حضرت فرمودند: او اگر به دروغ قسم ياد كند، به گناه خود دامنگير ميشود.
منصور به حاجب خود گفت: اين مرد را بر طبق گفتاري كه آن مرد -يعني حضرت صادق عليهالسّلام - حكايت ميكند قسم بده!
حاجب به او گفت: بگو: وَاللهِ الَّذِي لَا إلَهَ إلَّا هُوَ و شروع كرد با عبارات شديد و غليظ در عظمت خداوند، او را قسم دادن.
حضرت فرمودند: اين طور وي را قسم مده! زيرا من از پدرم شنيدم كه از جدّم رسول اكرم صلّياللهعليهوآلهوسلّم ياد ميكرد كه او گفت: بعضي از مردم هستند كه به دروغ قسم ياد ميكنند، و در قسم خود خداوند را تعظيم ميكنند، و وي را به صفات حُسْنايش ميستايند. بنابراين تعظيم آنان خداوند را، بر دروغ و قسمشان غلبه پيدا ميكند و روي اين جهت بلاء از آنان به تأخير ميافتد. وليكن من اين مرد را قسم ميدهم به قسمي كه پدرم از جدَّم: رسول خدا صلّياللهعليهوآلهوسلّم نقل كرده است كه فرمود: اين گونه كسي خداوند را قسم نميدهد مگر آنكه فوراً آن قسم خورنده در گناه خود گرفتار ميگردد. منصور گفت: بنابراين تو اي جعفر او را قسم بده!
حضرت به آن مرد فرمودند: بگو: إنْ كُنْتُ كَاذِباً عَلَيْكَ فَقَدْ بَرِئتُ مِنْ حَوْلِ اللهِ وَ قُوَّتِهِ، وَ لَجَأتُ إلَي حَوْلِي وَ قُوَّتِي.
«اگر من بر تو دروغ ميبندم، تحقيقاً از حول و قوّۀ خدا بري شدهام و به حول و قوّۀ خودم پناه آوردهام!» و آن مرد اين قسم را ياد كرد.
و حضرت عرض كردند: اللَّهُمَّ إنْ كَانَ كَاذِباً فَأمِتْهُ! «خداوندا، اگر دروغ ميگويد وي را مرگ بده!»
هنوز اين دعاي حضرت پايان نيافته بود كه آن مرد به روي زمين افتاد و مرد و جسدش را برداشتند.
منصور در اين حال رو كرد به امام صادق عليهالسّلام و از حوائجش پرسيد تا برآورده
ص 306
كند. حضرت فرمود: من حاجتي ندارم مگر آنكه با سرعت به اهل بيتم مراجعت كنم، زيرا دلهايشان به من تعلّق دارد (و از دوري من نگران هستند) .
منصور گفت: اين با توست. هر وقت ميل داري ميتواني مراجعت نمائي!
حضرت از نزد منصور با حالت إكرام و احترام بيرون آمدند، و منصور از اين قضيّه به تحيّر آمده بود.
گروهي گفتند: آن مرد را مرگ فَجْأه(سكته) گرفت و از دنيا رفت. و برخي از مردم شروع كردند به تحقيق و تفحّص در امر آن ميِّت، و به صورت وي نگاه مينمودند. چون او را بر روي تابوت نهادند و آمادۀ دفن بودند بعضي از مردم كه بسيار كنجكاو بودند به دو دسته شده يك عدّه وي را مذمّت ميكردند، و يك عدّه او را تمجيد مينمودند.
هنگامي كه كاملاً بر روي تابوت قرار گرفت، كفن از چهره برداشت و گفت: اي مردم من خدايم را ديدار كردم و وي سخط و غضب خود را به من رسانيد، و غضب فرشتگان زَبانيۀ او بر من شدّت يافت، به جهت امري كه از من راجع به جعفر بن محمد الصادق بروز كرد. اي مردم از خدا بهراسيد، و خود را به هلاكت نيندازيد در آن مهلكهاي كه من خود را درافكندم! سپس كنار كفن را بر چهرها����� كشيد و به موت رفت. چون او را نگريستند، ديدند هيچ حركت ندارد و كاملاً مرده است و او را دفن كردند.[206]
نظير مضمون اين روايت را شيخ مفيد از نَقَلة آثار، روايت نموده است، و در ذيل آن وارد است كه: ربيع به حضرت ميگويد: در وقت ورود بر منصور لبانت را به چه كلام حركت ميدادي؟!
حضرت فرمود: به دعاي جدّم حسين بن علي عليهماالسلام . ربيع ميگويد: من گفتم: آن دعا كدام است؟!
ص 307
امام صادق عليهالسّلام فرمود: يَا عُدَّتِي عِنْدَ شِدَّتِي، وَ يَا غَوْثِي فِي كُرْبَتِي، اُحْرُسْنِي بِعَيْنِكَ الَّتِي لَاتَنَامُ، وَاكْنُفْنِي بِرُكْنِكَ الَّذِي لَايُرَامُ.
«اي اسباب كار و عمل من در هنگام شدّت من، واي پناه من در غصّه و اندوه من، مرا با نظر چشمت كه به خواب نميرود محافظت فرما، و در كَنَف قدرت و قوّتت كه كسي ارادۀ آن نتواند كرد نگهداري كن!»
ربيع ميگويد: من اين دعا را حفظ كردم، در هيچ بليّه و شدّتي كه بر من وارد شد آن را نخواندم مگر آنكه آن گره گشوده گرديد. تا آخر روايت.[207]
ظاهراً بار ديگري اين داستان براي حضرت به وقوع پيوسته است، و وي را براي اين منظور به كوفه احضار نمودهاند:
كليني از عدّۀ اصحاب، از احمد بن أبيعبدالله، از بعض اصحابش از صَفْوان جَمَّال روايت نموده است كه گفت: من براي مرتبۀ دوم ابوعبدالله امام صادق عليهالسّلام را به كوفه ميبردم و ابوجعفر منصور در آنجا بود. هنگامي كه حضرت بر هاشميّه(شهر أبوجعفر منصور) اشراف پيدا كرد پايش را از ركاب بيرون آورد و پياده شد و يك قاطر شهباء[208] طلب نمود، و لباس سفيدي در بر كرد، و كمربند سفيدي بر روي آن بست. و چون بر منصور وارد شد او به حضرت گفت: آيا خودت را به پيامبران شبيه گردانيدهاي؟!
حضرت فرمود: چه وقت تو مرا از فرزندان پيامبران جدا ميكني؟!
منصور گفت: من بر آن شدهام كه به مدينه فرستم كسي را كه نخل آنجا را ببرد، و اطفال را اسير گرداند.
حضرت فرمود: به چه سبب اي اميرمومنان؟!
منصور گفت: به من چنين رسيده است كه: نماينده و مدير عامل تو مُعَلَّي بن
ص 308
خُنَيْس مردم را به سوي تو فرا ميخواند، و اموال را براي تو گرد ميآورد.
حضرت فرمود: والله چنين چيزي نيست!
منصور گفت: من سوگند به خدا را از تو نميپذيرم، و به سوگندي تنازل نميكنم و راضي نميشوم مگر آنكه سوگند به طَلاق و عِتاق و هَدْي و مَشْي[209] باشد.
حضرت فرمود: أبِالانْدَادِ مِنْ دُونِ اللهِ تَأمُرُنِي أنْ أحْلِفَ؟! إنَّهُ مَنْ لَمْ يَرْضَ بِاللهِ فَلَيْسَ مِنَ اللهِ فِي شَيْءٍ.
«آيا تو مرا امر ميكني كه به شريكان خدا سوگند بخورم و سوگند به خدا نخورم؟! حقّاً و تحقيقاً كسي كه به خدا راضي نگردد، هيچ نصيبي از خدا نخواهد داشت.»
منصور گفت: براي من فِقْهَت را غلبه ميدهي؟!
حضرت فرمود: چگونه مرا از فقه دور ميپنداري با وجودي كه من پسر رسول خدا ميباشم؟!
منصور گفت: من ميان تو و ميان آن كس كه سعايت از تو نموده است جمع ميكنم.
حضرت فرمود: اين كار را بكن! منصور گفت: تا آن مرد ساعي آمد.
حضرت فرمود: اي مرد آيا چنين بوده است؟!
آن مرد گفت: نَعَمْ وَاللهِ الَّذِي لَا إلَهَ إلَّا هُوَ، عَالِمُ الْغَيْبِ وَ الشَّهَادَةِ، الرَّحْمَنُ الرَّحِيمُ، لَقَدْ فَعَلْتَ!
ص 309
آري سوگند به خداوندي كه معبودي غير از او وجود ندارد، و او به باطن و آشكارا عالم است، و داراي اسم رحمنو رحيم ميباشد، تو آن كار را انجامدادهاي!»
حضرت فرمودند: يَا وَيْلَكَ تُجَلِّلُ اللهَ فَيَسْتَحْيِي مِنْ تَعْذِيبِكَ، وَلَكِنْ قُلْ: بَرِئْتُ مِنْ حَوْلِ اللهِ وَ قُوَّتِهِ وَ ألْجَأتُ إلَي حَوْلِي وَ قَوَّتِي.
«اي واي بر تو! تو كه خدا را با جلالت و عظمت ياد ميكني خدا از عذاب كردن تو خجالت ميكشد، وليكن اينطور بگو: من از حَوْل و قُوَّۀ خدا بيرون شدم و به حَوْل و قُوَّۀ خودم درآمدم!»
چون آن مرد نَمَّام و سخن چين با اين عبارت سوگند ياد كرد، هنوز سوگندش به آخر نرسيده بود كه مرده بر روي زمين افتاد.
منصور به حضرت گفت: از اين پس، سخن هيچ كس را كه بر عليه تو چيزي بگويد تصديق نميكنم، و جائزۀ نيكوئي به حضرت داد، و او را مراجعت داد.[210]
شيخ طوسي با سند متّصلش از ربيع نظير اين روايت را آورده است و در آن مرد ساعي و نَمَّام از ادّعاي علم غيب حضرت نزد منصور سخنچيني نموده بود.[211]
سيّدبن طاووس در «مهج الدّعوات» از كتاب عتيقي با سند متّصل خود از صفوان بن مهران جمّال روايت كرده است كه: مردي از قريش و از طايفۀ بنيمخزوم پس از قتل محمّد و ابراهيم پسران عبدالله بن حسن به نزد ابوجعفر منصور خبر برد كه جعفر بن محمد، معلّي بن خنيس را براي جمعآوري اموال نزد شيعيان ميفرستد و اراده دارد به محمد بن عبدالله امداد كند.
منصور به حدّي عصباني گرديد كه نزديك بود از شدّت غضب بر جعفر بن محمد دستهاي خود را بجود، و به عمويش: داود كه در آن زمان امير مدينه بود نوشت تا حضرت را به سوي او گسيل دارد و در درنگ كردن و ترديد او در سفر ابداً
ص 310
ترخيص ندهد. داود نامۀ منصور را به نزد حضرت فرستاد و گفت: فردا آمادۀ مسافرت شو و تأخير مينداز!
تا آخر روايت كه سوگند دادن حضرت آن مرد قرشي از بنيمخزوم را به همان طريقي كه در روايات أخير ديديم نقل كرده است.[212]
بايد دانست: سفرهاي عديدهاي كه دوانيقي حضرت امام صادق عليهالسّلام را از مدينه به رَبذَه يا كوفه، و يا حِيره و يا بغداد احضار كرده است انحصار به مواردي كه قبلاً ذكر شد ندارد، بلكه مرّات عديدهاي بدون هيچ مستندي طلب ميكرده است.[213] و علَّت آن اين بود كه: منصور خود را داراي شخصيّت علمي ميديد، و براي خود مقام فقه و اجتهاد قائل بود. و طبعاً با آن نفس خبيث و روحيّۀ حسادت خيز نميتوانست تحمّل شخصيّت برجستۀ علمي و تقوائي و عرفاني را در مقابل خود بنمايد، گر چه آن شخصيّت هيچ گناهي ندارد، و أبداً و أبداً نه به منصور، و نه به دربار وي، و نه به رياست او ديده نميدوزد، و نخواهد دوخت. اما خود وجود آن
ص 311
حضرت - فقط و فقط صِرْفُ الوُجُود حضرت - مزاحم است. منصور چنين وزنهاي را نميتواند تحمّل كند، در بيداري ناراحت است، در خواب روياي پريشان ميبيند تا وي را از صفحۀ وجود به ديار عدم بفرستد. لهذا ديديم در سفرهائي كه آن امام همام را احضار ميكرده است، پس از منطق قوي و برهان راستين حضرت كه بر او مُدلَّل و مُبرهن ميگشت كه: امام در صدد توطئه و زمينهسازي براي حكومت او نيست و أبداً بدان رياست اعتنائي ندارد و معذلك كه امام را با تجليل و تكريم عودت به مدينه ميداد، ولي باز هم هر چند بار يك مرتبه امام را بدون اندك حُجَّتي احضار مينمايد، و بدون رويت گناه و مستمسكي باز ميگرداند.
منصور چندين بار به ربيع ميگويد: جعفر بن محمد مانند استخواني ميباشد(شَجي' كه هر چه ميانديشم نميتوانم او را تحمل كنم. او استخوان گلوگير من است. به هر قسم كه قدرت دارد در صدد خاموش كردن نور حضرت و شمع فضيلت او ميباشد. و معلوم است كه تمام مراتب قدرتهاي اعتباري و مكنتها و ارزشها را امام به خاطر مصلحت ميتواند رها كند و بدانها بسپارد، ولي آيا ميتواند علم خود را هم انكار كند و بدانها تحويل دهد؟! امامت امام به علم اوست. ميزان امامت أعلميّت در امّت است. اگر امام در مسألهاي بگويد: نميدانم، ديگر او امام نيست. امام كسي است كه ميداند. فلهذا چون جهل در مسأله مساوق با سقوط امامت است چه بسياري از امامان به واسطۀ بيان يك حكم واقعي در برابر جبّاران و ستمكاران روزگار جان خود را دادهاند و بايد هم بدهند. تقيّه در موارد علم معني ندارد، بيان يك حكم حقيقي بسياري از امامان را مقتول و شهيد ساخته است.
يكي از علل شهادت امام علي بن موسي
الرِّضا عليهالسّلام، بيان حكم واقع بود
مأمون حضرت رضا عليهالسّلام را به دربارش آورده است تا مويّد و موكّد احكام باطله و مسائل مشتبهۀ او باشند نه اينكه در هر مسألهاي حكمي را خلاف رأي و نظريّۀ
ص 312
وي بيان كنند. براي سلاطين جائره و حكَّام جابره مصيبتي از آن عظيمتر تصوّر نميشود كه كسي در مقابل رأي و تصميم و نظريّۀ ايشان، اظهار علم و حيات كند.
در «بحارالانوار» در باب اسباب شهادت امام رضا صلوات الله عليه گويد: در «علل الشَّرايع» و «عيون أخبار الرِّضا»، از مكتّب، و ورَّاق، و هَمْداني جميعاً از علي از پدرش از محمد بن سنان روايت مينمايد كه او گفت: من در محضر مولايم امام رضا عليهالسّلام در خراسان بودم، و عادت مأمون اين بود كه روزهاي دوشنبه و پنجشنبه برايمراجعات مردم مينشست، و امامرضا عليهالسّلام را در سمت راست خودمينشانيد.
روزي به مأمون خبر دادند كه:مردي از صوفيان دزدي كرده است. امر كرد تا وي را احضار نمايند. چون به وي نگاه كرد، ديد مردي است ژوليدۀ درهم رفته و شكسته، و در پيشانيش ميان دو چشمش آثار سجود است.
مأمون گفت: بد است كه اين آثار جميله در كسي باشد كه اين فعل قبيح از او سرزده باشد، آيا تو را به دزدي نسبت دادهاند، با اين آثار نيكوئي كه من در ظاهرت مينگرم؟!
مرد صوفي گفت: من دزدي را از روي اضطرار انجام دادم نه از روي اختيار، هنگامي كه تو مرا از حقّي كه خداوند برايم از خُمْس و فَيْء معيّن كرده است محروم نمودهاي؟!
مأمون گفت: تو چه حقّي در خمس و فيْء داري؟!
صوفيگفت: خداوند عزّوجلّ خمس را بهشش قسمت نمودهاست وگفتهاست:
وَاعْلَمُوا أنَّمَا غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْءٍ فَأنَّ لِلّهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِي الْقُرْبَي وَالْيَتَامَي وَالْمَسَاكِينِ وَابْنِالسَّبِيلِ إنْ كُنْتُمْ آمَنْتُمْ بِاللهِ وَ مَا أنْزَلْنَا عَلَي عَبْدِنَا يَوْمَ الْفُرْقَانِ يَوْمَ الْتَقَي الْجَمْعَانِ.[214]
ص 313
و فيْء را بر شش قسمت نموده است، و خداي عزّوجلّ گف��ه است:
وَ مَا أفَاءَ اللهُ عَلَي رَسُولِهِ مِنْ أهْلِ الْقُرَي فَلِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ وَلِذِي الْقُرْبَي وَ الْيَتَامَي وَالْمَسَاكِينِ وَابْنِالسَّبِيلِ كَيْلَايَكُونَ دُولَةً بَيْنَ الاغْنِيَاءِ مِنْكُمْ.[215]
صوفي گفت: به علت آنكه تو مرا منع كردي در حالي كه من ابنالسَّبيل ميباشم، در راه واماندهام، و مسكين هستم، چيزي ندارم و از حَمَلۀ قرآن كريم هستم![216]
مأمون به او گفت: من چگونه به واسطۀ اين افسانهسرائيها و أساطير تو، حَدِّي از حدود خدا و حكمي از احكام او را تعطيل كنم دربارۀ دزدي كه سرقت نموده است؟!
صوفي گفت: اوَّل ابتداء به خودت كن، و آن را تطهير نما، سپس غير خودت را تطهير كن! اوَّلاً حدِّ خدا را بر خودت جاري نما پس از آن بر غير خودت!
مأمون رو كرد به حضرت امام رضا عليهالسّلام و گفت: چه ميگويد؟!
حضرت فرمود: او ميگويد: تو دزدي كردهاي تا او دزدي كرده است!
مأمون بهشدَّت خشمگين شد و بهصوفي گفت: سوگند بهخدا دستت را ميبرم!
صوفي گفت: چگونه دستم را ميبري با وجودي كه تو غلام من هستي؟!
ص 314
مأمون گفت: اي واي بر تو! من از كجا غلام تو شدهام؟!
صوفي گفت: به سبب آنكه مادرت را از اموال مسلمين خريداري كردهاند. بنابراين تو غلام جميع مسلمين ميباشي چه در مشرق و چه در مغرب، تا اينكه تو را آزاد نمايند، و من تو را آزاد نكردهام!
از اين گذشته تو جميع خمس را بلعيدهاي، و به آل رسول حقّشان را ندادهاي، و به من و نظيران من حقّمان را أدا ننمودهاي!
و أيضاً از اين گذشته مرد خبيث را قدرت نيست كه بتواند همانند خودش خبيثي را تطهير كند.
حتماً بايد تطهير به دست شخص طاهري تحقّق پذيرد. و كسي كه بر او حدّ لازم آمده باشد نميتواند حدّ بر غير جاري كند مگر آنكه اوَّلاً ابتداء به خود نمايد. آيا نشنيدهاي كه خداوند عزّوجلّ ميگويد:
اَتَأمُرُونَ النَّاسَ بِالْبِرِّ وَ تَنْسَوْنَ أنْفُسَكُمْ وَ أنْتُمْ تَتْلُونَ الْكِتَابَ أفَلَاتَعْقِلُونَ.[217]
مأمون رو كرد به حضرت امام رضا عليهالسّلام و گفت: نظريّۀ شما دربارۀ وي چيست؟!
امام رضا عليهالسّلام فرمود: خداوند جلّ جلاله به محمد صلّياللهعليهوآلهوسلّم ميفرمايد: فَلِلَّهِ الْحُجَّةُ الْبَالِغَةُ.[218] و آن عبارت است از حجّتي كه به جاهل ميرسد. بنابراين جاهل با جهلش آن را ميفهمد همان طور كه عالم با علمش ميفهمد. و دنيا و آخرت با حجّت قيام دارند. و اين مرد صوفي با برهان و دليل، حجّت آورده است.
مأمون امر كرد تا صوفي را رها كردند، و خودش از مردم كناره گرفت، و به امر امام رضا عليهالسّلام مشغول شد تا وي را سمّ داده به شهادت رسانيد. و او فَضْل بن سَهْل و جماعتي ديگر از شيعيان را نيز كشته بود.
ص 315
صدوق رضی الله عنه گويد: اين حديث به طوري كه من حكايت كردهام روايت گرديده است، و من عهدهدار صحَّتش نميباشم.[219]
در اينجا چقدر مناسب است روايت دگري را راجع به امام رضا عليهالسّلام بياوريم گرچه از موضوع بحث خارج ميباشد، امَّا كمال ملايمت با سِرِّ آزار و اذيَّتهاي منصور به امام صادق عليهالسّلام را دارد.
در «عيون أخبار الرِّضا» عليهالسّلام از تميم قُرَشي، از پدرش از احمد بن علي انصاري روايت است كه: گفت: من از أبُوالصَّلْت هَرَوي پرسيدم و گفتم: چگونه مأمون با وجود اكرامش و محبّتش به امام رضا عليهالسّلام طيب نفس پيدا كرد تا امام رضا را بكشد، و با وجود آنكه او را وليعهد خود بعد از خود قرار داده بود؟!
ابوالصّلت گفت: مأمون آن حضرت را اكرام و محبّت مينمود چون به فضل او اعتراف داشت، و ولايتعهد را پس از خود براي او نهاد تا به مردم نشان دهد كه: او طالب دنياست، و منزلت او را در نفوس مردم ساقط كند. و چون در اين تدبير نتيجهاي نگرفت، و از امام رضا براي مردم ميلي به سوي دنيا ظاهر نشد، بلكه اين امر موجب زيادتي فضل حضرت نزد مردم و برتري محل و موقعيّت او در نفوسشان گرديد، متكلّمين از علماء و دانشمندان را از شهرها جلب كرد به طمع آنكه يكي از ايشان بالاخره حجَّت و برهان حضرت را در بحث ميشكند، و منزلت و مكانت او در نزد علماء ساقط ميگردد، و به واسطۀ علماء موقعيّت امام نيز در نزد عامّه ساقط ميشود.
در تمام اين مباحثات و مجادلات هيچ خصم علمي و طرف مقابل صاحب دانشي و فنّي از يهود و نصاري و مجوس و صابئين و بَرَاهَمَه و مُلْحدين و دَهْرِيّين، و نه خصمي از فرق مسلمين مخالفين با او بحث نكرد مگر آنكه حضرت حَجَّت او را
ص 316
قطع نمود، و با برهان و دليل او را ملزم مينمود و مردم ميگفتند: وَاللهِ إنَّهُ أوْلَي بِالْخِلَافَةِ مِنَ الْمَأمُونِ . «سوگند به خداوند كه او براي خلافت از مأمون سزاوارتر ميباشد.»
جاسوسان و متصدّيانِ گزارش اخبار، اين خبرها را براي مأمون ميبردند، و بدين جهت غيظش زيادتر ميشد، و حَسَدش شدت مييافت.
وَ كَانَ الرِّضَا عليهالسّلام لَايُحَابِي الْمَأمُونَ مِنْ حَقٍّ وَ كَانَ يُجِيبُهُ بِمَا يَكْرَهُ فِي أكْثَرِ أحْوَالِهِ فَيَغِيظُهُ ذَلِكَ، وَ يَحْقِدُهُ عَلَيْهِ، وَ لَايُظْهِرُهُ لَهُ.
فَلَمَّا أعْيَتْهُ الْحِيلَةُ فِي أمْرِهِ اغْتَالَهُ فَقَتَلَهُ بِالسُّمِّ.[220]
«و عادت امام رضا عليهالسّلام اين بود كه از بيان حقّ در برابر مأمون باك نداشت، و در بسياري از حالات مأمون، به او جوابهائي ميداد كه براي وي ناپسند ميآمد. اينها موجب غيظ و خشم مأمون ميشد، و در دل حِقد و كينه ميبست، وليكن بر امام رضا ظاهر نميكرد.
چون تدبير و حيله در امر امام رضا براي مأمون ايجاد خستگي و سختي نمود، با مرگ پنهاني و غِيلَةً او را با خورانيدن سمّ بكشت.»
قطب راوندي از صفوان جَمَّال روايت كرده است كه گفت: من با حضرت امام
ص 317
صادق عليهالسّلام در حِيرَه بودم كه وقتي ناگهان ربيع آمد و گفت: اميرمومنان را اجابت كن! امام صادق عليهالسّلام رفت و بدون درنگ بازگشت. من به او گفتم: زود برگشتي! فرمود: منصور از من سوالي كرد، تو آن را از ربيع بپرس!
صفوان ميگويد: ميان من و ربيع لطف و صفا بود. من برخاستم و از ربيع پرسيدم. ربيع گفت: من تو را خبر ميدهم از چيز شگفت انگيزي: اعراب به صحرا بيرون رفته بودند تا قارچ بچينند، در بيابان به يك مخلوقي كه بر روي زمين افتاده بود برخورد نمودند. آن را برداشته و به نزد من آوردند. من آن را بر خليفه وارد كردم. چون آن را ديد گفت: آن را از من دور كن و جعفر را بطلب! من جعفر را طلبيدم.
منصور گفت اي ابا عبدالله! براي من بگو كه: آيا در هواء چه چيزهائي موجود ميباشد؟!
امام فرمود: فِي الْهَواءِ مَوْجٌ مَكْفُوفٌ.[221] «موجي وجود دارد كه از سقوط نگهداري ميشود.»
منصور گفت: آيا سَكَنه هم دارد؟ امام فرمود: آري! منصور گفت: سكنۀ آن كدام است؟
امام فرمود: خَلْقٌ أبْدَانُهُمْ أبْدَانُ الْحِيتَانِ، وَ رُوُوسُهُمْ رُوُوسُ الطَّيْرِ، وَ لَهُمْ أعْرِفَةٌ كَأعْرِفَةِ الدِّيكَةِ، وَ نَغَانِغُ[222] كَنَغَانِغِ الدِّيكَةِ، وَ أجْنِحَةٌ كَأجْنِحَةِ الطَّيْرِ، مِنْ ألْوَانٍ أشَدَّ بَيَاضاً مِنَ الْفِضَّةِ الْمَجْلُوَّةِ.
«آفريدگاني هستند كه بدنهايشان مانند بدنهاي ماهيهاي دريا ميباشد، و سرهايشان همچون سرهاي پرندگان، و از براي آنان تاجهائي است مانند تاج
ص 318
خروس، و آويزههائي دارند شبيه آويزۀ خروس در زير گلو، و بالهائي دارند به مثابه بالهاي طيور، و رنگهاي آنها سفيدتر از رنگ نقرهاي صيقلي شده است.»
خليفه گفت: طشت را بياور! من طشت را آوردم و در آن همان آفريده بود. و قسم به خداوند كه همان طوري كه جعفر توصيف نموده بود، بود.
چون جعفر به آن نظر كرد فرمود: هَذَا هُوَالْخَلْقُ الَّذِي يَسْكُنُ الْمَوْجَ الْمَكْفوفَ. «اين همان مخلوقي ميباشد كه در آن موج مُعَلَّق سكونت دارد!»
منصور به جعفر اجازۀ مراجعت داد. هنگامي كه جعفر خارج شد منصور گفت: وَيْلَكَ يَا ربيعُ، هَذَا الشَّجَي الْمُعْتَرِضُ فِي حَلْقِي مِنْ أعْلَمِ النَّاسِ.[223]
«واي بر تو اي ربيع! اين استخواني كه از عرض در گلوي من گير كرده است از أعلم مردم ميباشد.»
شيخ صدوق در «امالي» خود با سند متّصل خود از ربيع: نديم و مصاحب منصور روايت نموده است كه: منصور فرستاد دنبال امام جعفر بن محمد الصادق عليهما السلام، و براي استعلام از مطلبي كه به او ابلاغ شده بود وي را طلب كرد. چون امام صادق به درِ منصور رسيد حاجب بيرون آمد و گفت:
اُعِيذُكَ بِاللهِ مِنْ سَطْوَةِ هَذَا الْجَبَّارِ، فَإنِّي رَأيْتُ حَرْدَهُ عَلَيْكَ شَدِيداً!
«من از سطوت اين جبّار تو را در پناه خدا درميآورم، زيرا كه ديدم غضبش بر تو شديد ميباشد!»
حضرت به ربيع فرمود: عَلَيَّ مِنَ اللهِ جُنَّةٌ وَاقِيَةٌ . «خداوند براي من سپر نگه دارندهاي قرار داده است» كه آن سپر مرا انشاءالله حفظ مينمايد. براي من اذن دخول بگير! ربيع اذن دخول براي وي گرفت.
هنگامي كه امام وارد شد سلام كرد، و منصور جواب سلام را داد، و پس از آن به او گفت: اي جعفر من ميدانم كه: رسول خدا صلّياللهعليهوآلهوسلّم به پدرت علي بن ابيطالب عليهالسّلام
ص 319
گفت:
لَوْلَا أنْ تَقُولَ فِيكَ طَوَائِفُ مِنْ اُمَّتِي مَا قالَتِ النَّصَارَي فِي الْمَسِيحِ، لَقُلْتُ فِيكَ قَوْلاً لَا تَمُرُّ بِمَلاٍ إلَّا أخَذُوا مِنْ تُرَابِ قَدَمَيْكَ، يَسْتَشْفُونَ بِهِ!
«اگر طوائفي از امَّت من نميگفتند دربارۀ تو آنچه را كه نصاري دربارۀ مسيح ميگويند، من دربارۀ تو سخني ميگفتم كه از آن پس، بر جماعتي عبور نميكردي مگر آنكه خاك دوپايت را ميگرفتند، و با آن شفا ميطلبيدند!»
و علي عليهالسّلام گفت: يَهْلِكُ فِيَّ اثْنَانِ وَ لَا ذَنْبَ لِي: مُحِبٌّ غَالٍ وَ مُبْغِضٌ مُفَرِّطٌ.
«دربارۀ من دو گروه هلاك ميگردند بدون آنكه من دخالت در هلاكتشان داشته باشم: دوست و محبّي كه غلوّ ميكند و تمجيد را از حَدّ بدر ميبرد، و دشمن با عداوتي كه كوتاهي ميكند.»
و به جان خودم سوگند، اين كلام را علي گفت براي آنكه نشان ده�� وي راضي نميباشد به آنچه راجع به او دوست غلو كننده و دشمن كوتاه آمده، ميگويند. و اگر عيسي بن مريم عليهماالسلام ساكت مينشست از آنچه كه نصاري راجع به وي ميگويند هر آينه خداوند او را عذاب مينمود.
و ما تحقيقاً ميدانيم: آنچه كه راجع به تو از كلام باطل و سخن بهتان و زور گفته ميشود، امساك كردن تو از آن و رضايت دادن تو به آن، موجب سَخَط خداوند دَيَّان خواهد بود. مردم سفله و رذل و پست حجاز، و افراد كم هويّت و فاقد ارزش چنان ميپندارند كه: تو عالِم و ناموس روزگار هستي، و حُجَّت معبود و زبان گوياي وي ميباشي، و صندوق علم او، و ترازوي قسط و عدل او هستي! و چراغ تابان او ميباشي كه طالب سعادت به واسطۀ آن از عرض و وسعت ظلمت عبور كرده، و به نور و ضياء خواهد رسيد. و اينكه خداوند از هر عامِلي كه نسبت به ارزش و مقدار تو جاهل باشد در دنيا هيچ عملي را نميپذيرد، و براي وي در روز بازپسين ترازو و ميزان عملي را استوار نمينمايد.
بنابراين تو را منسوب ميدارند به درجهاي كه در حَدِّ تو نيست، و دربارهات
ص 320
ميگويند آنچه را كه در تو نيست. لهذا بيا و بگو و از حقّ تجاوز مكن، به سبب آنكه اوَّلين كس كه زبان به حق گشود جدّت بود و اوَّلين كس كه او را تصديق كرد پدرت بود، و تو سزاوار آن ميباشي كه از آثار آن دو نفر پيروينمائي و در راه و مسلك آندو گام برداري!
امام صادق عليهالسّلام فرمودند: أنَا فَرْعٌ مِنْ فُرُعِ الزَّيْتُونَةِ، وَ قِنْدِيلٌ مِنْ قَنَادِيلِ بَيْتِ النُّبُوَّةِ، وَ أدِيبُ السَّفَرَةِ، وَ رَبِيبُ الْكِرَامِ الْبَرَرَةِ، وَ مِصْبَاحٌ مِنْ مَصَابِيحِ الْمِشْكَاةِ الَّتِي فِيهَا نُورُ النُّورِ، وَ صَفْوَةُ الْكَلِمَةِ الْبَاقِيَةِ فِي عَقِبِ الْمُصْطَفَيْنَ إلَي يَوْمِ الْحَشْرِ!
«من شاخهاي از شاخههاي آن درخت مباركۀ زيتونه ميباشم، و قنديلي از قنديلهاي خانه و بيت نبوّت هستم، و أدب يافته از دست فرشتگان سَفَرَه، و تربيت يافتۀ ملائكة كِرام بَرَرَه ميباشم! من چراغي از چراغهاي مشكاة و چراغداني هستم كه در آن نور نور و خلاصه و نتيجۀ كلمۀ باقيه در دنبال برگزيده شدگان و اختيارشدگان تا روز محشر ميباشم.»
منصور به اطرافيانش گفت: هَذَا قَدْ أحَالَنِي عَلَي بَحْرٍ مَوَّاجٍ لَا يُدْرَكُ طَرَفُهُ، وَ لَا يُبْلَغُ عُمْقُهُ، تُحَارُ فِيهِ الْعُلَمَاءُ، وَ يَغْرَقُ فِيهِ السُّبَحَاءُ، وَ يَضِيقُ بِالسَّابِح عَرْضُ الْفَضَاءِ، هَذَا الشَّجَي الْمُعْتَرِضُ فِي حُلُوقِ الْخُلَفَاءِ، الَّذِي لَا يَجوزُ نَفْيُهُ، وَ لَا يَحِلُّ قَتْلُهُ.
وَ لَوْلَا مَا يَجْمَعُنِي وَ إيَّاهُ شَجَرَةٌ طَابَ أصْلُهَا، وَ بَسَقَ فَرْعُهَا، وَ عَذُبَ ثَمَرُهَا، وَ بُورِكَتْ فِي الذَّرِّ، وَ قُدِّسَتْ فِي الزُّبُرِ، لَكَانَ مِنِّي إلَيْهِ مَا لَايُحْمَدُ فِي الْعَوَاقِبِ، لِمَا يَبْلُغُنِي عَنْهُ مِنْ شِدَّةِ عَيْبِهِ لَنَا، وَ سُوءِ الْقَوْلِ فِينَا.
«اين مرد مرا پرتاپ كرده است به اقيانوس مَوَّاجي كه به كرانهاش دسترس نيست، و به عمقش نتوان رسيد، علماء در آن سرگشته و حيرانند، و شناگران در آن دستخوش غرقاب. بر شناوران چيرهاي كه ميتوانند عرض آسمان را از افق تا افق دريا طي كنند عرصه را تنگ مينمايد. اين است آن استخواني كه از پهلو در حلق خلفاء گلوگير شده است كه نميتوان او را نفي كرد و نه كشتنش حلال و مباح است.
و اگر من و او به يك درختي كه ريشه و تنهاش پاكيزه، و شاخهاش بلند و برومند،
ص 321
و ميوهاش لذيذ و شيرين است منتهي نميشديم، آن شجرهاي كه در عالم ذَرّ بركت يافته است، و در كتابهاي سماوي از آن به نيكوئي و تقديس ياد گرديده است، من راجع به او تصميمي ميگرفتم كه عواقب آن پسنديده نيست، زيرا كه به من اين طور ابلاغ شده است كه: او در شدت عيبگوئي از ما و بدي گفتار دربارۀ ما كوتاهي نمينمايد.»
امام صادق عليهالسّلام فرمودند: لَاتَقْبَلْ فِي ذِيرَحِمِكَ وَ أهْلِ الرِّعَايَةِ مِنْ أهْلِ بَيْتِكَ قَوْلَ مَنْ حَرَّمَ اللهُ عَلَيْهِ الْجَنَّةَ، وَ جَعَلَ مَأوَاهُ النَّارَ. فَإنَّ النَّمَامَ شَاهِدُ زُورٍ، وَ شَرِيكُ إبْلِيسَ فِي الإغْرَاءِ بَيْنَ النَّاسِ. فَقَدْ قَالَ اللهُ تَعَالَي:
يَا أيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إنْ جَاءَكُمْ فَاسِقٌ بِنَبَأٍ فَتَبَيَّنُوا أنْ تُصِيبُوا قَوْماً بِجَهَالَةٍ فَتُصْبِحُوا عَلَي مَا فَعَلْتُمْ نَادِمِينَ.[224]
وَ نَحْنُ لَكَ أنْصَارٌ وَ أعْوَانٌ، وَ لِمُلْكِكَ دَعَائمُ وَ أرْكَانٌ مَا أمَرْتَ بِالْمَعْرُوفِ وَ الإحْسَانِ، وَ أمْضَيْتَ فِي الرَّعِيَّةِ أحْكَامَ الْقُرْآنِ، وَ أرْغَمْتَ بِطَاعَتِكَ لِلّهِ أنْفَ الشَّيْطَانِ، وَإنْ كَانَ يَجِبُ عَلَيْكَ فِي سَعَةِ فَهْمِكَ وَ كَثْرَةِ عِلْمِكَ وَ مَعْرِفَتِكَ بِآدَابِ اللهِ أنْ تَصِلَ مَنْ قَطَعَكَ، وَ تُعْطِي مَنْ حَرَمَكَ، وَ تَعْفُوَعَمَّنْ ظَلَمَكَ! فَإنَّ الْمُكَافِيءَ لَيْسَ بِالْوَاصِلِ. إنَّمَا الْوَاصِلُ مَنْ إذَا قَطَعَتْهُ رَحِمُهُ وَصَلَهَا. فَصِلْ رَحِمَكَ يَزِدِ اللهُ فِي عُمْرِكَ، وَ يُخَفِّفْ عَنْكَ الْحِسَابَ يَوْمَ حَشْرِكَ!
«قبول مكن دربارۀ ذويالارحام و اهلرعايت از اهل بيتت، گفتار كسي را كه خداوند بهشت را بر او حرام كرده است، و مأواي وي را آتش گردانيده است. زيرا كه نَمّام، شاهد زور ميباشد و در فتنهانگيزي ميان مردم و اغراء به معصيت شريك ابليس است. خداوند تعالي ميفرمايد:
اي كساني كه ايمان آوردهايد اگر شخص فاسقي، خبري براي شما بياورد تَثَبُّت نماييد(و براي عمل بر طبق آن تحقيق و تفحّص را به كار بنديد) براي آنكه مبادا از
ص 322
روي جهالت بر گروهي بستيزيد و آنگاه بر كردۀ خود پشيمان گرديد.
و ما ياران و أعوان تو ميباشيم، و دعائم و اركان مُلك تو هستيم مادامي كه به معروف و خوبيها امر كني! و احكام قرآن را در ميان رعيّت اجرا نمائي، و به واسطۀ اطاعتت از خدا بيني شيطان را به خاك بمالي. و تحقيقاً در اثر گسترش فهمت، و كثرت علمت، و معرفتت به آداب خدا، بر تو واجب است كه: صله نمائي با كساني كه با تو قطع نمودهاند، و ببخشي به كساني كه تو را محروم كردهاند، و عفو كني از كساني كه به تو ستم روا داشتهاند. زيرا كسي كه در ازاء صلۀ ديگري صله ميكند وصل كننده نيست. وصل كنندۀ رَحِم كسي است كه هنگامي كه قطع كني او وصل كند. بنابراين تو صلۀ رَحِم نما تا خدايت بر عمرت بيفزايد، و از حساب كشيدن در روز حشرت تخفيف دهد!»
منصور گفت: به جهت مقام و منزلتت از تو درگذشتم، و به جهت صدق در گفتارت از تو تجاوز نمودم. اينك مرا حديث كن به��� حديث�� كه من از آن پند گيرم، و از گناهان موبقۀ مهلكه مرا زاجر و مانع باشد!
حضرت فرمود: عَلَيْكَ بِالْحِلْمِ، فَإنَّهُ رُكْنُ الْعِلْمِ، وَ أمْلِكَ نَفْسَكَ عِنْدَ أسْبَابِ الْقُدْرَةِ! فَإنَّكَ إنْ تَفْعَلْ مَا تَقْدِرُ عَلَيْهِ كُنْتَ كَمَنْ شُفِيَ غَيْظاً، أوْ تَدَاوَي حِقْداً، أوْ يُحِبُّ أنْ يُذْكَرَ بِالصَّوْلَةِ. وَاعْلَمْ بِأنَّكَ إنْ عَاقَبْتَ مُسْتَحِقّاً لَمْتَكُنْ غَايَةُ مَا تُوصَفُ بِهِ إلَّا الْعَدْلَ، وَالْحَالُ الَّتِي تُوجِبُ الشُّكْرَ أفَضَلُ مِنَ الْحَالِ الَّتِي تُوجِبُ الصَّبْرَ.
«بر تو باد كه شكيبائي و حِلْم را پيشه گيري، چرا كه آن ركن و ستون علم است. و هنگامي كه تمام اسباب قدرت و انتقام و مكافات در تو مجتمع گردد از مبادرت به عمل خويشتنداري كن. زيرا كه اگر در سركوبي كسي كه اينك بر او چيره و غالب گرديدهاي دست به عمل گشائي، يا مانند كسي هستي كه غيظ و خشم خود را فرونشانيده است، و يا مثل كسي ميباشي كه كينه و حقد خود را علاج و مداوا كرده است، و يا همچون كسي هستي كه دوست دارد نامش به صولت و آوازهاش به قبض و بطش عالمگير گردد. و بدان كه اگر به مستحقّي دست بيازي، و وي را سزاي عمل
ص 323
خود دهي، نهايت درجهمحمدت و تمجيد تو آن است كه به عدل عمل كردهاي! در صورتي كه حالي كه ايجاب شكر و سپاس كند أفضل ميباشد از حالي كه ايجاب صبر و تحمّل نمايد(يعني در صورت عفو و اغماض مردم تو را سپاسگزارند، و در صورت جزا و انتقام، مردم به ناچار شكيبا و صابرند.)»
منصور گفت: موعظه و اندرز دادي و نيكو پندي دادي، و سخن گفتي و مختصر و موجز و پرمحتوي بيان نمودي! حالا براي من حديثي بيان كن در فضل جدّت علي بن أبيطالب عليهالسّلام حديثي را كه عامّه آن را روايت ننمودهاند.
حضرت امام صادق عليهالسّلام فرمودند: براي من حديث كرد پدرم از پدرش از جدّش كه: رسول اكرم صلّياللهعليهوآلهوسلّم فرمودند: لَمَّا اُسْرِيَ بِي إلَي السَّمَاءِ عَهِدَ إلَيَّ رَبِّي جَلَّ جَلَالُهُ فِي عَلِيِّ ثَلَاثَ كَلِمَاتٍ، فَقَالَ: يَا مُحَمَّدُ! فَقُلْتُ: لَبَّيْكَ رَبِّي وَ سَعْدَيْكَ!
فَقَالَ عَزَّوَجَلَّ: إنَّ عَلِيّاً إمَامُ الْمُتَّقِينَ، وَ قَائِدُ الْغُرِّ الْمُحَجَّلِينَ، وَ يَعْسُوبُ الْمُومِنِينَ، فَبَشِّرْهُ بِذَلِكَ! فَبَشَّرَهُ النَّبِيُّ صلّياللهعليهوآلهوسلّم بِذَلِكَ. فَخَرَّ عَلِيٌّ عليهالسّلام سَاجِداً شُكْراً لِلّهِ عَزَّ وَ جَلَّ. ثُمَّ رَفَعَ رَأسَهُ. فَقَالَ: يَا رَسُولَ اللهِ بَلَغَ مِنْ قَدْرِي حَتَّي إنِّي اُذْكَرُ هُنَاكَ؟!
قَالَ: نَعَمْ، وَ إنَّ اللهَ يَعْرِفُكَ وَ إنَّكَ لَتُذْكَرُ فِي الرَّفِيقِ الاعْلَي.
«وقتي كه مرا در معراج به آسمان سير ميدادند پروردگارم جَلّ جلاله دربارۀ علي سه كلمه با من عهد بست و گفت: اي محمد! گفتم: لَبَّيْكَ رَبِّي وَ سَعْدَيْكَ. خداي عزّوجلّ فرمود: حقّاً و تحقيقاً علي امام پرهيزگاران است، و پيشواي سفيد چهرهگان و سفيد پايان در اثر درخشش آب وضو در مواقع طهارت است، و سلطان مومنين است. اي پيامبر وي را بدين امور بشارت بده! و پيامبر او را بدين امور بشارت داد. علي عليهالسّلام بر روي زمين به شكرانۀ آن به سجده افتاد، و پس از آن سر خود را بلند كرد و گفت: اي رسول خدا! مرتبۀ من به آن حدّ رسيده است كه در عالم ملكوت از من ياد ميشود؟!
رسول خدا فرمود: آري! و تحقيقاً خداوند تو را ميشناسد، و تحقيقاً نام تو در رفيق أعْلي برده شده است.»
ص 324
منصور گفت: ذَلِكَ فَضْلُ اللهِ يَوتِيهِ مَنْ يَشَاءُ[225]. «آن است فضل خدا كه به هركس بخواهد عنايت مينمايد.»
با دقت در متن اين روايت مطالب مهمّي دستگير ميشود:
اوَّلاً منصور درصدد است امام را به اقرار آورد كه داراي علوم ملكوتيّه و سِرِّيّه نميباشد، و به طور كلّي وي را در سطح عادي و عامي مردم به شمار آورد.
ثانياً حضرت به هيچ وجه من الوجوه اعتراف به اين مطلب نمينمايند، بلكه اصرار و إبرام دارند بر آنكه از همان شجرۀ مباركۀ زيتونه ميباشند، و شاخهاي از آن درخت، و فرعي از آن اصل هستند.
ثالثاً با چه بيان مصلحت انگيز و منطقي و ملايم و برهاني، منصور را متقاعد ميسازند كه انتقام كشيدن عمل پسنديدهاي نيست، و شخص عالم بايد حتماً حليم باشد، وگرنه علم حربهاي ميشود به دست زنگي مست.
رابعاً منصور را در عين حال اندرزي دادهاند كه براي او قابل قبول باشد، نه آنكه نصيحتي كه وي را برانگيزاند و بر شدّت و حدّت او بيفزايد.
در اينجا خوب روشن ميشود كه حضرت چگونه بايد با وي تحمّل اين مصائب را بنمايند، و وظيفۀ رسالت خود را نسبت به جميع امَّت حتّي نسبت به شخص منصور ايفا كنند، و خود را از قتل و كشتن بيهوده رها سازند تا بتوانند بار گران امامت و ولايت حقيقي را به منزل برسانند.
منصور با يقين به عدم قيام امام، معذلك
از ارسال جواسيس به مدينه آرام ندارد
نه أبومسلم خراساني، و نه أبوسَلِمَه، هيچ كدام از اهل ولايت و طرفداران حضرت امام جعفر صادق عليهالسّلام نميباشند. و معذلك نامههائي از آن دو نفر به
ص 325
حضرت ميرسد كه براي امتحان و آزمايش آن حضرت است كه آيا در وجودش قيام و تكيه به اسلحه وجود دارد، يا نه؟!
بعد از گرد آمدن عبدالله محض و دو پسرانش: محمد و ابراهيم، با عبدالله سفّاح و منصور و جماعتي دگر از بني هاشم در أبواء مدينه براي آنكه با يكي از پسران عبدالله محض بيعت كنند، با آنكه ميل نداشتند امام صادق عليهالسّلام در ميان ايشان وارد گردد، ناگهان حضرت وارد شدند و فرمودند: اين بيعت درست نيست زيرا محمد مهدي آل محمد نيست. و هر دوي آن��ن: محمد و ابراهيم به دست صاحب قباي زرد(منصور أبوالدّوانيق) مقتول ميشوند و خلافت را او خواهد برد.
پس از چند روزي عبدالله سفّاح با اهل بيت خود مختفيانه از مدينه به كوفه مسافرت كرد، و با أبوسلمة خلاّل طرح خلافت خود را ريخت، و بعد از بيعت با او، أبوسَلَمِه وزير او شد و به نام وزير آل محمد مشهور گرديد. گرچه پس از گذشت چهار ماه به دست أبومسلم مقتول گرديد.
محدّث قمّي گويد: سفّاح، أبوسلمه حَفْص خلاّل را وزير خويش كرده بود، و او را وزير آل محمد ميگفتند، و او اوّل كسي بود كه در دولت عبّاسيّه وزارت بر او قرار گرفت. پس أبومسلم درصدد قتل او برآمد، و انتهاز فرصت ميبرد تا شبي كه أبوسلمه از نزد سفّاح بيرون شد كه به خانه رود اصحاب ابومسلم بر او ريختند، و خونش بريختند. و قتل ابوسلمه بعد از چهار ماه از خلافت سفّاح بوده، و چون دولت عبّاسيّه به سعي أبومسلم بوده سفّاح ابومسلم را آسيبي نرساند، بلكه او را احترام ميكرد. و ابومسلم بود تا سفّاح وفات كرد، و منصور به جاي او نشست. پس در 25 شعبان سنۀ 137 در روميّةالمداين به امر منصور كشته گشت، و أبومسلم به صفت حزم و بَطْش و غيرت معروف بوده و مردي سفّاك و خونريز بوده چنانچه عدد مقتولين او كه صَبْراً كشته شده بودند ششصد هزار تن به شمار ميرفته است.[226]
ص 326
در وقتي كه عبّاسيّون براي خود بيعت گرفتند و بر أريكۀ خلافت نشستند، نامههائي از ابومسلم و از ابوسلمه به مدينه ميرسد كه در آنها استخراج و استعلام از خلافت حضرت امام صادق عليهالسّلام و عبدالله محض و عَمْرو اشرف كه از فرزندان حضرت اميرالمومنين عليهالسّلام ميباشد، به عمل ميآيد كه آمادگي شما در امر خلافت خود تا چه حدّي است. حضرت امام صادق عليهالسّلام اين پيغامها و نامهها را ردّ ميكنند و ميفرمايند: چه عجب است براي ما كه مردمان أجنبي عهدهدار و شمشيردار خلافت ميگردند؟! اينها همه جواسيسي بودهاند كه ظرفيَّت قيام و اقدام حضرت را در برابر عبّاسيّون بسنجند، و همان بلائي را كه بر سر عبدالله محض و برادران و پسران و عشيرهاش آوردند بر سر آن حضرت بياورند، اما حضرت بيدار است و اهل فهم و درايت. بدين مراسلات اعتنا نميكند و پا از جادّۀ خويشتن فراتر نمينهد، زيرا به يقين ميداند كه: ابراهيم امام و برادرانش عبدالله سفّاح و منصور از كساني نميباشند كه خلافت را تسليم مسند حق كنند و در جاي مستقر خود قرار دهند.
ص 327
آنان فقط سنگ خود را به سينه ميزنند، و به عنوان حمايت از اهل بيت و مغضوبيّت و مغصوبيّت حقّ علويّين، پيوسته درصدد گرم كردن تنور خود و پختن نان در آن هستند. عنوان حمايت اهلبيت، فقط بهانهاي ميباشد براي امارت و رياست و حكومت خود. و اگر چنين نبود چرا در مدينه اين امر را با حضرت در ميان ننهادند، و خود پنهان به كوفه براي أخذ بيعت با اهل خودشان از بنيعباس رهسپار شدند؟!
اما عبدالله محض خبر ندارد، و داراي نور باطن و فراست عميق نميباشد كه كُنه مسائل را ادراك كند، فلهذا از كاغذهاي مجعول و مكاتبات و نامههاي شيعيان خراسان كه داراي محتوائي نبوده است گول ميخورد، و حتّي به حضرت امام صادق عليهالسّلام سوءظنّ پيدا ميكند كه: با وجود اين پيامها و اين نامهها و مراسلات از شيعۀ خراسان، تو كه با فرزند من: محمد نفس زكيّه بيعت نميكني، از روي حسادت ميباشد.
مستشار عبدالحليم جندي آورده است كه: در آن ايّام ابومسلم خراساني به امام جعفر الصّادق عليهالسّلام نوشت:
إنِّي قَدْ أظْهَرْتُ الْكَلِمَةَ، وَ دَعَوْتُ النَّاسَ عَنْ بَنِياُمَيَّةَ إلَي مُوَالَاةِ «أهْلِ الْبَيْتِ» فَإنْ رَغِبْتَ فَلَا مَزِيدَ عَلَيْكَ.
«من كلمۀ ولايت را آشكارا نمودهام، و مردم را از بني اُميّه منصرف نموده، و به موالات اهل بيت گرايش دادهام، بنابراين اگر تو به خلافت رغبت داري، در اين امر روي دست تو كسي پيدا نميشود!»
حضرت امام جعفر صادق عليهالسّلام فلسفۀ خود را اعلان فرموده جواب دادند:
مَا أنْتَ مِنْ رِجَالِي، وَ لَاالزَّمَانُ زَمَانِي.[227]
ص 328
«نيستي تو از مردان من! و نيست اين زمان زمان من.»
و در خود همين زمان أبوسلمة خلاّل - ملقّب به وزير آل محمد، و آن كس كه بهزودي وزير سفّاح أوَّلين خلفاي بنيعباس خواهد شد - فرستاد به سوي امام جعفر الصادق، و عبدالله بن الحسن بن «الحسن»، و عَمْرو الاشْرَف از 0فرزندان علي با مردي از مواليان ابوسَلِمه و به وي سفارش كرده بود: اوَّل به نزد جعفر برو اگر وي جواب مساعد داد به نزد غير او ديگر مرو! و اگر جواب مساعد نداد به نزد عبدالله برو، اگر وي جواب مساعد داد نامۀ عَمروأشرف را باطل كن و به سوي او مرو(و اگر عبدالله جواب نامساعد داد اينك نوبت به عمرو أشرف ميرسد كه نزد او بروي)!
پيك و پيامآور اول به نزد جعفر آمد، و حضرت فرمود: مَالِيَ وَ لاِبِيسَلِمَةَ وَ هُوَ شِيعَةٌ لِغَيْرِي، وَ وَضَعَ الْكِتَابَ فِي النَّارِ حَتَّي احْتَرَقَ - وَ أبَي أنْ يَقْرَأهُ.
قَالَ الرَّسُولُ: ألَا تُجِيبُهُ؟!
قَالَ: رَأيْتَ الْجَوَابَ!
«مرا با أبوسلمه چكار؟! او شيعۀ من نيست شيعۀ غير من است. و نامه را حضرت در آتش افكند تا همهاش بسوخت، و از خواندن و حتي گشودن نامه إبا و امتناع كرد.
پيام برنده گفت: آيا اين نامه را پاسخ نميدهي؟!
حضرت فرمود: هر آينه پاسخ را به چشم ديدي!»
پيامبرنده از نزد حضرت به نزد عبدالله رفت. عبدالله نامه را برخواند و براي
ص 329
ملاقات و آگاه نمودن امام جعفر صادق عليهالسّلام از منزل حركت نمود و اطّلاع داد كه: از شيعيان او در خراسان نامهاي رسيده است.
حضرت به عبدالله گفتند: وَ مَتَي كَانَ لَكَ شِيعَةٌ بِخُرَاسَانَ؟! ءَأنْتَ وَجَّهْتَ أبَا مُسْلِمٍ إلَيْهِمْ؟! هَلْ تَعْرِفُ أحَداً مِنْهُمْ بِاسْمِهِ؟! فَكَيْفَ يَكُونُونَ شِيعَتَكَ وَ هُمْ لَايَعْرِفُونَكَ وَ أنْتَ لَاتَعْرِفُهُمْ؟!
«و كدام زمان تو در خراسان شيعه داشتهاي؟! آيا تو أبومسلم را به سوي آنان روانه ساختهاي؟! و آيا يك نفر از ايشان را با اسم ميشناسي؟! پس چگونه آنان شيعيان تو هستند در حالي كه ايشان تو را نميشناسند، و تو هم ايشان را نميشناسي؟!»
عبدالله به حضرت گفت: كَانَ هَذَا الْكَلَامُ مِنْكَ لِشَيْءٍ؟!
«گويا اين طرز گفتار تو دلالت بر آن دارد كه در نفست شائبۀ اتّهام و حَسَدي نسبت به من وجود دارد؟!»
امام جعفر صادق عليهالسّلام فرمود: قَدْ عَلِمَ اللهُ أنِّي اُوجِبُ النُّصْحَ عَلَي نَفْسِي لِكُلِّ مُسْلِمٍ فَكَيْفَ أدَّخِرُهُ عَنْكَ؟ فَلَاتَمُنَّ نَفْسَكَ فَإنَّ الدَّوْلَةَ سَتَتِمُّ لِهوُلآءِ![228]
«خدا شاهد است كه من نصيحت واندرز را بر خودم نسبت به هر فرد مسلماني فريضه ميدانم، پس چگونه متصور است كه آن را از تو پنهان كنم؟! بنابراين خودت را به آرزو و ميل خلافت مينداز، چرا كه به زودي دولت و نوبت امارت براي آن جماعت تمام خواهد گشت!»[229]
پاورقي
[206] - «خرائج و جرائح» ص 244، و «بحارالانوار» طبع حروفي، ج 47، ص 172 و ص 173.
[207] - «ارشاد» مفيد، ص 290، و «بحارالانوار» ج 47، ص 174 و ص 175.
[208] - شهباء مونّث أشهب است و آن عبارت است از سفيد رنگي كه خالهاي سياه در آن بوده باشد.
[209] - سوگند به طلاق يعني در صورت دروغ بودن گفتار من تمام زنهاي من مطلَّقه باشند. و سوگند به عتاق يعني تمام بردگان من آزاد باشند. و سوگند به هَدْي يعني تمام شتران من در مكّه به عنوان قرباني گسيل گردند. و سوگند به مَشْي يعني من اين سال يا هرساله پياده به حج بيتالله الحرام بروم. تمام انواع اين سوگندها را عامّه جايز ميدانند و معتقدند كه عقدي يمين به اينها بسته ميشود و در صورت دروغ بودن مطلب، شخص سوگند خورنده ميبايست بدان وفا كند و از عهدۀ آن برآيد. ولي خاصّه تمام اقسام آن را باطل ميدانند و فقط سوگند به خداوند - جلَّ جلاله - را نافذ دانسته و عمل برطبق آن را لازم ميشمرند.
[210] - «كافي»، ج 6 ص 445 و «بحارالانوار»، ج 47 ص 203 و ص 204.
[211] - «أمالي» شيخ، ص 306، و «بحارالانوار»، ج 47 ص 164.
[212] - «مُهَج الدّعوات»، ص 198 و «بحارالانوار»، ج 47 ص 200 و ص 201.
[213] - آية الله شيخ محمدحسين مظفر در كتاب «الامام الصّادق» طبع چهارم، جامعة المدرّسين قم، در ج 1 ص 94 گويد: ميان ولايت منصور و وفات امام جعفر صادق علیه السلام دوازده سال فاصله شد. و با آنكه بين آن دو نفر از جهت مكان، بسيار فاصله بود، حضرت در حجاز و منصور در عراق بود معذلك حضرت أبداً آرامش و راحت نداشتند، و پيوسته همان طور كه بدون فاصله و مرتباً شخص محب براي محبوبش هديه ميفرستد منصور براي امام آزار و تهمت و رنج سفر و ممنوعيت را هديه ميفرستاد. عليبنطاووس ابوالقاسم رضيالدّين - طاب ثراه - در كتاب «مهج الدَّعوات» در باب دعاهاي امام صادق علیه السلام آورده است كه: هفت بار منصور امام را طلب كرد بعضي در مدينه و رَبَذه در وقت حج منصور، و بعضي احضار ايشان را به كوفه، و بعضي به بغداد. و بدون استثناء هرگاه وي را حاضر مينمود قصد كشتن او را داشت. اينها تازه غير از اهانت و زشتي گفتار و إسائۀ ادبي بود كه به حضرت ميكرد و در تعليقه گويد: منصور در ايام حيات حضرت سه بار حج كرد: سنۀ 140 و سنۀ 144 و سنۀ 147 و بعد از شهادت حضرت دوبار حج كرد: سنۀ 152 و سنۀ 158 كه در اين سفر حج را تمام ننموده و به درك أسفل وارد گرديد. به «تاريخ يعقوبي» 3/122 طبع نجف مراجعه كن. و آنچه براي من مكشوف ميباشد آن است كه منصور در هر سه بار از اين سفرهاي خود امر به جلب امام صادق نموده است.
[214] - آيۀ 41 از سورۀ 8: انفال: «و بدانيد: هرگونه غنيمتي را كه به دست آوريد، خمس آن براي خدا، و براي رسول خدا، و براي صاحبان قرابت با رسول خدا، و يتيمان، و مسكينان، و در راه واماندگان ميباشد اگر شما اين طور هستيد كه ايمان به خدا آوردهايد و به آنچه كه ما در روز فرقان(فرق ميان حق و باطل) در روزي كه دو گروه با هم تلاقي كردند(غزوۀ بدر) نازل كرديم ايمان آوردهايد!»
[215] - آيۀ 7 از سورۀ 59: حشر: «و آن بهره و نصيبي را كه خداوند از اهل بلاد وقريهها به پيامبرش ميدهد اختصاص به خدا و به رسول خدا و به اهل قرابت با رسول خدا و يتيمان و مسكينان و در راهواماندگان دارد، براي آنكه در ميان بينيازان از شما دست به دست نگردد.»
[216] - مراد از يتيمان و مسكينان و در راهواماندگان در آيۀ خمس و در آيۀ فيء يتيمان و مسكنيان و در راهواماندگان از آل رسول الله ميباشند به قرينۀ الف و لام چرا كه در امثال اين مواضع عوض از مضافاليه ميآيد. و مثل اينكه گفته باشد: للّه و لرسوله و لذي قرباه ويتاماهم و مساكينهم و ابن سبيلهم. فعليهذا حقّي در خسم و فيء براي عامّۀ مسلمانان نيست. و آنچه را كه اين مرد صوفي ذكر كرده است بنابر مذهب فقهاء عامّه ميباشد چون ميگويند: براي فقراء مسلمين و أيتام مسلمين و أبناءسبيل مسلمين است نه خصوص آن افراد از آل رسول اكرم صلّياللهعليهوآلهوسلّم .
[217] - آيۀ 44، از سورۀ 2: بقره: «آيا شما مردم را امر به نيكي ميكنيد و خودتان را فراموش ميكنيد، با وجودي كه كتاب آسماني را تلاوت مينمائيد؟! پس چرا عقل را به كار نميبنديد؟»
[218] - آيۀ 149، از سورۀ 6: انعام: «بگو: اختصاص به خدا دارد حجّت و دليلي كه ميرسد و در جاي خود مينشيند.»
[219] - «عيون أخبار الرّضا» ج 2 ص 237 و ص 238 و «علل الشرايع» ج 1 ص 228 و «بحار الانوار» طبع حروفي ج 49، ص 288 تا ص 290.
[220] - «عيون أخبار الرّضا» ج 2 ص 239 و «بحارالانوار» ج 49، ص 290. و از غرائبي كه ميتوان از كرامات حضرت امام رضا 7 به شمار آورد اين است كه اين سطوري كه اينك در علّت شهادت آن امام مظلوم ترقيم افتاد يك ساعت از آفتاب برآمدۀ صبح روز پنجشنبه سيام شهر صفرالحرام سنۀ يك هزار و چهارصد و چهارده هجريّۀ قمريّه يعني روز شهادت آن حضرت است. و در تمام اين قسمت از دورۀ امام شناسي كه تا به حال به شانزده جلد بالغ گرديده است اينك اوَّلين لحظهاي است كه از شهادت آن امام غريب سخن به ميان آمده است، و با آنكه قبلاً هم ارادۀ بيان چنين مطلبي در اينجا نبود، و همان طور كه ملاحظه ميفرمائيد اين كلام شاهدي براي طرز رفتار منصور دوانيقي با حضرت امام جعفر صادق علیه السلام به ميان آمده است، و بدواً به عنوان شاهد ذكر شده است، امَّا روح قدسي و نفس ملكوتي آن امام همام كه زنده و مردهاش يكسان است بر خامۀ فقير حقير جاري ساخته است، سَلَام الله و سلام ملائكته المقرّبين عليه و عَلَي آبائه و أبنائه أجمعين.
[221] - در «أقرب الموارد» در مادّۀ نغنغ آورده است: النُّغْنُغ: اللحمة في الحلق عند اللّهازم و قيل: موضع بين اللّهاة و شوارب الحنجور و - الّذي يكون فوق عنق البعير اذا اجترَّ تحرّك و - عرف الدِّيك و قيل ما سال تحت منقاره كاللّحية. و الجمع نَغَانِغ.
[222] - در «مجمع البحرين» آورده است: و در دعاء آمده است: «العنان المكفوف» أي الممنوع من الاسترسال أن يقع علي الارض، و هي معلّقة بلا عَمَدٍ.
[223] - «الخرائج و الجرائح»، ص 234 و «بحارالانوار» ج 47، ص 170.
[224] - آيۀ 6، از سورۀ 49: حجرات.
[225] - «أمالي» شيخ صدوق ص 611 و «بحارالانوار» ج 47 ص 168 تا ص 169.
[226] - «تتمّة المنتهي في وقايع الخلفاء» طبع سوم ص 156 و ص 157. و در تعليقه گفته است: وقتي ابومسلم ميگفته است: حال من با عبّاسيان چنان است كه مردي از صالحان استخوانهاي شير ديد جائي افتاده، دعا كرد تا خداي تعالي او را زنده كرد. و چون شير زنده شد گفت: تو را با من حقّي عظيم است، لكن مصلحت آن است كه تو را بكشم. زيرا تو مردي مستجابالدّعوهاي! شايد كه تو بار ديگر دعا كني تا خداي تعالي مرا بميراند، يا شيري قويتر از من بيافريند و آن سبب مضرّت من شود پس مصلحت من در آن است كه من تو را بكشم. پس عباسيان چون قوّت از من يافتند مصلحت ايشان در كشتن من باشد. و بالجمله چنان شد كه گفته بود. ابوجعفر منصور با يكي از عقلاء در كشتن او مشورت كرد با وي گفت: لو كان فيهما إلهةٌ الاّ الله لفسدتا. حاصل آنكه صلاح تو در كشتن اوست. و گاهي كه منصور خواست او را بكشد ابومسلم گفت: مرا به جهت دشمنان خود باقي گذار، منصور گفت: چه دشمني از تو بزرگتر دارم؟! و چون ابومسلم كشته شد خلافت بر عباسيان مستقر شد. و عن «ربيع الابرار» للزمخشري قال: ابومسلم در عرفات ميگفت: اللّهمّ إنّي تائبٌ اليكَ ممّا لاأظنّك تغفر لي! پس به او گفته شد: آيا مغفرت بر خدا كار دشواري است؟! گفت: من لباس ستم را مادامي كه دولت براي بنيعباس باقي است بافتهام. بنابراين چه بسيار ميباشند فرياد زنندگاني كه ظلم بر آنها وارد ميگردد. پس چگونه آمرزيده ميشود كسي كه تمام اين خلائق دشمن او محسوب ميشوند؟!(منه عفي عنه)
[227] - شاهد بر اينكه عبّاسيّون و وزرائشان و زمامدارانشان درصدد نابودي اهل بيت بودهاند آن است كه: ابومسلم خراساني، عبدالله بن معاوية بن عبدالله بن جعفر بن ابيطالب را بدون هيچ گناهي بكشت چون از علويّين بود. عبدالحليم جندي اينجا در تعليقه آورده است كه: اين مرد بر بنيمروان در سنۀ 127 در ري كه از نواحي خراسان است خروج كرد و پس از آنكه ابومسلم بر لشگريان بنيمروان مظفر گشت خود را تسليم ابومسلم نموده نامهاي محبّتآميز براي جلب عواطف او بدين عبارت بدو نوشت: من الاسيرِ بين يديه بلاذَنبٍ إليه و لا خِلاف عليه. فإنّ الناس من حوضك رواء و نحن ظماء، رزقنا الله منك التّحنّن ... فإنّك امينٌ مستودعٌ و رائد مصطنع و السّلام عليكم و رحمة الله. امّا نه تنها ابومسلم وي را آزاد نكرد بلكه او را كشت و بعضي گفتهاند: سَمّ داد.
[228] - كتاب «الإمام جعفر الصّادق»، تخريج جمهوريّة مصر العربيّة المجلس الاعلي للشّئون الإسلاميّة ص 74 و ص 75.
[229] - احمد امين بك مصري در كتاب «ضحي الاسلام» ج 3 ص 262 اين داستان را بدين گونه حكايت نموده است: مسعودي حكايت كرده است كه: ابوسَلِمه(داعية عبّاسيّين) چون قضيّه كشته شدن ابراهيم به او رسيد، در دل گرفت تا از دعوت به عبّاسيّون برگردد و از اين پس دعوت به آل ابيطالب نمايد. لهذا دو مكتوب به وسيلۀ پيكي به مدينه گسيل داشت. يكي از آن دو به سوي جعفر(الصّادق) و ديگري به سوي عبدالله بن حسن بن علي بن أبيطالب. چون فرستادۀ ابوسَلَمِه به جعفر رسيد وي را آگاه نمود كه: من پيك ابوسَلَمِه ميباشم و شبانگاه بود كه مكتوب را به او سپرد. جعفر گفت: وَ ما أنا و أبوسَلِمَة؟! و أبوسَلِمَة شيعةٌ لغيري . «مرا با ابوسلمه چه ربط و مناسبت است؟! أبوسلمه از شيعيان و پيروان من نميباشد.» فرستاده گفت: من رسول هستم. تو نامه را بخوان و به آنچه در نظرت آيد پاسخ بده! امام جعفر چراغي طلبيد و سپس نامۀ ابوسلمه را گرفت و در روي چراغ گرفت تا بسوخت و به فرستادۀ او گفت: آنچه را كه ديدي به رفيقت گزارش بده! و به قول كميت شاعر متمثل گرديد:
أيا مُوقِداً ناراً لغيرك ضَوْءُها و يا حِاطباً في غير حَبلك تَحطِبُ
«اي كسي كه آتشي ميافروزي كه نور آن براي غير تو ميباشد! و اي كسي كه هيزم را در ميان ريسمان غير خودت به دوش ميكشي!» در اين حال پيك از نزد امام خارج شد.(«مروج الذهب»، ج 2 ص 166).