هنگامي كه يزيد با شتاب به هلاك رسيد، و حكومت امويِّين پس از وي چند روزي متزلزل گرديد، شيعه در كوفه در جستجوي زعيمي بود تا ايشان را گرد آورد و سروسامان بخشد، و خشم و غيظ دلهايشان را شفا دهد. چندي در اين انتظار بيش به سر نبردند كه مختار همچون شير ژيان بعد از كمين طويل و انتهاز فرصت مديد، بر امويان جهيد. شيعه گرداگرد او را گرفتند و تحت ركابش به راه افتادند.
مختار، رياست لشگر خود را به ابراهيم بن مالك اشتر سپرد، و به سپاه شام هجوم كرد و با بدترين وضعيّتي، آنان را شكست داده، پاره پاره نمود، و قائد سپاه شام را كه عبيدالله بن زياد بود بكشت.
و اين آرزوي همگي شيعيان و آرزوي أهل البيت بود تا وي كشته گردد. و رأس وي را به نزد حضرت امام زين العابدين عليهالسّلام فرستاد. حضرت سجدۀ شكر براي خدا بجا آوردند، و در اين وقت بود كه بانوان هاشميّه لباسهاي حزن كه براي امام حسين عليهالسّلام بر تن كرده بودند بيرون آوردند.[109]
ص 179 و 180 (ادامه پاورقی)
چون سپاه شام مغلوب و مخذول گرديد، شوكت و قدرت مختار و شيعيان تشديد يافت و به دنبال قَتَله و كشندگان سيّدالشّهداء عليهالسّلام و تعقيب آنان، جِدّي بليغ نمود، و يك نفر از آنها را بر جاي خود زنده نگذاشت مگر آن كه از دست او گريخته بود.
اين عمل مُجدّانه و ريشهكن كنندۀ مختار با سپاه امويّين و غلبه بر بنياميّه، موجب شد تا آنان كه دلهايشان از محبّت امويان و كشندگان سبط شهيد رسول اكرم خشنود و خرسند بود، بر مختار ايراد بگيرند، و بر آن هدف پاك و غايت طاهر و
ص 182
نيّت بيشائبۀ او گرد و چرك اشكال بپاشند، آن هدفي كه مختار را بر آن انتقام راستين برانگيخت، و آن فقط خونخواهي از قاتلان و شريكان در دم سيّدالشّهداء عليهالسّلام بود. پينه و وصلۀ اشكال آنها گهي از اين قرار است كه: او از اين عمل قصد داشت براي عرب كه قاتلان امام حسين بودند، ننگ و عار و زشتي را ثابت كند.
اين اشكال غلط است. گويا خود مختار از عرب نبوده است، تا آنكه در فرصت انتقام از اسلام و عرب، به سر ميبرده است؟! (مختار پسر أبوعبيده، از طائفۀ بنيثقيف از أعراب اصيل شهر طائف بوده است.) و گهي اشكال مينمايند كه: او با اين نهضت خويشتن، داعيۀ زعامت و رياست داشته است.
و من نميدانم: در اين صورت، چرا به دنبال قَتَله رفت و بيخ و بنيادشان را بركند؟ چرا اكتفا به كشتن مقداري از ايشان ننمود؟! و با انضمام بقيّۀ قاتلين به سپاه خود كه اين سياست حكومت و امارت و فرماندهي است، تأمين مقصود و هدف خود را نكرد؟! زيرا! استقصاء و پيگيري از جميع قاتلين، در دلهاي خونخواهانش، حِقد و كينهاي شعلهور ميسازد تا آنكه عندالفرصه بر او يورش برند.
طالب رياست، همچون معاويه ميباشد كه نهضت خود را در جنگ با اميرالمومنين عليهالسّلام در لباس خونخواهي از عثمان مُمَوَّه و مُشَوَّه ساخت. و همين كه رياست بدو رسيد و زمام امارت و حكومت به او سپرده شد، متعرّض احدي از قاتلين عثمان نگرديد و براي ايشان بدي نخواست، و چنان چشم پوشي متجاهلانه نمود كه گويا ابداً آن جنگ مداوم و شديد خونين از براي طلب خون عثمان نبوده است! تا حدّي كه چون دختر عثمان از او مطالبۀ خون عثمان از قاتلين را نمود، وي از دختر عثمان اعتذار جست���.
اگر مختار در اين جهش و هجومش داراي نيّت درستي نبود، بسياري از مورّخين نهضت و شعار او را طَلَبِ ثار (خونخواهي) محسوب نميداشتند.
اين ابنعَبدرَبِّه است كه در «العِقد الفَريد» (ج 2 ص 230) ميگويد: چون مختار، ابنمرجَانَه و عُمَربن سَعد را كشت، شروع كرد به پيگيري و تعقيب قتلۀ حسين بن
ص 183
علي و كساني كه او را مخذول گذارده بودند، و همگي ايشان را كشت، و امر كرد تا حسينيها كه شيعيان بودند در كوچههاي شهر كوفه شبانه بگردند و دور بزنند و بگويند: يَا لَثَأرَاتِ الْحُسَيْنِ[110]! «اي خونخواهان حسين، به فرياد رسيد!»
و أبوالفداء در حوادث سال 66 از ج 1 ص 194 گويد: در اين سال مختار در كوفه خروج نمود و طلب خون امام حسين را كرد و جمع كثيري به دور او مجتمع گرديدند و بر شهر كوفه استيلا يافت و مردم با وي براساس عمل به كتاب خدا و سنَّت رسول خدا صلياللهعليهوآلهوسلّم و طلب خون اهل البيت بيعت نمودند. در اين هنگام مختار براي خونخواهي از قَتَلۀ امام حسين مُصَمَّم گرديد.
و نظير اين مطلب را از مختار، بسياري از ارباب تواريخ ذكر كردهاند، و سبب قيامش را خونخواهي شمردهاند.
و شايد اين هدف شريف از نهضت او موجب بغض و كينۀ او در دل پيشينيان گرديده است تا احاديثي را در قَدْح و ذَمِّ او جعل نمايند، و در مذهب و نظريّه، به او هرگونه امر شنيع را نسبت دهند.
باري، مختار هيچ گناهي ندارد مگر آنكه زمين را از گروهي كه محاربۀ آنان با خداو رسول خدا و اسلام به واسطۀ جنگشان با سبط شهيد بوده و جرأت بر ريختن خون او كردهاند پاك نموده است، و براي انتقام از اهل بيت قيام نموده است. چگونه براي آنان سست به نظر ميآيد كسي كه براي حقّ اهل البيت به دفاع و انتقامقيام نمايد؟! سُبْحَانَكَ اللَّهُمَّ وَ عُفْرَانَكَ! آيا اين معني انصاف و عدل انسان است؟!
عبدالله بن زُبَير در مكَّه ظهور كرد، و نه سال در جزيرةالعرب امارت و حكومت
ص 184
بدو تحكيم يافت. در اين زمان، امويّون سرگرم زدوخورد با ابن زبير و ابن زبير با امويّون بودند. و حضرت امام زين العابدين از اين تضارب و منازعۀ دنيوي بر كناربود. در اين زمان جمعي از مردم به فرا گرفتن علم، و جمعي به امور سياسي اشتغال يافتند به طوري كه در جميع بلاد، مردم به دو دستۀ امر سياست و امر دين اشتغال يافتند، تا به حدّي كه نزديك بود اين دو دسته كاملاً از هم جدا و منقطع گردند.
در اين عصر، ارتكاز علوم بر قواعد و اصول تثبيت گرديد، و مناظرات و محاجّهها شروع شد، و مذاهب و طرائق پديد آمد، و فقهاي سبعه در مدينه كه مردم در فقه بدانها مراجعه مينمودند، و آنان طبق آراء اهل سنّت و اصولشان بوده و مردم بر اين اساس بدانها رجوع داشتند، در اين عصر به وجود آمدند.
در ميان فقهاء سبعۀ مدينه دو نفر شيعه بودند: قاسم بن محمد بن أبيبَكْر كه از حواريّون امام زينالعابدين عليهالسّلام بود، و ديگر سَعيد بن مُسَيِّب كه وي را حضرت اميرالمومنين عليهالسّلام تربيت كرده و پرورده بود. اين دو نفر نيز در ظاهر طبق آراء اهل سنَّت بودند. و از اينجا دستگير ميشود كه: پيش از پيدايش عصر امام صادق عليهالسّلام، تقيّه در ميان شيعه رائج، و حافظ ايشان بوده است.
در اين مدّت انعزال طويل حضرت امام سجّاد عليهالسّلام، شيعه به آن حضرت رجوع داشتهاند. و حضرت در انعزال و وحدت و نصب ماتم بر پدرش عليهالسّلام پيوسته و مستمر بود، و اين يك سياست إلهيّهاي بود كه حضرت ابومحمد عليهالسّلام از آن خُطَّه گام برداشت براي حفظ دين و آئين شريعت؛ به علَّت آنكه جميع مردم در كشمكش براي حكومت و سلطنت و در گيرودار بودند. حضرت از اين سياست الهيّه سود جسته و آن را فرصتي براي اظهار نمودن مظلوميّت سيّدالشّهداء عليهالسّلام به كار برده است. گريۀ مستمرّ آن حضرت بزرگترين ذريعه براي احقاق حق و ابطال شعائر دولتهاي جور بود. و انصراف او از سياست و اهل سياست فرصتي بود براي رجوع مردم به آنحضرت بدون آنكه مورد مواخذه قرار گيرند.
ص 185
واقعۀ كربلا تمام مردم را گيج و گنگ كرده بود چون ابداً گمان نداشتند كه: آن گروه ستمگر بيدادمنش اموي در تعدّي و عُتُوِّ خود تا به اين حدّ پيش آمده و جسارت كند. و باور نميكردند كه: مردم در اطاعت از آنها و ارتكاب جرائمي به آلرسول به درجۀ وقايع مشهوده بالغ گردند. لهذا جمعي از همان محاربين از كردار ناهنجار خود پشيمان گشتند، و از حضرت امام زين العابدين عليهالسّلام درخواست نمودند تا نهضت كند و آنان را نهضت دهد براي انتقام از بنياميّه. حضرت از قبول اين دعوت به شدَّت امتناع نمودند.
و از طرفي شيعياني كه تخلّف از اتّصال و التحاق به امام حسين و كشته شدن در برابر او را نمودند تأسّف خوردند، چون نميدانستند دشمنان با او اين فعل شنيع را بجايميآورند، لهذا همگي در حزن و غصَّۀ عميق بسر ميبردند، بعضي به حال ندامت، و بعضي به حال أسَف. و اين يكي از عواملي بود كه مردم بيعت خود را با يزيد شكستند، و واقعۀ حَرّه پيش آمد. حادثۀ كربلا ميل و توجّهي براي أكثريّت مردم نسبت به آل ابوسفيان باقي نگذارد. مضافاً بر آنكه يزيد از خَلاعَت و تَهَتُّك و زيادهروي در معصيت و هوسراني سهمي وافر داشت.
در اين زمان فَترت، شيعه چه در عِراقَين (بصره و كوفه) و چه در حَرَمَيْن (مكّه و مدينه) با سكون خاطر و آرامش أعصاب روزگار ميگذرانيد به طوري كه عبداللهبن زُبَيْر مجالي براي مقاومت با آنها را نيافت حتّي پس از استيلاء مُصْعَب بر كوفه و قتل مختار. اگرچه انگيزه ابنزبير در خطّ مشي خود و در خطبههاي خود دشمني و عداوت و محاربت با اهل البيت بود.
چند شبي كوتاه بيش نگذشته بود كه آل زبير بر جزيرةالعرب استقلال در حكومت پيدا كرده بودند مگر آنكه عمارت و حكومت به آل مروان از بنياميّه بازگشت نمود، پس از آنكه ايشان آل زيبر را سرنگون نمودند.
همين كه عبدالملك بن مروان نفوذش را بر بلاد بگسترد، و پايههاي سلطنتش را استوار نمود، توجّه و التفات نظر خود را به اهل بيت و شيعيانشان معطوف داشت،
ص 186
و براي نفس وي گوارا نبود كه شيعه در آن عزلت و آرامش روزگار به سر برد، لهذا سيّد آلالْبَيت و امام شيعه را كه در آن عصر حضرت امام زين العابدين عليهالسّلام بود به شام آورد تا مقام و منزلت او را بشكند، و قدرت و قيمت او را كاهش دهد. امَّا اين عمل موجب شد كه عِزّت و كرامت حضرت زيادتر شد، به واسطۀ فضائل و معارفي كه از وي در طول سفر به ظهور رسيد.
شهر كوفه در آن ايَّام محل آبياري و درختكاري درخت تشيّع بود، عبدالملك در صدد برآمد تا آن درخت را از بيخ بركند، و شاخ و برگي از آن در تمام جهان باقي نماند. و كدام بازوئي تواناتر از بازوي حَجَّاج بن يوسف ثَقَفِي ميتوان يافت؟! او داراي قلبي است از آهن سختتر و هراسانگيزتر كه معني رقّت و نرمي را اصولاً ادراك نكرده است. و كدام مردي است كه بهتر و بيشتر از او دين خود را به ثَمَنِ بَخْس بفروشد - اگر فرض شود در آنجا ديني وجود داشت ـ؟! حَجَّاج همان كس است كه براي برقراري قصر پادشاهي براي عبدالملك با بيت الله الحرام كاري زيانمند كرد كه هيچ معاملهگري چنين زيان نميكند و متاع خود را بدين ثَمَنِ أوْكَس نميفروشد.
در اينجا حضرت امام باقر عليهالسّلام از روي عيان و مشاهده به ما خبر ميدهد آنچه را حَجَّاج بر سر شيعه آورده است همان طور كه شارح نهج البلاغة در ج 3 ص 15 ذكر كرده است:
حضرت ميفرمايد: ثُمَّ جَاءَ الْحَجَّاجُ فَقَتَلَهُمْ - يَعْنِي الشِّيعَةَ - كُلَّ قَتْلَةٍ، وَ أخَذَهُمْ بِكُلِّ ظِنَّةٍ وَ تُهَمَةٍ، حَتَّي إنَّ الرَّجُلَ لَيُقَالُ لَهُ زِنْدِيقٌ أوْ كَافِرٌ أحَبُّ إلَيْهِ مِنْ أنْ يُقَالَ لَهُ شِيعَةُ عَلِيٍّ عليهالسّلام.
«پس از آن حَجَّاج آمد، و شيعه را به أقسام گوناگونِ كشتن بكشت، و با هرگونه پندار و اتّهامي مأخوذ داشت تا به جائي كه اگر به مردي گفته ميشد: او زِنديق است يا كافر است، در نزد او بهتر بود كه به وي بگويند: او شيعۀ علي عليهالسّلام است.»
و مَدائني به طوري كه در شرح النَّهج ج 3 ص 15 آمده است گويد: عبدالملك
ص 187
ابن مروان ولايت امور را بهدست گرفت، و كار را بر شيعه سخت گرفت. حجّاج بن يوسف را به امارت و حكومتشان منصوب نمود. بنابراين مردم با بُغْض علي عليهالسّلام و موالات دشمنان علي و موالات كسي كه گروهي از مردم ميگفتند: او نيز دشمن علي است، به سوي حجّاج تقرُّب جستند.
فَأكْثَرُوا فِي الرِّوَايَةِ فِي فَضْلِهِمْ وَ سَوَابِقِهِمْ وَ مَنَاقِبِهِمْ، وَ أكْثَرُوا مِنَ الْغَضِّ عَنْ عَلِيٍّ عليهالسّلام وَ عَيْبِهِ وَ الطَّعْنِ فِيهِ وَالشَّنَئَانِ لَهُ.
«بنابراين مردم، شروع كردند در ساختن روايت بسيار در فضائل و سوابق و مناقب دشمنان علي، و در ساختن روايت بسيار در منقصت و فرومايگي علي عليهالسّلام، و در عيب و طعن و دشمني با او.»
نويسندۀ اين مطالب از حجّاج و اعمال زشت و قبيح او كدام يك را ذكر كند؟! حجّاج صفحاتي از تاريخ را سياه كرده است كه در عُمر دُهور و روزگاران فراموش نميگردد، و ما قلم خود را شريفتر از آن ميدانيم كه آن وقايع را ذكر كند. و چگونه ما صحيفههاي سپيد كتاب خود را نشر دهيم با بعضي از آن فضائح؟! اين صفحات، روايت فضيلت را ميطلبد تا بر روي آنها مسطور گردد.
و اگر اعمال قاسيۀ او مجهول بود گرچه نزد بعضي از مردم، شرف و فضيلت، ما را وادار مينمود تا مقداري از آن را در اينجا بازگو كنيم به اميد آنكه كسي كه صاحب امارت و سلطنت ميباشد از كلام ما بهرهگيرد هنگامي كه بداند: إنَّ الْمَرْءَ حَدِيثٌ بَعْدَهُ، وَ إنَّ التَّارِيخَ يَحْفَظُ عَلَيْهِ الْجَمِيلَ وَالْقَبِيحَ. «مرد كه امروز حقيقتي و واقعيّتي است پس از امروز فقط به صورت گفتاري بر سر زبانها ميباشد، و تاريخ، هر عمل نيكو و هر فعل ناشايستهاي را كه انجام دهد براي او ثبت ميكند و محفوظ ميدارد.»
وليكن مردم همگي ميدانند كه: اين مرد فَظِّ غَليظ سختدل و خشن سيرت با كعبه و با كساني كه كعبه را قبلۀ خود قرار دادهاند، چه أفعالي را مرتكب گرديده است، بدون آنكه ميان شيعي، يا سُنّي، يا حَرُوري فرق بگذارد، و بدون آنكه بين
ص 188
حجازي، يا عراقي يا تَهَامي تميز قايل باشد؟![111]،[112]
ص 189 تا ص 193 (ادامه پاورقی)
ص 194
آيةالله حاج شيخ محمدحسين مظفّر - أعلي الله درجتهالسَّامية - در كتاب «تاريخ الشِّيعة» گويد: شيعه در زمان حضرت امام محمد باقر عليه السّلام [113] از ناحيۀ بنياميّه در تنگي و ضيق شديد نبود به مثابۀ ضيق و تنگنائي كه پيش از عصر آن حضرت در
ص 195
آن بودهاند. در زمان حضرت كاروانها به سوي وي براي سيراب شدن، و به نهايت مكيدن از آبشخورهاي دانش و معارف او از نقاط بعيده به راه ميافتاد. در عصر وي روايت و راويان از او بسيار گرديدند، و روايت و حديث از او به مقدار معتنابهي از آباء گرامي سابقش فزوني گرفت.
حديث باقري در هر قطري از اقطار منتشر گشت، تا به جائي كه جابر جُعْفي كه از موثّقين راويان و أعاظم ناقلين أحاديث ميباشد، تنها از او هفتاد هزار حديث نقل نموده است. جابر از حاملين علوم اهل البيت بوده است. وَ عِلْمُهُمْ صَعْبٌ مُسْتَصْعَبٌ لَايَحْتَمِلُهُ إلَّا نَبِيٌّ أوْ مَلَكٌ مُقَرَّبٌ أوْ مُومِنٌ امْتَحَنَ اللهُ قَلْبَهُ لِلإيمَانِ[114] همان طور كه در نصّ حديث وارد شده است.
در حديثي كه از جابر روايت است وي گويد: عِنْدِي خَمْسُونَ ألْفَ حَدِيثٍ، مَا حَدَّثْتُ مِنْهَا شَيْئاً. كُلُّهَا عَنِ النَّبِيِّ صلی الله علیه و آله مِنْ طَرِيقِ أهْلِ الْبَيْتِ.
«نزد من پنجاه هزار حديث موجود ميباشد كه من يكي از آنها را هم بيان ننمودهام. همۀ آن احاديث از پيغمبر اكرم 6 است از طريق اهل بيت.»
تنها محمد بن مسلِم از حضرت امام باقر بخصوص سي هزار حديث روايت
ص 196
كرده است.
بَه بَه! شما چه بزرگمرداني هستيد! چقدر ظروف علم شما صلاحيّت دارد تا آن مقادير عظيمۀ از علوم اهل البَيْت را در برگيرد! آن هم آن علوم صَعْب و مُستصعب را! آري اين امرِ بديعي نيست، چرا كه: النَّاسُ مَعَادِنُ[115].
در عصر حضرتش علمائي از رجال حديث به ظهور رسيدند كه يگانه تكيهگاه شيعه بر احاديث آنان نه تنها در آن زمان، بلكه در اعصار آتيه بودهاند. آنان در محضر حضرت امام جعفر صادق عليهالسّلام مقام والاتري را حائز بودهاند. حضرت بر ايشان نظر عطوفت و مرحمت ميفرمود، و با احترام و ملايمت و مرافقت سلوك ميفرمود. و دربارۀ آنها از حضرت مدائح جليلهاي صادر گرديده است، امثال جابر، ومحمد بن مسلم، و زُرارَه، و حُمْران دو پسران أعْيَن، و ابن أبي يَعْفُور، و بُرَيْدِ عِجْلي، و سُدَيْر صَيْرَفي، و أعْمَش، و أبوبَصير، و مَعْروف بن خَرَّبوذ و بسياري دگر از غير ايشان، همان طور كه شعراي پهلوان و عالي مرتبتي ظهور نمودند أمثال كُمَيت كه آثار خالدۀ ايشان تا امروز زينت بخش صفحات تاريخ ميباشد.
امام جعفر صادق عليهالسّلام [116] در اثر همعصر بودن با دو دولت مروانيّه و عبَّاسيّه با اشكالات و ابتلائات و مرارتهاي شديد مواجه گشت. و از هر دو ناحيه أنواع اذيّتها و آزارها و أقسام تضييق و ضَغْط و فشار را متحمّل گرديد. چه بسيار مرَّات و كَرَّاتي وي
ص 197
را از دار هجرت رسول الله (مدينۀ طيّبه) به نزد فرعون زمانش بدون جرم و جنايتي كشاندند، غير از اين جرم كه وي صاحب خلافت و امامت حقَّه بوده است. يك بار او را با پدرش امام باقر عليهالسّلام به شام در ايّام بنيمروان بردند، و چندبار به عراق در ايّام بنيعباس كشانيدند: ايَّام بنيأعمام خودش: يكبار در عصر سَفَّاح به حِيرَه و سه بار در ايّام منصور به حِيرَه، و به كوفه، و به بغداد.
و بهترين ايّامي كه بر شيعه سپري گرديد، آن عصري بود كه در زمان آن حضرت در ميان، فَتْرَتي روي داد كه در اواخر دولت بنيمروان و اوائل دولت بنيعباس اتّفاق افتاد. چرا كه در آن فترت مروانيّين به قتال و كشتار با يكدگر، و به از دست دادن شهرها و شكستن قدرت مدائن از دستشان گرفتار بودهاند، و عباسيّين به پاك كردن شهرها از آنان گاهي، و گاه دگر به برقراري أمن از مروانيان اشتغال داشتند.
شيعه اين فرصت را مغتنم شمرد - و بهترين اوقات انسان همين فرصتها است - تا آنكه از مناهل علم و عرفان حضرت آبياري و سيراب گردد. بنابراين از هر ناحيه وجهتي براي أخذ احكام و معارف دين از وي شدِّ رَحال نموده، قافلهها در حركت آمدند.
و همان طور كه كتب شيعه بدان گواه است در هر علمي و فنّي از آن حضرت روايت حديث شده است، و تنها گروه شيعه اقتصار بر روايت از او ننمودهاند، بلكه ساير فرق نيز روايت حديث از وي نمودهاند به طوري كه كتب حديث و رجال از شيعه و غيرهم از اين حقيقت پرده ميگشايد.
ابن عُقْدَه، و شيخ طوسي - طاب ثراه - در كتاب «رجال» خود، و محقّق ؛ در «مُعْتَبَر» و غيرايشان جميع راويان از حضرت را چه از شيعه و چه از غير شيعه چهارهزار نفر إحصاء نمودهاند.
أكثر اصول أربعمأة از آنحضرت روايت شده است. اين اصول، اساس و بنيان
ص 198
كتب أربعۀ حديث شيعه هستند: «كافي» از ثقة الإسلام كُلَيْني[117]، و «مَنْ لَا يَحْضُرُهُ الْفَقِيهُ» از شيخ صدوق[118]، و «تهذيب» و «اسْتِبْصار» از شيخ الطَّائفة طوسي[119] طَيَّبَ اللهُ مَرَاقِدَهُمْ.
رسالت و اداء وظيفۀ شيعه در أثناء اين فَترت انتشار حديث بوده است. شيعه در اين عَصر به وَلاء اهل البيت: سخن بلند كرد، وتعدادشان در نواحي مختلفه بر صدها هزار تن بالا زد.
و چون دعائم و پايههاي حكومت و سلطنت منصور، استوار گرديد و كثرت شيعيان را در آفاق بدانست و إعلان و تجاهرشان را به ولاء آلمحمد - عليه و عليهم السلام - ادراك كرد، بر مصدر و منشأ معارف و علومشان و امام عصرشان - امام صادق عليهالسّلام - تنگ گرفت. چون به خوبي فهميده بود كه: تمام شيعيان را با وجود كثرتشان و انتشارشان در بلاد و نواحي نميتواند ريشه كن كند، لهذا اراده كرد تا ريشه را قطع كند كه در اثر آن شاخه خشك ميگردد. چه بسيار اوقاتي او را به عراق آورد و در برابر خود واقف ساخت، و بدين كار ميخواست از منزلتش در ميان مردم بكاهد. و چه بسيار اوقاتي او را با كلماتي مخاطب ساخت كه قلم از نگاشتنش قاصر است.
ص 199
منصور بدين افعال شنيعه و اذيَّتها و مكاره و مواقفي كه عرش از عظمت آن ميلرزد اكتفا ننمود، بلكه توسّط عاملش در مدينه به وي سمّ خورانيد. و عليهذا حضرتش - روحي فداه - با سمّ منصور رحلت كرد.[120]
منصور در أعمال فظيع خود به جراحات و ضربات بر سيّد علوييّن - امام صادق - بس ننمود تا آنكه تيغ برندۀ خويشتن را بر جميع علويّين نهاد، و زمين را از خونهاي طاهرۀ هاشميّين رنگين نمود. و اكثر فجايع در بغداد در هلاك نمودن آن گروه جوانمرد (فِتْيَة فَتِيَّه) بود.
شيعه از منصور ترسيدند، و در خانههايشان منعزل و مختفي گشتند، و از خشيت و دهشت شمشير قاطع و بُرَّان عذاب او در زير پردۀ تَقِيَّه پنهان و متستّر گشتند. آيا تو چنان ميبيني منصور را كه پس از آن جرأت و جسارت بر سيّدشان و امامشان، پس از آنكه وي را از صفحه برداشت، اينك از كشتن يك نفر علوي دست بازدارد، و يا يك نفر شيعي را مورد عفو و گذشت خود قرار دهد؟!
حضرت امام موسي كاظم عليهالسّلام [121] ايَّام امامتش را[122] در ميان دو زندان سپري نمود: زندان خانهاش كه بعيد از تماس با مردم از خوف بنيعباس بود، و زندان بنيعباس كه شديدالظُّلم و الظُّلمة بوده است.
اين محدوديّت و تنگنائي تا به جائي رسيده است كه چون راوي حديث
ص 200
بخواهد روايتي را به او نسبت و استناد دهد با نام صريح او نميتوانسته است إسناد دهد، بلكه گاهي به كنيۀ او مثل ابوابراهيم، و ابوالحسن و گاهي با ألقاب او مثل عَبْدِ صَالِح، و يا عَالِم و أمثالها إسناد ميداده است. و گاهي با اشاره مثل گفتار راوي: عَنِ الرَّجُلِ «از آن مرد» به علّت آنكه چون تقيّه در ايّام حضرت شديد بوده است، نام مبارك حضرت بسيار اندك در حديث به ميان آمده است، و به علّت آنكه تضييق بر آنحضرت از معاصرينش از عبّاسيّين همچون منصور، و مهدي، و هادي بسيار بوده است.
و هنوز هارون الرّشيد بر تخت سلطنت استقرار نيافته بود كه او را در زندانهاي داراي طبقه ميخكوب نمود. آنحضرت - كه سلام خدا بر او باد - مدّت چهارده سال را بدين منوال سپري كرد كه گاهي او را به زندان ميبردند، و گاهي از آن آزاد مينمودند. و اين مدّت، تمام زماني ميباشد كه وي با امارت هارون الرّشيد در حيات بوده است.
و با اين گونه أعمال سخت و قساوت آميز، علويّين را ترسانيدند، و شيعه را به دهشت افكندند. مدّ نظر و چشم اميد جميع شيعيان به امامشان در زندان بود، وليكن آنحضرت أبداً راه نجاتي براي طالبيّين، و راه چاره و خلاصي براي شيعيانْ درستتر از اين نيافت كه در برابر حكم عباسيّين پرقساوت و سنگين دل، خود را يله و رها سازد و در مقام دفاع بر نيايد. امَّا هارون الرّشيد بدين جنايات و جرائم وارد بر امام عليهالسّلام اكتفا ننمود تا اينكه در زماني كه او در محبس سِنْديِ بْنِ شاهك زنداني بود، وي با دسيسۀ خورانيدن سمّ آخرين ضربۀ خود را زد، و لهذا آنحضرت - روحي فداه - در زندان، كشتۀ جور و اعتساف گرديد.
هارون نمكي را بر جراحت پاشيد و آن اين بود كه: به احدي از شيعيان و مُواليان او إذن تشييع نداد، بلكه امر كرد تا حمّالها بدن او را از محبس برداشته و بر روي جسر بغداد گذاردند، و بر قُرْحَه و دمل نارس، آخرين نشترش را با اين ندا فرو برد كه: هَذَا إمَامُ الرَّافِضَةِ. «اين است بدن امام رافضيان!»
ص 201
اين اعمال از عباسيّين شعلۀ آتش غضبشان را فرو نمينشانَد، و از شأن و منزلت امام نميكاهد، بلكه فقط و فقط از قساوتشان در ساعت انتقام كشف ميكند، و از فراموشيشان سياست اقليّتهاي مذهبي را، و غفلتشان از مشحون شدن دلها از حِقْد و غَيْظي بر آنها كه در كمون خود پنهان ميدارد پرده برميدارد.
آري آتش با يك چوبۀ كبريت، و با يك جرقّۀ فندك و چخماق درميگيرد. آتش خاموش نبود وليكن گلهاي آتش در زير خاكستر بود. از همۀ اينها كه بگذريم امام عليهالسّلام در نزد آنان گناه نداشته است، جز آنكه وي صاحب حقيقي مقام امامت ميباشد.
و از آنجائي كه سليمان بن جعفر عموي هارون نگريست آنچه را كه سِنْدي با جنازۀ امام انجام داد، امر كرد تا جنازه را از دست پاسبانان داروغه گرفتند، و درجانب غربي از شطّ نهادند و منادي خود را امر كرد تا مردم را براي حضور جنازهو تشييع آن فراخواند. أكثر شيعۀ بغداد در آن جانب سكونت داشتند و محلّۀ كَرْخ باهمۀ وسعتش فقط منزلگاه شيعه بود، و امر كرد تا منادي او مردم را به حضوردر تشييع جنازۀ آنحضرت دعوت كند. پس مردم از هر جهت شتافتند، و جنازه را بر دوشهايشان تشييع كرده، تا به تربت طاهرهاش در مقابر قريش به خاك سپردند.
دلهاي شيعيان از خشم و غضب بر اين فعل شنيع هارون همچون ديگ ميجوشيد. و اگر اين فعل سليمان نبود، نزديك بود انقلابي درگيرد، و از روي قهر و جبر از شرطه و نگهبانان مأخوذ دارند، مگر آنكه هارون الرّشيد مطمئن است كه با وجود فِشار و شدّتش بر شيعه، آنان جهش و پرشي ندارند و اگر چه مقدار ضرب و فشار بر شيعيان فزوني گيرد.
و شايد انتباه سليمان بدين خطر وي را وادار نمود تا آن كار را انجام دهد. سليمان با سر و پاي برهنه دنبال جنازۀ امام به راه افتاد. چرا كه در اين عمل موجبخنكي و تازگي غِلّ و فرو نشاندن شعلۀ آتش، و فروكش كردن نائرهاي بود
ص 202
كه نگراني از اشتعال آن ميرفت. و يا آنكه رشيد پس از آنكه با كشتن امام به مقـصدومـقصود خود رسيد، سرّاً به سليمان اشاره كرده باشد كه اين گونه عمل كند.
و ممكن است اين طرز رفتار سليمان به جهت غيرتي بوده باشد كه بر پسرعمويش (حضرت امام كاظم) داشته، و از آن كردار شنيع هارون رنجيده و ملالت خاطر پيدا كرده باشد.
جمعيّت كثير شيعه در آن عصر در بغداد و غير بغداد از بلاد عراق كافي بود كه بتوانند در مقابل آنگونه فشارها و سلطهها و فرود آوردن رنجها و شكنجههاي متوالي بر ايشان بايستند و دفاع نمايند، وليكن آيا آن ضربات پيدرپي بر رئوسشان، و آن گونه ضَغْط و شدّت و رنجي كه بر ايشان وارد ميگرديد به كلي قوايشان را برده و فرسوده و بيمحتوي گرديدهاند؟ و يا آنكه تقيّه آنان را وادار مينموده است كه در برابر آن قساوت استسلام نموده، حاضر براي تحمّل فشار و شدّت شوند؟ و يا آنكه تعدادشان بدون تجهيزات و وسائل دفاعيّه بوده است؟ و يا امام به ثوره و انقلابشان رضا نميداده است، چون ميدانسته است كه به ثمر نميرسد و تا نهايت پيش نميرود؟ و يا آنكه ايشان زعيم و سياستمدار مربّي نداشتهاند كه چرخ حركتشان را به جنبش درآورد و آنان را در خطرات و ترسناكهائي براي رهائي از اين مهلكه وارد كند؟
گمان من آن است كه: خُلُوِّشان از رئيس انقلابي نهضت دهنده، تنها عامل تسليمشان در برابر آن قدرتها و خضوع در مقابل آن تعدّيات و تجاوزات بوده است. و از اينجاست كه مييابيم در عصر عبّاسيّون عِرَاقَيْن (كوفه و بصره) و حَرَمَيْن (مكّه و مدينه) و يَمَن از حكم بنيعباس سرباز زدند در ايَّام حكومت مأمون چون تودۀ مردم زعيمهائي از علويّين يافتند كه ايشان را در برابر وجوه بنيعباس بجهاند، و از شانههايشان خيشهاي استعباد را باز كند.
پاورقي
مرحوم محدّث قمي در كتاب «تتمّة المنتهي في وقايع أيّام الخلفاء» (جلد سوم «منتهيالآمال»)، طبع سوم سنۀ 1397 هجريّۀ قمريّه، در ص 85 و ص 86 آورده است: در اوائل سلطنت عبدالملك بن مروان سنۀ 65 شيعيان كوفه به حركت درآمدند و با هم ملاقات ميكردند و همديگر را ملامت و سرزنش ميكردند كه چرا ياري امام حسين علیه السلام نكرديد و او را اجابت ننموديد؟! و گفتند: خذلان ما آن جناب را آلايش و عاري است كه به هيچ آب شسته نشود جز آنكه به انتقام خون آن حضرت كشندگان او را بكشيم يا ما نيز كشته شويم. پس پنج نفر را برگزيدند و ايشان را امير خويش نمودند و آن پنج نفر سليمان بن صُرَد خُزاعي، و مُسَيِّب بن نجبة فزاري، و عبدالله بن سعيد بن نفيل أزدي، و عبدالله بن وال تميمي، و رفاعة بن شدّاد بجلي بودند. پس لشگرگاه را تخليه كردند، و مختار ايشان را از اين كار منع ميكرد، قبول نكردند و حركت كردند تا رسيدند به «عين وردة» كه شهري است بزرگ از بلاد جزيره. از آن سوي عبيدالله ابن زياد كه در آن هنگام در شام بود با سي هزار تن لشگر شامي به همدستي حصين بن نمير، و شراحيل بن ذيالكلاع حميري به جهت قتال شيعيان از شام حركت كرد. در «عين وردة» به هم رسيدند و دو لشگر كارزار عظيمي نمودند و سليمان بن صُرَد مردانگي نمود و جماعت زيادي از لشگر ابن زياد بكشت. آخرالامر حصين بن نمير او را تيري زد و شهيدش نمود. آن وقت مُسَيِّب كه از وجوه لشگر اميرالمومنين علیه السلام در سابق بوده عَلَم را بگرفت و بر لشگر دشمن حمله كرد و رجز خواند تا او نيز كشته شد. شيعيان كه چنين ديدند يكباره دست از جان شستند و غلافهاي شمشيرهاي خود را بشكستند و مشغول جنگ شدند و علم با عبدالله بن سعيد بود. در اين گيرودار بود كه پانصد تن از شيعيان بصره و مدائن به ياري ايشان آمدند، ايشان دل قوي شدند و پاي اصطبار استوار نهادند و جنگ عظيمي نمودند و پيوسته ميگفتند: أقِلنا ربّنا تفريطَنا فقد تُبْنَا. «اي پروردگار ما! از كوتاهي ما بگذر! حقّاً ما توبه كرديم.» بالجمله چندان جنگ كردند تا آنكه سليمان بن صرد و عبدالله بن سعيد با جملهاي از وجوه لشگر شيعه شهيد شدند. مابقي چون ديدند طاقت جدال با لشگر شام را ندارند روي به هزيمت نهادند و به بلاد خويش ملحق گشتند. و چون ابنزياد از كار شيعيان بپرداخت از «عين وردة» به قصد محاربه با أهل عراق حركت كرد، چون به موصل رسيد ابراهيم أشتر با لشگر عراق از كوفه به امر مختار به جنگ او بيرون شدند و با لشگر عبيدالله محاربۀ عظيمي نمودند و در پايان كار ظفر براي اهل عراق شد و عبيدالله بن زياد و حصين بن نمير و شرحبيل بن ذيالكلاع و ابن حَوْشَب ذي ظليم و عبدالله بن إياس سَلْمي با جملهاي از اشراف شام سير دركات جحيم شدند. ابراهيم سر ابن زياد و ديگران را براي مختار حمل كرد و مختار سر او را به جانب حجاز فرستاد. و اين واقعه در سال شصت و ششم هجري بوده است (تا آنكه در ص 91 آورده است) و از اينجا معلوم ميشود حال مختار كه چگونه قلب مبارك امام را شاد كرد بلكه دلجوئي و شاد نمود قلوب شكستهدلان و مظلومان و مصيبتزدگان و أرامل و أيتام آل محمد: را كه پنج سال در سوگواري و گداز بودند و به مراسم تعزيت اقامت فرموده بودند چنانچه از حضرت صادق علیه السلام روايت شده كه فرمود: بعد از شهادت امام حسين علیه السلام يك زني از بنيهاشم سرمه در چشم نكشيد و خود را خضاب نفرمود و دود از مطبخ بنيهاشم برنخاست تا پس از پنج سال كه عبيدالله بن زياد كشته شد. سيوطي در «تاريخ الخلفاء» طبع چهارم ص 214 گويد: عبدالله بن زبير براي محاربۀ با مختار لشگري فرستاد تا در سنۀ شصت و هفت به او غالب گرديد و او را كشت.
و در «تتمّۀ منتهي الآمال» ص 91 تا ص 95 مطالبي را ذكر كرده است كه ما اختصار آن را در اينجا ميآوريم: در سنۀ 67 مُصْعَب بن زبير از جانب برادرش عبدالله به دفع مختار بيرون شد و در «حرورا» كه قريهاي است از كوفه بين او و مختار جنگ عظيمي واقع شد و جماعت بسياري كشته گشت و مختار منهزم شد و در قصر الإمارة كوفه با جمع بسياري متحصّن گشت ولكن در هر روز به جهت محاربه با مُصْعَب بيرون ميآمد و جنگ مينمود تا روزي از قصرالامارة بيرون شد در حالتي كه بر استر اشهبي سوار بود. عبدالرحمن بن اسد حنفي بر او حمله كرد و او را بكشت و سرش را جدا كرد. و اين واقعه در چهاردهم رمضان سنۀ 67 بوده. پس دارالاماره را محاصره كردند تا چندي كه اصحاب مختار در سختي افتادند آخر الامر در أمان آمدند. ايشان را أمان داد و چون بر ايشان مستولي شد آنها را بكشت. و بالجمله مُصْعَب كوفه را تحت تصرّف درآورد و پيوسته درصدد جمع جنود و جيوش بود تا در سنۀ هفتاد و دو عساكر خود را جمع نموده به دفع عبدالملك بن مروان به جانب شام حركت كرد. عبدالملك نيز با لشگري عظيم جنگ او را آماده شده به جنگ او بيرون شد و بيامد تا در اراضي مِسْكَن - بكسر ميم - كه موضعي است بر نهر دُجَيْل و قريب به بَلَد كه يك منزلي سامره است تلاقي دو لشگر شد و جنگ سختي واقع شد و ابراهيم بن اشتر كه در لشگر مُصْعَب بود در آن حرب كشته گشت و سر او را ثابت بن يزيد غلام حصين بن نمير جدا كرد و جسدش را نزد عبدالملك حمل كردند. مُصْعَب مردي صاحب جمال و هيئت و كمال بود و جناب سكينه بنت الحسين عليهماالسّلام زوجۀ او بود و خطيب در «تاريخ بغداد» گفته كه قبر او با قبر ابراهيم در مِسكن واقع است. و بالجمله عبدالملك بعد از كشتن مصعب اهل عراق را به بيعت خويش خواند مردم با او بيعت كردند آنگاه به كوفه رفت و كوفه را تسخير كرده و داخل دارالإمارة گشت وبر سرير سلطنت تكيه داد و سر مصعب را در مقابل او نهاده بودند و در كمال فرح و انبساط�� بود كه ناگاه يك تن از حاضرين را كه عبدالملك بن عمير ميگفتند لرزه فرو گرفت و گفت: امير به سلامت باشد من قضيّۀ عجيبي از اين قصرالاماره به خاطر دارم و آن همچنان است كه من با عبيدالله بن زياد در اين مجلس بودم كه ديدم سرمبارك امام حسين علیه السلام را براي او آوردند و در نزد او نهادند، پس از چندي كه مختار كوفه را تسخير كرد با او در اين مجلس نشستم و سر ابن زياد را نزد او ديدم، پس از مختار با مُصْعَب صاحب اين سر در اين مجلس بودم كه سر مختار را در نزد او نهاده بودند و اينك با امير در اين مجلس ميباشم و سر مُصْعَب را در نزد او ميبينم و من در پناه خدا در ميآورم امير را از شرّ اين مجلس! عبدالملك بن مروان تا اين قضيّه را شنيد لرزه نيز او را فروگرفت و امر كرد تا قصرالإمارة را خراب كردند. و اين قضيّه را بعضي از شعراء به نظم آورده و چه خوب گفته:
يك سره مردي ز عرب هوشمند گفت به عبدالملك از روي پند
روي همين مسند و اين تكيهگاه زير همين قبّه و اين بارگاه
بودم و ديدم برِ ابن زياد آه چه ديدم كه دو چشمم مباد
تازه سري چون سپر آسمان طلعت خورشيد ز رويش نهان
بعد ز چندي سر آن خيره سر بد بر مختار به روي سپر
بعد كه مُصْعَب سر و سردار شد دستكش او سر مختار شد
اين سر مصعب به تقاضاي كار تا چه كند با تو دگر روزگار
بالجمله چون عبدالملك كوفه را تسخير نمود و اهلش را در بيعت و طاعت خود درآورد، بشر بن مروان برادر خود را با روح بن زنباع جذامي و جمعي ديگر از صاحبان رأي و مشورت از اهل شام در كوفه و حجّاج بن يوسف بن عقيل ثقفي را كه مردي بيباك و فتّاك بود براي قتل عبدالله بن زبير به مكه فرستاد و خود با بقيّۀ لشگر به جانب شام مراجعت كرد و حجّاج با جنود و عساكر خويش به جانب حجاز شد و چند ماهي در طائف بماند آنگاه وارد مكّه شد و او نيز مثل حصين بن نمير، ابن زبير را محاصره كرد و منجنيق بر كوه أبوقبيس نصب نمود و پنجاه روز مدت محاصرۀ او - و به قولي مدت چهار ماه - طول كشيد تا بر عبدالله بن زبير ظفر يافتند و به ضرب سنگ او را از پا درآوردند و سرش را بريدند. حجّاج سر او را براي عبدالملك فرستاد و بدنش را واژگونه به دار كشيد و گفت: او را از دار به زير نياورم تا وقتي كه مادرش أسماء دختر ابوبكر شفاعت كند. و نقل شده است كه: مدّت يك سال بر دار آويخته بود و مرغ در سينۀ او آشيانه كرده بود. وقتي مادرش أسماء بر او عبور كرده و گفت:وقت آن نشده كه اين راكب را از مركوبش پياده كنند؟! پس او را از دار به زير آوردند و در مقابر يهود دفن نمودند.
[110] - در «أقرب الموارد»، در مادۀ ثَ أرَ آورده است: ثَارَ القتيلَ و بالقتيل ثَأْراً: طلب دَمَه و - قتل قاتله، و عليه قول عبيدبن الابرص: اذا قُتِلْتُ فلاتركَبْ لتَثْأرَ بي - و إن مرضتُ فلاتَحْسَبْك عُوَّادي تا آنكه گويد: يا ثَأرَات فلانٍ، اي قَتَلَةَ فلان. يا للثأْرَاثِ لفظة تستعمل عند طلب الثَّار و اللاّم فيه للاستغاثة.
[111] - «تاريخ الشِّيعة» مظفّر ص 31 تا ص 41.
[112] - بسياري از خلفاي جور در آغاز اهل زهد و عبادت بودهاند
بايد دانست كه: بسياري از خلفاي جور و امراء آنان از جهت زهد و عبادت و علم به قرآن و سنّت و علم فصاحت و بلاغت در درجۀ كمال بودهاند، اما نرسيدن روح يقين به سويداي دلشان آنان را گرفتار غرور و شهوت رياست نموده و علناً مرتكب محرّمات شرعيّه و جنايات و تجاوزاتي گرديدهاند كه بجز حبّ جاه و عنوان و رياست هرگز نميتوان براي آن محملي تعيين كرد. خلفاي نخستين از اين نوع بودهاند، عبدالله بن زيبر، و مأمون عباسي از اين نوع بودهاند، عبدالملك بن مروان و حجّاج بن يوسف ثقفي از اين نوع بودهاند. حجّاج از جهت فصاحت و بلاغت و ايراد خطبههاي صحيحه و بدون لَحْن از نوادر روزگار بوده است. وي حافظ قرآن بوده است و براساس استدلال به آيات آن حكم قتل بيگناهان و أبرياء را صادر ميكرده است و با تكيه زدن به آية اولواالامر مسند و تكيهگاه تخت استبداد و ستم را براي عبدالملك بن مروان در شام تشييد و تثبيت و تحكيم و تقرير مينموده است. عبدالملك مروان قبل از خلافت حليف مسجد مدينه و صوم و صلوة و قرآن و علم و بيان سنّت بوده تا به جائي كه برخي وي را يكي از فقهاء مدينه شمردهاند، و با همين منظرۀ زيبا و صورت دلپسند وارد در مقام خلافت جائره گرديده است و همين سيماي حق به جانب او و امثال اوست كه امامان شيعه را مقهور و مظلوم و منعزل و محبوس و مقتول و منهدم الدّار و اسير شهرها گردانيده است. و چنان سفك دماء مظلومان نموده كه سپهر نيلگون كمتر مانند او سراغ دارد و چنان جام شراب را بالا ميكشيده است و به شاعران باده گسار مدّاح بنياميّه صله و جائزه ميداده است كه روزگار داراي گردش و دَوَران به مثابۀ او كمتر ديده است.
سيوطي در «تاريخ الخلفاء» طبع رابع از ص 214 تا ص 222 تاريخ عبدالملك را ذكر كرده است و ما در اينجا مختصري از آن را كه شاهد مدّعاي ما ميباشد ذكر ميكنيم: در سنۀ 73 كه دوران خلافت او بوده است حجّاج كعبه را منهدم ساخت و بر هيئت و شكل فعلي آن بازسازي نمود، و با تحريك كسي كه سرنيزۀ خود را مسموم نموده بود بر عبدالله بن عمر نيشي فرو برد و عبدالله مريض شد و بمرد. و در سنۀ 74 حجّاج به مدينه رفت و شروع كرد به سختگيري و پيجوئي و مواخذه و تكليف غيرقابل تحمّل بر اهل مدينه، و بر استخفاف و كوچك شمردن بقايائي كه در آن شهر از صحابۀ رسول اكرم صلياللهعليهوآلهوسلّم هنوز حيات داشتند. و بر گردنها و دستهايشان مهر ثابت مُنَقَّش (علامت و داغ بردگي و غلامي) فرو كوفت مانند أنَس بن مالك، و جابر بن عبدالله، و سَهْل بن سعد ساعدي. فَإنَّا لِلّهِ وَ إنَّا إلَيْهِ رَاجِعُون.( در زمان خريد و فروش بردگان براي آنكه غلامها و كنيزهاي اشخاص شناخته شوند و أحياناً فرار نكنند و آقاي دگري ادّعاي ملكيتشان را ننمايد، بر ظاهر دستها و ظاهر گردنهاي بردگان داغ ميزدند. حجَّاج چون به مكه رفت و براي عبدالملك بن مروان بيعت به عنوان بردگي از اين صحابه اخذ نمود. مهر مذلّت و بردگي را همچون بردگان بر مواضع ظاهر و هويداي بدنشان كوفت و داغ زد تا در برابر أنظار و ديدگان عامه بدين نكبت مشهور باشند. اينجاست كه دل سيوطي از اين عمل وي رنجيده و با پناه و رجوع به خدا چاره جوئي ميكند. )ابن سعد راجع به عبدالملك گويد: وي مردي عابد و زاهد و در ميان مدينه پيش از دوران خلافت اهل نُسْك و عبادت به شمار ميرفت. و يحيي غَسَّاني گويد: عادت عبدالملك آن بود كه بسياري از اوقات نزد امِّ دَرْدَاء مينشست. روزي وي به عبدالملك گفت: بَلَغَنِي يَا أمِيرَالْمُومِنينَ أنَّكَ شَرِبْتَ الطِّلاءَ بَعْدَ النُّسْكِ وَالْعِبَادَةِ؟! قَالَ: إي وَاللهِ! وَالدِّمَاءَ قَدْ شَرِبْتُهَا! «اي اميرمومنان! به من اين طور گزارش داده شده است كه تو پس از آن عبادتها و پرهيزگاريها اينك شراب مينوشي! گفت: آري سوگند به خدا! و خونهاي مردم را همچنين مينوشم!»
و نافع گويد: من در تمام مدينه گردش كردهام، هيچ جواني را مجاهدتر در عبادت، و فقيهتر، و پرهيزگارتر، و كتاب خدا را بهتر و استوار قرائت كنندهتر از عبدالملك بن مروان نديدهام. و أبوالزّناد گويد: فقهاي مدينه عبارتند از: سعيد بن مُسَيِّب، و عبدالملك بن مَرْوان، و عُروة بن زُبَيْر، وقبيصة بن ذويب. و از عبدالله بن عمر چون پرسيدند: شما اي گروه مشايخ قريش! نزديك است كه زمانتان بسر آيد، در آن صورت بعد از شما ما در مسائل خودمان به چه كس مراجعه نمائيم؟! ابن عمر گفت: مروان بن حكم در مدينه پسري دارد. از او بپرسيد! عبدالملك دوستي داشت. روزي او بر شانۀ وي زد و گفت: چون پادشاهي امَّت محمد را نمودي تقواي خدا را پيشه گير! گفت: واي بر تو! مرا از اين سخن واگذار! مرا چكار با سلطنت بر امت محمد؟! گفت: در ادارۀ امورشان تقواي خدا را مورد عمل قرار بده! يزيد بن معاويه لشگري به سوي اهل مكه گسيل داشت. عبدالملك گفت: أعُوذُ بِاللهِ! أيُبْعَثُ إلَي حَرَم اللهِ؟! «من پناه ميبرم به خداوند! آيا به سوي حرم خداوند لشگر ميفرستند؟!»
يوسف كه مرد يهودي تازه مسلمان بود، دست بر شانۀ او زد و گفت: جَيْشُكَ إلَيْهِمْ أعْظَمُ. «لشگر تو به سوي اهل حرم خدا عظيمتر ميباشد.» يحيي غَسَّاني گويد: چون مسلم بن عَقَبَه در مدينه فرود آمد، من در مسجد پيغمبر صلياللهعليهوآلهوسلّم وارد شدم و در كنار عبدالملك نشستم. عبدالملك به من گفت: آيا تو از اين سپاه هستي؟! گفتم: آري. گفت: ثکَلَتْكَ اُمُّكَ «مادرت به عزايت و سوگت بنشيند!» آيا ميداني تو براي قتال و مبارزۀ با كدام كس حركت ميكني؟! به قتال و مبارزۀ با اوَّلين مولودي كه در اسلام به دنيا آمده است، و با پسر حواري پيغمبر صلياللهعليهوآلهوسلّم و با پسر ذاتُ النِّطَاقَيْن، و با آن كس كه پيغمبر صلياللهعليهوآلهوسلّم حَنَكِ او را برداشتهاند. سوگند به خداوند اگر روز نزد او بروي او را روزهدار مييابي! و اگر شب به نزد او بروي وي را به عبادت و نماز قائم مييابي! بنابراين هر آينه تمام مردم جهان چنانچه براي قتال با او پشت به پشت داده يكديگر را همراهي نمايند، خداوند جملگي آنان را به رو در آتش ميافكند. و چون نوبت خلافت به عبدالملك رسيد وي ما را در معيّت حجَّاج به سوي او فرستاد تا اينكه او را كشتيم. و ابن أبيعائشه گفته است: چون خلافت به عبدالملك تفويض شد، قرآن در دامنش بود و مشغول خواندنش بود. قرآن را به روي هم گذارد و گفت: هَذَا آخِرَ الْعَهْدِ بِكَ! «اين آخرين زمان قرائت من است از تو، و اينك به پايان رسيده است!» و مالك گفته است: من از يحيي بن سعيد شنيدم كه ميگفت: ] اوَّلين [ كس كه در مسجد النّبي مابين ظهر و عصر نماز ميگزارده است عبدالملك بن مروان و جواناني با او بودهاند. عادتشان اين بود كه چون امام جماعت، نماز ظهر را اقامه ميكرد، ايشان برميخاستند و تا وقت رسيدن نماز عصر به نوافل اشتغال ميداشتهاند. به سعيد بن مُسَيِّب گفتند: اي كاش ما هم برميخاستيم و همچون اين گروه نماز ميخوانديم. سعيد بن مُسَيِّب در پاسخشان گفت: لَيْسَتِ الْعِبَادَةُ بِكَثْرَةِ الصَّلوَةِ وَ الصَّوْمِ! وَ إنَّمَا الْعِبَادَةُ التَّفَكُّرُ فِي أمْرِ اللهِ وَالْوَرَعُ عَنْ مَحَارِمِ اللهِ. «عبادت كردن، به بسيار بجا آوردن نماز و روزه نميباشد بلكه فقط عبادت عبارت ميباشد از تفكر در امر خدا و ورع از محرَّمات إلهيّه!» مروان بن حكم ولايتعهد خود را پس از پسرش: عبدالملك براي سعيد بن العاص مقرّر نمود عبدالملك براي آنكه سلطنت به أولاد خودش نصيب آيد، او را كشت. و اين كشتن او اوَّلين غدر و مكري بود كه در اسلام به وقوع پيوست. و بعضي از آنان راجع به اين قضيّه گفتهاند:
يَا قَوْمِ لَاتُغْلَبُوا عَنْ رَأْيِكُم فَلَقَدْ جَرَّبْتُمُ الْغَدْرَ مِنْ أبْنَاءِ مَرْوَانَا
أمْسَوْا وَ قَدْ قَتَلُوا عَمْراً وَ مَا رَشدُوا يَدْعُونَ غَدْراً بِعَهْدِاللهِ كَيْسَانَا
وَ يَقْتُلُونَ الرِّجَالَ الْبُزْلَ ضَاحِيَةً لِكَيْ يُوَلُّوا اُمُورَ النَّاسِ وِلْدَانَا
تَلَاعَبُوا بِكِتَابِ اللهِ فَاتَّخُذُوا هَوَاهُمُ فِي مَعَاصِي اللهِ قُرْآناً
و در وقت وصيّت به پسرش وليد ميگويد: اي وليد! اِتَّقِ اللهَ فِيمَا أخْلَقَكَ فِيهِ. تا آنكه گويد: نظر عطف و توجّهت را بر حَجَّاج معطوف دار! اوست كه منبرها را براي شما آماده و مهيّا ساخته است. و اي وليد! اوست شمشير تو و دست و بازوي قدرت تو بر عليه آن كس كه با تو بستيزد و دشمني كند! دربارۀ او به گفتار احدي گوش فرا مدار! نياز تو به او بيشتر است از نياز او به تو! چون بمُردم، مردم را به بيعت خود فراخوان، كسي كه با سرش بگويد: اين طور! (يعني بيعت نميكنم!) تو با شمشيرت به وي بگو: اين طور (يعني سرت را از بدنت برميدارم!) چون حالت احتضار براي عبدالملك رخ داد، پسرش وليد بر وي وارد شد، عبدالملك به اين شعر تمثّل جست:
كَمْ عَائدٍ رَجُلاً وَ لَيْسَ يَعُودُهُ إلاّ لِيَعْلَمَ هَلْ يَرَاهُ يَمُوتُ؟
«چه بسيار افراد عيادت كننده از شخص مريضي ميباشند كه غرض و منظورشان از عيادت چيزي نميباشد مگر آنكه بدانند كه آيا ميتوانند مرگ او را ببينند؟!» پسرش وليد شروع كرد به گريستن. عبدالملك گفت: آيا به مثابۀ كنيزان گريه مينمائي؟! چون من مردم، كمر خود را محكم ببند و إزار بر تن كن! و پوست پلنگ را بپوش! و شمشيرت را بر گردنت و شانهات بگذار! و هر كس كه در برابرت خودي نشان دهد، گردنش را بزن، و هر كس سكوت اختيار كند، به مرض خودش مرده است. در اينجا سيوطي ميگويد: و اگر نبود از زشتيهاي عبدالملك مگر حَجَّاج و توليت وي را بر مسلمين و بر صحابه و أكابر تابعين - رضي الله عنهم- كه چگونه ايشان را خوار و سخيف شمرد و ذليل نمود و با ضرب و شتم و حبس آنان را كشت، و از صحابه و بزرگان تابعين به قدري كشت كه به حساب درنيايد فضلاً از غير ايشان همان كافي بود براي هلاكت ابدي او. حَجَّاج گردن انس و غير او را مهر كرد. و مقصود و مرادش از اين عمل، ذلَّت آن صحابه بود: فَلَا رَحِمَهُ اللهُ وَ لَاعَفَي عَنْهُ. و از اشعار عبدالملك، اين ابيات ميباشد:
بِعُمْرِي لَقدْ عُمِّرتُ فِي الدَّهْرِ بُرْهَةً وَ دَانَتْ لِيَ الدُّنْيا بِوَقْعِ الْبَوَاتِرِ
فَأضْحَي الَّذِي قَدْ كَانَ مِمَّا يَسُرُّنِي كَلَمْحٍ مَضَي فِي الْمُزْمِنَاتِ الْغَوَابِرِ
فَيَا لَيْتَني لَمْ اُعْنَ بِالْمُلْكِ سَاعَةً وَ لَمْ ألْهُ فِي لَذَّاتِ عَيْشٍ نَواضِرِ
وَ كُنْتُ كَذِي طِمْرَيْنِ عَاشَ بِبُلْغَةٍ مِنَ الدَّهْرِ حَتَّي زَارَ ضَنْكَ الْمَقَابِرِ
از أصْمَعي نقل است كه گفته است: چهار نفرند كه در سخن استعمال كلمه و لغت غلط ننمودهاند، نه در كلام جدّ و نه در هَزْل و مزاح: شَعْبي، و عبدالملك بن مروان، و حَجَّاج بن يوسف، و ابن القرِّيَّة. و ابوعبيده گفته است: چون أخْطَل شاعر در مدح عبدالملك كلمهاي را سرود كه از جملۀ ابياتش اين بود:
شَمْسُ الْعَدَاوَةِ حَتَّي يُسْتَقَادَ لَهُمْ وَ أعْظَمُ النَّاسِ أحْلَاماً إذَا قَدَرُوا
( در «أقرب الموارد» در مادّۀ ق و د آورده است: (اسْتَقَادَ) له استقادةً: أعطاه مُقَادَتَه و - زيدٌ الاميرَ: سَأله أن يُقيدَ القاتلَ بالقتيل، و - ذَلَّ و خَضَعَ. (اسْتَقَادَ) فلانٌ الاميرَ من القاتل فأقَادَهُ منه: أي طلب منه أن يَقْتُلَه فَفَعَلَ. )
«او خورشيد دشمني ميباشد (يعني در مقام معيار و ميزانگيري عداوت و دشمني همچون خورشيد است) تا به حدّي كه وجود او و جان او براي طرفداران و نزديكانش، مورد تلف و عوض و خونبها قرار ميگيرد و از ميان ميرود، و عظيمترين انسانها ميباشد كه در هنگام توان و قدرت بر تلافي، حِلْم و شكيبائي ميورزند.» عبدالملك گفت: اي غلام دست اين مرد را بگير و بيرون ببر! و به قدري خِلْعَت و لباس بر او بيفكن كه او را در خود فرو برد! و پس از آن گفت: از براي هر قومي، شاعري است و شاعر بني اميّه أخْطَل ميباشد. أصْمعي گفته است: أخْطَل وارد بر عبدالملك شد، عبدالملك به او گفت: وَيْحَكَ! صِفْ لِيَ السُّكْرَ! قَالَ: أوَّلُهُ لَذَّةٌ، وَ آخِرُهُ صُدَاعٌ، وَ بَيْنَ ذَلِكَ حَالَةٌ لَاأصِفُ لَكَ مَبْلَغَهَا! «اي واي بر تو! ميخواهم براي من از اوصاف شراب بيان كني!» أخطل گفت: «اولش لذّت است، و آخرش سردرد است، و در بين اوّل و آخر حالتي است كه من براي تو مقدار و اندازهاش را بيان نميكنم!» عبدالملك گفت: مَا مَبْلَغُهَا؟! فَقَالَ: لَمُلْكُكَ يَا أمِيرَالْمُومِنينَ ] عندَها [ أهْوَنُ عَلَيَّ مِنْ شِسْعِ نَعْلِي؟!
«بگو: مقدار و اندازهاش چيست؟! أخطل گفت: در وقت آن حالت هر آينه پادشاهي و سلطنت تو اي اميرمومنان در نزد من پستتر است از بند كفش خودم!» و شروع كرد به سرودن اين ابيات:
إذَامَا نَدِيمي عَلَّنِي ثُمَّ عَلَّنِي ثَلَاثَ زُجَاجَاتٍ لَهُنَّ هَدِيرُ
خَرَجْتُ أجُرُّ الذَّيلَ تِيهاً كَأنَّنِي عَلَيْكَ أميرَالْمُومنينَ أمِيرُ
«در آن هنگامي كه نديم من براي من پي در پي بالا اندازد و سپس بالا اندازد سه ظرف بلورين شراب را كه چون به هم برخورد كنند صداي آواز كبوتر و پرنده دهند، من بيرون ميروم و چنان حالت مستي و نخوت مرا فرا ميگيرد كه دامن كشان ميروم كه گويا من بر تو اي اميرمومنان أمير و سرور و سالار ميباشم!» تا آنكه گويد: از جمله كساني كه در ايام عبدالملك بدرود زندگي گفتهاند أيُّوبُ بنُ الْقَرِّيَّة ميباشد كه در فصاحت بدو مثل ميزنند.
و محدِّث قمي در «تتمّةالمنتهي»، طبع سوم در ص 83 و ص 84 گويد: عبدالملك بن مروان پيش از آنكه بر تخت نشيند پيوسته ملازم مسجد بوده و قرائت قرآن مينمود و او را «حَمَامَةُ الْمَسْجِد» ميناميدند و زماني كه خبر خلافت به او رسيد مشغول تلاوت قرآن بود قرآن را بر هم نهاد و گفت: «سَلام عليك! هذا فراق بيني و بينك». راغب در «محاضرات» بعد از نقل اين قضيّه گفته كه: عبدالملك ميگفت كه: من مضايقه داشتم از كشتن مورچه و الحال حجّاج براي من مينويسد كه: فِئامي از مردم را كشته و در من هيچ اثر نميكند. و در ص 96 و ص 97 گويد: حجّاج بن يوسف ثقفي خبر ميداد كه بيشتر لذت من در ريختن خون است. و عدد مقتولين او به غير از آنچه به سبب حروب و عساكر او كشته شدهاند به صد و بيست هزار به شمار رفته، و وقتي كه هلاك شد در محبس او پنجاه هزار مرد و سي هزار زن بود كه شانزده هزار از آنها برهنه و عريان بودند، و مرد و زن را با هم حبس ميكرد و محبس او را سقفي و ساتري نبود. و روايت شده كه روز جمعه سوار شده بود و به نماز جمعه ميرفت كه صداي ضجّه شنيد. پرسيد: اين شيون و ضجّه چيست؟! گفتند: صداي كساني است كه در زندان تو ميباشند كه از گرسنگي و سختي ضجّه و صيحه ميزنند. حجّاج به ناصيۀ ايشان التفات كرد و گفت: اِخْسَئُوا فِيهَا وَ لَا تُكلِّمُونِ! «در آن جهنم ساكت و خفه شويد و با من سخن نگوئيد!» پس از آن جمعه خداوند او را مهلت نداد و نمازجمعۀ ديگر نخواند كه به جهنم پيوست. و در «اخبار الدُّوَل» است كه علماء سنّت حجاج را به اين كلمه تكفير كردهاند و هم گفتهاند كه: بعد از حجَّاج در حبس خانههاي او سي و سه هزار تن يافتند كه غيرمستحق و بيجهت محبوس شده بودند. وليد بن عبدالملك ايشان را رها نمود. و از شَعْبِي نقل كرده كه گفته: اگر هر امَّتي خبيث و فاسق خود را بيرون آورند ما حجاج را در مقابل ايشان درآوريم، هر آينه بر تمامي ايشان غلبه و زيادتي خواهيم داشت. و نقل شده كه: وقتي عبدالملك براي حجاج نوشت كه از آل أبوطالب كسي را مكش، چه آنكه آلحَرْب گاهي كه خون اولاد ابوطالب را ريختند مرگ ايشان را فرو گرفت و دولتشان زائل شد، پس حجاج از ريختن خون طالبيين اجتناب ميكرد از ترس زوال ملك و سلطنت نه از خوف خالق عزّوجلّ. و حجاج از شيعيان اميرالمومنين علیه السلام و خواص آن جناب بسيار بكشت، و كميل بن زياد نَخَعي، و قنبر غلام آن حضرت را او شهيد كرد، و عبدالرَّحمن بن أبيليلي أنصاري را چندان تازيانه زد كه كتفهايش سياه شد و او را امر كرد به سبّ اميرالمومنين علیه السلام . او در عوض سبّ، مناقب آن حضرت را بگفت. حجّاج امر به قتل او نمود. و هم يحيي بن امِّ طويل را كه يكي از شيعيان و حواريين حضرت سيد سجادعلیه السلام بوده، دست و پا بريد تا شهيد شد. و آخر كسي را كه كشت سعيد بن جُبَيْر بود و بعد از پانزده شب از مقتل سعيد گذشته، مرض آكله در جوف او پيدا شد و همان سبب هلاك او گرديد، و قتل سعيد و هلاك حجاج در ايَّام خلافت وليد سال نود و پنجم در شهر واسِط بوده است. انتهي محل نياز از گزارش مرحوم محدث قمي در «تتمة المنتهي». باري اين مطالب تحرير افتاد تا معلوم شود: جميع حكّام جور و واليان ستم پيشه كه هنوز شرح حال آنان روي تاريخ را سياه كرده است افراد سبيل كلفت، و ريش تراش، و غدّاره كش، و جاهل به مسائل و احكام دين در ابتداي امرشان نبودهاند، بلكه به صورت ظاهر اهل صلاح و عَبا و رِدا و حَنَك بوده و براي نماز جمعۀ مداوم و خطبه، خودشان حتماً حضور مييافتهاند. و تا آخر عمر هم با همين شكل و شمايل با قبا و ردا در صحنه حضور مييافتهاند. چرا كه در آن عصر جز اين متاع در بازار عامّۀ مسلمانان كالائي خريدار نداشت. اما ديو شهوت و كَلْب خشم و غضب و بادۀ غرور و محبت جاه و رياست و پندارهاي پوچ، چنان ايشان را احاطه كرده بود كه خود را خداي روي زمين ميدانستند.
مُعَبَّا وَ مُعَصَّا وَ مُعَمَّمْ براي قتل دين گشته مُصَمَّم
( واعظي بود در طهران در عصر طفوليَّت تا ريعان شباب حقير به نام حاج ميرزا عبدالله واعظ سبوحي طهراني. مردي در نهايت تقوي و زهد، و در غايت فهم و درايت و علم، به تفسير و اخبار وارد بود، فلسفه و حكمت را ميدانست. در فصاحت و بلاغت بينظير، جَهُوريّ الصّوت، و در فن خطابه و كيفيّت ورود و خروج مطلب، و گريز زدن در پايان منبر به قضيّه كربلا اعجاز مينمود. در ماههاي رمضان در مسجد سپهسالار جديد در شبستان چهل ستون منبر ميرفت و از اعتقادات و بالاخصّ مباحث معاد مطالب بكر و زنده و بسيار شيرين داشت. بسيار مرد غيور و دين دوست و حرّ و آزادمنش بود. وي در زمان خود سردسته و رئيس اهل منبر به شمار ميرفت. حقير بسيار به او علاقمند بودم و در شهور رمضان براي ادراك فيض از بياناتش در پاي منبر او حاضر ميشدم با آنكه در آن وقت بچه مدرسه بودم. هنوز طنين فرياد و صداهاي او در صحن مدرسه و مسجد سپهسالار كه در خصوص ايام عزا در آنجا منبر ميرفت و در روي آخرين پلۀ منبر كه شايد هفتمين پله بود ميايستاد و عمامه را از سر برميداشت و عبا را از دوش ميافكند، و دو آستين لبَّاده را تا بازو بالا ميزد در گوش حقير رفت و آمد دارد. اين بيت عربي را كه در اينجا شاهد آوردم از اشعار بالا منبر اوست كه به خاطرم مانده است. چندين سال مريض بود، و در اوقاتي كه حقير در نجف اشرف بودم يعني پس از سنۀ 1370 هجريّۀ قمريّه رحلت نمود. رحمة الله عليه رحمةً واسعةً. )
نعوذ بالله من شرور أنْفُسِنَا و من سَيِّئَاتِ أعمالنا.
[113] - آن حضرت سلام الله عليه در مدينۀ منوّره سنۀ 57 از هجرت تولد يافت، و در واقعۀ كربلا چهار ساله بود، و به دست هشام بن عبدالملك با تصدّي عامل خود در مدينه در هفتم از شهر ذيالحجةالحرام سنۀ 114 و يا 117 با القاء سمّ شهيد گرديد و در قبرستان بقيع با عمويش و پدرش مدفون شد.
[114] - اين احاديث بسيار است و با تعبيرات مختلفي وارد است و به حدّ استفاضه ميرسد آنها را مجلسي - رضوان الله عليه - در ج 1، از «بحار» طبع كمپاني از ص 117 تا ص 126 تحت عنوان «باب إنَّ حديثهم: صعبٌ مستصعبٌ و انّ كلامهم ذو وجوه كثيرۀ و فضل التّدبّر في أخبارهم و التّسليم لهم و النّهي عن ردّ أخبارهم» آورده است. صَعْب به حيوان سركش و شموس گويند كه كسي نميتواند بر آن سوار گردد در مقابل ذلول كه مراد از آن حيوان رام است. و مُسْتَصْعب حيواني را گويند كه چون آن را ببينند از آن فرار كنند از شدّت حدّت و بيم گزند آن. و معني حديث اين طور ميشود: به درستي كه حديث ما سخت و مشكل و غيرقابل دسترس و نيز سخت و مشكل شمرده شده و غيرقابل دسترسي انگاشته شده ميباشد بهطوري كه هيچ كس نميتواند آن را متحمّل گردد و بردارد مگر آنكه فرشتۀ مقرّبي باشد و يا پيامبر مرسلي و يا بندۀ مومني كه خداوند قلب او را به تحمّل ايمان آزمايش نموده باشد. ما در دورۀ علوم و معارف اسلام در قسمت 2 «امام شناسي» در ج 5 از مطبوع ص 109 تا ص 111 در متن بعضي از اين اخبار را ذكر نموديم و در تعليقه نيز توضيح بيشتري داده شده است.
[115] اين حديث را با عبارت: النّاس معادنُ كمعادن الذّهب و الفضّة، خيارهم في الجاهليّة خيارهم في الاسلام از رسول اكرم مرسلاً در «جامع السعادات» طبع نجف اشرف ج 1 ص 24 آورده است.
[116] - حضرت امام جعفر صادق علیه السلام در مدينه در سنۀ 80 و يا 83 هجريّه متولد شدند، و در مدينه به واسطۀ سمّ منصور به دست عامل خود در بيست و پنجم از شوال، و گفته شده است: در رجب سال 148 رحلت يافتند. و خداوند به من توفيق عنايت نموده است تا در احوال آن حضرت كتابي در دو مجلّد نگاشتهام و به طبع رسيده است. (مظفّر)
[117] - محمد بن يعقوب كليني در سال 328 و يا 329 در شهر شعبان سال تَنَاثُرِ نُجُوم رحلت كرد و آن سال وفات علي بن محمد سَمُري 2 كه سفارت امام زمان به موت وي منقطع گرديد و غيبت كبري پديدار گشت نيز ميباشد. كتاب «كافي» كليني از أهم كتب شيعه ميباشد.
[118] - محمد بن علي بن بابويه قمي كه در شهر ري سكونت گزيد و در سنۀ 355 وارد بغداد گرديد و در حالي كه جوان بود مشايخ طائفه از وي استماع حديث مينمودهاند. براي وي سيصد كتاب ميباشد. در شهر ري در سال 381 از دنيا رفت ؛.
[119] - محمد بن حسن بن علي طوسي در شهر رمضان سال 385 متولد شد و در سال 408 وارد عراق گرديد و در سال 448 به نجف انتقال يافت و در شب دوشنبه 22 از ماه محرم سنۀ 460 رحلت نمود و در خانۀ خودش مدفون گرديد و الآن آن خانه مسجد است. طوسي صاحب تأليفات كثيرهاي است كه همگي آنها مهم و جليل ميباشند.
[120] - شيعه اتّفاق و اجماع بر شهادت حضرت با سمِّ منصور دوانيقي دارند. بسياري از مولّفين سنّي مذهب همچون صاحبان «الصَّوَاعق المحرقة» و «إسْعاف الراغبين» و «نور الابْصَار» و «تَذْكِرَة الخواصّ» و غيرهم آن را ذكر كردهاند.
[121] - حضرت در سال 128 و يا 129 متولد شدند و در پنجم و يا بيست و پنجم از ماه رجب سنۀ 183 شهيد، و در مقابر قريش همانجائي كه قبرشان امروزه مزار ميباشد مدفون گرديدهاند.
[122] - امامت به آنحضرت در سال وفات پدرشان: سنۀ 148 منتقل شد. و بنابراين مدت زمان امامتشان سي و پنج سال ��وده است.