ص 195
بسم الله الرّحمن الرّحيم
و صلّى الله على محمّدٍ و آله الطّاهرين،
و لعنةالله على أعدائهم أجمعين، من الآن إلى قيام يوم الدّين،
و لاحول و لا قوّة الاّ بالله العلىّ العظيم
قالَ اللهُ الحكيمُ فى كتابِهِ الْكَرِيم:
وَ مَا اَرْسَلْنَا مِنْ قَبْلِكَ إلاّ رِجَالاً نُوحِى اِلَيْهِمْ فَاسْئَلُوا أهْلَ الذّكْرِ اِنْ كُنْتُمْ لَاتَعْلَمُونَ، بِالْبَيّنَاتِ وَ الزّبُرِ وَ أنْزَلْنَا إلَيْكَ الذّكْرَ لِتُبَيّنَ لِلنّاسِ مَا نُزّلَ إلَيْهِمْ وَ لَعَلّهُمْ يَتَفَكّرُونَ. [256]
«و ما نفرستاديم پيش از تو مگر مردانى را كه به آنها وحى مىكرديم، پس شما اگر از اين قضيّه اطّلاع نداريد از مطّلعين بپرسيد! ما آن مردان را با بيّنه و حجّتِ قاطعه و با كتاب فرستاديم، و قرآن را به سوى تو نازل كرديم براى آنكه آنچه را كه به سوى مردم نازل شده است براى آنها بيان كنى و به اُميد اينكه آنها تفكّر كنند.»
شاهد ما ذيل آيه دوم است كه مىفرمايد: وَ أنْزَلْنَا إلَيْكَ الذّكْرَ يعنى ما قرآن را تدريجاً براى مردم فرستاديم و نزول دفعى آن براى تو به جهت اين بوده است كه آن را براى ايشان مبيّن سازى و شرح دهى و تفسير كنى. نفس تو دريچه و آيهاى است
ص 196
براى عبور وحى براى نفوس مردم؛ و در حقيقت قرآن به آنها و بر آنها فرود آمده است از راه آئينه و آيه و دريچه منحصره نفس تو! و بدين ترتيب بيان و توضيح و شرح و تفسير آن برتوست!
حضرت استادنا الأكرم آية الله علاّمه طباطبائى قدس سره در تفسير اين جمله اين طور فرمودهاند :
شكّى نيست در آنكه تنزيل كتاب برمردم، و انزال ذكر بر پيغمبر اكرم صلى الله عليه وآله يكى است به معنى اينكه تنزيلش بر مردم همان انزال آن است به رسول اكرم به جهت آنكه مردم اخذ كنند و آن را به مورد عمل گذارند.
همان طور كه مىفرمايد: يَا أيّهَا النّاسُ قَدْ جَاءَكُمْ بُرْهَانٌ مِنْ رَبّكُمْ وَ أنْزَلْنَا إلَيْكُمْ نُوراً مُبِينًا. [257] «اى مردم تحقيقاً به نزد شما آمد برهان و حجّت قويمى از سوى پروردگارتان و ما به سوى شما نور روشنى را فرو فرستاديم.»
و همچنين مىفرمايد: لَقَدْ أنْزَلْنَا إلَيْكُمْ كِتَاباً فِيهِ ذِكْرُكُمْ أفَل��اتَعْقِلُونَ . [258]«تحقيقاً هر آينه ما به سوى شما كتابى را فرو فرستاديم كه در آن ذكرى است از شما! آيا شما تعقّل نمىنمائيد؟!»
بنابراين محصّل معنى اين مىشود كه مقصود از نزول اين قرآن جميع افراد بشر هستند و تو و مردم در اين امر يكسان مىباشيد و تو را براى توجيه خطاب و القاء گفتار برگزيديم نه براى آنكه قدرت غيبيّه و اراده تكوينيّه الهيّه به تو داده باشيم و تو را مسلّط و مسيطِر بر مردم و بر هر چيز نموده باشيم! بلكه براى دو جهت:
أوّل براى آنكه معارف الهيّه را كه مردم بدون واسطه نمىتوانند بدان دست يابند تو براى آنها تدريجاً بيان كنى! زيرا چارهاى از برانگيختن شخص واحدى براى تبيين و تعليم نيست، و اين است منظور از رسالت كه وحى به او نازل مىشود و او تحمّل
ص 197
وحى را مىكند، سپس مأمور به تبليغ و تبيين و تعليم آن مىگردد.
دوم براى اميد به آنكه مردم در تو تفكّر كنند و بدانند كه آنچه را كه از جانب خداوند آوردهاى حقّ است. زيرا تمام شرائط اوضاع و احوالى كه بر تو حكمفرما بود و حوادث و احوالى كه بر تو جارى شد در تمام مدّت حياتت از يتيمى، و بىنام و نشانى، و حرمان از تعلّم و كتابت، و فقدان مُربّى صالح، و فقر، و زندانى بودن در ميان گروهى جاهل و رذل و پست و تهيدست از مزاياى تمدّن و فضايل انسانى، ايجاب مىنمود كه تو از سرچشمه كمال قطرهاى را هم نتوانى بياشامى و از بندهاى سعادت دستت به خير قليلى بند نشود، امّا خداوند سبحانه و تعالى قرآن را به تو نازل كرد تا با آن بر جنّ و انس تحدّى كنى، و آن را مُهَيمِن و محيط بر ساير كتب سماويّه قرار داد و تبيان هر چيز فرمود و آن را هدايت و رحمت و برهان و نور مبين نمود.
(تا آنكه فرمودهاند:) و از لطائف تعبير در اين آيه آن است كه در أنْزَلْنَا إلَيْكَ و مَا نُزّلَ إلَيْهِمْ (به سوى تو فرستاديم، و به سوى مردم فرستاديم) دو فعل انزال و تنزيل را كه أوّلى دلالت بر نزول دفعى ، و دومى دلالت بر نزول تدريجى دارد، استعمال نمودهاست.
و شايد سرّ اين گونه تعبير آن باشد كه: عنايت در أنْزَلْنَا إلَيْكَ الذّكْرَ به تعلّق انزال آن به پيغمبراكرمصلى الله عليه وآله است فقط بدون توجّه و نظرى به خصوصيّت خود انزال، و بدين سبب ذكْر را جملةً واحدةً گرفته، و از نزولش از جانب خداوند متعال با عبارت انزال تعبير آوردهاست.
و امّا مردم، آن حظّى كه از قرآن دارند أخذ و تعلّم و عمل است، و اين امر تدريجى است، فلهذا در كيفيّت آن از عبارت تنزيل استفاده شده است.
و در اين آيه، دليل واضحى است بر حجّيّت گفتار رسولاكرمصلى الله عليه وآله در بيان آيات قرآنيّه مطلقاً.
و امّا آنچه را كه بعضى گفتهاند كه حجّيت كلام رسولالله در غير از نصوص و
ص 198
ظواهر قرآن است از متشابهات، و يا در آن امورى كه به اسرار كلام الهى برمىگردد و در مواردى است كه نياز به تأويل دارد، اين گفتار سخيف است و نبايد بدان گوش فراداشت.
اين حجّيّت در خود گفتار آن حضرت است، و به گفتار حضرت ملحق مىشود بيان اهل بيتش بر اساس حديث ثَقَلَيْن كه متواتر است و ادلّه دگر. و امّا ساير اُمّت از صحابه، و يا تابعين، و يا علماء، گفتارشان حجّيّت ندارد، زيرا خود آيه شامل آنها نمىشود و نصّ قابل اعتمادى كه بتوان از آن حجّيّت بيانشان را مطلقاً استفاده كرد نيز در دست نداريم.
و امّا قول خداوند تعالى: فَاسْألُوا أهْلَ الذّكْرِ إنْ كُنْتُمْ لَاتَعْلَمُونَ كه در صدر آيه آمد ارشاد به حكم عقلاء بر وجوب رجوع جاهل به سوى عالم است بدون اختصاص حكم به طائفهاى غير از طائفه ديگر.
اين مطالب همه درباره عين گفتارشان مىباشد كه شفاهاً بيان مىكنند، و امّا اخبارى كه گفتارشان را براى ما حكايت مىكند، اگر متواتر يا محفوف به قرينه قطعيّه باشد و يا مُلْحَق به محفوف، حجّت است، زيرا اين عين بيانشان مىباشد. و امّا آنكه مخالف كتابالله باشد، و يا مخالف نباشد ولى متواتر و يا محفوف به قرينه نباشد، حجّت نيست. چون در صورت اوّل بيان نيست و در صورت دوم بيان بودن آن احراز نشده است. وتفصيل اين مطلب در جاى دگر است. [259]
قرآن كلام خداست و تجلّى اوست در اين لباس براى جميع خلائق از جنّ و انس، همچنانكه حضرت اميرالمؤمنينعليه السلام مىفرمايد: فَتَجَلّى لَهُمْ سُبْحَانَهُ فِى كِتَابِهِ مِنْ غَيْرِ أنْ يَكُونُوا رَأوْهُ [260] «هر آينه تحقيقاً خداوند در قرآن كريم براى مخلوقاتش ظاهر شده است بدون اينكه او را ببينند .»
ص 199
و نيز حضرت صادق عليه السلام مىفرمايد: لَقَدْ تَجَلّى اللهُ لِخَلْقِهِ فِى كَلَامِهِ وَلَكِنّهُمْ لَايُبْصِرُونَ. [261]«هر آينه تحقيقاً خداوند در گفتارش براى خلقش ظاهر شده است وليكن آنان نمىبينند.»
و معلوم است كه معنى تجلّى ظهور است و ظهور غير از جدائى است همچنانكه تجلّى غير از تَجافى است. در تجلّى، متجلّى با متجلّى فيه و با حقيقت تجلّى يكى است و نيز در ظهور، ظاهر با مَظهَر و با حقيقت ظهور يكى است.
بنابر منطق قرآن، عالم وجود و از جمله خود قرآن تجلّى خداست، و در مكتب اهلبيت اين مطلب از مسلّمات است، و جزو ابجد و الفباى آن به حساب مىآيد. خلقت به مفهوم جدائى و تولّد و بينونت مخلوق از خالق نيست. خداوند سبحانه و تعالى با جميع موجودات و مخلوقاتش معيّت وجودى و ذاتى دارد، در اين صورت انفصال و جدائى غير متصوّر است. امّا بيخردان و ناآشنايان به معارف قرآن و اهلبيت، اين معنى را در نيافتهاند و اهل وحدت در وجود را نسبت به كفر مىدهند در حالى كه خودشان از پا تا سرشان در شرك غوطهورند.
ايشان معنى وحدت وجود را در لباس اتّحاد و يا حلول و امثال ذلك پنداشتهاند كه لازمهاش تكثّر ذات اقدس حق تعالى است. اين معنى وحدت نيست. معنى آن، وحدت در ذات و اسم و صفت، و معيّت حقيقى نه اعتبارى اوست و اين دقيقهاى است عالى كه اصل توحيد قرآن بر آن است .
و چون قرآن تجلّى خداست، خداوند با آن در تمام عوالم نازله پنجگانه كه آن را حَضَرات خَمس گويند وجود دارد تا برسد به اين عالم حسّ و شهادت.
همچنين معنى و حقيقت قرآن كه پاسدار و حافظ اوست، و مُهَيمِن و واقف بر اوست، از حضرت روح القُدُس كه اعظم از ملائكه است، تا اين عالم مادّه كه أظْلَم
ص 200
الْعَوالِم است با قرآن است. يك سرش در وَ إنّكَ لَتُلَقّى الْقُرْآنَ مِنْ لَدُنْ حَكِيمٍ عَلِيمٍ. [262] «به درستى كه تو قرآن را از نزد حكيم عليم اخذ كردهاى، و از آن مقام منيع قرآن به تو تلقين شده است!» مىباشد و يك سرش در اين عالم گيرودار و هياهو و انسان مبتلاى به آفات و عاهات و غرائز و حواس. قُلْ نَزّلَهُ رُوحُ الْقُدُسِ مِنْ رّبِكَ بِالْحَقّ لِيُثَبّتَ الّذِينَ آمَنُوا وَ هُدًى وَ بُشْرَى لِلْمُسْلِمينَ. [263] «بگو قرآن را روحالقُدُس به حقّ از سوى پروردگارت پائين آورد تا كسانى را كه ايمان آوردهاند تثبيت كند و براى مسلمين هدايت و بشارت باشد.»
پيامبر و امام كه حامل و حافظ و پاسدار قرآن است، با قرآن است در جميع مراحل ملكوتى و مُلكى، و اين مطلب لازمه ولايت كلّيّه اوست كه با هر موجودى در هر عالمى معيّت دارد و ابداً قابل افتراق نمىباشد.
علىّ بن ابراهيم قمّى در تفسير خود، و نيز مجلسى در «بحار الأنوار» از «غيبتِ» نعمانى با سه سند متّصل خود از حضرت اميرالمؤمنين و حضرت باقر و حضرت صادقعليهم السلام روايت مىكند كه رسول اكرم صلى الله عليه وآله در خطبه مشهوره خود كه در حجّةالوداع در مسجد الْخَيْف ايراد نمودهاند گفتهاند: إنّى وَ إنّكُمْ وَارِدُونَ عَلَى الْحَوْضِ، حَوْضاً عَرْضُهُ مَا بَيْنَ بُصْرَى إلَى صَنْعَاءَ، فِيهِ قِدْحَانٌ [264] عَدَدَ نُجُومِ السّمَاءِ، وَ إنّى مُخَلّفٌ فِيكُمُ الثّقَلَيْنِ: الثّقَلُ الأكْبَرُ الْقُرْآنُ، وَ الثّقَلُ الأصْغَرُ عِتْرَتِى أهْلَ بَيْتِى، هُمَا حَبْلُ اللهِ مَمْدُودٌ بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَ اللهِ عَزّوَجَلّ، مَا إنْ تَمَسّكْتُمْ بِهِ لَمْ تَضِلّوا، سَبَبٌ مِنْهُ بِيَدِاللهِ وَ سَبَبٌ بِأيْدِيكُمْ. [265]
ص 201
«من و شما وارد برحوض خواهيم شد، حوضى كه وسعتش مابين بُصْرَى [266] است تا صَنْعاء. در آن حوض كاسههائى است به شمارش ستارگان آسمان، و من در ميان شما به عنوان خليفه، دومتاع نفيس و پربها باقى مىگذارم: متاع بزرگتر قرآن است، و متاع كوچكتر عترت من كه اهل بيت من هستند. آن دو متاع پربها ريسمان خدا مىباشند كه در ميان شما و خدا كشيده شده است، تا وقتى كه شما به آن ريسمان چنگ زنيد گمراه نمىشويد. يك جانب از آن وسيله به دست خداست و يك جانب ديگر به دست شماست!»
و در روايت ديگر است: طَرَفٌ مِنْهُ بِيَدِاللهِ وَ طَرَفٌ مِنْهُ بِأيْدِيكُمْـ إنّ اللّطِيفَ الْخَبِيرَ قَدْ نَبّأنِى أنّهُمَا لَنْيَفْتَرِقَا حَتّى يَرِدَا عَلَىّ الْحَوْضَ، كَإصْبَعَىّ هَاتَيْنِـ وَ جَمَعَ بَيْنَ سَبّابَتَيْهِ ـ وَ لَا أقُولُ كَهَاتَيْنِ ـ وَ جَمَعَ بَيْنَ سَبّابَتِهِ وَ الْوُسْطَى ـ فَتَفْضُلَ هَذِهِ عَلَى هَذِهِ. [267]
«يك طرف آن به دست خداست و يك طرف آن به دست شماست. بدرستى كه خداوند لطيف خبير مرا آگاه كرده است كه آن دو از هم جدا نمىشوند تا در حوض بر من وارد شوند، و آن دو متاع گرانقدر مانند اين دو انگشت من هستندـ دراين حال رسول خدا دو انگشت سبّابه دست راست و دست چپ را پهلوى هم نهادـ و نمىگويم مانند اين دو انگشتـ و در اين حال رسول خدا انگشت سبّابه و وسطى را نشان دادـ تا اينكه يكى از ديگرى برتر باشد.»
و مجلسى از كتاب «علل» كه تأليف محمّدبن على بن ابراهيم است، نقل كرده است كه علّت اينكه رسول خدا فرموده است: آن دو از هم جدا نمىشوند تا در حوض بر من وارد شوند، آن است كه قرآن با آنهاست؛ در دنيا در قلوب آنهاست و
ص 202
چون به سوى خدا بروند قرآن با آنهاست و در روز قيامت كه وارد حوض شوند قرآن با آنهاست. [268]
نكته جالب در اين خبر آن است كه مىفرمايد: هُمَا حَبْلُ اللهِ مَمْدُودٌ بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَ اللهِ عَزّوَجَلّ. «آن دو تا، كتاب و اهلبيت، ريسمان خدا هستند كه بين شما و خدا كشيده شده است.» يعنى همان طور كه قرآن از خداست براى خلق خدا، و كلام خداست كه از عالم تجرّد است براى شما آدميان از عالم طبيعت، و بنابر اين ريسمانى است كه از آنجا تا به اينجا كشيده شده است، همينطور عترت رسول خدا، از خدا هستند و كلمه تكوينيّه الهيّه او هستند از عالم تجرّد براى شما آدميان مغمور در عالم حسّ و شهادت، و ريسمان معنوى و حقيقى و واسطه فيض از خدا به خلق خدا، و هدايت خلق خدا به سوى خدا، به امر ملكوتى خدا مىباشند.
و اين عين معنى و مراد از ولايت كليّه و سيطره تكوينى و وجودى آن ذوات مقدّسه بر جميع عوالم وجود است. و بودن قرآن را با آنها، و آنها را با قرآن، در هر عالمى از اين عوالم مىرساند، به طورى كه فرضاً اگر بخواهيم قرآن را در نقطهاى از نقاط بدون آنها بيابيم أصلاً چنين قرآنى نداريم، و اگر آنها را در موطنى از مواطن بدون قرآن بيابيم اصلاً چنين امامى نداريم.
روى اين منطق، گفتار عِنْدَكُمُ الْقرآنُ، حَسْبُنَا كِتَابُ اللهِ (در نزد شما قرآن وجود دارد كتاب خدا ما را كافى است) خلاف ضرورت عقل و پايههاى قويم شرع مبين است. كتاب الله منهاى عترت رسول الله كتاب الله منهاى كتاب الله. چون كتاب الله كلام و سنّت رسول الله را حجّت كرده است، و گفتار رسول الله است كه به كتاب الله زبان گشوده است. وجوب اتّباع و عمل به كتاب الله نزد احدى از مسلمين جاى شبهه و ترديد نيست و در حالى كه اين كتاب الله امر و نهى و سخن و سنّت و رويّه و منهاج و وصيّت رسولالله را حجّت كرده است و فقط و فقط بر اين اساس،
ص 203
رسولالله عترت خود را كه اهلبيت او هستند به عنوان قائم به امر و امام و امير و سپهدار و سيّد و سرور و سالار و پاسبان و حافظ و مُبَيّن و مُفَسّر و حامل و نگهبان و عالم و معلّم كتاب الله معرّفى كرده است و عيناً به مثابه زمان و عصر خود كه بر مردم واجب بود به آن حضرت رجوع كنند و كتاب الله را علماً و عملاً از او اخذ كنند و او را امام و پيشوا و مقتدا و واجب الطّاعه بدانند، بههمان گونه رسول الله، عترت خود را پس از خود به چنين منزلت و مكانتى معرّفى فرموده و امامت را يكى پس از ديگرى تا حضرت مهدى قائم آلمحمّدعليهم السلام در آنها قرار داده است.
نتيجه: عمل به كتاب الله واجب، و عمل به سنّت رسولالله براساس كتاب الله واجب. در اين صورت عمل به منهاج و رويّه عترت و پيروى از آنها بر اساس سنّت رسولالله واجب است.
مقدّم چون پدر، تالى چو مادر نتيجه هست فرزند اى برادر
در اينجا اگر فرضاً ما در وجوب اطاعت عترت و إمامت و خلافت اهل بيت، روايت و تاريخ و تفسير و سيرهاى از كتب عامّه نداشتيم ـ در حالى كه سراسر آنها مشحون است و به قدرى فراوان است كه شايد تا اين سرحدّ در كتب شيعه پيدا نشود ـ و فقط حقّانيّت و وصايت و خلافت بلافصل و لزوم اتّباع و پيروى از آنها را از كلام خودشان، و در كتب خودشان همچون اُصول أربعمأة، و «نهجالبلاغه» و «صحيفه سجّاديّه» و «مصحف فاطمه» و كتاب على و روايات متقنه معتبره از طرق شيعه، همچون سُلَيْمُ بْنُ قَيْسِ هلالى ثابت مىكرديم باز كافى بود و حجّت بر عامّه مسلمين تمام بود و دور لازم نمىآمد كه آنها بگويند اثبات امامت آنها مبتنى است بر صحّت اين مطالب، و صحّت اين مطالب مبتنى است بر اثبات امامت آنها، و اين دور است.
زيرا ما مطالب آنها و لزوم پيروى از ايشان را از گفتار رسولالله اثبات مىكنيم كه او آنها را حجّت قرار داده است مانند حديث غدير، و حديث ثقلين، و حديث سفينه، و حديث باب حطّه بنى اسرائيل، و امثالها كه به تواتر به ما رسيده است و
ص 204
جميع مسلمين از اهل علم و اطّلاع بايد قائل به تواتر و ثبوت آن باشند.
و عليهذا اثبات گفتار اميرالمؤمنين در «نهجالبلاغه» و يا ساير مطالب امامان و پيشوايان شيعه و حديث ثقلين ثابت است كه مورد تصديق طرفين است. و اين كجا مستلزم دور مىشود؟
در «عيون اخبار الرّضا» با سه سند متّصل از حضرترضا از پدرانشعليهم السلام روايت مىكند كه گفت: رسولخداصلى الله عليه وآله فرمود: كَأنّى قَدْ دُعِيتُ فَأجَبْتُ، وَ إنّى تَارِكٌ فِيكُمُ الثّقَلَيْنِ أحَدُهُمَا أكْبَرُ مِنَ الْآخَرِ: كِتَابَ اللهِ تَبَارَكَ و تَعَالَى حَبْلٌ مَمْدُودٌ مِنَ السّماءِ اِلَىالأرْضِ، وَ عِتْرَتِى أهْلَ بَيْتِى . فَانْظُرُوا كَيْفَ تَخْلُفُونّى فيهِمَا! [269]
ص 205 (ادامه پاورقی)
ص 206
«گويا مرا خواندهاند و من اجابت كردهام و من باقى گذارنده مىباشم در ميان شما دو چيز پربها را كه يكى از آن دو از ديگرى بزرگتر است، كتابالله تبارك و تعالى كه ريسمانى است كشيده شده از آسمان به سوى زمين، و عترتم را كه اهلبيتم مىباشند. پس بنگريد تا چگونه حقّ مرا در اين دو خليفه حفظ مىكنيد؟!»
ابن شهر آشوب در «مناقب» گويد كه: رسولخداصلى الله عليه وآله فرمود: لَم يَمُتْ نَبِىّ قطّ إلاّ خَلّفَ تَرَكَتَهُ، وَ قَدْ خَلّفْتُ فيكُمُ الثّقَلَيْنِ: كِتابَ اللهِ وَ عِتْرَتى أهْلَ بَيْتى. [270] «هيچ پيامبرى نمرد مگر آنكه از خود تركهاش را باقى گذاشت، و من در ميان شما دو چيز ارزشمند و گوهر نفيس را باقى گذاشتم: كتاب خدا و عترتم أهل بيتم را.»
در «تفسير عيّاشى» از مسعدة بن صدقه روايت است كه گفت: حضرت صادقعليه السلام گفت: إنّ اللهَ جَعَلَ وَلَايَتَنَا أهْلَ الْبَيْتِ قُطْبَ الْقُرآنِ، وَ قُطْبَ جَميعِ الْكُتُبِ، عَلَيْهَا يَسْتَدِيرُ مُحْكَمُ الْقُرْآنِ، وَ بِهَا يُوهَبُ الْكُتُبُ، وَ يَسْتَبِينُ الإيمَانُ، وَ قَدْ أمَرَ رَسُولُ اللهِصلى الله عليه وآله أنْ يُقْتَدَى بِالْقُرآنِ وَ آلِ مُحَمّدٍ وَ ذَلِكَ حَيْثُ قَالَ فِى آخِرِ خُطْبَةٍ خَطَبَهَا: إنّى تَارِكٌ فِيكُمُ الثّقَلَيْنِ: الثّقَلَ الأكْبَرَ وَ الثّقَلَ الأصْغَرَ، فَأمّا الأكْبَرُ فَكِتَابُ رَبّى، وَ أمّا الأصْغَرُ فَعِتْرَتِى أهْلَ بَيْتِى، فَاحْفَظُونِى فِيهِمَا فَلَنْتَضِلّوا مَا تَمَسّكْتُمْ بِهِمَا. [271]
«خداوند ولايت ما أهل بيت را قطب قرآن قرار داده است و قطب همه كتب آسمانى قرار داده است. محكمات قرآن بر دور ولايت ما مىچرخد، و به واسطه ولايت ماست كه كتب آسمانى به پيامبران داده شده است، و به واسطه ولايت ماست كه ايمان در عالم آشكار شد، و رسول خداصلى الله عليه وآله در آخرين خطبهاى كه
ص 207
خواند مردم را امر فرمود تا به قرآن و آلمحمّد اقتدا كنند و چنين گفت: من در ميان شما دو چيز ارزشمند باقى مىگذارم: چيز ارزشمند بزرگتر و چيز ارزشمند كوچكتر. اما آن بزرگتر، كتاب پروردگار من است و امّا آن كوچكتر، عترت من اهل بيت من مىباشند. پس شما مرا در آن دو چيز ارزشمند حفظ نمائيد و مادامى كه به آندو تمسّك جوئيد گمراه نمىشويد!»
مجلسى در جاى ديگر گفته است، در احتجاج حضرت حَسَنبن علىعليهما السلام و اصحابش با معاويه گذشت كه آن حضرت فرمود: نَحْنُ نَقُولُ اَهْلَ الْبَيْتِ: إنّ الأئِمّةَ مِنّا، وَ إنّ الْخِلَافَةَ لَا تَصْلَحُ إلاّ فِينَا، وَ إنّ اللهَ جَعَلَنَا أهْلَهَا فِى كِتَابِهِ وَ سُنّةِ نَبِيّهِصلى الله عليه وآله، وَ إنّ الْعِلْمَ فِينَا وَ نَحْنُ أهْلُهُ، وَ هُوَ عِنْدَنَا مَجْمُوعٌ كُلّهُ بِحَذَافِيرِهِ، وَ إنّهُ لَايَحْدُثُ شَىْءٌ إلَى يَوْمِ الْقِيمِةِ حَتّى أرْشُ الْخَدْشِ إلاّ وَ هُوَ عِنْدَنَا مَكْتُوبٌ بِإمْلاءِ رَسُولِاللهِصلى الله عليه وآله وَ خَطّ عَلِىّعليه السلام بِيَدِهِ. [272]
«ما اهل بيت اينگونه مىگوئيم كه: ائمّه از ما هستند و خلافت صلاحيت پيدا نمىكند مگر در ميان ما، و خداوند ما را در كتاب خود و سنّت رسول خداصلى الله عليه وآله اهل ولايت و خلافت قرار داده است، و تمام مراتب علم در ماست و ما اهلعلم مىباشيم. همه علم به تمام معنى الكلمة در ميان ماست، و اينكه چيزى پديد نمىآيد تا روز قيامت حتّى حكم ديه خراشى كه بر پوست وارد شده است مگر آنكه در نزد ماست و به انشاء و املاء رسولاللهصلى الله عليه وآله و خطّ علىعليه السلام كه با دست خود نوشته است موجود مىباشد.»
و از «مناقب» ابن شهر آشوب، از أبونُعَيم در «حِلْيَه» و از خَطيب در «اربعين» با إسناد خود از سُدّى از عَبْدِ خَيْر از اميرالمؤمنينعليه السلام روايت كرده است كه فرمود : لَمّا قُبِضَ رَسُولُاللهِصلى الله عليه وآله أقْسَمْتُ ـ أوْ حَلَفْتُ ـ أنْ لَا أضَعَ رِدَاىَ عَلَى ظَهْرِى حَتّى أجْمَعَ مَا
ص 208
بَيْنَ اللّوْحَيْنِ. فَمَا وَضَعْتُ رِدَاىَ حَتّى جَمَعْتُ الْقُرْآنَ. [273] «هنگامى كه رسول خداصلى الله عليه وآله رحلت فرمود، من سوگند خوردم كه ردايم را بر دوشم نيفكنم تا قرآن راكه ميان دو لوح (صفحه چوبى يا سنگى) بود جمع كنم، بنابر اين من ردايم را بردوشم نيفكندم تا همه قرآن را جمع نمودم.»
و در اخبار اهل بيتعليهم السلام آمده است كه: إنّهُ آلَى أنْ لَايَضَعَ رِدَاءَهُ عَلَى عَاتِقِهِ إلاّ لِلصّلَاةِ حَتّى يُؤَلّفَ الْقُرْآنَ وَ يَجْمَعَهُ. فَانْقَطَعَ عَنْهُمْ مُدّةً إلَى أنْ جَمَعَهُ ثُمّ خَرَجَ إلَيْهِمْ بِهِ فِى إزَارٍ يَحْمِلَهُ وَ هُمْ مُجْتَمِعُونَ فِى الْمَسْجِدِ، فَأنْكَرُوا مَصِيرَهُ بَعْدَ انْقِطَاعٍ مَعَ التّيهِ [274] فَقَالُوا: لِأمْرٍ مَا جَاءَ أبُوالْحَسَنِ؟!
فَلَمّا تَوسّطَهُمْ وَضَعَ الْكِتَابَ بَيْنَهُمْ ثُمّ قَالَ: إنّ رَسُولَ اللهِصلى الله عليه وآله قَالَ: إنّى مُخَلّفٌ فِيكُمْ مَا إنْ تَمَسّكْتُمْ بِهِ لَنْتَضِلّوا، كِتَابَ اللهِ وَ عِتْرَتِى أهْلَ بَيْتِى! وَ هَذَا كِتَابُاللهِ وَ أنَا الْعِتْرَةُ؟
فَقَامَ إلَيْهِ الثّانِى فَقَالَ: إنْ يَكُنْ عِنْدَكَ قُرْآنٌ فَعِنْدَنَا مِثْلُهُ، فَلَاحَاجَةَ لَنَا فِيكُمَا! فَحَمَلعليه السلام الْكِتَابَ وَ عَادَ بِهِ بَعْدَ أنْ ألْزَمَهُمُ الْحُجّةَ. [275]
«اميرالمؤمنينعليه السلام قسم ياد كرد كه ردايش را بر شانهاش نيندازد مگر براى نماز تا وقتى كه قرآن را مرتّب و منظم سازد و در مجموعهاى گردآورد.پس مدّتى از آن قوم جدا شد تا اينكه قرآن را مرتّب نموده، در مجموعهاى گرد آورد و سپس در ميان ملحَفهاى (پارچه بزرگ شبيه چادرشب) گذارده و در حالى كه آنها در مسجد مجتمع بودند به سوى آنها روانه شد. آن قوم، آمدن او را بعد از انقطاع و بعد از بزرگمنشى و بى اعتنائيى كه او داشت امر غير عادى و غيرمترقّب شمردند و با خود گفتند: ابوالحسن براى چه امر مهمّى آمده است؟ !»
ص 209
چون اميرالمؤمنينعليه السلام وارد شد و در ميان آنها قرار گرفت كتاب الله را در ميان نهاد و گفت: رسول خداصلى الله عليه وآله گفت: من در ميان شما چيزى را به يادگار مىگذارم، مادامى كه به آن تمسّك كنيد ابداً گمراه نخواهيد شد: كتاب خدا و عترت من اهل بيت من . اين است كتاب خدا و من هستم عترت رسول خدا!
دومى (عمر) به سوى او برخاست و گفت: اگر در نزد تو قرآن هست در نزد ما نيز مثل آن هست ! و بنابر اين ما نيازى به شما دو تا نداريم! اميرالمؤمنينعليه السلام كتابالله را با خود برداشت و بعد از اتمام حجّت آن را بازگردانيد.»
و در خبر طولانى از حضرت صادقعليه السلام آمده است كه حضرت آن كتاب را برداشته و به سوى حجره خود برگشت و با خود مىگفت: فَنَبَذُوهُ وَرَاءَ ظُهُورِهِمْ وَ اشْتَرَوْا بِهِ ثَمَناً قَلِيلاً فَبِئْسَ مَا يَشْتَرُونَ [276] . «اين قرآن را به پشت سرشان افكندند و قرآن را به قيمت بَخْسى فروختند پس بد معاملهاى كردند.»
و به همين مناسبت ابن مسعود اين طور قرائت كرده است: إنّ عَلِيّا جَمَعَهُ وَ قَرَأَ بِهِ وَ إذَا قَرَأ فَاتّبِعُوا قِراءَتَهُ [277] ، [278] «بدرستى كه على قرآن را جمع كرد و آن را قرائت نمود و چون او قرآن را خواند از قرائت او پيروى كنيد.» [279]
و شيخ طوسى در «أمالى» با سند متّصل خود از ابوثابت غلام ابوذرّ از اُمّسَلَمه
ص 210
رضى الله عنها روايت كرده است كه او گفت: سَمِعْتُ رَسُولَ اللهِصلى الله عليه وآله فِى مَرَضِهِ الّذِى قُبِضَ فِيهِ، يَقُولُ وَ قَدِ امْتَلَأَتِ الْحُجْرَةُ مِنْ أصْحَابِهِ : أيّهَا النّاسُ! يُوشِكُ أنْ اُقْبَضَ قَبْضاً سَرِيعاً فَيُنْطَلَقَ بِى، وَ قَدْ قَدّمْتُ إلَيْكُمُ الْقَوْلَ مَعْذِرَةً إلَيْكُمْ، ألَا إنّى مُخَلّفٌ فِيكُمْ كِتَابَ رَبّى عَزّوَجَلّ وَ عِتْرَتِى أهْلَبَيْتِى.
ثُمّ أخَذَ بِيَدِ عَلِىّعليه السلام فَرَفَعَهَا فَقَالَ: هَذَا عَلِىّ مَعَ الْقُرْآنِ وَ الْقرْآنُ مَعَ عَلِىّ، خَلِيفَتَانِ بَصِيرَتَانِ لَايَفْتَرِقَانِ حَتّى يَرِدَا عَلَىّ الْحَوْضَ، فَأسْألُهُمَا مَاذَا خُلّفْتُ فِيهِما. [280] «شنيدم از رسول خداصلى الله عليه وآله كه در مرضى كه در آن از اين دنيا ارتحال نمود مىگفت در حالى كه حجره آن حضرت مملوّ از اصحاب او بود: اى مردم! نزديك است كه مرا به سرعت قبض روح كنند و مرا از اينجا ببرند و من به جهت اتمام حجّت و باقى نگذاردن عذر در نزد شما اين سخن را پيشاپيش مىگويم. آگاه باشيد كه من در ميان شما به عنوان خليفه، كتاب پروردگارم عزّ و جلّ، و عترتم اهل بيتم را مىگذارم!
پس از آن دست على را گرفت و بلند كرد و گفت: اين است على كه با قرآن است، و قرآن با على است. اينها دو خليفه من مىباشند كه هر دو بصيرند و از هم جدا نمىشوند تا برمن در حوض كوثر وارد شوند، و من از اين دو مىپرسم كه پس از من خلافت و جانشينى من در آندو چگونه بود؟»
اين حديث را به عين همين الفاظ ابن حَجَر در «الصوعق المحرقة» آورده است و فقط در آخرش وارد است: فَاسْألُوهُمَا مَا خُلّفْتُ فِيِهمَا. [281] «پس شما از آن دو بپرسيد كه خلافت و جانشينى من در آندو چگونه بود؟» و نيز آيةالله سيّد شرفالدّين عاملى
ص 211
در ابتداى كتاب «المراجعات» ذكر كرده است. [282]
و اين حديث نيز بسيار جالب است زيرا گفتار امّسلمه از رسولاللهصلى الله عليه وآله : عَلِىّ مَعَ الْقُرْآنِ وَ الْقُرْآنُ مَعَ عَلِىّ فقط با همين عبارت بدون ضمّ ضميمهاى در بسيارى از كتب آورده شدهاست، امّا با اين خصوصيّات و بيان ثَقَلَيْن، و سپس استشهاد به معيّت آن حضرت با قرآن با اين عبارت، و از آن گذشته بلند كردن دست آنحضرت را و نشان دادن بعينه و شخصه و بيان اينكه اين گفتارم به عنوان آخرين اتمام حجّت است، از مزايا و شواهدى است كه در تأكيد بر معيّت على و قرآن، و عد�� امكان انفكاك آنها تا در سر حوض كوثر، و ورود با هم متّفقاً بر رسولالله، مىافزايد.
و شايد بر اساس همين مجلس باشد كه شيخ طوسى در «أمالى» خود با سند ديگر از ابوثابت غلام ابوذرّ از اُمّ سَلمه روايت مىكند كه از رسولخدا شنيدم كه مىگفت: إنّ عَليّا مَعَالْقُرْآنِ وَ الْقُرْآنُ مَعَ عَلِىّ، لَايَفْتَرِقَانِ حَتّى يَرِدَا عَلَىّ الْحَوْضَ. [283]
«حقّاً على با قرآن است و قرآن با على است، از همديگر افتراق ندارند تا بر من در حوض وارد شوند.»
پاورقي
[256] آيه چهلوسوم و چهلوچهارم، از سوره نحل، شانزدهمين سوره از قرآن كريم.
[257] سوره 4: نساء، آيه.174
[258] سوره 21: انبياء، آيه.10
[259] الميزان فى تفسير القرآن»، ج12، ص 275 تا ص.278
[260] نهج البلاغة» از طبع مصر، با تعليقه محمد عبده، ج1، ص 265، خطبه.45
[261] بحار الأنوار» طبع حروفى طهران، ج92، ص.107
[262] آيه 6، از سوره 27: نمل.
[263] آيه 102، از سوره 16: نحل.
[264] در جميع كتب لغت جمع قَدَح، أقداح آمده است همان طور كه در «مصباح المنير» و «لسان العرب» و «مجمع البحرين» وارد است مثل سَبَب و أسباب.
[265] تفسير قمّى»، ص 4 و ص 5، و «بحارالانوار»، ج92، ص 102و 103 از «غيبت نعمانى» ص.17
[266] بُصْرى قريهاى است نزديك دمشق، و صنعاء شهرى است آبادان و پرآب و درخت در يمن، و منظور حضرت وسعت حوض است كه از بزرگى تمام مساحت شبه جزيره عربستان را فرامىگيرد، زيرا صنعاء در جنوب و بُصْرى در شمال آنست.
[267] تفسير قمّى»، ص 4 و ص 5، و «بحارالانوار»، ج92، ص 102و 103 از «غيبت نعمانى» ص.17
[268] ) بحارالأنوار» ج92، ص.106
[269]14) بحارالأنوار» طبع حروفى طهران، ج92، ص 13، «عيون الاخبار» ج2، ص.31 بايد دانست: خَلَفَ يَخْلُفُ خِلَافَةً از باب (نصر ينصر) به معنى خليفه و جانشين بودن است. يعنى كان خليفتَه ـ صار خليفتَه فى أهله. و (خَلّفَ تَخْليفاً) از باب تفعيل به معنى خليفه و جانشين قراردادن است. خَلّف فلاناً يعنى جعله خليفةً. و امّا صيغه تَخْلُفُونّى در اصل تَخْلُفونَنِى بوده است كه به واسطه إدغام نون إعراب در نون وقايه تَخْلُفُونّى شده است. يعنى بنگريد تا چگونه شما در ميان آن دو (كتاب الله و عترت) جانشين و خليفه قرار مىگيريد؟! يعنى چه قسم مرا و حقيقت مرا و آثار مرا و بالأخره تمام شئون و خصوصيّات مرا در آن دو نگهدارى مىكنيد و حقّ جانشينى مرا أدا مىنمائيد؟! در «صحاح اللّغة» گويد: جمع الخليفة الخلائف آيد بر قاعده أصلى مثل كريمه و كرائم، و خُلفاء نيز گفتهاند به جهت آنكه استعمال نمىشود مگر در مذكّر. و در آن هاء است و آن را بنابر اسقاط واو جمع بستهاند مثل ظريف و ظرفاء زيرا كه فعيلة با هاء بر وزن فعلاء جمع بسته نمىشود. و گفته مىشود: خَلَفَ فلانٌ فلاناً در وقتى كه خليفه او شود. و گفته مىشود: خَلَفَه فى قومه خِلافةً، و از اين قبيل است قوله تعالى: و قال موسى لأخيه هرونَ اخْلُفنى فى قومى. و خَلَفْتُهُ همچنين به معنى جئتُ بعدَه آمدهاست. و در «لسان العرب» (ج 9، ص83 ستون چپ) آمده است: و خلَفَ فلانٌ فلاناً اذا كان خليفته. و سپس آنچه را كه ما از «صحاح» آورديم آورده است. و در (ص 82 ستون چپ) گويد: وَ خَلَفَه يَخْلُفُه: صارَ خَلْفَه. و اختلفه: أخذه مِن خَلَفِه. اِختَلَفَه و خَلّفه و اخْلَفَه: جعله خَلْفَه. ابن أثير در «نهايه» ج 2، ص 69 پس از شرحى در معنى خلف گويد: در حديث آمده است كه مرد أعرابى نزد أبوبكر آمد و گفت: أنت خليفة رسول اللهصلى الله عليه وآله؟! گفت: نَه! أعرابى گفت: فَما أنتَ؟ تو كيستى؟! گفت: أنا الخالِفةُ بعدَه. آنگاه ابن أثير گويد: الخليفة من يقوم مقام الذاهب و يسدّ مسدّه. و الهاء فيه للمبالغة. و جمعه الخلفاء على معنى التّذكير لاعلى اللفظ مثل ظريف و ظرفاء. و جمع آن بر اساس لفظ خلائف آيد مثل ظريفة و ظرائف. آنگاه گويد: فأمّا الخَالِفَة فهو الذّى لاغِناءَ عنده ولا خير فيه؛ و كذلك الخالِفُ. و قيل: هو الكثير الخِلاف (و أمّا خالِفَةٌ و خالِفٌ به كسى گويند كه حاجتى از وى برآورده نشود و خيرى در او نباشد. و بعضى گفتهاند به معنى كسى است كه خلاف بسيار مىكند).
در اينجا صاحب «نهاية» گويد: أبوبكر خَلافتش ـبا فتحه ـ روشن بود، و اين جمله را از روى تواضع و شكستگى نفس گفته است در وقتى كه به او گفته شد: أنتَ خليفةُ رسول الله.
در «لسان العرب» (ص 89 ستون راست و چپ) اين كلام را با ذيل آن از ابن أثير حكايت نموده است. و در «مجمع البحرين» پس از نقل اين واقعه از ابن أثير گويد: وهو لعمرى عذرٌ فاضحٌ غير واضحٌ. «اين عذر رسوا كنندهاى است» و به قول ما: عذر بدتر از گناه است. ابوبكر خودش معترف به خالف و متخلّف بودن است و اين بادنجان دور قابچينان به فكر تبهكار او دروغ تلقين مىكنند.
در شرح فارسى «قاموس» گويد: وَ خَلَفَ فلانٌ خَلافَةً بفتح أوّل و خُلُوف بروزن سُرور يعنى گول كم خرد شد؛ پس آن كس خالف بر وزن كامل و خالفة بر وزن كاملة است. مترجم گويد كه: اين نيز سابق بر اين گذشت آنجا كه گفت: و بالضّم العَيبُ و الحُمْقُ كالخِلافة. و بعد از آن به اندك فاصله گفت: و الْخالِفَة الأحمقُ كالخالفُ پس مكرّر است. و خَلَفَ عن خُلق أبيه يعنى گشت او از خوى و سرشت پدر خود. و خَلَفَ فلاناً صار خليفته. انتهى كلام شرح قاموس.
در «لسان العرب» (ص 91 ستون چپ) گويد: در حديث آمده است كه يهود گفتند: لقد علمنا أنّ محمّداً لم يترك أهلَه خُلوفاً. اى لَمْ يَتركْهنّ سُدىً لاراعِىَ لهنّ و لا حامِىَ. «ما دانستهايم كه محمّد أهل خود را يله و رها نمىگذارد بدون راعى و چوپان و بدون حامى و سرپرست.»
بارى پيامبر هم سفارش أهل بيت را به مردم نمود كه از آنها اطاعت كنند و هم توصيه به أهل بيت نمود كه ولايت و امامت مردم را بر عهده گيرند. و قرآن و اسلام حقيقى را بر آنان تحكيم و تثبيت كنند. بنابراين أهلبيت خليفه رسولخدا هستند در ولايت و امامت، و مردم هم خليفه رسول خدا مىباشند در نگهدارى و حفظ و صيانت و پاسدارى از أهلبيت به همان گونه كه از رسول خدا پاسدارى مىنمودهاند. اينست معنى اين فقره كه مىفرمايد: فانظُرُوا كَيْفَ تَخْلُفُونّى فيهما؟! «بنگريد تا چگونه پس از من حقّ مرا در ميان آن دو ثَقَل مراعات مىكنيد؟!» أما اهل بيت در حفظ خلافت پيغمبر به قدرى كوشيدند كه در اين راه جان دادند، و مردم در تباه كردن خلافت رسول خدا تا حدّى رسيدند كه أهل بيت را زير شمشير گرفتند. در «لسان العرب» (ص 89 ستون راست) گويد: در مادّه فِعْل از خليفه گفته مىشود: خَلَفه فى قومه و فى أهلِهِ يَخْلُفُه خَلَفاً و خِلافَةً و خَلَفَنِى فَكان نِعْمَ الخَلَفُ أو بئسَ الْخَلَفُ. و منه خَلَف الله عليك بخير خَلَفاً وَ خِلافةً. و الفاعل منه خَليفٌ و خَلِيفَةٌ و الجمع خُلَفاء وَ خَلائفِ. فالخَلَفُ فى قولهم: نعم الخَلَف و بِئسَ الخَلَف، و خَلَفُ صِدقٍ و خَلَفُ سوءٍ، وَ خَلَفٌ صالحٌ و خَلَفٌ طالِحٌ، هو فى الأصل مصدر سُمّى به من يكون خليفةً، و الجمع أخلاف كما تقول: بَدَلٌ و أبْدَالٌ لأنّه بمعناه. از اينجا به دست مىآيد كه: أهل بيت رسول خدا پس از او نعم الخَلَف بودهاند؛ و مردم درباره اهل بيت او بئسَ الخَلَف بودهاند.
[270] غاية المرام» ص 230 حديث چهل و نهم از خاصّه.
[271] بحار الأنوار» ج 92، ص 27، «تفسير عيّاشى» ج1، ص.6
[272] بحار الأنوار» ج 92، ص.37
[273] بحار الأنوار» ج 92، ص.52
[274] تيه به معنى بلندمنشى و استكبار است. و در بعضى از نسخههاى «بحار» بجاى اين لفظ، كلمه الإلبة آمده است. و آن به معنى اجتماع قوم است بر اصل واحدى كه بر آن عداوت مىنمايند.
[275] بحار الانوار»، ج92، ص.52
[276] آيه 187، از سوره 3: آل عمران.
[277] رجوع شود به آيه 17 و 18، از سوره 75: قيامت. «بحارالانوار» ج 92، ص 53، «مناقب» ص.41
[278] رجوع شود به آيه 17 و 18، از سوره 75: قيامت. «بحارالانوار» ج 92، ص 53، «مناقب» ص.41
[279] شيخ مفيد در «ارشاد» گويد كه: رسول خداصلى الله عليه وآله فرموده است: أيّها الناس! أنَا فَرَطكم و أنتم واردون عَلَىّ الحوض، ألا إنّى سائلكم عن الثقلين، فانظروا كيف تَخْلُفونّى فيهما؟! فإنّ اللّطيف الخبير نبّأنى أنّهُما لنيفترقا حتّى يلقيانى، و سألت ربّى ذلك فأعطانيه. ألا و انّى قَد تَركتهما فيكم: كتاب الله و عترتى أهل بيتى، فلاتسبقونى فتمرقوا، و لاتقصروا عنهم فتهلكوا، و لا تعلّموهم فانّهم أعلم منكم. (غاية المرام ص 229، ص 230 حديث چهل و ششم) و نيز شيخ مفيد در «ارشاد» حديث غدير خمّ را كه در آن امر به تمسّك ثقلين شده است بطور تفصيل ذكر نموده است. (غاية المرام ص 230 حديث چهل و هفتم از خاصّه. و نيز گويد: اين حديث را طبرسى در «إعلام الورى» روايت كرده است.)
[280] بحارالأنوار» ج 92، ص 80، و «امالى» طوسى ج2، ص.92 و نيز اين روايت را مير سيد حامد حسين هندى در «عبقات» در كتاب «ثقلين» ج2، ص 645 از «جواهر العقدين» سمهودى با تخريج ابن عقده از جعفربن محمّد رزّاز، از امّ سلمه آورده است، و در «ينابيع المودّة» ص 40 با تخريج ابن عقده از طريق عروةبن خارجة از فاطمه زهرا عليها السلام روايت نموده است.
[281] الصّواعقُ المحرقة» ابن حجر هيتمى، فصل سوّم، باب نهم، بعد از چهل حديث كه در اين فصل آورده است، ص.75
[282] المراجعات» طبع اول، ص 15 و ص.16
[283] بحارالأنوار» ج 92، ص 80، «امالى» طوسى ج2، ص 120، و «غاية المرام» ص 230 حديث 48 از خاصّه از كتاب «اربعين».