و از جمله خبرهاي غيبيّۀ آنحضرت خبري است كه راجع به صاحب زنج است كه لشگر به بصره ميكشد و مردم را ميكشد و خانهها را ويران مينمايد. واز جمله خبرها خبري است كه در وصف أتراك آورده است كه مردم را قتل عام نمايند.
امّا دربارۀ صاحب زنج يعني رئيس سياهپوستان زنگبار، در ضمن ملاحم و وقايع مهمّهاي كه در بصره واقع ميشود، در «نهج البلاغة» ميفرمايد: يَا أحْنَفُ، كَأنِّي بِهِ وَقَدْ سَارَ بِالْجَيْشِ الَّذِي لَا يَكُونُ لَهُ غُبَارُ، وَ لَا لَجُبٌ، وَ لَا قَعْقَعَةُ لُجُمٍ، وَ لَا حَمْحَمَةٌ خَيْلٍ، يُثيرُونَ الارْضَ بِاقْدَامِهِمْ كَأنـَّهَا أقْدَامُ النَّعَامِ (يُومِي بِذَلِكَ إلَي صَاحِبِ الزَّنجِ ثُمَّ قَالَ عَلَيْهِ السَّلامُ:)
وَيْلٌ لِسِكَكِكُمُ الْعَامِرَةِ وَالدُّورِ الْمُزَخْرِفَةِ الَّتي لَهَا أجْنِحَةٌ كَأجْنِحَةِ النُّسُورِ، وَ خَرَاطِيمُ كَخَراطِزمِ الْفِيَلَةِ، مِنْ اُولَئِكَ الَّذِينَ لَا يُنْدَبُ قَتِيلُهُمْ، وَ لَايُفْتَقَدُ غَائِبُهُمُ. أنَا كَابُّ الدُّنْيَا لِوَجْهِهَا، وَ قَادِرُهَا بِقَدْرِهَا، وَ نَاظِرُهَا بِعَيْنِهَا.[91]
«اي احنف بن قيس، گويا من دارم او را ميبينم در حالي كه لشگري را با
ص92
خود حركت داده است كه آن لشگر غبار و گرد و خاك ندارد و صدا و صوت ندارد، و صدائي از بهم خوردن لگامهاي اسبانشان بر دندانهاي اسبان به گوش نميرسد، و صداي حَمحمۀ اسبان و قاطران ايشان شنيده نميشود. زمين را با گامهايشان ميكَنند، گويا پاهاي آنها مثل پاهاي شتر مرغ است. (سيّد رضي ميگويد: با اين عبارات حضرت اشاره به صاحب زنج مينمايند، و سپس ميگويند:)
اي واي از آنچه از دست او بر سر راههاي شما و شوارع و جادّههاي آباد شما ميآيد و بر خانههاي شما كه به طلا زينت شده است، آن خانههائي كه بالكونهاي بر آمده و جلو آمده از ديوارهاي آن مانند بالهاي نَسْر و باز شكاري است (كه از عقاب قويتر است) و ناودانهاي آن خانهها مانند خرطوم فيل از ديوارهاي آنها جلوتر آمده است. اي واي از دست اين لشگري كه چون كسي از آن كشته شود، گريه كننده و نوحهگري ندارد و چون كسي از آن غائب شود و از بين برود، احصائيّه و شمارش ندارد كه شخصش معلوم شود و معيّن گردد.
من كسي هستم كه دنيا را يكسره ترك كردهام و كنار گذاردهام، و به قدر و قيمت و منزلت دنيا براي آن ارزش قائلم، و با چشمي كه ارزش و ميزان اهميّت دنيا را ميداند، به آن نظر ميكنم».
مجلسي گفته است: چون گامهاي لشگر صاحب زنج در خشنونت، مثل سُمهاي اسبان است لهذا حضرت فرمود: «زمين را با پاهايشان ميكَنند». و بعضي گفتهاند: اين عبارت كنايه از محكم قدم نهادن آنهاست تا با عبارت آنكه لشگر آنها غبار و گرد و خاك ندارند، سازش بيشتري داشته باشد.
و امّا اينكه حضرت گفته است: «گامهايشان همچون گامهاي شتر مرغ است» به جهت آنستكه چون پاهاي زنگيان غالباً كوتاه است و پهن و جلوي آنها نيز عريض و گسترده با انگشتان باز و جدا، فلهذا شباهت تمامي به پاهاي شترمرغ دارد. و جَناح هاي خانهها را كه حضرت تشبيه به بالهاي نَسْر و باز كرده است
ص93
عبارت است از رواشن و دريچههائي كه از اطاقها بيرون ميآورند و با چوب و حصير ميپوشانند و از سقفها جلوتر و مشخصتر است براي آنكه خانهها را از ريزش باران و از شعاع آفتاب محفوظ دارند. و خرطومهاي منزلهايشان كه مانند خراطيم فيل است عبارت است از ناودانهاي آنها كه آنها را قيراندود نموده و به درازاي پنج ذراع (دو متر و نيم تقريباً) از سقف منزل به شكل افقي نه عمودي نصب ميكردند. و اينكه حضرت ميفرمايد: «بر كشتۀ آنها كسي نميگريد» ممكن است كنايه از حرص لشگر باشد بر جنگ و قتال و يا به جهت آن باشد كه زنگيان زن و بچه و اهل و عشيره نداشتند و بطور تجرّد زندگي ميكردند. و اينكه بر غائبشان تجسّس و كنگاش و احصائيّه به عمل نميآيد كنايه از كثرت لشگر باشد كه هر وقت كشته شوند جماعتي ديگر بجاي آنان قرار ميگيرند.[92]
ابن أبي الحديد در تاريخ صاحب زنج و ظهور او و تا شكست او بحثي مفصّل نموده است.[93] او ميگويد: صاحب زنج در فراتِ بصره در سنۀ 255 ظهور كرد و چنين به مردم نشان داد كه من عليُّ بن محمّد بن أحمد بن عيسي بن زيد بن عليّ بن الحسين بن عليّ بن أبيطالب عليه السّلام هستم. و زنگيان سياهپوستي كه در بصره خاكروبهها را جارو ميكردند و سپورها و روفتگرها دور او جمع شدند. و اكثر مردم خصوصاً طالبين (فرزندان ابوطالب اعمّ از فاطميين و ساير علويين و غير علويين) در نسبِ او قَدْح و اشكال داشتند، و او را در اين انتساب دروغگو ميدانستند. و تمام علماء علم انساب اتّفاق دارند بر آنكه او از قبيلۀ عبدالقيس است و او عليّ بن محمّد بن عبدالرّحيم است و مادرش از بني أسَد است از أسَدُ بْنُ خُزْعَة و جدّ مادرش محمّد بن حكيم أسدي است كه از اهل كوفه است و يكي از كساني است كه با حضرت زيد بن عليّ بن الحسين عليه السّلام بر هشام بن عبدالملك خروج كرده است. و
ص94
چون زيد شهيد شد، او فرار كرد و به ري آمد و در قريهاي از آنجا به نام وَرْزنين سكونت گزيد و مدّتي اقامت نمود. در اين قريه صاحب زنج. عليّ بن محمّد به دنيا آمده است و در آنجا نشود و نما نمود. و پدر پدرش كه عبدالرحيم نام دارد، مردي بود از عبد قَيس، و محلّ تولد او در طالقان بوده است، و در عراق آمد و يك كنيزي را كه از اهل سند بود خريد و محمّد پدر صاحب زنج از وي متولّد شد.
تا آنكه ابن أبي الحديد گويد: مسعودي در كتاب خود «مروج الذهب» گفته است: كارهائي كه از عليّ بن محمّد صاحب زنج به وقوع پيوسته است دلالت دارد بر آنكه او از طالبيين نبوده است، فلهذا اين افعال، قدح و طعن در نسب او را گواهي ميكند. چون ظاهر حال او اينطور بوده است كه به مذهب أزاقه (طائفهاي از خوارج) منتسب بوده است در كشتن زنان و اطفال و پيرمردان فرتوت و مريضان. و در روايت آمده است كه: او يك بار خطبه خواند و در اوّل خطبهاش گفت: لَا إلَهَ إلَّا اللَّهُ، وَاللَّهُ أكْبَرُ. اللَّهُ أكْبَرُ. لَاحُكَُ إلَّا لِلَّهِ. و تمام گناهان را شرك ميدانست. بعضي از مردم در دينش طعن و خدشه نموده او را نسبت به زَنْدَقَه و الحاد دادند، و همين ظهور در امر او داشت. زيرا كه در اوّل كارش به علم نجوم و سحر و اصطرلاب اشتغال داشته است[94].
و أبو جعفر محمّد بن جرير طبري گفتهاست: عليّ بن محمّد به سامراء رفت و در آنجا معلّم طفلان شد و نويسندگان را مدح ميگفت و از مردم تمنّاي عطاء و بخشش مينمود. در سنۀ 249 به بحرين رفت و در آنجا ادعا كرد كه من عليّ بن محمّد بن الفضل بن الحسن بن عبيدالله بن العبّاس بن عليّ بن أبيطالب عليه السّلام هستم و مردم هَجَر را به اطاعت خود فرا خواند.[95]
چون صاحب زنج در مسير خود به باديه رسيد به اهل آنجا اينطور فهمانيد
ص95
كه: من يحيي بن عمر بن الحسين بن زيد بن علي بن الحسين بن علي بن أبيطالب هستم.[96] تا آنكه گويد: و سپس به بغداد آمد و يك سال در آنجا اقامت كرد، و در اين سال نسب خود را به محمّد بن أحمد بن عيسي بن زيد ميرساند.[97] تا آنكه گويد: و در اين ايّام صاحب زنج، خود را به محمّد بن محمّد بن زيد بن علي بن الحسين منتسب ميساخت، بعد از آنكه سابقاً خود را به أحمد بن عيسي بن زيد منتسب مينمود. و اين به جهت آن بود كه بعد از آنك او را از بصره اخراج كردند، جماعتي از علويين ساكن بصره نزد او آمدند كه در ميان آنها جماعتي از فرزندان أحمد بن عيسي بن زيد بودند. از آنها ترسيد و خود را به محمّد بن زيد منتسب ساخت.[98] و پس از آن آن خود را به يحيي بن زيد منتسب ساخت و اين قطعاً كذب است چون اجماع قائم است بر آنكه يحيي بن زيد در وقتي كه مُرد اصلاً فرزندي از خود باقي نگذارد، چون فقط يك دختر از او به وجود آمد و آنهم در وقتي كه شيرخواره بود، مرد.[99] تا آنكه ابن أبي الحديد گويد :
علي بن حسين مسعودي در «مروّج الذهب» گويد: اين واقعه در بصره واقع شد و از اهل بصره، سيصد هزار نفر كشته شدند. و عليّ بن ابان مُهَلّبي بعد از فراغتش از واقعه، در محلي كه به بني يَشكُر معروف بود، منبري نهاد و در آنجا در روز جمعه نماز خواند و براي عليّ بن محمّد صاحب زنج خطبه خواند و بعد از آن بر ابوبكر و عمر طلب رحمت كرد، و در خطبۀ خود نه از عثمان و نه از علي عليه السّلام نام نبرد. و بر أبوموسي اشعري و عمرو بن العاص و معاوية بن أبي سفيان لعنت فرستاد. مسعودي گويد: اين تأكيد ميكند آنچه را كه ما ذكر كرديم و حكايت نموديم كه عقيده و مذهب او بر قول أزارقه بوده است.[100]و [101]
ص96
و امّا دربارۀ سپاهيان اتراك كه مراد لشگر چنگيزخان تاتار هستند به دنبال همين كلام خود حضرت در «نهج البلاغة» ميگويد: كَأنِّي أرَاهُمْ قَوْمًا كَأنَّ وُجُوهَهُمُ الْمَجانُّ الْمُطَرَّفَةُ، يَلْبَسُونَ السَّرَقَ وَالدِّيبَاجَ، وَ يَعْتَقِبُونَ الْخَيْلَ الْعِتَاقَ. وَ يَكُونُ هُنَاكَ اسْتِحْرَارُ قَتْلٍ حَتَّي يَمْشِيَ الْمَجْرُوحُ عَلَي الْمَقْتُولِ، وَ يَكُونَ الْمُفْلِتُ أقَلَّ مِنَ الْمَأسُورِ.
(فَقَالَ لَهُ بَعْضُ أصْحَابِهِ: لَقَد اُعْطِيتَ يَا أَمِيرَالْمُؤمِنِينَ عِلْمَ الْغَيْبِ !فَضَحِكَ عَلَيْهِ السَّلَامُ وَ قَالَ لِلرَّجُلِ وَ كَانَ كَلْبِيًّا): يَا أخَا كَلْبٍ لَيْسَ هُوَ بِعِلْمِ غَيْبٍ وَ إنَّمَا هُوَ تَعَلُّمُ مِنْ ذِي عِلْمٍ. وَ إنَّمَا عِلْمُ الْغَيْبِ عِلْمُ السَّاعَةِ وَ مَا عَدَّدَ اللهُ سُبْحَانَهُ بِقَوْلِهِ: «إنَّ اللهَ عِنْدَهُ عِلْمُ السَّاعَةِ» الآيَةِ.[102] فَيَعْلَمُ سُبْحَانَهُ مَا فِي الارْحَامِ مِنْ ذَكَرٍأَوْ أُنْثَي، وَ قَبِيحٍ أَوْ جَمِيلٍ، وَ سَخِيٍّ أوْ بَخِيلٍ، وَ شَفِيٍّ أوْ سَعِيدٍ،
ص97
وَ مَنْ يَكُونُ فِي النَّارِ حَطَبًا أوْ فِي الْجِنَانِ لِلنَّبيينَ مُرَافِقًا. فَهَذَا عِلْمُ الْغَيْبِ الَّذي لَا يَعْلَمُهُ إلَّا اللهُ. وَ مَا سِوَي ذَلكَ فَعِلْمٌ عَلَّمَهُ اللهُ نَبِيَّهُ فَعَلَّمَنِيهِ وَ دَعَا لِي بِأنْيَعِيَهُ صَدْري وَ تَضْطَمَّ عَلَيْهِ جَوَانِحِي.[103]
«گويا مثل اينكه من آنها را جماعتي ميبينم كه گويا چهرههايشان همچون سپرهاي دايرهاي شكل است كه به آن سپرها صفحاتي دايرهاي شكل از چرم به قدر آنها چسبانيدهاند. ايشان لباس ابريشم سَرِه و خالصِ سپيد رنگ و لباس ديبا در تن دارند، و اسبهاي كريم و ذي قيمت را براي خود اختصاص دادهاند. در آن سر زمين آنقدر كشتن فراوان است و شدّت دارد تا جائي كه مجروحان از روي جسدهاي مقتولان عبور ميكنند، و رهائي يافتگان كمترند از اسير شدگان.
(در اين حال بعضي از اصحاب او به او گفتند: اي أميرالمؤمنين به تو علم غيب داده شده است !أميرالمؤمنين عليه السّلام خنديدند و گفتند: اي برادر من كه از قبيلۀ بني كلاب هستي چون آن مرد از قبيلۀ بني كِلَاب بود) اين علم، علم غيب نيست كه علم غيب عبارت است از: علم به وقت برپا شدن ساعت قيامت و آنچه را كه خداوند سبحانه شمرده است در گفتار خود كه ميگويد: إِنَّ اللهَ عِنْدَهُ و عِلْمُ السَّاعَةِ وَ يُنَزِّلُ الْغَيْثَ وَ يَعْلَمُ مَا فِي الارْحَامِ وَ مَا تَدْرِي نَفْسٌ مَاذَا تَكْسِبُ غَدًا وَ مَا تَدْرِي نَفْسٌ بِأيِّ أرْضِ تَمُوتُ إِنَّ اللَهَ عَلِيمٌ خَبِيرٌ. «حقًّا و تحقيقاً در نزد خداست علم ساعت قيامت، و خدا باران او را فرود ميفرستد، و خدا ميداند كه در رحمهاي كه در رحمهاي زنان چيست، و هيچ ذي نفسي نميداند فردا چه كسب ميكند، و هيچ ذي نفسي نميداند در كدام زمين ميميرد. خداوند عليم و خبير است».
بنابراين خداوند سبحانه ميداند كه جنين در شكم مادر چگونه است؟ مذكّر است با مؤنثّ زشت است يا زيبا؟ سخي است يا بخيل؟ سعادتمند است يا مقرون به
ص98
شقاوت؟ و چه كسي هيزم آتش ميشود؟ و چه كسي رفيق و همراه پيغمبران در بهشت ميباشد؟ اينست علم غيبي كه غير از خداوند كسي نميداند. امّا غير از اينگونه علوم، علمي است كه خداوند به پيغمبرش تعليم كرده است و پيغمبرش به من تعليم نموده است، و پيغمبر براي من دعا نموده است كه سينۀ من اينگونه علوم را فرا گيرد و در خود حفظ كند و نگهدارد و جوانح و اضلاعي كه در اطراف سينۀ من است است همچنين در نگهداري آن با قلب حافظ و نگهدارندۀ من منضم شوند و در نگهداري كمك نمايند».
مجلسي رضوان الله عليه بعد از اين گفتار حضرت در باب معجزات كلام و اخبار غيب حضرت فرموده است: علّت خندۀ حضرت يا به جهت سروري بوده است كه از ناحيۀ پروردگارش به وي چنين علومي عنايت شده است و يا از جهت تعجب از سؤال اين شخص بوده است. و بعداً فرموده است: انطباق اين گفتار حضرت بر چنگيزخان و اولاد او نيازي به شرح و بيان ندارد.[104]
ابن أبي الحديد در پيرامون اين خطبه راجع به فتنۀ تاتار و چنگيزخان، بحث كافي نموده است.[105] و دربارۀ اختصاص اين پنج علم به خدا كه در آيۀ مباركه نازل شده است گويد:
در روايت است كه: شخصي از موسي بن جعفر عليه السّلام پرسيد كه: من ديشب در رؤيا و خواب ديدم كه از شما ميپرسم: چقدر از عمر من باقي مانده است؟ شما دست راست خود را بلند كرديد و انگشتانش را در صورت من باز كرديد و اشاره به من نموديد و من ندانستم مراد شما پنج سال است؟ يا پنج ماه؟ يا پنج روز؟ حضرت در پاسخ گفتند: هيچيك از آنها نيست، بلكه اشاره است به پنج علم غيبي كه خداوند آنها را به خود اختصاص داده است در گفتارش كه ميگويد: إِنَّ اللَهَ عِنْدَهُ و عِلْمُ السَّاعَةِ ـ الآية.
ص99
و اگر بگوئي: چرا أميرالمؤمنين عليه السّلام در هنگامي كه آن مرد به او گفت: به شما علم غيب داده شده است، خنديد؟ آيا اين تكبّر و خودپسندي نفساني و عُجب در حال نيست؟!ميگويم: از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم هم در نظير همين قضيّه، در چنين حالي خنديدن، در روايت وارد شده است، در وقتي كه رسول خدا از خدا طلب باران كرد و باران بباريد و ميزان بارانهاي تند و فراوان بالا گرفت. مردم در برابر او برخاستند و تقاضا نمودند كه از خدا بخواهد تا باران بند بيايد. رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم دعا نمودد و با دست خود اشاره به ابرها كردند. ناگهان ابرها متفرّق شدند و مانند تاج دائرهاي شكل در اطراف و دور تا دور مدينه پخش شدند. و حضرت هنوز بر فراز منبر است و خطبه ميخواند. در اين حال رسول خدا به قدري خنديد تا دندانهاي كرسي او ديده شد و گفت: أشْهَدُ أنِّي رَسُولُ اللهِ ، «من شهادت ميدهم كه خودم حقًّا رسول خدا هستم».
و سرّ اين مطلب آنستكه: چون نبي يا ولي در نزد وي نعمت خداوند سبحانه بيان شود و يا مردم مقام و وجاهت او را در نزد خدا بفهمند بايد حتماً آن پيغمبر و يا وليّ خدا بدين جهت مسرور و شاد شود. و خنديدن از سرور حاصل ميشود و اين اگر از روي خودپسندي و باليدن به نفس نباشد، مذموم نيست بلكه محض سرور و ابتهاج در برابر نعمت خداست. و خداوند دربارۀ صفات اولياي خود ميگويد: فَرِحِينَ بِمَا ءَاتَـٰهُمُ اللهُ مِنْ فَضْلِهِ،[106] «در برابر آنچه خداوند از فضل خود به آنها داده است شاد و مسرورند».
و اگر بگوئي: از جملۀ اين پنج علم پنهان وَ مَا تَدْرِي نَفْسٌ مَاذَا تَكْسِبُ غَدًا ميباشد. يعني، هيچكس نميداند فردا چه كند. با آنكه ميدانيم خداي تعالي پيامبرش را به اموري كه در فردا ميكردهاست خبر داده است مانند فتح مكّه، و پيامبر نيز وصيّ خود را به كارهائي كه فردا ميكرده است خبر داده است مانند گفتارش كه: سَتُقَاتِلُ بَعْدِي النَّاكِثِين... تا آخر خبر «پس از من تو با پيمان شكنان
ص100
جنگ ميكني».
ميگويم: مراد از آيه اينستكه هيچكس جميع كارها و مكتسبات خود را در زمان استقبال نميداند. و اين معني، نفيِ جواز علم انسان را به بعضي از كارهاي خود در زمان استقبال نميكند.[107]
و از جملۀ كلمات أميرالمؤمنين عليه السّلام كه جاري مجراي خطبه است صدمين خطبه از «نهج البلاغة» است: وَ ذَلِكَ يَوْمٌ يَجْمَعُ اللهُ فِيهِ الاوَّلِينَ وَ الآخِرِينَ لِنِقَاشِ الْحِسَابِ وَ جَزَاءِ الاعْمَالِ، خُضُوعًا قِيَامًا، قَدْ ألْجَمَهُمُ الْعَرَقُ، وَ رَجَفَتْ بِهِمُ الارْضُ. فَأحْسَنُهُمْ حَالاً مَنْ وَجَدَ لِقَدَمَيْهِ مَوْضِعًا وَ لِنَفْسِهِ مَتَّسَعًا . اين مقدار از گفتار حضرت، دربارۀ روز قيامت است كه ميفرمايد:
«و آن روز روزي است كه خداوند در آن جميع پيشينيان و پسينيان را گرد ميآورد براي آنكه در حسابشان استقصا كند و در دقت محاسبه به حدّ أعلي حساب گيرد، و براي آنكه به سزا و جزاي اعمالشان برساند. همۀ خلايق با خضوع در برابر خدا در موقف عرصات قيام دارند و همگي بر سر پا ايستادهاند. شدّت و سختي آن روز به اندازهاي است كه مردم تا گردنهاي خود در عرق غوطه ميخورند و زمين همه را ميلرزاند و تكان ميدهد. در آن حال و موقعيّت و وضعيّت، حال آن كسي از همه بهتر است كه فقط به اندازۀ جاي دو قدم خود جائي پيدا كند و براي بدنش فضائي را بيابد».
مجلسي گويد: بعد از اين، گفتار حضرت است راجع به فتنۀ آخرالزّمان و با فتنۀ صاحب زنج كه ميفرمايد[108]: فِتَنٌ كَقِطَع اللَّيْلِ الْمُظْلِمِ، لَا تَقُومُ لَهَا قَائِمَةٌ، وَ لَا تُرَدُّ لَهَا رَأيَةٌ، تَأْتِيكُمْ مَزْمُومَةً مَرْحُولَةً، ةَحْفِزُهَا قَائِدُهَا، وَ يُجْهِدُهَا رَاكِبُهَا. أهْلُهَا قَوْمٌ شَدِيدٌ كَلْبُهُمْ
ص101
قَلِيلٌ سَلْبُهُمْ. يُجَاهِدُهُمْ فِي سَبِيلِ اللهِ قَوْمٌ أذِلَّةٌ عِنْدَ الْمُتَكَبِّرينَ، فِي الارْضِ مَجْهُولُونَ، وَ فِي السَّمَاءِ مَعْرُوفُونَ.
فَوَيْلٌ لَكِ يَا بَصْرَةٌ عِنْدَ ذَلِكَ مِنْ جَيْشٍ مِنْ نِقَمِ اللهِ لَا رَهَجَ لَهُ وَ لَا حِسَّ، وَ سَيُبْتَلَي أهْلُكِ بِالْمَوْتِ الاحْمَرِ وَالْجُوعِ الاغْبَر.[109]
«فتنههائي بهم ميرسد كه در شدّت و سختي، همچون پارههاي شب تاريك، سياه و ظلماني هستند. هيچ قدرت و نهضتي نميتواند در برابر آنها بايستد و مقابله نمايد، و هيچ عَلَم و رأيت جنگي از آنها بر نميگردد. اين فتنه با تمام قدرت و تجهيزات بسوي شما ميآيد، با شتراني كه همگي داراي زمام و خِطام و دهنهاند و همگي مجهّز به جهاز، كه جلوداران كاروان شتران را با شدّت از پشت ميرانند و سواران از سرعت و زيادي بار، شتران را خسته نموده به تعب در آوردهاند. بر پا دارندگان اين فتنه، قومي هستند كه شدّت آنها در كشتن و هلاك نمودن و قلع و قمع كردن بسيار است وليكن غارت آنها كم است و اعتنائي به اموال ندارند. با ايشان جنگ ميكنند در راه خدا و في سبيل الله جماعتي كه در نزد متكبّران بیارج و ارزش و ذليل و ناچيزند، از نامشان و رسم و نشانشان در روي زمين چيزي معلوم نيست وليكن در آسمان معروف و مشهورند.
پس اي واي بر تو اي بصره در اين صورت از لشگري كه مقرون به عذاب و نقمت خداست، لشگري كه گرد و خاك و غبار ندارد و حركت و سر و صدا ندارد. و بزودي خداوند اهل تو را مبتلا ميكند به مرگ سرخ و گرسنگي خاكي رنگ».
ابن أبي الحديد گويد: مراد از لشگري كه گرد و خاك و سر و صدا ندارد، قحطي و خشكسالي و طاعون است كه به آنها روي ميآورد. و مراد از مرگ سرخ، وبا و گرسنگي است. أغبر كنايه از جوع و خشكي است. و مرگ بواسطۀ قحطي و خشكسالي را مرگ سرخ گويند به جهت شدّت آن، و از همين قبيل است حديثي كه وارد است: كُنَّا إذَا احْمَرَّ الْبَأسُ اتَّقَيْنَا بِرَسُولِ اللهِ «حال ما اينطور بود كه چون جنگ
ص102
بسيار سخت ميشد به رسول خدا پناه ميبرديم». و جوع را با وصف أغبر يعني خاكي رنگ آورده است به علّت آنكه شخص گرسنه چون نظر به آفاق ميكند چنان ميپندارد كه بر روي آن گرد و غبار و تاريكي است.
و نيز از جملۀ اخبار به غيب حضرت، خطبهاي است كه از بني اميّه شِكوه دارد وعدۀ انقراض آنها را ميدهد. اين خطبه در «نهج البلاغة» است كه پس از بيان بعثت رسول خدا محمّد صلّي ��لله عليه وآله وسلّلا شهيداً و بشيراً و نذيراً، ميرسد به آنكه ميگويد:
فَالارْضُ لَكُمْ شَاغِرَةٌ، وَ أيْدِيُكُمْ فِيهَا مَبْسُوطَةٌ، وَ أيْدِي الْقَادَةِ عَنْكُمْ مَكْفُوفَةٌ، وَ سُيُوفُكُمْ عَلَيْهِمْ مُسَلَّطَةٌ، وَ سُيُوفُهُم عَنْكُمْ مَقْبُوضَةٌ. ألَا وَ إنَّ لِكُلِّ دَمٍ ثَائِرًا، وَ لِكُلِّ حَقٍّ طَالِبًا، وَ إنَّ الثَّائِرَ فِي دِمَائِنَا كَالْحَاكِمِ فِي حَقِّ نَفْسِهِ وَ هُوَ اللهُ الَّذِي لَا يُعْجِزُهُ مَنْ طَلَبَ، وَ لَا يَفُوتُهُ مَنْ هَرَبَ. فَاُقْسِمُ بِاللهِ يَا بَنِي اُمَيَّةَ عَمَّا قَلِيلٍ لَتَعْرِفُنَّهَا فِي أَيْدِي غَيْرِكُمْ وَ فِي دَارِ عَدُوِّكُمْ ـ الخطبة.[110]
«پس زمين بدون هيچ مانع و دافع براي غارت و تملّك شما قرار گرفت و دستهاي قدرت شما در بسيط زمين گسترده شد و دستهاي قدرت زمامداران و رؤساء بحقّ كه اهل بيت رسول خدا هستند بسته شد. شمشيرهاي شما بر آن
ص103
رؤساء و پيشوايان و امامان كشيده و برهنه و مسلّط شد و شمشيرهاي ايشان بر روي شما بسته شد و در غلاف رفت. هان اي بني اميّه آگاه باشيد كه براي هر خوني كه ريخته شود، طالب خوني است و براي هر حقّي كه ضايع گردد، طالب حقّي است. و آن كسي كه در خونهاي ما خونبها خواهد و طلب خون كند بقدري قوي است كه گويا در حقّ خودش حكم ميكند و از خون خويشتن طلب مينمايد. و اوست الله، آن كه هيچگاه در پيگيري و رديابي كسي كه دنبالش كند و بخواهد او را به دست آورد عاجز و خسته و ناتوان نميشود. و كسي كه از او فرار كند از دست او بدر نخواهد شد. پس اي بني اميّه من قسم ياد ميكنم كه: در مدّت كوتاهي كه بگذرد شما اين امارت و حكومت را در دست غير خودتان مييابيد و در خانۀ دشمنتان پيدا ميكنيد».
ابن أبي الحديد در شرح گويد: حضرت أميرالمؤمنين عليه السّلام با عبارت سُيُوفُكُمْ عَلَيْهِمْ مُسَلَّطَةٌ، وَ سُيُوفُهُمْ عَلَيْكُمْ مَقْبُوضَةٌ، گويا بطور رمز واقعۀ قتل حسين عليه السّلام و اهل بيتش را نشان ميدهد و گويا آن حضرت وقعۀ طفّ را عياناً ميبيند، آنگاه خطبۀ خود را بر اساس آن خاطرهاي كه براي او پيدا شده است و آن امري كه به او خبر داده شده است ايراد ميكند. و سپس حضرت سوگند خورده است و در اين سوگند بني اميّه را مخاطب قرار داده است كه بزودي دنيا را در دست غير خودتان و در خانۀ آنها خواهيد يافت و ملك و رياست را دشمنانتان از شما سلب ميكنند. و همينطور هم به موجب اخبار آنحضرت واقع شد. امر حكومت قريب نود سال در دست بني اميّه بود سپس به بني عبّاس كه شديدترين دشمنان بني اميّه بودند، به دست انتقام حضرت پروردگار تعالي گرفته شد.[111]
و از جملۀ اخبار غيب حضرت، اخباري است كه دربارۀ پيدايش و انتقام
ص104
حجّاج بن يوسف ثقفي داده است. در «نهج البلاغة» در ضمن خطبهاي ميفرمايد:
وَ لَوَدِدْتُ أنَّ اللهَ فَرَّقَ بَينِي وَ بَيْنَكُمْ وَ ألْحَقَنِي بِمَن هُوَ أحَقُّ بِي مِنْكُمْ. قَوْمٌ وَاللهِ مَيَامِينُ الرَّأيِ، مَرَاجِيحُ الْحِلْمِ، مَقَاوِيلُ بِالْحَقِّ، مَتَارِيكُ لِلْبَغْي، مَضَوْا قُدُمًا عَلَي الطَّرِيقَةِ، وَ أوْجَفُوا عَلَي الْمَحَجَّةِ، فَظَفَرُوابِالْعُقْبَي الدَّائِمَةِ وَ الْكَرَامَةِ الْبَارِدَةِ.
أمَا وَاللهِ لَيُسَلَّطَنَّ عَلَيْكُمْ غُلَامُ ثَقِيفٍ، الذَّيَّالُ الْمَيَّالُ، يَأْكُلُ خَضِرَتَكُمو، وَ يُذِيبُ شَحْمَتَكُمْ. إيهٍ أَباوَذَحَةَ.[112]
«و هر آينه من دوست داشتم كه خداوند بين من و شما را جدائي افكند و مرا ملحق سازد و برساند به آن كساني كه نسبت به من سزاوارترند از شما. آنان گروهي هستند كه سوگند به خدا داراي انديشهها و آراء و افكار مباركي ميباشند، و داراي عقلهاي رزين و استوار كه سخنان و گفتارشان پيوسته بر اهرم حقّ و ميزان صدق دور ميزند، و از تجاوز و تعدّي و ستم به نهايت درجه تارك و گريزانند. ايشان در زماني جلوتر از ما بر طريقۀ واضحه و صراط مستقيم حركت كرده و پيشاپيش رفتهاند و در راه روشن و هموار با شتاب و سرعت گذشتهاند، و بنابراين به سراي عاقبت كه خانۀ دائمي و منزل هميشگي ايشان است ظفرمندانه و پيروزمندانه وارد شدهاند و به كرامتهاي تازه و خنك و دلنشين حضرت ربّ العزّه متمتّع آمدهاند.
هان آگاه باشيد كه البتّه و حتماً و بدون شكّ، جواني از بني ثقيف بر شما مسلّط گرديده خواهد شد. آن جوان ثقفي كه بسيار متكبّر و خودپسند و ظالم و ستمگر است. آنچه سبزي داريد ميخورد و پيه بدن شما را آب ميكند و هيچ از مال و جان براي شما نميگذارد، همه را ميكُشد و اموالتان را ميبرد. (در اينجا حضرت گويا آن غلام ثقيف را در برابر خود ميبيند و به او خطاب ميكند:) بياور هر چه داري اي أباوَذَحَه».
سيّد رضي به دنبال اين خطبه گويد: مراد از وَذحه خنفساء است (سوسگي است سياه رنگ، دست و پاي بلند و درشت دارد و بسيار كُند راه ميرود و نجاست
ص105
را جمع ميكند و به شكل دائره در ميآورد) و در اين گفتار اشاره به حجّاج دارد. و از براي حجّاج باوذحه (خنفساء) داستاني است كه جاي ذكرش نيست.
ابن أبي الحديد در شرح گويد: إيهٍ كلمهاي است كه براي زيادي فعل به كار ميرود و معنايش اين است كه: زياد كن و آنچه را هم كه در نزد توست بياور. و ضدّ آن إيهًا ميباشد، يعني دست بردار، بس است. و سپس گويد: سيّد رضي ـ رحمة الله عليه ـ گفته است: وَذحه به معناي خنفسائ است. و من از هيچ بزرگي از اهل ادب نشنيدهام و در هيچ كتابي از كتب لغت نديدهام كه اين معني را كرده باشند و نميدانم كه رضي ـ رحمه الله ـ از كجا اين معني را ذكر كرده است؟
مفسرين «نهج البلاغة» بعد از سيّد رضي ـ رحمه الله ـ دربارۀ داستان اين خنفساء وجوهي را ذكر كردهاند: يكي آنكه حجّاج ديد كه يك خنفساء در روي سجّادۀ نماز او در حركت است. آن را كنار زد باز برگشت، دوباره آن را كنار زد و باز برگشت. با دست خود آن را برداشت و به كناري انداخت. خنفساء دست وي را گاز گرفت. دستش از اين عارض ورم كرد، ورمي كه منجر به مرگ او شد. گفتهاند: خداوند قتل حجّاج را به پستترين مخلوقات خود مقدّر نمود همچنانكه قتل نمرود بن كنعان را به پشهاي كه در بيني او رفت و او را كشت، مقدّر فرمود.
و ديگري آنكه: حجّاج هر وقت ميديد كه خنفسائي در نزديكي او حركت ميكند غلامهاي خود را امر مينمود تا آن را دور اندازند و ميگفت: هَذِهِ وَذَحَةٌ مِنْ وَذَحِ الشَّيْطانِ، «اين پِشگي است از پشگهاي شيطان». آن را تشبيه به پشگل ميكرده است. حجّاج بدين گفتار اصرار داشته است. و وَذَحْ، آن پشگي است كه به دم گوسفند ميچسبد و خشك ميشود.
و ديگري آنكه حجّاج ديد مقداري از اين خنفساءها گرد آمدهاند، گفت: اي شگفتا از آن كس كه بگويد: خداوند اينها را آفريده است !به او گفته شد: پس چه كسي آنها را آفريده است؟ گفت: شَيطان. پروردگار شما شأنش عظيمتر است از آنكه مثل اين پشگها را بيافريند. اين گفتارش را براي فقهاء عصرش نقل كردند و
ص106
آنها او را تكفير كردند.
و ديگري آنكه: مِثْفَار بوده است و مرض اُبْنه داشته است فلهذا خنفسائ را زنده نگه ميداشت تا با خاراندن آن موضع خود را شفا دهد. آوردهاند كه كسي كه به اين درد مبتلا باشد حتماً كسي است كه به اهل بيت بد بگويد و دشمني نمايد. و گفتهاند، ما نميگوئيم: هر دشمني نسبت به اهل بيت اين درد را دارد، ما ميگوئيم: هر كه در او اين درد باشد مبغض اهل بيت است.
و گفتهاند كه: أبُو عُمَر زاهد ـ با آنكه از رجال شيعه نيست ـ روايت كرده است در «أمالي و أحاديث» خود، از سيّاري، از ابو خُزَيْمة كاتب كه او گفته است: مَا فَتَّشْنَا أحَدًا فِيهِ هَذَا الدَّاءُ إلَّا وَجَدْنَاهُ نَاصِبِيًّا، «ما تفتيش و تجسّس نكرديم از كسانيكه اين درد را داشته باشند مگر آنكه آنها را ناصبي يافتيم». أبُوعُمَر گفته است كه: عطافي در رجال خود به من خبر داده است كه گفتهاند: چون از حضرت جعفر بن محمّد عليه السّلام از اين صنف از مردم سؤال شد، در پاسخ گفتند: رَحِمٌ مَنْكُوسَةٌ يُؤْتَي وَ لَا يَأْتِي، وَ مَا كَانَتْ هَذِهُ الْخَصْلَةُ فِي وَلِيِّ اللهِ تَعَالَي قَطُّ وَ لَا تَكُونُ أبَدًا وَ إنَّمَا تَكُونُ فِي الْكُفَّارِ وَ الْفُسَّاقِ وَ النَّاصِبِينَ لِلطَّاهِرِينَ، «رَحِمهائي هستند واژگون، كه در آنها وارد ميشوند و صاحبانش در كسي وارد نميشوند، و هيچگاه اين صفتِ زشت در دوستي از دوستان خداي تعالي نبوده است و هيچگاه نخواهد بود و فقط و فقط در كافران فاسقان و كساني كه با اهل بيت طاهرين دشمني ميورزند ميباشد». أبو جهل عمرو بن هشام مخزومي از اين گروه بود و عداوتش به رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّلا از همه كس بيشتر بود. گفتهاند و به همين مناسبت عتبة بن ربيعه در روز بَدْر به او گفت: يا مُصَفِّرَاستِهِ «اي كسي كه اسافل اعضاء خود را با دواي زردرتگ، چرب ميكني».
اين مطالب مجموعهاي بود از آنچه مفسّرين ذكر كردهاند و آنچه من از زبانهاي مردم در شرح اين فقره شنيدهام. و امّا آنچه بيشتر حدس و گمان من بدان ميرود اينست كه حضرت أميرالمؤمنين عليه السّلام از أباوذجة معناي ديگري را اراده نمودهاند و آن اينست كه عادت عرب براي اين جاري است كه چون كسي را تعظيم
ص107
كنند او را با كنيهاي كه مظنّۀ تعظيم باشد ياد ميكنند. مثل أبوالْهَول (صاحب اُبَّهَت و ترس» و أبوالْمِقدام «صاحب اقدام فراوان» و أبوالمِغوار «صاحب غارت بسيار». و چون بخواهند كسي را تحقير كنند و پست نشان دهند وي را با كنيهاي كه دلالت بر حقارت و پستي كند ياد ميكنند مثل آنكه به يزيدبن معاويه ميگويند: أبوزنَّة «صاحب ميمون». و مثل قول ايشان در كنيۀ سعيد بن حَفْص بُخاري محدّث: أبوالفار «صاحب موش». و مثل قول آنها راجع به طفيل: أبُو لُقمة «صاحب لقمه». و مثل قول آنها به عبدالملك: أبوالذَّبّان «صاحب مگس ها» به جهت بوي بد دهان او. و مثل قول ابن بَسّام براي بعضي از رؤسائ: أبو جَعْر، أبونَتْن، أبو دَفْر، أبو بَعْر «صاحب سوسگ خنفساء»، «صاحب بوي بد»، «صاحب بوي كريه و زننده»، «صاحب پشكهاي چهارپايان».
و عليهذا چون أميرالمؤمنين عليه السّلام از حال حجّاج خبر داشتند كه با نجاست معاصي و گناهان چنان آلوده است كه اگر با چشم سر مشاهده شود همانند پشك چسبيده به موي گوسفند است، او را به كنيۀ أبووذحة ياد كردهاند. و ممكن است اين كنيه به جهت حقارت و دنائت حجّاج في نفسه بوده باشد، و نيز به جهت حقارت و بدي ديدار او و بهم ريختگي خلقت او. زيرا حجّاج مردي بود كوتاه قد، زشت و كريه المنظر، لاغر اندام، چشم تنگ، با كجي ساقهاي پا، و كوتاهي دو ساعد، و آبله روئي، و نداشتن مو در سر. و بدين علّت حضرت او را با حقيرترين چيزها كه پشك باشد، كنيه آوردهاند.
و بعضي اين لفظ را با صيغۀ دگري ذكر كردهاند و گفتهاند: إيهٍ أبَا وَدَجَة و گفتهاند: وَدَجة مفرد أوْداج است. و چون حجّاج، قتّال بود و أوداج و رگهاي گردن مردم را با شمشير قطع ميكرد بدين كنيه از وي نام بردهاند. و قومي ديگر أبا وَحْدَة خواندهاند و آن جنبدهاي است شبيه حِرْباء[113]. كه پشتش كوتاه است و حضرت او را
ص108
به اين حيوان تشبيه كردهاند. و اين احتمال و همچنين احتمال ما قبل از آن ضعيف است و آنچه را كه ما ذكر كرديم به صواب نزديكتر است.[114]
و ابن شهرآشوب گويد: أميرالمؤمنين عليه السّلام به اهل بره گفتند: إنْ كُنْتُ قَدْ أدَّيْتُ لَكُمُ الامائَةَ وَ نَصَحْتُ لَكُمْ بِالْعَيْبِ، وَاتَّهَمْتُمُونِي فَكَذَّبْتُمُونِي فَسَلَّطَ اللهُ عَلَيْكُمْ فَتَي ثَقِيفٍ. قَالَ عَلَيْه السَّلامُ: رَجُلٌ لَا يَدَعُ لِلَّهِ حُرْمَةً إلَّا انْتَهَكَهَا. يَعْنِي الْحَجَّاجَ،[115] «در اينصورت كه من امانت را به شما سپردم و از راه نصيحت، عيب شما را گفتم و شما مرا متّهم ميكنيد و تكذيب مينمائيد، پس خداوند تعالي جوان ثقيف را بر شما مسلّط ميكند. و حضرت گفتند: او مردي است كه از دريدن و پاره كردن هيچ حرمتي دريغ نميكند. (ابن شهر آشوب گويد:) مراد حضرت، حجّاج است».
و مجلسي در «شرح نهج البلاغة» ابن أبي الحديد از عثمان بن سعيد، از يحيي تَيمي، از اعمش روايت كرده است كه اسمعيل بن رجا براي من حديث كرد كه در وقتي كه أميرالمؤمنين عليه السّلام خطبه ميخواند و از ملاحم ذكر ميكرد، أعْشَي باهِلَة در حاليكه در آن روز جوان نورسيدهاي بود برخاست و به حضرت گفت: اي أميرالمؤمنين چقدر اين گفتار تو به خرافات شبيه است !علي عليه السّلام به او گفتند: إنْ كُنْتُ آثِمًا فِيمَا قُلْتَ يَا غُلَامُ فَرَمَاكَ اللهُ بِغُلَامِ ثَقِيفٍ. ثُمَّ سَكَتَ. «اي جواندر اين گفتارت اگر خيانت كردهاي خداوند تو را به غلام ثقيف حوالت ميدهد و به او گرفتار ميسازد. و سپس ساكت شد».
مردي برخاست و گفت: اي أميرالمؤمنين غلام ثقفي كيست؟ حضرت گفتند: غُلامٌ يَمْلِكُ بَلْدَتَكُمْ هَذِهِ، لَا يَتْرُكُ لِلَّهِ حُرْمَةً إلَّا انْتَهَكَهَا، يَضْرِبُ عُنُقَ هَذَ الْغُلَامِ بِسَيْفِهِ.
ص109
«جواني است كه بر اين شهر شما حكومت ميكند، و هيچيك از حرمتهاي خدائي را دست بردار نيست مگر آنكه پاره كند، و با شمشير خود گردن اين جوان را ميزند».
گفتند: اي أميرالمؤمنين مدّت حكومتش چه اندازه است؟ حضرت گفتند: عِشْرِينَ إنْ بَلَغَهَا، «بيست سال، اگر به اين مقدار برسد» گفتند: آيا خودش كشته ميشود، و يا ميميرد؟ حضرت گفتند: ميميرد به دردي كه در شكم او پيدا ميشود و از زيادي مقدار آنچه از شكمش بيرون ميآيد، تختش را سوراخ ميكند.
اسمعيل بن رَجا ميگويد: قسم به خدا با دو چشمم ديدم كه: أعشي باهله را در جملۀ اسيراني كه از لشگر عبدالرّحمن بن محمّد بن أشعث اسير كرده بودند در مقابل حجّاج حاضر نمودند. حجّاج او را توبيخ و تقريع كرد و آن شعري را كه سروده بود و در آن عبدالرّحمن بن محمّد بن أشعث را تحريض و تحريك بر جنگ كرده بود از وي طلب كرد تا بخواند. و در همان مجلس گردن او را زد.[116]
حضرت سيّد الشّهداء عليه السّلام در خاتمۀ آن خطبۀ معروف و عجيبي كه در روز عاشورا ايراد كردند اشاره به اين غلام ثقفي نموده و بر آن قوم نفرين ميكنند كه ثَقِيف را بر ايشان مسلّط كن: اللَهُمَّ احْبِسُ عَنْهُمْ قَطْرَ السَّمَاءِ، وَابْعَثْ عَلَيْهِمْ سِنِينَ كَسِنِي يُوسُفَ، وَ سَلِّطْ عَلَيْهِمْ غُلَامَ ثَقِيفٍ فَيَسُومَهُمْ كَأْسًا مُصَبَّرَةً، فَإنَّهُمْ كَذَّبُونَا وَ خَذَلُونَا، وَ أَنْتَ رَبُّنَا، عَلَيْكَ تَوَكَّلْنَا وَ إلَيْكَ أنَبْنَا وَ إنَبْنَا وَ إلَيْكَ الْمَصِيرُ،[117] «بار پروردگارا، قطرات باران آسمان را بر اين قوم فرو بند، و همچون قحط و گرسنگي زمان يوسف را بر ايشان مقدّر كن، و جوان ثقيف را بر آنها بگمار تا آنان را از كاسۀ زهر تلخ بچشاند، چون اينها ما را تكذيب نمودند و مخذول و منكوب كردند، و تويي پروردگار ما، ما توكّل بر تو
ص110
نموديم و بسوي تو بازگشت ميكنيم و تمام بازگشتها بسوي توست».
حجّاج بن يوسف از جانب عبدالملك بن مروان والي كوفه شد و با شمشير برّانش همه را كشت و خشك وتر را سوزاند. تعدا افرادي را كه در مدّت ولايتش كه بيست سال طول كشيد كشته است يكصد و بيست هزار نفر بود. و تعداد زندانيان مرد در روز مرگش پنجاه هزار نفر و تعداد زندانيان زن، سي هزار بودهاند.[118]
اخبار آن حضرت ازظلم خلفا بر ايشان
و از جمله إخبار غيب حضرت، خبري است كه ابن شهر آشوب آورده و مجلسي نيز از او نقل كرده است:
در زمان خلافت عثمان روزي حُذَيْفَة بن يَمان به أميرالمؤمنين عليه السّلام گفت: قسم به خدا من گفتار تو را نفهميده بودم و تأويل و واقعيّتش را نميدانستم تا ديشب، من به ياد آوردم آنچه را كه در حَرَّه (يك فرسخي مدينه) در حاليكه من در ميانۀ روز استراحت كرده و به خواب رفته بودم به من گفتي: كَيْفَ أنْتَ يَا حُذَيْفَةُ إذَا ظَلَمَتِ الْعُيُونُ الْعَيْنَ؟ «اي حذيفه،در وقتي كه عينها بر عين ظلم كنند تو در چه حالي هستي»؟ اين سخن را به من گفتي در وقتي كه پيغمبر صلّي الله عليه وآله وسلّلا حيات داشت و در ميان ما بود. و من أبداً تأويل و معناي اين كلام را نفهميدم مگر در ديشب كه ديدم عتيق (أبوبكر) و پس از او عمر، بر تو جلو افتادند و اوّل اسم آن دو نفر عين است.
أميرالمؤمنين عيه السّلام فرمود: يَا حُذَيْفَةُ نَسِيتَ عَبْدَ الرَّحْمنِ حَيْثُ مَالَ بِهَا إلَي عُثْمَانَ، «اي حذيفه (علاوه بر عينهاي ثلاثه: عتيق، عمر و عثمان) من عبدالرّحمن بن عَوْف را هم در نظر داشتم، در وقتيكه در مجلس شوري بر من ستم كرد و ولايت را براي عثمان تعيين كرد» و نام او هم داراي عين است.
و در روايتي اينطور وارد است كه: أميرالمؤمنين عليه السّلام در اينجا به حذيفه
ص111
گفتند: وَ سَيُضَمُّ إلَيْهِمْ عَمْرُ بْنُ الْعَاصِ مَعَ مُعَاوِيَةَ بْنِ اكِلَةِ الاكْبَادِ. فَهَـٰؤلَاءِ الْعُيُونُ الْمُجْتَمِعَةُ عَلَي ظُلْمِي،[119] «و بزودي به آن سه نفر عين منضم ميشود دو عين ديگر : عَمرو بن العاص و معاويه پسر هند جگر خوار. و بنابراين، ايشان مجموعاً پنج عين هستند كه بر ظلم من همدست و همداستان شدهاند».
اين حقير در سالف الايّام در «قصص العلماء» تنكابني ديده بودم كه از قول مرحوم حاج ميرزا محمود نظام العلماء تبريزي آورده است كه در حديث است: لَعَنَ اللهُ الْعُيُونَ فَإنَّهَا ظَلَمَتِ الْعَيْنَ الْوَاحِدَةَ ، «خداوند عينها را لعنت كند، زيرا عينها بر عين تنها ستم كردهاند».
و مرحوم نظام العلماء در مجلسي كه در تبريز با بقيۀ از علماء و مشايخ براي محاكمۀ سيّد علي محمّد باب: رئيس فرقۀ بابيّه، تشكيل داده بودند از جملۀ سؤالاتي كه از سيّد باب ميكنند، اين سؤال بوده است و ميپرسد: معناي آن چيست؟ سيّد باب ساكت شد و نتوانست جواب بگويد، همانطور كه در برابر بقيّۀ سؤالات نظام العلماء از جواب عاجز مانده بود.[120]
اين حقير هم هر چه فكر كردم معنائي به نظر نرسيد تا بعداً در «مناقب» كه اين روايت را يافتم، ديدم عجيب معناي سهل و آساني دارد. و امّا علّت آنكه بنده نفهميدم براي آنست كه اين روايت از رموز است و تا انسان كليد رمز را نداند نميتواند رمز را بگشايد. و امّا علّت آنكه مرحوم نظام العلماء از سيّد باب اين سؤال را اختيار كردند براي آن بود كه او مدّعي بود باب مدينۀ علم است و بنابراين بايد بر تمام اسرار ملكوت و رموز و اشارات آن واقف باشد. فلهذا اين حديث را كه بدون سَبق ذهن به رمز آن با هيچگونه از مسائل علمي و ادبي و اجتماعي حلّ نميشود، انتخاب نمودند تا مدّعي باب علم اگر از عهدۀ جواب بر آيد معلوم شود كه بر
ص112
بواطن امور مطّلع است و الاّ فلا. و چون او در پاسخ خودش گفت: من نميدانم معلوم ميشود مدّعي كاذب است.
ابن شهر آشوب از عبدالرّزّاق، از پدرش، از مينا، غلام عبدالرّحمن بن عَوْف روايت كرده است كه علي عليه السّلام صداي غوغاي شديدي را در ميان لشگر خود شنيد. گفت: اين صداي چيست؟ به حضرت گفتند: معاويه كشته شده است. حضرت گفتند: كَلَّا وَ رَبِّ الْكَعْبَةِ، لَا يُقْتَلُ حَتَّي تَجْتَمِعَ عَلَيْهِ الامَّةُ، «ابداً اينطور نيست سوگند به خداي كعبه كشته نشده است، تا وقتي كه همۀ امّت بر او گرد نيايند نميميرد».
گفتند: اي أميرالمؤمنين در اينصورت پس چرا ما با او ميجنگيم؟ حضرت گفتند: ألْتَمِسُ الْعُذْرَ بَيْنِي وَ بَيْنَ اللهِ،[121] «من براي اتمام حجّت و يافتن عذر در ميان خودم و خدا جنگ ميكنم».
و نيز ابن شهر آشوب از نضربن شميل، از عوف، از مروان أصْفَر روايت كرده است كه او گفت: در وقتيكه عليّ عليه السّلام در كوفه بود، يك مرد سوار از شام آمد و خبر مرگ معاويه را آورد. وي را به حضور علي آوردند. أميرالمؤمنين عليه السّلام به او گفتند: تو خودت مرگ او را شاهد بودي؟ گفت: آري و من هم خاك بر روي او ريختم. حضرت گفتند: إِنَّهُ كَاذِبٌ، «اين مرد دروغگوست».
گفتند: يا أميرالمومنين، از كجا ميداني كه دروغگو باشد؟ حضرت گفتند: معاويه نميميرد تا وقتيكه در سلطنت خود، فلان كار و فلان كار را بكند، گفتند: پس چرا با او جنگ ميكني؟ حضرت فرمودند: لِلْحُجَّةِ[122]، «براي إتمام حجّت».
و نيز ابن شهرآشوب از راغب اصفهاني در «مُحاضرات» آورده است كه
ص113
أميرالمؤمنين عليه السّلام گفتند: لَا يَمُوتُ ابْنُ هِنْدٍ يُعَلِّقَ الصَّليبَ فِي عُنُقِهِ، «پسر هند (معاويه) نميميرد تا زماني كه بر گردن خود صليب آويزان كند». و اين مطلب را أحنف بن قَيْس، و أعثم كوفي، و أبو حيّان توحيدي، و أبو ثلاّج، با جمعي ديگر روايت كردهاند و همينطور شد كه علي گفته بود.[123]
و أيضاً ابن شهر آشوب، از اسحاق بن حسّان، با اسناد خود از أصْبَغ بن نُباته روايت كرده است كه أميرالمؤمنين عليه السّلام به ما امر فرمود كه از كوفه به مدائن برويم. روز يكشنبه ما به راه افتاديم. در ميان راه از ميان ما عَمْرو بن حَريث و أشعث بن قَيْس و جَرير بن عبدالله بَجَلي با پنج نفر ديگر جدا شدند و بسوئي رفتند كه در حيرة بود. و به آن خَوْرنق[124] وسَدير[125] ميگفتند. و به ما گفتند: چون روز جمعه فرا رسد ما به مدائن به علي ميرسيم و قبل از آنكه مردم براي نماز جمعه مجتمع گردند ميآئيم تا نماز را با علي بخوانيم.
آن هشت نفر در خورنق و يا سدير در وقت ظهر كه نشسته بودند مشغول نهار خوردن بودند يك ضَبّ (سوسمار) از جلوي آنها گذشت. آن را صيد كردند. عَمرو بن حريث دست سوسمار را باز كرد و به همران خود گفت: با اين سوسمار بيعت كنيد، اين أميرالمؤمنين شماست. آن هشت نفر با آن سوسمار بيعت كردند و سپس آن را رها كردند و خودشان از آنجا به مدائن كوچ كردند و گفتند عليّ بن
ص114
أبيطالب چنين ميپندارد كه از علم غيب اطّلاع دارد. ما اينك او را از امارت مؤمنان خلع كرديم و به جاي او با سوسماري بيعت كرديم.
حركت كردند تا روز جمعه به مدائن رسيدند و داخل مسجد شدند در هنگامي كه أميرالمؤمنين عليه السّلام بر بناي منبري خطبه ميخواند و فرمود: رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم براي من احاديث بسياري را سرًّا گفته است كه در هر حديثي از آن احاديث دري است كه از آن يك در هزار درِ ديگر گشوده ميشود. خداوند تعالي در كتاب عزيز خود ميگويد: يَوْمَ نَدْعُوا كُلَّ أُنَاسٍ بِإِمَامِهِمْ،[126] «روز قيامت روزي است كه ما در آن روز، هر دسته و جمعيّتي از مردم را با امام خودشان ميخوانيم». و من به خدا قسم ميخورم كه در روز قيامت هشت نفر از اين امّت محشور ميشوند كه امام آنها ضَبّ (سوسمار) است، و اگر بخواهم نام آنها را ببرم ميبرم.
در اين حال رنگ از چهرههايشان پريد و بندبند آنها لرزيدن گرفت و عَمروبن حريث مانند شاخۀ سَعَفْ (برگ درخت خرما) تكان ميخورد از شدّت و ترس و دهشت.[127]
و از حسن بن عليّ عليه السّلام در ضمن حديثي آمده است كه: أشعث بن قَيْس كِندي در خانۀ خود مأذنهاي ساخته بود و هر وقت كه صداي اذان را در اوقات نماز از مسجد ميشنيد بر بالاي مأذنه ميرفت و با صيحه و فرياد از بالاي مأذنه ميگفت: يَا رَجُلُ إنَّكَ لَكَاذِبٌ سَاحِرٌ، «اي مرد حقًّا تو دروغگو و جادوگر هستي». و پدر من او را عُتُقُ النّار (گردنۀ آتش) ميناميد. و در روايتي عُرْفُ النّار (موج آتش) ميناميد.
ص115
چون از أميرالمؤمنين عليه السّلام راجع به اين تسميه پرسيدند، گفت: چون اشعث بخواهد بميرد آتشي از آسمان به شكل گردن پائين ميآيد و او را محترق ميكند و ميسوزاند، و او را دفن نميگنند مگر به شكل ذغال سياه.
وقتي در آستانۀ مرگ رسيد، چون حاضران نظر كردند ديدند كأنّه يك گردنه آتش از آسمان تا به زمين كشيده شده است. آن آتش وي را در حالي كه صيحه ميزد و واويلاه وا ثبوراه ميگفت، هلاك كرد.[128]
و أبوالجوايز كاتب از عليّ بن عثمان، از مظفّر بن حسن واسطي سَلَّال، از حسن بن ذكردان كه مردي سيصد و بيست و پنج ساله بود، روايت ميكند كه ميگفت: من در شهر خودم علي عليه السّلام را در خواب ديدم، پس از آن براي ديدار او به مدينه رفتم و به دست او مسلمان شدم و نام مرا حسن گذارد. و از او احاديث بسياري شنيدم و در تمام جنگها و مشاهدي كه او حضور داشت من هم با او بودم . روزي از روزها به او گفتم: يا أميرالمؤمنين، دعائي دربارۀ من بكن.
أميرالمؤمنين عليه السّلام گفت: اي فارسي، تو عمر طولاني خواهي نمود و تو را به شهري كه مردي از بني عبّاس بنا ميكند و در آن زمان بغداد نام مينهند ميبرند و هنوز بدان شهر نرسيده در جائي كه نامش مدائن است، ميميري. و همانطور كه حضرت به او خبر داده بودند شبي كه در مدائن داخل شد، مرد.[129]
مسعدة بن يسع از حضرت صادق، در ضمن خبري آورده است كه أميرالمؤمنين عليه السّم در وقتي به زمين بغداد مرور ميكردند، گفتند: اسم اين زمين چيست؟ گفتند: بغداد، حضرت گفتند: آري در اينجا شهري به چنين و چنان صفت بنا ميشود.[130]
ص116
و بعضي گفتهاند: از دست حضرت تازيانهاي بر زمين افتاد. حضرت از نام آن زمين پرسيدند، گفتند: بغداد. حضرت خبر دادند كه در اينجا مسجدي بنا ميشود و سپس نامش مسجد السَّوْط خواهد شد.[131]
پاورقي
[91] «نهج البلاغة» خطبۀ 126 طبع مصر ، و تعليقۀ محمّد عبده ، ج 1 ، ص 244 و 245 و قسمت اوّل آن را ابن شهر آشوب در «مناقب» طبع سنگي ، ج 1 ، ص 429 ذكر كرده است
[92] «بحار الانوار» طبع كمپاني ، ج 9 ، ص 590 و ص 591 .
[93] «شرح نهج البلاغة» طبع دار الإحياء و تحقيق محمّد أبوالفضل ابراهيم ، ج 8 ، ص 125 تا ص 214 .
[94] «شرح نهج البلاغة» ج 8 ، ص 126 تا ص 129 .
[95] «شرح نهج البلاغة» طبع دار الإحياء ، ج 8 ، ص 129 .
[96] «شرح نهج البلاغة» طبع دار الإحياء ج 8 ص 130
[97] «شرح نهج البلاغة» طبع دار الإحياء ج 8 ص 131
[98] «شرح نهج البلاغة» طبع دار الإحياء ج 8 ص 148
[99] «شرح نهج البلاغة» طبع دار الإحياء ج 8 ص 149
[100] «شرح نهج البلاغة» طبع دار الإحياء ج 6 ، ص 149 و ص 150
[101] زر كلي در «أعلام» ج 5 ، ص 140 و ص 141 ترجمۀ حال او را بدينطور آورده است : صاحب الزنج كه در سنۀ 270 هجري كشته شد : علي بن محمّد و رزنيني علوي ملقّب به صاحب زنج ، از سردمداران فتنه در عهد عباسي بوده است و فتنۀ او معروف است به فتنۀ زنج ، چون اكثر ياران و انصار او از زنگيان بودهاند . در ورزنين كه يكي او قراء ري است متولّد شد و پرورش يافت و در ايّام المهدي خليفۀ عبّاسي سنۀ 255 خروج كرد و عقيدهاش عقيدۀ أزارقه بود . سياهپوشان و چوپانان بصر بصره به گرد او جمع شدند . او بصره را گرفت و بر ابله نيز مستولي شد و براي جنگ با او لشگرها پي در پي آمدند . صاحب زنج بر آنها غلبه ميكرد و آنها را متفرّق مينمود . و در بطائح فرود آمد و اهواز را متصرّف شد و واسط را غارت كرد ، و تعداد لشگريان او به هشتصد هزار تن رسيد كه همه جنگجو بودند ، و مقرّ خود را در قصري در مختاره قرار داد . خلفائ عباسي از جنگ با او عاجز شدند تا آنكه الموفّق بالله بر وي غلبه يافت و سرش را به بغداد فرستاد . مرزباني گويد : اشعاري در شجاعت و خونريزي و فتك از او روايت شده است كه آنها را خودش ميسرودهاست و به ديگري نسبت ميدادهاست . و در نسب علوي بودنش طعن و خلاف است . و در تعليقۀ آن گويد : ابن خلدون در تاريخ خود ج 4 ، ص 18 او را علي بن الرحيم نام برده و گويد : او از بني عبدالقيس است و از قريۀ دريفن از قراء ري بوده است . در سنۀ 249 به بحرين سفر كرد و ادّعا كه علوي است و كثيري از اهل هَجَر بدو پيوستند و پس از آن متفرّق شدند و او به بصره آمد و در آنجا از او به ظهور رسيد آنچه رسيد . و شيخ محمّد عبده در تعليقۀ خطبه 100 از «نهج البلاغة» طبع مصر ، ص 196 گويد : صاحب زنج عليّ بن محمّد بن عبدالرّحيم از بني قيس است و ادعا كرد كه علوي است ـ إلي آخر .
[102] آيۀ 34 ، از سورۀ 31 : لقمان
[103] خطبۀ 126 ، از طبع عبده ج 1 ، ص 245 . اوّل آن را ابن شهر آشوب در ج 1 ، ص 429 آورده است .
[104] «بحار الانوار» طبع كمپاني ، ج 9 ، ص 519 .
[105] «شرح نهج البلاغة» طبع دار الإحياء ج 8 ، ص 215 تا ص 243
[106] آيۀ 170 ، از سورۀ 3 : ءَال عمران
[107] «شرح نهج البلاغة» طبع دار الإحياء ج 8 ، ص 217 و ص 218
[108] «بحار الانوار» طبع كمپاني ، ج 9 ، ص 590
[109] «نهج البلاغة» خطبۀ 100 ، از طبع مصر و تعليقۀ عبده ، ج 1 ، ص 196 و 197 .
[110] «نهج البلاغة» قسمتي از خطبۀ 103 ، از طبع مصر با تعليقۀ عبده ، ج 1 ، ص 201
[111] «شرح نهج البلاغة» طبع دار الإحياء ، ج 7 ، ص 120 و 121
[112] «نهج البلاغة» قسمتي از خطبۀ 114 ، از طبع مصر و تعليقۀ عبده ، ج 1 ، ص 230
[113] حِربا و حِرباءَة از انواع خزندگان است كه در تابش خورشيد به رنگهاي مختلف در ميآيد و در فارسي به آن آفتاب پرست و بوقلمون گويند . سعدي در گلستان در توصيف باغي كه زمين آن رنگارنگ است گويد : «باد در سايۀ درختانش گسترانيده فرش بوقلمون»
[114] «شرح نهج البلاغة» طبع دار الإحياء ، ج 7 ، ص 279 تا ص 281 . و مجلسي در «بحار الانوار» طبع كمپاني ، ج 9 ص 590 تمام اين مطالب را از ابن أبي الحديد نقل كرده است .
[115] «مناقب» طبع سنگي ، ج 1 ، ص 429
[116] «بحار الانوار» طبع كمپاني ، ج 9 ، ص 592 و از طبع حروفي ج 41 ، ص 341 و «شرح نهج البلاغة» طبع دار الإحياء ج 2 ، ص 289
[117] «لهوف» ص 88 ، و «نفس المهوم» ص 150 ، و «مقتل خوارزمي» ص 7 ، و «تحف العقول» ص 242 ، و «احتجاج» ج 2 ، ص 25
[118] ما مقدار مختصري از شرح حال حجّاج را در ج 10 ، از «امام شناسي» در درسهاي 136 تا 141 ، در تعليقۀ ص 55 و ص 56 ذكر نمودهايم .
[119] «مناقب» طبع سنگي ، ج 1 ، ص 425 و ص 426 و «بحار الانوار» طبع كمپاني ، ج 9 ، ص 585
[120] «قصص العلماء» تنكابني ، طبع سنگي ، ص 52 ، در احوال سيّد باب شيرازي
[121] «مناقب طبع سنگي ، چ 1 ، ص 418 و 419 و حديث دوّم را در «بحار الانوار» طبع كمپاني ، ج 9 ، ص 583 ، از «مناقب» و از كتاب «خرائج و جرايح» آورده است .
[122] «مناقب طبع سنگي ، چ 1 ، ص 418 و 419 و حديث دوّم را در «بحار الانوار» طبع كمپاني ، ج 9 ، ص 583 ، از «مناقب» و از كتاب «خرائج و جرايح» آورده است .
[123] «مناقب» طبع سنگي ، ج 1 ، ص 419 و در «بحار الانوار» ج 9 ، ص 583 از «محاضرات» آورده است .
[124] در «قاموس» آورده است كه : خَوَرْنَق قصري است ك براي نعمان اكبر بوده است و معرّب خورنگاه است يعني محل خوردن .
[125] در «قاموس» گويد : سُدَيْر بر وزن زُبَيْر زميني است ميان بصره و كوفه و محلّي است در ديار غطفان و بر وزن أمير يعني سَدير ، نهري است در ناحيۀ حيره .
[126] آيۀ 71 ، از سورۀ 17 : الإسرآء
[127] «مناقب» طبع سنگي ج 1 ، ص 420 و ص 421 ، و در «بحار الانوار» طبع كمپاني ، ج 9 ، ص 578 از «خصال» صدوق ذكر كرده است و نيز از «خرائج و جرايح» راوندي و «بصائر الدّرجات» و «فضائل» ابن شاذان آورده است .
[128] «مناقب» ج 1 ، ص 422
[129] «مناقب» ابن شهر آشوب ، ج 1 ، ص 422
[130] «مناقب» ابن شهر آشوب ، ج 1 ، ص 422