صفحه قبل

کشتن خا لد ما لک بن نو یره را

أبوبكر‌، خالدبن‌ وليد را بسوي‌ او گسيل‌ داشت‌ و به‌ خالد گفت‌: ميداني‌ اخيراً مالك‌ به‌ ما چه‌ گفت‌؟ من‌ نگرانم‌ از آنكه‌ او شكافي‌ بر عليه‌ ما براي‌ ما وارد كند كه‌ قابل‌ التيام‌ نباشد‌، تو او را بكش‌؟

خالد به‌ بطاح‌ آمد و در آنجا كسي‌ را براي‌ معارضه‌ نيافت‌ و لشگريانش‌ به‌ او گفتند‌: ما ديديم‌ كه‌: اين‌ قوم‌‌، اذان‌ گفتند و إقامۀ نماز نمودند و از جملۀ آنها أبُو قُتادة‌ حَارِثُ بْنُ رِبْعي‌ هم‌ قبيلۀ با بَني‌ سَلَمه‌ در نزد خالد بن‌ وليد شهادت‌ داد كه‌: من‌ نماز و اذان‌ آنها را ديدم‌ و شنيدم‌‌. معذلك‌ خالد گوش‌ نداد‌. چون‌ شب‌ شد و به‌ آنها امان‌ داد كه‌ چون‌ شما مسلمانيد سلاحهاي‌ خود را برداريد ‌!چون‌ اسلحه‌ را زمين‌ گذاردند‌، مالك‌ بن‌ نُوَيْره‌ و چندين‌ تن‌ از بني‌ ثَعْلبة‌ بن‌ يربوع‌ را كه‌ از جملۀ آنه‌ عاصم‌ و عُبَيْد و عَرين‌ و جعفر بودند گردن‌ زد‌، و سرهاي‌ آنها را سه‌ پايه‌ براي‌ ديگ‌ ساخته‌ بر روي‌ آنها غذا پخت‌ و در همانشب‌ با زوجۀ مالك‌: اُمّ تَميم‌ دختر مِنهال‌ كه‌ او را ديده‌ بود و شيفتۀ جمال‌ دل‌ آراي‌ او شده‌ بود در آويخت‌ و همبستر شد‌. گويند كه‌ اُمّ تميم‌ از زيباترين‌ زنان‌ عصر خود بوده‌ است‌ و مالك‌ به‌ عيالش‌ در وقت‌ كشتنش‌ گفت‌: تو با ارائۀ چهرۀ خوب‌ خود موجب‌ قتل‌ من‌ شدي‌ !

ابوقتاده‌ به‌ خالد گفت‌: تو مسلمان‌ بي‌گناهي‌ را كشتي‌ و همان‌ شب‌ با عيال‌ او آميزش‌ كردي‌‌، سوگند به‌ خدا كه‌ مادام‌ العمر در جنگي‌ كه‌ خالد رئيس‌ آن‌ باشد شركت‌ نخواهم‌ كرد‌. و بسرعت‌ سوار اسب‌ شد و به‌ مدينه‌ اسب‌ شد و به‌ مدينه‌ آمد و جريان‌ را به‌ أبوبكر گزارش‌ داد ولي‌ أبوبكر اعتنائي‌ به‌ گفتار وي‌ ننمود‌.

عمر كه‌ از دوستان‌ و هم‌ سوگندان‌ مالك‌ بن‌ نُوَيْره‌ در جاهليّت‌ بود به‌ غضب‌ آمد و نزد أبوبكر رفت‌ و اصرار كرد كه‌ بايد مالك‌ را بكشي‌ و رجم‌ (سنگسار) كني‌ زيرا مسلمان‌ را كشته‌ است‌ و با زن‌ او زنا نموده‌ است‌‌.

أبوبكر گفت‌: هِيهِ يَا عُمَرُ‌، تَأوَّلَ وَ أخْطَأ‌، فَارْفَعْ لِسَانَكَ عَنْ خَالِدٍ‌. «دست‌ از گفتارت


ص39

بردار اي‌ عمر‌، اشتباه‌ فهميده‌ و خطا نموده‌ است‌‌. زبانت‌ را از انتقاد دربارۀ خالد باز دار»‌. عمر گفت‌: اينك‌ كه‌ او را نمي‌كشي‌‌، پس‌ او را از اين‌ سمت‌ رياست‌ لشگر معزول‌ كن‌ ‌!أبوبكر گفت‌: لَا‌، يَا عُمَرُ‌، لَمْ‌.كُنْ لاشِيمَ سَيْفًا سَلَّهُ عَلَي‌ الْكَافِرِينَ‌. «نه‌‌، من‌ وي‌ را عزل‌ نمي‌كنم‌ و هيچگاه‌ من‌ مردي‌ نيستم‌ كه‌ شمشيري‌ را كه‌ خداوند بر روي‌ كافران‌ برهنه‌ كرده‌ و كشيده‌ است‌ در غلاف‌ نمايم‌»‌.

چون‌ خالد از سفر بازگشت‌ داخل‌ مسجد شد و لباسي‌ بر تن‌ داشت‌ كه‌ رنگ‌ زنگ‌ آهن‌ پوشيده‌ شده‌ بود‌. و بر عمامۀ خود سه‌ چوبۀ تير فرو كرده‌ بود‌. عمر از جا برخاست‌ و تيرها را از عمامه‌اش‌ كشيد و شكست‌ و گفت‌: أرِيَاءُ؟ قَتَلْتَ امْرَءًا مُسْلِمًا ثُمَّ نَزَوْتَ عَلَي‌ امْرَأتِهِ ‌!وَاللهِ لارْجُمَنَّكَ بِأحْجَارِكَ‌. «آيا خودنمائي‌ و ريا ميكني‌ ‌!مرد مسلماني‌ را كشته‌اي‌ و سپس‌ بر زنش‌ جهيدي‌ ‌!قسم‌ به‌ خدا تو را سنگسار ميكنم‌»‌. و خالد چيزي‌ نمي‌گفت‌ و چنين‌ مي‌پنداشت‌ كه‌ أبوبكر هم‌ با عمر هم‌ عقيده‌ است‌‌. چون‌ خالد با أبوبكر خلوت‌ كرد و أبوبكر او را معذور دانست‌ و از نزد وي‌ بيرون‌ آمد رو كرد به‌ عمر و گفت‌: هَلُمَّ إلَيَّ يابْنَ اُمَّ شَمْلَةَ‌. «بيا بسوي‌ من‌ تا ببينم‌ چه‌ قدرت‌ داري‌ اي‌ پسر زن‌ فقير و خرقه‌پوش‌» ‌!و اين‌ جسارتي‌ بود كه‌ به‌ عمر كرد‌.

بالجمله‌ أبوبكر ديۀ مالك‌ بن‌ نُوَيره‌ را از بيت‌ المال‌ پرداخت‌‌. اصحاب‌ ما ـرضوان‌ الله‌ عليهم‌ ـ اين‌ حادثه‌ را يكي‌ از مطاعن‌ أبوبكر مي‌شمرند و از جهاتي‌ عديده‌ مورد اشكال‌ و زير سؤالهاي‌ لاينحل‌ قرار داده‌اند‌. از جمله‌ آنكه‌: فرضاً مالك‌ واجب‌ القتل‌ بود بواسطۀ امتناع‌ از دادن‌ زكات‌‌، ولي‌ شكي‌ نيست‌ كه‌ زنان‌ ذراري‌ آنها مسلمان‌ بودند و مرتدّ شدن‌ مردان‌ به‌ منع‌ از اداي‌ زكات‌ موجب‌ كفر زنان‌ و ذراري‌ آنها مي‌شود‌، وَ لَا تَزِر��وا وَازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرَي‌'.[34] فرضاً أبوبكر خالد را در


ص40

كشتن‌ مالك‌ معذور پنداشته‌ است‌ ولي‌ در اسارت‌ زنان‌ و ذرّيۀ آنها چه‌ عذري‌ براي‌ خالد و يا براي‌ مُحامي‌ و مُدافع‌ او أبوبكر ميتوان‌ دانست‌؟ آيا غصب‌ فروج‌ و زنا با زن‌ مسلمان‌ و غارت‌ اموال‌ آنها جايز است‌؟

فلهذا عمر علاوه‌ بر آنكه‌ سوگند ياد كرده‌ بود كه‌ در زمان‌ قدرت‌ و تمكّن‌ خود‌، خالد را قصاص‌ كند و بكشد‌، قسم‌ خورده‌ بود كه‌ زن‌هاي‌ اسير را با اموال‌ غارت‌ شده‌ به‌ صاحبانش‌ برگرداند‌، و همين‌ كار را هم‌ نسبت‌ به‌ اموال‌ و اسيران‌ نمود‌. اوّلاً در سهميّه‌اي‌ كه‌ از آن‌ اموال‌ به‌ او رسيد تصرّف‌ نكرد‌. ثانياً آنها را با بقيّۀ اموال‌ و اسيران‌ گرچه‌ بعضي‌ از زنهاي‌ آنها آبستن‌ بودند و به‌ نقاط‌ دور دست‌ همچون‌ نواحي‌ شام‌ و اطراف‌ روم‌ فرستاده‌ شده‌ بودند همه‌ را جمع‌ آوري‌ كرده‌‌، به‌ بني‌ ثَعلبة‌ بْنِ بَريوع‌ برگردانيد‌.

ولي‌ آيا خالد را هم‌ قصاص‌ كرد و او را سنگسار كرد؟ ابداً‌. از اينجا به‌ دست‌ مي‌آيد كه‌ مؤاخذۀ او و معاتبۀ او با أبوبكر دربارۀ قتل‌ مالك‌‌، به‌ جهت‌ عِرق‌ دين‌ و حمايت‌ از شرع‌ سيّد المرسلين‌ نبوده‌ است‌‌، بلكه‌ به‌ جهت‌ دوستي‌ و هم‌ سوگندئي‌ كه‌ با مالك‌ داشته‌ است‌ بوده‌ است‌‌.

بازگشت به فهرست

كشتن خالد، سعد بن عباده را و نسبت دادن آن به جن

توضيح‌ اين‌ مسأله‌ آنستكه‌: چون‌ سَعْد بن‌ عُباده‌[35] رئيس‌ قبيلۀ خَزْرَج‌ از انصار مدينه‌ پس‌ از آن‌ جريان‌ مفصّلي‌ كه‌ در سقيفۀ بني‌ ساعده‌ بوقوع‌ پيوست‌ از بيعت‌ با أبوبكر امتناع‌ ورزيد و دست‌ اندركاران‌ و محاميان‌ أبوبكر در صدد برآمدند از او اجباراً بيعت‌ گيرند‌، پسر سَعْد كه‌ نامش‌ قَيْس‌ بود به‌ آنها گفت‌: من‌ به‌ شما نصيحتي‌ ميكنم‌‌، از من‌ بپذيريد‌. گفتند‌: آن‌ نصيحت‌ چيست‌؟ گفت‌: سَعْد قسم‌ يادكرده‌ است‌ كه‌ با شما بيعت‌ نكند‌، و پدرم‌ مردي‌ است‌ كه‌ چون‌ قسم‌ بخورد عمل‌


ص41

ميكند و در اينصورت‌ او بيعت‌ نمي‌كند مگر آنكه‌ كشته‌ شود‌، و كشته‌ نمي‌شود مگر آنكه‌ تمام‌ فرزندان‌ او و اهل‌ بيت‌ او با وي‌ كشته‌ گردند‌، و آنها هم‌ كشته‌ نمي‌گردند مگر آنكه‌ تمام‌ قبيلۀ خزرج‌ كشته‌ شوند‌، و قبيلۀ خزرج‌ نيز كشته‌ نمي‌شوند مگر آنكه‌ با آنها تمام‌ قبيلۀ أوس‌ كشته‌ شوند (زيرا هر دو از انصارند در قبال‌ مهاجرين‌) و قبيلۀ أوْس‌ و خَزْرج‌ هم‌ كشته‌ نمي‌شوند مگر آنكه‌ يمن‌ با آنها كشته‌ شوند‌. بنابراين‌ با اصرار خود بر بيعت‌ او‌، امر خودتان‌ را كه‌ پا گرفته‌ و محكم‌ شده‌ و تمام‌ شده‌ است‌ خراب‌ ننمائيد‌. آنها نصيحت‌ قيس‌ بن‌ سعد بن‌ عباده‌ را شنيدند و پذيرفتند و ديگر متعرّض‌ سَعْد نشدند‌.

وليكن‌ سَعْدبن‌ عُباده‌ از مدينه‌ بيرون‌ رفت‌ و ديگر در آنجا نماند و به‌ شام‌ سفر كرد و در قُراء غسّان‌ كه‌ از نواحي‌ دمشق‌ بود وارد شد و غسّان‌ از عشيره‌ و طائفۀ سعد بودند‌. بيرون‌ رفتن‌ سعد نيز براي‌ اطرافيان‌ خلافت‌ مسأله‌انگيز بود و بالاخصّ با مخالفت‌ و عدم‌ بيعت‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ و جميع‌ بني‌ هاشم‌ و بسياري‌ از انصار و سرشناسان‌ از مهاجرين‌‌، ايجاد نگراني‌ كرده‌ بود‌. خالدبن‌ وليد در آن‌ هنگام‌ در شام‌ بود و در تيراندازي‌ مشهور‌، در شام‌ با يك‌ نفر ديگر از قريش‌ كه‌ او نيز در تيراندازي‌ مهارت‌ تام‌ داشت‌ به‌ جهت‌ امتناع‌ سَعْدبن‌ عباده‌ از بيعت‌ با قريش‌ با يكديگر همدست‌ و همداستان‌ شده‌ شبي‌ در سياهي‌ آن‌ شب‌‌، خود را در بين‌ درختي‌ و شاخه‌هاي‌ انگور مختفي‌ نموده‌ و در كمين‌ نشستند‌. چون‌ سعد بن‌ عباده‌ در مسير خود از آنجا ميگذشت‌ دو تير به‌ جانب‌ او افكندند و دو بيت‌ شعر سرودند و آن‌ دو بيت‌ را نسبت‌ به‌ جنّ دادند‌:

نَحْنُ قَتَلْنَا سَيِّدَ الْخَزْرَجِ سَعْدَبْنَ عُبَادَةٌ                         وَ رَمَيْنَاهُ بِسَهْمَيْنِ فَلَمْ نُخْطِ فُؤادَهْ

«ما سيّد خزرج‌: سعدبن‌ عباده‌ را كشتيم‌‌، به‌ او دو عدد تير پرتاب‌ كرديم‌ و در نشانه‌گيري‌ به‌ قلبش‌ خطا ننموديم‌»‌.

شبي‌ در مدينه‌ از درون‌ چاهي‌ اين‌ شعر را خواندند و مردم‌ پنداشتند كه‌ اين‌ ابيات‌ از جنّ است‌ و آنها وي‌ را كشته‌اند‌.

بازگشت به فهرست

خوش خدمتي خالد به خلفاي اول و دوم

عمر در وقت‌ خلافت‌ خود كه‌ بر اريكۀ


ص42

قدرت‌ تكيه‌ زده‌ بود روزي‌ در بعضي‌ از باغهاي‌ مدينه‌ خالدبن‌ وليد را ديد و گفت‌: اي‌ خالد‌، تو مالك‌ بن‌ نُوَيره‌ را كشته‌اي‌‌. خالد گفت‌: يَا أَمِيرَ الْمُؤمِنِينَ إنْ كُنْتُ قَتَلْتُ مَالِكَ بْنَ نُوَيْرَةَ لِهَنَاتٍ كَانَتْ بَيْنِي‌ وَ بَيْنَهُ فَقَدْ قَتَلْتُ لَكُمْ سَعْدَ بْنَ عُبَادَةَ لِهَنَاتٍ كَانَتْ بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَهُ‌. «اي‌ أمير مؤمنان‌ ‌!من‌ اگر مالك‌ بن‌ نويره‌ را به‌ جهت‌ سوابق‌ سوء و شرّي‌ كه‌ بين‌ من‌ و او بود كشته‌ام‌‌، ولي‌ به‌ عوض‌ آن‌ سَعْدبن‌ عُباده‌ را به‌ جهت‌ سوابق‌ سوء و شرّي‌ كه‌ بين‌ شما و او بود نيز كشته‌ام‌»‌.

عمر از اين‌ كلام‌ بسيار خوشحال‌ شد و بوجد و سرور آمد و برخاست‌ و حالد را به‌ سينۀ خود چسبانيد و در آغوش‌ گرفت‌ و به‌ او گفت‌: أَنْتَ سَيْفُ اللهِ وَ سَيْفُ رَسُولِهِ‌. «تو شمشير خدا هستي‌ و شمشير رسول‌ خدا هستي‌»‌.

و ديگر عمر متعرّض‌ خالد نشد‌، زيرا اينك‌ دانست‌: قاتل‌ سعد بن‌ عباده‌‌، خالد بوده‌ است‌ و خون‌ مالك‌ را در إزاي‌ خون‌ سَعد بن‌ عباده‌ گرفت‌ و از جرم‌ و خطاي‌ خالد در گذشت‌ با آنكه‌ در دوران‌ خلافتِ ابوبكر سوگند ياد كرده‌ بود كه‌ اگر من‌ متصدّي‌ و متولّي‌ امر مسلمين‌ شوم‌ تو را به‌ پاس‌ خون‌ مالك‌ قصاص‌ ميكنم‌: وَاللَهِ لَئِنْ وُلِّيتُ الامْرَ لَاقيِّدَنَّكَ بِهِ ‌! و عليهذا از آنچه‌ بيان‌ شد معلوم‌ شد كه‌: نه‌ تنها عمر از مالك‌ بن‌ نويره‌ دفاع‌ نكرده‌ است‌ بلكه‌ خود نيز در خون‌ او شريك‌ بوده‌ است‌‌. زيرا در ايام‌ اقتدار‌، همانند ابوبكر‌، از قصاص‌ خالد به‌ جهت‌ منافع‌ دنيويّۀ خود اعراض‌ كرد‌.[36]

قصّۀ مظلوميّت‌ مالك‌ بون‌ نويره‌ از اوّل‌ امر مورد بحث‌ و احتجاج‌ بين‌ علماي‌ ما


ص43

و مخالفين‌ بوده‌ است‌ و در كتب‌ كلاميّه‌ و تواريخ‌ از جمله‌ «تاريخ‌ طبري‌»‌، «كامل‌» ابن‌ أثير جَزَري‌‌، «رَوْضة‌ الاحباب‌» عطاء الله‌‌، «نهاية‌ العقول‌» فخر رازي‌‌، «شرح‌ نهج‌ البلاغة‌» ابن‌ أبي‌ الحديد‌، «استيعاب‌» عبدالبّر‌، «عِقد الفريد» ابن‌ عبد ربّه‌‌، «مُغني‌» قاضي‌ عبدالجبّار و كتب‌ تفتازاني‌ و قوشجي‌ و شريف‌ جرجاني‌ و سيّد مرتضي‌ در «شافي‌» و كتب‌ علاّمۀ حلّي‌ و كتب‌ علاّمۀ مجلسي‌ (ره‌) و غيرهم‌ مذكور است‌ و ما آنچه‌ را كه‌ در اينجا آورديم‌ مختصري‌ است‌ از طعن‌ پنجم‌ مجلسي‌ بر أبوبكر كه‌ در «بحارالانوار» وارد شده‌ است‌،[37] با جملاتي‌ از «تاريخ‌ طبري‌».[38]

بازگشت به فهرست

اخبار اميرالمؤمنين عليه السلام به قتال ناكثين و قاسطين و مارقين

شيخ‌ مفيد در «ارشاد» گويد‌: و آنچه‌ از اين‌ قبيل‌ از إخبار به‌ غيب‌ از أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ تحقّق‌ پذيرفته‌ است‌ به‌ حدّي‌ است‌ كه‌ كسي‌ را توان‌ انكار آن‌ نيست‌ مگر با حماقت‌ و جهالت‌ و بهتان‌ و عناد‌. آيا نمي‌نگري‌ به‌ آنچه‌ از اخبار كثيرۀ متظاهره‌ و آثار منتشرۀ مستفيضه‌ كه‌ كافّۀ علماء از أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ نقل‌ كرده‌اند كه‌ قبل‌ از قتال‌ او با فرقه‌هاي‌ سه‌گانه‌‌، بعد از بيعتش‌ گفت‌: أُمِرْتُ بِقِتَالِ النّاكِثِينَ وَالْقَاسِطِينَ وَالْمَارِقِينَ‌. «من‌ مأموريّت‌ دارم‌ كه‌ با كساني‌ كه‌ نقض‌ بيعت‌ ميكنند و با كساني‌ كه‌ طريق‌ عدوان‌ و ستم‌ را پيشه‌ دارند و با كساني‌ كه‌ از دين‌ خارج‌ ميشوند كارزار كنم‌»؟ مقصود اصحاب‌ جمل‌ و اصحاب‌ معاويه‌ و خوارج‌ نهروان‌اند كه‌ در


ص44

جنگ‌ جمل‌ و صِفّين‌ و نهروان‌‌، با ايشان‌ كارزار فرمود‌. و جريان‌ واقعه‌ بعينها همانطور شد كه‌ خبر داده‌ بود‌.[39]

و چون‌ طلحه‌ و زبير بعد از بيعت‌ با آنحضرت‌ از او استيذان‌ خروج‌ از مدينه‌ و رفتن‌ براي‌ عمره‌ را كردند به‌ آنها گفت‌: وَاللهِ مَا تُريدَانِ الْعُمْرَةَ وَ إنَّمَا تُريدَانِ الْبَصْرَةَ‌. «سوگند به‌ خدا شما قصد عمره‌ را نداريد و فقط‌ قصد حركت‌ بسوي‌ شهر بصره‌ را داريد»‌. و همينطور هم‌ شد‌.[40]

و آنحضرت‌ به‌ ابن‌ عبّاس‌ كه‌ اخبار اسيتذان‌ آنها را به‌ أميرالمؤمنين‌ ميداد گفت‌: إنَّني‌ أذِنْتُ لَهُمَا مَعَ عِلْمِي‌ بِمَا قَدِانْطَوَيا عَلَيْهِ مِنَ الْغَدْرِ وَاسْتَظْهَرْتُ بِاللَهِ عَلَيْهِمَا إنَّ اللَهَ تَعَالَي‌ سَيَرُدُّ كَيْدَهُمَا وَ يَظْفَرُنِي‌ بِهِمَا‌. «من‌ به‌ آن‌ دو نفر اذن‌ سفر دادم‌ با آنكه‌ ميدانم‌ آنچه‌ را كه‌ از مكر و خدعه‌ در دل‌ خود پنهان‌ دارند وليكن‌ من‌ براي‌ غلبۀ بر آنها اعتماد و اتّكاء به‌ خدا ميكنم‌ و او را پشت‌ و پشتيبان‌ خود قرار ميدهم‌ و البتّه‌ خداوند تعالي‌ بزودي‌ كيد آنها را به‌ خودشان‌ بر ميگرداند و مرا بر آن‌ دو نفر پيروزي‌ و ظفر مي‌بخشد»‌. و همينطور هم‌ شد[41].

ابن‌ شهرآشوب بعد از روايت اوّل‌ كه فرمود‌: وَ إنَّمَا تُرِيدَانِ الْبَصَرَةَ گويد‌: و در روايتي‌ وارد شده‌ است‌ كه‌ فرمود‌: إِنَّمَا تُرِيدَانِ الْفِتْنَتَ ‌. «فقط‌ قصد شما فتنه‌انگيزي‌ است‌»‌. و نيز فرمود‌: لَقَدْ دَخَلَا بِوَجْهٍ فَاجِرٍ وَ خَرَجَا بِوَجْهٍ غَادِرٍ‌، وَ لَا أَلْقَاهُمَا إلَّا فِي‌ كَتيبَةٍ‌، وَ أخْلَقُ بِهِمَا أَنْ يُقْتَلَا‌. «اين‌ دو نفر در تحت‌ بيعت‌ و امامت‌ من‌ در آمدند با چهرۀ فسق‌ و جنايت‌‌، و خارج‌ شدند از بيعت‌ و امامت‌ من‌ با چهرۀ مكر و خيانت‌‌، و من‌ ديگر آنها را نمي‌بينم‌ مگر با لشگري‌ كه‌ جمع‌ كرده‌ و به‌ من‌ حمله‌ مي‌آورند و سزاوارترين‌ و شايسته‌ترين‌ امر دربارۀ آنها اينستكه‌ كشته‌ شوند»‌.

و در روايت‌ أبي‌ الْهَيْثَمْ بن‌ التَّيِّهان‌ و عبدالله‌ بن‌ رافع‌ است‌ كه‌ حضرت‌ به‌ آن‌ دو


ص45

نفر گفتند‌: وَ لَقَدْ أُنْبِئْتُ بِأَمْرِكُمَا وَ اُريتُ مَصَارِعَكُمَا‌. فَانْطَلَقَا وَ هُوَ يَقُولُ‌، وُ هُمَا يَسْمَعَانِ‌: فَمَنْ نَكَثَ فَإِنَّمَا يَنْكُثُ عَلَي‌ نَفْسِهِ‌.[42]و[43] «سوگند به‌ خدا كه‌ عاقبت‌ امر شما به‌ من‌ خبر داده‌ شده‌ است‌ و محلّ كشته‌ شدن‌ و بر زمين‌ خوردن‌ شما به‌ من‌ نشان‌ داده‌ شده‌ است‌‌. وليكن‌ طلحه‌ و زبير اعتنائي‌ ننموده‌ و به‌ راه‌ افتادند‌، و در حاليكه‌ مي‌شنيدند حضرت‌ اين‌ آيۀ قرآن‌ را براي‌ آنها تلاوت‌ مي‌نمود‌: بنابراين‌ هر كس‌ كه‌ عهد خود را بشكند اين‌ نقض‌ عهد را بر نفس‌ خود وارد كرده‌است‌»‌.

و مجلسي‌ ـ رضوان‌ الله‌ عليه‌ ـ از «مناقب‌» از ابن‌ عبّاس‌ نقل‌ كرده‌ است‌ كه‌: آنحضرت‌ در روز جنگ‌ جمل‌ گفتند‌: لَنَظْهَرَنَّ عَلَي‌ هَذِهِ الْفِرْقَةِ وَلَنَقْتُلَنَّ هَذَيْنِ الرَّجُلَيْنُ‌. و في‌ رواية‌: لَتَفْتَحُنُّ الْبَصْرَةَ وَ لَيَأتِنَنَّكُمْ الْيَومَ مِنَ الْكُوفَةِ ثَمَانِيَةُ آلافٍ وَ بِضْعُ وَ ثَلاثُونَ رَجُلاً‌. فكان‌ كما قال‌‌. و في‌ رواية‌: سِتَّةُ آلافِ وَ خَمْسَةٌ وَ سِتُّونَ‌.[44] «البتّه‌ ما بر اين‌ دسته‌ غلبه‌ خواهيم‌ كرد و البتّه‌ اين‌ دو مرد را خواهيم‌ كشت‌ و در روايتي‌ است‌ كه‌: البتّه‌ شما شهر بصره‌ را فتح‌ خواهيد كرد و البتّه‌ امروز از جانب‌ كوفه‌ بسوي‌ شما هشت‌ هزار و سي‌ و أندي‌ مرد خواهد آمد و همينطور شد كه‌ گفته‌ بود‌، و در روايتي‌ است‌ كه‌: شش‌ هزار و شصت‌ و پنج‌ مرد خواهد آمد»‌.

بازگشت به فهرست

اخبار آن حضرت به اويس قرني و آمدن هزار مرد از كوفه

شيخ‌ مفيد ميگويد‌: در جنگ‌ صفّين‌ چون‌ حضرت‌ در ذي‌ قار براي‌ اخذ بيعت‌ نشسته‌ بود گفت‌: يَأْتِيكُمْ مِنْ قِبَلِ الْكُوفَةِ أَلْفُ رَجُلٍ لَا يَزيدونَ رَجُلاً وَ لَا يَنْقُصُونَ رَجُلاً يُبَايِعُونِي‌ عَلَي‌ الْمَوْتِ‌. «از جانب‌ كوفه‌ اينك‌ هزار مرد مي‌آيند نه‌ يكنفر كمتر و نه‌ يكنفر بيشتر‌، و همگي‌ با من‌ براي‌ مردن‌ و شهادت‌ در راه‌ خدا بيعت‌ مي‌كنند»‌.

ابن‌ عبّاس‌ ميگويد‌: من‌ از اين‌ كلام‌ در وحشت‌ افتادم‌ و ترسيدم‌ كه‌ اين‌ جماعتي‌ كه‌ مي‌آيند شايد كمتر باشند از اين‌ عدد و يا بيشتر باشند و در اينصورت‌ ا��ر ما بر ما فاسد ميشود‌، و پيوسته‌ مهموم‌ و مغموم‌ بودم‌ زيرا وظيفه‌ و شأن‌ من‌ اين‌


ص46

بود كه‌ بايد قوم‌ را سرشماري‌ كنم‌‌، اين‌ غُصّه‌ و همّ من‌ ادامه‌ داشت‌ تا اوايل‌ آن‌ جمعيّت‌ آمدند و من‌ شروع‌ نمودم‌ به‌ شمارش‌ آنها‌، و يكايك‌ را با دقّت‌ شمردم‌ نهصد و نود و نه‌ مرد بود و ديگر آمدن‌ آنها منقطع‌ شد و كسي‌ نيامد‌. با خود گفتم‌: إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ رَ 'جِعُونَ ‌، علي‌ چه‌ انگيزه‌اي‌ داشت‌ كه‌ اينطور بگويد و واقع‌ نشود؟

در اين‌ ميان‌ كه‌ در حيرت‌ و تفكّر غوطه‌ ميخوردم‌ ناگهان‌ مردي‌ را ديدم‌ كه‌ از دور به‌ سمت‌ ما مي‌آيد‌. آمد تا نزديك‌ شد ديديم‌ مردي‌ است‌ پياده‌‌، وبر تنش‌ قبائي‌ است‌ پشمينه‌‌، و با اوست‌ شمشير او و سپر او و ظرف‌ كوچك‌ چرمينه‌‌. يكسر بسوي‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ رفت‌ و گفت‌: اُمْدُدْ يَدَكَ اُبَايِعْكَ‌. «دستت‌ را جلو بياور تا با تو بيعت‌ كنم‌»‌.

أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ فرمود‌: عَلَي‌ مَ تُبَايِعُني‌‌. «بر چه‌ چيز با من‌ بيعت‌ ميكني‌» !

گفت‌: عَلَي‌ السَّمْعِ وَالطَّاعَةِ وَالْقِتَالِ بَيْنَ يَدَيْكَ حَتَّي‌ أمُوتَ أوْ يَفْتَحَ اللهُ عَلَيْكَ‌. «بيعت‌ ميكنم‌ كه‌ گوش‌ بر فرمان‌ تو دهم‌ و بر آنكه‌ فرمانت‌ را اطاعت‌ كنم‌ و بر آنكه‌ در برابر تو جنگ‌ و كارزار كنم‌ تا آنكه‌ بميرم‌ و يا اينكه‌ خداوند فتح‌ و نصرت‌ را نصيب‌ تو فرمايد»‌.

أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ فرمود‌: اسمت‌ چيست‌؟ گفت‌: اُويْس‌‌. حضرت‌ فرمود‌: أنْتَ أُوَيْسُ الْقَرَنِيُّ‌. «تو اُوَيس‌ قرني‌ ميباشي‌»؟ گفت‌: آري‌‌.

أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ فرمود‌: اللَهُ أَكْبَرُ‌، أخْبَرَنِي‌ حَبِيِي‌ رَسُولُ اللَهِ صَلَّي‌ اللَهُ عَلَيْهِ وَءَالِهِ وَسَلَّمَ‌: أَنِّي‌ اُدْرِكُ رَجُلاً مِنْ أُمَّتِهِ يُقَالُ لَهُ‌: أُوَيْسُ الْقَرَنِيُّ‌، يَكُونُ مِنْ حِزْبِ اللهِ وَ رَسُولِهِ‌، يَمُوتُ عَلَي‌ الشَّهَادَةِ‌، يَدْخُلُ فِي‌ شَفَاعَتِهِ مِثْلُ رَبِيعَةَ وَ مُضَرَ‌، اللهُ أكْبَرُ‌. «حبيب‌ من‌ رسول‌ خدا صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌ به‌ من‌ خبر داده‌ است‌ كه‌ من‌ در مي‌يابم‌ و ادراك‌ مي‌نمايم‌ مردي‌ را از امّت‌ او كه‌ به‌ او اُوَيْس‌ قَرَني‌ گفته‌ ميشود و او از حزب‌ خدا و رسول‌ اوست‌‌. مرگش‌ به‌ صورت‌ شهادت‌ است‌ و او به‌ مقدار كثرت‌ أفراد دو قبيلۀ رَبيعه‌ و مُضَر از مردم‌ شفاعت‌ ميكند»‌.

ابن‌ عبّاس‌ گفت‌: بالحوق‌ اُوَيْس‌ و تمام‌ شدن‌ عدد هزار مرد‌، فَسُرِيَ وَاللهِ عَنِّي‌‌.[45]


ص47

«سوگند به‌ خدا غصّه‌ام‌ رفت‌»‌.

و نيز شيخ‌ مفيد گويد‌: از قبيل‌ إخبار به‌ غيب‌ حضرت‌ است‌ گفتارش‌ در وقتي‌ كه‌ اهل‌ شام‌ قرآن‌‌ها را بر سر نيزه‌ بلند كرده‌ بودند و جمعي‌ از اصحاب‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ به‌ شكّ افتاده‌ بودند و اصرار بر مصالحه‌ و مسالمت‌ داشتند و او را به‌ صلح‌ و ترك‌ منازعه‌ ميخواندند‌: وَيْلَكُمْ‌، إنَّ هَذِهِ خَدِيعَةٌ وَ مَا يُرِيدُ الْقَوْمُ الْقُرْءَانَ لاِنَّهُمْ لَيْسُوا بِأهْلِ قُرْءَانٍ‌، فَاتَّقُوا اللهَ وَ امْضُوا عَلَي‌ بَصَائِرِكُمْ فِي‌ قِتَالِهِمْ‌، فَإنْ لَمْ تَفْعَلُوا تَفَرَّقَتْ بِكُمْ السُّبُلُ وَ نَدِمْتُمْ حَيْثُ لَاتَنْفَعُكُمُ النَّدَامَةُ‌. «اي‌ واي‌ بر شما ‌!اين‌ قرآن‌ بر سر نيزه‌ افراشتن‌ و آن‌ را حَكَم‌ قرار دادن‌‌، خدعه‌ و مكري‌ است‌ كه‌ نموده‌اند ‌!اين‌ گروه‌ قرآن‌ را نمي‌خواهند زيرا كه‌ اهل‌ قرآن‌ نيستند‌. فعليهذا از خداي‌ بپرهيزيد و بر همان‌ بينائي‌ دل‌ و چشم‌ بصيرتتان‌‌، در كارزار با آنها پيش‌ برويد و بر همان‌ نهج‌ قويم‌ و متين‌ استوار باشيد‌. و اگر احياناً دست‌ از جنگ‌ برداريد راههاي‌ مختلف‌‌، شما را در پرۀ افتراق‌ و جدائي‌ مي‌افكند و از كردۀ خود چنان‌ پشيمان‌ ميشويد كه‌ پشيماني‌ براي‌ شما سودي‌ ندارد»‌.

و جريان‌ حادثه‌ از همين‌ قبيل‌ بود كه‌ آنحضرت‌ خبر داده‌ بود‌. اصحاب‌ او بعد از تحكيم‌ حكمين‌ كافر شدند و بر تقصير و كوتاهي‌ كه‌ در اجابت‌ دعوت‌ حضرت‌ نمودند پشيمان‌ شدند و به‌ گروهها و دسته‌هاي‌ مختلف‌ منقسم‌ گشتند و عاقبت‌ كار ايشان‌ به‌ هلاكت‌ منتهي‌ شد‌.[46]

بازگشت به فهرست

اخبار آن حضرت از كشته شدن ذوالثديه در نهروان

و نيز شيخ‌ مفيد ميگويد‌: در حالي‌ كه‌ آنحضرت‌ عازم‌ بر كشتن‌ خوارج‌ بود


ص48

گفت‌ ‌: لَوْ لَا أَنّي‌ أَخَافُ أَنْ تَتَّكِلوُا وَ تَتْرُكُوا الْعَمَلَ لَاخْبَرْتُكُمْ بِمَا قَضَاهُ عَلَي‌ لِسانِ نَبِيِّهِ عَلَيْهِ السَّلَامُ فِيمَنْ قَاتَلَ هَؤْلَاءِ الْقَوْمَ مُسْتَبْصِرًا بِضَلَالَتِهِمو‌، وَ إنَّ فِيهِمْ لَرَجُلاً مَوْذُونَ[47] الْيَدِ‌، لَهُ ثَدْيٌ كَثَدْيِ الْمَرْأَةِ‌، وَ هُمْ شَرُّ الْخَلْقِ وَالْخَلِيقَةِ‌، وَ قَاتِلُهُمْ أَقْرَبُ خَلْقِ اللَهِ إلَي‌ اللَهِ وَسِيلَةً‌.[48]

«اگر من‌ نگران‌ آن‌ نبودم‌ كه‌ شما يكباره‌ دست‌ از عمل‌ برداشته‌‌، امور خود را واگذاريد‌، هر آينه‌ به‌ شما خبر ميدادم‌ از آنچه‌ خداوند مقدّر كرده‌ و بر زبان‌ پيغمبرش‌ ـ كه‌ بر او درود باد ـ جاري‌ كرده‌ است‌ دربارۀ كساني‌ كه‌ با اين‌ گروه‌ مخالف‌ جنگ‌ ميكنند و بر گمراهي‌ و ضلالت‌ آنها بصيرت‌ دارند‌. و در ميان‌ ايشان‌ مردي‌ است‌ كه‌ دستش‌ پيچيده‌ و برگشته‌ است‌ و پستاني‌ دارد مانند پستان‌ زن‌‌. آنها بدترين‌ مخلوقات‌ و خلائق‌اند‌، و قاتل‌ آنها از جهت‌ تقرّب‌ و وسيله‌ نزديكترين‌ خلق‌ خداست‌ به‌ خدا»‌.

و در آن‌ وقت‌ مُخْدِج‌[49] (همين‌ شخص‌ دُوالثُّدَيَّه‌ كه‌ يك‌ دستش‌ ناقص‌ بوده‌ و به‌


ص49

شكل‌ پستاني‌ در كنار سينۀ او بوده‌ است‌) در ميان‌ قوم‌ معروف‌ نبوده‌ است‌‌. چون‌ خوارج‌ كشته‌ شدند أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ شروع‌ كرد براي‌ پيدا كردن‌ و يافتن‌ او در ميان‌ كشتگان‌ گردش‌ كردن‌ و تفحّص‌ نمودن‌ و ميگفت‌: وَاللهِ مَا كَذَبْتُ وَ لَا كُذِبْتُ‌. «بخدا ��سم‌ نه‌ من‌ دروغ‌ ميگويم‌ و نه‌ به‌ من‌ دروغ‌ گفته‌ شده‌ است‌»‌. تا آنكه‌ وي‌ را در ميان‌ كشتگان‌ يافت‌ در حاليكه‌ پيراهنش‌ شكاف‌ خورده‌ بود و بر كتفش‌ غُدّه‌اي‌ از گوشت‌ روئيده‌ شده‌ بود مانند پستان‌ زن‌ و بر روي‌ آن‌ مقداري‌ مو روئيده‌ بود‌. چون‌ اين‌ غدّه‌ كشيده‌ ميشد كتفش‌ با آن‌ نيز كشيده‌ ميشد و چون‌ رها ميشد‌، كتفش‌ به‌ محلّ خود بر ميگشت‌‌. چون‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ اين‌ مرد را پيدا كرد تكبير گفت‌ و گفت‌: إنَّ هَذَا لَعِبْرَةٌ لِمَنِ اسْتَبْصَرَ‌.[50] «در جريان‌ اين‌ حادثه‌‌، عبرتي‌ است‌ براي‌ كسي‌ كه‌ دنبال‌ بينش‌ باشد و در پي‌ بصيرت‌ رود»‌.

مجلسي‌ گويد‌: ابن‌ أبي‌ الحديد روايت‌ كرده‌ است‌ كه‌: جميع‌ سيره‌نويسان‌ متّفقاً گفته‌اند كه‌: چون‌ علي‌ عليه‌ السّلام‌ خوارج‌ را به‌ هلاكت‌ رسانيد با اهتمام‌ هر چه‌ بيشتري‌ براي‌ پيدا كردن‌ ذوالثُّديَّه‌ به‌ طلب‌ پرداخت‌ و پيوسته‌ كشتگان‌ را زير و رو ميكرد و نتوانست‌ او را بيابد و موجب‌ آزردگي‌ خاطرش‌ شد و ميگفت‌:

وَاللهِ مَا كَذَبْتُ وَ لَا كُذِبْتُ‌. بگرديد و كنكاش‌ كنيد و او را پيدا كنيد‌. قسم‌ به‌ خدادر ميان‌ كشته‌شدگان‌ است‌‌. بالاخره‌ او را يافت‌ و او مردي‌ بود ناقِصُ الْيَد گويا دست‌ او پستاني‌ بود در سينه‌اش‌ ( هُوَ رَجُلٌ مُخْدِجُ الْيَدِ كَأَنَّهَا ثَدْيٌ فِي‌ صَدْرِه‌)‌.[51]

و ابراهيم‌ بن‌ ديزيل‌ در كتاب‌ «صفّين‌» از اعمش‌‌، از زيدبن‌ وهب‌ روايت‌ كرده‌ است‌ كه‌ چون‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ آن‌ گروه‌ خوارج‌ را با نيزه‌ها زدند و همه‌ را هلاك‌ كردند گفتند‌: ذُوالثُّديَّه‌ را بجوئيد‌، ياران‌ او براي‌ پيداكردنش‌ به‌ طلب‌ و جستجوي‌ شديدي‌ دست‌ زدند تا بالاخره‌ او را در گودالي‌ در زير كشتگان‌ يافتند‌. او را به‌ نزد


ص50

أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ آوردند‌. و او مردي‌ بود كه‌ بر روي‌ دو دستش‌ مثل‌ موهاي‌ درشت‌ سبيل‌ گربه[52]‌ موي‌ روئيده‌ بود‌. حضرت‌ صدا به‌ تكبير بلند كردند و مردم‌ هم‌ از سرور و بهجت‌ با آنحضرت‌ تكبير گفتند‌. [53]

و همچنين‌ مُسْلِم‌ ضَبّي‌ از حَبَّة‌ عُرَني‌ روايت‌ كرده‌ است‌ كه‌: ذُوالثُّديّه‌ مردي‌ بود سياه‌ چهره‌ و متعفّن‌ كه‌ بوي‌ بدنش‌ بد بود‌. دستي‌ داشت‌ مانند پستان‌ زن‌ كه‌ چون‌ كشيده‌ ميشد به‌ درازاي‌ دست‌ ديگرش‌ ميرسيد و چون‌ رها ميشد در خود جمع‌ ميشد و در خود فرو ميرفت‌ و مي‌چسبيد و عيناً به‌ مثابۀ پستان‌ زني‌ ميشد‌. بر روي‌ آن‌ موهاي‌ بود مثل‌ موهاي‌ شارب‌ گربه‌‌.[54]

چون‌ وي‌ را يافتند دستش‌ را جدا كردند و بر سر نيزه‌اي‌ نصب‌ نمودند‌. و


ص51

أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ شروع‌ كرد به‌ ندا در دادن‌: صَدَقَ اللَهُ وَ بَلَّغَ رَسُولُهُ‌. «خدا راست‌ گفت‌ و پيامبرش‌ تبليغ‌ نمود و مطلب‌ را رسانيد»‌. پيوسته‌ او اصحابش‌ اين‌ عبارات‌ را ميگفتند از عصر تا وقتي‌ كه‌ خورشيد غروب‌ كرد و يا نزديك‌ بود غروب‌ كند‌.[55]

و ابن‌ ديزيل‌ ايضاً روايت‌ كرده‌ است‌ كه‌: چون‌ در جستجوي‌ مُخْدَج‌ به‌ قدري‌ كوشيدند كه‌ صبر علي‌ عليه‌ السّلام‌ لبريز شد دستور داد كه‌ بَغْلَة‌ (قاطر سواري‌) رسول‌ خدا را بياورند‌. بر آن‌ سوار شد و مردم‌ در پي‌ آن‌ روان‌ شدند‌، و از كشتگان‌ ميگذشت‌ و ميگفت‌: برگردانيد‌، و همراهان‌ يكايك‌ از كشتگان‌ را بر ميگرداندند تا آنكه‌ او را بيرون‌ كشيدند‌، و علي‌ عليه‌ السّلام‌ سجدۀ شكر بجاي‌ آورد‌.[56]

و بسياري‌ از مردم‌ روايت‌ كرده‌اند كه‌ چون‌ بغلۀ رسول‌ خدا را طلب‌ كرد گفت‌: إنَّهَا هَادِيَةٌ‌. «اين‌ قاطر ما را ميرساند»‌. حضرت‌ سوار شد و آن‌ بغله‌‌، علي‌ را آورد و او را بر سر مُخْدِج‌ متوقّف‌ كرد و آن‌ حضرت‌ از ميان‌ كشتگان‌ بسياري‌ او را بيرون‌ آوردند‌.[57]

وَ عَوّام‌ بن‌ حَوْشَب‌‌، از پدرش‌‌، از جدّش‌‌، يزيدبن‌ رويم‌ روايت‌ كرده‌ است‌ كه‌ او گفت‌: علي‌ عليه‌ السّلام‌ در نهروان‌ گفت‌: امروز چهار هزار نفر كشته‌ ميشوند از خوارج‌ كه‌ يكي‌ از آنها ذُوالثُّدَيّه‌ است‌‌. چون‌ آن‌ جماعت‌ را با نيزه‌ هلاك‌ كرد‌، من‌ به‌ دنبال‌ او بودم‌‌، به‌ من‌ امر كرد تا چهار هزار قطعۀ نِيْ ببُرّم‌‌. (در اين‌ حال‌ بغلۀ رسول‌ خدا را سوار شد و به‌ من‌ گفت‌: بر روي‌ هر كشته‌اي‌ يك‌ عدد از اين‌ ني‌ها را بينداز)[58] من‌ همينطور در پيشاپيش‌ او ميرفتم‌ و بر هر كشته‌اي‌ يك‌ قطعۀ نِيْ مي‌انداختم‌ و علي‌ عليه‌ السّلام‌ هم‌ دنبال‌ من‌ سواره‌ مي‌آمد و مردم‌ همگي‌ در پي او روان بودند‌. از نِيْها فقط‌ در دست‌ من‌ يك‌ قطعه‌ باقي‌ مانده‌ بود‌.


ص52

من‌ نظر به‌ سيماي‌ علي‌ كردم‌ ديدم‌ چهره‌اش‌ متغيّر شده‌ و رنگش‌ دگرگون‌ گرديده‌ است‌‌. در اين‌ حال‌ پاي‌ ذُوالثُّديّه‌ در دست‌ من‌ بود‌، او را از زير كشتگان‌ كشيدم‌ و گفتم‌: اين‌ پاي‌ انساني‌ است‌ ‌! فوراً از بغله‌ به‌ زير آمد و خودش‌ پاي‌ ديگر او را كشيد و ما او را كشيديم‌ تا از ميان‌ كشتگان‌ بر روي‌ خاك‌ انداختيم‌ و ديديم‌ او مُخْدَج‌ است‌‌. علي‌ عليه‌ السّلام‌ با بلندترين‌ صداي‌ خود تكبير گفت‌ و سپس‌ به‌ خاك‌ افتاد و سجده‌ كرد و مردم‌ همگي‌ تكبير گفتند‌.[59]

بازگشت به فهرست

شك جندب بن عبدالله و اخبار آن حضرت از نهروانيان

شيخ‌ مفيد آورده‌ است‌ كه‌ سيره‌نويسان‌ در حديث‌ خود از جُنْدُبُ بْنُ عبدالله‌ أزْدي‌ روايت‌ كرده‌اند كه‌ گفت‌: من‌ در ركاب‌ علي‌ عليه‌ السّلام‌ در جنگ‌ جمل‌ و صفّين‌ حضور داشتم‌‌، و شكّي‌ در لزوم‌ جنگ‌ و قتال‌ با مقاتلين‌ او نداشتم‌ تا به‌ نَهْروان‌ فرود آمدم‌‌. در اينجا دربارۀ كشتن‌ آنها براي‌ من‌ شك‌ پيدا شد و با خودگفتم‌: قُرَاؤُنَا و خِيَارُنَا تَقْتُلُهُمْ ‌!إنَّ هَذا الامرَ عَظِيمٌ؟‌! «ما بكشيم‌ قاريان‌ قرآن‌ خودمان‌ را و مردمان‌ خوب‌ و برگزيدۀ خودمان‌ را؟ اين‌ اقدام‌‌، كاري‌ بزرگ‌ است‌»؟!

صبحگاه‌ از لشكر و صفوف‌ آنها بيرون‌ آمدم‌ و همينطور پياده‌ آمدم‌ و با من‌ ظرف‌ كوچك‌ چرمي‌ بود كه‌ در آن‌ آب‌ داشتم‌‌. در زمين‌ نيزۀ خود را كوفتم‌ و سپرم‌ را به‌ آن‌ نيزه‌ نهادم‌ و بدينوسيله‌ در سايۀ سپر‌، از آفتاب‌ خود را حفظ‌ كردم‌‌. من‌ در سايه‌ نشسته‌ بودم‌ كه‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ بر من‌ وارد شد و گفت‌: يَا أَخَا الازد‌؛ اي


ص53

‌ برادر أزْدي‌ من‌‌، آيا با خودت‌ آب‌ طهارت‌ داري‌؟‌!گفتم‌: آري‌‌، و آن‌ ظرف‌ آب‌ چرمي‌ را به‌ او دادم‌‌.

آنقدر حضرت‌ دور شد كه‌ از چشم‌ من‌ پنهان‌ شد‌. سپس‌ بازگشت‌ در حاليكه‌ تحصيل‌ طهارت‌ كرده‌ بود و با من‌ در زير سايۀ سپر نشست‌‌، كه‌ ناگهان‌ اسب‌ سواري‌ در جستجوي‌ او بود‌. من‌ گفتم‌: يا أميرالمؤمنين‌ اين‌ اسب‌ سوار شما را مي‌طلبد ‌!گفت‌: اشاره‌ كن‌ بيايد‌. من‌ اشاره‌ كردم‌ و آمد و گفت‌: قَدْ عَبَرالْقَوْمُ إلَيْهِمْ وَ قَدْ قَطَعُوا النَّهْرَ‌. «لشگريان‌ نهر را بريدند و فرقۀ نهروانيان‌ در آن‌ طرف‌ نهر قرار گرفتند»‌. أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ گفت‌: كَلَّا مَا عَبَرُوا‌. «ابداً اينطور نيست‌‌، از نهر عبور نكرده‌اند»‌. گفت‌: بَلَي‌ وَاللهِ لَقَدْ فَعَلُوا «آري‌‌، قسم‌ به‌ خدا كه‌ تحقيقاً از نهر عبور كردند»‌. حضرت‌ گفت‌: وَ إنَّهُ لَكَذ' لِكَ‌. «لشگر آنها همانطوري‌ است‌ كه‌ گفتم‌‌، عبور از نهر ننموده‌ است‌»‌. در اين‌ حال‌ يك‌ مرد ديگري‌ آمد و گفت‌: يَا أمِيرَالْمُؤمِنينَ قَدْ عََرَ الْقوْمَ‌. «اي‌ أميرمؤمنان‌‌، لشگريان‌ ازنهر گذشتند و عبور كردند»‌. حضرت‌ گفت‌: كَلَّا مَا عَبَرُوا‌. «أبداً چنين‌ نيست‌‌، عبور ننموده‌اند»‌.

گفت‌: سوگند به‌ خدا كه‌ من‌ اينك‌ در نزد تو نيامده‌ام‌ مگر آنكه‌ پرچم‌ها و لواهاي‌ لشگريان‌ و اثاثيّه‌ و اسباب‌ و ساز و برگ‌ آنها را با چشم‌ خودم‌ در آن‌ سوي‌ نهر ديدم‌‌. حضرت‌ گفت‌: وَ اللهِ مَا فَعَلُوا وَ إنَّهُ لَمَصْرَعُهُمْ وَ مُهَرَاقُ دِمائِهِمْ‌. «قسم‌ به‌ خدا كه‌ از نهر نگذشته‌اند و كشتارگاه‌ و محل‌ ريختن‌ خون‌ آنها و بر زمين‌ افتادن‌ آنها اين‌ طرف‌ نهر است‌»‌.

أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ اين‌ را بگفت‌ و از جاي‌ خود برخاست‌ و من‌ هم‌ با او برخاستم‌ و در دل‌ خود گفتم‌: حمد اختصاص‌ به‌ خداوندي‌ دارد كه‌ چشم‌ مرا در تشخيص‌ اين‌ مرد بينا كرد و حقيقت‌ امر او را به‌ من‌ شناسانيد‌. اين‌ مرد از يكي‌ از دو صوت‌ خالي‌ نيست‌: يا مردي‌ است‌ دروغگو و كذّاب‌ و جري‌؟ و يا مردي‌ است‌ كه‌ از جانب‌ پروردگارش‌ برهان‌ و بيّنه‌اي‌ دارد و از جانب‌ رسول‌ او عهد و پيماني‌ خداوندا من‌ با تو چنان‌ عهدي‌ استوار ميكنم‌ كه‌ در روز قيامت‌ دربارۀ آن‌ از من‌


ص54

مؤاخذه‌ و سؤال‌ كني‌: اگر من‌ يافتم‌ آن‌ قوم‌ را كه‌ از نهر عبور كرده‌اند‌، اوّلين‌ كسي‌ باشم‌ كه‌ با او بجنگم‌ و اوّلين‌ كسي‌ باشم‌ كه‌ نيزه‌ در چشم‌ او فرو برم‌‌. و اگر يافتم‌ آن‌ قوم‌ را كه‌ از نهر عبور ننموده‌اند‌، به‌ پيروي‌ از او بر قتال‌ و كارزار ثابت‌ قدم‌ بمانم‌‌.

چون‌ به‌ صفوف‌ لشگر رسيديم‌ پرچم‌ها و اسباب‌ و ساز و برگ‌ لشگريان‌ را همانگونه‌ يافتيم‌ كه‌ علي‌ گفته‌ بود‌. در اين‌ حال‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ با دست‌ خود پشت‌ مرا گرفت‌ و مرا هُلْ داد و گفت‌: يَا أَخَا الازْدِ أتَبَيَّنَ لَكَ الامْرُ‌. «اي‌ برادر أزدي‌ من‌‌، آيا حقيقت‌ امر بر تو مكشوف‌ شد»؟ گفتم‌: آري‌ اي‌ أميرالمؤمنين‌‌. أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ گفت‌: شَأنَكَ بَعَدُوِّكَ‌. «وظيفۀ تو مقابله‌ با دشمن‌ توست‌»‌. من‌ يك‌ تن‌ از آن‌ قوم‌ را كشتم‌ و پس‌ از آن‌ يك‌ تن‌ ديگر را كشتم‌ و سپس‌ با سوّمي‌ از آنها درهم‌ آويختم‌‌، من‌ او را ميزدم‌ و او مرا ميزد تا هر دو بر زمين‌ افتاديم‌‌. ياران‌ من‌ مرا حمل‌ كرده‌‌، از ميدان‌ بيرون‌ بردند و من‌ بيهوش‌ بودم‌‌. چون‌ به‌ هوش‌ آمدم‌ كار جنگ‌ خاتمه‌ يافته‌ بود و أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ از آن‌ جماعت‌ فارغ‌ آمده‌ بود‌.

شيخ‌ مفيد در ذيل‌ اين‌ روايت‌ گويد‌: اين‌ خبر روايت‌ شايع‌ و مشهوري‌ است‌ در ميان‌ ناقلان‌ آثار و صاحبان‌ تواريخ‌‌. و اين‌ مرد جُنْدُبُ بن‌ عبدالله‌ جريان‌ اين‌ واقعه‌ را كه‌ براي‌ خودش‌ واقع‌ شده‌ بود چه‌ در زمان‌ حيات‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ و چه‌ بعد از شهادت‌ او خبر داد و يك‌ نفر منكر آن‌ نشد و آن‌ را رد نكرد و در اين‌ خبر در اخبار به‌ غيب‌ و پرده‌برداري‌ از دانستن‌ ضماير و انديشه‌ها و معرفت‌ خاطرات‌ نفوس‌‌، آيت‌ و علامت‌ روشني‌ است‌ كه‌ هيچ‌ چيز نمي‌تواند مساوي‌ و معادل‌ آن‌ قرار گيرد مگر چيزي‌ كه‌ در معناي‌ آن‌‌، مساوي‌ آن‌ باشد از نقطه‌ نظر عظمت‌ معجزه‌ و بزرگي‌ و جلالت‌ برهان‌ و بيّنه‌‌.[60]

اين‌ حديث‌ را با تمام‌ خصوصيّات‌ آن‌‌، ابن‌ شهرآشوب‌ ذكر كرده‌ و مجلسي‌ از


ص55

او نقل‌ نموده‌ است‌ و در اين‌ حديث‌ است‌ كه‌ جندب‌ گفت‌: من‌ ديدم‌ كه‌: در لشگر نهروانيان‌ دَوِيُّ كَدَوِيِّ النَّحْلِ مِنْ قِراءَةِ الْقُرآنِ‌، وَ فِيهِم‌ أصْحَابُ الْبَرَانِسِ‌. «صداي‌ زمزمه‌اي‌ است‌ از قرائت‌ قرآن‌ مثل‌ زمزمۀ زنبور عسل‌‌، و در ميان‌ آن‌ لشگر صاحبان‌ كلا بُرْنُس‌ هستند»‌. و بُرْنُس‌ كلاه‌ طويلي‌ بوده‌ است‌ كه‌ در صدر اسلام‌ بر سر مي‌نهادند و اختصاص‌ به‌ مشايخ‌ و محترمين‌ داشته‌ است‌‌.

و نيز در اين‌ حديث‌ است‌ كه‌ حضرت‌ گفتند‌: مَصْرَع‌ و محلّ ريخته‌ شدن‌ خون‌ نهراونيان‌ در اين‌ طرف‌ نهر است‌‌. و در روايتي‌ است‌ كه‌: لَا يَبْلُغُونَ إلي‌ قَصْرِ بُورَی‌ بِنْتِ كِسْرَي‌'‌. «آنها به‌ قصر دختر كسري‌: بورَی‌‌، نمي‌رسند»‌.

در «نهج‌ البلاغة‌» سيّد رضي‌ گويد‌: چون‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ عازم‌ جنگ‌ با خوارج‌ شد و به‌ او گفته‌ شده‌ بود كه‌: لشگر نهروانيان‌ از جسر نهروان‌ عبور كرده‌اند‌، فرمود‌: مَصَارِعُهُمْ دُونَ النُّطْفَةِ‌. وَاللهِ لَا يُفْلِتُ مِنْهُمْ عَشَرَةٌ‌، وَ لَا يَهْلِكُ مِنْكُمْ عَشَرَةٌ‌. «قتلگاه‌ آنها جلوتر از آب‌ نهر است‌‌. سوگند به‌ خدا كه‌ ده‌ نفر از آنها هم‌ جان‌ سالم‌ بدر نمي‌برد و ده‌ نفر از شما هم‌ هلاك‌ نمي‌گردد»‌.

سيّد رضي‌ گفته‌ است‌: مراد از نُطفه‌ آب‌ نهر است‌ و لفظ‌ نطفه‌‌، فصيحترين‌ كنايه‌ از آب‌ است‌ گر چه‌ فراوان‌ و انباشته‌ باشد‌. و بدين‌ معني‌ در آنچه‌ مشابه‌ آن‌ بود و ذكرش‌ گذشت‌ اشاره‌ نموده‌ايم‌‌.

بازگشت به فهرست

گفتار ابن ابي الحديد در معجزه بودن اخبار غيب آن حضرت

ابن‌ أبي‌ الحديد در شرح‌ خود گويد‌: اين‌ خبر از رواياتي‌ است‌ كه‌ قريب‌ به‌


ص56

متواتر است‌‌، چون‌ مشهور است‌ و مردم‌ جميعاً آن‌ را نقل‌ نموده‌اند و آن‌ از معجزات‌ واخبار مفصّله‌ از كشف‌ غيب‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ است‌‌.

پس‌ گويد‌: اخبار بر دو قسم‌ است‌:

قسم‌ اوّل‌: اخبار مُجمل‌ است‌ كه‌ در آنها معجزه‌اي‌ به‌ نظر نمي‌رسد مثل‌ اينكه‌ مردي‌ به‌ يارانش‌ بگويد‌: شما بزودي‌ بر اين‌ گروهي‌ كه‌ فردا با آنها برخورد ميكنيد ياري‌ كرده‌ مي‌شويد و غلبه‌ مي‌كنيد‌. بنابراين‌ اگر غلبه‌ كرد و پيروز شد‌، اين‌ را حجّت‌ خود در نزد يارانش‌ قرار ميدهد و معجزه‌ به‌ شمار مي‌آورد و اگر غلبه‌ نكرد و پيروز نشد به‌ آنان‌ ميگويد‌: نيّت‌هاي‌ شما تغيير كرد و شكّ كرديد در گفتار من‌‌، فلهذا خداوند نصرتش‌ را از شما برداشت‌‌. و مثل‌ اين‌ مثال‌ از اقوال‌ و سخنان‌ ديگر‌.

اين‌ از يك‌ طرف‌ و از طرف‌ ديگر دَيْدَن‌ و عادت‌ بر اين‌ جاري‌ است‌ كه‌: ملوك‌ و رؤسا‌، ياران‌ خود را وعدۀ به‌ ظفر و نصرت‌ ميدهند و آرزوي‌ گرفتن‌ حكومت‌ها و دُوَل‌ را در سر ايشان‌ مي‌پرورانند‌. روي‌ اين‌ اصلي‌ كه‌ ذكر شد نظير اين‌ اخبار دلالت‌ بر اخبار غيبي‌ كه‌ متضمّن‌ معجزه‌ باشد نخواهد كرد‌.

قسم‌ دوّم‌: اخبار مفصّل‌ است‌ كه‌ بطور مشروح‌ و تفصيل‌ از غيب‌ پرده‌ بر ميدارد همچون‌ خطب‌ حضرت‌ كه‌ هيچ‌ احتمال‌ تلبيس‌ در آن‌ نمي‌رود‌. چون‌ حضرت‌ به‌ تعداد معيّني‌ از اصحاب‌ خود و از خوارج‌ مقيّد نموده‌ و قبل‌ از جنگ‌ اخبار داده‌اند و بعد از جنگ‌‌، كارزار به‌ موجب‌ همان‌ خبر بدون‌ زياده‌ و نقصان‌ انجام‌ گرفت‌‌.

البتّه‌ معلوم‌ است‌ كه‌ اين‌ يك‌ امر الهي‌ است‌ كه‌ او از جانب‌ رسول‌ الله‌ صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌ شناخته‌ است‌ و رسول‌ الله‌ صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌ از جانب‌ خداوند سبحانه‌ شناخته‌ است‌ و قوّه‌ و قدرت‌ بشر از ادراك‌ مانند آن‌ كوتاه‌ است‌‌. و از اين‌ قسم‌ دوّم‌ از اخبار به‌ غيب‌ براي‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ وقايعي‌ بوده‌ است‌ كه‌ براي‌ غير او نبوده‌ است‌‌. و به‌ مقتضاي‌ معجزاتي‌ كه‌ مردم‌ از او مشاهده‌ نموده‌اند و احوالي‌ كه‌ منافات‌ با قواي‌ بشر دارد دربارۀ او غلوّ و زياده‌ روي‌ در عقيده‌ كرده‌اند آنان‌ كه‌ غلوّ نموده‌اند تا به‌ حدّي‌ كه‌ به‌


ص57

او نسبت‌ داده‌ شده‌ است‌ كه‌ جوهر الهي‌ در بدن‌ او حلول‌ كرده‌ و داخل‌ شده‌ است‌ همانطور كه‌ مسيحيان‌ راجع‌ به‌ عيسي‌ عليه‌ السّلام‌ اعتقاد دارند‌.

و رسول‌ خدا صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌ بدين‌ معني‌ به‌ او خبر داده‌ است‌‌، آنجا كه‌ گفته‌ است‌: يَهْلِكُ فِيكَ رَجُلَانِ‌: مُحِبُّ غَالٍ وَ مُبْغِضُ قَالٍ‌. «دربارۀ تو دو دسته‌ از مردم‌ به‌ هلاكت‌ مي‌افتند‌: دوستي‌ كه‌ غلوّ كند و دشمني‌ كه‌ ستيزگي‌ كند و عداوت‌ ورزد»‌.

و در مرتبۀ ديگر به‌ او گفته‌ است‌: وَالّذِي‌ نَفْسِي‌ بِيَدِهِ‌، لَوْ لَا أنِّي‌ أشْفِقُ أنْ يَقُولَ طَوَائِفُ مِنْ اُمَّتِي‌ فِيكَ مَا قَالَتِ النَّصَارَي‌ فِي‌ ابْنِ مَرْيَمَ‌، لَقُلْتُ الْيَوْمَ فِيكَ مَقَالاً‌، لَا تَمُرُّ بِمَلَاءِ مِنَ النَّاسِ إلَّا أخَذُوا التُّرَابَ مِنْ تَحْتِ قَدَمَيْكَ لِلْبَرَكَةِ‌.[61] «قسم‌ به‌ آن‌ كه‌ جان‌ من‌ در دست‌ اوست‌‌، اگر من‌ نگران‌ آن‌ نبودم‌ كه‌ طوائفي‌ از اُمَّت‌ من‌ دربارۀ تو بگويند آنچه‌ را كه‌ نصاري‌ دربارۀ پسر مريم‌ گفته‌اند‌، هر آينه‌ امروز دربارۀ تو كلامي‌ را مي‌گفتم‌ كه‌ به‌ پيرو آن‌‌، تو بر هيچ‌ دسته‌ و جمعيّتي‌ از مردم‌ عبور نمي‌كردي‌ مگر آنكه‌ خاك‌ زير گامهايت‌ را براي‌ بركت‌ مي‌ربودند.»

و ابن‌ شهر آشوب‌ از ابْن‌ بَطَّه‌ در إبانه‌» و از ابوداود در «سُنَن‌» از أبومجلد‌، در ضمن‌ خبري‌ روايت‌ كرده‌ است‌ كه‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ دربارۀ خوارج‌‌، اصحاب‌ خود را مخاطب‌ نموده‌‌، گفت‌: وَاللهِ لَا يُقْتَلُ مِنْكُمْ عَشَرَةٌ‌. «سوگند به‌ خدا به‌ قدر ده‌ نفر هم‌ از شما كشته‌ نميشود»‌.

و در روايت‌ ديگري‌ است‌: وَ لَا يَنْفَلِتُ مِنْهُمْ عَشَرَةٌ وَ لَا يَهْلِكُ مِنَّا عَشَرَةٌ‌. «از آنها به‌ قدر ده‌ نفر هم‌ رهائي‌ نمي‌يابد و از ما به‌ قدر ده‌ نفر هم‌ كشته‌ نمي‌شود»‌. از اصحاب‌ آنحضرت‌ نه‌ نفر كشته‌ شدند و از نهروانيان‌ نيز نه‌ نفر رهائي‌ يافتند‌: دو نفر آنها به‌ سيستان‌ رفتند و دو نفر به‌ عُمَّان‌ و دو نفر به‌ بلاد جزيره‌ و دو نفر به‌ يمن‌ و يك‌ نفر


ص58

به‌ مَوْزَن‌‌.[62] و خوارجي‌ كه‌ در اين‌ بلاد سكونت‌ دارند از آنهانشأت‌ گرفته‌اند‌.

و أعثم‌ گويد‌: كشتگان‌ از اصحاب‌ أميراالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ عبارتند از‌: رُوَيْبَة‌ بن‌ وَبَر عجلي‌‌، سَعد بن‌ خالد سبيعي‌‌، عبدالله‌ بن‌ حَمّاد أرْحبي‌‌، فيّاض‌ بن‌ خليل‌ أزْدي‌‌، كَيْسُم‌ بن‌ سَلِمَة‌ جَهَني‌‌، عُبَيْد بن‌ عُبَيد خَوْلاني‌‌، و جميع‌ بن‌ جشم‌ كِنْدِي‌‌، ضَبّ بن‌ عاصم‌ أسدي‌‌.[63]

بازگشت به فهرست

خطبه آن حضرت بعد از واقعه نهروان

و از جمله‌ خطبه‌اي‌ كه‌ در آن‌ اخبار به‌ امور غيبيّه‌ بسيار است‌ خطبه‌اي‌ كه‌ آنحضرت‌ در «نهج‌ البلاغه‌» بيان‌ كرده‌ است‌:

أَمَّا بَعْدُ‌، أَيـُّهَا النَّاسُ ‌!فَأَنَا فَقَأْتُ عَيْنَ الْفِتْنَةِ‌، وَ لَمْ تَكُنْ لِيَجْرُأ عَلَيْهَا أَحَدٌ غَيْري‌ بَعْدَ أَنْ مَاجَ غَيْهَبُهَا‌، وَاشْتَدَّ كَلَبُهَا‌. فَاسْألُونِي‌ قَبْلَ أَنْ تَفْقِدُونِي‌؟ فَوَالَّذِي‌ نَفْسِي‌ بِيَدِهِ لَا تَسْألُوني‌ عَنْ شَيْءٍ فِيمَا بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَ السَّاعَةِ‌، وَ لَا عَنْ فِئَةٍ تَهْدِي‌ مِأةً وَ تُضِلُّ مِأةً إلَّا أَنْبَئْتُكُمْ بِنَاعِقِهَا وَ قَائِدِهَا[64] وَ سَائِقِهَا وَ مُنَاخِ رِكَابِهَا وَ مَحَطِّ رِحَالِهَا وَ مَنْ يُقْتَلُ مِنْ أَهْلِهَا قَتْلاً‌، وَ يَمُوتُ مِنْهُمْ مَوْتًا‌.

وَ لَوْ قَدْ فَقَدْتُمُونِي‌ وَ نَزَلَتْ بِكُمْ كَرَائِهُ الامورِ‌، وَ حَوَازِبُ الْخُطُوبِ‌، لَاطْرَقَ كَثِيرٌ مِنْ السَّائِلِينَ وَ فَشِلَ كَثِيرٌ مِنَ الْمَسْئُولِينَ‌. وَ ذَلِكَ إذَا قَلَّصَتْ حَرْبُكُمْ وَ شَمَّرَتْ عَنْ سَاقٍ‌، وَ ضَاقَتِ الدُّنْيَا عَلَيْكُمْ ضَيْقًا تَسْتَطِيلُونَ مَعَهُ أَيَّامَ الْبَلَاءِ عَلَيْكُمْ حَتَّي‌ يَفْتَحَ اللهُ لِبَقِيَّةِ الابْرَارِ مِنْكُمْ‌. إنَّ الْفِتَنَ إذَا أقْبَلَتْ شَبَّهَتْ وَ إذَا أدْبَرَتْ نَبَّهَتْ‌. يُنْكَرْنَ مُقْبِلَاتٍوَ يُعْرَفْنَ مُدْبِرَاتٍ‌، يَحُمْنَ حَوْلَ الرِّيَاحِ‌، يُصِبْنَ بَلَدًا وَ يُخْطِئْنَ بَلَدًا‌.

ألَا إنَّ أخْوَفَ الْفِتَنِ عِنْدِي‌ عَلَيْكُمْ فِتْنَةٌ بَنِي‌ أمَيَّةَ‌، فَإنَّهَا فِتْنَةٌ عَمْياءُ مُظلِمَةٌ عَمَّتْ خُطَّتُهَا وَخَصَّتْ بَلِيَّتُهَا وَ أصَابَ الْبَلَاءُ مَنْ أَبْصَرَ فِيهَا‌، وَ أَخْطَأ الْبَلَاءَ مَنْ عَمِي‌ عَنْهَا‌. وَ أيْمُ اللهِ لَتَجِدُنَّ


ص59

بَنِي‌ اُمَيَّةَ لَكُمْ أرْبَابَ سُوءٍ كَالنَّابَ الضَّرُوسِ تَعْذِمُ بِفِيهَا وَ تَخْبِطُ بِيَدِهَا وَ تَزْبِنُ بِرِجْلِهَا وَتَمنَعُ دَرَّهَا‌. لَا يَزالُونَ بِكُمْ حَتَّي‌ لَا يَتْرُكُوا مِنْكُمْ إلَّا نَافِعًا لَهُمْ أوْ غَيْرَ ضَائِرٍ بِهِمْ‌. وَ لَايَزَالُ بِلَاؤُهُمْ حَتَّي‌ لَا يَكُونَ انْتِصَارُ أحَدِكُمْ مِنْهُمْ إلَّا كَانْتِصَارِ الْعَبْدِ مِن‌ رَبِّه‌‌، وَالصَّاحِبِ مِنْ مُسْتَصْحِبِهِ‌. تَرِدُ عَلَيْكُمْ فِتْنَتُهُمْ شَوْهَاءَ مَخْشِيَّةً وَ قِطعَاً جَاهِلِيَّةً لِيْسَ فِيهَا مَنَارُ هُدًي‌‌، وَ لَاتعَلَمٌ يُرَي‌‌.

نَحْنُ أهْلَ الْبَيْتِ مِنْهَا بِمَنْجَاةٍ وَلَسْنَا فِيها بِدُعَاةٍ‌. ثُمَّ يُفَرِّجُهَا اللهُ عَنْكُمْ كَتَفْرِيجِ الادِيمِ بِمَنْ يَسُومُهُمْ خَسْفًا‌، وَ يَسُوقُهُمْ عُنْقًا‌، وَ يَسْقِيهِمْ بِكَأسٍ مُصَبَّرَةٍ‌، لَا يُعْطِيهِمْ إلَّا السَّيْفَ وَ لَا يُحْلِسُهُمْ إلَّا الْخَوْفَ‌.

فَعِنْدَ ذَلِكَ تَوَدُّ قُرَيْشُ بِالدُّنْيَا وَ مَا فِيهَا لَوْ يَرَونَنِي‌ مَقَامًا وَاحِدًا وَ لَوْ قَدْرَ جَزْرِ جَرُورٍ لاِقبَلَ مِنْهُمْ مَا أطْلُبُ الْيَوْمَ بَعْضَهُ فَلَا يُعْطُونَنِي‌‌.[65]

«امّا بعد‌، اي‌ مردم‌ من‌ بودم‌ كه‌ چشم‌ فتنه‌ را شكافتم‌ و از بن‌ بيرون‌ انداختم‌ و هيچ‌ كس‌ را جز من‌ جرأت‌ آن‌ نبود كه‌ بر قَلْع‌ و قَمْع‌ فتنه‌ (جَمل‌ و نَهْروان‌) اقدام‌ كند و هجوم‌ آورد بعد از آنكه‌ ظلمت‌ آن‌ گسترده‌ شده‌‌، تاريكيش‌ موج‌ زنان‌ در امتدادي‌ طولاني‌ همه‌ را شامل‌ شد و ميكرب‌ هاري‌ سگ‌ گزندۀ آن‌ كه‌ به‌ هر كس‌ ميرسيد او را ديوانه‌ نموده‌‌، در آستانۀ مرگ‌ ميبرد شدّت‌ يافته‌ بود‌. در چنين‌ موقعيّتي‌ شما از من‌ بپرسيد و رفع‌ مشكلات‌ خود را بخواهيد و براي‌ ارائۀ صراط‌ مستقيم‌ و سير بدون‌ خطر در آن‌‌، از من‌ جويا شويد پيش‌ از آنكه‌ مرا نيابيد !

بنابراين‌ گفتار‌، سوگند به‌ آن‌ كسي‌ كه‌ جان‌ من‌ در دست‌ اوست‌ شما در تمام‌ حوادث‌ و جرياناتي‌ كه‌ از حالا تا روز قيامت‌ در عالم‌ تحقّق‌ پيدا ميكند از من‌


ص60

نمي‌پرسيد و نه‌ از گروهي‌ كه‌ صد نفر را هدايت‌ ميكند و گروهي‌ كه‌ صد نفر را گمراه‌ ميكند مگر آنكه‌ من‌ اينك‌ به‌ شما خبر ميدهم‌ كه‌ داعي‌ و محرّك‌ آن‌ كيست‌؟ و جلودار و پيشرو و علمدار آن‌ كيست‌ ‌!و عقب‌ دار و دنبالۀ رُوِ آن‌ كيست‌؟ و محلّ بر زمين‌ نشستن‌ و افتادن‌ شتران‌ آنها كجاست‌؟ و موضع‌ و مكان‌ فرود آمدن‌ و به‌ زير افتادن‌ اثاثيّه‌ و اسباب‌ آنها كجاست‌؟ و كدام‌ يك‌ از اهل‌ آن‌ گروه‌ بواسطۀ جنگ‌ و كارزار كشته‌ ميشود؟ و كدام‌ يك‌ بواسطۀ مرض‌ و ناخوشي‌ با مرگ‌ عادي‌ ميميرد؟

بازگشت به فهرست

اخبار آن حضرت از وقايع پس از خود

و اگر من‌ از ميان‌ شما رخت‌ بر بندم‌ و بسراي‌ جاودان‌ بروم‌ و ديگر مرا در ميان‌ خودتان‌ نبينيد و امور ناگوار و ناپسند بر شما فرود آيد و مشكلات‌ و سختي‌هاي‌ شديد و در هم‌ كوبنده‌ بر شما نازل‌ گردد‌، در آن‌ وقت‌ از شدّت‌ يأس‌ و ناهمواري‌ و درهم‌ پيچيدگي‌ امور بسياري‌ از پرسش‌ كنندگان‌ از فرط‌ حيرت‌‌، سر به‌ زير افكنند و بسياري‌ از پرسش‌ شدگان‌ سستي‌ و تكاهل‌ ورزند‌. و اين‌ در وقتي‌ است‌ كه‌ جنگ‌ شما در يكجا مجتمع‌ گردد و ادامه‌ پيدا كند و با تمام‌ جدّ و اهتمام‌ بر پا شود و دنيا چنان‌ بر شما تنگ‌ گردد كه‌ با آن‌ تنگي‌ و ضيق‌‌، شما روزهاي‌ بلا و فتنه‌ را براي‌ خود طولاني‌ بيابيد و در تحمّل‌ مصائب‌ و ناراحتي‌هاي‌ آن‌ دوره‌‌، زمان‌هاي‌ دراز و طويلي‌ را در وجود خود احساس‌ كنيد‌. و اين‌ امر ادامه‌ پيدا كند تا خداوند براي‌ باقيماندگان‌ از ابرار و نيكان‌ شما رفع‌ محنت‌ كند و فتح‌ ابواب‌ رحمت‌ بنمايد‌.

فتنه‌ها چون‌ روي‌ آورند و هنوز واقع‌ نشده‌اند در آنها بسيار حقّ با باطل‌ مشتبه‌ ميگردد و باطل‌ بسان‌ حقّ رخ‌ نشان‌ ميدهد و شباهت‌ پيدا ميكند‌، و چون‌ پشت‌ كنند و واقع‌ شوند‌، حقيقت‌ خود را نشان‌ ميدهند و شناخته‌ مي‌شوند و موجب‌ عبرت‌ و تنبّه‌ ميگردند‌. در هنگامي‌ كه‌ ميخواهند روي‌ آورند شناخته‌ نمي‌شوند و در هنگامي‌ كه‌ واقع‌ شدند و پشت‌ كردند شناخته‌ ميشوند‌. مانند جريان‌ و گردش‌ بادها دور ميزنند و ميگردند‌، به‌ شهري‌ ميرسند و به‌ شهري‌ ديگر نمي‌رسند‌.


ص61

بازگشت به فهرست

اخبار آن حضرت از فتنه‌هاي بني اميه

آگاه‌ باشيد كه‌ مهيب‌ترين‌ و وحشتناكترين‌ فتنه‌ها بر شما در نزد من‌‌، فتنۀ بني‌ اُميّه‌ است‌ ‌!زيرا كه‌ فتنه‌اي‌ است‌ كور و تاريك‌ و تاريك‌ كننده‌ كه‌ گسترش‌ آن‌ عموميّت‌ دارد و نسبت‌ به‌ همه‌ فراگير است‌‌، و بلا و مصائب‌ آن‌ نسبت‌ به‌ خصوص‌ اهل‌ بيت‌ رسول‌ خدا خصوصيّت‌ دارد‌. هر كس‌ با ديدۀ بصيرت‌ در آن‌ فتنه‌ بنگرد بلا و مصيبت‌ حقًّا به‌ او ميرسد‌، و هر كس‌ كه‌ چشم‌ بر هم‌ فرو نهد و خود را به‌ كوري‌ و نابينائي‌ زند بلا و مصيبت‌ دامنگير وي‌ نمي‌شود‌.

و سوگند به‌ خدا كه‌ بعد از من‌‌، شما بني‌ اُميّه‌ را براي‌ خودتان‌ ارباب‌ سوء و صاحبان‌ بدي‌ خواهيد يافت‌‌، مانند شتر مادۀ پير بداخلاقي‌ كه‌ چون‌ كسي‌ بخواهد شيري‌ از او بدوشد با دندانش‌ او را بگزد و با دستش‌ محكم‌ بكوبد و با پايش‌ لگد زند و شير خود را نيز نگهدارد و ندهد‌. پيوسته‌ بني‌ اُميّه‌ با شما چنين‌ رفتار ميكنند تا به‌ جائي‌ كه‌ يك‌ نفر از شما را باقي‌ نمي‌گذارند مگر آنكه‌ براي‌ آنها منفعتي‌ داشته‌ باشد و يا ضرري‌ از ناحيۀ وي‌ به‌ آنها نرسد‌. و بلا و مصيبتي‌ كه‌ از ايشان‌ بر شما وارد ميشود‌، پيوسته‌ خواهد بود به‌ حدّي‌ كه‌ انتقام‌ و تلافي‌ شما از آنها مانند انتقام‌ بنده‌ از آقاي‌ خود و يا انتقام‌ تابع‌ از متبوع‌ خود خواهد بود (يعني‌ اصلاً انتقامي‌ متصوّر نيست‌)‌. فتنۀ بني‌ اُميّه‌ بر شما به‌ صورت‌ زشت‌ و قبيح‌ المنظر و دهشتناكي‌ وارد ميشود و مانند پاره‌ ابرهاي‌ سياه‌ اشراب‌ شده‌ از آداب‌ جاهليّت‌ بر شما فرو ميريزد كه‌ در آن‌ فتنه‌ها و بلايا‌، اصلاً محلّ نور و هدايت‌ نيست‌ و دليل‌ راهنما يافت‌ نمي‌شود‌.

فقط‌ ما اهل‌ البيت‌ اختصاصاً از آن‌ فتنه‌ها بركناريم‌[66] و از داعيان‌ و مبلّغان‌ آنها


ص62

نمي‌باشيم‌‌. و پس‌ از اين‌ خداوند براي‌ شما گشايش‌ و فَرَجي‌ بهم‌ ميرساند مانند گشايش‌ و فرج‌ براي‌ پوست‌ حيوان‌ كه‌ به‌ گوشتش‌ چسبيده‌ است‌ از اتّصال‌ به‌ آن‌ گوشت‌‌، كه‌ جدا ميشود و منسلخ‌ ميگردد‌. و اين‌ گشايش‌ و فرج‌ بواسطۀ كسي‌ است‌ كه‌ بر آنها پيوسته‌ همچون‌ باران‌ ذلّت‌ ببارد‌، و نكبت‌ و بدبختي‌ را ملازم‌ وجود آنها بنمايد‌، و با سختي‌ و شدّت‌ ايشان‌ را براند‌، و از كاسۀ تلخ‌ زهر بر آنها بياشاماند‌. غير از برندگي‌ تيزي‌ شمشير به‌ آنها چيزي‌ نبخشد و غير از لباس‌ و كساء خوف‌ و وحشت‌ بر تن‌ آنها چيزي‌ نيندازد‌.

و در اين‌ موقعيّت‌ و وضعيّت‌ است‌ كه‌ قريش‌ دوست‌ دارد دنيا و آنچه‌ را كه‌ در آن‌ است‌ بدهد و در مقابل‌ آن‌ يكبار مرا در مقام‌ من‌ ببيند گر چه‌ مدّتش‌ از كوتاهي‌ به‌ قدر مدّت‌ كشتن‌ يك‌ شتر باشد تا آنكه‌ از آنها بپذيرم‌ و قبول‌ كنم‌ آنچه‌ را كه‌ من‌ از آنها در امروز مقداري‌ از آن‌ را طلب‌ ميكنم‌ و ميخواهم‌ و به‌ من‌ نمي‌دهند»‌.[67]


ص63

ابن‌ أبي‌ الحديد در شرح‌ اين‌ خطبه‌ گويد‌: أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ ميگويد‌: وَلَمْ يَكُنْ لِيَجْتَرِي‌َ عَلَيْهَا أَحَدٌ غَيْرِي‌‌. «و هيچكس‌ را غير از من‌ چنين‌ جرأتي‌ نبود كه‌ بتواند در دفع‌ اصحاب‌ جمل‌ و نهروان‌ قيام‌ كند»‌. به‌ علّت‌ آنكه‌ مردم‌ همگي‌ از قتال‌ با اهل‌ قبله‌ مي‌ترسيدند و نمي‌دانستند چگونه‌ جنگ‌ كنند؟ آيا كسي‌ از آنها را كه‌ از جنگ‌ فرار ميكند و پشت‌ ميكند بايد دنبال‌ كرد يا نه‌؟ و آيا شخص‌ زخم‌ خورده‌ و مجروح‌ آنها را بايد كشت‌ يا نه‌؟‌!و آيا غنيمت‌ را از آن‌ گرفته‌ و بايد تقسيم‌ نمود يا نه‌؟‌!و مسلمين‌‌، بزرگ‌ و غير قابل‌ تحمّل‌ ميدانستند جنگ‌ نمودن‌ با كساني‌ را كه‌ مانند اذان‌ ما اذان‌ ميگويند و مانند ما نماز ميخوانند‌، و مسلمين‌ جنگ‌ با عايشه‌ و جنگ‌ با طلحه‌ و زبير را بزرگ‌ و غير قابل‌ قبول‌ مي‌شمردند بواسطۀ موقعيّتي‌ كه‌ در اسلام‌ داشتند و جماعتي‌ از آنها مانند أحْنَفُ بن‌ قَيْس‌ و غيره‌ از دخول‌ در اين‌ جنگ‌ توقّف‌ كردند‌. با اين‌ مقدّمات‌ اگر علي‌ جرأت‌ بر شمشير كشيدن‌ بر روي‌ آنها را نداشت‌ يكنفر از مسلمين‌ اقدام‌ بر جنگ‌ نمي‌نمود‌.

سپس‌ علي‌ عليه‌ السّلام‌ ميگويد‌: سَلُونِي‌ قَبْلَ أَنْ تَفْقِدُونِي‌‌. «از من‌ هر چه‌ ميخواهيد بپرسيد پيش‌ از آنكه‌ مرا نيابيد»‌. صاحب‌ كتاب‌ «استيعاب‌» كه‌ أبوعمر محمّد بن‌ عبدالبرّ است‌ از جماعتي‌ از روات‌ و محدّثين‌ نقل‌ كرده‌ است‌ كه‌: آنها گفته‌اند‌: لَمْ يَقُلْ أَحَدٌ مِنَ الصَّحَابَةِ رَضِيَ اللهُ عَنْهُمْ‌: «سَلُوني‌» إلَّا عَلِيُّ بْنُ أَبي‌طالب‌ «هيچكس‌ از اصحاب‌ رسول‌ خدا رضي‌ الله‌ عنهم‌ نگفت‌: سَلُونِي‌‌، مگر عليّ بن‌ أبي‌طالب‌»‌.

و شيخ‌ ما أبوجعفر اسكافي‌ در كتاب‌ «نَقْض‌ عُثمانيّه‌» از علي‌ بن‌ جَعْد‌، از ابن‌ شُبرمه‌ روايت‌ كرده‌ است‌ كه‌ او گفت‌: لَيْسَ لاِحَدٍ مِنَ النَّاسِ أنْ يَقُولَ عَلَ يالْمِنْبَرِ‌: «سَلُونِي‌» إلَّا عَلِيُّ بْنُ أَبِي‌طالبٍ عليه‌ السّلام‌‌. «هيچيك‌ از مردم‌ بر بالاي‌ منبر نگفت‌: سَلُوني‌ مگر عليّ بن‌ أبي‌طالب‌ عليه‌ السّلام‌»‌. سپس‌ ابن‌ أبي‌ الحديد فصلي‌ را در امور غيبيّه‌اي‌ كه‌ امام‌ عليه‌ السّلام‌ بدانها خبر داده‌ است‌ گشوده‌ است‌ بدين‌ عبارات‌:

بدانكه‌ امام‌ عليه‌ السّلام‌ در اين‌ فصل‌ به‌ خداوندي‌ كه‌ جان‌ وي‌ در دست‌ اوست‌ قسم‌ ياد كرده‌ است‌ كه‌ مردم‌ نمي‌پرسند از امري‌ كه‌ بوقوع‌ ميرسد از آن‌ وقت‌ تا روز


ص64

قيامت‌ مگر آنكه‌ او به‌ آنها خبر ميدهد‌. و اينكه‌ به‌ تحقّق‌ نميرسد طائفه‌اي‌ از مردم‌ كه‌ صد نفر را راهنمائي‌ كنند و صد نفر را گمراه‌ كنند و به‌ ضلالت‌ افكنند مگر آنكه‌ به‌ ايشان‌ خبر بدهد ـ در صورت‌ پرسيدن‌ آنها از او ـ كه‌ زمامداران‌‌، و پيشداران‌‌، و دنباله‌ روان‌‌، و مواضع‌ فرود آمدن‌ شترها و اسب‌هاي‌ آنها و كساني‌ كه‌ با كشتار كشته‌ ميشوند و كساني‌ كه‌ با مرگ‌ طبيعي‌ ميميرند چه‌ كساني‌ هستند؟ و در كجا و كدام‌ محلّي‌ صورت‌ ميگيرد؟

و اين‌ ادّعا از آنحضرت‌ عليه‌ السّلام‌ دعواي‌ ربوبيّت‌ و يا دعواي‌ نبوّت‌ نيست‌ وليكن‌ او ميگويد‌: رسول‌ خدا صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّلا به‌ او خبر داده‌ است‌‌. و ما اخبارات‌ علي‌ عليه‌ السّلام‌ را آزمايش‌ كرديم‌ و همه‌ را موافق‌ يافتيم‌ و به‌ پيرو اين‌‌، استدلال‌ نموديم‌ بر صدق‌ ادّعاي‌ مذكور‌.

بازگشت به فهرست

دنباله متن

پاورقي


[35] ترجمۀ احوال‌ او را در تراجم‌ آورده‌اند و نسب‌ او را در «الاصابة‌» و در «اُسْدُالغابة‌» بدين‌ گونه‌ ذكر كرده‌اند : سعد بن‌ عبادة‌ بن‌ دليم‌ بن‌ حارثة‌ بن‌ حرام‌ بن‌ خزيمة‌ بن‌ ثعلبة‌ بن‌ طريف‌ بن‌ الخزرج‌ بن‌ ساعدة‌ بن‌ كعب‌ بن‌ الخزرج‌ الانصاري‌ سيّد الخزرج‌ (الاصابة‌ ، ج‌ 2 ، ص‌ 27 و أسدالغابة‌ ، ج‌ 2 ، ص‌ 283 )

[36] حلبي‌ در سيرۀ خود ، ج‌ 3 ، ص‌ 224 ، و ابن‌ كثير در تاريخ‌ خود ، ج‌ 7 ، ص‌ 115 آورده‌اند كه‌ : اصل‌ عداوت‌ بين‌ عمر و خالد بنا بر روايت‌ شعبي‌ اين‌ بود كه‌ : خالد پسر دائي‌ عمر بود و آن‌ دو در زمان‌ بلوغ‌ و نورسي‌ با هم‌ كشتي‌ گرفتند و ساق‌ پاي‌ عمر شكست‌ ، معالجه‌ نمودند و بهبود يافت‌. و در اينجا حلبي‌ ادامه‌ مي‌دهد: چون‌ عمر به‌ خلافت‌ رسيد ، اوّلين‌ چيزي‌ را كه‌ در نظر گرفت‌ عزل‌ خالد بود و گفت‌: هيچگونه‌ ولايت‌ امري‌ را از جانب‌ من‌ نخواهد داشت‌. و از همين‌ روي‌ براي‌ أبوعبيدۀ جرّاح‌ به‌ شام‌ نوشت‌ كه‌ اگر در اين‌ نسبتي‌ كه‌ به‌ ما رسيده‌ كه‌ خالد ده‌هزار درهم‌ به‌ اشعث‌ بن‌ قيس‌ داده‌ است‌ او تكذيب‌ بر عمل‌ خود نمايد و اگر تكذيب‌ ننمايد او از مأموريّت‌ خود معزول‌ است‌ ، عمامه‌اش‌ را از سرش‌ بردار و تمام‌ اموال‌ او را تنصيف‌ نموده‌ نصفش‌ را بگير . أبوعبيده‌ اموال‌ او را تنصيف‌ كرد و نصفش‌ را مصادره‌ نمود تا به‌ جائي‌ كه‌ يك‌ لنگه‌ كفش‌ او را گرفت‌ و يك‌ لنگه‌ را براي‌ او باقي‌ گذارد . و خالد ميگفت‌ : سمعًا و طاعةً لاميرالمؤمنين‌ .

[37] «بحار الانوار» طبع‌ كمپاني‌ ، ج‌ 8 ، ص‌ 264 تا ص‌ 268 در تحت‌ عنوان‌ مطاعنُ أبي‌ بكر و الاحتجاج‌ بها علي‌ المخالفين‌ بايراد الاخبار من‌ كتبهم‌ .

[38] «تاريخ‌ الاُمم‌ و الملوك‌» طبع‌ مطبعۀ استقامت‌ 1375 ، ج‌ 2 ، ص‌ 502 تا ص‌ 504

[39] «ارشاد» طبع‌ سنگي‌ ، ص‌ 173 و 174

[40] «ارشاد» ص‌ 174

[41] «ارشاد» ص‌ 174

[42] يۀ 10 ، از سورۀ 48 : الفتح‌

[43] «مناقب‌» طبع‌ سنگي‌ ، ج‌ 1 ، ص‌ 421 و «بحار الانوار» طبع‌ كمپاني‌ ، ج‌ 8 ، ص‌ 584

[44] «بحار الانوار» ج‌ 9 ، ص‌585 و «مناقب‌» ابن‌ شهر آشوب‌ ، طبع‌ سنگي‌ ، ج‌ 1 ، ص‌ 426 .

[45] «ارشاد» طبع‌ سنگي‌ ، ص‌ 174 و در «مناقب‌» ابن‌ شهرآشوب‌ ، ج‌ 1 ، ص‌ 426 بدين‌ مطلب‌ اشاره‌اي‌ است‌ .

[46] «ارشاد» ص‌ 174 و 175

[47] در «أقرب‌ الموارد» است‌ در مادۀ وذن‌ : تَوَذَّنَهُ تَوَذُّنًا : صرفه‌ و وَ حوَّله‌ . و در اينصورت‌ معناي‌ موذون‌ اليد ، دست‌ پيچيده‌ و دست‌ برگشته‌ ميشود .

[48] در «شرح‌ نهج‌ البلاغة‌» ابن‌ أبي‌ الحديد ، طبع‌ دارإحيائ الكتب‌ العربيّة‌ و تحقيق‌ محمّد ابوالفضل‌ إبراهيم‌ ج‌ 2 ، ص‌ 297 گويد : در «مسند» احمد بن‌ حنبل‌ از مسروق‌ روايت‌ است‌ كه‌ او ميگويد : عائشه‌ به‌ من‌ گفت‌ : تو پسر من‌ هستي‌ و از محبوبترين‌ پسران‌ در نزد من‌ مي‌باشي‌ ، آيا تو از واقعه‌ و جريان‌ امر مخدج‌ چيزي‌ را ميداني‌؟ گفتم‌ : آري‌ ، او را علي‌ بن‌ أبي‌طالب‌ كشت‌ بر كنار نهري‌ كه‌ به‌ قسمت‌ بالاي‌ آن‌ تامرّا ميگويند و به‌ قسمت‌ پائين‌ آن‌ نهروان‌ ، بين‌ لخاقين‌ و طرفائ . عائشه‌ گفت‌ : بر اين‌ مدّعاي‌ خودت‌ شاهد بياور . من‌ جمعي‌ از مردان‌ را كه‌ شاهد قضيّه‌ بودند براي‌ او گواه‌ بردم‌ . عائشه‌ به‌ من‌ گفت‌ : من‌ به‌ حقّ صاحب‌ اين‌ قبر از تو ميپرسم‌ كه‌ تو از رسول‌ خدا صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌ دربارۀ آنها چه‌ شنيده‌اي‌؟ مسروق‌ ميگويد : آري‌ من‌ شنيدم‌ كه‌ رسول‌ خدا ميگفت‌ : إنَّهُم‌ شرّ الْخَلقِ والخلِيفَةِ ، يَقْتُلهم‌ خير الْخَلقِ وَالخَلِيفَةِ وَ أقْرَبَهُم‌ عِنْدَاللَهَ وَسيلةً . «حقًّا آنها بدترين‌ مخلوقات‌ و خلائق‌ خداوند هستند ، و ميكشد آنها را بهترين‌ مخلوقات‌ و خلائق‌ خداوند و آن‌ كه‌ از همۀ افراد بشر وسيلۀ او به‌ خدا نزديكتر است‌» .

[49] (خَدَجَتْ خِداجًا و أَخْدَجَت‌) الدَّابَّه‌ : ألقت‌ ولدها ناقص‌ الخلق‌ أو قبل‌ تمام‌ الايّام‌ ، فهي‌ خادج‌ و مُخدِج‌ و ولدها خَديج‌ و خُدُوج‌ و مُخْدَج‌ . أخْدَج‌ الشي‌ء : نقص‌ .

[50] «ارشاد» ص‌ 175 و «بحار الانوار» طبع‌ كمپاني‌ ج‌ 9 ، ص‌ 577 و طبع‌ حروفي‌ حيدري‌ ج‌ 41 ، ص‌ 283 ، و مسعودي‌ در «مروّج‌ الذهب‌» ، طبع‌ مصر ، مطبعۀ السعادة‌ ، ج‌ 2 ، ص‌ 417

[51] «بحار الانوار» طبع‌ كمپاني‌ ج‌ 9 ، ص‌ 592

[52] در فارسي‌ ، سبيل‌ به‌ موي‌ روئيده‌ شده‌ بر روي‌ شارب‌ انسان‌ گويند و اصل‌ آن‌ سَبَلَة‌ عربي‌ است‌ و جمعش‌ سبلات‌ است.

[53] «بحار الانوار» طبع‌ كمپاني‌ ج‌ 9 ، ص‌ 592

[54] در «نهاية‌» ابن‌ أثير جزري‌ ، ج‌ 4 ، ص‌ 195 در باب‌ الكاف‌ و اللاّم‌ ، در كلمۀ كَلَبَ آورده‌ است‌ كه‌ : در حديث‌ ذوالثَّدُيَّة‌ اينطور وارد است‌ كه‌ : يَبْدو في‌ رأس‌ ثَدْيِه‌ شُعيْراتُ كأنـَّها كُلْبَةُ كَلْبْ . «در سر پستان‌ او موهاي‌ كوچكي‌ روئيده‌ شده‌ است‌ كه‌ گويا مثل‌ ناخن‌هاي‌ سگ‌ است‌» . يعني‌ مَخالِيه‌ «ناخن‌ها» اينطور هَروي‌ معني‌ كرده‌ است‌ . وليكن‌ زمخشري‌ اينطور روايت‌ نموده‌ است‌ كه‌ : كَأنـّها كُلْبَةُ كَلْبٍ أو سِنَّوْر . و مراد موهائي‌ است‌ كه‌ در اطراف‌ بيني‌ سگ‌ و يا گربه‌ ميرويد ، و به‌ موئي‌ كه‌ با آن‌ كفشدوز چرم‌ را سوراخ‌ ميكند ، كُلْبَة‌ ميگويند .

[55] ـ «بحار الانوار» طبع‌ كمپاني‌ ، ج‌ 9 ، ص‌ 592

[56] ـ «بحار الانوار» طبع‌ كمپاني‌ ، ج‌ 9 ، ص‌ 592

[57] ـ «بحار الانوار» طبع‌ كمپاني‌ ، ج‌ 9 ، ص‌ 592

[58] عبارت‌ بين‌ الهلالين‌ را در تعليقۀ «بحار الانوار» طبع‌ حروفي‌ ، ج‌ 41 ، ص‌ 341 ، از مصدر اين‌ روايت‌ ذكر كرده‌ است‌ .

[59] «بحار الانوار» طبع‌ كمپاني‌ ، ج‌ 9 ، ص‌ 592 ، و اين‌ شش‌ روايت‌ اخير را كه‌ مجلسي‌ از ابن‌ أبي‌ الحديد نقل‌ كرده‌ است‌ ، همگي‌ در «شرح‌ نهج‌ البلاغة‌» او ، طبع‌ دارإحياء الكتب‌ العربيّة‌ با تحقيق‌ محمّد أبوالفضل‌ ابراهيم‌ ، ج‌ 2 ، ص‌ 275 تا ص‌ 277 آورده‌ شده‌ است‌ . و در روايت‌ اخير در «شرح‌ نهج‌» بعد از آنكه‌ ميگويد : رنگ‌ چهرۀ علي‌ دگرگون‌ شده‌ بود ، ميگويد : علي‌ ميگفت‌ : لَا كَذِب‌ وَ لَا كُذِبْتُ . و در اين‌ زمان‌ ناگهان‌ صداي‌ آبي‌ را در جائي‌ كه‌ چرخ‌ چاه‌ نصب‌ ميكنند و با ناعوره‌ آب‌ مي‌كشند شنيدم‌ . حضرت‌ به‌ من‌ گفت‌ : اينجا را تفتيش‌ كن‌ . چون‌ جستجو كردم‌ ، ديدم‌ كشته‌اي‌ در آب‌ افتاده‌ است‌ و در حال‌ پاي‌ ذوالثّديّه‌ در دست‌ من‌ بود ـ تا آخر روايت‌ .

[60] «ارشاد» ص‌ 175 و 176 و «بحار الانوار» طبع‌ كمپاني‌ ، ج‌ 9 ، ص‌ 577 و 578 از «ارشاد مفيد» . و عين‌ اين‌ متن‌ را سيّد شرف‌ الدّين‌ عاملي‌ در كتاب‌ «النصّ و الاجتهاد» طبع‌ دوّم‌ ص‌ 113 و 114 از طبراني‌ در «اوسط‌» با عنوان‌ جندب‌ بن‌ زهير بن‌ حارث‌ أزدي‌ آورده‌ است‌ .

[61] «شرح‌ نهج‌ البلاغة‌» ابن‌ أبي‌ الحديد ، طبع‌ دارإحيائ الكتب‌ العربيّة‌ ، با تحقيق‌ محمّد أبوالفضل‌ ابراهيم‌ ، ج‌ 5 ، ص‌ 3 و 4 ، و مجلسي‌ در «بحار الانوار» طبع‌ كمپاني‌ ، ج‌ 9 ، ص‌ 594 از «نهج‌ البلاغة‌» و «شرح‌ ابن‌ أبي‌ الحديد» نقل‌ كرده‌ است‌ .

[62] در «قاموس‌» وارد است‌ كه‌ : مَوْزن‌ بر وزن‌ مَقْعَد نام‌ موضعي‌ است‌ . و در «معجم‌ البلدان‌» گويد : قاعده‌ آنستكه‌ كه‌ با كسرۀ زاء باشد ولي‌ بر خلاف‌ قاعده‌ مفتوح‌ آمده‌ است‌ و آن‌ بلدي‌ است‌ در جزيره‌ كه‌ در آنجا طائفۀ مُضَر زندگي‌ دارد .

[63] «مناقب‌» طبع‌ سنگي‌ ، ج‌ 1 ، ص‌ 422

[64] تا اينجا را از خطبۀ شريف‌ سيّد ابن‌ طاوس‌ در «ملاحم‌ و فتن‌» ص‌ 16 از أبوهارون‌ كوفي‌ ، از عمروبن‌ قيس‌ هلالي‌ ، از منهال‌ ، از ابن‌ عمرو ، از زرّين‌ حبيش‌ روايت‌ كرده‌ است‌ كه‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ چنين‌ گفت‌ .

[65] «نهج‌ البلاغة‌» خطبۀ 91 طبع‌ مصر ، مطبعۀ عيسي‌ البابي‌ الحلبي‌ و تعليقۀ شيخ‌ محمّد عبده‌ ، ج‌ 1 ، ص‌ 182 نا ص‌ 184 و در نسخۀ ابن‌ أبي‌ الحديد به‌ عوض‌ لفظ‌ لِيَجْرُأ عليها ، لِيَجْتَرِيَ عليها آمده‌ است‌ . و اين‌ اولين‌ خطبه‌اي‌ است‌ كه‌ ابراهيم‌ بن‌ محمّد ثقفي‌ در كتاب‌ «غارات‌» خود ، از ص‌ 1 تا ص‌ 13 با عبارات‌ بيشتري‌ نقل‌ ميكند . ابراهيم‌ اين‌ خطبه‌ را با دو سند خود از زرّين‌ حُبَيش‌ روايت‌ ميكند . و مجلسي‌ در «بحار الانوار» طبع‌ كمپاني‌ ، ج‌ 8 ، ص‌ 605 و 606 در باب‌ قتال‌ الخوارج‌ و احتجاجاته‌ ، از «غارات‌» روايت‌ ميكند .

[66] مراد حضرت‌ از اينكه‌ ميفرمايد : «ما اهل‌ بيت‌ فقط‌ از اين‌ فتنه‌ نجات‌ مي‌يابيم‌» آن‌ است‌ كه‌ روحاً آلوده‌ نمي‌شويم‌ و دين‌ ما سالم‌ مي‌ماند كما آنكه‌ جملۀ و لَسنا فيها بدُعاةٍ جملۀ تفسيريه‌ است‌ ، و گرنه‌ بلا و مصائب‌ مادّي‌ و بدني‌ از قتل‌ و صَلْب‌ و اسارت‌ و شكنجه‌ و حسب‌ و ربودن‌ اموال‌ و تضييع‌ حقوق‌ براي‌ اهل‌ بيت‌ به‌ قدري‌ بوده‌ است‌ كه‌ صفحات‌ تاريخ‌ را پركرده‌ است‌ . مگر شهادت‌ حضرت‌ سيّد الشّهداء و اولاد او و هتك‌ حريم‌ او و غارت‌ اموال‌ او و شهادت‌ حضرت‌ امام‌ حسن‌ مجتبي‌ و حضرت‌ زيدبن‌ علي‌ بن‌ الحسين‌ و يحيي‌ بن‌ زيد و غيرهم‌ از خصوص‌ بني‌ اميّه‌ نبوده‌ است‌ .

[67] ابن‌ أبي‌ الحديد در «شرح‌ نهج‌ البلاغة‌» طبع‌ مصر دارالاحياء ، ج‌ 2 ، ص‌ 286 از ابن‌ هلال‌ ثقفي‌ در كتاب‌ «الغارات‌» از زكريّا بن‌ يحيي‌ عطّار ، از فضيل‌ ، از محمّد بن‌ علي‌ روايت‌ كرده‌ است‌ كه‌ او گفت‌ : چون‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ گفتند : سَلونِي‌ قَبلَ أن‌ تف‌قِدُوني‌ ، فَوالله‌ لا تَسألوني‌ عَن‌ فئة‌ تضلّ مائة‌ و تهدي‌ مائة‌ الاّ أنبأتكم‌ بناعقها و سائقها ، مردي‌ برخاست‌ و گفت‌ : به‌ من‌ خبر بده‌ كه‌ در سر من‌ و ريش‌ من‌ چند تار موست‌؟ علي‌ عليه‌ السّلام‌ گفت‌ : سوگند به‌ خدا كه‌ خليل‌ من‌ رسول‌ خدا به‌ من‌ خبر داده‌ است‌ كه‌ بر هر تار موي‌ سرت‌ فرشته‌اي‌ است‌ كه‌ بر تو لعنت‌ ميفرستد و بر هر تار موي‌ ريشت‌ شيطاني‌ است‌ كه‌ تو را اغوا ميكند ، و اينكه‌ تحقيقاً در خانۀ تو كودكي‌ است‌ كه‌ پسر رسول‌ خدا صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ را ميكشد ـ و پسر او قاتل‌ حسين‌ عليه‌ السّلام‌ در آن‌ وقت‌ طفلي‌ بود كه‌ بر روي‌ دست‌ و شكم‌ راه‌ ميرفت‌ . و او سنان‌ بن‌ انس‌ نخعي‌ است‌ . و همين‌ روايت‌ را با اين‌ سند شيخ‌ مفيد در «ارشاد» طبع‌ سنگي‌ ، ص‌ 182 و ص‌ 183 ذكر كرده‌ است‌ . جز آنكه‌ اين‌ عبارت‌ را اضافه‌ دارد كه‌ «اگر برهان‌ سؤال‌ تو مشكل‌ نبود من‌ به‌ تو از موهاي‌ سرت‌ و ريشت‌ خبر ميدادم‌ و ليكن‌ علامت‌ صدق‌ گفتار من‌ آنست‌ كه‌ تو در خانه‌ طفلي‌ داري‌ كه‌ پسر رسول‌ خدا را ميكُشد» . و در اين‌ روايت‌ نام‌ قاتل‌ نيز برده‌ نشده‌ است‌ .

بازگشت به فهرست

دنباله متن