صفحه قبل

پاسخهاي علماي عامه در اعتذار عمل عمر همگي مردود است

بحث يازدهم: پاسخهائى است كه علماء عامّه از اين حديث داده‏اند كه مراد رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله از اين كتابت وصيّت به على‏بن أبيطالب‏عليه السلام نبوده است، و حاصل آن پاسخها به چند جواب برمى‏گردد:

أوّل آنكه ممكن است امر رسول خدا به احضار دوات و كتف، اين نبوده است كه بخواهد چيزى را بنويسد بلكه فقط مقصودش اين بوده است كه بخواهد آنها را آزمايش كند كه آيا كسى امر وى را اطاعت مى‏كند يانه؟ نظير امر آزمايشى كه خداوند به حضرت ابراهيم در ذبح فرزندش نمود، كه مراد حقيقت ذبح نبوده بلكه امتحان ابراهيم بوده‏است.

و در اينجا عمر فاروق بدين نكته متوجّه شد، و صحابه ديگر نفهميدند كه امر امتحانى است، فلذا آنها را از احضار منع كرد، و اين را بايد از جمله كرامات عمر و موافقاتش با اراده پروردگار تعالى به شمار آورد.

اين جواب نادرست است زيرا اوّلاً عبارت لَاتَضِلّوا (گمراه نخواهيد شد) با اين توجيه منافات دارد چون لَاتَضِلّوا جواب دوم است براى امر رسول الله كه ائتُونِى باشد و جواب أوّلش أكْتُبْ است، يعنى بياوريد دوات و كتفى براى اينكه بنويسم، و براى اينكه در اثر نوشتن گمراه نشويد! يعنى اگر بنويسم گمراه نمى‏شويد! و بديهى است كه اين گونه اخبار براى مجرّد امتحان، نوعى از كذب واضح است كه ساحت أنبياعليهم السلام از آن منزّه است بالأخصّ در جائى كه ترك إحضار دوات و كتف از احضار آنها بهتر باشد.

و علاوه، صريح حديث دلالت دارد بر آنكه اين واقعه در حال احتضار و ارتحال رسول‏الله بوده است و اين وقت، وقت امتحان نيست، وقت إعذار و اِنذار است، وقت وصيّت به مهمّات است، وقت رسيدگى به امور فوت شدنى و واجب الذّكر


ص 174

است، وقت نصيحت تامّ و تمام براى اُمّت است.

محتضر در اين حال از شوخى و سخنان فكاهى دور است، مشغول به خود و مهمّات خود است، مشغول به امور ضروريّه بستگان خود است، بخصوص آنكه پيغمبر باشد. و چنانكه در مدّت طولانى رسالتش وقت آن را نداشته است كه آنها را امتحان كند چگونه در اين ساعات كوتاه احتضار چنين فرصتى را دارد؟

علاوه بر اين، از اين سخن پيامبر كه در وقتى كه در مجلس لَغْو و لَغَط و اختلاف زياد شد، فرمود: «برخيزيد»، فهميده مى‏شود كه پيغمبر از آنها ناراحت شده است و اگر منع كنندگان در منعشان مصيب بودند، بايد پيغمبر خوشش بيايد و اين منع را مستحسن بشمارد و اظهار راحتى بنمايد.

و كسى كه به اطراف و جوانب اين قضيّه نظر كند، بالأخص به قول عمر كه گفت: هَجَرَ رَسُولُ الله، يقين پيدا مى‏كند كه پيغمبر اراده نوشتن چيزى را داشته است كه اينها ناپسند داشته‏اند، فلذا زبان به هَجَرَ رَسُولُ الله گشودند و لغو و لَغَط و اختلاف را بالا بردند، و گريه ابن‏عبّاس پس از اين حادثه و اينكه آن را رَزيّه (مصيبت) شمرده است، دليل است بر بطلان اين جواب.

ديگر آنكه: اگر اين امر امتحانى هم بوده است باز هم دليل بر نكوهش عمر است نه ستايش او، زيرا وى در اين امر امتحانى مردود شده است! ما در امر امتحانى مانند داستان ابراهيم عليه السلام مشاهده مى‏كنيم كه آنحضرت مطابق دستور عمل كرد و خداوند مانع از انجام عمل وى شد. ولى در اينجا عمر پى دستور نرفت و از همان آغاز مخالفت كرد. اگر وى برمى‏خاست و در پى آوردن كاغذ و قلم مى‏شد و رسول خداصلى الله عليه وآله جلو او را مى‏گرفت، اين توجيه وجيه بود، ولى مطلب برعكس است!

دوم آنكه امر رسول خداصلى الله عليه وآله در اينجا امر ايجابى و عزيمتى نبوده است كه ردّش جايز نباشد و ردّ كننده‏اش گنهكار به حساب آيد بلكه امر مشورتى بوده است زيرا مردم در بعضى از امثال اين موارد سخن پيغمبر را ردّ مى‏كرده‏اند بالأخصّ عمر كه خود را در تشخيص اين گونه از امور موفّق مى‏دانست كه رأيش مطابق صواب


ص 175

 است، و در ادراك مصالح به واقع مى‏رسد، و از طرف پروردگار داراى الهام بود. در اين صورت خواست تا بر مشقّتى كه بر پيغمبر به سبب إملاء كتاب در حال درد و مرض عارض مى‏شود از محبّتى كه بر او داشت تخفيفى حاصل شود، فلهذا ديد ترك احضار دوات و بياض بهتر است.

و چه بسا مى‏ترسيد پيغمبر چيزى را بنويسد كه مردم از بجا آوردنش عاجر باشند و بدين جهت مستحقّ عقوبت گردند، زيرا در صورت نوشتن در زمره امور منصوصه در مى‏آمد و راهى براى اجتهاد و اظهار نظر باقى نمى‏گذارد.

و شايد عُمر از منافقين مى‏ترسيد كه بگويند: چون اين نوشته، در حال مرض رسول الله بوده است اعتبار ندارد؛ و اين موجب فتنه گردد، لذا گفت: حَسْبُنَا كِتَابُ الله بر اساس قول خداوند تعالى: مَا فَرّطْنَا فِى الْكِتَابِ مِنْ شَىْ‏ءٍ [231] . و قول ديگر او: الْيَوْمَ اَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِى [232] . و چون عمر به واسطه كامل بودن دين و تمام بودن نعمت بر اُمّت، نگرانى خاطر نداشت كه آنها در ضلالت افتند لذا حَسْبُنَا كِتَابُ الله گفت.

اين جواب نيز نادرست است، زيرا گفتار رسول خداصلى الله عليه وآله كه مى‏فرمايد: لَا تَضِلّوا (در آن صورت گمراه نمى‏شويد) مى‏رساند كه امر، امر ايجاب و عزيمت است نه مشورت . چون بدون شك سعى و كوشش در آنچه موجب أمنيّت از ضلالت و گمراهى شود، در صورت قدرت، واجب است. و ناراحت شدن پيغمبر و گفتارش به اينكه قُومُوا (برخيزيد) در وقتى كه امتثال امر او را ننمودند، دليل دگرى است بر اينكه امر رسول‏الله براى ايجاب بوده است نه مشورت .

و علاوه اين كه گفته‏اند عمر در ادراك مصالح مصيب بوده است، و از طرف خدا داراى الهام بوده است، از جمله سخنانى است كه حتّى از خود ايشان در امثال اين


ص 176

مقام نبايد بدان توجّهى نمود، زيرا لازمه‏اش اين است كه صدق و راستى در اين واقعه در جانب او قرار گيرد نه در جانب پيغمبرصلى الله عليه وآله، و الهام عمر در اين داستان از وحيى كه به پيغمبر صادق امين مى‏رسيده است، راست‏تر باشد.

در اينجا اگر كسى به جهت شكستن امر ايجابى بگويد: اگر آوردن دوات و لوح واجب بود، و نوشتن بر پيغمبر واجب بود، پيغمبر آن را به مجرّد مخالفت آنها ترك نمى‏نمود همچنانكه تبليغ در امر دين را به مجرّد مخالفت كافرين ترك نكرد.

جوابش آن است كه اين دليل اگر تمام باشد مى‏رساند كه كتابت آن نوشته بر پيغمبرصلى الله عليه وآله واجب نبوده است. و اين منافات ندارد با اينكه آوردن دوات و لوح بر آنها واجب باشد در جائى‏كه پيغمبر به آنها امر كرده است و فايده‏اش را برايشان بيان فرموده است كه مصونيّت از گمراهى و دوام هدايتشان است.

زيرا معنى امر، ايجاب بر شخص مأمور است، نه بر شخص آمر، خصوصاً جايى كه فائده‏اش منحصر در مأمور باشد، و گفتار ما و محلّ كلام ما در وجوب نوشتن و آوردن است بر حضّار مجلس نه برخود پيغمبر.

علاوه ممكن است بگوئيم نوشتن بر پيغمبر هم واجب بوده است امّا اين وجوب به واسطه عدم امتثالشان، و گفتارشان به اينكه پيغمبر ياوه و هذيان مى‏گويد، ساقط شده باشد زيرا كتابت رسول‏الله در اين صورت غير از فتنه و فساد چيزى بجاى نمى‏گذاشت.

سوم آنكه از كلام رسول‏خداصلى الله عليه وآله، عمر نفهميد كه آن نوشته يكايك از افراد اُمّت را از ضلالت حفظ مى‏كند به طورى كه ديگر يك فرد هم گمراه نشود، بلكه فهميد كه اُمّت من حَيْثُ المجموع گمراه نمى‏شوند و چون خودش مى‏دانست كه اجتماع اُمّت بر ضلالت محال است فلهذا اثرى براى نوشته رسول خدانيافت و پنداشت كه از شدّت رحمتى كه در آن حضرت است مرادشان زيادى احتياط در امر اُمّت است. و بنابر آنكه امر آن حضرت را براى وجوب نپنداشت، آن معارضه از او سر زد.

اين جواب نيز نادرست است، زيرا گفتار آن حضرت به لاتضلّوا دليل بر آن است


ص 177

كه آن امر براى وجوب بوده است، و ناراحت شدن حضرت دليل ديگرى است براى آنكه آنان واجبى از واجبات را ترك كرده‏اند، و معنى اين حديث همان معنى متبادرى است كه از آن فهميده مى‏شود و بيابانى و شهرى مى‏فهمند كه مراد از آن عدم گمراهى يكايك از امّت است نه عدم گمراهى مجموع امّت . و عُمر هم اينقدر كم فهم نبوده است كه مراد حضرت را عدم اجتماع امّت بر ضلالت بفهمد .

عمر يقيناً مى‏دانست كه: حضرت رسول‏اكرم‏صلى الله عليه وآله از آن نمى‏ترسند كه امّتشان بر ضلالت مجتمع شوند، چون از آنحضرت شنيده بود كه: لَا تَجْتَمِعُ اُمّتِى عَلَى ضَلَالٍ . «امّت من بر گمراهى اجتماع نمى‏كنند.» و لَا تَجْتَمِعُ عَلَى الْخَطَاء. «امّت من بر خطا اجتماع نمى‏كنند.» و شنيده بود كه فرموده‏اند: لاتَزالُ طَائِفةٌ مِنْ اُمّتِى ظَاهِرينَ عَلَى الْحَقّ. «پيوسته گروهى از اُمّت من بر حقّ تظاهر دارند.» و آيه قرآن را نيز خوانده بود كه: وَعَدَاللهُ الّذِينَ آمَنُوا مِنْكُم وَ عَمِلُوا الصّالِحَاتِ لَيَسْتَخْلِفَنّهُمْ فِى الْأرْضِ كَمَا اسْتَخْلَفَ الّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَ لَيُمَكّنَنّ لَهُمْ دِينَهُمُ الّذِى ارْتَضَى لَهُمْ وَ لَيُبَدّلَنّهُمْ مِنْ بَعْدِ خَوْفِهِمْ أمْناً يَعْبُدُونَنِى لَايُشْرِكُونَ بِى شَيْئاً. [233] «خداوند به افرادى كه از شما ايمان آورده‏اند و عمل صالح بجاى آورده‏اند وعده داده است كه آنان را خليفه در روى زمين گرداند همان طور كه افراد پيشين از آنها را خليفه كرده بود، و دينى را كه رضايت و خوشايندى آنان باشد در تحت تمكين آنان قرار دهد، و پس از خوف و ترسشان زمان امن و امان پيش بياورد، به طورى كه خدا را به قسمى كه شايسته اوست بدون شائبه‏اى از شرك عبادت كنند.» الى غير ذلك از نصوص وارده در كتاب و سنّت كه صراحت دارند برآنكه اُمّت رسول‏خدا همگى اجتماع برضلالت نمى‏كنند.

بنابر اين متصوّر نيست كه در ذهن عمر و يا غير او اين آمده باشد كه رسول‏اكرم‏صلى الله عليه وآله در هنگام طلب كردن دوات و كتف از اجتماع اُمّت بر گمراهى خائف بودند. سزاوار فهم عمر آن است كه همان را كه به ذهن مى‏رسد بفهمد نه


ص 178

 آنچه را كه سنّت صحيحه و محكمات قرآن آن را نفى كرده‏اند.

علاوه بر اين، ناراحت شدن رسول‏الله، دليل بر آن است كه آنچه را ترك كرده‏اند بر آنها واجب بوده است. و اگر معارضه عمر با رسول خدا، ناشى از اشتباه وى در فهم حديث بود همان طور كه اين مدافعان از او مى‏گويند، پيغمبر از او ازاله شبهه مى‏نمود،ومرادش را به‏او مى‏فهماند بلكه‏اگر درطاقت رسول‏خدابودكه‏ايشان را اقناع كندبه‏آنچه كه به‏آن امر كرده‏است، إقناع‏مى‏كرد وإخراجشان از حجره خود نمى‏نمود.

گريه ابن‏عبّاس و جَزَع او از بزرگترين أدلّه است برگفتار ما، و إنصاف آن است كه اين رزيّه و مصيبت از اعظم رزايا و مصائبى است كه بر پيغمبر و اسلام و شرف و انسانيّت وارد شد، و كجا مى‏تواند كمر بند اين عذرخواهى‏ها از جانب عمر و در دفاع از ساحت او، به اطراف آن برسد و آن را دربرگيرد؟

و اينكه گفته‏اند عمر از منافقين مى‏ترسيد كه به واسطه مرض پيغمبر، در صحّت آن نوشته مبارك خرده بگيرند و آن موجب فتنه شود، سخنى است گزاف و بى‏محتوا، چرا كه با وجود نصّ رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله بر آنكه آن نوشته سبب امنيّت از ضلالت است، چگونه ممكن است به واسطه قدح منافقين سبب فتنه گردد؟

اگر عمر از منافقين ترسان بود كه در صحّت آن نوشته قدح كنند، چرا خودش تخم قدح و خرده را به دست خود پاشيد، در وقتى كه مانع از آوردن شد و گفت: هَجَرَ رَسُولُ اللهِ؟!

و اينكه در تفسير گفتارش حَسْبُنَا كِتَابُ اللهِ گفته‏اند: خداوند مى‏فرمايد: ما در كتاب از بيان هيچ چيز مضايقه ننموده‏ايم، و مى‏فرمايد: «امروز من دين شما را براى شما كامل گردانيدم» نيز نادرست است، زيرا اين دو آيه مباركه متضمّن ضمانت مأمون كردن از گمراهى نيست، و ضمانت هدايت مردم را نمى‏نمايد. پس چگونه جايز است دنبال آن نوشته رسول خدا نرفت، به اعتماد بر اين دو آيه؟

اگر نفس وجود قرآن عزيز، موجب امن از ضلالت بود، چرا در ميان اين اُمّت


ص 179

ضلالت و تفرّق به گونه‏اى پيش آمد كه اميد زوال آن نمى‏رود؟

و مراد رسول خدا از آن نوشته، كتابت احكام نبود، تا در پاسخش حَسْبُنَا كِتَابُ الله گفته شود. و اگر فرضاً مراد آن حضرت كتابت احكام بود، باز شايد نصّ حضرت بر آنها سبب مصونيّت از ضلالت مى‏شد، بنابر اين وجهى براى ترك سعى در انجام آن نوشته نيست، و اكتفاى به قرآن غلط است.

و اگر فرض كنيم آن نوشته رسول‏خدا هيچ اثرى نداشت مگر اينكه به مجرّد نوشته، مصونيّت از ضلالت بود، باز هم تركش جايز نبود و اعراض از آن به اعتماد آنكه كتاب الله جامع هر چيزى است، كلامى است غير معقول.

اُمّت اسلام نياز مبرم به سنّت مقدّسه دارند، و بى‏نياز از آن به كتاب الله تعالى نيستند، زيرا گرچه قرآن عظيم كتاب جامع و مانعى است امّا استنباط از آن براى همه كس مقدور نيست .

اگر كتاب خدا ما را بى‏نياز از گفتار رسول خدا مى‏نمود خداوند به پيغمبرش امر نمى‏كرد تا آن را براى مردم بيان كند آنجا كه فرموده است: وَ أنْزَلْنَا إلَيْكَ الذّكْرَ لِتُبَيّنَ لِلنّاسِ مَا نُزّلَ إلَيْهِمْ [234] ، [235] «ما قرآن را به سوى تو فرو فرستاديم تا آنچه را كه به سوى مردم فرو آمده است، روشن و مبيّن سازى!»

و بعضى پاسخ داده‏اند از فعل عمر كه اين كار برخلاف سيره آنها صورت گرفته


ص 180

است كَفَرْطَةٍ سَبَقَتْ وَ فَلْتَةٍ نَدَرَتْ (قصورى است كه گذشته، و لغزشى است كه ظاهر شده است) و ما وجه صحّت آن را تفصيلاً نمى‏دانيم.

اين نيز درست نيست، زيرا واقعاً اگر مسأله فقط به همين لغزش موقّتى ختم مى‏شد و پى‏آمدى نداشت مطلب قابل اغماض بود ولى نه تنها به اينجا ختم نشد بلكه نتائج سوء آن براى نبوّت و ولايت و براى حيات بشريّت و مسلمين تا قيام قائم آل محمّدصلى الله عليه وآله باقى است.

اين فَرْطه و فَلْته مانند كار كوچك و مختصرى است كه يك فرمانده سپاه دستور مى‏دهد، و در نتيجه جميع آن سپاه را در كام مرگ فرو مى‏برد، مانند انگشت نهادن بر روى كليد يك بمب ئيدروژنى و يا اتمى است، كه ناگهان يك قارّه را خاكستر مى‏كند. نبايد گفت كار كوچكى بود و قابل عفو، بايد ديد اثر آن تا چه شعاعى عالم بشريّت را فرا گرفت. و علاوه ما هم نديديم عمر پشيمان شود، بلكه روز بروز بر مرام خود و تعدّيات خود كه بر اساس همان مجلس نهاده بود افزود. آيا اين گناه هم قابل اغماض است؟!

بازگشت به فهرست

جنايات عمر مسير تاريخ را عوض كرده است

جنايات عمر بالأخص نه فقط به خاندان نبوّت و بنى عبدالمطّلب و در رأس آنها علىّ‏بن أبيطالب و دختر گرامى رسول خدا فاطمه زهراء بود بلكه عُمر مسير تاريخ اسلام را عوض كرد، عمر به اصل مَمشاى نبوّت لطمه زد. عمر به مسيح و موسى و ابراهيم خيانت كرد، عمر به ريشه انسانيّت صدمه زد، به شرف و بقاء آدميّت لطمه وارد كرد، به قافله راهروان طريق معرفت شبيخون زد، عمر دنيا را به جهنّم گداخته باقى گذاشت، و نقشه اى را كه رسول‏الله به امر خدا براى بهشتى نمودن آورده بود عقيم گذارد، اگر مسأله عمر جنايت به شخص أميرالمؤمنين و فاطمه زهراء بود، قابل اغماض بود.

عمر مكتب صدق و امانت را بهم ريخت، و با نسبت ياوه‏گوئى به أوّلين قطب عالم وجود، و تشكيل آن صحنه منع، و ردّ اعتراض، با روح نبوّت در افتاد، عمر چشمه آفتاب را گل‏اندود ساخت.


ص 181

شور بختان به آرزو خواهند                     مُقْبلان را زوال نعمت و جاه

گرنبيند به روز شب پره چشم                     چشمه آفتاب را چه گناه

راست خواهى هزار چشم چنان         كور، بهتر كه آفتاب سياه [236]

اميرالمؤمنين‏ عليه السلام جان رسول خدا بود، روح و سرّ او بود، نفس نفيس او بود، عالِم به كتاب و سنّت او بود، عارف به خدا و مبدأ و معاد او بود، و به تصديق همه اُمّت مانند او كسى نبود. عمر تيشه بر ريشه چنين درخت مى‏زند، و او را از مقام شامخ به خاك مى‏افكند . عمر اميرالمؤمنين را يا حقيقت علم و معلّم ثانى امّت نسبت به رسول الله را، براى اسلام و اسلاميّت نه تنها بيست و پنج‏سال، بلكه تا ظهور حضرت مهدى خانه‏نشين مى‏كند. عمر معنى قرآن و تفسير و تأويلش را مى‏زدايد،وقرآن رابه‏صورت كالبدى بى‏جان همچون‏كاغذومقوا، دست‏بشرمى‏دهد. اگر اين كار جزئى و فَلْته و فَرْطه است، ما معنائى براى كار كلّى و مهم سراغ نداريم.

اينجاست كه سخن رسول خدا: مَا اُوذِىَ نَبِىّ مِثْلَ مَا اُوذِيتُ قَطّ «هيچ پيغمبرى را به مقدارى كه مرا اذيّت كردند، أذيّت ننمودند» ظاهر مى‏شود. آزارهاى روحى است كه پيامبر از چنين نزديكانى به خود مى‏بيند كه در حال مرگش بايد بگويد: برخيزيد برويد؛ و چهره‏اش را از آنها برگرداند و براى فاطمه‏اش بهترين تحفه را پس ازخودش مرگ بداند و چون به او خبر دهد كه أوّلين كسى هستى كه به من ملحق شوى، فاطمه خندان گردد. كدام فاطمه؟ آن فاطمه‏اى كه:

مِشكَاةُ نُورِ اللهِ جَلّ جَلَالُهُ                                             زَيْتُونَةٍ عَمّ الْوَرَى بَرَكَاتُهَا

هِىَ قُطْبُ دَائِرَةِ الْوُجُودِ وَ نُقْطَةٌ                                     لَمّا تَنَزّلَتْ أكْثَرَتْ كَثَراتِهَا

هِىَ أحْمَدُ الثّانِى وَأحْمَدُ عَصْرِهَا                 هِىَ عُنْصُرُ التّوْحِيدِ فِى عَرَصَاتِهَا [237]


ص 182

1 ـ «محلّ تجمّع نور خداست جلّ جلاله، و درخت مبارك زيتونى است كه بركاتش همه انسانها را فرا گرفته است.

2 ـ او قطب دائره وجود است، و نقطه مجرّد وحدتى است كه چون پائين آمد كثراتش رو به فزونى گرفت.

3 ـ اوست أحمد دوم و اوست نيكوترين أهل عصر و زمان خود، اوست عنصر توحيد در زمين‏هاى متعلّق به او.»

بازگشت به فهرست

صبر و تحمل رسول خدا و علي عليه‌السلام در برابر مشكلات

رسول خدا براى حفظ اسلام و بقاء شرف انسان به علىّ‏بن أبى‏طالب‏عليه السلام وصيّت به صبر و استقامت مى‏كند، و على چنان صبر و استقامتى مى‏ورزد كه صبر و استقامت از او در تحيّر مى‏مانند.

شجاعت على را نبايد با شمشير در اُحُد و بَدْر و أحْزاب و حُنَيْن ديد، شجاعت او در اينجاست كه شمشير در كف دارد ونمى‏زند، يك قطره خون هم نمى‏ريزد گرچه فاطمه‏اش را ميان فشار در و ديوار لِه كنند، چرا كه حبيب او رسول خدا به او گفته است در صورت عدم اعوان كافى دست به شمشير مبر!

غير از على،كه لايق پيغمبرى بُدى؟                                 گر خواجه رسل نَبُدى ختم‏انبياء

فردا كه هركسى به شفيعى زنند دست               دست من‏است و دامن معصوم مرتضى

قاضى نورالله شوشترى در «مجالس المؤمنين» در باب تشيّع سعدى شيرازى مى‏نويسد: از جمله اشعار شيخ بزرگوار كه دلالت بر صحّت عقيده او دارد اين دو بيت است كه مؤلّف در يكى از ديوان‏هاى كهنه او ديده است.

و نيز سعدى اشعارى را كه در ديباچه «بوستان» خود آورده است، مى‏توان شاهد بر تشيّع او دانست:

خدايا به حقّ بنى فاطمه                        كه بر قول ايمان كنم خاتمه

اگر دعوتم ردّ كنى يا قبول                     من و دست دامان آل رسول

و نيز از اشعار ولايت او نسبت به امامت و ولايت أميرالمؤمنين‏عليه السلام اين بيت صريح است:


ص 183

سعديا شرمى‏ بدار آخر چه‏ مى‏ترسى‏ بگو:        نيست‏ بعد از مصطفى مولاى‏ ما الاّ على [238]

أبو نُعَيم اصفهانى با سند متّصل خود روايت مى‏كند از ابوصالح حَنَفى از علىّ بن أبيطالب‏عليه السلام كه مى‏گويد: قُلْتُ: يَا رَسُولَ‏اللهِ! اَوْصِنِى! قَالَ: قُلْ رَبّىَ اللهُ ثُمّ اسْتَقِمْ! «گفتم: اى رسول خدا، مرا وصيّتى كن! گفت: بگو: پروردگار من خداست، و سپس استقامت داشته باش!» قَالَ: قُلْتُ: اَللهُ رَبّى وَ مَا تَوْفِيقِى إلاّ بِاللهِ، عَلَيْهِ تَوَكّلْتُ وَ إلَيْهِ اُنيِبُ! «مى‏گويد: گفتم: الله پروردگار من است، امّا توفيق من براى استقامت در أمر، امكان ندارد مگر به واسطه خدا. من برخدا توكّل كردم و به سوى او بازمى‏گردم!» فَقَالَ: لِيَهْنِكَ الْعِلْمُ أبَاالْحَسَنِ لَقَدْ شَرِبْتَ الْعِلْمَ شُرْباً، وَ نَهِلْتَهُ نَهَلاً. [239] «رسول‏خداگفت:اى ابوالحسن، علم ‏گوارايت ‏باد، حقّاتوازحقيقت ‏علم ‏آشاميده‏اى وازآن ‏سيراب ‏گشته‏اى !»

ما در هيچ يك از صحابه نمى‏يابيم كه به قدر اميرالمؤمنين‏عليه السلام به سرّ عالم هستى و راه خير و سعادت و طريق مصونيّت از آفات و عاهات روحى و معنوى آگاه باشد، خُطَب و سخنان او عيناً مانند سخنان و خطب رسول‏الله است، گويا او و رسول خدا از يك ريشه روئيده‏اند . پس على و محمّد ـ عليهما الصلوة و السّلام ـ از نقطه نظر تحليل علمى در يك مسيرند، لذا بايد على جانشين او باشد.

بازگشت به فهرست

دنباله متن

پاورقي


[231] آيه 38، از سوره 6: انعام: «ما در كتاب از هيچ چيز كوتاهى نكرده‏ايم.»

[232] آيه 3، از سوره 5: مائده: «امروز من دينتان را برايتان كامل كردم و نعمتم را برايتان تمام نمودم.»

[233] آيه 55، از سوره 24: نور.

[234] آيه 44، از سوره 16: نحل.

[235] پاسخهائى كه در بحث يازدهم، علماء عامّه در دفاع از عمر در ردّ نوشته رسولخدا داده‏اند، و جوابهاى آن همگى از كتاب نفيس و ارزشمند «المراجعات» طبع اوّل 1355 قمرى مراجعه 87 و 88 ص 246 تا ص 251 مى‏باشد كه مرحوم آيةالله سيد شرف الدين عاملى در سنه 1329 به مصر مسافرت نموده و با يكى از اعلام علماى آنجا كه شيخ الاسلام مصر بوده بناى بحث را گذارده و بعداً بحث‏ها توسط نامه ردّ و بدل مى‏شده است. اين كتاب شريف تا حالا كه سنه 1410 هجريه قمريه است بيست بار طبع شده است. مطالب آن مورد استقبال همه قرار گرفته و بسيارى از اهل تسنّن به بركت مطالعه آن شيعه شده‏اند. اين كتاب از كتب جاودانى است و مطالعه آن بر همه لازم است.

[236] گلستان» سعدى، طبع عبدالعظيم گرگانى، ص.15

[237] نقل از كتاب «خصائص الفاطميّة» ميرزا محمّد باقر واعظ طهرانى كه از شيخ حرّ عاملى ذكر كرده است.

[238] بعضى سعدى را از اهل سنّت مى‏دانند و ظاهر عبارات و اشعارش مخصوصاً قصيده‏اى را كه در رثاء مستعصم سروده و وى را با اميرالمؤمنين خطاب كرده دليل مى‏گيرند: (آسمان را حق بود گر خون ببارد بر زمين ـ بر زوال ملك مستعصم اميرالمؤمنين). بسيارى از دانشمندان وى را شيعه دانسته و اشعار و عبارات او را درباره خلفا حمل بر تقيّه نموده‏اند، مخصوصاً قاضى نورالله شوشترى در «مجالس المؤمنين» دو بيت أوّلى را كه ما آورديم ذكر مى‏كند و مى‏افزايد كه من آنها را در يكى از ديوان‏هاى كهنه او ديده‏ام. حقير امثال سعدى و عطار و محيى‏الدين عربى را در اوائل عمر سنّى و در اواخر كه در اثر مطالعات بسيار و يا تابش نور عرفان حقيقت را دريافته‏اند شيعه مى‏دانم.

[239] حلية الأولياء» ج‏1، ص 65 تا.75

بازگشت به فهرست

دنباله متن