مانند إخبار او به ضربتي كه در سرش وارد ميشود و محاسنش را از خون سرش خضاب ميكند.
و مانند إخبار او به كشته شدن پسرش حسين عليه السّلام و آنچه را كه دربارۀ حسين در كربلا گفت و قتي كه از آنجا ميگذشت.
و مانند اخبار او به سلطنت معاويه بعد از او.
و مانند اخبار او از حَجّاج بن يوسف ثَقَفي، و از يوسف بن عمر. و مانند اخبار او به امر و جريان خوارج در نهروان.
و مانند اخبار او به اصحاب خود كه كدام يك از آنها كشته ميشوند و كدام يك به دار آويخته ميشوند.
و مانند اخبار او به قتال و جنگ با ناكِثين و قاسطين و مارقين.
و مانند اخبار او به مقدار نفرات لشگري كه از كوفه بر او وارد شدند در وقتي كه بسوي بصره براي جنگ با آنها حركت ميكرد.
و مانند اخبار او از عبدالله بن زبير و گفتارش دربارۀ او كه: خَبُّ ضَبُّ،[68] يَرُومُ
ص65
أمْرًا وَ لَا يُدْرِكُهُ، يَنْصِبُ جَالَةَ الدّينِ لاِصْطِيَادِ الدُّنْيَا، وَ هُوَ مَصْلُوبُ قُرَيْشٍ. «مردي است مكّار غدّار خدّاع، حقود با حقدِ دروني كه پيوسته ميخواهد طرف خود را گول بزند و بر زمين بكوبد. او داعيۀ امارت و حكومت دارد و بدان نميرسد. دين را دام و شبكۀ صيد دنيا قرار داده است و از همۀ اينها گذشته در عاقبت امرش، به دست قريش به دار آويزان ميشود».
و مانند اخبار او به هلاكت مردم بصره در اثر غرق شدن و دربارۀ ديگر هلاكت آنها بواسطۀ غلبه زَنج (زنگي ها، يعني سياهپوستان زنگبار) و اين همان است كه بعضي لفظ زَنْج را تصحيف نموده و ريح خواندهاند.
و مانند اخبار او به ظهور پرچمهاي سياه از خراسان و تصريح او بر قومي از اهل خراسان كه به بني رُزَيق (به تقديم راء مهمله بر زاء معجمه) و آنها آل مُصْعَب بودند كه طاهربن حسين، و پسرانش و اسحاق بن ابراهيم از ايشانند، و آنها و اسلاف آنها همه از هواخواهان و دعوت كنندگان به دولت بني عبّاس بودهاند.
و مانند إخبار او از ائمّهاي كه پس از او، از فرزندانش، در طبرستان ظهور ميكنند مانند ناصر و داعي و غيرهما در گفتارش كه گفت: وَ إنَّ لآلِ مُحَمَّدٍ بِالطَّالَقَانِ لَكَنْزًا سَيُظْهِرُهُ اللهُ إذَا شاءَ. دُعَاؤُهُ حَقُّ، يَقُومُ بِإذْنِ اللهِ فَيَدْعُو إلَي دينِ اللهِ. «و بدرستيكه براي آل محمّد در طالقان گنجي است كه خداوند در آينده او را به ظهور ميرساند در وقتي كه مشيّتش تعلّق گيرد. دعوت او حقّ است، به اذن و اجازۀ خدا قيام ميكند و مردم را به دين خدا ميخواند.
و مانند إخبار او از كشته شدن محمّد نفس زكيّه، در مدينه و گفتارش دربارۀ او كه: إنَّهُ يُقْتَلُ عِنْدَ أحْجَارِ الزَّيْتِ. «او در نزديكي مدينه در محلّي كه نامش احجار زَيْت است كشته ميشود».
و مانند إخ��ار او به كشته شدن برادر محمّد صاحب نفس زكيّه: ابراهيم كه در باب حَمزه كشته شد: يُقْتَلُ بَعْدَ أَنْ يَظْهَرَ وَ يُقْهَرُ بَعْدَ أَنْ يَقْهَرَ. «كشته ميشود پس از آنكه
ص66
ظهور ميكند و مقهور ميشود بعد از آنكه مقهور ميكند».
و مانند إخبار ديگر دربارۀ ابراهيم: يَأْتِيهِ سَهْمُ غَرْبٍ يَكُونُ فِيهِ مَنِيَّةُ. فَيَبُؤسًا لِلرَّامِي !شَلَّتْ يَدُهُ وَ وَهَنَ عَضُدُهُ. «بسوي او ميآيد تيري كه معلوم نيست چه كسي آن را رها كرده است و در اثر همان تير جان ميسپارد. پس شدّت و گرفتاري باد براي تير زننده، دستش شل شود و بازويش سست گردد».
و مانند إخبار او از كشته شدگان وَجّ[69]
و گفتارش دربارۀ آنان ه: هَمْ خَيْرُ أهْلِ
ص67
الارْضِ ، «ايشان از ميان مردم روي زمين مورد اختيار و انتخاب بودهاند».
و مانند إخبار او از تشكيل مملكت و حكومت علويّين در مغرب زمين و تصريح او به ذكر كَتامه و آنها كساني بودهاند كه: أبو عبدالله داعي معلّم را ياري كردهاند. و مانند گفتارش در حاليكه اشاره ميكرد به أبو عبدالله مهدي كه: وَ هُوَ أَوَّلُهُمْ ثُمَّ صَاحِبُ الْثَبْرَوَانِ[70] ذُو النَّسَبِ الْمَحْضِ، الْمُنّتَخَبُ مِنْ سُلَالَةِ ذِي الْبَدَاءِ الْمُسَجَّي بِالرِّداء ، «و او اوّلين نفر آنهاست و پس از او ظهور ميكند صاحب قَيْرَوان كه بدنش لطيف و نرم است و پوستش رقيق و نازك است و داراي نسب پاك و بدون آميزش با غير است، كه از سلاله و نسل كسي كه دربارۀ او بَدا واقع شده و بر روي پيكرش رِدا انداختهاند ميباشد».
زيرا كه عبيدالله مهدي بدنش بسيار سفيد بود كه با قرمزي و سرخي آميخته بود و داراي بدني نرم و لطيف بود و اعضاء پيكرشتر و تازه و خرّم بود. و منظور از ذوالبداء اسماعيل بن جعفر بن محمّد عليهما السّلام است. و او بود كه مُسَجّي' به رِدا بود چون پدرش حضرت صادق عليه السّلام وقتي كه او بمرد بر روي پيكرش رِدَاي خود را كشيد و وجوه و صاحبان مقام و منزلت شيعه را بر او وارد كرد تا او را ببينند و بدانند كه مردهاست و شبهۀ امامت او در نزد ايشان زائل گردد.
و مانند إخبار او از سلاطين آل بويه (پسران بويه) و گفتارش دربارۀ آنها كه: وَ يَخْرُجُ مِنْ دَيْلَمَانَ بَنُو الصَّيَّادِ ، «و از ديلمان پسران صيّاد خروج ميكنند» اشاره است به آنها. زيرا كه پدر آنها صيد ماهي ميكرد با دست خود به مقداري كه از پول آن
ص68
قوت خود و عيالش را تهيّه مينمود. و خداوند تعالي از صُلب او سه پسر[71] به وجود آورد كه آنها ملوك و سلاطين سه گانۀ آل بويه بودند و ذرّيه و نسل آنها را انتشار داد تا به جائي كه بر قدرت حكومت و مملكت داري، ضرب المثل شدند. و مانند گفتارش دربارۀ آنها كه: ثُمَّ يَسْتَشْرِي أَمْرُهُمْ حَتَّي يَمْلِكُوا الزَّوْرَاءَ وَ يَخْلَعُوا الْخُلَفَاءَ ، «و پس از آن، امر آنها بالا ميگيرد و بزرگ ميشود به حدّي كه بغداد را مالك ميشوند و خلفا را خلع ميكنند». در اين حال گويندهاي به حضرت گفت: اي أميرمؤمنان، مدّت سلطنت آنها چقدر طول ميكشد؟ حضرت گفتند: مِائَة أوْ يَزيدُ قَليلاً، «صد سال و يا مقدار كمي بيشتر».
و مانند گفتارش دربارۀ آنها كه: وَالْمُتْرَفُ ابْنُ الاجْذَمِ يَقْتُلُهُ ابْنُ عَمِّهِ عَلَي دِجْلَةَ، «و شخص اسراف كار مشغول به لهو و لعب، پسر شخص دست بريده كه او را پسر عمويش بر كنار شطّ دجله ميكشد». و اين كلام حضرت، اشاره است به عِزّ الدَّولَه، بختيار پسر مُعِزُّالدَّوْلَه أبوالحُسَيْن زيرا كه مُعِزُّالدَّوله دستش بريده و مقطوع بود كه به جهت عقب نشيني در جنگ دستش جدا شد. و پسر عِزُّالدَّولَه بَختيار مرد متنعّم و نازپرورده بود كه به لهو و شرب اشتغال داشت و عَضُدُالدَّوله فَنّا خُسْرو، پسر عمّش، در قصر جُصّ در حين جنگ، بر دجله او را كشت و سلطنتش را گرفت.
و امّا خلع كردن آنان خلفا را، چون مُعِزُّالدَّوله، المُسْتَكْفي بالله را خلع كرد و به جاي او الْمُطِيعُ لِله را گماشت. و بَهاءُالدَّوله أبُو نَصْر پسر عَضُدُوالدَّوله، الطّائعُ لِله را عزل كرد و بجاي او الْقادِرُ بالله را گماشت. و مدّت امارت و مملكت داري آل بويه نيز همان مقداري بود كه آن حضرت خبر داده بود.
و مانند إخبار او به عبدالله بن عباس رحمه الله تعالي به آنكه امر حكومت به فرزندان او منتقل ميشود. چون هنگامي كه علي بن عبدالله متولّد شد پدرش
ص69
عبدالله بن عبّاس قنداقۀ طفل را به حضور أميرالمؤمنين عليه السّلام آورد. حضرت او را گرفت. و آب دهان خود را در دهان او انداخت و با يك خرمائي كه او را سائيده بود حَنَكِ (سَقّ) او را برداشت و او را به پدرش داد و گفت: خُذْ إلَيْكَ أَبا الامْلَاكِ «پدر پادشاهان را بگير براي خودت». اين طور در روايت صحيحه وارد شده است. و اين روايتي است كه أبوالعبّاس مُبَرّد در كتاب «كامل» ذكر كرده است. و امّا روايتي كه در آن تعداد سلاطين بني عبّاس ذكر شده است صحيح نيست و از كتاب مورد اعتمادي نيز اين معني را نقل ننموده است.
و چه بسيار نظير اين اخباري كه از غيب خبر داده است و بر همين نهج جريان يافته است، براي آن حضرت وارد شده است كه اگر بخواهيم استقصاء كنيم بايد جزوههاي بسياري را براي آن اختصاص دهيم و در كتبِ سير مشروحاً آورده شده است.
اگر بگوئي: چرا و به چه علّت مردم در أميرالمؤمنين عليه السّلام غلُوّ نمودهاند دربارۀ او ادّعاي خدائي و ربوبيّت كردهاند، بر اساس اخباري كه از غيب داده و صدق و راستي آنها را عياناً مشاهده كردهاند، وليكن دربارۀ رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم اين غلوّ را نكردهاند و ادّعادي ربوبيّت را ننمودهاند با آنكه اخبارات غيب كه از آنحضرت سر زده است همه را شنيدهاند و صدق آنها را باليقين دانستهاند. و عليهذا پيغمبر أولي بودند به آنكه گرايش ربوبيّت در حقّش از امت بشود، زيرا رسول الله اصلي هستند كه متبوع و مقتدا ميباشند و معجزاتشان بيشتر و اخباراتي را كه از غيب دادهاند نيز بيشتر است؟!
ميگويم: كساني كه با رسول الله صلّي الله عليه وآله وسلّم همصحبت بودهاند و معجزاتش را مشاهده كردهاند و اخبار از غيوب او را كه همگي صادق بوده است، عياناً شنيدهاند فكرشان قويتر و عقلشان عظيمتر و ادراكاتشان وافرتر بوده است از اين طائفه ضعيفة العقول و سخيفة الاحلامي كه أميرالمؤمنين عليه السّلام را در اواخر دوران حياتش ديدهاند، همچون عبدالله بن سَبا و اصحاب وي. زيرا كه حالاتشان در سستي
ص70
ادراكات و بصيرت و ضعف انديشه مشهور است. و بنابراين از امثال ايشان شگفتي نيست كه معجزاتي را كه ببينند آنها را سبك كند و راجع به آورندهاش معتقد شوند كه جوهر الهي در او حلول كرده است. زيرا معتقدند كه: اينگونه معجزات از بشر نميتواند تحقّق گيرد مگر با حلول.
و دربارۀ آنها گفته شده است كه: جماعتي از آنان از نسل يهود و نصاري بودهاند و از پدرانشان و گذشتگانشان شنيدهاند اعتقاد به حلول را دربارۀ پيامبرانشان و پيشوايانشان، و دربارۀ أميرالمؤمنين عليه السّلام هم مثل آنها را معتقد شدهاند.
و علاوه بر اين، احتمال دارد كه امثال اين مقالات و اعتقادات از گروهي مُلحد باشد كه بخواهند در دين اسلام، الحاد و خلل به وجود آرند، فلهذا اين عقيده را دنبال كردهاند. اين گروه اگر فرضاً در ايّام رسول الله صلّي الله عليه وآله وسلّلا بودند تحقيقاً دربارۀ او نيز اين مقاله و اعتقاد را نشر ميدادند به جهت گمراه نمودن اهل اسلام و به نيّت واقع ساختن شبهات در دل مسلمانان. و در ميان صحابۀ رسول خدا امثال اينگونه افراد نبودهاند، وليكن در ميان صحابۀ رسول خدا منافقين و زنادقه بودهاند امّا راهي براي اينگونه الحاد و فتنه نيافتهاند و مانند اين نوع از مكر و خدعه نيز در دلشان خطور ننمودهاست.
و از آنچه براي من ظاهر شده است از فرق بين اين گروه، و بين مردم عرب كه معاصر عصر رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم بودهاند آنست كه اين گروه، از مردم عراق و ساكنين كوفه بودهاند، و خاك عراق همواره در خود صاحبان اهواء و آراء و ارباب نِحَل و ملل عجيبه و مذاهب بديعه را ميپروراند، و اهل اقليم و ناحيۀ عراق اهل بينش و دقّت نظر و بحث از آراء و عقايد بودهاند و پيوسته در مذاهب، ايجاد شبهه مينمودند و جماعتي از آنها مانند ماني و دَيصان و مَزدك در ايّام سلطنت اكاسره بودهاند.
امّا خاك حجاز بدينگونه نيست و طينت آنها مشابه مردم عراق نيست و
ص71
اذهان حجازيها مثل اذهان عراقيها نيست. آنچه بر طِباع اهل حجاز غلبه دارد جفاء و عَجْرَفيّة و خشونت طبع است (غلظت، تندي و شدّت در سخن و بيمبالاتي در گفتار، و سنگيني و درشتي طبع). و كساني كه از اعراب حجاز در شهر سكونت دارند همچون اهل مكّه و اهل مدينه و اهل طائف، طبعهاي آنها بواسطۀ مجاورت اعرابِ باديه نشين، به طبعهاي ايشان نزديك است و هيچگاه در بين آنها حكيم و فيلسوف و صاحب نظر و جدل و كسي كه شبههاي وارد سازد و يا ديني و مذهبي از نزد خود ابداع كند نيامده است. و بر همين اصل كلّي مييابيم كه مقاله و اعتقاد غلوّ كنندگان در وقتي پديد آمد، و نشو و نما كرد كه علي عليه السّلام در عراق و كوفه اقامت نموده بود نه در هنگامي كه در مدينه مقيم بود كه اكثر عمر او را استيعاب ميكرد.
ابن أبي الحديد در اينجا پس از آنكه مقدار غير كمي در شرح الفاظ و لغات و عبارات خطبه ميپردازد، در توضيح و شرح عبارت حضرت دربارۀ انقراض سلطنت بني اميّه: ثُمَّ يُفَرِّجُهَا اللهُ عَنْكُمْ كَتَفْريجِ الاديم ، ميگويد: اين اخبار حضرت، اخبار است از ظهور سياهپوشان و انقراض ملك بني اميّه. و جريان واقعه همانطور بود كه آنحضرت ـ صلوات الله عليه ـ خبر داده بود. حتّي اينكه اين گفتار او كه : لَقَدْ تَوَدُّ قُرَيْشُ تا آخر آن نيز طبق آن واقع شده و امر بر همان نهج، صدق كلامش را ظاهر ساخت، زيرا سيره نويسان همگي نقل كردهاند كه: مروان بن محمّد (مروانِ حمار، آخرين خليفۀ غاصب اموي) در روز زاب[72] چون در صف خراسان در برابر خود عبدالله بن علي بن عبدالله بن عبّاس را مشاهده نمود گفت: لَوَدِدْتُ أنَّ عَلِيَّ بْنَ أبيطالبٍ تَحْتَ هَذِهِ الرَّايَةِ بَدَلاً مِنْ هَذَا الْفَتَي. «من به عوض اين جوان، دوست داشتم كه
ص72
علي بن أبيطالب در زير اين پرچم بود». و اين قصّه طولاني است و مشهور است.
و اين خطبۀ أميرالمؤمنين عليه السّلام را جماعي از سيره نويسان ذكر كردهاند و خطبهاي است منقول و متداول و مشهور كه آنحضرت بعد از انقضاي جنگ نهروان ايراد نمودهاند و در اين خطبه عباراتي است كه سيّد رضي ـ رحمه الله ـ ايراد نكرده است و از جملۀ آن اين قسمت است: وَ لَمْ يَكُو' لِيَجْتَرِيَ عَلَيْهَا غَيْرِي وَ لَوْ لَمْ أكُ فِيكُمْ مَا قُوتِلَ أصْحَابُ الْجَمَلِ وَ النَّهْرَوَانِ. وَ أيْمُ اللهِ لَوْ لَا أَنْ تَتَّكِلُوا فَتَدَعُوا الْعَمَلَ لَحَدَّثْتُكُمْ بِمَا قَضَي اللهُ عَزَّوَجَلَّ عَلَي لِسَانِ نَبِيَّكُمْ صَلَّي اللهُ عَلَيْهِ وَءَالِهِ وَسَلَّمَ لِمَنْ قَاتَلَهُمْ مُبْصِرًا لِضَلَالَتِهِمْ، عَارِفًا لِلْهُدَي الَّذِي نَحْنُ عَلَيْهِ. سَلُونِي قَبْلَ أن تَفْقِدُونِي، فَإنِّي مَيِّتٌ عَنْ قَرِيبٍ أَوْ مَقْتُولُ بَلْ قَتْلاً، مَا يَنْتَظِرُ أشْقَاهَا أَنْ يَخْضِبَ هَذِهِ بِدَمٍ ـ وَ ضَرَبَ بِيَدِهِ إلَي لِحْيَتِهِ:
«و أبداً غير از من كسي را جرأت اقدام بر دفع فتنه نبود. و اگر من نبودم در ميان شما هيچكس را توان كارزار و جنگ با اصحاب جمل و نهروان نبود. و سوگند به خدا اگر شما اتّكاء و اعتماد نمينموديد و دست از عمل بر نميداشتيد من براي شما بيان ميكردم آنچه را كه خداوند عزّوجلّ بر زبان پيغمبر شما صلّي الله عليه وآله وسلّم مقدّر فرموده و حكم آن را امضاء كرده است دربارۀ آن كساني كه با بصيرت به گمراهي و ضلالت آنها، با آنها ميجنگند و با معرفت به هدايتي كه ما بر آن هستيم (كه چه مقامات و درجات خداوند به آنها داده است و تا چه حدّي مقامشان را رفيع و منزلتشان را منيع نموده است). بپرسيد از من قبل از آنكه مرا نيابيد، زيرا كه بزودي من ميميرم يا كشته ميشوم !بلكه كشته ميشوم. در انتظار چيست شقيترين امّت كه اين را با خون خضاب كند؟ ـ و حضرت با دست بر محاسنش كشيد».
و از جملۀ آن نيز اين قسمت است كه راجع به بني اميّه ميباشد: يَظْهَرُ أهْلُ بَاطِلِهَا عَلَي أَهولِ حَقِّهَا، حَتَّي تَمْلَا الارْضَ عُدْوَانًا وَ ظُلْمًا وَ بِدَعًا إلَي أَنْ يَضَعَ اللهُ عَزَّوَجَلَّ جَبَرُوتَهَا، وَ يَكْسِرَ عَمَدَهَا، وَ يَنْزِعَ أوْتَادَهَا، ألَا وَ إنَّكُمْ مُدْرِكُوهَا، فَانْصُرُوا قَوْمًا كَانُوا أصْحَابَ رَايَاتِ بَدْرٍ وَ حُنَيْنٍ، وَ لَا تَمالَئُوا عَلَيْهِمْ عَدُوَّهُمْ، فَتَصْرَعَكُمُ الْبَلِيَّةُ وَ تَحِلَّ بِكُمُ النِّقْمَةُ:
ص73
«اهل باطل امّت بر اهل حقّ آن غلبه ميكند، تا به حدّي كه زمين را از عدوان و ستم و بدعت پر ميكند. و اين امر ادامه پيدا ميكند تا زماني كه خداي عزّوجلّ صولت و جبروتش را پائين ميكشد و پشتوانهها و تكيهگاههايش را ميشكند و خرد مينمايد و ميخهاي آن بنيان را از بيخ بر ميكند. آگاه باشيد كه شما حتماً آن وقت و زمان را درخواهيد يافت، بنابراين ياري كنيد از آنان كه اصحاب پرچمهاي بَدْر و حُنَين ميباشند. در اينصورت خدا به شما پاداش ميدهد. و مبادا براي شكست آنها با دشمنانشان تعاون كنيد و اجتماعي نمائيد كه در اين موقعيّت بَليّه شما را بر زمين ميزند و نقمت و عذاب مكافات در آستانۀ خانه شما فرود ميآيد».
و از جملۀ آن نيز اين قسمت است: إلَّا مِثْلَ انْتِصَارِ الْعَبْدِ مِنْ مَوْلَاهُ، إذَا رَآهُ أطَاعَهُ، وَ إنْ تَوَارَي عَنْهُ شَتَمَهُ. وَ أيْمُ اللهِ لَوْ فَرَّقُوكُمْ تَحْتَ كُلِّ حَجَرَ لَجَمَعَكُمُ اللهُ لِشَرِّ يَوْمٍ لَهُمْ، «نصرت و غلبۀ شما در زمان حكومت بني اميّه بر ايشان مانند غلبۀ برده است نسبت به مولاي خودش. اگر او را ببيند اطاعتش ميكند و اگر از او پنهان باشد او را شتم ميكند و دشنام ميدهد. و سوگند به خدا، اگر بني اميّه، شما را متفرّق و پريشان كنند بطوريكه هر نفر از شما در زير سنگي مختفي شود خداوند همۀ شما را براي بدترين روزي كه براي ايشان تقدير نموده است جمع ميكند».
و از جملۀ آن همچنين اين قسمت است: فَانْظُرُوا أهْلَ بَيْتِ نَبِيُّكُمْ !فَإنْ لَبَدُوا فَالْبُدُوا وَ إنْ اسْتَنْصَرُوكُمْ فَانْصُرُوهُمْ، فَلَيُفَرِّجَنَّ اللهُ الْفِتْنَةَ بِرَجُلٍ مِنَّا اهولَ الْبَيْتِ. بَأبِي ابْنُ خِيَرَةِ الإمَاءِ، لَا يُعْطِيهِمْ إلَّا السَّيْفَ هَرْجًا هَرْجًا، مَوْضوعًا عَلَي عَاتِقِهِ ثَمَانِيَةَ أشْهُرٍ حَتَّي تَقُولَ قُرَيْشٌ، لَوْ كَانَ هَذَا مِنْ وُلِدِ فَاطِمَةَ لَرَحِمَنَا. يُغْزِيِهِ اللهُ بِبَنِي اُمَيَّةَ حَتَّي يَجْعَلَهُمْ حُطَامًا وَ رُفَاتًا «مَلْعُونِينَ أيْنَمَا ثُقِفُوا اُخِذوا وَ قُتِّلُوا تَقْتِيلاً. سُنَّةَ اللَّهِ فِي الَّذِينَ خَلَوا مِنْ قَبْلُ وَ لَنو تَجِدَ لِسُنَّةِ اللَّهِ تَبْدِيلاً»:
«پس شما نظر كنيد به اهل بيت پيغمبرتان اگر آنها درنگ كردند شما هم درنگ كنيد و اگر آنها از شما ياري خواستند ايشان را ياري كنيد. و البتّه خداوند فتنه را بواسطۀ مردي از خاندان ما اهل بيت بر طرف ميكند. پدرم فداي پسر كنيز
ص74
انتخاب شده و اختيار شده باد، كه به آنها نميدهد مگر شمشير را كه بر آنها مينهد و ميكشد و در هم ميكوبد و همه را با شمشير درهم ميريزد. آن شمشير را بر دوش خود هشت ماه مينهد و آنقدر ميكُشد كه قريش ميگويند: اگر اين مرد از فرزندان فاطمه بود به ما رحم ميكرد. خداوند او را براي شكست دادن بني اُميّه بر ميانگيزاند و تحريض ميكند و او چنان بني اميّه را هلاك و نابود ميسازد كه همچون تكّههاي چيز خرد شده، خُرد و ريز ريز ميشوند. بني اُميّه مورد لعنت و دروباش از رحمت خداوندند، هر كجا كه بر آنها دست يابند و ظفر كنند، گرفته ميشوند و با أشدّ از وجوه كشتن، كشته ميشوند. اين سنّت خداوند است دربارۀ كساني كه از قبل آمدهاند و گذشتند و رويّه و منهاجشان اينطور بوده است، و هيچگاه نمييابي كه سنّت خداوند تبديل و تغيير كند».
و اگر بگوئي: به چه علّت حضرت گفت: اگر من در ميان شما نبودم كسي از شما با اهل جمل و اهل نهروان قدرت جنگ كردن را نداشت. و دربارۀ اهل صفّين نگفت؟
در پاسخ گفته شده است: چون شبهه در اهل جمل و اهل نهروان طوري بوده است كه التباس و اشتباه حقّ در آن به باطل ظاهر بوده است، بواسطۀ آنكه طلحه و زبير موعود به بهشت بودهاند، و عائشه موعود بوده است كه همينطور كه در دنيا زوجۀ رسول الله صلی الله علیه و آله بوده است در آخرت نيز زوجۀ او باشد. و حال طلحه و زبير در سبقت در اسلام، و جهاد، و هجرت معلوم است. و حال عائشه در محبّت رسول الله به او و تمجيدش و نزول قرآن دربارۀ او (دربارۀ قضيّۀ إفك) معلوم است.[73] اما اهل
ص75
نهروان، آنها اهل عبادت و قرآن و اجتهاد، و اهل كنارهگيري از دنيا و زهد از آن و رغبت به آخرت بودهاند، و از قاريان قرآن اهل عراق و زهّاد آن به حساب
ص76
ميآمدند. وليكن معاويه مردي است فاسق و در كميِ دين و انحراف از اسلام شهرت داشته است و همچنين يار او و معين او در امر حكومتش: عمروبن العاص و
ص77
متابعان و پيروان اين دو نفر از اهل شام، از اوباش شاميان و سنگيندلان جفاپيشه و جهّال آنها بودهاند. و عليهذا حال آنها در جواز جنگ با آنها و حلّيّت قتال و كشتار آنها پنهان نبوده است، به خلاف حال كساني كه ذكر آنها گذشت.
و اگر گفته شود: مراد أميرالمؤمنين عليه السّلام در گفتارش كه ميگويد: بِأَبِي ابْنُ خِيَرَةِ الإمَاءِ «پدرم فداي پسر آن كنيزي كه از ميان همۀ كنيزان مودر انتخاب و اختيار است» كيست؟ و آن مرد موعود كدام است؟!گفته ميشود: امّا طائفۀ اماميه معتقدند كه او امام دوازدهمين آنهاست و او پسر كنيزي است كه نامش نَرْجِس است. و امّا اصحاب ما معتقدند كه او يك نفر از اولاد فاطمه عليهما السّلام است كه در آينده متوّلد ميشود از اُمِّ ولد (كنيزي كه در ��ثر آميزش مولايش با او بچّه آورده است) و الآن موجود نيست.
و اگر گفته شود: افرادي از بني اميّه كه در آن وقت موجودند، چه كساني ميباشند كه امام عليه السّلام دربارۀ آنها كيفيّت انتقام اين مرد را بيان كرده است؟ و حتّي
ص78
اينكه دوست دارند كه علي عليه السّلام به عوض او متوّلي امر آنان گردد !در پاسخ گفته شده است كه: امّا طائفۀ اماميّه قائل به رجعت هستند و معتقدند كه: گروهي از بني اميّه و غيرهم با اصل عينيّت خارجي خود، به دنيا بر ميگردند در وقتي كه امام منتظر ايشان ظهور كند. و او دستها و پاهاي جماعتي را قطع ميكند، چشمهاي بعضي را از كاسه در ميآورد و جماعتي ديگر را بر دار ميكشد و از دشمنان آل محمّد از متقدّمين و متأخّرين آنها انتقام ميگيرد.
و امّا اصحاب ما معتقدند كه: خداوند در آخرالزّمان از فرزندان فاطمه عليهما السّلام مردي را ميآفريند كه فعلاً موجود نيست و او زمين را از عدل پر ميكند بعد از آنكه از جور و ستم پر شده باشد، و از ستمكاران انتقام ميگيرد و چنان ضربه و شدّت خود را بر آنها فرود ميآورد كه موجب عبرت همگان گردد. و او از اُمّ ولد است همانطور كه در اين اثر و در غير اين اثر از آثار وارده وارد شده است. و اسم او محمّد است هم اسم رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم. و زمان ظهور وي وقتي است كه پادشاه و مَلِكي از اعقاب بني اميّه بر بسياري از مسلمانان و اراضي اسلام مستولي شود و اوست سُفياني كه در خبر صحيح به آن وعده داده شده است.
او از فرزندان ابي سُفيان بن حَرب بن اميّه است و آن امام فاطمي او را و پيروان او را چه از بني اميّه و چه از غير آنها، همه را ميكشند. و در آن هنگام عيسي مسيح عليه السّلام از آسمان فرود ميآيد، و علامات و دلائل و نشانههاي قيامت آشكارا ميشود، و دابَةُّ الارض ظهور ميكند، و تكليف باطل ميگردد، و اجساد مردگان در نَفْخ صور بر پا ميشوند همانطور كه كتاب عزيز بدان ناطق است.
و اگر گفته شود: شما در آنچه كه گذشت، گفتيد: وعدۀ هلاك بني اميّه به سَفّاح و به عمويش عبدالله بن علي و سياهپوشان كه داراي لواهاي سياه هستند، داده شده است و اينك آنچه را كه در اينجا گفتهايد مخالف آنست !در پاسخ گفته شده است: آن تفسيري كه گذشت، تفسير عبارت «نهج البلاغة» بود كه سيّد رضي رحمه الله از كلام أميرالمؤمنين عليه السّلام ذكر كرده است. ولي تفسير اخير، تفسير
ص79
زيادهاي است از كلام آن حضرت كه سيّد رضي آن را ذكر نكرده است، يعني گفتارش: بِأَبِي ابْنُ خَيِرَةِ الإماءِ ، و گفتارش: لَوْ كَانَ هَذَا مِنْ وُلْدِ فَاطِمَةَ لَرِحِمَنَا. و بنابراين دو گونه تفسير، براي دو گونه كلام است و تناقضي بين آنها نيست.
ما اين شرح را بتمامه از «شرح نهج البلاغة» ابن أبي الحديد در اينجا آورديم براي آنكه از نقطۀ نظر سنديّت بر معجزات و أخبار به غيبي كه أميرالمؤمنين عليه السّلام دادهاند سندي است قوي و معتبر. گر چه ابن أبي الحديد عامي مذهب بوده است و در اصول عقائد، معتزلي و در فروع، شافعي بوده است ليكن از جهت سعۀ اطّلاع و قدرت أدبيّت و عربيّت و شعر و علم و احاطه به تاريخ و كلام و جدل و عشق و عرفان زائد الوصف به أميرالمؤمنين عليه السّلام حقًّا داراي مقام شامخي بوده است. اللَهُمَّ احْشُرُهُ مَعَ مَنْ يَتَوَلَّاهُ وَ يُحِبُّهُ، وَ أبْعِدْهُ مِمَّنْ يَتَبَرَّأُ مِنْهُ وَ يُبْغِضُهُ !
و مجلسي ـ رضوان الله عليه ـ در كتاب شريف «بحار الانوار» در «باب معجزات كلامه من اخبار بالغائبات و علمه باللغات» تمام اين شرح ابن أبي الحديد را از «نهج البلاغة»، و از اضافات آن تا ابتداي إن قُلْتَ قُلْتُها (اگر گفته شود، گفته ميشود) لفظاً بلفظ ذكر كرده است.[74]
علاّمۀ خوئي حاج ميرزا حبيب الله هاشمي، در شرح خود بر «نهج البلاغة» بعد از آنكه شرح ابن أبي الحديد را بتمامه آورده است گويد: شُرّاح «نهج البلاغة» فقرات ثُمَّ يُفَرِّجُ اللهُ عَنْكُمْ كَتَفْرِيجِ الاديمِ بِمَنْ يَسُومُهُمْ خَسْفًا وَ يَسُوقُهُمْ عُنْقًا تا آخر را اشاره بر انقراض دولت بني اميّه به ظهور بني عبّاس گرفتهاند، همانطور كه در كتب سِيَر و تواريخ ذكر شده است، وليكن ظاهراً به ملاحظۀ زياداتي كه در اين خطبه آمده است و سيّد رضي نياورده و ابن أبي الحديد نيز نياورده است و آن زيادات در روايت سُلَيم بن قيس هلالي و كتاب «غارات» ابراهيم ثقفي وارد است اين فقرات
ص80
نيز اشاره است به ظهور سلطنت الهيّه و دولت قائميّه. و بنابراين، گفتار أميرالمؤمنين عليه السّلام يَسُومُهُمْ خَسْفًا است به خَسْف أرض (فرو رفتن زمين) با لشگر سُفياني در بيداء (بيابان) همانطور كه در اخبار رجعت مذكور است.
و بنابراين استظهار، گفتار أميرالمؤمنين عليه السّلام كه: فَعِنْدَ ذَلِكَ تَوَّدُ قُرَيْشَ بِالدُّنْيَا وَ مَا فِيهَا لَوْ يَرَونَنِي مَقَامًا وَاحِدًا وَ لَوْ قَدْرَ جَزْرِ جَزُورٍ لاِقبَلَ مِنْهُمْ مَا أطْلُبُ الْيَوْمَ بَعْضَهُ فَلَا يُعْطُونَني (كه ابن أبي الحديد به گفتار مروان بن محمّد در روز زاب چون سپاه عبدالله بن محمّد بن عليّ بن عبدالله بن عبّاس را مشاهده كرد، تفسير كرده است)، اشاره به قيام حضرت مهدي بوده و آن تمنّي عند قيام قائم صورت ميگيرد.
سپس علاّمۀ خوئي تحت عنوان تكملة، اين خطبه را با تمام زيادتيهاي آن از علاّمۀ مجلسي از كتاب «غارات» ابراهيم بن محمّد ثقفي ذكر ميكند. و نيز از «بحار» از كتاب «سليم بن قيس هلالي» بيان ميكند.[75] و در اين دو روايت بطور وضوح، روشن است كه مراد از آن مرد قيام كنندۀ بر عليه ظالمين و بني اميّه همان سيّد فاطمي فرزند كنيز است و در هر دو فقره مراد همان شخص است نه يك جا سفّاح و يك جا حضرت قائم عليه السّلام.
و نيز در روايت ابراهيم ثقفي و سُليم، اهل صفّين نيز در طراز اهل جمل و اهل نهروان آمده است. و حضرت ميفرمايد: وَ لَوْ أكُ فِيكُمْ مَا قُوتِلَ أصْحَابُ الْجَمَلِ وَ لَا أهْلُ النَّهْرَوَانِ[76]. آنگاه علاّمۀ خوئي در تعليقه در معناي زاب گويد: زاب، نهري است در موصل. شارح معتزلي ابن أبي الحديد در شرح خطبۀ يكصد و چهارم گويد كه: چون مروان در زاب فرود آمد، از رجال خود چه از شاميان و چه از اهل جزيره، يكصد هزار اسب سوار جنگي را بر روي هزار اسب با نشاط جدا كرد و سوا نمود و سپس به آنها نظري افكند و گفت: إنَّهَا الْعُدَّةُ وَ لَا تَنْفَعُ الْعُدَّةُ إذَا انْقَضَتِ الْمُدَّةُ. «حقًّا اينها همۀ اسباب و لوازم غلبه و پيروزي است وليكن چون مدّت
ص81
سر آمده باشد اسباب سودي نميبخشد».
و چون عبدالله بن علي در روز زاب، در ميان سياهپوشان كه در پيشاپيش آنها پرچمهاي سياه به دست مرداني جنگي بر روي شترهاي بُختي بود در برابر مروان قرار گرفت و اِشراف بر او پيدا كرد، مروان از مردي كه پهلوي او بود پرسيد: رئيس لشگر اينها كيست؟ گفت: عبدالله بن محمّد بن علي بن عبدالله بن عبّاس بن عبدالمطلب. مروان به آن مرد گفت: وَيْحَكَ ، «اي واي بر تو» آيا او از فرزندان عبّاس است؟!گفت: آري !مروان گفت: وَاللهِ لَوَدِدْتُ أنَّ عَلِيَّ بْنَ أَبِيطالبٍ مَكَانَهُ فِي هَذَا الصَّفِّ، «سوگند به خداوند كه من دوست داشتم بجاي او در اين صف، علي بن أبيطالب باشد».
آن مرد گفت: تو اين آرزو را دربارۀ علي تمنّا ميكني در حالي كه شجاعت او را كه شهرتش به آفاق رسيده وصيتش دنيا را پر كرده است ميداني؟!
مروان گفت: وَيْحَكَ، إنَّ عَلِيًّا عَلَيْهِ السَّلامُ مَعَ شَجَاعَتِهِ صَاحِبُ دِينٍ، وَالدِّينُ غَيْرُ الْمُلْكِ[77]، «اي واي بر تو !علي عليه السّلام با وجود شجاعتش صاحب دين است، و دين غير از سلطنت و پادشاهي است».
و از جمله إخبار به غيب أميرالمؤمنين عليه السّلام خبري است كه به باقي ماندند خوارج دادهاند و آنها از بين نميروند.
در «نهج البلاغة» وارد است كه چون خوارج كشته شدند به آنحضرت گفته شد: يَا أمِيرَالْمُؤمِنِينَ، هَلَكَ الْقَوْمُ بِأجْمَعِهِمْ، «اي أميرالمؤمنين، گروه خوارج بكلّي هلاك شدند». قَالَ عَلَيْه السَّلامُ: كَلَّا !وَاللهِ إنَّهُم نُطَفٌ فِي أصْلَابِ الرِّجَالِ وَ قَرارَاتِ النِّسَاءِ، كُلَّمَا نَجَمََ مِنْهُمْ قَرْنٌ قُطِعَ حَتَّي يَكُونَ آخِرُهُمْ لُصُوصًا سَلَّابِينَ.
وَ قَالَ عَلَيْهِ السَّلامُ فِيهِمْ: لَا تَقْتُلُوا الْخَوَارِجَ بَعْدِي !فَلَيْسَ مَنْ طَلَبَ
ص82
الْحَقَّ فَأخْطَأهُ كَمَنْ طَلَبَ الْبَاطِلَ فَأدْرَكَهُ (يَعْنِي مُعَاوِيَةَ وَ أصْحَابَهُ)،[78] «أميرالمؤمنين عليه السّلام گفتند: ابداً اينطور نيست كه از بين بروند و به كلّي ريشه كن شوند. سوگند به خدا كه آنها بصورت نطفههائي در صلبهاي مردان و در رحمهاي زنان ميباشند. هر زمان كه ظهور كند و طلوع نمايد از ايشان رئيسي و شاخصي، كشته ميشود تا بالاخره در عاقبت بصورت دزداني در ميآيند كه به چاپيدن اموال و ربودن آنها اشتغال ميورزند. (يعني آنقدر بياهميّت ميگردند كه قيامشان به حكومت و امارتي نيست و به مذهب و ملّتي استناد ندارند و به عقيدهاي دعوت نميكنند. شأن آنها شأن اشرار و دزدان چاپنده و قطّاع طريق خواهد بود».
و آنحضرت گفتند: پس از من شما خوارج را نكشيد زيرا كسي كه طالب حقّ باشد و به آن نرسد مانند كسي نيست كه طالب باطل باشد و به آن برسد. (سيّد رضي گويد: يعني معاويه و اصحابش)».
ابن أبي الحديد پس از آنكه افراد كثيري از خوارج را نام برده است كه بعد از أميرالمؤمنين عليه السّلام به دنيا آمدهاند، و طريق اسلاف خود را نداشتهاند بلكه سعي و همّشان ناامني راهها و فساد در روي زمين و أخذ اموال غير مباح بوده است ميگويد: و از كساني كه مشهورند به عقيدۀ خوارج، آنان كه صدق گفتار أميرالمؤمنين عليه السّلام كه فرمود: إنَّهُمْ نُطَفُ فِي أصْلَابِ الرِّجَالِ وَ قَرارَاتِ النِّساء بدانها تمام ميشود و معلوم ميگردد: عِكْرَمَه غلام ابن عبّاس، و مالكُ بنُ أنَس أصْبَحي فقيه است.[79] روايت شده است از او كه چون از علي عليه السّلام و عثمان و طلحه و زبير نام
ص83
ميبرد، ميگفت: وَاللهِ مَا اقْتَتَلُوا إلَّا عَلَي الثَّرِيدِ الاعْفَرِ.[80] «سوگند به خدا، آنها با هم جنگ نكردند مگر بر سر تريد آبگوشتي كه از گوشت آهو پخته باشند».
و نيز نسبت به خوارج داده شده است: أبُوالعَبَّاس مُحَمَّدُ بْنُ يَزيد مُبَرّد چون در كتاب معروف خود كه «كامل» نام دارد در ذكر حالات خوارج سخن بسيار گفته است و چنين ظاهر است كه ميل به آنها دارد.[81]
ابن أبي الحديد در شرح گفتار حضرت كه گفتهاند: «خوارج را پس از من نكشيد» اينطور آورده است: مراد حضرت آنستكه خوارج بواسطۀ شبههاي كه پيدا كردهاند گمراه شدند. و آنان افرادي بودند كه طلب حقّ مينمودهاند و في الجمله تمسّك به دين داشتهاند و از عقيدهاي كه بدان معتقد بودند، حمايت و دفاع ميكردهاند گر چه در آن عقيده به خطا رفته بودند. و امّا معاويه اصلاً طالب حقّ نبوده است. مردي بوده است قرين باطل، و دفاع از عقيدهاي گرچه از روي
ص84
شبهه هم باشد، نكرده است. و احوالش دلالت بر اين مطلب دارد، زيرا او از صاحبان دين نبوده است و عبادتي از او ظهور نكرده است و صلاحي از او ديده نشده است. مرد مُتْرَف و متجاوزي بوده است كه بيت المال را در مقاصد شهويّۀ خود و قوي كردن پايههاي سلطنت و رشوهدادن و بذل كردن براي تمهيد امارت و حكومت خود مصرف ميكردهاست. و احوالات او همگي دليل بر آنستكه از عدالت منسلخ بوده و اصرار بر باطل داشته است. و بنابراين چون چنين بوده است جايز نيست بر مسلمين كه حكومت او را نصرت كنند و با خوارجي كه بر او خروج ميكنند بجنگند و اگر چه آن خوارج و محاربين با معاويه، اهل ضلال باشند، چون حال آنها از او بهتر است.
خوارج عادتشان اينطور بود كه نهي از منكر مينمودهاند و خروج بر عليه امامان جور را واجب ميدانستند. و در نزد اصحاب ما خروج بر امامان جور واجب است. و همچنين نميتوان فاسقي را بدون شبههاي كه قابل اعتماد باشد، اگر بر امور مسلّط گردد و زمام امر را در دست بگيرد، ياري و نصرت كرد بر عليه آنان كه بر عليه او خروج ميكنند در صورتي كه آنها اهل دين و عدالت باشند و امر به معروف كنند و نهي از منكر نمايند. بلكه واجب است كساني را كه بر او خروج ميكنند، نصرت و ياري كرد گرچه آن خروج كنندگان در عقيدهاي كه بدان معتقدند از روي شبهۀ ديني كه بر آنها وارد شده باشد، گمراه شده باشند. زيرا آنها از او به عدالت نزديكترند و قربشان به حقّ بيشتر است. و شكّي نيست كه خوارج التزام به دين دارند همانطور كه شكّي نيست كه از معاويه امثال كارهاي خوارج به ظهور نپيوسته است.[82]
آنچه ابن أبي الحديد در اين عبارات آورده است، از مقدّم داشتن خوارج بر فاسق متغلّب، در صورتي صحيح است كه شبههاي كه بر خوارج وارد شده است در مسائل فرعيّه باشد. و امّا در مسائل اصوليّه همچون توحيد و معاد و مسألۀ امامت و
ص85
ولايت، شكّي نيست كه مؤمن به خدا و معاد و رسالت و ولايت، گر چه از او فسقي هم به ظهور رسد مقدّم است بر خوارج. و نميتوان خوارج را بر عليه او نصرت كرد. و امّا معاويه كه أميرالمؤمنين عليه السّلام قتال با او را بعد از خودش واجب ميداند، به غير از خوارج را، براي آنستكه معاويه دين نداشت و به خدا و معاد و اسلام اعتقاد نداشت. ايمانش از روي اكراه در فتح مكّه صورت گرفت و حقًّا جزو منافقان از امّت محسوب ميشد.
و از جمله خبرهاي غيب حضرت، خبرهائي است كه دربارۀ مروان حكم دادهاند. در «نهج البلاغة» وارد است كه: در روز جنگ جمل، چون مروان بن حكم اسير شد از حضرت امام حسن و امام حسين عليهما السّلام تمنّا كرد تا آنها در نزد أميرالمؤمنين عليهالسّلام از او شفاعت كنند. و چون آن دو بزرگوار با پدرشان دربارۀ او سخن گفتند حضرت او را آزاد فرمود. و عليهذا مروان بن حكم، طليق و آزاد شدۀ حضرت است. و بر اين اصل نه تنها بني اميّه كه اولاد أبوسفياناند أبناء طُلَقاء ميباشند بلكه بني مروان هم همگي أبناء طُلَقاء هستند. آنها آزادشدگان نبي و اينان آزادشدگان وصي. آن دو بزرگوار گفتند: در اين حال بيعت كند با شما اي أميرالمؤمنين. فَقَالَ عَلَيْهِ السَّلامُ: أوَلَمْ يُبَايِعْني بَعْدَ[83] قَتْلِ عُثْمَانَ؟ لَا حَاجَةَ لِي فِي بَيْعَتِهِ، إنَّهَا كَفٌّ يَهُودِيَّةٌ. لَوْ بَايَعَنِي بِكَفِّهِ لَغَدَرَ بِسُبَّتِهِ. أمَا إنَّ لَهُ إمْرَةً كَلَعْقَةِ الْكَلْبِ أنْفَهُ. وَ هُوَ أَبُو الاكْبُشِ الارْبَعَةِ، وَ سَتَلْقَي الامَّةُ مِنْهُ وَ مِنْ وَلَدِهِ يَوْمًا أحْمَرَ:[84]
ص86
«پس أميرالمؤمنين عليه السّلام گفت: آيا مگر بعد از كشته شدن عثمان با من بيعت نكرده است؟ من احتياجي به بيعت او ندارم. ] دست [ مروان دستي است يهوديّه. اگر با دستش با من بيعت كند با حلقۀ دُبُرش غَدر نموده خدعه ميكند. آگاه باشيد كه او هم بقدري كه سگ بيني خود را بليسد، امارت خواهد نمود و او پدر چهار قوچ (رئيس) است، و بزودي امّت از او و از فرزندان او روز سرخي را خواهد ديد».
ابن أبي الحديد گويد: اين خبر از طرق بسياري روايت شده است و در آن زياديي هم هست كه صاحب «نهج» نياورده است و آن گفتار حضرت است راجع به او كه : يَحْمِلُ رَايَةَ ضَلَالَةٍ بَعْدَ مَا يَشِيبُ صُدْغَاهُ. وَ إنَّ لَهُ إمْرَةً... تا آخر كلام «او رايت پرچم ضلالت را به دوش ميكشد، بعد از آنكه موهاي دو طرف پيشاني او كه نزديك گوش اوست، سپيد شده است».
آنگاه گويد: تمام مردم گبشهاي چهارگانه را كه حضرت ميفرمايد به پسران عبدالملك، وليد و سليمان و يزيد و هشام تفسير كردهاند. و از بني اميّه و از غير بني اميّه، چهار برادري كه با هم خلافت كرده باشند نيامدهاند. ولي در نزد من جايز است كه مراد از آنها پسران صلبي مروان باشند كه عبارتند از عبدالملك، و عبدالعزيز، و بِشر، و محمّد، و همۀ آنها رئيس شدند و شجاع بودند. امّا عبدالملك متولّي امر خلافت شد. و امّا بِشر ولايت عراق را داشت. و امّا محمّد ولايت جزيره را داشت. و امّا عبدالعزيز ولايت مصر را داشت. و از براي هر يك از آنها آثار مشهوري است. و اين تفسير، أوْلي است به جهت آنكه وليد و برادرانش، پسران پسر او بودهاند و ليكن اينها پسران صُلْبي او بودهاند.
و مراد از يوم أحمر روز سخت است. به سال قحطي و خشكي ميگويند: سَنَةٌ حَمْراء و جميع آنچه أميرالمؤمنين عليه السّلام در اين خطبه خبر داده است، كَما أخْبَر واقع
ص87
شده است، و همچنين گفتار او كه : يَحْمِلُ رَايَةَ ضَلَالَةٍ بَعْدَ مَا يَشِيبُ صُدْغَاهُ. چون بنا بر اعدل روايات، در سنّ شصت و پنج سالگي متولّي امر خلافت شد.[85]
و مجلسي در «بحار» اين خطبه را با همان دو تفسير به فرزندان صُلْبي خود مروان، و يا عبدالملك، در باب إخبار به مغيبات و علم به لغات آنحضرت آورده است.[86]
و از جمله خبرهاي به غيب حضرت، خطبهاي است كه دربارۀ معاويه و ادعاي او و نعيق او در شام و سپس حركت كردن او با لشگر گران به كوفه را بيان ميكند. اين خطبه در «نهج البلاغة» است:
الاوَّلُ قَبْلَ كُلِّ أوَّلٍ، وَالآخِرُ بَعْدَ كُلِّ آخِرٍ، بِأوَّلِيَّتِهِ وَجَبَ أنْ لَا أوَّلَ لَهُ، وَ بِآخِرِيَّتِهِ وَجَبَ أنّ لَا آخِرَ لَهُ. وَ أَشْهَدُ أنْ لَا إلَهَ إلَّا اللهُ، شَهَادَةً يُوَافِقُ فِيهَا السِّرُّ الإعْلَانَ وَالْقَلْبُ اللِّسَانَ.
أَيـُّهَا النَّاسُ لَا يَجْرِمَنَّكُمْ شِقَاقِي، وَ لَا يَسْتَهْرِيَنَّكُمْ عِصْيَانِي، وَ لَا تَتَرَامُوا بِالابْصَارِ عِنْدَ مَا تَسْتَمِعُونَهُ مِنِّي. فَوَالَّذِي فَلَقَ الْحَبَّةَ وَ بَرَأ النَّسَمَةَ، إنَّ الَّذِي اُنَبِّئُكُمْ بِهِ عَنِ النَّبِيِّ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَءَالِهِ وَسَلَّمَ. مَا كَذَبَ الْمُلَلِّغُ وَ لَا جَهِلَ السَّامِعُ.
وَلَكَأنِي أنْظُرُ إلَي ضِلِّيلٍ نَعَقَ بِالشَّامِ وَ فَحَصَ بِرَايَاتِهِ فِي ضَوَاحِي كُفوَانَ. فَإذَا فَغَرَتْ فَاغِرَتُهُ، وَاشْتَدَّتْ شَكيمَتُهُ، وَ ثَقُلَتْ فِي الارْضِ وَ طَأَتُهُ، عَضَّتِ الْفِتْنَةُ أبْنَاءَهَا بِأنْيَابِهَا، وَ مَاجَتِ الْحَرْبُ بِأمْوَاجِهَا، وَ بَدَا مِنَ الايَّامِ كُلُوحُها، وَ بَدَا مِنَ اللَّيَالِي كُدُوحُهَا.
فَإذَا أيْنَعَ زَرْعُهُ، وَ قَاَمَ عَلي يَنْعِهِ، وَ هَدَرَتْ شَقَاشُقُهُ، وَ بَرَقَتْ بَوَارِقُهُ، عَقَدَتؤ رَايَاتُ الْفِتَنِ الْمُعْضِلَةِ وَأقْبَلْنَ كَاللَّيلِ الْمُظْلِمِ وَالْبَحْرِ الْمُلْتَطِمِ. هَذَا وَ كَمْ يَخْرِقُ الْكُوفَةَ مِنْ قَاصْفٍ، وَ يَمُرُّ عَلَيْهَا مِنْ عَاصِفٍ. وَ عَنْ قَلِيلٍ تَلْتَفُّ الْقُرُونُ بِالْقُرُونِ، وَ يُحْصَدُ الْقَائِمُ، وَ يُحْطَمُ الْمَحْصُودُ:[87]
ص88
«اوست اوّل قبل از هر اوّلي. و اوست آخر بعد از هر آخري. با اوّل بودن او لازم و ثابت ميشود كه اوّلي براي او نباشد. و با آخر بودن او لازم و ثابت ميشود كه آخري براي او نباشد. و شهادت ميدهم كه معبودي جز او نيست. شهادتي كه در آن سرّ و پنهان و با آشكارا و اعلان موافق باشد و قلب با زبان هم آهنگ آيد.
اي مردم ستيزگي و شقاق با من، شما را به جرم نيندازد كه زياني كنيد !و معصيت و مخالفت با من شما را در تيه و وادي ضلالت و گمراهي فرو نبرد كه مرا تكذيب نمائيد. و چون چيزي را از من ميشنويد با چشمهاي خود غَمْز و لَمْز نكيند و با اشاره و كنايه و ردّ و بدلِ حالات خشم خود، گفتار مرا به دروغ و كذب نسبت ندهيد !سوگند به خدائي كه دانه را شكافت و جان و روح را آفريد، آنچه من به شما خبر ميدهم، از پيغمبر صلّي الله عليه وآله وسلّم است. نه مبلّغ (رسول خدا) دروغ گفته و نه شنونده (كه خودم باشم) بدان جهل داشته و مطالب را غير صحيح و نادرست به شما تحويل ميدهد.
گويا مثل اينكه من دارم ميبينم: يك مرد بسيار گمراهي را كه در شام دعوت خود را آغاز كرده و پرچمها و رأيت هاي خود را در اطراف و نواحي نزديك كوفه بر زمين كوفته است. و چون دهان خود را براي بلعيدن باز كند، و افسار مركب خود را محكم نموده لجام او را با آهن در دهان او شديداً ببندد، و قدمهايش در زمين محكم شود و سنگين بايستد، فتنه و بلاي ناشي از او با دندانهاي أنياب خود، فرزندان خود را بگزد و گاز بگيرد. جنگ با امواج گستردۀ خود موج زند و همه جا را فرا گيرد، و از روزهاي روزهاي بد چهره و كريه و عَبُوس، رخ خود را نشان دهند، و از شبهاي روزگار آن شبهاي زخم ديده و جراحت رسيده به ظهور آيند.
پس چون وقت رسيدن كشت و زرع او شود و بر محصول رسيدۀ كشت خود استوار گردد، و صداي شِقشِقههاي او فضا را پر كند و بارقههاي سوزان او برق زند، در اين حال است كه رأيتها و پرچمهاي فتنههاي صعب و مشكل و غير قابل
ص89
تحمّل او بسته ميشود و مانند شب تاريك و ظلماني روي ميآورند و همچون درياي متلاطم و خروشان ميآيند. اين را بدان و چه بسيار از صداهاي رعد و برق و بادهاي مخوف او، مردم كوفه را بدرّد و پاره كند. و چه بسيار از طوفانها و تندبادهاي شديد او بر مردم كوفه بوزد و آنها را بشكند و خُرد نمايد. و در همين زمان نزديك، شاخها با شاخها مواجه ميشوند و در هم ميپيچند و بين قائدين فتنه و زمامداران حقّ درگيري پيدا ميشود. افرادي كه ايستادهاند درو ميشوند و افرادي كه درو شدهاند پايمال ميگردند».
مجلسي ـ رضوان الله عليه ـ گويد: گفته شده است مراد از ضلّيل معاويه است. و نيز گفته شده است: مراد سُفياني است. و ابن أبي الحديد گويد: مراد عبدالملك بن مروان است. چون اين صفات و علامات در او تمامتر است از غير او، به علّت آنكه او دعوت خود را از شام شروع كرد و اين معناي نعيق اوست. و او رايات و پرچمهاي خود را در كوفه كوفت، يكبار در وقتي كه خودش بشخصه به عراق آمد، و مصعب را كشت. و يكبار بواسطۀ استخلاف امراء خود در كوفه همچون برادرش بشر بن مروان و غيره، تا آنكه امر منتهي شد به حجّاج، و آن زمانِ اشتداد شكيمه و افسار مركب عبدالملك و قدم محكم او بوده است.
در اين وقت بود كه امر جدًّا مشكل شد و فتنهها يكي پس از ديگري روي آورد. زيرا كه با خوارج درگير شد و با عبدالرحمن بن أشْعَث جنگيد. و چون امر عبدالملك به پايان رسيد هلاك شد و رايات فتنههاي معضل و مشكل پس از وي بسته شد همچون جنگهاي اولاد او با بني المهلّب، و با زَيْد بن علي عليه السّلام، و مثل فتنههاي واقع در كوفه در ايّام يوسف بن عمر و خالد قسري و عمر بن هُبَيرة و غيرهم. و آن فسادها و ظلمها و ذهاب نفوس و استيصال اموالي كه در عهد ايشان به وقوع پيوست.[88]
و بعضي گفتهاند: حضرت كنايه زدهاند بدين گفتارشان از معاويه و آنچه در
ص90
ايّام او از فتنههاي جاريه به وقوع پيوسته و آنچه بعد از وي از ايّام يزيد و عبيدالله بن زياد از فتنهها متحقّق گشت همچون واقعۀ حسين عليه السّلام. وليكن احتمال اوّل ارجح است به علّت آنكه معاويه در ايّام أميرالمؤمنين عليه السّلام بود است و او دعوت مردم را بسوي خود از شام آغاز كرد. امّا كلام حضرت دلالت دارد بر آنكه در زمان بعد، اين قضيه پيدا ميشود. مگر نميگري كه ميگويد: لَكَأنِّي أنْظُرُ إلَي ضِلّيلٍ قَدْ نَعِقَ بِالشَّامِ.[89]
و پس از آنكه مجلسي، لغات اين خطبه را معني كرده است گفته است: بعداً ما بسياري از اخباري را كه در كتاب «فِتَن بُرْس��» از «مشارق انوار اليقين» او وارد شدهاست، بيان خواهيم كرد.
از اصبغ بن نباته روايت است كه گويد: أميرالمؤمنين عليه السّلام روزي در نجف كوفه نشسته بود و به اطرافيان خود گفت: مَنْ يَرَي مَا أرَي «چه كسي ميبيند آنچه را كه من ميبينم؟» آنها گفتند: مَا تَرَي يَا عَيْنَ اللهِ النَّاظِرَةَ في عِبَادِهِ؟ «اي چشم خدا كه با آن در بندگانش مينگرد، تو چه ميبيني»؟
أميرالمؤمنين عليه السّلام گفتند: من ميبينم شتري را كه جنازهاي را بر روي خود حمل ميكند، يك مرد جلودار شتر و يك مرد هم از عقب ميراند، و بعد از سه روز ديگر به نزد شما ميآيند. چون روز سوّم رسيد، آن شتر با جنازهاي كه روي آن بسته بودند در همراهي دو مرد رسيد. آن دو مرد بر حضرت و بر آنان سلام كردند. أميرالمؤمنين عليه السّلام پس از آنكه به آنها خوش آمد گفت و تحيّت فرستاد، گفت: شما كيستيد؟!و از كجا ميآئيد؟!و اين جنازه كيست؟!و به چه سبب اينجا آمدهايد؟!
گفتند: ما از اهل يمن ميباشيم، و اين جنازه پدر ماست. در هنگام مرگش به ما وصيّت كرد كه چون مرا غسل داديد و كفن نموديد و بر من نماز خوانديد، مرا بر
ص91
روي اين شترم به عراق حمل كنيد و مرا در آنجا در نجف كوفه دفن كنيد؟
حضرت گفتند: آيا شما از او سؤال كرديد كه به چه سبب؟ گفتند: آري ما از او سؤال كرديم و او گفت: يُدْفَنُ هُنَاكَ رَجُلٌ لَوْ شَفَعَ فِي يَوْمِ الْقِيَامَةِ لاِهْلِ الْمَوْقِفِ لَشُفِّعَ، «به جهت آنكه در آنجا دفن ميشود مردي كه اگر در روز قيامت براي اهل محشر شفاعت كند، شفاعتش قبول ميشود». فَقَامَ أمِيرالْمُؤمِنِينَ عَلَيهِ السَّلامُ وَ قَالَ: صَدَقَ، أَنا وَاللهِ ذَلِكَ الرَّجُلُ،[90] «أميرالمؤمنين عليه السّلام ايستاد و گفت: راست گفته است، سوگند به خدا من همان مَردم».
پاورقي
[68] خَبّ ، يعني يعني غدّار و حيلهگر ، ضبّ يعني حسود و حقود با حقد و كينۀ پنهان . در محاورات ميگويند : فلانٌ خبُّ ضبُّ يعني مرد مراوغ است ، و مراوغ كسي است كه با حيله كشتي ميگيرد و طرف خود را بر زمين ميكوبد .
[69] در دو نسخۀ «شرح نهج البلاغة» ابن أبي الحديد ، چهار جلدي طبع بيروت ، و بيست جلدي طبع مصر ، كلمۀ وَجَ را با واو و تشديد جيم ضبط كردهاست . و ظاهراً اشتباه است و كلمۀ فخَّ بوده است با فاء و خاء مشدّد ، همانطور كه شارح خوئي حاج ميرزا حبيب الله هاشمي در ج 7 ، ص 83 از طبع حروفي در شرح اين خطبه ، اين كلمه را از ابن أبي الحديد ، فخّ نقل كرده است ، و واقعۀ فخّ مشهور است مانند خورشيد در آسمان و فخّ نام محلّي است بين مكّه و تنعيم ، يعني در يك فرسخي مكّه و در آنجا قضيّۀ عاشوراي حسين بن عليّ با تمام خصوصيّات آن تكرار شد ، ليكن در سنۀ 169 هجري يعني 108 سال بعد از طقعۀ طفّ . و شهيد اين واقعه حسين بن عليّ بن حسن بن حسن بن حسن بن علي بن أبيطالب عليهم السّلام بوده است . يعني نوادۀ حسن مثلّث و از أولاد امام حسن مجتبي عليه السّلام . و اين شهيد را حسين بن علي شهيد فخّ گويند در مقابل شهيد كربلا كه حسين بن علي شهيد طَفّ است . دربارۀ شهداي فخّ كه در حدود سيصد نفر بودهاند آنچه در اخبار وارد شده است همه مدح است و ثنا و تمجيد . زيرا حسين بن عليّ شهيد فخّ به عنوان ترأّس و مقام خروج نكرد ، بلكه فقط به عنوان دفع ظلم بود چون در زمان او يكي از نوادههاي عمربن خطّاب كه در مدينه رياست داشت كار را بر علويان به حدّي سخت گرفت تا به جائي كه گفت : اگر فلان عَلَوي كه غيبت كرده است و در هر روز او را معرفي ننموده است اگر او را حاضر نكنيد من تمام شما را ميكُشم . و اين خطاب به علويان مدينه بود . در اينصورت علويان زمان در مضيقه افتادند كه به غير از خروج چارهاي نداشتند و خروج آنها هم رفتن از مدينه بسوي مكّه بود و به امضاي حضرت صادق عليه السّلام بود . و پسر آن حضرت عبدالله بن جعفر هم در جماعت آنها بود وانگهي آنان فقط عازم مكّه بودند . كار به كسي نداشتند كه ناگهان لشگر موسي هادي عبّاسي رسيد و آن حضرت را با جميع اهل بيتش و جميع همراهانش از دم تيغ گذرانيد . در اخبار وارده از ائمّه عليهم السّلام راجع به ايشان حمد وثناي فوق العاده رسيده است . از جمله همين كلام أميرالمؤمنين عليه السّلام است كه : هُم خَير أهل الارض ؛ من خير أهل الارض . «ايشان از روي تمام زمين مرداني هستند كه انتخاب شدهاند يا از جملۀ آنانند كه انتخاب شدهاند» . و امّا براي كملة وَجّ هيچ معناي مناسبي به نظر نرسيد . زيرا همانطوري كه ياقوت در «معجم البلدان» ذكر كرده است : وَجَ نام طائف است ، و در حديث رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّلا وارد است كه : إنَّ آخر و طأة للّه يوم وجّ ، و مراد شهر طائف بوده است ، يعني «آخرين قدمهائي كه جنگجويان در راه جهاد برداشتهاند در غزوۀ طائف بوده است» . و غزوۀ طائف آخرين غزوۀ رسول الله بوده است .
[70] امراء مصر و قيروان از اسماعيليه بودهاند .
[71] سه پسران بويه عبارتند از : عماد الدّولة عليّ بن بويه ، ركن الدّولة حسن بن بويه ، معزّ الدّولة احمد بن بويه .
[72] زاب محلّي است كه مروان حمار براي خلاصي از تهاجم لشگر بني عباس بدانجا فرار كرد . شرح فرار او را بدين ناحيه و به نواحي ديگر و سپس كشته شدن او و انقراض ملك بني اميّه را ابن أثير جزري در كتاب «الكامل في التاريخ» طبع بيروت سنۀ 1385 در ج 5 ، از ص 417 تا ص 429 ذكر كرده است .
[73] آنچه را كه ابن أبي الحديد در اين عبارات راجع به وعدۀ بهشت براي طلحه و زبير و عائشه آورده است ، بر اساس مذهب خودش ميباشد كه از عامّه است . وليكن اصحاب ما اماميّه ابداً اين خبرها را نميپذيرند و در كتب كلاميۀ خود مفصّلاً از دورۀ علوم و معارف اسلام ذكر كردهايم به خوبي اين حقيقت روشن ميشود ، زيرا بر فرض صحت خبري كه به آنها وعده داده شده باشد ، اين دلالت بر حال و يا كاري از آنها ميكند كه آن كار موجب بهشت است ، يعني در خصوص آن ظرف و ان موقعيت، و أبدا دلالت ندارد بر آنكه اين عمل جزئي موجب خلود در بهشت است ، گرچه به دنبال اعمال بدي سر زند كه صاحبش را مستحقّ دوزخ كند . و صرف نظر از روايات بيشماري كه به شهادت تاريخ صحيح ، بر پاكي و بهشتي بودن بسياري از صحابه دست اندر كار خلافت وَضْع شده است اگر احياناً روايتي در مدح ايشان آمده باشد مدح في الجمله و در زمان خاص و در شرائطي مخصوص بوده است . و معلوم است كه در صورت از بين رفتن آن شرائط ، ديگر آن مدح معني ندارد . مثلاً شما اگر به يك نفر غريب كه روزي به منزل شما آمده و به عنوان ميهماني نهاري هم خورده و آن روز را براي شما خدمت كرده است : خانه را جارو زده و گلها را آب داده و درختان را هرس نموده است ، چنانچه به او بگوئيد : آفرين . چقدر كار خوبي كردهايد اين دلالت ندارد بر آنكه همۀ كارهاي او خوب است . گرچه همين مهمان غريب ، شب برخيزد و به زن منزل تجاوز كند و طفل شما را سر ببرد و طلا و جواهرات را بدزدد و ببرد . در آن صورتي كه او را دستگير كنيد ، به جرم زناي با حريم شما از روي اكراه بايد سنگسار شود ، و به جرم قتل طفل نيز بايد كشته شود ، و به جرم سرقت و دزدي بايد دستش قطع گردد . او نميتواند به شما بگويد : اي آقا ، شما به من گفتهايد : آفرين . چقدر كار خوبي كردهاي !و علاوه بر آنكه حق نداريد مرا قصاص و تأديب كنيد اينك در ازاي كار خوبم ، امشب هم مرا در منزلتان مانند ديشب بخوابانيد .
طلحه و زبيري كه ايمان به رسول خدا آورده و در اسلام هم جهاد كردهاند ، اگر مخالفت كنندو نقض بيعت نمايند و بر اساس حب جاه و شخصيت طلبي با شناخت كاملي كه از أميرالمؤمنين عليه السّلام دارند ، آيا ديگر نبايد مجازات شوند گر چه دوازده هزار نفر از مسلمانات را جمع كنند و به بصره بياورند و آنها را به كشتن دهند؟ اين مجازات ندارد؟ كشتن يك مسلمان جزايش قصاص و خلود در جهنّم است ، آيا جزاي به كشتن دادن اكثر اين جمعيت ، نبايد خلود در دوزخ باشد ، آن هم شمشير كشيدن بر روي امام زمان و حجّت وقت كه در حكم محاربه با رسول خدا و با خود خداست !اين است دليل و منطق شيعه ، ذَ'لِكَ بِمَا قَدَّمَتْ أَيْدِيكُمْ وَ أَنَّ اللَهَ لَيْسَ بِظَلَّـٰمِ لِلْعَبِيد (آيۀ 182 ، ءال عمران ، و آيۀ 51 ، الانفال) . و عائشه با آن حقد و كينهاي كه خصوصاً با أميرالمؤمنين و حضرت زهرا عليهما السّلام داشت ، اگر به عنوان رياست لشگر از حرم رسول الله حركت كند و سوار شتر شده ، از مدينه و مكّه تا بصره ، و دوازده هزار نفر جمعيت را به كشتن دهد آيا باز هم مستحقّ بهشت است و همجوار و همخوابۀ رسول خدا !آن عايشهاي كه حتّي از اين كار توبه هم نكرد و تا آخر عمر حسرت ميخورد كه چرا حكومت به علي رسيده است و در خبر مرگ علي شادي كرد . و همين عايشهاي كه با بضعۀ رسول خدا كرد آنچه كرد و در مرگش شاد شد و به شهادت تاريخ حيح در مجلس عزاي زهرا نيامد و تمارض كرد . آن عائشهاي كه تاريخ اسلام را بر هم زد و آن را واژگون كرد ، بايد باز هم در قيامت به بهشت برود؟ و در روي تخت با رسول خدا تكيه زند؟ آنگاه عداوت و دشمني خود را نيز با حضرت زهرا ابراز كند و در آنجا هم گويد كه من حبيبۀ رسول خدا هستم ، اجازه نميدهد حسن را در خانۀ رسول خدا وارد كنيد همانطور كه در دنيا اجازه ندادم در كنار رسول خدا به خاكش بسپاريد؟!در اينجا خوانندگان ما از اهل سنّت پي ميبرند كه بايد در عقايد خود بزودي تجديد نظر كنند و ديني را كه بر اساس عقل و منطق استوار است بر اساس احساسات و تخيّلات پايهگذاري ننمايند . وانگهي بنا بر عقيده و روايات عامّه آيات افك (تهمت زنا) فقط دربارۀ عائشه نازل شده است و بنا بر عقيده و روايات شيعه دربارۀ ماريّۀ قبطيه وارد شده است . و در هر كدام از اين دو دسته از روايات اشكالي است كه علاّمۀ طباطبائي قدس الله سرّه در «تفسير الميزان» ج 15 ، ص 104 تا ص 116 در تفسير آيات افك مرقوم داشتهاند . آيۀ افك بر فرض كه راجع به عائشه هم بوده باشد دليل بر شرف و مزيّتي نيست . زيرا دلالت دارد بر آنكه براي مسلمين جايز نيست كه كسي را تهمت به زنا زنند و او را قذف نمايند . و جماعت شيعه مسلّماً دامان زنان پيغمبر را از اينگونه فواحش پاك ميدارند ، چه عائشه و چه غير او . بلكه خاندان و زنان جميع پيغمبران را منزّه از زنا ميدانند و گرنه تبليغ رسالت بهم ميخورد و دعوت رسول ، بواسطۀ انزجار و تنفّر مردم باطل ميگردد . و به عبارت ديگر آيات افك اثباتاً و ثبوتاً اتّهام به زنا را از حريم رسول خدا ، عائشه يا ماريه ، نفي ميكند . و اين مطلب جاي اشكال نيست و دليل بر منقبت و فضيلت نيست . هزاران هزار نفر از زنان مسلمان زنا نميكنند ، عائشه هم مانند يكي از آنها . ولي در قرآن كريم يك سوره (تحريم) در مذمّت و انتقاد از عائشه و حفصه وارد شده است :
إِنْ تَتُوبَا إِلَي اللَهِ فَقَدْ صَغَت قُلُوبِكُمَا وَ إِنْ تَظَاهَرَا عَلَيْهِ فَإِنَّ اللَهِ هُوَ مَوْلَاهُ وَ جِبرِيلَ وَ صَالِحَ الْمُؤمِنِينَ وَالْمَلَـٰئِكَةِ بَعْدَ ذَ'لِكَ ظَهِيرٍ . عَسَي رَبَّهِ إِنْ طَلَّقَكُنَّ أَنْ يُبْدَ لَهُ أَزْوَاجًا خَيْرًا مِنْكُنَّ مُسْلِمَاتٍ مُؤْمِنَاتٍ قَانِتَاتٍ تَابِدَاتٍ سَائِحَاتٍ تَيَبَاتٍ وَ أَبْكَارًا ، تا ميرسد به اين آيۀ كه اين دو زن يعني عائشه و خفصه را مثال ميزند به دو زن پيغمبر ، نوح و لوط ، كه آن دو زن به شوهرهايشان خيانت كردند ، و به آنها خطاب شد كه در جهنّم وارد شويد : ضَرَبَ اللهَ مَثَلاً لِلَّذِينَ كَفَرُوا أمْرَءَاتِ نُوحٍ وَ امْرَاتِ لوطٍ كَانَتَا تَحْتَ عَبْدِينٍ مِنْ عِبْادِنَا صَالِحَينِ فَخَانَتَاهُمَا فَلَمْ يُغْنِيَا عَنْهُمَا مِنَ اللَهُ شَيْئًا وَ قِيلَ ادْخُلَا النَّارِ مَعَ الدَّاخِلِينَ . در تفاسير عامّه و خاصّه وارد است كه اين آيات دربارۀ عائشه و حفصه نازل شده است . زمخشري در «تفسير كشّاف» طبع اوّل ، طبع مطبعه شرفيه ، ج 2 ، ص 471 ، در ذيل آيۀ إِن تَتُوبَا إلَي الله فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُكُمَا گويد : خطاب به حفصه و عائشه است بر طريق ��لتفات ، براي آنكه در معاتبه و مؤاخذه از آنها بليغتر باشد . و از ابن عبّاس روايت است كه ميگويد: من پيوسته حريص بودم كه مراد از دو نفر زنِ اين آيه را از خود عمر بپرسم تا وقتي كه عمر حجّ كرد و من هم با او حجّ كردم . در ميان بعضي از راهها او از جاده منحرف شد و من هم با او منحرف شدم و با خود ظرف آب كوچك چرمي برداشتم . عمر شروع كرد به وضو گرفتن و من آب بر روي دست او ميريختم تا وضويش را گرفت آنگاه به او گفتم : مَنْ هُما (اين دو نفر كيستند؟) گفت : عجبا يابن عبّاس . و گويا از اين سؤال من بدش آمد و سپس گفت : هُما حَفَصة وَ عَائشه . انتهي ، يعني اين دو نفر حفصه و عائشهاند
[74] «بحار الانوار» طبع كمپاني ، ج 9 ، ص 592 تا ص 594
[75] «شرح نهج البلاغة» خوئي ، طبع حروفي ، ج 7 ، ص 69 تا ص 96 و استظهار او در ص 91 است ، و آوردن كلمۀ اصل صفين در ص 93 .
[76] «شرح نهج البلاغة» خوئي ، طبع حروفي ، ج 7 ، ص 69 تا ص 96 و استظهار او در ص 91 است ، و آوردن كلمۀ اصل صفين در ص 93 .
[77] «شرح نهج البلاغة» خوئي ، ج 7 ، ص 92
[78] «نهج البلاغة» خطبۀ 59 ، طبع مصر با تعليقۀ عدبه ، ص 107 و ص 108 .
[79] شرح احوال عِكرمه غلام عبدالله بن عباس را در ج 3 ، ص 210 تا ص 214 در درس 40 تا 45 ، در شرح آيۀ تطهير از «امام شناسي» ذكر كرديم و دانستيم كه رأيش نظر خوارج بوده است . و د ر«تنقيح المقال» ج 2 ، ص 256 اين معني را تأئيد مينمايد . و امّا مالك بن أنس أصبحي صاحب كتاب «مُوَطَّأ» كه يكي از أئمّۀ عامّه است خارجي بودن او دركتابي ديده نشده است . در «روضات الجنّات» طبع سنگي ، ص 583 شرح احوال او را آورده است و او را اوّلين كسي شمرده كه آنها بدعت عمل به رأي و قياس را دائر كردند . در سنۀ 95 متولّد شد و در سنۀ 179 از دنيا رفت و 84 سال عمر كرد . در عصر حضرت صادق عليه السّلام بود و از آنحضرت اخذ روايت و علم نمود و همانطور كه علاّمۀ مجلسي در «بحار الانوار» از أبونعيم ذكر كرده است ، از پيشوايان علمي مالك بن أنس و شعبة بن حجّاج و سفيان ثوري از آنحضرت اخذ علم نمودهاند و غير أبو نعيم گفتهاند كه مالك و شافعي و حسن بن صالح و أبو أيّوب سجستاني و عمربن دينار و أحمد بن حنبل از آنحضرت اخذ علم نمودهاند ، و مالك بن أنس گفته است : مَا رَأت عين و لا سمعت اُذن و لا خطر علي قلب بشر أفضل من جعفر الصّادق عليه السّلام فضلاً و علملاً و عبادةً و ورعًا . تا آخر بياناتي كه در أفضليت آنحضرت ذكر كرده است .
[80] در «شرح نهج البلاغة» طبع مصر بيست جلدي كه با تعليقۀ محمّد أبوالفضل ابراهيم است كلمۀ أعْفَر را با عين مهمله ضبط كرده است و أعفر نوعي است از آهواني كه سرعت حركتشان از بقيۀ انواع آنها كندتر است . وليكن در طبع بيروت چهار جلدي با غين معجمه أغْفَر ضبط كرده است و چون غَفْر و غُفْر به بزغالۀ كوهي گويند كه دو شاخ منحني دارد ، و غفر به گوساله گويند ، معنايش اينطور ميشود كه آنها جنگشان براي تريد آبگوشت بزغالۀ كوهي و يا گوساله بوده است .
[81] «شرح نهج ابن أبي الحديد» ، طبع بيروت ، دارالمعرفة ، ج 1 ، ص 446 و ص 447 و طبع مصر ، دار إحياء الكتب العربيّة ، ج 5 ، ص 76 و ص 77
[82] «شرح نهج البلاغة» طبع مصر ، دار إحياء الكتب العربيّة ، ج 5 ، ص 78 و ص 79 .
[83] محمّد عبده در تعليقه گويد: در نسخهاي، قبل از قتل عثمان آمده است.
[84] خطبۀ 71 ، و از «نهج البلاغة» طبع مصر و تعليقۀ عبده، ج 1 ، ص 123 و ص 124 ، و در عبارت عَبْدهُ، لَغَدَر بِسَبْتِه ضبط كرده است و در تعليقه سَبْت را اِسْت معنا كرده است، وليكن در ضبط ابن أبي الحديد كه با تعليقۀ محمّد أبوالفضل ابراهيم است بِسُبَّتِهِ ضبط كرده است و معلوم است كه معناي آن اِست است. و در هر دو صورت معني يكي است. چون انسان بسيار اصرار دارد كه اِست (حلقۀ دبر) خود را مختفي كند، حضرت اين لفظ را كنايه از غدر و مكر پنهان مروان آوردهاند براي تحقير او كه اگر هم علني با دستش بيعت كند ، ولي كفّ او دست يهوديه است و غدر و مكر خود را پنهان ميدارد .
[85] «شرح نهج البلاغة» طبع مصر ، دار الإحياء ، ج 6 ، ص 146 تا ص 148
[86] «بحار الانوار» طبع كمپاني ، ج 9 ، ص 594 .
[87] خطبۀ 99 از «نهج البلاغة» از طبع مصر ، و تعليقۀ عبده ، ج 1 ، ص 194 و ص 195
[88] «بحار الانوار» طبع كمپاني ، ج 2 ، ص 595
[89] «شرح نهج البلاغة» ابن أبي الحديد ، طبع مصر ، دارالاحياء ، ج 7 ، ص 99 و 100