فاطمه گريهاى طولانى نمود. رسول خدا به او اشاره كرد كه جلو بيا. فاطمه نزديك پيامبر شد و رسول خدا با او در پنهانى رازى گفت كه چهرهاش برافروخته و خوشحال شد. [129] و در اين حال كه دست راست اميرالمؤمنينعليه السلام در زير حَنَك رسول خدا بود، رسول خدا جان داد و اميرالمؤمنينعليه السلام نفس رسولخدا را كه بيرون آمد به سوى چهره خود برده و صورت خود را با آن مسح نمودند. و سپس جسد او را مستقيم و راست نموده و چشمانش را بهم نهادند، و اِزارش را بر رويش گستردند و مشغول امر تجهيزات از غسل و كفن او شدند .
چون از فاطمه عليها السلام پرسيدند: رسول خدا به تو چه گفت كه غصّهات زدوده شد و خوشحال شدى؟! فاطمه گفت: پدرم به من خبر داد كه: تو اوّلين كسى مىباشى از اهلبيت من كه به من ملحق مىشود و بعد از من مدّت زيادى عمر نخواهى كرد تا به من مىرسى. اين خبر رسول خدا بشارتى بود براى من كه مرا خوشحال نمود [130].
ص 101
در اينجا معلوماستكه رسولخدا نمىخواهد فاطمه را از حقيقت ومفاد آنشعر راقى و عالى ابوطالب عليه السلام منع كند. مىخواهد بفهماند كه روزگار خطيرى در پيشدارى و به عقب برگشتگان از اسلام طبق اين آيه تو را مىكشند و حقّت و حقّ شوهرت را غصب مىكنند و همه آنها به بربريّت و جاهليّت بازمىگردند و تو و علىّ بن ابيطالب از شاكرين هستيد و ذيل آيه وَسَيَجْزِى اللهُ الشّاكِرِينَ براى شما خواهد بود.
چگونه متصوّر است رسول خدا دخترش را از شعر يگانه حامى و مُعين و ناصرش در مكّه منع كند در حالى كه خودش وقتى كه ياد اين شعر أبوطالب نمود به قدرى فرحناك شد كه از شدّت فرح خنديد؟
علىّبن عيسى اِربلى درباب معجزات رسول خدا آورده است كه: از جمله معجزات، آمدن باران است به دعاى رسول الله صلى الله عليه وآله در وقتى كه اهل مدينه را خشكى رسيد، و از وى طلب باران كردند و شكايت به سوى او بردند. آن حضرت دعا فرمود، باران آمد به حدّى كه ترسيدند خانههايشان خراب شود.
دوباره از او خواستند تا دعا كند و باران بايستد. آن حضرت به خدا عرض كرد: اللّهُمّ حَوَالَيْنا وَ لَا عَلَيْنَا. فَاسْتَدارَ حَتّى صَارَ كَالإكْلِيلِ وَ الشّمْسُ طَالِعَةٌ فِى الْمَدِينَةِ، وَ الْمَطَرُ يَجِىءُ عَلَىَ مَا حَوْلَهَا . يَرَى ذَلِكَ مُؤمِنُهُمْ وَ كَافِرُهُمْ. «بار پروردگارا، اين باران بر اطراف ما ببارد نه برما. در اين حال ابرها كنار رفتند و به صورت دائرهاى شكل همچون تاجْ اطراف مدينه را إحاطه كردند، و در مدينه خورشيد درخشان بود، و در
ص 102
حومه مدينه باران مىباريد. و اين داستان را مؤمن و كافر مشاهده نمودند.»
در اين حال رسولخدا خنديد و گفت لِلّهِ دَرّ أبِى طَالِبٍ لَوْ كَانَ حَيّاً قَرّتْ عَيْنَاهُ. «خدا رحمتش را بر ابوطالب بريزد، اگر زنده بود چشمانش خنك و روشن مىشد.»
اميرالمؤمنين علىّ بن ا��يطالب عليه السلام برخاست و گفت: يا رسول الله! گويا مراد تو اين شعر ابوطالب بوده است:
وَ أبْيَضَ يُسْتَسْقَى الْغَمَامَ بِوَجْهِهِ ثِمَالُ الْيَتَامَى عِصْمَةٌ لِلأرَامِلِ
يَطُوفُ بِهِ الْهُلاّكُ مِنْ آلِ هَاشِمٍ فَهُمْ عِنْدَهُ فِى نِعْمَةٍ وَ فَوَاضِلِ [131]
«او سپيدروئى است كه از بركت سيماى او از أبرها طلب باران مىشود و اوست پناه و ملجأ يتيمان و پاسدار و محافظ ضعيفان و مستمندان و بيوهگان. تمام آل هاشم از مردمان مستمند و از دست رفته به گرداگرد وجود او دور مىزنند، و از ناحيه بركات او از نعمتها و بهرههاى سرشار متمتّع مىگردند.»
بخارى در «صحيح» خود از عبدالله بن عمر تخريج كرده است كه او گفت: چه بسا از اوقات به ياد مىآورم گفتار ابوطالب را در حالى كه من نظر مىكردم به چهره رسول خداصلى الله عليه وآله كه بر فراز منبر باران مىطلبيد و هنوز از منبر فرود نيامده بود كه از ناودانهاى مدينه از هر سو، آب فراوان مىريخت:
وَ أبْيَضَ يُسْتَسْقَى الْغَمَامَ [132] بِوَجْهِهِ ثِمَالُ الْيَتَامَى عِصْمَةٌ لِلأرَامِلِ [133]
ص 103
و بيهقى در «دلائل النّبوّة» از انس روايت كرده است كه: يك مرد أعرابى به حضور رسول خدا آمده و گفت: مَا لَنَا بَعِيرٌ يَنَطّ [134] وَ لَا صبِىّ يَصِيحُ «ديگر از شدّت خشكسالى در ميان ما شترى نمانده است كه بتواند به صحرا رود و كودكى نمانده است كه گريه و صدا كند.»
رسول خداصلى الله عليه وآله برمنبر بالا رفتند و دستهاى خود را بلند نموده، عرضه داشتند : اللّهُمّ اسْقِنَا غَيْثاً مُغِيثاً، مَرِيّاً مَرِيعاً، غَدَقاً طَبَقاً،عاجِلاً غَيْرَ رَابِثٍ [135] ، نَافِعاً غَيْرَ ضَارّ! «بار خدايا! باران عامّ و شامل خود را برما ببار كه ما را سيراب كند، باران فراوان و حاصل دهنده آباد كننده، سرشار و شيرين، فراگير و گسترده، فورى و بدون درنگ، و سودمند بدون ضرر.»
هنوز رسول خدا دستهاى بالا برده خود را تا گردن خود پائين نياورده بود كه ابرهاى پشت سر هم در آسمان پيدا شدند و چنان بارانى آمد كه آمدند و با ضَجّه و التماس مىگفتند : الغَرَقَ الغَرَقَ «در سيلاب آب غرق خواهيم شد.»
رسول خداصلى الله عليه وآله به طورى خنديد كه دندانهاى كرسىاش ظاهر شد و فرمود: لِلّهِ دَرّ أبِىطَالِبٍ لَوْ كَانَ حَيّاً قَرّتْ عَيْنَاهُ. مَنْ يُنْشِدُنَا قَوْلَهُ؟ ! «خداوند رحمت سرشار و فائض خود را بر أبوطالب بريزد، اگر زنده بود دو چشمانش روشن مىشد . كيست كه اينك سخن او را براى ما انشاد كند؟!»
علىعليه السلام برخاست و گفت: يا رسول الله! گويا شما منظورتان اين اشعار اوست كه مىگويد :
ص 104
وَ أبْيَضَ يُسْتَسْقَى الْغَمَامَ بِوَجْهِهِ ثِمَالُ الْيَتَامَى عِصْمَةٌ لِلأرَامِلِ
يَلُوذُ بِهِ الْهُلاّكُ مِنْ آلِهَاشِمٍ فَهُمْ عِنْدَهُ فِى نِعْمَةٍ وَ فَوَاضِلِ [136]
و نيز سيوطى گويد: اين بيت از قصيده أبوطالب است كه رسول خداصلى الله عليه وآله را در آن مدح مىكند، و دشمنى و عداوت قريش را با او توصيف مىكند، و أوّل آن اين است:
و لَمّا رَأيْتُ الْقَوْمَ لَا وُدّ فِيهِمُ وَ قَدْ قَطَعُوا كُلّ الْعُرَى وَ الْوَسَائِلِ
«و چون من ديدم كه در ميان قبيله قريش و اولاد عبدمناف يك نفر نيست كه با محمّد دوست يگانه باشد و قريش تمام دستاويزهاى يگانگى را بريدهاند و جميع اسباب اتّصال و پيوند را گسيختهاند...»
تا مىرسد به اين ابيات كه مىگويد:
كَذَبْتُمْ وَ بَيْتِ اللهِ نُبْزِى مُحَمّداً وَ لَمّا نُطَاعَنْ حَوْلَهُ وَ نُنَاضَلِ
وَ نُسْلِمُهُ حَتّى نُصَرّعَ حَوْلَهُ وَ نَذْهَلَ عَنْ أبْنَائِنَا وَ الْحَلَائِلِ
«سوگند به بيتالله الحرام كه شما دروغ مىگوئيد كه بتوانيد ما را وادار كنيد كه محمّد را مقهور و ذليل نموده و ما براى حفظ و مصونيّت او با تيرهاى خود پيوسته گرداگرد او نگرديده و تير و نيزه نزنيم و با تيرها و كمانهاى خود به دفاع برنيامده و آنچه را كه در تركِش داريم به سوى شما پرتاب ننمائيم!»
و دروغ مىگوئيد كه بتوانيد ما را مجبور كنيد كه او را به شما تسليم نمائيم و ما براى پاسدارى و نگهدارى او آغشته به خون در خاك نيفتيم، و فرزندان و زنهاى خود را در راه او فراموش ننمائيم!»
تامىرسد به اين بيت كه مىگويد:
و مَا تَرْكُ قَوْمٍ لَا أبَا لَكَ سَيّداً يَحُوطُ الذّمَارَ فِى مِكَرّ وَ نَائِلِ [137]
ص 105
«اى بىپدران! سبب آن چيست كه قومى و گروهى سيّد و سالار خود را ترك كردهاند؟ سيّد و سالارى مثل محمّد كه پيوسته متعهّد در حمايت و حفظ حقوق ذوى الحقوق و ذوىالحمايت است، در مرّات عديده و كرّات كثيره، در كارهاى معروف و پسنديده؟!»
و علاّمه امينى پس از دو بيت : وَ أبْيَض، وَ يَلُوذُ بِهِ الْهُلاّكُ اين بيت را هم اضافه دارد:
و مِيزَانُ عَدْلٍ لَا يَخِيسُ شَعِيرَةً وَ وَزّانُ صِدْقٍ وَزْنُهُ غَيْرُ هَائِلِ [138]
«محمّد ترازوى عدلى است كه به قدر وزن يك دانه جو انحراف ندارد و ميزانگر راستينى است كه وزن او صحيح بوده و به هيچوجه در آن جاى نگرانى نيست.»
از اين مطالب روشن مىشود كه رسول خداصلى الله عليه وآله به حضرت أبوطالب كمال علاقه را داشته است، و به شعرش كمال توجّه و عنايت را داشته است، اما در اين وهله و مرحله خطير، رسول خدا در بستر مرگ وقايعى را مشاهده مىكند كه به قدرى نگران كننده است كه شعر أبوطالب فراموش مىشود. [139]
ص 106
آيا خطرى از آن بالاتر متصوّر است كه به رسول خدا نسبت هذيان و ياوهگوئى دهند؟ و براى رياست و زعامت بر مسلمين، ولىّ والاى دين: علىّ مرتضى سيّدالوصيّين را كه يكى از دو ثقل است، خانهنشين كنند؟ و چون رسول خدا كتف و دوات مىخواهد تا امر على را محكم كند، و وصايتش را ـ گذشته از خطبهها و خطابههاى شفاهى ـ اينك با دستور أكيد كتباً به مردم اعلان نمايد، او را منسوب به ياوه سرائى و هذيان گوئى نمايند؟ و با بلند كردن صدا به كَفَانَا كِتَابُ الله و ايجاد مغلطه و هياهو و اضطراب، جنجال به راه اندازند؟ و رسول خدا را آزرده و دلشكسته نمايند، تا در پى بيست و سه سال تحمّل نبوّت الآن با يك دنيا غم و غصّه، و اندوه و حُزن رخت از جهان بربندد؟
ميرخواند كه خود سنّى مذهب است در كتاب «روضَةُ الصّفا» آورده است كه: اُمّسَلَمَة گويد كه: رسول الله در حين مرض عِصابهاى بر سر مبارك بسته، بر بالاى منبر رفت و نخست جهت شهداى احد آمرزش طلبيد، بعد از آن فرمان داد كه أبواب بيوت أصحاب را كه به طرف مسجد مفتوح بود مسدود گردانند، الاّ دَرِ خانه على. و فرمود كه: مرا از صحبت او گريز نيست و او را از صحبت من.
عمر گفت: يا رسول الله! مرا رخصت فرماى تا آن مقدار سوراخى بگذارم كه برون آمدن تو را از خانه به مسجد از آن شكاف ببينم!
حضرت تجويز اين معنى نفرمود. يكى از ياران گفت: يا رسول الله! مراد به فتح أبواب چه بود؟! و سبب مسدود ساختن آنها چيست؟!
پيغمبر فرمود كه: نه گشادن به فرمان من بود و نه بستن.
(تا آنكه گويد:) علماء سيَر روايت كردهاند كه: در زمانى كه مرض رسولالله اشتداد يافت و أصحاب در حجره همايون او مجتمع بودند فرمود كه: دوات و صحيفه را بياوريد تا از جهت شما چيزى بنويسم كه بعد از من هرگز گمراه نشويد. ايشان اختلاف كردند. بعضى گفتند كه آنچه فرموده بدان عمل بايد كرد، و برخى گفتند كه: آيا اين سخنان مثل آن سخنانى است كه در شدّت مرض گويند، يا از سر
ص 107
جدّ مىگويد؟ عمر گفت: درد و ألَم بر رسول الله مستولى شده و قرآن در ميان ماست كه ما را پسنديده است. و جمعى با عمر در اين باب اتفاق كردند و زمرهاى بر مخالفت اصرار نمودند و گفتند: آنچه فرمود حاضر بايد كرد؛ و مهمّ به خصومت و نزاع انجاميده، در مجلس همايون اصوات مرتفع شده و اختلاف از حد اعتدل تجاوز نمود.
پس حضرت مقدس نبوىصلى الله عليه وآله فرمود كه: برخيزيد از پيش من كه لايق نيست منازعت در حضور هيچ پيغمبرى! و معذلك گفت: سه وصيّت مىكنم شما را: يكى آنكه مشركان را از جزيره عرب إخراج كنيد! ديگر آنكه وفود عرب كه نزد شما آيند، ايشان را جوايز و صِلات بدهيد چنانچه من به آن جماعت مىدادم.
سليمان اين حكايت را از سعيد بن جبير روايت كرده و مىگويد: نمىدانم كه وصيّت سيّم را سعيدبن جبير مصلحت گفتن نديد، يا آنكه گفت و عَناكِب نسيان در خاطر من تنيد؟
ابنعبّاس گويد: مصيبت عظيم آن بود كه بعضى از أصحاب نگذاشتند كه رسولالله وصيّت نامه نويسد [140] . (تا آنكه گويد:)
أميرالمؤمنين علىعليه السلام گويد كه: پيغمبر در مرض موت وصيّت فرمود و چون از آن امر فارغ گشت سوره اِذَا جَاءَ نَصْرُالله نازل شد. گفتم: يَا رَسُولَ اللهِ! اين وصيّت به وصيّت وداع كنندگان مىنمايد!
فرمود: آرى اى على! دل من از اين عالم به تنگ آمده. آنگاه تكيه كرده، لحظهاى
ص 108
چشم بر هم نهاد و چون بيدار شد گفت: اى جبرئيل! مرا درياب و به وعدهاى كه نمودهاى وفا نماى ! بعد از آن مرا پيش خود طلبيد و سر مبارك بركنار من نهاد و رنگ رخسار همايونش متغيّر گشت، و جَبين مُبينش غرق عرق شد.
فاطمه كه اين حالت مشاهده كرد از بىطاقتى برجست، و دست حس�� و حسين گرفته افغان برآورد كه: يَا أبَتَاهْ بعد از اين برحال دختر تو فاطمه نظرِ مرحمت كه اندازد؟! و به تيمار فرزندان تو حسن و حسين كه پردازد؟! و به صيانت طبقات اُمم كه از أطراف آفاق بيايند كه اهتمام نمايد؟! يَا أبَتَاهْ جان من فداى تو باد! واى بر گوش من كه گفتار شيرين تو را نشنود و چشم من رخسار رنگين تو را نبيند!
حضرت مقدس نبوىصلى الله عليه وآله چون نوحه و زارى فاطمه را شنيد، ديدهها بگشاد و او را نزد خود آواز داد، دست مبارك برسينه فرزند ارجمند خود نهاده فرمود: بارخدايا، فاطمه را صبرى كرامت فرماى! بعد از آن فرمود: اى فاطمه بشارت باد تو را كه پيش از همه به من خواهى پيوست!
علىعليه السلام گويد: گفتم كه: فاطمه خاموش باش و نمك بر جراحت رسول الله مپاش! آن سرور فرمود كه: بگذار آب چشم خود بر پدر خويش بريزد! بعد از آن ديدههاى خسته بر هم نهاد. فاطمه با حسن و حسين گفت: برخيزيد و پيش پدر مهربان خويش آئيد! شايد كه شما را نصيحتى كند كه موجب آرام دل شما شود. و دو قرّة العين به قول مادر نزد رسولالله آمدند، حسن گفت: اى پدر مصابرت بر مفارقت تو چگونه توان نمود؟! و راز خاطر پريشان پيش كه توان گشود؟! و بعد از تو به مراسم مهربانى من و برادر و پدرم كه پردازد؟!...
علىّبن أبيطالب گويد كه: من از بىطاقتى گريان شدم... [141]
ص 109
رسول خدا به عائشه فرمود كه: اى عائشه بر شما باد كه كنج خانههاى خويش بنشينيد، و دست در عروة الوثقى صبر و ستر و صيانت زنيد چنانچه حق تعالى مىفرمايد: وَ قَرْنَ فِى بُيُوتِكُنّ [142] «و در خانههاى خود مستقر باشيد!»
اين سخن گفته، چنان گريست كه از آب ديده آن حضرت آتش مصيبت در كانون همگان اشتعال يافت . اُمّ سَلِمَه گفت: چون مجموع جرايم تو مغفور است، سبب اين گريه از چيست؟!
فرمود: إنّمَا بَكَيْتُ رَحْمَةً لِاُمّتِى يعنى گريه من جز براى اُمّت نيست، بعد از آن فاطمه را بشارت داد. فاطمه پرسيد كه: در روز فَزَع أكْبَر تو را كجا يابم؟! آن حضرت جواب داد كه: بر در جنّت در زير لواء الْحَمْد مرا دريابى، در آن زمان كه من از رحمت رحمن به استغفار جرايم اُمّتان مشغول باشم...
ص 110
عِزرائيل به صورت أعرابى به در حجره همايون رسولالله بايستاد و گفت: السّلامُ عَلَيْكَ يا أهْلَ بَيْتِ االنّبُوّةِ و مَوْضِعَ الرّسَالَةِ! رخصت مىفرمائيد كه درآئيم كه رحمت خدا بر شما باد؟!
در آن حين فاطمه زهراء بر بالين آن حضرت نشسته، جواب داد كه: رسول الله به حال خود مشغول است و اكنون ملاقات با او ميسّر نيست.
بار ديگر مَلَك الموت رخصت طلبيده جواب أوّل شنيد. در بار سيّم آواز خويش چنان بلند برداشت و رخصت طلبيد كه هر كه در منزل مقدّس بود از هيبت آن بر خويش بلرزيد.
در آن أثناء حضرت رسالتصلى الله عليه وآله كه بيهوش شده بود، به حال خود بازآمده، چشمهاى مبارك باز كرده استفسار نمود كه: چه مىشود؟! صورت واقعه معروض داشتند. فرمود كه: اى فاطمه! دانستى كه با كه سخن مىكردى؟! جواب داد كه: اَللهُ وَ رَسُولُهُ أعْلَمُ.
فرمود كه: اين مَلَك الموت است هادِمُ اللّذّات است و قاطع آرزوها و متمنّيات است، مفرّق جماعات، بيوه كننده زنان و يتيم سازنده فرزندان.
فاطمه كه اين حديث استماع نمود گفت: يَا مَدِينَتَاهْ! خَرِبَتِ المَدِينَةُ «اى واى بر شهر مدينه؛ شهر مدينه خراب شد.»
آنگاه رسول خدا دست فاطمه را گرفته بر سينه مبارك خويش ضمّ نمود، و زمانى ممتدّ چشمهاى خود نگشود چنانچه حاضران تصوّر كردند كه مرغ روحش بر فراز كنگره عرش پرواز نموده. فاطمه سر در پيش گوش آن سرور برده گفت: يَا أبْتَاهْ! هيچ جوابى نشنيد. گفت: جان من فداى تو باد! به حال من نظر كن و يك سخن با من بگوى!
حضرت مقدّس نبوى چشمها باز كرده فرمود: اى دختر من! گريه را موقوف دار كه حَمَله عرش بر بُكاء تو مىگريند و به دست خود قطرات عبرات از رخسار آن فرزند ارجمند پاك كرد و در تسكين خاطر فاطمه زهراء كوشيده او را بشارتها داد و
ص 111
گفت: بارخدايا وى را در فرقت من صبر كرامت فرماى! و با وى گفت: چون روح مرا قبض كنند بگوى: إنّا لِلّهِ و إنّا إلْيهِ راجِعُونَ اى فاطمه هر مصيبتى كه به كسى رسد در برابر آن عوضى خواهد يافت.
فاطمه گفت: يا رسولالله! كدام كس و كدام چيز تو را عوض تواند بود؟! بعد از آن، حضرت باز ديدههاى مبارك بر هم نهاده، فاطمه گفت: وَاكَرْبَاهْ! رسول الله فرمود كه: هيچ كَرْب و غم بعد از اين بر پدر تو نخواهد بود. يعنى اندوه و پريشانى كه بر افراد انسان روى مىنمايد به واسطه تعلّقات جسمانى است و اكنون قطع علايق بشريّت دست داد، نداى اِرْجِعِى إلَى رَبّكِ رَاضِيَةً مرضيّةً به گوش جان رسيد. جان نازنين به جوار رحمت ربّ العالمين خواهد شتافت. همه رَوْح و ريحان و جنّت و نعيم مشاهده گشت، هيچ حسرت و اندوه و ألَمْ باقى نخواهد ماند [143] .
ص 112
ميرخواند مطلب را دنبال مىكند تا مىرسد به اينجا كه: چون رسول خدا را دفن كردند و جمله ياران از سر خاك برگشتند نخست به در خانه فاطمه زهرا عليها السلام آمده،
ص 113
شرائط تعزيت بجاى آوردند.
قرّةالعين رسولالله از ايشان پرسيد كه: پيغمبر را دفنكرديد؟! جوابدادندكه: آرى! فرمود كه: چون از دل خود رخصت يافتيد كه خاك بر آن حضرت پاشيديد؟! آخر او نَبِىّالرّحْمَة بود! گفتند: اى دختر رسول خداى! خاطر ما نيز از اين صورت ملول و محزون است، اما نسبت به حكم بارى سبحانه و تعالى جز انقياد أمر تصوّر نمىگردد.
و در «مَقْصَد أقْصَى» مذكور است كه: فاطمه هر ساعت در روى حسن و حسين نگاه مىكرد و بر يتيمى خود و نامرادى فرزندان خويش ناله و آه مىكرد، به طورى كه آتش از دل خويش مىانگيخت و خون دل از ديده مردم مىريخت، همه أحباب و أصحاب به موافقت ايشان مىگريستند و در مخاطبه خواجه كاينات و خلاصه موجودات اين أبيات مىخواندند:
اى خواجه! زين شكسته دلان تاچه ديدهاى كز ما رميده جاى دگر آرميدهاى؟
نشناختيم قدر تو اى سايه خداى ان روى سايه از سر ما دركشيدهاى
اين تنگناى فرش چو در خور تو نبود مسكن فراز عرش مُعَلاّ گزيدهاى
بى بدرقه به كوى وصالش گذشتهاى بىواسطه به حضرت خاصش رسيدهاى
تو مرغ آشيانه قدسى! غريب نيست گرباز ازين قفس سوى گلشن پريدهاى
ما را شمامهاى بفرست اى گل اُميد زان شمّه كز رياض حقايق شنيدهاى
در كام جان تشنهدلان جرعهاى بريز زان خمرِ بىخمار كه از حقّ چشيدهاى [144]
بارى گرفتارى و شدّت حال رسول خدا در مرض مرگ، عمده به واسطه رحمتى بود كه بر مسلمين داشته و اُمّت را بدون حامى و سرپرست مىديده و نقشههاى از پيش طرح شده براى به عُزلت درآوردن و خانهنشين نمودن أميرالمؤمنين عليه السلام و
ص 114
بدون إمام و ولى گذاردن امّت را خوب ادراك مىكرده و مىدانسته است.
پيامبر مانند آفتابِ روشن ملاحظه مىنموده است كه: بقاء و پاسدارى نبوّت خويشتن و برقرارى و استحكام قرآن فقط منوط و مربوط به وجود علىّبنابيطالب است، و اينك سران و سرشناسان با نقشههاى مرموز كمر بستهاند تا اين درخت را از ريشه بركنند و خود در مقام و مسند امامت بنشينند. و واى به حال اُمّت بخت برگشته اگر شخص غير بصير و مطّلع، زمام امورشان را به دست گيرد، و در اين گلستان نور و وحدت و عرفان و معرفت بخواهد زاغ و زغن برشاخسار بلبل قرار گيرد و طوطى شكرخاى بوستان علم و درايت و بصيرت در كنج قفس با بال و پر شكسته زندانى گردد، و جلاّدان و صيّادان تيغ بر كف به نام يار و حامى و معين و ناصح و دلسوز و حميم بر أريكه امر و نهى و حكومت تكيه زده و نبوّت را به حكومت و رياست ظاهرى تبديل كنند.
أبوبكر و عُمَر و عُثْمان و عُبَيْدة بن جَرّاح و مُغِيرَة بن شُعْبَة و اُسَيْدبن حُضَير و خالدبن وليد و قُنفذبن عُمير و سالم مولى أبىحذيفه از أفراد معروفى بودهاند كه براى درهم كوبيدن نور ولايت، ديوانهوار سر از پا نشناختند [145] .
ص 115
ابن أبى الحديد مىگويد: افرادى كه با عُمَر و جماعتش وارد خانه فاطمه شدند عبارت بودند از: اُسَيْدبن حُضَيْر وَ سَلمَة بن سَلَامَة بن قُرَيْش، و قَيْسُ بن شماس، و عبدالرّحمنبن عَوْف، و محمّد بن مَسْلَمَة و اين همان كسى است كه شمشير زُبَيْر را گرفت و شكست. [146]
اينها مردمان معروف ومشهور و سرشناس بودند كه با اقدامشان، توده عوام مردم، گول خورده و چون سياهى لشگر به دنبالشان دويدند. حركت به سوى كفر و ضلالت و ارتداد از محور ولايت كه روح و حقيقت نبوّت بود، فقط توسّط چند نفر صورت گرفت و بقيه مردم چون هَمَجٌ رَعَاعٌ از آنها پيروى نمودند.
پاورقي
[129] بخارى در «صحيح» خود، طبع بولاق ج 6 باب مرض النبى از كتاب النبى ص 10 با سند خود از عائشه روايت مىكند كه پيغمبر اكرمصلى الله عليه وآله در آن مرضى كه به رحلتش انجاميد فاطمهعليها السلام را به نزد خود خواست و با او در پنهانى راز گفت. فاطمه گريه كرد، و سپس او را خواند و با او در پنهانى راز گفت، و فاطمهعليها السلام خنديد، وما از فاطمه علّتش را جويا شديم. فاطمه گفت: پيامبر به من در پنهانى گفت من در اين مرض مىميرم و من گريه كردم و سپس به من در پنهانى گفت: من اوّلين كسى هستم از اهل بيت او كه به دنبال او مىروم و من خنديدم.
[130] إعلام الورى بأعلام الهدى» ص.143 و اين داستان را نيز شيخ مفيد در «ارشاد» طبع حروفى اسلاميّه سنه 1364، در ص 173 ذكر نموده است. و ابن سعد در «طبقات» ج2، ص193، با سند خود از ابن عباس آورده است كه چون سوره إذا جاء نصرالله و الفتح نازل شد رسول اللهصلى الله عليه وآله فاطمه راطلب كردند و به او گفتند خبر مرگ من به من داده شده است. فاطمه مىگويد: من گريه كردم، رسول خدا فرمود: گريه مكن چون تو اولين كسى هستى كه به من ملحق مىشوى! فاطمه مىگويد: من خنديدم و رسولالله فرمود: «اذا جاء نصر الله و الفتح» و جاء اهل اليَمن وَ هُم أرقّ أفئدة و الايمانُ يَمانٍ، و الحكمة يمانيّةٌ. «زمانى كه نصرت و ظفر خداوند بيايد...» و در اين حال اهل يمن بيايند كه ايشان داراى عواطف لطيف هستند و ايمان از مردم يمن است و حكمت از ناحيه يمن مىباشد «تو حاضر براى ارتحال به سوى خدايت باش، و با حمد و ستايش پروردگارت تسبيح گوى كه حقّاً او بسيار قبول كننده توبه و رجعت به سوى اوست.»
[131] كشف الغمّة» طبع سنگى، ص.9
[132] در «جامع الشواهد» گويد: غمام منصوب است به نزع خافض. يعنى من الغمام ـ انتهى. و بنابراين بوجهه نائب فاعل براى فعل مجهول يستسقى خواهد شد.
[133] شرح شواهد المغنى» جلال الدين سيوطى، ج1، ص.398 بايد دانست كه ابنهشام صاحب كتاب «مغنى اللبيب» اين بيت را در مغنى در باب اوّل حرف رُبّ آورده است و گفته است كه: و أبيضَ در اينجا مجرور است به ربّ محذوف يعنى و ربّ ابيض. و ربّ در اينجا به معناى تقليل است. و برهمين نهج در «جامع الشواهد» اين بيت را با ضميمه دو بيت ذكر كرده است. امّا سيوطى در «شرح شواهد مغنى» گويد: أبيض در اينجا منصوب است بنابر عطف بر گفتار سَيّداً و مجرور نيست به ربّ محذوف، و واو در اينجا واو عطف است نه واو ربّ. و از كسانى كه متوجه اين امر شدهاند يكى دمامينى است و يكى ابنحجر در شرح بخارى ـ (انتهى). أقول: اين كلام وقتى تمام است كه سيّداً در بيتِ قبل از بيت و أبيض بوده باشد و اما بنا بر فرض بعد بودن همانطور كه از عبارات سيوطى پيداست تمام نيست.
[134] در «أمالى» مفيد: يئطّ است، و أطّ الإبل: حنّت. يعنى ناله كرد.
[135] در «أمالى» مفيد: غير رائث است، و راث: أبطأ. يعنى تأخير كرد.
[136] شرح شواهد المغنى» سيوطى، ج 1، ص.398
[137] شرح شواهد المغنى» سيوطى، ج 1، ص 395 تا ص.398
[138] الغدير» ج7، ص 346 از «شرح صحيح بخارى» قسطلانى، ج 2، ص 227، و المواهب اللّدنّية» ج1، ص 48، و «الخصائص الكبرى» ج1، ص 86 و 124، و «شرح بهجة المحافل» ج1، ص 119، و «السيرة الحلبية» ج1، ص 125، و «السيرة النبويّة» زينى دحلان در حاشيه حلبيّه، ج1، ص 87، و «طلبة الطالب» ص.42
[139] و شاهد و دليل روشن بر آنكه منظور حضرت رسولاكرمصلى الله عليه وآله از نخواندن شعر ابوطالب و خواندن اين آيه، عطف توجّه مسلمين را به ارتداد و كفر صحابه رياست طلب بوده است، آنست كه در قرآن كريم آيات بسيارى در مقام و شأن و عظمت پيغمبر و مؤمنين واقعى وارد شده است مثل آيه 29، از سوره 48: فتح: محمّدٌ رسول الله و الّذين معه أشداء على الكُفّار رُحَمَاءُ بينهم تَرَيهِمِ رُكّعاً سُجّداً يبتغون فضلاً من الله و رضواناً سيماهم فى وجوههم من أثر السّجود ـ تا آخر آيه، و مثل آيه 2 از سوره 47: محمدصلى الله عليه وآله: والذين آمنوا و عملوا الصالحات و آمنوا بما نزّل على محمّد و هو الحقّ من ربّهم كَفّرعنهم سَيّئَاتهم و أصلح بالَهم. در اين صورت چه داعى براى رسول خدا بود كه از خواندن اين آيات صرف نظر كند و آيهاى را كه دلالت بر ارتداد و كفر اصحاب پس از رحلت خود مىكند، بخواند؟
[140] تمام مطالب ميرخواند را در اينجا كه در «روضة الصفا» است خواند مير در «حبيب السّير» ج1، ص 419 آورده است. و نيز گويد: عقيده علماى شيعه آن است كه سبب عدم رضاى اصحاب به تحرير آن كتاب، آن بود كه رسولصلى الله عليه وآله مىخواست كه در باب ولايت اميرالمؤمنين علىـ كرّم الله وجهه ـ وصيّت نامهاى قلمى گرداند و اين دو بيت كه در «كشف الغمّة» ثبت شده مشعر به اين معنى است. شعر
أوصى النّبىّ فقال قائلهم قد ضلّ يهجر سيّد البشر
وادى أبابكر اَصاب و لم يهجر و قد أوصى إلى عمر
[141] سليم بن قيس در كتاب خود طبع سوّم نجف ص 213 از ابن عبّاس آورده است كه از علىعليه السلام حديثى شنيدم كه معنى و مفادش را نفهميدم. شنيدم كه مىگفت: ان رسول الله أسَرّ إلَىّ فى مرضه و عَلّمنى مفتاح ألف باب من العلم يفتح كلّ باب ألف باب. و إنّى لجالس بذىقار فى فسطاط عَلِىّ و قد بعث الحسن و عَمّاراً يستنفران النّاس اذ أقبل علىّعليه السلام فقال: يابن عباس! يَقْدم عليك الحَسَن و معه أحد عشر ألف رجل غير رجل او رجلين. فقلت فى نفسى: إن كان كما قال فهو من تلك الألف باب. فلمّا أظلّنا الحسن بذلك الجند استقبلتُ الحسن، فقلت لكاتب الجيش الذّى معه أسماؤهم: كم رجل معكم؟ فقال: أحد عشر ألف رجل غير رجل او رجلين.
«رسول خداصلى الله عليه وآله در مرض خود با من به پنهانى راز گفت و هزار باب علم بر من گشود كه از هر يك آنها هزار باب گشوده مىشود. من در ذى قار در خيمه على نشسته بودم و اين هنگامى بود كه حسن و عمّار را فرستاده بود تامردم را براى جنگ با معاويه حركت دهند. در اين حال على آمد و گفت: اى ابن عبّاس! حسن اينك بر تو وارد مىشود و با او يازده هزار مرد غير از يكى يا دو نفر مىباشد. من با خود گفتم: اين جيش اگر طبق سخن او باشد، بدون شكّ از همان هزار باب از علم است. چون حسن با آن سپاه وارد شد من به استقبالش رفتم و از لشگرنويس كه مأمور نوشتن اسامى سپاه بود پرسيدم چند تن با شماست؟! گفت: يازده هزار نفر غير از يكى يا دو نفر.»
[142] 143) آيه 33 از سوره 33: أحزاب: و قَرْنَ فِى بيوتكنّ و لاتَبَرّجْنَ تبرّج الجاهليّة الاُولى. «و در خانههاى خود متمكّن و مستقر گرديد و مانند دوران جاهليت با خود آرايى بيرون مشويد.» اين آيه خطاب به زنهاى رسول خداصلى الله عليه وآله است و رسول خدا با نصيحت به عائشه اشاره مىفرمايد كه تو را با جنگ جَمَل و شتر سوارى در ميدان جنگ به عنوان سر كرده سپاه چكار؟! اى زن در خانه خود بنشين و بر اساس شهوت و حبّ رياست و كينه ديرينه با علىعليه السلام از قعر خانه خود بيرون مشو!
[143] بيان علامه سيد شرف الدين در فضيلت حضرت زهرا (ع)
آية الله سيّد شرف الدّين عاملى در كتاب ارزشمند خود «النصّ و الاجتهاد» طبع دوم ص93 تا ص 95 در متن و تعليقه مطالبى آورده است كه حاصلش اين است: أوّلاً فاطمه زهراء سلامالله عليها هموزن و هم مقام حضرت مريم دختر عمران است به دلالت نصوص صريحه در اخبار متظافره صحيحه، از جمله روايتى است كه ابن عبدالبر در «استيعاب» و غير او از اعلام صاحب نظران عامّه آوردهاند كه رسول خداصلى الله عليه وآله به ديدن فاطمهعليها السلام در حالى كه فاطمه مريض بود به عيادت رفت و فرمود: اى نور چشم من! اى دخترك من! حالت چطور است؟! فاطمه گفت: دردناكم و علاوه طعامى ندارم كه بخورم. رسول خدا فرمود: اى دختركم! آيا راضى نيستى كه سيّده و سرور و سالار زنان جهانيان باشى؟! گفت: اى پدر جان! پس مريم بنت عمران كجاست؟! فرمود او سيد و سالار زنان عالم خود است و تو سيّد و سرور زنان عالم خودت هستى! آگاه باش كه من تو را به شوهرى دادم كه او سيّد و سالار است در دنيا و آخرت ـ تا آخر روايت. ثانياً فاطمه سلام الله عليها از مريم افضل است و افضليت او بر مريم نزد أئمه عترت طاهره و اولياء آنها چه از اماميّه و غير اماميّه مسلّم است. و بر افضليّت وى بر ساير زنان حتى سيّده مريم بسيارى از محقّقين اهل سنّت و جماعت تصريح كردهاند مانند تقى سبكى، و جلال سيوطى، و بدر، و زركشى، و تقى مقريزى، و ابن أبى داود، و مناوى بنابر آنچه علّامه نبهانى در كتاب «الشرف المؤبّد» در فضايل زهراء ص 59 آورده است. ثالثاً فاطمه و مريم و خديجه و آسية افضل زنان اهل بهشتند. و اين خبر را امام أحمد از حديث ابنعبّاس در ص 293 از ج1 «مسند» خود آورده و أبو داود در ترجمه خديجه از «استيعاب» و قاسم بن محمّد در ترجمه زهراء ايضاً از «استيعاب» روايت نموده است رابعاً فاطمه و آن سه زن بزرگوار سيّده و بهترين زنان جهانيان هستند. اين خبر را ابوداود در ترجمه خديجه با اسناد خود به انس در «استيعاب» آورده است. و عبدالوارث بن سفيان در ترجمه زهراء و خديجه ايضاً در «استيعاب» روايت كرده است. خامساً فاطمه سيده زنان مؤمنين و يا سيده زنان اين امّت است. و اين خبر را بخارى در ص 64 از جزء 4 از «صحيح» خود و مسلم در باب فضايل زهراء از جزء دوم از «صحيح» خود، و ترمذى در «صحيح» خود، و صاحب «جمع بين صحيحين» و صاحب «جمع بين صحاح ستّه» و امام أحمد از حديث زهراء ص 282 از جزء ششم از «مسند» خود، و ابن عبدالبرّ در ترجمه زهراء از «استيعاب» خود، و محمدبن سعد در ترجمه زهراء از جزء هشتم از «طبقات» خود، و أيضاً در «طبقات» در باب ما قاله النبى فى مرضه، در مجلّد ثانى آوردهاند. و ما اينك اين خبر را با لفظ بخارى در آخرين ورقه از كتاب استيذان از جزء چهارم از «صحيح» او در اينجا مىآوريم: حديث كرد براى ما موسى از أبوعوانه از فراس از عامر از مسروق كه گفت: اُمّ المؤمنين عائشه براى ما روايت كرده و گفت: ما همگى زنان پيغمبر در نزد او جمع بوديم و هيچ يك از ما نبود كه نباشد. در اين حال فاطمه روىآورد و سوگند به خدا كه راه رفتنش عين راه رفتن رسول خدابود. رسول خدا چون وى را ديد، مرحبا گفت: آنگاه در طرف راست و يا چپ خود بنشاند. و سپس با فاطمه به طور پنهانى راز گفت. فاطمه گريه شديدى كرد. چون رسول خدا وى را گريان يافت، براى بار دوم راز گفت و فاطمه بخنديد. من از ميان زنهاى رسول خدا به او گفتم: رسول خدا از ميان ما همه زنان تو را اختصاص به راز داده است و در عين حال گريه مىكنى؟ چون رسول خدا برخاست، من از او پرسيدم: رازى كه به تو گفت چه بود؟! فاطمه گفت: من راز رسول خدا را افشا نمىكنم! چون رسول خدا رحلت نمود من به او گفتم: به حقّى كه من بر تو دارم، رازى كه به تو گفت، چه بود؟! فاطمه گفت: اينك من به تو مىگويم. أما رازى را كه در مرتبه اوّل گفت آن بود كه جبرئيل در هر سال يكبار قرآن را بر من عرضه مىداشت و در اين سال دو بار عرضه داشته است و من چنين مىدانم كه اجل من نزديك شده است، پس اى فاطمه خود را به خدا بسپار و صبر را پيشه كن، زيرا كه من سلف خوبى بودم و براى تو هستم! فلهذا من گريه كردم گريهاى را كه تو ديدى. رسول خدا چون مرا گريان ديد براى مرتبه دوّم به من راز گفت و چنين فرمود: يا فاطمة ألاترضين أن تكونى سيدة نساءالمؤمنين، او نساء هذه الاُمة؟! و من خندان شدم. بايد دانست كه اين دو روايت را سيّد شرفالدين در كتاب ديگر خود كه به نام «الكلمة الغرّاء» است در ص 242 و ص 243 ايضاً آورده است.
[144] روضة الصفا» طبع سنگى، جلد دوم، باب رحلت رسول خداصلى الله عليه وآله. و نيز خواند مير در «حبيب السّير» ج1، ص 419 تا ص 422 حالات آن حضرت را در ايّام مرض موت ذكر كرده است.
[145] شيخ مفيد در «امالى» طبع جامعةالمدرّسين ص 49 و ص 50 با سند متصل خود روايت مىكند از مروان بن عثمان كه گفت: چون مردم با ابوبكر بيعت كردند علىعليه السلام و زبير و مقداد داخل خانه فاطمهعليها السلام شدند و از خروج امتناع نمودند. عمربن خطّاب گفت: اضرموا عليهم البيت ناراً «خانه را بر سرشان آتش زنيد». زبير با شمشير بر آنها خروج نمود. ابوبكر گفت: عليكم بالكلب «اين سگ را بگيريد». همه متوجه زبير شدند پاى زبير بلغزيد و روى زمين افتاد و شمشير از دستش رها شد. ابوبكر گفت: شمشير را به سنگ بزنيد، آنقدر آن را به سنگ زدند تا شكست. و على بن ابيطالبعليه السلام از منزل بيرون آمده و به سمت عاليه روان شد (نواحى اطراف مدينه را از قراء و قصبات تا برسد به تهامه از جانب نجد عاليه گويند و اطراف پائينتر از آن را سافله نامند). در راه او را ثابت بن قيس بن شمّاس ديدار كرد و گفت: ما شأنك يا أباالحسن؟! «وضعيّتت چطور است اى أبوالحسن؟!» حضرت فرمود: أرادوا أن يُحرقوا عَلَىّ بيتى و ابوبكر على المنبر يُبايَعُ و لايَدفع عن ذلك و لاينكره! «خواستند خانه ام را بر سرم آتش زنند، و ابوبكر بر روى منبر است و مردم با او بيعت مىكنند، و از آتش زدن خانه منعى نمىنمايد و آ ن را ناپسند نمىدارد!» ثابت بن قيس به حضرت گفت: لاتفارق كفّى يَدَكَ حتّى اُقْتَل دونك! «من دستم را از دست تو جدا نمىكنم تا در نصرت تو كشته شوم!» هر دو به مدينه برگشتند كه ديدند فاطمهعليها السلام درِ خانه خود ايستاده است و خانه خالى است و هيچ يك از آن قوم در منزل نيست و مىگفت: لاعَهْدَ لى بقوم اسوأ محضراً منكم، تركتم رسول اللهصلى الله عليه وآله جنازةً بين أيدينا و قطعتم أمركم بينكم لمتستأمرونا و صنعتم بنا ما صنعتم و لمتروا لنا حقّاً «من هيچ به ياد ندارم گروهى را كه حضورشان و برخوردشان از شما زشتتر باشد! شما جنازه رسول خداصلى الله عليه وآله را بر روى دست ما گذارديد و امر امارت را خودتان در ميان خود بريديد و قاطعانه تحكيم نموديد بدون آنكه از ما اميرى بخواهيد (و يا با ما در اين امر مشورت نمائيد) و با ما اين گونه عمل كرديد كه كرديد و حقّى براى ما نديديد.»
[146] شرح نهجالبلاغة» 4 جلدى، ج2، ص.19