ص 203
سياست إلهيّۀ أئمّه: با بنيعباس ايجاب نمود تا با آنان مسالمت نمايند، و بر احكام جائرۀ صادرۀ از قِبَلشان صبر نموده و دندان بر جگر نهند، براي هدف اصلي كه إذاعۀ حق بوده باشد. و اين امر پي نميگيرد مگر با كار كردن در حال سِرّ و پنهان بدون آنكه آن دستگاههاي جائرۀ جابره استشعار بدين مهم نمايند. زيرا اگر بنيعبّاس في الجمله استشعار بدين امر مينمودند أبداً رحمتي در آنان وجود نداشت كه مانع بروز آن نگردند.
و اگر آن گونه مسالمت نبود هر آينه فاتحۀ آنان و فاتحۀ شيعيان يكجا خوانده شده، يكسره شربت مرگ را مينوشيدند پيش از آنكه منزلتشان و كراماتشان از فضائل و علوم و معارف به منصّۀ ظهور برسد. آن فضائل و علوم و معارفي كه به ذوي البصائر هشدار داد كه: ايشانند گنجينهداران علم رسالت و اهل بيت نبوّت.
و در نتيجۀ آن سياست إلهيّه، و آن كرامات باهره، مُواليان اهل بيت رو به فزوني گذاردند، و به سبب آن مسالمت، قدري خونهايشان محفوظ بماند همانطور كه نفوس شيعيانشان به قدر امكان محفوظ بماند.
بساط تشيّع در شهرها گسترش پيدا نمود و جمعي بسيار از طالبيّين اميد و چشمداشت نهضت داشتند، بلكه محمد بن ابراهيم از اولاد حضرت امام حسن مجتبي عليهالسّلام در كوفه انقلاب نمود، و دائرۀ امرش قوّت يافت و نيرومند شد تا به جائي كه در بصره و مكّه نيز داعيان او دعوت داشتند. و ابراهيم بن موسي بن جعفر عليهماالسّلام در يمن نهضت كرد و بر جميع نقاط يمن استيلا يافت. و حسين بن حسن
ص 204
أفْطَس در مكّه قيام كرد، و پس از مرگ محمد بن ابراهيم و مرگ داعيهشان أبُوالسَّرايا در كوفه، حسين افْطَس با محمد بن جعفر الصّادق عليهالسّلام بيعت كرد، و او را اميرالمومنين نام نهاد. بلكه در هيچ قطري از أقطار جائي را نميتواني يافت مگر آنكه يك نفر مرد عَلَوي در سرش هواي نهضت و انقلاب بود، و يا آنكه مردم هواي انقلاب را در سرش ميانداختند.
از همۀ اينها گذشته، ريشههاي تشيّع به قدري امتداد يافت تا به جائي كه به دربار سلطنتي رسيد. فَضْل بن سَهْل ذُوالرِّياسَتَيْن وزير مأمون شيعي بود، و طاهر بن حسين خُزاعي قائد مأمون (فرماندۀ كلِّ قوا) كه بغداد را براي مأمون فتح كرد و برادرش را كشت شيعي بود، و بسياري دگر جز اين دو تن كه برشمرديم شيعي بودهاند، و تشيّع اين دو نفر تا حدّي بوده است كه مأمون از عاقبت امرشان در وحشت افتاد. فَضْل را كشت، و طاهر را استاندار هرات نمود. و سپس همين كار را با اولاد طاهر انجام داد. ايشان بعد از مقام قيادت (فرماندهي لشگر) امارت هرات را داشتهاند. و به طوري كه ابنأثير در حوادث سنۀ 250 در ج عليه السّلام ص 40 از تاريخش ذكر مينمايد سلسلۀ طاهريان همگي شيعه بودهاند.
ابنأثير در جنگ واقع ميان سليمان بن عبدالله طاهِري با حسن بن زَيْد كه در طبرستان نهضت كرده بود، و مأمون سليمان را براي قتال با وي گسيل داشته بود ميگويد: تَأثَّمَ سُلَيْمَانُ مِنْ قِتَالِهِ لِشِدَّتِهِ فِي التَّشَيُّع. «چون سليمان در تشيّع، شديد بود لهذا جنگ با او را گناه شمرد و از جنگ دست برداشت.»
باري، شأن و مقام طاهر به پايهاي رسيد كه وي در بغداد حَرَمي داشت تا كسي كه در آن وارد شود در أمان بوده باشد. و به پايهاي كه چون دِعْبِل خُزاعي مأمون را در پيآمد فتحي كه نصيب طاهر شده بود مخاطب ساخت، اين بيت را در جملۀ قصيدهاش آورد:
إنِّي مِنَ الْقَوْمِ الَّذِينَ سُيُوفُهُمْ قَتَلَتْ أخَاكَ وَ شَرَّفَتْكَ بِمَقْعَدِ
«حقّاً من از آن گروهي ميباشم كه شمشيرهايشان برادرت را كشت، و تشريف
ص 205
مجلس امارت را براي تو مهيّا و آماده نمود!»
چگونه مأمون از طاهر نترسد؟!
مأمون از رجال دَهاء و سياست است. چون نگريست كه تشيّع در آفاق انتشار پيدا كرده است و علويّين يكي پس از ديگري در اطراف بلاد، قيام وانقلاب دارند و تشيّع در دربار خودش نيز سريان پيدا نموده است، از عاقبت اين منزلت عَلَويِّه بر سلطنت خود بهراسيد، و بنابراين در انديشهاش آمد تا براي فرونشاندن و خاموش كردن اين قيامها كه از بعضي علويّين صورت ميگيرد و در نفوس علويّين دگر نيز كامِن و پنهان ميباشد، مكري و چارهاي انديشد.
حضرت امام علي بن موسي الرّضا عليهماالسّلام در آن عصر، امام شيعه و سيِّد آل أبوطالب بود. قاصدي به سوي وي فرستاد و او را به نزد خود طلبيد، و چنين وانمود كرد كه: او اراده دارد تا از تخت امارت و حكومت فرود آيد. و در اين سفر ميان مدينه و مَرْو خراسان، اختيار تعيين طريق، و درنگ و اقامت در بلاد و شهرها، و أيضاً مواقع حركت و كوچ را به آن حضرت واگذار كرد.
حضرت از راه بصره، و از آنجا به اهواز، و سپس از نيشابور، وارد خراسان شدند، و مدّت سفر در بين راه چند ماه به طول انجاميد به طوري كه در ميان اين مسافرت از آنحضرت كرامات دالّۀ بر امامتش ظهور ميكرد، و برخي از آثار آن كرامتها تا امروز نيز برقرار و برجا ميباشد.
چون حضرت در خراسان وارد گرديد و مأمون با او همنشين شد، مأمون به امام اظهار كرد كه: او ميخواهد از خلافت تنازل نمايد، چون امام را دريافته است كه به جهت فضائلي كه دارند، سزاوارتر به مسند خلافت ميباشند. امام در پاسخش روي اين زمينه گفت:
إنْ كَانَتِ الْخِلَافَةُ حَقّاً لَكَ مِنَ اللهِ فَلَيْسَ لَكَ أنْ تَخْلَعَهَا عَنْكَ وَ تُوَلِّيَهَا غَيْرَكَ! وَ إنْ لَمْتَكُنْ لَكَ فَكَيْفَ تَهَبُ مَا لَيْسَ لَكَ؟!
ص 206
«اگر خلافت حقِّي الهي است براي تو، بنابراين چنان تواني نداري تا آن را از خود بيرون كني و به غير خودت بسپاري! و اگر حقّ الهي تو نميباشد پس چگونه ميبخشي چيزي را كه مال تو نيست؟!»
مأمون گفت: إذَنْ تَقْبَلُ وِلَايَةَ الْعَهْدِ!
«در اين صورت قبول مينمائي ولايت عهد خلافت را!»
فَأبَي عَلَيْهِ الإمَامُ ] عَلَيْهِ السَّلَامُ [ أشَدَّ الإبَاءِ.
«آن حضرت با شديدترين وجهي و أكيدترين بياني، از قبول ولايت عهد امتناع نمودند.»
مأمون به امام عليهالسّلام گفت: مَااسْتَقْدَمْنَاكَ بِاخْتِيَارِكَ! فَلَانَعْهَدُ إلَيْكَ بِاخْتِيَارِكَ! فَوَاللهِ إنْ لَمْ تَفْعَلْ ضَرَبْتُ عُنُقَكَ!
«ما با اختيار خودت تو را بدينجا نياوردهايم، و با اختيار خودت نيز ولايت عهد را به تو نميسپاريم! و سوگند به خدا اگر ولايت عهد را قبول ننمائي تحقيقاً گردنت را ميزنم!»
امام عليهالسّلام هيچ چارهاي جز قبول نيافت، مگر آنكه با مأمون شرط نمود كه أبداً دخالت در شئون دولت نكند. و مأمون اين شرط را از وي پذيرفت و امر كرد تا مردم با امام رضا عليهالسّلام به ولايت عهد بيعت كنند، و سِكّه به اسم او ضرب نمود، و مراسم دلپذير و دلانگيزي را إجراء نمود. شعراء براي تهنيت از بلاد و نواحي وفود ميكردند، و مأمون نيز عطاياي جزيل به ايشان ميداد، و براي تمام شهرها مكتوب كرد كه: از مردم براي ولايت عهد امام رضا عليهالسّلام بيعت بگيرند.[124]
مأمون با اين تدبير ولايت عهد براي امام رضا عليهالسّلام پيروز گرديد. به واسطۀ اين عمل نفوس شيعه آرام گرفت و در خود اين اميد و آرزو را ميپروراند كه: امر ولايت
ص 207
به زودي (پس از مرگ مأمون) به وليّ امر و امام امَّت بازگشت خواهد كرد. و فريادها و هيجانهاي علويّين فرو نشست، و دلهاي مُواليانشان از قائدين و وزراء (فرماندهان لشگرها و وزيران) آرام گرفت مگر اهل رأي و سياست كه براي آنان اين خدعۀ مرموز، نگراني ميآفريد.
امام رضا عليهالسّلام مأمون را از نظريّۀ كيدآفرين و فتنهخيزش بدين بيعت خبر داد. مأمون به خشم آمد و گفت: مَازِلْتَ تُقَابِلُنِي بِمَا أكْرَهُ. «پيوسته تو موجب آزار و رنجش مرا فراهم ميكني!»
بر مرد باهوش و زيرك از ارباب سياست آن نقشۀ كيدآفرين و مكرآگين در آن روز پنهان نيست، تا چه رسد به امام رضا؟! اما عامّۀ مردم از حقيقت آن تدبير ومكر بياطّلاع هستند، و چون فوران انقلاب و ثورة آنان فروكش كند، مرد زعيم منتقم و نهضت دهنده، با چه كسي قيام نمايد؟!
بالجمله چون خبر ولايت عهد امام رضا عليهالسّلام به عباسيّين در بغداد رسيد، از كار مأمون رنجيده شدند چون از نتيجه و مقصد واقعي مأمون مطّلع نبودند. لهذا به جهت خلع بيعت با او، و بيعت با عمويش: ابراهيم بن مهدي كه به نوازندگي و غناء شهرت بسزائي داشت اجتماع نمودند.
هنگامي كه مأمون با كيد و مكر و خورانيدن سمّ به امام رضا عليهالسّلام به مراد خويشتن فائق آمد، به بني عبّاس در بغداد نوشت: إنَّ الَّذِي أنْكَرْتُمُوهُ مِنْ أمْرِ عَلِيِّ بْنِ موسَي قَدْ زَالَ وَ إنَّ الرَّجُلَ قَدْ مَاتَ. «آنچه را كه شما از امر ولايتعهد علي بن موسي ناپسند ميدانستيد از ميان برداشته شد، و آن مرد بمرد!»[125]
ص 208 تا ص 209 (ادامه پاورقی)
ص 210
دأب و عادت مأمون اين بود كه علما را حاضر ميكرد تا با امام رضا عليهالسّلام مناظره كنند، و به همين گونه نيز با فرزندش امام جواد عليهالسّلام عمل مينمود. و بدين كار به مردم وانمود ميكرد كه ميخواهد مراتب فضل آن دو را نشان دهد. وَلَكِنَّهُ يَدُسُّ السَّمَّ فِي الْعَسَلِ. «وليكن او با اين عمل سمِّ جانكاه را در ميان عسل شيرين مرموزانه پنهان ميكرد.» چون منظور او از اين مجالس مناظرات آن بود كه: گرچه مرتبۀ واحدهاي هم اتّفاق بيفتد، براي آن امامان لغزشي در گفتار پيدا گردد، و در جواب مسألهاي فرومانند، به اميد آنكه آن را وسيلۀ تنزّل مقامشان از كرامت، و شكستن ارزش و قدر و قيمت آنان در برابر مردم و شيعيان قرار دهد.
و از همين راه اميدمند بود كه مردم از ولايتشان و محبّتشان رفع يد كنند، امّا برخلاف آن، مباحثات و مناظرات آن دو امام چنان بود كه موجب زيادي مرتبت و علوّ مكانتشان ميگشت، و براي جميع مردم به وضوح ميپيوست كه آن دو، مَعْدِن
ص 211
علم و اهل خلافت الهي هستند، و دو شاخۀ بلند و والائي از درخت نبوّت ميباشند.
مأمون در نظر داشت با آن مناظراتِ علما و دانشمندان، از درجه و منزلت امام كاهش دهد، و به جهت قبول ولايتعهد قدر و مرتبتش را تنزّل دهد، و به مردم، درست نشان دهد كه: دنيا به او بيرغبت است و اگر وي به دنيا بيرغبت بود ولايتعهد را قبول نميكرد. اما جريان امر بر خلاف پندار مأمون واقع شد. به علّت آنكه آن محاجّهها و مباحثات، آوازۀ علمي امام رضا را بالا برد، و صيت او همگان را گرفت و مردم پيوسته سر ميكشيدند و در انتظار روزي به سر ميبردند كه در آن روز كليدهاي امور ولايت به دست او سپرده گردد.
مأمون در آن تدبير سابق كه آرام كردن و فرونشاندن ثوره و نهضت باشد، مظفّر و پيروز آمد، امّا در تدبير لاحق كه شكستن مقام علمي و معنوي امام در نزد عامّه باشد، شكست خورده و امر را باخت و شديداً نگران شد كه امر ولايت امام رضا عليهالسّلام تنومند گردد و اكثريّت مردم، شيعيان او شوند، و بنابراين مملكت او در معرض خطر قرار گيرد. در اين صورت با حيله نمودن بر عليه او به وسيلۀ سمّ كه در انگور پنهان نموده بود، آن حضرت مسموماً در طوس از دنيا رخت بربست، و در همان طوس در قبّۀ هارون در جلوي قبرش مدفون گرديد.
قبر هارون مندرس شد، و قبر امام رضا ظاهر گرديد، و مقصد زوّارِ شيعه از اطراف شهرها و نواحي بعيده قرار گرفت.
در عصر امام رضا عليهالسّلام، شيعه نشاط و انبساطي يافتند، و به ولاء اهل بيت جهاراً سخن ميگفتند، و كلمه و شأنشان بالا گرفت، بخصوص كه خود مأمون به ولاء ايشان جهاراً و علناً ندا در ميداد.
مأمون ارباب كلام و متكلّمين را جمع مينمود، و در باب خلافت اميرالمومنين عليهالسّلام با آنها مناظره ميكرد، و حُجَج و براهين متكلّمان عامي مذهب را با شمشير برّان براهينش قطع ميكرد، وليكن پس از آنكه حضرت امام رضا عليهالسّلام را سمّ
ص 212
خورانيد و صداي جرسهاي علويّين و شيعيان خاموش شد، آن باب مناظرات را بهكلّي مسدود نمود، گويا أصلاً آن محاجّهها در صفحۀ تاريخ نبوده است، وآن حُجَّتها أبداً در عالم ظهور و بروزي نداشته است.
در وقت شهادت حضرت امام ابوالحسن الرّضا عليهالسّلام حضرت امام جواد محمدتقي عليهالسّلام هفت ساله بودهاند.[126] شيعيان در آن هنگام براي آشاميدن آب زلال و گواراي علوم و عرفان او به سوي او از هر جانب شتافتند، به همان طريق كه از پدرانش بهرهمند ميشدند. و صغر سنّ آن حضرت مانع نشد از مكيدن و به نهايت سير و سيراب گرديدن از علوم عميق و پشتوانهدار و بيكران درياي علم وي. به سبب آنكه امامت الهيّه چون منابعش از خداي عَلاّم سرچشمه ميگيرد، در آن تفاوتي ميان پسر هفت ساله، و يا مرد هفتاد ساله نميباشد، و اين مسأله عيناً مانند مسألۀ نبوّت است. بنگريد به عيسي كه در گاهواره سخن گفت و بنگريد به يحيي كه با توان و قدرت كتاب را أخذ نمود و خداوند به او حكم را در حال صباوت عنايت كرد.
البتّه بر مأمون نه اين مقام و شأني را كه امام واجد بوده است، و نه چنين اعتقادي كه شيعه درباره او داشتهاند پوشيده نميباشد. بناءً عليهذا سياست مأمون چنان اقتضا كرد تا مكانت حضرت امام ابوجعفر جواد را بالا برد، و شأن او را عظيم به حساب آورد همان طور كه قبل از او با پدرش حضرت امام ابوالحسن الرِّضا عليهالسّلام چنان عمل نموده بود.
ص 213
مأمون، حضرت امام را از مدينه طلب كرد و چنان عنايتي را به او مبذول داشتكه بني عبّاس را به قلق و اضطراب درافكند تا جائي كه ترسيدند مبادا مأمون او را وليّعهد خود گرداند به همان قسمي كه قبلاً پدرش را وليّعهد خود گردانيده بود. وليكن عبّاسيون به مقصود نهائي مأمون از آن گونه اكرام جاهل بودند و نميدانستند كه: سياست داراي ألوان و شكلهاي مختلفي ميباشد، و از براي هر زماني و عصري عملي خاصّ است، و به نوعي از ألوان آن سياست بخصوصه بايد عمل كرد.
عبّاسيّون در ملامتشان به مأمون ادامه ميدادند، و مأمون به كيدش ادامه ميداد تا آنكه او را با دخترش: اُمُّ الْفَضْل تزويج نمود. اُمّالفَضْل همان زني است كه امام جواد را با اشارۀ معتصم به واسطۀ سم به قتل رسانيد. گويا مأمون امّ الفَضْل را براي چنين روزي براي امام جواد ذخيره كرده بود.
عبّاسيون به مأمون بسيار اصرار كردند تا از تزويج او با دخترش منصرف گردد، و از نام و آوازۀ بلند امام رفع يد نمايد، امّا مأمون أبداً به سخنانشان اعتناء نميكرد. به او گفتند: دَعْهُ حَتَّي يَتَأدَّبَ فَإنَّهُ صَبِيٌّ! «واگذار او را تا أدب فرا گيرد! اينك او طفل است!»
مأمون علماء و فقهاء را احضار كرد تا با او مناظره كنند. از امام جواد در آن مناظرات به قدري از فضائل علمي به ظهور پيوست كه زبانهاي بنيعبّاس را از ملامت بريد، و حُجَج و براهين فقهاء و علماء را به خاك فنا سپرد. آنچه از امام جواد عليهالسّلام با يحيي بن أكْثَم به وقوع پيوسته و مناظراتي كه رخ داده است در كتب تاريخ و حديث و فضائل مسطور است، و احتجاجات آن حضرت كه قاطع حجج و براهينشان، و برَّندۀ زبانهاي حادّ و تند و تيز بنيعباس بوده است در أسفارْ مذكور، در حالي كه سنّ حضرت امام جواد عليهالسّلام در آن روز به ده سال بالغ نگرديده بود.
و من نميدانم چقدر بنيعباس جاهل بودهاند؟! با آنكه كيفيّت سلوك مأمون با امام رضا عليهالسّلام را ديده بودند، و از لوم و شماتتشان دربارۀ امام رضا به مأمون آگاه
ص 214
بودند، كه بالاخره مأمون در سياست و مكرش پيروز شد، و آن تأنيب و تعييب و سرزنشها به مأمون خطا در آمد، چگونه باز او را به كم عقلي و كم درايتي محكوم ميكردهاند هنگامي كه مأمون بازگشت به إعزاز و إكرام و إعظام امام ابوجعفر الجواد عليهالسّلام مينمود؟!
و من نميدانم چگونه متوجّه و متنبّه مقاصد مأمون در اعمالش نميشدهاند با وجودي كه امثال آنها درگذشته به وقوع پيوسته بود؟!
چگونه آنان از مأمون انتظار داشتند كه از مقاصد و نيّاتش در كارهائي كه انجام ميداده است، براي بنيعبّاس پرده را بردارد و منويّاتش را مكشوف سازد؟!
سياست اگر عياناً مشهود شود، موجب ميگردد تا آن كس كه دربارۀ او كيدي و مكري به عمل آمده است حركت كند، و از جاي خود برخيزد، و مشاعرش بيدار و متنبّه كيد شود. و چون براي خود سنگري براي مصونيّتش آماده كند، چگونه در اين فرض آن كيد ميتواند كار خود را بكند؟! (اين درست برخلاف مَمْشي' و مَنْهج سياست است. قوام سياست بر إخفاء مكر و خدعه ميباشد.)
اگر براي علويان و شيعيان منظور و مراد نهائي مأمون در إجلال و اكرام حضرت ابوجعفر الجواد عليهالسّلام ظاهر ميگشت، آنان مطيع و تسليم مأمون نميشدند، و بنابراين چيزي نميتوانست شيعيان را از قيام و نهضت و برجَستن در وجه و چهرۀ حكومت مأمون ميخكوب بر زمين كرده و متوقّف سازد.
حضرت امام جواد عليهالسّلام به مدينه مراجعت كردند، و در آنجا مقصد و مقصود مواليانشان بودند تا آنكه مُعْتَصِم عباسي بر منصّۀ حكومت در سنۀ 218 مستقر شد، و چون از ناسازگاري امُّالفضل با حضرت مطّلع بود، آنحضرت را با امّالفضل از مدينه طلبيد و امّالفضل را ذريعه براي نفوذ تدبير و سياستش دربارۀ ابوجعفر قرار داد.
معتصم مانند مأمون در سياست، مانند دو شاخۀ از يك بن رسته و يا هم شير و هم پستان نبوده است. و از همين جهت بود كه بسياري از بلاد از دست او بدر رفت،
ص 215
و ربقۀ طاعت را خلع كرده و در امور سياسي خود مستقل شدند. و چون مرد فَطِن و زيركي نبود لهذا گاهي بر حضرت جواد سخت ميگرفت و گاهي توسعه ميداد، گاهي زندان مينمود و گاهي آزاد ميكرد.
معتصم علما را گرد ميآورد تا با حضرت محاجّه كنند، به گمان آنكه لغزشي در گفتارش پيدا شود و او را بدان لغزش مأخوذ دارد، و يا مقامش را بدان لغزش فروكاهد. و يكبار نامههائي را بر عليه وي مزوِّرانه جعل كرد كه متضمّن دعوت مردم به بيعت خود بوده است، اما مع حُسْن الاتّفاق نتيجه و ثمرۀ آن تمهيد، چيزي نبود مگر إعلاء شأن و اظهار كرامت و فضل آن حضرت.
و بر اين اساس پيوسته بر حِقْد و غيظ معتصم ميافزود، و طاقت نميآورد تا آن حقد و حسد را كتمان كند و وي را به محبس روانه ميساخت. و در بار آخرين كه او را زندان نمود، از زندان بيرون نياورد تا تدبير كشتن او را نمود. بدين قسم كه به زوجهاش دختر مأمون سمِّي فرستاد و از او درخواست كرد تا آن را به امام بدهد. امّالفَضْل دعوت معتصم را اجابت كرد، و حضرت با سمِّ معتصم از دنيا رفت.
امّ الفَضْل چون اثر سمّ را در بدن آن حضرت ديد، وي را در خانه فريداً غريباً تنها و يله گذارد تا حضرت جان داد. معتصم نيرنگ نموده بود كه شيعيان از امام جواد تشييع نكنند. امّا برعكس تمام شيعيان شمشيرهايشان را بر دوش گرفته، همگي براي تشييع مجتمع شدند در حالي كه با يكدگر تا سرحدّ مرگ پيمان بسته بودند و جنازه را از منزل (خانه زندان) براي دفن به سوي مقابر قريش بردند.
و از مثل اين حادثه ميتوان كثرت شيعه را در آن روز در بغداد، و قوّت و قدرتشان را در مخاصمه و مدافعه دريافت. و از بسياري و كثرت راويان شيعه ميتوان به كثرت علومشان پيبرد، و از بسياري احتجاجات و جدال بالاخص در باب امامت ميتوان به قوّت أدلّه و براهينشان، و به قدرت و قوّت مدافعه از مذهب و اتّضاح امرشان مطّلع گرديد.
ص 216
حضرت امام محمدتقي عليهالسّلام از دنيا رحلت نمودند در زماني كه حضرت امام عليّ النّقيّ الهادي كودكي شش ساله و يا هشت ساله بودند، همان طور كه امامت به پدرشان در سنّ هفت سالگي داده شد.
آن حضرت ملجأ و مرجع و پناه و آبشخوار واردين علم، و مرتع خَصْب راودين دانش و عرفان شيعه بودهاند. جميع شيعيان از مَشْرَعَة علمش سيراب، و از مرتع تازه و دلافزاي ربيع دانش و معرفتش سير ميگرديدهاند همان طوري كه با پدران نوراني و روشن ضمير او رفتار مينمودهاند.
و اين امري است كه اذهان و افكار را به تأمّل واميدارد و انظار و بصائر را متوجّه و ملتفت ميسازد.
آيا امكان دارد پسري كه سنَّش اين مقدار است در ميان مردم بوده باشد و قرائت و كتابت را به طوري كه مُشاهَد و مشهود ميباشد خوب بداند، وليكن أبداً معرفتي يا علمي را دارا نباشد؟!
اگر آن طور است، پس چگونه وي جامع علوم است؟! و مسألهاي از وي سوال نميشود مگر آنكه جوابش فوراً در نزد او حاضر است؟! و چگونه در بيان مسألهاي ابتدا به سخن نميكند مگر آنكه در اظهارات و پديدههاي از مكنوناتش عقول را متحيّر مينمايد؟!
آيا اين حقايق در غير كساني كه خداوند ايشان را به علم و عرفان مُلْهَم گردانيده است تصوّر دارد؟!
اگر آنان بر غير سبيل علوم مُلْهمة الهيّه بودهاند، معني نداشت مشايخ علم و
ص 217
فضل در برابر ايشان خاضع و تسليم شوند، و از آنها بهطور أخذ هر مأمومي از امامش أخذ علوم و حقايق نمايند، و در آنها ببينند و بنگرند كه: آنان حجّت خدا و معصوم از هر رجس و پليدي بوده، و عالِم به جميع أشياء و مسائل ميباشند.
و اگر آن امامان چنين نبودند، يعني طبق رويت و مشاهدۀ آن شيوخ و علماء نميگشتند، حوادث و امتحانات و احتجاجاتي كه پيوسته رخ ميداد آن گونه رأي و عقيده را دربارۀ ايشان تكذيب مينمود.
حضرت امام علي الهادي عليهالسّلام در مدينه باقي ماندند، و شيعيان براي تفقّه در دين، و اغتنام از محاسن أخلاقشان از هر جهت و ناحيه به سويشان كوچ مينمودند تا سنۀ 236. و در آن عصر زمام امور و حكم به دست متوكّل بود، و وي با علي و اهل بيت علي: بغض شديدي داشت، مضافاً به آنكه وي را نديماني إح����ه كرده بودند كه همۀ ايشان به نَصْب و عداوتِ علي عليهالسّلام مشهور و معروف بودهاند. از ايشان هستند علي بن جَهم شاعر شامي كه از بنيشامَه است، و عمرو بن فرُّخ رَخْجي، و أبوالسِّمط از اولاد مروان بن أبيحَفْصة از مواليان بنياميّه، و عبدالله بن محمد بن داود هاشمي معروف به ابناُتْرُجَه.
كار و منهاج اين ندماء و اطرافيان اين بود كه متوكّل را از علويّين ميترسانيدند، و به او اشاره مينمودند تا ايشان را دور كند، و از آنان إعراض نمايد و إسائه كند. از اين گذشته او را تحسين مينمودند تا به آبائشان كه مردم عقيدهمند به علوّ منزلت و مرتبتشان در دين بودند، با سخن ناهنجار و زشت و قبيح مواجهه كند. باري، دست از متوكّل برنداشتند و پيوسته بر اين امور به او اصرار و إبرام مينمودند تا ظهور پيدا نمود از وي آن داستان معروف و مشهوري كه جگرها را آتش ميزند:
ابن اثير در حوادث سنۀ 236 در ج 7 ص 18، و ابن جرير در ج 11 ص 44 و صاحب «فَواتُ الْوَفَيات» در ج 1 ص 133 ذكر نمودهاند آن فعلي را كه متوكّل با قبر حسين عليهالسّلام انجام داد. قبر را منهدم كرد و بر روي آن كِشت و زراعت نمود و تخم پاشيد، و آب داد، و مردم را منع كرد از زيارتش - الي غيرذلك از آنچه كه از وي
ص 218
بهظهور رسيد.
صاحب كتاب «فَواتُ الْوَفَيات» كه خود به ناصبي بودن معروف ميباشد، ميگويد: مسلمين از اين فعل متوكّل متألّم گشتند. اهل بغداد بر ديوارهاي آن شتم و سبِّ او را نگاشتند، و دِعْبِل خُزاعي و ديگران او را در شعر خود هجو نمودند. و در اين باره ابنسِكِّيت ميگويد، و برخي گفتهاند از بَسَّامي ميباشد:
تَاللهِ إنْ كَانَتْ اُمَيَّةُ قَدْ أتَتْ قَتْلَ ابْنِ بِنْتِ نَبِيِّهَا مَظْلُوماً 1
فَلَقَدْ أتَتْهُ بَنُوأبِيِه بِمِثْلِهِ فَغَدَا لَعَمْرُكَ قَبْرُهُ مَهْدُوماً 2
أسَفُوا عَلَي أنْ لَايَكُونُوا شَارَكُوا فِي قَتْلِهِ فَتَتَبَّعُوهُ رَمِيماً 3
1- «سوگند به خداوند اگر بني اميّه متصدّي كشتن پسردختر پيغمبرشان از روي ظلم و عدوان گشتند؛
2- پس تحقيقاً پسران پدرش همان كشتار را با او انجام دادند. و سوگند به جانت كه قبرش را مهدوم و خراب نمودند.
3- تأسُّف داشتند كه چرا در كشتن او با بنياميّه مشاركت نداشتند، اينك آمدند و به استخوانهاي پوسيدۀ او در ميان قبر جنايت كردند.»
متوكّل در إسائه به اهل بيت و أوليائشان بدانچه بر سر قبر امام حسين عليهالسّلام آورد بس نكرد بلكه در تعقيب و اسائۀ به هر فردي كه يا در نَسَب و يا در مذهبْ علوي بود از هيچ كوششي دريغ ننمود.
حضرت امام أبوالحسن الهادي عليهالسّلام را از مدينه به سامرّاء در سنۀ 236 وارد كرد، و وي را در سامرّاء نزد خود نگاه داشت، و در إسائه به انواع زشتيها و بديها چنان مواظب و متعهّد بود كه به حضرتش برساند همان طور كه شخص محبّ براي حبيبش مواظب و متعهّد است كه از انواع تحف و هدايا و أشياء طريفه و نيكو براي او ببرد.
و چون أعداء آل محمد درجه و ميزان عداوت و انحراف متوكّل را از اهل بيت يافته بودند، آن را وسيله و ذريعه براي إسائه به حضرت امام عليّ النّقيّ الهادي عليهالسّلام
ص 219
كرده، از حضرت نزد او سعايت مينمودند و به وي خبر دادند كه: در منزلش سلاح جنگ و نامهها و مراسلاتي از شيعيان او وجود دارد. متوكّل در شبي افرادي را مأمور نمود تا به طور ناگهاني بر خانۀ وي هجوم آورند. آن كسان حضرت را در اطاقي تنها يافتند كه بر تن قبائي از مو، و بر سرش سربندي پيچيده است از پشم، و در بساط آن اطاق أبداً چيزي يافت نميشود مگر رَمْل و حَصَي (ماسۀ بادي و ريگ) و با توجّه به سوي پروردگارش به آياتي از قرآن مجيد در وعد و وعيد ترنّم مينمايد. او را با همان حال مأخوذ داشتند و به سوي متوكّل بردند.[128]
و اين اوّلين بار از سعايت و از هجوم بر خانۀ حضرت از جانب متوكّل نبوده است. هر زماني كه آن نديمان نواصِب وي را إغراء به بعضي از اتّهامات نسبت به حضرت ميكردهاند، بغض و عداوتش براي اجابت سعايت آنان به راحتي و سبكي برميخاست، و اين عمل را تكرار ميكرد و اگر چه كذب گفتارشان مشهود ميگرديد.
متوكّل بر آن اذيّتها و آزارها و آن اسائۀ أدبها به حضرت امام ابوالحسن اصرار ميورزيد بدون اندك رحمتي و يا اندك ملايمتي كه در آن روزنۀ صلحي پديدار باشد، تا اينكه پسرش مُنْتَصِر به واسطۀ مشاهدۀ جسارتي كه او و فتح بن خاقان وزيرش و همنشينانش به كرامت مرتضي علي عليهالسّلام نموده و استخفاف به حرمتش كرده بودند، انتقاماً لاميرالمومنين وي را بكشت.
و حضرت هادي عليهالسّلام پيوسته در سامرّاء اقامت داشت تا در سنۀ 254 با سمّ مُعْتَزّ عباسي مسموم، و ديده از جهان بربست. مدّت اقامتش در سامرّاء 18 سال به طول انجاميد كه دائماً غصّهها و جرعههاي آلام و رنجها را يكي پس از ديگري از بنيعبّاس از سلطاني به سلطاني مينوشيد. و در اكثريّت زمان و ايَّامش زنداني خانه و محبوس بيت خويشتن بود. شيعيان وي به او دسترسي نداشتند مگر به طور
ص 220
سرزده و پنهان از انظار با وجود كثرت شيعه در آن عهد و زمان، و با وجود كثرت نيازمنديشان به ديدار امام و أخذ معالم دين از او.
و غالب استفادههاي شيعيان از او به توسّط چند رجل معدودي بوده است كه از قائمين به امر او و وسائط ميان او و مردم بودهاند. آن رجال نزد وي رفت و آمد داشتند، و چه بسا ايشان شيعيان را در شهرهايشان ديدار و ملاقات ميكردهاند.
در اين عصر آوازۀ تشيّع بلند بود. علماي اين عصر با يكديگر مناظره و مناضله داشتهاند، و در هرگونه علمي از علوم تصانيف و تأليف فراوان گشت، و بالاخصّ در علم كلام و علم اخلاق گسترش يافت.
در زماني كه متوكّل حضرت امام هادي عليهالسّلام را از مدينه طلبيد، حضرت امام حسن عسكري عليهالسّلام هم همراه پدر بودند. و هميشه آنحضرت با پدرشان در سامرّاء بودند تا وقتي كه پدر به رفيق أعلي واصل شد.
آنگاه حضرت در اين مدّت كوتاه عمرشان پس از اين در سامرّاء با زندگي توأم با مرارت و أذيّت گذراندند، و با پدرشان در تحمّل مصيبتها شريك بودند. و پس از ارتحال پدرشان منفرداً تحمّل بديها و زشتيهاي بنيعباس را مينمودند. حال و رفتار عبّاسيّون با وي، از إسائه، و چشم پوشي از مقامات، و تضييق بر او و زندان، مثل حال و رفتارشان با پدرش بوده است بدون اندك فُسْحَتي و إرفاقي كه به او برسد.
شيعيان در عصر او حالشان به مثابه حالشان با پدرش بوده است. و شهر قم در عهد او و در عهد پدرش از زمان پيش، عاصمۀ بزرگي از عَواصِم و محلهاي علم
ص 221
شيعه بوده است. در بلدۀ قم به مقداري كه از شمارش و حساب بيرون ميباشد راويان شيعه، و به مقدار بسياري از مولّفين در علم حديث و در ساير فنون علم مجتمع بودهاند.
و در سامرّاء و اطراف مجاور سامرّاء به قدري شيعه زياد بوده است كه به مقدار معتنابهي بالغ ميگرديده است. و در بلدۀ بغداد خلق كثيري شيعه بودهاند. شهر مَدائن در آن عصر معمور و آباد بوده است و تشيّع در آن داراي قِدْحِ مُعَلَّي[130] بوده است، و پيوسته مواصلات ميان شيعيان آنجا و ميان امام، متوالي و مُرَتَّب بوده است، و شايد سلمان فارسي اوّلين واضع حَجَر تشيّع در آنجا بوده است، و روي آن حَجَر بوده است كه حُذَيْفَة بن يَمان بناي تشيّع كرده است.
و اما از كوفۀ آن عصر چيزي مپرس. كوفه در آن عصر، و ما قبل از آن، و ما بعد از
ص 222
آن از بزرگترين شهرهاي تشيّع محسوب ميگرديده است....
باري، پيوسته حال بني عباس با امامعسكري عليهالسّلام بر همان منوال خشونت بود تا آنكه مُعْتمِد عباسي او را با سمّ پنهاني شهيد كرد. و شيعه نيز بر همان منوال بودند تا حضرت امام عليهالسّلام از دنيا رحلت نمود.
ميلاد آن حضرت در روز جمعه نيمۀ شهر شعبان در سنۀ 255[131] بوده است. و حضرت امام حسن عليهالسّلام براي حفظ و نگهداري او نگران بودند و پيوسته او را در نزد خود نگه ميداشتند و به احدي اجازۀ ملاقات و مشاهدۀ او را نميدادند. بنابراين در ايّام پدرش وي را ديدار ننمودند مگر گروه قليلي از شيعيان.
و چگونه براي حضرت امام حسن محافظت او مهم نباشد با وجودي كه او آخرين ايشان ميباشد؟! و به واسطۀ اوست كه شيعه زنده ميشود وَ بِهِ يَمْلَا اللهُ الارْضَ قِسْطاً وَ عَدْلاً. و چگونه بر وي نگران نباشد با وجودي كه بنيعباس همگي در انتظار ولادتش نشسته بودند تا كار او را تمام كنند.
عليهذا غيبت صغراي وي از روز ولادت اوست، و در اين مطلب حتّي دو نفر از
ص 223
شيعيان با هم اختلاف ندارند. و برخي از اهل سنَّت بدين امر اشاره نمودهاند همچون ابن صبَّاغ مالكي در كتاب خود: «الفُصُولُ الْمُهِمَّة» در فصل يازدهم در اواخر ترجمۀ احوال حضرت امام حسن عسكري عليهالسّلام.
وي ميگويد: «ابومحمد الحسن از خود فقط يك پسر به جاي گذاشت: اوست حجّت قائم منتظر براي دولت حق. و به جهت صعوبت وقت، و خوف از سلطان، و تعقيب سلطان از شيعيان، و حبسشان، و گرفتن و دستگير نمودن آنان، ميلادش را مخفي داشت و امرش را پنهان مينمود.»
و چون حضرت ابومحمد الحسن عليهالسّلام رحلت نمودند، معتمد عباسي جِدِّي بليغ براي دسترسي بر امام مهدي مبذول داشت تا به حدّي كه كنيزانش را حبس نمود و براي آنان نگهبان گماشت، از ترس آنكه مبادا يكي از آنان آبستن به فرزندي از امام باشد. امّا خداوند او را از ديدۀ معتمد، و از دشمنانش پنهان داشت براي روزي كه اراده دارد زمين را از لوث جور و طغيان و شرك پاك كند، و به جاي آنها عَدْل و امن و ايمان برقرار گرداند.
حضرت امام زمان پس از شهادت پدرش امام عسكري عليهماالسّلام ما بين خود و شيعيان خود، سفراء أربعه را گماشت. و ايشان عبارت بودند از:
عثمان بن سعيد عُمَري كه او همچنين از وكلاي جدَّش و پدرش بوده است.
و محمّد بن عثمان پسر او كه او همچنين از وكلاي پدرش بوده است.
و حسين بن روح نوبختي، و علي بن محمد سَمُري[132].
ص 224
به اين چهار نفر فقط عنوان سفارت عطا گرديده بود، و به هر يك به ترتيب پس از موت ديگري انتقال مييافت. بنابراين به محمد بعد از پدرش، و سپس به حسين پس از محمد، و سپس به علي سَمُري پس از حسين انتقال داده شد.
پس از مرگ سَمُري كه در سنۀ 329 بود سفارت منقطع گرديد. مسكن همگي آنان بغداد بود، و مواضع قبورشان نيز بغداد ميباشد، و امروزه معروف و مزار شيعيان است.
اين سفيران واسطۀ ميان شيعه و امام بودند براي بردن مسائلشان نزد امام، و گرفتن پاسخ از او با امضاء و توقيع خاص آن حضرت به سوي آنها. و اين سفراء جميعاً أساتيد تدريس در زمان خودشان بودهاند. علوم امام غائب را به سوي واردين و طالبين علم حمل ميكردهاند. و پس از اين سفراء باب وصول به امام و أخذ احكام و مسائل و علوم از وي رأساً و مستقيماً منقطع شد و راه أخذ احكام منحصر در باب اجتهاد گرديد.
و در اين عصر غيبت صغري، براي امام عليهالسّلام وكلاي بسياري بودهاند چه در بغداد و چه غير آن، الَّا اينكه عنوان سفارت اختصاص بدين چهار نفر افراد معروف به نوَّاب داشته است.
همچنانكه جمعي ��گر ادّعاي وكالت و نيابت را از امام نمودند، و از حضرت توقيع بر تكذيبشان و بر برائت و بيزاري از ايشان صادر گرديد. [133]
در ايام غيبت صغري، تشيّع چنان مشهور و معروف بود كه مانند نوري بر فراز
ص 225
كوه تلألؤ و درخشندگي داشت، بخصوص در عراق و ايران، و شهر بغداد و شهر قُم مَهْبط طُلَّاب علم بوده است و أساتذۀ درس و رجال تأليف نيز در اين دو مكان بودهاند.
سير علوم و تاريخ شيعه در عصر غيبت كُبْراي امام عليه السّلام
غيبت صغري با موت علي بن محمد سَمُري - رضوان الله عليه - پايان يافت در سنۀ329 و پس از آن غيبتكبري واقع شد. و از آن غيبت حضرت حجّت -عجّل الله فرجه - ظهور نموده و بيرون ميآيند. و فرق ميان دو غيبت آن است كه: در غيبت صغري خواصّ از مواليان امام موفّق به مشاهده و اجتماع با وي ميشدهاند، و اما در غيبت كبري كه اينك ما در آن هستيم موفّق به زيارت و ديدارش نميگردند مگر خواصّ از خواصّ.
وَفَّقَنَا اللهُ تَعَالَي لِمُشَاهَدَةِ تِلْكَ الطَّلْعَةِ الرَّشِيدَةِ وَ الْغُرَّةِ الْحَمِيدَةِ، وَ جَعَلَنَا مِنْ أنْصَارِهِ وَ أعْوَانِهِ فِي غَيْبَتِهِ وَ عِنْدَ ظُهُورِهِ، إنَّهُ سَمِيعٌ مُجِيبٌ[134].
پاورقي
[123] - حضرت امام علي بن موسي الرّضا 7 در سنۀ 153 و يا 148 در مدينه متولد گرديد، و در طوس در هفدهم از شهر صفر سنۀ 203 به طور كشته شدن با سمّ مأمون رحلت نمود، و همان موضعي كه امروز قبرشان مزار است، و از هر صوب وجهتي به زيارتش ميروند، مدفون گرديد.
[124] - اين بيعت در همان سال قدوم حضرت از مدينه بود كه سنۀ 201 باشد. مأمون در سنۀ 202 دختر خود امّ حبيبه را به نكاح حضرت درآورد، و در ماه دوم از سنۀ 203 آنحضرت را با خورانيدن سمّ به قتل رسانيد.
[125] - طبري در «تاريخ الاُمم و الملوك» از طبع دارالمعارف مصر، ج 8 ص 564 تا ص 568 و ابناثير در «الكامل في التاريخ» طبع ادارة الطّباعة المنيريّة ج 5 ص 191 تا ص 193 و ابن كثير در «البداية و النهاية» ج 10 ص 248 تا ص 250 در حوادث سنۀ 202 و 203 ذكر نمودهاند كه: حضرت علي بن موسي عليهماالسّلام به مأمون خبر داد كه از هنگامي كه برادرش محمد كشته شده است مردم در فتنه و كشتار بسر ميبرند و فضل بن سهل اخبار را از او پنهان ميدارد و بنيعباس كه اهل بيت مأمون به شمار ميآيند چيزهائي را بر او اشكال ميگيرند و ميگويند: مأمون مسحور و مجنون شده است و چون اين مطالب را ديدهاند با عمويت: ابراهيم بن مهدي به خلافت بيعت كردهاند. مأمون گفت: با او به خلافت بيعت ننمودهاند فقط او را امير خود براي ادارۀ امورشان كردهاند بنابر آنچه كه فضل به من خبر داده است. حضرت به مأمون فهماندند كه: فضل به او دروغ گفته و غشّ نموده است و الآن آتش جنگ در ميان ابراهيم و حسن بن سهل شعلهور است، و مردم چند چيز را بر تو ايراد دارند: منصب امارت او را در بغداد، و منصب وزارت برادرش سهلرا و منصب مرا و منصب بيعتي را كه براي من پس از خودت گرفتهاي! مأمون گفت: از اهل لشكر من كسي هست كه از اين وقايع باخبر باشد؟ حضرت فرمود: يحيي بن معاذ و عبدالعزيز بن عمران و عدهاي از وجوه سپاهيان! مأمون گفت: آنان را بر من وارد كن تا بپرسم از آنها آنچه را بيان نمودي! حضرت ايشان را وارد ساخت و عبارت بودند از يحيي بن معاذ، و عبدالعزيز بن عمران، و موسي، و علي بن أبي سعيد (خواهرزادۀ فضل) و خَلَف مصري. مأمون از آنان پرسيد از مطالب مشروحه. همگي از گفتن امتناع نمودند مگر آنكه مأمون از ناحيۀ گزند سهل براي ايشان امان نامه بنويسد. مأمون ضامن شد و براي هر يك از آنها جداگانه به خط خود أمان نامه نوشت و به آنها داد. آنان از جميع فتنههاي واقعه او را مطلع كردند و مشروحاً بيان نمودند، و به او خبر دادند كه اهل او (عباسيون) و موالي او و سرلشگران او بسيار از چيزها را ايراد گرفته و در غضب آمدهاند. و خبر دادند به او كه فضل امر هَرْثَمَه را بر او تدليس كرده است. هرثمه آمده است كه مأمون را نصيحت كند و او را از اموري كه بر عليه او صورت ميگيرد مطّلع گرداند كه اگر مأمون تدارك امر خود را ننمايد خلافت از دست او بيرون ميرود.
فضل كسي را گماشته تا هرثمه را بكشد و مطلب او پنهان بماند. چون مطلب بر مأمون محقّق شد امر كرد تا به سمت بغداد كوچ كنند وقتي كه امر مأمون به حركت به بغداد صادر شد. سهل از بعضي از جريانها مطلع گرديد و بر آنان كه به مأمون خبر داده بودند سخت برآشفت تا به جائي كه بعضي را تازيانه زد و بعضي را زندان كرد و موهاي محاسن بعضي را كند. مأمون از شهر مرو به سرخس آمد. در آنجا چهار تن از لشكريان مأمون در حمام سرخس به اسامي: غالب مسعودي أسود، و قسطنطين رومي، و فرج ديلمي، و موفّق صقلبي بر سهل هجوم آوردند و با شمشيرها آنقدر به او زدند تا بمرد. آنها فرار نمودند و مأمون در طلبشان فرستاد و براي كسي كه آنها را بياورد ده هزار دينار جايزه قرار داد. عباس بن هيثم بن بزرگمهر دينوري ايشان را به حضور مأمون آورد. آنها به مأمون گفتند: تو ما را امر به كشتن او كردي! مأمون امر كرد تا گردنهايشان را زدند..... سپس فرستاد دنبال عبدالعزيز بن عمران، و علي، و موسي، و خلف و از كشته شدن سهل استعلام كرد. آنان همگي اظهار بياطّلاعي نمودند. مأمون قبول نكرد و هر چهار نفرشان را بكشت�� و سرهايشان را به واسط به سوي حسن بن سهل فرستاد، و به وي اعلام نمود كه چه مصيبتي در اثر كشته شدن سهل به او رسيده است! و حسن را به جاي سهل وزير خود ساخت و نامۀ مأمون به دست حسن رسيد و او را حالت هيجان و آشفتگي دست داد به طوري كه او را در قيد ميبستند و در اطاق آهنين نگه ميداشتند. و چون مأمون از سرخس بيرون آمد متوجه طوس گرديد و چند روزي را در كنار قبر پدرش بسر آورد. حضرت علي بن موسي الرّضا انگور بسياري خورد و ناگهاني از دنيا رفت و اين در آخرين روز از ماه صفر بوده است. مأمون امر كرد تا او را در كنار بدن رشيد دفن كردند (سه روز مأمون در كنار قبر خيمه زد و در آن خيمه بسر ميبرد و غير از آب و نان و نمك نسائيده غذا نميخورد، و پابرهنه در دنبال جنازۀ حضرت حركت مينمود و گفت: مَنْ لي بَعدك يا أباالحسن؟! «اي أبوالحسن!! من بعد از تو بيكس شدهام!» مأمون حضرت امام رضا را خاك كرد و در ماه ربيع الاوّل به حسن بن سهل نامه نوشت و او را از مرگ علي بن موسي بن جعفر: با خبر كرد و او را مطلع نمود از مقدار غم و مصيبتي كه در فوت او براي وي رخ نموده است و نامهاي هم به بني عباس و موالي و اهل بغداد نوشت و آنان را از موت علي بن موسي آگاه كرد. و گفت: اينك داخل در اطاعت من آئيد چرا كه آن كس كه شما اطاعتش را بعد از مردن من مكروه ميداشتيد الآن از دنيا رفته است. ما در اينجا از مقدار و كيفيّت غَدر مأمون به خوبي اطلاع مييابيم كه چگونه فضل بن سهل را در حمام سرخس ميكشد و براي إخفاء جرم و جنايت خود چهار قاتل او و سپس چهار نفر بيگناه دگر را ميكشد و به عنوان قاتل سرهايشان را به نزد برادر مقتول: حسن بن سهل ميفرستد و او را وزير خود مينمايد و خود را در كشته شدن سهل مصيبت زده و غمدار ميداند. همچنين در موت حضرت امام رضا كه به واسطۀ انگور مسموم او را ميكشد آنگاه در پشت جنازۀ وي: مَنْ لِي بَعْدَكَ يا أباالحسن سر ميدهد! در اينجا مناسب است داستاني را از مأمون پس از كشتن برادرش: محمدامين در اينجا بياوريم كه چگونه بعد از اين واقعه او به ديدن مادر محمد: زبيده رفت و هر دو گريستند و مأمون جدّاً خود را از قتل وي تبرئه ميكرد و آن زن فهميده چه اشعاري را به كنيزكان محمد ياد داده بود كه در حضور مأمون تغنّي كنند: محمود جارالله زمخشري در كتاب «ربيع الابرار و نصوص الاخبار»، ج 4 ص 264 گويد: مأمون بر زبيده (*) وارد شد كه او را بر كشته شدن پسرش: أمين تسليت گويد. مدّتي هر دو با هم گريستند، و مأمون خودش را از قتل وي تبرئه كرد. زبيده او را سوگند داد تا نهار را بماند ونزد او صرف كند. چون مأمون از صرف نهار فارغ گرديد، كنيزان مغنّية محمد را نزد مأمون آورد تا براي وي تغنّي كنند و اشاره به يك نفر از آنها نمود. آن كنيزك به اشعار وليد بن عقبه(**) تغنّي كرد:
هُم قَتَلوه كَيْ يكونوا مَكانَه كَمَا غَدَرَتْ يوماً بِكِسْري مَرَازِبُه 1
فَإلاّيكونوا قاتليه فإنَّه سَوَاءٌ علينا مُمْسِكَاه و ضاربُه 2
1- «ايشانند كه عثمان را كشتند تا بجايش نشينند همان طور كه كسري خسروپرويز را آلتها و شمشيرهاي خود او كشتند، و خواصّ و ملازمان به او غدر كردند (چون كشندۀ او پسرش شيرويه بود با شمشير خاصّ او كه سلطان هند براي او هديه فرستاده بود).
2- و اگر ايشان مباشرةً متصدّي قتل او نشدهاند براي ما تفاوتي وجود ندارد ميان آن دو نفري كه او را گرفتند و ميان آن يك نفري كه به او ضربت زد.»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(*) در تعليقۀ آن دكتر سليم نعيمي گويد: زبيده دختر جعفر مادر محمد امين است.
(**) او وليد بن عقبة بن ابيمعيط است و اين شعر را در مرثيۀ عثمان سروده است. و اين بيت دوم در «أغاني» اين طور آمده است:
بَنيهاشم لاتَعْجَلوا بإقادَةٍ سواءٌ علينا قاتلوه و سَالِبهُ
و در روايتي است: بنيهاشم لاتعجلونا فإنَّه.
[126] - ولادت حضرت امام محمدتقي 7 در دهم شهر رجب سنۀ 195 گفته شده است. و با حالت سمّ خوردگي در شهر ذوالقعدة و يا ذوالحجة از سنۀ 220 به شهادت رسيدهاند. بنابراين مقدار عمرشان در روز وفاتشان 25 سال بوده است. و در پهلوي جسد جدشان حضرت امام موسي كاظم 7 مدفون شدهاند.
[127] - آن حضرت در مدينه در شهر رجب يا ذوالحجّة از سنۀ 212 يا 214 متولّد گرديدند. و مسموماً در سامرّاء در رجب يا جمادي الآخرة از سنۀ 254 رحلت نمودند و در خانۀ خود همانجا كه امروز قبرشان ميباشد به خاك رفتند.
[128] - نظر كن به «تاريخ أبوالفداء» ج 3 ص 47، و «مروج الذّهب» ج 2 ص 265.
[129] - آن حضرت در شهر ربيع الآخر از سنۀ 231 و يا 232 متولّد شدند، و در سامرّاء هشتم ربيع الاوّل از سنۀ 260 عليالاشهر رحلت يافتند، و با پدرشان در خانۀ خودشان مدفون شدند. ايّام امامت آن حضرت شش سال و عمرشان 28 يا 29 سال بوده است و عليهذا بعد از حضرت امام محمدتقي 7 كوچكترين امامان بودهاند.
[130] - قِدْح با كسرۀ قاف و سكون دال عبارت است از تيري كه پرتاب ميكنند پيش از آنكه تراشيده و تسويه گردد. و به تير مَيْسر (قمار) نيز قِدْح گويند. و معلَّي عبارت است از هفتمين تير از سهام ميسر قمار كه از همه داراي برد بيشتري بوده است. در زمان جاهليت نوعي از قمار بود كه بدان أزلام ميگفتند و آن بدين گونه بود كه شتري را به قيمت خود ميخريدند و آن را به قمار ميگذاردند بدين طريق كه هشت نفر براي قمار مجتمع ميشدند و هشت چوبۀ تير را در ظرفي مينهادند و روي يكي مينوشتند: يك سهم و روي دگري دو سهم و همين طور تا روي هفتمين مينوشتند هفت سهم و هر يك از اينها اسم خاصي را دارا بود مثلاً نام هفتمي از آنها مُعَلَّي بود، و روي هشتمين مينوشتند: بدون سهم. آنگاه اين شتر را به 28 سهم تقسيم مينمودند. يعني به 7 سهمي و 6 سهمي و 5 سهمي تا يك سهمي كه مجمو��اً 28 سهم ميگردد. هشت تن قمارباز ميآمدند بر سر آن ظرف و چوبههاي تير را بر ميداشتند. آن چوبهاي كه بر روي آن عدد يك نوشته بود يك سهم را ميبرد و آن كه برروي آن عدد دو نوشته بود دو سهم را ميبرد. و همين طور آن كس كه عدد 7 را برميداشت 7 سهم از شتر را ميبرد كه بزرگترين سهم بوده است. و آن كس كه چوبۀ بدون سهم را برميداشت بازندۀ در اين قمار بود و ميبايست به تنهائي تمام قيمت شتر را بپردازد. و در اين نوع قمار هفت نفر برنده بودهاند به سهامهاي متفاوت و يك نفر بازنده بود. و چون بالاترين بُرْد براي هفت سهمي بوده است لهذا اين مثال قِدْح مُعَلَّي در عرب براي صاحب نصيب أعظم استعمال ميشود و مرحوم مظفر در اين عبارت ميفرمايد: نصيب أتمّ و أكمل در تشيّع نصيب اهل مدائن دستپروردۀ سلمان فارسي و حذيفه بوده است.
[131] - ولادت امام زمان را جمعي از اهل سنّت ذكر كردهاند. نظر كن به ترجمۀ آنحضرت در تاريخ ابنخلّكان، و ابن حجر در «الصّواعق»، ص 100 و ص 114 و محمد بن طلحۀ شافعي در «مطالب السئول» ص 89 طبع ايران و «ينابيع المودّة» قندوزي و «الفصول المهمّة» ابن صبّاغ مالكي در فصل دوازدهم و «كفاية الطّالب» محمد بن يوسف گنجي شافعي و «البيان في أخبار صاحب الزّمان» محمد بن يوسف مذكور و «تذكرة الخواص» سبط ابن جوزي ص 204 و «اليواقيت» عبدالوهّاب شعراني در مبحث شصت و پنجم و اين كتاب به منزلۀ شرح «فتوحات مكيّة» محيي الدين عربي است و «سبائك الذّهب» ص 76 سويدي بغدادي و «عمدة الطّالب» ص 186 و ابن اثير ج 7 ص 90 و «تاريخ أبوالفداء» ج 2 ص 52 و بسياري ديگر غير از اين كتب. علاّمۀ مبرور شيخ ميرزا حسين نوري در كتاب «كشف الاستار» بسياري از اهل سنّت كه ولادت و حيات و وجود آن حضرت را ذكر كردهاند نقل نموده است، و از بعضي از آنان حكايت نموده است كه با آنحضرت اجتماع نموده و از وي روايت كردهاند.
[132] - عثمان بن سعيد از قائمين به امور و از وكلاي آن دو امام بوده است و داراي لقب سَمّان بوده است همانطور كه ملقّب به سَمُرِي بوده است و از جانب حضرت حجَّت توقيع بر سفارتش آمده است وليكن دوران سفارتش به طول نينجاميد. و پس از او توقيع براي سفارت پسرش محمد بيرون آمد و وي قبلاً وكيل أبومحمد امام عسكري بود و وفاتش در اواخر شهر جمادي الاُولي سنۀ 304 و يا 305 بوده است و سپس توقيع در ايّام حيات محمد براي سفارت حسين پس از وي بيرون آمد و حسين از بنينوبخت ميباشد و وفاتش در شهر شعبان سنۀ 326 است. و در ايام حسين توقيع براي سفارت سَمُري بيرون آمد كه پس از حسين او سفير خواهد بود. و چون سمري در سنۀ 329 رحلت كرد ديگر توقيع براي سفارت احدي بيرون نيامد. بلكه چنانكه شيخ در كتاب «غيبت» در ص 257 ذكر نموده است: توقيعي بر دست سمري بيرون آمد كه در آن شيعه را به مرگ سمري تسليت ميدهد، و در آن انقطاع سفارت را پس از او و وقوع غيبت كبري را ذكر كرده است.
[133] نظر كن به كتاب «غيبت» شيخ طوسي ص 258-272
[134] - «تاريخ الشّيعة» آية الله حاج شيخ محمدحسين مظفر، ص 42 تا ص 66.