صفحه قبل


ص 330

تشيع‌ جعفر بن‌ محمد بن‌ اشعث‌ به‌ جهت‌ علوم‌ غيب‌ آنحضرت‌

شيخ‌ محمد بن‌ يعقوب‌ كليني‌ در «كافي‌» روايت‌ مي‌كند از أبوعلي‌ اشعري‌ از محمد بن‌ عبدالجبّار، از صفوان‌ بن‌ يحيي‌، از جعفر بن‌ محمد بن‌ أشعث‌ كه‌ صفوان‌ مي‌گويد: جعفر بن‌ محمد بن‌ اشعث‌ به‌ من‌ گفت‌:[230]

علت‌ تشيّع‌ جعفر بن‌ محمد بن‌ أشعث‌، اطّلاع‌ او بر علم‌ غيب‌ امام‌ صادق‌ از جاسوس‌ منصور بوده‌ است‌. آيا مي‌داني‌ سبب‌ دخول‌ ما در اين‌ امر ولايت‌ و تشيّع‌ چيست‌؟! و علّت‌ معرفت‌ ما چه‌ چيزي‌ مي‌باشد؟! با وجود آنكه‌ ما أبداً از تشيّع‌ چيزي‌ را نمي‌شناختيم‌، و از آنچه‌ كه‌ در مردم‌ شيعه‌ وجود دارد خبري‌ نداشتيم‌؟!

من‌ به‌ وي‌ گفتم‌: سبب‌ آن‌ چيست‌؟!

جعفر بن‌ محمد بن‌ أشعث‌ گفت‌: ابو جعفر - يعني‌ أبوالدَّوانيق‌ - به‌ پدرم‌: محمد


ص 331

 ابن‌ أشعث‌ گفت‌: اي‌ محمد! يك‌ فرد صاحب‌ عقل‌ و درايتي‌ را براي‌ من‌ بجوي‌ تا رسالتي‌ را به‌ واسطۀ او ادا نمايم‌، و او از طرف‌ من‌ برساند!

پدرم‌ به‌ منصور گفت‌: من‌ براي‌ اين‌ امر مهم‌ براي‌ تو فلان‌ كس‌ را كه‌ ابن‌مهاجر و دائي‌ خود من‌ مي‌باشد پيدا كرده‌ام‌! منصور گفت‌: وي‌ را بياور! من‌ دائي‌ خودم‌ را نزد وي‌ بردم‌.

منصور به‌ او گفت‌: اي‌ پسر مهاجر! اين‌ مال‌ را بگير و برو به‌ مدينه‌ و برو نزد عبدالله‌ بن‌ حسن‌ بن‌ حسن‌ و عدّه‌اي‌ از اهل‌ بيت‌ او كه‌ در ميانشان‌ جعفر بن‌ محمد مي‌باشد و به‌ ايشان‌ بگو: من‌ مردي‌ غريب‌ از اهل‌ خراسان‌ هستم‌ و در آنجا جماعتي‌ از شيعيان‌ شما مي‌باشند كه‌ اين‌ مال‌ را براي‌ شما فرستاده‌اند!

آنگاه‌ به‌ هر يك‌ از آنان‌ كه‌ مال‌ را مي‌دهي‌، بگو: به‌ فلان‌ شرط‌ و فلان‌ شرط‌، و وقتي‌ كه‌ مال‌ را أخذ نمودند، به‌ آنان‌ بگو: من‌ پيك‌ و قاصدم‌، و دوست‌ دارم‌ با من‌ خطوطي‌ باشد از شما كه‌ اين‌ مال‌ را قبض‌ كرده‌ايد!

ابن‌مهاجر مال‌ را مأخوذ داشت‌ و رهسپار مدينه‌ گرديد، و سپس‌ به�� سوي‌ أبُوالدَّوانيق‌ و محمد بن‌ اشعث‌ مراجعت‌ نمود در وقتي‌ كه‌ محمد نزد وي‌ بود.

منصور به‌ او گفت‌: چه‌ خبر آورده‌اي‌؟!

ابن‌ مهاجر گفت‌: من‌ نزد آن‌ قوم‌ رفتم‌، و اين‌ است‌ خطوط‌ آنها كه‌ مال‌ را قبض‌ كرده‌اند سواي‌ جعفر بن‌ محمد. چون‌ من‌ كه‌ نزد او رفتم‌ در مسجدالرّسول‌ صلّي‌الله‌عليه‌وآله‌وسلّم بود و مشغول‌ خواندن‌ نماز بود. من‌ پشت‌ سر او نشستم‌ و با خود گفتم‌: صبر مي‌كنم‌ تا نمازش‌ تمام‌ شود، آنگاه‌ مطلبي‌ را كه‌ به‌ اصحابش‌ گفته‌ام‌ به‌ او مي‌گويم‌.

او با شتاب‌ نماز را خاتمه‌ داد و از نماز بيرون‌ شد، پس‌ از آن‌ روي‌ به‌ من‌ كرد و گفت‌:

يَا هَذَا! اِتَّقِ اللهَ وَ لَاتَغُرَّ أهْلَ بَيْتِ مُحَمَّدٍ، فَإنَّهُمْ قَرِيبُ الْعهْدِ بِدَوْلَةِ بَنِي‌ مَرْوَانَ وَ كُلُّهُمْ مُحْتَاجٌ!

«اي‌ مرد! از خداوند بپرهيز و اهل‌ بيت‌ محمد را گول‌ مزن‌! زيرا كه‌ ايشان‌ قريب‌


ص 332

العهد به‌ دولت‌ بني‌مروان‌ بوده‌اند، و جميع‌ آنان‌ محتاج‌ مي‌باشند!»

من‌ به‌ او گفتم‌: قضيّه‌ چيست‌؟ خداوند كارت‌ را به‌ صلاح‌ آورد!

او سرش‌ را نزديك‌ من‌ كرد، و به‌ جميع‌ آنچه‌ ميان‌ من‌ و تو واقع‌ شده‌ بود خبر داد به‌ طوري‌ كه‌ گويا او نفر سومي‌ ما بوده‌ است‌ كه‌ در اينجا حضور داشته‌ است‌.

در اين‌ حال‌ ابوجعفر دوانيقي‌ به‌ او گفت‌: اي‌ ابن‌مهاجر! بدان‌ كه‌ از اهل‌ بيت‌ نبوّت‌ نيستند مگر آنكه‌ در ميانشان‌ مُحَدَّث‌[231] وجود دارد. و جعفر بن‌ محمد در امروز مُحَدَّث‌ ما مي‌باشد.

جعفر بن‌ محمد بن‌ أشعث‌ مي‌گويد: اين‌ سبب‌ دلالت‌ و راهنمائي‌ ما بدين‌ مقاله‌ و امر ولايت‌ گرديده‌ است‌.[232]

بازگشت به فهرست

جاسوسي‌ و فريفتن‌ علويان‌ را با مال‌ بسيار

قطب‌ راوندي‌ روايت‌ نموده‌ است‌ از مهاجر بن‌ عمار خُزَاعي‌ كه‌ گفت‌: أبوالدَّوانيق‌ مرا به‌ مدينه‌ فرستاد و مال‌ كثيري‌ را با من‌ همراه‌ نمود و گفت‌ كه‌ با حالت‌ ابتهال‌ و تضرّع‌ به‌ اهل‌ البيت‌ بپيوندم‌ و كلامشان‌ را حفظ‌ نموده‌ براي‌ وي‌ ببرم‌.

مهاجر مي‌گويد: در زاويه‌اي‌ كه‌ پهلوي‌ قبر رسول‌ الله‌ است‌ براي‌ خود جا گرفتم‌، و از آنجا در مواقع‌ نماز به‌ جاي‌ دگر نمي‌رفتم‌، نه‌ در شب‌ و نه‌ در روز. و شروع‌ كردم‌ با كساني‌ كه‌ در اطراف‌ قبر بودند سوال‌ دراهيم‌ را مطرح‌ نمودن‌، و كم‌ كم‌ به‌ افراد دگري‌ كه‌ از آنان‌ برتر بودند، تا با جواناني‌ از بني‌ الحسن‌ و با مشايخشان‌ دسترسي‌ پيدا نمودم‌ به‌ طوري‌ كه‌ آنها با من‌ و من‌ با آنها الفت‌ بستيم‌ و در سرّ با هم‌ روابطي‌ پيدا كرديم‌.


ص 333

و هر وقت‌ من‌ به‌ أبوعبدالله‌ جعفر بن‌ محمد نزديك‌ مي‌شدم‌ با من‌ ملاطفت‌ مي‌نمود و اكرام‌ مي‌كرد، تا آنكه‌ در روزي‌ از روزها به‌ أبوعبدالله‌ نزديك‌ شدم‌، در حالي‌ كه‌ به‌ خواندن‌ نماز اشتغال‌ داشت‌.

هنگامي‌ كه‌ از نماز فارغ‌ شد! روي‌ به‌ من‌ كرد و گفت‌: اي‌ مهاجر جلو بيا - در حالي‌ كه‌ من‌ در آنجا نه‌ خودم‌ را با اسم‌ و نه‌ با كنيه‌ نشناسانده‌ بودم‌ - و گفت‌: به‌ صاحبت‌ بگو: جعفر به‌ تو مي‌گويد:

كَانَ أهْلُ بَيْتِكَ إلَي‌ غَيْرِ هَذَا مِنْكَ أحْوَجَ مِنْهُمْ إلَي‌ هَذَا!

تَجِي‌ءُ إلَي‌ قَوْمٍ شُبَّابٍ مُحْتَاجِينَ فَتَدُسَّ إلَيْهِمْ. فَلَعَلَّ أحَدَهُمْ يَتَكَلَّمُ بِكَلِمَةٍ تَسْتَحِلُّ بِهَا سَفْكَ دَمِهِ. فَلَوْ بَرَرْتَهُمْ وَ وَصَلْتَهُمْ وَ أغْنَيْتَهُمْ كَانُوا أحْوَجَ مَا تُرِيدُ مِنْهُمْ!

«اهل‌ بيت‌ تو به‌ غير از اين‌ چيزها نيازمندتر مي‌باشند از اين‌ چيزها!

تو مي‌آئي‌ به‌ سوي‌ قومي‌ جوان‌ و نيازمند، آنگاه‌ با دسيسه‌ و حيله‌ در امرشان‌ دست‌ مي‌اندازي‌! و روي‌ اين‌ زمينه‌ احتمال‌ آن‌ مي‌رود كه‌: يكي‌ از آنان‌ به‌ كلمه‌اي‌ زبان‌ گشايد كه‌ تو بدان‌ كلمه‌ خونش‌ را مباح‌ كني‌! اگر تو با آنها با برّ و احسان‌، و مواصلت‌ و پيوند، و بي‌نياز نمود نشان‌ رفتار كني‌ آنان‌ نيازمندتر و محتاج‌تر مي‌باشند از آنچه‌ كه‌ تو از آنها مي‌خواهي‌ و دربارۀ آنها اراده‌ مي‌كني‌!»

مهاجر مي‌گويد: وقتي‌ كه‌ من‌ به‌ نزد أبوالدَّوانيق‌ برگشتم‌ به‌ او گفتم‌: من‌ از نزد ساحِر كَذَّاب‌ كاهِن‌ پيش‌ تو آمده‌ام‌. او كه‌ امرش‌ چنان‌ و چنان‌ است‌. منصور گفت‌: ابوعبدالله‌ جعفر راست‌ گفته‌ است‌: ايشان‌ به‌ غير اينها نيازمند مي‌باشند، و مبادا اين‌ كلام‌ را از تو انساني‌ بشنود![233]

اين‌ جاسوسها و مفتّشان‌ از يك‌ طرف‌ حضرت‌ و اصحاب‌ او را محدود و محصور مي‌نمودند، و از طرف‌ ديگر ممنوعيّت‌ آنحضرت‌ را از ملاقات‌ با مردم‌، و اين‌ هم‌ مشكله‌اي‌ بود چه‌ براي‌ خود آنحضرت‌ كه‌ تمام‌ هَمّ و غَمَّش‌ پخش‌ علوم‌ و


ص 334

بسط‌ معارف‌ است‌، و چه‌ براي‌ جميع‌ مردم‌ كه‌ بايد از اين‌ سرچشمۀ صافي‌ آب‌ بنوشند، تا از قيد عبوديّت‌ بندگان‌ خدا به‌ عبوديّت‌ خدا درآيند. و با وجود ممنوعيّت‌ از ملاقات‌ و تدريس‌ و تكلّم‌ با مردم‌، آن‌ درياي‌ خروشان‌ علم‌، پنهان‌ و آن‌ جَبَل‌ راسخ‌ و طَوْدِ مرتفع‌ معرفت‌، بي‌اثر و ثمره‌ خواهد ماند.

بازگشت به فهرست

سوال‌ از امام‌ صادق‌ عليه‌السّلام به‌ صورت‌ مرد خيارفروش‌

قطب‌ راوندي‌، از هارون‌ بن‌ خارجه‌ روايت‌ نموده‌ است‌ كه‌: يك‌ نفر از اصحاب‌ ما زنش‌ را سه‌ طلاق‌ داد، و از اصحاب‌ ما حكمش‌ را پرسيد، گفتند: اعتبار ندارد. زنش‌ گفت‌: من‌ براي‌ نكاح‌ رضايت‌ نمي‌دهم‌ مگر آنكه‌ از حضرت‌ امام‌ جعفر صادق‌ عليه‌السّلام بپرسي‌! و چون‌ در عصر ابوالعبّاس‌ سفَّاح‌ بود، او در حِيرَه‌ توقّف‌ داشت‌.

مرد طلاق‌ دهنده‌ مي‌گويد: من‌ به‌ حيره‌ سفر نمودم‌، ولي‌ متمكّن‌ از مكالمۀ با حضرت‌ نشدم‌ به‌ علت‌ آنكه‌ خليفه‌ مردم‌ را از دخول‌ بر امام‌ صادق‌ عليه‌السّلام منع‌ كرده‌ بود. و من‌ متحيّر مانده‌ بودم‌ كه‌ به‌ چه‌ كيفيّت‌ به‌ ملاقات‌ وي‌ دست‌ يابم‌؟ ناگهان‌ ديدم‌ يك‌ مرد معمولي‌ دست‌ فروش‌ يك‌ جبّۀ پشمينه‌ بر تن‌ دارد و مشغول‌ فروختن‌ خيار مي‌باشد.

من‌ به‌ او گفتم‌: تمام‌ اين‌ خيارهايت‌ را به‌ چند مي‌فروشي‌؟! گفت‌: به‌ يك‌ درهم‌! من‌ به‌ او يك‌ درهم‌ دادم‌، و به‌ وي‌ گفتم‌: اين‌ جُبّه‌ات‌ را به‌ من‌ بده‌! جبّه‌اش‌ را گرفتم‌ و پوشيدم‌ و صدا بلند كردم‌: كيست‌ خيار بخرد؟ و به‌ محلِّ حضرت‌ نزديك‌ شدم‌، كه‌ ديدم‌ طفلي‌ از ناحيه‌اي‌ صدا مي‌كند: اي‌ خيار فروش‌ بيا! چون‌ به‌ حضرت‌ رسيدم‌ فرمود: چه‌ حيلۀ خوبي‌ به‌ كار برده‌اي‌؟! حاجتت‌ چيست‌؟!

من‌ گفتم‌: من‌ گرفتار شدم‌، و زنم‌ را در يك‌ دفعه‌ سه‌ طلاقه‌ كردم‌، از اصحاب‌ خودمان‌ پرسيدم‌، گفتند: طلاقت‌ فاقد اثر است‌، زنم‌ مي‌گويد: من‌ راضي‌ به‌ فراش‌ نمي‌گردم‌ تا اينكه‌ از حضرت‌ ابوعبدالله‌ عليه‌السّلام مسأله‌ را بپرسي‌!

حضرت‌ فرمود: ارْجِعْ إلَي‌ أهْلِكَ! فَلَيْسَ عَلَيْكَ شَيْءٌ![234]


ص 335

«به‌ زنت‌ رجوع‌ كن‌! چيزي‌ بر عهدۀ تو نيست‌!»

ابن‌ شهر آشوب‌ از محمد بن‌ سنان‌، از مُفَضَّل‌ بن‌ عمر روايت‌ كرده‌ است‌ كه‌: منصور در مرَّات‌ و كرَّات‌ عديده‌اي‌ بر قتل‌ حضرت‌ ابوعبدالله‌ امام‌ صادق‌ عليه‌السّلام همّت‌ گماشته‌ بود. هر چند زمان‌ يكبار پي‌ حضرت‌ مي‌فرستاد، و وي‌ را به‌ سوي‌ خود مي‌خواند تا بكشد. همين‌ كه‌ چشمش‌ به‌ حضرت‌ مي‌افتاد، هيبت‌ و اُبَّهَت‌ حضرت‌ او را مي‌گرفت‌ و از كشتن‌ درمي‌گذشت‌. مگر اينكه‌ مردم‌ را از نشستن‌ با امام‌ منع‌ مي‌نمود، و در تفتيش‌ و بازجوئي‌ از مردم‌ كار را مشكل‌ و به‌ حدّ استقصاء رسانيده‌ بود، تا كار به‌ جائي‌ رسيده‌ بود كه‌ براي‌ يكي‌ از مردم‌ شيعه‌، مسأله‌اي‌ در دينش‌ در امر نكاح‌، يا طلاق‌، يا غيرذلك‌ پيش‌ مي‌آمد، و حكمش‌ را نمي‌دانست‌ و دسترسي‌ به‌ حضرت‌ نداشت‌، بنابراين‌ ديرزماني‌ مي‌گذشت‌ كه‌ مردي‌ از زنش‌ كناره‌ مي‌گرفت‌ براي‌ آنكه‌ دچار معصيت‌ به‌ واسطۀ جهل‌ در مسأله‌ نگردد.

اين‌ طرز رفتار منصور بر شيعه‌ مشكل‌ و توانفرسا شد، تا اينكه‌ خداوند عزّوجلّ در دل‌ منصور انداخت‌ تا چيزي‌ را حضرت‌ از نزد خود به‌ منصور هديه‌ دهد كه‌ نزد احدي‌ همانندش‌ وجود نداشته‌ باشد.

حضرت‌ امام‌ جعفر صادق‌ عليه‌السّلام مِخْصَرَه‌اي‌[235](چوبدستي‌) را كه‌ طولش‌ يك‌ ذراع‌ بود براي‌ وي‌ فرستادند. منصور به‌ قدري‌ مسرور و فرحناك‌ شد كه‌ امر كرد چهار ربع‌ زمين‌ براي‌ او تقطيع‌ كنند، و در چهار موضع‌ تقسيم‌ نمايند.

پس‌ از آن‌ به‌ وي‌ گفت‌: مَا جَزَاوُكَ عِنْدِي‌ إلَّا أنْ اُطْلِقَ لَكَ، وَ تُفْشِيَ عِلْمَكَ لِشِيعَتِكَ وَ لَاأتَعَرَّضَ لَكَ وَ لَا لَهُمْ. فَاقْعُدْ غَيْرَ مُحْتَشَمٍ وَ أفْتِ النَّاسَ وَ لَاتَكُنْ فِي‌ بَلَدٍ أنَا فِيهِ!


ص 336

فَفَشَا الْعِلْمُ عَنِ الصَّادِقِ.[236]

«پاداش‌ تو در نزد من‌ چيزي‌ نمي‌تواند بوده‌ باشد مگر آنكه‌ براي‌ تو آزادي‌ بگذارم‌، و تو علمت‌ را به‌ شيعيانت‌ نشر دهي‌ و پخش‌ كني‌، و متعرّض‌ تو و متعرّض‌ ايشان‌ نگردم‌. بنابراين‌ بي‌محابا بنشين‌ و به‌ مردم‌ فتوي‌ بده‌، و در شهري‌ كه‌ من‌ سكونت‌ دارم‌ مباش‌! از اينجا علم‌ از امام‌ صادق‌ انتشار يافت‌.»

بازگشت به فهرست

تقيّه‌ شديد امام‌ صادق‌ عليه‌السّلام و ترس‌ آنحضرت‌ بر سفيان‌

در برخي‌ آثار وارد است‌ كه‌ حضرت‌ براي‌ راوي‌ روايت‌، مجال‌ توقّف‌ را جائز نمي‌دانسته‌اند، چرا كه‌ در مظانّ اتّهام‌ برخورد و مصاحبت‌ قرار مي‌گرفت‌، و عواقب‌ وخيمي‌ را به‌ دنبال‌ داشت‌.

در روايتي‌ كه‌ سفيان‌ ثَوْري‌ از حضرت‌ روايت‌ مي‌كند، چنين‌ وارد است‌ كه‌ حضرت‌ به‌ او فرمودند: غَيْرَ مَطْرُودٍ يَا سُفْيَانُ! فَفَرَقٌ عَلَيْكَ مِنَ السُّلْطَانِ!

«تو را كه‌ مي‌گوئيم‌: درنگ‌ مكن‌، به‌ خاطر آن‌ نيست‌ كه‌ قصد طرد تو را داريم‌، ليكن‌ به‌ خاطر آن‌ است‌ كه‌ از سلطان‌ براي‌ تو در اقامتت‌ نگراني‌ وجود دارد!»

روايت‌ ذيل‌ را كه‌ از سفيان‌ نقل‌ مي‌كنم‌، حقير بدين‌ صورت‌ و بدين‌ تفصيل‌ در هيچ‌ يك‌ از مجاميع‌[237] برخورد نكرده‌ام‌! بلكه‌ از روي‌ دستخط‌ مبارك‌ مرحوم‌ جدِّ حقير: آية‌ الله‌ سيد ابراهيم‌ طهراني‌ - رضوان‌ الله‌ عليه‌ - در اينجا نقل‌ مي‌نمايم‌.

اين‌ روايت‌ را ايشان‌ در صفحۀ قبل‌ از هشت‌ نسخۀ خطّيّه‌ كه‌ از اصول‌ قدماء ما مي‌باشد، و آن‌ هشت‌ اصل‌ را ايشان‌ به‌ خط‌ شكستۀ زيباي‌ نستعليق‌ در مجموعۀ جيبي‌ گردآورده‌اند، ذكر فرموده‌اند. متن‌ روايت‌ اين‌ است‌:


ص 337

رُوِيَ أنَّ سُفْيَانَ الثَّوْرِيَّ[238] قَالَ: لَمَّا حَجَجْتُ فِي‌ بَعْضِ السِّنِينَ، أَرَدْتُ زِيَارَةَ الصَّادِقِ


ص 338

أبِي‌عَبْدِاللهِ عليه‌السّلام، فَنَشَدْتُ عَنْهُ فَاُرْشِدْتُ إلَيْهِ فَجِئتُ طَرَقْتُ الْبَابَ.

فَقَالَ: مَنْ؟! قُلْتُ: صَاحِبُكَ سُفْيَانُ!

فَفَتَحَ الْبَابَ وَ وَقَفَ عليه‌السّلام عَلَ��‌ ثَلَاثِ مَرَاقٍ وَ قَالَ: مَرْحَباً يَا سُفْيَانُ! مِنَ الْجَهَةِ الشِّمَالِيَّةِ؟!

قُلْتُ: نَعَمْ يَابْنَ رَسُولِ اللهِ. مَالِي‌ أرَاكَ قَدِ اعْتَزَلْتَ النَّاسَ؟!

قَالَ: يَا سُفْيَانُ! فَسَدَ الزَّمَانُ، وَ تَغَيَّرَ الإخْوَانُ، وَ تَقَلَّبَ الاعْيَانُ، فَرَأيْتُ الاِنْفِرَادَ أسْكَنَ لِلْفُوَادِ! أمَعَكَ شَيْءٌ تَكْتُبُ فِيهِ؟!

قُلْتُ: نَعَمْ! فَقَالَ: اكْتُبْ:

ذَهَبَ الْوَفَاءُ ذَهَابَ أمْسِ الذَّاهِبِ                 وَالنَّاسُ بَيْنَ مُخَاتِلٍ وَ مُوَارِبِ 1

يَفْشُونَ بَيْنَهُمُ الْمَوَدَّةَ وَالصَّفَا                         وَ قُلُوبُهُمْ مَحْشُوَّةٌ بِعَقَارِبِ 2

قُلْتُ: زِدْنِي‌ يَابْنَ رَسُولِ اللهِ! قَالَ عليه‌السّلام: اكْتُبْ:


ص 339

لَا تَجْزَعَنَّ لِوَحْدَةٍ وَ تَفَرُّدِ                             وَ مِنَ التَّفَرُّدِ فِي‌ زَمَانِكَ فَازْوَدِ 3

ذَهَبَ الإخَاءُ فَلَيْسَ ثَمَّ اُخُوَّةٌ                             إلَّا التَّمَلُّقُ بِاللِّسَانِ وَ بِالْيَدِ 4

فَإذَا نَظَرْتَ جَمِيعَ مَا بِقُلُوبِهِمْ                         أبْصَرْتَ ثَمَّ نَقِيعَ سَمِّ الاسْوَدِ 5

ثمّ قال‌ عليه‌السّلام: غَيْرَ مَطْرُودٍ يَاسُفْيَانُ فَفَرَقٌ عَلَيْكَ مِنَ السُّلْطَانِ! فَقُلْتُ: سَمْعاً، زِدْنِي‌!

قَالَ: إذَا تَظَاهَرَتْ عَلَيْكَ الْهُمُومُ فَقُلْ: لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إلَّا بِاللهِ. وَ إذَا اسْتَبْطَأتَ الرِّزْقَ عَلَيْكَ فَعَلَيْكَ بِالاسْتِغْفَارِ، وَ عَلَيْكَ بِالتَّقْوَي‌، وَ الْزَمِ الصَّبْرَ، وَ كُنْ عَلَي‌ حَذَرٍ فِي‌ أمْرِ دُنْيَاكَ وَ آخِرَتِكَ!

فَقُمْتُ وَانْصَرَفْتُ.

«روايت‌ شده‌ است‌ كه‌: سفيان‌ ثَوْري‌ گفت‌: هنگامي‌ كه‌ در برخي‌ از سالها حجّ بيت‌ الله‌ الحرام‌ را نمودم‌، خواستم‌ امام‌ جعفر صادق‌ عليه‌السّلام را زيارت‌ كنم‌، لهذا از محلّ وي‌ پويا و جويا شدم‌، و بدان‌ محل‌ راهنمائي‌ گرديدم‌، و آمدم‌ در را كوفتم‌.

حضرت‌ فرمود: كيست‌؟! گفتم‌: همنشين‌ با تو سفيان‌! حضرت‌ در را گشود، و بر روي‌ سومين‌ پلكان‌ ايستاد و گفت‌: مرحبا اي‌ سفيان‌ از ناحيۀ شمال‌ مي‌باشي‌؟!

گفتم‌: آري‌ اي‌ پسر رسول‌ خدا! به‌ چه‌ علت‌ است‌ كه‌ مي‌نگرم‌ از مردم‌ اعتزال‌ جسته‌اي‌؟! فرمود: اي‌ سفيان‌! زمانه‌ فاسد شده‌، و در برادران‌ دگرگوني‌ حاصل‌ آمده‌، و اهل‌ شهر واژگون‌ گرديده‌اند. بنابراين‌ چنين‌ ديدم‌ كه‌ تنها زيستن‌ براي‌ آرامش‌ قلب‌ مفيدتر مي‌باشد!آيا نزدت‌ چيزي‌هست‌ كه‌ درآن‌ بنويسي‌؟! گفتم‌: بلي‌! گفت‌: بنويس‌:

1- وفا از ميان‌ مردم‌ چنان‌ رخت‌ بربسته‌ است‌ همچون‌ ديروز كه‌ گذشت‌ و در امروز اثري‌ از آن‌ پديدار نيست‌، و مردم‌ با همديگر به‌ خدعه‌ و حيله‌ مشغولند.

2- در ظاهر در ميانشان‌ صفا و مودَّت‌ را بروز مي‌دهند، اما در باطن‌، دلهايشان‌ از عقربهائي‌ پر گرديده‌ است‌.

من‌ گفتم‌: اي‌ پسر رسول‌ خدا زيادتر از اين‌ براي‌ من‌ بيان‌ فرما! فرمود: بنويس‌:

3- از وحدت‌ و تفرّد خويشتن‌ جَزَع‌ و فَزَع‌ مكن‌! در امروزۀ از زمانت‌ از وحدت‌ و تنهائي‌ توشه‌ بردار!


ص 340

4- برادري‌ از ميان‌ رفته‌ است‌، بنابراين‌ اخوَّت‌ در آنجا وجود ندارد، مگر تملّق‌ و چاپلوسي‌ با دست‌ و زبان‌!

5- بنابراين‌ چون‌ نيك‌ بنگري‌ جميع‌ آنچه‌ را كه‌ در دلهايشان‌ انباشته‌ است‌، خواهي‌ ديد كه‌ در آنجا سمّ خالص‌ مار سياه‌ رنگ‌ و خطرناك‌ در قلوبشان‌ جاي‌ دارد.[239]

سپس‌ فرمود: اي‌ سفيان‌! تو از نزد ما مطرود نمي‌باشي‌، وليكن‌ در درنگ‌ نمودنت‌ اينجا از سلطان‌ بيم‌ و خوفي‌ داريم‌! من‌ گفتم‌: به‌ روي‌ چشم‌ اطاعت‌ مي‌نمايم‌! قدري‌ زيادتر براي‌ من‌ حديث‌ كن‌! حضرت‌ فرمود: هنگامي‌ كه‌ غُصّه‌ها و اندوهها بر تو از هر جانب‌ هجوم‌ آورند بگو: لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إلَّا بِاللهِ .«هيچ‌ تحوّل‌ وتغييري‌ و هيچ‌قوّه‌ و قدرتي‌ نيست‌ مگر به‌الله‌.» و وقتي‌ كه‌ ديدي‌ روزيت‌ به‌ كندي‌ مي‌رسد بر تو باد به‌ استغفار، و بر تو باد كه‌ تقواي‌ خداوندي‌ را پيشه‌ گيري‌! و شكيبائي‌ و تحمّل‌ را ملازم‌ باش‌! و هميشه‌ در امر دنيا و آخرتت‌ حذر و ملاحظه‌ و احتياط‌ را رها مكن‌![240] پس‌ من‌ برخاستم‌ و از حضورش‌ بر كنار شدم‌.»[241]

باري‌ از اين‌ روايت‌ استفاده‌ مي‌شود كه‌ حضرت‌ امام‌ جعفر صادق‌ عليه‌السّلام در حصر و محدوديّت‌ بوده‌اند و بر چند لحظه‌ توقّف‌ سفيان‌، خوف‌ از أخذ و بَطْش‌ منصور نسبت‌ به‌ وي‌ داشته‌اند. و البته‌ از ملاحظه‌ و دقت‌ در مطاوي‌ روايت‌، مطالب‌ مهمّه‌اي‌ استفاده‌ مي‌شود كه‌ ارجاع‌ آن‌ به‌ ارباب‌ خرد و دانشمندان‌ خواهد بود.

بازگشت به فهرست

مواعظ‌ امام‌ صادق‌ عليه‌السّلام به‌ سفيان‌ ثوري‌

محدّث‌ قمّي‌ روايتي‌ ديگر از سفيان‌ نقل‌ مي‌كند كه‌ مناسب‌ است‌ آن‌ را در اينجا


ص 341

ذك�� كنيم‌: مي‌فرمايد: از ثَوْرِي‌ نقل‌ شده‌ است‌ كه‌: من‌ امام‌ جعفر صادق‌ عليه‌السّلام را ملاقات‌ كردم‌ و به‌ او گفتم‌: يابن‌ رسول‌ الله‌ مرا نصيحتي‌ بفرما! حضرت‌ به‌ من‌ فرمود:

يَا سُفْيَانُ! لَا مُرُوَّةَ لِكَذُوبٍ، وَ لَا أخَ لِمُلُوكٍ، وَ لَا رَاحَةَ لِحَسُودٍ، وَ لَا سُودَدَ لِسَيِّي‌ءِ الْخُلْقِ. «اي‌ سفيان‌! مرد دروغگو جوانمردي‌ ندارد، و پادشاهان‌ را احساس‌ برادري‌ نمي‌باشد، و مرد حسود راحتي‌ نمي‌بيند، و مرد بداخلاق‌ رياست‌ و آقائي‌ نمي‌يابد.»

گفتم‌: يابن‌ رسول‌ الله‌! بيش‌ از اين‌ به‌ من‌ اندرز بده‌! حضرت‌ فرمود:

يَا سُفْيَانُ! ثِقْ بِاللهِ إنْ كُنْتَ مُومِناً، وَ ارْضَ بِمَا قَسَمَ اللهُ لَكَ تَكُنْ غَنِيّاً، وَ أحْسِنْ مُجَاوَرَةَ مَنْ جَاوَرَكَ تَكُنْ مُسْلِماً، وَ لَا تَصْحَبِ الْفَاجِرَ فَيُعَلِّمَكَ مِنْ فُجُورِهِ، وَ شَاوِرْ فِي‌ أمْرِكَ الَّذِينَ يَخْشَوْنَ اللهَ عَزَّوَ جَلَّ!

«اي‌ سفيان‌! اگر ايمان‌ به‌ خداوند داري‌ به‌ او وثوق‌ داشته‌ باش‌! و اگر مي‌خواهي‌ بي‌نياز باشي‌ راضي‌ شو به‌ آنچه‌ خداوند براي‌ تو مقدّر كرده‌ است‌! و اگر مي‌خواهي‌ مسلمان‌باشي‌ با همسايه‌ات‌ نيكي‌كن‌! و با شخص‌ فاجر همنشين‌مباش‌ كه‌ ازفجورش‌ به‌تو مي‌آموزد،و درامورت‌ مشاوره‌كن‌ باكساني‌كه‌ ازخداوند عزّوجلّ خشيت‌ دارند!»

تاآنكه‌ حضرت‌مي‌گويد:وازآنچه‌ پدرم‌ به‌من‌مي‌فرمودآن‌بودكه‌: يَا بُنَيَّ مَنْ يَصْحَبْ صَاحِبَ السَّوْءِ لَايَسْلَمْ، وَ مَنْ يَدْخُلْ مَدَاخِلَ السَّوْءِ يُتَّهَمْ، وَ مَنْ لَايَمْلِكْ لِسَانَهُ يَأثَمْ.[242]

«اي‌ نور ديده‌ پسرك‌ من‌! هر كس‌ با همنشين‌ بد همنشيني‌ كند سالم‌ نمي‌ماند، و هر كس‌ در راهها و مدخلهاي‌ بد داخل‌ شود متّهم‌ به‌ بدي‌ مي‌گردد، و هر كس‌ زبان‌ خود را در اختيارش‌ نگه‌ ندارد به‌ گناه‌ درمي‌افتد.»[243]

بازگشت به فهرست


ص 342

بيان‌ سالهاي‌ حكومت‌ بني‌اميّه‌ و بني‌مروان‌

مصيبت‌ بزرگ‌ امام‌، ابتلاء به‌ واليان‌ جائر مدينه‌، در دو

دورۀ امويُّون‌ و عبَّاسيُّون‌ بوده‌ است‌

دورۀ امامت‌ حضرت‌ امام‌ جعفرصادق‌ عليه‌السّلام را كه‌ از رحلت‌ والد أمجدشان‌ در سنۀ 114 تا ارتحال‌ خودشان‌ در سنۀ 148 محاسبه‌ نمائيم‌، بالغ‌ بر سي‌ و چهار سال‌ مي‌گردد. و در اين‌ مدت‌ معاصر با دو دولت‌ سفَّاك‌ و هتّاك‌ اموي‌ و عباسي‌ بوده‌اند. و سلاطين‌ جائري‌ كه‌ با ايشان‌ همعصر بوده‌اند عبارتند از: هشام‌ بن‌ عبدالملك‌ متوفّي‌ در سنۀ 125، و وليد بن‌ يزيد بن‌ عبدالملك‌ متوفّي‌ در سنۀ 126، و ابراهيم‌ بن‌ يزيد بن‌ عبدالملك‌ متوفّي‌ در سنۀ 127، و مروان‌ بن‌ محمد بن‌ مروان‌ حكم‌ متوفّي‌ در سنۀ 132، و أبوالعبّاس‌ سفَّاح‌ متوفّي‌ در سنۀ 136، و أبوجعفر منصور دوانيقي‌ متوفّي‌ در سنۀ 158، كه‌ حضرت‌ را در سنۀ 148 با سمّ شهيد ساخت‌، و خود ده‌ سال‌ پس‌ از وي‌ زيست‌ كرد، و مدت‌ همعصر بودن‌ حضرت‌ با منصور دوازده‌ سال‌ بوده‌ است‌. و از مطالعه‌ و دقّت‌ در جدول‌، اين‌ مطلب‌ به‌ خوبي‌ به‌ دست‌ مي‌آيد.[244]


ص 343 (ادامه پاورقی)


ص 344 و 345


ص 346 و 347

 

 


ص 348

استانداران‌ و واليان‌مدينه‌كه‌ از طرف‌ خليفه‌ منصوب‌ مي‌گردند افرادي‌ هستند كه‌ زمام‌ امور از حكم‌ و فرمان‌ و قتل‌ و صَلْب‌ و نَهْب‌، و نماز جمعه‌ و خطبۀ آن‌، و خطبه‌ها، و نماز عيدين‌، و نماز جماعت‌ و غيرذلك‌ از اموري‌ كه‌ از مناصب‌ شخص‌ خليفه‌ مي‌باشد بدانها تفويض‌ مي‌گردد، و ايشان‌ به‌ تمام‌ معني‌ الكلمه‌ بلندگوي‌ افكار و آراء و آثار و نيّات‌ و عقائد خليفه‌ و در حقيقت‌ تَالي‌ تِلْو و شخص‌ دوم‌ كشور در آن‌ ناحيه‌ محسوب‌ مي‌گردند.

و واضح‌ است‌ كه‌ خليفه‌ هيچ‌ گاه‌ شخص‌ مخالف‌ خود را در عمل‌ و نيَّت‌ و مَجْري‌' و مَمْشي‌' نصب‌ نمي‌نمايد، زيرا كه‌ اين‌ نصب‌ در حكم‌ تضعيف‌ حكومت‌ و امارت‌ او مي‌باشد، و تضعيف‌ حكومت‌ در بلاد، مساوق‌ با ضعف‌ مرز و سرحدّ و بالاخره‌ ضعف‌ استقلال‌ مركزيّت‌ و وحدت‌ خواهد شد.

روي‌ اين‌ اساس‌ خلفاي‌ اموي‌ و عباسي‌ كه‌ از نواصب‌ و أعداء آل‌ محمد به‌ شمار مي‌آيند، هميشه‌ سعيشان‌ بر آن‌ مبذول‌ مي‌گرديده‌ است‌ كه‌: در مدينه‌ كه‌ محل‌ اجتماع‌ و مركز اهل‌ البيت‌ و وارثان‌ رسول‌ اكرم‌ مي‌باشد، سخت‌ترين‌ دشمنان‌ آنها را كه‌ در اوامر خودشان‌ مطيع‌ و منقاد بوده‌، و به‌ نحو اكمل‌ و أتمّ اجراء مي‌نموده‌اند نصب‌ كنند. حال‌ مشاهده‌ كنيد كه‌ در اين‌ دورانهاي‌ تاريك‌ و ظلماني‌ ممتد و طويل‌ بر اهل‌ بيت‌ بالاخصّ بر خود امامان‌ كه‌ عنوان‌ رياست‌ و زعامت‌ داشته‌اند، چه‌ خواهد گذشت‌؟!

از طرفي‌ حضور در جمعه‌ و جماعت‌ واجب‌ است‌، و اگر كسي‌ حاضر نگردد والي‌ مواخذه‌ مي‌كند، و از طرف‌ دگر حاكم‌ مدينه‌ در هر خطبه‌ از جانب‌ روساي‌ خود، تحميد و تمجيد به‌ عمل‌ مي‌آورد، و علي‌ عليه‌السّلام را تا زمان‌ عمر بن‌ عبدالعزيز سبّ مي‌نمايد، و مَثَالب‌ أعداء را به‌ حساب‌ فضائل‌ اهل‌ بيت‌ مي‌ريزد، و برعكس‌ فضائل‌ اهل‌ بيت‌ را به‌ حساب‌ مثالب‌ أعداء محاسبه‌ مي‌كند. سُبْحَانَ الله‌! اين‌ چه‌ واژگوني‌ و تحريف‌ فعلي‌ و قولي‌ است‌؟!

با اين‌ احوال‌ أئمّۀ شيعه‌: بايد پاي‌ اين‌ منابر آخوندهاي‌ درباري‌ و وعّاظ‌-


ص 349

السّلاطين‌ بنشينند و گوش‌ كنند. اگر در مقام‌ مدافعه‌ برآيند، به‌ اصل‌ دستگاه‌ حكومت‌ بر مي‌خورد، و در حكم‌ مدافعه‌ با مقامات‌ بالا به‌ حساب‌ مي‌آيد. و مي‌ديديم‌ و مي‌بينيم‌ چه‌ عواقب‌ وخيمي‌ را در پي‌ دارد. و اگر در مقام‌ دفاع‌ برنيايند، آخر كدام‌ غيرت‌ و عصبيّتي‌ است‌ كه‌ بتواند تحمّل‌ كند تا فاتح‌ بَدر و اُحُد و خيبر و حُنين‌ را ب��‌ دنيا دوستي‌ و حبّ رياست‌ نسبت‌ دهند، و آن‌ بزدلان‌ و ترس‌ منشان‌ را محبّ دين‌ و اسلام‌ و مصلحت‌ نگر عالم‌ انسانيّت‌ و بشريّت‌ به‌ شمار بياورند.

من‌ هر چه‌ فكر مي‌كنم‌ از اين‌ مصيبتي‌ بالاتر فرض‌ نمي‌گردد، و رنجي‌ و موتي‌ تدريجي‌، و سلب‌ حياتي‌ شكننده‌تر و كوبنده‌تر به‌ نظر نمي‌رسد.

امام‌ جعفر صادق‌ - عليه‌ الصّلوة‌ والسّلام‌ - با اين‌ مشكلات‌ روبرو بود، و اگر سكوت‌ نمي‌كرد ديگر اسمي‌ و رسمي‌ از مذهب‌ شيعه‌ و مكتب‌ و حديث‌ نبود. خانۀ حضرت‌ را سنگسار مي‌كردند، و آتش‌ مي‌زدند، و سقفها را بر روي‌ افراد زنده‌ فرود مي‌آوردند، و اگر سكوت‌ مي‌كرد، معني‌ و مفادش‌ امضاء و تحقيق‌ و تثبيت‌ همان‌ خطبه‌ها و خطابه‌هاي‌ زور و باطل‌ بود كه‌ در افق‌ سيطره‌ و حكمفرمائي‌ خليفه‌، درست‌ در نقطۀ ضدّ حق‌، و مساوق‌ با باطل‌ پيشرفت‌ مي‌نمود.

فلهذا امام‌ ما، معجزنماي‌ ما، وليّ فاني‌ ناطق‌ و ساكت‌ ما، گه‌ و بيگاه‌ در سخنانش‌ اعتراض‌ و مدافعه‌ را به‌ كار مي‌برد تا مطلب‌ باطل‌ آنها چهرۀ حقيقت‌ را به‌ زنگار تمويه‌ و مخادعه‌ و مماكره‌ فاسد نگرداند، در اين‌ مواضع‌ از كلام‌ حق‌ دست‌ برنمي‌داشت‌، گرچه‌ هم‌ ميزان‌ با اعدام‌ و نابودي‌ وي‌ مي‌گرديد. زيرا كه‌ حيات‌ تا درجه‌اي‌ اعتبار دارد كه‌ موجب‌ سلب‌ شرف‌ نگردد، وگرنه‌ در آن‌ صورت‌ مرگ‌ بهتر است‌ از زندگاني‌.

بازگشت به فهرست

خطبۀ والي‌ مدينه‌ و اعتراض‌ امام‌ صادق‌ عليه‌السّلام

شيخ‌ طوسي‌ در «أمالي‌»، از شيخ‌ مفيد با سند متّصل‌ خود از عبدالله‌ بن‌ سليمان‌ تميمي‌ روايت‌ كرده‌ است‌ كه‌ گفت‌: چون‌ محمد و ابراهيم‌ دو فرزندان‌ عبدالله‌ بن‌ الحسن‌ بن‌ الحسن‌ عليه‌السّلام كشته‌ شدند، منصور مردي‌ را به‌ نام‌ شَيْبَة‌ بن‌ غفال‌ براي‌ ولايت‌ بر اهالي‌ مدينه‌ به‌ عنوان‌ والي‌ گسيل‌ داشت‌. چون‌ او به‌ مدينه‌ وارد شد، و


ص 350

روز جمعه‌ فرا رسيد به‌ سوي‌ مسجد النّبي‌ صلّي‌الله‌عليه‌وآله‌وسلّم آمد و به‌ منبر بالا رفت‌ و حمد و ثناي‌ خدا را گزارد، سپس‌ گفت‌: أمَّا بَعْدُ، فَإنَّ عَلِيَّ بْنَ أبِيطَالِبٍ شَقَّ عَصَا الْمُسْلِمينَ، وَ حَارَبَ الْمُومِنِينَ، وَأرَادَ الامْرَ لِنَفْسِهِ، وَ مَنَعَهُ أهْلُهُ، فَحَرَّمَهُ اللهُ عَلَيْهِ وَ أمَاتَهُ بِغُصَّتِهِ. وَ هَوُلَاءِ وُلْدُهُ يَتَّبِعُونَ أثَرَهُ فِي‌ الْفَسَادِ وَ طَلَبِ الامْرِ بِغَيْرِ اسْتِحْقَاقٍ لَهُ. فَهُمْ فِي‌ نَوَاحِي‌ الارْضِ مَقْتُولُونَ، وَ بِالدِّمَاءِ مُضَرَّجُونَ.

«أمَّا بعد! پس‌ به‌ درستي‌ كه‌ علي‌ بن‌ أبيطالب‌ اجتماع‌ مسلمانان‌ را شكاف‌ داد، و با مومنان‌ محاربه‌ نمود، و امر ولايت‌ و امارت‌ را براي‌ خويشتن‌ خواست‌. امّا اهل‌ ولايت‌ او را منع‌ كردند، و خداوند هم‌ امارت‌ و ولايت‌ را بر وي‌ حرام‌ نمود، و او را بدين‌ اندوه‌ گلوگير بميرانيد، و اينان‌ كه‌ اولاد اويند از رويّه‌ و منهج‌ او در فساد پيروي‌ مي‌كنند و بدون‌ استحقاق‌، امر ولايت‌ را براي‌ خود طلب‌ مي‌نمايند. بنابراين‌ ايشان‌ در أكناف‌ زمين‌ كشته‌ شدگانند و به‌ خون‌ خود رنگين‌ شدگان‌.»

اين‌ سخنان‌ او بر جميع‌ مردم‌ گران‌ آمد، و امَّا احدي‌ از آنان‌ را جرأت‌ آن‌ نبود كه‌ سخن‌ گويد. مردي‌ از ميانه‌ برخاست‌ كه‌ بر تنش‌ إزار ضخيم‌ با ارزشي‌ را كرده‌ بود و گفت‌:

وَ نَحْنُ نَحْمَدُاللهَ وَ نُصَلِّي‌ عَلَي‌ مُحَمَّدٍ خَاتَمِ النَّبِيِّينَ وَ سَيِّدِ الْمُرْسَلِينَ، وَ عَلَي‌ رُسُلِ اللهِ وَ أنْبِيَائهِ أجْمَعِينَ! أمَّا مَا قُلْتَ مِنْ خَيْرٍ فَنَحْنُ أهْلُهُ، وَ مَا قُلْتَ مِنْ سُوءٍ فَأنْتَ وَ صَاحِبُكَ بِهِ أوْلَي‌. فَاخْتَبِرْ يَامَنْ رَكِبَ غَيْرَ رَاحِلَتِهِ، وَ أكَلَ غَيْرَ زَادِهِ! اِرْجِعْ مَأزُوراً!

«و ما حمد خداي‌ را بجاي‌ مي‌آوريم‌، و بر محمد خاتم‌ پيغمبران‌، و سيّد و سالار رسولان‌، و بر جميع‌ پيامبران‌ خدا درود و تحيّت‌ مي‌فرستيم‌. امّا آنچه‌ تو از خوبي‌ها گفتي‌ ما اهل‌ آن‌ هستيم‌، و آنچه‌ از بديها گفتي‌ تو و رفيقت‌ بدان‌ سزاوارتر مي‌باشيد! بيا و آزمايش‌ كن‌ اي‌ كسي‌ كه‌ بر روي‌ غير شترت‌ سوار شده‌اي‌، و غير توشه‌ات‌ را خورده‌اي‌! برگرد كه‌ با اين‌ رسالت‌ و پيامت‌ متحمّل‌ گناه‌ و وزر و وبال‌ گرديده‌اي‌!»

در اين‌ حال‌ حضرت‌ رو به‌ مردم‌ نموده‌ و گفت‌:

ألَا اُنَبِّئُكُمْ بِأخْلَي‌ النَّاسِ مِيزَاناً يَوْمَ الْقِي'مَةِ، وَ أبْيَنِهِمْ خُسْرَاناً؟ مَنْ بَاعَ آخِرَتَهُ بِدُنْيَا


ص 351

غَيْرِهِ، وَ هُوَ هَذَا الْفَاسِقُ!

«آيا شما را آگاه‌ نكنم‌ از آن‌ كس‌ كه‌ در روز قيامت‌ ترازوي‌ اعمالش‌ از همۀ مردم‌ تهي‌تر است‌، و خسران‌ و زيان‌ وي‌ از همۀ مردم‌ روشن‌تر و آشكاراتر؟ او كسي‌ است‌ كه‌ آخرت‌ خود را به‌ دنياي‌ غير خودش‌ بفروشد، و آن‌ اين‌ مرد فاسق‌ است‌!»

اين‌ كلام‌ امام‌، مردم‌ مسجد را ساكت‌ كرد و شخص‌ والي‌ از مسجد بيرون‌ رفت‌ و به‌ يك‌ سخن‌ هم‌ لب‌ نگشود. من‌ چون‌ از گويندۀ اين‌ گفتار جستجو كردم‌ به‌ من‌ گفتند:

هَذَا جَعْفَرُ بْنُ مُحَمَّدِبْنِ عَلِيَّ بْنِ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِي‌ بْنِ أبِيطَالِبٍ صَلَوَاتُ اللهِ عَلَيْهِمْ.[245]

در «علل‌ الشَّرايع‌» با سندش‌ از ربيع‌ صاحب‌ منصور دوانيقي‌ روايت‌ كرده‌ است‌ كه‌ گفت‌: روزي‌ منصور از حضرت‌ ابوعبدالله‌ صادق‌ عليه‌السّلام پرسيد: به‌ چه‌ علت‌ خداوند مگس‌ را آفريده‌ است‌؟! - و اين‌ در حالي‌ بود كه‌ بر روي‌ منصور مگسي‌ نشست‌، منصور آن‌ را از خود دور كرد، مگس‌ دو مرتبه‌ نشست‌ و منصور دور كرد، مگس‌ براي‌ بار سوم‌ نشست‌ و منصور دور كرد - حضرت‌ فرمود: لِيُذِلَّ بِهِ الْجَبَّارِينَ[246]. «به‌ علّت‌ آنكه‌ خداوند جبّاران‌ را بدان‌ ذليل‌ گرداند.»

شيخ‌صدوق‌ با سند متّصلش‌ روايت‌ مي‌كند از امام‌ ابوعبدالله‌ جعفرصادق‌ عليه‌السّلام كه‌ فرمود: من‌ با جماعتي‌ از اهل‌ بيتم‌ در نزد زياد بن‌ عبيدالله‌ بوديم‌. او گفت‌: اي‌ فرزندان‌ علي‌ و فاطمه‌! فضيلت‌ شما بر مردم‌ چيست‌؟! همه‌ ساكت‌ شدند. من‌ گفتم‌:


ص 352

إنَّ مِنْ فَضْلِنَا عَلَي‌ النَّاسِ أنَّا لَانُحِبُّ أنْ نَكُونَ مِنْ أحَدٍ سِوَانَا، وَ لَيْسَ أحَدٌ مِنَ النَّاسِ لَايُحِبُّ أنْ يَكُونَ مِنَّا إلَّا أشْرَكَ!

«به‌ درستي‌ كه‌ از جملۀ فضائل‌ ما آن‌ است‌ كه‌: ما دوست‌ نداريم‌ از هيچ‌ طائفه‌اي‌ غير از خودمان‌ با��يم‌! ولي‌ هيچ‌ يك‌ از افراد مردم‌ نيست‌ كه‌ دوست‌ نداشته‌ باشد از ما بوده‌ باشد مگر آنكه‌ مشرك‌ خواهد بود.»

سپس‌ حضرت‌ فرمود: اِرْوُوا هَذَا الْحَدِيثَ.[247] «اين‌ حديث‌ را روايت‌ كنيد!»

آية‌ الله‌ مظفّر پس‌ از آنكه‌ اين‌ داستان‌ را بدون‌ كلمۀ إلَّا أشْرَكَ در كتاب‌ خود نقل‌ كرده‌ است‌، فرموده‌ است‌: اين‌ جواب‌ پاسخ‌ إسكاتي‌ است‌ و اين‌ عبارت‌ با وجود اختصارش‌ جميع‌ فضائل‌ را حاوي‌ و از جميع‌ دلائل‌ بي‌نياز كننده‌ و مُغْني‌ است‌.[248]

بازگشت به فهرست

قتل‌ معلّي‌ بن‌ خنيس‌ و مصادرۀ اموال‌ امام‌

داود بن‌ علي‌ بن‌ عبدالله‌ بن‌ عباس‌(عموي‌ منصور دوانيقي‌) از جانب‌ وي‌ حاكم‌ مدينه‌ بود، و فرستاد پي‌ مُعَلَّي‌ بن‌ خُنَيْس‌ پيشكار و مديرعامل‌ امور اداري‌ حضرت‌، و از او خواست‌ تا وي‌ را بر اصحاب‌ امام‌ صادق‌ عليه‌السّلام و خواصّ آن‌ حضرت‌ رهبري‌ نمايد. مُعَلَّي‌ از معرفتشان‌ تجاهل‌ كرد و چون‌ داود بر كشف‌ اسامي‌ و خصوصيّات‌ اصحاب‌ اصرار ورزيد و وي‌ را تهديد به‌ قتل‌ كرد، مُعَلَّي‌ به‌ او گفت‌:

أبِالْقَتْلِ تُهَدِّدُنِي‌؟ وَاللهِ لَوْ كَانُوا تَحْتَ قَدَمِي‌ مَا رَفَعْتُ قَدَمِي‌ عَنْهُمْ. وَ إنْ أنْتَ قَتَلْتَنِي‌ تُسْعِدْنِي‌، وَ أشْقَيْتُكَ!

«آيا مرا به‌ كشتن‌ تهديد مي‌نمائي‌؟! قسم‌ به‌ خدا اگر اصحاب‌ حضرت‌ در زير گامم‌ باشند، من‌ گامم‌ را از روي‌ ايشان‌ برنمي‌دارم‌. و اگر تو مرا بكشي‌ من‌ به‌ سعادت‌ رسيده‌ام‌ و تو به‌ شقاوت‌!»

وقتي‌ كه‌ داود مشاهده‌ كرد كه‌ مُعلَّي‌ از ابراز اسامي‌ آنان‌ به‌ شدّت‌ امتناع‌ مي‌كند، او را كشت‌، و اموال‌ او را كه‌ اموال‌ امام‌ بود ربود و مصادره‌ نمود.


ص 353

چون‌ اين‌ خبر به‌ امام‌ صادق‌ عليه‌السّلام رسيد، با حالت‌ خشم‌ برخاست‌ در حالي‌ كه‌ ردايش‌ بر روي‌ زمين‌ كشيده‌ مي‌شد، و بر داود وارد شد و به‌ او گفت‌:

قَتَلْتَ مَوْلَايَ وَ أخَذْتَ مَالِي‌! أمَا عَلِمْتَ أنَّ الرَّجُلَ يَنَامُ عَلَي‌ الثَّكْلِ وَ لَايَنَامُ عَلَي‌ الْحَرّبِ؟!

«تو مولايم‌ را كشتي‌، و مالم‌ را ربودي‌! آيا ندانسته‌اي‌ كه‌ انسان‌ مي‌تواند در مصيبت‌ جاني‌ و مرگ‌ عزيزش‌ آرام‌ بگيرد، ولي‌ نمي‌تواند بر مصيبت‌ مالي‌ و نهب‌ و غارت‌ آرام‌ بگيرد؟!»

امام‌ صادق‌ عليه‌السّلام از داود مطالبۀ قصاص‌ كردند. داود قاتل‌ مُعَلَّي‌ را كه‌ رئيس‌ شرطه‌ و شهرباني‌ مدينه‌ بود پيش‌ آورد كه‌ حضرت‌ او را به‌ جهت‌ قصاص‌ خون‌ مُعلّي‌ بكشند. رئيس‌ شرطه‌ شروع‌ كرد به‌ صيحه‌ زدن‌ كه‌:به‌ من‌ امر مي‌كنند تا مردم‌ را براي‌ ايشان‌ بكشم‌، سپس‌ خودم‌ را مي‌كشند!

پس‌ از اين‌ واقعه‌، داود پنج‌ تن‌ از شرطه‌ها(نگهبانان‌) را فرستاد تا حضرت‌ صادق‌ عليه‌السّلام را بياورند، و به‌ ايشان‌ گفت‌: شما او را بياوريد، و اگر از آمدن‌ امتناع‌ نمود سرش‌ را بياوريد! شرطه‌ها داخل‌ منزل‌ حضرت‌ شدند در حالي‌ كه‌ ايشان‌ نماز مي‌خواندند و گفتند: داود را اجابت‌ كن‌!

حضرت‌ فرمود: اگر اجابت‌ نكنم‌ چه‌ خواهيد كرد؟! گفتند: ما را به‌ امري‌ امر كرده‌ است‌! حضرت‌ فرمود: اِنْصَرِفُوا فَإنَّهُ خَيْرٌ لَكُمْ فِي‌ دُنْيَاكُمْ وَ آخِرَتِكُمْ!

«شما مراجعت‌ كنيد، زيرا بازگشتن‌ براي‌ شما چه‌ براي‌ دنيايتان‌ و چه‌ براي‌ آخرتتان‌ پسنديده‌ است‌!»

شرطه‌ها از مراجعت‌ إبا كردند مگر آنكه‌ حضرت‌ را با خود ببرند.

در اين‌ حال‌ حضرت‌ دو دست‌ خود را بلند نمودند، سپس‌ آنها را بر دو شانۀ خود گذاردند، و پس‌ از آن‌ دو دستها را گشودند، سپس‌ با سبَّابۀ خود دعا كردند، و از وي‌ شنيده‌ شد كه‌ مي‌گويد: السَّاعَةَ! السَّاعَةَ! حَتَّي‌ سُمِعَ صُرَاخٌ عَالٍ. فَقَالَ لَهُمْ: إنَّ


ص 354

صَاحِبَكُمْ قَدْ مَاتَ، فَانْصَرَفُوا.[249]

«اين‌ ساعت‌! اين‌ ساعت‌! تا اينكه‌ فرياد بلندي‌ به‌ گوش‌ رسيد. حضرت‌ به‌ آنها فرمود: رئيستان‌ بمرد. شرطه‌ها از منزل‌ حضرت‌ بيرون‌ رفتند.»

مضمون‌ و محتواي‌ اين‌ داستان‌ را كليني‌، و حافظ‌ رَجَب‌ بُرْسي‌، و ابن‌شهرآشوب‌ ذكر نموده‌اند.[250]

باري‌ اين‌ چند مورد بعضي‌ از موارد بود كه‌ حضرت‌ صريحاً در برابر أبوالدَّوانيق‌ مقاومت‌ فرموده‌، و به‌ خودِ وي‌ و يا وُلات‌ از قِبَل‌ وي‌ در مدينه‌ اعلام‌ جرم‌ فرموده‌اند، گرچه‌ ملازم‌ با كشته‌ شدن‌ و در برابر شمشير قرار گرفتن‌ نفس‌ نفيس‌ خود حضرت‌ بوده‌ باشد.

بازگشت به فهرست

علت‌ كشته‌ شدن‌ معلّي‌ عدم‌ تقيۀ او بود

مَعَلَّي‌ بن‌ خُنَيْس‌ از موثّقين‌ راويان‌ مي‌باشد، و از اهل‌ جَنَّت‌ است‌. حضرت‌ براي‌ او طلب‌ خير نمودند. فقط‌ عيبي‌ كه‌ داشت‌ كشف‌ اسرار حضرت‌ مي‌كرد، و در برابر مخالفان‌ به‌ مطالب‌ دروني‌ و سِرِّي‌ و ملكوتي‌ حضرت‌ زبان‌ مي‌گشود، و حضرت‌ با آنكه‌ كراراً وي‌ را منع‌ مي‌كردند، ولي‌ معذلك‌ خوددار نبود و بالاخره‌ همين‌ امر موجب‌ شد كه‌ شهرت‌ يافت‌، و والي‌ مدينه‌ وي‌ را از ميان‌ اصحاب‌ امام‌ براي‌ معرِّفي‌ اسامي‌ آنها به‌ نزد خود طلبيد، او هم‌ جدّاً امتناع‌ كرد تا بالاخره‌ مقتول‌ و مَصْلوب‌ و مَسْلوب‌ گرديد.

امام‌ جعفر صادق‌ عليه‌السّلام در مدينه‌ حَبْس‌ نظر بوده‌اند

با تمام‌ آنچه‌ ذكر كرديم‌، و آن‌ سفرهاي‌ عديده‌، و آن‌ مكالمات‌ با منصور، و سخنان‌ منطقي‌ و علمي‌ حضرت‌ با وي‌ كه‌ مُجاب‌ مي‌شد و قادر بر پاسخ‌ نبود، معذلك‌ حضرت‌ در مدينه‌ اختيار كلام‌ و بيان‌ و تدريس‌ و ملاقات‌ اهل‌ دل‌ و ايمان‌ را


ص 355

نداشته‌اند. زندگاني‌ حضرت‌ در تحت‌ نظر منصور، و واليان‌ جائر او، و جواسيس‌ مختلفه‌، و مزاحمت‌ مراودين‌، به‌ طوري‌ بوده‌ است‌ كه‌ مي‌توان‌ جدّاً گفت‌: امام‌ صادق‌ عليه‌السّلام در مدينه‌، حبس‌ نظر بوده‌ و حتّي‌ اجازۀ خروج‌ از مدينه‌، و برخورد و ملاقات‌ با ارباب‌ ولايت‌ را نداشته‌اند.

شيخ‌ كَشِّي‌ با سند خود روايت‌ مي‌كند از عَنْبَسَه‌ كه‌ گفت‌: شنيدم‌ از أباعبدالله‌ عليه‌السّلام كه‌ مي‌گفت‌:

أشْكُو إلَي‌ اللهِ وَحْدَتِي‌، وَ تَقَلْقُلِي‌ مِنْ أهْلِ الْمَدِينَةِ حَتَّي‌ تَقْدَمُوا، وَ أرَاكُمْ وَ اُسَرَّ بِكُمْ. فَلَيْتَ هَذِهِ الطَّاغِيَةَ أذِنَ لِي‌ فَاتَّخَذْتُ قَصْراً فَسَكَنْتُهُ وَ أسْكَنْتُكُمْ مَعِي‌، وَ أضْمَنُ لَهُ أنْ لَايَجِي‌ءَ مِنْ نَاحِيَتِنَا مَكْرُوهٌ أبَداً.[251]

«من‌ شِكْوة‌ خود از تنهائيم‌ و پريشاني‌ و نگراني‌ درونيم‌ از اهل‌ مدينه‌ را به‌ سوي‌ خدا مي‌برم‌، و اين‌ وحدت‌ و نگراني‌ از مردم‌ براي‌ من‌ باقي‌ است‌ تا شما بياييد، و من‌ شما را ببينم‌ و با ديدن‌ شما به‌ مسرّت‌ آيم‌. پس‌ اي‌ كاش‌ اين‌ طاغوت‌ زمان‌ به‌ من‌ اجازه‌ مي‌داد تا ساختماني‌ را اتّخاذ مي‌نمودم‌ و در آن‌ سكونت‌ مي‌كردم‌ و شما را هم‌ با خود سكونت‌ مي‌دادم‌، و من‌ براي‌ منصور ضامن‌ مي‌شدم‌ كه‌ از جانب‌ ما أبداً به‌ وي‌ مكروهي‌ نخواهد رسيد!»

و أيضاً شيخ‌ كَشِّي‌ با سند خود از عيص‌ بن‌ قاسم‌ روايت‌ مي‌كند كه‌ گفت‌: من‌ با دائي‌ خودم‌: سليمان‌ بن‌ خالد بر امام‌ ابوعبدالله‌ جعفر صادق‌ عليه‌السّلام وارد شديم‌.

امام‌ صادق‌ عليه‌السّلام به‌ دائيم‌ گفت‌: اين‌ جوان‌ كيست‌؟!

دائيم‌: سليمان‌ گفت‌: اين‌ خواهرزادۀ من‌ است‌!

امام‌ عليه‌السّلام گفت‌: فَيَعْرِفُ أمْرَكُمْ ؟! «آيا امر ولايت‌ شما را شناخته‌ است‌؟!»

دائيم‌ گفت‌: آري‌!

امام‌ عليه‌السّلام گفت‌: الْحَمْدُ لِلّهِ الَّذِي‌ لَمْيَجْعَلْهُ شَيْطَاناً . «سپاس‌ از آن‌ خداست‌ كه‌ او را


ص 356

شيطان‌ قرار نداد.»

سپس‌ امام‌ عليه‌السّلام گفت‌: يَا لَيْتَنِي‌ وَ إيَّاكُمْ بِالطَّائِفِ، اُحَدِّثُكُمْ وَ تُونِسُونِّي‌، وَ أضْمَنُ لَهُمْ أنْ لَانَخْرُجَ عَلَيْهِمْ أبَداً.[252]

«اي‌ كاش‌ من‌ با شما در طائف‌ بودم‌، من‌ با شما سخن‌ مي‌گفتم‌ و شما أنيس‌ من‌ مي‌شديد، و من‌ براي‌ آنان‌ ضامن‌ مي‌شدم‌ كه‌ أبداً بر آنها خروج‌ نكنيم‌!»

باري‌ اينك‌ كه‌ مي‌خواهيم‌ بحث‌ اوَّل‌ را كه‌ روابط‌ و موقعيّت‌ امام‌ جعفر صادق‌ عليه‌السّلام با منصور مي‌باشد خاتمه‌ دهيم‌، و وارد در بحث‌ دوم‌ كه‌ مدرسه‌ و علوم‌ و شاگردان‌ حضرت‌ است‌ گرديم‌، سزاوار است‌ محصَّل‌ و شالودۀ ابحاث‌ گذشته‌ را ضمن‌ تثبيت‌ و تقريرشان‌، با عباراتي‌ از مستشار عبدالحليم‌ جُنْدي‌ بازگو نمائيم‌:

از سخنان‌ أفلاطون‌ است‌: السُّلْطَانُ كَرَاكِبِ الاسَدِ، يَهَابُهُ النَّاسُ وَ هُوَ لِمَرْكُوبِهِ أهْيَبُ. «سلطان‌ همانند كسي‌ است‌ كه‌ بر شير سوار است‌، مردم‌ از وي‌ مي‌ترسند و او از مركوبش‌ بيشتر ترسان‌ است‌.»

بازگشت به فهرست

دنباله متن

پاورقي


[230] - جعفر بن‌ محمد بن‌ أشعث‌، پسر محمد بن‌ أشعث‌ بن‌ قيس‌ مي‌باشد. جدّش‌ أشعث‌ بن‌ قيس‌ داماد ابوبكر بود كه‌ خواهرش‌ را تزويج‌ كرده‌ بود. خودش‌ از دشمنان‌ اميرالمومنين‌ علیه السلام مي‌باشد كه‌ با ابن‌ملجم‌ در خون‌ آن‌ حضرت‌ شركت‌ كرد. پسرش‌ محمد بن‌ أشعث‌ از سرلشگران‌ ابن‌ زياد در واقعۀ طفّ و از قاتلان‌ حضرت‌ سيّدالشهداء علیه السلام بود، و دخترش‌ جُعده‌ زن‌ حضرت‌ امام‌ حسن‌ علیه السلام بود كه‌ وي‌ را مسموم‌ و شهيد ساخت‌. و لهذا خاندان‌ أشعث‌ بن‌ قيس‌ از ناصبيان‌ و اعداء آل‌ محمد به‌ شمار مي‌آيند. در اينجا آنچه‌ از اين‌ روايت‌ به‌ دست‌ مي‌آيد آن‌ است‌ كه‌: پسر محمد يعني‌ جعفر بن‌ محمد به‌ واسطۀ شنيدن‌ جريان‌ علم‌ غيب‌ و اعجاز حضرت‌ امام‌ صادق‌ علیه السلام به‌ وسيلۀ دائي‌ پدرش‌ ابن‌مُهاجِر شيعه‌ گرديده‌ است‌.

[231] - مُحَدَّث‌ با صيغۀ اسم‌ مفعول‌ به‌ كساني‌ گفته‌ مي‌شود كه‌: خودشان‌ بدون‌ آنكه‌ ملائكه‌ را ببينند فرشتگان‌ با آنها سخن‌ مي‌گويند، و از عوالم‌ غيبيّه‌ بدين‌ مقدار براي‌ آنها علم‌ و انكشاف‌ حاصل‌ مي‌گردد و اين‌ وَحْي‌ نمي‌باشد، و در روايت‌ عامّه‌ و خاصّه‌ از رسول‌ اكرم‌ صلّي‌الله‌عليه‌وآله‌وسلّم نقل‌ كرده‌اند كه‌ فرموده‌ است‌: در ميان‌ امَّت‌ من‌ محدَّثاني‌ وجود دارند، از جمله‌ حضرت‌ صديقۀ كبري‌ فاطمۀ زهراء سلام‌ الله‌ عليها مُحَدَّثَه‌ بوده‌اند.

[232] - «اصول‌ كافي‌»، ج‌ 1، كتاب‌ الحجّة‌ ص‌ 475 روايت‌ 6.

[233] - «الخرائج‌ و الجرائح‌»، ص‌ 244 و «بحارالانوار»، ج‌ 47، ص‌ 172، از خرائج‌.

[234] - «الخرائج‌ و الجرائح‌»، ص‌ 244 و «بحارالانوار»، ج‌ 47، ص‌ 172، از خرائج‌.

[235] - علامۀ مجلسي‌ - رضوان‌ الله‌ عليه‌ - در بيان‌ خود فرموده‌ است‌: در قاموس‌ است‌ كه‌: مِخْصَرَه‌ بر وزن‌ مِكْنَسَه‌ چيزي‌ است‌ كه‌ بر آن‌ تكيه‌ دهند مانند عصا و مثل‌ آن‌. و چيزي‌ است‌ كه‌ پادشاه‌ در وقت‌ خطبه‌ به‌ دست‌ مي‌گيرد و با آن‌ اشاره‌ مي‌كند، و خطيب‌ در موقع‌ خطب‌ به‌ دست‌ دارد.(قاموس‌ ج‌ 2 ص‌ 20).

[236] - «مناقب‌» ج‌ 3 ص‌ 364 و «بحارالانوار»، ج‌ 47 ص‌ 180.

[237] - در فحصي‌ كه‌ به‌ عمل‌ آمد اين‌ روايت‌ در كتاب‌ «الاثني‌ عشرية‌ في‌ المواعظ‌ العددية‌» باب‌ الثلاثيات‌، فصل‌ تاسع‌، ص‌ 72 به‌ دست‌ آمد، وليكن‌ بجاي‌ «فَازْوَدْ» «فَازْدَدْ» و بجاي‌ «فَفَرَقٌ» «نفرق‌» آمده‌ است‌. همچنين‌ در كتاب‌ «روضات‌ الجنّات‌» طبع‌ حروفي‌، ج‌ 4، ص‌ 65، در شرح‌ حال‌ سفيان‌ ثوري‌، به‌ نقل‌ از «الاثني‌ عشرية‌» اين‌ روايت‌ را ذكر مي‌كند.

[238] - محدّث‌ قمي‌ در كتاب‌ «تتمّة‌ المنتهي‌ في‌ ايام‌ الخلفاء» طبع‌ سوم‌ ص‌ 211 و ص‌ 212 گويد: و در اوّل‌ سنۀ 161 سفيان‌ بن‌ سعيد ثَوري‌(به‌ فتح‌ مثلثه‌) منسوب‌ به‌ «ثور تميم‌» در بصره‌ وفات‌ كرد. دميري‌ گفته‌ كه‌: سفيان‌ از اهل‌ كوفه‌ بود وقتي‌ از او سوال‌ كردند از عثمان‌ و علي‌، ثوري‌ گفت‌ كه‌: اهل‌ بصره‌ عثمان‌ را تفضيل‌ مي‌دهند و اهل‌ كوفه‌ علی علیه السلام را. گفتند: تو بر چه‌ مذهبي‌؟! گفت‌: من‌ از اهل‌ كوفه‌ام‌ يعني‌ قائل‌ به‌ تفضيل‌ علی علیه السلام مي‌باشم‌ - انتهي‌ ... و در احاديث‌ اماميّه‌ روايات‌ بسيار در مذمّت‌ ثوري‌ وارد شده‌، و در روايت‌ «كافي‌» است‌ كه‌ ثوري‌ خدمت‌ حضرت‌ صادق‌ علیه السلام رسيد در حالي‌ كه‌ آن‌ حضرت‌ سوار شده‌ بود و ارادۀ جائي‌ را داشت‌. سفيان‌ عرض‌ كرد كه‌: حديث‌ فرما ما را به‌ حديث‌ خطبۀ رسول‌ الله‌ صلّي‌الله‌عليه‌وآله‌وسلّم در مسجد خَيْف‌. فرمود: مهلت‌ ده‌ مرا تا بروم‌ پي‌ حاجت‌ خود و برگردم‌، آن‌ وقت‌ حديث‌ كنم‌، سفيان‌ قبول‌ نكرد و قسم‌ داد آن‌ حضرت‌ را كه‌ فعلاً مرا حديث‌ كن‌! حضرت‌ پياده‌ شد. سفيان‌ گفت‌: بفرما دوات‌ و كاغذي‌ هم‌ حاضر كنند. حضرت‌ فرمود: آوردند. آنگاه‌ فرمود: بنويس‌: بسم‌ الله‌ الرحمن‌ الرحيم‌، خطبة‌ رسول‌ الله‌ صلّي‌الله‌عليه‌وآله‌وسلّم في‌ مسجد الخَيْف‌: نَضَّر اللهُ عبداً سمع‌ مقالتي‌ فوعاها و بلّغها إلي‌ من‌ لم‌يبلغه‌. يا أيّها الناس‌ ليبلِّغ‌ الشاهد الغائب‌ فربّ حامل‌ فقه‌ ليس‌ بفقيه‌، و ربّ حامل‌ فقه‌ إلي‌ من‌ هو أفقه‌ منه‌. ثلاثٌ لايغلّ عليهنّ قلب‌ امري‌ مسلم‌: إخلاص‌ العمل‌ للّه‌، و النّصيحة‌ لائمّة‌ المسلمين‌، و اللزّوم‌ لجماعتهم‌، فإنّ دعوتهم‌ محيطةٌ من‌ ورائهم‌. المومنون‌ إخوة‌ تتكافي‌ دماوهم‌، و هم‌ يدٌ علي‌ من‌ سواهم‌، يسعي‌ بذمّتهم‌ أدناهم‌. سفيان‌ نوشت‌ خطبه‌ را و بر حضرت‌ عرضه‌ كرد آنگاه‌ حضرت‌ پي‌ حاجت‌ خود رفت‌ و سفيان‌ برگشت‌، در بين‌ راه‌ مطالعۀ حديث‌ كرد و تفكّري‌ كرد در كلمۀ «النّصيحة‌ لائمّة‌ المسلمين‌» فهميد مراد اميرالمومنين‌ و اولاد اوست‌. همان‌ وقت‌ كاغذ را پاره‌ كرد و با رفيق‌ خود گفت‌: كه‌ اين‌ حديث‌ را كتمان‌ كن‌ و با كسي‌ مگو!

اين‌ حديث‌ را به‌ طور تفصيل‌ محقّق‌ عظيم‌ سيد عليخان‌ مدني‌ شيرازي‌ در شرح‌ صحيفۀ كاملۀ سجّاديّه‌ حكايت‌ نموده‌ است‌. و ما آن‌ را از ج‌ 2 ص‌ 111 الي‌ ص‌ 113 «تلخيص‌ الرّياض‌» در اينجا ذكر مي‌كنيم‌: در «كافي‌» با سند خود روايت‌ كرده‌ است‌ از حكم‌ بن‌ مسكين‌ از مردي‌ از قريش‌ از اهل‌ مكّه‌ كه‌ گفت‌: سفيان‌ ثوري‌ به‌ من‌ گفت‌: مرا ببر نزد جعفر بن‌ محمد. من‌ با او به‌ نزد جعفر رفتيم‌ و ديديم‌ كه‌ وي‌ مشغول‌ سوار شدن‌ مركب‌ خود مي‌باشد در اينجا روايت‌ را بعينها مانند روايت‌ مرويّه‌ از «منتهي‌ الآمال‌» نقل‌ مي‌كند و در پايانش‌ اضافه‌ دارد كه‌ آن‌ مرد مي‌گويد: چون‌ ما مراجعت‌ كرديم‌ او در وسط‌ راه‌ به‌ من‌ گفت‌: قدري‌ به‌ حال‌ خودت‌ باش‌ تا من‌ در اين‌ حديث‌ نظري‌ بنمايم‌! من‌ به‌ او گفتم‌: قد والله‌ ألزم‌ أبوعبدالله‌ رقبتك‌ شيئاً لايذهب‌ من‌ رقبتك‌ أبداً! «سوگند به‌ خداوند كه‌ اباعبدالله‌ بر گردن‌ تو چيزي‌ را بسته‌ است‌ كه‌ هيچ‌ گاه‌ گشوده‌ نخواهد شد!» سفيان‌ گفت‌: آن‌ چيز كدام‌ است‌؟! من‌ گفتم‌: ثلاث‌ لايغلّ عليهنّ قلب‌ امري‌ مسلم‌، يكي‌ از آن‌ سه‌ چيز اخلاص‌ عمل‌ براي‌ خدا بود كه‌ ما معنيش‌ را فهميديم‌ و دومي‌ النَّصيحة‌ لائمّة‌ المسلمين‌(خيرخواهي‌ براي‌ پيشوايان‌ مسلمان‌) اين‌ دسته‌ از پيشواياني‌ كه‌ بر ما واجب‌ است‌ آنان‌ را از خيرخواهي‌ نمائيم‌ چه‌ كساني‌ هستند؟! آيا معاوية‌ بن‌ أبي‌ سفيان‌، و يزيد بن‌ معاويه‌، و مروان‌ حكم‌ و افرادي‌ كه‌ شهادتشان‌ در نزد ما جايز نمي‌باشد و نماز خواندن‌ در پشت‌ سرشان‌ صحيح‌ نيست‌، آيا اينان‌ هستند؟! و ديگر كلامش‌ كه‌ گفت‌: و اللزوم‌ لجماعتهم‌ (پيوسته‌ واجب‌ است‌ بر انسان‌ كه‌ ملازم‌ جماعتشان‌ بوده‌ باشند.) مراد كدام‌ جماعت‌ مي‌باشند؟! آيا مراد مُرجي‌ء است‌ كه‌ معتقد است‌: هركس‌ نماز نخواند و روزه‌ نگيرد و از جنابت‌ غسل‌ ننمايد و خانۀ كعبه‌ را خراب‌ كند و با مادرش‌ نكاح‌ كند وي‌ بر دين‌ جبرائيل‌ و ميكائيل‌ است‌، و يا مراد قَدَري‌ است‌ كه‌ معتقد است‌: آنچه‌ خدا خواست‌ واقع‌ نشد و آنچه‌ ابليس‌ خواست‌ متحقّق‌ گرديد، و يا مراد حَروري‌ است‌ كه‌ از علي‌ بن‌ ابيطالب‌ بيزاري‌ مي‌جويد و بر كفرش‌ شهادت‌ مي‌دهد، و يا مراد جَهمي‌ است‌ كه‌ معتقد است‌ معرفت‌ فقط‌ به‌ خدا كافي‌ است‌ و ايمانْ غير از آن‌ چيزي‌ نيست‌؟ سفيان‌ گفت‌: ويحك‌ اي‌ واي‌ برتو! پس‌ ايشان‌ چه‌ مي‌گويند؟! من‌ گفتم‌: ايشان‌ مي‌گويند: علي‌ بن‌ أبيطالب‌ سوگند به‌ خدا پيشوائي‌ است‌ كه‌ واجب‌ ��ست‌ بر ما كه‌ خيرخواه‌ او باشيم‌، و مراد از لزوم‌ جماعت‌، لزوم‌ اهل‌ بيت‌ او مي‌باشد. اين‌ مرد گفت‌: چون‌ سفيان‌ اين‌ بشنيد، مكتوب‌ را گرفت‌ و پاره‌ كرد و به‌ من‌ گفت‌: از اين‌ مطلب‌ كسي‌ را مطّلع‌ مگردان‌!

[239] - در كتاب‌ «مطالب‌ السّئول‌» ص‌ 72 دربارۀ وصيّت‌ حضرت‌ به‌ سفيان‌ دربارۀ عُزلت‌ و خمول‌ و صمت‌ مطالبي‌ هست‌.

[240] - در كتاب‌ «مطالب‌ السّئول‌» در اواخر صفحۀ 81 اين‌ مضمون‌ با استشهاد حضرت‌ به‌ آيات‌ قرآنيّه‌ در تحقق‌ اين‌ امور ذكر شده‌ است‌.

[241] - محدّث‌ قمي‌ صدر اين‌ روايت‌ را با دو بيت‌ از آن‌ در «منتهي‌ الآمال‌» از طبع‌ رحلي‌ علميّۀ اسلاميّه‌ ج‌ 2 ص‌ 89 و از طبع‌ حروفي‌ موسسۀ انتشارات‌ هجرت‌ ج‌ 2 ص‌ 253 مرسلاً ذكر نموده‌ است‌، و در «تتمّة‌ المنتهي‌» طبع‌ سوم‌ ص‌ 211 آنچه‌ را كه‌ در «منتهي‌ الآمال‌» ذكر كرده‌ است‌ با اضافۀ ذيل‌ آن‌ از ثمّ استزاده‌ الثّوري‌ تا عبارت‌ فقمت‌ و انصرفت‌ ذكر نموده‌ است‌.

[242] - «تتمّة‌ المنتهي‌» طبع‌ سوم‌ ص‌ 211.

[243] - در كتاب‌ «مطالب‌ السَّئول‌» ص‌ 82 ذكر كرده‌ است‌ كه‌ مردي‌ از عامۀ مردم‌ ملازمت‌ جعفر را نمود پس‌ از مدتي‌ حضرت‌ او را نيافت‌، چون‌ از وي‌ پرسش‌ نمود، مردي‌ كه‌ مي‌خواست‌ او را تعييب‌ و تنقيص‌ نمايد گفت‌: إنَّه‌ لَبَطِي‌ءٌ . «او مردي‌ است‌ كه‌ در كارهايش‌ كُند عمل‌ مي‌كند.» حضرت‌ فرمودند: أصل‌ الرَّجل‌ عقله‌، و حسبه‌ دينه‌، و كرمه‌ تقواه‌، و الناس‌ في‌ آدم‌ مستوون‌. «اصالت‌ مرد به‌ عقل‌ اوست‌، و شرف‌ و اعتبارش‌ به‌ ديانتش‌، و مجد و مكرمتش‌ به‌ تقوايش‌. و جميع‌ مردم‌ در آدم‌ مساوي‌ و يكسان‌ هستند.» چون‌ آن‌ مرد عيب‌ گوينده‌ اين‌ سخن‌ بشنيد شرمنده‌گرديد.

[244] - مستشار عبدالحليم‌ جندي‌ كه‌ از اركان‌ مجلس‌ اعلاي‌ شئون‌ اسلاميۀ مصر است‌ درتعليقۀ ص‌ 51 از كتاب‌ ارزشمند خود: «الامام‌ جعفر الصادق‌» خلفاي‌ بني‌اميه‌ و بني‌مروان‌ و مدت‌ حكومتشان‌ را بدين‌ صورت‌ ذكر نموده‌ است‌: بنواميّه‌: معاويه‌(41-60) يزيد(60-64) معاوية‌ ابن‌ يزيد ثلاثة‌ أشهر في‌ سنة‌ 64.

   

بنومروان‌ : مدة‌ الخلافة‌
مروان‌ بن‌ حكم (1) 64-65
عبدالملك بن‌مروان  ‌ 64-86
الوليد بن‌ عبدالملك  ‌ 86-96
سليمان‌ بن‌ عبدالملك ‌ 96-99
عمربن‌ عبدالعزيز بن‌مروان 99-101
يزيد بن‌ عبدالملك ‌ 101-105
هشام‌ بن‌ عبدالملك 105-125
 الوليد بن‌ يزيد بن ‌عبدالملك  125-126
يزيد بن ‌الوليد بن‌ عبدالملك ‌ 126
ابراهيم‌ بن ‌الوليد بن‌ عبدالملك  126
مروان‌ بن‌ محمد بن‌ مروان 127-132 أو 750 ميلادي‌

 

و در «مروج‌ الذهب‌» مدت‌ خلافت‌ بني‌اميّه‌ را دقيقاً ذكر كرده‌ است‌.

اقول‌: و ما در اينجا ملخّص‌ آنچه‌ را كه‌ مسعودي‌ در «مروج‌الذهب‌» از طبع‌ دوم‌ 1367 هجري‌ قمري‌ ج‌3 ص‌ 249 ذكر نموده‌ است‌ مي‌آوريم‌:

 

روز  ماه‌  سال  نام‌ حاكم‌
00 00 20  معاوية‌ بن‌ أبي‌سفيان‌
14 08 3 يزيد بن‌ معاويه‌
11 01 0  معاوية‌ بن‌ يزيد
05 08 0  مروان‌ بن‌ حكم‌
20 01 21 عبدالملك‌ بن‌ مروان‌
02 08 9 وليد بن‌ عبدالملك‌
15 06 2   سليمان‌ بن‌ عبدالملك‌
05 05 2  عمر بن‌ عبدالعزيز
13 00 4  يزيد بن‌ عبدالملك‌
09 09 19 هشام‌ بن‌ عبدالملك‌
00 03 1    وليد بن‌ يزيد بن‌ عبدالملك‌
10 02 0    يزيد بن‌ وليد بن‌ عبدالملك‌
10 02 5 مروان‌ بن‌ محمّد بن‌ مروان‌
24 08 90 خاندان‌ بني‌اميّه‌ و ابوالعاص‌ همگي‌ (مجموع‌ سالهاي‌ غصب‌ خلافت‌)

مسعودي‌ مي‌گويد: از اين‌ دوران‌ مي‌بايد ايّام‌ ابراهيم‌ بن‌ وليد بن‌ عبدالملك‌ را كسر نمائيم‌ مانند كسر نمودن‌ ايام‌ ابراهيم‌ بن‌ مهدي‌ را، زيرا وي‌ از خلفاء عباسيّون‌ محسوب‌ مي‌شد. در اين‌ صورت‌ جميع‌ دوران‌ بني‌اميّه‌ و بني‌مروان‌ نود سال‌ و يازده‌ ماه‌ و سيزده‌ روز خواهد شد. و بايد بدين‌ زمان‌ افزوده‌ گردد دوران‌ مروان‌ كه‌ با بني‌عباس‌ جنگ‌ مي‌كرد تا كشته‌ شد و آن‌ عبارت‌ مي‌باشد از هشت‌ ماه‌. و بنابراين‌ مدّت‌ سلطنتشان‌ نود و يكسال‌ و هفت‌ ماه‌ و سيزده‌ روز مي‌گردد. از اين‌ مقدار بايد ايام‌ خلافت‌ حسن‌ بن‌ علي‌ را كه‌ پنج‌ ماه‌ و ده‌ روز بوده‌ است‌، و أيضاً ايّام‌ ادّعاي‌ خلافت‌ عبدالله‌ بن‌ زبير را تا وقتي‌ كه‌ كشته‌ شد - و آن‌ عبارت‌ است‌ از هفت‌ سال‌ و ده‌ ماه‌ و سه‌ روز - كسر كنيم‌ آنچه‌ باقي‌ مي‌ماند پس‌ از اين‌ كسرها عبارت‌ مي‌شود از هشتاد و سه‌ سال‌ و چهار ماه‌، و اين‌ مقدار هزار ماه‌ بدون‌ كم‌ و زياد مي‌شود. و بعضي‌ ذكر كرده‌اند: تأويل‌ قول‌ خداي‌ عزّوجلّ: لَيْلَةُ الْقَدْرِ خَيرٌ مِنْ ألْفِ شَهْرٍ همين‌ است‌ كه‌ ما از دوران‌ ايّامشان‌ ذكر نموديم‌.

(1)- مجلسي‌ در نهم‌ «بحار» ص‌ 594 در گفتار اميرالمومنين‌ علیه السلام در «نهج‌ البلاغة‌» دربارۀ مروان‌ حَكَم‌: أما انَّ له‌ امرةً كلَعْقة‌ كَلْب‌ گويد: و التشبيه‌ لمدة‌ ملكه‌ بلعقة‌ الكلب‌ أنفَه‌، للتنبيه‌ علي‌ قصر أمرها، و كانت‌ مدة‌ امرته‌ أربعة‌ أشهر و عشراً، و روي‌ ستّة‌ أشهر.

[245] - «أمالي‌» ص‌ 31 و ص‌ 32 مجلس‌ دوم‌، و «بحارالانوار» ج‌ 47، ص‌ 165، و كتاب‌ «الإمام‌ جعفر الصّادق‌» مظفر ج‌ 1 ص‌ 120 و ص‌ 121.

[246]- «علل‌الشرايع‌» ص‌ 496 و «بحارالانوار» ج‌ 47 ص‌ 166 و در كتاب‌ «الامام‌ جعفر الصّادق‌» مظفر ص‌ 115 اين‌ حديث‌ را از «نور الابصار» شبلنجي‌ ص‌ 141 نقل‌ كرده‌ است‌ و در ذيلش‌ آورده‌ است‌ كه‌ منصور ساكت‌ شد، چرا كه‌ مي‌دانست‌ اگر آن‌ را ردّ نمايد امام‌ به‌ كلامي‌ سوزاننده‌تر و نافذتر او را مورد جرح‌ و طعن‌ خود قرار مي‌دهند. و از غرائب‌ است‌ كه‌ سيوطي‌ در «تاريخ‌ الخلفاء» طبع‌ چهارم‌ ص‌ 269 اين‌ كلام‌ را نسبت‌ به‌ مقاتل‌ بن‌ سليمان‌ داده‌ است‌ آنجا كه‌ گويد: روي‌ أنّ المنصور ألحّ عليه‌ ذبابٌ فطلب‌ مقاتل‌ بن‌ سليمان‌ فسأله‌: لِمَ خلق‌ الله‌ الذّباب‌؟! قال‌: ليذلّ به‌ الجبّارين‌.

[247] - «علل‌ الشّرايع‌» ص‌ 583 و «بحارالانوار» ج‌ 47 ص‌ 166.

[248] - كتاب‌ «الامام‌ الصّادق‌» طبع‌ جامعة‌ المدرّسين‌، ج‌ 1 ص‌ 121.

[249] - «الامام‌ الصّادق‌» مظفر ج‌ 1 ص‌ 120 تا ص‌ 122 از طبع‌ جامعة‌ المدرّسين‌.

[250] - «كافي‌» ج‌ 2 ص‌ 562 و «مشارق‌ أنوار اليقين‌» ص‌ 111 و «مناقب‌» ج‌ 3 ص‌ 357 «بحارالانوار»، طبع‌ حروفي‌ ج‌ 47 به‌ ترتيب‌ ص‌ 209 و ص‌ 181 و ص‌ 177.

[251] - «اختيار معرفة‌ الرّجال‌» ص‌ 233 و «بحارالانوار» ج‌ 47، ص‌ 185.

[252] - «اختيار معرفة‌ الرّجال‌» ص‌ 231 و «بحارالانوار» ج‌ 47، ص‌ 185.

بازگشت به فهرست

دنباله متن