صفحه قبل

مصنَّفات‌ زيد بن‌ علي‌ بن‌ الحسين‌ عليه‌السّلام

امام‌ زيد مُسْنَدي‌ دارد به‌ نام‌ مجموع‌ فقهي‌، و براي‌ اوست‌ مجموع‌ حديثي‌ كه‌ آندو را عمرو بن‌ خالد واسِطي‌ گرد آورده‌ است‌،[239] و براي‌ اوست‌ همچنين‌ تفسير «الغريب‌ من‌ القرآن‌»، و «تثبيت‌ الإمامة‌»، و «منسك‌ الحجّ».[240]

2- امَّا روايت‌ كنندۀ كتاب‌ «مجموع‌» از زيد، ابوخالد عمرو بن‌ خالد واسطي‌ هاشمي‌الولاء كوفي‌ است‌. وي‌ دو مجموع‌ فقهي‌ و حديثي‌ امام‌ زيد را جمع‌ كرده‌


ص 204

است‌ و مي‌گويد: من‌ با امام‌ زيد مصاحبت‌ داشتم‌، و حديثي‌ را از او اخذ ننمودم‌ مگر آنكه‌ يك‌ بار، يا دوبار، يا سه‌ بار، يا چهار بار، يا پنج‌ بار، يا بيشتر از پنج‌ بار از وي‌ شنيدم‌. و من‌ هيچ‌ هاشمي‌ را به‌ مثابه‌ زيد بن‌ علي‌ نديدم‌. و بدين‌ جهت‌ بود كه‌ مصاحبت‌ با او را از ميان‌ جميع‌ مردم‌ برگزيدم‌.[241] ابو خالد بعد از سنۀ يكصد و پنجاه‌ هجري‌ وفات‌ كرد.

دربارۀ أبوخالد اختلاف‌ است‌. زيديّه‌ روايتش‌ را قبول‌ نموده‌اند. و راجع‌ به‌ آن‌ قاسم‌ بن‌ عبدالعزيز مي‌گويد: «عمرو بن‌ خالد واسطي‌ أبوخالد، ثقات‌ از او روايت‌ كرده‌اند و وي‌ با زيد بن‌ علي‌ عليه‌السّلام ملازمت‌ بسيار داشته‌ است‌. و اوست‌ آن‌ كس‌ كه‌ اكثر زيديّه‌ مذهب‌ زيد بن‌ علي‌ عليهماالسّلام را از او گرفته‌اند و روايتش‌ را بر روايت‌ غير او ترجيح‌ داده‌اند.[242]

اماميّه‌[243] و غير اماميّه‌ وي‌ را تعديل‌ نمي‌كنند، و به‌ جَرْح‌ او مشي‌ كرده‌اند. و شارح‌ كتاب‌ «مجموع‌»، موارد طعنهاي‌ جارحين‌ را در حقّ وي‌ باطل‌ نموده‌ است‌، و گفتار علماء را دربارۀ او بيان‌ كرده‌ و مطلب‌ را بدين‌ نتيجه‌ رسانيده‌ است‌ كه‌: آنچه‌ دربارۀ او گفته‌اند و تعييب‌ نموده‌اند به‌ عدالت‌ او ضرري‌ نمي‌رساند.[244]

و همچنين‌ استاد أبوزُهْرَه‌، موارد طعنها را باطل‌ نموده‌ و در آنها مناقشه‌ كرده‌است‌ و آراء علماء را موازنه‌ نموده‌ و مطلب‌ را بدينجا كشانده‌ است‌ كه‌: وجوه‌أدلَّۀ قبول‌ روايت‌ أبوخالد، ترجيح‌ دارد بر وجوه‌ أدلَّۀ طاعِنان‌ در قبول‌ روايت‌ او.[245]

بازگشت به فهرست


ص 205

شرحي‌ دربارۀ كتاب‌ المجموع‌ زيد بن‌ علي‌

3- الْمَجْمُوع‌. اصولاً دربارۀ خود اين‌ كتاب‌، اختلاف‌ است‌ كه‌ آيا خود امام‌ زيد آن‌ را تدوين‌ كرده‌، و به‌ طوري‌ كه‌ امروزه‌ در دست‌ است‌ مرتّب‌ ساخته‌ است‌، و خود او بر طالبان‌ علمش‌ آن‌ را املاء نموده‌ است‌، يا آنكه‌ اين‌ كار، عمل‌ ابوخالد مي‌باشد؟

خود ابوخالد پاسخ‌ آن‌ را به‌ ابراهيم‌ بن‌ زِبْرقان‌ كه‌ از او پرسيد: چگونه‌ اين‌ كتاب‌ را از زيد بن‌ علي‌ شنيدي‌ مي‌دهد، آنجا كه‌ مي‌گويد: «من‌ آن‌ را از او در كتابي‌ شنيدم‌ كه‌ با او بود، و خودش‌ آن‌ را مرتّب‌ ساخته‌ و جمع‌ كرده‌ بود. و الآن‌ از اصحاب‌ زيد بن‌ علي‌ كه‌ آنها هم‌ آن‌ را با من‌ شنيده‌اند احدي‌ باقي‌ نمانده‌ است‌ مگر آنكه‌ كشته‌ شده‌ است‌، غير از من‌.»[246]

إلاّ اينكه‌ امام‌ محمد بن‌ مطهّر در اوَّل‌ شرحش‌: «منهاجش‌ علي‌ المجموع‌» مي‌گويد: «مذهب‌ زيد بن‌ علي‌ در دست‌ نيست‌ و دسترسي‌ بدان‌ مشكل‌ مي‌باشد، به‌ علّت‌ آنكه‌ در كتاب‌ جامعي‌ ضبط‌ و ثبت‌ نگرديده‌ است‌ مگر آنچه‌ كه‌ به‌ جمع‌ آن‌ أبوخالد اهتمام‌ داشته‌ است‌. او دو مجموع‌ لطيف‌ از وي‌ گرد آورده‌ است‌: يكي‌ از آندو در اخبار مي‌باشد و ديگري‌ در فقه‌.[247]

و ممكن‌ است‌ ميان‌ اين‌ دو خبر را بدين‌ طريق‌ جمع‌ نمود كه‌: أبوخالد از امام‌ زيد حديث‌ و فقه‌ را شنيده‌ و نوشته‌ است‌، و آن‌ را در دو مجموع‌ مرتّب‌ گردانيده‌ باشد.

و ما اين‌ طرز جمع‌ را بعيد نمي‌دانيم‌، به‌ سبب‌ آنكه‌ أبوخالد قبل‌ از آنكه‌ زيد به‌ كوفه‌ بيايد، مدّت‌ پنج‌ سال‌ با وي‌ در مدينه‌ مصاحبت‌ داشته‌ است‌ كه‌ هر وقت‌ كه‌ حجّ مي‌نموده‌ است‌ چند ماه‌ نزد او اقامت‌ داشته‌ است‌.[248] و عصر امام‌ زيد عصر طلايع‌ تصنيف‌ بوده‌ است‌.

و با وجود اين‌، ما نمي‌توانيم‌ قطع‌ و يقين‌ حاصل‌ كنيم‌ كه‌: كتاب‌ مجموع‌ با آن‌ جمع‌ و ترتيبي‌ كه‌ فعلاً دارد از تصنيفات‌ امام‌ زيد باشد، به‌ علت‌ آنكه‌ شخص‌ متتبّع


ص 206

كتاب‌ مجموع‌ در بسياري‌ از مواضع‌ مي‌يابد كه‌: دربارۀ حديثي‌ مي‌گويد: «حَدَّثَنَي‌ زَيْدُ بْنُ عَلِيٍّ». و در فقه‌ مي‌گويد: « قال‌ زَيد بن‌ عَلِيٍّ » و اينها دلالت‌ دارند بر آنكه‌: ابو خالد اين‌ مطالب‌ را به‌ طور شفاهي‌ از امام‌ زيد تلقّي‌ كرده‌ است‌. و اين‌ مانع‌ از آن‌ نمي‌گردد كه‌: امام‌ بعضي‌ از علوم‌ خود را در كتابي‌ جمع‌ كند چه‌ آنكه‌ بر طُلاّبش‌ املاء كرده‌ باشد، و يا املاء نكرده‌ باشد.

و آنچه‌ در نظر من‌ ترجيح‌ دارد اين‌ است‌ كه‌: أبو خالد از امام‌ زيد، حديث‌ و فقه‌ را نوشته‌ باشد و سپس‌، آنها را در دو مجموع‌ مرتّب‌ نموده‌ باشد. و تمام‌ اين‌ حوادث‌ در صحّت‌ انتساب‌ كتاب‌ «مجموع‌» به‌ زيد بن‌ علي‌، اثري‌ نمي‌گذارد.

و بنابر آنچه‌ ذكر شد، كتاب‌ مجموع‌ از أهمّ وثيقه‌هاي‌ تاريخي‌ مي‌باشد كه‌ اثبات‌ مي‌كند ابتداي‌ تصنيف‌ و تأليف‌ در اوائل‌ قرن‌ دوم‌ هجري‌ بوده‌ است‌، پس‌ از آنكه‌ اين‌ حقيقت‌ را از خلال‌ عرض‌ مصنَّفات‌ و مجاميع‌ علماء استنتاج‌ نموده‌ايم‌، بدون‌ آنكه‌ يك‌ نمونۀ خارجي‌ را ديده‌ باشيم‌ كه‌ اوّلين‌ مصنّفات‌ آن‌ زمان‌ را ارائه‌ دهد مگر «مُوَطَّأ مالِك‌» كه‌ انتهاي‌ تأليفش‌ در نيمۀ قرن‌ دوم‌ هجري‌ بوده‌ است‌، و عليهذا كتاب‌ مجموع‌ سي‌ سال‌ قبل‌ از آن‌ تصنيف‌ شده‌ است‌.

نسخۀ طبع‌ شدۀ از «مجموع‌» كتابي‌ است‌ كه‌ ميان‌ فقه‌ و حديث‌ را جمع‌ كرده‌ است‌. بنابراين‌ آن‌ در بردارد دو مجموع‌ فقهي‌ و حديثي‌ را وليكن‌ آندو از يكدگر جدا نمي‌باشند. ما مي‌بينيم‌ كه‌: أبوخالد در يك‌ باب‌ احاديث‌ مرفوعه‌اي‌ را از پيغمبرصلي‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم روايت‌ مي‌كند، و آثاري‌ از علي‌ 2 و فقه‌ امام‌ زيد؛ را.

مجموع‌، محتوي‌ 228 حديث‌ مرفوع‌ از پيغمبر عليه‌ ] وآله‌ [ الصّلاة‌ و السلام‌ است‌، و از اخبار علي‌ ]عليه‌السّلام[ 320 خبر، و از حسين‌ فقط‌ 2 خبر[249].

مجموع‌ داراي‌ ترتيب‌ كتاب‌ فقهي‌ است‌. در آن‌ است‌: كتاب‌ طهارت‌، و كتاب‌ صلاة‌، و كتاب‌ جنائز، و كتاب‌ زكوة‌، و كتاب‌ صيام‌، و كتاب‌ حج‌، و كتاب‌ بيوع‌... و هر


ص 207

كتابي‌ بر أبواب‌ مختلفه‌اي‌ ترتيب‌ داده‌ شده‌ است‌، و هر بابي‌ با حديثي‌ از آن‌ باب‌ با سند مرفوع‌ به‌ رسول‌ اكرم‌ - عليه‌ (وآله‌) الصّلوة‌ و السّلام‌ - افتتاح‌ مي‌گردد، و يا با حديث‌ موقوف‌ از امام‌ علي‌ 2، و اينك‌ ما بعضي‌ از نمونه‌ها را براي‌ وقوف‌ بر حقيقت‌ «مجموع‌» عرضه‌ مي‌داريم‌:

(ا) از باب‌ آنچه‌ كه‌ سزاوار است‌ از آن‌ در نماز اجتناب‌ شود.

گفت‌: حديث‌ كرد براي‌ من‌ زيد بن‌ علي‌، از پدرش‌، از جدّش‌، از علي‌ عليه‌السّلام كه‌ گفت‌: رسول‌ خدا صلّي‌ الله‌ عليه‌ (وآله‌) و سلّم‌ مشاهده‌ كرد كه‌ مردي‌ در نماز با ريش‌ خود بازي‌ مي‌كند.

فرمود: أمَا هَذَا فَلَوْ خَشَعَ قَلْبُهُ لَخَشَعَتْ جَوَارِحُهُ.

«هان‌ اين‌ مرد اگر دلش‌ خاشع‌ بود، اعضاء و جوارح‌ او نيز خشوع‌ داشتند.»

و زيد بن‌ علي‌ عليه‌السّلام گفت‌: إذَا دَخَلْتَ فِي‌ الصَّلَاةِ فَلَاتَلْتَفِتْ يَمِيناً وَ لَا شِمَالاً، وَ لَاتَعْبَثْ بِالْحَصَي‌، وَ لَا تَرْفَعْ أصَابِعَكَ، وَ لَا تَنْقُضْ أنَامِلَكَ، وَ لَاتَمْسَحْ جَبْهَتَكَ حَتَّي‌ تَفْرُغَ مِنَ الصَّلَاةِ.[250]

«هنگامي‌ كه‌ در نماز داخل‌ شدي‌ چهره‌ات‌ را به‌ راست‌ و چپ‌ بر مگردان‌، و با سنگريزه‌ بازي‌ مكن‌، و انگشتانت‌ را بلند منما، و بندهاي‌ انگشتانت‌ را مشكن‌، و به‌ پيشانيت‌ دست‌ نمال‌ تا زماني‌ كه‌ از نماز فارغ‌ گردي‌.»

(ب‌) از كتاب‌ «بيوع‌»، باب‌ كسب‌ با دست‌.

گفت‌: حديث‌ كرد براي‌ من‌ زيد بن‌ علي‌ از پدرش‌ از جدش‌ از علي‌ عليه‌السّلام كه‌ گفت‌: مردي‌ به‌ حضور رسول‌ الله‌ آمد و پرسيد: أيُّ الْكَسْبِ أفْضَلُ؟! «كدام‌ كسب‌ با فضيلت‌تر است‌؟!»

فرمود: عَمَلُ الرَّجُلِ بِيَدِهِ، وَ كُلُّ بَيْعٍ مَبْروُرٍ! فَإنَّ اللهَ يُحِبُّ الْمُومِنَ الْمُحْتَرِفَ. وَ مَنْ كَدَّ عَلَي‌ عِيَالِهِ كَانَ كَالْمُجَاهِدِ فِي‌ سَبِيلِ اللهِ عَزَّ وَ جَلَّ.


ص 208

«كار كردن‌ انسان‌ با بازو و دستش‌، و ديگر هر خريد و فروش‌ پاك‌ و نيكو! زيرا كه‌ خداوند دوست‌ دارد مومني‌ را كه‌ براي‌ خود حرفه‌اي‌ قرار داده‌ و آن‌ را وسيلۀ معاش‌ خويشتن‌ ساخته‌ است‌، و كسي‌ كه‌ براي‌ تحصيل‌ رزق‌ عائله‌اش‌ خود را به‌تعب‌ افكند و سعي‌ وافي‌ مبذول‌ دارد، به‌مثابه‌ مجاهد در راه‌ خداي‌ عزّوجلّ محسوب‌مي‌گردد.»

حديث‌ كرد براي‌ من‌ زيد بن‌ علي‌، از پدرش‌، از جدّش‌، از علي‌ عليه‌السّلام كه‌ گفت‌:

مَنْ طَلَبَ الدُّنْيَا حَلَالاً تَعَطُّفاً عَلَي‌ وَالِدٍ أوْ وَلَدٍ أوْ زَوْجَةٍ، بَعَثَهُ اللهُ تَعَالَي‌ وَ وَجْهُهُ عَلَي‌ صُورَةِ الْقَمَرِ لَيْلَةَ الْبَدْرِ.[251]،[252]

«كسي‌ كه‌ به‌ جهت‌ مهرباني‌ و عطوفت‌ بر پدرش‌ يا فرزندش‌ و يا زنش‌ طلب‌ دنياي‌ حلال‌ را بنمايد، خداوند تعالي‌ او را مبعوث‌ مي‌گرداند در حالتي‌ كه‌ سيمايش‌ بر شكل‌ و شمايل‌ ماه‌ شب‌ چهاردهم‌ مي‌درخشد.»

بازگشت به فهرست

***

موقعيت‌ زيد بن‌ علي‌ عليه‌السّلام و علم‌ و فضل‌ و زهد او

باري‌ در اينجا كه‌ بحث‌ از صحيفۀ سجّاديّه‌ و يك‌ راوي‌ آن‌ زيد بن‌ علي‌ بن‌ الحسين‌: خاتمه‌ مي‌يابد، سزاوار است‌ براي‌ روشن‌ شدن‌ موقعيّت‌ زيد و مقدار علم‌ و فضل‌ و تقواي‌ او بحثي‌ به‌ ميان‌ آيد، و نيز چون‌ در مقدّمۀ صحيفه‌، نامي‌ از يحيي‌ فرزند زيد، و از محمد و ابراهيم‌ دو پسران‌ عبدالله‌ محض‌ برده‌ شده‌ است‌، لهذا بايد بحثي‌ اجمالي‌ هم‌ از آنان‌ بشود، و همچنين‌ از افرادي‌ كه‌ دست‌ به‌ قيام‌ و اقدام‌ زده‌اند از ميان‌ علوييّن‌ در عصر أئمّۀ معصومين‌ - صلوات‌ الله‌ و سلامه‌ عليهم‌ اجمعين‌ - مانند حسين‌ بن‌ علي‌ شهيد فَخّ، و عبدالله‌ بن‌ جعفر الصادق‌، و زيد بن‌ موسي‌ بن‌ جعفر كه‌ وي‌ را زيد النّار گويند، و يحيي‌ بن‌ عبدالله‌ محض‌ كه‌ حضرت‌ امام‌ كاظم‌ عليه‌السّلام را به‌ بيعت‌ و پيروي‌ از خود دعوت‌ كرد بحث‌ بسيار مختصري‌ به‌عمل‌ آيد و موقعيّت‌ هر كدام‌ شناخته‌ گردد. چرا كه‌ اين‌ بحث‌ مدخليّتي‌ عظيم‌ در


ص 209

معرفت‌ امام‌ و به‌ اصطلاح‌ اين‌ دوره‌ از نوشتجات‌ با امام‌ شناسي‌ دارد.

ما در اينجا مطالب‌ زبده‌ و برگزيده‌اي‌ را متفرّقاً از ايشان‌ ذكر مي‌كنيم‌، و در پايان‌ سر هم‌ جمع‌بندي‌ نموده‌ و انشاء الله‌ تعالي‌ به‌ نتيجۀ غائيّه‌ خواهيم‌ رسيد:

محمد بن‌ يعقوب‌ كُلَيْني‌ رحمه‌الله‌عليه در كتاب‌ «كافي‌»، در باب‌: مَا يُفْصَلُ بِهِ بَيْنَ دَعْوَي‌ الْمُحِقِّ وَ الْمُبْطِلِ فِي‌ أمْرِ الإمَامَةِ «بابي‌ كه‌ در آن‌ مابين‌ مدّعي‌ حقّ، و مدّعي‌ باطل‌ در امر امامت‌ فرق‌ داده‌ مي‌شود» روايات‌ كثيري‌ را ذكر نموده‌ است‌ و محصّل‌ و خلاصۀ آن‌ اين‌ مي‌شود كه‌: در زمان‌ هر يك‌ از أئمّۀ طاهرين‌ - سلام‌ الله‌ عليهم‌ أجمعين‌- كساني‌ از علويّين‌ بوده‌اند كه‌ مردم‌ و امام‌ وقت‌ خود را به‌ بيعت‌ با خود مي‌طلبيده‌اند:

محمد بن‌ حَنَفِيَّه‌، حضرت‌ زين‌ العابدين‌ عليه‌السّلام را به‌ امامت‌ خود فرا خواند.

زيد بن‌ عليّ بن‌ الحسين‌، حضرت‌ باقرالعلوم‌ عليه‌السّلام را به‌ قيام‌ به‌ شمشير دعوت‌ كرد.

عبدالله‌ مَحْض‌ و پسرش‌ محمّد، حضرت‌ صادق‌ عليه‌السّلام را به‌ پيروي‌ و بيعت‌ با محمد فرا خواندند.

عبدالله‌ بن‌ جعفر، امامت‌ را از آن‌ خود مي‌دانست‌.

يحيي‌ بن‌ عبدالله‌ مَحْض‌، حضرت‌ موسي‌ بن‌ جعفر عليهماالسّلام را به‌ خويشتن‌ دعوت‌ نمود.[253]

علاّمۀ اميني‌ گويد: و امّا عبدالله‌ محض‌، پس‌ احاديث‌ در مدحش‌ و ذمّش‌ اگرچه‌ با يكديگر برخورد دارند، الَّا اينكه‌ نهايت‌ نظر شيعه‌ راجع‌ به‌ وي‌ همان‌ است‌ كه‌ سيد الطَّائفة‌: سيد بن‌ طاوس‌ در «اقبال‌» خود ص‌ 51 اختيار نموده‌ است‌، از صلاحش‌ و حسن‌ عقيده‌اش‌ و قبولش‌ امام‌ صادق‌ عليه‌السّلام را.

ابن‌طاوس‌ از اصل‌صحيحي‌ از اصول‌شيعه‌ مكتوبي‌ را از حضرت‌ امام‌ صادق‌ عليه‌السّلام ذكر نموده‌ است‌ كه‌ در آن‌ عبدالله‌ را به‌ عبد صالح‌ توصيف‌ نموده‌اند، و براي‌ وي‌ و


ص 210

براي‌ پسران‌ عمويش‌ دعا براي‌ اجر و سعادت‌ كرده‌اند.

در اينجا ابن‌ طاوس‌ مي‌گويد: واين‌ دلالت‌ دارد بر آنكه‌: جماعتي‌ را كه‌ از مدينه‌ به‌ بغداد براي‌ زندان‌ حمل‌ كرده‌اند (يعني‌ عبدالله‌ و اصحاب‌ حَسَنِيُّون‌ او) نزد مولانا الصادق‌ عليه‌السّلام همگي‌ معذور و ممدوح‌ و مظلوم‌ و به‌ حقّ او عارف‌ بوده‌اند.

و امَّا آنچه‌ در بعضي‌ از كتب‌ يافت‌ مي‌شود كه‌: ايشان‌ از حضرت‌ باقر و حضرت‌ صادق‌ (صَادِقَيْن‌) عليهماالسّلام مفارقت‌ داشته‌اند، محتمل‌ است‌ از روي‌ تقيّه‌ بوده‌ باشد، براي‌ آنكه‌ اظهارشان‌ را در انكار مُنْكَر به‌ أئمَّه‌ نسبت‌ نداده‌ باشند.

و از آنچه‌ تو را دلالت‌ دارد بر آنكه‌: ايشان‌ عارف‌ به‌ حقّ و شاهد به‌ حقّ بوده‌اند، رواياتي‌ است‌ كه‌ ذكر نموده‌ايم‌ (و بعد از ذكر سند و رساندنش‌ به‌ حضرت‌ صادق‌عليه‌السّلام مي‌گويد):

سپس‌ حضرت‌ گريه‌ كردند، تا حدّي‌ كه‌ صدايشان‌ بلند شد، و پس‌ از آن‌ فرمودند: حديث‌ كرد براي‌ من‌ پدرم‌ از فاطمه‌ بنت‌ الحسين‌، از پدرش‌ كه‌ او گفت‌:

يُقْتَلُ مِنْكَ - أوْيُصَابُ - نَفَرٌ بِشَطِّ الْفُرَاتِ مَا سَبَقَهُمُ الاوَّلُونَ وَ لَا يَعْدِلُهُمُ الآخِرُونَ.

«كشته‌ مي‌شوند، يا مصيبت‌دار مي‌گردند كساني‌ از تو در شطّ فرات‌ كه‌ پيشينيان‌ نتوانسته‌اند از آنان‌ پيشي‌ گيرند، و پسينيان‌ نتوانسته‌اند همطراز آنها شوند!»

و در اينجا ابن‌طاوس‌ گفته‌ است‌: نظريّۀ من‌ آن‌ است‌ كه‌: اين‌ عبارت‌ گواه‌ آشكاري‌ است‌ از طرق‌ صحيحه‌ در مدح‌ آنان‌ كه‌ از بني‌الحسن‌ - عليه‌ و عليهم‌ السّلام‌- مأخوذ داشته‌ شده‌اند؛ و بر آنكه‌ آنها به‌ سوي‌ خداوند - جلّ جلاله‌ - با مقامي‌ شريف‌، و پيروزي‌ با سعادت‌ و كرامت‌ رهسپار گشته‌اند.

و امّا محمد بن‌ عبداللّه‌ بن‌ الحسن‌ ملقّب‌ به‌ نفس‌ زكيّه‌ وي‌ را شيخ‌ ابوجعفر طوسي‌ در «رجال‌» خود از اصحاب‌ صادق‌ عليه‌السّلام شمرده‌ است‌. وابْنِ مُهَنَّا در «عمدة‌ الطَّالب‌» 91 گفته‌ است‌: در أحْجَارِ زَيْت‌ كشته‌ شد، و مصداق‌ لقبي‌ بود كه‌ به‌ او داده‌ شده‌ بود: النَّفْسُ الزَّكِيَّة‌ چرا كه‌ از رسول‌ اكرم‌ صلي‌ الله ‌عليه‌ و آله‌ و سلّم روايت‌ شده‌ است‌ كه‌ گفت‌: يُقْتَلُ بِأحْجَارِ الزَّيْتِ مِنْ وُلْدِي‌ النَّفْسُ الزَّكِيَّةُ تا آخر مطلب‌.


ص 211

و امَّا ابراهيم‌ بن‌ عبدالله‌ قَتِيل‌ باخَمْري‌' مُكَنَّي‌ به‌ ابوالحسن‌، وي‌ را شيخ‌ الطَّائفة‌ از رجال‌ صادق‌ عليه‌السّلام محسوب‌ داشته‌ است‌. تا آخر مطلب‌.[254]

بازگشت به فهرست

روايات‌ وارده‌ در علوّ شأن‌ زيد

و علاّمۀ اميني‌ پس‌ از آنكه‌ به‌طور مشروح‌ و مفصّل‌ راجع‌ به‌ زيد بن‌ علي‌ بن‌ الحسين‌: بحث‌ كرده‌ است‌، و اخباري‌ را در مدح‌ و فضيلت‌ شأن‌ او ذكر كرده‌ است‌، و أشعاري‌ را از بزرگان‌ در مرثيۀ وي‌ نقل‌ نموده‌ است‌، در پايان‌ چنين‌ نتيجه‌ مي‌گيرد كه‌: شيعيان‌ از بُن‌ و ريشه‌شان‌ دربارۀ او مطلبي‌ ندارند، جز قَداسَت‌. و از واجبات‌ خود مي‌دانند كه‌: جميع‌ افعال‌ او را جهاد مفيد و بجا و پسنديده‌، و نهضت‌ كريمانه‌، و دعوت‌ به‌ رضا از آل‌ محمد، به‌ شمار آورند.

و شاهد بر تمام‌ اين‌ حقايق‌، احاديثي‌ است‌ كه‌ آنها را به‌ پيغمبر و أئمّۀ طاهرين‌ سلام‌ الله‌ عليهم‌ و به‌ نصوص‌ علمائشان‌، و مدائح‌ شُعرايشان‌، و مراثي‌ آنها و به‌ تدوين‌ مولِّفينشان‌ كه‌ اخبار زيد را مستقلاّ تصنيف‌ كرده‌اند اسناد داده‌اند.

امّا احاديث‌، برخي‌ از آنها قول‌ رسول‌ الله‌ صلي‌ الله ‌عليه‌ و آله‌ و سلّم به‌ حسين‌ نوادۀ خود مي‌باشد كه‌ فرمود:

يَخْرُجُ مِنْ صُلْبكَ رَجُلٌ يُقَالُ لَهُ: زَيْدٌ يَتَخَطَّا هُوَ وَ أصْحَابُهُ رِقَابَ النَّاسِ، يَدْخُلُونَ الْجَنَّةَ بِغَيْرِ حِسَابٍ. [255]

«از صُلْب‌ تو بيرون‌ مي‌آيد مردي‌ كه‌ به‌ او زيد گويند. وي‌ و اصحاب‌ وي‌ بر روي‌ گردنهاي‌ مردم‌ گام‌ برمي‌دارند و عبور مي‌كنند تا آنكه‌ بدون‌ حساب‌ داخل‌ بهشت‌ مي‌گردند!»

تا مي‌رسد به‌ اينجا كه‌ مي‌گويد: و آنچه‌ از نظريّۀ جميع‌ شيعه‌ پرده‌ برمي‌دارد گفتار شيخشان‌: بهاء الملّة‌ و الدّين‌ عاملي‌ است‌ در رساله‌اي‌ كه‌ در اثبات‌ وجود امام‌ منتظر نوشته‌ است‌: ما جماعت‌ اماميّه‌ دربارۀ زيد بن‌ علي‌ كلامي‌ نداريم‌ جز خير، و روايات


ص 212

راجع‌ بدين‌ مطلب‌ از أئمّۀ ما بسيار است‌.

بازگشت به فهرست

اشعار بلندپايۀ شعراي‌ اهل‌ بيت‌ در مرثيه‌ و مديحۀ زيد

علاّمۀ كاظمي‌ در «تكمله‌» گويد: جميع‌ علماء اسلام‌ اتّفاق‌ نموده‌اند بر جلالت‌ و وَرَع‌ و فَضْل‌ زيد. تا آنكه‌ گويد: سديف‌ بن‌ مَيْمُون‌ در قصيده‌اش‌ گويد:

لَا تُقِيلَنَّ عَبْدَ شَمْسٍ عِثَاراً                 وَاقْطَعُوا كُلَّ نَخْلَةٍ وَ غِرَاسِ 1

وَ اذْكُرُوا مَصْرَعَ الْحُسَيْنِ وَ زَيْدٍ               وَ قَتِيلاً بِجَانِبِ الْمِهْرَاسِ 2

1- «از اولاد عبدشمس‌ (بني‌ اميّه‌ و بني‌ مَروان‌) أبداً لغزشي‌ و خطائي‌ را إغماض‌ نكنيد، و هر درخت‌ نخل‌ و درخت‌ با ريشه‌ و اصل‌ را از بيخ‌ و بن‌ ببريد!

2- و به‌ ياد آوريد محل‌ فروافتادن‌ حسين‌ و زيد را، و كشته‌اي‌ كه‌ در كنار مِهْراس‌[256] بر زمين‌ افتاده‌ است‌.»

تا آنكه‌ گويد: وزير صاحب‌ بن‌ عَبَّاد، مقطوعه‌اي‌ را سروده‌ است‌ كه‌ ابتدايش‌ اين‌ است‌:

بَدَي‌ مِنَ الشَّيْبِ فِي‌ رَأسِي‌ تَفَارِيقُ             وَ حَانَ لِلَّهْوِ تَمْحِيقٌ وَ تَطْلِيقُ 1

هَذَا فَلَا لَهْوَ مِنْ هَمٍّ يُعَوِّقُنِي ‌                       بِيَوْمِ زَيْدٍ وَ بَعْضُ الْهَمِّ تَعْوِيقُ 2

1- «موهاي‌ سپيدِ متفرّق‌ و متشتّت‌ در سر من‌ پيدا شد، و دورۀ آن‌ رسيد كه‌ عيش‌ و لهو به‌ كلّي‌ نابود و رها گردند.

2- اين‌ به‌ جهت‌ آن‌ است‌ كه‌: من‌ عيشي‌ و لهوي‌ ندارم‌ از غصّه‌ و اندوهي‌ كه‌ مرا از عيش‌ و خوشگذراني‌ بازداشته‌ است‌ به‌ علت‌ پيدا شدن‌ روز زيد و معركۀ زيد. و بعضي‌ از هموم‌ و غصّه‌ها انسان‌ را از عيش‌ باز مي‌دارد.»

تا آنكه‌ گويد: و شيخ‌ ميرزا محمد علي‌ اُوردوبادي‌ قصيده‌اي‌ در مديحه‌ و رثاء او گفته‌ است‌ كه‌ مطلعش‌ اين‌ است‌:

أبَتْ عَلْيَاوُهُ إلَّا الْكَرَامَةْ                 فَلَمْتُقْبَرْ لَهُ نَفْسٌ مُضَامَةْ


ص 213

«نفس‌ رفيع‌ و عاليقدر او إبا و امتناع‌ كرد مگر از كرامت‌ و مجد و سيادت‌. و بنابراين‌ در زير خاك‌ نرفت‌ نفس‌ او كه‌ قبول‌ ستم‌ كرده‌ باشد، و ظلم‌ را بر خود هموار نموده‌ باشد.»

تا آنكه‌ گويد: سيد علي‌ نقي‌ نقوي‌ لكهنوي‌ قصيده‌اي‌ دربارۀ وي‌ سروده‌ است‌ كه‌ بَدْوَش‌ اين‌ است‌:

أبَي‌ اللهُ لِلاشْرَافِ مِنْ آلِ هَاشِمٍ             سِوَي‌ أنْ يَمُوتُوا فِي‌ ظِلَالِ الصَّوَارِمِ

«اراده‌ نكرده‌ است‌ خداوند كه‌ شريفان‌ و بزرگان‌ از آل‌ هاشم‌ جان‌ دهند مگر در سايۀ شمشيرهاي‌ تيز و برّان‌.»

و چون‌ ابن‌ تيميّه‌ در «مِنهاج‌ السُّنَّة‌»، و سيد محمود آلوسي‌ در رسالة‌ مطبوعة‌ خود به‌ نام‌ «السُّنَّة‌ و الشِّيعة‌» ص‌ 52 و قَصِيميّ در كتاب‌ «الصِّراع‌ بين‌ الاسلام‌ و الْوَثَنِيَّة‌» شيعه‌ را متّهم‌ كرده‌اند كه‌: زيد بن‌ علي‌ را رفض‌ كرده‌ و شهادت‌ بر كفر و فسق‌ او داده‌اند، و دامان‌ شيعه‌ از لَوْث‌ اين‌ تهمت‌ پاك‌ مي‌باشد، بلكه‌ شيعه‌ به‌ طور مطلق‌ زيد را شهيد، و عاليمقام‌، و مجاهد في‌ سبيل‌ الله‌ مي‌دانند، لهذا مرحوم‌ اميني‌؛ به‌ عنوان‌ مواخذه‌ با آنها چنين‌ خطاب‌ مي‌كند كه‌:

گويا اين‌ مدافعين‌ از ساحت‌ قدس‌ زيد، چنان‌ مي‌پندارند كه‌: خوانندگان‌ كتابهايشان‌ به‌ تاريخ‌ اسلام‌ جاهلند، و ايشان‌ چيزي‌ از تاريخ‌ را نمي‌دانند، و بر آنان‌ حقيقت‌ اين‌ كلام‌ مزوّرانه‌ پنهان‌ مي‌ماند.

آيا كسي‌ نيست‌ كه‌ از اين‌ افرادي‌ كه‌ زيد را نزد خودشان‌ و نزد قومشان‌ بر جانب‌ عظيمي‌ از علم‌ و زهد ارزش‌ مي‌نهند، بپرسد: اگر چنين‌ است‌ و شما راست‌ مي‌گوئيد، پس‌ به‌ كدام‌ كتابي‌ يا به‌ كدام‌ سنّت‌ جاريه‌اي‌ اسلاف‌ و نياكان‌ شما با زيد محاربه‌ و كشت‌ و كشتار كردند؟! وي‌ را كشتند، و به‌ دار آويختند، و آتش‌ زدند، و سرش‌ را در ميان‌ شهرها به‌ گردش‌ درآوردند؟

آيا از ايشان‌ و از قوم‌ ايشان‌، سرلشگر جنگجويان‌ با او و قاتل‌ او: يوسف‌ بن‌ عُمَر نبود؟! آيا از ايشان‌ رئيس‌ نظميّۀ ايشان‌ عباس‌ بن‌ سَعْد نبود؟!


ص 214

آيا از ايشان‌ جدا كنندۀ سر شريف‌ او: ابن‌حَكَم‌ بن‌ صَلْت‌ نبود؟!

آيا از ايشان‌ آنكه‌ براي‌ يوسف‌ بن‌ عُمَر بشارت‌ قتلش‌ را آورد: حَجَّاج‌ بن‌ قاسم‌ نبود؟!

آيا از ايشان‌ بيرون‌ كنندۀ جسدش‌ را از قبر: خَراش‌ بن‌ حَوْشَب‌ نبود؟!

آيا از ايشان‌ امر كننده‌ به‌ آتش‌ زدن‌ بدنش‌: وليد يا هِشام‌ بن‌ عَبْدالمَلِك‌ نبود؟!

آيا از ايشان‌ حمل‌ كنندۀ سر او به‌ سوي‌ هشام‌: زُهْرَة‌ بن‌ سليم‌ نبود؟!

آيا از خلفاي‌ ايشان‌، هشام‌ بن‌ عبدالملك‌ نبود كه‌ دستور داد: سر زيد را به‌ مدينۀ رسول‌ خدا ببرند؟! و يك‌ شبانه‌ روز در كنار قبر پيغمبر نصب‌ كنند؟!

آيا هشام‌ بن‌ عبدالملك‌ نبود كه‌ به‌ خالد قَسْري‌ نوشت‌، و وي‌ را سوگند داد كه‌ دست‌ و زبان‌ كُمَيْت‌ شاعر اهل‌ بيت‌ را به‌ سبب‌ مرثيه‌اي‌ كه‌ دربارۀ او و دربارۀ پسرش‌ و در مدح‌ بني‌ هاشم‌ گفته‌ بود، قطع‌ نمايد؟!

آيا والي‌ خليفۀ ايشان‌ در مدينه‌: محمد بن‌ ابراهيم‌ مَخْزُومي‌ نبود كه‌ هفت‌ روز مدام‌ در مدينه‌ محافل‌ و مجالسي‌ ترتيب‌ داد تا خطباء در آنجا حضور يابند، و علي‌ و زيد و اشياع‌ و پيروانشان‌ را لعنت‌ كنند؟!

بازگشت به فهرست

شعر شعراي‌ دربار بني‌مروان‌ در مذمّت‌ زيد

آيا از شعر قومشان‌ حكيم‌ أعْوَر نبود كه‌ اين‌ أبيات‌ را سرود:

صَلَبْنَا لَكُمْ زَيْداً عَلَي‌ جِذْعِ نَخْلَةٍ             وَ لَمْنَرَ مَهْدِيّاً عَلَي‌ الْجِذْعِ يُصْلَبُ 1

وَ قِسْتُمْ بِعُثْمَانٍ عَلِيّاً سَفَاهَةً               وَ عُثْمَانُ خَيْرٌ مِنْ عَلِيٍّ وَ أطْيَبُ 2

1- «ما براي‌ شما زيد را بر چوب‌ درخت‌ خرمائي‌ به‌ دار زديم‌. و هيچ‌ گاه‌ نديده‌ايم‌ كه‌: مهدي‌ بر چوب‌ درخت‌ خرما دار زده‌ شود.

2- شما از روي‌ ناداني‌ و سفاهت‌، علي‌ را با عثمان‌ مقايسه‌ كرديد، در حالي‌ كه‌ عثمان‌ از علي‌ بهتر و پاكيزه‌تر بود.»

آيا شاعر آنان‌: سَلِمَة‌ بن‌ حُرّ بن‌ حَكَم‌ دربارۀ قتل‌ زيد نگفت‌؟!:


ص 215

وَ أهْلَكْنَا جَحَاجِحَ[257] مِنْ قُرَيْشٍ                 فَأمْسَي‌ ذِكْرُهُمْ كَحَدِيثِ أمْسِ 1

وَ كُنَّا اُسَّ مُلْكِهِمُ قَدِيماً                                          وَ مَا مُلْكٌ يَقُومُ بِغَيْرِ اُسِّ 2

ضَمِنَّا مِنْهُمُ نَكْلاً وَ حُزْناً                                          وَلَكِنْ لَا مَحَالَةَ مِنْ تَأسِّ 3

1- «ما بزرگواران‌ پيشقدم‌ در مكارم‌ اخلاقي‌ را از قريش‌ هلاك‌ كرديم‌، و بنابراين‌ نامشان‌ و يادشان‌ مانند وقايع‌ ديروز گذشته‌، از ميان‌ برداشته‌ شد.

2- و ما از قديم‌ الايّام‌ اُسّ و اصل‌ حكومتشان‌ بوده‌ايم‌، و مگر مي‌شود حكومتي‌ بدون‌ اُسّ واصل‌ بر پا باشد؟!

3- ما از آنان‌ عقوبت‌ و اندوهي‌ را دريافت‌ داشتيم‌ و تحمل‌ كرديم‌ كه‌ بناچار بايد به‌ خودشان‌ تأسّي‌ كنيم‌ و آن‌ را تلافي‌ نماييم‌.»

آيا ازايشان‌نبود آن‌كس‌ كه‌ درمقابل‌ سر زيدِ به‌دار زده‌شده‌، درمدينه‌ ايستادوگفت‌:

ألَا يَا نَاقِضَ الْمِيثَا                         قِ أبْشِرْ بِالَّذِي‌ سَاكَا 1

نَقَضْتَ الْعَهْدَ وَ الْمِيثَا                     قَ قِدْماً كَانَ قُدْمَاكَا 2

لَقَدْ أخْلَفَ إبْلِيسُ الـ               ـذِي‌ قَدْ كَانَ مَنَّاكَا [258] 3

1- «هان‌! اي‌ شكنندۀ عهد و پيمان‌! بشارت‌ باد تو را به‌ گزندهائي‌ كه‌ به‌ تو رسيده‌ است‌ و حالت‌ را تباه‌ نموده‌ است‌!

2- تو عهد و پيمان‌ را شكستي‌! و از قديم‌ الايّام‌ دو مرد شجاع‌ از خاندان‌ تو، پيمان‌شكن‌ بوده‌اند! (مراد حضرت‌ سيدالشّهداء و حضرت‌ اميرالمومنين‌ عليهماالسّلامهستند)!

3-تحقيقاً ابليسي‌ كه‌ تو را به‌ آرزوهاي‌ باطل‌ واداشته‌ بود با تو خلف‌ وعده‌نمود.»

علاّمۀ اميني‌ دربارۀ يحيي‌ بن‌ زيد گويد: و امَّا يحيي‌ بن‌ زيد، او را وليد بن‌ يزيد بن‌ عبدالملك‌ در سنۀ 125 كشت‌. با او سَلَم‌ بن‌ أحْوَز هِلالي‌ جنگ‌ كرد و به‌ سوي


ص 216

نَصْربن‌ سَيَّار لشكر گسيل‌ داشت‌. و عيسي‌ غلام‌ عيسي‌ بن‌ سليمان‌ عَنزي‌ به‌ سوي‌ او تير انداخت‌، و پس‌ از مرگش‌ او را سَلْب‌ نمود (زره‌ و انگشتري‌ و البسه‌ و آنچه‌ را با او بود ربود). (طبري‌ 8، مروج‌ الذَّهب‌ 2، تاريخ‌ يعقوبي‌ 3).[259]

و ايضاً گويد: و در قدرت‌ مرد بحّاث‌ و متتبّع‌ آن‌ است‌ كه‌: ولاء شيعه‌ را نسبت‌ به‌ يحيي‌ بن‌ زيد از آنچه‌ كه‌ أبوالفرج‌ در «مقاتل‌ الطَّالِبييِّن‌» ص‌ 62 ط‌ ايران‌ تخريج‌ كرده‌ است‌ استنتاج‌ كند.

بازگشت به فهرست

تبرك‌ شيعيان‌ به‌ غل‌ و زنجير يحيي‌ بن‌ زيد

او مي‌گويد: چون‌ يحيي‌ را از زندان‌ رها كردند، و آهن‌ غُلش‌ را باز نمودند جماعتي‌ از متمكّنين‌ شيعه‌ به‌ نزد آهنگري‌ كه‌ غلّ را گشوده‌ بود رفتند، و از وي‌ تقاضا كردند تا آن‌ غلّ را به‌ ايشان‌ بفروشد. و همه‌ در اخذ غلّ تنافس‌ و سبقت‌ كردند تا كار به‌ مزايده‌ انجاميد، و قيمت‌ غلّ بالغ‌ بر بيست‌ هزار درهم‌ شد.

آهنگر ترسيد مبادا اين‌ خبر شايع‌ شود و مال‌ از او گرفته‌ شود. و لهذا به‌ آنان‌ گفت‌: شما قيمت‌ آن‌ را در پيش‌ خود جمع‌ كنيد! آنها راضي‌ شدند و مال‌ را به‌ او تسليم‌ كردند. او غلّ را قطعه‌ قطعه‌ كرد، و ميان‌ آنها قسمت‌ نمود. ايشان‌ آن‌ قطعات‌ را براي‌ انگشترانشان‌ نگين‌ ساختند و با آن‌ تبرّك‌ مي‌جستند.[260]

و همچنين‌ گويد: دربارۀ حسن‌ بن‌ حسن‌ كه‌ او را مُثَنَّي‌ مي‌گويند، وليد بن‌ عبدالملك‌ به‌ سوي‌ عامل‌ خود: عثمان‌ بن‌ حَيَّان‌ مري‌ نوشت‌: او را تحت‌ نظر بدار، و يك‌ صد تازيانه‌ به‌ او بزن‌! و يك‌ روز در ميان‌ مردم‌ او را وقوف‌ بده‌! و من‌ تو را نمي‌بينم‌ مگر اينكه‌ قاتل‌ او باشي‌!

چون‌ نامۀ وليد به‌ عثمان‌ رسيد، دنبال‌ او فرستاد و او را آوردند در حالي‌ كه‌ دشمنان‌ همه‌ در برابر او بودند. حضرت‌ علي‌ بن‌ الحسين‌ به‌ او كلمات‌ فرج‌ را آموخت‌ و خداوند او را فرج‌ داد و آزادش‌ كردند.


ص 217

حسن‌ مُثَنَّي‌ ازسَطْوت‌ بني‌ اميّه‌ ترسيد، و خود را مختفي‌ كرد، و در حالت‌ خفا به‌ سر برد تا اينكه‌ سليمان‌ بن‌ عبدالملك‌ با سمّي‌ پنهاني‌ او را درسنۀ 97 بكشت‌.

و عبدالله‌ مَحْض‌ را منصور لقبِ عبدالله‌ مُذِلَّة‌ داده‌ بود (عبد الله‌ ذليل‌ كننده‌). او را منصور در حبس‌ هاشميّۀ بغداد در سنۀ 145 هنگامي‌ كه‌ وي‌ را با نوزده‌ نفر از اولاد حسن‌ سه‌ سال‌ زنداني‌ نموده‌ بود به‌ قتل‌ رسانيد، در حالتي‌ كه‌ شلاّقها رنگ‌ بدن‌ يكي‌ از آنان‌ را تغيير داده‌ بود، و خونش‌ جاري‌ گرديده‌، و شلاّق‌ به‌ يكي‌ از چشمانش‌ اصابت‌ نموده‌ بود و او آب‌ مي‌طلبيد و آبش‌ نمي‌دادند، در اين‌ حال‌ تمام‌ درهاي‌ زندان‌ را بر روي‌ آنان‌ ببستند تا همه‌ جان‌ دادند.

و در «تاريخ‌ يعقوبي‌» ج‌ 3، ص‌ 106 آمده‌ است‌: آنان‌ را پس‌ از مرگ‌، ميخكوب‌ شده‌ بر ديوارهاي‌ زندان‌ يافتند.

و محمد بن‌ عبدالله‌ نفس‌ زكيّه‌ را حُمَيْد بن‌ قَحْطَبَه‌ در سنۀ 145 كشت‌ و سرش‌ را به‌ نزد عيسي‌ بن‌ موسي‌ برد، و او آن‌ را به‌ سوي‌ ابوجعفر منصور فرستاد، و سپس‌ در كوفه‌ نصب‌ كرد و در شهرها بگردانيد.

بازگشت به فهرست

كشتار طالبيّين‌ به‌ دست‌ بني‌عباس‌

و امّا ابراهيم‌ بن‌ عبدالله‌ براي‌ جنگ‌ با او منصور، عيسي‌ بن‌ موسي‌ را از مدينه‌ به‌ سوي‌ او فرستاد در بَاخَمْرَي‌ جنگ‌ درگرفت‌، و او در سنۀ 145 كشته‌ شد و سرش‌ را براي‌ منصور آوردند، او سر را در مقابل‌ خود نهاد، پس‌ از آن‌ امر كرد تا در بازار نصب‌ كنند و سپس‌ به‌ ربيع‌ گفت‌: سر را به‌ نزد پدرش‌: عبدالله‌ در زندان‌ ببرد، و ربيع‌ سر را به‌ سوي‌ پدر برد.

نَسَّابَة‌ عُمَري‌ در «مَجْدي‌» گويد: و پس‌ از آن‌ ابن‌ ابي‌الكِرام‌ جَعْفري‌، سر را به‌ مصر برد.

و يحيي‌ بن‌ عُمَر[261] را متوكّل‌ امر كرد تا تازيانه‌هائي‌ به‌ وي‌ زدند، و پس‌ از آن‌ او را


ص 218

 در خانۀ فتح‌ بن‌ خاقان‌ حبس‌ كرد، و همين‌ طور بر اين‌ حال‌ در آنجا درنگ‌ داشت‌، و سپس‌ آزاد شد و به‌ سوي‌ بغداد رفت‌. و در آنجا بماند تا در أيّام‌ مستعين‌ به‌ سوي‌ كوفه‌ خروج‌ كرد، و مردم‌ را به‌ رضا از آل‌ محمد دعوت‌ مي‌نمود.

مستعين‌ مردي‌ را كه‌ به‌ او كلكاتكين‌ مي‌گفتند به‌ سوي‌ وي‌ فرستاد، و محمد بن‌ عبدالله‌ بن‌ طاهر، حسين‌ بن‌ اسمعيل‌ را به‌ سوي‌ او ارسال‌ كرد و كارزار در گرفت‌ و او در سنۀ 250 كشته‌ شد، و سرش‌ را به‌ سوي‌ محمد بن‌ عبدالله‌ آوردند. او سر را در برابر خود در درون‌ سپري‌ نهاد و مردم‌ مي‌آمدند و به‌ او تهنيت‌ مي‌گفتند. بعد از آن‌ فرداي‌ آن‌ روز امر كرد تا سر را به‌ نزد مستعين‌ ببرند.[262]

و أيضاً گويد: با او جنگ‌ كرد محمد بن‌ عبدالله‌ بن‌ طاهر و كشته‌ شد، و سرش‌ را به‌ سامرّاء حمل‌ نمودند. و چون‌ سرش‌ را به‌ سوي‌ محمد بن‌ عبدالله‌ بن‌ طاهر به‌ كوفه‌ (اينطور مضبوط‌ است‌) بردند، براي‌ مباركباد و تهنيت‌ به‌ او جلوس‌ كرد. أبوهاشم‌ داود بن‌ قاسم‌ جعفري‌ بر او وارد شد و گفت‌: حقّاً تو را تبريك‌ مي‌گويند راجع‌ به‌ كشته‌اي‌ كه‌ اگر رسول‌ خدا صلي‌ الله ‌عليه‌ و آله‌ و سلّم زنده‌ بود، دربارۀ اين‌ كشته‌ به‌ او تعزيت‌ و تسليت‌ مي‌گفتند[263]. آنگاه‌ از نزد او بيرون‌ آمد و مي‌گفت‌:

يَا بَنِي‌ طَاهِرٍ كُلُوهُ مَرِيئاً                     إنَّ لَحْمَ النَّبِيِّ غَيْرُ مُرِيِّ 1

إنَّ وَتْراً يَكُونُ طَالِبَهُ اللهُ                لَوَتْرٌ بِالْفَوْتِ غَيْرُ حَرِيِّ[264] 2


ص 219

تا آخر.

1- «اي‌ بني‌ طاهر بخوريد خون‌ و گوشت‌ يحيي‌ را به‌طور گوارا! و حقّاً خوردن‌ گوشت‌ پيغمبر گوارا نيست‌.

2- همانا خوني‌ كه‌ طالب‌ و خواهندۀ آن‌ خدا باشد خوني‌ است‌ كه‌ هرگز سزاوار پايمال‌ شدن‌ نيست‌ و هرگز از دست‌ نمي‌رود.»

بازگشت به فهرست

برخي از اشعار حماني شاعر از اولاد محمد بن زيد

او دربارۀ حِمَّاني‌ أفْوَه‌: ابوالحسين‌ علي‌ بن‌ محمد بن‌ جعفر بن‌ محمد بن‌ محمد بن‌ زيد الشهيد بن‌ علي‌ بن‌ الحسين‌: سخن‌ رانده‌، و وي‌ را از شعراي‌ غدير در قرن‌ سوم‌ شمرده‌ است‌، و وفات‌ او را در سنۀ 301 گفته‌ است‌. و مختصر و محصّل‌ كلام‌ او اين‌ است‌ كه‌:

حِمَّان‌ به‌ كسر حاء مهمله‌ و تشديد ميم‌ محلّه‌اي‌ است‌ در كوفه‌.

بيقهي‌ در «محاسن‌ و مساوي‌» ج‌ 1، ص‌ 75 اين‌ ابيات‌ را از او نقل‌ كرده‌ است‌:

عَصَيْتُ الْهَوَي‌ وَ هَجَرْتُ النِّسَاءْ                 وَ كُنْتُ دَوَاءً فَأصْبَحْتُ دَاءْ 1

الي‌ أن‌ قال‌:

بَلَغْنَا السَّمَاءَ بِأنْسَابِنَا                           وَ لَوْلَا السَّمَاءُ لَجُزْنَا السَّمَاءْ 2

فَحَسْبُكَ مِنْ سُودَدٍ إنَّنَا                          بِحُسْنِ الْبَلاءِ كَشَفْنَا الْبَلَاءْ 3

يَطِيبُ الثَّنَاءُ لآِبَائنَا                                       وَ ذِكْرُ عَلِيٍّ يَزِينُ الثَّنَاءْ 4

إذَا ذُكِرَ النَّاسُ كُنَّا مُلُوكاً                           وَ كَانُوا عَبيداً وَ كَانُوا إمَاءْ 5

هَجَانِيَ قَوْمٌ وَ لَمْأهْجُهُمْ           أبَي‌ اللهُ لِي‌ أنْ أقُولَ الْهِجَاءْ[265] 6

1- «من‌ با شهوت‌ و ميل‌ نفس‌ مخالفت‌ كردم‌، و از زنان‌ دوري‌ گزيدم‌. و من‌ دارو و درمان‌ بودم‌ و اينك‌ به‌ صورت‌ درد و مرض‌ درآمده‌ام‌.

تا اينكه‌ مي‌گويد:

2-ما ازجهت‌ شرافت‌ وكرامت‌ نسبهايمان‌ به‌آسمان‌ رسيديم‌،و اگرآسمان‌ نبود از


ص 220

 آن‌ هم‌ بالاتر مي‌رفتيم‌.

3- و اگر مي‌خواهي‌ سيادت‌ ما را بنگري‌، براي‌ تو كافي‌ است‌ كه‌ بداني‌ ما به‌ حُسن‌ رويّه‌ در امتحان‌، و نيكوئي‌ تلافي‌ در گرفتاريها،، بلايا و گرفتاريها را از خود مي‌زدوديم‌ (و با جزاي‌ نيكو در مقام‌ پاداش‌ رفتار ناپسند روبرو مي‌شديم‌!).

4- ثنا گفتن‌ بر پدران‌ ما، دلپسند و پاكيزه‌ است‌، و نام‌ علي‌ و ياد او آن‌ ثنا گفتن‌ را رونق‌ مي‌بخشد.

5- چون‌ نسبت‌ در ميان‌ مردم‌ برقرار شود، ما در رتبۀ پادشاهاني‌ خواهيم‌ بود، و مردم‌ در رتبۀ غلامان‌ و كنيزان‌.

6- قومي‌ مرا هَجْو كردند و با گفتارشان‌ سخريّه‌ و استهزاء نمودند، امّا من‌ آنان‌ را هجو ننمودم‌، زيرا خداوند مرا از گفتار هجو و لغو باز داشته‌ است‌.»

ابن‌شهرآشوب‌ در «مناقب‌» ج‌ 4، ص‌ 39 از طبع‌ هند، اين‌ ابيات‌ را از او ذكر كرده‌ است‌:

يَابْنَ مَنْ بَيْنُهُ مِنَ الدِّينِ وَ الإسْلَا                         مِ بَيْنُ الْمَقَامِ وَ الْمِنْبَرَيْنِ 1

لَكَ خَيْرُ الْبَنِيَّتَيْنِ مِنْ مَسْجِدَيْ جَدِّ                 كَ وَ الْمَنْشَأيْنِ وَ الْمَسْكَنَيْنِ 2

وَ الْمَسَاعِي‌ مِنْ لَدُنْ جَدِّكَ اسْمَا           عِيلَ حَتَّي‌ اُدْرِجْتَ فِي‌ الرَّبْطَتَيْنِ 3

يَوْمَ نِيطَتْ بِكَ التَّمَائِمُ ذَاتُ الرِّ                   يشِ مِنْ جَبْرَئيلَ فِي‌ الْمَنْكِبَيْنِ 4

1- «اي‌ آن‌ كه‌ فاصلۀ ميان‌ تو با دين‌ و اسلام‌، فاصلۀ ميان‌ مقام‌ و دو منبر است‌!

2- از براي‌ توست‌ برگزيده‌ترين‌ دو محل‌ از دو مسجد جدّ تو، و از دو محل‌ نشو و نما و از دو محلّ سُكنَي‌!

3- و از براي‌ توست‌ جميع‌ مساعي‌ از زمان‌ جدّ تو اسمعيل‌ تا هنگامي‌ كه‌ تو را در ميان‌ دو بازوبند قرار دادند.

4- در روزي‌ كه‌ دعاها و تعويذهائي‌ كه‌ داراي‌ پرهائي‌ در اطراف‌ آن‌ بود، و جبرئيل‌ آورده‌ بود، در دو شانۀ تو بستند، و تو را با آن‌ تعويذ نمودند.»

(اشعار فوق‌ خطاب‌ حِمّاني‌ به‌ سيّدالشّهداء عليه‌السّلام است‌ كه‌ در زمان‌ كودكي‌


ص 221

مريض‌ شد و جبرائيل‌ براي‌ او از آسمان‌ عَوْذَه‌ (عَوذه‌ و تَمِيمَه‌ به‌ دعائي‌ گويند كه‌ به‌ بازو بندند) آورد و به‌ دو شانه‌اش‌ بستند.)

و از زمره‌ اين‌ شعر است‌:

أنْتُمَا سَيِّدَا شَبَابِ الْجِنَا                     نِ يَوْمَ الْفَوْزَيْنِ وَ الرَّوْعَتَيْنِ 5

يَا عَدِيلَ الْقُرآنِ مِنْ بَيْنِ               ذَاالْخَلْقِ وَ يَا وَاحِداً مِنَ الثَّقَلَيْنِ 6

أنْتُمَا وَ الْقُرَانُ فِي‌ الارْضِ مُذْ أ         زَلٍ مِثْلُ السَّمَاءِ وَ الْفَرْقَدَيْنِ 7

فَهُمَا مِنْ خِلَافَةِ اللهِ فِي‌ الارْ           ضِ بِحَقٍّ مَقَامَ مُسْتَخْلَفَيْنِ 8

قَالَهُ الصَّادِقُ الْحَدِيثِ وَ لَنْ                  يَفْتَرِقَا دُونَ حَوْضِهِ وَارِدَيْنِ 9

5- «شما دو نفر، دو سيّد جوانان‌ بهشت‌ مي‌باشيد، در دو روز ظفر و پيروزي‌، و در دو روز دهشت‌ و ترس‌!

6- اي‌ هم‌ لنگۀ قرآن‌ از ميان‌ جميع‌ خلايق‌! و اي‌ واحد و يكي‌ از دو متاع‌ نفيس‌ باقيماندۀ از پيغمبر!

7- شما دو نفر با قرآن‌ در روي‌ زمين‌ از أزل‌ مانند آسمان‌ و فرقدين‌ ملازم‌ و پيوسته‌ بوده‌ايد!

8- بنابراين‌ آندو چيز از جهت‌ خلافت‌ حقّ خداوندي‌ در روي‌ زمين‌، مقام‌ دو جانشين‌ را داشته‌اند.

9- اين‌ كلام‌ را پيامبر صادق‌ الحديث‌ گفت‌ كه‌: أبداً از هم‌ جدا نمي‌شوند تا آنكه‌ در كنار حوض‌ كوثر او با هم‌ وارد گردند.»

علاّمۀ اميني‌ در اينجا گويد: و از براي‌ اين‌ سيّد بزرگوار مورد ترجمۀ ما: حِمَّاني‌ كه‌ از ذرّيّۀ محمد بن‌ زيد بن‌ علي‌ بن‌ الحسين‌: مي‌باشد، ذرّيّه‌اي‌ كريمه‌، و نوادگاني‌ عالم‌ و پيشوايان‌ شاخص‌ مي‌باشد، كه‌ در ميان‌ ايشان‌ از شعراء و اُدباء و خطباء و در طليعۀشان‌ همين‌ مرد بزرگ‌ قرار دارد، و به‌ وي‌ منتهي‌ مي‌گردد نسب‌ خاندان‌ شهير و عريق‌ قزوينيها در علم‌ و فضل‌ و ادب‌ كه‌ در شهرهاي‌ عراق‌ فرود آمده‌ و منزل‌ گزيده‌اند. همچنانكه‌ از براي‌ وي‌ پدراني‌ مي‌باشد كه‌ در علم‌ و مجد به


ص 222

مرتبۀ أسناي‌ از مجد و مقام‌ رسيده‌اند و در ذروۀ عالي‌ از شرف‌ مسكن‌ گرفته‌اند. از ايشان‌ است‌ جدِّ أعلاي‌ آنان‌: زيد شهيد.[266]

بازگشت به فهرست

دنباله متن

پاورقي


[239] - «امام‌ زيد» أبو زهرة‌ ص‌ 233.

[240] - «مقدمة‌ مسند زيد» (المجموع‌) ص‌ 4 و ص‌ 5.

[241] - همين‌ مصدر، و «الرَّوض‌ النّضير» ج‌ 1، ص‌ 28.

[242] - «الرَّوض‌ النّضير» ج‌ 1، ص‌ 28.

[243] - «الامام‌ زيد» أبو زهرة‌ ص‌ 233.

[244] - «الرَّوض‌ النّضير» ص‌ 25 تا ص‌ 47 ج‌ 1، و شارح‌ مجموع‌: علاّمه‌ شرف‌ الدّين‌ بن‌ حيمي‌ يمني‌.

[245] - «امام‌ زيد» أبوزهرة‌ ص‌ 235 تا ص‌ 258.

[246] - «الرَّوض‌ النّضير» ج‌ 1، ص‌ 28.

[247] - «الرَّوض‌ النّضير» ج‌ 1، ص‌ 127.

[248] - «الرَّوض‌ النّضير» ج‌ 1، ص‌ 28.

[249] - مقدمۀ «مسند زيد» ص‌ 9.

[250] - «مسند امام‌ زيد» ص‌ 36 و ص‌ 37.

[251] - «مسند امام‌ زيد» ص‌ 103.

[252] - «السّنة‌ قبل‌ التدوين‌» طبع‌ پنجم‌ سنۀ 1401 ه دارالفكر، از ص‌ 368 تا ص‌ 373.

[253] - «اصول‌ كافي‌»، طبع‌ حيدري‌، ج‌ 1، ص‌ 343 تا ص‌ 367.

[254] - «الغدير»، ج‌ 3، ص‌ 271 و ص‌ 272.

[255] - «عيون‌ أخبار الرّضا» شيخ‌ صدوق‌.

[256] - مِهْراس‌، آبي‌ است‌ در كوه‌ احد، و مراد از كشتۀ در آن‌، حمزة‌ بن‌ عبدالمطّلب‌ سلام‌ الله‌ عليهما مي‌باشد.

[257] - الْجَحْجَح‌ و الْجَحْجَاج‌: السّيّد المسارع‌ في‌ المكارم‌. جمع‌ الاوّل‌ جَحَاجح‌ و جمع‌ الثاني‌ جَحَاجيح‌ و جَحَاجحة‌. (أقرب‌ الموارد)

[258] - «الغدير»، ج‌ 3، ص‌ 69 تا ص‌ 77.

[259] - «الغدير»، ج‌ 3، ص‌ 274 و ص‌ 275.

[260] - «الغدير»، ج‌ 3، ص‌ 269.

[261] - در «الغدير»، ج‌ 3، ص‌ 273 گويد: و اما يحيي‌ بن‌ عمر او أبوالحسين‌ يحيي‌ بن‌ عمر بن‌ يحيي‌ بن‌ حسين‌ بن‌ زيد بن‌ علي‌ بن‌ الحسين‌ بن‌ علي‌ بن‌ أبيطالب‌ سلام‌ الله‌ عليهم‌ يكي‌ از أئمّۀ زيديه‌ مي‌باشد. و اگر بخواهي‌ راجع‌ به‌ او عقيدۀ شيعه‌ را به‌ دست‌ آوري‌ كافي‌ است‌ به‌ آنچه‌ در كتاب‌ «عمدة‌ الطالب‌» ابن‌ مهنّا ص‌ 263 نظر كني‌ كه‌ مي‌گويد: خروج‌ او از كوفه‌ بود و دعوت‌ به‌ رضا از آل‌ محمد مي‌نمود. و زاهدترين‌ مردم‌ بود و پشتش‌ از حمل‌ موونه‌ و معاش‌ طالبيّات‌ سنگين‌ شده‌ بود. وي‌ در رسيدگي‌ و نيكوئي‌ به‌ آنان‌ مجاهدت‌ مي‌نمود - تا آنكه‌ گويد: محمد بن‌ عبدالله‌ با او جنگ‌ كرد، - تا آخر.

[262] - «الغدير»، ج‌ 3، ص‌ 275 و ص‌ 276، از «تاريخ‌ طبري‌» ج‌ 11، ص‌ 89 و «تاريخ‌ يعقوبي‌» ج‌ 3، ص‌ 221.

[263] - «تاريخ‌ يعقوبي‌»، ج‌ 3، ص‌ 221.

[264] - «الغدير»، ج‌ 3، ص‌ 274.

[265] - «الغدير»، ج‌ 3، ص‌ 64.

[266] - «الغدير»، ج‌ 3، مُلْتَقَطاتي‌ از ص‌ 57 تا ص‌ 69.

بازگشت به فهرست

دنباله متن