و از همين خطبه است كه: سَيَخْرِبُ العِرَاقُ بَيْنَ رَجُلَيْنِ يَكْثُرُ بَيْنَهُمَا الْجَريحُ وَالقَتِيلُ ـ يَعْنِي طُرْلِيكَ وَالدَّوَيْلِمَ ـ لَكَأنّي أشَاهِدُ بِهِ دِمَاءَ ذَوَاتِ الفُرُوجِ بِدِمَاءِ أصْحَابِ السُّرُوجِ. وَيْلٌ لاهْلِ الزَّورَاءِ مِن بَنِي قَتْطُورَة[197] «بزودي عراق خراب ميشود به واسطۀ معارضه و درگيري دو مرد با يكديگر، كه در ميان آنها مجروح و كشته بسيار بجا ميماند ـ يعني طرليك و دُويلم ـ و گويا من مشاهده مينمايم كه خونهاي زنان با خونهاي مردان درهم آميخته است. اي واي بر اهل بغداد از بنوقنطورة».
مجلسي در شرح خود از جَزَري نقل كرده است كه: در حديث حُذَيفه وارد است كه: يُوشِكُ بَنُو قَنْطُوراءَ أنْ يُخْرُجُوا أهْلَ العِرَاقِ مِنْ عِرَاقِهِمْ ـ وَ يُرَْي: أهْلَ البَصرِةِ مِنهَا ـ كَأنِّي بِهِمْ خُنْسُ الانُوفِ، خُزْرُ العُيُونِ، عِرَاضُ الوُجُوهِ[198] «نزديك است كه پسران قنطورائ مردم عراق را از عراقشان بيرون كنند ـ و در روايت است كه مردم بصره را از بصره خارج كنند ـ گويا من مشاهده مينمايم ايشان را كه مردمي هستند كه بينيهايشان بالا كشيده و در صورت آنها پهن شده است و چشمهايشان ريز و فرو رفته است و صورتهايشان پهن و عريض و گسترده است»[199].
و گفته شده است كه: قَنطُورا كنيزي از حضرت ابراهيم عليه السّلام بوده و از او اولادي را به دنيا آورده است كه تركها و چينيها از ايشانند. و از همين طراز است حديث عمروعاص كه نزديك است بَنُو قَنطُوراء شما را از زمين بصره بيرون كنند. و حديث أبوبكرة كه چون آخر الزّمان پديد آيد بَنُو قَنطُوراء پديدار ميشوند.[200]
و از همين خطبه است كه: لَكَأنِّي أرَي مَنبَتَ الشِّيخِ عَلَي ظَاهِرِ أهْلِ الحِضَّةِ قَدْ
ص174
وَقَعَتْ بِهِ وَقْعَتَانِ يَخْسَرُ فِيهَا الفَرِيقَانِ ـ يَعْنِي وَقْعَةً الْمُوصِلِ ـ حَتَّي سُمِّيَ بَابَ الاذَانِ. وَيْلٌ لِلطِينِ مِن مُلَابَسَةِ الاشْرَاكِ، وَ وَيْلُ لِلْعَرَبِ مِن مُخَالَطَةِ الاتْرَاكِ. وَيْلٌ لاُمَّةِ مُحَمَّدٍ إذَا لَمْ تَحْمِل أهْلَهَا البُلْدَانُ، وَ غَيرَ بَنُو قَنْطُورَةً نَهْرَ جَيْحَانَ، وَ شَرِبُوا مَاءَ دِجْلَةً، وَ هَمُّوا بِقَصْدِ الْبَصْرَةِ وَ الإيلَةِ. وَ أيْمُ اللهِ لَتَعْرَفُنَّ بَلْدَتَكُمْ حَتَّي كَأنِّي أنْظُرُ إلَي جَامِعِهَا كَجُوجُؤِ سَفِينَةٍ أوْ نَعَامَةٍ جَائِمَةٍ.[201]
«و هر آينه گويا من ميبينم كه گياه شِيْح (گياه خوشبو و معطّر) بر محلّ سكونت اهل حضَّنه روئيده است، و در آنجا دو واقعه صورت ميپذيرد كه هر دو فريق و دسته خسارت ميبينند و زيان مينمايند ـ و مراد حضرت، واقعۀ موصل است ـ تا جائي كه موصل باب أذان ناميده ميشود. و واي بر گِلهاي زمين از جاي پاي اسبها، و واي بر عرب از همنشيني و همآميختگي با تركها، و واي بر امّت محمّد در وقتي كه شهرها اهل خود را در خود جاي ندهند و در وقتي كه بنوقنطورة از رود جيحون عبور كنند و به نهر دجله برسند و از آب آن بياشامند و به قصد بصرة و ايله حركت نمايند. و سوگند به خدا كه اين شهر شما كه بصره است شناخته خواهد شد تا به جائي كه گويا من دارم نگاه ميكنم به مسجد جامع آن كه همچون سينۀ يك كشتي است و يا همچون شترمرغ است كه بر زمين چسبيده است».
و در روايت «بحار» آمده است: وَأيْمُ اللهِ لَتَعْرِقَنَّ بِلْدَتُكُمْ ـ الخ[202] «يعني سوگند به خدا كه اين شهر شما كه بصره است، غرق خواهد شد و من مسجد جامع شما را در ميان آنها چنين و چنان ميبينم».
* * *
و در «مناقب» گويد: قَتاده از سعيد بن مُسَيّب روايت كرده است كه چون از أميرالمؤمنين عليه السّلام از گفتار خداوند تعالي: وَ إِنْ مِن قَرْيَةٍ إِلَّا نَحْنُ مُهْلِكُوهَا قَبولَ يَوْمِ
ص175
الْقِيَـٰمَةِ أَوْ مُعَذِّبُوهَا[203] «هيچيك از قريهها و شهرها نيست مگر آنكه ما قبل از روز قيامت اهل آنجا را هلاك ميكنيم و يا عذاب مينمائيم» سئوال شد، حضرت در ضمن خبر طويلي كه ما قدري از آن را انتخاب كرديم فرمودند: سَمَرْقَند و جاح و خوارزم و اصفهان و كوفه به دست تُركها خراب ميشود، و همدان و ري به دست ديلميان، و طَبَريّه و مدينه و فارس با قحطي و گرسنگي، و مكّۀ به دست حَبَشيان، و بصره و بلخ به واسطۀ غرق شدن، و سِند به واسطۀ غلبۀ هِند، و هِند به واسطۀ غلبۀ تبّت، و تبّت به واسطۀ غلبۀ چين، و بذشچان صاغاني و كرمان و بعضي از شام به واسطۀ سُمهاي اسبان و كشتار در آن، و يمن از غلبۀ ملخ و غلبۀ سلطان، و سجستان و بعضي از شام به واسطۀ غلبۀ زَنْج، و شومان به واسطۀ مرض طاعون، و مرو با بادهاي رَمْل انداز، و هرات با غلبۀ مارها، و نيسابور به واسطۀ انقطاع خير و بركت، و آذربيجان با سُمهاي اسبان و صاعقهها، و بخارا با غرق شدن و گرسنگي، و حلم و بَغدادُ يَصِيرُ عَالِيهَا سَافِلَهَا[204] «حلم و بغداد آنطور واژگون شود كه بالايش زير و زيرش بالا رود».
* * *
و از جملۀ اخبار أميرالمؤمنين عليه السّلام به مغيبات و ملاحم، مطالبي است كه در خطبۀ لؤلويّه ذكر شده است. اين خطبه از خطب مهمّ حضرت است كه شيخ أجلّ عليّ بن محمّد بن علي خزّاز رازي قمّي در كتاب «كِفاية الاثَر في النُّصوصِ عَلَي الائِمَّةِ الانثَي عَشَر»[205] با سند متّصل خود، از عليّ بن حسن بن مندة، از محمّد بن
ص176
حسين بن معروف كوفي كه به أبوالحكم معروف است، از اسمعيل بن موسي بن ابراهيم، از اسمعيل بن حبيب، از شريك، از حكيم بن جبير، از ابراهيم نَخَعي، از علقمة بن قيس روايت كرده است كه او گفت: أميرالمؤمنين عليه السّلام در فراز منبر كوفه خطبۀ لؤلؤه را ايراد كردند و در اواخر آن چنين گفتند كه: ألَا وَ إنِّي ظَاعِنُ عَنْ قَرِيبٍ وَ مُنْطَلِقُ إلَي المَغِيبِ، فَارْتَقِبُوا الفِتْنَةَ الامَوِيَّةَ وَالْمَمْلِكَةَ الْكِسْرَوِيَّةَ، وَ إمَاتَةَ مَا أحْيَاةُ اللهُ، وَ إحْيَاءَ مَا أَمَاتَهُ وَاتَّخِذُوا صَوَامِعَكُمْ بُيُوتِكُمْ، وَ عَضُّوا عَلَي مِثْل جَمْرِ الغَضَا، وَاذْكُرُوا اللهَ كَثيراً فَذِكْرُهُ أكْبَرُ لَوْ كُنتُم تَعْلَمُونَ.
ثُمَّ قَالَ: وَ تُبْنَي مَدِينَةُ يُقَالُ لَهَا الزَّوْرَاءُ بَيْنَ دِجْلَةَ وَ دُجَيْلٍ وَالفُراتِ. فَلَوْ رَأْيْتُمُوهَا مُشَيَّدَةً بِالحَصِّ وَ الآجُرِ، مُزَحْزَفَةً بِالذَّهَبِ وَالفِضَّةِ وَاللَّاذُوَرْدِ المُسْتَسْقَي وَالمَرْمَرِ وَالرُّخَامِ وَ أبْوَابِ العَاجِ وَالابْنُوسِ وَالخِيَمِ وَالقُبَابِ وَالسِّتَارَاتِ وَ قَدْ عُلِيَتْ بِالسَّاجِ وَالْعَرْعَرِ وَالصَّنَوْبَرِ وَالشَّبِّ وَ شُيَّدَتْ بِالقُصُورِ، وَ تَوَالَتْ عَلَيْهَا مُلْكُ بَنِي شَيْصَبَانَ: أرْبَعَةُ وَ عِشْرُونَ مَلِكاً عَلَي عَدِ سِنِي المُلْكِ «كد» فِيهِمُ السَّفَّاحُ وَالمِقْلَاصُ وَالجُمُوعُ وَالخَدُوعُ وَالمُظَفَّرُ وَالمُؤنَّثُ وَالنَّظَّارُ وَالْكَبْشُ وَالمُتَهَوِرُ وَالْعَشَّارُ وَالمُضْطَلِمُ وَالمُسْتَصْعَبُ وَالعَلَّامُ وَالرَّهْبَانِيُّ وَالخَليعُ وَالسَّيَّارُ وَالمُتْرَفُ وَالْكَدِيدُ وَالاكْتَبُ وَالمُتْرَفُ وَالاكْلَبُ وَالوَثيمُ وَالظَّلَّامُ وَالعَينُوقُ.
وَ تُعْمَلُ القُّبَةُ الغَيراءُ ذَاتُ الْفَلَاةِ الحَمْرَاءِ، وَ فِي عَقِبِهَا قَائِمُ الحَقِّ يَسْفَرُ عَنْ وَجْهِهِ بَيْنَ الاقَالِيمِ كَالقَمَرِ المُضِيءِ بَيْنَ الكَوَاكِبِ الدُّرِّيَّةِ. ألَا وَ إنَّ لِخُروجِهِ عَلَاماتٍ عَشَرَةً: أوَّلُهَّا طُلُوعُ
ص177
الْكَوْكَبِ ذِي الذَّنَبِ وَ يُقَارِبُ مِنَ الحَادِي، وَ يَقَعُ فِيهِ هَرْجٌ وَ مَرْجٌ وَ شَغَبٌ، وَ تِلْكَ عَلَاماتُ الخِضْبِ، وَ مِن العَلَامَةِ إلَي العَلَامَةِ عَجَبٌ. فَإذَا انْقَضَتِ العَلَامَاتُ العَشَرَةُ إذْ ذَاكَ يَظْهَرُ بِنَا القَمَرُ الازْهَرُ، وَ تَمَّتْ الإخْلَاصِ لِلَّهِ عَلَي التَّوحِيدِ.[206]
«آگاه باشيد كه: من بار سفر بستهام و بزودي از اين دنيا حركت ميكنم و به عالم غيب رهسپار ميشوم، بنابراين شما در انتظار فتنۀ اُمَويّه و سلطنت كسرويّه بوده باشيد و در ترقّب پيش آمدن زماني كه آنچه را خداوند زنده كرده است بميرانند و آنچه را كه ميرانيده است زنده كنند بسر بريد. معابد و صومعههاي خود را خانههايتان قرار دهيد و در نگهداري از دين خود گُل آتش درخت غَضا ـ كه چوبي سخت دارد و آتش آن دوام دارد ـ كوشا ميباشد شما هم در حفظ دين و آئين خود كوشا باشيد و محكم نگاهداريد، ياد خدا را زياد كنيد و ذكر او را بسيار نمائيد، زيرا كه ذكر او از همه چيزي كه به تصوّر آيد بزرگتر و برتر است، اگر شما بدانيد.
سپس گفت: شهري ساخته ميشود كه به آن زَوْرَاء (بغداد) گويند، در ميان نهر دجله و شهر دُجَيل و نهر فرات. پس اگر شما ميديديد آن شهر را مييافتيد آن را كه ديوارهايش با گچ و آجر زينت شده، با طلا و نقره و با لاجورد آب ديده و با مرمر و سنگ رُخَام[207] پوشيده شده است. و درهاي آن از عاج (استخوان فيل) و چون آبنوس ساخته شده، و خيمهها و قبّهها و پردههائي در آن نمودار است. و اين
ص178
شهر با درختهاي ساج و عَرْعَرْ و صنوبر و شبّ بالا آمده است، و با قصرهائي شكوهمند مشيّد گرديدهاست. و بر اين شهر متناوباً يكي پس از ديگري ملوك و سلاطين بني شَيْصَبان كه بيست و چهار نفرند حكومت ميكنند كه آنها به تعداد سالهاي مُلْكِ كد (24) ميباشند. در ايشان است: سَفّاح، منصور، مهدي، هادي، رشيد، محمّد بن زبيدة أمين، مأمون، معتصم، واثق، منتصر، مستعين، معتزّ، معتمد، معتضد، متقَّي، مقتدر، قاهر، راضي، مكتفي و مطيع.
و در آنجا قبّهاي خاكي رنگ ميسازند كه در زمين وسيعي كه قرمز رنگ است قرار دارد. و در دنبال اين حكومت و سلطنت قائم به حق پرده از رخ بر ميگيرد و در ميان اقاليم جهان همچون قرص ماه درخشان در ميان ستارگان دُرّي نور ميدهد و جلوه مينمايد. آگاه باشيد كه براي خروج قائم به حقّ ده علامت است: اوّلين آنها طلوع ستارۀ دنبالهدار است كه در نزديكي ستاره حادي پديدار ميگردد. و در اين حال هَرْج و مَرْج و فتنه و فساد و جنگ و جدال اوج ميگيرد و آنها علامتهاي وفور نعمت و زندگي گواراست. و از پيدايش علامتي تا علامت ديگر عجائبي رخ ميدهد. و چون اين علامات دهگانه پديد آيد و سپري شود در آن وقت است كه براي ما ماه درخشانِ (قَمَرِ أزْهَر) ظهور ميكند و كلمۀ اخلاص براي خدا بر اساس توحيد به مرحلۀ تمام خود ميرسد».
مجلسي در شرح اين خبر گويد: شَيْصَبان نام شيطان است و چون بني عبّاس شركاي شيطان بودهاند بدن نام از ايشان تعبير شده است. و حضرت تعداد آنها را در اينجا بيست و چهار نفر شمرده است با اينكه ايشان سي و هفت نفر بودهاند به جهت عدم اعتناء به كساني كه زمان حكومتشان كوتاه و قدرت سلطنت آنها ضعيف بوده است.[208]
علي بن محمّد خزّاز رازي در همين كتاب كه روايت را تا بدين جا نقل ميكند ميگويد: در اينجا در ميان خطبۀ أميرالمؤمنين عليه السّلام مردي كه اسم او عامر بن كثير
ص179
بود، برخاست و گفت: يا أميرالمؤمنين تو در اين خطبهات از خلفاي باطل و از أئمّۀ كفر به ما خبر دادي، اينك از امامان حق و زبانهاي صدق كه بعد از تو ميآيند به ما خبر بده.
حضرت گفتند: آري اين عهدي است كه رسول خدا با من در ميان نهاده است كه امر امامت را دوازده نفر به عهده ميگيرند و نه نفر از آنها از صلب حسين هستند و رسول خدا در اين باره به من گفت: چون مرا به معراج بالا بردند من به ساق عرش نگاه كردم نوشته بود: لَا إلَهَ إلَّا اللهُ، مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللهِ، أَيَّدْتُهُ بِعَلِيِّ، وَ نَصَرْتُهُ بِعَلِيٍّ «هيچ معبودي غير از الله نيست، محمّد فرستادۀ ماست كه من او را تأييد كردم به علي و ياري نمودم به علي». و در آنجا من دوازده نور را نظر كردم و از خداوند پرسيدم كه اي پروردگار من، اين نورها براي چه كساني است؟ ندا رسيد: اي محمّد اين انوار اماماني است از ذرّيّۀ تو.
أميرالمؤمنين عليه السّلام ميگويد: من گفتم: اي رسول خدا، آيا اسم ايشان را براي من نميگوئي؟!رسول خدا گفت: آري، تو امام و خليفۀ بعد از من هستي كه دين مرا ادا ميكني و به وعدههاي من وفا مينمائي و پس از تو دو پسرت حسن و حسين هستند و پس از حسين پسرش عليّ زين العابدين است و پس از علي پسرش محمّد كه باقر خوانده ميشود و پس از محمّد پسرش جعفر است كه صادق خوانده ميشود و پس از جعفر پسرش موسي است كه كاظم خوانده ميشود و پس از موسي پسرش عليّ است كه رضا خوانده ميشود و بعد از علي پسرش محمّد است كه زكي خوانده ميشود و پس از محمّد پسرش علي است كه نقي خوانده ميشود و پس از او پسرش حسن است كه امين خوانده ميشود و قائم از اولاد حسن است كه هم نام من است و شبيهترين مردم است نسبت به من، يَمْلاُهَا قِسْطاً وَ عَدْلاً كَمَا مُلِئَتْ جَوْراً وَ ظُلْماً ـ الحديث.[209] «او زمين را پر از داد و عدل ميكند بعد از آنكه از جور و ستم پر شده باشد».
ص180
و از جمله آنكه ابن شهرآشوب گويد: أميرالمؤمنين عليه السّلام در خطبۀ قَصيّه گفتهاند: الْعَجَبُ كُلُّ العَجَبِ بَيْنَ جُمَادَي وَ رَجَبٍ. و قوله عليه السّلام: وَ أَيُّ عَجَبٍ أعْجَبُ مِنْ أموَاتٍ يَضْرِبُونَ هَامَاتِ الاحْيَاء[210] «شگفت و تمام شگفت آن واقعهاي است كه بين ماه جُمادي و ماه رجب واقع ميشود» و نيز گفتهاند: «كدام شگفتي بالاتر از آنست كه مردگاني بر سر زندگاني بزنند»؟
أميرالمؤمنين عليه السّلام خبر دادند به كشته شدن جماعتي از اصحاب خود كه از جملۀ آنان است: حُجربن عَدي، رُشَيْد هَجَري، كُمَيْل بن زياد نَخَعي، مَيْثَم تَمّار، محمّد بن أكْتَم، خالد بن مَسعود، حبيب بن مَظاهر، جُوَيرِيَة بن مُسْهِر، عَمْرُوبْنُ حَمِق، قَنْبَر، مُذَرَّع[211] و غيرهم و به اوصاف كشندگان اينها و كيفيّت كشتنشان اشاره نمودهاند.[212]
شيخ مفيد در «ارشاد» گويد: و از همين قبيل است آنچه را كه عبدالعزيز بن صُهيب از أبوالعاليه روايت كرده است كه او گفت: مُزَرّع بن عبدالله به من گفت: شنيدم أميرالمؤمنين عليه السّلام ميگفت: أمْ وَاللهِ لَيُقْبِلَنَّ جَيْشُ حَتَّي إذَا كَانَ بِالبَيْدَاءِ خُسِفَ بِهِمْ «بلي سوگند به خدا كه لشكري روي ميآورد و چون در ميان بيابان ميرسد، زمين آنها را در كام خود فرو ميبرد».
أبوالعاليه ميگويد: من به مزرّع گفتم: اين خبر غيبي است كه براي من ميگوئي؟ مزرّع گفت: إحْفَظ مَا أَقُولُ لَكَ، وَاللهِ لَيَكُونَنَّ مَا أَخْبَرَنِي بِهِ أمِيرالمُؤمِنِينَ عليه السّلام وَ لَيُوخَذَنَّ رَجُلُ فَلَيُقْتَلَنَّ وَ لَيُصْلَبَنَّ بَيْنَ شُرْفَتَيْنِ مِن شُرَفِ هَذَا المَسْجِدِ «آنچه را كه به تو ميگويم به خاطر دار، و سوگند به خدا كه آنچه أميرالمؤمنين عليه السّلام به من خبر داده است واقع خواهد شد، و سوگند به خدا كه مردي دستگير ميشود و كشته ميشود و در بين دو محلّ جلو آمده از محلّهاي جلو آمدۀ اين مسجد همچون
ص181
بالكن، به دار آويخته ميشود».
أبُو العاليه ميگويد: من به وي گفتم: تو خبر غيب به من ميدهي؟ مزرّع گفت: حَدَّثَنِي الثِّقَةُ الْمَأمُونُ عَلِيُّ بْنُ أَبِيطَالِبٍ ! «اين خبري است كه مرد مورد وثوق و امانت: عليّ بن أبيطالب به من داده است».
أبُو العالِيَه ميگويد: فَمَا أتَتْ عَلَيْنَا جُمُعَةُ حَتَّي اُخِذَ مُزَرَّعُ فَقُتِلَ وَ صُلِبَ بَينَ الشُّرْفَتَينِ. قَالَ: وَ قَدْ كَانَ حَدَّثَني بِثَالِثَةٍ فَنَسِيتُهَا.[213] «هنوز يك هفته نشده بود و روز جمعهبراي ما نيامده بود، كه مزرّع را گرفتند وكشتند و بين دو بالكن از محلّهاي بر آمدۀ مسجد به دار زدند. أبوالعاليه ميگويد: مزرّع مطلب ديگري را نيز به من گفته بود كه من آن را فراموش كردهام».
اين حديث را ابن شهرآشوب در «مناقب» آورده است.[214] و مجلسي در «بحار الانوار» از «شرح نهج البلاغه» ابن أبي الحديد، از أبوداود طيالسي، از سليمان بن زريق، از عبدالعزيز بن صهيب، از أبوالعاليه از مزرّع اين حديث را بتمامه روايت ميكند و در پايان آن ابن أبي الحديد ميگويد: من ميگويم كه: حديث خَسْف به جيش را (فرو بردن زمين لشكر را) بخاري و مسلم در دو صحيح خود تخريج كردهاند از اُمّ سَلِمَه رضي الله عنه كه او ميگويد: شنيدم از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم كه ميگفت: يَعُوذُ قَوْمٌ بِالبَيْتِ حَتَّي إذَا كَانُوا بِالبَيْدَاء خُسِفَ بِهِمْ «قومي به خانۀ خدا پناه ميبرند تا زماني كه در ميان بيابان ميرسند همگي در كام زمين فرو ميروند».
اُمّ سلمه ميگويد: من گفتم: اي رسول خدا، شايد در ميان آنها كسي بوده است كه او را بر حركت اكراه كردهاند و يا خودش اين حركت را ناپسند داشته است. رسول خدا گفت: فرو ميروند. وليكن گفت: محشور ميشوند ـ يا گفت: مبعوث ميشوند ـ بر اساس نيّتهاي خود در روز قيامت.
ص182
راوي گفت: چون از حضرت أبوجعفر محمّد بن علي پرسيدند كه آيا اين زمين، بياباني است از مطلق زمينها؟ حضرت فرمود: كَلَّا، وَاللهِ إنَّهَا بَيْدَاءُ المَدِينَةِ «أبداً اينطور نيست. اين بيابان، بيابان مدينه است». بخاري بعضي از حديث را و مسلم بعض ديگرش را تخريج كرده است.[215]
ابن أبي الحديد در ذيل خطبۀ: فَقُمْتُ بِالامْرِ حِينَ فَشِلُوا، و تَطَلَّعْتُ حِينَ تَقَبَّعُوا[216] در ضمن فصلي كه در اخبار واردۀ معرفت امام عليّ بن أبيطالب عليه السّلام به اُمور غيبيّه تأسيس كرده است گويد: محمّد بن علي صرّاف، از حسين بن سُفيان،از پدرش، از شمير بن سدير أزدي روايت نموده است كه او گفت: علي عليه السّلام به عَمْرُوا بنُ حَمِق خُزاعي گفت: اي عَمْرو، در كجا فرود ميآئي و منزل مينمائي؟ گفت: در قوم خودم. حضرت فرمود: در آنجا منزل مكن. عَمْرو گفت: آيا در ميان بنوكنانه كه همسايگان ما هستند منزل بكنم؟ حضرت گفت: نه !عَمْرو گفت: آيا در ميان طائفۀ ثقيف منزل بنمايم. أميرالمؤمنين عليه السّلام گفت: فَمَا تَصْنَعُ بِالمَعَرَّةِ وَالمَجَرَّةِ ؟ «در اين صورت با مَعَرَّة و بَا مَجَرَّه چه خواهي كرد»؟ عمرو پرسيد: مَعَرَّه و مَجرّه چيست؟ حضرت گفت: دو گردنۀ آتش است كه از پشت كوفه خارج ميشود. يكي از آنها به سمت طائفۀ تَميم و بَكر بن وائل ميرود، و كم است كه كسي بتواند از آن خود را خلاص كند و رهائي بخشد. و گردنۀ آتش ديگر ميآيد و از سمت ديگر كوفه شروع ميكند، و كم است كساني كه اين آتش به آنها برسد و آنها را فرا گيرد، فقط داخل خانه ميشود و يك
ص183
اطاق و دو اطاق را ميسوزاند.
عَمرو گفت: پس در اين صورت من در كجا فرود آيم و منزل گزينم؟ أميرالمؤمنين عليه السّلام گفت: در طائفۀ بني عمرو بن عامر كه از قبيلۀ أزد هستند فرود آي و سكني گزين.
جماعتي كه اين كلام را شنيدند و در آنجا حضور داشتند با خود گفتند: مَا نَرَاهُ إلَّا كَاهِناً يَتَحَدَّثُ بِحَدِيثِ الْكَهَنَةِ «ما علي را نميبينيم مگر كاهني كه به گفتار كاهنان سخن ميگويد».
أميرالمؤمنين عليه السّلام در اين حال رو كردند به عَمْرو گفتند: يَا عَمْرُو إنَّكَ الْمَقْتُولُ بَعْدِي، وَ إنَّ رَأسَكَ لَمَنْقُولُ وَ هُوَ أوَّلُ رَأسٍ يُنْقَلُ فِي الإسلَامِ. وَالوَيْلُ لِقَاتِلِكَ !أمَا إنَّكَ لَا تَنْزِلُ بِقَوْمٍ إلَّا أسْلَمُوكَ بِرُمَّتِكَ، إلاّ هَذَا الحَيُّ مِنْ بَنِي عَمْرِو بنِ عَامِرٍ مِن الازْدِ، فَإنَّهُمْ لَنْ يُسْلِمُوكُ وَ لَنْ يَخْذُلُوكَ «اي عمرو، تو پس از من تحقيقاً كشته خواهي شد و تحقيقاً سر تو را نقل ميدهند و ميبرند و آن اوّلين سري است كه در اسلام ميبرّند و از جائي به جائي نقل مينمايند. اي واي بر قاتل تو !آگاه باشد كه تو در هيچ قومي فرود نميآيي و منزل نميكني مگر آنكه تو را با تمام وجودت تسليم ميكنند مگر اين طائفه از بني عَمْرو بن عامر كه از أزد هستند، ايشان تو را تسليم نميكنند و خوار و ذليل نمينمايند و تنها نميگذارند».
راوي روايت: شَمير بن سَدير ميگويد: قسم به خدا كه روزها سپري نشد تا آنكه در ايّام خلافت معاويه، عَمرو بن حَمِق پيوسته در بعضي از قبائل عرب از شدّت ترس و دهشت از جائي به جائي ميرفت و يك جا درنگ نمينمود تا بالاخره در ميان قوم خودش: بني خزاعه وارد شد. آنها وي را تسليم نمودند و او كشته شد و سرش را از عراق به شام براي معاويه بردند و آن اوّلين سري بود كه در اسلام از شهري به شهري حمل كردند.[217]
ص184
شيخ مفيد در «ارشاد» آورده است كه از همين قبيل است آنچه را كه جرير از مغيره روايت كرده است كه چون حجّاج به ولايت رسيد كُمَيل بن زياد را طلب كرد و كميل از وي فرار كرد. حجّاج عطاياي اقوام كميل را قطع كرد. چون كميل ديد كه اقوامش از عطايا محروم شدهاند گفت: من پيرمردي سالخورده هستم و عمر من تمام شده است و سزاوار نيست كه به جهت من قوم من از عطايشان محروم شوند. بنابراين خود به نزد حجّاج آمد و خودش را به وي تسليم كرد.
چون حجّاج وي را ديد، گفت: من در صدد بودم كه راهي را براي دستگيري تو بيابم. كميل گفت: دندانهاي نيش خود را بر من مگردان و بر سر من آنچه داري خراب مكن. سوگند به خدا كه از عمر من باقي نمانده است مگر به قدر غبار قليلي كه بزودي سپري گردد ، فَأقضِ مَا أَنتَ قَاضٍ، فإنَّ الْمَوْعِدَ لِلَّهِ، وَ بَعْدَ القَتْلِ الحِسزابُ، وَ لَقَدْ خَبَّرَنِي أمِيرُالمُؤمِنِينَ عليه السّلام إنَّكَ قَاتِلي. «پس اينك هر چه ميخواهي بكن و هر تصميمي داري بگير، زيرا موعد براي خداست و بعد از كشتن حساب است و أميرالمؤمنين عليه السّلام به من خبر داده است كه تو قاتل من هستي».
حجّاج گفت: الحُجَّةُ عَلَيْكَ إذَنْ «در اين صورت حجّت بر عليه تو قائم شده است». كميل گفت: ذَاكَ إذا كَانَ القَضَاءُ إلَيْكَ «آن امر تقدير الهي در اين شرط و صورتي است كه به دست تو تحقّق ميپذيرد و از راه اراده و حكم تو نافذ ميشود».
حجّاج گفت: آري، و تو از كساني بودي كه در كشتن عثمان بن عفّان دست داشتي. گردن او را بزنيد، گردن او را زدند.
مفيد گويد: اين خبري است كه عامّه از ثِقات خود نقل كردهاند و خاصّه هم در نقل با عامّه مشاركت نمودهاند. و مضمون آن از باب آن چيزي است كه ما در معجزات و براهين و بيّنات ذكر كردهايم.[218]
ص185
و أيضاً شيخ مفيد گويد: و از همين قبيل است آنچه اصحاب سير ـ سيره نويسان ـ از طرق مختف روايت كردهاند كه: روزي حجّاج بن يوسف ثقفي گفت: من دوست دارم كه به مردي از اصحاب أبوتراب دست يابم و با ريختن خون او به خدا تقرّب جويم به او گفتند: ما كسي را سراغ نداريم كه از قَنبَر غلام او، همنيشينياش با أبوتراب بيشتر بوده باشد.
حجّاج در طلب او فرستاد و او را به حضور حجّاج آوردند. حجّاج گفت: تو قنبر هستي؟ گفت: آري. گفت: تو أبو هَمدان هستي؟ گفت: آري. گفت: تو غلام عليّ بن أبيطالب هستي؟ گفت: خداوند مولاي من است و أميرالمؤمنين عليه السّلام ولي نعمت من است.
حجّاج گفت: از دين علي برائت و بيزاري بجوي. گفت: اگر من از دين او برائت بجويم تو مرا دلالت ميكني بر دين غير او كه از او أفضل باشد؟
حجّاج گفت: من كشندۀ تو هستم، حالا هر نوع كشته شدن را كه نزد تو محبوبتر است، اختيار كن !قنبر گفت: من اين اختيار را به تو ميدهم. حَجَّاج گفت: چرا؟ قنبر گفت: به جهت آنكه تو به همان گونه كه مرا بكشي، خودت نيز به همان گونه كشته ميشود و تحقيقاً أميرالمؤمنين عليه السّلام به من خبر داده است كه مردن من به صورت ذِبْح است. (سر بريدن از روي ظلم بدون حقّ). حجاجّ امر نمود تا او را ذبح كردند.
شيخ مفيد گويد. اين خبر همچنين از اخباري است كه از أميرالمؤمنين در علم غيب با سند صحيح آمده است و در باب معجزۀ قاهره و دليل روشن و علمي كه خداوند به آن حُجَج خود از پيامبران و رسولانش و اصفيائش عليهم السّلام اختصاص داده است به ظهور پيوسته است و اين هم مانند اخباري است كه گذشت.[219]
ابن أبي الحديد، از محمّد بن موسي عَنَزي، روايت كرده است كه او گفت:
ص186
مَالِكُ بنُ ضَمْرَة رُواسِي از اصحاب علي عليه السّلام بود و از كساني بود كه از ناحيۀ آن حضرت علم كثيري را در خود نهفته بود و همچنين با أبوذرّ غِفاري مصاحبت داشت و از علم او نيز بهره يافته بود.
مالك بن ضمره در ايّام بني اميّه ميگفت: اللهُمَّ لَا تَجْعَلنِي أشقَي الثَّلَاثَةِ «خداوندا، مرا بدبختترين اين سه نفر قرار مده». گفتند مراد از سه نفر كيانند؟ گفت: رَجُلُّ يُرْمَي مِن فَوقِ طَمَارٍ، وَ رَجُلٌ تُقطَعُ يَدَاهُ، وَ رِجْلَاهُ وَ لِسَانُهُ وَ يُصْلَبُ، وَ رَجُلُ يَمُوتُ عَلَي فِرَاشِهِ «مردي كه از مكان مرتفع به زير پرتاب ميكنند، و مردي كه دستها و پاها و زبان او را ميبرند و به دار ميآويزند، و مردي كه در رختخوابش ميميرد».[220]
بعضي از مردم او را مسخره ميكردند و ميگفتند: اين هم از دروغهاي أبوتراب است. راوي روايت: عنزي گويد: آنكه از مكان بلند به زير افكنده شد، هانب بن عروه بود، و آنكه دست و پا و زبانش بريده شد و به دار آويخته شد رُشَيد هَجَري بود، و مالك هم در رختخواب خود به مُرد.
و نيز ابن أبي الحديد از ابراهيم ثقفي، از ابراهيم بن عبّاس نَهدي، از مبارك بَجَلي از أبوبكر بن عيّاش، از مُجالد، از شَعْبي، از زياد بن نَضْر حارثي روايت كرده است كه گفت: من در حضور زياد بودم كه رشيد هجري را آوردند و او از خواصّ اصحاب علي عليه السّلام بود.
زياد به او گفت: خليل تو دربارۀ تو به تو چه گفته است كه ما انجام ميدهيم؟ رشيد گفت: تَقْطَعُونَ يَدَيَّ وَ رِجْلَيَّ وَ تَصْلُبُونَنِي «دستهاي مرا و پاهاي مرا ميبريد و مرا به دار ميكشيد». زياد گفت: أمَا وَاللهِ لَاكَذِّبَنَّ حَدِيثَهُ. خَلُّوا سِيلَهُ «آگاه ��اشيد كه سوگند به خدا اينك من روشن ميسازم كه گفتارش دروغ بوده است. او را آزاد كنيد بگذاريد راهش را بگيرد و برود».
چون رشيد خواست خارج شود، زياد گفت: او را برگردانيد ما چيزي را بهتر
ص187
از آنچه صاحبت به تو گفته است براي تو نمييابيم، زيرا اگر تو باقي بماني پيوسته براي ما بدي را ميجوئي !دو دست و دو پاي او را بريدند. چون بريدند، رشيد سخن ميگفت و گفتار بر زبان داشت، زياد گفت: اُصْلُبُوهُ خَنقاً فِي عُنُقِهِ «او را به دار بزنيد به طوري كه در اثر ريسمان دار خفه شود».
رشيد گفت: از آن چيزهائي كه مولايم به من گفته است يك چيز باقي مانده است و من نديدم كه آن را شما انجام داده باشيد. زياد گفت: إقطَعُوا لِسَانَهُ «زبانش را ببريد».
چون زبان وي را بيرون كشيدند تا ببرند، گفت: يكدم به من مهلت دهيد تا فقط يك كلمه بگويم. به او مهلت دادند. رشيد گفت: سوگند به خدا كه اين كار شما تصديق خبر أميرالمؤمنين است كه به من خبر داده است كه زبان مرا هم ميبرند. در اين حال زبانش را بريدند و با گردن به دار آويختند.[221]
* * *
و همچنين ابن أبي الحديد، از ابراهيم ثقفي در كتاب «غارات»، از احمد بن حسن مَثَمي روايت كرده است كه او گفت: مَيثَم تمّار غلام آزاد شدۀ عليّ بن أبيطالب عليه السّلام بود. وي غلامي بود از زني از بني أسد كه علي عليه السّلام او را از او خريد و آزاد كرد و به او گفت: اسمت چيست؟ گفت: سالم. أميرالمؤمنين به او گفت: رسول خدا صلّي الله عليه و آله وسلّم به من خبر داده است كه آن اسمي را كه پدرت در عجم براي تو
ص188
گذارده است، مَيثَم است. گفت: خدا و رسول خدا راست گفتهاند و تو اي أميرالمؤمنين راست گفتي !سوگند به خدا كه اسم من مَثَم است. حضرت فرمود: به اسم ديرين خود بازگرد و سالم را رها كن وليكن ما كنيهات را به سالم ميآوريم و به تو أبو سالم ميگوئيم.
راوي روايت: احمد بن حسن مَيثَمي ميگويد: علي عليه السّلام بر علوم كثيري و بر اسرار خفيّهاي از مقام وصيّت خود، او را مطّلع گردانيد و مَيثَم بعضي از آنها را براي مردم بازگو ميكرد و جماعتي از اهل كوفه در اين باره شك ميبردند و علي عليه السّلام را متّهم به دروغبندي و ايهام و تدليس ميكردند تا به جائي كه روزي أميرالمؤمنين عليه السّلام در محضر بسياري از اصحاب خود كه در ميان آنها هم شخص شاك بود و هم شخص با اخلاص، به او گفت: يا مَيثَم إنَّكَ تُؤخَذُ بَعْدِي وَ تُصْلَبُ، فَإذَا كَانَ اليَوْمُ الثَّانِي ابْتَدَرَ مُنْخَرَاكَ وَ فَمُكَ دَماً حَتَّي تُخْضَبُ لِحَيْتُكَ. فَإذا كَانَ اليَوْمُ الثَالِثُ طُعِنَتْ بِحَرْبَةٍ يُقْضَي عَلَيْكَ، فَانْتَظِرُ ذَلِكَ.
«اي ميثم، پس از من تو را ميگيرند و به دار ميزنند. چون روز دوم شود از دو سوراخ بيني و از دهان تو خون جاري ميشود به طوري كه محاسنت خضاب ميشود. و چون روز سوّم شود حربهاي بر تو فرود آرند كه با آن جانت گرفته شود، بنابراين در انتظار اين ايّام باش». و جائي كه تو را در آنجا به دار ميزنند بر درِ خانۀ عَمْرُوبنُ حِريث است. و تو دهمين از ده نفري هستي كه به دار ميزنند. و چوبۀ دار تو از همه كوتاهتر است و به زمين از همۀ آن افراد نزديكتر ميباشي. و من البته آن چوب نخلي كه تو را بر شاخۀ آن به دار ميزنند، به تو نشان ميدهم ـ و حضرت بعد از دو روز آن درخت نخل را به او نشان دادند.
مَيثَم از اين به بعد به كنار نخله ميآمد و نماز ميگزارد و ميگفت: بُورِكْتِ مِن نَخْلَةٍ، لَكِ خُلِقْتُ، وَ لِيَ نَبَتِ «اي نخله مبارك باشي، من براي تو آفريده شدهام و تو نيز براي من روئيدهاي». و پيوسته بعد از شهادت علي عليه السّلام مَيثَم به سراغ درخت ميآمد و با آن تجديد عهد مينمود تا آن درخت نخل را بريدند و مَيثَم مترصّد
ص189
شاخۀ آن بود و پيوسته در كنار شاخۀ آن رفت و آمد داشت و آن را ديدار ميكرد و مراقب آن بود و عَمرو بن حَريث را كه ملاقات ميكرد، به او ميگفت: من مجار خانۀ تو خواهم شد، حقّ مجاورت مرا به نيكوئي بگذار. امّا عمرو نميدانست كه مقصود ميثم چيست و به او ميگفت: آيا ميخواهي خانۀ ابن مسعود را خريداري كني يا خانۀ ابن حكيم را؟
احمد بن حسن مَيثمي گفت: مَيثَم در همان سالي كه در آن كشته شد، حجّ نمود و بر اُمُّ سلمه وارد شد. اُمُّ سلمه به او گفت: تو كيستي؟ گفت: من از اهل عراق هستم. اُمّ سلمه از نسبش سؤال كرد. ميثم گفت: من غلام آزاد شده عليّ بن أبيطالب هستم. اُمُّ سلمه گفت: أنتَ هَيثَمُ؟ «تو هيثمي»؟ ميثم گفت: بَلْ أنَا مَيثَمُ «بلكه من ميثم هستم». اُمُ سلمه گفت: سُبْحَانَ اللهِ، وَاللهِ لَرُّبَّمَا سَمِعْتُ رَسولُ الله صلّي الله عليه وآله وسلّم يُوصِي بِكَ عَلِيًّا في جَوْفِ اللَّيل «سبحان الله، سوگند به خدا كه من از رسول خدا شنيدم كه در وسط شب تار، سفارش تو را به علي مينمود».
مَيثَم از اُمّ سلمه، از حسين بن علي پرسيد. اُم سلمه گفت: در بستان خودش ميباشد. ميثم گفت: به او خبر بده كه من اشتياق دارم بر او سلام كنم و ما با يكديگر ربّ العالمين ملاقات خواهيم كرد إن شاءالله. و من در امروز قدرت بر ديدار او را ندارم و قصد مراجعت دارم.
اُمُّ سلمه عطر خواست و محاسن ميثم را عطرآگين نمود، ميثم به وي گفت: أمَا إنَّهَا سَتُخْضَبُ بِدَمٍ «هان اي اُمّ سلمه كه بزدوي اين محاسن به خون رنگين ميشود». اُمّ سلمه گفت: چه كسي به تو اين را خبر داده است؟ ميثم گفت: أنبَأنِي سَيِّدي «سيّد و آقاي من خبر داده است» اُمُّ سلمه گريست و گفت : إنَّهُ لَيْسَ بِسَيِّدِكَ وَحْدَكَ وَ هُوَ سَيِّدي وَ سَيِّدُ الُمسْلِمِينَ «تحقيقاً او سيّد و سالار تو تنها نيست، او سيّد و سالار من و سيّد و سرور مسلمين است».
در اين حال اُمّ سلمه با ميثم وداع كرد و ميثم به سوي كوفه روان شد و در كوفه وارد شد. او را گرفتند و به نزد عبيدالله بن زياد بردند و گفتند: اين مرد از
ص190
برگزيدهترين افراد نزد أبوتراب است. عبيدالله بن زياد گفت: وَيْحَكُمْ هَذَا الاعْجَمِيُّ؟ «اي��� واي بر شما، اين مرد عجمي اين مقام را داشته است»؟ گفتند: آري، عبيد الله به او گفت: خدايت كجاست؟ گفت: در كمينگاه ستمگران.
عبيدالله گفت: به من اين طور رسيده است كه أبوتراب تو را از همۀ اصحاب خود مقدّم ميداشته است و تو همنشين وحيد و يار فريد او بودهاي. مثم گفت: بعضي از اين امور بوده است، اينك تو چه قصدي داري؟ عبيدالله گفت: گفته ميشود كه أبوتراب بر آنچه بر سر تو خواهد آمد، تو را خبردار كرده است. ميثم گفت: آري او مرا خبردار كرده است.
عبيدالله گفت: چه چيز را به تو خبر داده است كه من بر سرت ميآورم؟ ميثم گفت: به من خبر داده است كه تو دهمين از ده نفري هستي كه به چوبۀ دار آويزان ميكنند و چوبۀ دار من از همه كوتاهتر است. و من از همۀ آنها به زمين نزديكترم، عبيدالله گفت: من تحقيقاً با اين گفتار أبوتراب مخالفت ميكنم؟
ميثم گفت: وَيْحَكَ ! چگونه قدرت بر مخالفت داري؟ زيرا كه او از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم خبر داده است و رسول خدا از جبرائيل خبر داده است و جبرائيل از خدا خبر داده است. تو چگونه ميتواني مخالفت اينها را بنمائي؟ سوگند به خدا آن محلّي را كه در آنجا به دار آويخته ميشوم شناختهام كه كدام نقطه از كوفه است و من اوّلين كسي هستم كه در اسلام بر دهان من لگام ميزنند و همانطور كه اسبان را لجام ميزنند بر دهان من لجام ميزنند.
عبيدالله دستور داد تا او را حبس كردند و با وي نيز مُختار بن أبي عُبَيدَة ثَقَفي را حبس كرد. ميثم در زندان به رفيق زنداني خود مختار گفت: تو از اين محبس رهائي مييابي و براي طلب خون حسين قيام ميكنيم و اين مرد جبّاري را كه ما در زندان او هستيم ميكشي و با گامهايت بر روي جبهه و پيشاني و گونههاي او ميگذاري.
چون عبيدالله بن زياد، مختار را از زندان خواست تا او را بكشد پسُت از
ص191
جانب يزيد آمد و نامهاي براي عبيدالله آورد كه مختار را رها كند. و اين به جهت آن بود كه خواهر مختار زن عبدالله بن عمر بن خطّاب بود. خواهر مختار از شوهرش عبدالله بن عمر خواست تا نزد يزيد شفاعت كند و عبدالله شفاعت كرد و شفاعتش پذيرفته شد و يزيد نامهاي توسّط قاصد پست فرستاد و عبيدالله را امر كرد تا مختار را رها كند. قاصد پست درست در وقتي به كوفه رسيد كه مختار را از زندان براي كشتن بيرون آورده بودند. بنابراين مختار را آزاد كردند.
و امّا ميثم را بعد از مختار از زندان بيرون آوردند تا به دار بكشند، و عبيدالله گفت: سوگند به خدا كه من حكم أبوتراب را دربارۀ او جاري ميكنم در راه مردي به ميثم برخورد كرد و گفت: مَا كَانَ أغْنَاكَ عَنْ هَذَا يَا مَيْثَمُ ؟ «اي ميثم، چه چيز ميتواند جلوي اين دار كشيدن را بگيرد و به فرياد تو برسد»؟ ميثم لبخندي زده تبسّمي نمود و گفت: لَهَا خُلِقْتُ وَ لِيَ غُذِيَتْ «من براي اين نخله آفريده شدهام و آن هم براي من تغذيه شده و پرورش يافته است».
چون ميثم را بر چوبۀ دار بالا بردند، مردم در اطراف ميثم در كنار خانۀ عَمْرُو بنُ حَريث جمع شدند. عمرو بن حريث گفت: ميثم به من ميگفت: من مجاور خانۀ خواهم شد. فلهذا عمرو، كنيزك خود را امر كرد تا هر شب زير چوبۀ دار را جارو زند و آب بپاشد و با مجمرهاي از بوي خوش آن فضا را معطّر كند.
ميثم در بالاي دار شروع كرد به بيان فضائل بني هاشم و زشتيهاي بني اميّه در حالي كه در روي چوبۀ دار محكم بسته شده بود. به ابن زياد گفتند: اين بنده، شما را مفتضح و رسوا ساخت. ابن زياد گفت: بر دهان او لجام بزنيد. و ميثم اوّلين خلق خدا بود كه در اسلام بر دهانش لگام زدند. چون روز دوم فرا رسيد از دو سوراخ بيني و از دهان او خون جاري شد. و چون روز سوّم رسيد با حربهاي بر بدن او زدند تا جان داد. و كشته شدن ميثم ده روز قبل از آنكه حسين عليه السّلام به كربلا وارد شود، بوده است.[222]
ص192
باري همان طور كه ذكر شد اينگونه إخبارهاي غيبي كه از اصحاب آن حضرت بروز نموده است نه فقط اخباري بوده است كه أميرالمؤمنين عليه السّلام در خصوص آن واقعه به آنها داده است بلكه به واسطۀ روشني دل و صافي شدن صفحۀ ضمير و ذهن ايشان به تعليم و تربيت و تزكيۀ آن حضرت بوده است. كه به هر امري واقف و جريان امور آينده و هنوز به وقوع نرسيده را در آن آيينه مشاهده نموده و از آن إخبار ميدادهاند. و در بعضي از اصحاب آن حضرت به طوري اين معني تقويت يافته بود كه بدان مشهور شدند، همچنانكه رُشَيد هَجَري را رُشَيْد البَلايَا ميگفتند.
وجود اقدس أميرالمؤمنين عليه السّلام بر همۀ اين امور محيط بود و علم حضوري او در همۀ احوال با نفس شريفش عجين شده و آميخته بود و حكم غريزه و صفات اوّليّه و ذاتيۀ او گشته بود. صلوات الله عليه.
* * *
در «نهج البلاغه» گويد: أرْسَلَهُ دَاعِياً إلَي الحَقِّ وَ شَاهِداً عَلَي الخَلْقِ، فَبَلَّغَ رِسَالَاتِ رَبِّهِ غَيْرَ وَ إن وَ لَا مُقَصِرٍ، وَ جَاهَدَ فِي اللهِ أعْدَاءَهُ غَيْرَ وَاهِنٍ وَ لَا مُعَذِرٍ، إمَامُ مَنِ اتَّقَي، وَ بَصَرُ مَنِ اهْتَدَي «خداوند، پيامبرش را فرستاد در حالي كه دعوت كنندۀ به سوي حقّ بود و شاهد و گواه بر خلق. پس او بدون آنكه كندي كند و تثاقل ورزد و يا كوتاهي كند و تقصير نمايد، رسالات و پيامهاي پروردگارش را به مردم رسانيد، و بدون آنكه
ص193
سستي ورزد و يا عذر غير قابل قبول بياورد، با دشمنان خدا در راه خدا جهاد نمود. اوست امام و پيشواي كسي كه تقوا پيشه سازد و چشم است براي كسي كه راه را بيابد».
و از جملۀ اين خطبه است: لَوْ تَعْلَمُونَ مَا أعْلَمُ مِمَّا طُوِيَ عَنكُمْ غَيْبُهُ إذاً لَخَرَجْتُمُ إلَي الصُّعَداتِ تَبْكُونَ عَلَي أعْمَالِكُمْ، وَ تَلْتَدِمُونَ عَلَي أنفُسِكُمْ، وَ لَتَركْتُمْ أمْوَالَكُمْ لَا حَارِسَ لَهَا وَ لَا خَالِفَ عَلَيْهَا، وَ لَهَمَّتْ كُلَّ امْرِيٍ نَفْسُهُ لَا يَلْتَفِتْ إلَي غَيْرِهَا، وَلَكِنَّكُمْ نَسِيتُمْ مَا ذُكِّرْتُمْ، وَ أَمِنْتُمْ مَا حُذِّرْتُمْ، فَتَاهَ عَنكُمْ رَأيُكُمْ، وَ تَشَتَّتَ عَلَيْكُمْ أَمْرُكُمْ ـ الي آخر خطبه.[223]
«اگر شما ميدانست��د، آنچه را كه من ميدانم از آنچه اطّلاع به غيبش براي شما پيچيده و نهفته شده است، در آن هنگام از خانههايتان بيرون ميشديد و به راهها و جادّهها ميرفتيد و بر اعمال خود ميگريستيد و مانند زنان بچّه مرده و عزيز خود را از دست داده كه بر سر و صورت خود ميزنند شما نيز بر جانهاي خود و نفسهاي خود ميزديد و نوحه سر ميداديد و هر آينه اموال خود را رها ميكرديد به طوري كه نگهباني نداشت و كسي كه به جاي شما بر آن گماشته شود و از آنها پاسداري كند نبود، و جان و نفس هر كسي او را به حزن و اندوه مشغول ميساخت و به درون توجّه ميداد، به طوري كه التفات به غير خودش نكند، وليكن شما كساني هستيد كه آنچه را كه به شما تذكّر دادهاند فراموش كردهايد و از آنچه از آن بر حذر داشتهاند در امن و امان بسر برديد و بنابراين رأي شما از دست شما بيرون رفت و گم شد و امر شما بر شما متشتّت و دگرگون گشت».
پاورقي
[197] ـ «مناقب» ج 1 ، ص 431 ، و «بحار الانوارش ج 9 ، ص 588 .
[198] ـ «بحار الانوار» ج 9 ، ص 588 و «نهاية» ابن اثير جزري ، ج 4 ، ص 113 .
[199] ـ «بحار الانوار» ج 9 ، ص 588 و «نهاية» ابن اثير جزري ، ج 4 ، ص 113 .
[200] ـ «بحار الانوار» ج 9 ، ص 588 و «نهاية» ابن اثير جزري ، ج 4 ، ص 113 .
[201] ـ «مناقب» طبع سنگي ، ج 1 ، ص 431 و «بحار الانوار» طبع كمپاني ، ج 9 ، ص587
[204] ـ «مناقب» طبع سنگي ، ج 1 ، ص 431 و «بحار الانوار» طبع كمپاني ، ج 9 ، ص 588 و در شرح اين عبارات گويد : فيروزآبادي گويد : نَجْدُ الجاح موضعي است در يمن ، و روضۀ خاج بين مكه و مدينه است . و گويد : صغانيان محلّ بزرگي است از قراء در ماوراء النهر . و صاغاني معرّب جغانيان است ، و بعضي از الفاظ حديث معنايش مشخص نيست .
[205] ـ ابن شهر آشوب در «معالم العلماء» ص 63 در تحت شمارۀ 466 گويد : علي بن محمّد بن علي خزّاز رازي و يقال له القمّي ، له كتب في الكلام و في الفقه ، من كتبه «الاحكام الشرعية علي مذهب الاماميّة» ، «الايضاح في الاعتقاد» ، «الكفاية في النّصوص» . و شيخنا العلاّمة الآغا بزرگ طهراني در «الذريعة» ج 18 ، ص 86 و ص 87 در تحت شمارۀ 806 گفتهاند : «كفاية الاثر في النّص علي الائمّة الاثني عشر» للشيخ الاقدم علي بن محمّد بن علي خزّاز رازي است كه به او قمّي ميگويند . او از شيخ صدوق و از أبو مفضّل محمّد بن عبدالله شيباني و از قاضي أبوالفرج معافابن زكريا و از أبوعبدالله حسين بن سعيد خزاعي و از علي بن حسين بن علي بن مندة و از احمد بن محمّد بن عيّاش جوهري صاحب كتاب «مقتضب الاثر» روايت ميكند . ابن شهرآشوب در «معالم» از اين كتاب نام برده و به «كفاية النّص» تعبير نموده است و مولي محمّد باقر مجلسي در «بحار» از اين كتاب نقل كرده است و چنين پنداشته است كه اين كتاب از صدوق و يا مفيد است . و اين پندار بدون وجه است .
[206] ـ «كفاية الاثر في النُّصوص علي الائمّة الاثني عشر» در مجموعهاي كه با «اربعين» مجلسي و با «خرايج و جرايح» راوندي در يك جلد تجليد شده است ، ص 315 و ص 316 . البته اين روايت تتمه دارد و ما به مقدار نياز در اينجا كه اخبار حضرت از ملوك بني عباس است ذكر كرديم و نيز همين مقدار را «مناقب» ج 1 ، ص 429 و در «بحار الانوار» طبع كمپاني، ج 9 ، ص 589 از «كفاية الاثر» روايت كرده است .
[207] ـ در «شرح قاموس» گويد : رُخام بر وزن غُراب سنگي است سفيد و سست معروف است و آنچه هست از او به رنگ شراب يا زرد يا به رنگ سار و آن مرغي است . پس از اصناف سنگ است .
[208] ـ «بحار الانوار» ج 9 ، ص 590 .
[209] ـ «كفاية الاثر» ص 316 .
[210] ـ «مناقب» طبع سنگي ، ج 1 ، ص 430 .
[211] ـ در نسخه بدل مزرّع با زاء آمده است .
[212] «مناقب»طبع سنگي،ج1،ص430.
[213] ـ «ارشاد» طبع سنگي ، ص 180 و ص 181 و «شرح نهج البلاغه» ابن أبي الحديد طبع مصر دار الاحياء و تحقيق محمّد أبوالفضل ابراهيم ، ج 2 ، ص 294 و ص 295 .
[214] ـ «مناقب» طبع سنگي ، ج 1 ، ص 428 .
[215] ـ «بحار الانوار» طبع كمپاني ، ج 9 ، ص 594 ، و طبع حروفي ، ج 41 ، ص 346 و ص 347 و «شرح نهج البلاغه» ابن أبي الحديد ، طبع دار الاحياء و تحقيق محمد أبوالفضل ابراهيم ، ج 2 ، ص 294 و ص 295 .
[216] ـ خطبۀ 37 ، از «نهج البلاغه» .
[217] ـ «شرح نهج البلاغه» طبع مصر ، دار الاحياء و تحقيق محمّد أبوالفضل ابراهيم ، ج 2 ، ص 289 و ص 290 و «بحار الانوار» طبع كمپاني ، ج 9 ، ص 592 و ص 593 و از طبع حروفي ، ج 41 ، و ص 342 از «شرح نهج البلاغه» ابن أبي الحديد .
[218] ـ «ارشاد» طبع سنگي ، ص 181 .
[219] ـ «ارشاد» طبع سنگي ، ص 181 و ص 182 .
[220] ـ «شرح نهج البلاغه» طبع مصر ، دار الاحياء ، ج 2 ، ص 295 .
[221] ـ «شرح نهج البلاغه» طبع دار الاحياء ، ج 2 ، ص 294 و نيز اين روايت را شيخ مفيد در «ارشاد» طبع سنگي ، ص 180 با همين سند ذكر كرده است و در پايان آن گفته است : مؤالف و مخالف از مردم مورد وثوق خود از اين راويان اين حديث را ذكر كردهاند و امر اين قضيه در نزد جميع مشهور است . و اين نيز از جمله معجزات و اخبار از غيوب أميرالمؤمنين عليه السّلام محسوب ميشود و أيضاً مجلسي در «بحار الانوار» طبع كمپاني ، ج 9 ، ص 594 از «شرح نهج البلاغه» ابن أبي الحديد روايت نموده است .
[222] ـ «شرح نهج البلاغه» طبع مصر ، دار الإحياء ، ج 2 ، ص 291 تا ص 294 . و تمام اين حديث را مجلسي در «بحار الانوار» طبع كمپاني ، ج 9 ، ص 593 و ص 594 از «شرح نهج البلاغه» از «غارات» ابراهيم ثقفي روايت كرده است . و نيز شيخ مفيد ، در «ارشاد» طبع سنگي ، ص 178 تا ص 180 آورده است و در ذيل آن گويد : و اين از جمله اخبار از غيب أميرالمؤمنين عليه السّلام است كه محفوظ مانده است ، و ذكر آن شايع و روايت آن در ميان علماء مستفيض است . و ابن حَجَر عسقلاني در كتاب «الاصابة» ج 3 ، ص 479 در تحت شمارۀ 8474 احوال ميثم را از مؤيّد بن نعمان به عين عبارات «ارشاد» نقل كرده است و گفته است كه ميثم در كوفه ساكن بود و ذرّيۀ او در كوفه هستند .
[223] ـ تتمۀ اين خطبه را كه وَلَوَدِدْتُ إنَّ الله فَرّق بيني و بينكم و ألحقني بمن هو أحقّ بي منكم . تا آخر آن ميباشد ، ما در ص 104 از همين مجلّد آوردهايم .