پيامبر در بستر مرگ براى نوجوانى به نام اُسامَه لواى جنگ مىبندد و او را فوراً مأمور به خروج از مدينه مىكند و أمر حتمى و جدّى صادر مىنمايد كه: تمام اين وجوه و سرشناسان، كه يكايك نام مىبرد، بايد در تحت لواى اُسامَه بيرون روند. اين تأكيد و ابرام و اصرار بعد از اصرار، و لعنت بر تخلّف كنندگان از لشكر اُسَامَه با اين فوريّت و تشديد فقط و فقط براى آن است كه رسول خدا كه خود را در آستانه مردن مىبيند، مدينه را از شرّ وجود اين مدّعيان و دايگان مهربانتر از مادر خالى كند و زمينه را به تمام معنى براى برقرارى و استقرار حكومت و ولايت اميرالمؤمنين
ص 116
علىّبنأبيطالبعليه السلام آماده و مهيّا سازد تا أمر خلافت بدون هيچ منازعى بر او تحقّق گيرد و خارى سدّ راه نباشد.
آيا حركت دادن اين سپاه عظيم به سردارى نوجوانى همچون اُسَامه كه پيران و سالخوردگان را در زير پرچم و فرمان او قرار داده و به فوريّت امر به حركت و خروج مىكند، جز اين غَرض و منظور، محملى دارد؟ [147]
ابن سعد در «طبقات» مىگويد: در أواخر ماه صفر از سنه دهم از هجرت روز چهارشنبه رسول خداصلى الله عليه وآله ابتداى مرضش بود كه تب كرد و سردرد گرفت. چون روز پنجشنبه شد با دست خود لوائى براى اسامه بست و گفت: در راه خدا جنگ كن و با كافرين به خدا مقاتله نما!
اُسَامَه از مدينه بيرون رفت و در جُرْف آماده جمعآورى سپاه شد. رسول خدا از هيچ يك از وجوه و سرشناسان صرفنظر ننمود مگرآنكه او را به اين غزوه و تحت لواى اسامه فرا خواند كه ميانشان أبُوبَكْر، و عُمَرُبْنُ خَطّاب، و أبوعُبيْده جَرّاح، و سَعدبْنُ أبى وَقّاص، و سَعِيدُبنُ زَيْد، و قُتَادةُ بنُ نُعمَان، و سَلِمةُبنُ أسْلَم بنِ حَريش بودند. در اينجا جمعى سخن به اعتراض گشودند و گفتند: اين نوجوان را بر مهاجرين اوّلين امارت و رياست مىدهد. رسول خداصلى الله عليه وآله به شدّت خشمگين شد و در حالى كه دستمالى بر سر بسته بود و قطيفهاى بر دوش افكنده بود بيرون شد و بر منبر رفت و حمد و ثناى خداوند را بجاى آورد و سپس گفت:
أمّا بَعْدُ: اى مردم اين گفتار چه سخنى است كه از بعضى از شما درباره امارت اسامه به من رسيده است؟! شما كه اكنون بر امارت او به من طعن مىزنيد و ايراد
ص 117
مىگيريد، همانهايى هستيد كه قبلاً بر امارت پدرش زيدبن حارثه طعن زده، خرده مىگرفتيد! سوگند به خدا او لايق امارت بود و اينك پسرش پس از او لايق امارت است، و اُسامه از محبوبترين مردمان نزد من است. اُسامه و پدرش حقّاً نشانه و علامت هر خيرى هستند. شما سفارش و وصيّت مرا درباره وى به خوبى بپذيريد! چون اسامه از خوبان شماست [148] .
اين بگفت و از منبر فرودآمد و اين در روز شنبه بود...
كمكم حال پيغمبر سنگين مىشد و پيوسته مىفرمود: أنْفِذُوا بَعْثَ اُسَامة [149] «سپاه اسامه را حركت دهيد! سپاه اسامه را روان سازيد! سپاه اسامه را بيرون بريد!»
ابن هشام در «سيره» آورده است كه: رسول خداصلى الله عليه وآله ديد كه مردم در حركت به سوى جيش اسامه كُندى مىنمايند. در حالى كه در شدّت مرض خود بود دستمالى بر سر بسته، و از منزل بيرون شد، تا بر روى منبر نشست؛ و مردم گفته بودند درباره امارت اسامه: جوان تازهاى را بر تمام مهاجرين و أنصار حاكم كرده است. پيامبر حمد و ثناى خداوندى را بجاى آورده آن طور كه خداوند سزاوار حمد و ثنا بود، و سپس گفت: اى مردم لشگر اسامه را حركت دهيد! سوگند به جان خودم كه شما همين ايرادى را كه درباره پدرش داشتيد درباره او داريد . او مرد لايقى است براى
ص 118
رياست لشگر همانند پدرش كه لايق بود [150] .
آنگاه رسول خداصلى الله عليه وآله از منبر پائين آمد و مردم در رفتن و تجهيز لشكر سرعت كردند [151] .
ابن سعد با سند خود از أبوسعيد خُدرى از رسول خداصلى الله عليه وآله روايت مىكند كه فرمود: اِنّى اُوشِكُ أنْ اُدْعَى فَاُجِيبَ، وَ إنّى تَارِكٌ فِيكُمُ الثّقَلَيْنِ : كِتَابَ اللهِ وَ عِتْرَتِى، كتَابُ اللهِ حَبْلٌ مَمْدودٌ مِنَ السّماءِ إلَى الأرْضِ وَ عِتْرَتِى أهْلَ بَيْتِى. وَ إنّ اللّطِيفَ الْخَبِيرَ أخَبَرنِى: أنّهُمَا لَنْ يَفْتَرِقَا حَتّى يَرِدَا عَلَىّ الْحَوْضَ، فَانْظُرُوا كَيْفَ تَخْلُفُونّى فِيهِمَا ! [152]
ص 119
«نزديك است كه من از طرف پروردگارم دعوت شوم و اجابت كنم، و من در ميان شما دو متاع نفيس و گرانقدر باقى مىگذارم: كتاب خدا و عترت خود را! كتاب خداوند كه ريسمانى است كه ميان آسمان و زمين كشيده شده است، و عترت من كه اهل بيت من مىباشند. و تحقيقاً خداوند لطيف و خبير به من خبر داده است كه: آن دو از هم جدا نمىشوند تا در كنار حوض كوثر بر من وارد شوند. اينك شما بنگريد كه چگونه حقّ مرا در اين دو يادگار بجامانده، رعايت مىكنيد؟ !»
شيخ مفيد در «ارشاد» گويد: و از امورى كه بر فضيلت و برترى اميرالمؤمنينعليه السلام مىافزايد و او را به جلالت رتبه و منزلت اختصاص مىدهد، امور مختلف و
ص 120
متعددى است كه بعد از حجّة الوداع براى رسول الله رخ داد و قضايا و حوادثى است كه به قضا و قدر خداوندى اتّفاق افتاد. از جمله آنكه چون رسول الله دانست كه ارتحالش از اين جهان نزديك است بنابر اين آنچه را كه بيانش لازم بود براى امّت خويش بازگو كرد؛ فلهذا براى خود قائم مقام و خليفهاى در ميان مسلمين قرار داد و آنها را از اختلاف و فتنه پس از خود بر حذر داشت، و اكيداً آنان را به تمسّك به سنّت خود و اجماع و اتّفاق توصيه و سفارش نمود، و بر اقتداء به عترت خود و اطاعت و نصرت و حراست و محافظت از آنها، و اعتصام و تمسّك به ايشان در دين توصيه نمود، و از مخالفت و كنارهگيرى بر حذر داشت. و از جمله بياناتى كه به اتّفاق و اجماع بيان فرمود و روايات بر آن دلالت دارد اين است كه فرمود:
أيّهَا النّاسُ! انّى فَرَطُكُمْ وَ أنْتُمْ وَارِدُونَ عَلَىّ الْحَوْضَ. ألَا وَ إنّى سَائِلُكُمْ عَنِ الثّقَلَيْنِ! فَانْظُرُوا كَيْفَ تَخْلُفُونّى فِيهِمَا، فَإنّ اللّطِيفَ الْخَبيرَ نَبّأنِى أنّهُمَا لَنْيَفْتَرِقَا حَتّى يَلْقَيَانِى. وَ سَأَلْتُ رَبّى ذَلِكَ فَأعْطاَنِيهِ. ألَا وَ إنّى قَدْ تَرَكْتُهُمَا فِيكُمْ: كِتَابَ اللهِ وَ عِتْرَتِى أهْلَ بَيْتِى، لَاتَسْبِقُوهُمْ فَتَفَرّقُوا، وَ لَا تَقْصُرُوا عَنْهُمْ فَتَهْلِكُوا، وَ لَا تُعَلّمُوهُمْ فَاِنّهُمْ أعَلَمُ مِنْكُمْ!
أيّهَا النّاسُ! لَا اُلْفِيَنّكُمْ بَعْدِى تَرْجِعُونَ كُفّاراً يَضْرِبُ بَعْضُكُمْ رِقَابَ بَعْضٍ! فَتَلْقَوْنِى فِى كَتِيبَةٍ كَبَحْرِ السّيْلِ الْجَرّارِ! ألَا وَ إنّ عَلِىّ بْنَ أبِيطَالِبٍعليه السلام أخِى وَ وَصِيّى، يُقَاتِلُ بَعْدِى عَلَى تَأوِيلِ الْقُرْآنِ كَمَا قَاتَلْتُ عَلَى تَنْزِيلِهِ.
وَ كَانَ صلى الله عليه وآله يَقُومُ مَجْلِساً بَعْدَ مَجْلِسٍ بِمِثْلِ هَذَا الْكَلامِ وَ نَحْوِهِ.
«اى مردم! من جلودار شما هستم و پيشاپيش شما مىروم، و شما پس از من بر من در كنار حوض كوثر وارد مىشويد! آگاه باشيد كه من از دو چيز ذيقيمت و پربها ازشما مؤاخذه مىكنم، پس بنگريد كه چگونه مرا در آن دو حفظ نموده، شرائط خلافت را بجاى مىآوريد؟! چون خداى لطيف و خبير به من خبر داده است كه آن دو از هم تفرّق پيدا نمىكنند تا مرا ديدار كنند، و من از خدايم اين تمنّى را نمودهام و او مسئلت مرا برآورده و خواهشم را به من عطا نموده است. آگاه باشيد كه من آن دو چيز را در ميان شما باقى گذاردم: كتاب خدا و عترت من كه اهلبيت من هستند،
ص 121
شما از ايشان سبقت نگيريد كه متفرّق و متشتّت مىگرديد، و از آنها عقب نيفتيد و عمداً كوتاهى نكنيد كه هلاك مىشويد، و شما به آنان چيزى را نياموزيد چرا كه از شما داناترند.
اى مردم من پس از خودم شما را چنين نيابم كه به كفر برگشته و بعضى گردن ديگر را بزنيد آنگاه در ميان سپاهى همانند درياى سيل خروشان مرا ديدار كنيد! آگاه باشيد كه علىّ بن ابيطالب برادر من و وصىّ من است، بعد از من با مردم براى قبول مفاد و تأويل قرآن جنگ مىكند همان طور كه من براى قبول ظاهر و تنزيل آن جنگ نمودهام.
و رسول خداصلى الله عليه وآله پيوسته در مجلسى پس از مجلس ديگر اين گفتار را تكرار نموده و تذكّر مىداد.»
سپس پرچم امارت را براى اُسامة بن زيد بن حارثه بست، و به او امر كرد تا با تمامى امّت حركت كند، و به سوى همان جائى كه پدرش در بلاد روم شهيد شد، برسد. و رأى رسول الله بر اين شد كه جماعتى از متقدّمان از مهاجرين و أنصار در عسكر اسامه باشند، تا اينكه هنگام رحلتش در مدينه كسى نباشد تا در رياست اختلاف كند و طمع بر تقدّم در رياست بر مردم داشته باشد، و امر خلافت و امامت براى آن كسى كه خودش معيّن كرده است، محكم و مستحكم گردد و مُنازعى در اين بين پيدا نشود.
رسول خداصلى الله عليه وآله روى همين منظور عقد امارت را براى اسامه بست و در بيرون رفتن مخالفان و إخراجشان از مدينه جِدّ و جَهْد داشت و اُسامه را مأمور نمود كه مُعَسْكَر خود را در يك فرسخى (جُرْف) خارج مدينه قرار دهد و مردم را تحريض و ترغيب بر خروج مىنمود و از دو دلى و تلوّن و كندى و سستى جِدّاً منع مىنمود.
رسول خدا در همين امر بود كه مرضى كه در آن رحلت كرد به او عارض شد. و
ص 122
چون احساس مرض مرگ نمود [153] دست على را گرفت و به دنبال او جماعتى از مردم بودند و متوجّه به سوى بقيع شد و به همراهانش گفت: من مأمور شدهام براى مردگان بقيع استغفار كنم. مردم با پيامبر آمدند تا در ميان قبور بقيع رسيدند. پيامبر گفت: السّلامُ عَلَيْكُمْ يَا أهْلَ الْقُبُورِ، لِيَهْنِئْكُمْ مَا أصْبَحْتُمْ فِيهِ مِمّا فِيهِ النّاسُ! أقْبَلَتِ الْفِتَنُ كَقِطَعِ اللّيْلِ الْمُظْلِمِ يَتْبَعُ أوّلَهَا آخِرُهَا. «سلام بر شما خفتگان در ميان قبرها! گوارا باد براى شما سعادت و نجاتى كه با آن از دنيا رفتهايد و به فساد و فتنه امروز مردم مبتلا نشديد! فتنهها همانند پارههاى سياه شب ظلمانى روى آورده است كه آخرين آنها به دنبال و پيرو أوّلين آنهاست!»
پس از آن رسول خداصلى الله عليه وآله براى أهل بقيع استغفار و طلب غفران طولانى نمود و روى به أميرالمؤمنين عليه السلام كرده گفت: جبرائيل در هر سال قرآن را يكبار عرضه مىداشت و در امسال دوبار عرضه داشته است و من محملى براى آن نمىيابم مگر
ص 123
رسيدن اجل و مردنم را.
و سپس فرمود: اى على! مرا مخيّر گردانيدند ميان خزائن دنيا و جاودان زيستن در دنيا و ميان بهشت، و من لقاء پروردگارم و بهشت را اختيار نمودم. چون مرگ من فرارسيد، مرا غسل بده و عورت مرا بپوشان، زيرا اگر كسى چشمش بدان افتد كور مىشود.
در اين حال رسول خدا به منزل مراجعت نمود و سه روز به حالت تب گذراند، و سپس در حالى كه سر خود را با دستمالى بسته بود و با دست راست بر أميرالمؤمنين عليه السلام و بر دست چپ بر فضل بن عبّاس تكيه داده بود به سوى مسجد روان شد و بر منبر بالا رفت و بروى آن نشست و گفت:
مَعَاشِرَ النّاسِ! قَدْ حَانَ مِنّى خُفُوقٌ مِنْ بَيْنِ أظْهُرِكُمْ، فَمَنْ كَانَ لَهُ عِنْدِى عِدَةٌ فَلْيَأتِنِى اُعْطِهِ إيّاهَا! وَ مَنْ كَانَ لَهُ عَلَىّ دَيْنٌ فَلْيُخْبِرْنِى بِهِ! مَعَاشِرَ النّاسِ! لَيْسَ بَيْنَ اللهِ وَ بَيْنَ أحَدٍ شَىْءٌ يُعْطِيهِ بِهِ خَيْراً أوْ يَصْرِفُ عَنْهُ شَرّاً إلاّ الْعَمَلُ! أيّهَا النّاسُ ! لَايَدّعِى مُدّعٍ وَ لَا يَتَمَنّى مُتَمَنّ، وَ الّذى بَعَثَنِى بِالْحَقّ نَبِيّا لَا يُنْجِى إلاّ عَمَلٌ مَعَ رَحْمَةٍ، وَ لَوْ عَصَيْتُ لَهَوَيْتُ. اللّهُمّ هَلْ بَلّغْتُ؟! [154]
«اى جماعت مردم نزديك است كه من از ميان شما پنهان شوم! به هر كس كه وعدهاى دادهام بيايد وعدهاش را بدهم. و كسى كه از من طلبى دارد مرا إعلام نمايد! اى جماعت مردم! ميان خدا و مردم واسطه و سببى نيست كه خداوند بدان علّت خيرى را بدون عنايت كند و يا شرّى را از او برگرداند، مگر عمل. اى جماعت مردم!
ص 124
بنابر اين هيچ مدّعى نمىتواند ادّعا كند و هيچ آرزومندى نمىتواند آرزو داشته باشد كه وى بدون عمل به جهت ديگرى به بهشت مىرود و يا از جهنّم بركنار مىشود. قسم به آن خدائى كه مرا به حقّ برانگيخته است، چيزى نمىتواند نجات دهد مگر عمل انسان توأم با رحمت خداوند. و اگر من هم گناه كنم سقوط مىكنم. بار پروردگارا! تو گواه باش كه آيا من تبليغ كردم و آنچه بر عهده داشتم رساندم؟! [155] »
پس از اين خطبه، پيغمبراكرمصلى الله عليه وآله از منبر به زير آمد و با مردم نماز خفيفى ادا كرد و داخل منزلش شد و در آن وقت، در حجره اُمّسلمه بود، و يكروز يا دو روز در آنجا توقّف فرمود. آنگاه عائشه به سوى اُمّسَلمه ـ رضى الله عنها ـ آمد، و از او درخواست كرد تا رسول خدا را به حجره خود برد و خود مباشرت مرض او كند، و از ساير زنان رسولالله نيز درخواست كرد، همگى إذن دادند، و رسول خدا به حجرهاى كه عائشه در آن سكنى داشت منتقل شد، و چند روز مرضش به طول انجاميد و شدّت كرد. بلال هنگام نماز صبح آمد و رسول اللهصلى الله عليه وآله در تاب مرض بود، بلال ندا كرد: الصّلَوةَ يَرْحمكُمُ اللهُ . رسول خدا از نداى بلال متوجّه موقع نماز شد و گفت: بعضى از مردم با مردم نماز بخوانند . من الآن به توجّه نفس خويش
ص 125
مشغولم. عائشه گفت: أمركنيد أبوبكر نماز كند، حفصه گفت: أمر كنيد عمر نماز كند.
رسول خداصلى الله عليه وآله چون ديد اين دو نفر در حالى كه هنوز خودش زنده است اين طور حريصند در اينكه آوازه پدر خود را بلند كنند و جلال و عظمتش را بنمايانند، و مفتون و شيفته اين نام و نشان هستند، فرمود: اُكْفُفْنَ فَإنّكُنّ صُوَيْحِبَاتُ يُوسُفَ! «دست از اين شخصيّت طلبى برداريد، شما تحقيقاً مانند زنان فتنهگر زمان يوسف مىباشيد كه هر يك در پنهانى براى يوسف پيغام عمل شنيع و مراوده فرستادند!»
پيامبر خداصلى الله عليه وآله از ترس آنكه مبادا يكى از آن دو نفر با مردم نماز بخوانند، خود برخاست كه به مسجد برود. پيامبر آن دو را امر كرده بود كه با اُسامه از مدينه خارج گردند، و خبرى از تخلّف آنها نداشت. أمّا چون از عائشه و حفصه آن گفتارشان را شنيد، دانست كه آنها از امر وى تخلّف نمودهاند.
پيامبرصلى الله عليه وآله در رفتن به مسجد مبادرت كرد براى آنكه فتنه را بخواباند و شبهه را زايل نمايد. و چون ايستاد از شدّت ضعف قدرت آن را نداشت كه بر روى زمين قرار گيرد. دستهاى او را علىّبن ابيطالبعليه السلام و فضلبن عبّاس گرفتند و او بر آنها تكيه داده و در حالى كه از شدّت مرض و ضعف پايهاى مباركش بر زمين كشيده مىشد داخل مسجد شد.
چون داخل مسجد شد، ديد أبوبكر مبادرت به نماز كرده است و در محراب ايستاده است. حضرت با دست خود اشاره فرمود كه: عقب برو! ابوبكر عقب رفت، و رسول خدا جاى او ايستاد و تكبير گفت و همان نمازى را كه ابوبكر خوانده بود از اوّل شروع كرد و اعتنائى بر مقدارى از نماز كه أبوبكر خوانده بود ننمود.
چون رسول خدا به منزل بازگشت أبوبكر و عُمر را با جماعتى كه در مسجد حضور داشتند نزد خود فراخواند، و سپس فرمود: ألَمْآمُرْكُمْ أنْ تُنْفِذُوا جَيْشَ اُسَامَةَ؟! «آيا من به شما امر نكردم كه لشكر اسامه را روان سازيد؟!»
گفتند: بَلَى يَا رَسُولَ اللهِ «آرى اى رسول خدا!»
حضرتفرمود: فَلِمَ تَأخّرْتُمْ عَنْ أمْرِى؟!«پس چرا از اجراء امر من تأخير كرديد؟ !»
ص 126
أبوبكر گفت: من خارج شدم پس از آن برگشتم تا ديدار و عهدم را با تو تجديد نمايم! عمر گفت: من از مدينه بيرون نرفتم براى آنكه دوست نداشتم أحوال تو را از قافله بپرسم!
رسول خداصلى الله عليه وآله فرمود: نَفّذُوا جَيْشَ اُسَامَةَ! نَفّذُوا جَيْشَ اُسَامَةَ ! سه بار فرمود: «جيش اسامه را بيرون بريد! جيش اسامه را حركت دهيد.» و سپس از ناراحتى و تَعَبى كه پيدا كرده بود و از غصّه و أسفى كه بر وى عارض شده بود، بيهوش شد [156] . لحظهاى بيهوش ماند و مسلمين صدا به گريه بلند كردند و ناله و زارى از زنان و أولاد آن حضرت و زنان مسلمين و جميع حضّار از مسلمانان بالا گرفت.
در اين حال رسول خداصلى الله عليه وآله به هوش آمد و نگاهى به آنها نمود و گفت: ائْتُونِى بِدَواةٍ وَ كَتِفٍ لِأكْتُبَ لَكُمْ كِتَاباً لَاتَضِلّوا بَعْدَهُ أبَداً! «دوات و كتف براى من بياوريد تا من براى شما نوشتهاى بنويسم كه در أثر آن ابداً گمراه نشويد!»
در اين حال نيز پيامبر بيهوش شد. بعضى از حاضران برخاستند تا دوات و كتفى بياورند. عُمَر گفت: اِرْجِعْ فَإنّهُ يَهْجُرُ «برگرد! او هذيان مىگويد.» آن مرد برگشت و
ص 127
حاضران در مجلس از كوتاهى كردن در احضار دوات و كتف پشيمان بودند و در ميان خود زبان به ملامت يكديگر گشوده مىگفتند: إنّا لِلّهِ وَ إنّا إلَيْهِ راجِعُونَ. ما از مخالفت أمر رسول خدا ترسناكيم.
چون رسول خدا به هوش آمد، بعضى گفتند: اينك براى تو دوات و كتف بياوريم اى رسول خدا؟ !
فرمود: أبَعْدَ الّذِى قُلْتُمْ؟! لَا، وَلَكِنّى اُوصيكُمْ بِأهْلِ بَيْتِى خَيْراً . «آيا پس از آنچه گفتيد؟! نه، وليكن من به شما سفارش مىكنم كه با أهل بيت من به خوبى عمل كنيد!» پيامبر روى خود را از آن مردم برگردانيد. آنها برخاستند و عبّاس و فضل بن عبّاس و علىّ بن ابيطالبعليه السلام و أهل بيت او فقط باقى ماندند.
عبّاس گفت: اگر امر إمارت پس از تو در ما مستقر مىشود ما را بدان بشارت بده و اگر مىدانى كه ما محكوم إمارتهاى غير خواهيم شد، سفارش ما را به آنها بنما! رسول خدا فرمود: أنْتُمُ الْمُسْتَضْعَفُونَ مِنْ بَعْدِى! «شما بعد از من مورد تعدّى و ستم قرار خواهيد گرفت .» و ديگر رسول خدا سكوت كرد [157] .
جماعت حاضر برخاستند و از حيات رسول الله مأيوس شده و در حال گريه بيرون رفتند [158].
ص 128
آنچه را كه ما در اينجا آورديم از عالم بصير فقيه و متكلّم شيعه أبُوعَبدالله محمّدبن محمّدبن نُعمان، شيخ مفيد است كه در سال 336 و يا 338 متولّد، و در سنه 413 هجرى قمرى رحلت كرده و عظمت و جلالش از توصيف بيرون است.
علماى شيعه مىگويند: عمر مىدانست كه رسول خداصلى الله عليه وآله مىخواهند كتباً وصيّت به أميرالمؤمنين علىّ بن ابيطالب و إمامان از ذرّيّه او تا حضرت قائم بنمايند فلهذا از آوردن دوات و كتف جلوگيرى كرد و مجلس را بهم زد و نسبت هذيان و ياوهگوئى به رسول الله داد و به همين جهت در مدينه ماند و از خارج شدن با جيش اُسامه تخلّف كرد و صريحاً نقض سنّت رسول خدا را نموده، و به گفتار آن حضرت: إنّى تَارِكٌ فِيكُمُ الثّقَلَيْنِ : كِتَابَ اللهِ وَ عِتْرَتِى أهْلَ بَيْتِى نه تنها ترتيب أثر نداد، بلكه با تمام قوا خود و دستيارانش در هدم آن كوشيدند.
ما در اينجا اينك به حول الله و قوّته از معتبرترين كتب و صحاح أهل سنّت همين مطالب را مىآوريم و اثبات مىكنيم جميع اين مطالب و قضايا را خودشان ذكر كردهاند و معذلك كوركورانه و على العمياء بنابر تعصّب جاهلى از او تبعيّت مىكنند و از آن زمان تا به حال و تا ظهور امام بحقّ حضرت مهدى ـ عجّل الله فرجه الشريف ـ ظالمانه و ستمگرانه شيعه را منكوب و مخذول و مظلوم قرار داده و مىدهند. و بنابر اين إثبات إمام شناسى ما بر أساس قول إجماعى و اتّفاقى است نه بر أساس خصوص أقوال علماء شيعه و روايات و منهاج أئمّه آنهاعليهم السلام.
ما در اينجا به طورى بحث خواهيم نمود كه هر عالم متتبّع از أهل سنّت را متقاعد كند و خواه ناخواه او را در سلك تشيّع و إمامت كشد. زيرا بحث اجتهادى بر اساس مبانى مسلّمه خود آنها در اُصول عقائد براى آنها الزامى است.
ابنسَعْد در «طبقات» با سند خود از أبومُوَيْهِبَه غلام رسول خدا روايت مىكند كه رسول خداصلى الله عليه وآله در وسط شب گفتند: من مأمور شدهام براى أهل بقيع استغفار كنم، بيا با هم برويم!
آن حضرت به راه افتاد، من هم با او بودم تا به بقيع آمد و براى مردگان آنجا دعا
ص 129
و استغفار طولانى نمود و سپس خطاب به آنها گفت: لِيَهْنِئْكُمْ مَا أصْبَحْتُمْ مِمّا أصْبَحَ فِيهِ النّاسُ فِيهِ! أقْبَلَتِ الْفِتَنُ كَقِطَعِ اللّيْلِ الْمُظْلِمِ يَتْبَعُ بَعْضُهَا بَعْضاً، يَتْبَعُ آخِرُهَا أوّلَهَا، الآخِرَةُ شَرّ مِنَ الْاُولَى [159] ، [160] . «گوارا باد براى شما سعادت و نجاتى كه با آن از دنيا رفتهايد و به فساد و فتنه امروز مردم مبتلا نشديد! فتنهها به مثابه پارههاى ظلمانى شب تاريك روى آورده است بعضى به دنبال بعضى دگر، فتنه آخر به دنبال و پيرو فتنه أوّل است، و فتنه آخر از فتنه أوّل بدتر و شرّ آفرينتر است.»
اين دعا و استغفار همان مطلب شيخ مفيد است، منتهى در آنجا مىگويد با علىّبن أبيطالب به بقيع رفته و در اينجا با أبومُوَيْهبه. أصل مطلب كه إخبار از فتنههاى تاريك و ظلمانى است، در هر دو تفاوتى ندارد.
حاكم در «مستدرك» با سند خود از جماعتى از عائشه نقل مىكند كه: أوّلين وقتى كه مرض بر رسول الله عارض شد در حجره مَيْمُونَه بود. از آنجا بيرون آمد در
ص 130
حالىكه دستمالى بر سر بسته بود در ميان دو مرد به طورى كه پايهايش به زمين كشيده مىشد. در طرف راست او عبّاس بود و در طرف چپْ مردى دگر. عبيدالله راوى روايت گويد: ابنعبّاس به من گفت : آن مرد دگر كه در طرف چپ حضرت ب��د على بود [161] .
و طبرى در تاريخ خود، با سند خود از عائشه روايت مىكند كه گفت: چون مرض به رسول الله رسيد و او در حجرههاى همسرانش به نوبه خودشان گردش مىنمود، و در حال بدو مرض در حجره ميمونه بود، از زنان خود خواست در حجره من پرستارى شود، آنها إجازه دادند. [162] رسول خدا از آنجا در ميان دو مرد كه از أهلش بودند خارج شد، يكى فضلبن عبّاس و مردى ديگر، به طورى كه گامهايش بر روى زمين كشيده مىشد و سر خود را بسته بود، تا در حجره من داخل شد. عبيدالله راوى حديث مىگويد: من اين حديث را براى ابنعبّاس نقل كردم. گفت : مىدانى آن مرد دگر كه بود؟! گفتم: نه. گفت: او علىّبن ابيطالب بود، وليكن عائشه قدرت ندارد نام على را به نيكى برد، در حالى كه مىتوانست بگويد ميان فضلبن عباس و علىّبن أبيطالب [163] .
اين روايات نيز به مضمون همان روايت شيخ مفيد است ليكن در اينجا فقط عائشه بجاى زبان باز كردن به نام على كه طاقتش را نداشته است به عبارت رَجُلٌ آخَر (مردى ديگر) بيان كرده است.
پاورقي
[147] در «غاية المرام» ص 602 تا ص 606 باب 75 و 76 از طريق عامّه دوازده حديث و از طريق خاصه يك حديث درباره جيش اُسامه آورده است كه رسول خدا در آن ابوبكر و عمر و عثمان و ابوعبيده جرّاح و عبدالرّحمن بن عوف و طلحة و زبير و غيرهم را قرار داده بودند؛ و درباره آنان كه از جيش اُسامه تخلّف نمودند، و درباره گفتار رسول خدا كه: إذا بويع لخليفتين فاقتلوا الأخير منهما، و اين درباره ابوبكر روايت شده است، ذكر نموده است.
[148] ابن سعد در «طبقات» ج2، ص 248 تا ص 250 در تحت عنوان ما قال رسول اللهصلى الله عليه وآله فى مرضه لاُسامة بن زيد رحمهالله، پنج روايت درباره تأكيد و اصرار حضرت رسول اكرم به اُسامه در تجهيز جيش روايت كرده است و از جمله همين روايت است و از جمله روايتى با سندخود از عروة بن زبير ذكر مىكند كه او گفت: رسول خداصلى الله عليه وآله اسامه را براى جنگ برانگيختند و او را امر كردند تا با اسبان جنگى تا بَلْقاء همان جائى كه پدرش و جعفر كشته شده بودند برود. اسامه و اصحابش مجهّز حركت شدند و لشگرگاه خود را در جُرف قرار دادند. در اين حال پيامبر مريض شد و بر حال مرض بود سپس فى الجمله راحتى در خود احساس كرد، در اين حال دستمالى بر سر بسته از منزل بيرون رفت و گفت: أيّها الناس أنْفِذُوا بَعْثَ اُسَامَة.ـ ثَلَاثَ مرّاتٍ.ثم دخل النبىّصلى الله عليه وآله فاسْتُعِزّ به فَتُوُفّى رسولاللهصلى الله عليه وآله. «اى مردم! جيش اسامه را حركت دهيد! سهبار فرمود. آنگاه داخل منزل شد، و از شدّت درد بيهوش شد و از دنيا رحلت كرد.»
[149] طبقات» طبع بيروت 1376، ج 2، ص.190
[150] السّيرة النبويّة» طبع بيروت، دار إحياء التراث العربى، ج 4، ص 299 و ص 300، و «تاريخطبرى» طبع استقامت، ج2، ص.431
[151] طبقات» ابن سعد، طبع بيروت، ج2، ص.194
[152] 153) از ادلّه عظمت وامامت اميرالمؤمنينعليه السلام آنستكه او را رسول خداصلى الله عليه وآله در هيچ لشگرى تحت فرمان كسى قرار نداد و در هر لشگرى كه او را مىفرستاد، فرمانده بود. در سپاهى كه براى فتح خيبر ابوبكر و سپس عمر را فرمانده كرد و آنها پا به هزيمت و فرار نهادند، اميرالمؤمنينعليه السلام نبود. امّا فردا كه فرمود: علم جنگ را به كسى مىدهم كه فرّار نيست و كرّار است و محبّ و محبوب خدا و رسول خداست، و به علىعليه السلام داد و او را فرمانده نمود، ابوبكر و عمر را در زير لواى آن حضرت مأمور كرد. در سريّه اسامةبن زيد كه وجوه و اعلام مهاجرين و انصار را تحت فرمان و مأمور امر اسامه نمود اميرالمؤمنينعليه السلام را مأمور نكرد. و اين براى آن بود كه به همه نشان دهد اسامه هفده ساله ـ و يا هجده ساله و يا نوزده ساله، و يا بيست ساله، و هيچكس از اين مقدار بيشتر نگفته است ـ را فرمانده كرده و ديگران را از قابليّت فرماندگى انداخته است. در اينجا مىبينيم ابن ابى الحديد معتزلى در قصيده رائيّه خود كه از قصائد سبع علويّات است در مقام افضليّت اميرالمؤمنينعليه السلام مىگويد:
و لا كان فى بعث ابن زيدٍ مُؤَمّرَا عَلَيْه ليُضْحى لابنِ زيد مُؤَمّرَا
و لا كان يوم الغار يَهفُو جَنانُهُ حِذاراً و لا يومَ العَريشِ تَسَتّرَا
و لا كانَ مَعْزُولاً غداةَ بَراءةٍ و لا فى صلوةٍ اُمّ فيها مُؤَخّرَا
فتىً لم يُعَرّقْ فيهِ تَيْمُ ابْنُ مُرّةٍ و لا عَبَدَاللاّتَ الخبيثة أعْصُوا
إمَام هُدىً بالقُرْصِ آثَرَ فَاقتضَى له القُرْصُ رَدّ القرصِ أبْيَض أزهَرا
يُزاحِمُه جِبريلُ تحتَ عباءَةٍ لَها قيل: كُلّ الصّيدِ فى جانب الفَرا
(از قصيده دوم ابن ابى الحديد، با شرح سيّد محمد صاحب «مدارك» كه با معلّقات سبعه و قصيده برده در يك مجموعه طبع سنگى شده است.)
در اينجا ابن ابىالحديد در برابر مثالب ابوبكر، مناقب آن حضرت را مىشمرد و مىگويد كه او در سپاه اُسامةبن زيد كه او را رسولخدا امير قرارداده بود قرار نگرفت تا اسامه امير وى باشد. و در وقت هجرت كه اميرالمؤمنين تا صبح در بستر پيامبر خسبيد و ابوبكر در غار به پيغمبر پيوست و قلبش از ترس مىتپيد، دلش نتپيد. و در جنگ بدر كه اميرالمؤمنين به تنهائى سى و پنج نفر را كشت و سى و پنج نفر ديگر را مسلمانان با معاونت ملائكه كشتند، و ابوبكر در سايبانى كه براى پيغمبر درست كرده بودند و خود را پنهان نموده بود؛ اميرالمؤمنين خود را پنهان نكرد. و در وقتى كه ابوبكر را براى ارسال سوره برائت به مكّه فرستاد و سپس او را عزل نمود و مأموريّت را به اميرالمؤمنين داد، اميرالمؤمنين را معزول نساخت و هرگز در نماز جماعت مؤخّر قرار نگرفت. على آن جوانمردى است كه رگ و ريشه تيم بن مرّة در خون او نبوده چون از طائفه و قبيله ابوبكر نبود، و رگ و ريشه اجداد رسول خدا در او بود، و او در زمانهاى دراز و عصرهاى متوالى همانند ابوبكر در مقابل بت لات خبيث به سجده در نيامد و آن را نپرستيد. على پيشوا و امام هدايت است كه در حال افطار قرص نان خود را به سائل داد و بدين سبب قرص خورشيد سپيد و درخشان براى او برگشت. على كسى است كه در روز مباهله با نصاراى نجران پيامبر او را با خود و فاطمه و حسنينعليهم السلام در زير كساى يمانى برد و جبرائيل نيز خود را در زير كسا داخل كرد و به افتخار همنشينى با وى مفتخر آمد. بدين جهت است كه على جامع فضايل و مناقب است، چنانچه در مثل مشهور آمده است كه: تمام و كمال تمام صيدها و شكارهاى خوش خوراك صحرائى را كه بخواهى بيابى آن را در داخل شكم حمار وحشى جستجو كن كه از همه لذيذتر و شكارش مشكلتر است.
[153] علّامه آية الله سيّد عبدالحسين شرف الدّين عاملى در «الفصول المهمّة» طبع دوم، ص86 گويد: روزى كه رسول اكرمصلى الله عليه وآله جيش اسامه را تجهيز كردند و مرتب نمودند و وجوه مهاجرين و انصار مثل ابوبكر و عمر و ابوعبيده و سعد و امثالهم را در آن نهادند، چهار شب به آخر ماه صفر (26 صفر) از سنه يازدهم هجرت بوده است. و فرداى آن روز (27 صفر) اُسامه را طلبيدند و فرمودند: برو به سوى مقتل پدرت و با اسبان غازى آن زمين را فراگير، من تو را امير بر اين لشگر قرار دادم. و در فرداى آن روز (28صفر) مرض بر رسول خداصلى الله عليه وآله روى داد و تب كرد، و در روز (29 صفر) رسول خدا ديد كه آن جماعت در حركت سنگينى مىكنند حضرت به سوى آنان بيرون شد و آنها را بر سير و حركت ترغيب نمود و با دست مبارك خود، لواء جنگ را براى اُسامه بست. و در ص 87 گويد: جيش اُسامه تا روز دهم شهر ربيع الأول از حركت كندى و خوددارى كرد تا حضرت در اين روز كه روز شنبه بود و دو روز به ارتحالش مانده بود، دستمال بر سر بسته و با حالت شدّت مرض بيرون رفت و خطبه خواند و با حال غضب آنان را در طعن بر امارت اسامه نكوهش و سرزنش فرمود:
و در ص 88 گويد: در روز 12 ربيعالأوّل اسامه با عمر و ابوعبيده به مدينه برگشتند در حالى كه آنحضرت در حال جان دادن بود. فرجع الجيش باللّواء إلى المدينة.
أقول: اين بنابر مشهور نزد عامّه است وليكن خاصّه رحلت آنحضرت را در روز 28 از ماه صفر گفتهاند.
[154] اين روايت را ابن ابىالحديد نيز در «شرح نهجالبلاغة» خود از طبع مصر در داراحياء الكتب العربيّة الكبرى، ج2، ص 561 در شرح خطبه شماره 195 از «نهج البلاغة» روايت نموده است و آن خطبه در دعوت آن حضرت است به جهاد مردم و بيان منزلت و خصوصيّت خود نسبت به رسول خداصلى الله عليه وآله و كيفيّت مرگ رسول خدا و هبوط و صعود فرشتگان. و خطبه با اين عبارت شروع مىشود: و لَقد عَلِم المستحفظون من أصحَاب محمدصلى الله عليه وآله: أنّى لم أردّ علىالله و على رسوله ساعةً قَطّ.
[155] در «غايةالمرام» ص217 و ص218 حديث أوّل از خاصّه از شيخ صدوق با سند متصل خود از حذيفة بن اُسَيْد روايت مىكند كه گفت: شنيدم از رسول خداصلى الله عليه وآله كه مىفرمود: معاشر النّاس! إنّى فَرَطُكم و أنتم واردون عَلَىّ الحوض، حوضاً ما بين بُصرَى و صَنعاء، فيه عدد النجوم قدحان من فضّةٍ، و إنى سَائلُكم حتّى تردون عَلَىّ الْحوضَ عن الثّقلين، فانظروا كيف تخلفونّى فيهما؟ الثقل الأكبر كتابالله سبب طرفه بيدالله و طرفه بيدكم، فاستمسكوا به و لنتضلّوا و لاتبدّلوا فى عترتى أهل بيتى فانّه قد نبّأنى اللطيف الخبير أنّهما لن يَفْتَرِقا حتّى يَردا عَلَىّ الحوضَ. مَعَاشر أصحابى!كأنّى على الحوض أنتظر من يرد عَلَىّ منكم؛ و سوف تؤخّر اُناسٌ دونى فأقول يا ربّ! منّى و من اُمتّى. فيقال: يا محمد هل شعرت بما عملوا؟ انّهم ما رجعوا بعدك يرجعون على أعقابهم. ثم قال: اوصيكم فى عترتى خيراً و أهل بيتى. فقام إليه سلمان فقال: يا رسول الله! مَنِ الأئمّةُ بعدك؟ أما هم من عترتك؟ فقال: هم الأئمة من بعدى من عترتى عدد نقباء بنىاسرائيل تسعةٌ من صُلب الحسين، أعطاهم الله علمى و فهمى، فلاتعلّموهم فانّهم أعلم منكم، و اتّبعوهم فانّهم مع الحقّ و الحقّ معهمعليهم السلام.
[156] آية الله سيّد شرفالدين عاملى در «الفصول المهمّة» طبع دوم ص 90 گويد: اسامه هفده ساله بود كه رسول خدا وى را بر آنان امارت داد بنابر قول أظهر. و گفته شده است: هجده ساله، و گفته شده است: نوزده ساله، و گفته شده است بيست ساله. و كسى نگفته است كه از بيست سال بيشتر داشته است. رسول اكرم اين جوان نوخاسته را أمير آنها نمود براى آنكه گردن بعضى از گردنكشان را بپيچد و سركشى و شموسى (چموشى) چموشان و قلداران را برگرداند و زمينه امن و ايمنى فراهم آورد براى آينده كه در صورت تأمير يكى از آنان تنافس و نزاعى پيدا نشود. امّا ايشان به خوبى از تدبير رسول خدا آگاه بودند، و اوّلاً در تأمير اسامه طعن زدند، و ثانياً از سير و حركت با وى تثاقل ورزيدند، و ثالثاً از جُرْف تجاوز نكردند تا رسول خدا به پروردگارش ملحق شد، و رابعاً اهتمام نمودند تا بعث اسامه را لغو كنند و لواء برافراشته را بگشايند و فرود آورند و اُسامه را عزل نمايند، و خامساً افراد كثيرى از ايشان از معيّت و همراهى با اسامه تخلّف نمودند. اين پنج مورد است كه در اين سَريّه نصوص صريح رسول الله و تأكيد جلىّ او را زير پا گذاشتند و رأى خود را در اين گونه از امور سياسى بر رأى رسول خدا مقدّم داشتند و اجتهاد روشن در برابر تعبّد و نصّ نمودند.
[157] شيخ مفيد در «امالى» طبع جامعة المدرّسين، ص 212 با سند متّصل خود از زيدبن علىّبن الحسين از پدرشعليهم السلام روايت كرده است كه گفت: رسول خدا در مرضى كه با آن رحلت نمود، سرش را در دامن اُمّ الفضل گذارد و بيهوش شد، قطرهاى از قطرات اشگ اُمّ الفضل بر گونه رسول خدا افتاده چشمان خود را گشود و گفت: مالكِ يا اُمّ الفضل؟! «چرا گريه مىكنى اى اُمّ الفضل»؟! اُمّ الفضل گفت: نُعِيَت إلينا نَفْسُكَ، و أخبَرتَنا أنّك مَيّت. فان يكن الأمر لنا فبشّرنا، و إن يكن فى غيرنا فأوص بنا. « خبر مرگت به ما رسيده است، و تو ما را مطلّع نمودهاى كه مىميرى! پس اگر امارت در ماست ما را بشارت بده! و اگر در غير ماست سفارش ما را بكن.» رسول خداصلى الله عليه وآله فرمود: أنتم المقهورون المستضعفون بعدى! «شما پس از من مقهور مىشويد و مورد ظلم و تعدّى قرار مىگيريد بدون آنكه يار و ياورى داشته باشيد!»
[158] ارشاد مفيد» طبع سنگى ص 97 تا ص 101 و طبع حروفى ص 165 تا ص 171، فصل.52
[159]الطبقات الكبرى» ج2، ص 204 در ذكر خروج رسولاللهصلى الله عليه وآله الى البقيع و استغفاره لأهله و الشّهداء. و «تاريخ طبرى» طبع مطبعه استقامت، ج 2، ص 432، و «مستدرك» حاكم ج3، ص.52
[160] در «تاريخ المدينة» ابن شُبّة ابو زيد عمر بن شُبّة النميرى البَصرى كه تولدش در 173 و وفاتش در 262 هجرى بوده است از طبع منشورات دارالفكر قم سنه 1410 هجرى قمرى، در ج1، ص87 با سند متصل خود روايت كرده است از عبدالله بن عمرو بن العاص از أبومُوَيْهِبه كه گفت: أهَبّنى رسول الله يعنى بيدار كرد مرا رسول خدا و اين در دل شب بود و گفت: من مأمور شدهام كه براى اهلبقيع استغفار كنم. من با او به راه افتادم. چون بر بقيع مشرف شد گفت: السّلام عليكم يا أهل المقابر، لو تعلمون ما نجّاكم الله منه لَيهْن ما أصبحتم فيه مما أصبح الناس فيه. أقبلت الفتن كقطع الليل المظلم يتبع آخرُها أوّلَها. الآخَرةُ شرّ من الاولى. و سپس براى آنها طلب مغفرت نمود و سپس فرمود: اى أبومُويهبة! به من كليدهاى خزائن دنيا را دادند به طورى كه در آن جاودان بمانم و مرا بين آن و بين لقاء پروردگارم كه در دنبالش بهشت است مخيّر كردند. من به رسول خدا گفتم: پدر و مادرم به فدايت! كليد خزائن دنيا و مخلّد زيستن در آن را بگير و پس از آن بهشت را! فرمود: لا والله اى أبومُويهبة من لقاء پروردگارم را برگزيدم و پس از آن بهشت را.
[161] المستدرك على الصحيحين فى الحديث» ج3، ص.56
[162] در «طبقات» ابن سعد، ج2 ص 232 گويد: در روايت ابن شهاب است كه گويد: فاطمه زهراء سلام الله عليها به زنان رسول خدا گفت: در خانههاى زنها گرديدن براى رسول خدا مشقّت دارد، و از آنها إذن گرفت تا از حجره ميمونه در هجره عائشه بيايد.
[163] تاريخ طبرى» طبع مطبعه استقامت، ج2، ص.433 و نظير اين روايت را ابن سعد در «طبقات» ج2، ص 231 و ص 232 آورده است. و ابن هشام در «سيره» طبع چهارم بيروت، ج1، ص.298