ص250
وجود كتاب خدا در روي زمين و مكلّف بودن مردم به عمل به آن، بدون مدرّس و معلّم و عالم به ظاهر و باطن و محكم و متشابه آن معقول نيست. وجود ثَقَلَين: كتاب و عترت، كتاب و امام راستينِ عالم به آن ضروري است.
شيعه و عامّه با سندمتواتر بلكه مافوق تواتر از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم روايت كردهاند كه فرمود: إنِي تَارِكٌ فِيكُمُ الثَّقَلَين: كِتَابَ اللهِ وَ عِترَتِي ـ أو أهلَ بيتي ـ وَ إنَّهُمَا لَن يَفْتَرِقَا حَتَّي يَرِدَا عَلي الحَوْضِ[310] «من در ميان شما دو متاع نفيس و گرانقدر باقي ميگذارم، كتاب خدا و عترت من ـ با اهل بيت من ـ و تحقيقاً آن دو از هم جدا نميشوند تا با همديگر بر حوض كوثر بر من وارد شوند».
ص251
آية الله علاّمه: مير حامد حسين لكهنوي هندي نيشابوري رضوان الله عليه، جلد دوازدهم از كتاب شريف و بديع «عَبَقات الانوار» را به بحث در پيرامون اين حديث مبارك اختصاص داده و آن را به دو قسمت كرده است: قسمت اوّل را در بحث از سند، و قسمت دوّم را در بحث از دلالت آن قرار داده است.
باري أميرالمؤمنين عليه السّلام است كه پاسدار قرآن و نگهبان محكمات و متشابهات و عالم به مطلق و مقيّد، و ناسخ و منسوخ است. اوست كه بر فراز منبر بدون هيج تحاشي، جواب ابن كَوّا را در برابر هزاران نفر ميدهد. اوست كه باب جدل و مكالمه را باز كرد و ملاحده و زنادقه را به بحث طلبيد و با علماء درجه يك از يهود و نصاري و جاثليقها به بحث پرداخت و ايشان را مُلزم نمود و به اسلام كشانيد. دِرّۀ او زبان اوست. منطق اوست، درّهاي كه لبخند ميزند و چون غنچه ميشكفد و بيدينان را به دين گرايش ميدهد، نه درّهاي كه متديّنان را از دين بيزار كند و فراري دهد.
مردم بايد به او رجوع كنند و در آغوش بازِ او پناه برند و مشكلات خود را بدون ترس و وحشت و بدون پروا از او بپرسند. صُبيغ هم ميبايد مانند اصحاب و پيروان و شيعيان أميرالمؤمنين عليه السّلام در رفع مشكلات علمي خود بدان حضرت مراجعه كند و جواب تامّ و تمام و كافي و شافي بستاند و خود را از معدن ولايت و آبشخوار علم و معرفت سير و سيراب كند. او اشتباه كرد و سرسفره و صبحانۀ غير رفت و از آنجا سير شد، فلهذا ضربات پيدرپي و كوبنده و توفنده بر سر گيسودار او، از لوازم لاينفكّ اين مائده است. حالا خدا رحم كرده است كه سرش مخلوق نبود (تراشيده) و گرنه سر از بدن ميپريد و به ديار نيستي روان ميشد.
حقّا و تحقيقاً درست نوشت عمر به أبوموسي اشعري كه: إنَّ صُبَيغاً قَدِ ابْتَغَي العِلْمَ وَ أخطَأهُ[311] «صُبيغ دنبال علم رفت و خطا كرد» صُبيغ دنبال علم رفت و ندانست از كجا بايد به دست آورد؟ و چگونه بايد تحصيل كند؟ و نزد كدام معلّم و
ص252
أميرالمؤمنين برود؟ آيا أميرالمؤمنيني كه مغيرة بن شُعبَه لقب خليفۀ دوّم قرار داده و محازاً و اعتباراً مردم را به اين لقب امر كرده تا وي را صدا كنند و در خطاب خود به او أمير مومنان بگويند؟ يا أميرالمؤمنيني كه رسول اكرم، از جانب خدا، نام و لقب شير بيشۀ ولايت نموده و در روز غدير خمّ همۀ مسلمين و مسلمات را امر كرده كه به وي أميرالمؤمنين بگويند و به او با اين لقب سلام كنند والسّلامُ عَلَيكَ يا أميرَالمؤمنين بر زبان آرند.
خود عمر و أبوبكر هم گفتند: السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا أميرَالمؤمنينَ، بَخٍ بَخٍ لَك يا عليُّ، أصْبَحْتَ وَ أمسَيْتَ مَوْلَاي وَ مَولَي كُلِّ مُؤمِنٍ وَ مؤمِنَةٍ «سلام بر تو اي امير مؤمنان، به به به تو، آفرين بر تو اي علي، صبح كردي و شب كردي در حالي كه آقا و سيّد و سالار من، و آقا و سيّد و سالار هر يك از مردان مؤمن و زنان مؤمنه ميباشي».
در اينجا خوب براي ما روشن ميشود ـ نه مفهوماً و به حمل اوّلي ذاتي بلكه مصداقاً و به حمل شايع صناعي ـ فريادهاي أميرالمؤمنين، عليه افضل صلوات المصلّين،در خطبهها و مواعظ بالاخصّ در خطبههاي «نهج البلاغه» كه: اي مردم به سوي ما بيائيد و از ما بگيريد و از ما أخذ كنيد، كه علم و معرفت و نور و سرور و حبور و حيات أبدي و زندگي جاوداني اينجاست؛ به سوي غير ما نرويد كه دست خالي خائباً خاسراً بر ميگرديد، خسته و فرسوده، تهي شده، سرمايۀ عمر را از دست داده، در تلالؤ آب به سراب رسيده و در غايت و نهايت عمر و سرمايههاي خدادادي با موجود تاريك و زشت و عَفِن عشقبازي نموده بايد رخت از جهان بربنديد.
باري برگرديم به كلام ابن شهرآشوب در بيان سبقت أميرالمؤمنين عليه السّلام بر همگان در جميع علوم. او ميگويد: معناي گفتار خدا را كه ميگويد: إنَّ أوَّل بيتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ[312] «تحقيقاً اوّلين خانهاي كه براي مردم قرار داده شد هر آينه آن خانهاي
ص253
است كه در مكّه قرار دارد در حالي كه مبارك است» نميدانستند. مردي گفت: مراد اوّلين خانهاي است كه بوده است: قَالَ: لَا، قَدْ كَانَ قَبْلَهُ بُيُوتٌ وَلَكِنَّهُ أَوَّلُ بَيْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ مُبَارَكًا فِيهِ الهُدَي وَالرَّحْمَةُ وَالبَرَكَةُ. وَ أَوَّلُ مَن بَنَاهُ إبرَاهِيمُ، ثُمَّ بَنَاهُ قَوْمٌ مِنَ العَرَبِ مِن جُرهُمَ، ثُمَّ هُدِمَ فَبَنتهُ قُرَيشُ[313] «أميرالمؤمنين عليه السّلام گفت: نه، پيش از كعبه، خانههائي بوده است وليكن كعبه اوّلين خانهاي است كه براي مردم به طور مبارك كه در آن هدايت و رحمت و بركت است قرار داده شده است. و اوّلين كسي كه كعبه را بنا كرد ابراهيم بود، و پس از آن قومي از عرب از قبيلۀ جُرْهُم آن را بنا كرد، و سپس خراب شد و قبيلۀ قريش آن را بنا نمودند.»
و گفتار ابن عبّاس را در تفسير، مُستحسَن ميشمرند و مقدّم ميدارند چون از أميرالمؤمنين عليه السّلام اخذ كرده است.[314]
احمد در «مسند» خود گفته است كه چون پيغمبر اكرم صلّي الله عليه وآله وسلّم وفات كردند، ابن عبّاس ده ساله بود و فقط از قرآن سُور محكَم يعني سُوَر مُفصَّل را خوانده بود.[315]
يعني آنچه دارد، پس از رسول خدا و از أميرالمؤمنين دارد.
صاحب بن عبّاد گويد:
هَلْ مِثْلُ عِلْمِك لَوْزَلُّوا وَ إن وَهَنوا وَ قَدْ هُدِيَت كَمَا أصْبَحْتَ تَهْدِينَا؟
«آيا مثل و مانندي براي علم تو پيدا ميشود كه ما را دستگيري و هدايت كند، از آن علومي كه اگر آنها در آن لغزشي و يا ضعفي داشتند، تو چنان بر آن مطئلع بودي و به دقايق آن واقف كه گويا در صبح روشن وارد شدهاي»؟
تقدّم أميرالمؤمنين عليه السّلام در علم فقه
و از جملۀ علوم علم فقه است كه در اين زمينه فقهائي در اسلام به وجود آمدند. أميرالمؤمنين عليه السّلام فقيهترين فقهاء بوده است، به علّت آنكه آنچه از او در
ص254
اين موضوع به تنهائي به ظهور رسيده است از جميع ايشان به ظهور نرسيده است. از اين گذشته ميبينيم تمامي فقهاء بلاد و شهرها به او مراجعه دارند و از درياي فقه او مشتي آب بر ميدارند. امّا أهل كوفه و فقهاي آنها سفيان ثوري و حسن بن صالح بن حي و شريك بن عبدالله و ابن أبي ليلي ميباشند. و اينها مسائل را كه از اصول تفريع ميكنند ميگويند: اين قياس، گفتار عليّ بن أبيطالب است. ايشان اساس ابواب فقه خود را بر اين مجري قرار ميدهند.
و امّا اهل بصره، و فقهاي ايشان حسن و ابن سيرين ميباشند. و هر دو نفر آنها فقه خود را از كسي اخذ كردهاند كه او از علي عليه السّلام اخذ كرده است. و ابن سيرين پرده بر ميدارد كه او فقهش را از كوفيّون و از عُبَيدة سمعاني گرفته است. و او از خصوصيترين افراد مردم به علي عليه السّلام بوده است.
و امّا اهل مكّه فقهشان را از ابن عبّاس و از علي عليه السّلام گرفتهاند. و ابن عبّاس معظَم علم خود را از آن حضرت گرفته است.
و اما اهل مدينه، از علي عليه السّلام اخذ نمودهاند. و شافعي كتاب مستقلّي تصنيف نموده است در دلالت بر اينكه اهل مدينه همگي در فقه تابع علي عليه السّلام و عبدالله ميباشند. و محمّد بن حسن فقيه گفته است: لَوْ لَا عِلِيُّ بنُ أبيطالِبٍ مَا عَلِمْنَا حُكْمَ أهْلِ البَغي «اگر عليّ بن أبيطالب نبود ما حكم و چگونگي عمل و رفتارمان را با اهل بغي و شورشيان نميدانستيم» كه نبايد از آنها اسير گرفت و مجروحشان را كشت و اموالشان را غارت كرد.
محمّد بن حسن كتابي در فقه دارد كه مشتمل بر سيصد مسأله دربارۀ جنگ با اهل بغي است، كه بنا بر عمل أميرالمؤمنين عليه السّلام و حكم آن حضرت تصنيف نموده است.
در مُسْنَد أبو حنيفه وارد است كه هشام بن حكم گفت: حضرت صادق عليه السّلام به أبو حنيفه گفتند: قياس را از كجا ميگيري؟ گفت: از گفتار عليّ بن أبيطالب و زيد بن ثابت. و در وقتي كه عمر عليّ بن أبيطالب عليه السّلام و زيد بن ثابت را در باب ارثِ
ص255
جَدّ با برادران ديدار كرد، علي عليه السّلام به او گفت: لَوْ أنَّ شَجَرَةً انشَعَبَ مِنهَا غُصنٌ وَانشَعَبَ مِنَ الغصْنِ غُصْنَانِ أيُّمَا أقْرَبُ إلَي أحَدِ الغُصنَينِ: أصَاحِبُهُ الَّذِي يَخْرُجُ مَعَهُ أمِ الشَّجَرَةِ «اگر درختي را فرض كنيم كه از آن يك شاخه منشعب شود و سپس از اين شاخه، دو شاخۀ ديگر پهلوي هم و به طور متوازي منشعب شود، كداميك به يكي از دو شاخۀ منشعب و جدا شده نزديكتر است: آيا همين شاخۀ موازي كه در پهلوي او در آمده و با او از آن شاخه متفرّع گرديده نزديكتر است يا اصل تنۀ درخت»؟
و زيد بن ثابت به او گفت: لَوْ أنَّ جَدْوَلاً انبَعَثَ فِيهِ سَاقِيَةٌ فَانبَعَثَ مِنَ السَّاقِيَةِ سَاقِيَتَانِ أيُّمَا أقرَبُ: أَحَدُ السَّاقَتَينِ إلَي صَاحِبِهِمَا أمِ الجَدْوَلُ ؟ «اگر نهر بزرگي را فرض كنيم كه از آن يك جوي منشعب شود و از آب آن در اين جاري شود، و سپس دو جوي ديگر پهلوي هم و با هم اين جوي منشعب شود و آب در آنها جاري گردد، كداميك به يكي از اين دو جوي نزديكتر است؛ آيا يك جوئي كه پهلوي جوي ديگر است و آن دو با هم متفرّع شدهاند، يا اصل نهر آب»[316]
ص256
در اينجا ميبينيم كه أميرالمؤمنين عليه السّلام و زيد بن ثابت ميخواهند براي او چنين اقامۀ برهان كنند كه چون تقسيم ميراث در ارحام و اقرباء شخص از دنيا رفته،
ص257
بر اساس قرابت و نزديكي با اوست، بنابراين اگر كسي از دنيا برود و اولاد و پدر و
ص258
مادر نداشته باشد امّا جدّ و برادر داشته باشد، نبايد تمام ميراث را به جدّ داد، برادر هم ارث ميبرد، و برادر به اين شخص متوفّي از جدّ او هم نزديكتر است. و در صورتي كه ما به جدّ او ارث دهيم حتماً بايد به برادر او هم ارث دهيم و بنابراين در اين صورت، ميراث، به جدّ و إخوَة ميرسد نه تنها به خصوص جدّ. عمر هم گفتارشان را پذيرفت و در مراجعين دربارۀ ارث در صورتي كه از متوفّي جدّ و برادر بجاي مانده باشد فتوي داد كه جدّ و إخوه با هم ارث ميبرند. بر خلاف رأي و نظريّۀ أبوبكر كه ميگفت: ارث فقط به جدّ ميرسد.
شيخ طوسي در كتاب «خلاف» گويد: اگر ورثه عبارت باشند از يك خواهر پدر و مادري، و يك برادر پدري، و جدّ. در اين صورت مال بين جدّ و خواهر پدر و مادري به نسبت نصف: لِلذَّكَرِ مِثلُ حَظِّ الاُنثَيَين تقسيم ميشود. و برادر پدري ساقط ميشود. و صحابه در اين مسأله اختلاف دارند. أبوبكر و پيروان او نظريّهشان بر اين است كه: مال براي جدّ است و بقيّه همگي ساقط ميشوند. و صحابه در اين مسأله اختلاف دارند. أبوبكر و پيروان او نظريّه شان بر اين است كه: مال براي جدّ است و بقيّه همگي ساقط ميشوند. و عمر و ابن مسعود نظريّهشان اين است كه: مال بين خواهر پدر و مادري و بين جدّ به دو نصف تقسيم ميگردد و برادر پدري ساقط است.[317]
و شيخ محمّد حسن نجفي در كتاب «جواهر» گويد: خلافي در ميان ما شيعيان نيست در اينكه: جدّ گر چه جدّ أعلا باشد، با برادران ارث ميبرد، به جهت صدق اسم جدّ فضلاً از اولادشان. بلكه از بعض از عامّه آمده است كه: برادران پدر و مادري و يا برادران پدري، با جدّ پدري ارث نميبرند و فقط ارث به جدّ پدري ميرسد، و اگر چه نصوص ما به خلاف اين مطلب تصريح دارد ـ تا آنكه ميگويد ـ و بر هر تقدير، اگر جدّ نزديكتر با جدّ دورتر با برادران بعد از متوفّي، با هم مجتمع آيند جدّ نزديكتر با برادران مجموعاً در ارث مشاركت ميكنند و جدّ دورتر ساقط ميشود بدون فرق در ميان آنكه در جهت متّحد باشند، يا مختلف. بنابراين جدّ أعلاي پدري اگر چه مذكّر باشد (جدّ) با جدّ أدناي مادري گر چه مؤنّث باشد (جدّة)
ص259
با همديگر ارث ميبرند و همچنين در عكس اين صورت.[318]
و از جمله علوم، علم محاسبۀ مقدار ميراث است كه صاحبان اين علم را فرضي گويند و جمعش فرضيّون است. و أميرالمؤمنين عليه السّلام در اين علم مشهورترين آنها بوده است.
در «فضائل» احمد بن حنبل آمده است كه عبدالله گفت: إنَّ أعْلَمَ أهْلِ المَدِينَةِ بِالفَرِائِضِ عَلِيُّ بنُ أبِيطالِبٍ «عالم ترين اهل مدينه به مسائل ارث و كيفيّت آن و محاسبۀ مقدار آن عليّ بن أبيطالب بوده است».
و شَعبي گفته است: مَا رَأيتُ أفرَضَ مِن عَلَيِّ وَ لَا أحْسَبَ مِنْهُ «من از علي در علم مواريث، و در كيفيّت محاسبۀ آن، استادتر نديدهام». آنگاه شعبي سؤال كسي را از آن حضرت بر فراز منبر در حال خواندن خطبه نقل ميكند كه: از مردي كه مرده بود و يك زن و پدر و مادر و دو دختر بجاي گذارده بود، از سهم الإرث زنش پرسيد. حضرت بدون توقّف گفتند: صَارَ ثُمْنُهَا تُسْعاً «در اين صورت ثمينية آن زن (يك هشتم) به تُسعيّه (يك نهم) تبديل ميگردد».[319]
و اين مسأله به مسأله منبريّه معروف شد.
و از همين قبيل است مسأله ديناريّه كه: چون حضرت از منزل خارج شده و يك پا در ركاب گذارده بود زني به حضورش آمد و گفت: برادر من مرده است و ششصد دينار از خود بجار گذارده است و از اين مال فقط به من يك دينار دادهاند. از تو انصاف ميخواهم كه مال مرا به من برساني. حضرت فوراً از ذهب با فَوَران خود مقداري از ورثه را شمردند و براي او اثبات كردند كه تو بيش از يك دينار حقّ نداري، و حضرت سوار شدند و رفتند.[320]
ص260
تقدّم أميرالمؤمنين عليه السّلام در علم روايات
و از جمله علوم، علم روايت است. و صاحبان روايت از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم كه بدون واسطه از آن حضرت روايت كردهاند، بيست و چند نفر ميباشند كه از ايشان است: ابن عبّاس، ابن مسعود، جابر أنصاري، أبو أيوب، أبو هريره، أنس، أبو سعيد خدري، أبو رافع، و غيرهم. و عليّ بن أبيطالب عليه السلام هم از جهت كثرت روايت و هم از جهت اتقان حجّت و هم از جهت مأمون بودن بر باطن در اثر كلام رسول خدا: عليُّ مَعَ الحقُّ «علي با حقّ است» از همۀ آنها مقدّمتر و متقنتر و مأمونتر بوده است.
تِرمذي و بلاذري آوردهاند كه: قِيلَ لِعَلِيٍّ: مَا بَالكَ أكثَرُ أصحابِ النَّبِيِّ صلَّي الله عليه وآله وسلّم حَدِيثاً؟ قالَ: إذا كنتُ سَألْتُهُ أنبَأنِي، و إذَا سَكَتُّ عَنْهُ ابتدأني «به علي گفته شد: چه طور شده است كه تو از همۀ اصحاب رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم حديثت بيشتر است؟ گفت: زماني كه من از رسول خدا چيزي را ميپرسيدم، به من ميگفت و زماني كه من سكوت مينمودم او خودش براي من بازگو ميكرد».
و در كتاب ابن مَردَويه اين طور وارد است كه: إنَّهُ قَالَ: كنتُ إذَا سَألْتُ أعطيِتُ وَ إذَا سَكَتّ ابتدِيتُ «أميرالمؤمنين عليه السّلام گفت: من هر وقت ميپرسيدم، به من عطا ميفرمود و چون ساكت ميشدم، برايم مطلب تازهاي گفته ميشد».
محمّد اسكافي گويد:
جِبرُ عِليمُ بِالَّذِي هُوَ كَائِنٌ وَ الَيهِ فِي عِلْمِ الرِسَالَةِ يُرجَعُ1
أصفَاهُ أحمَدُ مِن خَفِيُّ عُلُومِهِ فَهُوَ البَطِينُ مِنَ العُلُومِ الانزَعُ2
1 ـ «علي عالمي است دانا و خبير به وقايع موجوده، و در علم رسالت به سوي او بازگشت ميكنند.
2 ـ احمد او را از روي علوم پنهاني خود برگزيد و علوم خود را به او اختصاص داد، پس علي از علوم سرشار است و از جهل و نادني، تهي».
ص261
تقدّم أميرالمؤمنين عليه السّلام در علم كلام و جدل و بحث فلسفي
و از جملۀ علوم، علم كلام است كه در اين موضوع متكلّمون پا به عرصۀ ظهور نهادند. و أميرالمؤمينن عليه السّلام اصل و پايۀ علم كلام بود. رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم گفت: عَلِيُّ رَبَّانِيُّ هَذِهِ الامَّةِ «علي، مرد تربيت شدۀ پروردگار و دست پروردۀ خداست در اين امّت ـ و با علي، عالم استوار و تربيت كننده و مربّي اين امت است ـ». و در اخبار وارد است كه: إنَّ أوَّلَ مَن سَنَّ دَعْوَةً المُبتَدَعَةِ بِالمُجَادِلَةِ إلَي الحَقِّ عَلِيٌّ عليه السّلام «اوّلين كسي كه بدعت گزاران را به بحث و گفتگو دعوت كرد و آنها را به حق فرا خواند، علي عليه السّلام بود».
و در باب ادّعاي مناقضات قرآن، ملحدين با او مناظره كردند. و مشكلات مسائل جاثليق را پاسخ گفت تا بجائي كه ايمان آورد و اسلام اختيار نمود.
و أبوبكر بن مَردويه در كتا بخود، از سفيان نقل ميكند كه او گفت: مَا حَاجَّ عَلِيُّ أحَداً إلاّ حَجَّهُ «علي عليه السّلام با هيچكس محاجّه و بحث در امور كلامي و عقيدتي ننمود مگر اينكه بر او غالب شد».
و چون رأس الجالوت (بزرگ عالم يهود) به او گفت: شما بعد از پيغمبرتان بيش از سي سال درنگ نكرديد مگر آنكه بعضي از شما بر روي بعضي دگر شمشير كشيده و صورت وي را با آن زده است. أميرالمؤمنين عليه السّلام گفت: وَ أنتُم لَمْ تَجِفَّ أقدَامُكُمْ مِن مَاء البَحْرِ حَتَّي قَلْتُمُ لِمُوسَي: اجْعَلْ لَنَا إلَهَا كَمَا لَهُم آلِهَةٌ[321] «و شما هنوز پاهايتان از عبور از دريا خشك نشده بود كه به موسي گفتيد: براي ما خدائي قرار بده همانطور كه اين قوم خداياني دارند».
و اهل بصره بعد از فراغ از جنگ جمل، كُليب جرمي را به حضور او فرستادند تا امر ولايت او شبههاي را كه برايشان پيدا شده بود بر طرف نمايد.
ص262
حضرت براي او آنچه را كه ميدانست كه او برحقّ است تذكّر داد و سپس به او گفت: اينك بيعت كن. كُلَيب گفت: من فرستاده از جانب گروهي هستم و تا قبل از آنكه به نزد آنها برگردم نبايد از من فعلي صادر شود.
أميرالمؤمنين عليه السّلام به او گفت: أَرَأيتَ لَوْ أنَّ الَّذِينَ وَراءَكَ بَعَثُوكَ رَائِداً تَبتَغِي لَهُم مَسَاقِطَ الغَيْثِ، فَرَجَعْتَ إلَيْهِم فَأخبَرتَهُمْ عَنِ الكِلَاء والمَاءِ؟ قَالَ: فَامْدُدْ إذا يَدَكَ «تو به من خبر بده از آنكه: اگر اين كساني كه پشت سر تو هستند و تو را فرستادهاند. تو را فرستاده باشند براي تفحّص و تجسّس در بيابان خشك كه براي آنها زمين سبز و خرّمي را كه آب باران در آنجا ميبارد، پيدا كني و برايشان خبر ببري تا در آنجا بيابند و سكونت كنند و بار خود را بيندازند و تو چنين زميني را پيدا كردي و به ايشان بازگشت نمودي و از محلّ آب و علف و گياه ايشان را مطّلع ساختي، آيا اگر قبل از رجوع به آنها آب بخوري و در اين زمين بار خود را بيفكني، جُرمي كردهاي یا كار خوبي نمودهاي؟ فرستادن تو عيناً مانند فرستادن شخص رائد و جستجو كنندۀ آب و گياه در بيابان است كه اگر به آب برسد بايد فورا خودش آب بنوشد و جان خود را خلاص كند و سپس براي آن قوم خبر آب و گياه را ببرد و ايشان را هدايت به اين سرزمين نمايد. (حضرت فرمود: دستت را پيش بياور و بيعت كن). كُلَيْب ميگويد: قسم به خداوند كه در برابر حجّت علي قدرت بر امتناع از بيعت را نداشتم و با ا�� بيعت كردم.[322]
ص263
و از گفتار حِكْميّه و فلسفيّه آن حضرت است كه ميفرمايد: أوَّلُ معرِفَةِ الله تَوْحِيدُهُ، وَ أصلُ تَوحِيدِهِ نَفيُ الصِفَاتِ عَنْهُ تا آخر خبر «اوّلين مرحلۀ معرفت خدا يگانه دانستن اوست، و منشأ و منباي يگانه دانستن او نفي كردن صفات است از او».
و آنچه متكلّمين در اصول دين، اطناب داده و سخن به درازا گفتهاند، زياديهاي است بر اين عبارات و شرحي است براي اين اصول، زيرا كه اماميّه در اين معاني به حضرت صادق عليه السّلام رجوع دارند و او به پدران گرامش. امّا معتزله و زيديّه، آنچه در اين امرو دارند، براي ايشان روايت ميكند و اين دو نفر از أبو هاشم جبائي، از پدرش أبو علي، از أبو يعقوب شحّام از أبو هذيل علاّف، از أبو عثمان طويل، از واصل بن عطاء، از أبو هاشم عبدالله بن محمّد بن عليّ از پدرش محمّد بن حنفيّه از أميرالمؤمنين عليه السّلام.
ورّاق قمي گويد:
عَلِيُّ لِهَذَا النَّاسِ قَدْ بَيَّنَ الَّذِي هُمُ اخْتَلُفوا فِيهِ وَل مْ يَتَوَجَّمِ 1
عَلِيُّ أعاشَ الدِّينَ وَفَّاهُ حَقَّهُ وَ لَوْ لَاهُ مَا أفضَي إلي عُشْرِ دِرْهَم2
1 ـ «علي است كه براي مردم روشن ساخت آنچه را كه در آن اختلاف
ص264
داشتند بواسطۀ شدّت غيظ يا خوف از تكلّم فرو نماند.
2 ـ علي است كه دين خدا را روزي داد و حقّ حيات و زندگي آن را وفا كرد ، و اگر او نبود، به قدر يك دهم درهم هم سهميّهاي براي دين خدا نميماند».
تقدّم أميرالمؤمنين عليه السّلام در علم نحو و أدبيّت
و از جمله علوم، علم نحو است كه در اين موضوع علمائي برخاستهاند و علي عليه السّلام مؤسّس و واضع علم نحو است. چون علماء نحو، اين علم را از خليل بن أحمد بن عيسي بن عمرو ثقفي، از عبدالله بن اسحاق حَضرمي، از ابو عمرو بن علاء، از ميمون أفرَن، از عَنْبَسَة الفيل، از أبوالاسود دُوَّلي، از أميرالمؤمنين عليه السّلام روايت كردهاند.
و علّت تأسيس علم نحو بواسطۀ آن حضرت اين بود كه قريش با أنباط،[323] ازدواج ميكردند و از ميان آنها اولادي به ظهور ميرسيد، و بدين جهت زبان آنها خراب شد تا بجائي كه دختر خُوَيلد أسدي شوهر كرد با مردي كه از أنباط بود و او گفت: إنَّ أبَويَّ مَاتَ وَ تَرَكَ عَلَيَّ مَالَ كَثيرٌ ميخواست بگويد: پدر و مادر مردهاند و براي من مال بسياري باقي گذاردهاند (كه البتّه اين تركيب بندي غلط است و بايد بگويد: إنَّ أَبَويَّ مَاتَا وَ تَرَكَا مَالاً كَثِيراً. چون حضرت فساد زبان آن دختر را دانست، علم نحو را تأسيس كرد.
و نيز در روايت است كه يك أعرابي از يك بازاري شنيد كه ميخواند: إِنَّ اللَهَ
ص265
بَرِيءٌ مِنَ الْمُشْرِكِينَ وَ رَسُولُهُ ، زد و سر وي را شكافت. آن مرد بازاري براي مخاصمه وي را به نزد أميرالمؤمنين عليه السّلام برد. حضرت علّت شكافتن سر او را پرسيدند. اعرابي گفت: اين مرد در قرائتش به خدا كافر شده است. حضرت فرمود از روي قصد و اراده نبوده است.[324]
و نيز در روايت است كه أبوالاسود در چشمش كم بيني و ضعفي بود و دختري داشت كه او را به حضور علي عليه السّلام هدايت ميكرد و دستگير و جلودار پدر بود. گفت: يَا أبَتَاهُ، مَا أَشَدَّ حَرُّ الرَّمْضَاء !كه ميخواست از روي تعجّب بگويد: اي پدر جان، چقدر حرارت ريگهاي روي زمين زياد است !(كه اين تركيب غلط است و بايد بگويد: يَا أَبَتَاهُ، الرَّمْضَاءُ مَا أَشَدَّ حَرًّا ، يا آنكه بگويد: مَا اَشَدَّ حَرَّ الرَّمضاء !پدرش وي را از اين سخن منع كرد و گفتار او را به أميرالمؤمنين عليه السّلام گفت و حضرت، علم و قواعد نحو را تأسيس نمود.
و نيز در روايت است كه أبوالاسود براي تشييع جنازهاي ميرفت. مردي گفت: مَنِ المُتَوَفی ؟ (كه ميخواست بپرسد: مرده كيست: مَنِ المُتَوَفَّي؟ در عبارت آورد: ميراننده كيست؟) أبوالاسود به او گفت: اللهُ (ميراننده خداست). أبو الاسود
ص266
اين جريان را براي حضرت نقل كرد و حضرت علم نحو را تأسيس كرد.
و بر هر تقدير، أميرالمؤمينن عليه السّلام اصول علم نحو را در نامهاي نوشتند و به أبوالاسود دادند و به او گفتند: مَا أَحْسَنَ هَذَا النَّحو !أحشُ لَهُ بِالمَسائِلِ. فَسَمِّيَ نَحْواً.[325]
ص267
«چقدر اين نحو (اينگونه) خوب است. تو اين نحو را از مسائل پر كن. فلهذا اين علم نحو ناميده شد».
ابن سلام گويد: در آن رقعهاي كه حضرت نوشتند، اين عبارات بود: الكَلامُ ثَلاثَةُ أشياءَ، اسمُ وَ فِعْلُ وَ حَرْفٌ جَاءَ لِمَعني. فالإسمُ مَا أنبَأ عَنِ المُسَمّي. وَالفِعْلُ مَا أنْبَأ عَن حَرَكَةِ المَسَمَّي، وَالحَرْفُ مَا أوجَدَ مَعنيً فِي غَيْرِهِ «كلام سه چيز است: اسم و فعل و حرف كه براي رسانيدن معني ميآيد. پس اسم آن چيزي است كه از مُسمّي خبر دهد. و فعل آن چيزي است كه از حركت مُسمّي خبر دهد. و حرف آن چيزي است كه معنائي را در غير خودش به وجود ميآورد».
حضرت پس از نوشتن اين جملات، به عنوان امضاء نوشتند: كَتَبَ عَلِيُّ بنُ أبوطَالِبٍ «اينها راعليّ بن أبوطالب نوشت». نحويّين و علماء بلاغت و ادبيّت در اين امضاء فرو ماندند ( كه چگونه أبوطالب نوشته است، با آنكه بايد أبي طالب نوشت). بعضي گفتهاند: حضرت أبوطالب، اسم او همان أبوطالب كنيۀ اوست. و بعضي گفتهاند: اين جمله، تركيب است مثل درّاحنا و حَضْرَ موت. و زمخشري در كتاب «فائق» گفته است: لفظ أبوطالب را در حال جرّ هم به همان حالت رفع باقي گذاردند. چون أبوطالب به أبوطالب مشهور شد و بدين نام شناخته شد. و بنابراين مانند مَثَل شد كه تغيير نميپذيرد.
ص268
تقدّم أميرالمؤمنين عليه السّلام در علم خطابه
و از جملۀ علوم، علم خطابه است. و أميرالمؤمنين عليه السّلام اخطب خطباء بوده است.[326] آيا نميبيني خُطبۀ توحيد، و شِقشِقيّه و هدايه و ملاحم و لؤلؤة و غرّاء و قاصعه و افتخار و أشباح و دُرّة يَتيمه و أقاليم و وسيله و طالوتيّه و نخيله و سليمانيّه و ناطقه، و دامغه، و فاضحه، بلكه «نهج البلاغة» شريف رضي را و كتاب «خطب أميرالمؤمنين عليه السّلام» از اسمعيل بن مهران سَكوني[327] از زيد بن وهب را همچنين؟
حِمْيَري گويد:
مَن كَانَ أخْطَبَهُم وَ أنطَقَهُمْ وَ مَن قَدْ كَانَ يَشفِي حَوْلَهُ البُرَحَاء1
مَن كَانَ أنزَعَهُمْ مِنَ الإشرَاكِ أوْ لِلْعِلْمِ كَانَ البَطْنُ مِنْهُ خَفَّاء2
مَن ذَالَّذِي اُمِرُوا إذَا اخْتَلَفوا بِأن يَرْضَوا بِهِ فِي أمْرِهِم قَضَّاء3
مَن قِيلَ لَوْلَاهُ وَ لَوْلَات عِلْمُهُ هَلَكُوا وَ عَاثُوا فِتْنَةً صَمَّاء[328]4
1 ـ «اوست كه خطيبترين آنهاست، و ناطقترين آنهاست، و اوست كه در اطراف و جوانب او مريضهائي كه از شدّت و آزار مرض به تعب در افتادهاند، شفا ميدهد.
2 ـ اوست كه بيرون آورندهترين آنهاست نفس خود را از شرك، و يا آنكه
ص269
جوف او از اندوختن علم و معرفت بسيار ذخيره كنند و در درون خود پنهان سازنده است.
3 ـ اوست آن كس كه مردم مأمور شدهاند كه در موارد اختلافشان، راضي شوند كه در امرشان يگانه قضاوت كننده باشد.
4 ـ اوست آنكه دربارۀ وي گفته شده است: اگر او نبود و اگر علم او نبود، مردم به هلاكت ميرسيدند و در فتنۀ سخت و سهمگين فرو رفته و فاسد ميگشتند».
تقدّم أميرالمؤمنين عليه السّلام در علم فصاحت و بلاغت
و از جمله علوم، علم فصاحت و بلاغت است. و أميرالمؤمنين عليه السّلام حظّ و بهرهاش از اين دو علم از همه بيشتر و سرشارتر بوده است. سيّد رضي گفتهاست: أميرالمؤمنين عليه السّلام شريعه و آبشخوار فصاحت و محلّ ورود در آن، و منشأ و جاي رشد و نماي بلاغت، و محلّ تولّد آن بوده است. مكنونات اين علوم از او به ظهور رسيده و قوانينش از او گرفته شده است.
جاحظ در كتاب «غُرّه» گويد: أميرالمؤمنين عليه السّلام به معاويه نوشت: غَرَّكَ عِزُّكَ، فَصَارَ قُصَارَ ذَلِكُ ذُلُّكَ. فَاخْشَ فَاحِشَ فِعْلِكَ فَعَلَّكَ تَهْدِي بِهَذا (بِهُدي ـ ظ) «استبداد و خودمنشي تو را فريف و در نتيجه و نهايت، ذلّت تو را به بار آورد. بنابراين از كردار زشت خود بترس، كه در اين صورت شايد به اين راهنمائي،
ص270
هدايت بيابي.»[329]
و أميرالمؤمنين عليه السّلام گفت: مَن آمَنَ أمِنَ «كسي كه ايمان آورد، از همۀ بلايا و خطرات مصون است».
كلبي از أبوصالح، و أبوجعفر ابن بابويه با اسناد خود از حضرت امام رضا عليه السّلام، از پدرانش عليهم السّلام روايت كرده است كه: صحابۀ رسول خدا در جائي اجتماع نموده بودند و در اين بحث سخن به ميان آورده بودند كه حرف ألف از همۀ حروف بيشتر در كلام وارد ميشود. أميرالمؤمنين عليه السّلام بدون مقدّمه و ناگهاني مرتجلاً خطبۀ شيرين و شگفتانگير خود را براي ايشان خواندند كه اوّل آن اين است: حَمِدْتُ مَن عَظُمَتْ مِنَّتهُ، وَ سَبَغَتْ نِغْمَتُهُ، وَ سَبَقَتْ رَحْمَتُهُ، وَ تَمَّت كَلِمَتُهُ، وَ نَفَدَتْ مَشِيَّتُهُ، وَ بَلَغَتْ قَضِيَّتُهُ ـ إلي آخرها[330] «حمد و سپاس ميگويم آن كس را كه رحمتش عظيم است، و نعمتش گوارا، و رحمتش پيشي گرفته است، و كلمهاش تمام است، و اراده و مشيّتش نافذ و روان، و حكم و قضاء او رسيده است» ـ تا آخر خطبه.
و پس از اين خطبه، بلافاصله خطبۀ ديگري مرتجلاً ايراد كرد كه در آن نقطه نيست و اوّلش اين است: الحَمْدُ لِلَّهِ أهْلَ الحَمْدِ وَ مَأوَاهُ، وَ لَهُ أوْكَدُ الحَمْدِ وَ أحْلَاهُ، وَ أسْرَعُ
ص271
الحَمْدِ وَ أسْرَاهُ، وَ أطْهَرُ الحَمْدِ وَ أسْمَاهُ، وَ أكْرَمُ الحَمْدِ وَ أَوْلَاهُ ـ إلي آخرها[331] . «حمد و سپاس، مختصّ خداست. او اهل ستايش است و محلّ و مأواي آن، و از براي او مؤكّدترين اقسام ستايش است و شيرينترين آن، و با سرعتترين ستايش و روندهترين آن، و پاكيزهترين ستايش و بلند مرتبهترين آن، و مكرّمترين و گراميترين ستايس و سزاوارترين آن ـ تا آخر خطبه».
ابن شهرآشوب گويد: و من اين دو خطبه را در كتاب «مخزون مكنون» خود آوردهام.
و از جمله كلمات حضرت است كه: تَخَفَّفُوا تَلْحَقُوا، فَإنَّمَا يُنتَظَرُ بِأوَّلِكُم آخِرُكُم[332] «سبكبار شويد تا به قافله برسيد، زيرا اوّلين شما را در انتظار داشتهاند تا آخرين شما ملحق شود و برسد».
و نيز گفتار آنحضرت است كه: مَن يَقبِضْ يَدَهُ عَن عَشيرَتِهِ فَإنَّمَا يَقْبِضُ عَنْهُم بِيَدٍ وَاحِدَةٍ وَ تُقْبَضُ مِنْهُمْ عَنْهُ أيدٍ كَثِيرَةٌ «كسي كه دستش را از اقوام و عشيرۀ خود فرا كشد
ص272
و جمع كند فقط يك دست از آنها را جمع كرده و بسته است و ليكن دستهاي بسياري از آنها را به روي خود بسته است».
و نيز گفتار آن حضرت كه: وَ مَن تَلِن حَاشِتُهُ يَسْتَدِمْ مِن قْومِهِ المَودَّةَ «و كسي كه با اهل خود و خواصّ خود، به نرمي و ملاطفت رفتار كند پيوسته از قوم و خويشان خود محبّت به او ميرسد».
و نيز گفتار آن حضرت كه: وَ مَن جَهِلَ شَيئاً عَادَاهُ «كسي كه چيزي را جاهل باشد، با آن دشمني ميكند». انسان دشمن مجهولات خود ميباشد. و مثل اين گفتار، كلام خداست كه ميگويد: بَلْ كَذَّبُوا بِمَا لَم يُحِيطُوا بِعِلْمِهِ[333] «بلكه ايشان تكذيب كردند و دروغ شمردند چيزي را كه در علم به آن احاطه و سيطرهاي ندارند».
و نيز گفتار آن حضرت كه: الْمَرءُ مَخبُوءُ تَحْتَ لِسَانِهِ، فَإذَا تَكَلَّمَ ظَهَرَ «مرد در زير زنان خود پنهان است، چون سخن گويد ظاهر و هويدا ميگردد». و مثل اين گفتار، كلام خداست كه ميگويد: وَ لَتَعْرِفَنَّهُم فِي لَحْنِ الْقَوْلِ[334] «اي پيغمبر تو منافقين را از لحَنِ گفتار و از طريق سخن گفتن آنان، البته و البته ميشناسي».
و نيز از گفتار آن حضرت است كه: قِيَمةٌ كُلِّ امْرءٍ مَا يُحْسِنُ[335] «قيمت و بهاي هر كس به قدر دانش اوست» و مثل اين گفتار، كلام خداست كه ميگويد: إِنَّ اللَهَ
ص273
اصْطَفَاهُ عَلَيْكُم وَ زَادَهُ بَسْطَةً فِي الْعِلْمِ وَ الْجِسْمِ[336] «تحقيقاً خداوند او (طالوت) را براي امارت بر شما برگزيد و در علم و جسم او گسترش داد».
و نيز از گفتار آن حضرت است كه: القَتْلُ يُقِلُّ القَتْلَ[337] «كشتن شخص متجاوز و جنايت كاري كه آدم كشته است، به واسطۀ قصاص از او، موجب كمي كشتار در عالم ميشود». و مثل اين گفتار، كلام خداست كه ميگويد: وَ لَكُمْ فِي الْقِصَاصِ حَيَوةٌ[338] «اي صاحبان خرد و انديشه، از براي شما در قصاص، زندگي و حيات است».
تقدّم أميرالمؤمنين عليه السّلام در سرودن شعر
و از جملۀ علوم علم سرودن شعر است. و أميرالمؤمنين علي السّلام أشعر آنان بوده است. جاحظ در كتاب «بيان»، و نيز در كتاب «فضائل بني هاشم» و بلاذري در كتاب «أنساب الاشراف» آوردهاند كه: إنَّ عَلِيًّا أشْعَرُ الصَّحَابَةِ وَ أفْصَحُهُمْ وَ أخْطَبُهُمْ وَ أكْتَبُهُمْ «تحقيقاً علي عليه السّلام از همۀ اصحاب شاعرت و فصيحتر و خطيبتر و نويسندهتر بوده است».
در تاريخ بلاذري است كه أبوبكر شعر ميگفت و عمر شعر ميگفت و عثمان شعر ميگفت، و علي عليه السّلام از هر سه نفر ايشان در شعر مقدّم بود.
تقدّم أميرالمؤمنين عليه السّلام در علم عَروض
و از جملۀ علوم، علم عروض است كه عروضيّون از از اين علم برخاستهاند و اصولاً علم عروض از خانۀ علي بيرون آمده است. در روايت است كه خليل بن
ص274
أحمد قواعد و دستورات عروض را از مردي كه از اصحاب محمّد بن ��ليّ الباقر و يا عليّ بن الحسين عليهما السّلام بود فرا گرفت و اصول اين علم را وضع نمود و ترتيب داد.
تقدّم أميرالمؤمنين عليه السّلام در علم عربيّت و لغت و اشتقاق
و از جملۀ علوم، علم عربيّت است كه علماء اين علما از اينجا برخاستهاند و أميرالمؤمنين عليه السّمم محكمترين و متقنترين ايشان است.
ابن حريري بصري در كتاب «دُرّة الغوّاص» و ابن فيّاض در «شرح اخبار» روايت كردهاند كه اصحاب در معناي مَوْؤدَه اختلاف كردند. علي عليه السّلام گفت: إنَّهَا لَا تَكُونُ مَوْؤدَةً حَتَّي يَأتِي عَلَيْهَا الثَّارَاتُ السَّبْعُ.[339] فَقَالَ لَهُ عُمَرُ: صَدَقْتَ أطَالَ اللهُ بَقَاكَ.
ص275
«موؤده را موؤده نگويند تا زماني كه بر او خونها و يا طلب خونهاي هفتگانه گذشته باشد عمر گفت: راست گفتي، خداوند عمرت را طولاني كند».
مراد حضرت از اين مراحل همان است كه در قول خداوند: وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَـٰنَ مِن سُلَالَةٍ مِن طِينٍ «ما حقّاً انسان را از شيره و عصارهاي از گِل خلق كرديم» تا آخر آيات[340] آورده شده است. و بنابراين استشهاد، حضرت اشاره نمودند كه چون جنين پس از ولادت زنده باشد و سپس دفن شود، مؤوده است.
تقدّم أميرالمؤمنين عليه السّلام در علم وعظ و اندرز
و از جمله علوم، علم وعظ است كه وعّاظي به عرصۀ ظهور آمدهاند، و هيچكس در امثال و جملات عبرت انگيز و مواعظ و نهي از زشتيها، همانند او نيامده است. مانند گفتار او : مَن زَرَعَ العُدوَانَ حَصَدَ الخُسْرَانَ «كسي كه تخم دشمني بكارد زيان و خسارت درو ميكند». مَن ذَكَرَ المَنِيَّةَ الامنِيَّةَ «كسي كه مرگ را به
ص276
ياد آرد، آرزوها را به خاك فراموشي ميسپارد». مَن قَعَدَ بِهِ العَْقلُ قَامَ بِهِ الجَهْلُ. «كسي كه در كانون وجودي وي عقل از حكمراني فرو ماند و نشست كند، جهل در وجود او قيام ميكند و حكمفرما ميشود». يَا أَهْلَ الغُرُورِ مَا أبْهَجَكُم بِدَارٍ خَيْرُهَا زَهِيدٌ، وَ شَرُّهَا عَتِيدٌ، وَ نَعِيمُهَا مَسْلُوبُ، وَ عَزِيزُهَا مَنكُوبُ، وَ مُسَالِمُهَا مَحْرُومٌ، وَ مَالِكُهَا مَمْلُوكُ، وَ تُرَاثُها مَتْرُوكٌ «اي مردم فريفتۀ به دنيا، چه موجب شده است كه سرور و بهجت پيدا نمودهايد به خانهاي كه خيرش بیارزش و قيمت است، و شرّش حاضر و آمده و مهيّاست، و نعمت آن جدا شده، و عزيز آن ذليل و خوار و زبون گشته، و كسي كه با آن مسالمت كند و از در مصالحه در آيد محروم ميگردد، و كسي كه مالك آن شود خودش مملوك ديگري است، و آنچه از آن به عنوان غنيمت و بهره و بازيافتي و ميراث ارزشهايش به كسي برسد متروك ميشود و خواهي نخواهي دل از آن شسته و آن را مهجور در زاويۀ افول و خمول مينهد».
و عبدالواحد آمدي كتابي در غُرَر كلمات آن حضرت تصنيف نموده است.[341]
پاورقي
[310] ـ اين حديث را احمد حنبل در «مسند» خود با دو طريق بدين عبارت روايت كرده است كه : إِنِّي تَارِكٌ فِيكُم الثَقَلَيْنِ : كَتَابَ اللهِ وَ أهلَ بَيتِي وَ إنَّهُمَا لَن يَفْتَرِقَا حَتَّي يَرِدَا عَلَي الحَوض . و نيز احمد در «مسند» و طيراني در «معجم كبير» و در «كنز العمّال» ج 1 ، ص 47 و ص 48 . بدين عبارت روايت ميكند كه : قال رسول الله صلّي الله عليه وآله وسلّم : إنِي تارك فِيكُم خليفَتَين : كتابَ الله عزّو جلّ ممدودٌ ما بينالسماء و الارض ، و عترتي اهل بيتي ، و إنّهما لن يفترقا حتّي يردا عليَّ الحوض . و شيخ صدوق قمي با اسناد خود از حسين يزيد بن عبد علي ، از عبدالله بن حسن ، از پدرش ، از حضرت امام حسن عليه السّلام روايت كرده است كه روزي رسول خدا در ميان مردم خطبه خواندند و بعد از حمد و ثناي خدا گفتند : اي مردم گويا زمان مرگ من نزديك شده است و بايد دعوت خدا را اجابت نمايم . و إنّي تاركٌ فِيكمُ الثَّقَلَينِ : كِتابَ اللهِ وَ عِترَتي اهل بيتي ، أمّا إن تمسّكتم بهما لن تضلّوا ، فتَعَلَّموا منهم و لا تُعَلِموهم فانَّهم أعلم منكم . لاتخلو الارض منهم ، و لو خَلت لاسناخت بأهلها ـ الخطبة (غاية المرام ، ص 236 حديث يازدهم و تفسير برهان ج 1 ، ص 517 و ص 518) . باري اين حديث را بيش از سي نفر از اصحاب رسول الله روايت نمودهاند و صرف نظر از علماي شيعه و مصنّفات معتبرۀ آنها ، بيش از دويست نفر از علماي بزرگ عامّه آن را با الفاظ مختلف روايت كردهاند . و در متجاوز از پانصد كتاب از كتب معتبرۀ آنان وارد شده است . (عبقات ، مقدّمۀ طبع ، در جزء اوّل از جلد دوازدهم ، در قسمت اول مقابل صفحۀ اول فهرست مآخذ سند حديث ثقلين از ص 1165 تا ص 1188 از ضميمۀ طبع جلد آخر از جلد دوازدهم) .
[311] ـ صفحۀ 245 ، از همين جلد .
[312] ـ آيۀ 96 ، از سورۀ 3 : آل عمران : إِنَّ أَوَّلَ بَيتٍ وُضِعِ لِلنَّاسِ لَلَّذِي بِبَكة مباركاً و هديً لِلْعَالَمِينَ فِيهِ ءَايَاتٌ بَيِّنَاتٍ مَقامُ إبراهِيم وَ مَن دَخَلَهُ كَانَ ءَامِنًا وَ لِلَّهِ عَلَي النَّاسِ حِجَّ الْبَيْتَ مَنِ اسْتَطَاعَ إِلَيْهِ سَبِيلاً وَ مَن كَفَرَ فَإِنَّ اللَهَ غَنِيٌ عَنِ الْعَلَمِينَ .
[313] ـ «مناقب» ابن شهرآشوب ، طبع سنگي ، ج 1 ، ص 268 .
[314] «مناقب» ابن شهرآشوب ، طبع سنگي ، ج 1 ، ص 268 .
[315] «مناقب» ابن شهرآشوب ، طبع سنگي ، ج 1 ، ص 268 .
[316] ـ سيّد شرف الدّين عاملي در كتاب «النّص و الاجتهاد» طبع دوّم ، ص 217 تا 219 در مورد (20) ميراث جدّ و برادران آورده است كه : بيهقي در دو كتاب خود «سنن» و شعب الايمان» و شيخ در كتاب فرائض تخريج كردهاند و متئقي هندي در ص 15 از جزء ششم از «كنز العمّال» آن را نقل كرده است كه : عمر از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم راجع به ميراث جدّ با برادران پرسش كرد . رسول خدا فرمود : ما سؤالك عن هذا يا عمر؟ إنّي أظنّك تموت قبل آن تعلمه «اي عمر ، پرسش تو از اين مسأله چيست؟ من چنين ميدانم كه نخواهي فهميد تا وقتي كه بميري» راوي اين حديث كه سعيد بن مسيّب است ميگويد : عمر مُرد در حالي كه اين مسأله را نفهميد .
عاملي (ره) گويد : عمر در ايّام خلافت خود در اين مسأله اضطراب و تشويش در گفتار داشت تا اينكه ـ علي ما نُقِل ـ هفتاد قسم حكم كرد . وابن أبي شيبه و بيهقي در «سنن» خود وابن سعد در «طبقات» خود ، و نقل صاحب كنز العمّال در جزء ششم ، ص 15 ، از كتاب فرائض چنين است كه أبو عبيدة سلماني ميگويد : من از عمر بن خطّاب دربارۀ ميراث جدّ يكصد حكم مختلف در حفظ دارم . و بيهقي در «شعب الايمان» چنانكه در ص 15 از جزء ششم «كنز العمّال» وارد است از عمر روايت ميكند كه گفت : إنّي قضيتُ في الجّد قضيات لم آل فيها عن الحقّ «من راجع به جدّ در موارد عديده ، حكمهاي متفاوتي دادهام كه در آنها از حقّ خارج نشدهام» . و اخيراً در اين معضله از زيد بن ثابت پيروي كرد . دميري در مادّۀ حيَّه از كتاب «حياة الحيوان» از طارق بن شهاب زُهري نقل ميكند كه او گفت : عمر بن خطّاب در ميراث جدّ با برادران ، قضاياي مختلفي دارد و سپس اصحاب را جمع كرد و كتفي را به دست گرفت تا در روي آن حكم ارث جدّ را بنويسد و آن صحابه رأي داده بودند كه بايد جدّ را به مانند پدر ارث بدهد . در اين حال ماري از گوشهاي خزيد و مردم متفرّق شدند . عمر گفت : اگر خدا ميخواست اين طريق را امضا كند ، امضا مينمود . سپس به منزل زيد بن ثابت آمد و گفت : من اينجا راجع به ارث جدّ آمدهام و من ميخواهم وي را به منزلۀ پدر قرار دهم ، زيد گفت : من با تو موافقت ندارم كه جدّ را مانند پدر ارث دهي . عمر با حالت غضب بيرون آمد پس از آن در وقت ديگر به سوي زيد پيام فرستاد . زيد رأي خود را بر روي قطعهاي از جهاز شتر نوشت و به سويش فرستاد . چون عمر نوشتۀ زيد را خواند ، مردم را مخاطب نموده و سپس نوشتۀ روي جهاز شتر را براي آنان خواند و گفت : زيد دربارۀ جدّ گفتاري دارد و من آن را امضاء نمودهام .
آية الله عاملي (ره) در تعليقه گويد : كسي كه بخواهد بر تشويش گفتار عمر در اين مسأله واقف شود به صحاح و مسانيد اهل سنيّت رجوع كند و براي تو كافي است كه به «كنز العمّال» و «مستدرك» حاكم رجوع بنمائي .
در اينجا مطلب بدينجا كشيد ، خوب است مورد (31) از موارد اعمال نظر عمر را در برابر سنّت رسول خدا كه آية الله عاملي دربارۀ فريضۀ مشتركه آورده است و به قضيّۀ حماريّه معروف است بياوريم . مجمل قضيّه آن است كه : زني مُرد و شوهر و مادر داشت ، با دو برادر مادري كه از پدر نبودند و دو برادر ديگر كه هم مادري و هم پدري يعني أبويني بودند . و اين در عهد خليفۀ دوّم اتّفاق افتاد و در دوبار واقع شد و در هر دوبار به خليفه مراجعه كردند . در بار اوّل خليفه حكم كرد كه به شوهر حقّ او را كه نصف است بدهند و به مادر حقّ او را كه سُدس است بدهند و بقيّه را كه ثلث است فقط به دو برادر مادري بدهند به هر يك تن از آنها يك سُدس ، و در اين صورت تمام مال قسمت شده است و چيز دگر باقي نمانده است و براي دو برادر پدري و مادري اسقاط حق شده است . و در بار دوّم خليفه خواست كه أيضاً بدين گونه حكم كند كه يكي از برادران پدر و مادري گفت : هب إنّ أبانا كان حماراً فأشركنا في قرابة اُمنّا «اي عمر ، تو فرض كن پدر ما خر است ، ما را از جهت قرابت مادري با برادران مادريمان شريك گردان» . عمر پذيرفت و ثلث باقيمانده را ميان چهار برادر به طور تساوي تقسيم كرد كه به هر يك از آنها نيم سُدس رسيد . مردي به او گفت : تو در فلان سال برادران ابويني را شريك با برادران اُمّي ننمودي؟ عمر گفت : آن حكم آن روز ما بود و اين حكم امروز ما است .
آية الله عاملي (ره) در تعليقه گويد : اين قضيه را بيهقي و ابن أبي شيبه در «سنن» خودشان عبدالرّزاق در «جامع» خود بنا به نقل «كنز العمّال» در كتاب فرائض در اوّل صفحۀ دوم كه حديث 110 از احاديث ص 7 از جزء ششم آن كتاب است آورده است . و أيضاً اين قضيه را فاضل شرقاوي در حاشيهاش بر «تحرير» شيخ زكرياي انصاري ذكر نموده است . و صاحب كتاب «مجمع الانهر في شرح ملتقي الابحر» گويد : عمر در بدو امر در اين قضيه حكم به عدم تشريك مينمود سپس از حكم خود برگشت . و علّت بازگشتنش اين بود كه چون در اين مسأله از او سؤال شد و او طبق رأي خود جواب داد يكي از برادران پدر و مادري برخاست و گفت : يا أميرالمؤمنين لئن سلّمنا أنَّ أبان كان حماراً ألسنا من اُمِّ واحدةٍ ؟ «اي پيشواي مؤمنان ، بر فرض كه ما قبول كرديم پدر ما خر بوده ، آيا مگر از يك مادر نيستيم»؟ عمر سرش را به زير انداخت و تأملي كرد و گفت : راست گفتي ، شما هميگ در يك مادر مشتركيد ، بنابراين همۀ آنها را در ثلث ��ريك گردانيد .
و اين داستان را به همين كيفيّتا احمد امين بر سبيل اختصار در ص 285 از جزء اختصاصي به حيات عقلي كه جزء اوّل از «فجر الاسلام» است آورده است . آية الله عاملي (ره) باز در متن گويد : اين قضيه به قضيّۀ حماريّه مشهور است ، چون آن مرد گفت : هَب إنّ أبانا كان حماراً . و چه بسا آن را قضيّۀ حجريه و يا يميّه گويند چون در روايت است كه بعضي به عمر گفتند : هب إنّ أبانا كان حجراً ملقي في اليمّ «فرض كن كه پدر ما سنگي بود و در دريا افكنده شد» . و أيضاً به قضيّۀ عمريه مشهور است به جهت اختلاف نظر او در آن . و به آن همچنين قضيّۀ مشتركه گويند . واز قضاياي معروفه در ميان فقهاي مذاهب اربعه است و آنها در حكم اين مسأله با هم اختلاف دارند . أبو حنيفه و دو مصاحب او و احمد بن حنبل و زفر و ابن أبي ليلي ، رأيشان حرمان دو برادر پدر و مادري است طبق حكم پيشين عمر . به خلاف مالك و شافعي كه آنها آن دو را با دو برادر مادري در ثلث ماترك شريك ميدانند طبق حكم اخير وي .
[317] ـ «خلاف» طبع حروفي در سنۀ 1382 ، ج 2 ، ص 72 ، مسألۀ 109 .
[318] ـ «جواهر الكلام» طبع حروفي ، ج 39 ، ص 163 .
[319] ـ ما در ج 11 از همين كتاب «امام شناسي» در درس 161 تا 165 ، از صفحۀ 310 تا 312 از اين مسأله مفصلاً بحث نمودهايم .
[320] ـ ما در ج 11 ، از «امام شناسي» در درس 161 تا درس 165 ، در ص 313 دربارۀ اين مسأله بحث كردهايم .
[321] ـ اين مطلب را سيد رضي (ره) در «نهج البلاغه» خطبۀ 168 ، و از طبع مصر ، و تعليقۀ محمد عبده ، در ج 1 ، ص 317 و ص 318 آورده است كه : كَلَّم به بعض العرب و قد أرسله قوم من أهل البصرة لمّا قرب عليه السّلام منها ليعلم لهم منه حقيقة حاله مع أصحاب الجمل لتزول الشبهة من نفوسهم فبيّن له عليه السّلام من أمره معهم ما ما علم به أنّه علي الحقئ ، ثم قال له : بايع ، فقال : انّي رسول قوم و لا اُحدث حَدَثاً حتي أرجع اليهم . فقال له عليه السّلام : أرأيت لو أنّ الذين وراءك بعثوك رائداً تبتغي لهم مساقط الغيث فرجعتَ اليهم و أخبرتهم عن الكَلاء و الماء فخالفوا الي المعاطش وا لمجادب ، ما كنت صانعاً؟ قال : كنتُ تاركَهم و مخالفهم الي الكلاء وا لماء . فقال عليه السّلام : فامدد إذا فقال الرجل : فوالله ما استطعت أن أمتنع عند قيام الحجّة عليّ فبايعته عليه السّلام والرجل يعرف بكليب الجرميّ . و آنچه در اين روايت آمده است كه «حضرت به او ميگويند كه اگر آن كساني كه پشت سر تو هستند و تو را براي تفحّص و پيدا زمين آباد و خرّم و داراي آب فرستادهاند و تو به نزد ايشان بازگشتي و آنها را از آب و گياه خبر دادي وليكن آنها مخالفت تو را نمودند و به سوي زمينهاي خشك و سوزان و بدون آب و گياه و آباداني رهسپار گشتند ، تو چه كار ميكني؟ و آن مرد گفت : من آنها راترك ميكنم و راه ديگري را كه به سوي آب و گياه باشد انتخاب مينمايم . و أميرالمؤمنين عليه السّلام به او گفتند : پس اينك دستت را بياور و بيعت كن» اينگونه تعبير براي الزام خصم و تقرير جدل رساتر است از عبارتي كه ما از ابن شهرآشوب در «مناقب» (طبع سنگي ، ج 1 ، ص 269 و طبع حروفي مطبعه علميۀ قم ، ج 2 ، ص 46) ذكر كرديم . زيرا در اين دو طبع ، عبارت فخالفوا إلي المَعطش و المجادِب ما كنت صانعاً؟ قال كنت تاركَهم و مخالفهم الي الكلاه و الماء را ذكر نكرده است . و معلوم است كه عبارت «نهج البلاغه» ابلغ است .
[322] ـ اين مطلب را سيّد رضي (ره) در «نهج البلاغه» قسم حِكَم ، شماره 317 آورده است
[323] ـ أبناط جمع نَبط ، مردمي بودند كه بين عراق و شام سكونت داشتند و براي خريد و فروش متاعهاي خود از قبيل دَرْمَك و زَيت (آرد سفيد گندم و روغن زيتون) در جاهليت و در اسلام به مدينه مسافرت ميكردند . مجلسي در «بحار الانوار» طبع كمپاني ، ج 6 ، ص 624 از «تفسير علي بن ابراهيم» به جاي دَرمَك ، دُرثوك ثبت كرده است و از جوهري نقل كرده است كه دُرثوك نوعي از پارچههائي است كه مانند پاچههاي بافته شده از كرك شتر داراي ريشههاي مخملي شكل از خود آن پارچه است .
[324] ـ نيمۀ أوّل آيۀ 3 ، از سورۀ 9 : برائت : وَ أَذَانٌ مِنَ اللَهِ وَ رَسُولُهُ إِلَي النَّاسِ يَوْمَ الْحَجِّ الاكْبَر أَنَّ اللَهَ بَرِيءٌ مِنَ الْمُشْرِكِينَ وَ رَسُولُهُ «و اعلان از جانب خدا و رسول او به سوي مردم در بزرگترين روز حجّ (روز عيد قربان) است كه حقّا خدا و رسول او از مشركين بيزارند» . و همانطور كه ملاحظه ميشود : وَ رَسُولُهُ در دنبال مِنَ الْمُشْرِكِينَ علامت رفع دارد كه عطف بر محلّ الله باشد كه بنا بر ابتدائيّت مرفوع است و يا عطف بر مجموع إِنَّ الله باشد كه آن نيز محلّش بنا بر ابتدائيّت مرفوع است . و در بعضي از قرائتها و رسوله با نصب خوانده شده است . بنا بر آنكه عطف بر لفظ الله بوده باشد . و در هر دو صورت معني يكي است معناي صحيح و درست . و امّا اگر و رسوله مجرور خوانده شود همان طوري كه آن مرد بازاري خوانده بود معني به كلي تغيير ميكند و معناي خلاف را ميدهد . معنايش اين طور ميشود كه «خداوند از مشركين و از رسول خود بيزار است» . فلهذا آن مرد اعرابي كه زبانش صحيح بود چون ايگونه شنيد ، آن را علامت كفر شمرده و بر سر آن قاري بازاري كوفت .
[325] ـ مستشار عبدالحليم جندي در كتاب ارزشمند «الامام جعفر الصادق» در تعليقۀ ص 29 گويد : انباري در «تاريخ الادباء» روايت كرده است كه : سبب و علّت وضع أميرالمؤمنين علي كرّم الله وجهه علم نحو را آن است كه : أبوالاسود دئلي روايت كرده است كه آنجا كه ميگويد : من بر أميرالمؤمنين علي وارد شدم و يافتم كه در دست او نوشته و رقعهاي است . عرض كردم : يا أميرالمؤمنين !اين چيست؟ فرمود : من در كلام عرب تأمل نمودم و يافتم آن را به سبب مخالطۀ با اين سرخ پوستان (يعني عجمها) خراب و فاسد شده است ، فلهذا اراده كردم چيزي را وضع كنم تا بدان رجو�� كنند . و سپس آن نوشته را به سوي من انداخت و در آن نوشته بود : الكلام كلّه اسمٌ و فعلٌ و حرفٌ . فالاسم ما أنبأ عن المسمّي ، و الفعل ما أنبي به ، و الحرف ما أفاد معني «تمام كلام يا اسم است و يا فعل است و يا حرف . اسم آن است كه از مسمّي خبر دهد و فعل آن است كه بواسطۀ آن خبر داده ميشود و حرف آن است كه افادۀ معنائي را ميكند» . آنگاه حضرت به من گفت : أنح هذا النحو «طبق اينگونه ، تو عمل كن» واضف اليه ما وقع عليك «و اضافه كن به آن آنچه را به خاطرت ميرسد» . واعلم يا أبا الاسود ، إنّ الاسماء ثلاثة ـ ظاهرٌ و مضمر و اسم لا ظاهر ولا مضمر و انّما يتفاضل الناس يا أبا الاسود فيما ليس بظاهر و لا مضمر (أراد بذلك الاسم المبهم) «و بدان اي أبوالاسود كه اسماء بر سه گونهاند : يا اسم ظاهر و يا ضمير و يا اسمي كه نه ظاهرند و نه ضمير (مقصود حضرت اسم مبهم بوده استي . و درجات فضل و برتري مردم بر يكديگر در شناختن اسمائي است كه نه ظاهر است و نه ضمير . ابوالاسود ميگويد : من باب عطف و نعت را وضع كردم و پس از آن دو باب تعجّب و استفهام را وضع كردم تا رسيدم به باب إن و أخواتها آنها را نيز نوشتم بدون لكنّ . چون آن را به أميرالمؤمنين عليه السّلام عرضه داشتم ، به من امر فرمود تا لكن را بدانها ضميمه كنم . و به همين طريق هر باب از ابواب نحو را كه مينوشتم به آن حضرت عرضه ميداشتم تا به جايي رسد كه به مقدار كفايت حاصل شد ، حضرت فرمود : ما أحسن هذا النحو «چقدر اين نحو خوب است» الّذي نحوت «اين گونهاي كه عمل كردي» فلهذا سمّي النّحو «و بدين سبب علم نحو ، علم نحو ناميده شد» و انسان بايد بداند كه اين فتح عظيم در علم بواسطۀ اهتمامات او بود در حالي كه وي أميرالمؤمنين بود و روزي نبود كه از معركۀ جنگ و يا تهيّۀ مقدّمات جنگ فارغ باشد . أبوالاسود نيز واضع علامتهاي اعراب در مصحف است كه در اواخر كلمات با رنگي مخالف رنگ مدادي كه با آن مصحف نوشته شده بود ، علامت نهاد . علامت فتحه را با قرار دادن نقطه در بالاي حرف ، و علامت ضمّه را با نقطه در كنار حرف ، و علامت كسره را با نقطه در زير حرف ، و تنوين را با حركت بوسيلۀ دو نقطه مشخص نمود . پس از ابوالاسود شاگر او نصر بن عاصم ، نقطه و شكلهاي اوائل كلمات و اواسط آنها را مشخص كرد و سپس خليل آمد و در بقيّۀ اتمام اعجام نمود . خليل همانند ابوالاسود شيعي است و او واضع علم عروض است و صاحب اوّلين معجم و كتاب لغت است و واضع نحو است بر اساس قياس و قانون . و از آنچه گفته شد به دست آمد كه لغت عربيّت شهري است كه اختصاص به علي و تلاميذ وي دارد ، و همچنين بلاغت عربيّت ؛ و علي يكي از انگشتشماران از خطباي تاريخ است كه جهاني است و در خطبههايش با مناسباتي كه دعوت به آن خطبههاميكند معدود است .
[326] ـ بهترين شاهد بر فصاحت حضرت «نهج البلاغه» است كه دربارۀ آن جرج جرداق در كتاب خود «صوت العدالة الانسانية» ص 648 گويد : فكان له من بلاغة الجاهليّتة و سحر البيان النبوي ماحدا بعضهم إلي أن يقول في كلامه : إنّه دون كلام الخالق و فوق كلام المخلوقين . و لا غرو في ذلك ، فقد تهيّأت لعليّ جميع الوسائل الّتي تعدّه لهذا المكان بين أهل البلاغة .
[327] - مراجعه شود به «الذّريعه» ج 7 ، ص 193 و ص 189 . (م)
[328] ـ اين ابيات از قصيدۀ بيست و چهار بيتي حِميري است كه در ديوان او از ص 53 تا ص 60 از «أعيان الشيعة» و از «مناقب» تخريج كرده ، و در تحت شمارۀ 5 آورده است . بيت اوّل آن ، اين است 5
بيت الرسالة و النبوّة والّذين ـ نَعدّهم لذنوبنا شفعاء تا ميرسد به بيت14 و 15 آن : من كان أعلمهم و أقضاهم و من ـ جعل الرّعية و الرّعاة سواء. من كان باب مدينة العلم الّذي ـ ذكر النّزول و فسّر الانباء .
«اوست كه داناترين آنهاست ، و در فقه و قضاوت استوارترين و مصيبترين آنها و كسي است كه فرمانبران و فرماندهان را مساوي قرار ميدهد . اوست كه در شهر علم است ، آن كه وجه نزول را بيان نموده و از خبرها و وقايع پرده بر ميدارد و تفسير ميكند» . و بيت 16 تا 19 آن همين چهار بيتي است كه ما از «مناقب» در متن ذكر نموديم مگر در بعضي از كلمات مختصر اختلافي دارد ، مثلاً در بيت اوّل بجاي حَوْله ، قَوْله آورده است و در بيت دوّم بجاي خَفَّاء با خاء معجمه و تشديد فاء ، حَفَاء با حاء مهمله و تخفيف فاء ، و در بيت چهارم بجاي عاثوا با ثاء مثلثه ، عانوا با نون ضبط نموده است .
[329] ـ جدّ قرّة العين مكرّم و صهر معظّم حقير : سيّد ابراهيم لواساني دام عزّه ، مرحوم مغفور الآية الحجّة آقاي حاج ميرزا حسن لواساني رضوان الله عليه در كتاب خود به نام «كشكول لطيف» طبع طهران ، در ص 33 گويند : چنين نقل شده است كه معاوية بن أبي سفيان اين عبارت را بدون نقطه ، علافدري علافدري براي أميرالمؤمنين عليه السّلام نوشت و منظورش از عبارت اوّل علوّ قَدرش و از عبارت دوّم ، غليان قِدرش (ديگ او) كه كنايه از عظمت شأن او باشد . (عَلا قدري ، غَلا قِدْرِي) بوده است . أميرالمؤمنين عليه السّلام اين عبارت را بدون نقطه براي او نوشتند : عرك عرك فصار فصار دلك دلك فاحس فاحس فعلك فعلك بهدي بهدي . او معناي عبارت امام را نفهميد و در حيرت فرو رفت . و منظور حضرت اين بوده است : غَرَّكَ عِزُّكُ ، فَصَارَ قُصَارَ ذَلِكَ ذُلُّكَ ، فَاخْشَ فَاحِشَ فِعْلِكَ فَعَلَّكَ تَهْدِي بِهُدي !
[330] ـ اين خطبه را كه بسيار طويل است مرحوم الآية الحجّة لواساني در «كشكول» ص 30 تا ص 33 ذكر كردهاند .
[331] ـ مرحوم لواساني رضوان الله عليه در «كشكول» ص 25 و ص 26 خطبۀ ديگري از أميرالمؤمنين عليه السّلام ذكر كردهاند كه نقطه ندارد و اوّلش اين است : الحمد لله الملك المحمود ، المالك الودود ، مصوّر كلّ مولود و مآل كلّ مطرود .
[332] ـ اين عبارت را در «نهج البلاغه» از آن حضرت در دو خطبه آورده است : اوّل در خطبۀ 21 كه ميفرمايد : فإنّ الغاية أمامَكم ، و إنّ وَرَاءكم السّاعة تحدوكم تَخَفَّفُوا تَلْحَقُوا ، فإنَّمَا يُنتظر بأوّلكم آخرُكم . و در اينجا سيّد رضي گويد : اين كلام ، گفتاري است كه بعد از ��لام خداوند سبحانه و بعد از كلام رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم اگر با هر كلامي مقايسه شود رجحان پيدا ميكند و در ربودن گوي سبقت برنده است . و امّا قوله عليه السّلام : تَخَفَّفُوا تَلْحَقُوا هيچ كلامي شنيده نشده است كه با عبارت مختصرتري و معاني و برداشت زيادتري و باطن عميقتري و كلمۀ حكمت سيراب كنندهتري ، همانند آن آمده باشد . دوّم در خطبۀ 165 كه پس از جملاتي درباۀ كتاب خدا و نصيحت دربارۀ عمل ميفرمايد : بَادِرُوا أمر العامَّةِ وَ خَاصَّةَ أحَدِكُم وَ هُو المَوتُ ، فَإنَّ الناس أمامكم و إنَّ الساعة تَحدوكم مِن خَلفِكُم. تَخَفَّفوا تَلْحَقوا ، فإنزما يُنتظر بأوَّلِكم آخرُكُم ـ الخطبة در طبع «نهج البلاغة» مصر و تعليقۀ محمّد عبده ، خطبۀ اوّل در ص 58 و ص 59 و خطبۀ دوّم در ص 314 و 315 از جلد اوّل وارد است .
[333]ـ آيۀ 39 ، از سورۀ 9 : توبه : بَلْ كَذَّبُوا بِمَا لَمْ يُحِيطُوا بِعِلْمِهِ وَ لَمّا يَأتِهِم تَأْوِيلَهُ كَذَلِكَ كَذَّبَ الَّذِينَ مِن قَبْلِهِمو فَانْظُر كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ الظَّـٰلِمِينَ .
[334] ـ آيۀ 30 ، از سورۀ 47 : محمّد صلّي الله عليه وآله وسلّم وَ لَوْ نَشَاءُ لَارَيْنَاكَهُم فَلَعَرفْتَهُم بِسِيمَاهِم وَ لَتَعْرفَنَّهُم فِي لَحْنِ الْقَوْلِ وَ اللَهُ يَعْلَمُ أعْمَالَكُم .
[335] ـ در «نهج البلاغه» ج 2 ، حكمت 81 آمده است كه : قيمة كلّ امرء ما يحسنه «ارزش وجودي هر مرد به اندازۀ علمي است كه فرا گرفته و خوب از عهدۀ آن برآمده است» . سيّد رضي گويد : و هذه الكلمة الّتي لاتصاب لها قيمة ، و لا توزن بها حكمةُ ، و لا تقرن اليها كلمة «و اين گفتار از سخاني است كه هيچ ارزشي بدان نميرسد ، و هيچ كلمۀ حكمتي با آن هم ميزان نميگردد ، و هيچ گفتار ي با او قرين و عدل نميشود» . («نهج البلاغه» طبع مصر ، با تعليقۀ عبده ، ج 2 ، ص 154) .
[336] ـ آيۀ 247 ، از سورۀ 2 : بقره : وَ قَالَ نَبِيُّهُم إِنَّ اللَهَ قَد بَعَثَ لَكُم طَالُوتَ مَلِكاً قَالُوا أنّي يَكُونُ لَهُ الْمَلِكَ عَلَيْنَا وَ نَحْنُ أحَقُّ بِالمُلْكِ مِنهُ وَ لَمْ يُؤتَ سَعَةً مِنَ الْمَالِ قَالَ إِنَّ اللهَ اصْطَفَيهُ عَلَيْكُم وَ زَادَهُ بَسْطَةً فِي الْعِلْمِ وَالْجِسْمِ وَ اللَهُ يُؤتِي مُلْكُهُ مَن يَشَاءُ وَاللَهُ وَاسِعٌ عَلِيمٌ .
[337] ـ اين دستور از عجائب احكام قضائي است كه نفسِ حكم به قصاص ، موجب عدم پيدايش جنايت ميشود و از مواردي است كه حكم به آن موجب عدم تحقّق مصداق آن ميگردد .
[338] ـ آيۀ 179 ، از سورۀ 2 : بقره : وَ لَكُم فِي الْقِصَاصِ حَيَوةٌ يَا أُولِي الالْبَابِ لَعَلَّكُم تَتَّقُون
[339] ـ استاد علاّمۀ طباطبائي رضوان الله عليه در «الميزان» ج 20 ، ص 323 فرمودهاند : الموؤدة البنتُ الّتي تدفن حيّةٌ «موؤده عبارت است از دختري كه او را زنده به گور ميكنند» ـ انتهي . و عليهذا بايد اين دختر زنده به دنيا آمده باشد و سپس او را دفن نمايند تا معناي موؤده صادق باشد . و اين همان معنائي است كه أميرالمؤمنين عليه السّلام گفتهاند كه بايد مراحل هفتگانۀ جنين از : سلالۀ طين ، نطفه ، علقه ، مضغه ، استخوان ، پوشيدن گوشت بر روي آن و اشناء روح و دميدن جان بر آن بگذرد و زنده به دنيا آيد تا معناي موؤده راست آيد، و گرنه اگر بر جنين بعضي از اين مراحل بگذرد و بعضي هنوز نرسيده باشد ، معناي موؤده بر آن صادق نيست و مراد از آيۀ مباركه و اذالموؤدة سئلت نميباشد . و اما اينكه حضرت از آن تعبير به جنيني كردهاند كه بر آن ثارات سبع (خون بها و يا خون خواهيهاي هفتگانه) گذشته باشد به جهت آن است كه هر يك از مراحل جنين را اگر ضايع كنند و يا ساقط نمايند ، خون بها و ديۀ مخصوصي دارد كه بايد جنايت كننده بپردازد . ديۀ نطفه 20 دينار ، ديۀ علقه 40 دينار ، ديۀ مضغه 60 دينار ، ديۀ استخوان 80 دينار و ديۀ گوشت بر روي استخوان پوشيده شده 100 دينار است . اين پنج مرحله بود و با مرحلۀ نخستين كه سلالۀ طين (جوهر و عصارۀ گل) باشد شش مرحله ميشود و چون در آن روح دميده شود ، ديۀ آن يك ديۀ كامل انسان است كه هزار دينار است ، و حضرت ميفرمايد : موؤدة آن جنيني است كه اين خونخواهيها و خونبهاها همۀ مراحلش بر آن گذشته باشد ، يعني چون جنين متولّد گردد و او را بكشند ، ثأر نطفگي بر او تعلق دارد ، يعني بايد خون بهاي نطفه را به وي بدهند ، و ثأر علقگي نيز تعلق دارد و بايد به او خون بهاي علقه را بدهند ، كه در اينجا ديۀ نطفه در ديۀ علقه مندك شده است، و ثأر مضغگي نيز تعلق دارد كه بايد خونبهاي مضغه را به او بدهند ، غاية الامر خونبهاي نطفه و علقه در خونبهاي مضغه مندك است و همين طور تا برسيم به انشاء روح و دميدن نفس ناطقه كه خونبهاي آن تعلق ميگيرد و تمام خونبهاي قبلي در آن مندك است ، و به چنين جنين زنده به دنيا آمدهاي كه هفت مرحله از خونبها به وي تعلق گرفته است و هفت طلب ثار و خون خود را كرده و از شخص جاني خون خواهي نموده است تعلق ميگيرد . در «شرح قاموس» گويد : ثأر خون و طلب خون ، و كشندۀ خويشاوند تو است ، و أثآر بر وزن اشجار ، و اثار بر وزن آجلا جمع آن است ، و اسم مصدر ثؤره و ثوؤره است .
[340] ـ آيۀ 12 تا 14 از سورۀ 23 : مؤمنون : وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الإنْسَـٰنَ مِن سُلَالَة مِن طِينٍ ، ثُمَّ جَعَلْنَـٰهُ نُطْفَة فِي قَرارٍ مَكِين ، ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَةَ عَلَقَةً فَخَلْقَنا الَعَلَقَةَ مُضْغَةَ فَخَلَقْنَا المُضْغَةِ عِظَامًا فَكَسُونَا الْعِظَامَ لَحْمًا ثُمَّ أنشَأنَاهُ خَلقًا ءَاخَرَ فَتَبَارَكَ اللَهُ أحْسَنَ الْخَـٰلِقِينَ . «و تحقيقاً ما انسان را از شيرۀ و جوهرۀ گِل آفريديم ، سپس او را به صورت نطفه در قرارگاه ثابت (رحم مادر) قرار داديم ، پس از آن نطفه را علقه نموديم ، سپس علقه را مضغه آفريديم ، آنگاه مضعه را استخوانهاي جنين كرديم و روي آنها گوشت پوشانيدم و سپس او را به خلقت ديگري انشاء نموديم ، پس پر بركت باد خداوند كه از ميان آفريدگان مورد انتخاب و اختيار است» .
[341] ـ «غرر الحكم و درر الكلم» تأليف عالم جليل عبدالواحدين محمّد تميمي آمدي است كه به «غُرَر و دُرَر» آمدي معروف است كه يازده هزار و پنجاه كلمه از كلمات قصار أميرالمؤمنين عليه السّلام را جمع نموده است و محقّق بارع جمال الدّين محمّد خوانساري بر آن شرحي نوشته است و با مقدمه و تصحيح و تعليقۀ مير جلال الدين حسيني ارموي در 6 مجلد در سنۀ 1383 هجري قمري طبع شده است . و از جمله كتب كلام قصار حضرت كتابي است كه عالم ربّاني كمال الدين ميثم بن عليّ بن ميثم بحراني شرحي بر يكصد كلمه از كلمات حضرت نوشته است و آن را هم مير جلال الدين حسيني ارموي در سنۀ 1390 هجري قمري طبع نموده است با دو شرح ديگر از اين صد كلمه : اوّل از عبدالوهاب ، دوّم از رشيد و طواط . اين سه شرح در يك مجموعه جمعآوري شده است . و از جمله كلمات قصار حضرت حكمي است كه سيّد رضي (ره) در «نهج البلاغه» آورده است و در دنبال خطب وكتب آن حضرت ذكر كرده است . اين كلمات حكمت آميز مجموعاً چهار صد و هشتاد عدد است بنا بر آنچه در «نهج البلاغه» طبع مصر با تعليقۀ عبده آمده است . و ابن أبي الحديد در پايان «شرح نهج البلاغه» نهصد و نود و هشت كلمۀ كوتاه از كلمات منسوب به أميرالمؤمنين عليه السّلام را ذكر ميكند . و شيخ سليمان قندوزي حنفي در باب فضائل سبعين دربارۀ اهل بيت در كتاب خود «ينابيع المودّة» طبع اسلامبول از ص 230 تا ص 241 هفتاد حديث از كلمات قصار أميرالمؤمنين عليه السّلام را ذكر نموده است . و لا يخفي آنكه مورّخ امين مسعودي در «مروج الذهب» ج 2 ، ص 299 تا ص 303 بعضي از كلمات قصار حضرت رسول الله صلّي الله عليه وآله وسلّم را بيان كرده است و گفته است : اين كلمات مختص به آن حضرت بوده و قبل از آن حضرت احدي از مردم به آن كلمات زبان نگشوده است .