و در «تاريخ بغداد» آورده است كه: مفيد أبوبكر جرجاني گفته است: أبوالدّنيا در ايّام خلافت أبوبكر متولّد شد و او ميگويد: من با پدرم براي ملاقات أميرالمؤمنين عليه السّلام بيرون شديم. چون به نزديك كوفه رسيديم عطش شديدي ما را گرفت. من به پدرم گفتم: بنشين تا من در اين صحرا براي تو دوري بزنم شايد به آب دست پيدا كنم. من براي پيدا كردن آب حركت كردم. و به چاهي رسيدم كه شبيه به رَكيّه و يا وادي بود. (چاه دهانه گشاد و يا گودي كه در ميان دو كوه است).
از آب آن غسل نمودم و آب نوشيدم بقدري كه سيراب شدم. پس از آن به حضور پدرم آمدم و به او گفتم: برخيز خداوند بر ما فَرج نموده و چشمۀ آبي نزديك ما هست. ما حركت كرديم و آبي نيافتيم. پدرم همينطور ميلرزيد تا از دنيا رفت.
من به حضور أميرالمؤمنين عليه السّلام آمدم و براي او قاطرش را حاضر كرده بودند و سوار شده بود كه بسوي صِفَّين برود. به نزد او آمدم و ركابش را گرفتم. حضرت رو به من كرد. من خودم را انداختم بر روي ركابش و آن را ميبوسيدم. حضرت در صورت من چنان زدند كه شكافته شد. أبوبكر جرجاني ميگويد: من خودم اثر آن شكاف را در چهرۀ او ديدم كه واضح و هويدا بود. آنگاه أميرالمؤمنين عليه السّلام از داستان و قضيّه واقعۀ من پرسيدند و من جريان را براي او شرح دادم. حضرت گفتند: آن چشمه چشمهاي است كه هر كس از آن بياشامد عمر طولاني ميكند. پس بشارت باد تو را به عمر دراز، فعليهذا تو عمر طولاني خواهي كرد. و
ص117
حضرت نام مرا مُعَمَّر نهاد (كسي كه عمر دراز دار). و اين مرد همان كسي است كه به أشَجّ (صورت شكافته) معروف است.
خطيب ميگويد: من در سنۀ سيصد، وارد بغداد شدم و با من جماعتي از شيوخ و بزرگان اهل شهر من بودند. ايشان از مردم بغداد چون از احوال اين مرد پرسيدند در جواب گفتند: او مردي است كه در ميان ما به درازي عمر معروف است و به من اينطور رسيد كه: او در سنۀ سيصد و بيست و هفت از دنيا رفت. و شيخ ما در «أمالي» خود (امالي طوسي) وفات او را قريب به همين زمان نوشته است.[132]
و ابن شهرآشوب از أعمش به روايت خود، از مردي از هَمْدان روايت كرده است كه او گفت: ما با أميرالمؤمنين عليه السّلام در صفّين حاضر بوديم. در يك حمله لشگر شام ميمنۀ لشگر عراق را به هزيمت دادند. مالك بن اشتر فرياد زد كه برگرديد و در جاي خود قرار بگيريد و أميرالمؤمنين عليه السّلام ميگفت: يَا أَبَا مُسْلِمٍ خُذْهُمْ، «اي أبومسلم بگير آنها را ـ يعني شاميان را». سه بار أميرالمؤمنين عليه السّلام اين جمله را تكرار كرد.
أشتر گفت: اي أميرالمؤمنين مگر أبومسل با آن لشگر نيست؟ حضرت فرمودند: من أبومسلم خولاني را قصد نداشتم، مقصود من مردي بود كه در آخرالزّمان از مشرق خروج ميكند و خداوند بوسيلۀ او اهل شام را هلاك ميكند و ملك و سلطنت بني اميّه را از آنها ميگيرد.[133]
و معلوم است كه مراد حضرت و خطاب او به أبومسلم خراساني بوده است،
ص118
كه به حمايت علويّين و اهل بيت رسول خدا، از خراسان قيام كرد و ملك بني اميّه را به باد فنا داد.
از «خرائج و جرائح» راوندي روايت است از ابن مسعود كه گفت: من نزد أميرالمؤمنين عليه السّلام در مسجد رسول خدا نشسته بودم، كه مردي ندا ميكرد: كيست مرا راهنمائي كند به كسي كه من از او اخذ علم كنم؟
من به او گفتم: اي مرد آيا نشنيدهاي گفتار پيغمبر صلّي الله عليه وآله وسلّم را كه: أَنَا مَدِينَةٌ الْعِلْمِ وَ عَلِيٌ بَابُهَا، «من شهر علم ميباشم و علي درِ ورودي آن شهر است»، گفت: آري. من به او گفتم: كجا ميروي؟ و اين مرد عليّ بن أبيطالب است؟!آن مرد روي خود را برگرداند و دو زانو و مؤدّب در مقابل آنحضرت نشست. حضرت به او گفتند: از اهل كدام شهري؟ گفت از اهل اصفهان. حضرت به او گفتند: بنويس: أمْلَي عَلِيُّ بْنُ أَبِيطالبٍ: أنَّ أهْلَ إصْفِهَانَ لَا يَكُونُ فِيهِمْ خَمْسُ خِصَالٍ: السَّخَاوَةُ وَالشَّجَاعَةُ وَالامَانَةُ وَالْغيرَةُ وَ حُبُّنَا أَهْلَ الْبَيْتِ، «عليّ بن أبيطالب براي من گفت و من نوشتم كه: در اهل اصفهان پنج صفت نيست: سخاوت و شجاعت و امانت و غيرت و محبّت اهل بيت».
آن مرد گفت: اي أميرالمؤمنين زِدْنِي (زيادتر از اين براي من بيان كنيد). أميرالمؤمنين عليه السّلام با زبان اصفهاني به او گفتند: اروت اين وِسِ (امروزت اين بَسِ) يعني اين براي امروز تو كفايت ميكند.
مجلسي بعد از ذكر اين حديث گويد: اهل اصفهان از آن زمان تا اوّل زمان استيلاء دولت قاهرۀ صفويّه ـ أدام الله بركاتهم ـ از شديدترين دشمنان و نواصب اهل بيت بودند. و الحمد للّه اينك خداوند آنها را شديدترين محبّ و دوستدار اهل بيت نموده است. اينك اهل اصفهان مطيعترين مردمانند در اجراي اوامر اهل بيت، و فراگيرندهترين آنها هستند به علومشان، و شديدترين آنها هستند در انتظار فَرَجشان. بطوري كه الآن اينطور است كه به بركت حكومت صفويّه، شايد كسي
ص119
كه متّهم به خلاف باشد در تمام شهر و در اطراف آن از قراء و قصبات قريبه يافت نشود. و از بركت اين دولت، صفات و خصال چهارگانۀ ديگر آنها نيز متبدل شده است. خداوند به ما و ساير اهل اين شهرها روزي فرمايد تا قائم آل محمّد عليه السّلام را ياري نمائيم و در زير لواي او به فيض حضور و شهادت نائل آئيم و خداوند ما را در دنيا و آخرت با آل محمّد محشور گرداند.[134]
ابن شهرآشوب از حارث أعْوَر هَمْداني و عَمْرو بن حَرِيث و أبو أيّوب، از أميرالمؤمنين عليه السّلام روايت كردهاند كه: چون آنحضرت از واقعۀ صفّين مراجعت كرد در يُمْنَي السَّواد (قسمت راست زمين عراق) پياده شد. راهبي كه در آنجا بود گفت: كسي در اينجا پياده نميشود مگر آنكه وصيّ پيامبري باشد كه در راه خدا جهاد كند. علي عليه السّلام گفت: فَأَنَا سَيِّدُ الاوْصِيَاءِ، وَصِيُّ سَيِّد الانْبِيَاء، «من سيّد و بزرگ اوصياي پيغمبرانم، وصيّ سيّد و بزرگ پيغمبرابم».
راهب گفت: فَإذَا أنْتَ أصْلَعُ قُرَيشٍ وَصِيُّ مُحَمَّدٍ، «و بنابراين تو هستي كه در ميان قريش سرت مو ندارد و تو هستي كه وصيّ محمّد ميباشي». اينك اسلام مرا و تعهّد مرا از من بپذير، من صفات و حالات تو را در انجيل يافتهام، و تو هستي كه در مسجد براثا: خانۀ مريم و زمين عيسي ميآئي.
أميرالمؤمنين عليه السّلام گفت: بنشين اي حُباب !راهب گفت: اين هم نشانۀ ديگر بود. سپس أميرالمؤمنين عليه السّلام به او گفتند: اي حباب از اين صومعه به زير بيا و اين دَيْر را مسجد بساز. حباب آن دير را مسجد ساخت و خود را در كوفه به أميرالمؤمنين عليه السّلام رسانيد و در كوفه اقامت داشت تا أميرالمؤمنين كشته شد و حباب به مسجد براثا بازگشت.
ص120
و در روايتي وارد است كه آن راهب گفت: من چنين خواندهام كه در اين موضع إيليا وصيّ بار قْليطا مُحمَّد پيغمبر اُميّيّن خاتم الانبياء و رسولاني كه قبل از او آمدهاند نماز ميگزارد. در اينجا راهب سخنان بسياري گفت و پس از آن گفت: فَمَنْ أدْرَكَهُ فَلْيَتَّبِعِ النُّور الَّذِي جَاءَ بِهِ «پس كسي كه آن پيغمبر را ادراك كند بايد از نوري كه او آورده است پيروي كند» (منظور از آن نور، حضرت أميرالمؤمنين عليه السّلام است). و آن نور كه وصي پيامبر است در آخر ايّام، در اين زمين درختي را ميكارد كه ثمره و ميوۀ آن هيچ وقت فاسد نميشود.
و در روايت زاذان اينطور وارد است كه أميرالمؤمنين عليه السّلام به آن راهب گفتند: از كجا آب ميآوري؟ گفت: از دجله. حضرت گفتند: چرا در اينجا چاهي نميكني تا از آب آن بخوري؟ راهب گفت: من چاه كندهام آبش شور در آمده است. حضرت فرمود: حالا چاه ديگري بكن. راهب چاه ديگري حفر نمود و آبش شيرين بود. حضرت فرمود: اي حباب، آب نوشيدني تو از اين چاه باشد و اين مسجد پيوسته معمور و آباد است. هر وقت آن را خراب كنند و درخت نخل و خرماي آن را ببرند به ايشان (و يا به مردم) مصيبت و امر بزرگي وارد ميشود.
و در روايت محمّد بن قيس چنين وارد است كه أميرالمؤمنين عليه السّلام از محلّي از آن اقامتگاه آمدند و زمين را با يك پاي خود زدند، ناگهان يك چشمۀ جوشان با صداي شُرشُر آب پديد آمد و فرمود: اين چشمۀ مريم است. و سپس فرمود: در اينجا زمين را هفده ذراع (هشت متر و نيم تقريباً) حفر كنيد چون حفر كردند به قطعه سنگي سفيد رنگ رسيدند، فرمود: در اينجا مريم عيسي را از شانۀ خود بر زمين گذارده و در اينجا مريم نماز خوانده است. أميرالمؤمنين عليه السّلام آن صخره و قطعۀ سنگ سپيد را نصب كردند و بسوي آن نماز گزاردند و چهار روز در آنجا اقامت گزيدند.
و در روايت حضرت باقر عليه السّلام است كه حضرت أميرالمؤمنين عليه السّلام گفتند: اينست چشمۀ مريم كه براي وي از زمين جوشيد. اينجا را هفت ذراع بكنيد، چون
ص121
كندند آن سنگ سفيد پيدا شد. و در روايتي است كه در اين مكان مقدّس، پيغمبران نماز خواندهاند. و حضرت باقر عليه السّلام گفتند: ما چنين يافتهايم كه قبل از حضرت عيسي، هم در اينجا نماز خواندهاند. و در روايتي است كه ابراهيم خليل در آنجا نماز خوانده است.
و روايت شده است كه: أميرالمؤمنين عليه السّلام به لغت عِبراني صدا زدند: اي چاه به نزد من بيا. چون حضرت از مسجد عبور كردند در آنجا درختهاي خار، و خارهاي عظيمي روئيده بود، حضرت شمشير خود را برهنه كرده و تمام آن زمين مسجد را با شمشير، پاك و صاف نمودند و گفتند: اينجا قبر پيغمبري از پيغمبران خداست. و حضرت امر كردند به خورشيد كه برگرد، خورشيد برگشت و با آنحضرت سيزده نفر از اصحابشان بودند. حضرت با خطّ مستقيمي جهت قبله را معيّن كردند و بدان جهت نماز خواندند.
و در وصف مسجد بَراثا و خصوصيّات آن، عَوني در ابيات خود گفته است:
وَ قُلْتَ: بَرَاثَا كَانَ بَيْتًا لِمَرْيَمٍ وَ ذَاكَ ضَعِيفٌ فِي الاسانِيدِ أعْوَج( 1 )
وَلَكِنَّهُ بَيْتٌ لِعِيسَي بْنِ مَرْيَمٍ وَلِلانْبِيَاءِ الزُّهْرِ مَثْوًي وَ مَدْرَجُ( 2 )
وَ لِلاوْصِيَاءِ الطَّاهِرينَ مَقَامُهُمْ عَلَي غَابِرِ الايَّامٍ وَالْحَقُّ أبْلَجُ( 3 )
بِسَبْعِينَ مُوصيً بَعْدَ سَبْعِينَ مُرْسَلٍ جِبَاهُهُمُ فِيهَا سُجُودًا تَشَجَّجُ( 4 )
وَ آخِرُهُمْ فِيهَا صَلَوةً إمَامُنَا عَلِيٌّ بِذَاجَاءَ الْحَدِيثُ الْمُنَهَّجُ( 5 )[135]
1 ـ «تو گفتي: براثا خانۀ مريم بوده است. و اين گفتار ضعيف است و در اسانيد آن كژي و اعوجاج است.
2 ـ وليكن براثا خانۀ عيسي پسر مريم بوده است و همچنين محلّ اقامت و آمد و شد پيغمبران روشن دل و درخشان.
ص122
3 ـ و براثا در طول زمانهاي گذشته و مرّ دهور و كرور، محلّ اوصيائي بوده است كه در جاي پيغمبران نشستهاند. و در آنجا حقّ و عرفان حضرت احديّت چون سپيدۀ صبح ظاهر و هويدا شد.
4 ـ براي هفتاد وصيّ پيغمبري كه بعد از هفتاد پيغمبر مرسل آمدهاند، كه پيشانيهايشان در زمين براثا از كثرت و زيادي سجده، جراحت كرده و شكافته شد.
5 ـ و آخرين كسي كه در آن زمين نماز گزارد علي امام ما بود. و بدين مطلب روايت معتبر و امضاء شده رسيده است».
و از جمله إخبار به غيبهاي حضرت واقعهاي است كه در راه صفّين با راهب نصراني اتّفاق افتاد و حضرت سنگ را شكافتند و آب جوشيدن گرفت. اين قضيّه را بزرگان از اهل سِيَر و تاريخ و حديث ذكر كردهاند و خطيب در «تاريخ بغداد» آورده است و ما در جلد 4 درس 46 تا 51 از «امام شناسي» آن را ذكر كردهايم.[136] و اينك بطور مشروح و مفصّل از «ارشاد مفيد» رحمه الله تعالي در اينجا ميآوريم.
مرحوم مفيد ميگويد: فَصْلٌ: و از إخبار به غيب و معجزات أميرالمؤمنين عليه السّلام آنچه اهل سِيَر ذكر كردهاند، و اين خبر در بين عامّه و خاصّه شهرت يافته است حتّي شعراء دربارۀ آن شعر سرودهاند و بلغاء خطبهها خواندهاند و علماء و فهماء آن را روايت كردهاند. و آن خبر حديث راهب است در زمين كربلا و سنگ بزرگ. و اين خبر بقدري مشهور است كه شهرت آن ما را بينياز ميدارد از آنكه زحمت و مشقّت ذكر سند آن را متحمّل شويم. و آن خبر اينستكه:
جماعتي روايت كردهاند كه أميرالمؤمنين عليه السّلام چون متوجّه بسوي صفّين شد، در راه به لشگريانش تشنگي و عطش شديدي دست داد و آنچه آب با خود
ص123
همراه داشتند، همگي تمام شد. اصحاب او شروع كردند به سمت راست و چپ گردش و حركت كردن تا در آن بيابان آبي بيابند، هيچ اثري از آب نيافتند. أميرالمؤمنين عليه السّلام آن لشگر را از جاده برگرداند و مقدار كمي راه رفت تا براي آنها يك دير راهب نصراني در ميان بيابان ظاهر شد. حضرت، آن جماعت را با خود بسوي آن دير برد تا چون در زمين واسع پهلوي دير رسيدند، امر كرد تا كسي با صداي بلند نداد كند و ساكن در آن دير را از آمدن ايشان اطّلاع دهد. ديراني را كه در دير بود صدا زدند. او سر خود را از فراز دير بيرون كرد.
أميرالمؤمنين عليه السّلام به او گفت: آيا در نزديكي اين بناء و خانۀ تو آبي يافت ميشود تا اين جماعت، خود را به آشاميدن آن مدد كنند؟ راهب گفت: هيهات. ميان من و آب بيشتر از دو فرسخ فاصله است و در اين نزديكيها ابداً آب يافت نميشود و اگر من در هر ماهي به مقداري كه با قناعت استفاده از آب كنم آب با خود نميآوردم از شدّت عطش تلف شده بودم.
أميرالمؤمنين عليه السّلام گفت: آيا شنيديد آنچه را كه راهب گفت؟ گفتند: آري، آيا تو ما را امر ميكني كه حركت كنيم تا بدان جائي كه او اشاره كرد شايد تا جان از بدن ما بيرون نرفته است و قوّهاي داريم به آب برسيم؟ أميرالمؤمنين عليه السّلام فرمود: حاجتي به اين راه دور نداريد، و گردن قاطر خود را بطرف قبله برگردانيد و به مكاني كه در نزديكي دير بود اشاره نمود و گفت: در اينجا زمين را بشكافيد. جماعتي از آنها به سمت آن موضع رفته و زمين را با بيلهائي شكافتند. يك قطعه سنگ عظيمي ظاهر شد.
گفتند: اي أميرالمؤمنين اينجا سنگي است كه در آن بيلها كار نميكند. حضرت فرمود: اين سنگ بر روي آب است و چون از جايش برداشته شود، شما آب را خواهيد يافت. لشگريان آنچه را در توانِ خود داشتند، در كندن و برانداختن سنگ كوشش كردند و همه جمع شدند و خواستند آن را حركت دهند بهيچوجه راهي براي آن نيافتند و كار براي آنها دشوار شد.
ص124
حضرت چون ديدند آنها مجتمع شدهاند و غايت جدّ و جهد خود را مبذول داشتهاند و كار برايشان دشوار و پيچيد�� شده است پاي خود را از روي زين برگردانيد تا به زمين آمد و دو آستين خود را بالا زده و انگشتان خود را در زير كنار قطعه سنگ نهاد و آن را حركت داد و سپس با دست خود آن را از جاي كند و چندين ذراع آن را به دور پرتاب كرد. چون سنگ از مقرّش برداشت شد براي لشگريان سپيدي و تلالؤ آب نمودار شد. همه سرعت كردند و از آن آب خوردند. بهترين و شيرينترين و خنكترين و صافترين آبي بود كه در طول سفرشان آشاميده بودند.
حضرت فرمود: اينك علاوه بر آنكه همه سيراب شويد آنچه در راه، آب لازم داريد با خود حمل كنيد. همگي سيراب شدند و به دستور حضرت با خود از آن آب برداشتند. و سپس حضرت بسوي سنگ آمد و آن را با دست خود برداشت و آورد و در جاي اوّليّۀ خود و به همان طرز پيشين آن را بر روي آب نهاد و امر فرمود بر روي آن خاك ريختند و اثر آن را با خاك پوشانيدند. و راهب هم در تمام طول اين مدّت اين جريان را از بالاي ديرش نگاه ميكرد.
راهب چون تمام اين قضيّه را با دقت و تأمّل نگريست و استيفاء و كنجكاوي خود را به نهايت رسانيد، ندا كرد: أَيـُّهَا النَّاسُ أنْزِلُوني أنْزِلُونِي، «اي مردم مرا پائين بياوريد !مرا پائين بياوريد». لشگريان در صدد جستن وسيلهاي شدند تا بدان وسيله راهب را از فراز دير به زير آورند. راهب در مقابل أميرالمؤمنين عليه السّلام ايستاد و گفت: اي مرد: أنْتَ نَبِيٌّ مُرْسَلٌ. «تو پيغمبر مرسلي»؟ حضرت فرمود: نه. راهب گفت: فَمَنْ أنْتَ ! «پس تو كيستي»؟
حضرت فرمود: أنَا وَصِيُّ رَسُولِ اللهِ مُحَمَّدٍ بْنِ عَبْدِالله خَاتَمِ النَّبِيّينَ، «من وصيّ رسول خدا، محمّد بن عبدالله كه خاتم پيغمبران است ميباشم». راهب گفت: دستت را پيش بياور تا من براي خداوند تبارك و تعالي به دست تو اسلام بگزينم
ص125
و مسلمان شوم. أميرالمؤمنين عليه السّلام دست خود را پيش آورد و به او گفت: شهادتين خود را بگو.
راهب گفت: أشْهَدُ أَنْ لَا إلَهَ إلَّا اللهُ وَحْدَهُ لَا شَرِيكَ لَهُ، وَ أشْهَدُ أنَّ مُحَمَّدًا عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ، وَ أشْهَدُ أَنَّكَ وَصِيُّ رَسُولِ اللهِ وَ أَحَقُّ النَّاسِ بِالامْرِ مِنْ بَعْدِهِ. «گواهي ميدهم كه هيچ معبودي جز الله نيست، اوست يگانه كه شريكي براي او نيست. و گواهي ميدهم كه محمّد بندۀ او و فرستادۀ اوست. و گواهي ميدهم كه: تو وصيّ رسول خدا و سزاوارترين مردم به امر امامت پس از او هستي».
أميرالمؤمنين عليه السّلام او را به شرائط اسلام متعهّد نمودند و سپس گفتند: مَا الَّذِي دَعَاكَ إلَي الإسلامِ بَعْدَ طُولِ مُقَامِكَ في هَذَا الدَّيْرِ عَلَي الْخِلَافِ، «بعد از آنكه در مدّت طولاني و درازي، در اين دير اقامت گزيدهاي و اسلام هم نياورده بودي، علّت و انگيزۀ تو براي پذيرائي اسلام چه بود»؟
راهب گفت: اين دَيْر بنا شده است براي يافتن و پيدا كردن آن كسي كه اين قطعه سنگ و صخره را بر ميكَند و آب را از زير آن بيرون ميكشد. و قبل از من عالِمي در اين دير براي همين منظور سكونت داشت و موفّق به تشرّف نشد. و خداوند عزّوجلّ اين فيض عظيم را به من روزي فرمود. ما در كتابي از كتابهاي خود يافتهايم و از علماي خود اخذ نمودهايم كه در اين ناحيه چشمهاي است كه بر روي آن قطعه صخرهاي است كه مكان و موضعش را نميداند مگر پيغمبري و يا وصيّ پيغمبري. و حتماً و ناچار بايد وليّ خدائي بوده باشد كه دعوت به حقّ كند و خداوند معرفتِ به اين سنگ و قدرتِ قلع و كندن آن را به او عنايت نمايد. و من چون ديدم كه تو از عهدۀ اين مهمّ بر آمدي، آنچه را كه انتظار آن را ميكشيديم براي من محقّق شد و به آرزوي ديرين خود از قلع صخره و پيدا شدن چشمه رسيدم و من امروز به دست تو مسلمانم و به حقّ تو مؤمنم و من مولاي تو هستم (و ولايت تو را بر خود و شئون خود ميپذيرم).
چون أميرالمؤمنين عليه السّلام آنچه را كه راهب گفت، شنيد، بقدري گريست كه
ص126
از اشكهايش محاسنشتر شد و گفت: الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لَمْ أكُنْ عِنْدَهُ مَنْسِيًّا. الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي كُنْتُ فِي كُتُبِهِ مَذْكُورًا. «حمد اختصاص به خداوند دارد، آن كه من در نزد او فراموش شده نبودهام. حمد اختصاص به خدا دارد، آن كه من در كتابهاي او ياد آورده شده بودم».
آنگاه أميرالمؤمنين عليه السّلام مردم را فرا خواند و به آنها گفت: بشنويد آنچه را كه اين برادر مسلمانتان ميگويد. همگي سخنان وي را شنيدند و حمد و سپاسشان براي خدا زياد شد و شكرشان بر اين نعمتي كه خداوند آنها را بدان نعمت بخشيده است از معرفتشان به حقّ أميرالمؤمنين عليه السّلام افزون گشت. و پس از آن به حركت آمدند و راهب هم در برابر حضرت در جملۀ اصحاب او بود تا به اهل شام رسيدند و راهب از جمله كساني بود كه در ركاب حضرت به درجۀ رفيعۀ شهادت نائل شد.
أميرالمؤمنين عليه السّلام خود متولّي نماز و دفن وي شدند و بسيار براي او استغفار و طلب رحمت مينمودند و از اين به بعد هر گاه ذكر او ميشد ميفرمود: ذَاكَ مَوْلَايَ «اوست كسي كه من ولايت او را دارم و بنابراين بين من و بين او هيچ حجاب و فاصلهاي نيست مگر از ما هويّت و انيّت ذات من و ذات او».[137]
شيخ مفيد اين خبر را تا اينجا به عين عباراتي كه ما ترجمۀ آن را آورديم، ذكر كرده است و پس از آن ميگويد: در اين خبر چند نوع از معجزه است: يكي علم غيب، و دوّم قدرت و قوّهاي كه حضرت با آن عادت را پاره كرد و شكافت يعني
ص127
خرق عادت شد، و علاوه تمييز حضرت در خصوص اين قدرت از ميان جميع خلايق. و علاوه ثبوت بشارت دربارۀ او در كتابهاي اوّلين پيامبران خدائي. و اينست مصداق گفتار خداوند تعالي: ذَلِكَ مَثَلُهُمْ فِي التَّوْرَاةِ وَ مَثَلُهُمْ فِي الإنْجِيلِ،[138] «اينست مثال آنها در تورات، و مثال آنها در انجيل».
و در مثل اين قضيّه، سيّد اسماعيل بن محمّد حِمْيَري رحمه الله در قصيدۀ بائيّۀ ��ذهّبة خود گويد:
وَ لَقدْ سَرَي فِيمَا يَسِيُ بِلَيْلَةٍ بَعْدَ الْعِشَاءِ بِكَرْبَلَا فِي مَوْكِبِ 1
حَتَّي أتَي مُتَبَتِّلاً فِي قَائِمٍ ألْقَي قَوَاعِدَهُ بِقَاعٍ مُجْدِبِ 2
يَأْتِيهِ لَيْسَ بِحَيْثُ يَلْقَي عَامِرًا غَيْرَالْوُحُوشِوَ غَيْرَأصْلَعَ أشيَبِ 3
فَدَنَي فَصَاحَ بِهِ فَأشْرَفَ مَاثِلاً كَالنَّسْرِ فَوْقَ شَظِيَّةٍ مِنْ مَرْقَبِ 4
هَلْ قُرْبَ قَائِمِكَ الَّذِي بِوَّأْتَه مَاءٌ يُصَابُ فَقَالَ: مَا مِنْ مَشْرَبِ 5
إلَّا بِغَايَةِ فَرْسَخَيْنِ وَ مَنْ لَنَا بِالْماءِ بَيْنَ نُقيً وَقِيٍّ سَبْسَبِ 6
فَثَنَي الاعِنَّةَ نَحَْ وَعْثٍ فَاجْتَلَي مَلْسَاءَ تَبْرُقُ كَاللُّجَيْنِ الْمَذْهَبِ 7
قَالَ اقْلِبُوهَا إنَّكُمْ إنْ تَقْلِبُوا تُرْوَوْا وَ لَاتُرْوَوْنَ إنْ لَمْ تُقْلَبِ 8
فَاعْصَوْ صَبُوا فِي قَلْعِهَا فَتَمَنَّعَتْ مِنْهُمْ تَمَنُّعَ صَعْبَةٍ لَمْ تُرْكَبِ 9
حَتَّي إذَا أعْيَتْهُمُ أهْوَي لَهَا كَفًّا مَتَي تَرِدِ الْمَغَالِبَ تُغْلَبِ 10
فَكَأنَّهَا كُرَةٌ بِكَفِّ حِزَوَّرٍ عَبَلَ الذِّرَاعِ دَحَي بِهَا فِي مَلْعَبِ 11
فَسَقَاهُمُ مِنْ تَحْتِهَا مُتَسَلْسِلاً عَذْبًا يَزِيدُ عَلَي الالَذِّ الاعْذَبِ 12
حَتَّي إذَا شَرِبُوا جَمِيعًا رَدَّهَا وَ مَضَي فَخَلَتْ مَكَانَهَا لَمْ يُقْرَبِ 13[139]
ص128
چون أميرالمؤمنين عليه السّلام از كوفه براي صفّين راه بيابان را انتخاب كردند، نه راه آب را كه در كنار شط فرات است فلهذا اين عطش براي لشگريان در بيابان پيدا شد و از طرفي چون راه كوفه به شام بايد از زمين كربلا عبور كند فلهذا اين قضيّۀ راهب و صخره و چشمۀ آب در اينجا اتّفاق افتاد، و سيّد حميري هم بر اين اساس ميگويد:
1 ـ «و حقًّا و تحقيقاً أميرالمؤمنين عليه السّلام در مسيرش در شبانگاهي بعد از زمان عشاء با موكب خود از سواره نظام و پياده نظام از كربلا گذشت.
2 ـ تا آمد به نزد راهب تارك دنيا در ديرش، كه پايههاي آن را در زمين خشك و بدون گياه بنا كرده بود.
3 ـ بسوي راهب ميآمد، بطوريكه به هيچ كس كه به عمران و آباداني مشغول باشد برخورد نكرد غير از وحوش بيابان و غير از پيرمرد راهب كه موي سرش ريخته و سپيدي مو از صورتش بالا آمده بود.
4 ـ أميرالمؤمنين عليه السّلام در نزديكي راهب آمد و او را صدا زد. و راهب سپيد مو هم از بالاي دير همچون باز شكاري كه از مكان مرتفع در كمين باشد و بر روي قطعه سنگ عظيمي كه از كوه جدا شده نشسته باشد در حال ايستادگي و قيام بدون اينكه خود را خم كند بر آن حضرت مُشْرِف شد، و صداي حضرت اين بود كه:
5 ـ آيا در نزديكي اين دير و خانهاي كه در آن سكونت گزيدهاي آبي پيدا ميشود كه بدان دسترسي باشد؟ راهب گفت: اصلاً در اينجا محلّ شرب و
ص129
آبشخواري نيست.
6 ـ مگر دو فرسنگ دورتر، و كيست كه در اينجا براي ما آب بياورد در حاليكه زمين را قطعات رَمْل دراز و طولاني و كج و معوج (در اثر وزش باد در بيابانها) فرا گرفته است و اينجا زمين قفر و خشك است؟
7 ـ أميرالمؤمنين عليه السّلام در اين حال عنان اسبان را برگردانيد به سوي زمين نرم مملوّ از رَمْلي كه پاهاي شتران در آن فرو ميرود و پنهان ميشود و در آنجا يك صخره و سنگ نرم مانند نقرۀ روان ظاهر شد و درخشيد.
8 ـ فرمود: اين سنگ را برگردانيد !اگر توانستيد برگردانيد آب ميآشاميد و سيراب ميگرديد؛ و اگر آن را بر نگردانيد شما سيراب نميشويد.
9 ـ همگي با هم مجتمع شده و دست به دست هم داده و در قلع و كندن آن صخره همكاري كردند، وليكن آن سنگ به مانند قاطر شموس[140] و سركش كه تا به حال كسي سوار او نشده است و از سواري منع و فرار ميكند از تسليم شدن و نرم شدن در برابر آن لشگريان و پهلوانان دلاور و زورمند ، خودداري كرد و ممانعت نمود.
10 ـ اين داستان به طول انجاميد، تا جائي كه آن صخره همه را عاجز كرد، در اين حال أميرالمؤمنين عليه السّلام خم شد و پائين آمد
و دست با قدرت خود را كه پهلوانان و زورمندان براي مغالبه و مظاهره و مقاهره ميخواستند بر آن غالب آيند و نميشدند و مغلوب ميشدند،
به سوي آن سنگ برد و آن سنگ ��ا برداشت و پرتاب نمود.
11 ـ تو گوئي كه يك توپ بازي است در دست جوان قوي پنجهاي كه بازوهاي او پيچيده و بهم برآمده و ذراع او درشت و محكم شده است و آن توپ را در بازيگاه پرتاب ميكند.
12 ـ پس همه را از زير آن سنگ آب داد، آب پياپي و روان و گوارا و شيريني كه در حلق به آساني فرو ميرفت و از لذيذترين و گواراترين چيزها برتر و لذيذتر بود.
ص130
13 ـ تا وقتي كه همگي آب آشاميدند آن سنگ را به جاي خود گذارد و از آنجا گذشت، و آن محلّ و موضع بطوري پنهان شد كه گويا كسي به آن دست نيافته است».
بعد از اين ابيات سيّد حميري گويد:
أعْنِي ابْنَ فَاطِمَةَ الْوَصِيَّ وَ مَنْ يَقُلْ فِي فَضْلِهِ وَ فَعَالِهِ لَمْ يَكْذِبِ 14
لَيْسَتْ بِبَالِغَةٍ عَشِيرَ عَشِيرِ مَا قَدْ كَانَ اُعْطَيهُ مَقَالَةٌ مُطْنِبِ 15
صِهْرُ الرَّسُولِ وَ جَارُهُ فِي مَسْجِدٍ طُهْرٍ بِطِيبةَ لِلرَّسُولِ مُطَيَّبِ[141] 16
14 ـ مقصود من پسر فاطمۀ بنت اسد است و او وصيّ رسول خداست، و هر كسي در فضيلت و كرم و فعل خوب او چيزي بگويد، كذب و دروغ نميباشد.
15 و 16 ـ آنچه را كه گفتار شخص دراز گفتار در اينجا بگويد و سخن به درازا كشاند به اندازۀ عُشْرِ عُشْرِ از آنچه را كه صهر و داماد رسول خدا و همسايۀ او در مسجد مدينة الرسول كه پاك و طاهر است، داده شده است نخواهد رسيد».
شيخ مفيد در «ارشاد» پس از ابياتي كه از حميري آورده است در پايان گويد: اين ميمون ابيات زير را اضافه كرده است:
وَ آيَاتُ رَاهِبِهَا سَرِيرَةٌ مُعْجِزٍ فِيهَا وَ آمَنَ بِالْوَصِيِّ الْمُنْجِبِ 1
وَ مَضَي شَهِيدًا صَادِقًا فِي نَضْرِه أكْرِمْ بِهِ مِنْ رَاهِبٍ مُتَرَهِّب 2
أعَنِي ابْنَ فَاطِمَةَ الْوَصِيَّ وَ مَنْ يَقُلْ فِي فَضْلِهِ وَ فَعَالِهِ لَمْ يَكْذِب 3
رَجُلاً كِلَا طَرَفَيْهِ مِنْ سَامٍ وَ مَا حامٌ لَهُ بَأبٍ وَ لَا بِأبِ أبِ 4
مَنْ لَا يَفِرُّ وَ لَا يُرَي فِي مَعْرَكٍ إلَّا وَ صَارِمُهُ الْخَضِيبُ الْمَضْرَبِ 5[142]
1 ـ و نشانهها و علامات و آياتي كه در اين قضيّه براي راهب بوقوع رسيد معجزه و أسرار مخفيّه و مكتومي بود در اين قضيّه، و لهذا آن راهب به اين وصيّ اصيل و نجيب كريم الحَسَب ايمان آورد.
ص131
2 ـ و راهب در ركاب او شهيد شد و در نصرتش صادق بود. چقدر بزرگوار و گرامي است اين راهب متعبّد.
3 ـ منظور من پسر فاطمه است، و هر كس در فضل و شرف و خوبيهاي وي چيزي بگويد: كذب و دروغ نگفته است.
4 ـ عليّ وصيّ مردي است كه از پدر و مادر به سام پسر نوح ميرسد، و پسر ديگر نوح به نام حام نه پدر او بود و نه پدر پدرش.
5 ـ علي كسي است كه فرار نميكند، و در معركۀ كارزار ديده نشده است مگر آنكه از لبۀ شمشير او خون ميچكيد».
و همچنين شيخ مفيد ميگويد: واز قبيل إخبار به غيب أميرالمؤمنين عليه السّلام است آنچه را كه حسن بن محبوب از ثابت ثمالي، از أبواسحاق سَبيعي از سُويدبن غَفَلة روايت كرده است كه مردي به حضور أميرالمؤمنين عليه السّلام آمد و گفت: اي أمير مؤمنان، من از وادي القُرَي عبور ميكردم ديدم كه خالدبن عُرفُطه در آنجا مرده است.[143] تو براي او طلب رحمت و استغفار كن. حضرت فرمود: تحقيقاً او نمرده
ص132
است و نميميرد تا آنكه رئيس لشگر ضلالت گردد و آن لشگر را بياورد، و صاحب لواء و پرچمدار آن لشگر حبيب بن جمار[144] است.
مردي از پاي منبر برخاست و گفت: اي أميرالمؤمنين من از شيعيان تو هستم و من از محبّان و دوستان تو هستم. حضرت فرمود: وَ مَنْ أنْتَ، «تو كيستي»؟ گفت: أَنا حَبِيبُ جِمار ، «حبيب بن جمار من هستم». حضرت فرمود: إيَّاكَ أنْ تَحْمِلَهَا، وَ لَتَحْمِلَنَّهَا فَتَدْخُلَ بِهَا مِنْ هَذَا الْبَابِ ـ وَ أوْ مَأ بِيَدِهِ إلَي بَابِ الْفِيلِ. «مبادا تو پرچم ضلالت را حمل كني، و البتّه تو خواهي حمل كرد. و آن پرچم را از اين در داخل ميكني ـ و حضرت درمسجد كوفه با دست راست اشاره نمودند به بابُ الفيل (باب فيل يكي از درهاي مسجد كوفه است).
چون أميرالمؤمنين عليه السّلام به شهادت رسيدند و امام حسن عليه السّلام هم بعد از او شهيد شدند و حضرت امام حسين عليه السّلام ظهور نموده و آن قضايا واقع شد، ابن زياد، عمر بن سعد را براي جنگ با حسين عليه السّلام فرستاد و خالدبن عرفطه در مقدّمۀ لشگر ابن سعد بود، و حبيب بن جمار صاحب رأيت و پرچمدار لشگر بود. حبيب بن جمار لواي جنگ را آورد تا از باب الفيل داخل مسجد كرد.
ص133
و اين خبر نيز خبر مستفيضي است كه اهل علم و روات احاديث و آثار، آن را ذكر كردهاند و منكَر نشمردهاند. واين خبر در اهل كوفه انتشار دارد، همه آن را ميدانند و در جماعت آنها مشهود است بطوري كه دو نفر از اهل آنجا اين خبر را رد نكرده و منكَر نميشمارند. و اين هم از معجزاتي است كه ما ذكر كردهايم.[145]
اين روايت را به همين مضمون ابن شهرآشوب در «مناقب» از أبوالفرج اصفهاني در «أخبار الحسن»[146] و مجلسي در «بحار الانوار» از أعمش و ابن محبوب، از ثمالي و سبيعي، همگي از سويدبن غفله، و همچنين از ابوالفرج اصفهاني در «أخبار الحسن» روايت كردهاند.[147]
و مجلسي در «بحار الانوار» از «اختصاص» شيخ مفيد، و «بصائر الدرجاتِ» صفّار، به مضمون ديگري نيز روايت نموده است: او از اين دو عالم جليل، از عبدالله بن محمّد، از ابن محبوب، از أبوحمزه، از سُوَيد بن غفله روايت كرده است كه او گفت:
من در محضر أميرالمؤمنين عليه السّلام بودم كه مردي آمد و گفت: يا أميرالمؤمنين من به حضور تو از وادي القري آمدهام و خالدبن عرفطه مُرد. أميرالمؤمنين عليه السّلام گفت: او نمرده است. آن مرد سخن خود را اعاده كرد. أميرالمؤمنين عليه السّلام گفت: او نمرده است و سوگند به آن كه جان من در دست اوست او نميميرد. آن مرد براي بار سوّم مطلب خود را اعاده نمود. و حضرت همان پاسخ را دادند.
آن مرد گفت: سبحان الله !من به تو خبر دادم كه او مُرد و تو ميگوئي نمرده است؟ أميرالمؤمنين عليه السّلام گفت: قسم به آن كه جان من در دست اوست او نميميرد تا لشگر ضلالت را قيادت و رياست كند و رأيت و پرچم آن لشگر را حبيب
ص134
بن جمار حمل مينمايد. اين گفتار حضرت را حبيب بن جمار شنيد و به نزد او آمد و عرض كرد: من خدا را شاهد و گواه ميگيرم و با حضور و شهادت خدا با تو احتجاج و مناشده مينمايم كه من شيعۀ تو هستم و تو از من دربارۀ چيزي نام بردهاي، سوگند به خدا اينطور نيست و من در خودم نميبايم كه پرچم لشگر ضلال را حمل كنم. حضرت گفتند: إنّ كُنْتَ حَبيبَ بْن جمارٍ لَتَحْملَنَّهَا ، «اگر حبيب بن جمار تو هستي حتماً آن را حمل ميكني». حبيب بن جمار پشت كرد و رفت، و حضرت باز گفتند: اگر حبيب بن جمار تو هستي حتماً آن را حمل ميكني.
أبوحمزۀ ثمالي راوي روايت از سُويد بن غفله ميگويد: قسم به خدا كه او نمرد تا عمربن سعد براي جنگ با حسين بن علي عليه السّلام برانگيخته شد و عمر بن سعد، خالدبن عرفطه را رئيس مقدمّۀ سپاه خود كرد و صاحب رايت و پرچم آن سپاه حبيب بن جمار بود.
و مجلسي پس از بيان اين خبر گويد: اين خبر را ابن أبي الحديد، در «شرح نهج البلاغة» از كتاب «غارات» ابن هلال ثقفي، از ابن محبوب، از ثمالي، از سُوَيد بن غفله روايت كرده است.[148]
و از اينجا در مييابيم آنچه را كه در سِيَر و تواريخ و احاديث وارد است كه قاتلين سيّد الشّهداء عليه السّلام از شيعيان كوفي أميرالمؤمنين عليه السّلام بودهاند همچون حَجّار بن أبْحُر و شَبَث بن رِبعي و محمّد بن أشعث و غيرهم كه هر كدام سر كرده و فرماندۀ چهار هزار نفر بودند و با آن سپاه كه مجموعاً سيهزار نفر بوده است براي جنگ با آنحضرت، به خاطر حطام دنيا و جوايز يزيد و ابن زياد و رياست موقّتي شهري و بلدهاي و امثالها خود را بسيج نموده و خون آن بضعۀ مصطفي را در اين بيابان، مظلومانه فقط در مقابل نداي حقّ و توحيد و عدالت ريختند. و اين زينتهاي
ص135
فريبندۀ دنيا، چنان چشم و گوش و دل ايشان را كور و كر نمود كه تمام خطبهها و اخبار به غيبها و مجاهدات آن امام متّقين و سرور اوّلين و آخرين أميرالمؤمنين عليه السّلام را به خاك نسيان سپردند. آري، حُبُّ الشَّيْءِ يُعْمِي و يُصِمُّ: كسي كه محبّت به چيزي دارد، چشم او از ديدن غير آن و گوش او از شنيدن غير آن كور و كر ميشود و ديگر جز مطلوب و منظور خود چيزي را ادراك نميكند و روي قلب و ديدۀ بصيرت خود را به دست خود، پرده ميافكند و خود را در دون تيره و تاريك آن بيغولۀ شيطان و محبس جنّ و هواي نفس امّاره زنداني ميكند.
حبيب جمار شايد در آن وقتي كه در نزد أميرالمؤمنين عليه السّلام آمد، راست ميگفت كه از شيعيان او بود و در وجدان و احساس مركزِ عاطفه و كانون ادراك و تعقّل خود نمييافت روزي را كه پرچم يزيد و عمربن سعد را بر دوش بكشد . ولي چنان پروردگار حكيم مردم را در بوتۀ آزمايش مينهد ، تا بواطن ظهور كند و ادراكات مختفيّه و پنهان درون سويداي دل كه بر خود انسان هم چه بسا پنهان است ظاهر گردد؛ بهشتي به بهشت و جهنّمي به سوي جهنّم روانه شود.
بَراء بن عازب يكي از اصحاب رسول خداست و از حاميان و طرفداران أميرالمؤمنين عليه السّلام هنگام شهادت حضرت سيّد الشّهداء عليه السّلام هم زنده بود ولي كمك نكرد و او را ياري ننمود و تا آخر عمر حسرت ميخورد ولي چه سودي دارد؟ در موقع و محلّ خود مؤمن بايد بصير باشد و فرصت را از دست ندهد.
شيخ مفيد و ابن شهرآشوب از اسمعيل بن صبيح، از يحيي بن مسافر عابدي، از اسمعيل بن زياد روايت كردهاند كه: علي عليه السّلام روزي به براء بن عازب گفت: يَا بَراءُ، يُقْتَلُ ابْنِي الْحَسَيْنُ وَ أنْتَ حَيٌّ لَا تَنْصُرُهُ، «اي براء پسرم حسين كشته ميشود و تو با آنكه زنده هستي او را نصرت نمينمائي».
چون حسين عليه السّلام كشته شد، براء بن عازب ميگفت: سوگند به خدا أميرالمؤمنين عليّ بن أبيطالب عليه السّلام راست گفت. حسين كشته شد و من او را ياري
ص136
ننمودم. و به دنبال اين، اظهار ندامت و حسرت ميكرد.[149]
* * *
و همچنين شيخ مفيد در «ارشاد» از عثمان بن قيس عامري، از جابربن حُرّ، از جُوَيْرية بن مُسهِر عبدي[150] روايت نموده است كه او گفت: در هنگامي كه ما با أميرالمؤمنين عليه السّلام متوجّه صفّين شديم و به طُفُوفِ كربلا رسيديم، أميرالمؤمنين عليه السّلام در ناحيهاي از لشگرگاه ايستاد و سپس نظري به سمت راست و چپ نمود و اشكهايش فرو ريخت، و پس از آن گفت: هَذَا وَاللهِ مَنَاخُ رِكَابِهِمْ وَ مَوْضِعُ مَنِيَّتِهِمْ «به خدا سوگند، اينجاست محلّ به زمين آمدن شتران ايشان و موضع مرگ ايشان».
به آنحضرت گفتند: اي أميرالمؤمنين اينجا كجاست؟ حضرت فرمود: هَذَا كَرْبَلَا، يُقْتَلُ فِيهِ قَوْمٌ يَدْخُلُونَ الْجَنَّةَ بِغَيْرِ حِسَابٍ ، «اينجا كربلاست، و در اينجا جماعتي كشته ميشوند كه بدون حساب در بهشت داخل ميشوند».
اين را بگفت و به حركت افتاد، و مردم معني و تفسير كلامش را نفهميدند تا داستان حسين بن علي و اصحابش در كربلا پيش آمد. در آن وقت آنان كه كلامش را شنيده بودند مصداق آنچه را كه خبر داده بود، دانستند. و اين هم علم غيب ظاهر و خبر به واقعه قبل از وقوعش ميباشد، و اين معجزۀ ظاهر و علم باهري است بر حسب آنچه ذكر كرديم.[151]
جُويرية بن مُسهر عَبْدي، از اصحاب عظيم الشأن و جليل القدر أميرالمؤمنين
ص137
عليه السّلام است و حضرت به او علم منايا و بلايا آموخته بودند. خودش دلي روشن و ضميري تابناك داشت كه وقايع و حوادث آينده در آن منعكس ميشد. أميرالمؤمنين عليه السّلام او را بسيار دوست داشتند بطوري كه از أخصّ خواصّ حضرت بود و حجاب و بينونيّت ميان او و حضرت برداشته شده بود. و قبل از واقعۀ كربلا در راه محبّت و ولايت سرور آزادگان أميرالمؤمنين عليه السّلام دست و پايش را بريدند و سپس زنده به دار آويختند. چنانكه مفيد در «ارشاد» در باب معجزات و إخبار به غيب حضرت گويد:
و از همين قبيل است آنچه را كه علماء روايت كردهاند كه: جويرية بن مسهر در جلوي قصر دار الامارة كوفه ايستاد و گفت: أميرالمؤمنين كجاست؟ گفتند: خواب است. از پشت ديوار بلند قصر فرياد كشيد: أيـُّهَا النَّائِمُ اسْتَيْقَظْ، فَوَالَّذِي نَفْسِي بِيَدِهِ، لَتُضْرَبَنَّ ضَرْبَةً عَلَي رَأسِكَ تُخْضَبُ مِنْهَا لِحْيَتُكَ، كَمَا أخْبَرْتَنَا بِذَلِكَ مِنْ قَبْلُ. «آي آي مرد خوابيده، بيدار شود، سوگند به آن كه جان من در دست اوست آنچنان ضربهاي بر سرت ميخورد كه از اثر آن، محاسنت به خون خضاب ميشود، همانطور كه خودت قبلاً به ما خبر دادهاي».
أميرالمؤمنين عليه السّلام صدا و فرياد جويريه را از داخل قصر شنيد. او هم از داخل قصر ندا كرد: أقْبِلْ يَا جُوَيْرِيَةُ حَتَّي اُحَدِثَكَ بِحَدِيثَتِكَ، «اي جويريه داخل شود و بيا نزد من، تا همانطور كه تو داستان خضاب محاسن مرا از خون سرم گفتي، من براي براي تو داستان تو را شرح دهم و بگويم». جويريه داخل آمد.
أميرالمؤمنين عليه السّلام گفت: وَ أنْتَ وَالَّذِي نَفْسِي بِيَدِهِ لَتُعَلَنَّ إلَي الْعَتْلِّ الزَّنِيمِ وَ لَيَقْطَعَنَّ يَدَكَ وَ رِجْلَكَ ثُمَّ لَتُصَلَبَنَّ تَحْتَ جِذْعِ كَافِرٍ.[152] «و سوگند به آن كه جان من به
ص138
دست اوست تو را هم مقهوراً ميبرند و به نزد مرد سركش و متجاوز و سختدل حرامزاده و زنا زاده، و او دست و پاي تو را ميبرد و قطع ميكند، و پس از آن در زير تنۀ درخت خرماي مرد كافر به دار آويخته ميشوي».
ص139
مدّتي مديد از اين جريان سپري شد تا بعد از رحلت حضرت، در ايّام معاويه، زيادبن أبيه كه از طرف معاويه والي كوفه شد، دست و پاي جويريه را قطع كرد و سپس او را بر جِذع ابن مكعبر به دار آويخت. و چون اين جذع (تنۀ درخت خرما) طويل و بلند بود و محلّ آويختگي جويريه در قسمت پائين اين جذع بود فلهذا حضرت تعبير كردند كه در پائين جذع به دار آويزان ميگردي.[153]
ابن شهر آشوب از أبو حفض عمربن محمّد زيّات در ضمن خبري روايت كرده است كه: أميرالمؤمنين عليه السّمم به مسيّب بن نجيّه گفتند: يَأتِيكُمْ رَاكِبُ الدَّغِيلَةِ يَشُدُّ حَقْوَهَا بِوَضِينَها، لَمْ يَقْضِ تَفَثًا مِنْ حَجٍ وَ لَا عُمْرَةٍ فَيَقْتُلُوهُ. يُرِيدُ الْحُسَيْنَ عَلَيهِ السَّلامُ،[154] «مردي فريب خورده بسوي شما ميآيد و در راه با كمال عجله و سرعت ميآيد، در حالي كه او هنوز حجّش را و عمرهاش را به انجام نرسانيده است، او را ميكُشند. مراد حُسَيْن عليه السّلام است».
مجلسي در شرح اين عبارت گفته است: دغيله يعني دغل و مكر و فساد، يعني سوار بر مركب فريب خوردن از آن قوم ميشود و به جهت وعدههايي كه از روي مكر و فريب به او دادهاند ميآيد. و محتمل است كه تصحيف رعيلة باشد يعني مقداري از اسبان كم و وضين كمربنيد است كه بافته شده است و با آن جهاز شتر را به شتر ميبندند مثل حِزام كه با آن زين اسب را بر اسب ميبندند. و شَدَّ حَقْوَها كنايه از اهتمام در سير و به عجله آمدن است. و عدم قضاء تَفث اشاره است به آنكه حسين عليه السّلام نتوانست حجّش را تمام كند، بلكه مُحلّ شد و در روز ترويه از مكّه بيرون آمد.[155]
ص140
و نيز ابن شهرآشوب از أميرالمؤمنين عليه السّلام آورده است كه مردم كوفه را مخاطب قرار داد و گفت: كَيْفَ أنْتُمْ إذَا نَزلَ بِكُمْ ذُرّيَّةُ نَبِيِّكُمْ فَعَمَدْتَمْ إلَيْهِ فَقَتَلْتُمُوهُ؟ قَالُوا: مَعَاذَ اللهِ لَئِنْ أَتَانَا اللهُ فِي ذَلِكَ لَنَبْلُوَنَّ عُذْرًا. فَقَالَ عَلَيْهِ السَّلامُ:
هُمْ أوْرَدُوهُ فِي الْغُرُورِ وَ غَرَّرُوا أرَادُوا نَجَاةً لَا نجاةٌ وَ لاعُذْر[156]
«شما در چه حالي هستيد در آن زماني كه ذرّيۀ پيغمبر شما بر شما فرود آيد و شما اراده نموده و بسوي او عالماً عامداً رفته و او را بكشيد؟ گفتند: ما پناه ميبريم به خدا كه در اينصورت اگر در اين جريان خداوند بر ما ظاهر شود ما عذر پذيرفتهاي براي او داشته باشيم. آنگاه حضرت به اين بيت لب گشود: «ايشان او را وارد در مهلكه نموده و خدعه كردند و او را هلاك نمودند. ايشان قصد خلاصي داشتند وليكن نه خلاص شدند و نه عذرشان مقبول آمد».
و ايضاً ابن شهر آشوب از «مُسْنَدِ» موصلي، از عبدالله بن يحيي، از پدرش، روايت كرده است كه أميرالمؤمنين عليه السّلام چون در راه صفّين محاذي نينوا شد، ندا در داد: اصْبِرْ أبَا عَبْدِاللهِ بِشَطِّ الْفُرَاتِ. فَقُلْتُ: وَ مَا ذِي؟ فَذَكَرَ مَصْرَعَ الْحُسَيْنِ عَلَيْهِ السَّلامُ بِالطَّفِ.[157] «اي أبا عبدالله، در شطّ فرات شكيبائي و صبر پيشه كن. من عرض كردم: اي أميرالمؤمنين، داستان را بگو. أميرالمؤمنين عليه السّلام داستان قتل حسين عليه السّلام را در زمين طَفّ بيان كردند».
و در كتاب «الشافي في الانساب» آمده است كه چون أميرالمؤمنين عليه السّلام اين گفتار را در زمين نينوا گفت: يكي از اصحابش گفت: خواستم آن محل را نشانه بگذارم. چون در پي چيزي گشتم كه نشانه نهم غير از استخوان شتري چيزي را نيافتم، پس آن استخوان را در آن موضع پرتاب كردم تا نشانه باشد. و چون حسين عليه السّلام شهيد شد، من استخوان را در قتلگاه اصحابش پيدا كردم.[158]
ص141
در «بحار الانوار» طبع كمپاني، ج 9 ، ص 592 از «شرح نهج البلاغة» ابن أبي الحديد از نصر بن مزاحم با سند متّصل خود از عروۀ بارقي آورده است كه او ميگويد: به نزد سعد بن وهب آمدم و از او پرسيدم دربارۀ حديثي كه براي ما از علي بن أبيطالب عليه السّلام بيان كرده بود. گفت: آري، مرا مخنف بن سليم به نزد أميرالمؤمنين عليه السّلام فرستاد در وقتي كه علي عازم صفّين بود، من بسوي او آمدم و او در كربلا بود و او را در حالي يافتم كه با دستش اشاره ميكرد و ميگفت: هـٰهُنَا هـٰهُنَا «اينجا اينجا». مردي گفت: اينجا چيست اي أميرالمؤمنين؟ فرمود: ثَقَلُ آلِ مُحَمَّدٍ صَلَّي اللهُ عَلَيْهِ وَءَالِهِ وَسَلَّمَ يَنْزِلُ هـٰهُنَا، فَوَيْلٌ لَهُمْ مِنْكُمْ وَ وَيْلٌ لَكُمْ مِنْهُمْ «متاع نفيس و گرانقيمتي از آل محمّد در اينجا فرود ميآيد. پس اي واي بر آنها از شما، و واي بر شما از آنها». آن مرد گفت: معناي اين كلام چيست اي أميرالمؤمنين؟ فرمود: معناي ويل لهم منكم آنستكه شما آنها را ميكُشيد !و معناي ويل لكم منهم آنستكه بواسطۀ كشتن شما ايشان را، خداوند شما را در آتش داخل مينمايد.
نصر ميگويد: اين عبارت بر وجهي ديگر نيز روايت شده است و آن اينستكه: فَوَيْلٌ لَكُمْ مِنْهُمْ، وَ وَيْلٌ لَكُمْ عَلَيْهِمْ. آن مرد گفت: ما معناي ويل لكم منهم را فهميديم، امّا معناي وَيْل لكم عليهم چيست؟ حضرت فرمود: ميبينيد شما كه ايشان را ميكشند و قدرت بر ياري و نصرتشان نداريد !
و همچنين نصر بن مزاحم از سعيد بن حكيم عبسي، از حكم حسن بن كثير، از پدرش روايت كرده است كه علي عليه السّلام به كربلا آمد و در آنجا درنگ كرد. به آنحضرت گفتند: اينجا زمين كَربُ و بَلا است. حضرت فرمود: ذَاتٌ كَربٍ و بَلا «داراي غصّه و اندوه و داراي بلا است». و پس از آن با دستش اشاره بسوي مكاني كرد و گفت: هَـٰهُنَا مَوْضِعُ رِحَالِهِمْ وَ مُناخُ رِكابِهِمْ، «اينجا محلّ بار انداختنها و بارهاي آنهاست، و محل فرود آمدن شتران آنهاست» و سپس اشاره به مكان ديگري كرد و گفت: هَـٰهُنا مُراقُ دِمَائِهِمْ، ثُمَّ مَضَي إلَي سَابَاطَ[159] «اينجا محلّ ريختن
ص142
خونهاي آنهاست. اين بگفت و بسوي ساباط رهسپار شد.»
و نيز ابن أبي الحديد در «شرح نهج البلاغة» از نصربن مزاحم در كتاب صفّين» با سند خود از هرثمة بن سليم آورده است كه او گفت: ما با لشگر و همراهي علي در جنگ صفّين حاضر بوديم. چون به كربلا رسيديم، با او نماز جماعت را بجاي آورديم. چون سلام نماز را داد از خاك آنجا مقداري را برداشت و بوئيد و گفت: وَاهًا لَكِ يَا تُرْبَةُ، لَيُحْشَرَنَّ مِنْكِ قَوْمٌ يَدْخُلُونَ الْجَنَّةَ بِغَيْرِ حِسَابٍ[160] «به به، اي شگفتا بر تو خاكي كه از تو قومي محشور ميشوند كه بدون حساب داخل بهشت ميگردند».
چون هرثمه از جنگش بسوي زنش جرداء دختر سمير بازگشت ـ و جرداء از شيعيان علي��� عليه السّلام بود ـ داستان كربلا را در ضمن مطالبي كه براي او ميگفت شرح داده و گفت: آيا تو از صديق خودت أبوالحسن تعجب نميكني؟ كه چون ما
ص143
وارد كربلا شديم كاسهاي از تربت كربلا برداشت و بو كرد و گفت: وَاهًا لَكِ أيـَّتُهَا التُّرْبَةُ لَيْحْشَرَنَّ مِنْكِ قَوْمٌ يَدْخُلُونَ الْجَنَّةِ بِغَيْرِ حِسَابٍ. و از اين علم غيبي كه نشان داد؟ زنش جرداء گفت: دَعْنَا مِنْكَ أيـُّهَا الرَّجُلُ، فَإنَّ أمِيرَالْمؤمِنِينَ لَمْ يَقُلْ إلَّا حَقًّا «اي مرد دست از سر ما بردار، أميرالمؤمنين عليه السّلام غير از حقّ چيزي را نميگويد». هرثمه ميگويد: چون عبيدالله بن زياد لشگري را بسوي حسين عليه السّلام فرستاد، من هم در زمرۀ آن بودم. وقتي كه به حسين عليه السّلام و اصحاب او رسيدم، محلّ پائين آمدنمان را در آنجا كه با علي آمده بوديم، شناختم و آن زميني را كه علي از آنجا خاك را برداشت دانستم و گفتار او را در نظر داشتم. در اين صورت اين حركت و سفر بر من ناپسند آمد. بر اسبم سوار شدم تا در حضور حسين عليه السّلام ايستادم و بر وي سلام كردم و آن مطالبي را كه از پدرش در اين منزل شنيده بودم براي او بازگو كردم.
حسين عليه السّلام گفت: أمَعَنَا أمْ عَلَيْنَا ؟ «اينك تو براي كمك ما آمدهاي و يا براي جنگ با ما»؟ گفتم: اي پسر رسول خدا نه براي كمك هستم و نه براي جنگ، زيرا من فرزندانم و عيالم را پشت سر گذاشتهام و از ابن زياد بر آنها ميترسم. حضرت امام حسين عليه السّلام فرمود: فَتَوَلَّ هَرَبًا حَتَّي لَا تَرَي مَقْتَلَنَا، فَوَالَّذِي نَفْسُ الْحُسَيْنِ بِيَدِهِ لَايَرَي الْيَوْمَ مَقْتَلَنَا أحَدٌ ثُمَّ لَا يُعِينُنَآ إلَّا دَخَلَ النَّارَ، «پس بنابراين پشت كن و بگريز تا اينكه جريان گشته شدن ما را نبيني، زيرا قسم به آن كه جان حسين در دست اوست در امروز كيفيّت كشته شدن ما را كسي نميبيند كه ما را ياري و نصرت نكند مگر آنكه داخل در آتش ميشود».
هرثمه گويد: من روي بر زمين كرده با شتاب هر چه بيشتري، فرار را اختيار كردم تا كشتار آنها بر من پنهان شد.[161]
و راوندي در «خرايج» روايت كرده است از حضرت باقر عليه السّلام پدرش كه
ص144
گفت: علي عليه السّلام از كربلا عبور كرد و با شتاب هر چه بيشتري و در حاليكه چشمهايش پر از اشك شده و گريه ميكرد، به اصحاب خود كه با او عبور مينمودند ميگفت: هَذَا مُنَاخُ رِكَابِهِمْ، وَ هَذَا مُلْقَي رِحَالِهِمْ، هَهُنَا مُرَاقُ دِمائِهِمْ، طُوبَي لَكِ مِنْ تُرْبَةٍ عَلَيْهَا تُرَاقُ دِمَاةُ الاحِبَّةِ[162] «اينجاست محلّ فرود آمدن شترانشان، اينجاست محلّ افتادن اسبابهايشان، اينجاست محلّ ريخته شدن خونهايشان. آفرين بر تو خاكي كه بر روي تو خونهاي حبيبان ريخته ميشود».
و حضرت باقر عليه السّلام گفتند كه چون علي عليه السّلام مردم را براي جنگ از كوفه بيرون آورد، هنوز دو ميل و يا يك ميل به كربلا مانده بود، از لشگر جدا شد و جلو آمد و در مكاني كه به آن مقذفان ميگفتهاند دوري زد و گفت: قُتِلَ فِيهَا مَائِتَا نَبِيٍّ وَ مَائَتَا سِبْطٍ كُلُّهُمْ شُهَدَاءُ، وَ مُنَاخُ رُكَّابٍ وَ مَصَارِعُ عُشَّاقٍ، شُهَدَاءُ لَا يَسْبِقُهُمْ مَنْ كَانَ قَبْلَهُمْ، وَ لَا يَلْحَقُهُمْ مَنْ بَعْدَهُمْ،[163] «در اين مكان دويست پيغمبر و دويست سبط پيغمبر كشته شده است كه همگي آنها شهيد ميشوند، در درجه و مقام، هيچكس از آنان كه قبل از آنها بودهاند، از آنها جلو نميافتند و هيچكس از آنان كه بعد از آنها ميباشند به آنها نميرسند».
و از «عيون أخبار الرضا» با سندهاي سهگانۀ خود از حضرت امام رضا عليه السّلام از پدرانش از أميرالمؤمنين ـ صلوات الله عليهم ـ روايت كرده است كه آنحضرت گفت: كَأنِّي بِالْقُصُورِ قَدْ شُيِّدَتْ حَوْلَ قَبْرِ الْحُسَيْنِ. وَ كَأنِّي بِالْمَحَامِلِ تَخْرُجُ مِنَ الْكُوفَةِ إلَي قَبْرِ الْحُسَيْنِ. وَ لَا تَذْهَبُ اللَّيَالِي وَ الايَّامُ حَتَّي يُسَارُ إلَيْهِ مِنَ الافَاقِ، وَ ذَلِكَ عِنْدَ انْقِطاعِ مُلْكِ بَني مَرْوانَ،[164] «گويا من ميبينم محملهائي را كه از كوفه براي زيارت قبر حسين
ص145
بيرون ميآيند. شبها و روزهاي عالم سپري نميشود تا اينكه مردم از آفاق بسوي قبر حسين ميروند. و اين در وقت بسر آمدن حكومت و سلطنت بني مروان است».
جاي تعجّب نيست كه اگر أميرالمؤمنين عليه السّلام از كربلا و نينوا بگذرد، گريه كند، قبل از او پيغمبر صلّي الله عليه وآله وسلّم بر حسين گريسته و براي اُمّ سَلمه قارورۀ تربت حسين را آورده است و گفته است: هر وقت ديدي كه درون اين شيشه تبديل به خون تازه شد، بدان حسينِ مرا كشتهاند. و پيامبر داستان را براي فاطمۀ زهرا عليهما السّلام نقل كرده و او ميگريسته است. و قبل از رسول خدا، بر حسين انبياي سالفه از آدم و نوح و ابراهيم و موسي و عيسي گريستهاند و فرشتگان آسمان گريه كردهاند.
پاورقي
[132] «مناقب» طبع سنگي ، ج 1 ، ص 422 و 423 ، و «بحار الانوار» طبع كمپاني ، ج 9 ، ص 584 و 585 از «مناقب» .
[133] «مناقب» ج 1 ، ص 421 ، و «بحار الانوار» ج 9 ، ص 584 از «مناقب» .
[134] «بحار الانوار» طبع كمپاني ، ج 9 ، ص 482 در باب معجزات كلامه و اخبار بالغائبات و علمه باللّغات .
[135] «مناقب» طبع سنگي ، ج 1 ، ص 423 و ص 424 . و بَراثا مسجدي است بين شهر كاظمين و شهر بغداد . مسجدي است بسيار با روح و معنويّت . در اخبار دستوراتي در نماز خواندن در آن وارد شده است .
[136] در جلد 4 «امام شناسي» ص 60 و ص 61 از خطيب در «تاريخ بغداد» ج 12 ، ص 305 و از «ديوان حميري» ص 278 ذكر نموديم و نيز مجلسي در «بحار الانوار» طبع كمپاني ، ج 9 ، ص 576 ، از «مناقب» ابن شهر آشوب روايت كرده است .
[137] «ارشاد» ص 184 تا ص 186 . و مختصر اين داستان را ابن أبي الحديد در «شرح نهج البلاغة» از طبع افست بيروت دارالمعرفة در ج 1 ، ص 288 و ص 289 از كتاب «صفّين» نصربن مزاحم از عبدالعزيز بن سباع ، از حبيب بن أبي ثابت ، از سعيد تيمي معروف به عقيصاء روايت كرده است ، و مجلسي در «بحار الانوار» از شرح ابن أبي الحديد عين اين خبر را ذكر كرده است ، (بحار ، طبع كمپاني ، ج 9 ، ص 594 ) و نباطي بياضي عاملي در «الصراط المستقيم إلي مستحقّي التقديم» ج 2 ، ص 37 اين قضيه را ذكر كرده است و گويد : اين داستان بقدري در شهرت در شهرها و زمانها معروف است كه ما را از ذكر سند آن مستغني ميدارد ، زيرا همۀ بندگان آن را تلقّي به قبول كردهاند .
[138] وسط آيۀ 29 ، از سورۀ 48 : فتح
[139] «ارشاد مفيد» طبع سنگي ص 186 و ص 187 و مجموع ابيات قصيدۀ حميري در اينجا بنا بر ضبط ديوان حميري از ص 83 تا ص 114 يكصد و سيزده بيت است و اوّلش اينست : هلاّ وقفت علي المكان المعشب ، بين الطويلع فاللّوي من كبكب . و علاّمۀ اميني در «الغدير» ج 2 ، ص 214 گويد : اين قصيده يكصد و دوازده بيت است و به جهت اهميّت اين قصيده ، آن را مذهّبة گويند . سيّد مرتضي علم الهدي شرحي بر آن نوشته و در سنۀ 1313 در مصر طبع شده است و همچنين آن را حافظ نسّابه اشرف بن الاغر معروف به تاج العلي حسيني متوفّي در 610 شرح نموده است ، انتهي . و نيز علاّمه سيّد محسن امين عاملي در كتاب «أعيان الشّيعة» طبع اوّل سنۀ 1358 ، ج 2 ص 222 تا ص 236 تمام اين قصيده را آورده و شرح خود را در تعليقۀ آن ذكر كرده است و آخرين بيت آن اينست : يَمحو و يثبت ما يشاء و عنده ، علم الكتاب و علم ما لم يكتب . و ابياتي كه ما در اينجا آورديم در ص 90 تا ص 92 از ديوان اوست .
[140] در لغت عرب است: شَمَسَ ـُ شُمُوسًا و شِماسًا: امتنع و أبي ، و شَمَسَ الفَرسُ : كان لايُمَكِّنُ أحداً مِن ظَهره و لا مِن الإسراج و الإلْجام و لا يكاد يستقرّ، فهو شَموسٌ ج شُمْس و شُمُس. بنابراين آنچه در لغت فارسي بدين حيوان چموش گويند، اصلش و صحيحش شموس ميباشد.
[141] «ديوان حميري» ص 92 ، و ص 93 14
[142] «ارشاد» ص 187
[143] ابن حجر عسقلاني شافعي در كتاب «الاصابة» ج 1 ، ص 409 ترجمۀ خالدبن عرفطه را ذكر كرده است و گفته است : عُرْفُطه با ضمّۀ عين مهمله و فاء و در ميان آنها راء ساكنۀ مهمله است . و عمروبن شبّة در «اخبار مكّه» گويد : «خالدبن عرفطه در زمان صغر سن به مكّه آمد و حليف بني زهره شد ... سعد بن أبي وقّا در روز قادسيه او را متولّي امر قتال نمود . و خالد در فتوح عراق با سعد بن أبي وقّاص بود و عمر در نامهاي به سعد نوشت و به او امر كرد كه خالد را امير لشگر كند و سعد او را به جاي خود در كوفه خليفه نمود . و چون مردم با معاويه بيعت كردند و معاويه به كوفه آمد ، عبدالله بن أبي الحوساء بر معاويه خروج كرد در نخيله و معاويه همين خالدبن عرفطه را براي جنگ با او اعزام داشت و خالد با وي جنگ كرد تا او را كشت . خالد تا سنۀ 60 و يا 61 زنده بود و ابن معلّم معروف به شيخ مفيد رافضي در «مناقب علي» از طريق ثابت ثمالي از أبواسحق از سويد بن غفله روايت كرده است كه مردي به نزد علي آمد و گفت : من از وادي القري آمدهام و ديدم كه خالدبن عرفطه در آنجا مرده است ، تو براي او استغفار كن . علي گفت : نمرده است» . در اينجا ابن حجر تمام قضيّة خالدبن عرفطه و حبيب بن جمار را كه ما از «ارشاد» شيخ مفيد نقل كرديم ، با ه��ان عبارت نقل ميكند .
[144] ما در هيچيك از معاجم رجال شخصي را به نام حبيب بن جمار كه پدرش جمار با جيم معجمه باشد نيافتيم . در «اصابه» كه شرح حال و ترجمۀ خالدبن عرفطه را ذكر كرده است او را حبيب بن حمار با حاء مهمله از شيخ مفيد نقل كرده است ولي در همين كتاب «الاصابة» ج 1 ، ص 305 آن را با حبيب بن حمّاد أسدي با حاء و دال مشدّد ضبط كرده است وگفته است : از صحاب پيغمبر صلّي الله عليه وآله وسلّم بوده و در سفرهاي حضرت با رسول خدا حضور داشته است و روايتي را هم از رسول خدا نقل ميكند . و از آنجا كه صاحب «اصابه» ميگويد : و از براي او داستاني است كه در ترجمه حال خالد بن عرفطه ميآيد ، معلوم ميشود كه آن پرچمدار خالد همين حبيب بن حمّاد بوده است .
[145] «ارشاد» مفيد ، ص 182
[146] «مناقب» طبع سنگي 7 ج 1 ، ص 427
[147] «بحار الانوار» طبع كمپاني ، ج 9 ، ص 585 . أقول : و سيّد ابن طاوس در «ملاحم و فتن» طبع نجف ، مطبعۀ حيدريه ، ص 92 ذكر نموده است .
[148] «بحار الانوار» طبع كمپاني ، ج 9 ، ص 578 و 579 و در «شرح نهج البلاغة» طبع مصر ، دار الاحياء ، ج 2 ، ص 286 و ص 287 اين روايت را از ابن هلال ثقفي در كتاب «غارات» از حسن بن محبوب ، از ثابت ثمالي ، از سويد بن غفله ذكر كرده است .
[149] «ارشاد» ص 183 ، و «مناقب» ج 1 ، ص 427 و در «بحار الانوار» ج 9 ، ص 585 از «مناقب» روايت كرده است .
[150] در «نتقيح المقال» در ترجمۀ جويريه او را پسر مُسْهِ بر وزن مُحْسن ضبط كرده است .
[151] «ارشاد» طبع سنگي ، ص 183 ، و در «مناقب» ابن شهرآشوب ، طبع سنگي ، ج 1 ، ص 428 مختصر اين روايت را آورده است و نيز در «بحار الانوار» ج 9 ، ص 586 و أيضاً در ص 578 روايت كرده است .
[152] خصوص اين فقره از حديث را مجلسي در «بحار الانوار» ج 9 ، ص 582 از «خرائج و جرائح» راوندي روايت نموده است . و نيز در «بحار الانوار» ج 9 ، ص 593 و از طبع حروفي ج 41 ، ص 342 و ص 343 از «شرح نهج البلاغة» ابن أبي الحديد شرح داستان جويريه را بدين گونه آورده است : روايت كرده است ابراهيم بن ميمون أزدي از حبّة عُرَني كه او گفت : جويرية بن مسهر عبدي مرد صالحي بود و صديق أميرالمؤمنين عليه السّلام بود و آنحضرت وي را دوست داشت . روزي أميرالمؤمنين عليه السّلام ميرفت ، نظرش در راه به جويريه افتاد و گفت : يا جويرية ، ألحِق بي فإنّي اذا رأيتك هَوَيْتُك «اي جويريه ، بيا به نزد من و خودت را به من برسان ، زيرا كه من هر وقت تو را ميبينم هواي مجالست با تو در من پيدا ميشود» . و اسماعيل بن ابان ، از صباح ، از مسلم ، از حبّة عُرَني روايت كرده است كه او گفت : ما روزي با علي عليه السّلام راه ميرفتيم حضرت برگشت و ديد جويريه از مسافت دوري به همراه او ميآيد ، حضرت او را ندا كرد : يَا جويرية ، ألِحق بي لا أبًا لك ألاّ تعلم أنّي أهواك و أحبّك؟ «اي جويريه ، خودت را به من برسان ، پدرت بميرد مگر نميداني كه من تو را دوست دارم و هواي تو را در سر دارم»؟ جويريه دويد تا به حضرت رسيد ، حضرت به او گفت : اي جويريه ، من مطالبي را براي تو بيان ميكنم آنها را در خاطرت حفظ كن . از اين به بعد جويريه با حضرت سرًّا با هم سخن ميگفتند و از ما جدا شدند . جويريه گفت : اي أميرالمؤمنين من مردي هستم فراموشكار . حضرت فرمود : من گفتارم را براي تو تكرار ميكنم تا آن را حفظ كني . حضرت با او سخناني پنهان گفتند و آخرين سخني كه با او گفت و ما شنيديم اين بود كه : يا جويرية ، أحبب حبيبنا ما أحبّنا فاذا أبغضنا فأبغضه . و أبغِض بَغِيضنا ما أبغضنا فاذا احبّنا فأحببه ، «اي جويريه دوست بدار دوست ما را تا وقتي كه ما را دوست دارد ، و اگر بغض ما در او پيدا شد و ديگر ما را دشمن داشت تو هم او را دشمن بدار و دشمن بدار كسي كه بغض ما را در دل دارد تا زماني كه بغض ما را دارد . و چون ما را دوست داشت و دشمني او از بين رفت تو هم او را دوست بدار» . از شدّت نزديكي و خصوصيّتي كه جويريه با حضرت داشت در اين گفتار پنهاني ، بعضي از كساني كه دربارۀ علي عليه السّمم در امر ولايت او شك داشتند گفتند : علي گويا دارد او را وصي خود قرار ميدهد همانطور كه خودش ادعا دارد من وصيّ رسول خدا هستم . و از شدّت خصوصيّتي كه جويريه با او داشت روزي علي خوابيده بود و در نزد او جمعي از اصحابش بودند ، جويريه ندا در داد : أيُّها النائم استيقظ « اي مرد خواب رفته بيدار شو» . و سپس تمام مطالبي را كه ما در متن از ردّ و بدل خضاب لحيه از خون سر ، و دست و پا قطع شدن و به دار آويختن آورديم ، به همان عين عبارات آورده است . (شرح نهج البلاغة ، طبع دار الاحيائ ، ج 2 ، ص 290 و 291.
[153] «ارشاد» طبع سنگي ، ص 178
[154] «مناقب» ج 1 ، ص 427 و «بحار الانوار» از «مناقب» طبع كمپاني ، ج 9 ، ص 585
[155] «مجلسي در «بحار الانوار» طبع كمپاني ، ج 9 ، ص 585 و طبع حروفي ، ج 41 ، ص 314 اين روايت را از «مناقب» نقل كرده است .
[156] «مناقب» ج 1 ، ص 427 و «بحار الانوار» طبع كمپاني ، ج 9 ، ص 585 و طبع حروفي ، ج 1 ، ص 314 از «مناقب» .
[157] «مناقب» طبع سنگي ، ج 1 ، ص 427 و ص 428 و «بحار الانوار» ج 9 ، ص 586
[158] «مناقب» طبع سنگي ، ج 1 ، ص 427 و ص 428 و «بحار الانوار» ج 9 ، ص 586
[159] آنچه را كه ما در اينجا از «بحار الانوار» از ابن أبي الحديد از نصربن مزاحم در كتاب «صفّين» آورديم در كتاب «صفّين» طبع دوّم قاهره با شرح عبدالسلام محمّد هارون در ص 141 و ص 142 موجود است . و در «شرح نهج البلاغة» طبع مصر ، دار الاحياء ، ج 3 ، ص 169 تا ص 171 از نصر بن مزاحم آمده است .
[160] سيد ابن طاوس در «ملاحم و فتن» طبع نجف ، ص 92 و ص 93 از كتاب «فتن» سليلي با سند متّصل خود از عطاء بن سائب از ميمون ، از شيبان روايت كرده است كه او گفت : ما با علي بن أبيطالب عليه السّلام از صفّين بر ميگشتيم تا در كربلا فرود آمديم و علي عليه السّلام بر روي قاطر خود سوار بود ، از قاطر پياده شد و مشتي خاك از زير سم قاطر بر گرفت و آن را بوئيد و پس از آن بوسيد و سپس آن را بر روي دو چشم خود گذارد و گريست و گفت : وَ أيّ حبيب يقتل في هذا المُوضع ، كأنّي أنظر إلي ثَقَل من آل رسول الله قد أناخوا بهذا الوادي ، فخرجتم إليهم فقتلتموهم . ويل لكم منهم ، و ويل لهم منكم ، ما أعلم شهداء أفضل منهم إلاّ شهداء خلقهم مع محمّد صلّي الله عليه وآله وسلّم ببدر . ثمّ قال : ايتوني برجل حمار أوفك حمار . و بعد از آن تعريف و تمجيد بليغ ، گفت : اينك يك پاي الاغي و يك فكّ الاغي را بياوريد . شيبان ميگويد : من پاي حماري را براي او آوردم و آن آن پا را در موضوع سم قاطر خود بر زمين كوفت . چون حسين عليه السّلام را شهيد كردند من آمدم و آن پاي حمار را از محلّ خون حسين بيرون كشيدم و اصحاب او همگي در اطراف او افتاده بودند
[161] «بحار الانوار» ج 9 ، ص 591 و 592 و اين خبر را در كتاب «صفّين» طبع دوّم ، قاهره شرح عبدالسّلام محمّد هارون در ص 140 و ص 141 بتمامه روايت كرده است .
[162] «بحار الانوار» ج 9 ، ص 580
[163] «بحار الانوار» ج 9 ، ص 580
[164] «بحار الانوار» ج 9 ، ص 578