ازجمله روايات مجعول ودروغين كه باتردستىهرچه تمامترجعل شده و آثاركذب به قرائن و شواهد عديدهاى در آن مشهود است روايتى است كه بخارى در «صحيح» خود آوردهاست، و ماعين آنرا با سندشمىآوريم و سپسترجمه و بحث مىكنيم:
حديث كرد از براى من إسحق از بِشْربْن شُعَيْبِ بْنِ أبِى حَمْزَة، گفت: حديث كرد براى من پدرم از زُهْرى، گفت: خبر داد به من عَبْدُاللهِ بْن كَعببن مالك أنصارى ـ و كعب بن مالك يكى از آن سه نفر بوده است كه توبهشان بخشيده شد ـ كه عبدالله
ص 163
ابن عبّاس به او خبر داد كه:
إنّ عَلِىّ بْنَ أبيطالبٍ رَضِىَاللهُ عَنْهُ خَرَجَ مِنْ عِنْدِ رَسُولِاللهِصلى الله عليه وآله فِى وَجَعِهِ الّذِى تُوُفّىَ فِيهِ فَقَالَ النّاسُ: يا أبَا حَسَنٍ ! كَيْفَ أصْبَحَ رَسُولُ اللهِصلى الله عليه وآله؟! فَقَالَ: أصْبَحَ بِحَمْدِاللهِ بَارِئاً! فَأخَذَ بِيَدِهِ عَبّاسُ بْنُ عَبْدِالْمُطّلِبِ فَقَالَ لَهُ: أنْتَ وَ اللهِ بَعْدَ ثَلَاثٍ عَبْدُالْعَصَا! وَ إنّى وَاللهِ لَأرَى رَسُول الله صلى الله عليه وآله سَوْفَ يُتَوَفّى مِنْ وَجَعِهِ هَذَا. إنّى لَأعْرِفُ وُجُوهَ بَنِىـ عَبْدِالْمُطّلِبِ عِنْدَ الْمَوْتِ، اِذَهَبْ بِنَا إلَى رَسُولِاللهِصلى الله عليه وآله فَلْنَسْألْهُ فِيمَنْ هَذَا الأمْرُ؟ إنْ كَانَ فِينَا عَلِمْنَا ذَلِكَ وَ إنْ كَانَ فِى غَيْرِنَا عَلِمْنَاهُ فَأوْصَى بِنَا!
فَقَالَ عَلِىّ: إنّا وَ اللهِ لَئِنْ سَألْنَاهَا رَسُولَاللهِ صلى الله عليه وآله فَمَنَعَنَاهَا لَا يُعْطِينَاهَا النّاسُ بَعْدَهُ، وَ إنّى وَاللهِ لَا أسْألُهَا رَسُولَ اللهِصلى الله عليه وآله. [220]
«علىبن ابيطالب عليه السلام از نزد رسول خداصلى الله عليه وآله در همان مرضى كه با آن وفات يافت بيرون آمد. مردم پرسيدند: اى أبوالحسن حال رسول الله چطور است؟! گفت: بحمدالله حالش خوب است. عبّاسبن عبدالمطّلب دست على را گرفت و به او گفت: سوگند به خدا تو پس از سه روز بندهاى خواهى شد كه با عصا تو را حركت دهند [221] ! و قسم به خدا من رسول خداصلى الله عليه وآله را چنين مىبينم كه بزودى در أثر اين مرض فوت مىكند. من از چهره و سيماى فرزندان عبدالمطّلب هنگام مرگشان را مىشناسم. ما را به نزد رسول خداصلى الله عليه وآله ببر! تا از او بپرسيم امر حكومت درباره كه خواهد بود؟ اگر راجع به ماست كه آن را بدانيم، و اگر در غير ماست نيز بدانيم و پيغمبر درباره ما سفارش كند.
ص 164
علىعليه السلام گفت: سوگند به خدا اگر ما از امر خلافت از رسول خدا سؤالى بكنيم و او ما را از خلافت منع كند، ديگر پس از او مردم هيچوقت آن را به ما نمىدهند، و من قسم به خدا كه از رسول الله سؤال نخواهم كرد.»
اين روايت را فقط بخارى آورده است و در هيچ يك از كتب أهل سنّت و صحاح آنها ديده نمىشود و كتب سِيَر و تاريخى كه پس از بخارى آمدهاند همه از او اخذ كردهاند. حالا بخارى خودش جعل كرده است و يا از جاعل ديگرى أخذ كردهاست خدا مىداند؟ در اينكه بخارى با شخص اميرالمؤمنينعليه السلام خرده حسابى داشته و در روايات مناقب و فضايل آن حضرت تقطيع به عمل مىآورد، جاى شبهه نيست. ما خودمان موارد بسيارى را از اين گونه سراغ داريم.
ابنكثير در كتاب تاريخش كه اين روايت را نقل مى كند مىگويد: انْفَرَدَ بهِ الْبُخَارِىّ [222] . «فقط از بخارى است.»
اين داستان را ميرخواند در «روضةالصّفا» به وجه تقريباً معقول ذكر كرده است و شايد أصل روايت هم همين بوده است آنگاه در روايت بخارى دست برده شده و بدان صورت غير معقول درآمده است.
ميرخواند مىگويد: نقل است كه در أيّام مرض موت، روزى علىعليه السلام از پيش آن سرور بيرون آمده، أصحاب با او گفتند كه: يَا أبَاالْحَسن حال رسولالله امروز بر چه وجه است؟ ! جواب داد كه شكر مرخداى را كه بر وجه احسن است. عبّاس دست على را گرفته آهسته با او گفت كه بعد از سه روز پيغمبر به جوار رحمت ربّالعالمين واصل مىشود، چه من علامت مرگ در روى مبارك او مشاهده مىكنم. اكنون مصلحت آنكه نزد وى رفته بپرسيم كه امر خلافت بعد از آن سرور به كه مفوّض خواهد بود؟! اگر از ما باشد فَبِها و إلاّ از ديگرى باشد تا ما را به او سفارش نمايد.
ص 165
علىعليه السلام از اين معنى سرباز زده جواب داد: به خدا سوگند كه من از آن حضرت اين سؤال نكنم و دنيا طلب ننمايم [223] .
در جعل اين حديث در پاسخى كه علىعليه السلام به ابنعبّاس مىدهد چند نكته مهمّ تزوير و تدسيس شده است:
نخست آنكه: مىرساند كه علىعليه السلام از خلافت خويش خبر نداشته و به طور كلّى تعيين خليفهاى براى رسول خدا نشده بود و نياز به سؤال و پرسش از آن حضرت داشت، و اين مهمترين دقيقهاى است كه حزب مخالف بر آن تكيه مىزند و مىخواهد حقّانيّت خود را بر همين أصل إثبات كند.
دوم آنكه: احتمال مىرود پس از پرسش از رسولالله، وى علىعليه السلام را از خلافت منع كند و در اين صورت ديگر خلافت نصيب او نخواهد شد، و اين نيز از بديعترين ترفندهاى تزوير است و احتمال جَوَلان بيشترى را براى حزب مخالف مىدهد و مجال أوْسَعى در تحكيم اساس خود به او مىبخشد.
سوم آنكه: علىعليه السلام را يك مرد طالب دنيا و رياست و امارت قلمداد مىكند كه در صورت منع رسولالله، مردم ديگر او را خليفه نمىكنند، پس بگذار تا نپرسيم، زيرا در آنصورت احتمال رياست و امارت گرچه در زمانهاى دور هم باشد مىرود.
اين احتمالات وارده در اين حديث، و اين موارد تزوير به قدرى روشن است كه هر كس از تاريخ و سيره رسول اكرمصلى الله عليه وآله و از تاريخ و سيره اميرالمؤمنينعليه السلام فىالجمله خبردار باشد، مىفهمد كه اين مطالب دروغ است. خلافت او از قبل تعيين شده است و رسول خدا او را يگانه خليفه وحيد و فريد خود مىشمرد و خود على از اين مطلب مطّلع بود، و ايجاد سقيفه بنىساعده و كانديداى ابوبكر را براى خلافت، در نزد او امرى مبهم و غير قابل قبول به نظر مىرسيد. خُطَب «نهجالبلاغه» و ساير خطبهها و ساير روايات وارده از شيعه و عامّه از اين مطلب حاكى است و
ص 166
تمام عالم مىدانند حتّى مورّخين از يهود و نصارى و مستشرقين، كه علىعليه السلام طالب رياست نبود. او يك مرد به تمام معنى الكلمه اِلهى بود و رياست و خلافت براى او زينت نبود، او بود كه به خلافت زينت بخشيد. و حتّى بعضى از عامّه اعتراف دارند كه علىعليه السلام اهل سياست نبود و او و أصحاب خاصّ خودش همچون حضرت مسيح با حواريانش بودند كه بايد پيوسته به امور معنوى و روحانى و الهيّات مشغول باشند. علىعليه السلام به مثابه فرشته آسمانى بود، او را به سرگرم كردن به امور دنيوى و رتق و فتق و سياست بازى چكار؟
اين روايت و أمثال آن به قدرى روشن است كه مجعول و دروغ است كه هر شخص مختصر مطّلع از أخبار و تاريخ، تا آن را ببيند حكم به تزويرش مىكند. وقتى ما از طرف رسول خداصلى الله عليه وآله مأموريم كه اخبار را به كتاب خدا عرضه كنيم آنچه موافق بود بپذيريم و آنچه مخالف بود ردّ كنيم، در اين صورت كه مىبينيم غالب آيات قرآن در شأن و فضائل او آمده است و حتّى به تصديق معاريف و اَثبات عامّه رسولخداصلى الله عليه وآله فرموده است: مَا أنْزَلَ اللهُ آيَةً فيهَا يَا أيّهَا الّذِينَ آمَنُوا إلاّ وَ عَلِىّ رَأسُهَا وَ أمِيرُهَا [224] «خداوند آيهاى را در قرآن كه در آن يا أيّها الّذين آمنوا باشد نازل ننموده است مگر آنكه على سردسته و امير در آن آيه است»؛
وقتى مىبينيم معاريف عامّه درباره او روايت كردهاند كه رسول خداصلى الله عليه وآله به أنصار گفت: يَا مَعْشَرَالأنْصَارِ! ألَا أدُلّكُمْ عَلَى مَا إنْ تَمَسّكْتُمْ بِهِ لَنْتَضِلّوا بَعْدَهُ أبَداً؟! قَالُوا: بَلىَ يَا رَسُولَ اللهِ! قَالَ: هَذَا عَلِىّ فَأحِبّوهُ بِحُبّى وَ أكْرِمُوهُ بِكَرامَتِى، فَإنّ جِبْرِيلَ أمَرَنِى بِالّذى قُلْتُ لَكُمْ مِنَ اللهِ عَزّ وَ جَلّ [225]) .
ص 167
«اى جماعت أنصار! آيا من شما را راهنمائى نكنم به چيزى كه اگر به آن تمسّك جوئيد پس از آن ابداً گمراه نشويد؟! گفتند: آرى اى رسول خدا! گفت: اين على است! پس او را به دوستى من دوست داشته باشيد و به كرامتى كه از من داريد كريم و بزرگوار بدانيد. زيرا جبرائيل مرا امر كرده است كه از طرف خداوند عزّوجّل اين را به شما بگويم»؛
وقتى مىبينيم، معاريف عامّه روايت مىكنند كه رسول خداصلى الله عليه وآله به او گفت : يَاعَلِىّ أخْصِمُكَ بِالنّبُوّةِ وَ لَا نُبُوّةَ بَعْدِى! [226] «اى على فقط من از جهت نبوّت مىتوانم با تو خصومت كنم و بر تو غالب آيم، زيرا نبوّتى پس از من نيست» و تو با هفت خصلت از جميع مردم برترى؛
و آيات وارده در قرآن شأن نزول آنها را در تفاسير معتبره أهل سنّت همچون ثَعْلَبى و قُرْطُبى و «الدّرالْمَنْثُور» درباره اميرالمؤمنينعليه السلام مىبينيم، درمىيابيم كه اين حديث مجعول است.
از مقارنه و مقايسه ميان روايات مىتوان به صِدق و كذب آن پىبرد، و آن را ردّ يا قبول نمود.
همچنين چون مىبينيم كه در قرآن مجيد جزا و پاداش كسانى را كه در برابر پيغمبر صدا بلند كنند، حَبْط عمل قرار داده است يعنى به مجرّد اين عمل تمام حسنات و كارهاى خوبى كه سابقاً انجام دادهاند همگى فرو مىريزد و نابود و فانى مىشود (اين است معنى حَبْط عمل)، و از طرفى مىبينيم كه عمر صداى خود را در
ص 168
برابر رسولالله به بلندى كشانده و نسبت هَجْر و ياوه داده است و در حقيقت مجلس تعدّى و تجاوز فراهم آوردهاند، در اين صورت به جميع رواياتى كه در فضايل و مناقب او در كتب عامّه برخورد مىنمائيم مىفهميم همه مجعول و ساختگى است. زيرا رسول خدا فرموده است: صحّت روايت را با كتاب الله بسنجيد! وقتى كتابالله پاداش رفع صوت را در حضور رسول حَبْط و نابودى أعمال مقرّر داشته است، چگونه مىتوانيم به اين مناقب ساختگى تن دردهيم؟!
بحث دهم، أبُو الْفِداء ابن كثير دمشقى در تاريخ خود پس از آنكه روايت أوّلى را كه ما از بخارى نقل كرديم، و سپس از مسلم آورديم، او نيز از بخارى و مسلم روايت مىكند و روايت أوّلى را كه از مسلم نقل كرديم و در آن عبارت مَا شَأنُهُ؟ أهَجَرَ؟ اِسْتَفْهِمُوهُ ! آمده بود، او از مسلم و بخارى هر دو روايت مىكند، آنگاه مىگويد: وَ هَذَا الْحَديثُ مِمّا قَدْ تَوَهّمَ بِهِ بَعْضُ الأغْبِيَاءِ مِنْ أهْلِ الْبِدَعِ مِنَ الشّيعَةِ وَ غَيْرِهِمْ؛ كُلّ مُدّعٍ أنّهُ كَانَ يُرِيدُ أنْ يَكْتُبَ فِى ذَلِكَ الْكِتَابِ مَا يَرْمُونَ اِلَيْهِ مِنْ مَقَالَاتِهِمْ. «و اين حديث از آن رواياتى است كه بعضى از احمقان از اهل بدعت از شيعيان و غير آنها پندار باطل نموده و همگى ادّعا كردهاند كه رسول خدا در آن كتاب مىخواست عقائد و مقالات آنها را كه خود پنداشتهاند و مذهب خود قرار دادهاند،بنويسد.» سپس مىگويد: اين توهّم باطل، أخذ به متشابه و ترك محكمات است و اهل سنّت پيوسته حديث محكم را أخذ مىكنند، و متشابهات را به محكمات ارجاع مىدهند . و اين طريقه راسخين در علم است همان طور كه خداوند عزّوجلّ در كتابش آنان را توصيف نموده است.
آنگاه مىگويد: و اين جائى است كه قدمهاى بسيارى از اهل ضلال و گمراهان لغزيده شده است. و امّا اهلسنّت، مذهبى ندارند مگر پيروى از حقّ، هر جا حق بگردد آنها هم با حقّ مىگردند.
و آن مطلبى كه رسول خداصلى الله عليه وآله مىخواسته است بنويسد در بسيارى از أحاديث صحيحه آمده و مرادش مكشوف افتاده است. إمام أحمد حنبل از مؤمل، از نافع، از
ص 169
ابنعمر، و ابن أبىمليكه از عائشه براى ما روايت مىكنند كه رسول خداصلى الله عليه وآله در مرض مرگش گفت: اُدْعُوا لِى اَبَابَكْرٍ وَ ابْنَهُ لِكَىْ لَايَطْمَعَ فِى أمْرِ أبِىبَكْرٍ طَامِعٌ وَ لَايَتَمَنّاهُ مُتَمَنّ. «به سوى من ابوبكر و پسرش را بخوانيد، براى اينكه در امر خلافت او كسى طمع نبندد، و آرزو كنندهاى آرزو ننمايد.» و سپس گفت: يَأبَى اللهُ ذَلِكَ وَ الْمُؤمِنُونَ مَرّتَيْنِ. «دو بار فرمود: خداوند و مؤمنين إبا دارند از اينكه كسى در خلافت او طمع كند و آرزو نمايد.» أحمدحنبل در اين طرق روايتى كه ما ذكر كرديم متفرّد است.
و نيز أحمدحنبل از أبومعاويه، از عبدالرّحمن بن أبىبكر قرشى، از ابن أبىمليكه از عائشه روايت مىكند كه او گفت: چون مرض رسولالله سنگين شد، به عبدالرحمنبن ابىبكر گفت: ائْتِنِى بِكَتِفٍ أوْ لَوْحٍ حَتّى أكْتُبَ لِأبِىبَكْرٍ كِتَاباً لَايَخْتَلِفُ عَلَيْهِ أحَدٌ. «براى من كتفى يا لوحى بياوريد تا براى أبوبكر نوشتهاى بنويسم تا يك نفر درباره او اختلاف نكند.»
همينكه عبدالرّحمن خواست از جا برخيزد پيغمبر گفت: أبَى اللهُ وَ الْمُؤمِنُونَ أنْ يَخْتَلِفَ عَلَيْكَ يَا أبَا بَكْرٍ! «اى ابوبكر! خداوند و مؤمنين ابا دارند از اينكه كسى درباه تو اختلاف كند!» باز در اين طريق روايت، أحمد متفرّد است.
و بخارى از يحيىبن يحيى، از سليمان بن بلال، از يحيى بن سعيد، از قاسم بن محمّد، از عايشه روايت مى كند كه او گفت: رسول الله گفت: لَقَدْ هَمَمْتُ أنْ اُرْسِلَ إلَى أبِىبَكْرٍ وَ ابْنِهِ فَأعْهَدَ أنْ يَقُولَ الْقَائِلُونَ أوْ يَتَمَنّى مُتَمَنّونَ، فَقَالَ : يَأبَى اللهُـ أوْ يَدْفَعُ الْمُؤمِنُونَ، أوْ يَدْفَعُ اللهُ وَ يَأبَى الْمُؤمِنُونَ . [227] «من قصد كردم كه به سوى ابوبكر و پسرش بفرستم و خلافت را براى او قراردهم تا اينكه گويندگان چيزى نگويند و آرزومندان آرزو ننمايند. پس پيغمبر گفت: خداوند إبا مىكندـ و يامؤمنين نمىگذارند، و يا خداوند نمىگذارد، و مؤمنين إبا دارند از اينكه خلافت به غير أبوبكر برسد.»
ما شكّ نداريم كه اين روايات ساخته و پرداخته خود عائشه است كه براى
ص 170
تحكيم پدرش، و برادرش عبدالرّحمن كه در قرآن كريم عذاب أبدى براى او طبق آيه: وَالّذِى قَالَ لِوَالِدَيْهِ اُفّ لَكُمَا أتَعِدَانِنِى أنْ اُخْرَجَ وَ قَدْ خَلَتِ الْقُرُونُ مِنْ قَبْلِى وَ هُمَا يَسْتَغِيثَانِ اللهَ وَيْلَكَ آمِنْ اِنّ وَعْدَاللهِ حَقّ فَيَقُولُ مَا هَذَا اِلاّ أسَاطِيرُ الْأوّلِينَ. اُولَئِكَ الّذِينَ حَقّ عَلَيْهِمُ الْقَوْلُ فِى اُمَمٍ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِمْ مِنَ الْجِنّ وَ الْإنْسِ إنّهُمْ كَانُوا خَاسِرِينَ، [228] مقرّر شده است جعل و وضع نموده است، همان عائشهاى كه جنگ جمل را به راه انداخت و دوازده هزار نفر از نفوس مسلمين را به كشتن داد و خود سوار شتر شده رياست لشگر را به عهده داشت براى كشتن و نابود ساختن نور أميرالمؤمنين علىبن أبيطالب إمام به حق و حجّت برخلق و كانون ولايت و مصدر صدق و حقيقت.
همان عائشهاى كه گفت: عثمان را بكشيد كافر شده است (اقْتُلُوا نَعْثَلاً فَقَدْ كَفَرَ) . امّا پس از آنكه مردم با اميرالمؤمنينعليه السلام بيعت كردند، گفت: على قاتل عثمان است و به شهرها نامه نوشت و آنها را براى جنگ با أميرالمؤمنين به بهانه اينكه عثمان مظلوم كشته شده است و على قاتل اوست، دعوت كرد.
ص 171
اما چه كنيم كه اين برادران سنّى ما، عائشه را نه تنها راستگو، بلكه صِدّيقه مىدانند و با نام و لقب حبيبه رسولالله، او را طاهر و مطهّر و پاك و امين و صادق مىدانند و روايات وارده از او را صحيح مىشمرند.
ما براى روشن شدن أحوال و روايات او، خوانندگان أرجمند را به مطالعه دوره كتابهاى «احاديث اُمّ المؤمنين عائشه» كه توسط علامه مجاهد و عالم جليلالقدر، دائىزادهمكرّم ما، حضرتآيةالله آقاى سيدمرتضىعسكرى [229] اطال الله بقائه وأمدّ فى عمره الشّريف ونفع المسلمين بدوام حياته و مؤلّفاته، تأليف شده است دعوت مىكنيم.
ما اينك با عائشه و روايات مجعوله و موضوعه او در اينجا و ساير جاها كار نداريم، سخن ما فقط با صاحب «البداية و النهاية» أبوالفداء دمشقى است كه روايات رَزِيّه يوم الخميس را از ابنعبّاس كه رسول الله كتف و دوات طلبيد متشابه شمرده و اين أحاديث مجعوله عايشه را محكم، و آنها را به اينها ارجاع داده است و نسبت غباوت و حماقت به شيعه دادهاست كه آنها را دليل بر ولايت و خلافت أميرمؤمنان گرفتهاند.
ما در شرح و توضيح بطلان كلام اين مرد متعصّب، فقط و فقط بدين جمله اكتفا مىكنيم كه : شما آنها را متشابه گرفتيد، و اينها را از محكمات پنداشتيد بسيار خوب. ما هم هيچ نمىگوئيم اما با دُم خروس چه مىكنيد؟! اگر مراد رسول خدا از آن نوشته، وصيّت ابوبكر بود، چرا عمر و يارانش پرخاش كردند؟ چرا عمر نسبت هَجر و هذْيان به رسولالله داد؟ چرا مجلس را بهم زدند و لَغَط و فرياد بلند شد؟ چرا رسول خدا گفت: اين زنان بهتر از شما هستند؟ چرا پيغمبر گفت: قُومُوا برخيزيد برويد؟ چرا ابنعبّاس آن را رزيّه يعنى مصيبت خواند؟ چرا با يَوْم الخميس و ما يوم الخميس شدّت و صعوبت آن مصيبت را يادآور شد؟ چرا آنقدر گريه كرد كه ريگهاى
ص 172
زمينتر شد و از صورت او دانههاى اشك همچون لؤلؤ مىريخت؟
عمر كه يگانه يار و معين و ناصر و برادر و مديرعامل ابوبكر بود! در اين صورت كه مىديد پيامبر مىخواهد به او وصيّت كند، بايد خوشحال شود، و پيغمبر را تأييد كند، و گفتارش را وَحْىِ مُنْزَل بداند. چرا اين آشوب را بر خلاف رسول الله برپا كرد تا بعداً بعضى بگويند: طبق گفته رسولالله كتف و كاغذ بياوريد وبعضى بگويند: طبق گفتار عمر لازم نيست؟
اينها همه قرائن و شواهدى است كه چون آفتاب، روشن مىكند كه مراد از نوشته رسول الله، كتابت خلافت أميرالمؤمنين على بن ابيطالبعليه السلام و تفصيل حديث مكرّره ثَقَلَيْن است.
اگر آن روايات وارده از عايشه هم صحيح بود، شما مىبايستى با اين قراين كثيره، دراين روايات عديده كه بخارى و مسلم و احمد و غيرهم آوردهاند، و سندشان هم صحيح است، اينها را محكم بدانيد و آن روايات أحمد را متشابه، و آنها را به اينها ارجاع دهيد، تا هم كار عقلائى كرده باشيد، و هم خودتان و مسلمين پيرو مكتبتان را راحت كنيد و با شهادت أنّ عَليّاً أميرالمؤمنين وَ سَيّدُ الوصيّين و خليفةُ رسولالله از پرده جهل و إصرار بر عِناد بيرون آئيد! اين است صراط مستقيم.
امّا چنين نكرديد! و با نسبت غباوت و حماقت به شيعه، آنان را اهل ضلال و گمراهى دانستيد و تصوّر كرديد كار به همين جا خاتمه پيدا مىكند! هَيهات هَيهات! اين دم خروس علامت پنهان كردن خروس است. ما شيعيان، گناه اُمّت بيچاره را به عهده شما علماء و مصنّفين و مؤلّفين مىدانيم كه با وجود علم و تدبير، تزوير به كار مىبريد! شما با اين روايات صحيحه مرويّه از ابنعبّاس در كتب صحاح خودتان كه از جهت دلالت أظهر من الشمس است نتوانستيد كارى بكنيد! نتوانستيد در صحّت آنها خدشه كنيد! نتوانستيد آنها را ناديده گرفته خود را از شرّش خلاصكنيد!آمديد آنها را بدينتزوير متشابهانگاشتيد و خود را راسخ درعلم شمردهبر كرسى وَ الرّاسخون
ص 173
فِى الْعِلْم [230] نشستيد. امّا صد حيف كه ندانستيد از اين كرسى شما را فرومىكشند.
پاورقي
[220] صحيح» بخارى، طبع بولاق، ج 6، كتاب النبّى، باب مرضه ص.12 و اين روايت را ابن ابى الحديد، در ج2، ص 51 از شرح بر «نهجالبلاغة» ذكر نموده است. و ايضاً مقريزى در كتاب «النزاع و التخاصم فى ما بين بنى امية و بنى هاشم» طبع نجف، سنه 1386، ص 32 از بخارى از حديث زهرى نقل كرده است.
[221] يعنى پس از سه روز چنان خواهى شد كه مورد آزار و اذيت قرارگيرى و تو را به وحشت اندازند. در «اقرب الموارد» آورده است: الناس عبيدالعصا: يهابون مَن آذاهم.
[222] البداية و النهاية» أبوالفداء ابن كثير دمشقى، ج5، ص 227، و ابن سعد در «طبقات» طبع بيروت، ج2، ص 245، و «السيرة النبوية» ابن هشام طبع چهارم بيروت، ج4، ص.304
[223] روضةالصّفا» طبع سنگى، جلد دوّم، تاريخ رسولالله، ذكر مرضموت رسولاللهصلى الله عليه وآله.
[224] حافظ ابونعيم احمد بن عبدالله اصفهانى متوفّى در سنه 430 در كتاب «حلية الأولياء» ج1، ص 64 و «مناقب خوارزمى» طبع سنگى، ص 179 با سند متّصل خود از ابن عبّاس از رسول خداصلى الله عليه وآله.
[225] حلية الأولياء» ج1، ص 63 با سند متّصل خود از رسول خدا كه فرمود: ادعوا لى سيّد العرب! يعنى على بن أبيطالب. عائشه گفت: ألستَ سيّد العرب؟! فقال: انا سيّد ولد آدم و علىّ سيدالعرب. و چون على آمد به طائفه انصار گفت: يا معشر الانصار...
[226] حلية الاولياء» ج1، ص 65و ص 66 با سند متصل خود از معاذبن جبل، قال: قال رسول الله صلى الله عليه وآله: يا على اخصمك بالنّبوة و لا نبوة بعدى، و تخصم الناس بسبع و لايحاجّك فيها أحد من قريش: أنت أولهم ايماناً بالله، و أوفاهم بعهدالله، و أقومهم بأمرالله، و أقسمهم بالسّويّة، و أعدلهم فى الرعيّة، و أبصرهم بالقضيّة، و أعلمهم عندالله مزيةً.
[227] البداية و النهاية» ج5، ص 227 و.228
[228] آيه 17 و 18، از سوره 46: احقاف: «و آن كسى كه به پدر و مادرش گفت: اُف باد بر شما، آيا شما مرا وعده مىدهيد كه سر از قبر بيرون مىآورم و مبعوث مىشوم در حالى كه مردمان در قرون عديده مردهاند و ابداً برنگشتهاند؟! و آن پدر و مادر استغاثه به خدا مىنمودند كه اى پسر واى بر تو، ايمان بياور، حقّاً وعده خدا حق است. و او در جواب مىگفت: اين عقيده شما نيست مگر خرافات و عقيدههاى سخيف پيشينيان. آنها كه منكر معادند كسانى هستند كه كلمه عذاب حقّ بر آنها محقّق شده است در زمره افرادى كه قبل از آنها از جنّ و انس بودهاند. حقّاً آنان از زيانكارانند.»
در «الميزان» ج18، ص 225 از تفسير «الدّرّالمنثور» روايتى را نقل مىكند كه اين آيه درباره عبدالرّحمن بن ابىبكر نازل شده است و مىفرمايد: داستان خطبه مروان در مسجد مدينه و دعوت مردم به پذيرش استخلاف معاويه يزيد را و انكار عبدالرّحمن بر او و جواب او به اين كه: ألست الذى قال لوالديه اُفّ لكما؟ و پاسخ عبدالرحمن به اينكه: ألستَ ابن اللّعين الذّى لعن اباك رسول الله؟ معروف است. علّامه مىخواهند از اين آيه استفاده كنند كه چون به عنوان حقّ عليهم القول آورده شده است مىتوان فهميد كه اسلام عبدالرّحمن صورى بوده و اثرى نداشته است و وى از مخلّدين در آتش و از خاسرين است مگر اينكه اين روايات و تاريخ را درباره او انكار كنيم همچنانكه خواهرش عائشه انكار نمود.