صفحه قبل

قبول كردن قرآن بدون قبول گفتار رسول خدا غلط فاحش است

بحث چهارم: از وصايت به اميرالمؤمنين ‏عليه السلام بگذريم، عبارت حَسْبُنَا كِتَابُ اللهِ وَ عِنْدَكُمُ الْقُرآنُ فى حدّ نفسه، غلط است چه پيامبر درباره أميرالمؤمنين و خلافتش وصيّتى بكند يا نكند، زيرا به نصّ قرآن كريم، كلام رسول‏الله حجّيّت دارد در هر موضوعى از موضوعات: مَنْ يُطِعِ الرّسُولَ فَقَدْ أطَاعَ اللهَ [193] . «آن كسى كه از اين پيغمبر اطاعت كند از خداوند اطاعت كرده است.» يَا أيّهَا الّذِينَ آمَنُوا أطِيعُوا اللهَ وَ أطِيعُوا الرّسُولَ وَ اُولِى الأمْرِ مِنْكُمْ [194] . «اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد از خدا اطاعت كنيد! و از پيغمبرتان و صاحبان امرتان كه از شما هستند اطاعت كنيد!» وَ مَا أرْسَلْنَا مِنْ رَسُولٍ إلاّ لِيُطَاعَ بِإذْنِ اللهِ [195] . «و ما هيچ پيامبرى را نفرستاديم مگر آنكه مردم از وى به اذن خدا


ص 147

 اطاعت كنند.» وَ مَا آتَيكُمُ الرّسُولُ فَخُذُوهُ وَ مَا نَهَيكُمْ عَنْهَ فَانْتَهُوا [196] . «و آنچه را كه پيغمبر به شما مى‏دهد بگيريد، و از آنچه شما را بر حذر مى‏دارد، اجتناب ورزيد!» إنّهُ لَقَوْلُ رَسُولٍ كَريمٍ. ذِى قُوّةٍ عِنْدَ ذِى‏الْعَرْشِ مَكِينٍ. مُطَاعٍ ثَمّ أمِينٍ. وَ مَا صَاحِبُكُمْ بِمَجْنُونٍ [197] . «تحقيقاً قرآن گفتار فرستاده‏اى بزرگوار (جبرئيل) است كه داراى قوّت است و در نزد خداى ذى‏عرش داراى مكنت و مقام است، و در آنجا مورد اطاعت است و مورد أمانت، و صاحب و همنشين شما (پيغمبر) ديوانه نيست.»

بنابر اين آيات و آيات كثيره ديگرى كه در قرآن است، اطاعت از رسول واجب است به عين اطاعت از خدا كه كتاب الله است. تفكيك ميان حجّيّت قرآن و حجيّت گفتار رسول، به جمع ميان متناقضين برمى‏گردد. [198]

علاوه خود قرآن و كتاب الله، إثبات وجوب قبول گفتار پيغمبر را مى‏كند، و عمل به كتاب بدون اطاعت از رسول، نقض عمل به كتاب است. بنابر اين عمر اوّلين كسى است كه رفض سنّت كرده است يعنى گفتار رسول خدا را ناديده گرفته است. و بنابر اين به حَسْبُنا كتابُ الله هم عمل نكرده، هم رفض كتاب و هم رفض سنّت نموده، هر دو را بوسيده و كنار زده است. شيعه هم عمل به كتاب نموده و هم به سنّت. در حقيقت شيعيان سنّيان حقيقى هستند، و سنّيان نه كتاب دارند نه سنّت.


ص 148

خود، رفض سنّت و بالنتيجه رفض كتاب كرده‏اند، معذلك نام خود را بدون مسمّى و محتوى سنّى يعنى أهل سنّت و پيرو گفتار رسول خدا گذارده‏اند و شيعيان را رافضى مى‏گويند، با آنكه رافضى خودشان هستند و شيعيان سنّى واقعى و حقيقى. اينهم يكى از ترفندهاى آنهاست كه با اسم و نسبت غير صحيح، خود را مُحِقّ و شيعه را مبطل مى‏شمرند.

بحث پنجم: آيا نسبت هجر و هذيان به رسول‏الله، و يا گفتار قَدْ غَلَبَ عَلَيْهِ الْوَجَعُ، و بلند كردن صدا و فرياد و رأى رسول‏الله را كنار زدن و رأى خود را مقدّم داشتن از روى هر نظريّه و هر نيّتى باشد، موافق قرآن است؟ قرآن كه مى‏گويد: يَا أيّهَا الّذِينَ آمَنُوا لَاتُقَدّموا بَيْنَ يَدَىِ اللهِ وَ رَسُولِهِ. [199] «اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد، جلوى خدا و پيغمبر نيفتيد!» در عمل و اراده اظهار نظر نكنيد، رأى و عقيده خود را مقدّم نداريد و پيوسته از آنها تبعيّت كنيد و تابع و پيرو باشيد!

قرآن كه مى‏گويد: يَا أيّهَا الّذِينَ آمَنُوا لَاتَرْفَعُوا أصْوَاتَكُمْ فَوْقَ صَوْتِ النّبِىّ وَ لَاتَجْهَرُوا لَهُ باِلْقَوْلِ كَجَهْرِ بَعْضِكُمْ لِبَعْضٍ أنْ تَحْبَطَ أعْمالُكُمْ وَ أنْتُمْ لَاتَشْعُرُونَ [200] . «اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد، صداهاى خود را بلندتر از صداى پيغمبر نكنيد، و با گفتار معمولى خود كه با يكديگر سخن مى‏گوئيد و تُنِ صدا شنيده مى‏شود، با وى گفتگو مكنيد، زيرا در اين صورت، بدون توجّه و ادراك خودتان، تمام اعمال حسنه و نيك شما حَبْط و نابود مى‏گردد.»

و به دنبال آن مى‏گويد: إنّ الّذِينَ يَغُضّونَ أصْوَاتَهُمْ عِنْدَ رَسُولِ اللهِ اُولَئِكَ الّذِينَ امْتَحَنَ اللهُ قُلُوبَهُمْ لِلتّقْوَى لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ أجْرٌ عَظِيمٌ [201] ،[202] «تحقيقاً آنان كه صداهاى خود را


ص 149

در حضور رسول خدا پائين آورده فروكش مى‏دهند، آنها هستند كسانى كه خداوند دلهايشان را براى تقوى و پاكى آزمايش نموده است؛ براى ايشان غفران الهى و أجر عظيمى است.»

در اين صورت براى از بين بردن امامت علىّ معصوم و خاندان طاهرينش، صدا بلند كردن و غوغا و جنجال راه انداختن با موازين قرآن چه مناسبت دارد؟ آنهم لَغَط و صداهاى بلندى كه رسول الله را آزرده كند!

بحث ششم: عمر مى‏دانست كه رسول الله‏صلى الله عليه وآله يگانه اسوه حقّ و حقيقت و اُلگوى واقعيّت و نفى باطل است: لَقَدْ كَانَ لَكُمْ فِى رَسُولِ‏اللهِ اُسْوَةٌ حَسَنَةٌ لِمَنْ كَانَ يَرْجُوا اللهَ وَ الْيَوْمَ الآخِرَ وَ ذَكَرَ اللهَ كَثِيراً. [203] «و از براى شماست در رسول خدا مادّه و منشأ تأسّى نيكو، براى كسى‏كه اميد در خدا و آخرت بندد، و خدا را زياد ياد كند.»

و مى‏دانست كه هر دعوت رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله خواندن به سوى حيات و زندگى


ص 150

واقعى است. يَا أيّهَا الّذِينَ آمَنُوا اسْتَجِيبُوا لِلّهِ وَ لِلرّسُولِ إذَا دَعَاكُمْ لِمَا يُحْيِيكُمْ [204] «اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد، چون خدا و رسول او شما را بخوانند براى امرى كه در آن حيات شماست، إجابت كنيد!»

و مى‏دانست كه مخالفت و ستيزه با رسول خداصلى الله عليه وآله نتيجه‏اش دوزخ است، وَ مَنْ يُشَاقِقِ الرّسُولَ مِنْ بَعْدِ مَا تَبَيّنَ لَهُ الْهُدَى وَ يَتّبِعْ غَيْرَ سَبِيلِ الْمُؤمِنِينَ نُوَلّهِ مَا تَوَلّى وَ نُصْلِهِ جَهَنّمَ وَ سَاءَتْ مَصِيراً [205] . «و كسى كه با پيغمبر مخالفت و معاندت كند پس از آنكه راه هدايت براى او مبيّن شده است، و از راهى غير از راه مؤمنينِ به رسول خدا پيروى كند ما او را بازگشت مى‏دهيم به آن بازگشتى كه خود براى خودش انتخاب مى‏كند و ما مأوى و مسكن وى را جهنّم قرار دهيم، و بد بازگشتى است جهنّم.» [206]

و مى‏دانست كه: وَالنّجْمِ إذَا هَوَى. مَا ضَلّ صَاحِبُكُمْ وَ مَا غَوَى. وَ مَا يَنْطِقُ عَنِ الْهَوَى. إنْ هُوَ إلاّ وَحْىٌ يُوحَى. عَلّمَهُ شَدِيدُ الْقُوَى. [207] «سوگند به ستاره آسمانى در وقتى كه پائين مى‏آيد، كه همنشين شما (رسول‏خدا) نه گمراه شده است و نه دچار خبط و اشتباه؛ او از روى دل بخواه و هواى نفس خود سخن نمى‏گويد، نيست قرآن مگر وحيى كه به او نازل شده است، و آن وحى را خداوند با تمكين و پرقدرت و قوّت به او تعليم نموده است.»

و مى‏دانست كه: أبداً گفتار پيامبر گفتار شاعرانه و تخيّلانه و درهم‏بافى نيست. إنّهُ


ص 151

لَقَوْلُ رَسُولٍ كَرِيمٍ. وَ مَا هُوَ بِقَوْلِ شَاعِرٍ قَلِيلاً مَا تُؤمِنُونَ. وَ لَا بِقَوْلِ كَاهِنٍ قَلِيلاً مَا تَذَكّرُونَ. تَنْزِيلٌ مِنْ رَبّ الْعَالَمِينَ [208] «تحقيقاً آن گفتار، سخن رسول و فرستاده‏اى بزرگوار است و گفتار شاعرانه شاعرى نيست، بسيار كم شما بدين نكته ايمان مى‏آوريد! و گفتار غيب‏گويى مرتبط با شيطان و نفوس خبيثه نيست، و بسيار كم است كه بدين نكته متذكّر مى‏گرديد! بلكه گفتارى است كه از ناحيه پروردگار عالميان فرود آمده‏است.»

عمر همه اينها را به خوبى مى‏دانست، اينها آياتى است كه هر روز و شب تلاوت مى‏شد و شايد بچه‏هاى مدينه هم مى‏دانستند، و نسبت هجر و هذيان و يا گفتارى كه ناشى از شدّت درد، سر زند و از پيامبر بدون معنى و عبث و لغو بيرون آيد، أبداً براى أحدى از مسلمين معقول نبود.

عمر همه اينها را مى‏دانست و نسبت هَجْر و ياوه‏اى كه به رسول الله داد خودش هم از روى صدق نمى‏گفت يعنى خودش هم پيامبر را هذيان‏گو نمى‏دانست، أمّا اين كلام را بدين عبارت ركيك به ميان آورد تا مغلطه كند، و ايجاد آشوب و غلغله نمايد و خود با دستيارانش كه در مجلس حاضر شده بودند، با ايجاد اين صحنه زشت، پيغمبر را آزرده كنند و بالنّتيجه نگذارند مقصود آن حضرت لباس عمل بپوشد و به اين منظور هم رسيدند.

فلهذا وقتى پيغمبر فرمود: قُومُوا (برخيزيد) همه برخاستند و رفتند و هيچ يك از آنها نگفت اين سخن پيغمبر كه مى‏گويد: برخيزيد، هَذيان است، و ما بايد بنشينيم و نرويم.

نامه رسول خدا بر وصايت أميرالمؤمنين ـ عليه افضل صلوات المصلّين ـ بايد در چنين مجلسى كه سران قوم و معنونان از قريش و دست اندركاران، و به عبارة اُخرى أهل حلّ و عقد هستند، نوشته شود تا حجّت باشد وگرنه پيغمبر مى‏توانست


ص 152

در پنهان و يا در حضور بعضى از صحابه پاكدل و روشن‏ضمير خود بنويسد، ولى آن نامه را انكار مى‏كردند. نه اينكه بگويند: املاء و مهر پيغمبر نيست، بلكه مى‏گفتند از روى هَجْر و غلبه مرض نوشته است. آنان كه با جمعيّت متشكّله خود در حضور پيغمبر، او را به ياوه‏گوئى نسبت دهند، آيا در غيابش چنين كارى را نمى‏كنند؟

همچنانكه دعوت بر وصايت و خلافت على‏عليه السلام را پيغمبر در مدّت طولانى دوران نبوّت خويش از اوّلين روز دعوت عمومى، در خانه ابوطالب و دعوت عشيره با آيه إنْذار و حديث عشيره شروع كرد و تا آخرين رَمَق حيات بر آن أصل ادامه داد، أمّا براى رسميّت آن مأمور شد در زمين غدير خمّ درنگ كند، و تمام قافله را نگهدارد و آن خطبه غرّاء و شامل و كامل را بخواند.

اما اينك چون مى‏بيند آن مدّعيان خلافت با هم‏مرزانشان به آن خطبه ترتيب اثر نمى‏دهند و جان و روح نبوّت به واسطه انعزال على در خطر است برخود لازم مى‏بيند آن صورت شفاهى را مسجّل نمايد فلهذا به نوشتن نامه و مهر كردن به مهر نبوّت مبادرت مى‏ورزد.

بازگشت به فهرست

همدستي عمر با ابوبكر در منع از خلافت علي عليه السلام

عمر در زمان خلافت خود روزى كه با ابن‏عبّاس از موضوع على‏بن ابيطالب سخن به ميان مى‏آورد و اعتراف مى‏كند كه بعد از رسول‏خدا كسى مانند وى سزاوار خلافت نبود و علّت بركنار گذاردن او حداثت سنّ و محبّتش به بنى‏عبدالمطّلب بود [209] صريحاً مى‏گويد: أبوبكر از روز نخست بر سرهمين موضوع با خلافت على مخالف بود [210] .


ص 153

و روى همين امر است كه ما هميشه عمر را با ابوبكر چه در حيات رسول‏خدا و چه در مماتش يار و شفيق و رفيق همديگر مى‏يابيم و در وقت عقد اُخوّت، دو برادر و در آستانه رحلت رسول خدا هر دو از جيش اُسامه تخلّف كردند و تأنّى و سستى و عذر و بهانه آوردند، تا رسول‏الله جان سپرد و آن‏وقت به قدرى تند و سريع به سوى سقيفه مى‏رفتند كه طبق نقل ابن أبى الحديد: وَ كَانَا يَتَسَابَقان (از هم جلو مى‏زدند).

بر اساس همين مطلب است كه عمر در حضور رسول الله كه زنده است در همين مجلس رزيّه مى‏گويد : پيغمبر اگر بميرد ما انتظار او را مى‏كشيم تا بيايد و فلان و فلان شهر روم را فتح كند، مانند أصحاب موسى كه انتظارش را كشيدند و او برگشت. اين گفتار عمر براى آن است كه بمجرّد ارتحال پيغمبر بگويد پيغمبر نمرده است و همين كار را هم كرد و شمشيرش را برهنه كرد و در كوچه‏هاى مدينه مى‏گشت و مى‏گفت: پيغمبر نمرده است، هر كس بگويد مرده است سرش را با اين شمشيرم برمى‏دارم. چرا؟ براى اينكه ابوبكر در مدينه نبود. در يكفرسخى مدينه به نام سُنْح نزد زوجه‏اش رفته بود.

بدون آمدن ابوبكر كار خلافت تمام نمى‏شد، و نگران بود از آنكه به مجرّد خبر ارتحال رسول‏خدا مردم روى به اميرالمؤمنين آورند، انصار و مهاجر به خانه رسول‏الله كه در آن أميرالمؤمنين است بيايند و بيعت كنند، و تمام رشته‏هاى بافته آنها پنبه شود و نقشه‏ها و زمينه‏چينى‏ها هَدَر رود. فلهذا با شمشير كشيده و فريادى كه پيغمبر نمرده است به حدّى كه از دو طرف دهان او كف جارى شده بود، مردم را نگاه‏داشت تا ابوبكر از سُنْح رسيد.

همين كه أبوبكر گفت: پيغمبر مرده است وَ مَا مُحَمّدٌ إلاّ رَسُولٌ تا آخر آيه، عمر گفت: صحيح است، پيغمبر مرده است. و نه او و نه أبوبكر به طرف خانه پيغمبر نيامدند، و جنازه او را نديده و نمازى نگزارده، به سوى سَقِيفه بَنى سَاعدَه رفتند و با تردستى و عباراتى كه در تاريخ ضبط است، خود را خليفة المسلمين كردند.

روشن است كه اين راه ضلال و گمراهى است. اگر آنها به نصّ رسول‏الله


ص 154

تعبّدداشتند، و به آن نوشته تن درمى‏دادند أمِنُوا مِنَ الضّلَالِ، تحقيقاً از ضلالت مصون بوده و در وادى خصب أمن و أمان و در جادّه هموار و صراط مستقيم بودند. زيرا پيغمبر فرمود: لَنْ تَضِلّوا بَعْدِى أبَداً «پس از نوشتن من ديگر أبداً گمراه نخواهيد شد.» [211] اما در ضلالتى غرق شدند كه أوّلين مرتبه آن نسبت هَجْر و هَذيان به رسول‏الله است.

بازگشت به فهرست

قرآن به تنهايي كافي نيست

اى كاش فقط به عدم امتثال امر رسول خدا، و نياوردن دوات و كتف اكتفا مى‏كردند و ديگر سخن پيامبر را به گفته‏شان: حَسْبُنَا كِتَابُ اللهِ «كتاب خدا ما را بس است» ردّ نمى‏كردند . گويا پيغمبر مكانت و منزلت كتاب الله را در ميان آنها نمى‏دانسته است! و يا آنها از پيامبر داناتر به خواصّ و فوائد و آثار كتاب‏الله بوده‏اند و خواسته‏اند پيغمبر را بدين نكته توجه دهند!

و اى كاش فقط به گفتار حَسْبُنَا كِتَابُ اللهِ اكتفا مى‏كردند و در سيماى آن پيامبر


ص 155

مهربان رحمةً للعالمين، در دم مرگ و حالت احتضار كلمه زشت هَجَرَ رَسُولُ اللهِ را نمى‏گفتند . آنها در اين لحظات آخر عمر پيغمبر أكرم كلمه وداعشان با او چه بوده است؟ با هَجَرَ رسول اللهِ برخاستند و مجلس را ترك كردند!

و اى كاش يك لحظه مى‏فهميدند كه نياز مبرم و قطعى به همان نصّ و كتابت رسول‏الله دارند و قرآن بر ايشان كفايت نمى‏كند. زيرا قرآن است كه گفتار رسول خدا را حجّت كرده، و مَا آتاكُمُ الرّسُولُ فَخُذُوهُ وَ مَا نَهَاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا [212] را با صداى بلند در خود گنجانيده است، و مى‏فهميدند كه پيغمبر و امام روح قرآن است، گفتار پيامبر و امام سند قرآن است، قرآن بدون إمام همچون مَشك خالى و بدون آب است.

امّا اى كاش و صدهزار كاش كه مى‏فهميدند و خودشان و اُمّت را به دنبال آرائشان تا روز بازپسين به ضلالت نمى‏بردند.

ما چون به گفتار رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله: ائْتُونِى أكْتُبْ لَكُمْ كِتَاباً لَنْ‏تَضِلّوا بَعْدَهُ «كاغذ و قلمى بياوريد تا براى شما نوشته‏اى بنويسم كه پس از آن گمراه نخواهيد شد!» و به گفتار ديگرش در حديث ثَقَلَيْن: إنّى تَارِكٌ فِيكُمُ الثّقَلَيْنِ مَا اِنْ تَمَسّكْتُمْ بِهِمَا لَنْ تَضِلّوا: كِتابَ اللهِ وَ عِتْرَتِى أهْلَ بَيْتِى! «من در ميان شما دو متاع پربها و گرانقدر را به يادگار از خود باقى مى‏گذارم، هنگامى كه شما بدان تمسّك جستيد گمراه نخواهيد شد: كتاب خدا، و عترت من كه اهل بيت من است» نگاه مى‏كنيم، و اين دو را با هم تطبيق و مقايسه مى‏نمائيم، هر دو تاى آنها داراى مفاد واحدى هستند كه عدم گمراهى و ضلالت ابدى، به يك نهج در هر دو تضمين شده است. بنابر اين وجود ثَقَلَيْن (كتاب و عترت) لازم است و در آن نوشته‏اى كه رسول خدا مى‏خواست بنويسد، بدون شكّ «عَلَيْكم بعلىّ‏بن ابى طالب و وُلْده المعصومين‏من بعدى اماماً و خلِيفةً» و امثال اين عبائر بوده است. و در حقيقت اين نوشته، تفصيل إجمال حديث ثَقَلَين است كه رسول‏الله مى‏خواسته است آن ثَقَل ديگر را مشخص و معيّن و با نام‏


ص 156

و نشان كتباً اعلام كند. [213]

بازگشت به فهرست

علت ننوشتن رسول خدا نامه را بعد از نسبت هذيان به او

بحث هفتم: علت عدم كتابت رسول خداصلى الله عليه وآله است در وقتى كه عمر و همراهانش برنخاسته بودند و نرفته بودند، كه چون بعضى از حضّار از پيامبر خواستند كه: اينك ما براى تو آنچه را خواسته بودى بياوريم؟! فرمود: نه! بعد از اين سخنانى كه گفتيد، لازم نيست.

در اينجا ممكن است كسى بگويد: چه اشكال داشت كه رسول‏خداصلى الله عليه وآله بعداً چنين مكتوبى را مرقوم مى‏فرمودند و نزد أميرالمؤمنين و يا عبّاس عموى خود مى‏گذاردند تا براى همه حجّتى قاطع باشد، آن هم در مثل اين موضوع خطير كه سعادت اُمّت را متكفّل است و ايشان را از ضلالت نجات مى‏دهد؟

پاسخ آن است كه: شرائط و موقعيّت چنان بود كه اگر رسول خداصلى الله عليه وآله اين كار را مى‏كردند حزب مخالف مى‏گفت اين كاغذ را رسول خدا از روى هَجْر و خَبْط دماغ ـ عِيَاذاً بِالله ـ نوشته است و در اين صورت تمام كلمات او در حال مرض حجّيّت ندارد. قرائن و شواهد طورى نشان مى‏دهد كه بدين مرحله تعدّى مى‏نمودند. آن كسى كه در حضور رسول خدا و در نزد جمعيّت أصحاب و زنان در پشت پرده چنين نسبتى بدهد آن انكار و نسبت هَجْر نيز براى او آسان بود كما اينكه به صدّيقه كبرى


ص 157

فاطمه زهرا سلام الله عليها كه تمام مجاميع و كتب اُصول أهل سنّت پر است درباره او كه رسول خدا فرموده است: «او سيّده زنان أهل‏بهشت است» و آيه تطهير در قرآن كريم درباره او و حسنين دو فرزندش، و شوهرش و پدرش فرود آمده است، ابوبكر صريحاً نسبت دروغ داد و درباره فدك از او شاهد خواست، و با روايت ساختگى و مجعول كه معلوم است خودش ساخته و پرداخته و به يك أعرابى بَوّالٌ على عَقِبَيْه نسبت داده است كه «ما جماعت أنبياء از خود ارث نمى‏گذاريم، آنچه از ما باقى مى‏ماند صدقه براى مسلمين است» فدك را از او گرفت.

آن كسى كه با ريسمان به گردن أميرالمؤمنين‏عليه السلام انداختن آنحضرت را براى بيعت به مسجد مى‏برد، و صدّيقه‏اش را در ميان خاك و خون مى‏كشاند، و جنينش را سقط مى‏كند، و تازيانه بر بازوى او مى‏زند كه تا دم مرگ همچون بازوبند نمايان بود، از انكار نوشته رسول‏خدا چه باك دارد؟ و از هَجْر و ياوه شمردن و پنداشتن تمام نوشته‏ها و كلمات او در حال مرضش چه باك دارد؟ مطلب مهمّ اين است كه رسول‏خداصلى الله عليه وآله به جهت احترام سنّت و نشكستن اين حريم و حجّيّت گفتارش كه عِدْل و هم ترازوى كتاب‏الله است از اين امر درگذشت به جهت حفظ اجتماع و شوكت مسلمين، به جهت بقاء كتاب الله از اين مهم صرف‏نظر نمود. همچنانكه از خوف شقاق و انشقاق در مسلمين، خطبه غديريّه را كه قبلاً مأمور بود بخواند و على را معرّفى كند به تأخير مى‏انداخت تا جائى كه جبرائيل با تهديد وَإنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلّغْتَ رِسَالَتَهُ [214] فرودآمد.

عمر در موارد متعددى با رسول الله روبرو شد و با آن حضرت با خشونت شديد رفتار كرد. قضيّه يوم الخميس كه ابن‏عبّاس براى آن گريه مى‏كند تا جائى كه زمين‌تر مى‏شود و دانه‏هاى اشك از صورتش مى‏ريزد، أوّلين برخورد خشونت آميز او با مقام رسالت نبوده است.


ص 158

در صلح حديبيّه، آن واقعه تاريخى را پيش آورد و خود جلودار و سردسته مخالف و اتّهام رسول‏الله به دروغ بود. [215] به طورى كه خودش براى كفّاره آن مى‏گويد: مَازِلْتُ أصُومُ وَ أتَصَدّقُ وَ اُصَلّى وَ اُعْتِقُ مَخَافَةَ كَلامِىَ الّذِى تَكَلّمْتُ بِهِ [216] «پيوسته از آن روز تا امروز، من روزه مى‏گيرم و صدقه مى‏دهم و نماز مى‏خوانم و بنده آزاد مى‏كنم از ترس آن كلامى كه به رسول خدا گفته‏ام.» [217]

در قضيّه نمازگزاردن پيامبر بر جنازه عَبْدُاللهِ‏بْنِ اُبَىّ چنان با پيغمبر برخورد زشت و ناهنجار نمود و پيغمبر را از نماز بر جنازه او بازداشت كه بر مرد منافق چرا نماز مى‏خوانى؟ و اين را همه تواريخ نوشته‏اند. [218]

أمّا در رزيّه يوم الخميس شدّت، قدرى بيشتر بود زيرا خود و همراهانش همگى در مجلس رسول خدا حاضر شدند و مجلس را بهم زدند، و خود او نسبت هَجْر و ياوه و هذيان داد، و همقطارانش او را تأييد كردند، يعنى همگى نسبت هَجْر و ياوه و هذيان دادند به طورى كه مجلس را فَلَج كردند، و پيامبر نتوانست به مرادش برسد.


ص 159

آيا در چنين وضعيّت و زمينه‏اى اگر پيامبر نامه‏اى هم مى‏نوشت، پاره نمى‏كردند؟ مگر عمر سند فدك را كه فاطمه‏عليها السلام از ابوبكر گرفته بود، در راه پاره نكرد؟ و با خشونت نزد ابوبكر آمد و گفت: در اين موقعيّتى كه مسلمين نياز به مال دارند چرا سند را به فاطمه برگردانيدى؟!

بازگشت به فهرست

بيان علامه طباطبائي (ره) در عدم تصريح به نام علي عليه‌السلام در قرآن

حقير روزى در محضر مبارك حضرت سيّدالأساتيد، آيةالله علاّمه طباطبائى قدّس الله نفسه الزّكيّة عرض كردم: اگر خداوند نام على را صريحاً مانند نام محمّد در قرآن مى‏آورد تا اين اختلاف عميق پيدا نشود، چه مى‏شد؟ فرمودند: به آسانى آن را از قرآن برمى‏داشتند . فلهذا خداوند حِفْظاً لِكِتابه العظيم آن را در آنجا ذكر نفرمود.

بنابر اين با عدم ذكر نام على در قرآن ضررى به إسلام و ايمان و ولايت و مؤمنين نمى‏رسد، آنان كه تابع سنّت و گفتار رسول‏الله هستند، در زمان خود آنحضرت شيعه و شيفته على بوده‏اند . اينك هم در يوم الخميس كه رسول خدا نتوانست مكتوب را بنويسد، باز هم از آن زمان تا به حال مؤمنين حقيقى شيعه و شيفته او مى‏باشند و امروز تشيّع چنان در سطح مورّب به طورى صعودى بالا مى‏رود كه در هر سال مبالغ خطيرى از أصناف و مذاهب مختلف دنيا، بدين مكتب و مذهب روى مى‏آورند [219] .

بازگشت به فهرست


ص 160

علت جلوگيري از كتابت حديث پيامبر (ص)

بحث هشتم: با تقدّم عمر بر كلام و سنّت رسول خداصلى الله عليه وآله در يوم الخميس، ولايت شكست و باب اجتهاد در برابر نصّ باز شد. عمر و ابوبكر به عنوان مصلحت بين مسلمين آراءخود را بر سنّت رسول الله مقدّم داشتند، و بالنتيجه هم سنّت و هم كتاب الله كنار رفت، و آراء فاسده در مقابل قرآن صف زدند و در هر موضوعى از موضوعات به بهانه مصلحت، حقايق را از بين بردند و باب اجتهاد در برابر كتاب‏الله و در مقابل سنّت رسول‏الله كه تا آن روز ابداً سابقه نداشت باز شد و هر روزه مطلبى تازه بر خلاف كتاب و سنّت به چشم خورد و در پوشش و لايه مصلحت روز حقايق و اصل دين در خطر افتاد، تا نوبت به عثمان رسيد او هم صريحاً نظر خود را بر كتاب مقدّم داشت و عملاً سنّت رسول‏الله را شكست، و معاويه در شام كوس أنَا اللّهى و فرعونيّت زد، و بالأخره در مدّت هشتاد سال بنى‏اميّه و پانصد سال بنى‏عبّاس به عنوان إمارت و ولايت و مصلحت بين مسلمين، بر كتاب و سنّت تاختند و حقيقت كتاب و ولايت را مهجور و غريب و مستمند شمردند، و اين بابى بود كه تا قيام قائم آل محمّدصلى الله عليه وآله باز شد.

فقهاى عامّه و شُرَيْح‏ها به عنوان تأوّلَ فَأخْطأَ (اين طور معنى را فهميد و خطا كرد) تمام جنايات حكّام جور و امراى ستم‏پيشه را إمضا نموده و صحّه نهادند و در باب ولايت فقيه و حاكم، أحكام مسلّمه قرآن و سنّت قطعيّه رسول‏الله را حَبْط و خَراب كردند يا نسيان نموده و يا تناسى كردند كه ولايت فقيه در موضوعات شخصيّه اجتماعيّه است، نه در تبديل و تغيير كتاب و أحكام سنّت. و اُمراى جور را


ص 161

طبق سنّت عمر و ابوبكر، خلفاى واجب‏الإطاعة خواندند و نام اولواالأمر بر آنها گذاردند. و مخالفين را به اتّهام خلاف رأى فقيه و حاكم واجب الطّاعة زير مهميز تازيانه و شلّاق و شكنجه و حبس و إعدام و دارآويختن و خانه بر سر خراب كردن، نابود نمودند.

بحث نهم: معلوم است كه با چنين وضعى كه حزب مخالف أميرالمؤمنين‏ عليه السلام از آن هنگام پيش آوردند، و اين حزب در داخل خانه رسول (عائشه و حفصه و بعضى ديگر) و در خارج از خانه به طور شبكه اتّصاليّه از هم خبر داشتند و كار مى‏كردند و با ندائى كه به هذيان و ياوه‏ گوئى رسول ‏الله، عمر به ميدان آورد و سنّت را شكست، ديگر اين حزب پيروز اگر بخواهد سركار بماند، نمى‏تواند بر همان نهج زمان رسول خدا كار كند، زيرا آن منهج قرائت و تدبّر كتاب الله و نقل و بيان حديث رسول‏الله بود.در هر مجلس ومحفل ذكر رسول‏خدا و بيان مواعظ و احكام و خطبه‏هاى اوبود.

اينك اين حزب اگر بخواهد مردم را در بيان حديث و سنّت آزاد بگذارد، بدون شك سخن از مقام و منزلت أهل بيت عترت و علوم بى‏پايان و فضائل و مناقب أميرالمؤمنين‏عليه السلام و سيره و منهاج صدّيقه كبرى، و طهارت و عصمت آل عبا و امثال اين مطالب را كه مؤمنين پيوسته از رسول خدا از ابتداى نبوّت تا به حال شنيده‏اند، پيش مى‏آيد و از مثالب و سيّئات خلفاى بر روى كار آمده و حزبشان در داخل خانه (عائشه و حَفْصَه) و در خارج خانه از فراريان در جنگها، و از تعدّيات به رسول‏الله و كشتن رقيّه دختر رسول خدا به دست عثمان، و كشتن صدّيقه كبرى با حمله و هجوم حزب پيروز بر خانه فاطمه براى اخراج متحصّنين در آن براى بيعت و سرسپردگى به اين نظام ظالمانه، و از تفسير آيات قرآن كه همه به وسيله پيغمبر بيان شده است و همه مشحون از ذكر و نام و مقام و شأن نزول آن درباره مولاى متّقيان، و از بيان حقايق و اسرارى كه طبعاً اين حزب با آن سر و كار ندارد، گفتگو مى‏شود.

فلهذا همين كه دوران دو ساله ابوبكر سپرى شد و نوبت به عمر رسيد، بيان سنّت رسول ‏الله را به كلّى قدغن كرد، و تا يكصد و پنجاه سال ذكرى از آن در مساجد


ص 162

و محافل و مدارس و در خطبه‏هاى عيد و جمعه نمى‏شد، و تا قريب يكصد سال كتاب حديث و سنّتى نوشته نشد.

يعنى ردّ عمر كلام رسول خدا را، اين لوازم گسترده و وسيع را به دنبال آورد و سپس در زمان معاويه حديث سازان دربارى او همچون أبوهريره و أبودرداء كه از اصحاب رسول خدا بوده‏اند، به قدرى حديث در منقبت ابوبكر و عمر و عثمان ساختند و در شأن عايشه بالأخصّ روايت ساختند كه در كتب و طوامير مسانيد و صحاحشان جا گرفت، و از احاديث فضائل أميرالمؤمنين و آل‏ عبا به قدرى كاستند كه به ندرت روايتى در آنها گنجانيده شد.

بر اين اساس، جميع روايات وارده در اين زمينه، ساختگى و مجعول است و شيعه در امثال اين موارد نگاه به صحّت سند نمى‏كند متن روايت را دليل كذبش مى‏داند، زيرا پر واضح است حزبى كه پيروز شده و مخالفانش را زير تيغ و نيزه و شمشير و سنگ و قتل صبر مى‏برد همچون روز عاشورا، و واقعه محمّد و ابراهيم فرزندان عبدالله محض، و واقعه زيدبن على بن الحسين و يحيى، و واقعه حسين بن على در وقعه فَخّ قريب به مدينه كه مثابه وقعه طَف بود، و سپس بنى‏عبّاس كه خود را حاكم و آمر داشته و تا حدّ امكان در اطفاء نور و حيات و علم و حتّى زندگى مادّى رقيبشان كه از أولاد فاطمه‏عليها السلام بودند مى‏كوشند، از دستبرد به سنّت رسول‏خدا دريغ نمى‏كند و تا سر حدّ قدرت در جعل و تزوير روايات دروغين و نسبت آنها به رسول خدا كه همه مردم مى‏پذيرند و قبول مى‏نمايند دريغ نمى‏نمايد.

بازگشت به فهرست

دنباله متن

پاورقي


[193] آيه 80، از سوره 4: نساء.

[194] آيه 59، از سوره 4: نساء.

[195] آيه 64، از سوره 4: نساء.

[196] آيه 7، از سوره 59: حشر.

[197] آيه 19 تا 22، از سوره 81: تكوير.

[198] احمد امين مصرى كتابى در آخر عمر خود نوشته است و در آن از بسيارى از اتّهاماتى كه در «فجر الاسلام» و «ضحى الاسلام» به شيعه زده است، رفع يد كرده است و در حقيقت توبه نامه‏اى است از او بدون آنكه لفظ توبه و عذرخواهى را بر زبان آورده باشد. در ص 12 از اين كتاب مى‏گويد: و أمّا السّنّة فهى أهمّ مصدر بعد القرآن، و قد تجرّأقومٌ فأنكروها و اكتفوا بالعمل بالقرآن وحده. و هذا خطاء. ففى السّنّة تفسيرٌ كثيرٌ من النبّى‏صلى الله عليه وآله فى القرآن. «و امّا سنّت پس آن مهمترين مصدر است پس از قرآن. و حقّاً بعضى از مردم تجرّى و تعدّى نمودند تا سنّت را انكار كردند و تنها به عمل به قرآن اكتفا نمودند. و اين كار، كار خطا و غلط است. زيرا در سنّت تفسير بسيارى از رسول اكرم‏صلى الله عليه وآله درباره آياتى كه در قرآن است وجود دارد.» آنگاه احمد امين شرحى نسبةً مفصّل راجع به اين موضوع مى‏دهد.

[199]. به ترتيب آيه 1 تا 3 از سوره 49: حجرات

[200] به ترتيب آيه 1 تا 3 از سوره 49: حجرات

[201] به ترتيب آيه 1 تا 3 از سوره 49: حجرات

[202] حقيقةً شگفت‏آور است كه شأن نزول خود اين آيات درباره ابوبكر و عمر است كه در محضر رسول الله داد و فرياد راه انداخته و با هم نزاع كردند. سيد شرف‏الدّين عاملى در كتاب «النصّ و الاجتهاد» طبع دوّم ص 196 و 197 گويد: سبب نزول اين آيات، آن بود كه بر رسول خداصلى الله عليه وآله جماعتى از بنى‏تميم وارد شدند و درخواست نمودند از آن حضرت كه از ميان خودشان اميرى را بر آنان بگمارد. بخارى در «صحيح» خود ص 127، از جزء سوّم در تفسير سوره حجرات تخريج كرده است كه ابوبكر گفت: اى رسول خدا قعقاع بن معبد را اميرشان گردان! به اين گفتار مبادرت كرد و رأى خود را فوراً زودتر از رأى خود رسول الله وانمود كرد. پس از او عمر بدون درنگ فوراً گفت: بلكه أقرع بن حابس أخا بنى‏مجاشع را اى رسول خدا اميرشان گردان! ابوبكر گفت: اى عمر! تو پيوسته راه خلاف مرا دارى! ابوبكر و عمر، مراء و جدال و مخاصمه كردند و صداهايشان بلند شد. خداوند به پيرو آن، اين آيات را نازل فرمود. به علّت سرعت ايشان در رأى و مقدّم داشتن نظريه خود در برابر رسول خدا و بلند نمودن صداى خود را بالاتر از صداى رسول خدا.

آنگاه سيد شرف ‏الدين آيه لاترفعوا أصواتكم فوق صوت النبىّ را اين طور تفسير كرده است كه خداوند آنان را از گفتارى كه مشعر باشد كه ايشان در امور دخالت دارند نهى نموده است و يا گفتارى كه مشعر باشد كه ايشان عندالله و رسوله داراى وزنى هستند، چون كسى كه صدايش را بلندتر از صداى ديگرى مى‏كند براى خود اعتبار خاصّى قائل است و صلاحيّت مخصوصى مى‏داند و اين امر از هيچ كس در نزد رسول خدا جايز و نيكو نيست.

[203] آيه 21، از سوره 33: أحزاب.

[204] آيه 24، از سوره 8: انفال.

[205] آيه 115، از سوره 4: نساء.

[206] آيةالله علّامه سيّد شرف الدين عاملى در خطبه كتاب «النصّ و الاجتهاد» طبع اوّل، 1375، ص 50 پس از استشهاد به اين آيه در تعليقه گويد: ابن مردويه در تفسير اين آيه تخريج كرده است كه مراد از مشاقّه با رسول خدا در اينجا مشاقّه در شأن على بن ابيطاالب است. و مراد از هدايت در قول خدا: بعد ما تبيّن له الهدى نيز، شأن اوعليه السلام است. و عيّاشى در تفسير خود به همين گونه تخريج نموده است، و صحاح متواتره از طريق عترت طاهره وارد است كه سبيل مؤمنين فقط سبيل ايشان‏عليهم السلام است.

[207] آيه 1تا5، از سوره 53: و النّجم.

[208] آيه 40 تا 43، از سوره 69: الحاقّة.

[209] شرح نهج‏البلاغه» ابن ابى الحديد، طبع دارالإحياء، ج 2، ص 57 ضمن خطبه 26، كه عمر به ابن عبّاس مى‏گويد: خشيناه على حداثة سنّه و حبّه بنى‏عبدالمطلب.

[210] شرح نهج البلاغة» طبع دارالاحياء، ج‏2، ص 58 ضمن خطبه 26 كه عمر به ابن‏عباس مى‏گويد: يابن عبّاس! انّ اوّل من رَيّثكم عن هذا الأمر أبوبكر! اِنّ قومكم كرهوا أن يجمعوا لكم الخلافة و النبوّة. «اى پسر عبّاس اوّلين كسى كه شما را از خلافت دور داشت و در رسيدن خلافت به شما كُندى نمود، ابوبكر بود. قوم شما نمى‏پسنديدند كه نبوّت و خلافت را در شما جمع كنند.»

[211] عمر با علم و ادراك اينكه پس از رسول خداصلى الله عليه وآله على بهترين افراد بشر است، اقدام به غصب خلافت نمود، مرحوم سيد بن طاووس در «طرائف» طبع مطبعه خيّام در قم ص 133 از كتاب فقيه شافعى ابن مغازلى در كتاب «مناقب» خود با اسنادش به نافع غلام پسر عمر روايت مى‏كند كه گفت: من به ابن عمر گفتم ـ و مى‏دانيم كه نظريه ابن عمر با خود عمر در اين گونه مسائل يكى است ـ: من خير النّاس بعد رسول الله‏صلى الله عليه وآله؟ «بهترين مردم بعد از رسول خدا كيست؟» ابن عمر گفت: ما انت و ذاك، لااُمّ لك؟ «تو را به اين پرسش چكار اى بى مادر؟» سپس گفت: أستغفرالله، خيرهم بعده من كان يحلّ له ما يحلّ له، و يحرم عليه ما يحرم عليه. «من از خدا مغفرت مى‏طلبم، بهترين مردم پس از رسول خدا آن كسى است كه براى او حلال است آنچه براى رسول خدا حلال بوده است و حرام است براى او آنچه براى رسول خدا حرام بوده است.» گفتم: آن كيست؟! گفت: على بن ابيطالب‏عليه السلام. سَدّ ابواب المسجد و ترك باب على و قال له: لك فى هذا المسجد مالى و عليك فيه ما علىّ، و انت وارثى و وصيّى تقضى دينى و تنجز عداتى و تقتل على سنّتى، كذب من زعم أنّه يبغضك و يحبّنى. «پيغمبر دستور داد درهاى مسجد را بستند و در على را بازگذارد و به او گفت: براى تو در اين مسجد جايز است آ��چه براى من جايز است، و تو وارث من هستى و وصىّ من هستى، دَين مرا أدا مى‏كنى و به وعده‏هاى من وفا مى‏كنى و بر سنّت من جنگ مى‏كنى، دروغ مى‏گويد كسى كه مى‏پندارد تو را دشمن دارد و مرا دوست دارد.» اين روايت در «مناقب» ابن مغازلى ص 261، و «بحار الأنوار» طبع حروفى، ج‏39، ص 33 موجود است.

[212] آيه 7، از سوره 59: حشر.

[213] ابن حجر در «الصواعق المحرقة» در اواخر فصل 2 از باب 9، ص 75 گويد: رسول خداصلى الله عليه وآله در مرض موت در حجره مباركه خود در وقتى كه مملوّ از جمعيّت بود فرمود: أيّها النّاس يُوشك أن اُقبضَ قبضاً سريعاً فيُنطلق بى، و قد قدّمتُ اليكم القولَ معذرةً اليكم، ألا إنّى مُخَلّفٌ فيكم كتابَ ربى عزّو جلّ و عترتى أهل بيتى. ثم أخذ بيد علىّ فرفعها فقال: هذا علىّ مع القرآن، و القرآن مع علىّ لايَفْترقان حتّى يَردَا عَلَىّ الحوضَ. الحديث. «اى مردم نزديك است مرا به زودى و به سرعت قبض كنند و ببرند و براى رفع عذر شما نزد خدا من گفتارم را براى شما تقديم مى‏كنم: آگاه باشيد كه من در ميان شما دو جانشين از خود مى‏گذارم، كتاب پروردگارم و عترتم كه اهل بيت منند. و سپس دست على را گرفت و بلند كرد و گفت: اين على با قرآن است و قرآن با على است و اين دو تا از هم جدا نمى‏شوند تا در كنار حوض كوثر بر من وارد شوند.» اين حديث را نيز در «المراجعات» طبع اول، ص 15 و 16 از «الصّواعق» نقل كرده است.

[214] آيه 67، از سوره 5: مائده.

[215] داستان نفاق و ارتداد عمر را در صلح حديبيّه با تفصيل، اصحاب سير و تواريخ در كتب خود ذكر كرده‏اند، از جمله بخارى در «صحيح» خود، در كتاب شروط، باب شروط در جهاد، ج‏2، ص 122، و مسلم در «صحيح» خود، در باب صلح حديبيّه ج‏2 ذكر كرده است.

[216] سيره حلبيّه، باب صلح حديبيّه ج‏2، ص.706

[217] آية الله سيّد شرف الدين عاملى در كتاب «النصّ و الاجتهاد» طبع دوم ص 160 گويد: امام احمد در مسندش از حديث مسوّر بن مخرمة و مروان بن حكم تخريج كرده است و حلبى در سيره خود و بسيارى ديگر از راويان أخبار در غزوه حديبيه، تصريح نموده‏اند كه عمر شروع كرد به ردّ كردن گفتار رسول خدا. در اين حال ابوعبيده جرّاح به او گفت: ألا تسمع يابن الخطّاب رسول الله‏صلى الله عليه وآله يقولُ ما يقول؟! نعوذ بالله من الشيطان الرّجيم! «آيا نمى‏شنوى اى پسر خطّاب كه رسول خداصلى الله عليه وآله مى‏گويد آنچه را كه مى‏گويد. از شيطان رانده شده به خداوند پناه مى‏بريم.» و حلبى و غير او گفته‏اند كه: رسول خداصلى الله عليه وآله در آن روز به عمر گفت: يا عمر إنّى رضيتُ وَ تأبَى! «اى عمر من راضى شدم به حكم خدا و تو امتناع ورزيدى!»

[218] ما داستان عبدالله بن اُبىّ را مفصلاً در ج 10، از «امام‏شناسى» در درس 142 تا 148 از ص 321 تا ص 345 آورده‏ايم.

[219] همچون عالم جليل و علاّمه كبير مجاهد قاضى قضاة سوريا ـ حلب، الشيخ محمد مرعى امين انطاكى كه به مذهب تشيّع درآمد و كتاب «لماذا اخترت مذهب الشيعة مذهب أهل البيت» را نوشت و اين اشعار از اوست:

لماذا اخترت مذهب آل طه                     و حاربت الأرقاب فى ولاها

و عفت ديار آبائى وأهلى                        و عيشاً كان ممتلئاً رفاها

لأنّى قد رأيت الحقّ نصّاً                        و ربّ البيت لم يألف سواها

فمذهبى التشيّع و هو فخرٌ                   لمن رام الحقيقة و امتطاها

و هل ينجو بيوم الحشر فردٌ               مشى فى غير مذهب آل طه

حقير اين كتاب را مطالعه نموده‏ام الحقّ كتاب نفيس و ارزشمندى است. و همچون دكتر سيّد محمد تيجانى سماوى كه از اهل قفصه تونس است و كتابش به نام «ثمّ اهتديتُ» مى‏باشد، در اين كتاب سفر خود را به حجاز و عراق و ملاقات با علماى شيعه در نجف اشرف بيان كرده است و بيشتر تحت تأثير منطق و گفتار مرحوم آية الله سيّد محمّد باقر صدر شهيد حزب بعث ـ اعلى الله مقامه ـ قرار گرفته است و سپس با تحقيق عميق خود در كتب صحاح و سنن عامّه پس از سه سال تحقيق و مطالعه مذهب تشيع را اختيار نموده است، اين كتاب در همين سال سارى به دست حقير رسيد از اوّل تا آخر مطالعه كردم، بسيار شيرين و جالب و در عين حال مستدلّ نوشته است. أطال الله بقاه و نصرالله به الحقّ فى تأييد المذهب المبين.

بازگشت به فهرست

دنباله متن