ص346
سوّم خطبۀ اوّل «نهج البلاغه» است:
الحَمدُ للهِ الَّذي لَا يَبلُغُ مِدْحَتُهُ القَابِلُونَ، وَ لَا يُحصِي نَعْمَاءَهُ العَادُّونَ، وَ لَا يُؤدِّي حَقَّهُ المُجْتَهِدُونَ، الَّذِي لَا يُدْرِكُهُ بُعدُ الهِمَمِ، وَ لَا يَنَالُهُ غَوصُ الفِطَنِ، الَّذِي لَيْسَ لِصِفَتِهِ حَدُّ مَحْدُودٌ. وَ لَا نَعتٌ مَوْجُودٌ، وَ لَا وَقْتٌ مَعدُودٌ، وَ لَا اَجلٌ مَمْدُودٌ، فَطَرَ الخَلائِقِ بِقُدْرَتِهِ وَ نَشَرَ الرِياحَ بِرَحْمَتِهِ وَ وَتَّدَ بِالصُّخُورِ مَيْدَانِ أرْضِهِ.
أوَّلُ الدِّينِ مَعْرِفَتِهِ وَ كَمَالُ مَعْرِفَتِهِ التَّصديِقُ بِهِ، وَ كَمالُ التَّصْدِيقِ بِهِ تَوْحِيدُهُ وَ كَمَالُ تَوْحِيدُهُ الإخْلَاصُ لَهُ، وَ كَمَالُ الإخْلَاصِ لَهُ نَفْيٌ لِشَهَادَةِ كُلِّ صِفَةٍ أنَّهَا غَيْرُ المَوْصُوفِ، وَ شَهَادَةِ كُلِّ مَوْصُوفٍ أنَّهُ غَيْرُ الصِفَةِ.
فَمَن وَصَفَ اللهُ سُبْحَانَهُ فَقَدْ قَرَنَهُ، وَ مَنْ فَقَدْ ثَنَاهُ، وَ مَن ثَنَاهُ فَقَدْ جَزَّاهُ، وَ مَنْ جَزَّاهُ فَقَدْ جَهِلَهُ، وَ مَنْ جَهِلَهُ فَقَد أشَارَ الَيهِ فَقَدْ حَدَّهُ. وَ مَن حَدَّهُ فَفقَدْ عَدَّهُ، وَ مَن قَالَ فِيمَ؟ فَقَدْ ضَمَّنَهُ، وَ مَن قَالَ: عَلامَ؟ فَقَدْ أخْلَي مِنْهُ.
كَاينٌ لَا عَن حَدَثٍ، مَوجُودٌ لَا عَن عَدَمٍ، مَعَ كُلِ شَيءٍ لَا بِمُقارَنَةٍ، وَ غَيْرُ كُلِّ شَيءٍ لَا بِمُزَابِلَةٍ، فَاعِلٌ لَا بِمَعْنَي الحَرَكَاتِ وَ الآلَةِ، بَصيرٌ إذ لَا مَنظُورَ إلَيْه مَن خَلْقِهِ، مَتَوجِّدُ إذ لَا سَكَنَ
ص347
يَسْتَأنِسُ بِهِ وَ لَا يَسْتَوْحِشُ لِفَقْدِهِ ـ تا آخر خطبه.[395]
«تمام مراتب حمد و سپاس و ستايش از آن خداوند است، آن خداوند كه به كيفيّت مدح و ثناي او نميرسند جميع گويندگان و سخن سرايان، و نعمتهاي او را به شمارش در نميآورند عموم حسابگران. و پاس حقّ او را ادا نمينمايند همۀ كوشش كنندگان. آن خداوند كه همّتهاي بلند پرواز با ارادههاي تيز و دوربين را توان آن نيست تا او را دريابند. و فهمهاي گران و انديشههاي عميق و غوطهور را قدرت آن نه تا خود را به او برسانند و وي را ادراك كنند. آن خداوند كه براي صفات او حدّ و تشخّصي نيست، و نَعتي موجود نميباشد، و وقت و زمان قابل شمارش نيست، و مدّت دراز و طولاني وجود ندارد كه بدان منتهي گردد. با قدرت كاملۀ خود عالم نيستي را شكافت، و خلايق و موجودات را از آن پديدار كرد و بادهاي زنده كننده و حيات آفرين را به رحمت واسعۀ خود بپراكند، و با سنگهاي سخت و كوههاي صلب، زمين خود را ميخكوب كرد تا از اضطراب و تكان و لرزش باز ايستد.
اوّل دين معرفت و شناخت اوست. و كمال معرفت او، تصديق به او و گرويدن به اوست. و كمال تصديق به او، يگانه كردن و واحد دانستن اوست. و كمال توحيد و يگانه قرار دادن او، اخلاص براي اوست كه قلباً و ذهناً و عملاً فقط بر او نظر كرد، و براي او عمل نمود و وجود و سرّ را براي او پاكيزه كرد. و كمال اخلاص و آخرين درجهاش در آن است كه صفات او را از ذات اقدسش نفي كرد و صفتي غير از ذات و زائد بر ذات براي او قائل نشد، زيرا كه هر صفتي با عنوان و وصف خود شاهدي است گويا بر اينكه غير از موصوف است، و هر موصوفي با عنوان موصوفيّت خود شاهدي است گويا بر اينكه غير از صفت است (و اين غيريّت، موجب تعدّد و تركيب در ذات اقدس او ميشود. تعالي الله عن ذلك علوّا كبيراً».
ص348
پس كسي كه خداوند سبحانه را توصيف كند و او را به صفتي زائد بر ذات كه لازمهاش محدوديّت به حدّ صفتي و مفهومِ مشخّص و محصور آن است بستاند، او را قرين و برابر صفت قرار داده است، و در مقابل صفت نهاده است. و كسي كه او را قرين كند دو تا كرده است. و هر كس او را دو تا بكند او را تجزيه كرده است. و چون لازمۀ تجزيه، تركيب است او را مركّب دانسته و بر اساس لازمۀ تركيب كه احتياج به اجزاي خود باشد او را محتاج و فقير شمرده است و بنابراين نسبت به او جاهل شده است و وحدت وجود و وجوب وي را نفهميده است. و كسي كه به وحدت حضرتش جاهل شود به او اشاره كرده است. چون اشاره از لوازم ممكنات است كه نياز به جهت دارد. و هر كه به او اشاره نمايد او را محدود و متمايز كرده و براي وي حدّ و نهايتي قائل شده است. و هر كه براي او حدّي معيّن كند او را به شمار آورده و واحد عددي دانسته است (وَ هُوَ وَاحِدٌ لَا بِعَدَدٍ زيرا هر واحد عددي محدود و مركّب است و حدّ و تركيب در ذات احديّت مستلزم فقر و احتياج است). و كسي كه بگويد: خدا در كجاست؟ او را در ضمن محلّ و مكاني قرار داده است. و كسي كه بگويد: خدا بر كجاست؟ جائي را و مكاني را از او خالي دانسته است.
خداوند، هستي است نه از روي حدوث و پيدايش و تازه بهم رسيدن، موجود است نه پس از نيستي. او با هر چيزي هست و با وجود و ذات خود با هر موجودي معيّت دارد، ليكن نه به طور مقاومت و پيوستگي و قرين بودن با او به طرز حلول و اتّحاد، بلكه به طور وجود اصيل و واجب استقلالي با وجود تبعي و مجازي و ظلّي. و او غير از هر چيز است و مغاير با هر چيز است نه به جدايي و انفصال. فاعل و انجام دهنده است نه با استلزمام حركت و استخدام آلت (بلكه به نفس اراده و مشيّت قاهره بدون حركت و استعمال آلت، اراده ميكند و به مراد خود ميرسد). بيناست در وقتي كه از مخلوقاشت موجودي خلق نشده بود و نظر شدهاي وجود نداشت (يعني بصيرت او با ابصار حسّي نيست تا نياز به منظورٌ اليه حسّي داشته باشد. او بصير است بالذّات نه به آلت بَصَري) متفرّد و يگانه و تنهاست در وقتي كه
ص349
هيچ موجودي نبود تا با او انس گيرد و آرامش پذيرد و از فقدانش در وحشت افتد و نگران شود» تا آخر خطبه.
چهارم: خطبۀ شصت و سوّم از «نهج البلاغه» است:
الحمْدُ لِلّهِ الَّذي لَم يَسْبِقُ لَهُ حَالٌ حَالاً، فَيَكُونَ أوَّلاً قَبلَ أن يَكُونَ آخِراً. وَ يَكُونَ ظَاهِراً قَبلَ أن يَكُونَ بَاطِناً. كُلُّ مَسَميًّ بِالوَحدَةِ غَيرُهُ قَلِيلٌ. وَ كُلُّ عَزِيزٍ غَيْرُهُ ذَلِيلٌ. وَ كُلُّ قَوِيٍ غَيْرُهُ ضَعِيفٌ وَ كُلُّ مَالِكٍ غَيْرُهُ مَملُوكُ، وَ كُلُّ عَالِمٍ غَيْرُهُ مُتَعَلِّمُ، وَ كُلُّ قَادِرٌ غَيْرُهُ يَقْدِرُ وَ يَعْجِزُ، وَ كُلُّ سَمِيعٍ غَيْرُهُ يَصَمُّ عَن لَطِيفِ الاصَْاتِ وَ يُصِمُّهُ كَبِيرُهَا وَ يَذْهَبُ عَنهُ مَا بَعْدَ مِنهَا، وَ كُلُّ بَصِيرٍ غَيْرُهُ يَعْمَي عَن خَفِيِّ الالوَانِ وَ لَطِيفِ الاجْسَامِ، وَ كُلُّ ظَاهِرٍ غَيْرُهُ بَاطِنٌ، وَ كُلُّ بَاطِنٍ غَيْرُهُ غَيْرُ ظَاهِرٍ.
لَمْ يَخْلُقْ مَا خَلَقَهُ لِتَشْدِيدِ سُلْطَانٍ، وَ لَا تَخَوَّفِ مِن عَوَاقِبٍ زَمَانٍ، وَ لَا استِعَانَةٍ عَلَي يَدٍ مُثَاوِرٍ، وَ لَا شَرِيكٍ مُكَاثِرٍ وَ لَات ضِدٍ مُنَافِرٍ، وَ لَكِن خَلَائِق؛ مَرْبُوبُونَ وَ عِبَادٌ دَاخِرُونَ.
لَمْ يَحْلُلَ فِي الاشَياءِ فَيُقَالَ هُوَ فِيهَا كَائِنٌ، وَ لَمْ يَنَأ عَنْهَا فَيُقَالُ هُوَ مِنْهزا بَايِنٌ، لَم يَؤدُهُ خَلْقُ مَا ابْتَدَأ، وَ لَا تَدِييرُ مَا ذَرَأ، وَ لَا وَقَفَ بِهِ عَمَّا خَلَقَ، وَ لَا وَلَجَتْ عَلَيْهِ شُبهَةٌ فِيمَا قَضَي وَ قَدَّرَ، بَلْ قَضَاءٌ مُتقَنٌ وَ عِلْمٌ مُحْكَمٌ وَ أمرٌ مُبْرَمُ. المَأمُولُ مَعَ النِّقَمِ، وَالمَرْهُوبُ مَعَ النِعَمِ.[396]
«تمام مراتب حمد و ستايش اختصاص به آن كسي دارد كه حالي از حالات او بر حال ديگرش پيشي نگرفته است تا آنكه اوّل بوده باشد پيش از آنكه آخر بوده باشد و ظاهر بوده باشد پيش از آنكه باطن بوده باشد (زيرا تمام اوصاف خداوند، صفات ذات اوست و با وجوب ذات او صفات او هم واجب است. و همانطور كه براي ذات او به علّت وجوب وجود، تغيير و تبديل نيست همين طور براي اوصاف وي هم تغيير و تبديل و زوال و تدريج نيست) هيچ صفتي بر صفت دگرش تقدّم ندارد و از آن نيز تأخّر ندارد (او اوّل است در عين آخر، و آخر است در عين اوّل. اوّليّت و آخريّت و ازليّت و ابديّت او يكي است. و ظهور و بطون او يكي است). هر موجودي كه واحد ناميده شود غير از او قليل است (خداوند با وجود
ص350
وحدتش كثير است، زيرا هر موجودي غير از خدا كه واحد باشد تنها و بدون معين و شريك و يار است. و طبعاً به جهت ضعفش حقير است، و به واسطۀ نداشتن معاضد و معاون از اعتبار ساقط است. امّا وحدت در جانب خداوند، عُلُوّ ذاتِ اقدس اوست از تركيب، و معنايش بساطت و اطلاق و گستردگي وجود او و تفرّد او در عظمت و قدرت و حيات است و فناي همۀ موجودات و اندكاك جميع كائنات در ذات اقدس اوست. و عليهذا وحدت در غير خدا وحدت عددي است و مستلزم تقليل و كم مايگي است، و كمال آن به تكثير و اعتبار زياد است. و در خداوند وحدت، موجب سعۀ وجود و عموميّت و تكثير و پرمايگي است. و بر همين قياس بقيۀ اوصاف او).
و هر عزيزي غير از او ذليل است. و هر قوّيي غير از او ضعيف است. و هر مالكي غير از او مملوك است، و هر عاليم غير از او متعلّم است كه ياد گرفته و علم را آموخته است. و هر قادري غير از او گاهي از اوقات قدرت مييابد و گاهي عاجز ميشود. و هر شنوايي غير از او صداهاي لطيف و آهسته را نميشنود و صداهاي خشن و بلند او را كر ميكند و صدهاي نزديك را در مييابد و صداهاي دور از دست او ميروند. و هر بينائي غير از او از ديدن رنگهاي خفي و پنهان نابيناست و از رؤيت اجسام لطيف و ريز كور است و قدرت بر رؤيت آنها را ندارد (و خداوند است كه در نزد وي تمام اصوات: قوي و ضعيف، و كبير و صغير يكسان است و تمام الوان و اجسام از پنهان و آشكار و خفي و جلي، و لطيف و غليظ يكسان است)
و هر ظاهري غير از خدا باطن است، و هر باطني غير از خدا غير ظاهر است (زيرا هر وجودي وجودش به عنايت و بخشش خداوند است. پس در ذات و ماهيّت خودش مخفي است و باطن است. امّا وجود حق تعالي در عين ظهورش كه همۀ عوالم را گرفته، پنهان است و در عين بطون و پنهانيش ظاهر و آشكار است: يَا بَاطِنَاً فِي ظُهوِرِهِ وَ يَا ظَاهِرًا فِي بُطُونِهِ).
ص351
آنچه را كه خداوند از مخلوقات خود آفريده است، به جهت تقويت قدرت و سلطنت خويش نبوده است. و نه از جهت ترس از عواقب زمان و دگرگوني دوران، و نه براي كمك جوئي و ياري خواهي براي غلبه و سيطرۀ بر نظير و مثل خودش كه در صدد محاربه بر آمده و براي منازعه تاخته است، و نه به جهت غلبه بر شريكي كه مفاخرت جويد، و نه به جهت غلبه بر ضدّي كه با او به حسب و رفعت و بلندي مرتبه و مقام معارضه نمايد. وليكن اين مخلوقات و آفريده شدگانش همه خلائقي هستند در تحت اراده و ادارۀ تربيت و مملوكيّت او، و بندگاني ميباشند ذليل و حقير كه همگي تكويناً سر بر سجدۀ تذلّل نهاده و در برابر عظمت و جلال او كرنش دارند.
در اشيا داخل نشده و حلول نكرده است تا گفته شود او در اشيا است. و از اشياء دور و جدا نشده است تا گفته شود از آنها منفصل است. خلقت و آفرينشي را كه ابتدا فرموده است او را خسته ننموده و به تعب نيفكنده است. و تدبير امور آفريدگان او را سنگين نكرده و از پاي در نياورده است. و عجز و ناتواني از ادارۀ امور خلايق در آستانۀ او فرود نيامده و در خانۀ او ننشته است. و در آنچه به قضاء و حكم كلّي خود حكم فرموده و به مقدّرات اندازه زده، شبهه و شكّي بر او داخل نشده است. بلكه قضاء مُتقَن وع لم محكم و امر مبرم اوست كه ساري و جاري است. آن خداوند با وجود نقمتها و عذابهاي وارده در اثر پاداش، باز هم مورد اميد و رجاي رحمت است. و با وجود نعمتها و گسترش موائد كرم و عطا و امتنان، باز هم مورد خشيت و رهبت است».
پنجم: خطبۀ صد و پنجاهم از «نهج البلاغه»:
الحَمدُ لِلَّه الدَّالِ عَلَي وُجُودِهِ بِخَلْقِهِ، وَ بِمُحْدَثِ خَلْقِهِ عَلَي أزَلِيَّتِهِ، وَ بِأشتباهِهِم عَلَي أنْ لَا شِبهَ لَهُ. لَا تَسْتَلِمُهُ المَشَاعِرُ وَ لَا تَحْجُبُهُ السَّوابِرُ، لافتِراقِ الصَّانِعِ وَالمَصْنُوعِ، وَالحَادِ وَالمَحْدُودِ، وَالرَّبِ وَالمَرْبُوبِ.
الاحدِ لا بِتأوِيلِ عَدَدٍ، وِالخَالِقِ لا بِمَعْنَي حَرَكَةٍ وَ نَصَبٍ وَالسَّمِيعِ لَا بِأدَاةٍ، وَالبَصِيرِ
ص352
لَا بِتَفْرِيقِ آلَةٍ، وَالشَّاهِدِ لَا بِمُمَاسَةٍ، وَالبَائِنِ لَا بِتَراخِيِ مَسَافَةٍ، وَالظَّاهِرِ لَا بِرُؤيَةِ، وَالبَاطِنِ لَا بِلِطَافَةٍ بَانَ مِنَ الاشَياَءِ بِالقَهْرِ لَهَا وَالقُدرَةِ عَلَيْهَا. وَ بَانَتِ الاشْيَاءِ مِنْهُ بِالخُضُوعِ لَهُ وَالرُّجُوعِ إلَيْهِ.
مَن وَصَفَهُ فَقَدْ حَدَّهُ، وَ مَنْ حَدَّهُ فَقَدْ عَدَّهُ، وَ مَن عَدَّهُ فَقَدْ أبْطَلَ أزَلَهُ، وَ مَن قَالَ: كَيْفَ؟ فَقَدِ اسْتَوْصَفَهُ، وَ مَن قَالَ: أيْنَ؟ فَقَدْ حَيَّزَهُ، عَالِمٌ إذْ لَا مَعْلُومٌ، وَ رَبُّ إذ لَا مَرْبُوبٌ، وَ قَادِرٌ إذ لَا مَقْدُورٌ.[397]
«تمام مراتب حمد و سپاس مختص خداوند است كه به واسطۀ آفرينش مخلوقات خود، بر وجود خودش رهنمون گرديد. و به حادث بودن آنها بر ازلّيت و سرمديّت خود دلالت نمود (چون حوادث حتماً بايد به واجب منتهي شودند، و الاّ مستلزم دور و تسلسل ميشود. و وجوب وجود دليل بر ازليّت و سرمديّت است. و بنابراين پيدايش حادثات، دليل بر ازليّت اوست) و به شبيه و همانند بودن آنها با همديگر، بر آنكه خودش شبيه و مثلي ندارد، دلالت فرمود.
مشاعر و حواس او را در نمييابند، و به او نميرسند (زيرا لازمۀ محسوس بودن، در جهت و طرف واقع شدن است و خدا در جهت نيست و محيط بر همه جاست) بنابراين، پردهها و حجاب هاي انيّات موجودات، از عالم ملك و ملكوت نميتوانند ساتر وي گردند. و تمام اين مسائل به جهت آن است كه صانع و علّت با مصنوع و معلول فرق دارد، و تحديد كننده با تحديد شده متفاوت است، و پرورنده با پرورده شده اختلاف دارد.
و نيز حمد و سپاي خداوند را سزاست كه داراي صفت وحدت است آنهم وحدتي كه عددي نيست (يعني در مقابل آن نه تنها در وجود و تحقّق، بلكه در فرض و تصوّر هم عدد دو محال است. و اين وحدت، وحدت بالصّرافه است كه هر چه غير از او فرض شود، به واسطۀ عموم و شمول او به او برميگردد). و نيز داراي صفت خالقيّت است ولي نه با حركت و سختي و تعبي كاري را انجام دهد. و
ص353
نيز داراي صفت شنوائي است نه با آلت شنيدن. و داراي صفت بينائي است نه با پخش نمودن و جدا كردن آلت بينائي كه عبارت از پخش نور و پراكندن امواج بصري از ديدگان باشد. و داراي صفت حضور و شهود است ليكن بيواسطۀ تماس و مجاورت و لصوق. و داراي صفت جدائي و بينونت است ليكن نه بواسطۀ بُعد مسافت و دوري راه. و داراي صفت ظهور و آشكاري است نه با ديدن چشمان ما. و داراي صفت خفاء و پنهاني است نه به واسطۀ ريزي و لطافت. از اشياء جدائي و دوري گزيده است به جهت غلبه و سيطره و قدرت و توانائي بر آنها. و اشياء از او دوري گزيدهاند و جدا شدهاند به واسطۀ خضوع و فروتني كه بر ساحت او دارند و به واسطۀ بازگشتشان به او در آخر كار.
كسي كه او را به صفتي توصيف كند تحقيقاً براي او حدّي و اندازهاي را مقدّر كرده است. و كسي كه براي او حدّي معيّن كند تحقيقاً او را به شمارش در آورده است. و كسي كه او را به شمارش در آورد ازليّت او را ابطال نموده است (زيرا معدودات را حتماً بايد در محدودات جست، و چون وجودِ حدّ با وجوب وجود و ازليّت آن تناقض دارد، لهذا آنكه قائل به معدود بودن حضرتش گردد وجوب وجود او را و به دنبال آن ازليّت و سرمديّت او را ابطال نموده است). و كسي كه بگويد: خدا چگونه است و به چه طور و كيفيّت است؟ براي او صفتي را قائل شده است. و كسي كه بگويد: او در كجاست؟ براي او مكان و محلّي را مقرر كرده است.
خداوند عالم و دانا بود وقتي كه هيچ معلوم و دانسته شدهاي نبود. و ربّ و پرورنده بود وقتي كه هيچ مربوب و پروريدهاي نبود. و قادر و توانا بود وقتي كه هيچ مقدور و در تحت توانائي قرار گرفتهاي نبود. (صفات ذاتي او از علم و قدرت و ربوبيّت، جزء ذات اوست. و بنابراين، اين حقايق در ناحيۀ ذات به حقايقها موجودند، گر چه در مراتب نازله، متعلّق آنها از معلوميّت و مقدوريّت و مربوبيّت موجودات ملاحظه شود).
ششم: خطبۀ صد و شصت و يكم از «نهج البلاغه»
ص354
الحَمدُ لِلَّهِ خَالِقِ العِبَادِ، وَ سَاطِعِ المِهَادِ، وَ مُسِيلِ الوِهَادِ، وَ مُخصِبٍ النِجَادِ، لَيْسَ لاوَّلِيتِهِ ابْتِداءٌ، وَ لا لازلِيَّتِه انقضَاءُ، هُوَ الاوَّلُ لَمْ يَزَل، و البَاقِي بِلَا أجَلٍ، خَرَّت لَهُ الجِبَاهُ، وَ وَحَّدَتهُ الشِفَاهُ، حَدَّ الاشيَاءَ عِندَ خَلْقِهِ لَهَا إبَانَةً لَهُ مِن شَبَهِهَا، لَا تُقَدِّرُهُ الاوْهَامُ بِالْحُدُودِ وَالحَرَكَاتِ، وَ لَا بِالجَوَارِحِ وَ الادَواتِ.
لَا يُقَالُ لَهُ مَتَي؟ وَ لَا يُضْرَبُ لَهُ اَمَدُ بِحَتَّي الظَّاهِرُ لَا يُقَالُ: مِمَّا؟ وَالبَاطِنُ لَا يُقُالُ: فِيمَا؟ لَا شَبَحُ فَتَقَضَّي، وَ لَا مَحْجوبُ فَيُحوَي. لَمْ يُقَرَبُ مِنَ الاشيَاءِ بِالتِصَاقٍ، وَ لَمْ يَبْعُدْ عَنْهَا بِافْتِرَاقِ لَا يَخْفَي عَلَيْهِ مِن عِبَادِه شُخُوصُ لَحْظَةٍ، وَ لَا كُرُورُ لَفْظَةٍ، وَ لَا ازدِلَافُ رَبوَْةٍ، وَ لَا انبِساطُ خُطْوَةٍ فِي لَيْلٍ دَاجٍ، وَ لَا غَسَقٍ سَاجٍ، يَتَفَيَّا عَلَيْهِ القَمَرُ المُنِيرُ، وَ تَعْقُبُهُ الشَّمْسُ ذَاتُ النُّورِ فِي الاقولِ وَالْكُرُورُ، وَ تَقَلُّبِ الازْمَنَةِ وَالدُّهُورِ مِن إقْبَالِ لَيْلٍ مُقْبِلٍ، وَ ادْبَارٍ نَهَارٍ مُدْبرٍ.
قَبْلَ كُلِّ غَايَةٍ وَ مُدَّةٍ وَ كُلِّ إحْصَاءِ وَ عِدَّةِ تَعَالَي عَمَّا يَنْحَلُهُ المُحَدِدُّونَ مِن صِفَاتِ الاقذَارِ وَ نَهَايَاتِ الاقْطَارِ، وَ تَأثُّلِ المَسَاكِنِ، وَ تَمَكُنِّ الامَاكِن، فَالحَدُّ لِخَلوقِهِ مَضْرُوبُ، وَ إِلَي غَيْرِهِ مَنْسُوبٌ.
لَمْ يَخْلُقُ الاشيَاءَ مِن اُصُولٍ أزَلِيَّةٍ، وَ لَا أوَائِلَ أبَدِيَّةٍ. بَلْ خَلَقَ مَا خَلَقَ فَأقَامَ حَدَّهُ، وَ صَوَّرَ مَا صَوَّرَ فَأحْسَنَ صُورَتَهُ. لَيْسَ لِشَيءٍ مِنْهُ امتِنَاعُ، وَ لَا لَهُ بِطَاعَةِ شَيءٍ انتِفَاعٌ. عِلْمُهُ بِالامْوَاتِ المَاضِينَ كَعِلْمِه بِالأحيَاءِ البَاقِينَ. وَ عِلْمُهُ بِمَا فِي السَّمَواتِ العُلَي كَعِلْمِهِ بِمَا فِي الارَضِينَ السُّفْلَي.[398]
«حمد و سپاس مر خداوند را سزاست كه آفرينندۀ بندگان است، و پهن كنند و گسترانندۀ زمين، و روان كننده و جاري سازنده نقاط پست و مواضع نشيب به آب باران، و فراخيِ نعمت و فراوانيِ بركت دهندۀ زمينهاي بلند و مرتفع به روئيدن گياهان.
براي اوّليت و تقدّم او ابتدائي نيست، و براي ازليّت و تأخّر او انتهايي نيست. اوست اوّل و ثابت و پيوسته و بدون ابتداء، و پاينده و جاودان بدون سرآمد مدّت و نهايت (زيرا او قديم است به قدمت ذاتي و دهري و زماني). پيشانيهاي مكلّفان در
ص355
برابر عظمت و ابهّت وي بر روي خاكا فتاده، و لبهاي موحّدان به ذكر توحيد او گويا آمده است. چون اشياء را آفريد آنها را به حدودي محدود و به قيودي مقيّد فرمود تا آنها را از مشابهت با خود (كه بدون حدّ و قيد است) جدا سازد و متميّز گرداند. آراء وانديشهها او را به حدود و نهايتها و جنبشها و حركتها اندازه نميزنند و با جوارح و اعضاء و ادوات و آلات محصور نمينمايند.
به او گفته نميشود: كِي بوده است؟ (زيرا در زمان نيست، بلكه زمان بتمام معني الكلمه مخلوق او و مُحاط اوست). و براي او زده نميشود نهايتي به كلمۀ حتّي كهتا كِي خواهد بود؟ (زيرا اين كلمه براي تعيين نهايت و غايت است و او غايتي ندارد و محيط بر غايتها و زمانهاست). او ظاهر است و آشكارا نميتواند گفت: از چه چيز ظهور پيدا كرده است؟ (زيرا ممكن الوجودنيست و داراي مادّه و مدّت نيست) و باطن است و پنهان. نميتوان گفت: در چه چيز مختفي و پنهان است؟ (زيرا مادّه و محلّ و مكان ندارد). نه جثّه و هيكلي است تا از نظرها دور شود، و نه مستور و محجوب است تا چيزي بر او احاطه كند واو را فرا گيرد.
نه با اشياء به واسطۀ چسبيدن و متصل شدن به آنها نزديك است، و نه از آنها به واسطۀ جدا شدن و مفارقت كردن دور است. پنهان نميشود از او يك چشم دوختنِ بندگانش، و نه بازگرداند لفظي و كلمهاي، و نه نزديك شدن بر فرازي و محلّ مرتفعي، و نه گستردن گامي و پيش نهادن قدمي در شب تاري و نه در ظلمت ساكن و آرامي كه بر آن ظلمتِ گسترده و جهان را فراگرفته ماه تابان سايه افكنده، نور خود را در بسيط آن بگستراند و در پي آن ماه، خورشيد درخشان بيايد و پيوسته طلوع و غروب نمايد و در گردش زمانها و روزگاران دراز از شبهاي روي آورنده و روزهاي پشت كننده، كه در دنبال يكديگر پيوسته بيايند (در تمام اين شبهاي تاريك تا أبد الدَّهر بدين طريق آمد و شد كنند و روند و آيند داشته باشند، حتّي در يك لحظه از خداوند چيز مختصري كه به قدر يك نظر دوختن و يك گام نهادن باشد، پنهان نيست ).
ص356
اوست موجودي پيش از هر سلسلۀ تدريج و نهايتي و هر زماني و مدّتي، و قبل از هر شمردني و به حساب درآوردني. (اوست أزل الازال و اوست أبَدَ الاباد و است سَرْمَد علي الاطلاق). بزرگي گرفته و بر رفرف مجد و تعالي رفته و بر اوج مقام علاء و بلندي تنزيه و پاكيزگي قرار گرفته است از آنچه حدّ زنندگان و محدود كنندگان بدو بستهاند و نسبت ناروا دادهاند از صفت اندازهها و ميزانها و از تناهي قطرها و جانبها و از قرار گرفتن و بار و سرمايه افكندن در مسكنها و متمكن گرديدن در محلها و مكانها، زيرا اين حدود براي مخلوقاتش زده شده و به سوي غير او نسبت داده شده است.
ايجاد نكرده است اشياء را از اصولي كه آنها ازلي و هميشگي باشند و نه از اوائلي كه ابدي و پايدار باشند (بلكه موجودات را از نيستي محض و كَتم عدم به وجود آورد). و آفريد آنچه را كه آفريد و حدّ و نهايت و خصوصيّتش را بر پاداشت. و شكل و صورتش را مشخّص نمود و به بهترين صورتي تصوير كرد (بدون هيچ مادّه و اصلي كه قبلاً بوده باشد). هيچ چيز را قدرت آن نبود كه از فرمان ايجاد و آفرينش و تدبير او سر بپيچد و امتناع كند، و به خدا نيز از اطاعت و فرمانبرداري هر چيزي از آنها منفعتي عائد نميشود. احاطۀ علمي او به مردگان پيشين عيناً مانند علم به زندگان موجود و پسين است. و احاطۀ علمي او به آنچه در آسمانهي بلند و بالاست، عيناً مانند علم او به طبقات زيرين زمين است».
هفتم: خطبۀ صد و هشتاد و چهارم از «نهج البلاغه» است:
مَا وَحَّدَهُ مَن كَيْفَهُ، وَ لَا حَقِيقَتَهُ أصَابَ مَن مَثَّلَهُ ، وَ لَات إيَّاهُ عَنَي مَن شَبَهَهُ، وَ لَا صَمَدَهُ مَن اَشَارَ اِلَيْهِ وَ تَوَهَّمَهُ كُلُّ مَعْرُوفٍ بِنَفْسِهِ مَصْنُوعٍ، وَ كُلُّ قَائِمٍ فِي سِواهُ مَعْلُولُ. فَاعِلٌ لَا بِاضْطرَابِ آلَةٍ، مُقَدِّرٌ لا بِحَوْلِ فِكْرَةٍ، غَنِيٌ لَا بِاستِفَادةٍ، لَا تَصْحَبُهُ الاوْقَات، وَ لَا تَرْفِدَهُ الادَوَاتُ، سَبَقَ الاوْقَاتَ كَوْنُهُ، وَالعَدَمَ وُجُودُهُ، وَالإبْتِدَاءِ أزَلَهُ.
بِتَشْعِيرِهِ الْمَشَاعِرَ عُرِفَ أنْ لَا مَشْعَرَ لَهُ، وَ بِمُضَادَّتِهِ بَيْنَ الاُمورِ عُرِفَ أن لَا ضِدَّ لَهُ، وَ بِمُقَارِنَتِهِ بَيْنَ الاشْيَاءِ عُرِفَ أن لَا قَرِينَ لَهُ، ضَادَّ النُّورَ بِالظُّلمَةِ، وَالوُضُوحَ بِالبُهْمَةِ، وَالجُمُودَ
ص357
بِالبَلَلَ. وَالحَرُورَ بِالصَّرَد. مُوَلِّفٌ بَيْنَ مُتَعَادِيَاتِهَا، مُقَارِنُ بَيْنَ مُتَبَائِنَاتِهَا، مُقَرِّبُ بَيْنَ مُتَبَاعِدَاتِهَا. مُفَرِّقُ بَيْنَ مُنَدَانِيَاتِهَا.
لَا يُشْمَلُ بِحَدٍ، وَ لَا يُحْسَبُ بِعَدٍ، وَ إنَّمَا تَحُدُّ الادَوَاتُ أنْفُسَهَا، وَ تُشِيرُ الآلَةُ إلَي نَظَائِرِهَا مَنَعَتْهَا، «مُنذُ» القِدَمِيَة، وَ حَمَتْهَا «قَد» الازَلِيَّةَ وَ جَنَّبَتْهَا «لَو لَا» التَكْمِلَةَ. بِهَا تَجَلَّي صَانِعُهَا لِلْعُقُولِ، وَ بِهَا امْتَنَعَ عَن نَظَرِ العُيُونِ. لَا يَجْرِي عَلَيْهِ السُّكُونُ وَالحَرْكَةُ، وَ كَيْفَ يَجْرِي عَلَيْهِ مَا هُوَ أجْرَاهُ، وَ يَعُودُ فِ��هِ مَا هُوَ أَبْدَاهُ، وَ يَحْدُثُ فِيهِ مَا هوَ أحَدَثَهُ؟ إذَا لَتَفَاوَتَتْ ذَاتُهُ، وَ لَتَجَزَّأ كُنْهُهُ، وَ لَا مَتَنَعَ مِنَ الازَلِ مَعْنَاهُ، وَ لَكَانَ لَهُ وَرَاءُ إذْ وُجِدَ لَهُ أمَامٌ، وَ لَالْتَمَسَ التَّمَامَ إذْ لَزِمَهُ النُّقْصَانُ، وَ إذْا لَقَامَتْ آيَةٌ المَصْنُوعِ فِيهِ، وَ لَتَحَوَّلَ دَلِيلاً بَعْدَ أنْ كَانَ مَدْلُولا عَلَيْهِ، وَ خَرَجَ بِسُلْطَانِ الامْتِنَاعِ مِن أَن يُؤَثِّرَ فِيهِ مَا يُؤثِّرُ فِي غَيْرِهِ.
الَّذِي لَا حزوْلَ، وَ لَا يَزُولُ، وَ لَات يَجُوزُ عَلَيْهِ الاقُولُ، وَ لَمْ يَلِدْ فَيَكُونَ مَوْلوداً، وَ لَم يُولَد فَيَصيرَ مَحْدُوداً، جَلَّ عَنِ اتِّخَاذِ الابْنَاء، وَ طَهُرَ عَن مُلَامَسَةِ النِسَاءِ. لَا تَنَالُهُ الاوْهَامُ فَتُقَدِّرَهُ، وَ لَا تَتَوهَّمُهُ الفِطَنِ فَتُصَوِرَهُ، وَ لَا تُدرِكُهُ الحَوَاسُّ فَتَحُسَّهُ، وَلَا تَلْبِسُهُ الايْدِي فَتَمَسَّهُ. لَا يَتَغَيَّرُ بِحَالٍ، وَ لَا يَتَبَدَّلْ بِالاحْوَالِ، وَ لَا تُبلِيهِ الليَّالِي وَ الايَّامُ، وَ لَا يُغَيرُهُ الضِيَاءُ وَالظَّلَامُ، وَ لَا يُوصَفُ بِشَيءٍ مِنَ الاجْزَاءِ، وَ لَا بِالجَوَارِحِ وَالاعضَاءٍ، وَ لَا بِعَرِضٍ مِنَ الاعرَاضِ، وَ لَات بِالغَيْريَّةِ وَ الابْعَاضِ، وَ لَا يقُالُ لَهُ حَدٌ وَ لَا نِهَايَةٌ، وَ لَا انقطاعُ وَ لَا غَايَةٌ، وَ لَا أنَّ الاشيَاءِ تَحوِيهٍ فَتُقلَّهُ أوْ تُهْوِيَهُ، أَوْ أَنَّ شَيتاً يَحْمِلُهُ فَيُمِيلَهُ أوْ يُعَدِلَهُ.
لَيْسَ فِي الاشَياءِ بَوالِجٍ، وَ لَا عَنهَا بِخَارجٍ، يُخبِرُ لَا بِلِسَانٍ وَ لَهَواتٍ، وَ يَسْمَعُ لَا بِخُروقٍ وَ أدَوَاتٍ، يَقُولُ وَ لَا يَلْفِظُ، وَ يَحْفِظُ، وَ لَا يَتَحَفَّظُ، وَ يُريدُ وَ لَا يُضْمِرُ، يُحِبُّ وَ يَرْضَي مِن غَيْرِ رِقَّةٍ، وَ يُبّغِضُ وَ يَغْضَبُ مِن غَيْرِ مَشَقَّةٍ. يَقُولُ لِمَن أَرَادَ كَوْنَهُ: «كُن» فَيَكُونُ، لَا بِصَوْتٍ يَقْرَعُ، وَ لا بِنِداٍ يُسْمَعُ؛ وَ إنَّمَا كَلَامُهُ سُبْحَانَهُ فِعْلٌ مِنْهُ أنشَأهُ. وَ مِثْلُهُ لَمْ يَكُنْ مِن قَبْلِ ذَلِكَ كَائِناً، وَ لَوْ كَانَ قِدِيماً لَكَانَ إلهاً ثَانياً.
لَا يُقَالُ: كَانَ بَعْدَ أن لَم يَكُن فَتَجْرِيَ عَلَيْهِ الصِّفَاتُ المُحَدَثَاتُ؛ لَا يَكُونُ بَيْنَهَا وَ بَيْنَهُ فَصْلٌ، وَلَا لَهُ عَلَيْهَا فَضْلٌ فَيَسْتَوِيَ الصَّانِعُ وَالمَصْنُوعٌ، وَ يَتَكافَأ المُبْتَدِيٌ (المبْتَدِع)وَالبَدِيعُ.
خَلَقَ الخَلَائِقَ عَلَي غَيْرِ مِثَالٍ خَلَا مِن غَيْرِهِ، وَ لَمْ يَسْتَعِنْ عَلَي خَلوقِهَا بِأحَدٍ مِن خَلْقِهِ،
ص358
وَ أَنْشَأ الارْضَ فَأمْسَكَها مِن غَيْرِ اشتِغَالٍ، وَ أرسَاهَا عَلَ غَيْر قَرَارٍ، وَ أَقَامَهَا بِغيرِ قَوَائِمَ، وَ رَفَعَهَا بِغَيْرِ دَعَائِمٍ، وَ حَصَّنَهَا مِنَ الاوَدِ وَ الاعوِجَاجِ، وَ مَنَعَهَا مِنَ التَّهَافُتِ وَالانفِرَاجِ، أرسَي أوتَادَهَا، وَ ضَرَبِ أسْدَادَهَا، وَاسْتَقَاضَ عُيُونَهَا، وَخَدَّ أودِيَتَها، فَلَمْ يَهِنْ مَا بِنَاهُ، وَ لَا ضَعُفَ مَا قَوَّاهُ، هُوَالظَّاهِرُ عَلَيْهَا بِسُلْطَانِهِ وَ عَظَمَتِهِ، وَ هُوَ البَاطِنُ لَهَا بِعِلْمِهِ وَ مَعْرِفَتَهِ، وَالعَالِيَ عَلَي كُلِّ شَيءٍ مِنْهَا بِجَلَالِهِ وَ عِزَتِهِ، لَا يُعْجِزُهُ شَيءٌ مِنهَا طَلَبَهُ، وَ لَا يَمتَنِعُ عَلَيْهِ فَيَغْلِبَهُ، وَ لَا يَقُوتُهُ السَّرِيعُ مِنْهَا فَيَسْبِقَهُ، وَلَا يَحْتَاجُ إلَي ذِي مَالٍ فَيَرْزُقُهُ.
خَضَعَتِ الاشْيَاءُ لَهُ وَ ذَلَّتْ مُسْتَكِينَةً لِعَظِمَتِهِ، لَا تَسْتَطِيعُ الهَرَبَ مِن سُلْطَانِهِ إلَي غَيْرِهِ فَتَمتَنِعَ مِن نَفْعِهِ وَ ضَرِهِ، وَ لَا كُفْوَ لَهُ فَيُكافِئهُ، وَ لَا نَظِيرَ لَهُ فَيُساويَهُ. هُوَ المُفنِي لَهَا بَعْدَ وُجُودِهَا حَتَّي يَصِيرَ مَوْجُودُهَا كَمَفقُودِهَا. وَ لَيْسَ فَنَاءُ الدُّنيَا بَعْدَ ابْتِدَاعِهَا بِأعْجَبَ مِن إنشَائِهَا وَاخْتِراعِهَا، وَ كَيْفَ لَوِ اجْتَمَعَ جَمِعُ حَيَوَانِهَا مِن طَيْرِهَا وَ بَهَائِمِهَا، وَ مَا كَانَ مِن مُزَاجِهَا وَ سَائِمِهَا، وَ أصْنَافِ أسنَاخِها وَ أجْنَاسِهَا، وَ مُتَبَلِّدَةِ أممِهَا وَ أكْيَاسِهَا عَلَي إحْدَاثِ بَعُوضَةٍ مَا قَدَرَتُ عَلَي إحْدَاثِهَا، وَ مَ عَرَفَتْ كَيْفَ السَّبِيلُ إلي إيجَادِهَا، وَ لَتَحَيَّزَتْ عُقُولُهَا فِي عِلْمِ ذَلِكَ وَ تَاهَتْ، وَ عَجَزَتْ قُوزاهَا وَ تَنَاهَتْ، وَ رَجَعَتْ خَاسِئَةً حَسِيرَةً عَارِفَةً بِأنَّهَا مَقْهُورَةٌ، مُقِرَةً بِالعَجْزِ عَن إنشَائِهَا، مُذْعِنَةً بِالضَّعفِ عَن إفنَائِهَا.
وَ إنَّ اللهَ سُبْحَانَهُ يَعُودُ بَعْدَ فَنَاء الدُّنيَا وَحْدَهُ لَا شَيءَ مَعَهُ، كَمَا كَانَ قَبْلَ ابْتِدَائِهَا كَذَلِكز يَكُونُ بَعدَ فَنِائِهَا، بِلَا وَقْتٍ وَ لَا مَكَانٍ، وَ لَا حِينٍ، وَ لَا زَمَانٍ، عُدِمَتْ عِندَ ذَلِكَ الاجَالُ وَ الاوْقَاتُ، وَ زَالَتِ السِنُونَ وَالسَّاعاتُ. فَلَا شَيءَ إلَّا اللهُ الوَاحِدذ القَهَّارُ الُّذي الَيْهِ مَصِيرُ جَمِيعِ الامُورِ، بِلا قُدْرَةٍ مِنْهَا كَانَ ابْتِداءً خَلْقِهَا، وَ بِغَيْرِ امتِنَاعٍ مِنْهَا كَانَ فَنَاؤهزا، وَ لَوْ قَدَرَتْ عَلَي الامتِنَاعِ دَامَ بَقَاؤهَا. لَم يَتَكَاءدْهُ صُنعُ شَيءٍ مِنهَا إذ صَنَعَهُ، وَل مْ يَؤدُهُ مِنْهَا خَلوقُ مَا خَلَقَهُ وَ بَرَاهُ، وَ لَمْ يُكَوِّنُهَا لِتَشْدِيدِ سُلْطَانٍ، وَ لَا خَوفٍ مِن زَوَالٍ وَ نُقصَانٍ، وَ لَا لِلاسْتِعَانَةِ بِهَا عَلَي يَدٍ مُكَاثِرٍ، وَ لَا لِلاحتِرَازِ بِهَا مِن ضِدٍ مُثَاوِرٍ، وَ لَا لِلازدِيَادِ بِهَا فِي مُلْكِهِ، وَ لَا لِمُكَاثَرَةِ شِرِيكِ فِي شِرْكِهِ، وَ لَا لِوحْشةٍ كَانَت مِنهُ فَأرَادَ أن يَسْتَأنِسَ إلَيْهَا.
ثُمَّ هُوَ يُفنِيهَا بَعْدَ تَكْوِينِهَا، لَا لِسَامِ دَخَلَ عَلَيْهِ فِي تَصْرِيفِهَا وَ تَدْبِيرِهَا، وَ لَا لِرَاحَةٍ وَاصِلَةٍ الَيْهِ. وَ لَا لِثِقَلِ شَيء مِنْهَا عَلَيْهِ. لَم يُمِلَّهُ طُولُ بَقَائِهَا فَيَدْعُوَهُ إلَي سُرْعَةِ إفْتَائِهَا، لَكِنَّهُ سُبْحَانَهُ
ص359
دَبَّرَهَا بِلُطْفِهِ، وَ أمْسَكَهَا بِأمْرِهِ، وَأتْقَنَهَا بِقُدْرَتِهِ، ثُمَّ يُعِديُهَا بَعْدَ الفَنَاءِ مِن غَيْرِ حَاجَةٍ مِنهُ إلَيْهَا، وَ لَا اسْتِعَانَةٍ بِشَيءٍ مِنهَا عَلَيْهَا، وَ لَا لانصِرَافٍ مِن حَالِ وَحْشَةٍ الَي حالِ اسْتِنَاسٍ، وَ لَا مِن حالِ جَهلِ وَ عَميِّ إلَي حالِ عِلْمٍ وَالتِمَاسٍ، وَ لَا مِن فَقْرٍ وَ حَاجَةِ الَي غِنيٍ وَ كَثْرَةٍ، وَ لَا مِن ذُلِّ وَ ضَعَةٍ إلَي عِزٍّ وَ قُدْرَةٍ.[399]
«او را به يگانگي و وحدت نشناخت آن كس كه براي او اثبات كيفيّت و صفت نمود. و به حقيقت او نرسيد كسي كه براي او مثل و مانندي قرار داد و به چيزي تمثيل و تنظير كرد (زيرا مثل هر چيزي يا در ذاتش مثل اوست و يا در بعضي از اجزاء و يا صفاتش. و خداوند در ذات خود مثل و شريك ندارد و گرنه نيازمند بود به تميز دهندهاي از خارج ذات كه وي را از شريك جدا كند. و در اجزاء مثل ندارد، زيرا اصلاً جزء ندارد و گرنه مركّب بود و تركيب از صفات امكان است و او واجب است. و در صفات مثل ندارد، زيرا صفات زائد بر ذات ندارد). و او را نخواست كسي كه او را به چيزي تشبيه كرد. و او را قصد نكر كسي كه به سوي او اشاره نموده و او را در قوّۀ خيال و واهمۀ خود تصور كرد (چون او جهت ندارد و منزّه است از هر اشارهاي چه حسّيّه و چه وهميّه و چه عقليّه، به علّت عدم احاطۀ حسّ وَهْم و عقل به كنه ذات اقدسش از هر حيثيّتي).
هرچيزي كه به كُنه و ذاتش شناخته شده است مصنوع است. و هر موجودي كه به غير خود قيام داشته است معلول است و مخلوق. بجاي آورنده و فاعل كارهاست نه بواسطۀ به حركت درآوردن آلات و ادوات. و مقدَّر كننده و اندازه دهندۀ اشياء است نه بواسطۀ جولان فكر و بر پاداشتن انديشهها. توانگر و غني است نه بواسطۀ استفاده كردن و بهرهيافتن از ديگران. وقتها و زمانها با او مصاحب و همراه نيستند (زيرا وقت و زمان معلول اوست و در مرتبۀ پائين) و ادوات و آلات
ص360
او را براي خلقت مدد نمينمايند و ياري نميدهند. هستي او بر زمانها و اوقات سبقت دارد، و وجود او بر عدم او پيشي گرفته است، و ازليّت او بر ابتداي عالم مقدّم است.
با به احساس در آوردن حواسّ و مشاعر معلوم ميشود خودش داراي حسّ و مشعر نيست (زيرا تشعير مشاعر و حواسّ از ساختن و برداشتن و استعداد بخشيدن آنهاست به كيفيّتي كه چون موادّ بر آنها وارد شوند حالت انفعال مخصوصي پيدا كنند كه به آن احساس گويند. و لهذا هر حسّي از حواسّ پيوسته منفعل است يعني در حالت پذيرش و قبول است. و خداوند فاعل است نه منفعل. امّا فاعل است به جهت آنكه گفتيم: او تشعير مشاعر نموده است و به آنها احساس داده است و بنابراين نميتواند منفعل از مصنوعاتش باشد).
و از آنكه بين موجودات، تضاد بر قرار كرده است معلوم ميشود كه خودش ضدّي ندارد (زيرا اگر داراي طبيعتي بود كه با چيزي تضاد داشت، موجوداتي را كه به وجود آورده بود منحصر بود در اشيايي كه با آن طبيعت ملايم و موافق باشيند نه ضدّ و منافر. آفرينش اشياء مضادّه دليل بر عدم وجود ضدّ براي خود اوست) و با قرين و همراه آفريدن اشياء ملايمه و متقاربه و موافق با هم معلوم ميشود كه خود قرين و موافقي ندارد.
بين روشنائي و تاريكي تضاد بر قرار كرد، و بين آشكاري و ابهام، و بين خشكي و تري، و بين گرما و سرما. خداوند در ميان اشياء و عناصر ضد و مخالفت با هم (همچون آب و آتش) الفت و آشنايي انداخت. و در ميان اشياء متباينه، مقارنت ايجاد كرد. و ميان اشياء دور از هم، نزديكي برقرار كرد. و ميان اشياء نزديك و ملايم با يكديگر، دوري و جدايي افكند.
او مشمول به حد و اندازهاي نميشود (و هيچ كمربندي از حدود و قيودِ مُلك و ملكوت به معناي اعمّ يعني عالم طبع و حسّ و مثال و عقل، ناسوت و ملكوت به معناي اخصّ و جبروت و حتي اسماء و صفات بحدودها لا بحقائقها يعني لاهوت
ص361
نميتوانند حضرتش را در بر گيرند و بر وجود بحت و بسيط لا يزالي و سرمدي وي حدس زنند و حتي اسم لا يزال و اسم وجود بسيط هم اسم است و تعبير است و ذات اقدسش از هر اسمي و رسمي فراتر حتّي از منطبقٌ عليه واقع شدن مفهوم اسم). و با شمارش و عدد حساب نميشود. و ادوات ادراك ميتوانند خودشان را اندازه بگيرند (همچون حواس و مدركات فكري و ذهني) و آلات ميتوانند به نظاير و اشباه خودشان اشاره كنند (و ذات اقدس او از هر گونه تحديدي به ادوات فكري و آلات نفسي و عقلي برتر و بالاتر است).
اينكه دربارۀ موجودات ميگوئيم: از آن زمان پديد آمده (مُنذُ وُجِدّ) قِدْمَت را از آنها منع ميكند و دليل بر حدوثشان است (به خلاف خداوند كه به او نميتوان گفت: «مُنذُ»: از آن زمان بوده است) و اينكه ميگوئيم: در وقت نزديك پديدار شد (قَدْ وُجِدَ) كه آن براي تقريب تناهي زمان است. ازليّت را از آنها بر ميدارد (به خلاف خداوند كه به او گفته نميشود: قَدْ وُجِدَ). و اينكه ميگوئيم: اگر خالق موجودات نبود، خلق نميشدند (لَوْ لَا خَالِقُهُ مَا وُجِدَ) كمال را از آنها سلب نموده و مهر نقصان را بر ناصيۀ آنها زده است (به خلاف خداوند كه بذاته كامل است و وجودش از ناحيۀ غير نيست و به او گفته نميشود: لَوْ لَا فُلانٌ مَا وُجِدَ.
با آن ادوات فكري و آلات انديشهاي و عقلي، خداوند كه صانع و ايجاد كنندۀ آن ادوات است بر عقلها تجلّي كرد، و به آن ادوات كه ادراك محدودات را ميكند جلوگير شد از آنكه چشمها بتوانند بر او نظر كنند. خداوند متّصف به سكون و حركت نميشود (و به او نميتوان گفت: ساكن و متحرك) و چگونه جاري شود بر او چيزي كه خود او به جريان در آورده است. و مخلوق خود را بدان متّصف نموده است؟ و چگونه عود و بازگشت كند به او چيزي كه در او ابتدا پديد آورده است؟ و چگونه در او تحقّق يابد و حادث شود لازمهاش آن بود كه ذات او دگرگون شود و كنه حقيقت او به اجزاء منقسم گردد (چون اجسام قابل تجزّي و انقسام است).
ص362
و معناي ازليّت از او ممتنع گردد و باطل شود، و براي او جهتي چون جانب پشت و عقب تصوّر گردد در وقتي كه جانب پيش و جلو براي او متصور شود. و چون صفت نقصان در او فرض شود، لازمهاش حركت و طلب به سوي كمال و تمام است (تا قواي او به فعليّت رسد) و در اين صورت تمام آيات و علائم مصنوع و مخلوق در او بر پا شده، و بعد از آنكه وجود اقدسش مدلول بود به موجودات و اشياء و ممكنات، اينك مطلب واژگون شده و خود دليل بر صانعي و خالقي گرديده است. و خداوند به قدرت و سلطنت دروني خود نميگذارد از آنكه تأثير كند در او آن چيزي كه در غير او اثر ميكند.
آن ذات مقدّس دگرگوني از حالي به حالي پيدا نميكند و در هيچوقت زوال نميپذيرد، و غروب كردن بر او روا نيست. نزائيده است تا آنكه خودش زائيده شد و متولّد شده از ديگري بوده باشد (تولّد به هر گونه كه باشد، مستلزم امكان محدوديّت است، چه طريق تناسلي معروف و چه بواسطۀ نشو و نما مثل تولّد نباتات از عناصر، و چه به طريق ايجاد و اخراج از ذات. بنابراين كساني كه وجود حضرت حقّ را محدود به وجود اشياء و ممكنات ميدانند و در موجودات اصالت و استقلالي گرچه مختصر و في الجمله باشد قائل هستند، موجودات را مجاز و جداي از حضرت حق ميگيرند و متولّدات از او ميپندارند، گرچه به اين تولّد تصريح ننمايند. خلقت موجودات، ايجاد آنها به نحو وجود استقلالي نيست، نه در ذات و نه در صفت و نه در فعل. بلكه فقط ظهور ذات حقّ است در مجالي و مظاهر امكان، و وجود آنها تبعي و ظلّي و غير استقلالي است در قبال وجود ذات حقّ كه اصيل و حقيقي و استقلالي است. وجود ممكنات ظهور است، و ايجاد حضرت حقّ اظهار وجود ذات خويش است لا غير، فتأمّل).
و همچنين خداوند زائيده نشده است تا اينكه محدود شود. بلند است ذات او از آنكه براي خود پسراني اتخاذّ كند، و پاكيزه و منزّه است از آنكه زناني را لمس نمايد. وَهْمها و انديشهها به او نميرسند تا او را اندازه زنند و تقدير نمايند، و فهمها
ص363
و عقلها نيز نميتوانند او را در خود بگيرند تا او را تصور كنند، و حواس نميتوانند او را دريابند تا او را احساس كنند، و دستها نميتوانند او را لمس كنند تا او را مَس نمايند.
به هيچ حالي متغيّر نميشود، و در احوال مختلف و ازمانِ متفاوت متبدّل نميگردد، و گذشت شبها و روزها نميتوانند او را كهنه سازند و فرسوده نمايند. و روشنائي و تاريكي نميتوانند او را تغيير دهند، و نميتوان او را توصيف كرد كه در او چيزي مانند جزء موجود است و نه به اعضاء و جوارح و نه به عرضي از ��عراض و نه به غير بودن و بعض داشتن. و گفته نميشود: حدّ و نهايتي دارد و نه انقطاع وجودي، و نه به نهايت آمدني و سر رسيدني، و نه اينكه اشياء او را فرا گيرند و بر او سيطره نمايند تا او را بالا برند و يا به پائين بيندازند و ساقط نمايند. و نه اينكه چيزي او را بردارد و در برِ خود بگيرد تا او را به يك طرف ميل دهد و كج كند و يا آنكه او را راست و مستقيم نگه دارد.
در اشياء ولُوج و دخول نكرده است و از آنها نيز خارج نشده است. خبر ميدهد ليكن نه با زبان و زبان كوچك كه در آخر دهان متصل به سقف آن است. و ميشنود نه با خَرق و پاره كردن اصوات صوتي و كوبيدن بر روي صماخ و آلت شنوائي. ميگويد امّا با دهان تلّفظ نميكند، و حفظ ميكند امّا براي حفظ تكلّف و فشاري بر خود ندارد. اراده ميكند ولي در دل چيزي را پنهان ندارد. دوست دارد و مورد رضا و پسندش قرار ميگيرد بدون آنكه رقّت دل داشته باشد. و دشمن دارد و به خشم ميآيد بدون آنكه مشقّتي و رنجي به او برسد.
هر چيزي را كه اراده كند تا به وجود آرد، به آن ميگويد: باش (كُن) و به مجرد اين خطاب، آن چيز ميشود (فَيَكُون) نه با صدائي كه حاشيۀ گوش را بكوبد و نه با خواندني كه شنيده شود، بلكه گفتار او ـ سبحانه و تعالي ـ فعل اوست (مانند قرآن و تمام موجودات و كائنات كه همگي كلمات او هستند) خداوند كلام خود را انشاء فرموده و ايجاد كرده و مثل چنين گفتاري قبل از آن نبود (و بنابراين
ص364
حادث است) و اگر قديم بود هر آينه خداي دوّمي بود.
به خداوند گفته نميشود كه: بود بعد از آنكه نبود، زيرا در اين فرض، اين تعبير كه براي صفات است و آنها موجودات پديد آمده ميباشند، بر او جاري ميشود، و ميان او و آنها فصلي نميماند و او را بر آنها فضلي نميماند، و در اين صورت صانع و مصنوع برابر ميشوند، و نو آفريده شده و ايجاد كرده شده با نو آفريننده و از عدم به وجود آورنده مساوي ميگردند.
مخلوقات را بيافريد و ايجاد كرد نه از روي نمونه و مثال و شَبَحي كه از غير او اوّلاً صدور يافته باشد و او آنها را از روي كيفيّت آنها آفريده باشد. و براي پديد آوردن و آفريدن خلايق از احدي از مخلوقات خود ياري نجست و كمك نخواست. زمين را به قدرت كاملۀ خود آفريد و آن را نگاهداشت بدون آنكه از امري به امر ديگر مشغول گردد و براي آفرينش آن انصراف از چيزي و توجّه به خلقت زمين حاصل گردد. و آن را ثابت بگردانيد بدون آنكه بر قرارگاهي تكيه دهد و بر آن مقرّ مستقر گرداند. و آن را بر پاداشت بدون پايهها و برافراشت بدون ستونها، و محكم و استوار نمود آن را بدون آنكه ميل كند و از مركز حقيقي منحرف شود و يا آنكه كج و مُعوَج گردد. و حفظ كرد آن را بدون آنكه بيفتد و يا دَرْهَم رود. و ميخهاي زمين را استوار و محكم كرد و سدّهاي آن را پديد آورد (و در هر اقليمي مناسب آن، كوههائي را براي حفظ و نگهداري آن برافراشت) و چشمههاي آن را جوشان كرد، و با جريان آب باران و سيلهاي جاري در روي آن، رودخانهها را شكافت و آنچه را كه بنا فرمود به سستي نگرائيد، و آنچه راقوي و محكم نمود ضعيف نشد.
اوست كه به سلطنت و عظمت خود بر زمين، ظاهر و آشكار است، و به علم و معرفت خود بر آن پنهان است. و با جلالت و عزّت خود بر هر چيزي كه در روي زمين است سيره و هَيمنه دارد. در صورتي كه طلب كند و بخواهد به چيزي كه در روي زمين است برسد، ميرسد و آن را در مييابد و آن چيز نميتواند خداوند را عاجز و خسته كند، و قدرت امتناع و ايستادگي در برابر او را ندارد تا بر او غالب
ص365
شود. و شتابنده و سرعت گيرندۀ از آنها از دست او بهدر نميرود تا برا او سبقت گيرد. و نيازمند به مالداري نيست تا او را روزي دهد.
تمام اشياء در برابر او خاضعند و از مسكنت و فروتني، سر ذلّت در پيش افكنده و در مقابل عظمت او خوار و بيمقدارند، و قدرت و توان فرار را از او به سوي غير او ندارند تا از نفع و ضرر عائدۀ از او جلوگيري بعمل آرند. و براي او همتائي نيست تا در قدرت و منزلت مانند و همسر او باشد، و نظيري در ذات و صفات او نيست تا مساوي او باشد.
اوست فاني كنندۀ اشياء و موجودات پس از هستي آنها به طوري كه اشياء موجوده همانند اشياء معدومه گردند (و صفحۀ عالم هستي از مظاهر و ظواهر به عالم نيستي مبدّل شود). و فاني شدن دنيا پس از آفرينش آن، شگفتانگيزتر از انشاء آن و پديد آوردن نخستين آن نيست. و هر آينه جميع حيوانات دنيا از مرغن آن و چهار پايان آن، چه از آن چهارپاياني كه شبانگاه به طويله و بستنگاه خود آورده شده ميآرمند و چه آنها كه رها كرده شده در مراتع ميچرند، و از اصناف اصول حيوان و از اجناس و انواع آنها، و از آن گروه از حيواناتي كه بدون فهم و كم ادراكند و چه از آنها كه فهيم و صاحب درايتند، چنانچه به دور هم گرد آيند و مجتمع گردند براي ايجاد كردن و پديد آوردن يك پشه توانائي ندارند و نميدانند راه ايجاد آن كدام است؟ عقولشان يكسره به حيرت اندر افتد و در دانستن طريق آن متحيّر و سرگردان بمانند و عاجز گردند و در آن صحراي عظيم انديشه، ادراكاتشان گم شود و تباه گردد و افكارشان باز ايستد و برگدد با حال خواري و ذلّت و شرمندگي، حسرت زده و بار سنگين ملال و فرسودگي را بر دوش خودحمل نموده در حالي كه همه فهميدهاند كه مقهور قدرت قاهر و مغلوب قوت و سيطرۀ سلطان حضرت اويند. همگي به عجز و ناتواني خود اقرار كردهاند كه از انشاء و پديد آوردن آن پشه عاجز و بر فاني كردن و از بين بردن آن نيز ضعيف و ناتوانند (زيرا فاني كردن آن نيز با اسبابي است كه به دست خداوند است و تا او اراده نكند
ص366
نميتوانند آن اسباب را تهيه كنند، و ممكن است خداوند به آن پشه چنان قدرتي بخشد كه با تمام اهل عالم برابري كند و بر آنها غالب آيد).
و خداوند سبحانه بعد از فناء و نيستي دنيا دو مرتبه به حال وحدتي كه با او مخلوقي نيست بر ميگردد. و همان طور كه پيش از پيدايش دنيا به چنين حال وحدتي بوده است همين طور پس از فناء دنيا بازگشت خواهد نمود در حالي كه انجا ديگر وقتي نيست، ومكاني نيست، و زماني نيست، در آن حال مدّتها و زمانها و اوقات معدوم است و سالها و ساعتها زوال پذيرفته است و چيزي نيست مگر خداوند واحد قهّار كه بازگشت همۀ امور به سوي اوست.
آغاز و پيدايش اشياء بدون إعمال قدرتي از آنها بود. زوال و نيستي آنها هم در آخر كار بدون إعمال توانايي از سرباز زدن و امتناع آنهاست. و اگر آنها قدرت بر امتناع از فناء و نيستي خود داشتند هر آينه بقاي خود را در دنيا پيوسته و دائم ميداشتند. خداوند در وقتي كه موجودات را آفريد، آفرينش آنها بر او دشوار نيامد، و خلقت آنچه خلق فرمود او را خسته و گران ننمود. موجودات را آفريد وليكن اين آفرينش براي استحكام و تشديد عظمت و قدرت و سلطنتش نبود، و نه از بيم و ترس زوال و نقصان، و نه براي استعانت و ياري جستن از آنها بر دفع همتاي زورمند منازع و پيروز در منازعۀ با خود، و نه براي احتراز نمودن و دوري كردن از ضدّي كه بر جهد و خصومت و عناد سر دهد، و نه براي زيادي ملك و پهناوري حيطۀ فرمانروائي و حكمراني خود، و نه براي غلبه پيدا كردن بر همكار و انباز و شريك خود، و نه براي دفع و رفع وحشت و اضطرابي كه در او موجود بوده و بواسطۀ خلقت اين موجودات ميخواسته است با آنها انس گيرد و با استيناس با آنها رفع دهشت از خود بنمايد.
سپس خداوند تمام موجودات را پس از تكوين و آفريدن آنها فاني ميكند و نيست ميگرداند نه به جهت ملاليت كه از آنها بر او داخل شده باشد در كيفيّت اداره و تحويل و گردش آنها و نه در تدبير امور آنها، و نه بواسطۀ راحتي كه از
ص367
فنائشان نصيبش گردد، و نه بواسطۀ ثقل و سنگيني كه آنها بر او داشتهاند و نه بواسطۀ درازاي مدّت بقاء و طول حيات و موجوديتشان كه وي را ملول و خسته كرده باشد تا آنكه اين جهات داعي شده باشد تا وي در نيست كردن و نابود نمودن آنها سرعت كند، وليكن خداوند سبحانه آنها را با لطف خود تدبير فرمود، و با فرمان خود نگاهداشت، و با قدرت خود مضبوط و محكم و متقن ساخت تا بعد از نوشيدن شربت مرگ، آنها را به خلعت حيات جاوداني مخلّع گرداند و به هستي بازگرداند و حيات نوين بخشد، بدون آنكه نيازي بدانها داشته باشد و بدون آنكه براي اعادۀ آنها از بعضي از آنها و يا چيزي از آنها ياري بجويد، بدون آنكه بواسطۀ وحشتي كه از تنهائي به او رسيده باشد، خواسته باشد با استيناس با آنها خود را منصرف گرداند، و بدون آنكه بواسطۀ جهل و كوريي كه داشته باشد بخواهد به علم و درخواست دست يابد، و بدون آنكه فقر و نيازمندي او را در گرفته و به اعادۀ آنها بخواهد از حاجت به سوي غني و كثرت بگرايد، و بدون آنكه از حال ذلّت و پستي كه بواسطۀ وحدت و تنهائي نصيبش شده است بخواهد با آنها به سوي عزّت و قدرت روي آورد».
اين خطبۀ مباركه تا اينجا اختتام يافت و چون حاوي مطالب بسيار راقي بود، ما به ذكر و ترجمۀ مقداري از آن اكتفا ننموديم، سيّد رضي جامع «نهج البلاغه» گويد: اين خطبه به قدري از اصول علم را در خود جمع كرده است كه هيچ خطبهاي بدين مقدار جمع ننموده است.[400]
هشتم: جواب أميرالمؤمنين عليه السّلام در روز جمل به اعرابي در معناي توحيد:
شيخ صدوق محمّد بن علي بن بابويه قمّي در كتاب «توحيد» و كتاب «خصال» با يك سند متصل، و در كتاب «معاني الاخبار» با سند متصل ديگري، و هر دو سند از مقدام بن شُرَيح بن هاني، از پدرش روايت ميكند كه در روز جمل يك مرد اعرابي در حضور أميرالمؤمنين علي السّلام بپا خاست و گفت:
ص368
يَا أميرَالمُومنِينَ أتَقُولُ: إنَّ اللهَ وَاجِدٌ؟ قَالَ: فَحَمَلَ النَّاسُ عَلَيْهِ، قَالُوا: يَا أعْرَابِيُّ، أمَا تَرَي مَا فِيهِ أميرُالمؤمنِينَ مِن تَقَّسُمِ القَلْبِ «اي أميرالمؤمنين، آيا ميفرماييد: خداوند يگانه است؟ راوي گفت: مردم بر او حمله كردند و گفتند: اي مرد عرب بياباني آيا نميبيني افكار مختلف و تأمّل و انديشها را كه دل أميرالمومنين را فرا گرفته است (و در اين گيرودار و هجوم هموم و غموم، اين چه جاي سؤال است)؟ فَقَالَ أميرُالمؤمِنِينَ عليه السّلامُ: دَعُوهُ فَإنَّ الَّذِي يَرِيدُهُ الاعرَابِيُّ هُوَ الَّذِي نِريُدُه مِنَ القَوْمِ «أميرالمؤمنين عليه السّلام گفت: او را به حال خود گذاريد، زيرا آنچه اين مرد عرب باديه نشين از ما ميخواهد، همان چيزي است كه ما از اين گروه (اصحاب جَمَل) ميخواهيم».
ثُمَّ قَالَ: يَا أعْرَابِيُّ، إنَّ القَوْلَ فِي الله وَاحِدٌ عَلَي أرْبَعَةِ أقْسَامِ: فَوجْهَانِ مِنْهَا لَا يَجُوزَانِ عَلَي اللهِ عَزَّوَجَلَّ، وَ وَجْهَانِ ثَثبُتَانِ فِيهِ.
فَأمَّا الَّلَذَانِ لَا يَجُوزَانِ عَلَيْهِ، فَقَولُ القَاتِلِ: وَاحِدٌ يَقْصِدُ بِهِ بَابَ الاعْدَادِ. فَهَذَا مَا لَا يَجُوزُ، لانَّ مَا لَا ثَانِيَ لَهُ لَا يَدْخُلُ فِي بَابِ الاعْدَادِ. أمَا تَرَي أنَّهُ كَفَرَ مَنْ قَالَ: ثَالِثُ ثَلَثَةٍ؟ وَ قَوْلُ القَائِلِ: هُوَ وَاحِدٌ مِنَ النَّاسِ، يُرِيدُ بِهِ النَّوعِ مِنَ الجِنْسِ. فَهَذَا مَا لَا يَجُوزُ عَلَيْهِ، لاِنَّهُ تَشْبِيهُ، وَ جَلَّ رَبُّنَا عَن ذَلِكَ وَ تَعَالَي.
وَ أمَّا الوَجْهَانِ اللَّذَانِ يَثْبُتَانِ فِيهِ: فَقَوْلُ القَائِلِ: هُوَ وَاحِدُ لَيْسَ لَهُ فِي الاشْيَاءِ شِبْهُ، كَذَلِكَ رَبُّنَا. وَ قَوْلُ القَائِلِ: إنَّهُ عَزَّوَجَلَّ أحَدِيَّ المَعْنِي، يَعْنِي بِهِ أَنَّهُ لَا يَنْقَسِمُ فِي وُجُودٍ وَ لَا عَقْلٍ وَ لَا وَهْمٍ. كَذَلِكَ رَبُّنَا عَزَّ وَجَلَّ.[401]
«سپس آن حضرت گفت: اي اعرابي، اين گفتاري كه گفته ميشود: خداوند واحد است، چهارگونه است، دو قسم از آن بر خداوند عزّو جلّ جايز نيست، و دو قسم از ان در خداوند ثابت است.
ص369
امّا آن دو وجهي كه جايز نيست بر او گفته شود، يكي گفتار گويندهاي است كه ميگويد: واحد، و از آن اراده كرده است واحدي را كه در باب اعداد از آن بحث ميشود. اين اطلاق بر خدا روا نيست، زيرا موجودي كه ثاني و دومي ندارد، در باب اعداد داخل نميشود. آيا نمينگري كه آن كس كه گفت: ثَالِثُ ثلَثَةٍ: خداوند يكي از سه اصل است (أبْ وابْن و رُوحُ القُدس، و يا ذات و علم و حيات) كافر شده است؟ و همچنين گفتار گويندهاي است كه در واحد ميگويد: او يكي از مردم است، و مراد يك نوع از جنس مردم است.[402] اين هم خداوند جايز نيست چون تشبيه است، و پروردگار از اين تشبيه بزرگ و برتر و بالاتر است.
و امّا دو وجهي كه بر خداوند ثابت است، يكي گفتار گويندهاي است كه ميگويد: او يكي است، در اشياء براي او شبيهي نيست. پروردگار ما اين طور است، و ديگري گفتار گويندهاي است كه ميگويد: خداوند عزّوجلّ أحَدِيُّ المَعْنَي است. يعني انقسام وجودي خارجي، و انقسام عملي، و انقسام وَهْمَي پيدا نميكند. اين طور است پروردگار عزّوجلّ».
نهم: گفتار آن حضرت است بنا بر نقل شيخ مفيد در «ارشاد» دربارۀ وجوب معرفت بالله تعالي، و توحيد او و نفي تشبيه از او، و وصف عدل و اصناف حكمت و دليل، كه از أبوالحسن هُذَلي، از زُهري و عيسي بن زيد، از صالح بن كيسان روايت ميكند كه أميرالمؤمنين عليه السّلام در ترغيب و اصرار بر لزوم معرفت خدا و توحيد او
ص370
چنين گفتند:
أَوَّلُ عِبَادَةِ اللهِ مَعْرِفَتُهُ، وَ أصْلُ مَعْرِفَتِهِ تَوْحِيدُهُ، وَ نِظزامُ تَوْحِيدِهِ نَفْيُ التَّشْبِيهِ عَنْهُ.[403] جَلَّ عَنْ أنْ تَحِلَّهُ الصِّفَاتُ لِشَهَادَةِ العُقُولِ أنَّ كُلَّ مَن حَلَّتْهُ الصِّفَاتُ مَصْنُوعٌ، وَ شَهَادَةِ العُقُولِ أنَّهُ ـ جَلَّ وَ عَلا ـ صَانِعُ لَيْسَ بِمَصْنُوعِ.
بِصُنْعِ اللهِ يُسْتَدَلُّ عَلَيْهِ، وَ بِالعُقُولِ يُعْتَقَدُ مَعْرِفَتُهُ، وَ بِالنَّظَرِ تَثْبُتُ حُجَّتُهُ. جَعَلَ الخَلْقَ دَلِيلاً عَلَيْهِ فَكَشَفَ بِهِ عَنْ رُبُوبِيَّتِهِ. هُوَ الوَاحِدُ الفَرْدُ فِي أزَلِيَّتِهِ، لَا شَرِيكَ لَهُ فِي إلهِيَّتِهِ، وَ لَابُدَّ لَهُ فِي رُبُوبِيَّتِهِ بِمُضَادَّتِهِ بَيْنَ الاشْيَاءِ المُضَادَّةِ عُلِمَ أنْ لَا ضِدَّ لَهُ، وَ بِمُقَارِنَتِهِ بَيْنَ الاُمورِ المُقْتَرِنَةِ عُلِمَ أنْ لَا قَرِينَ لَهُ. فِي كَلَامٍ طَوِيلٍ يَطُولُ بِإثبَاتِهِ الكِتَابُ.[404]
«اولين مرتبۀ عبادت خدا، شناخت خداست، و اصل شناخت او يگانه دانستن اوست. و نظام يگانه دانستن او نفي تشبيه از اوست. خداوند بالاتر و بزرگتر است از آنكه صفات بر او داخل شوند، زيرا كه عقول گواه است بر آنكه هر كه صفات بر او داخل شود، مصنوع است. و عقول گواه است كه خداوند ـ جلّ و عَلا ـ صانع است و مصنوع نيست.
با مصنوعات خداوندي، استدلال بر وجود او كرده ميشود، و با عقلهاي وانديشهها اعتقاد به شناخت او حاصل ميشود، و با نظر و دقّت فكري، برهان و حجّت براي او ثابت ميگردد. خداوند مخلوقات را دليل براي وجود خود قرار داد و بواسطۀ وجود آنها از ربوبيّت خود پرده برداشت. او خداوند واحد و يگانه است در ازليّت خود، و شريك ندارد در الاهيّت خود، و كمك و يار ندارد در ربوبيّت خود.
از آنجا كه در ميان اشياء متضادّه ضديّت برقرار كرد، فهميده ميشود كه
ص371
خودش ضدّي ندارد. و از آنجا كه در ميان شياء مقترنه ايجاداقتران و نزديكي و بهم بستگي نمود، دانسته ميشود كه خودش قريني ندارد».
اين خطبۀ طولاني است و شيخ مفيد گفته است: اگر همهاش را بخواهيم بياوريم كتاب طولاني ميشود.
و نيز شيخ مفيد پس از اين كلام حضرت، آورده است كه از آن چيزهايي كه در نفي تشبيه از خداوند تعالي محفوظ مانده است روايتي است كه از شعبي وارد است كه او گفت: أميرالمؤمنين عليه السّلام شنيد از مردي كه ميگويد: وَالَّذي احْتَجَبَ بِسَبْعٍ طِباقٍ «سوگند به آن خداوندي كه در پشت آسمانهاي هفتگانه پنهان است». حضرت با تازيانۀ دستي خود به او زد و گفت: وَيْلَگَ، إنَّ الله أجَلُّ مِن أن يَحْتَجِبَ عَن شَيءٍ أَوْ يَجْتَجِبَ عَنهُ شَيءٍ. سُبْحَانَ الَّذِي لَا يَحْوِيهِ مَكَانٌ، وَ لَا يَخْفَي عَلَيْهِ شَيءٌ فِي الارضِ وَ لَا فِي السَّمَاءِ.
«اي واي بر تو، خداوند بزرگتر است از آنكه از چيزي پنهان شود و يا چيزي از او پنهان شود. پاك و منزّه است آن كسي كه مكاني او را فرا نميگيرد، و چيزي از او پنهان نيست نه در زمين و نه در آسمان».
آن مرد گفت: بواسطۀ اين قسم خلاف، اينك بر من كفّارۀ قسم واجب شده است اي أميرالمؤمنين؟ حضرت فرمود: لَا إنَّكَ لَم تَحْلِفْ بِاللهِ فَتَلْزِمَكَ كَفَّارَةُ الحَنْثِ وَ إنَّمَا حَلَفْتَ بِغَيْرهِ.[405] «نه، زيرا كه تو قسم به خدا نخوردهاي كه كفّارۀ آن بر تو لازم شود، تو قسم به غير خدا خوردهاي».
دهم: گفتار آن حضرت است در خطبۀ ديگري كه حقّا با عبارات موجز و مخصتر در ارائۀ توحيد بالصّرافه و غير عددي بودن ذات حقّ تعالي غوغا كرده است. اين خطبه را شيخ طبرسي در «احتجاج» آورده است:
دَلِيلُهُ آياتُهُ، وَ وُجُودُهُ إثبَاتُهُ، وَ مَعْرفَتُهُ تَوْحِيدُهُ، وَ تَوحِيدُهُ تَمَييزُهُ مِن خَلْقِهِ، وَ حُكْمُ التَّمِيزِ بَينُونَةُ صِفَةٍ لَا بَيْنُونَةُ عُزْلَةٍ. إنَّهُ رَبُّ خَالِقٌ غَيْرُ مَرْبُوبٍ مَخْلُوقٍ. كُلُّ مَا تُصُوِرَ فَهُوَ
ص372
بِخِلَافِهِ.
«آيات او دليل اوست. و اثبات او نفس وجود خارجي و تحقّق اوست. و شناختن او توحيد اوست. و توحيد او آن است كه او را از خلقش جدا كنيم، و معني و مفاد جدا كردن آن است كه: او را در صفت جدا كنيم نه در تحقّق و وجود كه موجب انعزال وي از مخلوقاتش گردد. حقاً و تحيقاً اوست پروردگار آفريننده و نيست او آفريده و پرورده شده، هر چه در تصوّر آيد غير اوست».
و پس از اين حضرت گفتند: لَيْسَ بِإلَهِ مَن عُرِفَ بِنَفْسِهِ. هُوَ الدَّالُّ بِالدَّلِيلِ عَلَيْهِ وَالمُؤدِّي بِالمَعْرِفَةِ إلَيْهِ.[406] «كسي كه خودش با كنهش و حقيقتش شناخته شود، معبود نيست. اوست فقط دلالت كننده بر خود بواسطۀ دليلي كه بر او دلالت ميكند، و اوست فقط رساننده به سوي معرفت و شناخت خودش».
يازدهم: خطبۀ صد و هشتاد و سوّم از «نهج البلاغه» است:
الحَمدلِلهِ الَّذِي لَا تُدرِكُهُ الشَّوَاهِدُ، وَ لَات تَحْوِيهِ المَشَاهِدُ، وَ لَات تَرَاهُ النَّواظِرُ، وَ لَا تَحْجُبُهُ السَّواتِرُ، الدَّالِ عَلَي قِدَمِهِ بِحُدوثِ خَلْقِهِ، وَ بِحُدوثِ خَلْقِهِ عَلَي وُجُودِهِ، وَ بِاشتَبِاهِهِم عَلَي أنْ لَا شِبهَ لَهُ الَّذِي صَدَقَ فِي مِيعَادِهِ، وَارْتَفَعَ عَنْ ظُلْمِ عِبَادِهِ، وَ قَامَ بِالقِسْطِ فِي خَلْقِهِ، وَ عَدَلَ عَلَيْهِم فِي حُكمِهِ.
مُسْتَشْهِدُ بِحُدُوثِ الاشيَاءِ عَلَي أزَلِيَّتِهِ، وَ بِمزا وَ سَمَهَا بِهِ مِنَ العَجْزِ عَلَي قُدْرَتِهِ، وَ بِمَا اضْطَرَّهَا إلَيْهِ مِنَ الفَنَاءِ عَلَي دَوَامِهِ.
وَاحِدٌ لَا بِعَدَدٍ، وَ دَائِمٌ لا بِأَمدٍ، وَ قَائِمٌ لَا بِعَمَدٍ.
تَتَلَقَّاهُ الاذهَانُ لَا بِمُشَاعَرَةٍ، وَ تَشْهَدُ لَهُ المَرَائِي لَا بِمُحَاضَرَةٍ. لَمْ تُحِط بِهِ الاوْهَامُ، بَلْ تَجَلَّي لَهَا بِهَا، وَ بِهَا امْتَنَعَ مِنْهَا، وَ إلَيْهَا حَاكَمََا لَيْسَ بِذِي كِبَرٍ امْتَدَّتْ بِهِ النِّهَايَاتِ فَكَبَّرَتُهُ تَجْسِيماً. وَ لَا بِذِي عِظَمٍ تَتَاهَتْ بِهِ الغَايَاتُ ��َعَظَّمَتْهُ تَجْسِيداً، بَلْ كَبُرَ شَأناً، وَ عَظُمَ سُلْطَاناً. الخطبة.[407]
ص373
«جميع مراتب ستايش و سپاس مر خداوند راست، آن كه حواسّ مُدرِكه او را در نمييابد، و مجالس و محاضر او رادر بر نميگيرند، و ديدگان او را نميبينند، و حجابها و پردهها او را پنهان نميسازند. آن كه با حدوث آفريدگانش بر قدمت خود رهنمون است، و با حدوثشان بر وجود خود دليل و رهنماست، و با هم شكل و شباهت بودن آنها با يكديگر بر آنكه هيچ مانندي براي او نيست. آن خداوندي كه در وعدۀ خود راست كردار است، و از ظلم كردن و ستم نمودن بر بندگان خود برتر و والاتر است، و به عدل و درستي در ميان خلايق خود قيام كرده است. و در حكم كردن خود بر آنها قسط و عدالت نموده است.
او بر قدمت و ازليّت خود با پديد آوردن اشياء و نو آفريدن موجودات، استشهاد نموده است. و بر قدرت و توانائي خود با داغِ عجز و مُهر و علامت ناتواني كه بر آنها زده است استدلال كرده است. و بر دوام و بقاء وجود خود با زوال و فناء كه آنها را بدان مضطر ساخته و بدون اختيار در ساحتشان وارد ساخته است، استناد فرموده است. خداوند واحد است نه به وحدت عددي كه در مقابل آن ميتوان فرض تعدد نمود. دائم الوجود است نه با مدّت دراز و طولاني، و قائم و استوار است نه با ستون و پشتبيان.
عقول و افكار به امر برخورد ميكنند و او را ميبينند، نه از راه مشاعر و رهگذر حواس. و شهادت ميدهند بر وجود او آيات و آئينههاي عالم آفرينش، نه با حضور يافتن او در امكنه و محلهاي مختلف. و قواي وهميّه به او احاطه ندارند، بلكه او به سبب همين قوا بر آنها تجلّي كرده است (چه شناسائي و معرفت به خدا از راه همين انديشههاست) و به سبب خودِ آنها دور شده و از آنكه بتوانند او را دريابند امتناع نموده است (چه قواي وهميّه از ادراك معاني كليّه و مجردات، از جمله حضرت واجب الوجود ومجرد من جميع الجهات عاجزند) و محاكمۀ خود را در عدم امكان شناسائي به سوي آنها برده، خود آنان را حكم قرار داده و در محكمة
ص374
آنها با آنها محاكمه نموده است (چه اوهام همه در معرفت او سرگردان، و به عدم امكان شناخت او معترف، و به عجز و زبوني خود در برابر عظمت و بلندي مقام و رفعت او از پاي درافتادند).
او داراي مقدار بزرگ نيست تا آنكه نهايتها بتوانند در امتداد وجودي او قرار گيرند و از نقطه نظر بزرگي و عظمت جسمي، او را بزرگ دارند. و داراي جثّۀ عظيم نيست تا غايتها و امتدادها از نقطۀ نظر بزرگي هيكل و جسد، او را عظيم بدارند. بلكه بزرگي در مقام و شأن و منزلت اوست و عظمت در قدرت و جلالت و سلطنت او».
دوازدهم: روايتي است كه شيخ صدوق در «معاني الاخبار» با سند متصل خود از عمر بن علي بن أبيطالب، از پدرش أميرالمؤمنين عليه السّلام روايت كرده است كه: آنحضرت گفتند: رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم گفتهاند:
التَّوحِيدُ ظَاهِرُه فِي بَاطِنِهِ، وَ بَاطِنُهُ فِي ظَاهِرِهِ، ظَاهِرُهُ مَوْصُوفُ لَا يُري، وَ بَاطِنُهذ مَوْجُودٌ لَا يَخْفَي. يُطْلَبُ بِكُلِّ مَكَانٍ، وَ لَمْ يَخْلُ مِنْهُ مَكَانٌ طَرْفَةَ عَيْنٍ. حَاضِرٌ غَيْرُ مَحْدُودٍ، وَ غَائِبٌ غَيْرُ مَفْقُودٍ.[408]
«توحيد ظاهرش در باطن آن است، و باطنش در ظاهر آن است. ظاهرش وصف كرده ميشود و ديده نميشود، و باطنش موجود است و پنهان نيست. در هر مكاني كه بخواهي و طللب كني موجود است، و هيچ مكاني به اندازۀ يك چشم برگرداندن از او خالي نيست. او حاضر است و غير محدود، و غائب و غير مفقود».
پاورقي
[395] ـ «نهج البلاغه» خطبۀ اوّل ، از طبع مصر با تعليقۀ محمّد عبده ، ج 1 ، ص 14 تا ص 16 و نيز در «احتجاج» از طبع نجف، ج 1 ، ص 294 تا ص 298 ذكر كرده است .
[396] ـ «نهج البلاغه» خطبۀ 63 ، از طبع مصر ، با تعليقۀ عبده ، ج 1 ، ص 112 تا ص 114 .
[397] ـ «نهج البلاغه» خطبۀ 150 ، از طبع مصر ، با تعليقۀ عبده ، ج 1 ، ص 274 و ص275 .
[398] ـ «نهج البلاغه» خطبۀ 161 ، از طبع مصر ، با تعليقۀ عبده ، ج 1 ، ص 300 تا ص 302 .
[399] ـ «نهج البلاغه» خطبۀ 184 ، از طبع مصر با تعليقۀ عبده ، ج 1 ، ص 354 تا ص 361 . و اين خطبه را از گفتار آن حضرت: يشمل بحدّ ، و لا يحسب بعدّ ، و إنّما تعدّ الاوقات أنفسها ـ تا آخر خطبه ، شيخ طبرسي در «احتجاج» ج 1 ، ص 299 تا ص 302 آورده است .
[400] ـ «نهج البلاغه» از طبع مصر و تعليقۀ عبده ، ج 1 ، ص 354 .
[401] ـ «توحيد» صدوق ، طبع مكتبۀ صدوق ، 1398 هجري قمري ، ص 83 و ص 84 و «خصال» صدوق أيضاً طبع مكتبۀ صدوق ، ص 2 ، و «معاني الاخبار» صدوق أيضاً طبع مكبتۀ صدوق ، ص 4 .
[402] ـ در اينجا مراد از نوع ، معناي لغوي و قسمت و بخش است ، مثلاً گويندهاي كه ميگويد : زيد واحد است ، يعني زيد يك نوع از جنس انسان است ، و يك سهم و يك قسمت از اين جنس است ، بنابراين شامل وحدت فردي و وحدت نوعي و وحدت جنسي در اصطلاح خواهد شد . مثلاً ما كه بگوئيم : زيد واحد است ، يعني يك نوع از جنس انسان است . و انسان واحد است، يعني يك نوع از جنس جسم و ماده است . بنابراين در كلام حضرت كه نوع و جنس به معناي لغوي خود هستند ، شامل تمام اقسام وحدت عددي فردي مثل زيد ، و وحدت نوعي مثل انسان ، و وحدت جنسي مثل حيوان و اعم از آن ميشود ، و همه را نفي ميكند . و مراد حضرت ، نوع و جنس اصطلاحي منطقي نيست .
[403] در احتجاج طبرسي ج 1،ص298 كه اين خطبه را از ارشاد مفيد نقل كرده است ،باعبارت نفي الصفات عنه ذكركرده است.
[404] ـ «ارشاد» طبع سنگي ، ص 124 و ص 125 و شيخ طبرسي در «احتجاج» طبع نجف ، ج 1 ، ص 298 و ص 299 .
[405] ـ «ارشاد» ص 125 .
[406] ـ «احتجاج» ج 1 ، ص 299 .
[407] ـ «نهج البلاغه» خطبۀ 183 ، از طبع مصر و تعليقۀ عبده ، ج 1 ، ص 350 و ص 351 . و اين خطبه را بتمامه طبرسي در «احتجاج» طبع نجف ، ج 1 ، ص 305 ذكر نموده است .
[408] ـ «معاني الاخبار» طبع مكتبۀ صدوق ، ص 10 ، باب التوحيد و العدل ، حديث شمارۀ 1 .