صفحه قبل

استشهاد ابن‌طاوس‌ به‌ روايت‌ صادقي‌ بر حُسن‌ حال‌ بني‌الحسن‌

سيّد عليّ بن‌ طاووس‌، سپس‌ فرموده‌ است‌: اين‌ نامۀ تعزيت‌ از اصل‌ صحيح‌ به‌ خط‌ محمد بن‌ علي‌ بن‌ مَهْجَنَاب‌ بَزَّاز در تاريخ‌ شهر صفر سنۀ 448 آورده‌ شده‌ است‌. و در آن‌ عبدالله‌ بن‌ حسن‌ را به‌ عَبد صالح‌ نام‌ برده‌ است‌. واين‌ دليل‌ است‌ بر آنكه‌: زندانيان‌ از بني‌الحسن‌ كه‌ محمول‌ به‌ محبس‌ كوفه‌ شده‌اند، نزد مولانا الصادق‌ عليه‌السّلاممعذور و ممدوح‌ و مظلوم‌ و به‌ محبّت‌ او عارف‌ بوده‌اند.


ص 263

و پس‌ از آن‌ فرموده‌ است‌: و آنچه‌ در بعضي‌ از كتب‌ يافت‌ شده‌ است‌ كه‌: آنها با صادقين‌: مفارقت‌ داشته‌اند، محتمل‌ است‌ از روي‌ تقيّه‌ بوده‌ باشد به‌ علّت‌ آنكه‌ اظهارشان‌ در نهي‌ از منكر به‌ أئمّۀ طاهرين‌ نسبت‌ داده‌ نشود.

و شاهد بر اين‌ مهم‌، خبري‌ را از خَلَّاد بن‌ عُمَيْر كِنْدِي‌ (مولي‌ آل‌ حُجْر بن‌ عَدي‌) آورده‌ است‌ كه‌ گفت‌: من‌ بر حضرت‌ أبي‌ عبدالله‌ عليه‌السّلام وارد شدم‌. او گفت‌: آيا شما علم‌ و اطّلاعي‌ از آل‌ حسن‌: آنان‌ كه‌ ايشان‌ را از روبروي‌ ما بردند داريد؟! و براي‌ ما خبر آنان‌ مرتّباً مي‌رسيد امَّا ما دوست‌ نداشتيم‌ ابتداءً آن‌ اخبار را به‌ وي‌ بدهيم‌، فلهذا گفتيم‌: نَرْجُوا أنْ يُعَافِيَهُمُ اللهُ. «اميد داريم‌ خداوند به‌ ايشان‌ عافيت‌ دهد» سپس‌ گفت‌: وَ أيْنَ هُمْ مِنَ الْعَافِيَةِ؟! «كجا هستند ايشان‌ از برخورد با عافيت‌؟!» يعني‌ چقدر دور هستند ايشان‌ از وصول‌ به‌ عافيت‌!

ثُمَّ بَكَي‌ حَتَّي‌ عَلَا صَوْتُهُ وَ بَكِينَا. «سپس‌ گريست‌ تا حدّي‌ كه‌ صدايش‌ بلند شد، و ما هم‌ گريستيم‌.»

آنگاه‌ گفت‌: حديث‌ نمود براي‌ من‌ پدرم‌ از فاطمۀ بنت‌ الحسين‌ عليه‌السّلام، او گفت‌: حديث‌ كرد پدرم‌ - صلوات‌ الله‌ عليه‌ - و مي‌گفت‌: يُقْتَلُ مِنْكِ أوْ يُصَابُ مِنْكِ نَفَرٌ بِشَطِّ الْفُرَاتِ مَا سَبَقَهُمُ الاوَّلُونَ، وَ لَايُدْرِكُهُمُ الآخِرُونَ! وَ إنَّهُ لَمْ يَبْقَ مِنْ وُلْدِهَا غَيْرُهُمْ.

«كشته‌ مي‌شود از تو، يا گزند مي‌رسد به‌ نفراتي‌ از تو در كنار شطّ فرات‌، كه‌ اوّلين‌ نتوانستند از آنها جلو بروند، و آخرين‌ نمي‌توانند بدانها برسند. و اينك‌ از اولاد فاطمه‌ بنت‌ الحسين‌ غير از ايشان‌ كسي‌ باقي‌ نمانده‌ است‌.»

بازگشت به فهرست

نتيجۀ بحث‌ دربارۀ قيام‌ كنندگان‌ با شمشير از بني‌فاطمه‌

و أيضاً أبوالفَرَج‌ اصفهاني‌، از يحيي‌ بن‌ عبدالله‌ بن‌ حسن‌ كه‌ او از متخلّفين‌ از محبس‌ بني‌حسن‌ مي‌باشد، روايت‌ نموده‌ است‌ كه‌ گفت‌: حديث‌ كرد براي‌ ما عبدالله‌ بن‌ فاطمه‌، از پدرش‌ از جدّه‌اش‌: فاطمه‌ بنت‌ رسول‌ الله‌ صلي‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه‌ او گفت‌: رسول‌ خدا صلي‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به‌ من‌ گفت‌:

يُدْفَنُ مِنْ وُلْدِي‌ سَبْعَةٌ بِشَطِّ الْفُرَاتِ لَمْ يَسْبِقْهُمُ الاوَّلُونَ وَ لَمْيُدْرِكْهُمُ الآخِرُونَ. «دفن‌ مي‌شوند از اولاد من‌ در كنار شطّ فرات‌ هفت‌ نفر، كه‌ پيشينيان‌ از آنها نگذشته‌اند، و


ص 264

پسينيان‌ بدانها نرسيده‌اند.»

(يحيي‌ كه‌ پسر راوي‌ روايت‌: عبدالله‌ بن‌ فاطمه‌ ابن‌ حسن‌ بن‌ حسن‌: عبدالله‌ محض‌ است‌ مي‌گويد: چون‌ عبدالله‌ اين‌ روايت‌ را خواند) من‌ به‌ او گفتم‌: نَحْنُ ثَمَانِيَةٌ. «ما اينك‌ در زندان‌ هشت‌ نفر هستيم‌».

عبدالله‌ گفت‌: هَكَذَا سَمِعْتُ. «اين‌ طور من‌ شنيده‌ام‌.»

چون‌ درِ زندان‌ را گشودند، همه‌ را مرده‌ يافتند. امّا چون‌ به‌ من‌ رسيدند در من‌ رَمَقي‌ يافتند، و آب‌ به‌ من‌ آشامانيدند، و مرا از زندان‌ بيرون‌ بردند، و من‌ زنده‌ ماندم‌.

ابن‌طاوس‌ در اينجا چند روايت‌ ذكر نموده‌ است‌ كه‌ مُفادشان‌ آن‌ است‌ كه‌: بني‌حسن‌ قائل‌ به‌ مهدويّت‌ محمد نفس‌ زكيّه‌ نبوده‌اند، بلكه‌ قيام‌ وي‌ را از باب‌ امر به‌ معروف‌ و نهي‌ از منكر مي‌دانسته‌اند.[323]

و حقير فقير گويد: بحث‌ دربارۀ قيام‌ كنندگان‌ به‌ شمشير از علويّين‌ اينك‌ در پنج‌ قسمت‌ صورت‌ مي‌گيرد:

اوّل‌: دربارۀ زندانيان‌ منصور از بني‌الحسن‌ همانند عبدالله‌ محض‌، و ابراهيم‌ غمر، و حسن‌ مُثَلَّث‌ و غيرهم‌.

دوم‌: دربارۀ خصوص‌ محمد و ابراهيم‌: دو پسر عبدالله‌ بن‌ حسن‌ بن‌ حسن‌.

سوم‌: دربارۀ حسين‌ بن‌ علي‌ بن‌ حسن‌ مُثَلَّث‌: شهيد واقعۀ فَخّ.

چهارم‌: دربارۀ زيد بن‌ موسي‌ بن‌ جعفر: برادر حضرت‌ امام‌ رضا عليه‌السّلام.

پنجم‌: دربارۀ زيد بن‌ علي‌ بن‌ الحسين‌: شهيد مصلوب‌ در كوفه‌.

بازگشت به فهرست

گفتار سيد نعمت‌ الله‌ جزائري‌ دربارۀ انقلابيون‌ بني‌ الحسن‌

امَّا دربارۀ خصوص‌ فرزندان‌ حسن‌ مُثَنَّي‌: عبدالله‌ و ابراهيم‌ و حسن‌ مثلّث‌، و فرزندان‌ حسن‌ و سائر محبوسين‌ در حبس‌ دوانيقي‌، نه‌ تنها از اخبار مذمّتي‌ نرسيده‌ است‌، بلكه‌ مدح‌ و ثناء برايشان‌، و شِكْوة‌ حضرت‌ صادق‌ عليه‌السّلام از انصار مدينه‌ كه‌: با رسول‌ خدا بيعت‌ كردند كه‌ از اولاد او حمايت‌ كنند، و از بني‌ الحسن‌ حمايت‌


ص 265

 نكردند، وگريه‌ و عزاء حضرت‌، همه‌ و همه‌ دلالت‌ بر مظلوميّت‌ آنها دارد.[324]

آخر خود آنها كه‌ قيام‌ به‌ شمشير ننموده‌اند، و بدون‌ اذن‌ امام‌ كاري‌ انجام‌ نداده‌اند. ايشان‌ را منصور به‌ جرم‌ عدم‌ معرّفي‌ محمد و ابراهيم‌ زندان‌ كرد، و بالاخره‌ در زندان‌ شهيد كرد.

البته‌ اين‌ طور نبوده‌ است‌ كه‌ جملگي‌ آنها مطيع‌ و منقاد حضرت‌ صادق‌ عليه‌السّلامبوده‌ باشند، و آن‌ حضرت‌ را واجب‌ الإطاعه‌ بدانند، ولي‌ زندان‌ آنها براساس‌ مظلوميّت‌، و دفاع‌ از مظلوم‌، و غلبه‌ بر ظالم‌، و امر به‌ معروف‌، و نهي‌ از منكر بوده‌ است‌. آنان‌ مردم‌ شايسته‌ و متعبّد و متهجّد و قاري‌ و حافظ‌ قرآن‌ و افراد استواري‌ بوده‌اند كه‌ خود را مستقلاّ صاحب‌ درايت‌ و فهم‌ و شعور مي‌دانسته‌اند، و براي‌ خود شأن‌ و مكانت‌ و منزلتي‌ قائل‌ بوده‌اند، در عين‌ آنكه‌ براي‌ حضرت‌ صادق‌ عليه‌السّلام هم مقام‌ فضل‌ و علم‌ و بصيرت‌ را معترف‌ بوده‌اند[325].

بازگشت به فهرست


ص 266 (ادامه پاورقی)


ص 267

شرح‌ حال‌ محمد و ابراهيم‌ فرزندان‌ عبدالله‌ محض‌

و امَّا دربارۀ خصوص‌ محمد ملقّب‌ به‌ نفس‌ زكيّه‌، اخبار صراحت‌ دارد بر مخالفت‌ او با حضرت‌ صادق‌ عليه‌السّلام چنانكه‌ از طلب‌ نمودن‌، و بيعت‌ طلبيدن‌، و بالاخره‌ با اشاره‌ و صلاحديد عيسي‌ بن‌ زيد بن‌ علي‌ بن‌ الحسين‌ زندان‌ كردن‌ و كشتن‌ اسمعيل‌ بن‌ عبدالله‌ بن‌ جعفر به‌ واسطۀ عدم‌ بيعت‌، و عبارات‌ و تعبيرات‌ حضرت‌ صادق‌ عليه‌السّلام: إنَّهُ الاحْوَلُ الاكْشَفُ الاخْضَرُ الْمَقْتُولُ بِسُدَّةِ أشْجَعَ عِنْدَ بَطْنِ مَسِيلِهَا، و أيضاً تعبير دگرشان‌: فَوَاللهِ إنِّي‌ لَارَاهُ أشْأمَ سَلْحَةٍ أخْرَجَتْهَا أصْلَابُ الرِّجَالِ إلَي‌ أرْحَامِ النِّسَاءِ؛ و قيام‌ او كه‌ بدون‌ نتيجه‌ ماند و موجب‌ خونريزي‌ جمعي‌ از مسلمانان‌ بر اساس‌ توهّم‌ مهدويّت‌ شد، دلالت‌ بر منقصت‌ وي‌ برمي‌آيد.

و امَّا برادرش‌ ابراهيم‌، او نيز به‌ عنوان‌ خونخواهي‌ از برادرش‌ و دفع‌ ظلم‌ قيام‌ نمود. دربارۀ او قدحي‌ به‌ خصوص‌ نرسيده‌ است‌، و معلوم‌ است‌ كه‌: پس‌ از كشته‌ شدن‌ برادرش‌: محمد نمي‌توانست‌ ادّعاي‌ مهدويّت‌ او را داشته‌ باشد.

و امَّا اينكه‌ سيدبن‌طاوس‌ فرموده‌ است‌: قيام‌ آنها به‌ نظر امام‌ بوده‌، و از روي‌ تقيّه‌ به‌ امام‌ نسبت‌ نمي‌داده‌اند، با اخبار كثيره‌ و شواهد تاريخيّۀ بي‌شماري‌ سازش‌ ندارد، و اين‌ گفتار قابل‌ قبول‌ نمي‌باشد.

مي‌توان‌ تجرّي‌ اين‌ دو برادر را در قيام‌ بر عليه‌ حكومت‌ بني‌عباس‌، دعوت‌ پدرشان‌: عبدالله‌ دانست‌. چرا كه‌ وي‌ در اين‌ معني‌ اصراري‌ تمام‌ داشت‌. و آنچه‌ در روايت‌ است‌ كه‌: «لَمْ يَسْبِقْهُمُ الاوَّلُونَ وَ لَمْيُدْرِكْهُمُ الآخِرُونَ» راجع‌ به‌ مقتولين‌ در جنب‌ شطّ فرات‌ و زندان‌ منصور است‌. يعني‌ راجع‌ به‌ زندانيان‌ از


ص 268

بني‌الحسن‌ است‌، نه‌ محمد و ابراهيم‌. زيرا آنها زندان‌ نشدند. قيام‌ به‌ شمشير كردند و كشته‌ شدند.[326]

بازگشت به فهرست


ص 269 (ادامه پاورقی)


ص 270

توجيه‌ قيام‌ حسين‌ بن‌ علي‌ شهيد فخّ

و امّا دربارۀ حسين‌ بن‌ علي‌ بن‌ حسن‌ بن‌ حسن‌ بن‌ حسن‌ بن‌ علي‌ بن‌ أبيطالب‌: شهيد فخّ آنچه‌ در اخبار آمده‌ است‌ همه‌ مدح‌ و ثنا مي‌باشد. او به‌ عنوان‌ ترأّس‌ و پيشداري‌ خروج‌ نكرد. بلكه‌ فقط‌ به‌ عنوان‌ دفع‌ ظلم‌ بود. چون‌ عُمَري‌ (از نوادگان‌ عمر بن‌ خطّاب‌) كه‌ در مدينه‌ بود كار را بر علويّين‌ سخت‌ گرفت‌، به‌ حدّي‌ كه‌ گفت‌: اگر فلان‌ علوي‌ را كه‌ غيبت‌ كرده‌ و خود را هر روز معرّفي‌ ننموده‌ است‌ حاضر نكنيد من‌ شما را مي‌كشم‌!

در اين‌ صورت‌ علويّين‌ چنان‌ در مضيقه‌ افتادند كه‌ غير از خروج‌ چارۀ دگر نداشتند. وانگهي‌ آنان‌ فقط‌ به‌ قصد مكّه‌ حركت‌ كردند، و كاري‌ به‌ كسي‌ نداشتند كه‌ ناگهان‌ لشگر موسي‌ هادي‌ عباسي‌ (نوادۀ منصور دوانيقي‌) برسيد و آن‌ حضرت‌ را با جميع‌ اهل‌ بيت‌ و همراهانش‌ از دم‌ تيغ‌ گذراند. و اين‌ واقعه‌ در زمين‌ فخّ: بين‌ تنعيم‌ و مكّه‌، يعني‌ در يك‌ فرسخي‌ مكّه‌ در سنۀ 169 واقع‌ شد.

بازگشت به فهرست

خروج‌ زيدالنار در مدينه

‌ و امّا دربارۀ زيد بن‌ موسي‌ بن‌ جعفر عليهماالسّلام آنچه‌ را كه‌ شيخ‌ عبدالله‌ مامقاني‌ در


ص 271

«تنقيح‌ المقال‌» ذكر كرده‌ است‌ بدان‌ اكتفا مي‌نمائيم‌: وي‌ گويد: زيد بن‌ موسي‌ الكاظم‌عليه‌السّلام: من‌ بر احوال‌ او واقف‌ نگرديدم‌ مگر بر روايت‌ كليني‌ در باب‌ فرق‌ ميان‌ دعوي‌ حق‌ و باطل‌ در باب‌ امامت‌ از كتاب‌ «كافي‌» از موسي‌ بن‌ محمد بن‌ اسمعيل‌ بن‌ عبدالله‌ بن‌ عبيدالله‌ بن‌ عباس‌ بن‌ علي‌ بن‌ ابيطالب‌ عليه‌السّلام كه‌ گفت‌: حديث‌ كرد براي‌ من‌ جعفر بن‌ زيد بن‌ موسي‌ از پدرش‌ از پدرانش‌: و اين‌ زيد همان‌ زيد معروف‌ به‌ زيدالنّار است‌ كه‌ در مدينه‌ خروج‌ كرد، و آتش‌ زد، و به‌ قتل‌ رسانيد، و پس‌ از آن‌ به‌ بصره‌ رفت‌ در سنۀ 196. و أبوالفرج‌ گويد: چون‌ محمد بن‌ ابراهيم‌ بن‌ اسمعيل‌ طَبَاطَبَا پسر ابراهيم‌ بن‌ حسن‌ بن‌ حسن‌ كه‌ با أبوالسَّرَايا در كوفه‌ بود بمرد، و اين‌ محمد امام‌ زيديّه‌ و صاحب‌ دعوت‌ بود، بعد از وي‌ مردم‌ محمد بن‌ زيد بن‌ علي‌ عليه‌السّلام را به‌ ولايت‌ بر خود برگزيدند و زيديّه‌ با او بيعت‌ كردند و عمَّالش‌ را در آفاق‌ پراكنده‌ نمود. و ولايت‌ اهواز را به‌ زيد بن‌ موسي‌ بن‌ جعفر عليهماالسّلامداد. او از بصره‌ عبور كرد، و ولايت‌ آنجا به‌ دست‌ علي‌ بن‌ جعفر بن‌ محمد عبّاسي‌ بود. لهذا خانۀ عبّاسيّين‌ را در آنجا آتش‌ زد، و به‌ همين‌ جهت‌ به‌ زيدالنّار ملقّب‌ گرديد. - انتهي‌.

بازگشت به فهرست

كيفيت‌ خروج‌ زيد بن‌ علي‌ عليه‌السّلام

امَّا بعضي‌ از سيره‌ نويسان‌ خلاف‌ اين‌ را گفته‌اند. وي‌ گفته‌ است‌: چون‌ أمر أبوالسَّرَايَا در كوفه‌ رونق‌ گرفت‌، زيد بن‌ موسي‌ وارد كوفه‌ شد، و أبوالسَّرَايَا وي‌ را به‌ ولايت‌ كوفه‌ بر گماشت‌. چون‌ امر أبوالسَّرايا واژگون‌ شد و اصحابش‌ پراكنده‌ شدند، زيد بن‌ موسي‌ مختفي‌ گرديد.

در اين‌ حال‌ حسن‌ بن‌ سهل‌، دنبال‌ او مي‌گشت‌ تا وي‌ را بجويد، چون‌ مكانش‌ را به‌ او نمودند، او را حبس‌ كرد. و زيد پيوسته‌ در محبس‌ بغداد باقي‌ بود تا ابراهيم‌ بن‌ مهدي‌ معروف‌ به‌ ابن‌شَكْلَة‌ ظهور كرد و اهل‌ بغداد به‌ حسن‌ جسارت‌ كردند، و زيد را از زندان‌ بيرون‌ آوردند.

زيد به‌ مدينه‌ رفت‌ و آتش‌ زد و كشت‌، و مردم‌ را به‌ بيعت‌ با محمد بن‌ جعفر بن‌ محمد فرا مي‌خواند. مأمون‌ سپاهي‌ را به‌ جنگ‌ او گسيل‌ داشت‌. زيد اسير شد و وي‌


ص 272

را به‌ نزد مأمون‌ آوردند. مأمون‌ به‌ او گفت‌: اي‌ زيد! در بصره‌ خروج‌ كردي‌، و از آتش‌ زدن‌ خانه‌هاي‌ دشمنان‌ ما از بني‌اميّه‌ وثَقيف‌ و غَنِي‌ و باهِلَه‌ و آل‌ زياد منصرف‌ شدي‌ و به‌ آتش‌ زدن‌ خانه‌هاي‌ بني‌اعمامت‌ پرداختي‌؟!

زيد - كه‌ مرد شوخ‌ و مَزَّاحي‌ بود - گفت‌: يا اميرالمومنين‌! من‌ از هر جهت‌ در اين‌ قيام‌ خطا كردم‌، و اگر اين‌ دفعه‌ خروج‌ كردم‌، اوّل‌ شروع‌ مي‌كنم‌ به‌ آتش‌ زدن‌ خانه‌هاي‌ دشمنانمان‌!

مأمون‌ بخنديد، و او را به‌ سوي‌ برادرش‌: امام‌ رضا عليه‌السّلام فرستاد و گفت‌: من‌ جرم‌ او را به‌ تو بخشيدم‌! بنابراين‌ او را به‌ نيكوئي‌ تأديب‌ كن‌! چون‌ زيد را حضور حضرت‌ آوردند، حضرت‌ با كلمات‌ درشت‌ و سخت‌ با او مواجه‌ شدند، و آزادش‌ كردند و قسم‌ ياد كردند كه‌ تا هنگامي‌ كه‌ زنده‌اند با او سخن‌ نگويند.

شيخ‌ صدوق‌؛ در «عيون‌»، اخبار بسياري‌ را روايت‌ مي‌كند كه‌ دلالت‌ بر مذمّت‌ او و بر سوء حال‌ او دارد، وليكن‌ شيخ‌ مفيد؛ در «ارشاد» در گفتارش‌ مبني‌ بر آنكه‌: براي‌ هر يك‌ از اولاد حضرت‌ ابوالحسن‌ موسي‌ كاظم‌ عليه‌السّلام منقبتي‌ و فضيلت‌ مشهوري‌ است‌، و حضرت‌ امام‌ رضا عليه‌السّلام در فضيلت‌ از همۀ ايشان‌ تقدّم‌ دارد، او را استثناء ننموده‌ است‌.

باري‌ زيد تا پايان‌ دورۀ خلافت‌ متوكّل‌ حيات‌ داشت‌ و از نديمان‌ منتصر بود، و در زبانش‌ مزاح‌ و شوخي‌ بود. صدوق‌؛ در «عيون‌» گفته‌ است‌: اين‌ زيد بن‌ موسي‌، زَيْدي‌ بوده‌ است‌، و در بغداد بر كنار نهر كَرْخَايَا[327] نزول‌ مي‌نموده‌ است‌ و همان‌ كس‌ است‌ كه‌ در ايام‌ أبوالسَّرَايَا در كوفه‌ خروج‌ نمود، و كوفيان‌ ولايت‌ آنجا را به‌ او سپردند.

مامقاني‌ مي‌گويد: نظريّۀ من‌ اين‌ است‌ كه‌: منظور از فضل‌ و زيادي‌ بر زبانش‌، مراد


ص 273

همان‌ مزاح‌ و شوخي‌ است‌. و منظور از زيدي‌ بودنش‌ آن‌ است‌ كه‌: مذهب‌ زيد را در خروج‌ معتقد بوده‌ است‌، نه‌ آنكه‌ اعتقاد به‌ امامت‌ شخص‌ خروج‌ كننده‌ داشته‌ است‌ چنانكه‌ مذهب‌ زيديّه‌ چنين‌ مي‌باشد. وليكن‌ براي‌ سقوط‌ منزلت‌ وي‌ همين‌ بس‌ كه‌ خروج‌ كرد و آتش‌ زد و كشتار نمود، گذشته‌ از نديم‌ بودن‌ او با خلفاء و حضور وي‌ با ايشان‌ در آن‌ مجالس‌ مشهورۀ آنان‌. بناءً عليهذا اعتمادي‌ بر خبر او نيست‌.

آري‌ ما چنين‌ مأموريم‌ كه‌: به‌ ذرّيّۀ أئمّه‌: تعرّضي‌ ننمائيم‌ و براي‌ احدي‌ از ايشان‌ منقصتي‌ نجوئيم‌. و از ايشان‌ وارد است‌ كه‌ چنين‌ فرموده‌اند: إنَّا أهْلُ بَيْتٍ لَايَخْرُجُ أحَدُنَا مِنَ الدُّنْيَا حَتَّي‌ يُقِرَّ لِكُلِّ ذِي‌ فَضْلٍ بِفَضْلِهِ.[328]

«حقّاً ما اهل‌ بيتي‌ مي‌باشيم‌ كه‌ احدي‌ از ما از دنيا بيرون‌ نمي‌رود مگر آنكه‌ براي‌ هر صاحب‌ فضيلتي‌ به‌ فضيلت‌ او اعتراف‌ مي‌كند.»

و امّا دربارۀ زيد بن‌ علي‌ شهيد،[329] اخبار وارده‌ در مدح‌ و ثناء فوق‌ حدّ استفاضه‌


ص 274 (ادامه پاورقی)


ص 275

است‌، بلكه‌ مي‌توان‌ گفت‌: در سر حدّ تواتر مي‌باشد. زيد داراي‌ شخصيتي‌ عظيم‌ بود و پس‌ از حضرت‌ امام‌ محمد باقر عليه‌السّلام بهترين‌ و با فضيلت‌ترين‌ اولاد حضرت‌ امام‌ زين‌ العابدين‌ عليه‌السّلام بود، و قائل‌ به‌ عظمت‌ و مقام‌ برادر و برادرزادۀ خود (صادقَيْن‌ عليهماالسّلام) بود. ليكن‌ ظرفيّت‌ تحمّل‌ اين‌ گونه‌ ظلم‌‌ها و ستم‌‌ها را مانند امام‌ معصوم‌ نداشت‌. جام‌ صبرش‌ لبريز گرديد، و تكيه‌ به‌ شمشير داد و بر عليه‌ حكومت‌ هشام‌ بن‌ عبدالملك‌ كه‌ در مجلس‌ خود عَلَناً به‌ وي‌ شتم‌ كرده‌ و ناسزا گفته‌ بود قيام‌ كرد. اين‌ قيام‌ از باب‌ امر به‌ معروف‌ و نهي‌ از منكر بود.

منع‌ حضرت‌ صادق‌ عليه‌السّلام از قيام‌ او، نه‌ اين‌ بود كه‌ حكومت‌ جائرانۀ وي‌ سزاوار سرنگوني‌ نيست‌ بلكه‌ از اين‌ جهت‌ بود كه‌: وجودي‌ چون‌ او با اين‌ فضيلت‌ و با اين‌ رصانت‌ و متانت‌، حيف‌ مي‌باشد كه‌ بيهوده‌ كشته‌ شود، و از شهادت‌ وي‌، ثمر قابل‌ توجهي‌ چون‌ شهادت‌ حضرت‌ سيدالشهداء عليه‌السّلام كه‌ مثمر ثمر بود عائد نگردد. حضرت‌ امام‌ صادق‌ عليه‌السّلام ميان‌ قيام‌ زيد و ميان‌ نتيجۀ حاصلۀ از اين‌ قيام‌ را پيوسته‌ موازنه‌ مي‌نمودند، و مي‌ديدند كه‌: كفّۀ وجود و حيات‌ ارزشمند عمويشان‌ زيد، بسيار سنگين‌تر و ارزشمندتر است‌. فلهذا بر قتل‌ او دريغ‌ مي‌خوردند و تأسّف‌ داشتند، و بر صَلْب‌ او محزون‌ و داغدار بودند.

بازگشت به فهرست

زيد بن‌ علي‌ در رتبۀ متأخر از معصوم‌ بوده‌ است‌

زيد داراي‌ فضل‌ و تقوي‌ و علم‌ بود، و از علماء آل‌ محمد شمرده‌ مي‌شد. و در ولايت‌ و عصمت‌، تَالي‌ تِلْوِ مَعْصُوم‌ بود. و همچون‌ حضرت‌ اسمعيل‌ بن‌ جعفر عليهماالسّلامو همچون‌ محمد بن‌ علي‌ النَّقي‌ عليهماالسّلام كه‌ اگر بدائي‌ نبود، امامت‌ به‌ ايشان‌ انتقال‌ پيد مي‌نمود، داراي‌ ظرفيت‌ وِلائي‌ و سِعۀ وجودي‌ بود. ولي‌ هنوز مرتبۀ عصمت‌ و ولايت‌ مطلقه‌ را حائز نگشته‌ بود. و نظريّۀ او اين‌ بود كه‌: در هر حال‌ براي‌ رفع‌ ظلم‌ با


ص 276

شمشير بايد قيام‌ كرد.

اين‌ نظريّه‌ براي‌ زيد، نقصان‌ و عيب‌ نبود، بلكه‌ نسبت‌ به‌ نظريّۀ حضرت‌ امام‌ صادق‌ عليه‌السّلام نسبت‌ تَامّ به‌ أتَمّ، و كَامِل‌ به‌ أكْمَل‌ را داشت‌.

هر يك‌ از أئمّۀ ما - سلام‌ الله‌ عليهم‌ أجمعين‌ - در عين‌ ولايت‌ و عصمت‌، و در عين‌ توحيد و طهارت‌، داراي‌ اختلافاتي‌ در روش‌ و سلوك‌ همانند اختلافات‌ مكاني‌ و زماني‌ و طبعي‌ و طبيعي‌ بوده‌اند كه‌ جامع‌ آنها فقط‌ وصول‌ به‌ ولايت‌ و توحيد و فناء مَحْض‌ در ذات‌ احديّت‌ و تحقّق‌ به‌ حاقّ حقيقت‌ بوده‌ است‌. زيد اگر چه‌ به‌ اين‌ درجه‌ از ولايت‌ نرسيده‌ بود، ليكن‌ في‌ حدّ نفسه‌ مراحل‌ عظيمي‌ را از عبوديّت‌ طي‌ نموده‌ بود، و جامع‌ كمالات‌ بسياري‌ از عوالم‌ تجرّد بود. فقط‌ نياز به‌ كشف‌ يك‌ حجاب‌ داشت‌ كه‌ وي‌ را همدرجه‌ و همپايۀ معصوم‌ گرداند.

در اين‌ صورت‌ ديگر زيد مانند يك‌ شيعۀ عادي‌ و معمولي‌ نبود، بلكه‌ در أعلا ذروه‌اي‌ از عرفان‌ و توحيد، و مُنْغَمِر در مقام‌ عبوديّت‌ بود. هيچ‌ گاه‌ نمي‌توان‌ مثل‌ زيد را با بسياري‌ از شيعيان‌ كه‌ به‌ ظاهر در مقام‌ تسليم‌ و اطاعت‌ صِرْفِ امامشان‌ مي‌باشند، و مقامات‌ عرفاني‌ و كمالات‌ ولائي‌ و توحيدي‌ آنان‌ حايز أهميّت‌ نيست‌، قياس‌ نمود.[330]


ص 277 (ادامه پاورقی)


ص 278

نهي‌ حضرت‌ امام‌ صادق‌ عليه‌السّلام از قيام‌ زيد، نهي‌ الزامي‌ نبود بلكه‌ نهي‌ إعافي‌ و تنزيهي‌ بود. و بلكه‌ نهي‌ ارشادي‌ بود كه‌ مخالفت‌ آن‌ نه‌ تنها او را از مقام‌ حضرتش‌ دور نمي‌كند، بلكه‌ با وجود غيرت‌ و عزّت‌ و إباء زيد، به‌ وي‌ درجه‌ و مقام‌ و منزلت‌ مي‌بخشد، و او را در رَوْح‌ و ريحان‌ و مقعد صدق‌ وارد مي‌سازد، و فقط‌ همدرجه‌ و همرتبۀ با معصومش‌ نمي‌گرداند. در دقائق‌ و لطائف‌ و ظرائف‌ مراحل‌ سلوك‌ عرفاني‌، و مراحل‌ و منازل‌ تجرّد، او را به‌ يك‌ درجه‌ پائين‌تر نگه‌ مي‌دارد.

اين‌ بود حقيقت‌ آنچه‌ از زيد شهيد - سلام‌ الله‌ عليه‌ - به‌ نظر رسيد. و از اينجا به‌ دست‌ آمد: توجيهي‌ كه‌ بسياري‌ نموده‌اند كه‌: قيامش‌ به‌ امر حضرت‌ صادق‌ عليه‌السّلامبوده‌ و تَقيَّةً براي‌ عدم‌ انتساب‌ به‌ حضرتش‌، اين‌ نهي‌ها و اين‌ اخبار صادر گرديده‌ است‌، صحيح‌ و وجيه‌ نمي‌باشد، همچون‌ توجيه‌ و نتيجه‌گيري‌ مامقاني‌ كه‌ خروج‌ وي‌ را به‌ اذن‌ امام‌ مي‌داند. او بعد از بحث‌ مفصَّل‌ در احوال‌ و ترجمۀ زيد مي‌گويد:

وَ مُخَلَّصُ الْمَقَال‌ آن‌ است‌ كه‌: من‌ زيد را ثقه‌ و معتبر مي‌دانم‌ و اخبار وي‌ صحاح‌


ص 279

هستند در اصطلاح‌ راويان‌ پس‌ از آنكه‌ خروجش‌ به‌ اذن‌ صادق‌ عليه‌السّلام بر اساس‌ مقصد عقلائي‌ عظيم‌ بوده‌ باشد، و آن‌ عبارت‌ است‌ از: مطالبۀ حقّ امامت‌ به‌ جهت‌ اتمام‌ حجّت‌ بر مردم‌، و قطع‌ عذرشان‌ به‌ آنكه‌ آن‌ حقّ مُطالبي‌ در خارج‌ ندارد[331].

آري‌ زيد صحيح‌الرّواية‌ و معتبر القول‌ است‌، اما نه‌ به‌ جهت‌ دليلي‌ كه‌ ايشان‌ مي‌آورند، بلكه‌ به‌ جهت‌ مطالبي‌ كه‌ ما در اينجا ذكر نموديم‌ كه‌: زيد داراي‌ مقام‌ شامخ‌ و رتبه‌اي‌ بس‌ عالي‌ است‌ كه‌ عنقريب‌ است‌ به‌ معصوم‌ برسد. بنابراين‌ بحث‌ از صدق‌ و وثوق‌ در گفتارشان‌، تجرّي‌ و خروج‌ از مرز يك‌ راوي‌ و محدّث‌ و رجالي‌ به‌ شمار مي‌آيد.

در اينجا كه‌ سخن‌ به‌ مقام‌ و درجۀ زيد و مقايسۀ آن‌ با مقام‌ و درجۀ امام‌ معصوم‌ رسيد، سزاوار است‌ بحثي‌ اجمالي‌ در خصوصيّت‌ صفات‌ و اعمال‌ معصوم‌ بياوريم‌ تا رفع‌ بعضي‌ از شبهات‌ به‌ حول‌ و قوّۀ خداوند متعال‌ بشود.

بازگشت به فهرست

گفتار ميرزا عبدالله‌ اصفهاني‌ در تفاوت‌ ائمّه

آية‌ الله‌ محقّق‌ عظيم‌، و دانشمند متضلّع‌: آقا ميرزا عبدالله‌ أفندي‌ اصفهاني‌ كه‌ از زمرۀ تلاميذ درجۀ اوّل‌ علاّمۀ مجلسي‌ مي‌باشد، در مقدّمۀ صحيفۀ ثالثۀ سجّاديّه‌ مي‌گويد:

امَّا بعد، بندۀ نيازمند جنايت‌ پيشه‌: عبدالله‌ بن‌ محمد صالح‌ اصفهاني‌ مي‌گويد: وُفور أدعيۀ مأثوره‌ و كثرت‌ مناجات‌ مأثورۀ بَهِيَّه‌ از مولانا: علي‌ بن‌ الحسين‌ زين‌ العابدين‌، و غزارت‌ أوراد و أذكار و ندبه‌هاي‌ منسوبۀ به‌ او - صلوات‌ الله‌ عليه‌ - چه‌ نظمش‌ و چه‌ نثرش‌، چه‌ طويلش‌ و چه‌ قصيرش‌، و طراوت‌ و نضارت‌ آنها در ميان‌ أدعيۀ پيغمبر و فاطمه‌ و سائر أئمّه‌، و تازگي‌ و بهجت‌ انگيزي‌ آنها و ظهور غايت تضرّع‌ و ابتهال‌ و مسكنت‌ در آنها، و نهايت‌ تأثير و اجابت‌ آن‌ دعاها، از اموري‌ است‌ كه‌: احدي‌ از عامّۀ علماء فضلاً از خاصّۀ فضلاء، در آن‌ شك‌ و ترديد نمي‌تواند


ص 280

بياورد.

و اين‌ بدان‌ علّت‌ است‌ كه‌ خداوند هر يك‌ از آنها را علیهم السلام به‌ مزيّت‌ و خصوصيّتي‌ اختصاص‌ داده‌ است‌ كه‌ در غير او يافت‌ نمي‌شود. مانند ظهور آثار علوم‌ باقر و صادق‌ عليهماالسّلام در اكثر، و غلبۀ شجاعت‌ در اميرالمومنين‌ و حسين‌ عليهماالسّلام، همچنانكه‌ در أدعيۀ علي‌ بن‌ الحسين‌ آتش‌ و سوزندگي‌ و جذبۀ شديد ظاهر مي‌باشد. و فصاحت‌ و بلاغت‌ و هيبت‌ در أدعيۀ اميرالمومنين‌ عليه‌السّلام باهِر است‌. جز آنكه‌ غايت‌ امتياز أدعيۀ مذكورۀ در مطاوي‌ صحيفۀ كاملۀ سجّاديّه‌ معروفۀ در ميان‌ اصحاب‌ ما كه‌ گاهي‌ به‌ زبور آل‌ محمد و گاهي‌ به‌ انجيل‌ اهل‌ البيت‌ - صلوات‌ الله‌ عليهم‌ أجمعين‌ - معروف‌ است‌، در آن‌ گونه‌ صفات‌ و فضايل‌ و درجات‌ از ميان‌ آن‌ دعاها، و نهايت‌ اعتماد بر آن‌ از اموري‌ مي‌باشد كه‌ بر صاحبان‌ خرد و درايت‌ پوشيده‌ نيست‌.

زيرا تواتر آن‌ أدعيه‌، و استواري‌ و متانت‌ معاني‌ آنها، و لطافت‌ ألفاظ‌ و ظرافت‌ عبارات‌ آنها، بلكه‌ اعجاز آن‌ دعاها، و قاطعيّت‌ در مقام‌ حجّت‌ و برهان‌ آنها، ما را از مؤونۀ ايراد حُجَجْ در اثبات‌ آن‌ و تكلّف‌ و به‌ زحمت‌ درآمدن‌ در ذكر سندهاي‌ آن‌، و بيان‌ طُرُق‌ آن‌ أسناد به‌ مَوْلانا السَّجَّاد كه‌ گوينده‌ و انشاء كنندۀ آن‌ أدعيه‌ مي‌باشد، بي‌نياز مي‌گرداند.[332]

آية‌ الله‌ محقّق‌ خبير، و مدقّق‌ بصير امين‌ عاملي‌ در مقدّمۀ «صحيفۀ خامسۀ سجّاديّه‌» اين‌ طرز تفكّر و نسبت‌ را به‌ أئمّۀ طاهرين‌ - صلوات‌ الله‌ و سلامه‌ عليهم‌ أجمعين‌- ابطال‌ كرده‌ است‌. وي‌ پس‌ از بيان‌ آنچه‌ كه‌ ما از آية‌ الله‌ ميرزا عبدالله‌ آورديم‌، در صدد ابطال‌ آن‌ بدين‌ عبارت‌ برآمده‌ است‌:

دراين‌ گفتار تأمّل‌ كن‌! چرا كه‌ منبع‌ علومشان‌ - كه‌ بر آنها سلام‌ باد - واحد است‌،


ص 281

و طينتشان‌ واحد است‌، و همگي‌ از نور واحد هستند، و كلامشان‌ با يكديگر متقارب‌ است‌، و حالشان‌ متناسب‌، به‌ طوري‌ كه‌ شخصي‌ كه‌ در سير احوال‌ ايشان‌ ممارست‌ داشته‌ باشد، اين‌ معني‌ را مي‌فهمد. بلكه‌ ��ين‌، مقتضاي‌ اصول‌ اصحاب‌ ما مي‌باشد از اعتقاد به‌ آنكه‌: آنان‌ در اعلا درجات‌ كمال‌ هستند. و ظهور شجاعت‌ در اميرالمومنين‌ و پسرش‌ حسين‌ عليهماالسّلام به‌ علّت‌ وجود مظهر آن‌ بوده‌ است‌ و شايد مراد او همين‌ معني‌ باشد. و ظهور علوم‌ صادقَيْن‌ عليهماالسّلام به‌ سبب‌ پائين‌ آمدن‌ و سست‌ شدن‌ تقيّه‌ بود، (زيرا كه‌ در آخر دولت‌ امويّين‌ و اوَّل‌ دولت‌ عباسيّين‌ بودند) و نيز اسباب‌ دگري‌ بوده‌ است‌.

و عليهذا آنچه‌ را كه‌ بعضي‌ از مردم‌ گمان‌ مي‌كنند از آنچه‌ كه‌ با گفتار اين‌ مرد فاضل‌ مشابهت‌ دارد، من‌ آن‌ را غير از كلام‌ قِشْري‌ و بدون‌ محتوا نمي‌دانم‌.[333]

بازگشت به فهرست

اختلاف‌ نفوس‌ و اعمال‌ در ائمّۀ طاهرين‌ حتمي‌ است‌

و امّا آنچه‌ در اين‌ باره‌ به‌ نظر قاصر مي‌رسد آن‌ است‌ كه‌: اختلاف‌ صفات‌ و غرائز و افعال‌ در يكايك‌ افراد بشر امري‌ است‌ مسلّم‌. هم‌ به‌ دليل‌ حسّ و شهود و وجدان‌، و هم‌ به‌ دليل‌ علمي‌ از علوم‌ طبيعي‌ و از علم‌ حكمت‌ متعاليه‌ وفلسفۀ الهيّۀ تكوينيّه‌، هم‌ به‌ دليل‌ آثار و خصايص‌ مرويّه‌ و اخبار وارده‌ و روايات‌ و تواريخ‌ و شرح‌ سيره‌ها و احوال‌ يقينيّه‌. اينجا اگر بخواهيم‌ بحث‌ كافي‌ و شافي‌ در اين‌ موارد بنمائيم‌ تحقيقاً نيازمند به‌ يك‌ جلد كتاب‌ مستقلّي‌ خواهيم‌ بود، وليكن‌ به‌ طور فشرده‌ و اجمال‌ براي‌ آنكه‌ فقط‌ اساس‌ مطلب‌ به‌ دست‌ آيد، گوييم‌: تمام‌ انبياء و مرسلين‌ و أئمّۀ طاهرين‌ و اولياي‌ مقرّبين‌ و سائر افراد بشر داراي‌ اختيار مي‌باشند و راه‌ خدا و سلوك‌ معرفت‌ را بايد با ارادۀ آهنين‌، و قدم‌ راستين‌ طي‌ كنند، و رضاي‌ محبوب‌ را بر خواهش‌ خويش ترجيح‌ دهند تا به‌ مطلوب‌ برسند. بنابراين‌ هر كس‌ برود مي‌رسد، و هر كس‌ نرود نمي‌رسد.


ص 282

افعال‌ و كردار امامان‌ و پيغمبران‌، اضطراري‌ و مجبوري‌ نيست‌ به‌ طوري‌ كه‌ افعال‌ حسنه‌ از آنان‌ همچون‌ درخشش‌ برليان‌ بدون‌ اختيار از آنها سر زند، و آنها اصلاً توان‌ و قدرت‌ معصيت‌ و تقدّم‌ رضاي‌ نفس‌ را در خود نداشته‌ باشند. اگر چنان‌ بود ايشان‌ امتيازي‌ بر سائر افراد خلقت‌ نداشتند. چون‌ خداوند اصل‌ وجودشان‌ را صرف‌ نظر از اراده‌ و اختيار، نوراني‌ و متلالا آفريده‌ بود، و آنها هم‌ طبق‌ همان‌ خلقت‌ خواهي‌ نخواهي‌ بدون‌ اراده‌، نورپاشي‌ مي‌نمودند. بلكه‌ آنها همگي‌ انسانند، بشرند، داراي‌ اراده‌ مي‌باشند، از روي‌ اختيار گناه‌ نمي‌كنند، و رضاي‌ خداوند تعالي‌ را بر خواسته‌هاي‌ نفساني‌ مقدّم‌ مي‌دارند تا كم‌كم‌ به‌ جائي‌ مي‌رسند كه‌ خواست‌ در آنها باقي‌ نمي‌ماند و خواست‌ نفساني‌ آنها و خواست‌ خداوند محبوب‌ يكي‌ خواهد شد. ديگر در آنجا يك‌ اراده‌ و اختيار بيشتر وجود ندارد، و آن‌ اختصاص‌ به‌ ذات‌ اقدس‌ لايزالي‌ و لم‌يزلي‌ دارد كه‌ از دريچه‌ و آئينۀ اين‌ انسان‌ از خود گذشته‌ و به‌ خدا پيوسته‌ ظهور و تجلّي‌ نموده‌ است‌.

اين‌ بود اجمال‌ و حقيقت‌ وجود نوراني‌ و مقام‌ ولايت‌ مطلقۀ آنان‌ كه‌ در آنجا بينونت‌ و دوئيّت‌ و جدائي‌ نيست‌. آنجاست‌ كه‌ نور واحد است‌، و فطرت‌ واحد است‌، و عرفان‌ واحد است‌. و اين‌ نه‌ تنها آنكه‌ منافات‌ با اراده‌ و اختيارشان‌ ندارد، بلكه‌ اختيار و ارادۀ مترشّحۀ از آنان‌ مويّد و مُسَدِّد و مُقَوِّي‌ وصول‌ به‌ اعلي‌ درجۀ كمال‌ و بالاترين‌ ذِروه‌ از اوج‌ انسانيّت‌، و برآمدن‌ بر فراز قلّۀ توحيد و طيّ سفرهاي‌ أربعۀ عرفانيّه‌، و وصول‌ به‌ مقام‌ بقاء بالله‌ بعد از فناء في‌ الله‌ مي‌باشد.

آنچه‌ در اخبار وارد است‌ كه‌: ايشان‌ در ازل‌ نوراني‌ بوده‌ و هزاران‌ سال‌ قبل‌ آفريده‌ شده‌اند و خلقتشان‌ غير از سائر افراد بشر مي‌باشد. همه‌ درست‌ و صحيح‌ است‌. امَّا ازل‌ به‌ معني‌ تقدّم‌ زماني‌ عرضي‌ نيست‌. أزل‌ و أبد هر كس‌ با خود اوست‌، همان‌ طور كه‌ خداي‌ هر كس‌ با خود اوست‌. چطور مي‌شود خداي‌ انسان‌ با او معيّت‌ داشته‌ باشد، امَّا ازل‌ او جدا شود، و به‌ طور انفصال‌ تقدّم‌ زماني‌ بگيرد؟ و يا ابد او از او جدا شود، و به‌ طور انفصال‌ تأخّر زماني‌ بگيرد؟ اين‌ ازل‌ و ابد عرضي‌ نيست‌، همچنانكه‌


ص 283

خداي‌ انسان‌ تقدّم‌ عرضي‌ ندارد. و چون‌ تقدم‌ خداوند تقدم‌ علّت‌ بر معلول‌ مي‌باشد، و انفكاك‌ وجودي‌ معلول‌ از علت‌ محال‌ است‌ بنابراين‌ تمام‌ عوالم‌ تجرّد از أزل‌، و أبد، و لوح‌، و قلم‌، و ملكوت‌ أعلي‌، و أسفل‌، و عالم‌ قضا و قدر و مشيّتِ هركس‌ با خود او بوده‌ است‌، و انفكاكش‌ محال‌ مي‌باشد.

با وجودي‌ كه‌ خود خدا با انسان‌ معيّت‌ دارد، آيا متصوّر است‌ كه‌: اين‌ عوالم‌ كه‌ واسطۀ فيض‌ او مي‌باشند جدا باشند، و ميان‌ انسان‌ و خدا جائي‌ را احراز نكنند؟! اين‌ معني‌، معني‌ غلط‌ است‌.

و آفرينش‌ أنبياء و امامان‌ به‌ هزاران‌ سال‌ قبل‌ همه‌ درست‌ است‌ ولي‌ قبليّت‌ در اينجا قبليّت‌ طولي‌ است‌، نه‌ عرضي‌ و زماني‌. قبليّت‌ علّي‌ بر معلولي‌ است‌. قبليّت‌ رُتْبي‌ و تقدّم‌ سببي‌ است‌. و غيريّت‌ خلقت‌ آنان‌ نسبت‌ به‌ سائر افراد بشر نيز تمام‌ است‌، اما آن‌ غيريّت‌ در زير چتر و خيمۀ اختيار بوده‌ است‌، نه‌ خارج‌ از آن‌. بنابراين‌ شما هم‌ با اراده‌ و اختيار، راه‌ آنان‌ را طي‌ كن‌ و از هواي‌ نفس‌ بيرون‌ شو، اين‌ غيريّت‌ براي‌ شما هم‌ جاري‌ و ساري‌ مي‌گردد. خداوند انبيا و أئمّه‌ را غير از سائرين‌ قرار داده‌ است‌، چون‌ خود ايشان‌ با اراده‌ و اختيارشان‌ غير از خودشان‌ گرديده‌اند.

در راه‌ صعود و عروج‌ به‌ عالم‌ توحيد، غيريّت‌ و كثرت‌ و دوگانگي‌ در افعال‌ و صفات‌ در ميان‌ همۀ افراد بشر امري‌ است‌ ضروري‌ و حتمي‌. در عالم‌ وصول‌ و فناء در ذات‌ احديّت‌، ابداً امكان‌ كثرت‌ و دوئيّت‌ معني‌ ندارد. در آنجا خداست‌ و بس‌، ولايت‌ كلّيّه‌ است‌ و بس‌. كلُّنَا محمَّد، أوَّلنا محمّد، آخرنا محمّد، راجع‌ به‌ آنجاست‌. در آنجا چنان‌ تابش‌ نور قاهرۀ ذات‌ احديّت‌ قوّت‌ دارد كه‌ نامها از ميان‌ مي‌رود. در آنجا محمد به‌ عنوان‌ محمد نيست‌. علي‌ با اسم‌ علي‌ وجود ندارد. فاطمه‌ جداي‌ از حسن‌ و حسين‌ نمي‌باشد هر يك‌ از امامان‌ تا حضرت‌ امام‌ حيّ و غائب‌ از أنظار عامّه‌، تمايز و تفارقي‌ ندارند. همه‌ نور بَحْت‌، و شعاع‌ صِرف‌، و درخشش‌ خورشيد سماء توحيد مي‌باشند كه‌ همچون‌ نور گسترده‌ و پهن‌ شدۀ آفتاب‌ بدون‌ جهت‌ و اندازه‌ متّصل‌ به‌ خورشيد بوده‌، و غير از لفظ‌ مجرّد نور براي‌ آن‌ نامي‌ نمي‌توان‌ نهاد.


ص 284

آري‌ اين‌ نور از لحاظ‌ ظروف‌ خارجيّه‌ و ماهيّات‌ امكانيّه‌ متعدّد مي‌گردد. نور گسترده‌ شدۀ بر دامنۀ كوهها و صحراها غير از نور تابيده‌ بر اقيانوسها و درياها مي‌باشد. نور قطب‌ شمال‌ زمين‌، غير از نور قطب‌ جنوب‌ و يا مناطق‌ استوائي‌ است‌.

بعد از مقام‌ توحيد و وصول‌ فناء و اندكاك‌ در ذات‌ حق‌ تعالي‌، دوباره‌ به‌ عالم‌ كثرات‌ تنازل‌ مي‌نمايند، و با خدا با همۀ موجودات‌ معيّت‌ دارند وَ بِالْحَقِّ فِي‌ الْخَلْقِ گردش‌ و سير مي‌نمايند.

در اينجاست‌ كه‌ آثار اختلاف‌ دوباره‌ ظهور مي‌كند، و تفاوت‌ ميان‌ آنها مشهود مي‌گردد. البته‌ اين‌ اختلاف‌ و تفاوت‌ غير از اختلاف‌ پيشين‌ مي‌باشد. در آنجا اختلاف‌ بدون‌ حق‌ و فناء بود. يعني‌ اختلاف‌ و تفاوتي‌ كه‌ به‌ ارادۀ خدا در ماهيّات‌ ظهور مي‌نمود، ولي‌ سالك‌ خودش‌ متوجّه‌ اين‌ فعل‌ و اثر نبود. چون‌ وصول‌ و فناء و لقاي‌ تامّه‌اي‌ دست‌ نداده‌ بود. بلكه‌ همۀ آنها را از خود و از تراوشات‌ و آثار نفس‌ خود مي‌پنداشت‌، و اينك‌ از نزد خدا برگشته‌ است‌، و كعبۀ مقصود را زيارت‌ كرده‌، و در حرم‌ امن‌ و تجرّد مطلق‌ با فناء و اندكاك‌ وجود و هستي‌ خويشتن‌ به‌ لقاء خدا رسيده‌، و از انوار جمال‌ و جلال‌ متمتّع‌ گرديده‌ است‌. لهذا اين‌ مراجعت‌، مراجعت‌ با محبوب‌ است‌. در هر آن‌ از زمانهاي‌ طويله‌، و در هر نقطه‌ از مكانهاي‌ عريضه‌ و واسعه‌ خدا با اوست‌ و او با خداست‌. هر فعلش‌ فعل‌ خداست‌. چون‌ اراده‌ و اختيار خدا جايگزين‌ اراده‌ و اختيار او شده‌ است‌.

در عين‌ توحيد در كثرات‌ است‌. و در عين‌ غوطه‌ ور شدن‌ در كثرات‌ در توحيد است‌، و با حقّ است‌. كارهايش‌ از حقّ است‌ و مرجعش‌ به‌ حقّ است‌. جَمِيعُ أفْعَالِهِ وَ سَكَنَاتِهِ يَكُونُ مِنَ اللهِ وَ يُرْجَعُ جَمِيعُهَا إلَي‌ اللهِ.

و از آنچه‌ گفته‌ شد به‌ خوبي‌ روشن‌ مي‌گردد كه‌ اوّلاً: أئمّۀ طاهرين‌ - صلوات‌ الله‌ و سلامه‌ عليهم‌ أجمعين‌ - كه‌ اكمل‌ و افضل‌ مخلوقات‌ در عالم‌ تكوين‌ و در عالم‌ تشريع‌ مي‌باشند، حتماً بايد اسفار أربعۀ عرفانيّه‌ را طي‌ نموده‌ باشند. زيرا اگر يكي‌ از آنها طي‌ نشده‌ باشد، در اين‌ صورت‌ سالكي‌ كه‌ آنها را طي‌ نموده‌ است‌ نسبت‌ به‌ آنان‌


ص 285

 أعلم‌ خواهد شد، و اين‌ محال‌ است‌ به‌ جهت‌ حقّ استادي‌ و تعليم‌ و تفوّق‌ ايشان‌ بر جميع‌ خلائق‌.

و ثانياً روايات‌ وارده‌ در وحدت‌ نور و تجرّد و خلقت‌ آنها راجع‌ به‌ عالم‌ لقاء و فناء و عرفان‌ الله‌ مي‌باشد و عدم‌ تصوّر تعدّد در آن‌ مكان‌ عالي‌ و رفيع‌ از بديهيّات‌ علم‌ به‌شمار مي‌آيد.

و ثالثاً رجوع‌ ايشان‌ به‌ عالم‌ خلقت‌ و كثرات‌ ماهيّات‌ براي‌ تربيت‌ بشر امري‌ است‌ ضروري‌. به‌ علت‌ آنكه‌ بدون‌ طي‌ سفر چهارم‌ كه‌ سير في‌ الخَلْقِ بِالْحَقّ باشد (با حق‌ در ميان‌ خلائق‌) كه‌ از متمّمات‌ مقام‌ عرفان‌ و كمال‌ است‌، امكان‌ ندارد رشتۀ تدبير در امور تكوين‌ و تشريع‌ بديشان‌ سپرده‌ شود. زيرا در آن‌ صورت‌ فعل‌ آنان‌ در ميان‌ خلق‌، فعل‌ خدا نبوده‌، و با يكايك‌ از خلائق‌ نمي‌توانند برخورد الهي‌ داشته‌ باشند.

و رابعاً لازمۀ رجوع‌ به‌ كثرت‌، تعيّن‌ به‌ ماهيّات‌ امكانيّه‌ و تعدّد عوارض‌ وجوديّه‌ و جوهريّه‌ است‌. يعني‌ همان‌ طور كه‌ امامان‌: در زمانهاي‌ مختلفي‌ خلق‌ شده‌اند، و در مكانهاي‌ متفاوتي‌ زيست‌ نموده‌اند، حتماً و حتماً بقيّۀ عوارض‌ جوهريّۀ ايشان‌ نيز مختلف‌ خواهد بود. صفات‌ و افعال‌ نيز مختلف‌ خواهد بود در عين‌ آنكه‌ همه‌ نيكو و در أعلي‌ درجۀ نيكوئي‌ است‌ بلكه‌ بالاتر از آن‌ نيكوئي‌ متصوّر نيست‌، چرا كه‌ فعل‌ فعل‌ حق‌ است‌ و در فعل‌ حقّ جز نيكوئي‌ معني‌ دگري‌ تصوّر ندارد.

امامان علیهم السلام همان‌ طور كه‌ از پدران‌ و مادران‌ مختلف‌ خلق‌ شده‌اند، و تغذيۀ مادرشان‌ در حال‌ حمل‌ مختلف‌ بوده‌ است‌، و با هزاران‌ شرائط‌ و موارد اختلاف‌ ديگري‌، بالنّتيجه‌ از نقطه‌ نظر جسمي‌ و طبعي‌ و طبيعي‌ مختلف‌ بوده‌اند، همين‌ طور از جهت‌ تغييرات‌ انديشه‌هاي‌ نفساني‌ و ملكوتي‌ اختلاف‌ داشته‌اند.

اميرالمومنين‌ - عليه‌ أفضل‌ صلوات‌ الله‌ و سلامه‌ - داراي‌ قدّي‌ متوسط‌ شبيه‌ به‌ كوتاه‌، و شكمي‌ بالا آمده‌، و رنگي‌ گندمگون‌ و چشماني‌ درشت‌ و سياه‌، و سري‌ بدون‌ مو (أصْلَع‌) كه‌ از جلوي‌ آن‌ مو نداشت‌، و داراي‌ ساقهاي‌ پائي‌ بسيار رقيق‌ و


ص 286

نازك‌، يك‌ گونه‌ خلقت‌ الهي‌ است‌. حضرت‌ امام‌ حسن‌ عليه‌السّلام و حضرت‌ امام‌ حسين‌عليه‌السّلام هر دو شبيه‌ به‌ پيغمبر بودند امّا حضرت‌ امام‌ حسن‌ از سر و صورت‌ تا كمر، و حضرت‌ امام‌ حسين‌ از كمر به‌ پائين‌. بعضي‌ از أئمّه‌ سپيد چهره‌ بودند، چون‌ حضرت‌ امام‌ جعفر صادق‌ عليه‌السّلام، و بعضي‌ سبزه‌ تند مايل‌ به‌ سياهي‌ چون‌ حضرت‌ جواد الائمّه‌ عليه‌السّلام. زيرا مادر آن‌ حضرت‌ كنيزي‌ سياه‌ چهره‌ بود از اهالي‌ نَوْبَه‌ (يكي‌ از نواحي‌ آفريقا).[334]

و همچنين‌ در قد و قامت‌ متفاوت‌ بودند، و در وزن‌ و سنگيني‌ بدن‌ مختلف‌ بودند. حضرت‌ سجّاد به‌ قدري‌ لاغر بودند كه‌ در مواقع‌ عبادت‌ كه‌ از خود مي‌رفتند، باد آن‌ حضرت‌ را تكان‌ مي‌داد و حضرت‌ باقر فربه‌ و سمين‌ بودند به‌ طوري‌ كه‌ در بعضي‌ از مواقع‌ گرما كه‌ مي‌خواستند براي‌ زراعت‌ بيرون‌ روند ناچار بودند به‌ دو غلام‌ تكيه‌ زنند. و همچنين‌ در سائر جهات‌ اختلافات‌ طبعي‌ و طبيعي‌ كه‌ بي‌شمار است‌.

در اينجا چه‌ مي‌گوئيد؟! آيا مي‌گوئيد: ميزانْ سپيد بودن‌ بدن‌ است‌ چون‌ رسول‌ الله‌؟ و بنابراين‌ از اميرالمومنين‌ كه‌ گندمگون‌ بود و از سائر أئمّۀ گندمگون‌ نبايد پيروي‌ كرد، و آنها را امام‌ دانست‌، چون‌ سفيد چهره‌ نبوده‌اند؟! آيا ميزانْ فربهي‌ است‌؟ بنابراين‌ حضرت‌ سجّاد از صفّ بايد بر كنار شود. و يا ميزان‌ هُزال‌ و لاغِري‌ است‌؟ و بنابراين‌ حضرت‌ باقر از صف‌ بر كنار روند، و يا ميزان‌ متوسّط‌ بودن‌ است‌، مانند حضرت‌ امام‌ رضا عليه‌السّلام، و بنابراين‌ هر دو امام‌ سجّاد و باقر بايد بر كنار گردند؟!


ص 287

و همچنين‌ نظير اين‌ پرسشها كه‌ به‌ طول‌ مي‌انجامد.

يا آنكه‌ مي‌گوئيد: همه‌ درست‌ و صحيح‌ و خوب‌ و در درجۀ كمال‌ بوده‌ است‌، أصْلَع‌ بودن‌ مولي‌ الموالي‌ كمال‌ اوست‌. زلف‌ داشتن‌ و شانه‌ كردن‌ جلوي‌ سر براي‌ پيغمبر كمال‌ اوست‌. و هر كدام‌ از اين‌ گونه‌ خصوصيّات‌ با فرض‌ اختلاف‌ آنها براي‌ واجدينش‌ كمال‌ آنها مي‌باشد.

همين‌ طور صفات‌ نفسيّه‌ و افعال‌ بدنيّه‌ با وجود تفاوتشان‌ براي‌ صاحبانش‌ كمال‌ وجودي‌ ايشان‌ است‌.

البته‌ لازمۀ كمال‌، دارا بودن‌ علم‌ مجرّد است‌. همۀ أئمّه‌: داراي‌ علم‌ تجرّدي‌ بوده‌اند. ولي‌ معذلك‌ اميرالمومنين‌ عليه‌السّلام را از بقيّه‌ - به‌ استثناي‌ حضرت‌ حجّة‌ بن‌ الحسن‌ العسكري‌ أرواحنا فداه‌ - أعلم‌ و أفضل‌ شمرده‌اند. بروز شجاعت‌ در اميرالمومنين‌ و امام‌ حسين‌ عليهماالسّلام تحقيقاً به‌ مقتضاي‌ ظروف‌ بوده‌ است‌، و نفي‌ آن‌ درجه‌ از شجاعت‌ را از غير آنها نمي‌كند.

الْحِلْمُ الْحَسَنِيَّةُ وَ الشَّجَاعَةُ الْحُسَيْنِيَّةُ تحقيقاً بر حسب‌ بروز و ظهور آنهاست‌، وگرنه‌ چه‌ موارد بسياري‌ از حلم‌ حضرت‌ سيد الشهداء عليه‌السّلام وارد شده‌ است‌ كه‌ عق��‌ را حيران‌ مي‌كند، و آن‌ شجاعتهاي‌ حضرت‌ امام‌ ممتحن‌ مجتبي‌ عليه‌السّلام در جنگ‌ جمل‌ و صفّين‌ به‌ طوري‌ بود كه‌ حضرت‌ اميرالمومنين‌ عليه‌السّلام او را از حمله‌هاي‌ شديد منع‌ مي‌كرد، و دريغ‌ مي‌خورد از آنكه‌ فرزند فاطمه‌ را بكشند، و معاويه‌ تمام‌ اهتمامش‌ بر آن‌ است‌ كه‌: زمين‌ را از نسل‌ ابناء فاطمه‌ تهي‌ كند.

و امَّا ماحصل‌ انديشه‌ و طرز تفكر حضرت‌ امام‌ حسن‌ با حضرت‌ امام‌ حسين‌عليهماالسّلام با نبرد و صلح‌ با معاويه‌ بدين‌ گونه‌ بود: پس‌ از صلح‌ حضرت‌ امام‌ حسن‌ عليه‌السّلامبا معاويه‌ حضرت‌ امام‌ حسين‌ عليه‌السّلام بيعت‌ نكردند و حضرت‌ امام‌ حسن‌ به‌ معاويه‌ گفتند: او را دعوت‌ به‌ بيعت‌ مكن‌، زيرا بيعت‌ نخواهد كرد گرچه‌ خود و اهل‌بيتش‌ همگي‌ كشته‌ گردند. قَيْس‌ بن‌ سَعد بن‌ عُبَادَه‌ هم‌ بيعت‌ نمي‌كرد، سليمان‌ بن‌ صُرَد خُزاعي‌ هم‌ بيعت‌ نمي‌كرد. ولي‌ حضرت‌ امام‌ حسن‌ عليه‌السّلام خود را در شرائط‌ و


ص 288

موقعيّتي‌ ديدند كه‌: براي‌ حفظ‌ خون‌ مسلمين‌، و سياستهاي‌ مكّارانۀ معاويه‌، و سستي‌ كوفيان‌ - كه‌ در شرف‌ آن‌ بود كه‌ حضرت‌ مجتبي‌ را در معركۀ جنگ‌ خودشان‌ زنده‌ بگيرند، و به‌ عنوان‌ اسير تحويل‌ معاويه‌ دهند، و معاويه‌ هم‌ منَّت‌ بگذارد و آزاد كند و آن‌ حضرت‌ را طليق‌ معاويه‌ نامند و بدين‌ عمل‌ از زير بار ننگ‌ أنْتُمُ الطُّلَقَاءُ بيرون‌ رود كه‌ در روز فتح‌ مكّه‌ پيامبر اكرم‌ او و پدرش‌ ابوسفيان‌ و سائر بني‌اميّه‌ را آزاد كردند و ايشان‌ از آن‌ به‌ بعد طلقاء و بندگان‌ آزاد شدۀ رسول‌ الله‌ شمرده‌ شدند او هم‌ حضرت‌ امام‌ حسن‌ را جَزَاءً بِمَا كَانوا يعملون‌ اسير كند و آنگاه‌ آزاد كند، تا بندۀ آزاد شده‌ و غلام‌ و بردۀ طليق‌ معاويه‌ در تاريخ‌ اسلام‌ و عرب‌ به‌ يادگار بماند - روي‌ اين‌ جهات‌ و جهات‌ دگر حضرت‌ امام‌ حسن‌ عليه‌السّلام با مرارتي‌ هر چه‌ بيشتر صلح‌ را تحمّل‌ كردند.

حضرت‌ سيّدالشّهداء در آن‌ زمان‌ كه‌ داراي‌ مقام‌ امامت‌ نبوده‌اند، و بايد از امام‌ زمان‌ خود يعني‌ حضرت‌ مجتبي‌ كه‌ فقط‌ يك‌ سال‌ سنَّش‌ از او بيشتر مي‌باشد تبعيّت‌ و پيروي‌ نمايند، سكوت‌ محض‌ اختيار فرموده‌ و در حفظ‌ امامت‌ برادرشان‌ كوشيدند، و براي‌ تحكيم‌ آن‌ اساس‌ از هيچ‌ سعيي‌ دريغ‌ ننمودند، تا ده‌ سال‌ بعد كه‌ معاويه‌ توسط‌ دختر اشعث‌ بن‌ قيس‌ زوجۀ حضرت‌ مجتبي‌ او را به‌ زهر جفا مسموم‌ كرد اينك‌ چون‌ شرائط‌ صلح‌ از ميان‌ رفته‌ بود و مي‌توانستند با معاويه‌ بر اساس‌ امامت‌ و نظريۀ خود بجنگند امَّا باز شرائط‌ و موقعيّت‌ براي‌ آن‌ حضرت‌ اجازۀ قيام‌ را نمي‌داد و تا ده‌ سال‌ ديگر كه‌ معاويه‌ به‌ دارالهاويه‌ واصل‌ گشت‌، و يزيد بر خلاف‌ شرط‌ صلحنامه‌، غاصب‌ مقام‌ خلافت‌ شد، در اينجا بود كه‌ دست‌ به‌ شمشير بردند. و در حقيقت‌ واقعۀ عاشورا به‌ دنبالۀ واقعۀ صفّين‌ مي‌باشد كه‌ آن‌ را معاويه‌، و اين‌ را يزيد براساس‌ حكومت‌ معاويه‌ اداره‌ مي‌كرد.

بعضي‌ مي‌گويند: شرائط‌ زمان‌ و موقعيّت‌ در هنگام‌ ارتحال‌ اميرالمومنين‌ عليه‌السّلام و گذشتن‌ شش‌ ماه‌ به‌ طوري‌ بود كه‌ حضرت‌ مجتبي‌ را وادار به‌ صلح‌ نمود به‌ طوري‌ كه‌ اگر فرضاً حضرت‌ سيدالشهداء عليه‌السّلام هم‌ امام‌ بودند صلح‌ مي‌كردند.


ص 289

حالا اگر بپرسيد: في‌ الواقع‌ و در متن‌ امر كدام‌ يك‌ از آن‌ دو طرز تفكر صحيح‌ بوده‌ است‌؟ بيعت‌ امام‌ حسن‌ يا عدم‌ بيعت‌ امام‌ حسين‌ عليهماالسّلام؟ جواب‌ آن‌ است‌ كه‌: هر دو صحيح‌ بوده‌ است‌. از وجود سيدالشهداء عليه‌السّلام آن‌ تفكر صحيح‌ بوده‌ است‌، و از امام‌ مجتبي‌ عليه‌السّلام اين‌ تفكّر صحيح‌ بوده‌ است‌. غاية‌ الامر آنچه‌ در متن‌ خارج‌ به‌ تحقّق‌ پيوست‌ طبق‌ امامت‌ امام‌ راستين‌ وصيّ اميرالمومنين‌ و وصيّ رسول‌ ربّ العالمين‌ صلح‌ بوده‌ است‌ و آن‌ صحيح‌ بوده‌ است‌. و بعداً هم‌ در زمان‌ امامت‌ حضرت‌ سيدالشهداء عليه‌السّلام در ابتدايش‌ صلح‌ و سكوت‌، و در نهايتش‌ جنگ‌ و قيام‌ هر دو صحيح‌ بوده‌ است‌.

و ملخّص‌ گفتار آن‌ است‌ كه‌: جميع‌ اعمال‌ و افعال‌ امام‌، فعل‌ خداوند است‌ بدون‌ استثناء، به‌ سبب‌ عبور امام‌ از مراحل‌ نفسانيّه‌، و استناد افعال‌ به‌ نفس‌ وي‌. بنابراين‌ فعل‌ او فعل‌ حق‌ است‌ و صحيح‌ است‌ و عين‌ صحّت‌ است‌. ما صحّت‌ آن‌ راادراك‌ بكنيم‌ يا نكنيم‌. مثلاً در افعال‌ خارجيّه‌ مانند نزول‌ باران‌ و رحمت‌، و يا زلزله‌و غضب‌ چگونه‌ حتماً بايد بگوئيم‌: فعل‌ حقّ است‌ از دو مظهر جمال‌ و جلال‌ گرچه‌ فكر ما به‌ مصدر آن‌ نرسد، و انديشۀ كوته‌ ما حقيقت‌ حكمت‌ و فلسفۀ نه‌ اين‌ ونه‌ آن‌ را در نيابد، همچنين‌ افعال‌ أولياء خدا همچون‌ فعل‌ خِضْر در برابر حضرت‌ موسي‌ - علي‌ نبيّنا و آله‌ و عليهماالسلام‌ - مي‌باشد كه‌ در قرآن‌ كريم‌ بيان‌ آن‌ آمده‌ است‌.

فعل‌ وليّ خدا حقّ است‌، و حقّ جز آن‌ چيز دگري‌ نيست‌. نه‌ آنكه‌ حق‌ چيزي‌ است‌، و وليّ خدا فعلش‌ را بر حق‌ منطبق‌ مي‌نمايد. مصلحت‌ و حكمت‌ غير از فعل‌ خدا و فعل‌ امام‌ چيز دگري‌ نيست‌، تا خداوند كارش‌ را طبق‌ مصلحت‌ قرار دهد، و امر كند تا امام‌ كارش‌ را بر آن‌ منطبق‌ سازد.

نفس‌ كار خدا مصلحت‌ است‌. نفس‌ فعل‌ وليّ خدا مصلحت‌ و مصلحت‌ساز است‌. بايد مصلحت‌ و حق‌ را از فعل‌ امام‌ و ولي‌ خدا جستجو كرد، نه‌ آنكه‌ مصلحتي‌ و حقّي‌ را در انديشه‌ پنداشت‌، آنگاه‌ نظر نمود كه‌ كار امام‌ چنين‌ است‌ يا چنان‌؟! اين مطلب‌ از دقايق‌ و رموز عالم‌ توحيد است‌.


ص 290

حضرت‌ رسول‌ الله‌ دربارۀ حضرت‌ اميرالمومنين‌ عليهماالسّلام عرضه‌ مي‌دارد به‌ خداوند: اللَهُمَّ أدِرِ الْحَقَّ مَعَهُ حَيْثُ دَارَ! «بار خداوندا حق‌ را به‌ پيروي‌ و تبعيّت‌ علي‌ به‌ گردش‌آور هر آنجا كه‌ علي‌ مي‌گردد.» و عرضه‌ نمي‌دارد: اللَهُمَّ أدِرْ عَلِيّاً مَعَ الْحَقِّ حَيْثُ دَارَ! «بارخداوندا علي‌ را به‌ پيروي‌ و تبعيّت‌ حق‌ درآور هر كجا كه‌ حق‌ آنجاست‌.»

بازگشت به فهرست

دنباله متن

پاورقي


[323] - «اقبال‌»، اعمال‌ روز عاشوراء، ص‌ 582 و ص‌ 583.

[324] - سيد نعمت‌ الله‌ جزائري‌ در شرح‌ صحيفۀ سجّاديّه‌: «نور الانوار» طبع‌ سنگي‌ ص‌عليه‌السلامگويد: منصور دستور داد تا آنان‌ را غل‌ و زنجير كنند و در محملهاي‌ بدون‌ روپوش‌ سوار نمايند و در مصلّي‌ نگه‌ دارند تا مردم‌ آنان‌ را شتم‌ كنند. مردم‌ از اين‌ شتم‌ امتناع‌ كردند و به‌ حال‌ آنها رقّت‌ نمودند و چون‌ ايشان‌ را به‌ در مسجد پيامبر كه‌ به‌ باب‌ جبرئيل‌ مشهور است‌ آوردند، حضرت‌ امام‌ صادق‌ عليه‌السلام در حالتي‌ كه‌ تمامي‌ ردايش‌ به‌ روي‌ زمين‌ مي‌كشيد بر آنها سر برآورد و پس‌ از آن‌ از باب‌ مسجد خطاب‌ به‌ مردم‌ كرد و فرمود: لعنكم‌ الله‌ يا مَعَاشر الانصار - ثلاثاً - ما علي‌ هذا عاهدتُم‌ رسوال‌ الله‌صلي‌ الله‌ عليه ‌و آله ‌و سلّم و لا بايَعتموه‌ أما والله‌ إنْ كنتُ حريصاً ولكنّني‌ غُلِبْتُ و ليس‌ للقضاء مدفعٌ . «لعنت‌ خدا بر شما اي‌ گروه‌ انصار - سه‌ بار - شما بر اين‌گونه‌ با پيغمبر خدا عهد نبسته‌ايد و بيعت‌ ننموده‌ايد. سوگند به‌ خدا كه‌ من‌ در ياري‌ اينان‌ حريص‌ مي‌باشم‌ وليكن‌ من‌ مغلوب‌ كار واقع‌ شده‌ قرار گرفته‌ام‌ و چيزي‌ قضاي‌ الهي‌ را برگردان‌ نمي‌باشد!» اين‌ بگفت‌ و داخل‌ خانه‌اش‌ شد و مدت‌ بيست‌ روز و شب‌ تب‌ كرد و پيوسته‌ در شبانه‌ روز مي‌گريست‌ تا به‌ جائي‌ كه‌ ترسيدند جان‌ دهد. و اگر نبود مگر گريۀ آن‌ حضرت‌ بر آنان‌ كافي‌ بود كه‌ نگذارد مردم‌ در أعراض‌ و آبروي‌ آنان‌ به‌ سبّ و لعن‌ مشغول‌ شوند.

[325] - دربارۀ محمد و ابراهيم‌ محدّث‌ سيد نعمت‌ الله‌ جزايري‌ ؛ در شرح‌ صحيفۀ سجّاديّه‌: «نورالانوار» طبع‌ سنگي‌ ص‌عليه‌السلاموعليهماالسّلاممطلبي‌ دارد كه‌ شايان‌ توجّه‌ مي‌باشد. وي‌ گويد: قوله‌: «محمد و ابراهيم‌» كليني‌ حديث‌ طويلي‌ دربارۀ ايشان‌ روايت‌ نموده‌ است‌. و در آن‌ وارد است‌ كه‌ امام‌ صادق‌ عليه‌السلام با شديدترين‌ وجهي‌ آنان‌ را از خروج‌ منع‌ نمودند. و از آنجا بعضي‌ از معاصرين‌ استدلال‌ كرده‌اند كه‌ آنان‌ ملعون‌ هستند و از رحمت‌ خداي‌ سبحانه‌ و تعالي‌ مطرود. و تشبيه‌ مذكور را در آنچه‌ كه‌ خواهد آمد از گفتار امام‌ كه‌: إنِّي‌ لاعْلمُ أنَّكُمَا سَتَخْرُجَانِ كَمَا خَرَجَ حمل‌ كرده‌ است‌ بر مطلق‌ خروج‌ و كشته‌ شدن‌، نه‌ به‌ حقيقت‌ و واقعيّت‌ قتل‌، چرا كه‌ زَيْد قطعاً مُحِقّ بوده‌ است‌. امَّا اين‌ استدلال‌ درست‌ نيست‌. به‌ جهت‌ آنكه‌ اگر او قتل‌ را در حقيقت‌ و واقع‌ اراده‌ كرده‌ است‌، محمد و ابراهيم‌ با زيد مساوي‌ مي‌باشند، چون‌ نهي‌ بر جميع‌ آنان‌ بر نهج‌ واحد وارد گرديده‌ است‌. و اگر به‌ جهت‌ اعتقادشان‌ است‌ باز هم‌ مطلب‌ ا ز اين‌ قرار است‌، به‌ علّت‌ آنكه‌ يك‌ نفر از آنها خروج‌ ننموده‌ است‌ مگر براي‌ طلب‌ خون‌ امام‌ حسين‌ عليه‌السلام يا براي‌ رفع‌ تسلّط‌ ظلم‌ از بني‌ هاشم‌، و يا براي‌ آنكه‌ خليفه‌ و حاكم‌ باشد. و شكّي‌ نيست‌ كه‌ ايشان‌ از بني‌ اميّه‌ احقّ هستند به‌ خلافت‌ از جهت‌ نظر به‌ واقع‌ و اعتقاد و اگر چه‌ اصل‌ خلافت‌ و حكومت‌ از براي‌ غير آنها مي‌ باشد يعني‌ براي‌ خصوص‌ معصومين‌ از آنان‌. آري‌ ميان‌ آن‌ دو با زيد تفاوتي‌ وجود دارد، و آن‌ عبارت‌ است‌ از آنكه‌ آن‌ دو نفر امام‌ عليه‌السلام را اذيّت‌ و آزار نمودند وليكن‌ امام‌ زيد حضرت‌ را آزار نكرد. و جواب‌ از اين‌ را هم‌ دانستي‌!

و در ص‌ 5 گويد: و اما غير از زيد از اصحاب‌ خروج‌ مثل‌ يحيي‌ و محمد و ابراهيم‌ را اصحاب‌ ما در صحّت‌ أحوالشان‌ اشكال‌ كرده‌اند به‌ سبب‌ آنكه‌ از آنان‌ ضررهائي‌ به‌ امام‌ عليه‌السلام وارد گرديده‌ است‌. امَّا سخن‌ حق‌ آن‌ مي‌باشد كه‌: گريۀ حضرت‌ بر آنان‌ پس‌ از كشته‌ شدنشان‌ و تأسّف‌ وي‌ بر ايشان‌ در وقت‌ اسارتشان‌، رفع‌ اشكال‌ از حالاتشان‌ مي‌كند.

كداميك‌ از افراد شيعه‌ هست‌ كه‌ ضرري‌ بر امام‌ نرسانيده‌ است‌ و اگرچه‌ به‌ واسطۀ ارتكاب‌ معاصي‌ بوده‌ باشد. زيرا شديدترين‌ ضرر بر طبعهاي‌ مباركشان‌ معصيت‌ پيروان‌ است‌ امَّا شفقت‌ آنها بر ما ايجاب‌ مي‌كند تا از امثال‌ اين‌ گونه‌ معاصي‌ در گذرند. چون‌ در روايت‌ وارد شده‌ است‌ كه‌: خداوند تعالي‌ بر شيعه‌ به‌ جهت‌ افشاء سِرِّ أئمّه‌ : غضب‌ نمود و اراده‌ فرمود تا با عذاب‌ خود ايشان‌ را ريشه‌ كن‌ كند بنابراين‌ به‌ امام‌ موسي‌ كاظم‌ عليه‌السلام خبر داد كه‌: من‌ در اين‌ سال‌ شيعه‌ات‌ را از بيخ‌ و بن‌ برمي‌اندازم‌ . امام‌ موسي‌ الكاظم‌ عليه‌السلام عرض‌ كرد: اي‌ پروردگار من‌! من‌ دوست‌ دارم‌ خودم‌ فداي‌ شيعه‌ام‌ گردم‌ و ايشان‌ بر روي‌ زمين‌ باقي‌ بمانند.

و در صورتي‌ كه‌ حال‌ امامان‌ را با اجانب‌ چنين‌ مي‌يابيم‌، پس‌ چطور خواهد بود حال‌ ايشان‌ با اولادشان‌ و أقاربشان‌؟! با وجود آنكه‌ خروجشان‌ پس‌ از آن‌ شد كه‌ حرمتشان‌ را هتك‌ نمودند و اموالشان‌ را به‌ غارت‌ بردند و ذراري‌شان‌ را اسير كردند و به‌ آنها لقب‌ خوارج‌ دادند، به‌ آنها گفتند: اگر جدّ شما بر حق‌ بود اين‌ گونه‌ رفتار با شما به‌ وقوع‌ نمي‌پيوست‌! و امثال‌ اين‌ گونه‌ رفتار، مردم‌ أراذل‌ را به‌ غيرت‌ بر مي‌انگيزاند چه‌ رسد به‌ بني‌ هاشم‌! با اينكه‌ از امام‌ رضا عليه‌السلام صريحاً نهي‌ از تناول‌ أعراض‌ و آبروي‌ عباس‌ بن‌ موسي‌ الكاظم‌ عليه‌السلام وارد گرديده‌ است‌، در حالتي‌ كه‌ آن‌ آزار و اذيّتهائي‌ كه‌ از وي‌ نسبت‌ به‌ برادرش‌: امام‌ رضا عليه‌السلام و نسبت‌ به‌ امّ أحمد زوجۀ پدرش‌ از أنواع‌ استخفاف‌ و صدمات‌ وارد شده‌ است‌ از غير او صادر نشده‌ است‌. بنابراين‌ آنچه‌ را كه‌ بعضي‌ از علماي‌ ما در عيبجوئي‌ و دستبرد به‌ عِرْض‌ و آبرويشان‌ سخن‌ گفته‌اند، جرأت‌ بر ذرّيّۀ اهل‌البيت‌ : خواهد بود.

[326] - در «رياض‌ السّالكين‌» طبع‌ سنۀ 1334 ص‌ 15 و ص‌ 16 و طبع‌ جامعة‌ المدرّسين‌ ج‌ 1، ص‌ 116 تا ص‌ 119 گويد: محمد و ابراهيم‌ دو پسران‌ عبدالله‌ همان‌ كساني‌ بودند كه‌ بر منصور خروج‌ نمودند. شهرستاني‌ در كتاب‌ «ملل‌ و نحل‌» مي‌گويد: يحيي‌ بن‌ زيد أمر ولايت‌ را بديشان‌ تفويض‌ نمود و آن‌ دو نفر در مدينه‌ خروج‌ كردند و ابراهيم‌ به‌ سوي‌ بصره‌ رهسپار شد و مردم‌ بر گرد آن‌ دو اجتماع‌ نمودند و كشته‌ شدند. (انتهي‌) اما محمد ملقّب‌ است‌ به‌ نفس‌ زكيّه‌ و كنيه‌اش‌ أبوعبدالله‌ است‌ و بعضي‌ گفته‌اند: ابوالقاسم‌، و تَمْتَام‌ بود (در سخن‌ گفتن‌ مانند شخص‌ عجول‌ كلامش‌ فهميده‌ نمي‌شد) و أحْوَل‌ بود (لوچ‌) و در ميان‌ دو كتفش‌ خالي‌ سياه‌ رنگ‌ به‌ قدر يك‌ دانه‌ تخم‌ مرغ‌ بود و ملقّب‌ شده‌ بود به‌ مهدي‌ به‌ جهت‌ حديث‌ مشهوري‌ از رسول‌ الله‌ صلي‌ الله ‌عليه‌ و آله‌ و سلّم: انّ المهديّ من‌ وُلدي‌ اسمه‌ اسمي‌ و اسم‌ ابيه‌ اسم‌ أبي‌. آورده‌اند كه‌ روزي‌ منصور ركاب‌ او را گرفت‌. چون‌ به‌ او گفته‌ شد: اين‌ مرد چه‌ شخصيّتي‌ دارد كه‌ تو براي‌ وي‌ ركاب‌ مي‌گيري‌؟! منصور در پاسخ‌ گفت‌: اي‌ واي‌ بر تو! اين‌ مهدي‌ ما اهل‌ البيت‌ است‌! اين‌ محمد بن‌ عبدالله‌ است‌! نفوس‌ بني‌ هاشم‌ همه‌ به‌ محمد گرويده‌ و او را بزرگ‌ مي‌شمردند. منصور با جماعتي‌ از بني‌ هاشم‌ با او و با برادرش‌ ابراهيم‌ بيعت‌ نمودند. امّا چون‌ براي‌ بني‌ عبّاس‌ بيعت‌ گرفته‌ شد و آنان‌ بر أريكۀ امر استوار آمدند محمد و ابراهيم‌ پنهان‌ گشتند و در تمام‌ دوران‌ سفّاح‌ مختفي‌ بودند. چون‌ منصور روي‌ كار آمد دانست‌ كه‌ ايشان‌ عزم‌ بر خروج‌ دارند بنابراين‌ براي‌ دستگيري‌ و طلب‌ آنها كوششي‌ بليغ‌ نمود. و پدر آنها و جمعي‌ از اهل‌ و خاندان‌ آن‌ دو را گرفت‌. و آورده‌اند كه‌ چون‌ پدرشان‌ در حبس‌ بود آنان‌ در هيئت‌ و لباس‌ دو نفر مرد بياباني‌ مي‌آمدند و با پدرشان‌ ديدار مي‌داشتند. روزي‌ گفتند: دو نفر از آل‌ محمد كشته‌ گردد بهتر است‌ از آنكه‌ هشت‌ نفر كشته‌ گردند. عبدالله‌: پدرشان‌ گفت‌: اگر أبوجعفر منصور نمي‌گذارد شما بزرگوارانه‌ زندگي‌ كنيد نمي‌تواند نگذارد تا شما بزرگوارانه‌ بميريد!

ثقة‌الاسلام‌ در كتاب‌ «روضة‌» از معلّي‌ بن‌ خنيس‌ روايت‌ كرده‌ است‌ كه‌ گفت‌: من‌ در حضور حضرت‌ امام‌ جعفر صادق‌ عليه‌السلام بودم‌ كه‌ محمد بن‌ عبدالله‌ وارد شد. حضرت‌ به‌ حال‌ وي‌ رقّت‌ كردند و دو چشمانشان‌ از اشك‌ جاري‌ گشت‌. من‌ به‌ آنحضرت‌ گفتم‌: من‌ امروز اين‌ طور شما را ديدم‌ كه‌ با او كاري‌ كرديد كه‌ تا به‌ حال‌ نمي‌كرديد! حضرت‌ فرمودند: من‌ بر حال‌ او رقّت‌ آوردم‌ به‌ جهت‌ آنكه‌ او خود را به‌ امري‌ منسوب‌ ساخته‌ است‌ كه‌ براي‌ او نمي‌باشد، من‌ در كتاب‌ علي‌ عليه‌السلام نيافتم‌ كه‌ او از خلفاي‌ اين‌ امّت‌ باشد و نه‌ از ملوك‌ آنها. (انتهي‌) و قبيح‌ترين‌ كاري‌ كه‌ محمد نمود آن‌ بود كه‌ چون‌ در مدينه‌ خروج‌ كرد حضرت‌ صادق‌ عليه‌السلام را به‌ بيعت‌ خود فراخواند. حضرت‌ با شدّت‌ إبا و امتناع‌ نمودند. دستور داد تا حضرت‌ را به‌ زندان‌ افكندند، و اموال‌ حضرت‌ و اموال‌ قوم‌ حضرت‌ را كه‌ با او خروج‌ نكرده‌ بودند همه‌ را مصادره‌ نمود. خداوند نيز وي‌ را مهلت‌ نداد تا ذليلانه‌ كشته‌ شد.

و از جمله‌ حديثي‌ از حضرت‌ باقر عليه‌السلام وارد است‌ كه‌ فرمود: الاحْوَل‌ مشووم‌ قومه‌ من‌ آل‌الحسن‌، يدعوإ إلي‌ نفسه‌، قد تسمّي‌ بغير اسمه‌. (انتهي‌) «آن‌ مرد لوچ‌ مرد شومي‌ است‌ در ميان‌ قوم‌ خود از بني‌حسن‌، مردم‌ را به‌ خويشتن‌ دعوت‌ مي‌كند، و لقب‌ و عنواني‌ را كه‌ از او نيست‌ به‌ خود بسته‌ است‌.» چون‌ عازم‌ بر خروج‌ گشت‌ با برادرش‌ ابراهيم‌ ميعاد نهاد تا در يك‌ روز خروج‌ كنند. ابراهيم‌ به‌ سوي‌ بصره‌ رفت‌ و اتّفاقاً مريض‌ شد. و محمد در مدينه‌ خروج‌ كرد و چون‌ ابراهيم‌ شفا يافت‌ خبر برادر را براي‌ وي‌ آوردند كه‌ كشته‌ شده‌ است‌. و منصور براي‌ قتال‌ با محمد لشگر جرّاري‌ را به‌ سرداري‌ عيسي‌ بن‌ موسي‌ بن‌ علي‌ بن‌ عبدالله‌ بن‌ عباس‌ گسيل‌ داشت‌. محمد در خارج‌ مدينه‌ با ايشان‌ كارزار نمود، و ياران‌ محمد همگي‌ از دور او پراكنده‌ شدند و او تنها ماند. و چون‌ احساس‌ خذلان‌ نمود، به‌ خانه‌اش‌ درآمد و امر كرد تا تنور را برافروختند. چون‌ تنور برتافت‌ به‌ سوي‌ دفتري‌ كه‌ أسماء ياران‌ و بيعت‌ كنندگانش‌ در آن‌ ثبت‌ بود رفت‌ و آن‌ را آورد و در تنور بگداخت‌. سپس‌ از منزل‌ بيرون‌ آمد و جنگ‌ كرد تا در مكاني‌ به‌ اسم‌ أحْجَار زَيْت‌ كشته‌ شد. و اين‌ گونه‌ كشته‌ شدن‌ را مصداق‌ تلقيب‌ وي‌ به‌ نفس‌ زكيه‌ پنداشتند چرا كه‌ از پيغمبر صلي‌ الله ‌عليه‌ و آله‌ و سلّم روايت‌ شده‌ بود كه‌ فرموده‌ بود: يُقْتَل‌ بأحجار الزَّيت‌ من‌ وُلْدي‌ نفس‌ زكيّة‌ «از پسران‌ من‌ صاحب‌ نفس‌ زكيّه‌اي‌ در احجار زيت‌ كشته‌ مي‌شود.» و قتل‌ وي‌ در سنۀ 145 در ماه‌ رمضان‌ بود و نيز گفته‌ شده‌ است‌: در بيست‌ و پنجم‌ از شهر رجب‌ بوده‌ است‌ و وي‌ چهل‌ و پنج‌ ساله‌ بوده‌ است‌. و اين‌ قول‌، مشهورتر است‌ چرا كه‌ بدون‌ هيچ‌ خلافي‌ تولّد او در سنۀ صد بوده‌ است‌.

و امّا ابراهيم‌ كنيه‌اش‌ أبوالحسن‌ بوده‌ است‌. وي‌ مردي‌ بود قدرتمند و توانا و در بسياري‌ از علوم‌ دست‌ يافته‌ بود و گفته‌ شده‌ است‌: به‌ مذهب‌ اعتزال‌ گرايش‌ داشت‌. خروج‌ او در بصره‌ شب‌ دوشنبه‌ غرّۀ شهر رمضان‌ سنۀ صد و چهل‌ و پنج‌ بوده‌ است‌. مردم‌ معتبر بصره‌ با او بيعت‌ نمودند و به‌ خود لقب‌ اميرالمومنين‌ گرفت‌ و شأنش‌ عظيم‌ گرديد و مردم‌ ولايت‌ او را دوست‌ مي‌داشتند و به‌ روش‌ و سيرۀ او راضي‌ بودند. و أبوحنيفه‌ فتوي‌ داد تا مردم‌ با وي‌ خروج‌ كنند و براي‌ او نوشت‌: اما بعد! من‌ به‌ سوي‌ تو چهار هزار درهم‌ فرستادم‌ و غير از آن‌ چيزي‌ نداشتم‌. و اگر امانتهاي‌ مردم‌ نزدم‌ نبود به‌ تو مي‌پيوستم‌! چون‌ به‌ صفّ دشمن‌ برخورد نمودي‌ و پيروز شدي‌ همان‌ كاري‌ را با آنها انجام‌ بده‌ كه‌ پدرت‌ با اهل‌ صفّين‌ نمود! هر كس‌ از آنها را كه‌ فرار كند بكش‌! و هر كس‌ از آنها كه‌ مجروح‌ شده‌ باشد جانش‌ بستان‌! و آن‌ كاري‌ را كه‌ پدرت‌ با اهل‌ جمل‌ كرد با ايشان‌ مكن‌ چون‌ براي‌ دشمن‌ فئه‌اي‌ وجود دارد (جماعت‌ متظاهري‌ كه‌ در تعاضد و تعاون‌ بعضي‌ به‌ بعض‌ دگر رجوع‌ دارند).

و گويند: اين‌ نامه‌ به‌ دست‌ منصور افتاد و همين‌ علت‌ اعراض‌ او و تغيّر او بر أبوحنيفه‌ گرديد. چون‌ خبر خروج‌ ابراهيم‌ به‌ منصور رسيد، عيسي‌ بن‌ موسي‌ را از مدينه‌ طلب‌ كرد و براي‌ كارزار با ابراهيم‌ برانگيخت‌. ابراهيم‌ از بصره‌ به‌ راه‌ افتاد تا با لشگر عيسي‌ بن‌ موسي‌ در قريه‌اي‌ از قراء كوفه‌ به‌ اسم‌ بَاخَمْري‌' برخورد كرد و آتش‌ جنگ‌ ميان‌ دو گروه‌ شعله‌ ور گرديد. لشگر عيسي‌ بن‌ موسي‌ منهزم‌ شده‌ پاي‌ به‌ فرار نهادند. ابراهيم‌ فرياد برداشت‌ تا احدي‌ از اصحابش‌ دنبال‌ شخص‌ فراري‌ نروند! و اصحاب‌ او همه‌ به‌ نزد او گرد آمدند. اصحاب‌ عيسي‌ چون‌ دريافتند كه‌ كسي‌ آنها را تعقيب‌ نكرده‌ است‌، پنداشتند كه‌ اصحاب‌ ابراهيم‌ منهزم‌ گرديده‌اند فلهذا بازگشتند و بر اصحاب‌ او يورش‌ بردند و ابراهيم‌ و يارانش‌ را كشتند مگر عدّۀ قليلي‌ از آنها را. باري‌ چون‌ خبر هزيمت‌ اصحاب‌ عيسي‌ به‌ منصور رسيد در قلق‌ و اضطراب‌ عظيمي‌ افتاد سپس‌ خبر ظفر به‌ او رسيد و سر ابراهيم‌ را براي‌ او آوردند و در طشتي‌ در برابر او جاي‌ دادند، چون‌ بدان‌ نگريست‌ گفت‌: من‌ دوست‌ داشتم‌ كه‌ او در تحت‌ اطاعت‌ من‌ درآيد. قتل‌ ابراهيم‌ در بيست‌ و پنجم‌ شهر ذيقعده‌ و گفته‌ شده‌ است‌ شهر ذيحجّه‌ در سنۀ صد و چهل‌ و پنج‌ بود و عمرش‌ 48 سال‌، والله‌ أعلم‌.

[327] - مامقاني‌ در هامش‌ آورده‌ است‌: در «قاموس‌» گويد: كرخايا مشربه‌اي‌ است‌ كه‌ آب‌ به‌ سوي‌ آن‌ از عمود نهر عيسي‌ جاري‌ مي‌گردد.

[328] - «تنقيح‌ المقال‌»، ج‌ 1 ص‌ 471.

[329] - در «رياض‌ السالكين‌» از طبع‌ سنگي‌ رحلي‌ سنۀ 1334 در ص‌عليهماالسّلام و ص‌ 9 و از طبع‌ حروفي‌ جامعة‌ المدرّسين‌ ج‌ 1 ص‌ 73 تا ص‌ 75 بعد از نقل‌ كلام‌ شيخ‌ مفيد راجع‌ به‌ زيد بن‌ علي‌ عليهماالسّلام گويد: اهل‌ تاريخ‌ گويند: علّت‌ خروج‌ زيد و خلع‌ اطاعت‌ بني‌ مروان‌ آن‌ بود كه‌ بر هشام‌ بن‌ عبدالملك‌ به‌ جهت‌ شكايت‌ از خالد بن‌ عبدالملك‌ بن‌ حرث‌ بن‌ حَكَم‌ كه‌ امير بر مدينه‌ بود وارد شد و هشام‌ بنا گذارد تا به‌ او اجازۀ دخول‌ ندهد. و زيد داستانها و قضايائي‌ را كه‌ از آنها شكايت‌ آورده‌ بود به‌ هشام‌ به‌ وسيلۀ مكتوب‌ مي‌رسانيد. و هر وقت‌ قضيّه‌اي‌ را براي‌ وي‌ مي‌نوشت‌ هشام‌ در زيرنامه‌ مي‌نوشت‌: ارْجِعْ إلي‌ أرضك‌ «به‌ محلّ سكونت‌ خود بازگرد!» و زيد مي‌گفت‌: قسم‌ به‌ خدا كه‌ ديگر من‌ به‌ نزد ابن‌ حَرْث‌ باز نخواهم‌ گشت‌. هشام‌ پس‌ از درنگ‌ و توقّف‌ و حبس‌ طويلي‌ به‌ او اذن‌ ورود داد. چون‌ زيد در برابر او نشست‌ هشام‌ به‌ او گفت‌: به‌ من‌ اين‌ طور ابلاغ‌ شده‌ است‌ كه‌: تو يادي‌ از خلافت‌ مي‌كني‌ و تمنّاي‌ آن‌ را داري‌! و تو در محلّ خلافت‌ نيستي‌ زيرا كه‌ پسر كنيزي‌ مي‌باشي‌! زيد به‌ او گفت‌: اين‌ كلام‌ تو پاسخ‌ دارد! هشام‌ گفت‌: سخن‌ بگو! زيد گفت‌: هيچ‌ كس‌ از مردمان‌ سزاوارتر به‌ خداوند نمي‌باشد مگر پيامبري‌ را كه‌ خدا مبعوث‌ كرده‌ است‌ و او اسمعيل‌ بن‌ ابراهيم‌ است‌ و وي‌ پسر كنيزي‌ بود. خداوند او را براي‌ نبوّت‌ خويش‌ برگزيد و از وي‌ خَيْرالْبَشَر را بيرون‌ آورد. هشام‌ گفت‌: فما يصنع‌ أخوك‌ البقرة‌ ؟! «پس‌ برادر گاو تو چه‌ مي‌كند؟!» زيد به‌ قدري‌ عصباني‌ شد تا نزديك‌ بود از پوستش‌ خارج‌ گردد. و گفت‌: سمّاه‌ رسول‌ الله‌ الباقر و تسمّيه‌ أنت‌ البقرة‌! لشدّ ما اختلفتما! و لتخالفنّه‌ في‌ الآخرة‌ كما خالفته‌ في‌ الدّنيا فيرد الجنّة‌ و ترد النّار. «رسول‌ خدا وي‌ را شكافندۀ علم‌ ناميد و تو او را گاو مي‌نامي‌! چقدر معيار اختلاف‌ شما شديد است‌! و تو با باقر برادرم‌ در آخرت‌ مخالفت‌ داري‌ همان‌طور كه‌ در دنيا مخالفت‌ داشته‌اي‌، بنابراين‌ او در بهشت‌ مي‌رود و تو در آتش‌!» هشام‌ گفت‌: بگيريد دست‌ اين‌ أحمق‌ مائق‌ را (شديد الغيظ‌ و الغضب‌ را) و اخراجش‌ نمائيد! روي‌ دستور هشام‌ زيد را اخراج‌ كردند و با چند نفر به‌ مدينه‌ تبعيد نمودند. زيد همين‌ كه‌ از حدود شام‌ مطرود شد و آن‌ چند تن‌ از وي‌ مفارقت‌ كردند راهش‌ را به‌ سمت‌ عراق‌ برگردانيد و داخل‌ كوفه‌ گشت‌. اكثر اهالي‌ كوفه‌ با او بيعت‌ كردند و امير كوفه‌ و عراق‌ از جانب‌ هشام‌، يوسف‌ بن‌ عمر ثقفي‌ بود. و ميان‌ آن‌ دو جنگي‌ كه‌ در تواريخ‌ مسطور مي‌باشد واقع‌ شد. اهل‌ كوفه‌ او را مخذول‌ نمودند و چند تن‌ افراد قليلي‌ با وي‌ استوار بماندند. تا آنكه‌ زيد به‌ بهترين‌ وجهي‌ تنها ��ا نفس‌ خود مقاومت‌ كرد و جهاد عظيمي‌ را تحمّل‌ نمود، تا به‌ جائي‌ كه‌ يك‌ تير تيز بر پيشانيش‌ نشست‌ و به‌ طرف‌ ناحيۀ جبهۀ چپش‌ فرود آمد و در مغز سرش‌ بماند و همين‌ كه‌ خواستند آن‌ تير را درآورند جان‌ داد. و روز شهادتش‌ دوشنبه‌ دوم‌ صفر سنۀ يكصد و بيست‌ و يك‌ بوده‌ و در آن‌ هنگام‌ چهل‌ و دو سال‌ اشت‌. جسد شريفش‌ را چهار سال‌ در كُناسۀ كوفه‌ بردار آويختند. عنكبوت‌ بر روي‌ عورت‌ او تار تنيد و آن‌ را بپوشانيد. سرش‌ را به‌ مدينه‌ فرستادند و يك‌ شبانه‌ روز كنار قبر پيغمبر صلي‌ الله ‌عليه‌ و آله‌ و سلّم نصب‌ كردند. از جريربن‌ أبي‌حازم‌ وارد است‌ كه‌ گفت‌: من‌ در روياي‌ خواب‌، رسول‌ خدا صلي‌ الله ‌عليه‌ و آله‌ و سلّم را ديدم‌ كه‌ به‌ چوبه‌اي‌ كه‌ در مدينه‌ سر زيد را بر آن‌ آويخته‌ بودند تكيه‌ زده‌ بود و مي‌گفت‌: هكذا تفعلون‌ بولدي؟! «اين‌ طور با پسر من‌ رفتار مي‌كنيد!» و چون‌ هشام‌ هلاك‌شد و وليدبن‌يزيد پس‌ از او غاصب‌ ولايت‌ امر مسلمين‌ گرديد به‌ يوسف‌بن‌عمر نوشت‌: اما بعد به‌ مجرّد اينكه‌ نامۀ من‌ به‌ تو برسد اهتمامت‌ را به‌ عِجْل‌ أهل‌ عراق‌ (گوسالۀ اهل‌ عراق‌) مصروف‌دار فحرِّقه‌ ثمّ انْسِفْهُ فِي‌ اليَمِّ نَسفاً! «پس‌ او را آتش‌ بزن‌ و سپس‌ خاكسترش‌ را در دريا بر باد بده‌!» يوسف‌ بن‌ عمر جسد زيد را پائين‌ آورد و آتش‌ زد و خاكسترش‌ را در هوا منتشر ساخت‌. و هنگامي‌ كه‌ حكم‌ بن‌ عبّاس‌ كلبي‌ اين‌ اشعار را سرود:

صَلَبْنا لكم‌ زيداً علي‌ جذع‌ نخلة ‌                 و لم‌أر مهديّاً علي‌ الجذع‌ يُصْلب‌

و اين‌ ابيات‌ به‌ حضرت‌ امام‌ صادق‌ عليه‌السلام رسيد، دو دست‌ خود را در حالي‌ كه‌ به‌ لرزه‌ و رعشه‌ درآمده‌ بود به‌ سوي‌ آسمان‌ بلند كردند و به‌ خداوند عرضه‌ داشتند: اللهمّ إن‌ كان‌ عُبدُك‌ كاذباً فَسَلِّطْ عليه‌ كَلْبَك‌! «بار خداوندا اگر اين‌ بنده‌ات‌ دروغ‌ مي‌گويد سَگَت‌ را بر وي‌ مسلّط‌ گردان‌.» بنو اميّه‌ او را براي‌ مأموريّتي‌ به‌ كوفه‌ گسيل‌ داشتند، در راه‌ شيري‌ وي‌ را دريد و طعمۀ خود ساخت‌. چون‌ اين‌ خبر به‌ حضرت‌ امام‌ صادق‌ عليه‌السلام رسيد ناگهان‌ به‌ سجده‌ افتادند و گفتند: الحمدللّه‌ الّذي‌ أنجز لنا ما وَعَدَنا( «بحارالانوار» ج‌ 46 ص‌ 192). «حمد و سپاس‌ اختصاص‌ به‌ خدا دارد كه‌ بدانچه‌ كه‌ به‌ ما وعده‌ داد وفا كرد.»

[330] - احمد امين‌ بك‌ مصري‌ در «فجر اسلام‌» ص‌ 272 گويد: زيديّه‌ پيروان‌ زيد بن‌ حسن‌ بن‌ علي‌ بن‌ الحسين‌ بن‌ علي‌ بن‌ أبيطالب‌ مي‌باشند.( لفظ‌ «حَسَن‌» زياد است‌. زيد فرزند بلافصل‌ حضرت‌ امام‌ زين‌ العابدين‌ عليه‌السلام مي‌باشد.) و مذهبشان‌ از همۀ مذاهب‌ شيعه‌ معتدل‌تر و به‌ اهل‌ سنَّت‌ نزديكتر مي‌باشد. و اين‌ امكان‌ دارد از آن‌ جهت‌ باشد كه‌ امام‌ زيديّه‌ نزد واصل‌ بن‌ عَطاء رئيس‌ معتزله‌ شاگردي‌ كرده‌ باشد و بسياري‌ از تعاليمش‌ را از وي‌ أخذ نموده‌ باشد. زيرا زيد قائل‌ به‌ جواز امامت‌ مفضول‌ با وجود افضل‌ است‌. و گفته‌ است‌: علي‌ بن‌ أبيطالب‌ أفضل‌ از أبوبكر و عمر بوده‌اند وليكن‌ با وجود اين‌ امامت‌ ابوبكر و عمر صحيح‌ بوده‌ است‌.

و أيضاً احمد أمين‌ در كتاب‌ «ظهر الإسلام‌» ج‌ 4 ص‌ 109 گويد: و از شديدترين‌ منازعات‌ و خصومات‌ ميان‌ معتزله‌ و روافض‌ آن‌ است‌ كه‌: در روايت‌ است‌ كه‌ جماعت‌ كثيري‌ نزد زيد بن‌ علي‌ آمدند تا با وي‌ بيعت‌ نمايند و اصرار فراوان‌ بر بيعت‌ با او و محاربۀ با بني‌مروان‌ داشته‌اند. چون‌ زيد آماده‌ شد كه‌ امر امارت‌ خود را آشكار نمايد، بعضي‌ از روساي‌ شيعه‌ نزد او آمدند و به‌ او گفتند: نظريّۀ تو راجع‌ به‌ أبوبكر و عمر چيست‌؟! زيد گفت‌: خدا رحمتشان‌ كند و مورد غفران‌ قرار دهد. من‌ از احدي‌ از اهل‌ بيتم‌ نشنيدم‌ كه‌ از آنان‌ بيزاري‌ جويد و دربارۀ آنها نمي‌گويند مگر خير را، و شديدترين‌ گفتار من‌ آن‌ است‌ كه‌: إنَّا كُنَّا أحَقَّ بِسُلْطَانِ رَسُولِ الله‌ صلّي‌ الله‌ عليه‌ (وآله‌) وَ سَلَّمَ مِنَ النَّاسِ أجْمَعِينَ، وَ إنَّ الْقَوْمَ اسْتَأثَرُوا عَلَيْنَا وَ دَفَعُونَا عَنْهُ. وَ لَمْيَبْلُغْ ذَلِكَ عِنْدَنَا بِهِمْ كُفْراً. قَدْ وَلَّوْا فَعَدَلُوا فِي‌ النَّاسِ وَ عَمِلُوا بِالْكِتَابِ وَ السُّنَّةِ:

«ما از همۀ مردم‌ به‌ امارت‌ و ولايت‌ رسول‌ خدا صلي‌ الله ‌عليه‌ و آله‌ و سلّم سزاوارتر هستيم‌. و آن‌ گروه‌ خود را بر ما مقدَّم‌ داشتند و ما را از حقِّمان‌ منع‌ كردند. و در نزد ما اين‌ امر موجب‌ كفر ايشان‌ نمي‌گردد. به‌ تحقيق‌ ولايت‌ مردم‌ را عهده‌دار شدند، و در ميان‌ مردم‌ به‌ عدالت‌ رفتار كردند، و به‌ كتاب‌ و سنَّت‌ عمل‌ نمودند!» اين‌ پاسخهاي‌ زيد براي‌ آنان‌ نيكو نبود. فلهذا بيعتش‌ را شكستند و او را طرد كردند. زيد به‌ آنها گفت‌: رَفَضْتُمُونِي‌ فِي‌ أشَدِّ سَاعَاتِ الْحَاجَةِ ؟! «آيا در اين‌ موقعيّت‌ كه‌ شديدترين‌ ساعتهاي‌ نيازمندي‌ است‌ شما مرا طرد مي‌كنيد؟! » از آن‌ به‌ بعد آن‌ گروه‌ به‌ رَوَافِض‌ موسوم‌ گشتند. و گاهي‌ آنان‌ به‌ رافضه‌ كه‌ نام‌ ناپسنديده‌اي‌ است‌ موسوم‌ مي‌شوند.

و در ميان‌ شيعيان‌ طوائفي‌ موجود مي‌باشند غير از روافض‌، بعضي‌ از آنان‌ غلوّشان‌ بيشتر و بعضي‌ اعتدالشان‌ بيشتر است‌. و از معتدلترين‌ آنها زيديّه‌ هستند. همچنين‌ معتدل‌ترين‌، آنهائي‌ هستند كه‌ ميان‌ مذهب‌ شيعه‌ و مذهب‌ اعتزال‌ را جمع‌ نموده‌اند. انتهي‌ كلام‌ احمد أمين‌، و أقول‌: آنچه‌ را كه‌ به‌ زيد نسبت‌ داده‌ است‌ تَبَعاً لِبَعْض‌ المورّخين‌ از ترحّم‌ زيد بر شيخين‌، و عدم‌ برائت‌ از آن‌ دو، و جواز امامت‌ آنها با وجود أفضل‌ از ايشان‌، خلاف‌ صريح‌ مذهب‌ شيعه‌ و اهل‌البيت‌ مي‌باشد و زيد هم‌ كه‌ دست‌ پروردۀ اهل‌ بيت‌ است‌ هيچ‌ گاه‌ نمي‌تواند بر خلاف‌ باشد. و محتمل‌ است‌ در آن‌ معركۀ جنگ‌، كلام‌ او از روي‌ تقيّه‌ صادر شده‌ باشد. و اينكه‌ بعضي‌ گفته‌اند: در زمان‌ قيام‌ و تكيه‌ به‌ شمشير جاي‌ تقيّه‌ نيست‌، پاسخش‌ آن‌ است‌ كه‌: قيام‌ وي‌ در برابر بني‌مروان‌ بوده‌ است‌، نه‌ در مقابل‌ شيخين‌. و چه‌ بسا بسياري‌ از سپاهيانش‌ داراي‌ تولّي‌ شيخين‌ بوده‌اند، و انكار و تبرِّي‌ صِرف‌ از آنان‌ در آن‌ موقعيّت‌ حسّاس‌ از عقل‌ و احتياط‌ دور بوده‌ است‌. زيد بن‌ علي‌ يكي‌ از دو نفر راوي‌ صحيفۀ سجّاديّه‌ مي‌باشد، و طبق‌ سخن‌ يحيي‌ فرزندش‌، او صحيفه‌ را مي‌خوانده‌ است‌، و از ملتزمين‌ به‌ قرائت‌ أدعيۀ آن‌ بوده‌ است‌. در دعاي‌ چهل‌ و هشتم‌ از آن‌ كه‌ راجع‌ به‌ عيد أضْحَي‌ و روز جمعه‌ مي‌باشد، حضرت‌ در مقام‌ ردّ و غصب‌ خلفاي‌ اوَّلين‌ صريحاً وارد ميدان‌ مخاصمه‌ و منازعه‌ مي‌گردد آنجا كه‌ عرضه‌ مي‌دارد : اللَهُمَّ إنَّ هَذَا الْمَقَامَ لِخُلَفَائكَ وَ أصْفِيائكَ وَ مَوَاضِعَ اُمَنَائكَ فِي‌ الدَّرَجَةِ الرَّفِيعَةِ الَّتِي‌ اخْتَصَصْتَهُمْ بِهَا قَدِ ابْتَزُّوهَا، وَ أنْتَ الْمُقَدِّرُ لِذَلِكَ، لَايُغَالَبُ أمْرُكَ وَ لَايُجَاوَزُ الْمَحْتُومُ مِنْ تَدْبِيرِكَ كَيْفَ شِئْتَ وَ أنَّي‌ شِئْتَ، وَ لِمَا أنْتَ أعْلَمُ بِهِ غَيْرُ مُتَّهَمٍ عَلَي‌ خَلْقِكَ وَلَا لإرَادَتِكَ حَتَّي‌ عَادَ صَفْوَتُكَ وَ خُلَفَائُكَ مَغْلُوبِينَ مَقْهُورِينَ مُبْتَزِّينَ، يَرَوْنَ حُكْمَكَ مُبَدَّلاً، وَ كِتَابَكَ مَنْبُوذاً، وَ فَرَائِضَكَ مُحَرَّفَةً عَنْ جِهَاتِ أشْرَاعِكَ، وَ سُنَنَ نَبِيِّكَ مَتْرُوكَةً:

«بار خداوندا! اين‌ مقام‌، مقام‌ جانشينان‌ تو و برگزيدگان‌ تو و مواضع‌ اُمَناي‌ تو مي‌باشد در پايه‌ و درجۀ رفيعي‌ كه‌ اختصاص‌ دادي‌ ايشان‌ را بدان‌ درجه‌، و الآن‌ آن‌ را غاصبان‌ ربوده‌اند. و تو آن‌ را مقدّر نموده‌ بودي‌، كسي‌ را ياراي‌ غلبۀ بر تو نيست‌، و از تدبير حتمي‌ تو -به‌ هر طوري‌ كه‌ بخواهي‌ و به‌ هر كيفيّت‌ كه‌ بخواهي‌ و تو آن‌ را مقدر نمودي‌ به‌ خاطر چيزي‌ كه‌ تو بدان‌ داناتري‌، و بر خلقت‌ و اراده‌ات‌ مورد سوء ظنّ و اتّهام‌ نيستي‌ - كسي‌ تجاوز نمي‌تواند بكند تا به‌ جائي‌ فرمان‌ قضا و قدر تو پيش‌ رفت‌ كه‌ أصفياء و خلفاء دربارت‌ همگي‌ به‌ صورت‌ افراد شكست‌ خوردۀ مغلوب‌ و مورد تعدّي‌ واقع‌ شدۀ مقهور، و طرد شده‌ و رانده‌ شده‌ درآمدند و اينك‌ آن‌ أصفياء و برگزيدگان‌ و آن‌ خلفا و جانشينان‌ تو مي‌نگرند كه‌ در احكام‌ تو تبديل‌ و تغيير رخ‌ داده‌ است‌، و كتاب‌ توبه‌ دور افكنده‌ گرديده‌ است‌، و أوامر و فرائض‌ و واجباتي‌ كه‌ الزام‌ فرمودي‌ از آن‌ طريق‌ و روشي‌ كه‌ معيّن‌ كردي‌ دگرگون‌ شده‌ است‌، و سنَّتهاي‌ پيامبرت‌ متروك‌ گرديده‌ است‌!»

[331] - «تنقيح‌ المقال‌»، ج‌ 1، ص‌ 467 تا ص‌ 471 كه‌ به‌ طور تفصيل‌ ترجمۀ زيد بن‌ علي‌ عليهماالسّلام را ذكر كرده‌ است‌ و نقل‌ ما از او اين‌ نتيجه‌گيري‌ و تلخيص‌ المقال‌ را، در منتهي‌ اليه‌ صفحۀ 469 مي‌باشد.

[332] - «الصَّحيفة‌ الثالثة‌ السّجّاديّة‌» از منشورات‌ مكتبة‌ الثقلين‌ القرآن‌ و العترة‌، عيد الغدير 1400 ص‌ 2 تا ص‌ 5.

[333] - «الصّحيفة‌ الخامسة‌ السّجّاديّة‌» مطبعة‌ الفيحاء در دمشق‌ ص‌ 13 و ص‌ 14 در تحت‌ عنوان‌ الخامس‌ از مقدّماتي‌ كه‌ در ابتداء ايراد نموده‌ است‌ و مجموع‌ مقدّمات‌ نه‌ تا مي‌باشد.

[334] - در «منتهي‌ الآمال‌» طبع‌ رحلي‌ علميّۀ اسلاميّه‌ ج‌ 2 ص‌ 217 و ص‌ 218 آورده‌ است‌: والدۀ ماجدۀ آنحضرت‌ امّ ولدي‌ بود كه‌ او را سَبيكه‌ مي‌گفتند و حضرت‌ امام‌ رضاعليه‌السلام او را خيزران‌ ناميد و آن‌ معظّمه‌ از اهل‌ نوبه‌ بود و از اهل‌ بيت‌ ماريۀ قبطيّه‌ مادر ابراهيم‌ پسر حضرت‌ رسول‌ الله‌ صلي‌ الله ‌عليه‌ و آله‌ و سلّم بود. و آن‌ مخدّره‌ از أفضل‌ زنهاي‌ زمان‌ خود بود، و اشاره‌ فرمود به‌ او حضرت‌ رسول‌ صلي‌ الله ‌عليه‌ و آله‌ و سلّم در قول‌ خود: بأبي‌ ابنُ خِيَرَةِ الإمَاءِ النّوبيّةِ الطَّيِّبَةِ . «پدرم‌ به‌ قربان‌ پسر بهترين‌ كنيزان‌ باد كه‌ از اهل‌ نوبه‌ وخویی پاكيزه‌ دارد.»

بازگشت به فهرست

دنباله متن