باري اين دوازده حديث نمونهاي بود از روايات و احاديثي كه از امامان شيعه دربارۀ توحيد ذات اقدس حق تعالي وارد شده است و أميرالمؤمنين عليه السّلام باز كنندۀ اين باب و حلاّل اين مسأله بر روي امّت بوده است، و با اين منطق بليغ و رسا توحيدي را كه حق سبحانه و تعالي بر خاتم پيمبرانش اعطا فرموده است، براي
ص375
مردم بيان كرده است.
اجمال و فشردۀ اين حقيقت آن است كه: ذات اقدس حضرت خداوند عزّ شأنه، تامّ و تمام است و فوق تمام است و ما لايتناهي است بما لايتناهي. يعني أزلاً و أبداً و سرمداً و وجوداً و سِعَةً و عموماً و اطلاقاً و اسماً و صفةً و فعلاً غير متناهي است، به هيچ وجه من الوجوه در تحت عنوان حدّ و قيد و اندازه در نميآيد. لازمۀ اين گونه وجود، وجوب و وحدت است. وحدت عظيمترين صفت از صفات اوست، و از سنخ وحدتهاي عددي و نوعي و جنسي و ماشابهها كه ممكنات بدان متّصف ميشوند نيست، بلكه وحدت حقّۀ حقيقيّه است كه از آن تعبير به وحدت بالصِّرافه ميشود. يعني وحدتي كه با وجود آن فرض امكان تعدّد براي آن محال است و هر چه در قبال آن فرض شود، به خود آن بازگشت ميكند. و لازمۀ چنين وحدتي تشخّص وجود است و اصالت ثبوتي است كه عين وجود و تحقّق است.
فلهذا وجود اقدس او چنان سِعَه و اطلاق و عدم تناهي به حدود را دارد كه در همه جا حاضر، و در هر وقت ناظر، و با همۀ موجودات معيّت دارد. و بِأسْمَائِكَ الَّتي مَلَاتْ أرْكَانَ كُلِّ شَيءٍ.[409] «سوگند ميدهيم تو را به اسماء خودت كه پايههاي هر چيز را پر كرده است. وَ بِنُورِ وَجْهِكَ الَّذِي أَضَاءَ لَهُ كُلُّ شَيء[410]
«و سوگند ميدهيم تو را به نور وجهت كه هر چيزي بواسطۀ آن نور درخشان گرديده است».
نميتوان چيزي در جائي و در وقتي فرض كرد كه حاقّ وجود و لُبِّ ثبوت او در آنجا نباشد و گرنه از آن منعزل ميشود و وجودش بدان محدود ميگرفت. ذات او با وحدت و بساطت خود با هر چيزي موجود است. وَ هُوَ مَعَكُم أَيَنَمَا كُنتُم[411] «او با شماست هر جا بوده باشيد». و هر چيزي قائم به اوست و در نزد او حاضر است.
خداوند از چيزي غائب نيست و چيزي از او غائب نيست و چيزي از او مفقود نيست، و هيچ مكاني به قدر يك چشم بر هم نهادن از او خالي نيست. او در
ص376
همه جا و بر هر چيزي احاطه دارد. وَ هُوَ عَلَي كُلِّ شَيءٍ شَهِيدٌ[412]. «و او حاضر و شاهد است بر هر چيز». أَلَّا إنَّهُ بِكُلِّ شَيءٍ مُحِيطٌ[413] «او به هر چيز احاطۀ وجودي و ذاتي دارد».
وجود موجودات أوّلاً و بالذّات قائم به اوست، و ثانياً و بالعرض براي خودشان است. مُهر امكان بر ناصيۀ آنها زده شده، معلول و مخلوق و ضعيف و فقير و عاجزند. وجود بحت و بسيط و مطلق خداست كه قيام و قوام همۀ موجودات است و اصل اصيل تمام اشياء ميباشد. هُوَ الاوَّلُ وَ الاخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالبَاطِنُ وَ هُوَ بِكُلِّ شَيءٍ عَلِيمٌ.[414] «اوست اوّل و آخر، و ظاهر و باطن (پيدا و پنهان) و او به هر چيز داناست».
اوصافي كه آن ذات بدانها متّصف ميباشد همچون حيات وع لم و قدرت، و مفاهيمي هستند كه عقل بدانها ميرسد و برهان آنها را براي ذات او اثبات ميكند. اين مفاهيم بما هِيَ مفاهيمُ، محدود و از هم متمايز و در ذات او راه ندارند و گرنه لازم ميآيد كه در ذات، تركيب و كثرت باشد و صفات متضاّده و متعدّده در آن مجتمع گردد.
شأن مفهوم، كليّت و كثرت است و اگر بدانها هزار قيد هم ضميمه كنيم، باز هم از كثرت و از مفهوم خارج نميشود. مثلاً اگر بگوئيم: علمش بزرگ و بينهاي است، باز مفهوم است. و اگر بگوئيم علمش مانند علم موجودات نيست، باز مفهوم است و مَثارِ كثرت است. تكثير قيود، آن را شخص خارجي نميكند و از كثرت و مفهوم جدا نميسازد. مصداق و منطبقٌ عليه اين مفاهيم در خراج كه وجود اسماء و صفات هستند. با عنوانشان نيز محدود و از هم متمايزند و در ذات خداوندي جاي ندارند و راه بدان ذروۀ عالي ندارند تا وقتي كه عنوان صفات و كثرت را حائزند. بلي وقتي كه صفت علم و حيات و قدرت و ماشابهما
ص377
كثرت خود را از دست دادند و خالص و صافي از حدود گرديدند، يعني حقيقت علم بدون مفهوم و حدّ آن شدند، در اين صورت آنها يك حقيقت واحده هستند كه نفس ذات است كه عين علم است و عين حيات است و عين قدرت است. بنابراين ذات در درون خود صفت ندارد، آنچه دارد عين اوست.
سرّ اين مطلب آن است كه: شأن مفهوم، تناهي و محدوديّت است. هر مفهومي از مفهوم ديگر منعزل است. مفهوم علم گر چه لايتناهي باشد، غير مفهوم قدرت است و مفهوم هر يك از آنها غير مفهوم حيات است. و عليهذا اين اسماء و صفات[415] محدود بوده و غير ذات حقّ ميباشند. گر چه همۀ آنها لايتناهي باشند ولي چون صِبغۀ غيريّت دارند، در مادون ذات و درجۀ پائينتر از آن واقعند.
آنچه در ذات است، همان حاقّ علم كه مافوق از حدّ مفهومي آن است و حاقّ قدرت و حيات كه مافوق از حدّ مفهومي آنهاست، ميباشد. در ذات حيّ عليم قدير، بساطتِ محض است و وحدتِ محض است. اين مفاهيم در آنجا مندك و مضمحل و فاني شده و حدود خود را بواسطۀ عظمت و سيطره و قدرت و بساطتِ محض و وحدت صافي و بدون شائبۀ آن، از دست دادهاند. در آنجا حيات عين ذات است و علم و قدرت عين ذات است و علم، عين قدرت است و قدرت، عين حيات است و هر كدام از صفات عين يكديگرند.
و بر اساس اين سِعۀ ذات و اين بساطت و عموميّت و اطلاق وجود او، مكاني و زماني را نميتوان تصور نمود كه ذات حضرت احديّت بوجوده و وحدته و نوره و حياته و علمه و قدرته در آنجا نباشد. زيرا راهي براي تجزيه و تكثير وجود اقدسش نيست، تغاير و تمايزي بين ظاهر و باطنش نيست. ظاهر او در باطنش و باطن او در
ص378
ظاهرش ميباشد. اختلاف ظاهر و باطن بواسطۀ حدّي است كه آنها را از هم جدا ميكند. و چون اين حد را كه در خداوند اعتباري است نه حقيقي، برداريم يكي ميشود.
به همين جهت است كه او در همۀ اشياء موجود است بِوجوده، وليكن عنون وُلوج و دخول، به معناي حلول و اتّحاد نيست. دوئيّت در اينجا معني ندارد، اينجا توحيد است و بس، فقط به معناي سِعۀ وجودي و تحقّق توحيد است و او در اشياء نيست به جهت محدوديّت إنيّت و ماهيّت آنها. و اين است مراد از كلام دُرربار اميرالمومنين عليه السّٓمم كه جدائي و بينونت او از اشياء، بينونت صفت است نه بينونت عُزلت.
باري اينگونه تفسير و تعبير از كيفيّت توحيد، اختصاص به قرآن كريم و خاتم الانبياء و المرسلين صلّي الله عليه وآله أجمعين دارد، در هيچيك از ساير كتب آسماني و از هيچ پيغمبري قبل از پيغمبري اسلام نقل نشده است. و اين عظيمترين امري است كه دلالت بر اشرفيّت قرآن و افضليّت آن حضرت نسبت به ساير كتب و انبياء دارد.
گوستاولوبون فرانسه در كتاب «تمدّن اسلام و عرب» ميگويد: «توحيدي را كه پيغمبر اسلام، مُحَمَّد آورده است، از توحيد عيسي مسيح عاليتر و برتر است».
أميرالمؤمنين عليه السّلام حاقّ و حقيقت توحيد را از پيامبر اكرم گرفته است و با قدم ثبات و سير عوالم نامتناهي، آن را در صُقع وجود خودجاي داده است و به اعلي ذروه از اوج مقام انسان كامل رسيده است، و در اين خطبهها تعابير و تفاسيري را كه از ذات اقدس احديّت و صفات وي فرموده است، همگي وجدانيّات و مشاهدات دروني و سرّي اوست و مدركات حضوري و مكاشفات حقّۀ حقيقيّه و علوم سرمديّۀ اوست كه چون شمس تابان از آن پرده بر ميگيرد و محبوب و معشوق و مولاي خود را به جهانيان معرفي ميكند.
ص379
حضرت استادنا الاكرم علاّمۀ طباطبائي ـ رضوان الله تعالي عليه ـ در «تفسير الميزان» به طور مشروح و مفصّل بعضي از اين خطبهها را روشن و تفسير فرمودهاند[416] و پس از آن در بحث تاريخي آوردهاند كه: گفتار به اينكه عالم وجود صانعي دارد و سپس گفتار به اينكه آن صانع واحد است، از قديميترين مسائلي است كه در ميان متفكّران نوع بشري بوده است و فطرت و قواي مرموزۀ ارتكازي بشر، ايشان را به چنين عقيدهاي فرا ميخوانده است. حتّي مذهب بت پرستان كه بناي آن بر شرك است، اگر در حقيقتش دقّت شود معلوم ميشود كه اصل آن بر اساس توحيد صانع بوده است. و كمك كاراني نيز براي خود قرار ميدادهاند، مَا نَعْبُدُهُم إِلَّا لِيُقَرِّبُونَ إلَي اللَهِ زُلْفَي[417] «ما اين خدايان واسطه را عبادت نمينمائيم مگر براي آنكه ما را به خدا نزديك كنند» اگر چه اين اصل از مجراي خود منحرف شد و بازگشتش به استقلال و اصالت خدايان درآمد و اصالت خدا بر كنار رفت.
و سرشت اوّليۀ انسان كه وي را دعوت به توحيد ميكند، اگر چه او را دعوت به خداي يگانه و واحدي ميكند كه در عظمت و كبريائيّت چه در ناحيۀ ذات، و چه در ناحيۀ صفت، غير محدود است الاّ اينكه الفت انسان و انس او در ظرف زندگي به وحدتهاي عددي از يك طرف، و ابتلاء مِلِّيُون و خداپرستان به بتپرستها و دوگانه شناسها كه مجبور بودند شرك و تثليث و دوگانه پرستي را بردارند، از طرف ديگر كه بالملازمه نفي شرك عددي، اثبات وحدت عددي براي خداوند مينمود، وحدت عدديّۀ خداي را در اذهان تسجيل نمود و حكم فطرت غريزهاي مغفولٌ عنه بماند.
و به همين جهت است كه آنچه از كلمات بزرگان از فلاسفۀ الهيّين از مصر قديم و يونان و اسكندريّه و غيرهم نقل شده است و همچنين افرادي كه بعد از آنها آمدهاند، وحدت عددي ذات حقّ است، حتّي آنكه شيخ الرّئيس ابوعلي سينا در
ص380
كتاب «شفا» تصريح به وحدت عددي ذات حق ميكند. و بعد از او فلاسفۀ اسلام كه آمدند تا حدود سنۀ يكهزار از هجرت نبويّه، همگي قائل به وحدت عددي حقّ شدند و باحثين از متكلّمين نيز آنچه در احتجاجات خود آوردهاند زياده بر وحدت عددي نيست در عين آنكه همۀ آنها ادلّۀ و براهين خود را از قرآن كريم آوردهاند امّا از اين قرآن غير از وحدت عددي نفهميدهاند.
اين محصّل آن چيزي است كه اهل بحث در اينجا گفتهاند. و امّا آنچه قرآن كريم دربارۀ معناي توحيد ميگويد اوّلين گامي است كه در تعليم معرفت اين حقيقت برداشته شده است، ليكن اهل تفسير و به طرو كلّي تمام كساني كه با قرآن كريم سر و كار داشتهاند، چه از صحابۀ رسول خدا و چه از تابعين و چه از كساني كه بعد از آنها آمدهاند، همگي اين بحث شريف را دنبال ننموده و مهمل گذاردهاند.
اين كتابهاي جوامع احاديث، و اين كتابهاي تفسير است كه همگي در مرأي و منظر ماست و در تمام آنها اثري از اين حقيقت به چشم نميخورد، نه با بياني كه شرح آيات قرآن را دهد و نه با طيّ طريق برهان و استدلال. و نديديم ما كسي را كه بتواند از اين حقيقت، پرده بردارد مگر آنچه در كلام امام عليّ بن أبيطالب ـ علين افضل السّلام ـ بخصوص ديده شده است. آري كلام علي اين دَرِ بسته را گشود و پرده را برداشت و با بهترين و روشنترين راهي و واضحترين طريقي از براهين، حجاب را از رخ آن برداشت.
و عجيب آن است كه: بعد از علي، اين كلام در ميان اهل فلسفه و تفسير و حديث ديده نشده، تا پس از هزار سال از هجرت در كلام فلاسفه آمد[418] و آنها خود گفتند: كه ما اين حقيقت را از علي گرفتهايم.
ص381
و اين سرّ آن بود كه ما نمونههايي از آن كلمات علي را ذكر كرديم، چون اين گونه سلوك احتجاجي برهاني، در كلام غير او نيامده است كه همۀ آنها مَبني بر صرافت وجود و احديّت ذات اقدس خداست ـ جلّت عظمته.
و سپس علاّمه رضوان الله عليه در پاورقي آوردهاند كه: در اينجاست كه مرد ناقد خبير و متدبّر و متفكّر عميق از آنچه از بعض از علماء اهل بحث و گفتگو[419] صادر شده است كه اين خطبههاي حضرت أميرالمؤمنين كه در «نهج البلاغه» آمده است، انشاء حضرت نيست و از ساختگيهاي سيّد رضي است، سرانگشت تعجّب به دندان بايد بگزد.
و اي كاش من ميفهميدم كه چگونه ساختگي بودن ميتواند در اين موقف علمي دقيقي كه افهام علماء حتّي پس از آنكه عليّ بن أبيطالب درش را باز كرد و
ص382
پردهاش را برگرفت، قدرت و قو وقوف بر آن را نيافت، راه پيدا كند؟ و قرون متماديه بعد از افكار مترقّي در طول هزار سال در راه سير تكاملي فكري نتواند به آن برسد و غير از عليّ بن أبيطالب، نه صحابه و نه تابعين نتوانستند اين بار را حمل كنند و بر اين حقيقت واقف گردند و طاقت ادراك آن را داشته باشند.
آري كلام اينگونه افرادي كه «نهج البلاغه» را به اتّهام ساختگي بودن ميخواهند از صحنه خارج كنند، با بلندتري آهنگ فرياد ميزند كه آنان چنين پنداشتهاند كه حقايق قرآنيّه و اصول عاليۀ علميّه، جز مفاهيم عامّه كه در دست همه است چيز دگري نيست و فقط تفاضل به الفاظ فصيح و بيان بليغ است.[420]
ما اين نمونه را در اينجا ذكر كرديم تا معلوم شود كه آنچه در خطب و روايات آمده است، مطالب مبتذل عامّي نيست بلكه بسياري از آنها نياز به فهم قوي و برهان قويم دارد و بر همين اساس استاد ما حضرت علاّمۀ طباطبائي ـ قدّس الله نفسه الزّكيه ـ تقويت فكر و تصحيح قياس و بطور كلّي تعلّم منطق و فلسفه را لازم ميشمد و قبل از رجوع به اين خزائن علميّه و دفائن ملكوتيّۀ اهل بيت عليهم السٓلام فلسفه را مشكل گشا و راهنماي وحيد اين باب ميدانست.
باري تا اينجا ما بحث را در توحيد ذات اقدس احديّت سبحانه و تعالي، طبق اين خطبههاي گهربار پايان ميدهيم، و به بحث اجمالي در پيرامون آنها اكتفا نموديم و اين شاءالله تعالي بحث تفصيلي و استدلالي در پيرامون وحدت حقّۀ حقيقيّۀ الهيّه و استفادۀ مفّصل و مشروح از اين خطب مباركه در كتاب «الله شناسي» از دورۀ علوم و معارف اسلام خواهد آمد بِحَولِ اللهِ وَ قُوَّتِهِ وَ لَا حَولَ وَ لَا قُوَّةَ إلَّا بِاللهِ العَلِيِّ العَظِيم.
ص383
و اينك باز ميگرديم به گفتار آن حضرت: سَلُونِي قَبْلَ أن تَفْقِدُونِي و گفتار دگرش: لَو ثُنِيَتْ لِيَا لوِسَادَةُ الخ. دربارۀ گفتار اوّل علاّلاۀ بحراني در «غاية المرام» از طريق عامّه هفت روايت از «مسند» احمد حنبل، و خوارزمي، و حمّوئي و ابن ابي الحديد وغ يرهم، و از طريق خاصّه نيز هفت روايت، از صدوق در «أمالي» و غره، و تفسير محمّد بن عبّاس بن مروان، و «أمالي» شيخ طوسي، و محمّد بن حسن صفّار در «بصائر الدرّجات»، شيخ مفيد در «امالي» روايت ميكند.[421] و دربارۀ گفتار دوّم حضرت نيز در «غاية المرام» از طريق عامّه چهار روايت، از خوارزمي و ابن مغازلي و حمّوتي، و از طريق خاصّه نوزده روايت از كليني در «كافي» و مفيد در «اختصاص» و صفّار در «بصائر الدّرجاتش و شيخ طوسي در «امالي» روايت ميكند.[422]
عبدالله بن كوّا يكي از خوارج بود كه در نهروان كشته شد. در وقتي كه جزء اصحاب حضرت شمرده ميشد از حضرت سؤالهاي بيمورد مينمود تا او را آزار دهد و به تكلّف و زحمت در آورد، تا شايد لغزشي از او صدور يابد و آن را مستمسك نموده و بر عليه او شايعه پراكني نمايد.
شيخ طبرسي از أصبغ بن نُباته روايت كرده است كه او گفت: من حضور أميرالمؤمنين عليه السّلام نشسته بودم كه ابن كوّا آمد و گفت: اي أميرالمؤمنين معناي آيۀ وَ لَيْسَ البِرُّ بِأَن تَأْتُوا الْبُيُوتَ مِن ظُهُورِنَا وَ لَكِنَّ الْبِرَّ مَنِاتَّقَيَ وَأُتُوا البُيُوتَ مِن أَبْوَابِهَا[423] چيست؟ (حضرت جواب مكفي دادند) و پس از آن پرسيد: معناي وَ عَلَي الَاعْرَافِ رِجَالٌ يَعْرُفُونَ كُلاًّ بِسِيمَـٰهُمْ[424] چيست؟ (حضرت نيز پاسخ كافي دادند).[425]
ص384
و در روايت ديگر از أصبغ بن نُباته وارد است كه ابن كوّا از آن حضرت پرسيد: آن كه در شب و روز هر دو بيناست كيست؟ و آن كه در هر دو كور است كيست؟ و آن كه در شب كور است و در روز بيناست كيست؟ و آن كه در شب بينا و در روز كور است كيست؟
حضرت گفتند: وَيْلَكَ، سَلْ عَمَّا يَعْنِيكَ وَ لَا تَسْألَ عَمَّا لَايَعنِيكَ «واي بر تو مپرس از آنچه براي تو مهمّ است و به دردت ميخورد و نپرس از آنچه كه براي تو مهمّ نيست و به كار تو نميآيد» (آنگاه حضرت جواب كافي به او دادند) و در آخر آن ميگويند: وَيْلَكَ يَابنَ كَوَّا، فَنَحْنُ بَنُو أَبِي طالِبٍ، بِنَا فَتَحَ اللهُ الإسلَامَ وَ بِنَا يَخْتِمُهُ «واي بر تو اي پسر كوّا، ما پسران أبوطالب، كساني ميباشيم كه خداوند اسلام را به وسيلۀ ما گشود و به وسيلۀ ما ختم كرد.
أصبغ ميگويد: چون أميرالمؤمنين عليه السّلام از منبر فرود آمد، من به دنبال او رفتم و گفتم: اي أميرالمؤمنين، تو دل مرا با آنچه بيان كردي و مبرهن ساختي، قوي نمودي، أميرالمؤمنين عليه السّلام به من گفت:
يَا أصبَغ، مَن شَكَّ فِي وَلَايَتِي فَقَدْ شَكَّ فِي إيمَانِه، وَ مَن أقَرَّ بِوَلَايَتِي فَقَدْ أقَرَّ بِوَلَايهِ اللهِ عَزَّ وَجَلَّ. وَلَايَتِي مَتَصِلَةٌ بِوِلَايَةِ اللهِ كَهَاتَيْن ـ وَ جَمَعَ بَيْنَ إصبَعَيهِ ـ يَا أصبَغُ، مَن أَقرَّ بِوَلَايَتِي فَقَدْ فَازَ، وَ مَن أنكَرَ وَلَايَتِي فَقَد خَابَ وَ خَسِرَ وَ هَوَي فِي النَّارِ، وَ مَن دَخَلَ فِي النَّارِ لَبِثَ فِيهَا أحْقَاباً.[426]
«اي اصبغ، كسي كه در ولايت من شك كند، در ايمان خود شك كرده است. و كسي كه به ولايت من اقرار كند، به ولايت خداي عزّوجلّ اقرار كرده است. ولايت من متّصل به ولايت خدا، مثل اين دو تا ـ در اين حال بين دو انگشت خود را جمع كرد ـ اي أصبغ، كسي كه به ولايت من اقرار آورد، رستگار و پيروز شده است. و كسي كه ولايت مرا انكار كند، تهيدتس و زيانكار است و در آتش فرو
ص385
ميافتد، و كسي كه در آتش فرو افتد، چند حُقب[427] در آنجا اقامت ميكند.
و همچين طبرسي از اصبغ روايت كرده است كه أميرالمؤمنين عليه السّلام بر فراز منبر مسجد كوفه ما را به خطابۀ خود مخاطب نموده، حمد و ثناي خداوند را بجاي آورده و سپس گفت: أيُّهَا النَّاسُ، سَلُونِي فَإنَّ بَينَ جَوَانِحِي عِلماً جَماً «اي مردم، از من بپرسيد، زيرا كه درميان دو پهلوي من، علم انباشتهاي موجود است».
ابن كوّا برخاست و گفت: يا أميرالمؤمنين، الذَّارِياتِ ذَرْوًا[428] چيست؟ حضرت گفتند: بادها. گفت الحَامِلَاتِ وِقْرًا چيست؟ حضرت گفتند: ابرها. گفت: الجَارِيات يُسراً چيست؟ حضرت گفتند: كشتي ها. گفت: المُقَسِّمَاتِ أمْرًا چيست؟ حضرت گفتند: فرشتگان. گفت اي أميرالمؤمنين، من چنين يافتهام كه در كتاب خدا تناقض گوئي هست.
حضرت گفتند: ثَكِلَتكَ اُمُّكَ يَابنَ كَوّا، كِتَابُ اللهِ يُصَدِّقُ بَعْضُهُ بَعضاً وَ لَا يَنقُضُ بَعضُهُ بَعضاً، فَسَلْ عَمَّا بََدَلَكَ «مادرت در سوگ تو بنشيند اي پسر كوّا، كتاب خدا بعض از آن بعض ديگرش را تصديق ميكند نه آنكه نقض كند. اينك هر چه ميخواهي بپرس».
گفت: اي أميرالمؤمنين، يكجا ميشنويم كه ميگويد: رَبُّ المَشَارِقِ وَالمَغَارِبُ[429] «خداوند پرورگار مشرقها و مغربهاست». و در آيۀ ديگري ميگويد: رَبُّ المَشرِقَيْنِ وَ رَبُّ الْمَغْربين[430] «خداوند پروردگار دو مشرق و مغرب است». و در آيۀ دگر ميگويد: رَبُّ المَشْرِقِ وَالْمَغْرِبِ[431] «خداوند پروردگار مشرق و مغرب است».
أميرالمؤمنين عليه السّلام گفتند: اي پسر كوّا، مادرت به عزايت بنشيند، اين مشرق
ص386
است و اين مغرب است. و امّا اينكه ميگويد: پروردگار دو مشرق و دو مغرب، به جهت آن است كه مشرق زمستان جداست و مشرق تابستان جداست. مگر نميفهمي اين مسأله را از قرب و بعد خورشيد !و امّا اينكه ميگويد: پروردگار مشرقها و مغربها به جهت آن است كه براي خورشيد سيصد و شصت برج است كه هر روز از برجي خاصّ طلوع ميكند و در برجي ديگر غروب ميكند، و به اين برج بر نميگردد مگر در همين روز در سال ديگر.
گفت: اي أميرالمؤمنين از زير قدمهايت تا عرش پروردگارت چقدر فاصله دارد !حضرت گفتند: مادرت به سوگت بنشيند اي پسر كوّا، از روي تعلّم و به جهت فهميدن و دانستن سؤال كن و از براي عيبجويي و پيدا كردن لغزش نپرس. از محلّ قدم من تا عرش پروردگارم، فاصله اين قدر است كه مؤمني از روي اخلاص بگويد: لَا إِلَهَ إلَّا الله. آنگاه گفتند: كسي كه لا اله الاّ الله را از روي اخلاص بگويد گناهانش محو ميگردد همان طور كه درنوشته، حرف سياه محو ميشود. اگر براي بار دوّم بگويد: لَا إلَهَ إِلَّا الله مُخْلِصًا ، درهاي آسمانها و صفوف ملائكه شكافته ميشود تا به جائي كه ملائكه بعضي به بعض ديگر ميگويند: اخْشَعُوا لِعَظَمِةِ الله «براي عظمت خداوند خاشع گرديد». و چون براي بار سوّم از روي اخلاص گفت لَا إلَهَ إلاّ الله ، اين اين ندا به مادون عرش خدا منتهي ميشود و خداوند جليل به اين كلمۀ اخلاص خطاب مينمايد كه: اينجا سكونت گزين، سوگند به عزّت خودم و جلال خودم، من گويندۀ تو را با آنچه در او بود مورد غفران و آمرزش خودم قرار دادم. پس از آن، حضرت اين آيه را تلاوت نمودند: إِلَيْهِ يَصْعَدُ الكَلِمُ الطَّيِّبُ وَالْعَمَلُ الصَّالِحُ يَرْفَعَهُ[432] «كلمۀ پاك و پاكيزه به سوي خداوند بالا ميرود و عمل صالح آن را بالا ميبرد». يعني چون عملش صالح باشد، قولش و كلامش به سوي خدا بالا ميروند.
گفت: اي أميرالمؤمنين، به من خبر بده كه قَوْسُ قُزَح چيست؟ حضرت
ص387
گفتند: ثَكِلَتكَ اُمُّكَ. نگو قَوْسُ قُزَح، چرا كه قُزح اسم شيطان است. بگو: قَوْسُ اللهِ «قوس خدا» إِذَا بَدَتْ يَبْدُو الخَصبُ وَالرِّيف «چون پديدار شود، زيادي نعمت و زراعت و گشايش در طعام خواهد شد».
(اينجا ابن كوّا، با بيان مفصّل خود سؤال از كهكشان ميكند و از محوي كه در ماه است، و از اصحاب رسول خدا از أبوذر غفاريّ، و از سلمان فارسي، و از حذيفۀ يماني، و از عمّار ياسر، و از خود آن حضرت و جواب كافي و وافي ميشنود).
سپس ابن كوّا گفت: اي أميرالمؤمنين، به من خبر بده از گفتار خداوند عزّوجلّ: قُلْ هَل نُنَبِّئُكُمْ بِالاخْسَرِينَ أَعْمَالاً الَّذِينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِي الْحَيَوةِ الدُّنيَا وَ هُم يَحْسَبُونَ أَنَّهُم يُحْسِنُونَ صُنعًا.[433] «بگو اي پيغمبر آيا ما شما را آگاه بنمائيم از آنان كه كردارشان از همه زيانبرتر است؟ آنان كساني هستند كه كوشش خود را در زندگاني پست بهيميّت و عيش دنياي فاني گم كردهاند و ضايع نمودهاند و چنين ميپندارند كه كار خوبي انجام ميدهند.»
حضرت گفتند: مراد كافران از اهل كتابند: يهود و نصاري ايشان در اصل دينشان بر حقّ بودهاند ليكن در دين خود بدعت نهادند و چنين ميپندارند كه كار خوبي كردهاند.
در اين حال حضرت از منبر به زير آمدند و دست خود را بر شانۀ ابن كوّا زدند و گفتند: اي پس كوّا اهل نهروان از يهود و نصاري و اين كافران، دور نيستند. گفت: اي أميرالمؤمنين، من غير از تو دنبال كسي نميروم و از غير تو چيزي نميپرسم. أصبَغ بن نُباته ميگويد: ما ابن كوّا را در روز جنگ نهروان ديديم. به او گفته شد: مادرت به عزايت بنشيند، تو ديروز از أميرالمؤمنين عليه السّلام از سؤالهاي خود ميپرسيدي و امروز آمدهاي و با او جنگ ميكني؟ در همين حال ديديم كه مردي بر او حمله كرد و با نيزۀ خود بر او كوفت و او را كشت.[434]و[435]
ص388
شيخ طبرسي از حضرت صادق عليه السّلام از پدرانشان عليهم السّلام روايت كردهاند كه أميرالمؤمنين عليه السّلام روزي در رُحْبَه نشسته بودند و مردم دور آن حضرت مجتمع بودند، مردي برخاست و گفت: اي أميرالمؤمنين، تو در مقام و منزلتي هستي كه خداوند تو را در آن متمكّن گردانده است و پدرت در آتش معذّب است؟
أميرالمؤمنين عليه السّلام به او گفتند: ساكت شو، خدا دهانت را بشكند، سوگند به آن كه محمّد را به حق به پيامبري برانگيخت، اگر پدرم در روز قيامت بر تمام گهنكاراني كه در روي زمين بودهاند شفاعت نمايد، خداوند شفاعتش را دربارۀ
ص389
ايشان ميپذيرد. آيا پدرم در آتش معذّب است و فرزندش قسمت كنندۀ بهشت و دوزخ است؟ سوگند به آن كه محمّد را به حقّ به پيامبري برانگيخت، نور پدرم در روز قيامت خاموش ميكند همۀ نورها را و غلبه و سيطره پيدا ميكند بر نور همۀ خلايق مگر پنج نور: نور محمّد صلّي الله عليه وآله وسلّم و نور من و نور حسن و نور حسين و نور نه نفر از فرزندان حسين. زيرا نور پدرم از نور ماست كه خداوند تعالي آن را دو هزار سال قبل از آنكه آدم عليه السّٓلام را بيافريند، خلق كرده است.[436]
اب�� عبدالبر در «استيعاب» آورده است كه عبدالرحمن بن اُذينهُ غَنَوي، از پدرش: اُذَينة بن مَسلَمَه روايت كرده است كه او گفت: من به نزد عمر بن خطّاب رفتم و گفتم: از كجا عمره را بجاي بياورم؟ گفت: برو نزد علي و از سؤال كن... آنگاه حديث را ذكر ميكند آنگاه حديث را ذكر ميكند و در آن اين عبارت است كه عمر به او گفت: مَا أجِدُ لَكَ إلاّ ما قَالَ عَلِيٌّ[437] «من غير از گفتار علي براي تو چيزي را نمييابم».
و ايضاً در «استيعاب» با سند متّصل خود از سعيد بن مُسَيِّب آورده است كه او گفت: مَا قَالَ أحَدٌ مِنَ النَّاسِ يَقُولُ: سَلُونِي غَيرُ عَلِيِّ بن أبي طَالِبٍ رَضِيَ الله تَعَالَي عَنهُ[438] «هيچ فردي از افراد مردم، زبان خود را به سَلوني غير از عليّ بن أبيطالب نگشود».
و ابن عساكر در «تاريخ دمشق» دو روايت با سند متصل خود از ابن شِبرَمَه آورده است كه او گفت: مَا كَانَ أَحَدٌ عَلَي المِنْبَرِ يَقُولُ: سَلُونِي عَن مَا بَينَ اللَّوْحَينِ إِلَّا عَلِيُّ بنُ أبِي طَالِبٍ[439] «هيچ كس بر فراز منبر نگفت: از من بپرسيد آنچه را كه در ميان دو لوح است (قرآن مجيد) مگر عليّ بن أبيطالب».
و نيز يك روايت از سعيد بن مسيّب بر اين مضمون
ص390
[440] و يك روايت از عُمَير بن عبدالله كه او گفت: خَطَبَنا عَلِيُّ (بنُ أبي طالبٍ) عَلَي مِنبَر الكُوفَةِ فَقَالَ: أيُّهَا النَّاسُ سَلُونِي قَبْلَ أن تَفْقِدُونِي، فَبَيْنَ الجَنبَيْنَ مِنّي عِلْمٌ جَمُّ.[441]
و نيز يك روايت با سند متّصل خود از خالدبن عرعره آورده است كه او گفت: من در رُحْبه وارد شدم و ديدم كه جماعتي نشستهاند و ايشان قريب سينفر و با چهل نفر بودند، من هم در ميانشان نشستم. در اين حال ديدم كه علي بر آنها وارد شد و همۀ آنها غير از من را شناخت و من براي او غير آشنا بودم. علي گفت: ألَا رِجُلُ يَسألُنِي فَيَنفِعَ وَ يَنْفَعَ نَفْسهُ؟[442] «آيا مردي نيست كه از من چيزي بپرسد تا از آن بهرهمند شود و نفسش را بهرهور سازد»؟
و محبّ الدين طبري از أبوطفيل روايت كرده است كه گفت: من در حضور علي بودم كه ميگفت: سَلُونِي، فَوَاللهُ لا تَسألُونِي عَن شَيءٍ إلاّ أخْبَرتُكُم. وَ سَلُونِي عَن كِتَابَ اللهِ. فَوَاللهِ مَا مِن آيةٍ إلاّ وَ أنَا أعْلَمُ أبِلَيْلٍ نَزلَت أم بِنَهارٍ أم فِي سَهْلٍ أم في جَبلٍ.[443] (أخرجه أبو عمر).
«بپرسيد از من، قسم به خدا از من نميپرسيد از چيزي مگر جواب آن را به شما ميگويم. و از كتاب خدا از من بپرسيد، قسم به خداوند كه هيچ آيهاي نيست مگر آنكه من ميدانم كه در شب فرود آمده است، يا در روز، يا در بيابان و زمين هموار فرود آمده است يا در كوه».
و ابن حَجَر عَسْقَلاني از وهب بن عبدالله، از أبوطفيل بدين عبارت روايت كرده است كه: كَانَ عَليُّ يَقُولُ: سَلُونِي، سَلُونِي، سَلُونِي عَن كِتابِ اللهِ تَعالي فَوَاللهِ مَا مِن آيةٍ إلاّ وَ أَنَا أعْلَمُ أنزَلَت بِليْلٍ أو نَهَارٍ.[444]
«علي عادتش اين بود كه ميگفت: بپرسيد از من، بپرسيد از من بپرسيد از من
ص391
دربارۀ كتاب خداوند تعالي. قسم به خدا كه آيهاي نيست الاّ اينكه من ميدانم كه آيا در شب نازل شده است و يا در روز».
از عبدالعزيز جَلودي در كتاب «خُطب» ذكر شده است كه أميرالمؤمنين عليه السّلام به خطبه برخاست و گفت: سَلُونِي فَإنّي لا أسألُ عَن شَيءٍ دُونَ العَرْشِ إلاّ أجَبْتُ فِيهِ لَا يَقُولُهَا بَعْدِي إلاّ جاهِلٌ مُدَّعٍ أوْ كَذَّابٌ مُفْترٍ. «بپرسيد از من، زيرا از من از هر چه زير عرش خداوند است پرسيده شود، جواب آن را ميگويم. و اين سخن را پس از من كسي نميگويد مگر آن كه يا جاهل است و مدّعي و يا دروغگو و مفتري».
مردي از كنار مجلس برخاست و بر گردن او كتابي بود گويا كه قرآن بود، مردي بود گندمگون، كم گوشت، و لاغر، قد بلند و موي مُجعّد. گويا از أعراب يهودي بود، با صداي بلند به علي عليه السّلام گفت: أيُّهَا المُدَّعِي مَا لَا يَعْلَمُ، وَالمُقَلِّدُ مَا لَا يَفْهَمُ، أنَا السّائِلُ فَأجِبْ «اي كسي كه ادّعا ميكني چيزي را كه نميداني و پيروي ميكني چيزي را كه نميفهمي، من پرسنده هستم جواب بده».
اصحاب أميرالمؤمنين عليه السّلام و شيعيان او را از هر جانب به او حملهور شدند و قصد أيذاء او را كردند كه علي عليه السّلام آنها را منع كرد و از وي دور ساخت و گفت: دَعُوهُ وَ لَا تَعجَلُوهُ فَإنَّ الطيشَ لَا يَقُومُ بِهِ حُجَجُ اللهِ وَ لَا بِهِ تَظْهَرُ بَراهينُ اللهِ «او را رها كنيد و به حال خود واگذاريد، زيرا با سبك مغزي و جهشِ بدون تأمّل و تعقّل نميتوان حجّتهاي خداوندي را استوار ساخت و براهين حضرت سبحان را آشكارا نمود».
سپس حضرت به آن مرد متوجه شدند و گفتند: سَلْ بِكُلِّ لِسَانِكَ وَ مَا فِي جَواِنِحِكَ فَإنّي أُجِبيكَ «با تمام زبانت و آنچه در قفسۀ سينه داري بپرس كه من جوابگوي تو هستم».
آن مرد از مسائلي از آنحضرت پرسيد و جوابش را أميرالمؤمنين عليه السّلام بيان كرد. در اين حال سر خود را تكان داد و گفت: أَشْهَدُ أنَّ لَا إلَهَ إلاّ اللهُ، وَ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللهِ.[445]
ص392
أميرالمؤمنين عليه السّلام خطبهاي در «نهج البلاغه» دارند كه در پايان آن ميگويند: إنَّ أَمَرْنَا صَعبٌ مُسْتصْعَبٌ. لَا يَحْمِلُهُ إلاّ عَبْدٌ مُؤمِنٌ امْتَحَنَ اللهُ قَلْبَهُ للإيمانِ، وَ لَا يَعِْي حَدِيثَنَا إلاّ صُدُورٌ أمينَةٌ وَ أحْلامٌ رَزينَةٌ. أيُّهَا النّاس، سَلُوني قَبلَ أن تَفْقِدُونِي، فَلانَا بِطُرقِ السَّمَاءِ أعْلَمُ مِنّي بِطُرُقِ الارْضِ، قَبْلَ أن تَشْغَرَ بِِجْلِهَا فِتنَةٌ تَطَأ في خِطامِها، وَ تَذْهَبُ بِأحْلَامِ قَوْمِهَا.[446]
«بدرستي كه امر ما مشكل است و دسترسي به آن نيز با اشكال و صعوبت ميباشد، بر نميدارد و حمل نمينمايد آن را مگر بندۀ مؤمني كه خداوند دل او را به ايمان آزمايش كرده باشد. و گفتار و سخن ما را حفظ نميكنند مگر سينههاي امين و عقلهاي استوار و متين. اي مردم بپرسيد از من پيش از آنكه مرا نيابيد و من از جهان رخت بر بندم، زيرا كه من به راههاي آسمان (عالم ملكوت و انوار و مجردات و طرق صلاح و طيّ راه لقاي خداوندي، داناترم از عالم ملك و مادّه و طبع و كيفيّت جمعآوري مال و غيره). بپرسيداز من قبل از آنكه فتنه پاي خود را بلند كند و از هر سو فساد رويآور شود و فتنه متمكّن گردد (به طوري كه دفع آن را نتوان نمود) آن فتنهاي كه مهار خودش را در زير لگام خود بكوبد و بر آن گام نهد، و عقلها و خردهاي قوم خود را بربايد و سلب كند».
ابن أبي الحديد در شرح خود دربارۀ گفتار حضرت: إنَّ أمْرَنا صَعْبٌ مُسْتَصْعبٌ لايحْتَمِلُهُ إلاّ عَبْدٌ امْتَحَنَ اللهُ تَعالَي قَلْبَهُ للإيمانِ گويد: اين از عبارتهاي قرآن كريم است. خداوند ميگويد: أُولَئِكَ الَّذِينَ امْتَحَنَ اللُهُ قُلوبَهُم للتَّقْوَي[447]. «اين مؤمنين كساني هستند كه خداوند دلهاي آنها را بر تقوا آزمايش نموده است».
و پس از مختصر شرحي ميگويد: اين عبارت را أميرالمؤمنين عليه السلام مكرّراً گفتهاند و من بر بعضي از كتب وقوف يافتم بر خطبهاي از آنحضرت كه از جملۀ آن، اين بود:
ص393
إنَّ قُرَيْشاً طَلَبَتِ السَّعَادَةَ فَشَقِيَتْ، وَ طَلَبَتِ النَّجَاةَ فَهَلَكَتْ، وَ طَلَبَتِ الهُدي فَضَلَّتْ. أَلَمْ يَسْمَعُوا ـ وَيْحَهُمْ ـ قَوْلَهُ تَعَالي: «وَ الَّذِينَ وَاتَّبَعْتُمْ ذُرّيَّتَهُمْ أَلْحَقْنَا بِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ»[448] فَأيْنَ المَعْدِلُ وَالمَنزَعُ عَنْ ذُرَّيَّةِ الرَّسُولِ، الَّذِينَ شَيَّدَاللهُ بُنْيَانَهُم فَوْقَ بُنيَانِهِمْ، وَ أعْلَي رُؤسَهُمْ فَوقَ رُؤوسِهِمْ، وَاخْتَارَهُمْ عَلَيْهِمْ؟
ألَا إنَّ الُّذرِّيَةَ أفْنَانٌ أنَا شَجَرَتُهَا، وَ دَوْحَةٌ أَنا سَاقُهَا، وَ إنّي مِن أحْمَدَ بِمَنْزِلَةِ الضَّوءِ مِنَ الضَّوءِ. كُنَّا ظِلَالاً تَحْتَ العَرْشِ قَبْلَ خَلْقِ البَشَرِ، وَ قَبْلِ خَلْقِ طينَةِ الَّتي كَانَ مِنْهَا البَشَرُ أشْبَاحاً عالِيَةً، لا أجْسَاماً نامِيَةً.
إنَّ أمْرَنَا صَعْبٌ مُسْتَصْعَبٌ لَا يَعْرِفُ كُنههُ إلاّ ثَلاثَةٌ: مَلَكٌ مُقَرَّبٌ أو نَبِيٌ مُرْسَلٌ أوْ عَبْدٌ امْتَحَنَ اللهُ قَلْبَهُ للإيمَانِ. فَإذَا انْكَشَفَ لَكُمْ سِرٌ، أوْ وَضَحَ لَكُمْ أمْرٌ فَاقْبَلُوهُ وَ إلاّ فَاسْكُنُوا تَسْلَمُوا، وَ رُدُّوا عِلْمَنَا إلَي اللهِ فَإنَّكُم فِي أوْسَعِ مِمّا بَيْنَ السَّمَاء وَالارْضِ.
«حقّاً قريش در طلب سعادت بود ليكن به شقاوت رسيد، و در طلب نجات بود ليكن به هلاكت رسيد، و در طلب هدايت بود ليكن به ضلالت رسيد. اي واي بر ايشان، ايا گفتار خداوند تعالي را نشنيدند كه ميگويد: و كساني كه ايمان آوردهاند و ذريّۀ آنها ايشان را در ايمان پيروي كردهاند و به متابعت آنها مؤمن شدهاند، ما ذرّيۀ آنها را به آنان ملحق ميسازيم و از اعمالشان هيچ كم و كسر نميكنيم (يعني با وجود آنكه اعمال آنها بجاي خود باقي است، ذرّيّهشان را به آنها ملحق ميكنيم و همدرجه و همطراز ايشان قرار ميدهيم).
پس كجا يافت ميشود طريق عدول و انصراف، و راه بيرون آوردن و خود را به خارج افكندن از ذرّيۀ رسول خدا؟ آن كساني كه خداوند بنيانشان را بر بالاي بنيان دگران اختيار نمود و بلند مرتبه و استوار برافروخت. و سرهاي آنها را بر بالاي سرهاي ديگران بلند و مرتفع كرد، و آنها را بر ديگران انتخاب فرمود و سِمَت ولايت و صاحب اختياري بخشود.
ص394
آگاه باشيد كه ذرّيۀ رسول خدا شاخههاي راست و مستقيمي هستند كه من درخت آنها هستم، و درخت عظيم و تنومندي هستند كه من ساقۀ آن ميباشم چرا كه نسبت من با احمد به منزله و نسبت شعاع و نوري است كه درخشش دارد در برابر شعاع و نور درخشان دگري، كه هر كدام از هم بهره ميگيرند و ديگري را تأييد و تقويت مينمايند. ما پيش از آنكه بشر آفريده شود، در تحت عرش خداوند، سايههايي بوديم به صورت شَبَحها و مثالهاي نوري عالي و رفيع المنزله، و قبل از آنكه گل و طينت بشر به وجود آيد، نه بصورت اجسام رشد و نمو كننده و بدنهاي طبعي و طبيعي.
حقاً امر ما صَعْب و مشكل است و دسترسي بدان نيز مشكل است. كُنه و حقيقت امر ما را نميفهمند مگر سه دسته: فرشتۀ مقرّب درگاه خداوندي يا پيغمبر مرسلي از جانب وي و يا بندهاي كه خداوند دل او را به ايمان امتحان نموده باشد. بنابراين، چون براي شما سرّي از اسرار ما منكشف گرديد و يا امري از امور روشن شد، آن را بپذيريد و قبول كنيد، و گرنه ساكت باشيد تا جان به سلامت در ببريد و علم ما را به خدا بازگشت دهيد، در اين صورت شما در فضاي واسعي كه از ميان زمين تا آسمان وسيعتر است خواهيد بود».
و دربارۀ گفتار آنحضرت: سَلُونِي قَبْلَ أن تَفْقِدُونِي گفته است: تمام مردم اجامع و اتّفاق نمودهاند كه: يك نفر از صحابه نگفته است و احدي از علماء لب نگشوده است به سَلُوني غير از عَلِيِّ بُن أبيطالب عليه السّلام.
ابن عبدالبر محدّث اين مطلب را در كتاب «استيعاب» ذكر كرده است. و گويد: مراد از گفتار حضرت كه : فَلانَا أعْلَمُ بِطُرُقِ السَّمَاءِ مِنّي بِطُرُقِ الارْضِ «دانش من به راههاي آسمان بيش از دانش من به راههاي زمين است» علم اختصاص اوست به امور آينده، بخصوص در ملاحم و فتنههاي و تغييرات امور. و شاهد بر اين معني اخبار متواتري است كه اخبار آن حضرت را به امور غيبيّۀ متكرّره، نه يكبار و نه صد بار ثابت مينمايد به طوري كه براي انسان هيچ مجال شكّ و ترديدي نميماند
ص395
كه اين اخبار، اخبار از روي علم است و بر طريق تصادف و اتّفاق نيست. و ما بسياري از آنها را در اين كتاب ذكر كردهايم.
و بعضي اين گفتار را بر وجهي ديگر تأويل نمودهاند و گفتهاند: اراده كرده است كه: من به احكام شرعيّه و فتاواي فقهيّه داناترم از امور دنيويّه، و از آنها تعبير به طريق آسمان نموده است چون آنها احكام الهي ميباشند و تعبير از امور دنيويّه به طرق زمين كرده است چون اينها از امور زميني ميباشند. و احتمال اوّل اظهر است، زيرا فحواي كلام و اوّل آن دلالت دارند بر آنكه مراد همان معني است.
ابن أبي الحديد در اينجا حكايت لطيف و ظريفي را از بعضي از وعّاظ بغداد در زمان النّاصر لِدِين الله: أبي العبّاس أحمد بن المُستَضيء بالله نقل ميكند كه او بر فراز منبر ادعاهايي داشت و يكي از شيعيان بغداد به نام أحمد بن عبدالزيز كزّي كه عارف به علم بود، او را مفتضح و رسوا ساخت. و مطلب را با ذكر اين قضيّه ختم ميكند.[449]
و نيز ابن أبي الحديد در ضمن بيان طعن أوّل از مطاعني كه به عمر وارد كردهاند و قاضي عبدالجبّار در كتاب «مُغني» آنها را رد كرده است و سيّد مرتضي علم الهدي در كتاب «شافي» ردهاي قاضي را رد كرده و مطاعن را اثبات نموده است، از قاضي عبدالجبّار نقل ميكند كه او حديث سَلُونِي قَبْلَ أن تَفْقِدُونِي و حديث إنَّ هُهُنا عِلْمًا جَمًّا و حديث لَو ثُنِيَت لِيَ الوِسَادَةُ لَحَكَمْتُ بَيْنَ أهْلِ التَّورَاةِ بِتَوْرَاتِهِمْ وَ بَيْنَ أهْلِ الإنْجِيلِ بِإنْجِيلِهِمْ وَ بَينَ أهْلِ الزَّبُورِ بِزَبُورِهِمْ وَ بَيْنَ أهْلِ القُرآنِ بِقُرآنِهِم، و حديث كُنتُ إذا سَألْتُ أجِبْتُ، وَ إذَا سَكَتُّ ابْتَدِيتُ را قبول دارد و ذكر كرده است و از مسلّمات تاريخ و حديث ميداند.[450]
باري بسياري از افراد بعد از أميرالمؤمنين عليه السّلام خواستهاند همانند آن حضرت لب به سَلُونِي قَبْلَ أن تَفِقُدونِي، وَ سَلُوا عَمَّا شِئتُم و نظاير اين عبارات بگشايند، و همگي
ص396
مُفْحَم و محكوم شدهاند.
پاورقي
[409] ـ از فقرات دعاي كميل .
[410] از فقرات دعاي كميل .
[411] ـ قسمتي از آيۀ 4 از سورۀ 57: حدید
[412] ـ آيۀ 47 ، از سورۀ 34 : سبأ .
[413] ـ قسمت آخر آيۀ 54 از سورۀ 41 : فصلت .
[414] ـ آيۀ 3 ، از سورۀ 57 : حديد .
[415] ـ فرقي بين اسم و صفت نيست مگر به اتّكاء و اعتماد به تلبّس به قيّوم آن ، اگر صفتي خودبخود ملاحظه شد بدون اين لحاظ آن را صفت گويند چون حيات ، علم ، قدرت. و اگر با اين لحاظ ملاحظه شود آن را اسم نامند چون حي ، عالم ، قادر .
[416] ـ «الميزان في تفسير القرآن» ج 6 ، ص 96 تا ص 108 .
[417] ـ آيۀ 3 ، از سورۀ زمر : 39 .
[418] ـ مراد از فلاسفۀ اسلام بعد از هزار سال از هجرت ، ملاّصدراي شيرازي صدرالمتألّهين و امام المتحققين است ، او در كتابهاي خود قائل به وحدت بالصرافه بودن ذات حق شد و اين معني را به ابلغ وجه به ثبوت رسانيد و كلام شيخ الرئيس ابن سينا را در توحيد عددي بودن ذات حق نفي كرد . صدرالمتألّهين در حدود سنۀ 979 هجريّۀ قمريه در شيراز متولّد شده است .
[419] ـ ابن أبي الحديد در «شرح نهج البلاغه» از طبع چهار جلدي ، ج 1 ، ص 96 گويد : روايت كرد براي من شيخ و استاد من : ابوالخير مصدّق بن شبيب واسطي در سنۀ 603 كه من اين خطبه را بر شيخ ابو محمّد بن عبدالله بن احمد معروف به ابن خشّاب خواندم ... (تا آنكه گويد:) من به او گفتم : آيا تو ميپنداري كه اين خطبه ساختگي است؟ گفت : نه ، قسم به خدا من يقين دارم كه از أميرالمؤمنين عليه السّلام صادر شده است همين طور كه تو را كه مصدّق هستي ميشناسم . گفت : بسياري از مردم ميگويند : اين خطبه از كلام سيّد رضي است رحمه الله تعالي ، گفت : كجا براي رضي و غير رضي اين نفس و اين اسلوب است؟ ما بر رسالههاي رضي واقف شدهايم و طريقه و فن او را در كلام نثر ميشناسيم و از او چنين عباراتي نه در شراب و نه در سركه صادر نشده است (و به قول فارسي زبانان : تا سير و سركه هم سخن گفته است و اينچنين عبارتي از او نيامده است). سپس گفت : سوگند به خدا ، من بر اين خطبه وقوف يافتم در كتابهايي كه دويست سال قبل از تولد و خلقت رضي نوشته شده است ، و حقّا من يافتم آن را به خطوطي كه نوشته شده بود ، و من ميشناستم آن خطوط را و آن علمائي را كه صاحبان آن خطوط هستند و از اهل ادب ميباشند قبل از آنكه أبواحمد نقيب پدر رضي آفريده شود . آنگاه ابن أبي الحديد گويد : من بسياري از اين خطبهها را در تصانيف شيخ و استاد ما : أبوالقاسم بلخي امام بغداديين از معتزله يافتم و آن در زمان خلافت مقتدر بود قبل از زمان طويلي كه رضي آفريده شود . و نيز بسياري از آن را در كتاب أبوجعفر ابن قبّه يكي از متكلّمين اماميه يافتم و آن كتاب مشهوري است كه به كتاب «انصاف» معروف است و اين أبوجعفر از شاگردان أبوالقاسم بلخي رحمة الله تعالي بوده است و در آن عصر از دنيا رفت پيش از آنكه رضي رحمه الله تعالي موجود باشد .
[420] ـ «الميزان في تفسير القرآن» ج 6 ، ص 109 و ص 110 .
[421] ـ «غاية المرام» قسمت دوم ، باب سي و پنجم و سي و ششم ، ص 524 تا ص526 .
[422] ـ «غاية المرام» قسمت دوّم ، باب چهل و سوّم و چهارم ، ص 536 تا ص 539 .
[423] ـ آيۀ 189 ، از سورۀ 2 : بقره .
[426] ـ «احتجاج» ج 1 ، ص 339 و ص 340 .
[427] ـ حُقب به معناي هشتاد سال است و به معناي مدّت و دوران طولاني نيز آمده است .
[428] ـ اين آيه و سه آيۀ پس از آن آيۀ 1 تا 4 از سوره 51 : الذاريات است .
[429] ـ آيۀ 40 ، از سورۀ 70 : معارج .
[430] ـ آيۀ 17 ، از سورۀ الرّحمن : 55
[431] ـ آيۀ 28 ، از سورۀ 26 : شعرآء .
[432] ـ آيۀ 10 ، از سورۀ 35 : فاطر .
[433] ـ آيۀ 104 ، از سورۀ 18 : كهف .
[434] ـ «احتجاج» ج 1 ، ص 385 تا ص 388 . و زرندي در «نظم درر السمطين» ص 125 تا ص 127 .
[435] ـ مامقاني در «تنقيح المقال» ج 2 ، ص 204 گويد : شيخ او را از اصحاب أميرالمؤمنين عليه السّلام شمرده است و گفته است : خارجي و ملعون بوده است . و سپس بعد از شرح مختصري گويد : خداوند امثال او را قبيح گرداند مِن شيعي خارجي ملعون . روزي ديد علي عليه السّلام خطبه ميخواند چون خطبهاش پايان يافت ، ابن كوّا او را مخاطب قرار داده گفت : قَاتلك الله من شيطانٍ ما أفهمك ـ أو ما افصحك ـ «خدا بكشد تو را كه شيطان بسيار با فهمي هستي ـ يا شيطان فصيح و بليغي هستي ـ »!روزي ابن كوّا وضو ميگرفت و در ريختنآب وضو زياده روي مينمود ، أميرالمؤمنين عليه السّلام به او گفتند : در آب اسراف كردي . آن ملعون گفت : آنچه تو از خونهاي مسلمين ريختهاي بيشتر است . محدث قمي در «الكني والالقاب» ج 1 ، ص 383 آورده است كه نامش عبدالله بود و روزي در پشت سر أميرالمومنين عليه السّلام كه به جماعت نماز ميخواند با صداي بلند جهراً اين آيه را خواند : وَ لَقَدْ أُوحِيَ إِلَيْكَ وَ إِلَي الَّذِينَ مِن قَبْلِكَ لَئِن أَشْرَكْتَ لَيَحْبِطُنَّ عَمَلَكَ وَ لَتَكُونُنَّ مِنَ الخَاسِرِينَ (آيۀ 65 ، از سورۀ 39 : زمر) «و حقاً به سوي تو و به سوي آنان كه پيش از تو بودهاند وحي شده است كه اگر شرك بياوري عمل تو باطل ميشود و البته البته از زيانكاران خواهي بود» و علي عليه السّلام امام جماعت بود و قرائتش جهريه بود يعني نماز را با صداي بلند ميخواند . أميرالمؤمنين عليه السّلام ساكت شدند تا ابن كوّا ساكت شد و پس از آن شروع كردند به قرائت خود . ابن كوّا دو مرتبه اين آيه را خواند و حضرت ساكت شدند . تا سه مرتبه اين عمل تكرار شد . پس از بار سوم حضرت گفتند : فَاصْبِر إِنَّ وَعْدَ اللَهِ حَقُّ وَ لَا يَسْتَخِفَنَّك الَّذِينَ لَا يُوقِنُونَ (آيۀ 60 ، از سورۀ 30 : روم) «پس اي پيغمبر صبر كن ، زيرا وعدۀ خدا حق است ، و نبايد مردمي كه اهل يقين نيستند تو را سبك و خفيف بشمار آورند» .
[436] ـ «احتجاج» ج 1 ، ص 341 .
[437] ـ «استيعاب» ج 3 ، ص 1103 .
[438] ـ «استيعاب» ج 3 ، ص 1103 . و اين خبر را ابن عساكر در «تاريخ دمشق» ترجمۀ احوال امام أميرالمؤمنين عليه السّلام در ج 3 ، ص 24 از سعيد بن مسيّب روايت نموده است. و در استيعابي كه در هامش «اصابه» ج 3 ، ص 40 طبع شده است ما كان ضبط شده است .
[439] «استيعاب» ج 3 ، ص 1103 . و اين خبر را ابن عساكر در «تاريخ دمشق» ترجمۀ احوال امام أميرالمؤمنين عليه السّلام در ج 3 ، ص 24 از سعيد بن مسيّب روايت نموده است. و در استيعابي كه در هامش «اصابه» ج 3 ، ص 40 طبع شده است ما كان ضبط شده است .
پـ همين مصدر ، ص 24 و ص 25 .
[440] ـ همين مصدر ، ص 24 و ص 25 .
[441] ـ همين مصدر ، ص 24 و ص 25 .
[442] ـ همين مصدر ، ص 24 و ص 25 .
[443] ـ «دخائر العقبي» ص 83 .
[444] ـ «الاصابة» ج 2 ، ص 502 و ص 503 .
[445] ـ «سفينة البحار» ج 1 ، ص 586 ، مادّۀ سأل .
[446] ـ «نهج البلاغه» خطبۀ 187 و از طبع مصر با تعليقۀ عبده ، ج 1 ، ص 364 و ص365 .
[447] ـ بعضي از آيه 3 ، از سورۀ 49 : حجرات .
[448] ـ نيمۀ اوّل آيۀ 21 ، از سورۀ 52 : طور ، و نيمۀ دوّمش اين است : وَ مَا أَلتْنَاهُم مِن عَمَلَهِمْ مِن شَيءٍ كُلُّ امْرِيء بِمَا كَسَبَتْ رَهِينِ .
[449] ـ «شرح نهچ البلاغه» طبع دار الإحياء الكتب العربيّة ، ج 13 ، ص 105 تا ص 109.
[450] ـ «شرح نهج البلاغه» طبع دار احياء الكتب العربيّة ، ج 12 ، ص 197 .