و عليهذا فعل امام عين حق است، در كمال صحّت و راستي و درستي ميباشد چه بفهميم يا نفهميم.
ما بايد براي امام شناسي و معرفت به خصوصيّات مراحل سير و سلوك امام برويم و با نهايت كنجكاوي، حقيقت و عقيده و صفات نفسيّه و افعال خارجيّۀ وي را بسنجيم، و او را كَمَاكَانَ و حَيْثُ مَاكَانَ اسوه و الگوي خود در جميع شئون قرار دهيم، نه آنكه در تصوّر و خاطرۀ خود امامي درست كنيم و سپس آن را تحميل بر امام موجود در خارج بنمائيم. آن دويّمي امام خارجي و واقعي نميباشد. امامي است پنداري و تخيّلي و وَهْمي. آنگاه اگر از او تبعيّت كنيم، از امام حقيقي پيروي نكردهايم، بلكه از امام تصوّري خودمان، و در حقيقت از خودمان تبعيّت نمودهايم، و چه بسا عمري را به نام امامت و ولايت سپري نموده باشيم، و في الواقع از نفس خود تجاوز ننموده و تبعيّت از غير آن نكرده باشيم. در اين صورت عمري نفسپرست بودهايم، نه خداپرست، و نه پيرو و تابع امامي كه خداوند براي ارشاد و هدايت ما به ما نشان داده است.
كساني كه امام را ذاتاً و جِبِلَّةً منهاي اراده و اختيار، و موجود ملكوتي و نوراني ميدانند، و با سائر افراد بشر در يك صف متمايز قرار ميدهند، و ايشان را موجوداتي ميپندارند كه: سعادت و نيكبختيشان از روز ازل خواهي نخواهي بدون دخالت اختيار و اراده و امتحان آنان در دار دنيا، از قلم تقدير الهي گذشته است، چه بسيار در اشتباهند. اين معني غير از غُلوّ كه سابقين از آن ميگريختند چيز ديگري نميباشد. امام انسان است، تكليف دارد، اختيار دارد، سير و سلوك دارد،
ص 291
بدي و خوبي را ميفهمد، زشتي و زيبائي را ادراك مينمايد، راه بهشت و دوزخ را تشخيص ميدهد، غاية الامر در اثر مجاهدۀ با نفس امّاره و ترجيح رضاي خداوند محبوب، به مقام محبّت او ميرسد، و در قوس صعودي از همه برتر و بالاتر ميرود، و ميان او و خدا حجابي نميماند. اين است ازل و ابد امام، اين است انتخاب و برگزيدگي امام. اين است كه محمد را مصطفي كرد و علي را مرتضي نمود.
هر كس امام را موجودي بدون ادراك از مراحل عبوديّت و تضرّع و استكانت به درگاه خدا گمان كند، دعاهاي جانگداز و نالههاي جگر خراش وي را هم حتماً بايد حمل بر تمرين و تعليم بشر و بالاخره به امور مسخره و فكاهيّه تعبير و تفسير كند. و اين چند ضرر خطير دارد:
اوَّل آنكه: چشم حق بين خود را كور كرده، باطل را به صورت حق، و حق را به صورت باطل نگريسته است. و واقع را آن طور كه بايد مشاهده ننموده، و غير آن را نگريسته است.
دوم آنكه: رابطۀ خود را با امام بريده است. چرا كه او از امام واقع پيروي نميكند.
سوم آنكه: از مرحلۀ عمل و مجاهده و كاوش، طبعاً خود را ساقط نموده است، زيرا در زبان اگر نگويد در باطن خود به طور يقين ميگويد: آنچه را از امامان نقل نمودهاند از عبادتها و ايثارها و علوم و ادراكات، و از صفا و پاكي طينت، و از ورود در بهشت و جنّات تجري من تحتها الانهار براي آنهاست، به ما چه مربوط؟! ما كه اهل عالم طبيعتيم، و گرفتار حواسّ طبيعي و كشمكش غرائز نفساني، و ديو جهالت و خود سري. ما كجا آنها كجا؟! چون خداوند از ازل وجود ايشان را نوراني آفريده است، و ما را ظلماني، و ايشان را مجرّد، و ما را مادّي، و آنان را لطيف و ما را كثيف، و آنها را سعادتمند و ما را اهل شقاوت. بنابراين هر چه كوشش هم بكني، به آنان نميرسي! خيالت راحت باشد. برو و بخواب و معصيت كن كه خدا تو را چنين
ص 293
آفريده است و آنان را چنان!!!
چهارم آنكه: امام يعني پيشوا و مقتدا و رهبر و جلودار، و مأموم يعني تابع و دنبالهرو و پيرو. اگر بنا بشود ما نتوانيم به دنبال ايشان برويم گرچه فقط در يك مورد بوده باشد، در آن صورت ديگر معني امام و مأموم از ميان برميخيزد، و رابطه گسسته ميگردد، و سلسله و زنجير ولايت بريده ميشود. چرا؟! زيرا در آنجا امام نتوانسته است ما را به تبعيّت خود راه ببرد. نتوانسته است رهبر ما باشد. و چون امامت براي وي در همۀ امور مسلّم است، بنابراين ما را به دنبال خود ميبرد، به آنجائي كه خودش رفته است يعني مقام توحيد و عرفان ذاتي و اندكاك در انوار الهيّۀ جمالي و جلالي.
در آنجا از جهت مراتب علوم و معرفت و ادراك ميان امام و مأموم فاصلهاي نيست، فرقي وجود ندارد، و نميتواند داشته باشد. فقط و فقط جنبۀ امامت و عنوان پيشوائي و مقتدائي براي ايشان باقي خواهد بود. چرا كه در هر حال، ايشان بودهاند كه رهبر شده، و گم گشته را به مقصد امن و اماني كه خودشان بدان رسيدهاند رسانيدهاند.
عليهذا چهارده معصوم از پيامبر اكرم، و فاطمه زهراء و علي مرتضي، و يازده فرزندش كه داراي عنوان ولايت و سَبْق و تقدّم در رهبري را دارند، هيچ گاه از اين عنوان و نشان و منصب و امتياز جدا نخواهند شد. وليكن در هر لحظه هزاران تن از نفوس راه نرفته را به منزل خود واصل ميكنند، و در جائي كه خودشان رفته و آرميدهاند ميرسانند. همه را به سوي خدا و به نزد خدا ميبرند وَ أنَّ إلَي رَبِّكَالْمُنْتَهَي[335]. «و حقّاً منتهي و غايت همۀ امور به سوي پروردگار تو ميباشد.»
با اين بياني كه شد، ديگر جاي شبهه و ترديد باقي نميماند كه: همۀ أنبياي مرسلين و أئمّۀ طاهرين بدون اندكي تأمّل داراي اختلاف هستند. در قرآن كريم هر
ص 293
پيامبري بگونهاي خاص و با صفت مخصوصي ذكرش به ميان آمده است. «فصوص الحكم» شيخ عارف عاليقدر محييالدّين عربي براساس اين اختلاف تصنيف شده، و هر فَصِّي از آن را به ذكر پيغمبري خاصّ كه داراي صفت بخصوصي بوده است تدوين نموده است.
امروزه حوزۀ علميّۀ قم از بركت مجاهدات استادنا الاعظم علاّمه آية الله حاج سيد محمد حسين طباطبائي تبريزي - أعلي الله مقامه - و تدريس حكمت و فلسفۀ الهيّه، قدري از جمود بيرون آمده، و به عقائد قشري در معارف دينيّه اكتفا نميگردد، ولي در اين حوزۀ خراسان به قدري عقائد شيخيّه و ميرزائيّه در قالب ولايت اهل بيت رواج دارد كه به كلّي باب عرفان الهي، چه از جهت شهود، چه از جهت برهان، مسدود شده و همگي اهل علم به ظواهر اخباري كه بيشتر به مذاهب حَشْويّه و ظاهريّه مشابه است، بدون مراجعۀ به سند و تأمّل و دقّت در محتواي آن پرداخته، خود و جمعي را به دنبال خود به سوي ضلالت ميبرند.
اگر ما قدري بيشتر كنجكاوي مينموديم، و در نتيجه أئمّۀ طاهرين - سلام الله عليهم اجمعين - را آن طور كه بودند ميشناختيم، معارف دينيّۀ ما بدين صورت جمود و ركود درنميآمد.
مرحوم آية الله بزرگوار و صديق ارجمند و گرامي ما: حضرت آقاي حاج سيد صدرالدّين جزائري - أعلي الله مقامه - ميفرمود: روزي در شام در منزل آية الله حاج سيد محسن امين جَبَل عامِلي؛ بودم و بر حسب اتفاق مرحوم ثقة المحدّثين آقاي حاج شيخ عبّاس قمّي؛ هم آنجا بودند. و در بين مذاكرات مرحوم قمّي به مرحوم امين ايراد داشتند كه: چرا شما در كتاب «أعيان الشِّيعة» خود داستان بيعت حضرت امام زين العابدين عليهالسّلام را با يزيد بن معاويه - عليهما اللَّعنة و الهاوية - ذكر نمودهايد؟!
ايشان فرمودند: «أعيان الشيعة» كتاب تاريخ و سيره است، و چون با أدلّۀ قطعيّه به ثبوت رسيده است كه: در حملۀ مسلم بن عَقَبه با لشگر جرّار به مدينه، و قتل و
ص 294
غارت و اباحۀ دماء و نفوس و فروج و اموال تا سه روز به امر و فرمان يزيد، و آن جناياتي كه خامه ياراي نوشتن ندارد، حضرت سجاد عليهالسّلام بيعت كردهاند، از روي مصالح حتميّه و ضروريّه و لازمه، و تقيّه براي حفظ جان خود و بنيهاشم از خاندان خود، چگونه من آن را ننويسم و در تاريخ نياورم؟! مانند بيعت اميرالمومنين عليهالسّلام با ابوبكر پس از شش ماه از رحلت رسول اكرم و شهادت صدّيقۀ كبري فاطمۀ زهرا سلام الله عليهما.
مرحوم قمّي گفتند: اين مطالب گرچه مسلّم باشد، مصلحت نيست آن را بنويسند، چرا كه موجب ضعف عقيدۀ مردم ميگردد. و هميشه بايد مقداري از وقايع را كه منافات با عقيدۀ مردم ندارد در كتاب آورد.
مرحوم امين گفتند: من نميدانم: كدام مصلحت است، و كدام نيست. آنچه را كه مصلحت نميباشد شماها مرا تذكّر دهيد تا ننويسم!
اين رويّۀ مرحوم قمّي، نظريّۀ درستي نيست. چرا كه ايشان حضرت سجّاد بدونبيعت با يزيد را اسوه و الگوي عقيدۀ مردم پنداشته است و ميپندارد كه: اگرمردم بفهمند آن حضرت بيعت كرده است از ايمان و عقيدۀ به تشيّع برميگردند، و يا در آن ضعف پيدا ميكنند، و در نتيجه امام كسي است كه نبايد با يزيد بيعت كند.
و مفاسد اين طرز تفكّر روشن است. زيرا اوّلاً امام واقعي كسي بوده است كه بيعت نموده است، و مصالح بيعت را خودش ميداند و البته و تحقيقاً صحيح و درست بوده، و خلاف آن يعني عدم بيعت نادرست بوده است.
ثانياً اگر ما امروز مبتلا شديم به حاكم جائري مانند يزيد، و ميگويد: بيعت كنوگرنه..... اگر ما بيعت را حتّي در اين فرض حرام و غلط بشماريم، بدون نتيجه و بهره خون خود و خاندان و جمعي را هدر دادهايم، و امّا اگر دانستيم كه:پيشوايانمان و مقتدايانمان در چنان شرائطي بيعت نمودهاند، فوراً بيعت ميكنيم بدون تالي فاسد و محذوراتي كه به دنبال داشته باشد. مگر تقيّه از اصول
ص 295
مسلَّمۀ شيعه نيست؟! چرا به مردم خلاف آن را بنمايانيم، تا آن مساكين را در عُسْروحَرَج و تنگناي شرف و آبرو و وجدان گرفتار كنيم، تا اگر احياناً در نظير چنينموردي فردي بيعت كند خود را شرمنده و گنهكار بداند، و خلاف سنّت ورويّۀ امامش آن بيعت را تلقّي كند، و اگر بيعت نكند خود و تابعانش را دستخوشتيغ يك زنگي مست جائر سفّاك نهاده، و به ديوانگي جان خود را از دست بدهد.
بيان حقيقت بيان حقيقت است، نه بيان حقيقت تخيّليّه، وگرنه تمام اين مفاسد مترتّبه بر گردن كسي ميباشد كه حقيقت را كتمان نموده است.
مرحوم محدّث قمّي با تمام مجاهده و رنج و زحمت و محبّت به خاندان عصمت، اين نقص را دارد كه: اخبار را تقطيع مينمايد. مقداري از خبر را كه شاهد است ذكر ميكند، و از بقيّۀ آن كه چه بسا در آن قرائني براي حدود و ثغور همين معناي مستفاد، مفيد است صرف نظر ميكند.
اين درست نيست. چه بسا صَدْر خبر قرينه بر ذيل آن است، و چه بسا ذيل آن قرينه بر صدر آن. شما بايد همۀ خبر را نقل كنيد، و در مواضعي كه اشكال داريد، در هامش و يا شرح آن تعليقهاي بياوريد!
در «منتهي الآمال» در ذكر مَقْتَل محمد بن عبدالله بن الحسن، و مقتل ابراهيم بن عبدالله بن الحسن كه اوَّلي را نفس زكيّه و دويّمي را قتيل بَاخَمْري نامند، و شرح احوالشان را ما در نه چندان دور در همين مجموعه ذكر كرديم، او بدون ذَرِّهاي اشاره به مثالب آنان، فقط شرح احوال مَحْمِدَت آميزشان را مينگارد.[336]
و علاّمۀ اميني هم در «الغدير» در ذكر عبدالله محض، و دو فرزندش: محمد و ابراهيم قدري جانبداري نموده، و از بيان حقيقت و كيفيّت واقعه خودداري كرده
ص 296
است.[337]
* * *
باري اختلاف لحن و مضمون أدعيۀ حضرت سجادعليهالسّلام به خصوص در صحيفۀ كامله با لحن و مضمون أدعيۀ حضرت اميرالمومنين عليهالسّلام آشكار است. دعاهاي صحيفه از دلي پرسوز و گداخته، و عاشقي مجذوب و مدهوش، برون خاسته است.و دعاهاي صحيفۀ علويّۀ تأليف ميرزا عبدالله بن صالح سَماهيجي و صحيفۀثانيۀ آن تأليف محدّث قريب العصر: حاج ميرزا حسين نوري، داراي مضاميني اُبَّهَت انگيز و جلال خيز و عظمت نشانه ميباشد. نه آنكه حضرت سجادعليهالسّلام قادر بر اينگونه دعا نبودهاند، بلكه اقتضاي حالشان آنگونه بوده است. كما آنكه اقتضاي احوال اميرالمومنين عليهالسّلام در حال انشاء اين دعاها اين گونه بوده است.
شايد حضرت امير هم نظير آن أدعيه را در مدينه در حيات رسول الله و فاطمۀ زهرا - سلام الله عليهم - هنگامي كه در حائط بني النَّجَّار (بستان بني نجّار) بودهاند انشاء ميكردهاند، ولي كسي براي ما حكايت نكرده باشد.
دعاهاي شگفت آور حضرت امير منحصر به دعاي كميل و دعاي صباح نيست. همۀ أدعيۀ آن حضرت از مقام جلال و عظمت و گسترش رحمت واسعۀ حقّ، و تابش نور توحيد بر جميع عوالم امكان پرده برميدارد.
نكاح و ازدواج عمر بن خطّاب با امّ كلثوم دختر صدّيقۀ كبري - سلامالله عليها- از امور مسلّمۀ تاريخيّه ميباشد. چرا ما برخي شيعيان ميخواهيم در بعضي از كتب خود آن را انكار كنيم؟! شناعت اين ازدواج را با مقدّمات تاريخي آن اگر در كتابهايمان بياوريم، صدها درجه مظلوميّت اميرالمومنين و اهلبيت بهتر ظاهر ميشود. اگر با ذكر مقدّمات تاريخچۀ آن را بياوريم، اين هم يك سندي است براي
ص 297
غاصبيّت عمر بن خطّاب كه به طور مزوّرانه آن مخدّره را به نكاح درآورد و از وي فرزندي به نام زيد و رقيّه متولّد گرديد.[338]
ص 298 تا 305(ادامه پاورقی)
ص 306
ازدواج سُكيْنه بنت الحسين با مُصعَب بن زبير از مسلّمات تاريخيّه است، چرا ما بايد به واسطۀ انحراف مصعب آن را رد كنيم؟ در حالي كه روي قرائن تاريخيّه شايد حال مصعب در آن وقت خراب نبوده است، و شايد مسائل جنبي به قدري قوي بوده است كه ما اينك نتوانيم درست آن را تجزيه و تحليل بنمائيم.
ص 307
ابوالفرج اصفهاني گويد: سُكَيْنه بنت الحسين عليهالسّلام چند شوهر كرد: اوَّلين آنها عبدالله بن الحسن بن علي بود كه وي پسرعمّ او بود، و مصعب بن زبير، و عبدالله بن عثمان حزامي، و زيد بن عمرو بن عثمان، و أصبغ بن عبدالعزيز بن مروان، و ابراهيم بن عبدالرّحمن بن عَوْف كه اين دو نفر بدان مخدّره آميزش نكردهاند.[339]
دكتره بنت الشَّاطي گويد: سيد توفيق فكيكي از سيد عبدالرزاق موسوي در كتاب خود كه دربارۀ سَيِّده سُكَيْنَه نوشته است بدين عبارت تنصيص دارد:
و در آنجا بعضي از مورّخين هستند كه ازدواج سيّده سُكَيْنه را با پسر عمويش: عبدالله اكبر پسر حضرت امام حسن كه در واقعۀ عاشورا كشته شد، حكايت نمودهاند. و امّا غير از عبدالله از شوهران دگر ثبوتش بر عهدۀ تاريخ ميباشد.
و سيّد توفيق ميافزايد: و در آنجا از أدلّۀ تاريخيّۀ مسلّمه كه بر صحّت آن اجماع گرديده است همگي تأييد مينمايند كه: حضرت سُكَيْنه بعد از پسرعمويش عبدالله بن حسن بن علي، با مصعب بن زبير ازدواج نموده است. و حضرت امام علي بن الحسين السّجاد برادر وي، او را به ازدواج درآورده است. [340]
خواستگاري معاويه دختر حضرت زينب سلام الله عليها را و سپس ازدواج عبدالملك بن مروان را با او و طلاق دادن و ازدواج او را با علي بن عبدالله بن عباس، ابن اسحق در «سيرة» خود كه با تحقيق دكتر سهيل زكّار به طبع رسيده است در ص 251 و ص 252 ذكر نموده است. وي ميگويد: زينب دختر علي بن أبيطالب در تحت نكاح عبدالله بن جعفر بن أبيطالب بوده است و براي او يك پسر به نام علي بن عبدالله و يك دختر به نام امّ أبيها زائيده است. عبدالملك بن مروان امّ ابيها را تزويج كرد و سپس طلاق داد و عليّابنعبداللهبنعباس او را به حبالۀ نكاح
ص 308
خويش درآورد.
يونس از ثابت بن دينار از ابوجعفر روايت كرده است كه: معاوية بن ابيسفيان از عبدالله بن جعفر دخترش را كه از زينب دختر علي و مادرش فاطمه بود خواستگاري كرد و به او گفت: من دَيْني را كه داري ادا مينمايم. و بر اين گفتار ميعاد نهاد. عبدالله به او گفت: من برتر از خودم اميري دارم كه تا او فرمان ندهد قدرت بر نكاح دخترم ندارم. معاويه به او گفت: فرمان وي را جلب كن! عبدالله نزد حسين بن علي آمد و گفت: معاويه از دختر من خواستگاري نموده است و به من وعده داده است تا ديون مرا ادا كند. و حقّاً و حقيقةً تو پدر ميباشي و دائي آن دختر هستي. رأيت در اين باره چيست؟! حضرت به او گفتند: دوست داري امر اين دختر را به من بسپاري؟! گفت: امر وي به دست توست! حسين بن علي بر دختر وارد شد و فرمود: پدرت امر ازدواجت را به من سپرده است تو نيز اختيار آن را به من واگذار كن! دختر گفت: امر من به دست توست! حضرت از نزد دختر بيرون شد و گفت خداوندا براي اين دختر بهترين كساني را كه ميداني مقدّر فرما! و با جواني برخورد كرد كه از خود ايشان بود. و گفت: اي فلان امر ازدواجت را به من بسپار! جوان گفت: امر من به دست توست!
معاويه به مروان بن حكم كه امير مدينه بود نوشت: من از ابوجعفر دخترش را خواستگاري نمودهام و وي رضايت حسين را شرط دانسته است. تو حسين را حاضر كن تا آنكه رضا دهد و تسليم گردد! مروان مردم را گرد آورد و دفّ و شيريني تهيّه نمود و حسين را طلبيد و گفت: اميرمومنان به من نوشته است كه دختر عبدالله بن جعفر را خواستگاري نموده و وي رضايت تو را مشروط دانسته است. اينك رضا بده و تسليم رأي او بشو! حسين حمد و ثناي خدا را بجاي آورد و پس از آن گفت: من شما را گواه ميگيرم كه من اين دختر را به نكاح درآوردهام -يعني براي همان جوان هاشمي ـ. مروان گفت: اي بنيهاشم كار شما جز خدعه و مكر چيزي نيست. حسين فرمود: من با حضور و شهادت خدا تو را قسم ميدهم كه: آيا ميداني كه
ص 309
حسن بن علي دختر عثمان بن عفّان را براي خود خواستگاري نمود و مردم همان طور كه الآن اجتماع كردهاند اجتماع كرده بودند و حسن براي خطبه حضور يافت و تو آمدي و خطبه خواندي و سپس آن دختر را براي غير حسن تزويج كردي! مروان گفت: آري! حسين فرمود: بنابراين مرد مكّار كيست؟! ما هستيم يا شما؟! در اين حال حضرت زمين بُغَيْبغه را به عبدالله بن جعفر دادند و او آن را به دو هزار هزار درهم (دوميليون درهم) به معاويه فروخت و به آن جوان هم زميني بخشيد كه آن هم به دوهزار هزار درهم قيمت شد. و بنابراين امام حسين از صلب مال خود قيمت چهارهزار هزار درهم را پرداخت نمود.
گاهي از اوقات أئمّه: امري را اراده ميكردهاند، و خداوند خلاف آن را تقدير مينمود. از حضرت اميرالمومنين عليهالسّلام پرسيدند: بِمَاذَا عَرَفْتَ رَبَّكَ؟!
فَقَالَ: بِفَسْخِ الْعَزَائِمِ وَ نَقْضِ الْهِمَمِ. لَمَّا هَمَمْتُ فَحِيلَ بَيْنِي وَ بَيْنَ هَمِّي. وَ عَزَمْتُ فَخَالَفَ الْقَضَاءُ وَالْقَدَرُ عَزْمِي. عَلِمْتُ أنَّ الْمُدَبِّرَ غَيْرِي!
«پروردگارت را به چه چيز شناختي؟! فرمود: به از بين بردن ارادهها و شكستن همّتها. چون قصد كردم كاري را انجام دهم، ما بين من و ما بين قصد من جدائي افتاد و چون اراده كردم، قضاء و قَدَر الهي با ارادۀ من مخالفت كردند. دانستم: مُدَبِّر من غير از من ميباشد.»
و آنچه در «نهج البلاغة» روايت گرديده است: عَرَفْتُ اللهَ سُبْحَانَهُ بِفَسْخِ الْعَزَائمِ وَ حَلِّ الْعُقُودِ ميباشد[341]. «من خدا را شناختم به گسستن ارادهها و باز كردن تصميمها آهنگهاي دل.»
وَ كَانَ عليهالسّلام يُسَلِّمُ عَلَي النِّساءِ وَ يَكْرَهُ السَّلَامَ عَلَي الشَّابَّةِ مِنْهُنَّ، فَقِيلَ لَهُ فِي ذَلِكَ. فَقَالَ عليهالسّلام: أتَخَوَّفُ أنْ يُعْجِبَنِي صَوْتُهَا فَيَدْخُلَ عَلَيَّ أكْثَرُ مِمَّا طَلَبْتُ مِنَ الاجْرِ.[342]
ص 310
«و دأب و رويّۀ اميرالمومنين عليهالسّلام آن بود كه: بر زنان سلام مينمود، ولي خوشايندش نبود كه بر زنان جوان سلام كند. چون از علّت آن پرسيدند، فرمود: من نگران از آن ميباشم كه صداي آن زن جوان براي من محرّك باشد، و بنابراين ضرري را كه كرده باشم بيشتر از طلب أجر سلام باشد.»
شيخ مفيد؛ گويد: روايت نموده است عبدالله بن ميمون قدّاح از جعفر بن محمد الصادق عليهالسّلام كه فرمود: اصْطَرَعَ الْحَسَنُ وَ الْحُسَيْنُ عليهماالسّلام بَيْنَ يَدَيْ رَسُولِ الله صلي اللهعليهوآلهوسلم فَقَالَ رَسُولُ اللهِ صلي الله عليه و آله و سلم: إيهاً [343] حَسَنُ! خُذْ حُسَيْناً!
فَقَالَتْ فَاطِمَةُ علیها السلام: يَا رَسُولَ اللهِ! أتَسْتَنْهِضُ الْكَبيرَ عَلَي الصَّغِيرِ؟!
فَقَالَ رَسُولُ اللهِ صلي الله عليه و آله و سلم: هَذَا جَبْرَئيلُ عليهالسّلام يَقُولُ لِلْحُسَيْنِ: إيْهاً حُسَينُ خُذِ الْحَسَنَ[344].
ص 311
«حسن با حسين عليهما السّلام در حضور رسول اكرم صلي الله عليه وآله وسلم كشتي گرفتند. رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم به حسن فرمودند: دست بردار از همه چيز و حسين را بگير! فاطمه سلام الله عليها عرض كرد: يا رسول الله! بزرگ را بر كوچك تحريك ميكني؟!
رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم فرمود: اين است جبرئيل عليهالسّلام كه به حسين ميگويد: حسين دست بردار از همه چيز و حسن را بگير!»
حضرت سيّدالشّهداء عليهالسّلام حضرت سكينه و مادرش رباب را بسيار دوست داشتند. رباب دختر امروالقيس بود، و داستان ازدواج وي با حضرت شرح لطيفي را متضمّن است.[345]
ابوالفرج گويد:... عَوْف بن خارجۀ مُرِّي گفت: سوگند به خداوند كه من نزد عمر ابن خطّاب در ايّام خلافتش بودم كه ناگهان مردي أفْحَجْ و أجْلي و أمْعَر[346] بر روي شانههاي مردم قدم زنان آمد تا در مقابل عمر ايستاد و وي را به خلافت تحيّت گفت. عمر به او گفت: كيستي تو؟! گفت: مردي نصراني هستم! من امروالقَيْس بن عديّ كَلْبي هستم![347] عمر وي را نشناخت.
مردي از ميان جمعيّت به او گفت: اين صاحب واقعۀ بَكر بن وائل است كه در روز فَلْج در جاهليّت آنها را غارت كرد.
عمر به او گفت: اينك مرادت چيست؟! گفت: ميخواهم اسلام اختيار كنم.
ص 312
عمر اسلام را به او عرضه داشت. و او قبول نمود سپس عمر نيزهاي طلبيد و بر آن پرچمي بست و او را بر قبيلۀ قضاعه كه در شام بودند امير كرد. شيخ پيرمرد و محترم پشت كرد در حالتي كه پرچم بر بالاي سرش در اهتزاز بود.
عَوْف كه راوي داستان است ميگويد: والله من نديدم مردي را كه براي خدا يك ركعت نماز هم نگزارده باشد و وي را بر جماعتي از مسلمين امارت دهند، غير از او.
علي بن أبيطالب - رضوان الله عليه - با دو پسرانش حسن و حسين عليهماالسّلام از مجلس برخاستند تا به او رسيدند. علي عليهالسّلام به او گفت:
يَا عَمِّ! أنَا عَلِيُّ بْنُ أبِيطَالِبٍ ابْنُ عَمِّ رَسُولِ اللهِ صلّي الله عليه (وآله) و سلّم وَ صِهْرُهُ، وَ هَذَانِ ابْنَايَ الْحَسَنُ وَالْحُسَيْنُ مِنِ ابْنَتِهِ وَ قَدْ رَغِبْنَا فِي صِهْرِكَ فَأنْكِحْنَا!
«اي عموي من! من علي بن أبيطالب پسر عمّ رسول الله و داماد او هستم. و اين دو نفر، دو پسران من از دختر او حسن و حسين ميباشند و ما ميل كرديم داماد تو شويم تو دخترانت را به نكاح ما درآور!»
فَقَالَ: قَدْ أنْكَحْتُكَ يَا عَلِيُّ الْمَحْيَاةَ: بِنْتَ امْرِي الْقَيْسِ! وَ أنْكَحْتُكَ يَا حَسَنُ سَلْمَي: بِنْتَ امْرِي الْقَيْسِ! وَ أنْكَحْتُكَ يَا حُسَيْنُ الرَّبَابَ: بِنْتَ امْرِي الْقَيْسِ![348]
«او گفت: اي علي! من به نكاح تو درآوردم مَحْيَاة دختر امروالقيس را! و به نكاح تو درآوردم اي حسن سَلْمي دختر امروالقيس را، و به نكاح تو در آوردم اي حسين رَباب دختر امروالقيس را!»
پاورقي
[335] - آيۀ 42، از سورۀ 53: والنَّجم.
[336] - «منتهي الآمال»، طبع رحلي علميۀ اسلاميّه، ج 1 ص 199 تا ص 203.
[337] - «الغدير»، ج 3، ص 271 تا ص 273.
[338] - ابن شهر آشوب در كتاب «مناقب»، ج 2 از طبع سنگي ص 76 آورده است كه امّ كلثوم راعمر تزويج كرد. و از كتاب «الإمامة» أبو محمد نوبختي حكايت نموده است كه امّ كلثوم صغيرهبود، و قبل از دخول عمر با او، عمر بمرد و پس از عمر با وي عون بن جعفر، و سپس محمد بن جعفر، و سپس عبدالله بن جعفر، تزويج نمودهاند. محدّث قمي در «منتهي الآمال» طبع رحلي سنگي علميّۀ اسلامية ج 1 ص 135 تزويج عمر را با او و بدون دخول، مردن عمر رااز كتاب «مناقب» ابن شهرآشوب از نوبختي نقل كرده است. و كليني در «فروع كافي» ج 5، ص346 در باب تزويج ام كلثوم با سند متّصل خود از حضرت امام صادق عليهالسلام روايت نموده است كه فرمودهاند: إنَّ ذَلِكَ فَرْجٌ غُصِبْناهُ «آن ازدواج، ناموسي بوده است كه از ما به اكراه و غصبربودهاند.» و با سند ديگر همچنين از حضرت امام صادق عليهالسلام روايت كرده است كه چون عمر از اميرالمومنين عليهالسلام وي را خواستگاري نمود حضرت به او فرمودند: انّها صَبِيَّةٌ «امّ كلثوم دختركي است!» عمر عبّاس را ديدار كرد و به او گفت: مَا لِي؟! أ بِيبَأسٌ؟! «چيست ايراد بر من؟! آيادر من باكي هست؟!» عباس گفت: چيست قضيه؟! عمر گفت: خطبت إلي ابن أخيك فردَّني. أما والله لَاعَوِّرَنَّ زَمْزَمَ، وَ لَا أدَعُ لكم مَكْرُمَةً إلَّا هَدَمْتُهَا، و لَاقيمنَّ عليه شاهدين بأنَّهُ سرق، و لاُقَطِّعَنَّ يَمِينَهُ:
«من از پسر برادرت خواستگاري دخترش را نمودهام، و او مرا ردّ كرده است! آگاه باشيد كه من حتماً و يقيناً چاه زمزم را با خاك پر ميكنم و جاي هيچ شرف و مكرمتي براي شما باقي نميگذارم مگر آنكه آن را از اساس ويران ميكنم! و حتماً و يقيناً براي علي دو شاهد ميگمارم كه وي دزدي كرده است و حتماً و يقيناً دست او را ميبرم!» در اين هنگام عباس به نزد اميرالمومنين عليهالسلام آمد و او را از اين پيغام آگاه كرد و از او خواست تا امرنكاح او را به دست وي بسپرد، و حضرت هم اختيار ازدواج را به عباس سپرد.
ابن حَجَر عسقلاني شافعي در كتاب «الاصابة في تمييز الصّحابة» ج 4 ص 468 گويد: ام كلثوم دختر اميرالمومنين را كه مادرش فاطمه بنت النّبي بوده است، عمر از پدرش علي خواستگاري كرد اميرالمومنين عليهالسلام صِغَر سنِّ او را به عمر گوشزد نمودند. اطرافيان عمر به او گفتند: علي دعوت تو را ردّ كرده است. عمر براي بار ديگر مراجعه و خواستگاري كرد. حضرت فرمود: من او را به نزد تو ميفرستم اگر پسنديدي، وي زوجۀ تو ميباشد. حضرت او را به نزد عمر فرستادند و عمر ساق پاي او را برهنه كرد تا ببيند. امّ كلثوم گفت: مَهْ! لولا أنَّكَ أميرالمومنين لَلَطَمْتُ عينيك! «آرام بگير! اگر تو أميرمومنان نبودي حتماً با سيلي بر دو چشمان تو ميزدم!» و عمر او را با مهريۀ چهل هزار نكاح كرد.
زبير گويد: ام كلثوم براي عمر دو بچه زائيد: زيد و رقيّه، امّ كلثوم با پسرش در يك روز بمردند زيد براي اصلاح ميان بني عديّ بيرون رفت و مردي ناشناس در تاريكي به زيد ضربهاي زد كه پس از چند روز بمرد و مادرش هم كه مريضه بود در همان روز بمرد. و پس از شرحي در ص 469 گويد: عمر از علي ( عليهالسلام ) خواستگاري ام كلثوم را نمود. علي فرمود: إنّما حبستُ بناتي علي بنيجعفر! «من دخترانم را براي پسران جعفر (طيّار)، برادرزادگانم نگه داشتهام!» عمر گفت: زَوِّجْنيها! فواللهِ ما علي ظَهر الارض رَجُلٌ يَرْصُد من كرامتها ما أرْصُدُ! «او را به من تزويج كن، سوگند به خدا هيچ كس در روي بسيط زمين نيست كه به اندازهاي كه من از شخصيّت و كرامت او پاسداري ميكنم پاسداري كند!» علي عليهالسلام به او گفت: قَدْ فَعَلْتُ «او را به تزويج تو درآوردم!» عمر به حضور مهاجرين درآمد و گفت: رَفِّونُي(*) فَرَفَّوُهُ «براي تسكين خانواده و آوردن اولاد براي من دعا كنيد و آنان دعا كردند.» آنگاه گفتند: با كه ازدواج كردي؟! گفت: با دختر علي بنا بر آنچه كه رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلّم فرمود: كُلُّ نَسَبٍ و سببٍ سيقطع يوم القيمة إلاّ نسبي و سببي، و كنت قدصاهَرْتُ فأحببت هذا أيضاً «هر رابطۀ نسبي و سببي در روز قيامت بريده ميگردد مگر نسب من و سبب من. و من با پيغمبر داراي رابطۀ دامادي شده بودم اينك خواستم داراي رابطۀ سببي ديگري بگردم 2!» و از طريق عطاء خراساني روايت است كه: عمر مهريۀ او را چهل هزار قرار داد. و با سند صحيح آورده است كه: ابن عمر متولّي نماز بر جسد ام كلثوم و پسرش زيد شد، و زيد را روبرو و متّصل به خود قرار داد و چهار تكبير گفت.
اينها مطالب ابن حجر بود در «الإصابة» و نظير همين داستان را ابن عبدالبرّ در كتاب «استيعاب» در ذيل همين صفحه و مجلّد از «اصابه» آورده است تا آنكه گويد: پس از آنكه ام كلثوم از نزد عمر مراجعت كرد گفت: بعثتني الي شيخ سوء! «تو من را به نزد شيخ بدي فرستادي!» حضرت فرمود: يا بنيَّة إنّه زوجك! «اي دخترك جان من، او شوهر توست!»
عمر به مجلس مهاجرين كه در روضه بود درآمد و به نزدشان بنشست و گفت: رَفِّوُني! گفتند: به چه علّت؟ گفت: به علت آنكه ام كلثوم دختر علي بن أبيطالب را ازدواج كردهام. آنگاه روايت را بر ايشان خواند. و در اين روايت عبارت صِهْر را بر نسب و سبب اضافه دارد. و أيضاً گويد: عمر بن خطّاب ام كلثوم دختر علي بن أبيطالب را به مهريۀ چهل هزار تزويج كرد.
ابن كثير دمشقي: أبوالفداء در تاريخ خود «البداية و النّهاية» جعليهالسلامدر ص 81 گويد: واقدي ميگويد: در سنۀ 17 از هجرت، عمر با ام كلثوم دختر علي بن أبيطالب ازدواج كرد. او دختر فاطمه بنت رسول الله بود و در ماه ذيقعده زفاف واقع شد و ما در سيرۀ عمر كيفيّت تزويجش را بيان كرديم و آورديم كه مهريّهاش را چهل هزار قرار داد. و در ص 139 گويد: مدائني گويد: اوّلاً عمر ام كلثوم فرزند ابيبكر كه دختر كوچكي بود را خواستگاري كرد و كس به نزد عائشه فرستاد. ام كلثوم گفت: لاحاجة لي فيه . «براي من نيازي بدو نميباشد.» عائشه گفت: از اميرالمومنين (عمر) اعراض داري! گفت: نَعَم! إنّه خشن العيش. «آري! او در زندگاني خشونت دارد» عائشه در جواب ردّ دادن به عمر، به عمروعاص متوسّل شد و او عمر را از اين امر بازداشت و او را بر ام كلثوم دختر علي بن أبيطالب و فاطمه بنت رسول خدا دلالت كرد، و گفت: به واسطۀ او دستاويزي از ناحيۀ سبب به رسول خدا پيدا نمودهاي! عمر او را از علي بن أبيطالب خواستگاري نمود و علي عليهالسلام او را به ازدواج وي درآورد و عمر صداقش را چهل هزار قرار داد. و امّ كلثوم بنت علي عليهالسلام براي وي زيد و رقيّه را زائيد.
تا آنكه گويد: عمر ام أبان دختر عُتْبَة بن شَيْبَه را خواستگاري نموده بود، او هم از عمر ناخوشايند بود و ميگفت: يُغْلِقُ بابَه و يَمْنَعُ خَيْرَه و يَدْخُلُ عابِساً و يَخْرُجُ عابِساً «درش را از ارزاق و بركتها ميبندد، و از خيرش مردم را منع ميكند، با چهرۀ عبوس وارد ميشود، و با چهرۀ عبوس خارج ميگردد.» و طبري در «تاريخ الاُمَم و الملوك» طبع قاهره 1357 ه ج 3 ص 270 گويد: عمر امّ كلثوم دختر علي بن أبيطالب و فاطمه بنت رسول الله را تزويج نمود و صداقش را بنا به گفتهاي چهل هزار معين كرد (**)و وي براي او زيد و رقيّه را به دنيا آورد.
و مدائني روايت كرده است كه عمر امّ كلثوم دختر ابوبكر را خطبه نمود در حالي كه وي دختري خردسال بود و براي اين امر به نزد عائشه فرستاد. عائشه به ام كلثوم گفت: اختيار با توست. امّ كلثوم گفت: مرا بدو حاجتي نيست! عائشه گفت: آيا از اميرالمومنين (عمر) اعراض ميكني؟! گفت: آري! اِنَّهُ خَشِنُ الْعَيْشِ شَدِيدٌ عَلَي النِّسَاء. «او در زندگي خشونت آميز است، و با زنان با شدّت رفتار مينمايد!» عائشه به سوي عمروعاص فرستاد و وي را از قضيّه مطّلع نمود. عمروعاص گفت: به عهدۀ من! من تو را از نگراني بيرون ميآورم! و پيش عمر آمد و گفت: يا أمِيرالمومنينَ بَلَغَني خَبَرٌ اُعِيذُكَ بِاللهِ مِنْهُ ! «اي اميرمومنان! به من خبري رسيده است كه از شرِّ آن تو را در پناه خدا درميآورم!»
عمر گفت: كدام است آن خبر؟! عمروعاص گفت: از ام كلثوم دختر ابوبكر خواستگاري نمودهاي؟! عمر گفت: نَعَمْ! أفَرَغِبْتَ بِي عَنْهَا أمْ رَغْبِتَ بِهَا عَنِّي؟! «آري! آيا مرا براي او حيف ميداني، و يا او را براي من حيف ميداني؟!»
عمروعاص گفت: لَا وَاحِدَةٌ وَلَكِنَّها حَدَثَةٌ نَشَأتْ تَحْتَ كَنَفِ اُمِّ المُومِنينَ فِي لِينٍ وَرِفْقٍ، وَ فِيكَ غِلْظَةٌ وَ نَحْنُ نَهَابُكَ وَ مَا نَقْدِرُ أنْ نَرُدَّكَ عَنْ خُلُقٍ مِنْ أخْلَاقِكَ فَكَيْفَ بِهَا إنْ خَالَفَتْكَ في شَيْءٍ فَسَطَوْتَ بِهَا كُنْتَ قَدْ خَلَفْتَ أبَابَكْرٍ في وُلْدِهِ بِغَيْرِ مَا يَحِقُّ عَلَيْكَ!
«هيچ كدام از آن دو صورت نميباشد. وليكن وي دختركي است نوخاسته و در تحت حمايت عائشه ام المومنين با نرمي و بامدارا رشد و نما نموده است. و در تو غلظت و خشونتي وجود دارد كه ما از تو ميترسيم و قدرت آن را نداريم كه در اخلاقي از جملۀ أخلاقهايت تو را ردّ كنيم، پس چگونه باشد به اين دخترك اگر در كاري از كارها مخالفت امر تو را بكند و تو بر وي با قهر و سطوت مواجه گردي، در آن صورت دربارۀ اولاد أبوبكر به غير از آنچه سزاوار عمل توست مواجه شدهاي!»
عمر گفت: من در اين موضوع با عائشه سخن گفتهام، اينك بگو: چكار كنم، و جواب او چه گويم؟! عمروعاص گفت: أنَا لَكَ بِهَا وَ أدُلُّكَ عَلَي خَيْرٍ مِنْهَا: اُمِّ كُلْثُومٍ بِنْتِ عليِّ بنِ أبيطالبٍ تَعَلَّقُ مِنْهَا بِنَسَبٍ مِنْ رَسُولِ اللهِ صلي الله عليه و آله و سلّم !
«آن به عهدۀ من است كه وي را از تو خرسند سازم و پاسخ مناسب دهم! و من تو را رهبري ميكنم بر دختري كه از او بهتر ميباشد. او امّ كلثوم دختر علي بن أبيطالب است! تو به واسطۀ نكاح با او خود را به نسبي از رسول خدا وابسته مينمائي!»
عين اين روايت را ابن أبي الحديد در «شرح نهجالبلاغة» از طبع مصر در ج 12 (از مجموعۀ 20 جلدي) در ص 221 و ص 222 از طبري نقل كرده است.
علاّمۀ اميني در كتاب «الغدير»، ج 6 از ص 95 تا ص 99 در باب نوادر الاثر في علم عمر از جملۀ آن نوادر، داستان إعلان و حكم عمر را در بالاي منبر كه مهريّۀ زنان نبايد از چهارصد درهم زياده باشد، و در صورت زيادتي، من اضافۀ از آن را به بيت المال برميگردانم، پس از آنكه اين داستان را با نه صورت از مصادر وثيقۀ عامّه نقل ميكند، در خاتمه آن ميگويد: و شايد خليفه عمر به رأي زني دربارۀ مقدار مهريّه كه به واقع اصابت نمود و تعيين و تحديد را از ميان برداشت، اقتدا و اخذ نمود و مهريّۀ ام كلثوم را پس از تزويج با او چهل هزار قرار داد، به طوري كه در «تاريخ ابن كثير»،عليهالسلامص 81 و ص 139، و «الإصابة» 4 ص 468، و «الفتوحات الإسلاميّة» 2 ص 472 وارد است.
عبدالجليل قزويني رازي در كتاب «النَّقْض» كه معروف به «بَعْضُ مَثَالِبِ النَّوَاصِبِ فِي نَقْضِ بَعْضِ فَضَائحِ الرَّوَافِض» است از ص 276 تا ص 279 اين داستان را از زبان معاندين بدين طريق بيان كرده است، و جواب آن را به دنبالش ذكر نموده است و ما در اينجا تتميماً للفائدة، اصل اشكال سنِّي ناصِبي و پاسخ اين مرد عظيم الشَّأن را ميآوريم تا جوانب قضيّه خوب روشن گردد. او در اين مسئله اين طور وارد ميشود: «آنكه گفته است كه: مرتضي بغداد در كتاب آورده است كه: علي عليهالسلام دختر كه به عمر داد از بيم بود كه عمر سوگند خورده بود كه اگر دختر به من ندهي، حجرۀ فاطمه به سرت فرو آورم. و بهري گويند: دختر بدو نرسيد كه خداي تعالي دانست كه آن وصلت پسنديده نيست. بعضي گويند كه: عائشه عمر را تحريص كرد بر آن وصلت، زيرا كه عائشه ميخواست كه عمر را بر علي بيازارد و عمر را ميگفت: كه ام كلثوم دختر فاطمه رسول الله عليرغم علي عليهالسلام بخواه و علي زهره ندارد كه دختر به تو ندهد، و علي قبول نكرد و عمر اين شكايت با عباس عبدالمطلب كرد و گفت: اگر علي دختر به من�� ندهد گواه برانگيزم كه علي زنا كرده است. علي گفت: گواه از كجا آوري؟! عمر گفت: كه: من حاكم و واليام، حكم كنم و كسي فسخ آن نتواند كرد. آنگه تو را سنگسار كنم! علي اين معني با عباس بگفت. عباس گفت: اي پسر برادر دختر بدو ده كه اگر اين معني بكند كه او را منع كند؟! و نه دختر معظّمتر و بهتر است از خلافت كه او برده است!
علي گفت: من باري رضا ندهم كه تَيْسِ بني عدي با كَبْش بني هاشم وصلت كند. عباس گفت: اگر تو ندهي من بدهم كه مرا بر تو ولايت است و بر دخترت مرا ولايت باشد، و دختر رضا نداد و عباس بيامد و بيرضاي علي دختر او را به عمر داد.
پس خواجۀ رافِضي اين كه ميگويد، اگر راست است به جز از آنكه عمر زاني و غاصب باشد، و عمر خود پيش رافضي سهل است، ام كلثوم به خانۀ عمر به حرام بوده باشد، و زيد عمر از وي به حرام آمده باشد، و عباس قوّاد باشد، و علي با منزلتش كمتر از جولاهي بود، و به بيحميّتي تن در داده باشد، چنانكه مذهب اهل رفض است كه: علي را به همه عجزي و صفات نقص و عصيان و بيهنري و مداهنه و نفاق منسوب كنند كه اين معني با حيو جولاهه و مدوس ندّاف، و زيرك پاسبان، و فرّخ دربان، و اسكندر مُخَنَّث بنشايد كردن كه دخترش بيرضاي وي ببرند و نگاه دارند، و او تن زند و بگويد: «شما دانيد» و مال و صلات و ارزاق از عمر ستاند. و هم او گويد: از جعفر صادق عليهالسلام پرسيدند از اين وصلت، گفت: ذَلِكَ فَرْجٌ غَصَبُوهَا و هرگز دروغگوتر از رافضي هيچ كس نباشد و سرمايۀ ايشان جز بهتان چيز ديگري نيست.
امّا جواب اين فصل مطوّل كه برين وجه ايراد كرده است آن است كه: به مذهب شيعه علي عليهالسلام بهتر نيست از مصطفي صلي الله عليه و آله و سلّم، و برابر مصطفي نيز نيست! و دختر علي عليهالسلام بهتر نيست از دختران مصطفي صلي الله عليه و آله و سلّم. و عمر به اتّفاق سُنِّيان بهتر است از عثمان عَفَّان و شيعه انكار نكند كه: محمد مصطفي صلي الله عليه و آله و سلّم دو دختر به عثمان داد، پس چون آن روا باشد و بوده است، اين نيز روا باشد، و هر نقصان كه اينجا باشد آنجا نيز باشد، و هر مصلحت كه آنجا بوده باشد اينجا نيز باشد و مصطفي صلي الله عليه و آله و سلّم به فرمان خداي تعالي داد و علي عليهالسلام عالمتر نبود از مصطفي صلي ال له عليه و آله و سلّم، تا اين فصل با آن فصل قياس كند و بداند اين مصنِّف كه بيشتر بهتان نهاده است بر اين طائفه و دروغ گفته. و آنچه زيادت است بر اين فصل آن است كه در تواريخ و آثار هست كه: مصطفي صلي الله عليه و آله و سلّم دختر خويش را به پسر بُولَهَب داد و دختري را به ربيع بن عاص تا بداند كه أنبياء و أئمّه : همه دختران بدادهاند به كساني كه درجه و مرتبۀ ايشان نداشتهاند، و نقصان مرتبۀ ايشان نبوده است، و ألفاظي كه اين مصنِّفِ نامُنْصِف نامعتمد در حق علي و عباس اجراء كرده ا ست همه فسق و كفر و طغيان است كه عمر و عباس و غيرايشان را معلوم بوده است كه اگر ديگران از كفر به اسلام آمدهاند علي هميشه مومن بوده، و اگر ديگران را به كفر و معصيت منسوب كردند علي عليهالسلام از همۀ معاصي هميشه مُنَزَّه و مبرّا بوده، به حُجَّت آن خبر كه رسول صلي الله عليه و آله و سلّم گفت: إنِّي لَا أخَافُ عَلَيْهِ أنْ يَرْجِعَ كَافِراً بَعْدَ إيمَانٍ وَ لَا زَانِياً بَعْدَ إحْصَانٍ (من بر علي نگران نيستم تا با وجود ايماني كه دارد كافر شود، و با وجود آنكه ازدواج كرده است زنا كند). پس اميرالمومنين عليهالسلام از آنچه عمر گفت يا نگفت نترسد، و همانا كه عمر خود نگفته باشد، و اگر براي رغبت چنان پيوند آن كلمه گفته باشد دور نباشد كه نه معصوم بود، و آنچه در اين فصل به مرتضي بغداد(بايد توجه داشت كه ازدواج عمر با امّ كلثوم رابطۀ نسبي نميآورد. )، و به جعفر صادق عليهالسلام، و به شيعۀ اماميّه كثّرالله عَدَدهم حوالت كرده است همه دروغ و بهتان است. نكاح به رضاي علي رفت، و عباس در آن توسط مصيب بود، و عمر بدان رغبتْ محمود، و علماء دانند كه چون دختر مصطفي صلي الله عليه و آله و سلّم زن عثمان باشد تفاخر در آن عثمان را باشد نه مصطفي صلي الله عليه و آله و سلّم را، تا روز وفات آن دختر سيد عالم صلي الله عليه و آله و سلّم ميفرمايد: نِعْمَ الْخَتَنُ الْقَبْرُ.(***)
و اگر دختر مرتضي عليهالسلام زن عمر باشد تفاخر و منزلت در آن پيوند عمر را باشد، نه علي عليهالسلام را كه بني هاشم دگرند، وبني عديّ دگر، و مرتبۀ بوطالب دگر است و مرتبة خطّاب دگر، و علي مرتضي عليهالسلام دگر است و عمر دگر، و وِزْر وبَال آن كلمه كه به دروغ بر سيدمرتضي و شيعه حوالت كرده است همه به گردن مصنَّف نامعتمد است و الحمدللّه ربّ العالمين.
اما جواب آن فصل مُطَوَّل كه گفته است كه: زيد بن عمر از امِّ كلثوم دختر علي عليهالسلام بود و به شام رفت و بيعت گرفت، شيعه منكر نباشد آن را و موضع نزاع نيست، و از تكرار بيفائده إلاّ ملال نخيزد.»
باري از مجموع آنچه ذكر شد به دست آمد كه تزويج عمر با ام كلثوم امر مسلّم تاريخ ميباشد و نميتوان انكار كرد،(*****) و پس از كشته شدن عمر، امّ كلثوم به نكاح عَوْن و محمد فرزندان جعفر طيّار درآمد و منظور حضرت اميرالمومنين عليهالسلام در آن وقت لباس عمل پوشيد. و اما ازدواج بدوي وي با عمر بود به شرحي كه تفصيل آن در مطاوي مطالب ذكر شد.
و از جملۀ غرائب چهل هزار مهريّۀ اوست كه امري بدون سابقه ميباشد، و در اينكه عمر ميخواست به نوادۀ رسول خدا افتخار كند، و از او بچه بياورد با وجود قدرت و امارت و سلطنتي كه داشت شكّي نميباشد. حالا با اين عمل خود چه منظوري داشت؟ آيا اراده داشت اميرالمومنين عليهالسلام را برنجاند، و با آب غسل نزد مهاجرين آيد، و فخريّه و تبختر كنان رَفِّوُنِي! رَفِّوُنِي! در مسجد رسول الله بين محراب و قبر آنحضرت كه محل نشستن مهاجرين بود آواز خود را بلند كند؟ و يا آنكه هنوز از فاطمۀ زهرا سلام الله عليها كه در دم مرگ در بستر مرض جواب سلام او را ندادند و رو به ديوار نمودند، و عملاً اعلام كفر و شرك او را نمودند، ميخواهد دِقِّ دل بيرون كشد، و از درون قبر وي از نور ديدۀ دختر خردسالش انتقام بگيرد، و از زير مهميز شيطنت و تعصّب جاهلي بر آن بضعۀ رسول الله بكوبد و بزند و خرد كند؟ ما در اينجا قضاوتي نميكنيم و قضاوت را بر عهدۀ مطّلعين تاريخ ميسپريم، كه همين ديروز با فشارِ در بر پهلوي فاطمه، محسن جنينش را سِقْط كرد، و او را به روي زمين انداخت عليه السلام، و پس از سه ماه جان داد. آري اين قضاياي مسلّمۀ تاريخ است. چه كنيم تاريخ با إتقان و إحكام آورده است. قضيّۀ طناب بر گردن علي انداختن، و به مسجد براي بيعت كشيدن از قضاياي مسلّمۀ تاريخ استعليهماالسّلام! بيا! بيا! تا برس به كربلا و شهادت امام بحقّ در زير چنگال ديو شوم فرعون زمان كه از فرعونيّت همين مرد خبيث سرچشمه گرفته، و تير از سقيفه برخاسته، و در زمين طَفّ بر حلقوم علي اصغر نشسته است، اينها همه و همه از مسلّمات تاريخ ميباشد.
و اما فرمايش حضرت صادق آل محمد: ذَلِكَ فَرْجٌ غَصَبُوهَا تمام است، يعني نكاح بدون امضاء و رضايت و طيب خاطر دختر و پدر انجام گرفته است، گرچه مراسم صوري و صيغۀ عرفي به عمل آمده باشد، وليكن چون از روي اكراه بوده است، آثار ازدواج واقعي بر آن مترتّب نميگردد. كار عمر حرام بوده است، ولي كار ام كلثوم حرام نبوده است. اين عمل نسبت به او زنا نبوده است. اولادش از طرف او، اولاد حلال محسوب ميگردند. چون در شريعت مقدّس اسلام هر عملي كه از روي إكراه انجام گيرد، مواخذه و عذاب ندارد، و بر اولاد زن موطوئۀ به إكراه آثار اولاد حلال مترتّب ميگردد، مانند اولاد وطي به شبهه كه در فقه مفصّلاً ذكر آن آمده است.
عليهذا رواياتي كه دلالت دارند بر آنكه اميرالمومنين با توسّط عباس، دختر را دادند، بر مبناي موقعيّت و صلاحديد فعلي و جلوگيري از مفاسدي است كه در پي آمد ردّ عمر و عدم نكاح ميباشد. و رواياتي كه دلالت دارند بر آنكه اميرالمومنين عليهالسلام به رضايت ندادهاند، براساس عدم ميل و رضاي باطني و طيب نفس ميباشد كه در خبر تعبير از آن به غَصْب شده است.
بايد دانست: دختراني را كه ما به شوهر ميدهيم اگر از روي إكراه باشد و طيب خاطر دختر و پدر نباشد و يا أحياناً از روي أخذ به حياء ازدواج صورت گيرد، آن نكاح صحيح نيست و همين آثار مشروحه بر آن مترتّب ميگردد.
(*) در «اصابة» و «استيعاب» مطبوع زفّوني را به زاء معجمه ضبط كردهاند! و اين غلط است چرا كه معني مناسب ندارد. و صحيح با راء مهمله است. از رَفَأَ كه باب تفعيل آن رَفَّأ ميشود (چنانكه در «طبقات كبري» ج عليهماالسّلامص 463 نيز رَفّوني آورده است). در «نهاية» ابناثير در ج 2 ص 240 در مادۀ رَفَأ آورده است: نهي أن يقال للمتزوّج بالرِّفاء والبنين. الرِّفاء: الالتئام و الاتّفاق و البركة و النَّماء، و از قول اعراب: رَفَأتُ الثَّوْبَ رَفْأً گرفته شده است. و از اين گفتار نهي كراهتي به عمل آمده است به جهت آنكه در جاهليّت عادتشان بوده است و لهذا در امر ازدواج به گونۀ دگري تبريك سنّت گرديده است. و در «اقرب الموارد» آورده است: (رَفَّاَه) تَرْفئةً وَ تَرْفِيئاً: قال له بالرِّفاء و البنين اي بالالتئام و جمع الشَّمل و استيلاد البنين. وهو دعاءٌ للمتأهِّل. و الباء من قوله: بالرِّفاء متعلقةٌ بمحذوف تقديره لِيَكُنِ الامر. و هَنَّا بَعضهم معرساً فقال بالرِّفاء و الثَّبات والبنين و البنات اي بالالتئام و عدم الطّلاق و اتّساع الولادة فتشتمل علي البنين و البنات.
(**) در كتاب «المقدّمات لبيان ما في رسوم المدوّنة الكبري» تأليف أبوالوليد محمد بن احمد بن رشد متوفّي در سنۀ 520 كه به مقدّمات ابن رشد شهرت دارد، از طبع مطبعة السّعادة در ج 1 ص 358 به بعد كه در ذكر صداق و مقدار مهريّه آمده است، از جمله گويد: شعبي روايت كرده است از عمر كه روزي براي مردم خطبه خواند و حمد و ثناي خدا را به جا آورد، و سپس گفت: در مهريّۀ زنان مبالغه نكنيد! از اين به بعد اگر به من برسد كه كسي بيشتر از آنچه پيامبر مهريّه ميكرده و يا براي او مهريّه ميكردهاند، مهريّه نمايد، من زياده از آن را به بيت المال باز ميگردانم! اين بگفت و از منبر پائين آمد زني از قريش خود را به او رسانيد و گفت: اي اميرمومنان! آيا كتاب خدا سزاوارتر است كه از آن پيروي شود يا گفتار تو؟! عمر گفت: آري كتاب خدا! مطلب كدام است؟! زن گفت: تو مردم را از زيادهروي در صداق زنان منع نمودي و خداوند ميگويد: وَ آتَيْتُمْ إحْدَاهُنَّ قنْطاراً فَلَاتأخُذُوا مِنْهُ شَيْئاً. «اگر مهريۀ زنان را يك قنطار (يك پوست گاو پر از طلا) بدهيد، بر شما جايز نميباشد چيزي از آن را براي خود بگيريد!» عمر دو بار يا سه بار گفت: كُلّ أحَدٍ أفقه من عمر «تمام افراد مردم، فقيهترند از عمر» سپس به سوي منبر بازگشت و به مردم گفت: من شما را از صداق زنان نهي كردم هر مردي هر چه قدر كه بخواهد ميتواند از مال خود مهريّۀ زن قرار دهد. بنابراين عمر از اجتهاد خودش كه در برابر مردم نموده بود برگشت، چون حجّت بر وي قائم شد در اين صورت براي مردم مباح كرد و راجع به خودش استعمال نمود و صداق اُمّ كلثوم بنت علي بن أبيطالب را چهل هزار قرار داد. و از آنچه دلالت دارد بر اباحۀ قلّت و كثرت صداق آن ميباشد كه نجاشي، امّ حبيبه را كه در حبشه بود براي پيامبر تزويج كرد و صداق او را چهار هزار قرار داد. پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلّم آن صداق را از نزد خودشان با شرحبيل بن حبيبه براي او گسيل داشتند. و اين كار از پيامبر، كار ناهنجار و زشت شمرده نشد، و نه آنكه نجاشي از ناحيۀ خودش آن را پرداخته باشد بنابر آنچه روايت شده است. والله اعلم.
و سعيد بن مُسَيِّب مهريّۀ دخترش را دو درهم قرار داد، و گفته شده است: سه درهم، و گفته شده است: چهار درهم كه وي را به نكاح عبدالله بن وَداعه در آورد. و قصّۀ ازدواجش با وي مشهور است. و اگر سعيد ميخواست دخترش را به اهل ثروت و تمكّن و شرف به چهار هزار و أضعاف آن به چندين برابر بدهد ميتوانست چرا كه مردم در رغبت با ازدواج دختر او گوي سبقت را ميربودند و در اين امر تنافس داشتهاند. و بالله سبحانه و تعالي التوفيق .
(***) «دفن شدن و در گور رفتن، خوب دامادي ميباشد براي دختر انسان.» در «أقرب الموارد» آورده است: در نزد عامۀ مردم خَتَنِ مرد، عبارت است از شوهر دختر او. و از اينجا درمييابيم كه شكنجه و ضرب و آزار عثمان به دختر رسول خدا تا چه حدّ بوده است كه رسول خدا قبر را داماد حافظ و شوهر خوب و بدون اذيّتي براي دختر خود تعبير فرموده است.
(*****) و از جمله اسناد نكاح عمر با ام كلثوم روايت وارده در «الكامل في التاريخ» ابن اثير جزري ج 4 ص 12 ميباشد كه جويريةبن أسماء ميگويد: كان بسر بن أبيأرطاة عند معاوية فنال من عليٍّ و زيد بن عمر بن الخطّاب حاضر و اُمُّه اُمّ كلثوم بنت علي فعلاه بالعصا و شجّه، فقال معاوية لزيد: عمدت الي شيخ قريش و سيّد اهل الشّام فضربته، و أقبل علي بسرٍ فقال: تشتم عليّاً و هو جدّه و ابنالفاروق علي رووس النّاس أتري أن يصبر علي ذلك؟! فأرضاهما جميعاً. «بُسر بن أبي ارطاة نزد معاويه بود و در حالي كه زيد بن عمر بن خطّاب كه مادرش امّ كلثوم دختر علي بود در آنجا حضور داشت بُسْر شروع كرد به بدگوئي كردن از علي. زيد عصايش را برداشت و بر سرش كوفت و آن را شكافت. معاويه به زيد گفت: قصد شيخي از مشايخ قريش و سيد اهل شام را كردي و او را با عصا زدي! و رو كرد به بُسْر و گفت: تو شَتْم و سَبِّ علي را كه جدِّ اوست ميكني با وجودي كه او پسر فاروق عمر ميباشد و گمان داري او تحمّل اين امر را در حضور اهل شام بنمايد؟! و بنابراين معاويه ميانشان را صلح داد.»
7- علماء اماميّه اتّفاق و اجماع دارند بر آنكه فاطمة الزّهراء عليهماالسّلام عُصِرَتْ بالباب حتّي كُسِرَ ضِلْعها و أسْقَطَت جَنِينَهَا و ماتت وفي عَضُدِها كالدُّمْلُج.
شيخ محمد حسين آل كاشف الغطاء در كتاب «جَنَّة المأوي» ص 156 فرموده است:
(فاطمة الزَّهراء) سلام الله علیها
كتب شيعه از صدر اسلام و قرن اوّل مثل كتابهاي سُلَيم بن قَيْس، و پس از آن تا قرن يازدهم و پس از آن بلكه حتي تا امروز، آن كتابهائي كه به احوال أئمّه و پدرشان: آيت كبري، و مادرشان صديقۀ زهراء صلوات الله عليهم اجمعين عنايت داشتهاند، و جميع كساني كه ترجمۀ حالات آنان را ذكر كردهاند و دربارۀ آنان كتابي تصنيف نمودهاند، همگي مشحون و مملوّ است و به طور استفاضه بيان كردهاند و گفتارشان تقريباً بلكه تحقيقاً در ذكر مصائب آن بضعۀ طاهره، إطباق و اتفاق دارند بر اينكه: إنَّها بَعد رِحْلَةِ أبيها المُصْطَفي ضَرَبَ الظَّالِمُونَ وَجْهَهَا، و لَطَمُوا خَدَّها، حتَّي احْمَرَّتْ عَيْنُهَا وَ تَنَاثَرَ قُرْطُهَا و عُصِرَت بالبَابِ حَتَّي كُسِرَ ضِلْعُهَا، و أسْقَطَتْ جَنِينَها، و ماتَت و في عَضُدِها كالدُّملُجِ.
«ستمگران و تجاوز پيشگان بعد از پدرش: مصطفي، صورت وي را سيلي نواختند، و گونههاي او را لطمه زدند، و اين ضرب به قدري شديد بود كه چشمانش سرخ شد، و گوشوارههايش فرو ريخت، و چنان در ميان در فشار داده شد كه دنده و استخوان پهلويش شكست! و طفل در رحم (جنينش) را سقط كرد، و از دنيا رفت در حالتي كه اثر تازيانه بر بازويش همچون بازوبند برآمده بود.»
از آن زمان به بعد شعراي اهل بيت : در اشعارشان و مرثيههايشان اين قضايا و رَزايا را آوردند، و به طور مطالب يقينيّه و ارسال مُسَلَّمات بازگو كردند، و پرده از حقيقت امر برگرفتند مانند: كُمَيْت، وَ سيِّدِ حمْيَري، و دِعْبِل خُزَاعي، و نَميري، و سَلامي، و ديكُ الجِنّ و آنان كه قبل از ايشان بودهاند، و آنان كه بعد از ايشان آمدهاند تا اين عصر.
و أعاظم شعراي شيعه در قرن سيزدهم و چهاردهم كه ما در آن ميباشيم مانند خطِّي، و كَعْبي، و كوازين، و آل سيد مَهْدي كه از اهالي حِلِّه بودهاند، و غير آنان از كساني كه شمارششان مشكل، و حصر و اندازه نميتواند جمعشان و افرادشان را دربرگيرد، همه و همه به أحسن وجه حقيقت امر را بيان كردهاند.
8- حقير در ج 2، درس 21 از همين دورۀ «امام شناسي» از دورۀ علوم و معارف اسلام با اسناد معتبرۀ تاريخيّه در اين باب بحث كرده است.
[339] - «أغاني» طبع دارالكتب ج 16، ص 149.
[340] - «موسوعة آل النّبي»، دكتر عائشه بنت الشّاطي، ص 827.
[341] - «مستدرك نهج البلاغة»، تأليف شيخ هادي كشف الغطاء، ص 170.
[342] - همين مصدر، ص 171. شيخ كليني در «فروع كافي» ج 5 از طبع مطبعۀ حيدري در كتاب نكاح، باب التّسليم علي النساء ص 534 و ص 535 چهار روايت ذكر نموده است: اول با سند خود از حضرت صادق عليهالسلام كه فرمود: حضرت اميرالمومنين عليهالسلام گفتهاند: لاتبدووا النّساء بالسّلام و لاتدعوهنّ إلي الطّعام فإنّ النّبي صلي الله عليه و آله و سلّم قال: النّساء عَيٌّ و عَوْرةٌ فاستروا عيّهنّ بالسّكوت و استروا عوراتهنّ بالبيوت. دوم با سند خود نيز از حضرت صادق عليهالسلام كه فرمود: لا تُسَلِّم عَلَي المرأة. سوم با سند خود نيز از حضرت صادق عليهالسلام كه فرمود: كان رسول الله صلي الله عليه و آله و سلّم يسلِّم علي النّساء و يردُّون عليه، و كان اميرالمومنين عليهالسلام يسلِّم علي النِّساء و كان يكره أن يسلِّم علي الشّابّة منهنَّ و يقول: أتَخوّف أن يُعجبني صوتها فيدخل عَلَيَّ أكثر ممَّا طلبتُ من الاجر. چهارم با سند خود از حضرت صادق عليهالسلام همچنين روايت ميكند كه گفتند: رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلّم فرمود: النّساء عَيٌّ و عَوْرةٌ فاستروا العورات بالبيوت، و استروا العَيَّ بالسّكوت. و در بيان و تفسير خبر اول كه با اين خبر متشابه المضمون هستند در تعليقه، از كتاب «مرآة العقول» مجلسي ؛ نقل نموده است كه: عَيّ به معني ناتواني در سخن گفتن ميباشد. يعني آنها در اكثر از موارد متمكّن از گفتار آن گونه كه سزاوار است نميباشند. بنابراين شما جدّيت كنيد كه آنان بيشتر سكوت را مراعات نمايند تا از ايشان گفتاري كه موجب رنجش شما گردد صادر نشود. و احتمال دارد أيضاً مراد از سكوت، سكوت مرداني باشد كه با آنان مخاطبه ميكنند يعني در برخورد با آنها سكوت اختيار كنند تا آنها مجبور نشوند سخني بگويند كه موجب أذيّت و آزار مردها شود. و مراد از لفظ عورت، چيزي است كه از آن حَيا به عمل ميآيد و سزاوار است مستور باشد.
[343] - در «أقرب الموارد» گويد: إيْهاً بالكسر للإسكات والكفّ: يقال: إيهاً عنّا اي كُفَّ و اسكت. و أيْهاً بالفتح: اسم فعل كَهَيْهَاتَ.
[344] - «ارشاد مفيد»، طبع سنگي، ص 272.
[345] - آية الله شعراني در تعليقۀ ص 186 از «دمع السّجوم» از ابنحجر عسقلاني در «اصابه» از ابن كلبي نسّابه كه از بزرگان اماميّه و معاصر امام جعفر صادق عليهالسلام بود اين قضيه را تماماً روايت ميكند.
[346] - أفْجَح به كسي گويند كه چون راه ميرود جلوي پاهايش به هم نزديك و پاشنههايش از هم دورتر باشد. و أجْلي' به كسي گويند كه موهاي جلوي سرش ريخته باشد، و أمْعَر به كسي گويند كه موهايش ريخته باشد.
[347] - بايد دانست كه: اين امروالقيس، پدرش عُديّ بن أوس بن جابر است و كلبي ميباشد. و آن امروالقيس معروف نيست زيرا او پدرش حجر كندي است و هشتاد سال قبل از بعثت پيغمبر از دنيا رفت.
[348] - «أغاني»، طبع دارالكتب ج 16، ص 140 و ص 141.