قاضي جليس شاعر قرن ششم كه نامش أبوالمعالي عبدالعزيز بن حسين بن حُباب أغلبي است، در ضمن قصيدهاي ميگويد:
لَهْفِي لِقَتْلَي الطَّفِّ إذْ خَذَلَ الْمُصاحِبُ وَالْعَشِيرُ 1
وَافَاهُمُ فِي كَرْبَلَا يَوْمٌ عَبُوسٌ قَمْطَرِيرٌ 2
دَلَفَتْ لَهُمْ عُصَبُ الضَّلَا لِ كَأنَّمَا دُعِيَ النَّفِيرُ 3
عَجَبًا لَهُمْ لَمْ يَلْقَهُمْ مِنْ دُونِهِمْ قَدْرٌ مُبِيرُ 4
أيُمَارُ فَوْقَ الارْضِ فَيْـ ـضُ دَمِ الْحُسَيْنِ وَ لَا تَمُورُ؟ 5
أتَرَي الْجِبَالَ دَرَتْ وَ لَمْ تَفْذِفْهُمُ مِنْهَا صُخُورُ؟ 6
أمْ كَيْفَ إذْ مَنَعُوهُ وِرْ دَ الْمَاءِ لَمْ تَغُرِ الْبُحُورُ؟ 7
حَرُمَ الزُّلَالُ عَلَيْهِ لَـ ـمَّا حُلِّلَتْ لَهُمُ الْخُمُور[165]ُ 8
1 ـ «اندوه و حسرت من براي كشتگان كربلاست، در آن وقتي كه همنشينان و نزديكان او، وي را تنها و بيياور گذاردند.
2 ـ در كربلا روزي سخت با چهرۀ گرفته و زشت بسراغ آنها آمد و ايشان را استقبال نمود.
3 ـ گروهها و دستههاي گمراهي و ضلال در برابر آنها آمد، بطوريكه گويا براي مفاخرت و برابري در مقام، به جنگ او فرا خوانده شدهاند.
ص146
4 ـ اي بسي شگفت است كه غير از آن كشتگان، مقدار قابل توجّهي كه بتواند آن گروهها را هلاك كند، با آنها ضميمه نشد.
5 ـ آيا چگونه ميشود كه بر روي زمين خون حسين جاري شود و زمين به تزلزل و اضطراب نيفتد؟
6 ـ و آيا تو ميپنداري كه كوهها كشته شدن او را فهميده است و از خود سنگهائي را بسويشان پرتاب ننمودهاست؟
7 ـ و يا چگونه در وقتي كه حسين را از ورود به آب منع كردند درياها فرو نرفت و خشك نشد؟
8 ـ آب زلال بر او منع شد در وقتي كه ايشان نوشيدن شرابها را بر خود حلال دانستند».
و نيز در قصيدۀ بيست بيتي خود، از جمله ابيات زير است كه ما بدان تبرّك جسته و اين بحث را خاتمه ميدهيم:
حُبِّي لآلِ رَسُولِ اللهِ يَعْصِمُنِي مِنْكُلِّإثْمٍوَ هُمْ ذُخْرِي وَ هُمْ جَاهِي 1
يَا شِيعَةَ الْحَقِّ قُولِي بِالوَفَاء لَهُمْ وَ فَاخِري بِهِمُ مَنْ شِئتِ أوْ بَاهِي 2
إذَا عَلَقْتِ بِحَبْلٍ مِنْ أبِي حَسَنٍ فَقَدْ عَلَقْتِ بِحَبْلٍ فِي يَدِاللهِ 3
حَمَي الإلَهُ بِهِ الإسْلَامَ فَهُوَ بِهِ يُزْهِي عَلَي كُلِّ دِينٍ قَبْلَهُ زَاهِ 4
بَعْلُ الْبَتُولِ وَ مَا كُنَّا لِتَهْدِيَنَا أئِمَّةٌ مِنْ نَبِيَّ اللهِ لَوْ لَاهِي 5
نَصَّ النَّبِيُّ عَلَيْهِ فِي الْغَدِيرِ فَمَا زَوَاهُ إلاّ ظَنِينٌ دِينُهُ وَاهِ[166]
1 ـ «محبّت من به اهل بيت رسول خدا، مرا از هر گناهي حفظ ميكند، و ايشانند ذخيرۀ من و ايشانند مايۀ شرف و افتخار من.
2 ـ اي شيعۀ حق، اعتقاد به وفاي براي آنها داشته باش و به آنان بر هر كس كه خواهي افتخار يا مباهات نما.
3 ـ هر گاه به ريسمان ابوالحسن عليه السّلام چنگ زني هر آينه به ريسماني كه در
ص147
دست خداست چنگ زدهاي.
4 ـ خداوند اسلام را به سبب او حفظ و حمايت كرده است، از اينرو اسلام به سبب او بر تمام اديان پيش از خود مباهات ميورزد.
5 ـ علي شوهر بتول است و اگر بتول نبود، ما از پيغمبر خدا امامان و پيشواياني كه ما را هدايت كنند نداشتيم.
6 ـ پيغمبر در روز غدير بر امامت و ولايت او تصريح نمود. و بنابراين كسي علي را منزوي نكرد مگر آن كه دينش سست و متّهم بود».
ص151
بسم الله الرّحمن الرّحيم
و صلّي الله عليه محمّد وآله الطّاهرين
و لعنة الله علي أعدائهم أجمعين من الآن إلي قيام يوم الدّين
و لا حَوْلَ و لا قوّةَ إلاّ بالله العليّ العظيم
قال الله الحكيم في كتابه الكريم:
إِقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ * خَلَقَ الْإِنسَـٰنَ مِنْ عَلَقٍ * إِقْرَأْ وَ رَبُّكَ الاكْرَمُ * الَّذِينَ عَلَّمَ بِالْقَلَمِ * عَلَّمَ الْإِنْسَـٰنَ مَا لَمْ يَعْلَمْ.[167]
«بخوان به اسم پروردگارت، آن كسي كه خلق كرده است. انسان را از خون منجمد و بسته شده خلق نموده است. بخوان و پروردگار تو بخشندهتر و عطايش از همه افزونتر است. آن كسي كه با قلم تعليم نمود. و به انسان تعليم نمود آنچه را كه نميدانست».
در «تفسير صافي» از تفسير قمّي نقل كرده است كه اين سوره، اوّلين سورهاي است كه بر پيغمبر نازل شده است. جبرئيل بر محمّد صلّي الله عليه وآله وسلّم فرود آمد و گفت: يَا مُحَمَّدُ إقْرَأْ «اي محمّد بخوان». رسول خدا گفت: چه بخوانم؟ گفت: «إِقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَق» يَعْنِي خَلَق نُورَكَ الْقَدِيمَ قَبْلَ الاشْيَاء،[168] «بخوان به نام پروردگارت، آن كه خلق كرده است. يعني نور قديم تو را قبل از خلقت اشياء آفريده است».
و حضرت استاد ما علاّمۀ طباطبائي ـ أفاض الله علينا من بركات رَمسه ـ
ص152
در تفسير خود چنين گفتهاند: مفعول در «بخوان» محذوف است. و باء در باسْمِ متعلّق است به مُقَدَّر مثل مُفْتَتِحًا يا مُبْتَدِءًا و يا براي مُلابست است. يعني: بخوان قرآن را بنا بر تلقّي وحيي كه فرشتۀ وحي به تو ميكند، و در ابتداي خواندنت و يا در گشودن خواندن و يا همراه با خواندن، اسم پروردگارت كه تو را آفريده است بوده باشد.
و منظور از رَبُّكَ الَّذِي خَلَقَ، حصر و انحصار مقام ربوبيّت است در ذات أقدس خداوند عزّ اسمه، و اين مقتضي توحيد در ربوبيّت است. زيرا مشركين ميگفتند خداوند سبحانه غير از كار خلقت و آفرينش از وي چيزي ساخته نيست، و ربوبيّت كه عبارت است از سلطنت و تدبير اُمور، متعلّق به فرشتگان مقرّب خداوند و متعلّق به مقرّبين از ��نّ و انس ميباشد. فلهذا خداوند براي رد كردن اين عقيدۀ باطل عبارت رَبُّكَ الَّذِي خَلَقَ را آورد، تا نصّي باشد بر آنكه هم مقام خلقت و آفرينش، و هم مقام ربوبيّت و تدبير امور و سلطنت در امر و نهي و فرمان در امور اختصاص به خداوند دارد. و باء در عَلَّمَ بِالْقَلَم براي سببيّت است. يعني تعليم قرائت و يا كتابت را بواسطۀ قلم نموده است. و اين كلام براي تقويت نفس رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم است و براي زدودن اضطراب و پاك نمودن تشويشي است كه براي حضرت پيدا ميشود كه چگونه او را امر به خواندن و قرائت ميكنند در حاليكه او اُمّي است. درس نخوانده و مكتب نرفته و ننوشته است. مثل اينكه گفته شود: بخوان كتاب پروردگارت را، آن خدائي كه به تو وحي ميفرستد، و نترس و نگران مباش زيرا پروردگار تو بخشندهترين و عطا كنندهترين بخشندگان است، و اوست كه انسان را بواسطۀ قلم كه با آن مينويسد، تعليم كرده است. اين چنين خداوندي قادر است كه به تو خواندن كتاب خود را كه وَحْي است با آنكه درس نخواندهاي و اُمّي هستي تعليم كند و يا بدهد، و خداوند به تو امر كرده است كه بخوان و اگر هر آينه تو را بر خواندن آن قدرت نميبخشيد چنين امري هم به تو نمينمود.
و به دنبال اين، خداوند سبحانه نعمت را تعميم داده و تعليم به انسان را دربارۀ
ص153
چيزهائي كه نميداند ذكر نموده و گفت: عَلَّمَ الْإِنسَـٰنَ مَا لَمْ يَعْلَمْ. و اين براي زيادي تقويت قلب رسول خدا و آرامش خاطر اوست. و قرائت كتاب عبارت است از: جمع كردن حروف و كلمات آن بطور انضمام در ذهن، و اگر چه بدان تلّفظ نشود. بلكه فقط در ذهن اين ضمّ و ضميمه حاصل گردد. و مراد، امر به تلقّي وحيي است كه ملائكۀ وحي قرآن را مينمايند.[169]
و عليهذا تمام علوم حضرت رسول الله صلّي الله عليه وآله وسلّم بواسطۀ فرشتگان وحي بر او بوده و قرائت آن عبارت است از: خواندن، و تثبيت در ذهن و قلب، و عمل و رفتار بر مقتضاي آن.
رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم آنچه را كه ميدانستند به وصيّ خود حضرت أميرالمؤمنين عليه السّلام به همانگونه تعليم نمودهاند. يعني همان تثبيت معاني نوريّه و مدركات عاليۀ قدسيّهاي كه بوسيلۀ بزرگترين فرشتۀ حضرت حقّ: جبرائيل و يا رُوح كه از ملائكه عظيمتر است، به آنحضرت وحي شده است آنحضرت به أميرالمؤمنين عليه السّلام تعليم نمودهاند. أميرالمؤمنين عليه السّلام در اواخر خطبۀ قاصعه ميفرمايد:
وَ لَقَدْ قَرَنَ اللهُ بِهِ صَلَّي اللهُ عَلَيْهِ وَءَالِهِ وَسَلَّمَ مِنْ لَدُنْ أنْ كَانَ فَطِيمًا أعْظَمَ مَلَكٍ مِنْ مَلَائِكَتِهِ يَسْلُكُ بِهِ طَرِيقَ الْمَكَارِمِ وَ مَحَاسِنَ أخْلَاقِ الْعَالَمِ لَيْلَهُ وَ نَهَارَهُ. وَ لَقَدْ كُنْتُ أتَّبِعُهُ اتِّبَاعَ الْفَصِيلِ أثَرَ اُمِّهِ. يَرْفَعُ لِي فِي كُلِّ يَوْمٍ مِنو أخْلَاقِهِ عَلَمًا وَ يَأْمُرُنِي بِالإقْتِدَاءِ بِهِ. وَ لَقَدْ كَانَ يُجَاوِرُ فِي كُلِّ سَنَةٍ بِحِرَاءَ فأرَاهُ وَ لَا يَرَاهُ غَيْرِي. وَ لَمْ يَجْمَعْ بَيْتٌ وَاحِدٌ يَؤْمَئذٍ فِي الإسْلَامِ غَيْرَ رَسُولِ اللهِ صَلَّي اللهُ عَلَيْهِ وَءَالِهِ وَسَلَّمَ وَ خَدِيَجَةَ وَ أَنَا ثَالِثُمُهَا. أرَي نُورَ الْوَحْيِ وَالرِّسَالَةِ، وَأشُمُّ رِيحَ النُّبُوَةِ.
وَ لَقَدْ سَمِعْتُ رَنَّةَ الشَّيْطَانِ حِينَ نَزَلَ الْوَحْيُ عَلَيْهِ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَءَالِهِ وَسَلَّمَ فَقُلْتُ: يَا رَسُولَ اللهِ مَا هَذِهِ الرَّنَّةُ؟ فَقَالَ: هَذَا الشَّيْطَانُ أيِسَ مِنْ عِبَادَتِهِ. إنَّكَ تَسْمَعُ مَا أَسْمَعُ وَ تَرَي مَا أَرَي إلَّا أنـَّكَ لَسْتَ بِبَنِيٍّ وَلَكِنَّكَ وَزِيرٌ، وَ إنَّكَ لَعَلَي خَيْرٍ.[170]
ص154
«و خداوند پيوسته با رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم از آن هنگامي كه طفل بود و او را از شير باز گرفتند، عظيمترين فرشته از فرشتگان خود را همراه و همنشين با او نمود تا او را در راه مكارم و كرامتهاي صفات حميده و خلق و خوي پسنديده، راه ببرد و محاسن اخلاق عالم و نيكوئيهاي جهان را بدو بياموزد و تعليم كند، و اين همراهي و همصحبتي در همۀ اوقات رسول خدا بود، چه در شبهاي او و چه در روزهاي او.
و من نيز حقًّا و تحقيقاً عادت و روشم اين بود كه هميشه ملازم و پيرو و دنباله رو او بودم به مانند دنباله روي و پيروي كه بچّۀ شترِ از شير گرفته شده به دنبال مادر خود دارد كه به هر جا كه مادرش برود و بچرخد و حركت كند او هم به دنبال او ميرود. پيامبر در هر روزي براي من از اخلاق خودش نشانهاي را كه نمونۀ محامد و محاسن شِيَم و صفات نيكو بود، بر ميافراشت و مرا نيز امر ميفرمود كه به وي اقتدا نمايم. و حقًّا و تحقيقاً در هر سال مقداري از اوقات خود را در غار حِراء[171] ميگذرانيد و مجاورت در آنجا را ميگزيد، و فقط من از او خبر داشتم، او را ميديدم و هيچكس غير از من او را نميديد. و در آن روز هيچ خانهاي در دنيا نبود
ص155
كه بر اصل و اساس اسلام افرادي را در خود جاي دهد و گرد آورد، غير از خانهاي كه رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم و خديجه در آن گرد آمده بودند و من سوّمي آن دو نفر بودم. من نور وحي و رسالت را ميديدم و بوي نبوّت را استشمام ميكردم.
و هر آينه تحقيقاً من صداي نالۀ شيطان را در وقتي كه وحي بر او فرود ميآمد، ميشنيدم و به او گفتم: اي رسول خدا اين ناله، نالۀ كيست و چيست؟ رسول خدا گفت: اين شيطان است كه مأيوس شده است كه مردم او را عبادت كنند، فلهذا ناله ميزند. اي علي، تو حقًّا ميشنوي آنچه را كه من ميشنوم و ميبيني آنچه را كه من ميبينم، فقط تفاوت در آن است كه تو پيغمبر نيستي و وحي بر تو نازل نميشود وليكن تو وزير من ميباشي، و حقًّا و تحقيقاً تو بر خير و مَمشاي خوب و سعادت و فلاح هستي».
ابن أبي الحديد، در شرح اين فقرات از جمله آورده است كه: طبري در تاريخ خود با سند خود از مِنْهال بن عُمَر، و از عبدالله بن عبدالله، روايت كرده است كه او گفت: شنيدم كه علي عليه السّلام ميگفت: أنَا عَبْدُاللهِ وَ أخُو رَسُولِهِ، وَ أنَا الصِّديقُ الاكْبَرُ، لَا يَقُولُهَا بَعْدِي إلَّا كَاذِبٌ مُفْتَرٍ، صَلَّيْتُ قَبْلَ النَّاسِ بِسَبْعِ سِنِينَ.[172] «من بندۀ خدا هستم و برادر رسول او هستم و من صِدّيق اكبرم. اينها را پس از من نميگويد مگر آن كس كه دروغگو باشد و افترا ببندد. من قبل از آنكه مردم نماز بخوانند در هفت سال نماز خواندهام».
و در غير روايت طبري وارد است كه: أنَا الصِّدِّيقُ الاكْبَرُ وَالْفَارُوقُ الاوَّلُ، أسْلَمْتُ قَبْلَ إسْلَامِ أبِي بَكْرٍ وَ صَلَّيْتُ قَبْلَ صَلَاتِهِ بِسَبْعِ سِنِينَ،[173] «من صدّيق اكبر و فاروق اوّل هستم. پيش از آنكه أبوبكر اسلام بياورد، اسلام آوردهام و هفت سال پيش از آنكه او نماز بگزارد، نماز خواندهام».
در اينجا ابن أبي الحديد گويد: گويا حضرت عليه السّلام ناپسند داشته است كه عمر هم نام ببرد و او را شايسته براي مقايسۀ بين خود و او نديده است، زيرا اسلام
ص156
عمر متأخّر بوده است.[174]
و از جمله آورده است كه: فضل بن عبّاس روايت كرده است كه من از پدرم پرسيدم: رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم به كداميك از فرزندان ذكور خود محبّتش شديدتر است؟ عبّاس گفت: علي بن أبيطالب عليه السّلام. من گفتم: من از پسران او پرسيدم !پدرم گفت: رسول خدا، علي را از جميع پسرانش بيشتر دوست داشت و رأفت و مودّتش به او بيشتر بود. ما از وقتي كه علي طفل بود روزي از روزهاي روزگار را نديديم كه از او جدا شود مگر در وقتي كه براي خديجه به سفر ميرفت، و هيچ پدري را نيافتيم كه به پسرش نيكي و احسان كند همچون رسول خدا كه به علي احسان و نيكي ميكرد، و هيچ پسري را نيافتيم كه نسبت به پدرش مطيع باشد همچون علي كه از رسول خدا اطاعت مينمود.[175]
و حسين بن زيد بن علي بن الحسين عليه السّلام روايت كرده است كه او گفت: من از پدرم زيد شنيدم كه ميگفت: در زماني كه علي عليه السّلام طفل بود و در دامان پيغمبر رشد و نما مينمود، رسول خدا تكۀ گوشت و خرما را ميجويد تا نرم شود آنگه در دهان علي مينهاد. و همچنين عادت پدرم عليّ بن الحسين عليه السّلام اين بود كه با من اينطور رفتار ميكرد. او قطعهاي از گوشت بامي ران را كه داغ بود بر ميگرفت و در هوا خنك ميكرد يا در آن ميدميد تا سرد شود و سپس او را به صورت لقمه در دهان من مينهاد. آيا متصوّر است كه او از حرارت و گرمي يك لقمه بر من ترّحم آورد وليكن از حرارت و گرمي آتش بر من ترحّم ننمايد؟ اگر برادر من از روي وصيّت رسول خدا امام بر امّت بود همانطور كه اين جماعت ميپندارند، هر آينه پدرم آن مطلب را به من ميرسانيد و مرا از حرارت آتش جهنّم حفظ مينمود.[176]
و از جمله آورده است كه بعضي از أصحاب أبوجعفر محمّد بن علي الباقر عليه السّلام روايت كردهاند كه چون از آنحضرت دربارۀ قول خداوند عزّ وجلّ: إلَّا مَنِ ارْتَضَي' مِنْ
ص157
رَسُولٍ فَإِنَّهُ و يَسْلُكُ مِنْ بَيْنَ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ رَصَدًا سؤال كرد، حضرت در جواب او گفتند: خداوند تعالي بر پيامبران خود ملائكهاي را ميگمارد كه اعمال آنها را إحصاء كند و بشمارند و تبليغ رسالت آنها را به خدا گزارش دهند. و به محمّد صلّي الله عليه وآله وسلّم فرشتۀ عظيمي را گماشت از وقتي كه او را از شير گرفتند، تا او را به خيرات و و مكارم اخلاق ارشاد كند و از شرور و اخلاق زشت و ناپسنديده باز دارد.
و آن همان فرشتهاي بود كه به پيغمبر ندا ميداد: السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا مُحَمَّدٌ، يَا رَسُولَ اللهِ، در هنگامي كه وي جوان بود و به درجۀ رسالت نائل نگرديده بود و پيغمبر چنين تصور ميكرد كه اين صدا از سنگ و از زمين است، چون در سنگ و زمين خوب مينگرسيت چيزي را نميديد.[177]
باري از زمان صِغَر و صباوت از وقتي كه أميرالمؤمنين عليه السّلام متولّد شدند و حضرت أبوطالب و حضرت فاطمۀ بنت أسد آن حضرت را در دامان رسول خدا نهادند و أميرالمؤمنين عليه السّلام سورۀ قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ را تلاوت نمود رسول خدا متكفّل امور مولي الموحّدين شدند، نه تنها امور ظاهري و جسمي بلكه امور معنوي و روحي و رشد عقلي بطور أكمل و اتمّ و تعليم علوم غيبيّه و اطّلاع بر ضماير و خواطر و حوادث و وقايع گذشته و آينده و زمان حاضر درجميع مكانها بوده است. و البتّه معلوم است كه تعليم اينگونه از علوم اينطور نيست كه به مثابه علوم ظاهري كه مركزش ذهن است، بواسطۀ قوّۀ حافظه و مفكّره و واهمه و حسّ مشترك، مطالبي را تدريجاً به ذهن انتقال داد و از آن ناحيه حفظ و نگهداري نمود بلكه بواسطۀ تصفيۀ باطن و روشنائي ديده بصيرت است كه با تحصيل تجرّد في الجمله حجاب زمان و مكان بالا رفته و انسان از ماوراي اين دو تعيّن و تقيّد، بر وقايع و حوادث مينگرد و تدريج ما كانَ و ما يَكونُ وَ ما هُوَ كائنٌ را ثابت و حاضر مشاهده مينمايد.
البتّه مقام امام از اين برتر است. او به مقام تجرّد مطلق رسيده و بالجمله
ص158
حجابهاي معنوي نيز از برابر ديدگان بصيرت او بالا رفته است و از حُجُب عقليّه و نفسيّه هم عبور نموده است و سفرهاي چهارگانۀ او به پايان رسيده، نه تنها بر عالم طبع و مثال محيط است بلكه بر عالم عقل و نفس و موجودات عقلانيّه محيط ميباشد. امّا همين قدر از كشفِ حُجُب و برزخيّه كه لازمهاش اطّلاع بر ضمائر و مغيبات عالم است، در او موجود است. همه جا حاضر و بر همۀ چيزها ناظر است.
أميرالمؤمنين عليه السّلام از ناحيۀ وجود اقدس حضرت ختمي مرتبت ـ صلوات الله عليه ـ بر اين ذروۀ از عَلَم عِلْم، قائم و با چشم دل نگران جهان بودهاند. و بسياري از اصحاب خاصّ و حواريّون مخلص و صميم خود را بدين مرحله ارتقاء دادهاند، كه از جملۀ آنها همان جُوَيْرية بن مُسهِر عبدي است كه شرحش گذشت، و از جمله رُشَيْد هَجَري و مِثم تَمّا و حبيب بن مَظاهر أسدي ميباشند كه همگي داراي علم منايا و بلايا و أعمار و فِتَن و ملاحم بودهاند.
منايا جمع مَنيّة است به معناي مرگ و ارتحال انسان از دنيا. و كسي كه داراي اين علم باشد از زمان أجلها و وقت هاي مردن مردم خبر دارد و ميداند كه هر فرد از افراد در كجا و در چه زمان ميميرد.
و بَلايا جمع بَليّة است به معناي مصيبت و امتحان. و كسي كه از اين علم بهرهمند باشد از حوادث و وقايعي كه موجب امتحان، و در آن مصيبتي وارد ميگردد همچون زلزله و طوفان و غرق و حرق و شيوع أمراض همچون وبا و طاعون و حوادث و مصائب وارده بر آحاد مردم، مطّلع است.
و أعمار جمع عَمْر است به معناي حيات و زندگي با عُمْر و عُمُر يك معني دارد. و كسي كه از اين علم بهرهمند باشد، به مقدار درازاي عمر و سنّ مردم و موجبات كوتاهي و علل طول عمر اطّلاع دارد.
و مَلاحِم جمع مَلْحَمَة است و آن به معناي واقعۀ عظيم و كشتاري كه در جنگ صورت ميگيرد ميباشد. و كسي كه اين علم را دارا باشد، از حوادث مهمّي كه در
ص159
جهان صورت ميگيرد و از جنگها و خصوصيّات آن و زمان و مكان وقوع آن و افرادي كه كشته ميشوند و كساني كه جان به سلامت ميبرند و نتيجه و آثار مترتّب بر جنگ و علل و اسباب وقوع آن بطور كامل و يا به حسب سعه و ضيق مقدار مُدرَكات مثالي خود، در اين موضوع خبر دارد.
و فِتَن جمع فتنه است و آن به معناي امتحان و گمراهي و كُفر و رسوائي و سختي و جنون و عبرت و مرض و عذاب و مال و اولاد و اختلاف مردم در آراء و افكار و وقع حادثۀ كشتار در ميان آنها آمده است. و كسي كه از اين علم توشهاي بر گرفته است، بر كيفيّت امتحان خداوندي و نتيجه و اثر آن و بر كفر مردم و بر ضلالت و فضيحت آنها و بر مشكلات امور و انواع امراض و عذابها و علل اختلاف انظار مردم در تصميمگيريها مطّلع است.
ممكن است برخي از اقسام اين علوم در كسي حاصل شود و ممكن است جميع آنها در كسي مجتمع گردد، همچنانكه ممكن است در برخي بطور قليل في الجمله و يا در بعضي از أحيان موجود باشد، همچنانكه ممكن است در برخي به طور كامل و بسيار و در همۀ اوقات و در تمام شرائط و حالات بوده باشد. أميرالمؤمنين ـ عليه صلوات المصلّين ـ داراي جميع انحاء و اقسام آنها بوده و به طور مداوم و مستمر در حدّ اعلاي از اطّلاع و احاطه، همانطور كه از بيانات خود آنحضرت دستگير ميشود. همانطور كه از شرح و بيان وقايعي كه تاريخ حديث و سيره از حالات و رفتارش نقل كرده و در كتب مسطور است، مشهود ميباشد.
از جمله آنكه شيخ مفيد در «ارشاد» آورده است، از وليد بن حارث و غير او از رجال عامّه كه چون بسربن أرطاة در يَمَن بجا آورد، آنچه را كه بجا آورد، وقتي كه أميرالمؤمنين عليه السّلام از آن مطّلع شدند گفتند: اللَهُمَّ إنَّ بُسْرًا قَدْ بَاعَ دِينَهُ بِالدُّنْيَا، فَاسْلُبْهُ عَقْلَهُ وَ لَا تُبْقِ لَهِ مِنْ دِينِهِ مَا يَسْتَوْجِبُ بِهِ عَلَيْكَ رَحْمَتَكَ، «بار پروردگارا بدرستي كه بُسر دين خود را به دنيا فروخت، پس عقل او را بگير و از دين او هم
ص160
مقداري كه با آن مستوجب رحمت تو گردد باقي مگذار». يعني في الجمله هم از دين او مگذار و هر چه دارد از او بگير !
بُسر زنده ماند تا آنكه ديوانه شد و پيوسته شمشير طلب ميكرد. براي او شمشيري از چوب ساختند و به او ميدادند، او آنقدر با آن شمشير چوبي به اين طرف و آن طرف ميزد تا غش ميكرد. چون به هوش ميآمد ميگفت: شمشير، شمشير. شمشير چوبي را به او ميدادند و مشغول زدن ميشد. و حالش هميشه اينطور بود تا مرد.[178]
و از جمله آنكه اين عبارت از او بطور استفاضه مشهور است كه ميفرمود: إنَكُمْ سَتُعْرَضُونَ مِنْ بَعْدِي عَلَي سَبِّي، فَسُبُّوني فَإنْ عُرِضَ عَلَيْكُمُ الْبَرَاءَةٌ مِنِّي فَلَا تَبَرُّوؤا مِنّي، فَإنّي وُلِدْتُ عَلَي الإسْلَامِ. فَمَنْ عُرِضَ عَلَيْهِ الْبَرَاءَةٌ مِنِّي فَلْيَمْدُدْ عُنُقَهُ، فَمَنْ تَبَرَّأ مِنِّي فَلَا دُنْيا لَهُ وَ لَا آخِرَةَ،[179] «تحقيقاً پس از من، شما را در معرض سبّ و شتم من در ميآورند، در اين حال شما مرا سبّ كنيد. امّا اگر شما را در معرض برائت و اظهار بيزاري از من قرار دادند، از من بيزاري مجوئيد و لب به برائت مگشائيد زيرا كه من بر آئين اسلام متولّد شدهام. و هر كس را كه در معرض بيزاري و برائت از من در آورند او بايد گردن خود را بكشد و جلو بياورد (و بگويد: من حاضرم كه اينك گردن مرا جدا كنيد وليكن از علي بيزاري نميجويم). و بنابراين هر كس از من بيزاري بجويد و برائت خود را ابراز نمايد نه دنيا دارد و نه آخرت».
و بر اين اصل در روايت سُفْيانِ بن عُيَيْنَه از طاووس يماني وارد است كه: أميرالمؤمنين عليه السّلام به حُجر بدري گفتند: يَا حُجْرُ، كَيْفَ بِكَ إذَا اُوقِفْتَ عَلَي مِنْبَرِ صَنْعَاءَ وَ اُمِرْتَ بِسَبّي وَ الْبَرَاءَةِ مِنّي «اي حُجْر، حالت چطور است در وقتي كه تو را بر روي منبر شهر صنعا بايستانند و تو را امر كنند تا مرا سَبّ كني و از من بيزاري بجوئي»؟
ص161
حُجر گفت: أعُوذُ بِاللهِ مِنْ ذَلِكَ ، «من از اين ماجرا به خدا پناه ميبرم».
أميرالمؤمنين عليه السّلام فرمود: وَاللهِ إنَّهُ كَائنٌ، فَإذَا كَانَ ذَلِكَ فَسُبَّنِي وَ لَا تَتَبَرّأُ مِنّي، فَإنَّهُ مَنْ تَبَرَّأ مِنّي فِي الدُّنْيَا بَرِئْتُ مِنْهُ فِي الاخِرَةِ، «سوگند به خدا كه اين امر واقع ميشود، چون واقع شد تو مرا سبّ بكن وليكن از من برائت مجوي، زيرا كه هر كس در دنيا از من بيزاري جويد، من از آخرت از او بيزارم».
طاووس يماني گويد: حُجر بدري را حجّاج بن يوسف ثقفي گرفت و او را امر كرد كه علي را سبّ كند. حجر بر فراز منبر رفت و گفت: أَيـُّهَا النَّاسُ، إنَّ أمِيرَكُمْ هَذَا أَمَرَنِي أنْ ألْعَنْ عَلِيًّا، ألَا فَالْعَنُوهُ[180] لَعَنَهُ اللهُ، «اي مردم اين امير شما مرا امر كرده است كه علي را لعنت كنم، آگاه باشيد شما او را لعنت كنيد كه خدايش لعنت كند».[181]
* * *
و از جمله آنكه: وليدبن حارث أيضاً از آنحضرت روايت نموده است كه گفت: أَيـُّهَا النَّاسُ إنّي دَعَوْتُكُمْ إلَي الْحَقِّ فَتَوَلَّيْتُمْ عَنِّي، وَ ضَرَبْتُكُمْ بِالدِّرَّةِ فَأعْيُيْتُمُونِي. أمَا إنَّهُ سَيَلِيكُمْ مِنْ بَعْدِي وُلَاةٌ لَا يَرْضَوْنَ مِنْكُمْ بِهَذَا حَتَّي يُعَذِّبُوكُمْ بِالسِّيَاطِ وَالْحَدِيدِ. إنَّهُ مَنْ عَذَّبَ النَّاسَ فِي الدُّنْيَا عَذَّبَهُ اللهُ فِي الآخِرَةِ. وَ آيَةٌ ذَلِكَ أنْ يَأْتِيَكُمْ صَاحِبُ الْيَمَنِ حَتَّي يَحِلَّ بَيْنَ أظْهُرِكُمْ فَيَأخُذُ الْعُمَّالَ وَ عُمَّالَ الْعُمَّالِ، رَجُلٌ يُقَالَ لَهُ: يُوْسُفُ بْنُ عُمَرَ.[182]
«اي مردم من شما را بسوي حقّ دعوت كردم و شما از من اعراض كرديد و شما را با تازيانۀ دستي كوچك زدم و شما مرا خسته كرديد. آگاه باشيد كه پس از من ديري نميپايد كه واليان و حاكماني امور شما را در دست ميگيرند كه به اين
ص162
مقدار (زدن با تازيانۀ دستي) اكتفا نمينمايند و آن را بر شما خوشايند نميدانند تا اينكه شما را با شلاّقها و با آهن (شمشير و خنجر و غُل) عذاب ميكنند. تحقيقاً صحّت گفتار من آن است كه: آن مرد يَمَني بسوي شما ميآيد تا آنكه در ميان شما داخل ميشود و شروع ميكند به دستگير كردن عُمّال و كساني كه متصدّي منصب اداري هستند و دستگير كردن عُمّال عُمّال و زيردستان و فرمانبرداران از طبقۀ عُمّال. و او مردي است كه به او يوسف بن عمر گويند».
شيخ مفيد گويد: و جريان هم از همين قرار شد كه آنحضرت خبر داد.[183]
* * *
و در امثال وارد است كه از حضرت صادق أبيعبدالله عليه السّلام روايت است كه مردي كه در تشيّع و ولايت متّهم بود شروع كرد به ثنا گفتن و تعريف و تمجيد از او نمودن، حضرت گفت: أنَا دُونَ مَا تَقُولذ، وَ فَوْقَ مَا تَظُنُّ فِي نَفْسِكَ، «من كوچكترم از اين تعريفي كه ميكني و بالاترم از آنچه در نفس خودت دربارۀ من گمان داري.
و ناشي گويد:
لَهُ فِي كُلِّ وَجْهٍ سِمَة تُنْبئُ عَنِ العَقْدِ فَتَسْقَي الرِّجسَ بالغَيِّ وَ تَحْظَي البرَّ بالرُّشدِ[184]
«از براي او در هر جائي و در هر وجهي كه انسان بدان متوجه ميشود علامت و نشانهاي است كه از اصل و اساس و ريشه و بنيان آن چيز خبردار ميكند، و بنابراين آن علامت و نشانه، پليدي و زشتي را به گمراهي و ضلالت آب ميدهد و نيكي و خوبي را به راهنمائي و ارشاد بهرهمند ميگرداند».
ص163
و در كتاب «معرفت و تاريخ» از نَسوَي وارد است كه گفت: رَزين غافقي گفت: من از علي بن أبيطالب عليه السّلام شنيدم كه ميگفت: يَا أَهلَ العِرَاقِ سَيُقْتَلُ مِنكُم سَبْعَةُ بِعَذْراءَ، مَثَلُهُمْ كَمَثَلِ أصحَابِ الاخْدُودِ[185] «اي اهل عراق بزودي از شما هفت نفر در عذراء[186] كشته ميشوند، مَثَل ايشان مانند مَثَل أصحاب اُخدود است». و حُجر بن عدي و اصحاب او در عذراء كشته شدند.
حجر بن عدي كِندي كوفي از اعاظم اصحاب أميرالمؤمنين عليه السّلام و از ابدال آنهاست. در كياست و زهد و عبادت، در عرب مشهور بوده است. گويند شبانهروزي هزار ركعت نماز ميگزارده است. اصحاب تراجم و رجال، حال او را مفصلاً بيان كردهاند. از جمله ابن اثير در «اُسد الغابة» و ما اينك از «استيعاب» ابن عبدالبّر أندلسي قدري از حال و خصوصيّات وي را بيان مينمائيم.
حُجر بن عدي كندي از فضلاء اصحاب رسول خدا بوده و با وجود صِغَر سنّ از بزرگان آنها محسوب ميشده است. در جنگ صفّين رياست لشكر كِندَه را داشت و در جنگ نهروان مَيسرۀ لشگر أميرالمؤمنين عليه السّلام به دست او بود. چون معاويه به زياد بن ابيه حكومت عراق و ماوراء آن را داد و زياد از سوء سيرت و غلظت و تندي، آنچه در توان داشت ظاهر نمود، حُجر بن عَدي او را از ولايت و حكومت عراق خلع كرد و معاويه او را خلع نكرد و جماعتي از اصحاب و شيعيان علي عليه السّلام از حُجر پيروي نمودند. و روزي كه زياد در آمدن نماز تأخير كرد، حُجر و اصحابش
ص164
او را با ريگ زدند.
زياد جريان را به معاويه نوشت و او امر كرد تا حُجر را به نزد وي بفرستد. زياد، حُجر را در زمرۀ دوازده مرد ديگر كه همگي در غلّ آهنين به زنجير كشيده بودند با همراهي واثل بن حذجر حَضْرَمي به سوي معاويه ارسال نمود. معاويه شش نفر از آنها را كشت و شش نفر را زنده نگهداشت و حُجر بن عَدِيّ در جملۀ آن شش تن بود كه كشته شدند.
چون خبر به غلّ كشيدن حُجر و اصحابش توسط زياد به عايشه در مدينه رسيد، عبدالرّحمن بن حارث بن هِشام را به سوي معاويه در شام فرستاد و پيام داد كه: الله الله فِي حُجر و أصحَابِهِ «خدا را خدا را در نظر ب��ير دربارۀ حُجْر و اصحاب او» وليكن چون عبدالرّحمن بن حارث به شام رسيد، ديد كه حُجر و پنج نفر از اصحاب او را كشتهاند.
عبدالرحمن بن حارث به معاويه گفت: حِلم ابوسفيان از تو دربارۀ حجر و اصحابش در كجا پنهان شد؟ چرا آنها را در زندانها حبس نكردي تا بدين وسيله آنها را در معرض مرض طاعون درآوري و بدينگونه بميرند؟ معاويه گفت: چون مثل تو در قوم من پيدا نميشد اين فكر به نظر من نيامد.
عبدالرّحمن گفت: به خدا قسم كه ديگر عرب براي تو حلمي را و رأي و تدبيري را نميشناسد. گروهي از مسلمانان را كه به طور اسارت به نزد تو آوردند كشتي؟ معاويه گفت: پس من چكار كنم؟ دربارۀ آنها زياد به من نامهاي نوشت و امر آنها را تشديد ميكرد و متذكر ميشد كه آنها در حكومت من بزودي ايجاد پارگي و گسيختگي خواهند نمود كه قابل وصله زدن نباشد.
و پس از اين جريان، معاويه به مدينه آمد و بر عايشه وارد شد. اوّلين سخني را كه عايشه با او گفت كشتن حُجر بود در ضمن گفتار طويلي كه بين آن دو نفر جاري شد، و سپس عائشه گفت: مرا بر حُجر واگذار تا در نزد پروردگارمان ملاقات حاصل شود.
ص165
محلّي كه در آنجا حُجر بن عدي و يارانش كشته شدند به مَرج عَذْراء معروف است. و چون خواستند گردن او را بزنند، دو ركعت نماز مختصر بجاي آورد و به كساني كه از اهل او حضور داشتند گفت: بعد از كشتن من، غل و زنجير آهنين را از من بر نداريد و خونهاي مرا مشوئيد، زيرا كه من پروردگارم را بر اين نهج ملاقات ميكنم.
و از مبارك بن فضاله وارد است كه ميگفت: شنيدم از حسن بصري كه چون نام معاويه و كشتن او حُجر و يارانش را برد، گفت: وَيْلٌ لِمَن قَتَلَ حُجْراً وَ اصحَابَ حُجْرٍ «اي واي بر آن كسي كه حُجْر را و اصحاب حُجْر را كشت».
و احمد ميگويد: من به يحيي بن سليمان گفتم: أبَلَغَكَ أنَّ حُجْراً كَانَ مُسْتَجَابَ الدَّعْوَةِ» «آيا به تو رسيده است كه حُجر مستجاب الدّعوه بود»؟ قَالَ: نَعَمْ، وَ كَانَ مِن أَفَاضِلِ أَصْحَابِ النَّبِيِّ صَلَّي اللهُ عَلَيْهِ (وَآلِهِ) وَسَلَّمَ. گفت: آري، و حُجْر از افاضل اصحاب رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم بوده است».
و ما از أبوسعيد مَقبُري روايت ميكنيم كه گفت: چون معاويه حج كرد، به مدينه براي زيارت آمد و از عائشه اذن خواست تا براي ملاقات با او برود و عائشه به وي اذن داد. چون معاويه نشست، عائشه به او گفت: اي معاويه آيا تو خود را در امان يافتي كه من در قصاص خون برادرم: محمّد بن أبي بكر كسي را در اينجا پنهان كرده باشم تا تو را بكشد؟ معاويه گفت: در خانۀ امان وارد شدهام. عائشه گفت: اي معاويه در كشتن حُجر و يارانش از خدا نترسيدي؟ معاويه گفت: كسي ايشان را كشته است كه شهادت بر عليه آنان داده است.
و از مَسروق بن أجْدَع روايت است كه من از عائشه شنيدم كه ميگفت: أمَا وَاللهِ لَوْ عَلِمَ مُعَاوِيَةُ أنَّ عِندَ أهْلِ الكُوفَةِ مَنَعَةً مَا اجْتَزَا عَلَي أَنْ يَأخُذَ حُجْراً وَ أصْحَابِهِ مِن بَيْنِهِمْ حَتزي يَقْتُلَهُمْ بِالشَّامِ، وَ لَكِنَّ ابْنَ آكِلَةِ الاكبادِ عَلِمَ أنَّهُ قَدْ ذَهَبَ النَّاسُ، وَ أمَا اللهِ إن كَانُوا لِجُمْجُمَةِ العَرَبِ عِزّاً وَ مَنعَةً وَفِقْهَا. وَ لِلَّهِ دَرُّ لُبَيدٍ حَيْثُ يَقُولُ:
ذَهَبَ الَّذِينَ يُعَاشُ فِي أكْنَافِهِمْ وَ بَقِيتُ فِي خَلَفٍ كَجِلْدِ الاجْرَبِ1
ص 166
لَا يَنفَعُونَ وَ لَا يُرْجَّي خَيْرُهُمْ وَ يُعَابُ قَائِلُهُمْ وَ إنْ لزمْ يَشْغَبِ2
«آگاه باشيد، قسم به خداوند كه اگر معاويه در ميان اهل كوفه عزّت و قدرتي را ميدانست چنين جرأتي را پيدا نميكرد تا آنكه حُجر و اصحاب او را از ميان كوفيان دستگير كند و در شام آنها را بكشد. وليكن اين پسر خورندۀ جگرها (هند جگرخوار زوجۀ أبوسفيان، و مادر معاويه كه در غزوۀ احد، جگر حضرت حمزه سيّد الشّهداء را جويد) دانسته است كه مردم و شخصّيتها همه از بين رفتهاند (و كسي با شخصيّت باقي نمانده است). آگاه باشيد سوگند به خداوند كه حقّاً آنها براي سران عرب مايۀ عزّت و بزرگواري و فقاهت بودند. و خداوند بر لُبَيْد شاعر گذشته رحمد خود را چون باران ببارد كه گفته است:
1 ـ «رفتند كساني كه در ظلّ وجود آنان ميتوانستم زندگي كنم، و من باقي ماندهام در ميان بازماندگاني كه همچون پوست بدن حيوات جَرَبدار كه مبتلا به مرض جَرَب و سودا و گال است ميباشند (يعني آن كساني كه از گذشتگان مردند و از بين رفتند همچون حيوان صحيح و سالم و فربهاي بودهاند كه از مزاياي آنها ادامۀ حيات ميدادم وليكن اين بازماندگان نه سلامتي دارند نه فربهي و همچون پوست شتر و گاو جرب زده هستند كه انتفاعي ندارند).
2 ـ اين بازماندگان و اخلاف گذشتگان، منفعتي نميرساننند و انتظار خبر و رحمتي از آنها نميرود، و اگر كسي در ميان آنها سخن به حقّ بگويد مورد ملامت و عيب قرار ميگيرد و اگر چه تهييج شرّ و فساد نكرده باشد».
و در وقتي كه خبر قتل حُجر بن عدي، به ربيع بن زياد حارثي كه از بني حارث بود و مرد عالم و فاضل جليلي بود و در خراسان از ناحيۀ معاويه عامل او بود رسيد خداي عزّوجلّ را به دعا خواند و گفت: «بار پروردگارا، اگر براي ربيع در نزد تو خيري هست جان وي را به سوي خودت بستان و در اين امر تعجيل نما». ربيع هنوز از نشيمنگاه خود برنخاسته بود كه همانجا بمرد. و قتل حُجر بن
ص167
عدي در سنۀ پنجاه و يك بوده است.[187]
* * *
اخبار آن حضرت از وقايع پس از خود
و از جمله آنكه أميرالمؤمنين عليه السّلام فتنههاي واقع پس از خود را متذكّر شده است و در كوفه چون عجز و ناتواني و زبوني مردم را در قيام به حق ديد به خطبه برخاست و مردم را مخاطب ساخته گفت:مَعَ أَيِّ إمام بَعْدِي تُقَاتِلُونَ؟ وَ أَيِّ دارٍ بَعْدَ دَارِكُمْ تَمْنَعُونَ؟ أمَا إنَّكُمْ سَتَلْقَوْنَ بَعْدِي ذُلاً شَامِلاً وَ سَيْفاً قَاطِعاً وَ مَأثَرَةً قَبِيحَةً يَتَّخِذُهَا الظَّالِمُونَ عَلَيْكُمْ سُنَّةُ[188] سپس از من در ركاب و پشتيباني كدام امامي جنگ ميكنيد؟ و از خانۀ خودگذشت��، از كدام خانهاي دفاع مينمائيد و آن را حفظ ميكنيد و پاس ميدهيد؟ آگاه باشيد كه شما بعد از من به ذلّت عامّي كه همه شما را فرا بگيرد و به شمشير برّاني كه همۀ شما را از دم خود بزند و به اختصاص طلبي و سود شخص خواهيِ زشتي كه ستمگران اين روش را بر عليه شما سنّت كنند و دأب و دَيْدَنِ خود سازند، خواهيد رسيد».
* * *
و بها هل كوفه فرمود: أَمَا إنَّهُ سَيَظْهَرُ عَلَيْكُم رَجُلٌ رَحيبُ البُلْعُومِ، مُندَحِقُ الَبْطْنِ، يَأكُلُ مَا يَجِدُ، وَ يَطْلُبُ مَا لَا يَجِدُ. فَاقْتُلُوهُ، وَ لَنْ تَقْتُلُوهُ، ألَا وَ إنَّهُ سَيَأمُرُكُمْ بِسَبِّي وَالبَرَاءَةِ مِنّي.
ص168
أمَّا السِّبُّ فَسُبُّونِي، وَ أمَّا الْبَرَاءَةُ عَنِّي فَلَا تَتَبَرُّوا مِنِّي، فَإنّي وُلِدْتُ عَلَي الفِطْرَةِ، وَ سَبَقْتُ إلَي الإسْلَامِ وَالْهِجْرَةِ ـ يَعْنِي مُعَاوِيَةً[189]ً «آگاه باشيد كه بزودي مردي بر شما تسلّط پيدا ميكند كه فراخ گلو و شكم بزرگ است، آنچه را كه بيابد ميخورد و آنچه را كه نبايد طلب ميكند. پس او را بكشيد، و أبداً نميتوانيد او را بكشيد. آگاه باشيد كه او شما را امر ميكند كه مرا سبّ كنيد و از من برائت جوئيد. امّا راجع به سبّ، شما مرا سبّ كنيد. و امّا راجع به برائت، شما از من برائت مجوئيد. زيرا كه من بر فطرت اسلام متولّد شدهام و در اسلام و هجرت، سبقت گرفتهام ـ و مراد حضرت از اين مرد، معاويه بوده است».
* * *
و محمود زمخشري در كتاب «فائق» از گفتار أميرالمؤمنين عليه السّلام آورده است كه گفتهاند: إنَّ مِنْ وَارءِكُم اُمُوراً مُتَمَاحِلَةُ رُدُحًا وَ بَلاءً مُبْلِحا[190] «بدرستي كه در پشت سر شما امور دراز مدّت سخت و سنگين و بلايا و فتنههاي خسته كننده و از پاي درآورنده، واقع ميشود».
ابن أثير جَزَري گويد: رَدْح به معناي ثِقْل است، گفته ميشود: امرَأة رَدَاحُ يعني ثَقِلَةُ الكَفَل. و از همين قبيل است حديث علي عليه السّلام: إنَّ مِن وَرَائِكُمْ اُمُوراً مُتَمَاحِلَةٍ رُدْحاً. متمحاله به معناي متطاوله ميباشد (يعني طويل و دراز مدّت). و رُدُح ثقيل و عظيم است (يعين سنگين و بزرگ) و مفرد آن رَدَاح است، و مراد حضرت فتنهها
ص169
بوده است. و روايت شده است: إنَّ مِن وَرَائِكُم فِتناً مُرْدِحَةً «تحقيقاً در پشت سر شما فتنههاي سنگين، و يا پوشندۀ بر دلهاست» يعني سنگين كننده. و گفته شده است: پوشانندۀ بر قلوب، از أرْدَحْتُ الْبَيْت در وقتي كه اطاق را پوشاندي.[191]
و نيز ابن أثير گويد: محْل به معناي دفاع و جدال و مكر و شدّت است، و از همين مادّه است حديث علي عليه السّلام: إنّ مِن وَرَائِكُم اُموراً مُتَمَاحِلَةً «تحقيقاً در پشت سر شما بلايا و فتنههاي طويل المدّتي است» يعني فتنههاي طولاني، و متماحل از مردان به مردان بلند قامت گويند.[192]
و نيز ابن أثير گويد: بَلْح به معناي سختي و شدّت است، به طوري كه مرد را از پاي در ميآورد و قدرت بر حركت را نداشته باشد. و از همين ماده و ريشه است حديث علي عليه السّلام: إنَّ مِن وَرَائِكُمْ فِتنَتاً وَ بَلَاءً مُكْلِحاً مُبْلِحاً «تحقيقاً در پشت سر شما فتنهها و بلاهائي پيش ميآيد كه انسان را متغيّر و عبوس مينمايد و از پا در ميآورد». يعني بلاهاي عاجز كننده به طوري كه توان مرد را ميگيرد.[193]
و نيز گويد: كَلْح در حديث علي عليه السّلام وارد است كه: إنَّ مِن وَرَائِكُم فِتَناً وَ بَلاءً مُكْلِحاً مُبْلِحاً «يعني بلاهائي كه از شدّت خود، انسان را عبوس و متغيّر ميكند و موجب گرفتگي و درهم رفتگي چهرۀ وي ميشود». و كُلُوح به معناي عبوس است. گفته ميشود: كَلَحَ الرَّجُلُ وَ أكْلَحَهُ الْهَمُّ «چهره و سيماي مرد در هم گرفته شد و غصّه و اندوه او را عبوس و متغيّر ساخت».[194]
ص170
باري تمام اين عبارات، حكايت از پيش آمدن زماني ميكند كه بسيار سخت است، دين اسلام در دست غارت است، معناي توحيد و عرفان و ولايت و صدق، جُرْم است. و روشن است كه اشاره به همان زمان حكومت بني اُميّه از معاويه و يزيد و مروان و بني مروان دارد كه دوران شدّت و تنگي بر هر شخص ذي بصيرت و داراي وجدان و عاطفهاي، از سختترين دورانهاي روزگار محسوب ميگردد.
* * *
و از جمله آنكه خبر داد آن حضرت از سلطنت بني اميّه و بني عبّاس، و به بعضي از خصائص و آثار برخي از بني عباس اشاره نمود مثل رأفت و مهرباني اوّلين خليفۀ ايشان: عبدالله سفّاح، و سفّاكي و خونريزي دومين آنها: منصور. و عظمت سلطنت پنجمين ايشان: هارون الرّشيد و زيركي و دانائي هفتمين آنها:مأمون. و شدّت دشمني و عداوت دهمين آنها با اهل بيت: متوكّل و اينكه پسرش او را ميكشد، و كثرت رنج و زحمتي كه پانزدهمين ايشان:معتمد در دوران خلافت متحمّل شد، زيرا او مبتلا شد با محاربه و جنگ با صاحب زَنْج، و نيكي و احسان شانزدهمين آنها با علويّين كه معتضد بود و كشته شدن هجدهمين آنها: مقتدر و غلبۀ سه پسر وي بر خلافت
ص171
كه راضي و مطيع و متّقي باشند، چنانكه در تواريخ مسطور است.
ابن شهرآشوب در «مناقب» گويد: از جمله خطبههاي آن حضرت اين خطبه است: وَيْلُ هَذِهِ الامَّةِ مِن رِجَالِهِمْ، الشَّجَرَةِ المَلْعُونَةِ الَّتي ذَكَرَهَا رَبُّكُم تَعَالَي. أوَّلُهُمْ خَضْرَاءُ وَ آخِرُهُمْ هَزْمآءُ. ثُمَّ تَلِي بَعْدَهُمْ أمْرَ اُمَّةِ مُحَمَّدٍ رِجَالٌ: أَوَّلُهُمْ أرأفُهُمْ وَ ثَانِيهِمْ أفْتَكُهُمْ وَ خَامِسُهُمْ كَبْشُهُمْ، وَ سَابِعُهُمْ أَعْلَمُهُمْ، وَ عَاشِرُهُمْ أكْفَرُهُمْ يَقْتُلُهُ أخَصُّهُمْ بِهِ، وَ خَامِسُ عَشَرِهِمْ كَثِيرُ العَنَاءِ قَلِيلُ الغِنَاءِ سَادِسُ عَشَرِهِمْ أقْضَاهُمُ لِلذِّمَمِ وَ أوْصَلَهُمْ لِلرَّحِمِ، كَأنِي أرَي ثَامِنَ عَشَرِهِمْ تُفْحَصُ رِجْلاُهُ فِي دَمِهِ بَعْدَ أنْ يَأخُذَ جُندُهُ بِكَظَمِهِ، مِنْ وُلْدِهِ ثَلَاثُ رِجَالٍ سِيرَتُهُمْ سِيرَةُ الضُّلَالِ. وَالثَّانِي وَالْعِشْرُونَ مِنْهُمْ الشَّيْخُ الهَرِمُ تَطُولُ أعْوَامُهُ وَ تُوَافِقُ الرَّعِيَةَ أيَّامُه، السَّادِسُ وَالعِشْرُونَ مِنْهُمْ يَشْرُدُ المُلْكُ مِنْهُ شُرُودَ المُنْفَتِقِ، وَ يَعْضُدُهُ الهَرْزَةُ المُتَفَيْهِقُ، لَكَأنِّي أرَاهُ عَلَي جِسْرِ الزَّوْرَاء قَتِيلاً ذَلِكَ بِمَا قَدَّمْت يَدَاكَ وَ أَنَّ اللَهَ لَيْسَ بِظَلَّامٍِ لِلْعَبِيدِ.[195]
در ابتداي خطبه، حضرت اشاره ميكند به سلاطين بني اميّه كه در قرآن كريم از آنها به عنوان شجرۀ ملعونه «درخت لعنت شده» نام برده است و چون سلطنت معاويه كه اوّلين آنها بود، داراي قدرت و سيطره و طراوت عيش آنها بود به شجرۀ خَضْراء «درخت سبز» نام برده و چون آخرين آنها كه مروان حمار بود، ديگر شكاف و پوسيدگي و شكستگي در آن پديد آمد به شجرۀ هَزْماء «درخت پاره و شكافته شده» نام برده است. و پس از آن از خصائص ملوك بني عبّاس نقل ميكند همانطور كه ما بيان كرديم تا ميرسد به هجدهمين آنها كه مُقْتَدِر است. چون مُونس خادم از جملۀ عسكر و سپاه او گريخت و به موصل آمد و بر آنجا مستولي شد و سپاهي جمع كرد و برگشت و با مقتدر در بغداد جنگ كرد و لشكر او را به هزيمت داد و خود مقتدر در معركه كشته شد و سه پسران مقتدر پس از او به خلافت رسيدند، لهذا حضرت او را بدين مشخّصات ياد ميكند كه: پس از آنكه لشكر او، گلوي او را گرفتهاند گويا من ميبينم كه در خون خود ميغلطد و پاهاي
ص172
خود را به زمين ميكشد، و پس از او سه پسر او كه روش و سيرۀ آنان روش اهل ضلال بود به خلافت ميرسند.
و بيست و دومين آنها پيرمردي است سالخورده و فرتوت كه سالهاي خلافت او به طول ميانجامد و ايّام حكومت او بر وفق مراد رعيّت ميگذرد. در اينجا مجلسي در شرح اين خطبه گفته است: بيست و دوّمين خليفۀ بني عبّاس المُكْتَفي بالله عبدالله بوده است كه پس از سنّ چهل و يك سالگي ادّعاي خلافت نمود. و اين درسنۀ سيصد و سي و سه هجري بود. و در سنۀ سيصد و سي و چهار أحمد بن بابَويه بر بغداد سيطره يافت و المكتفي بالله را گرفت و چشمانش را از كاسه بيرون آورد و المكتفي در سنۀ سيصد و سي و هشت بمرد. و گفته شده است: مدّت خلافت او يكسال و چهار ماه بوده است. و عليهذا ممكن است لفظ بيست و دومين از خطاي مورّخان و يا روات احاديث باشد به اينكه در اصل بيست و پنجمين و يا بيست و ششمين بوده باشد. در صورت اوّل، خليفة القادر بالله أحمد بن اسحق است كه هشتاد و شش سال عمر كرد و تنها مدّت خلافتش چهل و يك سال بوده است. و در صورت دوّم، خليفه القائم بأمر الله است كه هفتاد و شش سال عمر كرد و تنها مدّت خلافتش چهل و چهار سال و هشت ماه بوده است.
مجلسي در اينجا پس از بيان وجوه احتمالات ديگري گويد: و ممكن است مراد از بيست و ششمين خليفۀ آنها المُستَعصِمُ بالله باشد، كه او كشته شد و مُلك و امارت از او دور شد و گريخت مانند گريختن چيزي كه در آن فتور و سستي و شكاف پيدا ميشود و رفته رفته بكلّي از دست ميرود و غبن و خسران كلّي در همۀ جهات به طور وسيع و گسترده بر او هجوم ميكند (يَشْرُدُ المُلْكُ مِنْهُ شُرُودَا المُنْفَتِقِ وَ يَعْضُدُهُ الهَرْزَةُ المُتَفَيْهِقُ). و المستعصم بالله آخرين خليفۀ بني عبّاس بوده است كه حضرت از او به بيست و ششمين خليفه نام برده با آنكه او سي و هفتمين خليفۀ آنان بوده است، به جهت معروفيّت اين بيست و شش نفر كه از اعاظم آنها بودهاند. زيرا بسياري از آنها استقلال در امارت و حكومت نداشتهاند و مغلوب ملوك و
ص173
اتراك بودهاند.[196]
پاورقي
[165] «الغدير» ج 4 ، ص 386
[166] «الغدير» ج 4 ، ص 386
[167] آيات يك تا پنج ، از سورة العلق : نود ششمين سوره از قرآن كريم
[168] «تفسير صافي» ص 569
[169] «الميزان في تفسير القرآن» ج 20 ، ص 460 و ص 461 .
[170] «نهج البلاغة» خطبۀ 190 ، قسمت پنجم از آن ، طبع مصر و تعليقۀ عبده ، ج 1 ، ص 392 و ص 393
[171] حِراء با كسرۀ راء نام كوهي است از كوههاي جبل النّور در نزديكي مكۀ مكرّمه ، و در آنجا غاري است كه رسول خدا اوقات عزلت و خلوت خود را قبل از زمان پيغمبري در آنجا بسر ميبردند . اين حقير يكبار به زيارت آن غار مشرف شدهام و حقًّا غار عجيبي است از جهت موقعيّت و انتخاب ، زيرا اين غار گر چه غار كوچكي است و فقط به قدر مساحت دو نفري كه در آن نماز بخوانند ميباشد و سقفش هم ارتفاعي ندارد ، ولي در قلۀ يكي از آن سلسله جبال بهم پيوسته ميباشد كه راهش بسيار مشكل است و تقريباً از دامنۀ كوه تا فراز قلّه كه غار است يك ساعت بطول ميانجامد ، و قسمت سوّم بالاي آن كه متّصل به غار است بسيار صعب العبور است ، جاده ندارد و راه كوهي هم ندارد و بر روي سنگهاي لغزنده بايد انسان برود تا برسد و تا كسي خودش نرود و نبيند ، عظمت مقام و جلالت امر رسول خدا را نميفهمد كه براي دوري از خلق و اجتماعات مسموم مكۀ آن روز چگونه كعبه و مسجد الحرام را رها ميكرده و تك و تنها در يك فرسخي مكّه در فراز چنين كوهي شبها و روزها با خدا خود راز و نياز ميداشته است .
[172] «شرح نهج البلاغة» طبع مصر ، دار احياء الكتب العربيّۀ ، ج 13 ، 200
[173] «شرح نهج البلاغة» طبع مصر ، دار احياء الكتب العربيّة ، ج 13 ، 200
[174] «شرح نهج البلاغة» طبع مصر ، دار إحياء الكتب العربيّة ، ج 13 ، ص 200
[175] «شرح نهج البلاغة» طبع مصر ، دار إحياء الكتب العربيّة ، ج 13 ، ص 200
[176] «شرح نهج البلاغة» ج 13 ، ص 200
[177] «شرح نهج البلاغة» ج 13 ، ص 207
[178] «ارشاد» طبع سنگي ، ص 177 ، و مجلسي در «بحار الانوار» طبع كمپاني ، ج 9 ، ص 582 از «خرايج» راوندي روايت نموده است .
[179] «ارشاد» ص 177 و ص 178
[180] «مناقب» ابن شهر آشوب ، طبع سنگي ، ج 1 ، ص 426 .
[181] در اينجا نيز حُجْر سبّ آنحضرت را بطور توريه آورده است و ضمير ألَا فَالْعَنُوهُ «او را لعنت كنيد» به امير شما بر ميگردد نه به حضرت . و اُصولاً عنوان عبارت را در قالب اين الفاظ ريختن و سب را بدين صورت ايفا كردن براي اين منظور بوده است .
[182] «ارشاد مفيد» طبع سنگي ، ص 178
[183] «ارشاد» ص 178
[184] «مناقب» ج 1 ، ص 426 و ص 427
[185] ـ «مناقب» ج 1 ، ص 428 و ص 429 و مجلسي در «بحار الانوارش طبع كمپاني ج 9 ، ص 586 از «مناقب» آورده است .
[186] ـ در «معجم البلدان» آورده است كه عذراء قريهاي است معروف به غوطۀ دمشق از اقليم خولان و در آنجا منارهاي است و حُجر بن عديّ كندي در آنجا كشته شده است و قبرش در آنجاست . و گفته شده است كه حُجر آنجا را فتح كرده است . انتهي . و غوطه موضعي است در شام كه آب فراوان دارد و درخت بسيار دارد و آن را غوطۀ دمشق گويند . و فيروزآبادي گويد : عذراء موضعي است در شام به فاصلۀ يك بريد (چهار فرسخ) تا دمشق و يا قريهاي است در شام .
[187] ـ «استيعاب» ج 1 ، ص 329 تا ص 332 شمارۀ ترتيب 487 . حُجر بن عديّ بن ربيعة بن معاوية الاكرمين با برادرش هاني بن عدي به حضور رسول خدا مشرف شد و در فتح قادسيه شركت داشت و مرج عذراء را او فتح كرد و قتلش در آنجا واقع شد . مردي بزرگوار و مستجاب الدّعوة بود و از اصحاب خاصّ أميرالمؤمنين عليه السّلام بود . شرح حال او را ابن سعد در «طبقات» طبع بيروت ، ج 6 ، ص 217 تا ص 220 مفصّلاً آورده است. و ابن أثير جزري در «اُسد الغابة» ج 1 ، ص 385 و ص 386 ، و نيز ابن حجر عسقلاني در «الاصابة» ج 1 ، ص 313 و ص 314 تحت شمارۀ 1629 مفصّلاً ذكر كرده است .
[188] ـ «مناقب» طبع سنگي ، ج 1 ، ص 429 .
[189] ـ «مناقب» طبع سنگي ، ج 1 ، ص 429 و اين روايت را مجلسي در «بحار الانوار» طبع كمپاني ، ج 9 ، ص 419 از «شرح نهج البلاغه» ابن أبي الحديد روايت نموده است . و ابن أبي الحديد در شرح از طبع مصر ، دارالاحياء ، ج 4 ، ص 54 تا ص 128 اين خطبه را آورده و در شرح آن مفصّلاً از سبّ أميرالمؤمنين عليه السّلام از زمان معاويه تا زمان عمر بن عبدالعزيز ، و افرادي كه سبّ ميكردهاند و نام منحرفين و معاندين آن حضرت ، و روايات موضوعه در ذمّ آن حضرت را مفصّلاً بحث كردهاست و حاوي تحقيقات تاريخي است .
[190] ـ «مناقب» ابن شهرآشوب طبع سنگي ، ج 1 ، ص 429 .
[191] ـ «النهاية في غريب الحديث و الاثر» ج 2 ، ص 213 ، باب الراء مع الدال كلمۀ رَدَحَ.
[192] ـ «النهاية» ج 4 ، ص 304 ، باب الميم مع الحاء كلمۀ مَحَلَ .
[193] ـ «النهاية» ج 1 ، ص 151 ، باب الباء مع اللام كلمۀ بَلَحَ .
[194] ـ و اين عبارت حضرت نظير عبارت ديگر آن حضرت است كه نعماني در كتاب «غيبت» خود از حضرت صادق عليه السّلام روايت ميكند كه أميرالمؤمنين عليه السّلام بر فراز منبر كوفه گفتند : وَ إنَّ مِن وَرَائِكُم فتَناً مظلمة عمياء منكسفة لا ينجو منها الاّ النُّمَةً «بدرستي كه در پشت سر شما فتنهها وبلاياي تاريك و كور و در پشت حجاب و ابر ظلماني پنهاني شده به وجود ميآيد كه از آن نجات پيدا نميكنيد مگر آن كساني كه در بين مردم اسم و رسم ندارند و خامل الذكر ميباشند . آنان كه ايشان مردم را ميشناسند ولي مردم آنها را نميشناسند» . قيل : يا أميرالمؤمنين مال النّومةَ؟ قال :الّذي يعرفن الناس و لا يعرفونه ـ الخبر . («غيبت نعماني» طبع مكتبۀ صدوق ، ص 141) . ابن أثير در «نهايه» ج 5 ، ص 131 در مادّۀ نوم آورده است كه : چون علي عليه السّلام ذكر آخرالزّمان و فتنههاي آن را نمود ، گفت : خَيْرُ أهل ذلك الزّمان كلّ مؤمن نُومة . به وزن هُمزَۀ يعني شخص خامل الذكر كه كسي بها و اعتنا ندارد . و گفته شده است : الغمض في الناس الّذي لا يعرف الشَّرّ و أهله «آن كسي كه در ميان مردم غائب و پنهان است و شر و اهل شر را نميشناسد» و گفته شده است كه : نُوَمَة با حركت واو به معناي كسي است كه زياد ميخوابد و نَوْمَه با سكون به معناي كسي است كه خامل الذكر است . و از قسم اوّل است حديث ابن عباس كه به علي عليه السّلام گفت : ما النُّومَةَ؟ قال الّذي يسكت في الفتنة فلا يبدو منه شيءٌ «نُومَه كيست؟ فرمود : كسي كه در فتنه ساكت و از وي چيزي ظاهر نميشود» .
[195] ـ «مناقب» طبع سنگي ، ج 1 ، ص 431 و آيهاي كه در آخر خطبه ذكر شده است آيۀ 10 از سورۀ 22 : حج است .
[196] ـ «بحار الانوار» طبع كمپاني ، ج 9 ، ص 587 و ص 588 و در نسخۀ مجلسي با لفظ يشرد الملك منه شرود النِفتِق وارد شده است و در شرح گويد : فيروزآبادي گفته است : نِقنِق بر وزن زِبزِج به معناي ظليم و يا نافر و يا خفيف است .