صفحه قبل

روايت مجعول بخاري در تنقيص منزلت علي عليه‌السلام

ازجمله روايات‏ مجعول ودروغين‏ كه‏ باتردستى‏هرچه تمامترجعل‏ شده و آثاركذب به‏ قرائن و شواهد عديده‏اى در آن مشهود است روايتى است كه بخارى در «صحيح» خود آورده‏است، و ماعين آن‏را با سندش‏مى‏آوريم و سپس‏ترجمه و بحث مى‏كنيم:

حديث كرد از براى من إسحق از بِشْربْن شُعَيْبِ بْنِ أبِى حَمْزَة، گفت: حديث كرد براى من پدرم از زُهْرى، گفت: خبر داد به من عَبْدُاللهِ‏ بْن كَعب‏بن مالك أنصارى ـ و كعب بن مالك يكى از آن سه نفر بوده است كه توبه‏شان بخشيده شد ـ كه عبدالله


ص 163

ابن عبّاس به او خبر داد كه:

إنّ عَلِىّ بْنَ أبيطالبٍ رَضِىَ‏اللهُ عَنْهُ خَرَجَ مِنْ عِنْدِ رَسُولِ‏اللهِ‏صلى الله عليه وآله فِى وَجَعِهِ الّذِى تُوُفّىَ فِيهِ فَقَالَ النّاسُ: يا أبَا حَسَنٍ ! كَيْفَ أصْبَحَ رَسُولُ اللهِ‏صلى الله عليه وآله؟! فَقَالَ: أصْبَحَ بِحَمْدِاللهِ بَارِئاً! فَأخَذَ بِيَدِهِ عَبّاسُ بْنُ عَبْدِالْمُطّلِبِ فَقَالَ لَهُ: أنْتَ وَ اللهِ بَعْدَ ثَلَاثٍ عَبْدُالْعَصَا! وَ إنّى وَاللهِ لَأرَى رَسُول ‏الله ‏صلى الله عليه وآله سَوْفَ يُتَوَفّى مِنْ وَجَعِهِ هَذَا. إنّى لَأعْرِفُ وُجُوهَ بَنِىـ عَبْدِالْمُطّلِبِ عِنْدَ الْمَوْتِ، اِذَهَبْ بِنَا إلَى رَسُولِ‏اللهِ‏صلى الله عليه وآله فَلْنَسْألْهُ فِيمَنْ هَذَا الأمْرُ؟ إنْ كَانَ فِينَا عَلِمْنَا ذَلِكَ وَ إنْ كَانَ فِى غَيْرِنَا عَلِمْنَاهُ فَأوْصَى بِنَا!

فَقَالَ عَلِىّ: إنّا وَ اللهِ لَئِنْ سَألْنَاهَا رَسُولَ‏اللهِ صلى الله عليه وآله فَمَنَعَنَاهَا لَا يُعْطِينَاهَا النّاسُ بَعْدَهُ، وَ إنّى وَاللهِ لَا أسْألُهَا رَسُولَ اللهِ‏صلى الله عليه وآله. [220]

«على‏بن ابيطالب‏ عليه السلام از نزد رسول خداصلى الله عليه وآله در همان مرضى كه با آن وفات يافت بيرون آمد. مردم پرسيدند: اى أبوالحسن حال رسول الله چطور است؟! گفت: بحمدالله حالش خوب است. عبّاس‏بن عبدالمطّلب دست على را گرفت و به او گفت: سوگند به خدا تو پس از سه روز بنده‏اى خواهى شد كه با عصا تو را حركت دهند [221] ! و قسم به خدا من رسول خداصلى الله عليه وآله را چنين مى‏بينم كه بزودى در أثر اين مرض فوت مى‏كند. من از چهره و سيماى فرزندان عبدالمطّلب هنگام مرگشان را مى‏شناسم. ما را به نزد رسول خداصلى الله عليه وآله ببر! تا از او بپرسيم امر حكومت درباره كه خواهد بود؟ اگر راجع به ماست كه آن را بدانيم، و اگر در غير ماست نيز بدانيم و پيغمبر درباره ما سفارش كند.


ص 164

على‏عليه السلام گفت: سوگند به خدا اگر ما از امر خلافت از رسول خدا سؤالى بكنيم و او ما را از خلافت منع كند، ديگر پس از او مردم هيچ‏وقت آن را به ما نمى‏دهند، و من قسم به خدا كه از رسول ‏الله سؤال نخواهم كرد.»

بازگشت به فهرست

پاسخ روايت مجعول بخاري

اين روايت را فقط بخارى آورده است و در هيچ يك از كتب أهل سنّت و صحاح آنها ديده نمى‏شود و كتب سِيَر و تاريخى كه پس از بخارى آمده‏اند همه از او اخذ كرده‏اند. حالا بخارى خودش جعل كرده است و يا از جاعل ديگرى أخذ كرده‏است خدا مى‏داند؟ در اينكه بخارى با شخص اميرالمؤمنين‏عليه السلام خرده حسابى داشته و در روايات مناقب و فضايل آن حضرت تقطيع به عمل مى‏آورد، جاى شبهه نيست. ما خودمان موارد بسيارى را از اين گونه سراغ داريم.

ابن‏كثير در كتاب تاريخش كه اين روايت را نقل مى كند مى‏گويد: انْفَرَدَ بهِ الْبُخَارِىّ [222] . «فقط از بخارى است.»

اين داستان را ميرخواند در «روضةالصّفا» به وجه تقريباً معقول ذكر كرده است و شايد أصل روايت هم همين بوده است آنگاه در روايت بخارى دست برده شده و بدان صورت غير معقول درآمده است.

ميرخواند مى‏گويد: نقل است كه در أيّام مرض موت، روزى على‏عليه السلام از پيش آن سرور بيرون آمده، أصحاب با او گفتند كه: يَا أبَاالْحَسن حال رسول‏الله امروز بر چه وجه است؟ ! جواب داد كه شكر مرخداى را كه بر وجه احسن است. عبّاس دست على را گرفته آهسته با او گفت كه بعد از سه روز پيغمبر به جوار رحمت ربّ‏العالمين واصل مى‏شود، چه من علامت مرگ در روى مبارك او مشاهده مى‏كنم. اكنون مصلحت آنكه نزد وى رفته بپرسيم كه امر خلافت بعد از آن سرور به كه مفوّض خواهد بود؟! اگر از ما باشد فَبِها و إلاّ از ديگرى باشد تا ما را به او سفارش نمايد.


ص 165

على‏عليه السلام از اين معنى سرباز زده جواب داد: به خدا سوگند كه من از آن حضرت اين سؤال نكنم و دنيا طلب ننمايم [223] .

در جعل اين حديث در پاسخى كه على‏عليه السلام به ابن‏عبّاس مى‏دهد چند نكته مهمّ تزوير و تدسيس شده است:

نخست آنكه: مى‏رساند كه على‏عليه السلام از خلافت خويش خبر نداشته و به طور كلّى تعيين خليفه‏اى براى رسول خدا نشده بود و نياز به سؤال و پرسش از آن حضرت داشت، و اين مهمترين دقيقه‏اى است كه حزب مخالف بر آن تكيه مى‏زند و مى‏خواهد حقّانيّت خود را بر همين أصل إثبات كند.

دوم آنكه: احتمال مى‏رود پس از پرسش از رسول‏الله، وى على‏عليه السلام را از خلافت منع كند و در اين صورت ديگر خلافت نصيب او نخواهد شد، و اين نيز از بديعترين ترفندهاى تزوير است و احتمال جَوَلان بيشترى را براى حزب مخالف مى‏دهد و مجال أوْسَعى در تحكيم اساس خود به او مى‏بخشد.

سوم آنكه: على‏عليه السلام را يك مرد طالب دنيا و رياست و امارت قلمداد مى‏كند كه در صورت منع رسول‏الله، مردم ديگر او را خليفه نمى‏كنند، پس بگذار تا نپرسيم، زيرا در آن‏صورت احتمال رياست و امارت گرچه در زمان‏هاى دور هم باشد مى‏رود.

اين احتمالات وارده در اين حديث، و اين موارد تزوير به قدرى روشن است كه هر كس از تاريخ و سيره رسول اكرم‏صلى الله عليه وآله و از تاريخ و سيره اميرالمؤمنين‏عليه السلام فى‏الجمله خبردار باشد، مى‏فهمد كه اين مطالب دروغ است. خلافت او از قبل تعيين شده است و رسول خدا او را يگانه خليفه وحيد و فريد خود مى‏شمرد و خود على از اين مطلب مطّلع بود، و ايجاد سقيفه بنى‏ساعده و كانديداى ابوبكر را براى خلافت، در نزد او امرى مبهم و غير قابل قبول به نظر مى‏رسيد. خُطَب «نهج‏البلاغه» و ساير خطبه‏ها و ساير روايات وارده از شيعه و عامّه از اين مطلب حاكى است و


ص 166

تمام عالم مى‏دانند حتّى مورّخين از يهود و نصارى و مستشرقين، كه على‏عليه السلام طالب رياست نبود. او يك مرد به تمام معنى الكلمه اِلهى بود و رياست و خلافت براى او زينت نبود، او بود كه به خلافت زينت بخشيد. و حتّى بعضى از عامّه اعتراف دارند كه على‏عليه السلام اهل سياست نبود و او و أصحاب خاصّ خودش همچون حضرت مسيح با حواريانش بودند كه بايد پيوسته به امور معنوى و روحانى و الهيّات مشغول باشند. على‏عليه السلام به مثابه فرشته آسمانى بود، او را به سرگرم كردن به امور دنيوى و رتق و فتق و سياست بازى چكار؟

اين روايت و أمثال آن به قدرى روشن است كه مجعول و دروغ است كه هر شخص مختصر مطّلع از أخبار و تاريخ، تا آن را ببيند حكم به تزويرش مى‏كند. وقتى ما از طرف رسول خداصلى الله عليه وآله مأموريم كه اخبار را به كتاب خدا عرضه كنيم آنچه موافق بود بپذيريم و آنچه مخالف بود ردّ كنيم، در اين صورت كه مى‏بينيم غالب آيات قرآن در شأن و فضائل او آمده است و حتّى به تصديق معاريف و اَثبات عامّه رسول‏خداصلى الله عليه وآله فرموده است: مَا أنْزَلَ اللهُ آيَةً فيهَا يَا أيّهَا الّذِينَ آمَنُوا إلاّ وَ عَلِىّ رَأسُهَا وَ أمِيرُهَا [224] «خداوند آيه‏اى را در قرآن كه در آن يا أيّها الّذين آمنوا باشد نازل ننموده است مگر آنكه على سردسته و امير در آن آيه است»؛

وقتى مى‏بينيم معاريف عامّه درباره او روايت كرده‌اند كه رسول خداصلى الله عليه وآله به أنصار گفت: يَا مَعْشَرَالأنْصَارِ! ألَا أدُلّكُمْ عَلَى مَا إنْ تَمَسّكْتُمْ بِهِ لَنْ‏تَضِلّوا بَعْدَهُ أبَداً؟! قَالُوا: بَلىَ يَا رَسُولَ اللهِ! قَالَ: هَذَا عَلِىّ فَأحِبّوهُ بِحُبّى وَ أكْرِمُوهُ بِكَرامَتِى، فَإنّ جِبْرِيلَ أمَرَنِى بِالّذى قُلْتُ لَكُمْ مِنَ اللهِ عَزّ وَ جَلّ [225]) .


ص 167

«اى جماعت أنصار! آيا من شما را راهنمائى نكنم به چيزى كه اگر به آن تمسّك جوئيد پس از آن ابداً گمراه نشويد؟! گفتند: آرى اى رسول خدا! گفت: اين على است! پس او را به دوستى من دوست داشته باشيد و به كرامتى كه از من داريد كريم و بزرگوار بدانيد. زيرا جبرائيل مرا امر كرده است كه از طرف خداوند عزّوجّل اين را به شما بگويم»؛

وقتى مى‏بينيم، معاريف عامّه روايت مى‏كنند كه رسول خداصلى الله عليه وآله به او گفت : يَاعَلِىّ أخْصِمُكَ بِالنّبُوّةِ وَ لَا نُبُوّةَ بَعْدِى! [226] «اى على فقط من از جهت نبوّت مى‏توانم با تو خصومت كنم و بر تو غالب آيم، زيرا نبوّتى پس از من نيست» و تو با هفت خصلت از جميع مردم برترى؛

و آيات وارده در قرآن شأن نزول آنها را در تفاسير معتبره أهل سنّت همچون ثَعْلَبى و قُرْطُبى و «الدّرالْمَنْثُور» درباره اميرالمؤمنين‏عليه السلام مى‏بينيم، درمى‏يابيم كه اين حديث مجعول است.

از مقارنه و مقايسه ميان روايات مى‏توان به صِدق و كذب آن پى‏برد، و آن را ردّ يا قبول نمود.

همچنين چون مى‏بينيم كه در قرآن مجيد جزا و پاداش كسانى را كه در برابر پيغمبر صدا بلند كنند، حَبْط عمل قرار داده است يعنى به مجرّد اين عمل تمام حسنات و كارهاى خوبى كه سابقاً انجام داده‌اند همگى فرو مى‏ريزد و نابود و فانى مى‏شود (اين است معنى حَبْط عمل)، و از طرفى مى‏بينيم كه عمر صداى خود را در


ص 168

برابر رسول‏الله به بلندى كشانده و نسبت هَجْر و ياوه داده است و در حقيقت مجلس تعدّى و تجاوز فراهم آورده‏اند، در اين صورت به جميع رواياتى كه در فضايل و مناقب او در كتب عامّه برخورد مى‏نمائيم مى‏فهميم همه مجعول و ساختگى است. زيرا رسول خدا فرموده است: صحّت روايت را با كتاب الله بسنجيد! وقتى كتاب‏الله پاداش رفع صوت را در حضور رسول حَبْط و نابودى أعمال مقرّر داشته است، چگونه مى‏توانيم به اين مناقب ساختگى تن دردهيم؟!

بازگشت به فهرست

بيان مزورانه ابوالفداء دمشقي در جمع ميان روايات وصايت

بحث دهم، أبُو الْفِداء ابن كثير دمشقى در تاريخ خود پس از آنكه روايت أوّلى را كه ما از بخارى نقل كرديم، و سپس از مسلم آورديم، او نيز از بخارى و مسلم روايت مى‏كند و روايت أوّلى را كه از مسلم نقل كرديم و در آن عبارت مَا شَأنُهُ؟ أهَجَرَ؟ اِسْتَفْهِمُوهُ ! آمده بود، او از مسلم و بخارى هر دو روايت مى‏كند، آنگاه مى‏گويد: وَ هَذَا الْحَديثُ مِمّا قَدْ تَوَهّمَ بِهِ بَعْضُ الأغْبِيَاءِ مِنْ أهْلِ الْبِدَعِ مِنَ الشّيعَةِ وَ غَيْرِهِمْ؛ كُلّ مُدّعٍ أنّهُ كَانَ يُرِيدُ أنْ يَكْتُبَ فِى ذَلِكَ الْكِتَابِ مَا يَرْمُونَ اِلَيْهِ مِنْ مَقَالَاتِهِمْ. «و اين حديث از آن رواياتى است كه بعضى از احمقان از اهل بدعت از شيعيان و غير آنها پندار باطل نموده و همگى ادّعا كرده‏اند كه رسول خدا در آن كتاب مى‏خواست عقائد و مقالات آنها را كه خود پنداشته‏اند و مذهب خود قرار داده‏اند،بنويسد.» سپس مى‏گويد: اين توهّم باطل، أخذ به متشابه و ترك محكمات است و اهل سنّت پيوسته حديث محكم را أخذ مى‏كنند، و متشابهات را به محكمات ارجاع مى‏دهند . و اين طريقه راسخين در علم است همان طور كه خداوند عزّوجلّ در كتابش آنان را توصيف نموده است.

آنگاه مى‏گويد: و اين جائى است كه قدم‏هاى بسيارى از اهل ضلال و گمراهان لغزيده شده است. و امّا اهل‏سنّت، مذهبى ندارند مگر پيروى از حقّ، هر جا حق بگردد آنها هم با حقّ مى‏گردند.

و آن مطلبى كه رسول خداصلى الله عليه وآله مى‏خواسته است بنويسد در بسيارى از أحاديث صحيحه آمده و مرادش مكشوف افتاده است. إمام أحمد حنبل از مؤمل، از نافع، از


ص 169

ابن‏عمر، و ابن أبى‏مليكه از عائشه براى ما روايت مى‏كنند كه رسول خداصلى الله عليه وآله در مرض مرگش گفت: اُدْعُوا لِى اَبَابَكْرٍ وَ ابْنَهُ لِكَىْ لَايَطْمَعَ فِى أمْرِ أبِى‏بَكْرٍ طَامِعٌ وَ لَايَتَمَنّاهُ مُتَمَنّ. «به سوى من ابوبكر و پسرش را بخوانيد، براى اينكه در امر خلافت او كسى طمع نبندد، و آرزو كننده‏اى آرزو ننمايد.» و سپس گفت: يَأبَى اللهُ ذَلِكَ وَ الْمُؤمِنُونَ مَرّتَيْنِ. «دو بار فرمود: خداوند و مؤمنين إبا دارند از اينكه كسى در خلافت او طمع كند و آرزو نمايد.» أحمدحنبل در اين طرق روايتى كه ما ذكر كرديم متفرّد است.

و نيز أحمدحنبل از أبومعاويه، از عبدالرّحمن بن أبى‏بكر قرشى، از ابن أبى‏مليكه از عائشه روايت مى‏كند كه او گفت: چون مرض رسول‏الله سنگين شد، به عبدالرحمن‏بن ابى‏بكر گفت: ائْتِنِى بِكَتِفٍ أوْ لَوْحٍ حَتّى أكْتُبَ لِأبِى‏بَكْرٍ كِتَاباً لَايَخْتَلِفُ عَلَيْهِ أحَدٌ. «براى من كتفى يا لوحى بياوريد تا براى أبوبكر نوشته‏اى بنويسم تا يك نفر درباره او اختلاف نكند.»

همينكه عبدالرّحمن خواست از جا برخيزد پيغمبر گفت: أبَى اللهُ وَ الْمُؤمِنُونَ أنْ يَخْتَلِفَ عَلَيْكَ يَا أبَا بَكْرٍ! «اى ابوبكر! خداوند و مؤمنين ابا دارند از اينكه كسى درباه تو اختلاف كند!» باز در اين طريق روايت، أحمد متفرّد است.

و بخارى از يحيى‏بن يحيى، از سليمان بن بلال، از يحيى بن سعيد، از قاسم بن محمّد، از عايشه روايت مى كند كه او گفت: رسول الله گفت: لَقَدْ هَمَمْتُ أنْ اُرْسِلَ إلَى أبِى‏بَكْرٍ وَ ابْنِهِ فَأعْهَدَ أنْ يَقُولَ الْقَائِلُونَ أوْ يَتَمَنّى مُتَمَنّونَ، فَقَالَ : يَأبَى اللهُـ أوْ يَدْفَعُ الْمُؤمِنُونَ، أوْ يَدْفَعُ اللهُ وَ يَأبَى الْمُؤمِنُونَ . [227] «من قصد كردم كه به سوى ابوبكر و پسرش بفرستم و خلافت را براى او قراردهم تا اينكه گويندگان چيزى نگويند و آرزومندان آرزو ننمايند. پس پيغمبر گفت: خداوند إبا مى‏كندـ و يامؤمنين نمى‏گذارند، و يا خداوند نمى‏گذارد، و مؤمنين إبا دارند از اينكه خلافت به غير أبوبكر برسد.»

بازگشت به فهرست

روايات گذشته ساخته عايشه است

ما شكّ نداريم كه اين روايات ساخته و پرداخته خود عائشه است كه براى


ص 170

تحكيم پدرش، و برادرش عبدالرّحمن كه در قرآن كريم عذاب أبدى براى او طبق آيه: وَالّذِى قَالَ لِوَالِدَيْهِ اُفّ لَكُمَا أتَعِدَانِنِى أنْ اُخْرَجَ وَ قَدْ خَلَتِ الْقُرُونُ مِنْ قَبْلِى وَ هُمَا يَسْتَغِيثَانِ اللهَ وَيْلَكَ آمِنْ اِنّ وَعْدَاللهِ حَقّ فَيَقُولُ مَا هَذَا اِلاّ أسَاطِيرُ الْأوّلِينَ. اُولَئِكَ الّذِينَ حَقّ عَلَيْهِمُ الْقَوْلُ فِى اُمَمٍ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِمْ مِنَ الْجِنّ وَ الْإنْسِ إنّهُمْ كَانُوا خَاسِرِينَ، [228] مقرّر شده است جعل و وضع نموده است، همان عائشه‏اى كه جنگ جمل را به راه انداخت و دوازده هزار نفر از نفوس مسلمين را به كشتن داد و خود سوار شتر شده رياست لشگر را به عهده داشت براى كشتن و نابود ساختن نور أميرالمؤمنين على‏بن أبيطالب إمام به حق و حجّت برخلق و كانون ولايت و مصدر صدق و حقيقت.

همان عائشه‏اى كه گفت: عثمان را بكشيد كافر شده است (اقْتُلُوا نَعْثَلاً فَقَدْ كَفَرَ) . امّا پس از آنكه مردم با اميرالمؤمنين‏عليه السلام بيعت كردند، گفت: على قاتل عثمان است و به شهرها نامه نوشت و آنها را براى جنگ با أميرالمؤمنين به بهانه اينكه عثمان مظلوم كشته شده است و على قاتل اوست، دعوت كرد.


ص 171

اما چه كنيم كه اين برادران سنّى ما، عائشه را نه تنها راستگو، بلكه صِدّيقه مى‏دانند و با نام و لقب حبيبه رسول‏الله، او را طاهر و مطهّر و پاك و امين و صادق مى‏دانند و روايات وارده از او را صحيح مى‏شمرند.

ما براى روشن شدن أحوال و روايات او، خوانندگان أرجمند را به مطالعه دوره كتابهاى «احاديث اُمّ المؤمنين عائشه» كه توسط علامه مجاهد و عالم جليل‏القدر، دائى‏زاده‏مكرّم ما، حضرت‏آيةالله آقاى سيدمرتضى‏عسكرى [229] اطال ‏الله‏ بقائه وأمدّ فى عمره‏ الشّريف ونفع ‏المسلمين ‏بدوام‏ حياته‏ و مؤلّفاته، تأليف شده‏ است دعوت‏ مى‏كنيم.

ما اينك با عائشه و روايات مجعوله و موضوعه او در اينجا و ساير جاها كار نداريم، سخن ما فقط با صاحب «البداية و النهاية» أبوالفداء دمشقى است كه روايات رَزِيّه يوم الخميس را از ابن‏عبّاس كه رسول الله كتف و دوات طلبيد متشابه شمرده و اين أحاديث مجعوله عايشه را محكم، و آنها را به اينها ارجاع داده است و نسبت غباوت و حماقت به شيعه داده‏است كه آنها را دليل بر ولايت و خلافت أميرمؤمنان گرفته‏اند.

ما در شرح و توضيح بطلان كلام اين مرد متعصّب، فقط و فقط بدين جمله اكتفا مى‏كنيم كه : شما آنها را متشابه گرفتيد، و اينها را از محكمات پنداشتيد بسيار خوب. ما هم هيچ نمى‏گوئيم اما با دُم خروس چه مى‏كنيد؟! اگر مراد رسول خدا از آن نوشته، وصيّت ابوبكر بود، چرا عمر و يارانش پرخاش كردند؟ چرا عمر نسبت هَجر و هذْيان به رسول‏الله داد؟ چرا مجلس را بهم زدند و لَغَط و فرياد بلند شد؟ چرا رسول خدا گفت: اين زنان بهتر از شما هستند؟ چرا پيغمبر گفت: قُومُوا برخيزيد برويد؟ چرا ابن‏عبّاس آن را رزيّه يعنى مصيبت خواند؟ چرا با يَوْم الخميس و ما يوم الخميس شدّت و صعوبت آن مصيبت را يادآور شد؟ چرا آنقدر گريه كرد كه ريگهاى


ص 172

زمين‌تر شد و از صورت او دانه‏هاى اشك همچون لؤلؤ مى‏ريخت؟

عمر كه يگانه يار و معين و ناصر و برادر و مديرعامل ابوبكر بود! در اين صورت كه مى‏ديد پيامبر مى‏خواهد به او وصيّت كند، بايد خوشحال شود، و پيغمبر را تأييد كند، و گفتارش را وَحْىِ مُنْزَل بداند. چرا اين آشوب را بر خلاف رسول الله برپا كرد تا بعداً بعضى بگويند: طبق گفته رسول‏الله كتف و كاغذ بياوريد وبعضى بگويند: طبق گفتار عمر لازم نيست؟

اينها همه قرائن و شواهدى است كه چون آفتاب، روشن مى‏كند كه مراد از نوشته رسول الله، كتابت خلافت أميرالمؤمنين على بن ابيطالب‏عليه السلام و تفصيل حديث مكرّره ثَقَلَيْن است.

اگر آن روايات وارده از عايشه هم صحيح بود، شما مى‏بايستى با اين قراين كثيره، دراين روايات عديده كه بخارى و مسلم و احمد و غيرهم آورده‏اند، و سندشان هم صحيح است، اينها را محكم بدانيد و آن روايات أحمد را متشابه، و آنها را به اينها ارجاع دهيد، تا هم كار عقلائى كرده باشيد، و هم خودتان و مسلمين پيرو مكتبتان را راحت كنيد و با شهادت أنّ عَليّاً أميرالمؤمنين وَ سَيّدُ الوصيّين و خليفةُ رسول‏الله از پرده جهل و إصرار بر عِناد بيرون آئيد! اين است صراط مستقيم.

امّا چنين نكرديد! و با نسبت غباوت و حماقت به شيعه، آنان را اهل ضلال و گمراهى دانستيد و تصوّر كرديد كار به همين جا خاتمه پيدا مى‏كند! هَيهات هَيهات! اين دم خروس علامت پنهان كردن خروس است. ما شيعيان، گناه اُمّت بيچاره را به عهده شما علماء و مصنّفين و مؤلّفين مى‏دانيم كه با وجود علم و تدبير، تزوير به كار مى‏بريد! شما با اين روايات صحيحه مرويّه از ابن‏عبّاس در كتب صحاح خودتان كه از جهت دلالت أظهر من الشمس است نتوانستيد كارى بكنيد! نتوانستيد در صحّت آنها خدشه كنيد! نتوانستيد آنها را ناديده گرفته خود را از شرّش خلاص‏كنيد!آمديد آنها را بدين‏تزوير متشابه‏انگاشتيد و خود را راسخ درعلم شمرده‏بر كرسى وَ الرّاسخون


ص 173

فِى الْعِلْم [230] نشستيد. امّا صد حيف كه ندانستيد از اين كرسى شما را فرومى‏كشند.

بازگشت به فهرست

دنباله متن

پاورقي


[220] صحيح» بخارى، طبع بولاق، ج 6، كتاب النبّى، باب مرضه ص.12 و اين روايت را ابن ابى الحديد، در ج‏2، ص 51 از شرح بر «نهج‏البلاغة» ذكر نموده است. و ايضاً مقريزى در كتاب «النزاع و التخاصم فى ما بين بنى امية و بنى هاشم» طبع نجف، سنه 1386، ص 32 از بخارى از حديث زهرى نقل كرده است.

[221] يعنى پس از سه روز چنان خواهى شد كه مورد آزار و اذيت قرارگيرى و تو را به وحشت اندازند. در «اقرب الموارد» آورده است: الناس عبيدالعصا: يهابون مَن آذاهم.

[222] البداية و النهاية» أبوالفداء ابن كثير دمشقى، ج‏5، ص 227، و ابن سعد در «طبقات» طبع بيروت، ج‏2، ص 245، و «السيرة النبوية» ابن هشام طبع چهارم بيروت، ج‏4، ص.304

[223] روضةالصّفا» طبع سنگى، جلد دوّم، تاريخ رسول‏الله، ذكر مرض‏موت رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله.

[224] حافظ ابونعيم احمد بن عبدالله اصفهانى متوفّى در سنه 430 در كتاب «حلية الأولياء» ج‏1، ص 64 و «مناقب خوارزمى» طبع سنگى، ص 179 با سند متّصل خود از ابن عبّاس از رسول خداصلى الله عليه وآله.

[225] حلية الأولياء» ج‏1، ص 63 با سند متّصل خود از رسول خدا كه فرمود: ادعوا لى سيّد العرب! يعنى على بن أبيطالب. عائشه گفت: ألستَ سيّد العرب؟! فقال: انا سيّد ولد آدم و علىّ سيدالعرب. و چون على آمد به طائفه انصار گفت: يا معشر الانصار...

[226] حلية الاولياء» ج‏1، ص 65و ص 66 با سند متصل خود از معاذبن جبل، قال: قال رسول الله صلى الله عليه وآله: يا على اخصمك بالنّبوة و لا نبوة بعدى، و تخصم الناس بسبع و لايحاجّك فيها أحد من قريش: أنت أولهم ايماناً بالله، و أوفاهم بعهدالله، و أقومهم بأمرالله، و أقسمهم بالسّويّة، و أعدلهم فى الرعيّة، و أبصرهم بالقضيّة، و أعلمهم عندالله مزيةً.

[227] البداية و النهاية» ج‏5، ص 227 و.228

[228] آيه 17 و 18، از سوره 46: احقاف: «و آن كسى كه به پدر و مادرش گفت: اُف باد بر شما، آيا شما مرا وعده مى‏دهيد كه سر از قبر بيرون مى‏آورم و مبعوث مى‏شوم در حالى كه مردمان در قرون عديده مرده‏اند و ابداً برنگشته‏اند؟! و آن پدر و مادر استغاثه به خدا مى‏نمودند كه اى پسر واى بر تو، ايمان بياور، حقّاً وعده خدا حق است. و او در جواب مى‏گفت: اين عقيده شما نيست مگر خرافات و عقيده‏هاى سخيف پيشينيان. آنها كه منكر معادند كسانى هستند كه كلمه عذاب حقّ بر آنها محقّق شده است در زمره افرادى كه قبل از آنها از جنّ و انس بوده‏اند. حقّاً آنان از زيانكارانند.»

در «الميزان» ج‏18، ص 225 از تفسير «الدّرّالمنثور» روايتى را نقل مى‏كند كه اين آيه درباره عبدالرّحمن بن ابى‏بكر نازل شده است و مى‏فرمايد: داستان خطبه مروان در مسجد مدينه و دعوت مردم به پذيرش استخلاف معاويه يزيد را و انكار عبدالرّحمن بر او و جواب او به اين كه: ألست الذى قال لوالديه اُفّ لكما؟ و پاسخ عبدالرحمن به اينكه: ألستَ ابن اللّعين الذّى لعن اباك رسول الله؟ معروف است. علّامه مى‏خواهند از اين آيه استفاده كنند كه چون به عنوان حقّ عليهم القول آورده شده است مى‏توان فهميد كه اسلام عبدالرّحمن صورى بوده و اثرى نداشته است و وى از مخلّدين در آتش و از خاسرين است مگر اينكه اين روايات و تاريخ را درباره او انكار كنيم همچنانكه خواهرش عائشه انكار نمود.

[229] علّامه حاج سيد مرتضى عسگرى، سبط و نوه دخترى مرحوم محدّث عظيم آيةالله ميرزا محمد طهرانى شريف عسگرى است و مرحوم آقاى ميرزا محمّد ـ قدس الله نفسه ـ دائى پدر حقير كه نامشان سيّد محمد صادق بوده است، بوده‏اند.

[230] آيه 7، از سوره 3: آل عمران.

بازگشت به فهرست

دنباله متن