ص220
در اين مقام، ما از بياني كه ابنابي الحديد در مقدّمۀ «شرح نهج البلاغه» آورده است و از آنچه ابن شهرآشوب در «مناقب» ذكر كرده است استفاده مينمائيم.
امّا ابن أبي الحديد در مقدّمۀ خود در ضمن فضائل خَلْقي و خُلقي آن حضرت، از جمله، علوم آن حضرت را اجمالاً ميشمارد و به اينكه آن حضرت مبتكر و مُبتَدِي اين علوم بودهاند تصريح ميكند. او بعد از شرح و بيان فضائلي كه از أميرالمؤمنين عليه السّلام آورده است ميگويد:
وَ مَا أقولُ فِي رَجُلٍ تُعزَي إلَيْهِ كُلُّ فِضِيلَةٍ وَ تَنْتَهِي إلَيْهِ كُلُّ فِرْقَةٍ، وَتَتَجاذَبُهُ كُلُّ طَائِفَةٍ؟ فَهُوَ رَئيسُ الفَضَائِلِ وَ يَنْبُوعُهَا، وَ أبُوعُذْرِهَا، وَ سَابِقُ مِضْمَارِهَا، وَ مُجَلِّي حَلوبَتِهَا. كُلُّ مَن بَزَغَ فِيهَا بَعْدَهُ فَمِنْهُ أَخَذَ، وَ لَهُ اقْتَفَي، وَ عَلَي مِثَالِهِ احْتَذَي.[268]
«و من چه بگويم دربارۀ مردي كه هر شرف و فضيلتي به او نسبت داده ميشود و هر گروه و دستهاي بدو منتهي ميگردند و در كشيدن او به سوي خود، هر طائفهاي با طائفه ديگر در كشمكش و نزاعند؟
بنابراين او رئيس فضيلتهاست و چشمۀ جوشان و نهر سرشار و خروشان فضيلتهاست، و صاحب حجّت قاطع است، و اوست بردارندۀ بكارت فضيلتها و اختصاص دهندۀ آنها به خود، و بَرَنده و سبقت گيرندۀ مقصد و هدف فضيلتهاست. و براندازۀ مانع و مقدّم شونده در دفعات سبقت براي كسب فضيلتهاست. هر كس كه در اين فضيلتها پس از او طلوعي كند و جلوهاي نمايد از او گرفته است و به او گرفته است و به او تأسّي جسته و از او پيروي نموده است و بر مثال و شكل و شمايل او تشبّه جسته است».
آنگاه گويد: و دانستي كه اشرف علوم، علم الهي و معرفت باري تعالي است. چون شرافت هر علمي تابع شرافت آن موضوعي است كه در آن علم از آن بحث ميشود، و موضوع و معلوم علم الهي اشرف موضوعات است، و بنابراين علم الهي
ص221
اشرف علوم است. و آنچه در اين علم گفتهاند و آوردهاند، از كلام او ـ كه بر او درود و سلام باد ـ اقتباس كردهاند و از او نقل كردهاند و به سوي او منتهي نمودهاند و از او ابتدايش را اخذ كردهاند. چون معتزله ـ كه ايشان اهل توحيد و عدل و ارباب نظرند و از آنها مردم اين علم را ياد گرفتهاند ـ همگي شاگردان و اصحاب او هستند. زيرا بزرگ ايشان واصل بن عطائ شاگرد أبو هاشم: عبدالله بن محمّد بن حنفيّه است و أبوهاشم شاگرد پدرش محمّد، و پدرش شاگرد أميرالمؤمنين عليه السّلام است.[269]
و امّا أشاعره، ايشان منسوبند به أبوالحسن عليّ بن (اسمعيل بن) أبي بشر أشعري و او شاگرد أبوعلي جبائي است و أبوعلي يكي از مشايخ معتزله است. بنابراين أشعريها هم بالاخره منتهي ميشوند به استاد معتزله و معلّم آنها كه عليّ بن أبيطالب عليه السّلام است. و امّا اماميّه و زيديّه نسبتشان به حضرت ظاهر است.
و از جمله علوم��، علم فقه است و أميرالمؤمنين عليه السّلام اصل و اساس فقه است. هر فقيهي در اسلام عيال اوست و از فقه او بهرهمند شده است.
امّا اصحاب أبو حنيفه مثل أبو يوسف و محمّد و غيرهما ايشان فقه خود را از
ص222
أبوحنيفه گرفتهاند.
و امّا شافعي، او پيش محمّد بن حسن درس خوانده است و بنابراين فقه او همچنين به أبو حنيفه بر ميگردد.
و امّا أحمد بن حنبل، او نزد شافعي درس خوانده است پس فقه او نيز به أبو حنيفه بر ميگردد و أبو حنيفه هم كه نزد جعفر بن محمّد عليهما السّلام درس خوانده است و جعفر نزد پدرش عليه السّلام درس خوانده است و اين امر منتهي به علي عليه السّلام ميشود.
و امّا مالك بن أنس، او نزد ربيعة الرّأي درس خوانده است، و ربيعه نزد عِكرمه، و عِكْرمه نزد عبدالله بن عبّاس، و عبدالله بن عبّاس نزد حضرت عليّ بن أبيطالب عليه السّلام درس خوانده است.
و اگر بخواهي فقه شافعي را به مالك برگرداني، چون او نزد مالك درس خوانده است اختيار با توست. اين دربارۀ فقهاي أربعۀ عامّه.
و امّا فقه شيعه مرجعش به أميرالمؤمنين عليه السّلام ظاهر است. و همچنين فقهاي صحابه: عمر بن خطّاب و عبدالله بن عبّاس بودهاند. و هر دو نفر آنها از علي عليه السّلام اخذ نمودهاند. امّا ابن عبّاس ظاهر است. و امّا عمر به جهت آنكه همه ميدانند كه او و غير او از صحابه در مسائلي كه براي ايشان مشكل ميشد، به أميرالمؤمنين عليه السّلام رجوع ميكردند و همه ميدانند كه بارهاي متعدّد عمر گفت: لَوْ لَا عَلِيُّ لَهَلَكَ عُمَرُ «اگر علي نبود، هر آينه عمر هلاك شده بود». و همچنين گفت: لابَقِيتُ لِمُعْضَلَةٍ لَيْسَ لَهَا أبُوالحَسَنِ «خداوند مرا زنده مگذارد در مسألۀ مشكلي كه پيش آمد كند و براي حلّ آن أبوالحسن نبوده باشد».
و همچنين گفت: لَا يُفتِيَنَّ أَحَدٌ فِي المَسْجِدِ وَ عَلِيُّ حَاضِرٌ «در وقتي كه علي در مسجد است، هيچكس حقّ فتوا دادن را ندارد». و از همين جا به دست ميآيد كه علم فقه هم به أميرالمؤمنين عليه السّلام منتهي ميشود.
و عامّه و خاصّه روايت كردهاند كه رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم گفت: أقضَاكُمْ عَلِيُّ «استوارترين شما در قضاوت، علي است». و معناي قضاء فقه است. و عليهذا علي
ص223
فقيهترين صحابه است.[270]
و همه روايت كردهاند كه رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم در حالي كه علي را به سوي يمن براي قضاوت فرستاد، گفت: اللهُمَّ اهْدِ قَلْبَهُ وَ ثَبِّتْ لِسَانِهِ «بار خداوندا، قلب او را هدايت كن، و زبان او را ثابت بدار».[271]
أميرالمؤمنين عليه السّلام گفت: فَمَا شَكَكْتُ بَعْدَهَا فِي قَضَاءٍ بَينَ اثْنَيْنِ «بعد از اين دعاي رسول خدا صلّي الله عليه و آله وسلّم، من در قضاوتي كه ميان دو نفر نمودم دچار شكّ و ترديد نشدم».
و علي عليه السّلام بود كه فتوي داد دربارۀ زني كه ششماهه زائيده بود.[272] و او بود كه فتوي داد دربارۀ زن حاملهاي كه زنا كرده بود[273]. و او بود كه در مسألۀ منبريه گفت :صَارَ ثُمْنُهَا تُسْعاً.[274]
و اين مسأله، مسألهاي است كه از عالم به علم ميراث و حسابگر در آن، اگر مدّتي طويل فكر كند و بعد از طول نظر و تأمّل و تفكّر، اين جواب را بدهد، پسنديده است تا چه رسد به كسي كه بالبداهة پاسخ دهد و فوراً جواب را قاطعانه ادا كند.
و از جملۀ علوم، علم تفسير قرآن است. و اين علم را از او گرفتهاند و شاخهها و فروع آن را از او متفرّع كردهاند. و چون به كتب تفسير رجوع نمائي صحّت اين سخن را در مييابي، زيرا كه اكثر مسائل تفسير از او و از ابن عبّاس گرفته شده است. و مردم حال ابن عبّاًس را ميدانند كه چگونه ملازم علي بود و يكسره دل به
ص224
او داده بود و از همه بريده و فقط بدو پيوسته بود. ابن عبّاس شاگرد او و خِرّيج و صاحب گواهينامۀ مدرسۀ اوست.
به ابن عبّاس گفتند: أيْنَ عِلْمُكَ مِن عِلْمِ ابنِ عَمِّكَ ؟ «نسبت علم تو با علم پسرعمويت چقدر است»؟ گفت: كَنِسبَةِ قَطْرَةٍ مِنَ المَطَرِ إلَي البَحْرِ المُحِيطِ «مثل نسبت يك قطره از باران با اقيانوس اطلس».
و از جمله علوم، علم طريقت و حقيقت و احوال تصوّف است. و دانستي كه ارباب اين فن در جميع بلاد اسلام به او منتهي ميشوند و در نزد او وقوف ميكنند. و به اين مهم تصريح كردهاند شِبلي و جُنَيْد و سَريّ و أبويزيد بسطامي و أبو محفوظ معروف كرخي و غيرهم. و براي دلالت بر اين گفتار كفايت ميكند تو را خرقهاي كه شعار آنهاست تا امروز، زيرا همۀ آنها با اسناد متّصل خود خرقه را به أميرالمؤمنين عليه السّلام منسوب مينمايند.[275]
ص225
و از جملۀ علوم، علم نحو و عربيّت است. و همۀ مردم ميدانند كه او انشاء اين علم را نمود و مؤسّس و مخترع آن بود و جوامع و اصول آن را به أبوالاسود دُوَلي املاء فرمود، كه از جمله املاء آن حضرت است: الْكَلامُ كُلُّهُ ثَلَاثَةُ أشْيَاءَ: اسمٌ وَ فِعْلٌ وَ حَرْفٌ «كلام از سه چيز تشكيل ميشود: اسم و فعل و حرف».
و از جمله املاء آن حضرت تقسيم كلمه به معرفه و نكره است و تقسيم اقسام إعراب به رَفْع و نَصْب و جَرّ و جَزْم است. و اين امر به قدري مهم است كه نزديك است به معجزات آن حضرت ملحق شود، زيرا كه قوّه و استعداد بشر به اين حصر و شمارش وفا نميكند و به اين دقايق از استنباط قيام ندارد.
آنگاه ابن أبي الحديد شرحي دربارۀ ساير فضائل حضرت ايفا ميكند تا آنكه ميگويد:
و امّا فصاحت حضرت، او امام فُصَحا و سيّد بُلغا است و دربارۀ سخن او گفته
ص226
شده است: دُونَ كَلَامِ الخَالِقِ وَ فَوقَ كَلَامِ المَخْلُوقِ «گفتار علي از كلام خالق پائينتر، و از كلام مخلوق بالاتر است».
و مردم، علم خطابه و كتابت را از او ياد گرفتهاند. عبدالحميد ابن يحيي ميگويد: حَفِظْتُ سَبْعِينَ خُطْبَةً مِن خُطَبِ الاصْلَعِ فَقَاضَتْ ثُمز فَاضَتْ «من از خطبههاي أصلع (أميرالمؤمنين عليه السّلام) هفتاد خطبه حفظ كردم پس چون چشمه جوشيد و زياد شد و باز جوشيد و فوران كرد».
و أصبغ بن نُباته ميگويد: حَفِظْتُ مِنَ الخِطَابَةِ كَنْزاً لَا يَزِيدُهُ الإنفَاقُ إلَّا سَعَةً وَ كَثْرَةً. حَفِظْتُ مِائَةَ فَصْلٍ مِن مَوَاعِظِ عَلِيِّ بْنِ أَبِيطَالِبٍ «من از خطابه گنجي را حفظ كرده و اندوختهام كه هر چه از آن انفاق كنم موجب وسعت و زيادي او ميشود. من صد فصل از مواعظ عليّ بن أبيطالب را حفظ نمودهام».
و چون مِحْفَنُ بن أبي محفن به معاويه گفت : جِئْتُكَ مِن عِندِ أعيا النَّاسِ «من به نزد تو از پيش عاجزترين مردم در ايفاء مراد و در رسانيدن مقصودشان با كلام آمدهام» معاويه به او گفت: وَيْحَكَ، كَيْفَ يَكُونَ أعْيَا النَّاسِ؟ فَوَ اللهِ مَا سَنَّ الفَصَاحَةَ لِقَرَيْشٍ غَيْرُهُ «اي واي بر تو، چگونه او عاجزترين مردم در سخن گفتن است؟ قسم به خدا كه علم فصاحت را در قريش دائر نكرد و سنّت نساخت مگر علي».
و همين كتاب «نهج البلاغه»اي را كه ما اينك شارح آن هستيم، كفايت ميكند كه برساند در فصاحت هيچكس را توان مرافقت و همپايي با علي نيست و در بلاغت هيچكس را قدرت برتري و مسابقۀ با او نه. و همين قدر براي تو كافي است كه بداني براي هيچيك از فصحاء صحابه به قدر عُشْر (يك دهم) و نه به قدر نِصف عُشْر (يك بيستم) از آنچه براي علي تدوين شده است براي او تدوين نشده است. و كفايت ميكند براي تو آنچه أبوعثمان جاحظ در كتاب «البيان و التَّبين» و غيره از كتب ديگرش از آن حضرت مدح نموده است.[276]
ابن أبي الحديد پس از شرح مشبعي دربارۀ سماحت اخلاق، و زهد، و عبادت
ص227
او چنين گويد:
و امّا قرائت قرآن علي و اشتغال او به اين مهم، امر مهمّي است كه در اينجا مورد ملاحظه قرار ميگيرد. جميع علماء و تمامي فقهاء از عامّه و خاصّه اتّفاق دارند كه أميرالمؤمنين عليه السّلام تنها در زمان رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم قرآن را حفظ داشت و هيچكس غير از علي اينطور نبود. و پس از رسول الله اوّلين كسي بود كه قرآن را جمع نمود.
همگي بدون استثناء نقل كردهاند كه او از بيعت با أبوبكر احتراز كرد و بيعت را به تأخير انداخت. اهل حديث عقيدهشان مانند شيعه نيست كه ميگويند علي بيعت با أبوبكر را به جهت مخالفت با او تأخير انداخت، بلكه ميگويند علي به جمع كردن قرآن اشتغال ورزيد. و اين دليل است بر آنكه او اوّلين جمع كنندۀ قرآن بوده است، زيرا اگر قرآن در زمان حيات رسول خدا جمع شده بود، علي را نيازي نبود كه بعد از وفات رسول الله به جمعآوري قرآن مشغول شود.
و چون به كتب قرائات رجوع كني، مييابي كه امامان قرائت همگي رجوع به او دارند، مانند أبي عَمْر بن علاء و عاصم بن أبي النَّجود و غيرهما. زيرا ايشان رجوع كردهاند به أبوعبدالرحمن سلمي قاري و أبو عبدالرحمن شاگرد علي بود از او قرآن را اخذ كرده بود. و عليهذا فنّ قرائت هم مثل فنون سابقه به او منتهي ميشود.[277]
اينها مطالبي بود كه ابن أبي الحديد، در مقدّمۀ شرح خود بر «نهج البلاغه» در ضمن شمارش ساير فضائل حضرت ذكر كرده است.
و امّا ابن شهرآشوب در «مناقب» فصلي را در تحت عنوان في المسابقة بالعلم، تأسيس فرموده و در اين فصل آنچه از علومي كه أميرالمؤمنين عليه السّلام پيشرو در آن بودهاند، يكايك بر شمرده است. ابن شهرآشوب ميگويد: چگونه علي عليه السّلام اعمل مردم نبوده باشد در حالي كه با پيغمبر در خانه و در مسجد، پيوسته ملازم
ص228
بود، وحي را مينوشت و مسائل وحي را ضبط ميكرد و فتاواي رسول الله را ميشنيد و ميپرسيد.
و در روايت است كه چون شبانگاه بر رسول خدا صلّي الله عليه و آله وسلّم وحي نازل ميشد، صبح نميكرد مگر آنكه علي عليه السّلام را از آن خبردار مينمود و چون در روز بر آنحضرت وحي ميرسيد، شب نميكرد مگر آنكه او را خبر ميداد.
و از مشهورات است كه چون خواست از رسول خدا ده مسأله بپرسد، يك دينار قبل از مناجات با رسول خدا انفاق كرد و آن ده مسأله را پرسيد كه از آن مسائل براي او هزار باب علم گشوده شد، و هر دري از آن هزار باب ديگر از علم را براي او گشود.[278] و در اينجاست كه شريف ابن الرّضا ميگويد:
يَا بَنِي اُنادِيكُمُ اليَوْمَ وَ أنتُم غَداً لِرَدِّ جَوَابِي1
ألْفَ بَابٍ أعطِيتُمُ ثُمَّ أفْضَي كُلُّ بَابٍ مِنْهَا إلَي ألْفٍ بَابِ2
لَكُمُ الامْرُ كُلُّهُ وَ إلَيْكُمْ وَلَدَيْكُمْ يَؤولُ فَصْلُ الخِطَابِ[279]3
1 ـ «اي پسران احمد، من امروز شما را ندا ميكنم و فردا شما براي ردّ جواب من خواهيد بود.
2 ـ به شما هزار باب عنايت شده است و پس از آن هر باب از آن به هزار باب ميكشاند.
3 ـ امر و اختيار و ولايت، همهاش مال شماست، و مرجعش به سوي شماست و در نزد شما بازگشت ميكند واقعيّت و حقيقتي كه بين حقّ و باطل را جدا ميكند و فكر و انديشه و عقل را از پندار و خيال و وهم متميّز ميگرداند».
و از عجائب أمر أميرالمؤمنين عليه السّلام در اين زمنيه، آنست كه: هيچيك از علوم نيست مگر اينكه اهل آن علم علي عليه السّلام را مقتدا و قدوه و اُسوۀ خود نمودهاند و بنابراين در شريعت گفتار او قبله شده است كه همه به سوي آن توجّه دارند.
ص229
أميرالمؤمنين عليه السّلام جامع قرآن بود.
قرآن از علي شنيده شده است. شيرازي در كتاب «نزول قرآن» و أبو يوسف يعقوب در تفسير خود از ابن عبّاس در گفتار خدا كه ميگويد: لَا تُحَرّك بِهِ لِسَانَكَ «زبانت را به قرائت قرآن حركت مده» روايت كردهاند كه رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم در هنگام نزول وحي، لبهاي خود را حركت ميداد تا آن را حفظ كند. به او گفته شد: لَا تُحَرِّك بِهِ لِسَانَكَ (يَعْنِي بِالقُرْآنِ) لِتَعْجَلَ بِهِ (مِن قَبولِ أن يُفْرَغَ بِهِ مِن قِائَتِهِ عَلَيْك) إِنَّ عَلَيْنَا جَمْعَهُ وَ قُرْءَنَهُ[280] «زبانت را حركت مده (يعني به قرآن) تا در آن تعجيل نموده باشي (قبل از آنكه قرائتش بر تو پايان يابد) زيرا تحقيقاً بر عهدۀ ماست كه قرآن را جمع كنيم و آن را بر مردم بخوانيم».
ابن عبّاس گويد: خداوند براي محمّد ضمانت نموده است كه قرآن را علي بن أبيطالب عليه السّلام پس از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم جمع كند. ابن عبّاس گويد: عليهذا خداوند قرآن را در قلب علي جمع نمود و علي بعد از رحلت رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم در مدّت شش ماه جمع كرد.
و در اخبار أبو رافع وارد شده است كه: إنَّ النَّبِيَّ صَلَّي الله عَلَيْهِ وَآلِهِ وَ سَلَّم قَالَ فِي مَرَضِهِ الَّذِي تُوفِيَ فِيهِ لِعَلِيٍّ: يَا عَلِيُّ هَذَا كِتَابٌ اللهِ، خُذْهُ إلَيْكَ. فَجَمَعَهُ عَلِيٌّ فِي ثَوْبٍ فَمَضَي إلَي مَنزِلِهِ. فَلَمَّا قُبِضَ النَّبِيُّ صَلَّي الله عَلَيْهِ وَآلِهِ وَسَلَّمَ جَلَسَ عَلِيٌّ فَألَّفَهُ كَمَا أنزَلَهُ اللهُ وَ كَانَ بِهِ عَالِماً.
«رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم در مرضي كه در آن وفات يافت به علي گفت: اي علي اين است كتاب خدا، آن را بردار و به سوي خودت ببر. بنابراين، علي قرآن را در لباسي نهاد و به منزلش آورد. چون پيغمبر اكرم صلّي الله عليه وآله وسلّم رحلت نمودند، علي در منزل خود نشست و قرآن را به همان طوري كه خداوند نازل كرده بود جمع و تأليف نمود. و علي به قرآن عالِم بود».
حديث كردند براي من أبوالعلاء عطّار و موفّق خطيب خوارزم در دو كتاب
ص230
خودشان، با اسناد از عليّ بن رباح[281] كه: إنَّ النَّبِيَّ أمَرَ عَلِيًّا بِتَألِيفِ القُرْآنِ، فَألَّفَهُ وَ كَتبَهُ «پيغمبر اكرم، علي را امر كردند تا قرآن را جمع و تأليف كند. علي قرآن را جمع كرد و آن را نوشت».
جَبَله سُحَيم [282]از پدرش، از أميرالمؤمنين عليه السّلام روايت ميكند كه او گفت: لَوْثُنِيَ لِيَ الوَسَادَةُ وَ عُرِفَ لِي حَقِّي لاخرَجْتُ لَهُمْ مُصْحَفاً كَتَبْتُهُ وَ أمَلَاهُ عَلَيَّ رَسولُ اللهِ «اگر مرا بر مقامم و مسندم بنشانند و حقّ مرا بشناسد، هر آينه براي ايشان بيرون ميآورم قرآني را كه من خودم نوشتهام و آن را رسول خدا بر من املاء نمود».
و شما (عامّه) همچنين روايت ميكنيد كه: إنَّهُ إنَّمَا أبطَأَ عَلِيُّ عَلَيهِ عَن بَيْعَةِ أبِي بَكْرٍ لِتَألِيفِ القُرْآنِ «فقط علي عليه السّلام بيعت با أبوبكر را به جهت تأليف قرآن به تأخير انداخت».
أبو نُعَيم در «حِلية الاولياء» و خطيب در «اربعين» با اسناد خودشان از سُدّي
ص231
از عبد خير از علي عليه السّلام روايت كردهاند كه او گفت: لَمَّا قُبِضَ رَسُولُ اللهِ أقْسَمْتُ ـ أو حَلَفْتُ ـ أن لا أضَعَ رِدَايَ عَنْ ظَهْرِي حَتَّي أجْمَعَ مَا بَيْنَ اللَّوحَيْنِ. فَمَا وَضَعْتُ رِدَايَ حَتَّي جَمَعَتُ القُرْآنَ «چون رسول خدا رحلت نمود، من قسم خوردم كه رداي خودم را از پشتم برندارم تا اينكه آنچه را كه در بين دو صفحه و لوح (قرآن) قرار دارد جمعآوري كنم، بنابراين من ردايم را از پشتم بر نداشتم تا قرآن را جمع كردم».
در اخبار أهل بيت عليه السّلام اين طور وارد شده است كه: إنَّهُ آلَي أن لَا يَضَعَ رِدَاءَهُ عَلَي عَاتِقِهِ إلاّ الصَّلوةِ حَتَّي يُؤلِفَ القُرآنَ وَ يَجْمَعَهُ. فَانْقَطَعَ عَنْهُمْ مُدَّةً إلَي أن جَمَعَهُ ثُمَّ خَرَجَ إلَيْهِم بِهِ فِي إزَارٍ يَحْمِلُهُ وَ هُمْ مُجْتَمِعُونَ فِي المَسْجِدِ، فَأنكَرُوا مَصِيرَهُ بَعْدَ انْقِطَاعٍ مَعَ اُلبَتِهِ،[283] فَقَالوا: الامرُ مَا[284] جَاءَ بِهِ أبوالحَسنِ.
فَلَمَّا تَوَسَّطَهُمْ وَضَعَ الكِتَابَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ قَالَ: إنَّ رَسُولَ اللهِ قَالَ: إنّي مُخَلفٌ فِيكُمْ مَا إن تَمَسَّكْتُمْ بِهِ لَنْ تَضِلُوا: كِتَابَ اللهِ وَ عِتْرَتِي أهْلَ بَيْتِي. وَ هَذَا الكِتَابُ وَ أنَا العِتْرَةُ.
فَقَامَ إلَيْهِ الثَّانِي فَقَالَ لَهُ: إن يَكُنْ عِندَكَ قُرْآنٌ فَعِنْدَنَا مِثْلُهُ، فَلَا حَاجَةَ لَنَا فِيكُمَا. فَحَمَلَ
ص232
عليه السّلام الْكِتَابَ وَ عَادَ بِهِ بَعْدَ أنْ ألزَمَهُمُ الحُجَّةَ.
«اميرالمؤمنين عليه السّلام سوگند ياد كرد كه ردايش را بر دوشش نيفكند مگر براي نماز، تا زماني كه قرآن را تأليف و جمع كند. فلهذا مدّتي از آنها منقطع شد تا قرآن را جمع نمود و سپس آن را به نزد ايشان برد در ميان لنگي كه آن را گذاشته بود و با خود ميبرد. ايشان همگي در مسجد مجتمع بودند. آنها تحوّل و رجوع او را بعد از انقطاع و جدائيي كه با جماعت داشت، امر غير منتظري شمردند و با خود گفتند: أبوالحسن براي چه امري آن را آورده است؟
چون أميرالمؤمنين عليه السّلام در ميان آنان قرار گرفت، كتاب خدا را در ميان آنها نهاد و سپس گفت: رسول خدا گفت: تحقيقاً من به عنوان خليفه و بازمانده در ميان شما چيزي را ميگذارم كه اگر به آن تمسّك كنيد هيچگاه گمراه نميشويد: كتاب خدا و عترت من اهل بيت من. و اينست كتاب خدا و من هستم عترت. دوّمي به نزد او برخاست و گفت: اگر در نزد تو قرآن هست، در نزد ما نيز مثل او هست، بنابراين ما حاجتي در شما دو تا نداريم. علي عليه السّلام كتاب را برداشت و با خود بازگردانيد پس از آنكه حجّت را بر آنان تمام كرد».
و در خبر طولاني از حضرت صادق عليه السّلام وارد است كه: إنَّهُ حَمَلَهُ وَ وَلِّي رَاجِعاً نَحْوَ حُجْرَتِهِ وَ هُوَ يَقُولُ: «فَنَبَذُوهُ وَرَاءَ ظُهُورِهِمْ وَاشْتَرُوا بِهِ ثَمَنًا قَلِيلاً فَبِئْسَ مَا يَشْتَرُونَ».[285] وَ لِهَذَا قَرأ ابْنُ مَسْعُودٍ: إنَّ عَلِيًّا جَمَعَهُ وَ قَرَأ بِهِ فَإذَا قَرَأهُ فَاتَّبِعُوا قِرَائَتَهُ «علي عليه السّلام قرآن را با خود حمل كرد و به عقب به سوي حجرۀ خود برگشت در حالي كه اين آيه از قرآن را ميخواند: «پس كتاب را به پشت سرهاي خود افكندند و آن را به ثمن و قيمت كمي فروختند. بنابراين چه بد معاملهاي كردند». و از همين لحاظ ابن مسعود قرائتش اين طور است: تحقيقاً علي قرآن را جمع كرد و بعضي از آن را به بعض ديگر منضّم نمود. پس زماني كه آن را جمعآوري كرد، شما از قرائت و جمع شدۀ
ص233
به دست او پيروي كنيد».
ناشي گويد:[286]
جَامِعُ وَحْيِ اللهِ إذ فَرَّقَه مَن رَامَ جَمْعَ آيَةٍ فَمَا ضَبَط1
أشْكَلَهُ لِشَكْلِهِ بِجَهْلِه فَاسْتُعْجِبَتْ[287] أحْرُفُهُ حِينَ نَقَطْ2
1 ـ «علي جمع كنندۀ وحي خداست در زماني كه او را جدا جدا و متفرّق ساخته بود كسي كه بخواهد يك آيه را جمع كند از عهده بر نميآيد.
2 ـ عمر از روي جهالت خود بر شكل و مثال قرآن علي التباس و ابهام داشت. در وقتي كه چون حروف آن را علي نقطه گذارده بود، مورد تعجّب و شگفت گرديد».
عَوني گويد:
لَمَّا رَأي الامرَ قَبِيحَ المَدْخَلِ حَرَّدَ فِي جَمْعِ الكِتَابِ المُنزَلِ
«چون علي نگريست كه محل دخول و ورود امر ولايت و خلافت به صورت قبيح و زشتي در آمده است. براي تأليف و جمعآوري كتاب نازل شدۀ خدا، از قوم منعزل شد و به آشيانه و كوخ خود متفرّداً پناه برد».
صاحب گويد:
ص234
هَلْ مِثْلَ جَمْعِكَ لِلْقُرآنِ تَعْرِفُهُ لَفْظاً وَ مَعنيً وَ تَأوِيلاً وَ تَبييناً[288]2
«آيا مثل تو اي علي، در جمعآوري قرآني كه او را ميشناسي از جهت لفظ و معني و از جهت تأويل و مراد و از جهت روشن ساختن معني، كسي قرآن را جمع نموده است»؟
و خطيب منيح گويد:
عَلِيُّ جَامِعُ القُرآنِ جَمْعًا يُقَصِرُ عَنْهُ جَمْعُ الجَامِعينَا
«علي است كه قرآن را چنان جمع نمود كه تمامي جمعِ جمع كنندگان در برابر جمع او كوتاه و نارساست».
و امّا آنچه كه روايت شده است: أبوبكر و عمر و عثمان قرآن را جمع كردند، امّا أبوبكر چون از او درخواست نمودند كه قرآن را جمع كند گفت: كَيْفَ أفْعَلُ شَيئاً لَمْ يَفْعَلُهُ رَسُولُ اللهِ وَ لَا أمَرَنِي بِهِ «من چگونه دست به كاري زنم كه رسول خدا خودش به آن دست نزد و مرا هم امر بدان ننمود»؟ اين روايت را بخاري در «صحيح» خود آورده است.
و أمّا علي مدعي بود كه پيغمبر او را امر به جمع و تأليف قرآن نموده است. از اين گ��شته ايشان زيد بن ثابت و سعيد بن عاص و عبدالرّحمن بن حارث بن هشام و عبدالله بن زبير را امر به جمع كردن قرآن نمودند، پس قرآن نتيجۀ جمع اين چهار نفر است.[289]
تقدّم أميرالمؤمنين عليه السّلام در علم قرائات
و از جمله علومي كه علي در آن از همه بيش بود، علم قرائتها بود كه علماء قرائات در اين زمينه پيدا شدند. أحمد بن حنبل و ابن بَطّة و أبويَعلي در
ص235
مصنّفات خود، از أعمش، از أبوبكر بن عيّاش، در ضمن خبري طولاني روايت كردهاند كه: دو نفر مرد سي آيه از سورۀ احقاف را خواندند و در قرائتشان اختلاف داشتند. ابن مسعود گفت: اين خلاف را من نخواندهام. و آن دو نفر را به حضور پيغمبر اكرم صلّي الله عليه وآله وسلّم برد. پيغمبر به خشم آمد و علي عليه السّلام نزد رسول خدا بود، علي عليه السّلام گفت: رَسُولُ اللهِ يَأمُرُكُمْ أن تَقْرَأوا كَما عُلِمْتُم «رسول خدا به شما امر ميكند كه قرآن را همانطوري كه به شما تعليم داده شده است بخوانيد». و اين دليل است بر اينكه علي عليه السّلام به كيفيّت وجوه قرائتهاي مختلف، عالم بوده است.
و روايت شده است كه چون زيد، تابوت را توبوة خواند، علي عليه السّلام به او گفت: تابوت بنويس، و او چنين نوشت.
قرّاء سبعه همگي رجوعشان در قرائت به أميرالمؤمنين عليه السّلام است. امّا حمزه و كسائي، آنها بر قرائت علي عليه السّلام و ابن مسعود اتّكاء و اعتماد دارند و مصحف آنها مصحف ابن مسعود نيست. بنابراين آنها رجوع به علي عليه السّلام دارند و با اين مسعود در آن چيزي كه جاري مجراي إعراب است موافق هستند.
ابن مسعود گفته است: مَا رَأيتُ أَحَداً أقرَأ مِن عَلِيِّ بنِ أبِيطَالِبٍ لِلْقُرآنِ «من هيچكس را در قرائت قرآن، استادتر و ماهرتر از عليّ بن أبيطالب نديدهام».
و امّا نافع وا بن كثير و أبو عَمرُو، قسمت عمدۀ قرائتهاي آنان به قرائت ابن عبّاس بر ميگردد، و ابن عبّاس نزد اُبَيُّ بن كعب و علي عليه السّلام قرائت نموده است. و آنچه از قرائت اين جماعت قرّاء مخالف قرائت اُبَيّ ميباشد از قرائت علي عليه السّلام گرفته شده است.
و امّا عاصم، او در نزد أبو عبدالرّحمن سُلَمي قرائت كرده است، و أبو عبدالرّحمن گفته است: من تمام قرآن را پيش عليّ بن أبيطالب قرائت نمودهام. و گفتهاند كه فصيحترين قرائتتها قرائت عاصم است چون اصل در قرائت را ادا كرده است، به علّت آنكه جاهائي را كه ديگران ادغام كردهاند، او اظهار نموده است، و همزهاي را كه ديگران لينت دادهاند او تثبيت كرده، و ألفهاي را كه
ص236
ديگران اماله نمودهاند او فتحه داده است.
و عدد آيات قرآن بنا بر نقل كوفيّون منسوب به علي عليه السّلام است و در ميان صحابه غير از علي عليه السّلام كسي نيست كه عدد آيات بدو منسوب باشد. و عدد آيات را هر هر شهري از بعضي از تابعين مينوشتهاند.
تقدّم اميرالمؤمنين عليه السّلام در علم تفسير
و از جملۀ علماء علم تفسير ميباشند مانند عبدالله بن عبّاس و عبدالله بن مسعود و اُبَيُّ بن كعب و زيد بن ثابت. و همگي اتّفاق دارند كه أميرالمؤمنين عليه السّلام بر آنها تقدّم دارد.[290]
ص237
در تفسير نقّاش وارد است كه: ابن عبّاس گفت: جُلُّ مَا تَعَلَّمْتُ مِنَ التَّفسيِر مِن عَلِيِّ بنِ أَبِيطالِبٍ وَابنِ مَسْعُودٍ. إنَّ القُرآنَ اُنزِلَ عَلَي سَبْعَةِ أحْرُفٍ، مَا مِنْهَا إلاّ وَ لَهُ ظَهْرٌ وَ بَطْنٌ، وَ إنَّ عَلِيِّ بْنَ أبِيطَالِبٍ عَلِمَ الظَّاهِرَ وَالبَاطِنَ «قدر مُعْظَم و بيشتر من از تفسير ياد گرفتهام از عليّ بن أبيطالب و ابن مسعود بوده است. قرآن بر هفت گونه نازل شده است و هيچيك از آن اقسام نيست مگر آنكه ظاهري دارد و باطني، و تحقيقاً عليّ بن ابيطالب عليه السّلام علم به ظاهر آن و علم به باطن آن داشته است».
و در «فضائل» عكبري آمده است كه: شَعبي گفت: مَا أحَدُ أعْلَمَ بِكِتابِ اللهِ بَعْدَ نَبِيِّ اللهِ مِن عَلِيِّ بنِ أبِيطالِبٍ «بعد از پيغمبر خدا، هيچكس داناتر به كتاب خدا از عليّ بن أبيطالب نيست».
در تاريخ بلاذُري و «حِليَةُ الاولياء» آمده است كه: قَالَ عَلِيُّ عَلَيهِ السَّلَامُ: وَاللهِ مَا نَزَلَتْ آيَةُ إلَّا وَ قَدْ عَلِمْتُ فِيمَا نَزَلَتْ وَ أيْنَ نَزَلَتْ، أبِلَيْلٍ نَزَلَتْ أَوْ بِنَهارٍ نَزَلَتْ، فِي سَهْلٍ أو جَبَلٍ؟ إنَّ رَبِي وَهَبَ لِي قَلْباً عَقُولاً وَ لِساناً سُئولا[291] «علي عليه السّلام گفت: قسم به خدا آيهاي نازل نشده است مگر اينكه تحقيقاً من ميدانم درچه موضوعي نازل شده و در كجا نازل شده است، آيا در شب نازل شده يا در روز در بيابان هموار نازل شده يا در كوه؟ پروردگار من به من قلبي متفكّر و فراگير و زباني كنجكاو عنايت فرموده است».
در «قوت القلوب» آمده است كه: قَالَ عَلِيُّ عليه السّلام: لَوْ شِئتُ لاوْقَرْتُ سَبْعِينَ بَعيراً فِي تَفْسِيرِ فَاتِحَةِ الكِتَابِ[292] «اگر ميخواستم هفتاد شتر را در تفسير سورۀ فاتحة الكتاب
ص238
پر از بار سنگين و سرشار مينمودم».
و چون مفّسرين گفتار آن حضرت را يافتند، در تفسير به غير از قول او به كسي ديگر مراجعه ندارند.
ابن كَوّا در وقتي كه آن حضرت بر فراز منبر بود، از او پرسيد: مَا الذَّارِيَاتِ ذَرْواً؟ مراد از اين آيه چيست؟ فرمود: الرِيَاحُ (بادها). پرسيد: وَ مَا الحامِلَاتِ وِقْرَأ؟ فرمود: السَّحَابُ (ابرها). پرسيد. مَا الجَارِياتِ يُسْرَا؟ فرمود: الفُلكُ (كشتيها). پرسيد : مَا المُقتَسِمَاتِ أَمْرًا ؟ فرمود: المَلَئِكَةُ (فرشتگان). و تمام مفسّران در اين آيات قول
ص239
آن حضرت را اخد كردهاند.[293]
اين آيات در ابتداي سورۀ الذّاريات است: بِسمِ اللَهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِينِ. وَ الَّذَرِيَاتِ ذَرْوًا * فَالْحَامِلَاتِ وِقْرًا * فَالْجَارِيَاتِ يُسْرًا * فَالمُقَسِّمَاتِ أمْرًا * إِنَّمَا تُوعَدُونَ لَصَادِقٌ * وَ إِنَّ الدِّينُ لَوَاقِعٌ[294] «سوگند به آنان كه ميپراكنند پراكندني، پس سوگند به آنان كه بار سنگين را در پشت و يا در شكم خود حمل ميكنند. پس سوگند به جاري شوندگان و راهافتادگاني به راحتي و آساني. پس سوگند به آنان كه امر را تقسيم مينمايند، كه آنچه را به شما وعده داده شده راست است و تحقيقاً قيامت و روز جزا بر پاست».
علاّمۀ طباطبائي ـ قدّس الله نفسه الزكيّه ـ در تفسير فرمودهاند: الذَّاريَات جمع الذَّارِيَة است از گفتارشان كه ميگويند: ذَرَتِ الرّيحُ التُّرَابَ تَذْرُوهُ ذَرْواً، يعني باد خاك را پراكند و در هوا منتشر ساخت. و وِقر با كسره و سكون، سنگيني بار است در پشت يا در شكم و در اين آيات، قَسَم دنبال قَسم، براي تأكيد دنبال تأكيد است براي آنچه دربارۀ آن قسم خودره ميشود و آن جزاي أعمال است. بنابراين وَالذَّارِيَاتِ ذَرْوًا سوگند است به بادهائي كه خاك را ميپراكنند و در هوا منتشر ميكنند.
و فَالْحَامِلَاتِ وِقرًا با فائي كه مفيد تأخير است و ترتيب را ميرساند عطف است بر الذَّارِيات و سوگند است به ابرهائي كه سنگين آب را بر ميدارند و حمل مينمايند. و فَالجَارِياتِ يُسْرًا عطف است بر آن و سوگند است به فرشتگاني كه به امر خدا عمل ميكنند و آن امر را به اختلاف مقامات و درجات خود قسمت مينمايند. زيرا امر خداوند تعالي صاحب عرش چه در مقام خلق و آفرينش و چه در مقام تدبير و ادارۀ امور، واحد است و اختلافي در
ص240
خلقت با تدبير نيست. و عليهذا چون گروهي از فرشتگان خدا، امر او را بر حسب اختلاف وظيفه و عملي كه به آنها محوّل شده است حمل كنند، آن امر منشعب ميشود و به حسب تقسّم آنها انقسام ميپذيرد. از اين گذشته چون گروهي از فرشتگاني كه درجه و مقامشان از فرشتگان اوّل پائينتر است آن امر را حمل كنند، باز در مرتبۀ دوّم، آن امر به تقسيم آنها انقسام پيدا مينمايد. و همينطور اين انقسام درجه به درجه پائين ميآيد تا برسد به فرشتگاني كه مباشر و مأمور حوادث جزئيّه در عالم كَوْن هستند، پس آن امر به تقسّم آنها منقسم و به تكثّرشان متكثّر ميگردد.
و اين آيات چهارگانه ـ همانطور كه ملاحظه ميشود ـ اشاره به تدبير عامّ در عالم خلقت ميكند، چون نمونهاي از آنچه در خشكي مورد تدبير الهي است بيان ميكند كه الذّاريَاتِ ذَرْوًا باشد. و نمونهاي از آنچه در دريا مورد تدبير خداوندي است بيان ميكند كه الجَارِيَاتِ يُسرًا باشد. و نمونهاي از آنچه در جوّ و فضاء مورد تدبير است بيان ميكند كه الحَامِلَاتِ وِقرًا باشد. و همۀ اين اصناف از فرشتگان را تمام ميكند به فرشتگاني كه وسائط در تدبير ميباشند كه المقسِّمَاتِ أمرًا باشد.
و بنا بر آنچه گفته شد، اين آيات در معناي آنست كه گفته شود: سوگند ميخورم به جميع اسبابي كه به واسطۀ آنها امر تدبير در عالم تمام ميشود كه چنين و چنان. و از طرق خاصّه و عامّه از علي ـ عليه افضل السّلام ـ در تفسير اين آيات چهارگانه به آنچه ذكر شد، رواياتي وارد است.[295]
ابن كثير دمشقي در تفسير خود، از شعبة بن حجّاج، از سماك، از خال بن عرعرة روايت كرده است و نيز با سند ديگر از شعبة، از قاسم بن أبي بزة، از أبوطفيل روايت كرده است كه آنها از عليّ بن أبيطالب شنيدهاند، و نيز از غير از اين دو سند روايتي، از طرق ديگري از أميرالمؤمنين عليّ بن أبيطالب به ثبوت رسيده است كه
ص241
آن حضرت بر منبر كوفه بالا رفت و گفت: لا تَسألُونِي عَن آيَةٍ فِي كِتَابِ اللهِ تَعَالَي وَ لَا عَن سُنَّةٍ عَنْ رَسُولِ اللهِ صَلَّي الله عليهِ وَآلِهِ وَسَلَّم إلاّ أنبَأتُكُم بِذَلِكَ «شما از من از هيچ آيهاي از كتاب خداي تعالي، و از هيچ سنّتي از سُنَن رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم نميپرسيد مگر آنكه من شما را بدان خبر ميدهم».
ابن كَوّا در حضور او برخاست و گفت: اي أميرالمؤمنين معناي گفتار خدا: وَالذَّارِيَاتِ ذَرْوًا جيست؟ علي ـ رضي الله عنه ـ گفت: الريحُ (باد). گفت: معناي فَالحَامِلَاتِ وِقْرًا چيست؟ علي ـ رضي الله عنه ـ گفت: السحاب (ابر). گفت: معناي فَالحَامِلَاتِ يُسْرًا چيست؟ علي ـ رضي الله عنه ـ گفت: السُّفن (كشتيها). گفت: معناي فَالمُقَسِّمَاتِ أمرًا چيست؟ علي ـ رضي الله عنه ـ گفت: المَلَئِكَةَ (فرشتگان).[296]
سيُوطي در تفسير «الدّر المنثور» تفسير اين معاني چهارگانه را در آيات چهارگانه، از علي بن أبيطالب ـ عليه أفضل الصّلوة و السّلام ـ از عبدالرزّاق و فريابي و سعيد بن منصور و حارث بن أبي اُسامة و ابن جرير و ابن منذر و ابن أبي حاتم و ابن أنباري در «مصاحف» و حاكم با تصحيحي كه كرده است و بيهقي در «شعب الايمان» از طرق مختلفي، تخريج كرده است. [297]
داستان صُبَيغ بن عَسَل و عمر در اين آيه
و سيوطي و ابن كثير، از بزّار، و دار قطني در «افراد» و ابن مردويه و ابن عساكر از سعيد بن مسيّب تخريج كردهاند كه: صُبَيغ تَميمي به نزد عمر بن خطّاب آمد و گفت: به من خبر بده كه مراد از الذَّارِياتِ ذَرْوًا چيست؟ عمر گفت: مراد بادهاست و اگر من از رسول خدا نشنيده بودم به تو نميگفتم. صُبَيغ گفت: به من خبر بده كه مراد از حامِلَاتِ وِقرًا چيست؟ عمر گفت: مراد ابر است، و اگر من از
ص242
رسول خدا نشنيده بودم به تو نميگفتم. صُبيغ گفت: به من خبر بده كه مراد از الجارِياتِ يُسرًا چيست؟ عمر گفت: كشتي هاست. و اگر من از رسول خدا نشنيده بودم به تو نميگفتم. صِبَيغ گفت: به من خبر بده كه مراد از المُقَسِّمَاتِ أمرًا چيست !عمر گفت: ملائكه. و اگر من از رسول خدا نشنيده بودم به تو نميگفتم.
در اين حال عمر امر كرد تا صُبَيغ را صد شلاق زدند و او را در اطاقي حبس كردند. چون بدنش از جراحت شلاّقها خوب شد، او را طلب كرد و صد شلاّق ديگر زد و او را بر روي جهاز شتري نشاند و به بصره تبعيد كرد. به أبو موسي اشعري حاكم خود در بصره نوشت تا مردم با وي مجالست نكنند. صُبيغ بر همين حال بود تا به نزد أبوموسي آمد و به قسمهاي مؤكَّده و سوگندهاي مُغَلَّظه قسم ياد كرد كه از آن رويّه و روش سؤال از آيات دست برداشته است. أبوموسي جريان را به عمر نوشت و عمر به أبوموسي نوشت كه من چنين ميدانم كه راست ميگويد. در اين صورت آزاد بگذار كه با مردم مجالست كند.[298]
و سيوطي از فريابي، از حسن تخريج كرده است كه صُبَيغ بن عسل تميمي، از عمر بن خطّاب از الذَّارِياتِ ذَروْاً عُرْفًا ، از آيه وَالنَّازِعَاتِ غَرْقًا پرسيد. عمر به او گفت: سرت را برهنه كن. چون برهنه كرد دو رشته موي بافته داشت. عمر گفت قسم به خدا اگر سر تو را تراشيده مييافتم گردنت را ميزدم. و سپس به أبوموسي أشعري نوشت تا احدي از مسلمانان با او ننشيند و سخن نگويد.[299]
داستان سؤال صُبَيغ از عمر، و زدن او را با جريدهها و چوبها و شاخههاي درخت خرما به طوري كه بدنش مجروح شد و همچون دُمَل ورم كرد و سپس او را حبس كرد تا خوب شد، و دو مرتبه به همين نحو او را با جريدههاي خرما شّلاق زد، و ساير جزئيّات قضيّۀ وي از مسلّمات تاريخ است. ابن كثير در ذيل همين
ص243
روايتي كه اخيراً از وي نقل نموديم ميگويد: حافظ: ابن عساكر اين جريان را در ترجمۀ احوال صُبَيغ به طور تفصيل ذكر كرده است.
علاّمۀ اميني در باب نوادر الاثر في علم عمر، در تحت عنوان اجتهاد خليفه در سؤال از مشكلات قرآن، با عبارات و مضامين مختلفي كه همه حكايت از يك جريان واحد مينمايد، از «سُنن» دارمي و از «تاريخ» ابن عساكر و از «سيرۀ عمر» ابن جوزي، و از «تفسير» ابن كثير، و از «اتقان» سيوطي، و از «كنز العمّال» نقلاً از دارمي و نصر مقدسي و اصفهاني و ابن انباري و الكاني و ابن عساكر و از «تفسير الدُّرُّ المنثور» و از «فتح الباري» و از «فتوحات مكيّه» نقل ميكند كه سليمان بن يسار روايت كرده است كه:
مردي كه به او صُبَيغ ميگفتند وارد مدينه شد و شروع كرد به پرسيدن از متشابهات قرآن. عمر د رحالي كه قبلاً از براي او عَرَاجينِ[300] درخت خرما را تهيّه ديده بود در پي او فرستاد و او را احضار كرد و به او گفت: تو كيستي؟ گفت: من عبدالله صُبَيغ هستم عمر يك شاخه از آن شاخهها را برگرفت و به او ميزد و ميگفت: من عبدالله عمر هستم. عمر به قدري او را زد كه از سرش خون جاري شد. صُبَيغ گفت: اي أميرمؤمنان، ديگر كافي است. آنچه را كه در سر داشتم همه رفت و ديگر چيزي را نمييابم.
و از نافع غلام عبدالله روايت است كه: صُبيغ عراقي شروع كرد در ميان لشگريان مسملين از آياتي از قرآن سؤال كردن تا به مصر وارد شد. عَمروبن عاص وي را به نزد عمر بن خطّاب فرستاد. چون فرستادۀ عمروعاص نامۀ او را به عمر داد، و عمر نامه را خواند، به او گفت: اين مرد كجاست؟ رسول گفت: در منزلگاه
ص244
است. عمر گفت: مواظب باشد تا نرود كه در اين صورت از دست من به عقوبت دردناكي خواهي رسيد. رسول، صُبَيغ را به نزد عمر آورد.
عمر به او گفت: ازچيزهاي تازه و بديع سؤال ميكني !آنگاه فرستاد تا آن شاخههايتر از جرايد درختِ خرما را آوردند و با آنها به قدري به وي زد تا در پشت او مثل قرحه و دُمَل برآمد و سپس او را واگذارد. چون خوب شد در مرتبۀ سوّم كه عمر وي را احضار كرد تا چوب بزند صُبَيغ گفت: اگر ميخواهي مرا بكشي، خوب بكش. و اگر ميخواهي مرا معالجه و مداوا نمائي سوگند به خدا كه من خوب شدهام و نياز به معالجه ندارم.
عمر به او اجازه داد به زمين سكونتش برود و به أبو موسي اشعري نوشت تا نگذارد يك نفر از مسلمين با او معاشرت كند. اين امر بر آن مرد گران آمد. و أبو موسي به عمر نوشت: اين مرد توبه كرده است. و عمر نوشت كه أبو موسي به مسلمين اذن دهد تا با وي مجالست كنند.
و از سائب بن يزيد روايت است كه گفت: به حضور عمر بن خطّاب آمدند و گفتند: اي أمير مؤمنان ما برخورد كرديم با كسي كه از مشكل قرآن سؤال ميكند. عمر گفت: اللهُمَّ مَكنِّي مِنه «بار پروردگارا مرا بر او چيره گردان». روزي در حالي كه عمر نشسته بود و مردم را صبحانه ميداد، ناگهان آن (مرد) آمد و بر تن او لباسها و عمّامۀ صفدي بود و از آن صبحانه خورد تا فارغ شد، سپس گفت: اي أميرمؤمنان وَالذَّارِيَاتِ ذَرْوًا فالْحَامِلَاتِ وِقْرًا؟
عمر گفت: تو آن مرد هستي؟ در اين حال عمر برخاست و به نزد او رفت و دو آستين خود را بالا زد و پيوسته و مداوم به قدري به او شلاّق زد تا عمامه از سرش افتاد، و گفت: سوگند به آنكه جان عمر به دست اوست، اگر تو را سرتراشيده مييافتم، سرت را برميداشتم. او را لباسي بپوشانيد و بر روي جهاز شتري بنشانيد و او را اخراج كنيد تا در شهر خودش داخل سازيد. در آنجا بايد
ص245
خطيبي بايستد و سپس بگويد: صُبَيغ علم ميجسته است و خطا كرده است.
صُبَيغ بدين گونه هميشه در ميان قومش پست و سرشكسته بود تا مُرد و در حالي كه قبلاً آقاي قومش بود.
و از أنس است كه: عمر بن خطّاب به صُبَيغ كوفي در مسألهاي كه در حرفي از قرآن پرسيده بود، آنقدر شلاّق زد تا خونهاي جاري شده از پشت او، از اين طرف و آن طرف تحرّك داشت.
و از زُهري است كه: عمر صُبيغ را به واسطۀ كثرت سؤالش از حروف قرآن، به طوري تازيانه زد كه خونهاي پشت او متحرّك بود و از اين طرف و آن طرف ميرفت.[301]
غزالي در «احياء العلوم» ج 1، ص 30 گويد: و (عمر) بود كه باب جَدَل و كلام را مسدود نمود و صُبَيغ را با دِرَّة خود زد چون در باب تعارض دو آيه از كتاب خدا سؤالي از او به عمل آورد. عمر او را مهجور كرد و تبعيد نمود و امر كرد تا مردم از او دوري گزينند. (انتهي).
و اين صِبيغ، صُبيغ بن عَسَل است. و گفته ميشود: ابن عسيل است و گفته ميشود: صُبيغ بن شريك از طائفۀ بنو عسيل است.[302]
باري عامّه اين فعل عمر را توجيه ميكنند به آنكه چون صُبيغ از متشابهات قرآن سؤال ميكرد و سؤال از آن نهي شده است، فلهذا او را بدين گونه ضرب و حبس و شكنجه و تبعيد و امر به دوري از وي تأديب كرد.
سيوطي در «اتقان» در ضمن باب عدم جواز عمل به متشابهات قرآن، دو
ص246
روايت را از صُبيغ در اين موضوع ذكر ميكند: اوّل روايت دارمي از سليمان بن يسار كه ما در اين بحث آن را آورديم. و دوّم روايت نافع غلام عبدالله كه ما در دنبال روايت اوّل ذكر كرديم و آن را با عبارت: وَ في رِوايَةٍ بيان ميكند.[303]
و ابن كثير پس از ذكر روايت سعيد بن مسيّب كه ما اينك از او ذكر كرديم، ميگويد: قصّۀ صُبيغ بن عَسَل با عمر مشهور است. و علّت زدن عمر وي را بدين كيفيّت آن بود كه: إنَّهُ ظَهَرَ لَهُ مِن أمرِهِ فِيمَا يَسألُ تَعَنُّناً وَ عِنَاداً. واللهُ أعلَمُ.[304]
«صُبيغ در پرسشهاي خود، در صدد اظهار آزمايش و خردهگيري و تلبيس و فهماندن به به طرف مقابل كه تو چيزي را نميداني بود. و خداوند به حقيقت آن امر داناتر است».
عمر سؤال از معاني و مفاهيم قرآن را منع كرد و ميگفت: مردم بايد ظاهر قرآن را بخوانند و نيز از بيان و ذكر احاديث و سنّت و سيرۀ رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم منع كرد و دستور داد تا استانداران او در شهرها و بلاد به مردم امر كنند تا احاديث رسول الله را براي مردم بازگو نكنند. و هركس حديثي از رسول خدا نقل ميكرد مورد تعرّض او قرار ميگرفت. و شلاّق و تازيانۀ دستي او به قدري قوي و در زدن سريع بود كه براي كسي جرأت سؤال و پرسش نگذارده بود، زيرا دِرَّۀ عُمَر (تازيانۀ دستي) طرف مقابل را نميشناخت و سر و صورت و گردن و بدن را از هم تشخيص نميداد. مسكين پرسنده به مجرّد سؤال از مسألهاي چنان تازيانه ميخورد كه سر ورم ميكرد و از بيني و دهان خون جاري ميشد.
ابن أبي الحديد در «شرح نهج البلاغه» دارد كه: دِرَّةُ عُمَرَ أهيَبُ مِن سَيفِ الحَجَّاجِ[305]
«تازيانۀ دستي عمر، از شمشير برّان حجّاج بن يوسف ثقفي وحشتناكتر و ترسانندهتر بود».
ص247
و دانستيم كه عبدالله بن عبّاس مدّتها ميخواست از عمر معناي اين آيه و مصداق آن را بپرسد: إِن تَتُوبَا إِلَي اللهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُكُمَا «شما دو نفر زن اگر به خداوند هم توبه كنيد، دلهاي شما از حقّ ميل كرده است» و جرأت نميكرد. تا در سفر ملازم وي شد و در راه آفتابۀ او را برداشت و آب به دست او براي وضو ميريخت. در اين حال موقع را مغتنم شمرده گفت: اي أمير مؤمنان مراد از اين دو زن در اين آيه إِن تَتُوبَا إِلَي الله كيست؟ ابن عبّاس ميگويد: عمر تأمّلي كرد و مثل اينكه از سؤال من ناخوشايند بود، سپس سر خود را بلند كرد و گفت: حَفصه و عائشه.[306]
و نيز دانستيم كه در مسألۀ عَوْل، چون ابن عبّاس مسأله را براي زُفَر بيان كرد و روشن ساخت كه: عَوْل ، باطل و غلط است، زُفَر به او گفت: پس چرا تو اين مسأله را در زمان حيات عمر بيان نكردي؟ ابن عبّاس به زُفَر گفت: إنَّمَا كُنتُ أهيبُهُ «من ميترسم و از ابداء و آشكار كردن اين مسأله كه بر خلاف گفتار و رأي عمر بود، بر خود نگران بودم».[307]
باري منع بيان احاديث رسول الله يكصد سال به طول انجاميد. در اين مدّت نقل احاديث ممنوع بود. چرا... و ملاحظه ميشود كه از اين فقدان چه مصيبت بزرگي بر امّت اسلام وارد شد.
ص248
كتاب خدا (قرآن كريم) براي تلاوت كردن و تدبّر نمودن و معاني و مفاهيم آن را فهميدن است. چقدر آيه در همين قرآن ما را امر به تدبّر در آيات ميكند و از نفهميدن قرآن شديداً برحذر ميدارد. آن وقت اگر انسان حقّ فهميدن قرآن را نداشته باشد و حقّ پرسش از مدلول و مراد را نداشته باشد، اين كتاب به چه درد او ميخورد؟ اين كتاب كه كتاب عمل است و عمل بدون علم محال است، چگونه ميتوان به قرآن بدون فهميدن آن عمل نمود و طبق دستورات آن رفتار كرد؟
آيات متشابهات در قرآن بسيار است ولي آنها هم براي مردم است. لغو بيهوده و اشتباه در قرآن نيامده است. منتهي بايد آياتِ متشابهه را به آيات محكمه ارجاع داد و معني و مفهوم آن را از آيات محكمه به دست آورد. و براي اين امر، راسخون در علم از طرف شارع اقدس معيّن شدهاند. آنان معاني متشابهات را ميدانند و با ارجاع آنها به محكمات حقيقت را براي مردم روشن ميكنند.
اگر بنا بود آيات متشابهه را غير از خدا كسي نفهمد و أبداً به صاحبان علم و راسخان در معارف، فهم آن داده نشود، در حقيقت تمام محتواي قرآن منهاي اين آيات متشابهه بود، با آنكه ميدانيم: قرآن مجموعۀ آيات محكمه و آيات متشابهه است.
البتّه عمر معاني آيات متشابهه، بلكه بعض از آيات محكمه را نميفهمد و كسي هم از او توقّع فهم آن را ندارد. هر كس شاكلهاي دارد. ظرفيّت و استعداد مخصوص به خود را دارد. توقّع در اينجاست كه چرا بايد چنين شخصي به مسند پيامبر بنشيند؟ و بر اريكۀ وحي و الهام و ولايت و كتاب و اين امور باطنيّه تكيه زند؟ در حالي كه از معناي ظواهر قرآن بيخبر باشد و در پاسخ مراجعان فرو ماند و بجاي زبان گويا و فصيح و بليغ صاحب ولايت أميرالمؤمنين عليه السّلام كه واجد اين منصب است و دست پروردۀ اين مكتب است و شيرخوردۀ از پستان وحي و فهم و درايت و علم و گويندۀ سَلُونِي قَبْلَ أن تَفقِدُونِي، و سرايندۀ لَو ثُنِيَت لِيَ الوَسَادَةُ ميباشد . پاسخ مردم را با تازيانۀ سكوت و خفه شو و لال شو و مپرس و مگو و بحث مكن و
ص249
روايت مكن بدهد؟
عمر معناي والذَّارِيَاتِ ذَرْوًا فَالْحَامِلَاتِ وِقرًا را نميدانست و در برابر سؤال صُبَيغ فرو ماند و شرمنده شد. فلهذا تازيانه را بر وي نثار كرد. در هيچيك از رواياتي كه در اين باره رسيده است، ذكر اين كه عمر گفت: معناي والذَّارِيَاتِ بادها و فَالْحَامِلَاتِ ابرهاست، و اگر رسول خدا نميگفت من هم نميگفتم، نيامده است. و در روايت سيوطي و ابن كثير كه از سعيد بن مسيّب با چنين عباراتي وارد شده است اين عبارات ساخته و پرداختۀ راوي است و خواسته است بر روي جهل خليفه سرپوشي نهد و براي تازيانههاي وارده بر صُبيغ عذري بتراشد.
ابن كثير در بيان اين روايت، تصريح دارد كه اين روايت، حديث مرفوع است و علاوه در سلسلۀ راويان، أبوبكر بزّاز گفته است كه: ابوبكر بن أبي سُبَرَة سُسُت است و سعيد بن سلام از اصحاب حديث نيست و بنابراين، اين حديث ضعيف است و مرفوعه.[308]
معناي كتاب خدا را آورندۀ كتاب و خليفۀ و الاتبار او ميداند. همان كس كه كتاب را در جامهاي پيچيد و به مسجد برد و به آن جماعت گفت: رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم فرموده است: من در بين شما كتاب خدا و عترت خودم را باقي ميگذارم. اين است كتاب خدا و منم عترت رسول خدا. عمر برخاست و گفت: اگر در نزد تو كتاب خدا هست در نزد ما هم مثل آن هست. فلهذا ما احتياجي به شما دو تا (كتاب و عترت) نداريم. أميرالمؤمنين عليه السّلام كتاب را با خود برگردانيد و گفت: تا روز قيامت ديگر آن را نخواهيد ديد.[309]
پاورقي
[268] ـ «شرح نهج البلاغه» طبع مصر دار الاحياء ، ج 1 ، ص 17 .
[269] ـ در «غاية المرام» قسمت دوّم ص 494 تا ص 497 بعد از آنكه آن بيست و چهار روايتي را كه ما از ابن أبي الحديد در ج 11 از «امام شناسي» درس 161 تا 165 از ص 282 تا ص 299 ذكر كرديم ، ذكر كرده است و كلام و بيان او را نيز بعد از اين روايات در فضائل أميرالمؤمنين عليه السّلام آورده است ، مقدار بسياري از عين عبارات ابن أبي الحديد در مقدمۀ «شرح نهج البلاغه» را ذكر ميكند و اين سوابق علمي و سَبَقهاي أميرالمؤمنين عليه السّلام را نيز به دنبال آن بيان مينمايد و در پايان آن ميگويد : وَ قَد أنصف الشافعي محمّد بن ادريس اذا قيل له : ما تقول في عليٍّ؟ فقال : و ماذا أقول في رجل أخفت أولياؤه فضائله خوفاً ، و أخفت أعداؤه فضائله حَسَداً ، و شاع من بين ذين ما مَلا الخافقين «و حقّاً در اين باره ، شافعي انصاف داده است در وقتي كه از او پرسيدند : نظر تو دربارۀ علي چيست؟ او در پاسخ گفت : من چه بگويم دربارۀ مردي كه دوستان وي فضائل او را از روي ترس پنهان نمودند ، و دشمنان وي فضائل او را از روي حسد پنهان كردند و معذلك در بين اين دو پنهاني آنقدر از فضائل او شيوع يافته است كه مشرق و مغرب عالم را پر كرده است» .
[270] ـ ما دربارۀ اين روايات در ج 11 «امام شناسي» در درس 157 تا 160 ، در ص 140 تا ص 148 بحث نمودهايم .
[271] ـ «دربارۀ اين روايت ، در همان جلد از كتاب ، ص 151 بحث شده است .
[272] ـ دربارۀ اين قضيّه در همان جلد از كتاب ، ص 197 تا ص 206 بحث شده است .
[273] دربارۀ اين قضيّه در همان جلد از كتاب ، ص 193 تا ص 194 بحث شده است .
[274] ـ دربارۀ اين قضيّه در همان جلد از كتاب ، درس 161 تا 165 ، ص 310 تا ص 313 بحث شده است .
[275] ـ سيّد حيدر آملي رحمة الله عليه در «جامع الاسرار و منبع الانوار» طبع 1347 با مقدّمۀ هانري كربين و عثمان اسماعيل بحيي ص 223 تا ص 228 گويد كه : قطب و معصوم ، و يا قطب و امام ، دو لفظ مترادف هستند كه به شخص واحدي اطلاق ميشود و او عبارت است از خليفة الله تعالي في أرضه . (تا آنكه گويد :) و امّا ترتيب اسنادشان به مشايخ ، پس از جعفر صادق عليه السّلام است به أبويزيد بسطامی قدّس الله سرّه كه شاگرد و سقّاي خانه و محرم اسرارش بود، همانطور كه علماء شيعه و سنّت در كتابهاي كلامي خود آنجا كه جميع علوم را به أميرالمؤمنين عليه السّلام نسبت دادهاند ذكر كردهاند ، و از او به اولادش و مريدانش رسيد . و امام جعفر عليه السّلام از خلفاي امام علي در اين باب بود (يعني در نسبت جميع علوم به او) و تا اين زمان اصحاب جعفر و مريدانش بر جعفر بودهاند . و ترتيب اسنادشان أيضاً از موسي الكاظم عليه السّلام تا شقيق بلخي ، و از او به شاگردانش و مريدانش . و ترتيب اسنادشان همين طور است از علي بن موسي الرّضا عليه السّلام به معروف كرخي ، و از معروف كرخي به سرّي سقطي ، و از سريّ به جُنَيد بغدادي ، و از جنيد به شبلي ، و همين طور است داستان تا امروز . ايشان بر همين رويّه هستند خلفا عن سَلَف . پس اين طايفۀ حقّه مستحقّۀ وديعۀ سرّ ولايت و توحيد است در ايشان ، به جهت آنكه حقيقت آنها و اسناد علوم آنها و طريقۀ آنها به أئمّۀ معصومين عليهم السّلام محقّق است و سزاوار نيست براي هيچكس كه حكم به بطلان مذهب و اعتقاد آنها بنمايد خصوصاً به شيعۀ اماميّه ، و اگر كسي حكم به بطلان علوم اين طائفه بكند از يكي از دو نقطه نظر خالي نيست ؛ يا عدم صحت اسناد اين علوم است به آنها ، و ياد عدم اطلاع آنها بر علوم باطنيّه . اگر از جهت اوّل باشد كه آن در نهايت ظهور است و علمائ بر آن اتّفاق دارند و تفصيل آن به طور تواتر ثابت است و انكار امور متواتره از قبيل مكابره محسوب ميگردد . (و بعد از شرح و تفصيل جامعي ميگويد:) و اگر از جهت دوّم باشد (يعني اگر كسي حكم به بطلان علوم بدين سخن لب نميگشايد مگر آنكه به اصول مشايخ اماميه و اصول ارباب طريقت جاهل باشد ، دادهاند ، كه از ايشان است امام فاضل كما الدّين هيثم بحراني قدّس الله سرّه ، چون او در شرح كبير خود بر «نهج البلاغه» و در قواعده الكلاميّه مفصّلاً و مجملاً ذكر نموده است كه جميع علوم مستفاد از حضرت أميرالمؤمنين علي بن أبيطالب عليه السّلام است . و همچنين شيخ اعظم جمال الدّين ابن مطهّر قدّس الله روحه در كتاب «مناهج اليقين» و «منهاج الكرامة» و «شرح النظم» و غير ذلك از كتب خود . و همچنين سمرقندي ، و همچنين رئيس و سيّد و سالار اعظم ، أفضل المتقدمين و المتأخّرين خواجه نصيرالدّين طوسي قدّس الله روحه در «تجريد» .
[276] ـ «شرح نهج البلاغه» طبع مصر ، دار الاحياء ، ج 1 ، ص 24 و ص 25 .
[277] ـ «شرح نهج البلاغه» طبع مصر دار الاحياء ، ج 1 ، ص 27 و ص 28 .
[278] ـ «مناقب» طبع سنگي ، ج 1 ، ص 262 .
[279] ـ «مناقب» ج 1 ، ص 263 .
[280] ـ آيۀ 16 تا 18 ، از سورۀ 75 : قيامت .
[281] ـ ابن حجر عسقلاني در «تهذيب التهذيب» ج 7 ، ص 539 و ص 540 در تحت شمارۀ 540 آورده است كه : علي بن رَباح (رَباح با فتحۀ راء و تخفيف باء موحّده و حاء مهمله) بن قصير لَخْمي ، و به او أبوموسي گفته ميشود ، و مشهور ضمّۀ عين است ، از كساني است كه بر معاويه وارد شده و ابن سعد در «طبقات» او را از طبقۀ ثانيه از اهل مصر شمرده است و گويد : ثقۀ بوده است و ليث گويد : علي بن رباح گفته است : من حلال نميكنم ذمّۀ كسي را كه مرا علي (با فتحۀ عين) بخواند زيرا اسم من عُلي (با ضمۀ عين) است. و مقري گويد : بني اميّه چون ميديدند نام مولودي را علي گذاردهاند ، او را ميكشتند. چون اين مطلب به رباح رسيد گفت : نام او عُلَيّ است و بر كسي كه پسر او را عَلي ميخواند پرخاش ميكرد . در سنۀ 10 متولد شد و در سنۀ 114 و يا 117 فوت كرد . ابن سعد و ابن معين گفتهاند : اهل مصر او را علي با فتحۀ عين و اهل عراق او را عُلَيّ با ضمّه ميخوانند .
[282] ـ در «تهذيب التهذيب» ج 2 ، ص 61 و ص 62 تحت شمارۀ 95 آورده است كه : جَبَلة بن سُحيم تيمي كوفي ، شعبه و ثوري و يحيي بن معين و ابن مريم و عجلي و نسائي و أبوحاتم او را توثيق نمودهاند ، ابن سعد گويد : در فتنۀ وليد بن زياد مرد . و خليفۀ بن خياط گويد : در سنۀ 125 در ولايت يوسف بن عمر مرد . و قرابَ در تاريخ خود گويد : در سنۀ 126 مُرد .
[283] ـ در نسخۀ سنگي مطبوع از «مناقب» به همين طور كه ما ذكر كرديم : مَعَ البَتِهِ ضبط كرده است ، فلهذا ما به معناي انقطاع و جدائي كه با جماعت داشت ترجمه نموديم . در «صحاح اللغة» ج 1 ، ص 31 گويد : ألب . القراء : ألب الابل يألِبها و يألَبها ألبآ : جمعها و ساقها . و ألبتُ الجيش اذا جمعَته . و تألبَوا : تجمَعوا . و هم ألبُ و إلبُ اذا كانوا مجتمعين . قال رؤبة : قد أصبح الناس علينا ألباً ـ فالناس في جنبٍ و كنّا جنباً . و كذلك الالبة بالضّم . و التأليب : التحريض ، يقال : حسود مؤلّب . قال ساعدة بن جؤية الهذلي : ضبر لباسهم القتير المؤلّب . و التألب مثال الثَعلَب . شجرُ . وليكن مجلسي در «بحار الانوار» در باب ما جاء في كيفيّة جمع القرآن ، از طبع كمپاني ، ج 19 ، ص 14 و از طبع حروفي ، ج 92 ، ص 52 با عبارت مَع التَّيه از «مناقب» ضبط كرده است و معلّق «بحار» حروفي در تعليقه گويد : در بعضي از نسخ إلبَة ار «مناقب» ضبط كرده است و معلّق «بحار» حروفي در تعليقه گويد : در بعصي از نسخ إلبَة يادداشت شده است وليكن در نسخۀ اصلي همان تَيه است . أقول : مع التّيه گرچه معناي مناسب هم دارد وليكن أنسب همان آلبَتِهِ با ضمّه است .
[284] ـ در نسخۀ مطبوع «مناقب» و در «بحار» طبع كمپاني كه از «مناقب» روايت كرده است به همين لفظ آوردهاند . الامرُ ما جاء به أبوالحسن . وليكن در «بحار» طبع حروفي با عبارت استفهام لامر ما جاء به أبوالحسن؟ ضبط كرده است و ما ترجمهاش را طبق اين ضبط آورديم
[285] ـ آيۀ 187 ، از سورۀ 3 : آل عمران .
[286] ـ آية الله سيّد حسن صدر در كتاب «الشيعة و فنون الاسلام» ص 49 گويد : اوّلين مصحفي كه در آن قرآن به ترتيب نزول گرد آمده بود پس از رحلت رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم مصحف أميرالمؤمنين عليه السّلام بود ، و احاديث وارده در اين موضوع از طريق اهل بيت متواتر و از طريق اهل سنّت مستفيض است كه ما به بعضي از آنها در اصل اين كتاب (تأسيس الشعة لعلوم الاسلام) اشاره نموديم و دربارۀ اين احاديث با ابن بر حجر عسقلاني به بحث پرداختهايم .
[287] ـ در «مناقب» حروفي فاستعجمت است و ترجمۀ شعر چنين ميشود : علي جمع كنندۀ وحي خداست در زماني كه او را جدا جدا و متفرق ساخته بود كسي كه خواست يك آيه را جمع كند ول ي نتوانست . و او (عمر) قرآن را از روي جهل خود اعراب گذاري و نقطه گذاري كرد و در نتيجه حروف آن گنگ و نادرست شد آنگاه كه آن را نقطه گذاري نمود .
[288] ـ جزو قصيدهاي است از صاحب بن عبّاد كه اوّل آن اين است : حبّ النبيّ و أهل البيت معتمدي ـ إذا الخطوب أساءت رأيها فينا . و تمام قصيده را سبط ابن جوزي در «تذكرة الخواص» ص 88 آورده است .
[289] ـ «مناقب» ابن شهرآشوب ، طبع سنگي ، ج 1 ، ص 266 و ص 267 .
[290] ـ در «غاية المرام» قسمت دوّم ، ص 513 ، حديث 26 از طريق عامّه ، از سيّد بن طاووس در كتاب «سعد السعود» از طريق عامّه از أبوحامد غزالي روايت كرده است كه چون علي عليه السّلام حكايت عهد حضرت موسي را بيان ميكردند ،گفتند : شرح كتاب او چهل بار شتر ميشود . و اگر خدا و رسول او به من اذن ميدادند ، من شروع ميكردم در معناي الف فاتحه تا به آن مقدار ميرسيد ، يعني چهل بار سنگين و يا بار شتري . و اين مقدار كثرت در علم و گشودن معاني نميباشد مگر علم لدنّي آسماني الهي . و اين كلمه آخرين لفظ محمّد بن محمّد بن محمّد غزالي است در كتاب بيان علم لدّني در وصف مولانا أميرالمؤمنين علي بن أبي طالب صلوات الله عليه وآله . و در حديث 27 نيز از طريق عامّه از سيّد ابن طاووس از أبو عمر زاهد كه اسمش محمّدبن عبدالواحد است در كتابش با اسنادش به علي بن أبيطالب عليه السّلام روايت كرده است كه آن حضرت گفتند : اي ابن عبّاس ، چون نماز عشاء را انجام دادي ، بيا به نزد ما در صحرا . ابن عبّاس گفت : من نماز عشاء را خواندم و به آن حضرت ملحق شدم . آن شب شبي بود ماهتابي . حضرت به من گفتند : تفسير حرف ألف از كلمة الحمد چيست؟ من گفتم : من يك حرف هم از تفسير آن نميدانم تا بدان تكلّم كنم . حضرت يك ساعت تمام در تفسير آن سخن گفتند . آنگاه به من گفتند : تفسير حرف حاء از الحمد چيست؟ من گفتم : نميدانم . حضرت يك ساعت تمام در تفسير آن بحث كردند . و سپس گفتند : تفسير حرف ميم از آن را بگو . من گفتم : نميدانم . حضرت يك ساعت تمام تفسيرش را بيان كردند . و پس از آن گفتند : تفسير حرف دال را بيان كن . گفتم : نميدانم . حضرت دربارۀ آن به قدري گفتگو و بحث نمودند كه عمود فجر طلوع كرد . در اين حال به من فرمود : برخيز و برو به سوي منزلت و آماده براي نماز فريضهات بشو . أبوالعباس عبدالله بن عباس گويد : من برخاستم و تمام آنچه را گفته بود حفظ كردم و پس از آن تفكّر كردم و ديدم علم من نسبت به علم علي مانند قرارهاي است در ثَعجَر «غدير و گودال آبي است در برابر دريا» .
[291] ـ ابن عبدالبر در «استيعاب» ج 3 ، ص 1107 از معمر ، از وهب بن عبدالله ، از أبوطفيل روايت كرده اس كه او گفت : من حضور داشتم كه علي خطبه ميخواند و ميگفت : سَلوني ، فَوالله لا تسألوني عن شيء إلاّ أخبرتكم . و سلوني عن كتاب الله . فوالله ما من آيۀ إلاّ و أنا أعلم أبليلٍ نزلت أم بنهار ، أم في سَهل أم في جبلٍ .
[292] ـ سيّد حيدر آملي قدّس الله سرّه در كتاب�� «جامع الاسرار و منبع الانوار» در ص 690 در شرح بيان حقيقت كليّه گويد : واعلم أنّ هذه الحقيقة (الكليّة المتعينّة بالتعيّن الاوّل) عند التحقيق ليس لها اسم و لا رسم و لا وصف و لا نعت . لانّ الحقّ الّتي هي صورته كذلك . تا آنكه در ص 694 گويد : و (تسمّي هذه الحقيقة الكليّة أيضاً) بالنقطة ، لانّها اؤّل تعيّن بها الوجود المطلق . و سمّي بالوجود المضاف (و ذلك) كنقطة الباء مثلاً فانّها أوّل نقطة تعيّن بها الالف في مظاهره الحرفيّة ، و صار باء ، و لهذا قال أميرالمؤمنين عليه السّلام أيضاً : «أنا النقطة تحت الباء» . و قال : «لو شئت لاوقرت سبعين بعيراً من باء بسم الله الرحمن الرحيم» و قال «العلم نقطة كثّرها جهل الجهلاء» . و قال بعض العارفين : بالباء ظهر الوجود ، و بالنقطة تميّز العابد عن المعبود . و قال الآخر : ظهر الوجود من باء بسم الله الرحمن الرحيم . و أمثال ذلك كثيرة في هذا الباب و قد بسطنا الكلام في تفسيرها و تحقيقعها في رسالتنا المسمّاة بمنتخب التأويل في بيان كتاب الله و حروفه و كلماته و آياته . و دنبال مطلب را ادامه ميدهد تا در ص 700 گويد : و سرّ قوله عليه السّلام «لو شئت لاوقرت سبعين بعيراً من باء بسم الله الرحمن الرحيم» شاهدٌ علي هذا المعني ، لانّه لو شاء في تفسير هذا الباء و النقطة المذكورة تحته المتميزّ بها عن الالف لم يكن يحمله سبعون بعيراً و لا سبعون ألف بعير ، و الي هذا أشار الشيخ العارف الكامل ابن الفارض المصري قدّس الله سرّه في قصيدته التائيّة في قوله : «و لو كنت بي من نقطة الباء خفضة البيت . كما شرحه شيخ العارف عزّ الملّة و الدّين الكاشي رحمة الله عليه . و در اينجا شرح مولي عبدالرّزاق كاشاني را بتمامه نقل كرده است . و همچنين در ص 563 گويد : و بالجملة أسرار (البسملة) ليست بقابلة للتقرير والتحرير ، و من هذا المقام قيل : ظهر الوجود من بائ بسم الله الرحمن الرحيم . و قيل : بالباء ظهر الوجود و بالنقطة تميّز العابد عن المعبود . و قال أميرالمؤمنين عليه السّلام : والله لو شئت لاوقرت سبعين بعيراً من (شرح) باء بسم الله الرحمن الرحيم» . و قال أيضاً «أنا النقطة تحت الباء» لانّه كنقطة بالنبسة الي التعيّن الاوّل الّذي هو النور الحقيقي المحمّدي . لقوله : «اوّل ما خلق الله نوري» المسمي بالرّحيم . و لقوله : «أنا و عليُّ من نور واحد» ـ تا آخر آنچه در شرح اين عبارت ذكر نموده است .
[293] ـ «مناقب» ابن شهرآشوب ، طبع سنگي ، ج 1 ، ص 267 و 268 .
[294] ـ آيۀ 1 تا 6 ، از سورۀ 51 : الذاريات .
[295] ـ «الميزان في تفسير القرآن» ج 18 ، ص 395 و 396 .
[296] ـ «تفسير ابن كثير» طبع بيروت دارالفكر ، ج 6 ، ص 413 و ص 414 .
[297] ـ «الدُّرُّ المنثور» ج 6 ، ص 111 .
[298] ـ «تفسير الدُّرُّ المنثور» ج 6 ، ص 111 ، و «تفسير ابن كثير» ج 6 ، ص 414 .
[299] ـ «تفسير الدُّرُّ المنثور» ج 6 ، ص 111 .
[300] ـ عراجين جمع عُرجون است و عرجونِ درخت خرما عبارت است از آن شاخههائي كه به تنۀ آن متّصل است و به آن شاخهها ، خوشههاي خرما آويزان است . پس از چيدن خوشهها آن شاخه به درخت خرما به صورت شاخۀ خشك شده و مُعوَّج باقي ميماند كه آن را ميبُرند و براي مصارفي به كار ميبرند .
[301] ـ اين قضيه را در كتاب «النص و الاجتهاد» طبع دوّم ، ص 271 آورده است و در تعليقۀ آن گفته است : اهل اخبار و احاديث اين واقعه را مسنداً ذكر كردهاند و متتبّع خيبر ابن أبي الحديد در ج 3 از «شرح نهج البلاغه» مصر ، ص 122 در احوال عمر ذكر نموده است و در تمام موارد با ضاد معجمه و عين مهمله آورده است : صُبيغ .
[302] ـ «الغدير» ج 6 ، ص 290 تا ص 292 ، تحت شمارۀ 90 .
[303] ـ «اتقان» سيوطي قديميترين طبع ، طبع مطبعۀ موسويّه در ديار مصر سنۀ 1278 هجري قمري ، در ج 12 ، ص 4 .
[304] ـ «تفسير ابن كثير» طبع بيروت ، ج 6 ، ص 414 .
[305] ـ «شرح نهج البلاغه» طبع مصر دار الإحياء» ج 1 ، ص 181 گويد : كان يقال ... و نيز اين أبي الحديد در همين جا آورده است كه در خبر صحيح روايت شده است كه جماعتي از زنان در نزد رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم بودند كه صداي گفتارشان زياد شده بود ، عمر آمد و آنها همه از او ترسيدند و فرار كردند ، عمر به آنها گفت : يا عُدَيَّات أنفسهن ، أتَهَبني و لاتهبنَ رسول الله؟ قلن : نعم ، أنت أغلظ و أفظّ «اي دشمنان جان خود ، آيا شما از من ميترسيد و از رسول خدا نميترسيد؟ گفتند : آري ، تو غليظتر و سنگين دلتر هستي» .
[306] ـ «تفسير كشّاف» زمخشري ، در ذيل بحث از همين آيۀ مباركه از سورۀ تحريم .
[307] ـ پاورقي 3 ، از ص 339 از درس 161 تا 165 ، ج 11 «امام شناسي» و در آنجا اين عبارت از ابن أبي الحديد نقل شده است .
[308] ـ «تفسير ابن كثير» ج 6 ، ص 414 .
[309] ـ بايد دانست كه اين قرآن فعلي كه خوانده ميشود يك آيه و يا يك حرف از قرآن أميرالمؤمنين عليه السّلام كم يا بيش ندارد و نيز تحريف و تصحيف نشده است . فقط قرآن آن حضرت از جهاتي داراي مزيّت بود : اوّلاً در آن قرآن آيات و سور به ترتيب نزول آنها جمعآوري شده بود . دوّم شأن نزول در آن مشخّص بود ، و اين معناي بسيار مهم و عظيمي بود كه آن قوم از آن نگران بودند . سوّم داراي نقطه بود و قرائتش بدون احتمال معناي ديگر خوانده ميشد . اما قرآنهاي ديگر نقطه نداشت و در زمان حجّاج بن يوسف ثقفينقطه گذاري شد .