بحث يازدهم: پاسخهائى است كه علماء عامّه از اين حديث دادهاند كه مراد رسولاللهصلى الله عليه وآله از اين كتابت وصيّت به علىبن أبيطالبعليه السلام نبوده است، و حاصل آن پاسخها به چند جواب برمىگردد:
أوّل آنكه ممكن است امر رسول خدا به احضار دوات و كتف، اين نبوده است كه بخواهد چيزى را بنويسد بلكه فقط مقصودش اين بوده است كه بخواهد آنها را آزمايش كند كه آيا كسى امر وى را اطاعت مىكند يانه؟ نظير امر آزمايشى كه خداوند به حضرت ابراهيم در ذبح فرزندش نمود، كه مراد حقيقت ذبح نبوده بلكه امتحان ابراهيم بودهاست.
و در اينجا عمر فاروق بدين نكته متوجّه شد، و صحابه ديگر نفهميدند كه امر امتحانى است، فلذا آنها را از احضار منع كرد، و اين را بايد از جمله كرامات عمر و موافقاتش با اراده پروردگار تعالى به شمار آورد.
اين جواب نادرست است زيرا اوّلاً عبارت لَاتَضِلّوا (گمراه نخواهيد شد) با اين توجيه منافات دارد چون لَاتَضِلّوا جواب دوم است براى امر رسول الله كه ائتُونِى باشد و جواب أوّلش أكْتُبْ است، يعنى بياوريد دوات و كتفى براى اينكه بنويسم، و براى اينكه در اثر نوشتن گمراه نشويد! يعنى اگر بنويسم گمراه نمىشويد! و بديهى است كه اين گونه اخبار براى مجرّد امتحان، نوعى از كذب واضح است كه ساحت أنبياعليهم السلام از آن منزّه است بالأخصّ در جائى كه ترك إحضار دوات و كتف از احضار آنها بهتر باشد.
و علاوه، صريح حديث دلالت دارد بر آنكه اين واقعه در حال احتضار و ارتحال رسولالله بوده است و اين وقت، وقت امتحان نيست، وقت إعذار و اِنذار است، وقت وصيّت به مهمّات است، وقت رسيدگى به امور فوت شدنى و واجب الذّكر
ص 174
است، وقت نصيحت تامّ و تمام براى اُمّت است.
محتضر در اين حال از شوخى و سخنان فكاهى دور است، مشغول به خود و مهمّات خود است، مشغول به امور ضروريّه بستگان خود است، بخصوص آنكه پيغمبر باشد. و چنانكه در مدّت طولانى رسالتش وقت آن را نداشته است كه آنها را امتحان كند چگونه در اين ساعات كوتاه احتضار چنين فرصتى را دارد؟
علاوه بر اين، از اين سخن پيامبر كه در وقتى كه در مجلس لَغْو و لَغَط و اختلاف زياد شد، فرمود: «برخيزيد»، فهميده مىشود كه پيغمبر از آنها ناراحت شده است و اگر منع كنندگان در منعشان مصيب بودند، بايد پيغمبر خوشش بيايد و اين منع را مستحسن بشمارد و اظهار راحتى بنمايد.
و كسى كه به اطراف و جوانب اين قضيّه نظر كند، بالأخص به قول عمر كه گفت: هَجَرَ رَسُولُ الله، يقين پيدا مىكند كه پيغمبر اراده نوشتن چيزى را داشته است كه اينها ناپسند داشتهاند، فلذا زبان به هَجَرَ رَسُولُ الله گشودند و لغو و لَغَط و اختلاف را بالا بردند، و گريه ابنعبّاس پس از اين حادثه و اينكه آن را رَزيّه (مصيبت) شمرده است، دليل است بر بطلان اين جواب.
ديگر آنكه: اگر اين امر امتحانى هم بوده است باز هم دليل بر نكوهش عمر است نه ستايش او، زيرا وى در اين امر امتحانى مردود شده است! ما در امر امتحانى مانند داستان ابراهيم عليه السلام مشاهده مىكنيم كه آنحضرت مطابق دستور عمل كرد و خداوند مانع از انجام عمل وى شد. ولى در اينجا عمر پى دستور نرفت و از همان آغاز مخالفت كرد. اگر وى برمىخاست و در پى آوردن كاغذ و قلم مىشد و رسول خداصلى الله عليه وآله جلو او را مىگرفت، اين توجيه وجيه بود، ولى مطلب برعكس است!
دوم آنكه امر رسول خداصلى الله عليه وآله در اينجا امر ايجابى و عزيمتى نبوده است كه ردّش جايز نباشد و ردّ كنندهاش گنهكار به حساب آيد بلكه امر مشورتى بوده است زيرا مردم در بعضى از امثال اين موارد سخن پيغمبر را ردّ مىكردهاند بالأخصّ عمر كه خود را در تشخيص اين گونه از امور موفّق مىدانست كه رأيش مطابق صواب
ص 175
است، و در ادراك مصالح به واقع مىرسد، و از طرف پروردگار داراى الهام بود. در اين صورت خواست تا بر مشقّتى كه بر پيغمبر به سبب إملاء كتاب در حال درد و مرض عارض مىشود از محبّتى كه بر او داشت تخفيفى حاصل شود، فلهذا ديد ترك احضار دوات و بياض بهتر است.
و چه بسا مىترسيد پيغمبر چيزى را بنويسد كه مردم از بجا آوردنش عاجر باشند و بدين جهت مستحقّ عقوبت گردند، زيرا در صورت نوشتن در زمره امور منصوصه در مىآمد و راهى براى اجتهاد و اظهار نظر باقى نمىگذارد.
و شايد عُمر از منافقين مىترسيد كه بگويند: چون اين نوشته، در حال مرض رسول الله بوده است اعتبار ندارد؛ و اين موجب فتنه گردد، لذا گفت: حَسْبُنَا كِتَابُ الله بر اساس قول خداوند تعالى: مَا فَرّطْنَا فِى الْكِتَابِ مِنْ شَىْءٍ [231] . و قول ديگر او: الْيَوْمَ اَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِى [232] . و چون عمر به واسطه كامل بودن دين و تمام بودن نعمت بر اُمّت، نگرانى خاطر نداشت كه آنها در ضلالت افتند لذا حَسْبُنَا كِتَابُ الله گفت.
اين جواب نيز نادرست است، زيرا گفتار رسول خداصلى الله عليه وآله كه مىفرمايد: لَا تَضِلّوا (در آن صورت گمراه نمىشويد) مىرساند كه امر، امر ايجاب و عزيمت است نه مشورت . چون بدون شك سعى و كوشش در آنچه موجب أمنيّت از ضلالت و گمراهى شود، در صورت قدرت، واجب است. و ناراحت شدن پيغمبر و گفتارش به اينكه قُومُوا (برخيزيد) در وقتى كه امتثال امر او را ننمودند، دليل دگرى است بر اينكه امر رسولالله براى ايجاب بوده است نه مشورت .
و علاوه اين كه گفتهاند عمر در ادراك مصالح مصيب بوده است، و از طرف خدا داراى الهام بوده است، از جمله سخنانى است كه حتّى از خود ايشان در امثال اين
ص 176
مقام نبايد بدان توجّهى نمود، زيرا لازمهاش اين است كه صدق و راستى در اين واقعه در جانب او قرار گيرد نه در جانب پيغمبرصلى الله عليه وآله، و الهام عمر در اين داستان از وحيى كه به پيغمبر صادق امين مىرسيده است، راستتر باشد.
در اينجا اگر كسى به جهت شكستن امر ايجابى بگويد: اگر آوردن دوات و لوح واجب بود، و نوشتن بر پيغمبر واجب بود، پيغمبر آن را به مجرّد مخالفت آنها ترك نمىنمود همچنانكه تبليغ در امر دين را به مجرّد مخالفت كافرين ترك نكرد.
جوابش آن است كه اين دليل اگر تمام باشد مىرساند كه كتابت آن نوشته بر پيغمبرصلى الله عليه وآله واجب نبوده است. و اين منافات ندارد با اينكه آوردن دوات و لوح بر آنها واجب باشد در جائىكه پيغمبر به آنها امر كرده است و فايدهاش را برايشان بيان فرموده است كه مصونيّت از گمراهى و دوام هدايتشان است.
زيرا معنى امر، ايجاب بر شخص مأمور است، نه بر شخص آمر، خصوصاً جايى كه فائدهاش منحصر در مأمور باشد، و گفتار ما و محلّ كلام ما در وجوب نوشتن و آوردن است بر حضّار مجلس نه برخود پيغمبر.
علاوه ممكن است بگوئيم نوشتن بر پيغمبر هم واجب بوده است امّا اين وجوب به واسطه عدم امتثالشان، و گفتارشان به اينكه پيغمبر ياوه و هذيان مىگويد، ساقط شده باشد زيرا كتابت رسولالله در اين صورت غير از فتنه و فساد چيزى بجاى نمىگذاشت.
سوم آنكه از كلام رسولخداصلى الله عليه وآله، عمر نفهميد كه آن نوشته يكايك از افراد اُمّت را از ضلالت حفظ مىكند به طورى كه ديگر يك فرد هم گمراه نشود، بلكه فهميد كه اُمّت من حَيْثُ المجموع گمراه نمىشوند و چون خودش مىدانست كه اجتماع اُمّت بر ضلالت محال است فلهذا اثرى براى نوشته رسول خدانيافت و پنداشت كه از شدّت رحمتى كه در آن حضرت است مرادشان زيادى احتياط در امر اُمّت است. و بنابر آنكه امر آن حضرت را براى وجوب نپنداشت، آن معارضه از او سر زد.
اين جواب نيز نادرست است، زيرا گفتار آن حضرت به لاتضلّوا دليل بر آن است
ص 177
كه آن امر براى وجوب بوده است، و ناراحت شدن حضرت دليل ديگرى است براى آنكه آنان واجبى از واجبات را ترك كردهاند، و معنى اين حديث همان معنى متبادرى است كه از آن فهميده مىشود و بيابانى و شهرى مىفهمند كه مراد از آن عدم گمراهى يكايك از امّت است نه عدم گمراهى مجموع امّت . و عُمر هم اينقدر كم فهم نبوده است كه مراد حضرت را عدم اجتماع امّت بر ضلالت بفهمد .
عمر يقيناً مىدانست كه: حضرت رسولاكرمصلى الله عليه وآله از آن نمىترسند كه امّتشان بر ضلالت مجتمع شوند، چون از آنحضرت شنيده بود كه: لَا تَجْتَمِعُ اُمّتِى عَلَى ضَلَالٍ . «امّت من بر گمراهى اجتماع نمىكنند.» و لَا تَجْتَمِعُ عَلَى الْخَطَاء. «امّت من بر خطا اجتماع نمىكنند.» و شنيده بود كه فرمودهاند: لاتَزالُ طَائِفةٌ مِنْ اُمّتِى ظَاهِرينَ عَلَى الْحَقّ. «پيوسته گروهى از اُمّت من بر حقّ تظاهر دارند.» و آيه قرآن را نيز خوانده بود كه: وَعَدَاللهُ الّذِينَ آمَنُوا مِنْكُم وَ عَمِلُوا الصّالِحَاتِ لَيَسْتَخْلِفَنّهُمْ فِى الْأرْضِ كَمَا اسْتَخْلَفَ الّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَ لَيُمَكّنَنّ لَهُمْ دِينَهُمُ الّذِى ارْتَضَى لَهُمْ وَ لَيُبَدّلَنّهُمْ مِنْ بَعْدِ خَوْفِهِمْ أمْناً يَعْبُدُونَنِى لَايُشْرِكُونَ بِى شَيْئاً. [233] «خداوند به افرادى كه از شما ايمان آوردهاند و عمل صالح بجاى آوردهاند وعده داده است كه آنان را خليفه در روى زمين گرداند همان طور كه افراد پيشين از آنها را خليفه كرده بود، و دينى را كه رضايت و خوشايندى آنان باشد در تحت تمكين آنان قرار دهد، و پس از خوف و ترسشان زمان امن و امان پيش بياورد، به طورى كه خدا را به قسمى كه شايسته اوست بدون شائبهاى از شرك عبادت كنند.» الى غير ذلك از نصوص وارده در كتاب و سنّت كه صراحت دارند برآنكه اُمّت رسولخدا همگى اجتماع برضلالت نمىكنند.
بنابر اين متصوّر نيست كه در ذهن عمر و يا غير او اين آمده باشد كه رسولاكرمصلى الله عليه وآله در هنگام طلب كردن دوات و كتف از اجتماع اُمّت بر گمراهى خائف بودند. سزاوار فهم عمر آن است كه همان را كه به ذهن مىرسد بفهمد نه
ص 178
آنچه را كه سنّت صحيحه و محكمات قرآن آن را نفى كردهاند.
علاوه بر اين، ناراحت شدن رسولالله، دليل بر آن است كه آنچه را ترك كردهاند بر آنها واجب بوده است. و اگر معارضه عمر با رسول خدا، ناشى از اشتباه وى در فهم حديث بود همان طور كه اين مدافعان از او مىگويند، پيغمبر از او ازاله شبهه مىنمود،ومرادش را بهاو مىفهماند بلكهاگر درطاقت رسولخدابودكهايشان را اقناع كندبهآنچه كه بهآن امر كردهاست، إقناعمىكرد وإخراجشان از حجره خود نمىنمود.
گريه ابنعبّاس و جَزَع او از بزرگترين أدلّه است برگفتار ما، و إنصاف آن است كه اين رزيّه و مصيبت از اعظم رزايا و مصائبى است كه بر پيغمبر و اسلام و شرف و انسانيّت وارد شد، و كجا مىتواند كمر بند اين عذرخواهىها از جانب عمر و در دفاع از ساحت او، به اطراف آن برسد و آن را دربرگيرد؟
و اينكه گفتهاند عمر از منافقين مىترسيد كه به واسطه مرض پيغمبر، در صحّت آن نوشته مبارك خرده بگيرند و آن موجب فتنه شود، سخنى است گزاف و بىمحتوا، چرا كه با وجود نصّ رسولاللهصلى الله عليه وآله بر آنكه آن نوشته سبب امنيّت از ضلالت است، چگونه ممكن است به واسطه قدح منافقين سبب فتنه گردد؟
اگر عمر از منافقين ترسان بود كه در صحّت آن نوشته قدح كنند، چرا خودش تخم قدح و خرده را به دست خود پاشيد، در وقتى كه مانع از آوردن شد و گفت: هَجَرَ رَسُولُ اللهِ؟!
و اينكه در تفسير گفتارش حَسْبُنَا كِتَابُ اللهِ گفتهاند: خداوند مىفرمايد: ما در كتاب از بيان هيچ چيز مضايقه ننمودهايم، و مىفرمايد: «امروز من دين شما را براى شما كامل گردانيدم» نيز نادرست است، زيرا اين دو آيه مباركه متضمّن ضمانت مأمون كردن از گمراهى نيست، و ضمانت هدايت مردم را نمىنمايد. پس چگونه جايز است دنبال آن نوشته رسول خدا نرفت، به اعتماد بر اين دو آيه؟
اگر نفس وجود قرآن عزيز، موجب امن از ضلالت بود، چرا در ميان اين اُمّت
ص 179
ضلالت و تفرّق به گونهاى پيش آمد كه اميد زوال آن نمىرود؟
و مراد رسول خدا از آن نوشته، كتابت احكام نبود، تا در پاسخش حَسْبُنَا كِتَابُ الله گفته شود. و اگر فرضاً مراد آن حضرت كتابت احكام بود، باز شايد نصّ حضرت بر آنها سبب مصونيّت از ضلالت مىشد، بنابر اين وجهى براى ترك سعى در انجام آن نوشته نيست، و اكتفاى به قرآن غلط است.
و اگر فرض كنيم آن نوشته رسولخدا هيچ اثرى نداشت مگر اينكه به مجرّد نوشته، مصونيّت از ضلالت بود، باز هم تركش جايز نبود و اعراض از آن به اعتماد آنكه كتاب الله جامع هر چيزى است، كلامى است غير معقول.
اُمّت اسلام نياز مبرم به سنّت مقدّسه دارند، و بىنياز از آن به كتاب الله تعالى نيستند، زيرا گرچه قرآن عظيم كتاب جامع و مانعى است امّا استنباط از آن براى همه كس مقدور نيست .
اگر كتاب خدا ما را بىنياز از گفتار رسول خدا مىنمود خداوند به پيغمبرش امر نمىكرد تا آن را براى مردم بيان كند آنجا كه فرموده است: وَ أنْزَلْنَا إلَيْكَ الذّكْرَ لِتُبَيّنَ لِلنّاسِ مَا نُزّلَ إلَيْهِمْ [234] ، [235] «ما قرآن را به سوى تو فرو فرستاديم تا آنچه را كه به سوى مردم فرو آمده است، روشن و مبيّن سازى!»
و بعضى پاسخ دادهاند از فعل عمر كه اين كار برخلاف سيره آنها صورت گرفته
ص 180
است كَفَرْطَةٍ سَبَقَتْ وَ فَلْتَةٍ نَدَرَتْ (قصورى است كه گذشته، و لغزشى است كه ظاهر شده است) و ما وجه صحّت آن را تفصيلاً نمىدانيم.
اين نيز درست نيست، زيرا واقعاً اگر مسأله فقط به همين لغزش موقّتى ختم مىشد و پىآمدى نداشت مطلب قابل اغماض بود ولى نه تنها به اينجا ختم نشد بلكه نتائج سوء آن براى نبوّت و ولايت و براى حيات بشريّت و مسلمين تا قيام قائم آل محمّدصلى الله عليه وآله باقى است.
اين فَرْطه و فَلْته مانند كار كوچك و مختصرى است كه يك فرمانده سپاه دستور مىدهد، و در نتيجه جميع آن سپاه را در كام مرگ فرو مىبرد، مانند انگشت نهادن بر روى كليد يك بمب ئيدروژنى و يا اتمى است، كه ناگهان يك قارّه را خاكستر مىكند. نبايد گفت كار كوچكى بود و قابل عفو، بايد ديد اثر آن تا چه شعاعى عالم بشريّت را فرا گرفت. و علاوه ما هم نديديم عمر پشيمان شود، بلكه روز بروز بر مرام خود و تعدّيات خود كه بر اساس همان مجلس نهاده بود افزود. آيا اين گناه هم قابل اغماض است؟!
جنايات عمر بالأخص نه فقط به خاندان نبوّت و بنى عبدالمطّلب و در رأس آنها علىّبن أبيطالب و دختر گرامى رسول خدا فاطمه زهراء بود بلكه عُمر مسير تاريخ اسلام را عوض كرد، عمر به اصل مَمشاى نبوّت لطمه زد. عمر به مسيح و موسى و ابراهيم خيانت كرد، عمر به ريشه انسانيّت صدمه زد، به شرف و بقاء آدميّت لطمه وارد كرد، به قافله راهروان طريق معرفت شبيخون زد، عمر دنيا را به جهنّم گداخته باقى گذاشت، و نقشه اى را كه رسولالله به امر خدا براى بهشتى نمودن آورده بود عقيم گذارد، اگر مسأله عمر جنايت به شخص أميرالمؤمنين و فاطمه زهراء بود، قابل اغماض بود.
عمر مكتب صدق و امانت را بهم ريخت، و با نسبت ياوهگوئى به أوّلين قطب عالم وجود، و تشكيل آن صحنه منع، و ردّ اعتراض، با روح نبوّت در افتاد، عمر چشمه آفتاب را گلاندود ساخت.
ص 181
شور بختان به آرزو خواهند مُقْبلان را زوال نعمت و جاه
گرنبيند به روز شب پره چشم چشمه آفتاب را چه گناه
راست خواهى هزار چشم چنان كور، بهتر كه آفتاب سياه [236]
اميرالمؤمنين عليه السلام جان رسول خدا بود، روح و سرّ او بود، نفس نفيس او بود، عالِم به كتاب و سنّت او بود، عارف به خدا و مبدأ و معاد او بود، و به تصديق همه اُمّت مانند او كسى نبود. عمر تيشه بر ريشه چنين درخت مىزند، و او را از مقام شامخ به خاك مىافكند . عمر اميرالمؤمنين را يا حقيقت علم و معلّم ثانى امّت نسبت به رسول الله را، براى اسلام و اسلاميّت نه تنها بيست و پنجسال، بلكه تا ظهور حضرت مهدى خانهنشين مىكند. عمر معنى قرآن و تفسير و تأويلش را مىزدايد،وقرآن رابهصورت كالبدى بىجان همچونكاغذومقوا، دستبشرمىدهد. اگر اين كار جزئى و فَلْته و فَرْطه است، ما معنائى براى كار كلّى و مهم سراغ نداريم.
اينجاست كه سخن رسول خدا: مَا اُوذِىَ نَبِىّ مِثْلَ مَا اُوذِيتُ قَطّ «هيچ پيغمبرى را به مقدارى كه مرا اذيّت كردند، أذيّت ننمودند» ظاهر مىشود. آزارهاى روحى است كه پيامبر از چنين نزديكانى به خود مىبيند كه در حال مرگش بايد بگويد: برخيزيد برويد؛ و چهرهاش را از آنها برگرداند و براى فاطمهاش بهترين تحفه را پس ازخودش مرگ بداند و چون به او خبر دهد كه أوّلين كسى هستى كه به من ملحق شوى، فاطمه خندان گردد. كدام فاطمه؟ آن فاطمهاى كه:
مِشكَاةُ نُورِ اللهِ جَلّ جَلَالُهُ زَيْتُونَةٍ عَمّ الْوَرَى بَرَكَاتُهَا
هِىَ قُطْبُ دَائِرَةِ الْوُجُودِ وَ نُقْطَةٌ لَمّا تَنَزّلَتْ أكْثَرَتْ كَثَراتِهَا
هِىَ أحْمَدُ الثّانِى وَأحْمَدُ عَصْرِهَا هِىَ عُنْصُرُ التّوْحِيدِ فِى عَرَصَاتِهَا [237]
ص 182
1 ـ «محلّ تجمّع نور خداست جلّ جلاله، و درخت مبارك زيتونى است كه بركاتش همه انسانها را فرا گرفته است.
2 ـ او قطب دائره وجود است، و نقطه مجرّد وحدتى است كه چون پائين آمد كثراتش رو به فزونى گرفت.
3 ـ اوست أحمد دوم و اوست نيكوترين أهل عصر و زمان خود، اوست عنصر توحيد در زمينهاى متعلّق به او.»
رسول خدا براى حفظ اسلام و بقاء شرف انسان به علىّبن أبىطالبعليه السلام وصيّت به صبر و استقامت مىكند، و على چنان صبر و استقامتى مىورزد كه صبر و استقامت از او در تحيّر مىمانند.
شجاعت على را نبايد با شمشير در اُحُد و بَدْر و أحْزاب و حُنَيْن ديد، شجاعت او در اينجاست كه شمشير در كف دارد ونمىزند، يك قطره خون هم نمىريزد گرچه فاطمهاش را ميان فشار در و ديوار لِه كنند، چرا كه حبيب او رسول خدا به او گفته است در صورت عدم اعوان كافى دست به شمشير مبر!
غير از على،كه لايق پيغمبرى بُدى؟ گر خواجه رسل نَبُدى ختمانبياء
فردا كه هركسى به شفيعى زنند دست دست مناست و دامن معصوم مرتضى
قاضى نورالله شوشترى در «مجالس المؤمنين» در باب تشيّع سعدى شيرازى مىنويسد: از جمله اشعار شيخ بزرگوار كه دلالت بر صحّت عقيده او دارد اين دو بيت است كه مؤلّف در يكى از ديوانهاى كهنه او ديده است.
و نيز سعدى اشعارى را كه در ديباچه «بوستان» خود آورده است، مىتوان شاهد بر تشيّع او دانست:
خدايا به حقّ بنى فاطمه كه بر قول ايمان كنم خاتمه
اگر دعوتم ردّ كنى يا قبول من و دست دامان آل رسول
و نيز از اشعار ولايت او نسبت به امامت و ولايت أميرالمؤمنينعليه السلام اين بيت صريح است:
ص 183
سعديا شرمى بدار آخر چه مىترسى بگو: نيست بعد از مصطفى مولاى ما الاّ على [238]
أبو نُعَيم اصفهانى با سند متّصل خود روايت مىكند از ابوصالح حَنَفى از علىّ بن أبيطالبعليه السلام كه مىگويد: قُلْتُ: يَا رَسُولَاللهِ! اَوْصِنِى! قَالَ: قُلْ رَبّىَ اللهُ ثُمّ اسْتَقِمْ! «گفتم: اى رسول خدا، مرا وصيّتى كن! گفت: بگو: پروردگار من خداست، و سپس استقامت داشته باش!» قَالَ: قُلْتُ: اَللهُ رَبّى وَ مَا تَوْفِيقِى إلاّ بِاللهِ، عَلَيْهِ تَوَكّلْتُ وَ إلَيْهِ اُنيِبُ! «مىگويد: گفتم: الله پروردگار من است، امّا توفيق من براى استقامت در أمر، امكان ندارد مگر به واسطه خدا. من برخدا توكّل كردم و به سوى او بازمىگردم!» فَقَالَ: لِيَهْنِكَ الْعِلْمُ أبَاالْحَسَنِ لَقَدْ شَرِبْتَ الْعِلْمَ شُرْباً، وَ نَهِلْتَهُ نَهَلاً. [239] «رسولخداگفت:اى ابوالحسن، علم گوارايت باد، حقّاتوازحقيقت علم آشاميدهاى وازآن سيراب گشتهاى !»
ما در هيچ يك از صحابه نمىيابيم كه به قدر اميرالمؤمنينعليه السلام به سرّ عالم هستى و راه خير و سعادت و طريق مصونيّت از آفات و عاهات روحى و معنوى آگاه باشد، خُطَب و سخنان او عيناً مانند سخنان و خطب رسولالله است، گويا او و رسول خدا از يك ريشه روئيدهاند . پس على و محمّد ـ عليهما الصلوة و السّلام ـ از نقطه نظر تحليل علمى در يك مسيرند، لذا بايد على جانشين او باشد.
پاورقي
[231] آيه 38، از سوره 6: انعام: «ما در كتاب از هيچ چيز كوتاهى نكردهايم.»
[232] آيه 3، از سوره 5: مائده: «امروز من دينتان را برايتان كامل كردم و نعمتم را برايتان تمام نمودم.»
[233] آيه 55، از سوره 24: نور.
[234] آيه 44، از سوره 16: نحل.
[235] پاسخهائى كه در بحث يازدهم، علماء عامّه در دفاع از عمر در ردّ نوشته رسولخدا دادهاند، و جوابهاى آن همگى از كتاب نفيس و ارزشمند «المراجعات» طبع اوّل 1355 قمرى مراجعه 87 و 88 ص 246 تا ص 251 مىباشد كه مرحوم آيةالله سيد شرف الدين عاملى در سنه 1329 به مصر مسافرت نموده و با يكى از اعلام علماى آنجا كه شيخ الاسلام مصر بوده بناى بحث را گذارده و بعداً بحثها توسط نامه ردّ و بدل مىشده است. اين كتاب شريف تا حالا كه سنه 1410 هجريه قمريه است بيست بار طبع شده است. مطالب آن مورد استقبال همه قرار گرفته و بسيارى از اهل تسنّن به بركت مطالعه آن شيعه شدهاند. اين كتاب از كتب جاودانى است و مطالعه آن بر همه لازم است.
[236] گلستان» سعدى، طبع عبدالعظيم گرگانى، ص.15
[237] نقل از كتاب «خصائص الفاطميّة» ميرزا محمّد باقر واعظ طهرانى كه از شيخ حرّ عاملى ذكر كرده است.
[238] بعضى سعدى را از اهل سنّت مىدانند و ظاهر عبارات و اشعارش مخصوصاً قصيدهاى را كه در رثاء مستعصم سروده و وى را با اميرالمؤمنين خطاب كرده دليل مىگيرند: (آسمان را حق بود گر خون ببارد بر زمين ـ بر زوال ملك مستعصم اميرالمؤمنين). بسيارى از دانشمندان وى را شيعه دانسته و اشعار و عبارات او را درباره خلفا حمل بر تقيّه نمودهاند، مخصوصاً قاضى نورالله شوشترى در «مجالس المؤمنين» دو بيت أوّلى را كه ما آورديم ذكر مىكند و مىافزايد كه من آنها را در يكى از ديوانهاى كهنه او ديدهام. حقير امثال سعدى و عطار و محيىالدين عربى را در اوائل عمر سنّى و در اواخر كه در اثر مطالعات بسيار و يا تابش نور عرفان حقيقت را دريافتهاند شيعه مىدانم.
[239] حلية الأولياء» ج1، ص 65 تا.75