توبيخ امام رضا عليهالسّلام زيد بن موسي را دربارۀ خروج او
و أيضاً دربارۀ زيد بن موسي بن جعفر عليهماالسّلام گويد: و آنچه را كه أبونُعَيْم و خطيب از حضرت امام رضا عليهالسّلام نقل كردهاند كه: برادرش: زَيْد را توبيخ كرد در وقتي كه بر مأمون خروج كرد، هنگامي كه حضرت به او گفت: مَا أنْتَ قَائِلٌ لِرَسُولِ اللهِ؟! أغَرَّكَ قَوْلُهُ: إنَّ فَاطِمَةَ أحْصَنَتْ فَرْجَهَا فَحَرَّمَهَا اللهُ وَ ذُرِّيَّتَهَا عَلَي النَّارِ؟!
إنَّ هَذَا لِمَنْ خَرَجَ مِنْ بَطْنِهَا لَا لِي وَ لَا لَكَ! وَ اللهِ مَانَالُوا ذَلِكَ إلَّا بِطَاعَةِ اللهِ. فَإنْ أرَدْتَ أنْ تَنَالَ بِمَعْصِيَتِهِ مَا نَالُوهُ بِطَاعَتِهِ إنَّكَ إذاً لَاكْرَمُ عَلَي اللهِ مِنْهُمْ!
«تو به پيغمبر چه خواهي گفت؟! آيا گفتار پيامبر تو را فريفته است كه: حقّاً فاطمه به پاس آنكه عصمت خود را حفظ نمود، خداوند او و ذرّيّۀ او را بر آتش حرام كرده است؟!
اين كلام راجع به كساني است كه از شكم او بيرون آمدهاند. نه براي من ميباشد و نه براي تو! قسم به خدا، ايشان آن مقام را حائز نگشتهاند مگر به اطاعت از خداوند. و عليهذا اگر تو ميخواهي به معصيت خدا به دست آوري آنچه را كه ايشان از راه طاعت خدا به دست آوردهاند، در اين صورت تو در نزد خداوند گراميتر از آنان خواهي بود!»
اين پاسخ حضرت امام رضا به زَيْد از باب تواضع و ترغيب بر طاعات و گول نخوردن به مناقب و فضايل انسان است گرچه بسيار باشد، همان طور كه اصحاب رسول الله آنهائي كه بهشتي بودنشان يقيني بود، در عين حال در نهايت خوف و غايت مراقبه بودهاند. وگرنه لفظ ذرّيّه اختصاص به كساني كه از بطن فاطمه خارج شدهاند ندارد، و در زبان عرب عموميّت دارد.
ص 223
و در قرآن كريم آمده است: و مِنْ ذُرِّيَّتِهِ دَاوُدَ وَ سُلَيْمانَ - الآيۀ [267] در حالي كه ميان او و ايشان قرنهاي بسياري فاصله بوده است. چگونه امكان دارد مثل حضرت امام رضائي با وجود فصاحت لغت، و معرفتش به زبان عرب آن را اراده نموده باشند؟![268]
أبوالعبَّاس سَفَّاح: عبدالله بن محمّد بن علي بن عبدالله بن عبّاس بود. وي بنا به نقل طبري در سيزدهم ربيع الآخر در سنۀ 132 هجريّه شاغل مقام خلافت شد، و در كوفه بود. كوفيان با او در اين تاريخ بيعت نمودند.
طبري اين قول را از هشام بن محمد ذكر ميكند، وليكن ميگويد: وَاقِدي گفته است: در جمادي الاُولي از سنۀ 132 در مدينه با او بيعت كردند.[269]
محدّث قمّي آورده است كه: در شرف زوال بني اميّه، جماعتي از بنيعبّاس از جمله: أبوالعباس سَفَّاح و برادران او: ابوجعفر منصور و ابراهيم بن محمد و عموي او: صالح بن علي، و جماعتي از طالبيّين از جمله: عبدالله محض و دو پسرش: محمد و ابراهيم، و برادر مادريش: محمد ديباج و غير ايشان در أبْوَاءْ جمع شدند و اتّفاق كردند كه: با يكي از پسران عبدالله محض بيعت كنند، و جملگي با محمد بيعت نمودند. زيرا از خانوادۀ رسالت شنيده بودند: مهدي آل محمد همنام رسول
ص 224
الله است.[270]
خبر امام صادق عليهالسّلام از حكومت سفّاح و منصور
سپس فرستادند به دنبال حضرت صادق عليهالسّلام و عبدالله بن محمد بن عُمَر بن علي عليهالسّلام كه از آنها بيعت بگيرند.
حضرت صادق عليهالسّلام بيعت نكردند و گفتند: اين مهدي نميباشد. و اسم وي كه محمد است شما را گول زده است! به عبدالله محض گفتند: اگر اين بيعت به جهت خروج و امر بهمعروف است، پس چرا با تو بيعت نكنيم كه شيخ بنيهاشم هستي؟! وليكن عبدالله گفت: اين سخنان تو صحيح نيست، و تو به جهت حسادت بيعت نميكني!
حضرت برخاستند و دست بر پشت سَفَّاح زدند و گفتند: اين مرد خليفه ميشود و برادران او و اولادشان خليفه ميشوند. و دست بر كتف عبدالله محض زده و گفتند: خلافت از آن تو و پسران تو نيست، و هر دوي آنان كشته خواهند شد. و به عبدالعزيز فرمود: صاحب رداي زرد (منصور) عبدالله را خواهد كشت، و پسرش را كه محمد است نيز خواهد كشت.
منصور در سنۀ 140 حج كرد و سپس وارد مدينه شد، و عبدالله و بني حسن و محمد ديباج را حبس كرد[271].
طبري آورده است كه: أبوالعباس سفّاح در 13 ذي الحجّة سنۀ 136 وفات يافت و خلافتش از روز مردن مروان بن محمد چهار سال شد. خودش 33 ساله، و يا 36 ساله، و يا 28 ساله مرد.
و در همين سال أبوالعباس: عبدالله بن محمد، براي برادرش ابوجعفر منصور
ص 225
(عبدالله بن محمد)[272] وصيّتنامه و عهدنامهاي براي خلافت بعد از خودش، و بعد از منصور، براي أبوجعفر عيسيبنموسيبنمحمدبنعلي نوشت و آن را به عيسيداد.
در همين موقع مردم با منصور بيعت كردند و وي را خليفه نام نهادند.
و در سنۀ 137 منصور، ابومسلم خراساني را غِيلَةً كشت. او را پناه داد، امان داد، و دعوت كرد. همين كه در مجلس او وارد شد به طور فَتْك او را كشت. قتل وي را مفصّلاً طبري آورده است.[273]
و أيضاً طبري گفته است: در سنۀ 139 عبدالرّحمن بن معاوية بن هشام بن عبدالملك بن مَروان به سوي اُنْدُلُس رهسپار گشت. اهالي آنجا امر ولايتشان را به او سپردند، و تا امروز فرزندان او در آنجا حكومت دارند.
و در اين سال ابوجعفر منصور، مسجدالحرام را توسعه داد.[274]
و در سنۀ 140 منصور حج كرد، و در همان سفر چون به مدينه آمد، عبدالله محض را به محبس انداخت.[275]،[276]
أبوجعفر منصور امر كرد رياح[277]،[278] را تا بني حسن را مأخوذ دارد، و براي اين مهم
ص 226
أبوأزْهَر مُهْرِي را مأمور كرد. عبدالله بن حسن مدّت سه سال بود كه در حبس منصور بود. حسن بن حسن آنقدر در اندوه و غصّۀ برادرش عبدالله عميق بود كه محاسنش از خضاب بيرون آمد. و ابوجعفر ميگفت: مَا فَعَلَتِ الْحَادَّةُ! «شدّت علاقه كار را به كجا ميرساند!»
رياح، حسن (مُثَلَّث) و ابراهيم (غَمْر) دو پسران حسن بن حسن (حسن مثنّي) را گرفت، و حسن بن جعفر بن حسن بن حسن، و سليمان و عبدالله: دو پسران داود بن حسن بن حسن را گرفت، و محمد و اسمعيل و اسحق بنيابراهيم بن حسن ��ن حسن (فرزندان ابراهيم غمر) را گرفت، و عباس بن حسن (مثلّث) بن حسن (مثنّي) بن حسن بن علي بن أبيطالب را در خانهاش گرفتند، مادرش: عائشه دختر طلحة بن عُمَر بن عبيدالله بن معمر گفت: واگذاريد مرا تا او را ببويم!
گفتند: قسم به خدا امكان ندارد تا تو در دنيا زنده هستي بتواني او را ببوئي! و ديگر علي عابد بن حسن (مُثَلَّث) بن حسن بن حسن. اينها همه را گرفتند و محبوس كردند.
و أبوجعفر منصور با ايشان همچنين عبدالله بن حسن بن حسن برادر علي (يعني فرزند ديگر حسن مثلّث) را مأخوذ داشت.[279]
و ابن زباله براي من حديث كرد و گفت كه: شنيدم از بعضي از علمائمان كه ميگفتند: مَا سَارَّ عَبْدُاللهِ بْنُ حَسَنٍ أحَداً قَطُّ إلَّا فَتَلَهُ عَنْ رَأيِهِ.[280]
ص 227
«عبدالله بن حسن با احدي در پنهاني نجوي' ننمود مگر آنكه او را از رأيش بازگردانيد.»
أبو جعفر منصور در سنۀ 144 حج بجاي آورد. رياح در رَبَذَه با او ملاقات كرد. منصور او را امر كرد تا به مدينه بازگردد و بنيحسن را به نزد وي احضار كند، و أيضاً محمد بن عبدالله بن عَمْرو بن عُثْمان بن عَفَّان را كه به او محمد ديباج ميگفتند، و او برادر مادري بني الحسن بود احضار كند.
و مادر همگي ايشان: فاطِمَه دختر حسين بن علي بن أبيطالب: ميباشد.
بني حسن سه سال كه در مدينه در حبس منصور بودهاند، حال آنان را به زندان كوفه سوق ميدهند.
منصور از رَبَذَه به طرف كوفه حركت نمود. خود در محمل نشست و بنيحسن و محمد ديباج را با أغلال و زنجيرها مقيّد كرد و در محملهاي بدون فراش و روپوش نشانده با خود به كوفه برد، و در محبس هاشميّه در قرب قنطره زنداني كرد.
محمد ديباج را چهار صد تازيانه زد به طوري كه بدن او مجروح شد[281] و لباس به گوشتش چسبيد، دستور داد آن لباس چسبيدۀ به گوشت را درآورند، و لباس سخت و خشن در تنش كنند، و مركب او را در جلوي مركب عبدالله محض كه برادر مادري او بود و نهايت علاقه را به او داشت حركت دهند، تا عبدالله در طول مسافت مسافرت برادر خود را در مقابل خود با چنين وضعيّتي ببيند. و عبدالله پيوسته
ص 228
محمد مجروح را با اين كيفيّت در برابر خود مينگريست.
زندان آن قدر تاريك بود كه روز را از شب نميشناختند. در اثر بوي تعفّن زندان، بدنهاي يكي پس از ديگري ورم كرد و همگي در زندان بمردند.[282]
چون بني حسن را به كوفه حمل ميكردند، محمد و ابراهيم با عِمامۀ ناشناخته به صورت اعراب بياباني ميآمدند، و با پدرشان سخن در پنهاني ميگفتند: و از او مشورت در خروج ميكردند، و اذن قيام ميطلبيدند. پدرشان عبدالله ميگفت: شتاب و عجله نكنيد تا زماني كه نهضت و قيام براي شما صورت امكان پذيرد. و ميگفت: إنْ مَنَعَكُمَا أبُوجَعْفَرٍ أنْ تَعِيشَا كَرِيمَيْنِ، فَلَايَمْنَعْكُمَا أنْ تَمُوتَا كَرِيمَيْنِ![283]
«اگر منصور دوانيقي جلوي شما را ميگيرد از آنكه زندگي كريمانه داشته باشيد، نميتواند جلوي شما را بگيرد از آنكه مردن كريمانه داشته باشيد!»
رُقَيَّه: دختر محمد بن عبدالله عُثماني زوجۀ ابراهيم بن عبدالله بن حسن بن حسن بود.
سليمانبنداودبنحسن ميگويد: من هيچگاه نديدم عبدالله بن حسن را كه ازآن مصائبيكه به او ميرسد، جَزَع وفَزَع كند مگر فقط يك روز. و آن هنگامي بود كه شتر محمدبنعبداللهبنعَمروبنعثمان در حالي كه او غافل بود برميد، و چون آمادگي نداشت در حالي كه در دو پايش زنجير بسته شده بود و در گردنش زَمَّارَة[284] (ميلۀ غلّ) بود، از شتر به زير افتاد و آن ميلۀ غلّ و زَمَّارَة به محمل گير كرد. من محمد را ديدم كه به گردنش آويزان شده است و دست و پا ميزند. در اينجا بود كه عبدالله بن حسن گريه كرد گريۀ شديدي.[285] و حديث كرد براي من محمد بن أبيحَرْب وگفت كه:
ص 229
محمد بن عبدالله بن عَمرو (يعني ديباج) نزد منصور محبوس بود در حالي كه منصور ميدانست او بيگناه است، تا آنكه أبُوعَوْن از خراسان به سوي او نوشت: به اميرالمومنين خبر بده كه: اهل خراسان از فرمان من شانه تهي كردهاند و امر محمد ابن عبدالله براي آنان به طول انجاميده است.
أبوجعفر منصور در اين حال امر كرد تا گردن محمد بن عبدالله بن عَمْرو را زدند، و سرش را به خراسان فرستاد، و قسم خورد براي ايشان كه: اين سر محمدبنعبدالله ميباشد و مادرش فاطمه دختر رسول خدا صلّي الله عليه (وآله) و سلّم است...
و گويند: منصور امر كرد تا محمد بن عبدالله عثماني (ديباج) را به قدري زدند تا بمرد، و پس از آن سرش را جدا كرد و آن را به خراسان فرستاد، و چون خبر اين قضيّه به عبدالله بن حسن[286] رسيد گفت:
ص 230
إنَّا لِلّهِ وَ إنَّا إلَيْهِ رَاجِعُونَ، وَ الَلهِ إنْ كُنَّا لَنَأمَنُ بِهِ فِي سُلْطَانِهِمْ ثُمَّ قَدْ قُتِلَ بِنَا فِي سُلْطَانِنَا![287]
«انا للّه و انّا اليه راجعون، سوگند به خدا كه ما به واسطۀ او (محمد ديباج) در دوران حكومتشان كه بني اميّه بود در امان بوديم، و اينك خود او به واسطۀ ما در دوران حكومت بنيهاشم كشته شده است!»
ص 231
شرح حال عبدالله بن حسن
...... و از مِسْكين بن عَمْرو است كه گفت: چون محمد بن عبدالله بن حسن خروج كرد، منصور دوانيقي امر كرد تا گردن محمد بن عبدالله بن عمرو را زدند و آن را همراه جماعتي به خراسان فرستاد، و آنها براي اهل آنجا قسم ياد كردند كه: اين محمد بن عبدالله بن فاطمه بنت رسول الله صلّي الله عليه (وآله) و سلّم است. و چون من از محمد بن جعفر بن ابراهيم پرسيدم: چه سبب شد كه محمد بن عَمْرو را كشتند؟! گفت: به سر او نيازمند شدند...
و چون محمد بن عبدالله بن حسن كشته شد، أبوجعفر منصور سرش را به خراسان فرستاد. وقتي كه سر وارد شد اهل خراسان گفتند: مگر او يكبار كشته نشد، و سرش را به سوي ما نياوردند؟ سپس خبر براي آنها منكشف شد، و حقيقت امر را فهميدند و از اين به بعد ميگفتند: از أبوجعفر غير از اين بار دروغ دروغي ديگر سابقه نداشته است.[288]
در اينجا منصور خدعه نموده بود، و سر محمد بن عبدالله بن عَمْرو (محمد ديباج) را كه برادر مادري عبدالله محض بود و مادرش فاطمه بنت الحسين بود، به جاي سر محمد بن عبدالله بن حسن فرستاد، و در اينجا توريه كرده بود، وتوريه دروغ است.
يعني چون مادر محمد ديباج، فاطمه بنت الحسين در حقيقت دختر امام حسين و او پسر فاطمه بنت رسول الله است بنابراين گفته بود: اين پسر فاطمه بنت رسول الله است.
و امّا مادر محمد بن عبدالله كه واضح بود: چون عبدالله پسر حسن بن حسن است، پس پسر فاطمه دختر رسول خدا ميباشد. بدين طريق كه: زوجۀ حسن بن حسن كه همان حسن مثنّي است فاطمۀ بنت الحسين بوده است بنابراين مادر عبدالله و بالاخره فرزندش محمد فاطمه بنت الحسين ميباشد، و عليهذا محمد بن
ص 232و 233 (تصویر شجره نامه)
[این مطلب مربوط به تصویر شجرنامه میباشد :]
در واقعه فخّ يحيى و سليمان و إدريس فرزندان عبدالله مَحض و عبدالله أفطس كه فرزند حسن ابن علىّ بن على بن الحسين است، و ابراهيم طَباطَبا و عمر بن حَسَن برادرزاده حسين شهيد فخّ، و عبدالله ابن اسحق بن ابراهيم غمر و عبدالله ابن الإمام جعفر الصّادق عليهالسلام و بسيارى ديگر از علويّين كه مجموعاً 300 تن با جميع اهلبيت حسين ابن على و اصحابش بودند حضور داشتند؛ و ديگر از علويّين على ابن ابراهيم بن حسن و حسن بن محمّد بن عبدالله محض و عبدالله و عمر پسران اسحق بن حسن بن على بن الحسين حضور داشتند.
محمّد ديباج كه همان محمّدبنعبدالله عثمانى است، برادر مادرى عبدالله مَحْض و ابراهيم غِمْر و حسن مُثَلَّث بود. چون فاطمه بنتالحسين پس از حسنمثنّى به عبداللهبنعَمْرو بن عثمان كه نوه عثمان است شوهر كرد و از او محمّد را زائيد، و محمّد دختر خود را كه رقيّه بود به إبراهيم قتيل باخَمْرى تزويج كرد. پس نوه عثمان با فاطمه ازدواج كرده است و نيز ابراهيم نوه عثمان را گرفته است. و چون زيدبنعمروبنعثمان، در آخرالأمر سُكَيْنَة بنت الحسين عليهالسلام را تزويج كرده است بنابراين دو نفر از نوادگان عثمان كه دو برادر بودند دو دختر امام حسين عليهالسلام را كه فاطِمَه و سُكَيْنَه باشند تزويج كردهاند.
ص 234
عبدالله بن حسن، هم از طرف پدر، و هم از طرف مادر، نسبش به فاطمه بنت رسول الله ميرسد.
منصور از اين تشابه اسمي سوء استفاده نموده، و رأس محمد ديباج را به جاي رأس محمد بن عبدالله فرستاده است.
طبري نيز گويد: منصور در زنداني چنان تاريك بنيالحسن را محبوس نموده بود كه أوقات نماز را نميشناختند مگر به أحزابي از قرآن كه علي بن حسن قرائت ميكرد (پسر حسن مثلّث كه عابد ناميده ميشد).
و أيضاً گويد: عمر ميگفت: ابن عائشه براي من حديث كرد و گفت: من از غلامي كه از بنيدارم بود، شنيدم ميگفت: من به بَشِير رَحَّال گفتم: علّت چه بود كه بر منصور خروج كردي؟!
گفت: منصور پس از آنكه بني حسن را مأخوذ داشت روزي پي من فرستاد، و من نزد او رفتم، وي به من أمر كرد تا در اطاقي داخل شوم و من داخل شدم، ناگهان چشمم افتاد به عبدالله بن حسن كه كشته افتاده است. من بيهوش شدم و به روي زمين افتادم. چون به هوش آمدم با خداوند عهد بستم كه اوَّلين اختلافي كه در امر منصور پديد آيد، و دو شمشير مقابل هم قرار گيرد، من در رديف كسي باشم كه بر عليه او شمشير ميزند، و به آن فرستادۀ منصور كه با من همراه بود، گفتم: اين مطلب را به او مگو! چرا كه اگر بفهمد مرا ميكشد.
عمر ميگفت: من راجع به قتل عبدالله محض با هِشام بن ابراهيم بن هشام بن راشد كه از اهل هَمَذان است و از طرفداران عباسيّين ميباشد مذاكره كردم كه: آيا أبو جعفر منصور امر به قتل عبدالله نموده است؟! او قسم به خدا خورد كه: اين كار را نكرده است وليكن با دسيسه و حيله كسي را به نزد او فرستاد و به او خبر داد كه: محمد خروج كرد و كشته شد. بدين خبر دل عبدالله پاره شد، و مرد.
و گفت: عيسي بن عبدالله براي من حديث كرد كه: افرادي كه از بني حسن باقي ماندند، آب ميطلبيدند از عطش. و همگي جان دادند مگر سليمان و عبدالله دو
ص 234
پسر داود بن حسن بن حسن، و اسحق و اسمعيل دو پسر ابراهيم بن حسن بن حسن، و جعفر بن حسن. و آنان كه از ايشان كشته شدند پس از خروج محمد بوده است.[289]
چون در رَبَذَه، محبوسين از بنيحسن را به نزد منصور بردند، فرستاد كه محمد ديباج را نيز بياورند. وقتي كه بر او داخل شد، منصور گفت: به من خبر بده: آن دو نفر دروغگو چه كردند؟! و كجا هستند؟!
محمد گفت: قسم به خدا اي اميرمومنان! من بدانها علم ندارم. منصور گفت: بايد حتماً به من خبر بدهي! محمد گفت: قسم به خدا من دروغ نميگويم، و من گفتم به تو كه: علم ندارم. قبل از امروز ميدانستم مكان آنها كجاست! و امّا امروز قسم به خدا علم به آن دو نفر ندارم!
منصور گفت: لباسش را بيرون آوريد! چون او را لخت كردند صد تازيانه به او زد، در حالي كه غلّ جامعۀ آهنين از دست تا گردنش را فرا گرفته بود. وقتي كه از تازيانه زدن فارغ شدند محمد را بيرون بردند و يك لباس قُوهِي[290] كه از پيراهنهاي او بود بر روي ضرب تازيانهها بر وي پوشانيدند و او را به سوي ما آوردند.[291] سوگند به خدا به طوري آن پيراهن با خونهاي بيرون آمده از بدن، به بدنش چسبيده بود كه نتوانستند آن را بيرون آورند تا آنكه بر روي بدن او گوسپندي را دوشيدند، و سپس پيراهن را بيرون آوردند و بدن او را مداوا نمودند.
أبو جعفر منصور گفت: ايشان را با شتاب به عراق ببريد! پس ما را به زندان هاشميّه آوردند، و در آنجا محبوس شديم. اوَّلين كس كه در حبس جان داد عبدالله بن حسن بود. زندانبان آمد و گفت: هر كدام يك از شما قرابتش به وي بيشتر است بيايد بيرون و بر او نماز بخواند. برادرش: حسن بن حسن بن حسن بن علي علیه السلام
ص 235
خارج شد، و بر او نماز خواند.
پس از او محمد بن عبدالله بن عَمرو بن عثمان مرد، سرش را برگرفتند و با جماعتي از شيعه به خراسان بردند، و در نواحي خراسان گردش دادند و شروع كردند سوگند به خدا ياد نمودن كه: اين سر محمد بن عبدالله بن فاطمه بنت رسول الله صلياللهعليهوآلهوسلم ميباشد،و مردم را بدين پندار ميانداختند كه: اين سر محمدبنعبداللهبن حسن است: آن كسي كه خروج او را بر أبوجعفر منصور در روايت يافته بودند.[292]
چون از مالك بن أنَس استفتاء كردند در خروج با محمد و به او گفتند: آيا ما ميتوانيم به كمك محمد برويم با وجودي كه در گردنهايمان بيعت با أبوجعفر ميباشد؟!
مالك گفت: إنَّمَا بَايَعْتُمْ مُكْرَهِينَ وَ لَيْسَ عَلَي كُلِّ مُكْرَهٍ يَمِينٌ.
«بيعت شما با منصور از روي اكراه بوده است و بيعت اكراهي اعتبار ندارد و شكستن آن موجب مواخذه نميگردد!» و مردم در اين حال به سوي محمد شتافتند، و مالك در خانۀ خود نشست.
و حديث كرد مرا محمد بن اسمعيل، گفت: حديث كرد مرا ابن أبي مَلِيكَه: غلام عبدالله بن جعفر، گفت: محمد فرستاد به سوي اسمعيل بن عبدالله بن جعفر -در حالي كه پيرمردي بود- و محمد او را به بيعت با خود در وقت خروج خود فراخواند.
اسمعيل گفت: اي برادرزادۀ من! قسم به خدا تو كشته خواهي شد، پس من چگونه با تو بيعت كنم؟! بنابراين گفتار، مردم از محمد دست برداشتند مگر جماعت كمي.
و امّا پسران معاويه[293] براي بيعت با محمد به سوي او شتاب كردند. حمادَه دختر
ص 237
معاويه نزد اسمعيل آمد و گفت: اي عموجان من! برادران من براي بيعت با پسردائيشان سرعت نمودهاند، و تو اگر اين مقاله را بگوئي، مردم را از حركت و كمك با محمد به كُندي و سستي ميكشاني، و در اين صورت پسردائي من و برادران من كشته ميگردند.
ابنأبيمَليكَه ميگويد: شيخ پيرمرد: اسمعيل إبا كرد از إذن و ترخيص، بلكه نهي مينمود. در اينجا گفته شده است كه: حماده پريد بر عمويش، و وي را كشت. محمد خواست بر اسمعيل نماز گزارد، عبدالله بن اسمعيل به سوي او جهيد و گفت: امر ميكني پدرم را بكشند، آنگاه بر او نماز ميگزاري؟!
پاسبانان و محافظان عبدالله را دور كردند و محمد بر او نماز گزارد.[294]
محدّث قمي؛ ميگويد: محمد نفس زكيّه در اوّل ماه رجب سنۀ 145 در مدينه خروج كرد، و در اواسط رمضان، در أحْجَارِ زَيْت مدينه مقتول شد، و مدّت ظهورش تا مدّت شهادتش دو ماه و هفده روز بود و عمرش 45 سال.[295]
و ابراهيم برادر محمد در غرّۀ شوّال، و به قولي در رمضان سنۀ 145 در بصره خروج كرد و سپس به دعوت اهل كوفه به جانب كوفه آمد، و در باخَمْرَي در أرض طَفّ شانزده فرسخي كوفه شهيد شد. و قتل او در روز دوشنبه ذيحجّۀ سنۀ 145 واقع شد، و عمرش 48 سال بود.[296]
سر او را منصور امر كرد در زندان هاشميّه نزد پدرش بردند.
محمد بن يعقوب كليني در «كافي» در باب علائمي كه بدان ادّعاي محقّ و ادّعاي مبطل در امر امامت شناخته ميشود، روايت مفصّلي را حكايت كرده است و داستان بني حسن را به طور مفصّل آورده است. اين روايت بسيار جالب و حاوي مطالب تاريخي و مقام امامت حضرت صادق عليهالسّلام، و عدم صحّت دعواي عبدالله
ص 238
محض و پسرانش محمد و ابراهيم را ميرساند، و از جمله مطالب منطوي در آن اين مطالب است:
1- خديجه بنت عمر بن علي بن الحسين بن علي بن أبي طالب: به عبدالله بن ابراهيم بن محمّد جعفري گفت: از عمويم محمّد بن علي - صلوات الله عليه - شنيدم كه ميگفت: إنَّمَا تَحْتَاجُ الْمَرْأةُ فِي الْمَأتَمِ إلَي النَّوْحِ لِتَسِيلَ دَمْعَتُهَا، وَ لَايَنْبَغِي لَهَا أنْ يَقُولَ هُجْراً. فَإذَا جَاءَ اللَّيْلُ فَلَا تُوذِي الْمَلئِكَةَ بِالنَّوْحِ!
«حتماً زن در عزاداري نيازمند به نوحهسرائي ميباشد تا اشكش جاري گردد. و سزاوار نيست كه: هذيان و سخنان لغو گويد. پس چون شب درآيد نبايد فرشتگان را به نوحهسرائي آزار رساند!»
2- محمد بن عبدالله محض در وقت اختفائش در كوهي در جُهَينه كه به آن أشْقَر ميگفتند و تا مدينه دو شب راه فاصله داشت، مختفي بود.
3- چون عبدالله با حضرت صادق عليهالسّلام ملاقات كرد، و آن حضرت را دعوت به بيعت با پسرش: محمد نمود، و اصرار و ابرام داشت، حضرت إباء و امتناع فرموده، به او گفتند:
وَ اللّهِ إنَّكَ لَتَعْلَمُ أنَّهُ الاحْوَلُ الاكْشَفُ الاخْضَرُ الْمَقْتُولُ بِسُدَّةِ أشْجَعَ عِنْدَ بَطْنِ مَسِيلِهَا![297]
«سوگند به خداوند كه تو ميداني: محمد همان مرد لوچ چشم، و نامبارك موي، و سياهبدني است كه درقربِ درب خانۀ أشجع درشكم سيلگاه آنوادي كشتهميگردد.»
و سپس فرمودند: من ميترسم اين بيت، بيان حال محمد باشد:
مَنَّتْكَ نَفْسُكَ فِي الْخَلَاءِ ضَلَالاً! يعني نفست تو را در خلوت از روي گمراهي به
ص 239
آرزوهاي باطل واداشته است.»
فَوَاللهِ إنِّي لَارَاهُ أشْأمَ سَلْحَةٍ[298] أخْرَجَتْهَا أصْلَابُ الرِّجَالِ إلَي أرْحَامِ النِّسَاءِ.
«و سوگند به خداوند كه من تحقيقاً او را ميبينم كه: شومترين مدفوعي است كه صُلْبهاي مردان به سوي رحمهاي زنان بيرون رانده است.»
و حضرت به عبدالله گفتند: اُخْبِرُكَ أنِّي سَمِعْتُ عَمَّكَ وَ هُوَ خَالُكَ يَذْكُرُ: أنَّكَ وَ بَنِيأبِيكَ سَتُقْتَلُونَ.[299]
«من تو را خبر ميدهم از عمويت كه دائي تو نيز هست كه ميگفت: تو و برادرانت به زودي كشته ميشويد.»
4- چون سخن حضرت فائدهاي نبخشيد، فرمودند: أمَا وَاللهِ إنْ كُنْتُ حَرِيصاً وَلَكِنِّي غُلِبْتُ، وَ لَيْسَ لِلْقَضَاءِ مَدْفَعٌ. ثُمَّ قَامَ وَ أخَذَ إحْدَي نَعْلَيْهِ فَأدْخَلَهَا رِجْلَهُ وَ الاُخْرَي فِي يَدِهِ وَ عَامَّةُ رِدَائهِ يَجُرُّهُ فِي الارْضِ، ثُمَّ دَخَلَ بَيْتَهُ، فَحُمَّ عِشْرِينَ لَيْلَةً لَمْيَزَلْ يَبْكِي فِيهِ اللَّيْلَ و النَّهَارَ حَتَّي خِفْنَا عَلَيْهِ.
«هان آگاه باشيد! سوگند به خداوند، حقّاً من حريص بودم بر ارشاد و هدايت شما! وليكن (فضاي محيط، و جوّ فكري، و قيام تند و شديد طرفداران شما) مرا مغلوب ساخت، و براي قضاي خداوندي دافع و مانعي وجود ندارد. سپس برخاست و يكي از دو لنگه كفش خود را برداشت، و داخل در پايش نمود، و لنگۀ ديگر در دستش بود، و تمام ردايش به روي زمين كشيده ميشد، تا داخل خانهاش شد، و بيست شبانه روز تب كرد، و پيوسته شب و روز ميگريست به طوري كه ما ترسيديم قالب تهي كند.»
5-ابو جعفر دوانيقي، همۀ بنيحسن را كه محبوس بودند كشت، مگرحسن بن
ص 240
جعفر، و طَبَاطَبَا، و علي بن ابراهيم، و سليمان بن داود، و داود بن حسن، و عبدالله بن داود را.
6- عيسي بن زيد بن علي بن الحسين از ثِقَاتِ محمد بود، وي به محمد گفت: براي بيعت گرفتن از جعفر بن محمد بايد با او به غلظت و تندي رفتار كني! لهذا حضرت را إحضار كردند، و با خشونت خواستند از آن حضرت بيعت بگيرند. حضرت قدري سخن گفتند: عيسي گفت: لَوْ تَكَلَّمْتَ لَكَسَرْتُ فَمَكَ! «اگر دهان به گفتار بگشائي، دهانت را خرد ميكنم!»
حضرت به محمد گفتند: أمَا وَاللهِ! يَا أكْشَفُ، يَا أزْرَقُ! لَكَأنِّي بِكَ تَطْلُبُ لِنَفْسِكَ جُحْراً تَدْخُلُ فِيهِ! وَ مَا أنْتَ فِي الْمَذْكُورِينَ عِنْدَ اللِّقَاءِ! وَ إنِّي لاظُنُّكَ إذَا صُفِّقَ[300] خَلْفَكَ، طِرْتَ مِثْلَ الْهِيقِ النَّافِرِ.
«آگاه باش! اي نامبارك موي! اي زاغ چشم! سوگند به خداوند كه: گويا من مييابم تو را كه در جستجوي سوراخي هستي كه در آن براي حفظ جانت داخل گردي! و تو از نامآوران در هنگام جنگ نيستي.[301]
و من چنين معتقدم كه: تو مردي هستي كه اگر در پشت سرت صداي دست زدن بلند شود، چنان از دهشت نگران ميگردي كه مانند شترمرغ نر گريزان، بر هوا جستن ميكني[302]!»
در اين حال سُراقي بن سَلْح الخُوت به پشت حضرت كوفت، و حضرت را به زندان برد.
7- اسمعيل بن عبدالله بن جعفر بن ابيطالب را آوردند براي آنكه از او بيعت بگيرند. وي شيخي بود پير و فرتوت و ضعيف، و نور يك چشم خود را از دست
ص 241
داده بود. او حاضر به بيعت نشد، و روايتي عجيب در كشته شدن خودش به دست اينها برخواند. اسمعيل را به منزلش آوردند.
پسران معاوية بن عبدالله بن جعفر كه با محمد بيعت كرده بودند، و در بيعت مسارعت نموده بودند، هنوز شب فرا نرسيده بود كه به خانۀ اسمعيل ريختند و عموي خود را زير لگد كشتند.
در اين حال محمد فرستاد و حضرت صادق عليهالسّلام را از زندان آزاد كرد.
8- لشكر منصور به سرداري عيسي بن موسي آمدند، و مدينه را محاصره كردند، و محمد را حُمَيْد بن قَحْطَبَة كشت و اطرافيانش منهزم گشتند.[303]
فقيه و رجالي عظيم: شيخ عبدالله مامَقَاني در احوال محمد بن عبدالله بن الحسن چهار صفحۀ رحلي مفصّلاً بحث كرده است، و گفته است: اينكه بعضي از متأخّرين گفتهاند: قيام زيد و بنيالحسن براساس رضايت باطني حضرت صادقعليهالسّلام بوده است، ولي آن حضرت به جهت مصلحت خود از روي تقيّه سكوت مينمودهاند، اين كلام دربارۀ زيد صحيح است به سبب اجماع اصحاب ما و اخبار مستفيضهاي كه نزديك است به حدّ تواتر برسد، همان طور كه بعضي از آنها را در ترجمۀ زيد ذكر نموديم.
و امّا محمد و سائر بنيالحسن، و أفعال شنيعۀ آنان، ما را دلالت مينمايد برخلاف اين مرام، و عدم رضايت حضرت صادق عليهالسّلام. (تا آنكه گويد:) سيد جليل ابنطاوس در كتاب «اقبال»[304] در صدد آن برآمده است كه احوال بنيالحسن را اصلاح كند، و آنچه راكه ايشان در اعمالشان با أئمّه: مخالفت نمودهاند حمل كند بر تقيّه، براي آنكه نهي از منكرشان و اظهارشان و خروجشان به أئمّه: نسبت داده نشود. و او براي اثبات اين مقصود استدلال نموده است به ...
ص 242
و به آنچه كه او مسنداً از حضرت صادق عليهالسّلام روايت نموده است كه: چون بنيأعمام او را به سوي عراق حمل ميكردند، حضرت به طوري گريه كرد كه صدايش بلند شد، و گفت: پدرم برايم حديث نمود از فاطمه بنت الحسين عليهالسّلام، وي گفت: شنيدم پدرم - صلوات الله عليه - ميگفت:
يُقْتَلُ مِنْكِ أوْيُصَابُ مِنْكِ نَفَرٌ بِشَطِّ الْفُرَاتِ مَاسَبَقَهُمُ الاوَّلُونَ وَ لَايُدْرِكُهُمُ الآخِرُونَ. وَ إنَّهُ لَمْيَبْقَ مِنْ وُلْدِهَا غَيْرُهُمْ.[305]
«اي فاطمه! كشته ميشود از تو، و يا مصيبتي وارد ميشود به نفراتي از تو، در شطّ فرات كه پيشينيان از آن پيشي نگرفتهاند، و پسينيان هم بدانها نميرسند. و حقّاً اينك از فرزندان فاطمه بنت الحسين غير از همين بني الحسني كه در زندان هاشميّۀ بغداد كنار شطّ فرات ميباشند، كسي باقي نمانده است!»
سيدبنطاوس؛ ميگويد: گريۀ حضرت صادق، و اين روايات دلالت دارد بر حقَّانيت آنها در خروج و قيامي كه عدم استنادش به امام از روي تقيّه بوده است.
وليكن مامقاني ميگويد: بايد گريۀ آن حضرت را حمل بر رقّت حَمِيَّت و عواطف رحميّت نمود، نه حمل بر حقّانيّتشان در خروج[306].
كليني در «كافي»، مكالمۀ حضرت باقر عليهالسّلام را با زيد بن علي: برادر خود به طور تفصيل آورده است كه چگونه حضرت به او نصيحت كردند و نشان دادند كه: موقع قيام نميباشد، و قيام بايد به امر امام باشد، و در موقع خود تحقّق پذيرد. اين روايت بسيار مشروح است و در ابتدايش حضرت ميفرمايد:
إنَّ الطَّاعَةَ مَفْرُوضَةٌ مِنَ اللهِ عَزَّ وَ جَلَّ، وَ سُنَّةٌ أمْضَاهَا فِي الاوَّلِينَ، وَ كَذَلِكَ يُجْرِيهَا فِي الآخِرِينَ. وَ الطَّاعَةُ لِوَاحِدٍ مِنَّا وَ الْمَوَدَّةُ لِلْجَمِيعِ. وَ أمْرُ اللهِ يَجْرِي لاِوْلِيَائهِ بِحُكْمٍ مَوْصُولٍ، وَ قَضَاءٍ مَفْصُولٍ، وَ حَتْمٍ مَقْضِيٍّ، وَ قَدَرٍ مَقْدُورٍ، وَ أجَلٍ مُسَمّيً لِوَقْتٍ مَعْلُومٍ.
ص 243
فَلَا يَسْتَخِفَّنَّكَ الَّذِينَ لَايُوقِنُونَ[307]، إنَّهُمْ لَنْيُغْنُوا عَنْكَ مِنَ اللهِ شَيْئاً[308]، فَلَا تَعْجَلْ! فَإنَّ اللهَ لَايَعْجَلُ لِعَجَلَةِ الْعِبَادِ، وَ لَاتَسْبِقَنَّ اللهَ فَتُعْجِزَكَ الْبَلِيَّةُ، فَتَصْرَعَكَ!
«به درستي كه اطاعت كردن امري است واجب از خداوند عزّوجلّ، و سنَّتي است كه خداوند در اوّلين و سابقين امضاء فرموده است، و همچنين در آخرين و لاحقين اجراء نموده و دستور داده است. و اطاعت كردن فقط براي يكي از ما واجب است، امّا مودّت نمودن براي همۀ ما لازم و فرض ميباشد. و امر ولايت و زمامداري و صاحب اختياري براي أولياي خدا به حكمِ الهيِ رسيده، و قضاءِ بريده شده و يكسره گرديده، و حتميّتِ ثابته، و تقديرِ اندازه زده شده، و اجلِ نام برده براي وقت معلوم،، معيّن و مشخّص گرديده است.
بنابراين كساني كه داراي مقام يقين نيستند تو را سبكسر نكنند و از جا بدر نبرند. ايشان در برابر خدا هيچ سودي براي تو نخواهند داشت. بنابراين عجله مكن، چون خداوند در اثر عجلۀ بندگان خود عجله نميكند و (به پيرو شتاب و سبقت آنها، شتاب و سبقت نميگيرد)! عليهذا از امر خداوند جلو نباش، و بر آن سبقت مگير، زيرا در آن صورت بليّه و گرفتاري تو را عاجز ميكند، آنگاه تو را بر زمين ميكوبد و ساقط ميكند!»
قَالَ: فَغَضِبَ زَيْدٌ عِنْدَ ذَلِكَ، ثُمَّ قَالَ: لَيْسَ الإمَامُ مِنَّا مَنْ جَلَسَ بَيْتَهُ، وَ أرْخَي سَتْرَهُ، وَ ثَبَّطَ عَنِ الْجِهَادِ، وَلَكِنَّ الإمَامَ مِنَّا مَنْ مَنَعَ حَوْزَتَهُ، وَ جَاهَدَ فِي سَبِيلِ اللهِ حَقَّ جِهَادِهِ، وَ دَفَعَ عَنْ رَعِيَّتِهِ، وَ ذَبَّ عَنْ حَرِيمِهِ.
«(راوي) گفت: زيد از اين سخن حضرت باقر عليهالسّلام به غضب درآمد و گفت: امام از ما آن كس نميتواند بوده باشد كه در خانهاش بنشيند، و پردهاش را آويزان كند، و از جهاد تأخير اندازد و باز دارد، وليكن امام از ما آن كس است كه از حوزۀ خود دفاع
ص 244
كند، و آن طور كه سزاوار جهاد خداوندي است در راه خدا جهاد نمايد، و از رعاياي خود مشكلات و گزند و دشمن را دفع كند، و از حريم خود آنچه مناسب با حرم او نيست به دور بيفكند!»
حضرت پس از آنكه مفصّلاً جواب او را دادند، در آخر ميفرمايند:
أعُوذُ بِاللهِ مِنْ إمَامٍ ضَلَّ عَنْ وَقْتِهِ، فَكَانَ التَّابِعُ فِيهِ أعْلَمَ مِنَ الْمَتْبُوعِ.
أتُرِيدُ يَا أخِي أنْ تُحْيِيَ مِلَّةَ قَوْمٍ قَدْ كَفَرُوا بِآيَاتِ اللهِ وَ عَصَوْا رَسُولَهُ وَ اتَّبَعُوا أهْوَاءَهُمْ بِغَيْرِ هُدًي مِنَ اللهِ، وَ ادَّعَوُا الْخِلَافَةَ بِلَا بُرْهَانٍ مِنَ اللهِ، وَ لَا عَهْدٍ مِنْ رَسُولِهِ؟!
اُعِيذُكَ بِاللهِ يَا أخِي أنْ تَكُونَ غَداً الْمَصْلُوبَ بِالْكُنَاسَةِ، ثُمَّ ارْفَضَّتْ[309] عَيْنَاهُ وَ سَالَتْ دُمُوعُهُ. ثُمَّ قَالَ: اللهُ بَيْنَنَا وَ بَيْنَ مَنْ هَتَكَ سِتْرَنَا، وَ جَحَدَنَا حَقَّنَا، وَ أفْشَي سِرَّنَا، وَ نَسَبَنَا إلَي غَيْرِ جَدِّنَا، وَ قَالَ فِينَا مَا لَمْ نَقُلْهُ فِي أنْفُسِنَا! [310]،[311]
«پناه ميبرم به خداوند از امام و پيشوائي كه موقعيّت و وقت خود را نشناسد، و بنابراين در آن وقت و موقعيّت، پيرو و تابع، أعلم از پيشوا و متبوع باشد!
ص 245
اي برادر من! آيا تو اراده داري زنده گرداني آئين و ملّت قومي را كه به آيات خداوند كافر شدهاند، و عصيان پيمبرش را نمودهاند و از آراء و افكار خودشان بدون هدايت الهيّه پيروي نمودهاند، و ادّعاي خلافت كردهاند بدون برهان و دليلي از خدا، و بدون عهد و پيماني از رسول خدا؟!
اي برادر من! من تو را به خدا پناه ميدهم از آنكه فردا در زبالهدان كوفه بر دار آويخته گردي! در اين حال چشمان حضرت اشكبار گرديد، و اشكهايش همين طور سَيَلان داشت، و سپس فرمود: خداوند حاكم باشد ميان ما و ميان كسي كه پرده و حجاب ما را پاره ميكند، و حقِّ ما را انكار مينمايد، و سرّ ما را فاش ميگرداند، و ما را به غير جدّمان نسبت ميدهد، و دربارۀ ما ميگويد آنچه ما در حقيقت خودمان آن را نگفتهايم.»
پاورقي
[267] - آيۀ 84 از سورۀ 6: أنعام و تمام آيات از آيۀ 83 تا آيۀ 86 بدين قرار ميباشد: وَ تلكَ حُجَّتُنا آتَيْنَاهَا ابراهيم علي قومه نرفع دَرَجَاتٍ من نشاء إنَّ رَبَّكَ حكيمٌ عليمٌ. وَ وَهْبنا له اسحقَ و يعقوب كُلاًّ هَدَينا و نوحاً هَدَينا من قَبْل و مِنْ ذُرِّيَّته داودَ و سُلَيْم'نَ و أيُّوب و يُوسفَ و موسي و هرونَ و كذلك نجزي المحسنين. و زَكَريَّا و يحيي و عيسي و إلياسَ كُلٌّ من الصَّالحين. و اسمعيل و اليسع و يونس و لوطاً و كُلاًّ فَضَّلْنا علي الْعَالَمينَ. و ترجمۀ آيۀ شاهد ما اين است: «و از ذرّيّۀ نوح، داود و سليمان ميباشند.» زيرا چون در سياق آيه الياس ذكر شده است و او از اولاد ابراهيم نميباشد لهذا بايد ضمير مجرور در لفظ ذرّيّته را به نوح ارجاع دهيم و واضح است كه جميع بني ابراهيم با الياس از اولاد حضرت نوح هستند.
[268] - «الغدير»، ج 3، ص 295.
[269] - «تاريخ الرّسل و الملوك» (تاريخ طبري)، جعليهالسلامص 420، با تحقيق محمد ابوالفضل ابراهيم، طبع دارالمعارف مصر.
[270] - رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلّم فرموده بودند: اسمُهُ اسمي. و اما آنچه در بعضي روايات آمده است كه: اسمه اسمي، و اسم أبيه اسم أبي، شايد ساختۀ طرفداران همين محمد صاحب نفس زكيّه باشد. زيرا او را به عنوان مهدي ميشناختند و اسم پدر او عبدالله همنام پدر رسول الله بوده است.
[271] - «منتهي الآمال»، طبع رحلي علميّة اسلاميّه، ج 1 ص 195.
[272] - نام منصور عيناً مانند برادرش عبدالله بود. و لهذا هر دوتاي اين برادران، عبدالله بن محمد ميباشند.
[273] - «تاريخ طبري»، همين طبع، ج 7، ص 468 تا ص 494.
[274] - همين مصدر ص 500، و ص 522 و ص 523.
[275] - همين مصدر ص 500، و ص 522 و ص 523.
[276] - در كتاب «النّزاع و التّخاصم بين بنياميّه و بنيهاشم» تأليف مقريزي در ص 53 تا ص 55 دربارۀ خصوص كيفيّت ظلم منصور به بني الحسن مطالبي هست.
[277] - رياح بن عثمان مُرِّي والي مدينه بود از جانب منصور
[278] - مستشار عبدالحليم جندي در كتاب «الامام جعفر الصّادق» ص 124 و ص 125 رياح بن عثمان را با باء موحّده (رباح) ذكر نموده است، و گويد: در زمان ولايت رباح بن عثمان بر مدينه، جند و لشگر او بر منازل اهل بيت با فشار هجوم بردند و مردانشان را به سوي زندانها كشاندند، و موكبهاي اهل بيت را در خيابانهاي مدينه در حالي كه ايشان را به غلّ و زنجير بسته بودند مرور دادند و در حالي كه شكنجه آنان را لاغر نموده بود و روزهاي سخت آنها را از پاي درآورده بود، و سپس ايشان را به سوي كوفه سوق دادند براي آنكه در زندان به امانت و وديعت دائمي سپرده گردند در آن مكاني كه محبوس ميشوند. مسعودي در «مروج الذّهب» گويد: در سردابي زير زمين آنها را زنداني نمودند كه شب را از روز تميز نميدادند تا به حدّي كه اكثرشان مردند، و سپس سقف را بر رويشان خراب كردند تا افرادي كه هنوز زندهاند آنها هم بميرند. بنابراين افرادي كه پيش از اينان مرده بودند به واسطۀ فرود آمدن سقف دفن شدند بدون آنكه احدي به آنان اعتنائي بنمايد.
[279] - «تاريخ طبري»، همين جا، ص 537.
[280] - «تاريخ طبري»، همين جا، ص 539.
[281] - در «منتهي الآمال»، ج 1 ص 197 آورده است: بدن محمد مانند سبيكۀ سيم بود (يعني شمش نقره) اما مانند زنگيان سياه شده بود و يك چشم او در اثر ضرب تازيانه از كاسۀ چشم بيرون آمده بود. و در ص 199 گويد: منصور دوبار با محمد نفس زكيّه بيعت كرده بود: يكبار در مسجدالحرام و بار ديگر در أبواء مدينه. و نيز گويد: گاهي كه محمد در شعاب جبال مخفي بود روزي كه در كوه رَضْو'ي با اُمّ ولد خود و پسري شيرخوار بود، چون ديد غلامي از جانب منصور براي طلب او ميآيد و فرار كرد و امّ ولد نيز فرار كرد، آن طفل رضيع از دست امّ ولد به زمين كوه خورد و پاره پاره شد. و اين مطلب را أبوالفرج نقل كرده است. (انتهي). اقول: در «تاريخ طبري» هم آورده است.
[282] - «تاريخ طبري»، همين جا، ص 540 و ص 541.
[283] - «تاريخ طبري»، همين جا، ص 540 و ص 541.
[284] - در «أقرب الموارد» در مادۀ زَمَرَ آورده است: ( الزَّمَّارَة ) القصبة الّتي يُزَمَّر فيها و السّاجور و منه «أتي الحجّاج بسعيد بن المسيّب و في عنقه زَمَّارَةٌ» و هي السّاجور استعيرت للجامعة و - عمودٌ بين حلقتي الغُلّ. و در مادّۀ سَجَرَ آورده است: السّاجور خشبةٌ تُعلَّق في عنق الكلب، ج سواجير.
[285] - «تاريخ طبري»، همين جا، ص 543.
[286] - در «رياض السّالكين» طبع سنۀ 1334 ص 18 و طبع جامعة المدرّسين ج 1 ص 131 و ص 132 آورده است كه: وي عبدالله بن الحسن بن الحسن بن علي بن أبيطالب: است. كنيهاش أبو محمد و به مَحْض خوانده ميشد. چون پدرش حسن بن حسن، و مادرش فاطمه بنت الحسين بود، و اوَّلين كس بود كه از آل و اولاد حسن، هم از طرف پدر و هم از طرف مادر از حَسَنَيْن بوده است همان طور كه اوّل كس از آل و اولاد حسين كه هم از طرف پدر و هم از طرف مادر از حسنين باشد حضرت امام محمد باقر عليهالسلام بود. و عبدالله شيخي بود از مشايخ آل أبوطالب و گهگاهي، شعر هم ميسروده است و از آن است:
بيضٌ حرائرُ مَا هَمَمن بريبَة كَظِباء مَكَّةَ صَيْدهنّ حَرَامُ
يُحْسَبْنَ من لين الكلام فواسِقاً و يصدّهنّ عن الخنا الإسلام
ثقة الاسلام در «روضه» با اسناد خود از علي بن جعفر روايت كرده است كه گفت: معتِّب و يا غير او براي من گفت: عبدالله بن حسن به سوي حضرت صادق عليهالسلام فرستاد و پيام داد كه: ابومحمد به تو ميگويد كه: من از تو شجاعتر ميباشم، و سخيتر هستم، و علمم بيشتر است! حضرت در پاسخش فرمودند: اما از جهت شجاعت، سوگند به خداوند كه هنوز موقف و محلي پيش نيامده است تا ترس تو از شجاعتت تميز داده شود. و اما از جهت سخاوت، سخي به آن كس گويند كه اموال را از جاي خود به دست ميآورد و در جاي حق مينهد. و اما از جهت علم، پدرت: علي بن ابيطالب عليهالسلام هزار بنده آزاد كرد، اگر تو عالم ميباشي، نام پنج تن از ايشان را بياور! گماشتۀ پيغام، اين جواب را به عبدالله رسانيد، و دوباره به سوي حضرت پيام برد كه: إنَّكَ رجلٌ صَحَفِيٌّ ! (در «أقرب الموارد» آورده است: الصَّحَفِيُّ الذي يروي الخطا عن الصُحَف بأشباه الحروف، مولَّدة، و - من يأخذ العلم من الصحيفة لا عن استاذ، و هو منسوب اليها بحذف الياء علي القياس كحَنَفيّ الي حَنِيفة.) «تو مردي هستي كه علومت كتابي است!» حضرت فرمودند: قل له: إنَّها والله صحف ابراهيم و موسي و عيسي ورثتها عن آبائي : «به وي بگو: سوگند به خدا كه حقّاً علومم از كتابهائي است كه از ابراهيم و موسي و عيسي ميباشد و آنها را از پدرانم : به ارث به دست آوردهام!» («كافي» ج 8، ص 363 و ص 364، حديث 553.) و أبوجعفر منصور از روي استهزاء و مسخره به او أبوقُحافه ميگفت، چون پسرش: محمد در حالي كه پدرش زنده بود ادّعاي خلافت نمود، و پيش از وي كسي كه با وجود حيات پدرش ادّعاي خلافت نموده باشد جز أبوبكر بن أبيقحافه كس دگر نبود. و أبوالعباس سَفَّاح براي عبدالله بن حسن مَجْد و عظمتي قائل بود و او را ارجمند و مكرّم به شمار ميآورد. حكايت نمودهاند كه: روزي عبدالله بن حسن به او گفت: تا به حال روزي بر من نگذشته است كه صد هزار درهم با هم ببينم! أبوالعباس به او گفت: الآن خواهي ديد! و فوراً امر كرد تا صدهزار درهم به وي عطا كنند. و در مدت تصدّي مقام خلافت خود ابداً متعرّض او و متعرّض أحدي از اهل بيت او نگرديد و گزندي نرسانيد، تا از اين جهان بدرود گفت و پس از وي برادرش منصور به جاي او نشست. او بر خلاف برادرش كار را بر اهل أبي طالب واژگونه نمود و از خروجشان انديشناك شد، چون خروج طالبييّن را بر عليه او به او ابلاغ نموده بودند. لهذا در سنۀ يكصد و چهلم حجّ بهجاي آورد و از طريق مدينه بازگرديد. و عبدالله بن حسن و برادرش: ابراهيم و سائر برادران و اولادشان را مأخوذ داشت و در غلّ و آهن كشيد و با خود به كوفه در آورد و زنداني ساخت. پس از آن منصور امر كرد تا عبدالله را كشتند در حالي كه هفتاد و پنج سال داشت. و اين واقعه در سنۀ يكصد و چهل و پنج واقع شد.
[287] - «تاريخ طبري»، ج 7، ص 547.
[288] - «تاريخ طبري»، ج 7، ص 548.
[289] - «تاريخ طبري»، همين جا، ص 549.
[290] - قُوهي: لباس سفيدي است منسوب به قوهستان: دهي مابين نيشابور و هرات.
[291] - گويندۀ اين سخن، عبدالرحمن بن أبيالْمَوَالي است.
[292] - «تاريخ طبري»، همين جا، ص 551.
[293] - يعني پسران معاوية بن عبدالله بن جعفر.
[294] - «تاريخ طبري»، همين جا، ص 560.
[295] - «منتهي الآمال»، ج 1 ص 199 تا ص 202.
[296] - «منتهي الآمال»، ج 1 ص 199 تا ص 202.
[297] - يعني أحْوَل أكشف أخضر همان پسر توست كه در خبر وارد شده است كه: خروج ميكند بدون حق و كشته ميشود: والاكْشف: الّذي نبتت له شعيراتٌ في قصاص ناصيته دائرةً و لاتكاد تسترسل و العرب تتشّأم به . والاخضر: الاسود. و السُّدَّة: باب الدّار. و أشجع: أبوقبيلة سمّيت باسم أبيهم.
[298] - السَّلْحَة: النّجو و هو الرّيح أو الغائط الّذي اُخرج من البطن.
[299] - در تعليقۀ از «وافي» حكايت كرده است كه: كأنّه أراد به أباه عليهماالسّلام يعني مجازاً حضرت باقر را كه پسرعمو و پسردائي عبدالله محض بودند عمو و دائي گفت. وممكن است مراد حضرت سجّاد باشند زيرا كه دائي حقيقي عبدالله و پسرعموي او بودهاند.
[300] - التَّصفيق: ضرب احدي اليدين بالاُخري. و الهِيق: الذّكر من النّعامة.
[301] - مراد از لقاء، لقاء در ميدان جنگ است. حضرت زينب سلاماللهعليها به كوفيان فرمود: خوّ ارون في اللِّقاء ، يعني شما در وقت جنگ بسيار ترسوييد.
[302] - در اصطلاح عوامانۀ ما: چون پشت سرت طقّي كنند از جا ميپري.
[303] «اصول كافي». طبع مطبعۀ حيدري، ج 1، ص 358 تا ص 366.
[304] - در أعمال شهر محرم الحرام.
[305] - يعني الان از فرزندان فاطمه بنت الحسين عليهالسلام جز ايشان كسي ديگر نيست كه مصداق اين حديث باشد. و بنابراين آنان كه در شطّ فرات مقتول شوند، همينها خواهند بود.
[306] - «تنقيح المقال»، ج 3، ص 140.
[307] - آيۀ 60 از سورۀ 30: روم.
[308] - آيۀ 19 از سورۀ 45: جاثيه.
[309] - ارْفَضَّ الدَّمْعُ ارفضاضاً: سال و ترشّش. يقال: ارفَضَّ عرقاً و الجرحُ سال قيحه. (أقرب الموارد)
[310] - «اصول كافي»، ج 1 ص 356 و ص 357.
[311] - از اين روايت به خوبي روشن ميشود كه: زيد از بَدْوِ امر روحيّهاش روحيۀ خروج بوده است، و حتّي در زمان امامت برادرش در اين صَدَد بوده است. چون وفات حضرت امام محمد باقر عليهالسلام در عصر هشام بن عبدالملك: متصدّي مقام خلافت از بني اميّه درعليهالسلامذوالحجّة الحرام سنۀ 114 بنا بر روايت محدّث قمي در «منتهي الآمال» بوده است و شهادت زيد بنا بر روايت «عيون أخبار الرّضا» روز جمعه سوم شهر صفرالمظفر سنۀ 121 بوده است. بنابراين ميان شهادت اين دو بزرگوار شش سال و دو ماه فاصله بوده است. و قبل از اين زمان، زيد ارادۀ خروج داشته است و بر اين معني نيز صراحت دارد عبارت يحيي به متوكّل بن هارون كه در مقدمۀ صحيفۀ سجّاديه آمده است كه او گفت: قد كان عمّي محمد بن علي أشار علي أبي بترك الخروج و عرفّه إنْ ��و خرج و فارق المدينة ما يكون إليه مصير أمره. «عموي من: محمد بن علي به پدرم اشاره به ترك خروج نمود و وي را آگاه ساخت از آنكه اگر خروج كند و از مدينه بيرون رود، عاقبت كار او به كجا ميانجامد.»