شيخ مفيد در «إرشاد» روايت كرده است كه: در روايت وارد شده است كه: در عصر خلافت عُمَر، مردي با زن ديوانهاي عمل زنا و فجور كرد؛ و بيّنه و شهود بر عليه اين زن بر اين عمل إقامه شد.
و عُمَر امر كرده بود براي اجراي حدّ، وي را تازيانه زنند. در حالي كه او را براي جَلْد (تازيانه زدن) ميبردند، أميرالمؤمنين عليه السّلام به او مرور كرد، و گفت: چه شده است كه اين زن ديوانه را كه از آل فلان است؛ به عنف و شدّت ميكشند و ميبرند؟! به آن حضرت گفتند: مردي با او عمل فجور انجام داده و گريخته است؛ و اينك بِيِّنَه و شُهُود بر عليه او اقامه شده است؛ و عُمَر امر به تازيانۀ او كرده است.
أميرالمؤمنين عليه السّلام به آنها گفتند: او را بسوي عمر برگردانيد؛ و به عمر بگوئيد: آيا نميداني كه اين زن، مجنونه از آل فلان است؟ وَ أنَّ النَّبِيَّ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ وَسَلَّمَ قَدْ رَفَعْ الْقَلَمَ عَنِ الْمَجْنُونِ حَتَّي يُفِيقَ؟! «و رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم، تكليف را از شخص ديوانه برداشته است در تمام دوران ديوانگي تا رماني كه به عقل بيايد.»
اين زن در اين عمل مغلوب عقل و نفس خود بوده (و بدون ادراك و تعقّل انجام داده است.)
ص 190
زن را به پيش عمر برگردانيدند؛ و گفتار أميرالمؤمنين عليه السّلام را به او گفتند. عمر گفت: فَرَّجَ اللهُ عَنْهُ لَقَدْ كِدْتُ أنْ أهْلِكَ فِي جَلْدِهَا، فَدَرَأ عَنْهَا الْحَدَّ.[252]
«خداوند همّ و غمّ را از عليّ بردارد، و در مشكلات او فرج نمايد؛ حقّاً و تحقيقاً نزديك بود كه من در اجراي حدِّ تازيانه زدن بر اين زن هلاك شوم. و عمر حدّ را از اين زن برداشت.»
و ابن شهرآشوب اين روايت را با همين عبارت از حَسَن و عَطَاء و قَتادَه، و شُعْبَه، و أحْمَد بن حَنْبَل روايت كرده است. [253]
و ابْنُ عَبْدِ البرِّ در «إسْتيعَاب» در ترجمۀ أحوال أميرالمؤمنين عليه السّلام با سند متّصل خود از سعيد بن مسيّب روايت كرده است كه: كَانَ عُمَرُ يَتَعَوَّدُ بِاللهِ مِنْ مُعْضَلَةٍ لَيْسَ لَهَا أبُو حَسَنٍ «عادت و روش عمر اينطور بود كه در هر معضله و مشكلهاي كه پيش ميآمد و حضرت أبوالحسن عليه السّلام براي رفع و حلّ آن نبود، به خدا پناه ميبرد.»
و دربارۀ زن ديوانهاي كه عمر امر به رجم او (سنگسار كردن او) نموده بود؛ و همچنين دربارۀ زني كه شش ماهه زائيده بود؛ و عمر اراده كرده بود، او را نيز رجم و سنگسار كند؛ و عليّ عليه السّلام به او گفت: خداوند تعالي ميگويد: وَ حَمْلُهُ وَ فِصَالُهُ ثَلَاثُونَ شَهْرًا،[254]... الحديث. و نيز عليّ به او گفت: إنَّ اللهَ رَفَعَ الْقَلَمَ عَنِ الْمَجْنُونِ... الحديث؛ عمر گفت: لَوْ لَا عَلِيٌّ لَهَلَكَ عُمَرُ «اگر عليّ نبود تحقيقاً عمر هلاك شده بود) و سپس ابن عبدالبرّ گويد: نظير اين قضيّه بين عثمانو ابن عبّاس اتّفاق افتغده است؛ و ابن عبّاس اين حكم را از عليّ أخذ كرده است. (و الله أعلم. «استيعاب»، ج 3، ص 1102 و ص 1103 و صدر اين حديث را در «تاريخ دمشق» مجلّد أميرالمؤمنين، ج 2، ص 39 حديث 1072 آورده است.)
ص 191
و خوارزمي، از محمود بن عمر زَمَخْشري، با سند متّصل خود، از حسن بصري از عمر بن خطّاب اين روايت را ذكر ميكند و در آن وارد است كه عليّ أميرالمؤمنين عليه السّلام به عمر گفت: أوَ مَا سَمِعْتَ مَا قَالَ رَسُولُ اللَهِ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ وَسَلَّمَ!؟ قَالَ: وَ مَا قَالَ؟ قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَهِ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ وَسَلَّمَ: رُفِعَ الْقَلَمُ عَنْ ثَلَاثَةٍ: عَنِ الْمَجْنُونِ حَتَّي يَبْرَأَ وَ عَنِ الْغُلامِ حَتَّي يَحْتَلِمَ وَ عَنِ النَّائِمِ حَتَّي يَسْتَقِظَ. قَالَ فَخَلَّي عَنْهَا. [255]
«آيا نشنيدهاي كه رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم چه گفت!! عمر گفت: چه گفت؟!
حضرت گفت: رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم گفت: قلم تكليف و مؤاخذه از سه طائفه برداشته شده است: از ديوانه تا زماني كه بهبود يابد؛ و از پسر تا زماني كه محتلم گردد؛ و از خواب تا زماني كه بيدار شود. رواي روايت گفت: عمر زن را آزاد كرده؛ و دست از رجم او برداشت.»
و محبّ الدين طَبَريّ از أبوظبيان روايت كند كه او گفت: من شاهد اين داستان بودم و حكايت قضيّه را كماكان نموده؛ و عبارت رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم را بدينگونه ذكر ميكند كه: رُفِعَ الْقَلَمُ عَنْ ثَلَاثَةٍ: عَنِ النَّائِم حَتَّي يَسْتَيْقِظَ وَ عَنِ الصَّغِيرِ حَتَّي يَكْبُرَ وَ عَنِ الْمُبتَلِي حَتَّي يَعْقِلَ. [256]
ص 192
و حاكم در «مستدرك» با سند متّصل خود از أبوضبيان، از ابن عبّاس روايت كرده است، و عبارت رسول الله را اينطور آورده است. رُفِعَ الْقَلَمُ عَنْ ثَلَاثَةٍ: عَنِ الْمَجْنُونِ الْمَغْلُوبِ عَلَي عَقْلِهِ، وَ عَنِ النَّائِم حَتَّي يَسْتَيْقِظَ وَ عَنِ الصَّبِيِّ حَتَّي يَحْتَلِمَ. [257]
و أبوبكر: أحمد بن حسين بن علي بَيْهَقيّ با سه سند مختلف اين قضيّه را با عبارات متفاوتۀ رسول الله صلّي الله عليه وآله و سلّم در تلّفظ، نه در معني؛ روايت كرده است [258]. و علاّمۀ اميني اين حديث را در پنج شكل و صورت از مصادر مختلفي آورده است؛ و در پايان آن گويد:
لَفْتُ نَظَرٍ (عطف تَوَجُّه) بخاريّ اين حديث را در «صحيح» خود،[259] روايت كرده است؛ إلاّ اينكه چون در اين روايت برخوردي به كرامت و بزرگواري خليفه داشت، صدر آنرا حذف كرده است به جهت آنكه بزرگواري خليفه محفوظ بماند؛ و به نظرش نيامد كه اُمّت را بر داستاني كه از چهل خليفه، به سنّتِ شايع، و يا نسيان او پرده بر ميدارد، در وقت قضاوت و حكم؛ مطّلع گرداند و روايت را فقط بدين عبارت، مختصر نموده است كه:
قَالَ عَلِيٌّ لِعُمَرَ: أمّا عَلِمْتَ أنَّ الْقَلَمَ رُفِعَ عَنْ الْمُجْنُونِ حَتَّي يُفِيقَ وَ عَنِ الصَّبِيِّ حَتَّي يُدْرِكَ وَ عَنِ النَّائِمِ حَتَّي يَسْتَيْقِظَ؟![260]
وليكن أقول: شُرّاح بخاري، همچون ابن حَجَر عَسْقَلانيّ در كتاب «فَتْحُ البّاري» [261]، و محمود بن أحمد عَيني در كتاب «عُمْدَة القَارِي»، [262] كه هر دو در شرح «صحيح» خود در باب المجنون الذي يَسرِق در كتاب «حدود»،[263] و قاضي
ص 193
عَبْدُ الجَبَّار در كتاب «مُغْنِي» آنرا ذكر كردهاند.
باري حديث رفع قلم را كه از رسول خدا أميرالمؤمنين عليهما صلوات الله، در اين مورد بيان كردهاند؛ علماءِ شيعه و عامّه در كتب خود آورده؛ و آنرا أصل استدلال بر عدم مؤاخذه و تكليف نسبت به ديوانه و صغير و شخص به خواب رفته قرار دادهاند؛ و مدرك فتواي آنها همين روايت است؛ البتّه به ضميمۀ أحاديث ديگري كه در موارد شخصيّه از ائمّۀ أهل بيت عليهم السّلام روايت كردهاند.
بيهقي پس از ذكر سه روايتي كه داستان رجم مجنونه را با حديث رفع قلم ذكر كرده است؛ روايتي را مستقلاً از أبوالحسن علي بن محمّد مُقّرِيّ با إسناد خود، از حسن، از أميرالمؤمنين عليه السّلام روايت ميكند كه: شنيدم از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم كه ميگفت: رُفِعَ الْقَلَمُ عَنْ ثَلَاثَةٍ: عَنِ الصَّبِيِّ حَتَّي يَعْقِلَ؛ وَ عَنِ النَّائِم حَتَّي يَسْتَيْقِظَ؛ وَ عَنِ الْمَجْنُونِ حَتَّي يُكْشَفَ عَنْهُ. [264]
و حاكم پس از نقل اين حديث از أبو عبدالله محمّد بن أحمد بن موسي القاضي گويد: أبو عبدالله گفته است كه: در محجور بودن مجنون و مجنونه من در ميان علماء أحدي را مخالف نيافتم. [265]
منع أميرالمؤمنين عليه السلام از رجم زانيهاي كه حامله بود
منع أميرالمؤمنين عليه السّلام از رَجْم زن زانيۀ
حامله كه عُمر امر به رجم او نموده بود.
خَوارزمي از محمود بن عمر زمخشري، با إسناد متّصل خود از زيد بن عليّ، از پدرش، از جدّش، از عليّ بن أبيطالب عليه السّلام روايت كرده است كه: در عصر حكومت عمر، زن حاملهاي را پيش عمر آوردند؛ و آن زن خودش اعتراف به زنا و فجور كرد؛ و عمر امر كرد تا وي را رَجْم (سنگساران) كنند.
در اين حالي عليّ بن أبيطالب عليه السّلام به آن زن برخورد كرد؛ و گفت: گناه اين زن چيست؟!
گفتند: عمر امر به رَجْم او نموده است. عليّ عليه السّلام آن زن را برگردانيد؛ و به
ص 194
عمر گفت: تو امر كردي كه او را سنگسار كنند؟ عمر گفت: آري! خودش در نزد من اعتراف به زنا و فجور كرد.
فَقَالَ: هَذَا سُلْطَانُكَ عَلَيْهَا! فَمَا سُلْطَانُكَ عَلَي مَا فِي بَطْنِهَا؟! ثُمَّ قَالَ لَهُ عَلِيُّ عَلَيْهِ السَّلَامُ: فَلَعَلَّكَ انْتَهَرتُهَا أوْ أخَفْتَهَا؟!
«حضرت فرمود: اين قدرت و سلطنت توست بر او؛ امّا بگو ببينم قدرت و سلطنت تو بر طفلي كه در شكم دارد چيست؟ و به دنبال آن فرمود: شايد تو با شدّت و تندي او را زجر كردي؛ و يا آنكه او را ترسانيدهاي تا اقرار و اعتراف كرده است؟!»
عمر گفت: آري! اينطور بوده است.
فَقَالَ عَلِيٌّ عَلَيْهِ السَّلَامُ: أوَ سَمِعْتَ رَسُولَ اللَهِ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ وَسَلَّمَ يَقُولُ: لَاحَدَّ عَلَي مُعْتَرِفٍ بَعْدَ الْبَلَاءِ. إنَّهُ قَيَّدْتَ أوْ حَبَسْتَ أوْ تَهَدَّدْتَ فَلَا إقْرَارَ لَهُ.
«و سپس عليّ عليه السّلام گفت: آيا نشنيدهاي از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم كه ميگفت:
هر اعتراف و اقراري كه پس از شكنجۀ بندي و يا روحي تحقّق پذيرد، از درجۀ اعتبار ساقط است؛ و بر آن معترف، حدّ نميتوان جاري كرد. تحقيقاً هر كس را در قيد و زنجير بيندازي؛ يا در زندان كني؛ يا او را تهديد كني، تا اقرار و اعتراف به گناه كند، اقرار و اعتراف او اعتبار ندارد.»[266]
عمر پس از شنيدن اين گفتار زن را رها كرد و پس از آن گفت:
عَجَزَتِ النِّسَاءُ أنْ تَلِدْنَ مِثْلَ عَلِيِّ بْنِ أَبِيطَالِبٍ، لَوْ لَا عَلِيٌّ لَهَلَكَ عُمَرُ.
«زنان روزگار عاجزند از اينكه بتوانند همانند عليّ بن أبيطالب را بزايند. اگر عليّ نبود، عمر در هلاكت افتاده بود.»
ص 195
عليّ بن عيسي إرْبِلِيّ در «كشف الغمّة» اين خبر را از «مناقب» خوارزمي روايت كرده است.[267]
ابن شهرآشوب چون اين مطلب را بيان ميكند، ميگويد كه: أميرالمؤمنين عليه السّلام به عمر گفتند: هَبْ لَكَ سَبِيلٌ عَلَيْهَا فَهَلْ لَكَ سَبِيلٌ عَلَي مَا فِي بَطْنِهَا وَاللهُ تَعَالَي يَقُولُ: وَ لَا تَزِرُوا وَازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرَي'،[268]«چنين فرض كن كه تو را اقتدار و تسلّطي بر اين زن هست؛ ولي آيا اقتدار و تسلّطي هم بر جنين و طفلي كه در شكم اوست داري؟! در حالي كه خداوند تعالي ميگويد: هيچ آدم گنهكار و بارداري، بار گناه ديگري را بر دوش نميكشد» عمر گفت: پس با اين زن چه كنم؟!
قَالَ: احْتَطْ عَلَيْهَا حَتَّي تَلِدَ، فَإذَا وَلَدَتْ وَ وَجَدْتَ لِوَلَدِهَا مَنْ يَكْفُلُهُ فَأقِمِ الْحَدَّ عَلَيْهَا! فَلَمَّا وَلَدَتْ مَاتَتْ؛ فَقَالَ عُمَرُ: لَوْ لَا عَلِيٌّ لَهَلَكَ عُمَرُ.
«أميرالمؤمنين عليه السّلام گفتند: او را در مراقبت و محافظت بدار؛ تا بزايد؛ و پس از آنكه زائيد؛ و كسي را يافتي كه بچّۀ او را كفالت كند، و از عهدۀ پرورش و شير و اُمور او بر آيد؛ آنگاه حدّ را بر او إجرا كن!
اتّفاقاً چون اين زن زائيد، در هنگام وضع حمل، در سرِ زائيدن بمرد. و عمر گفت: اگر عليّ نبود عمر هلاك شده بود.»
و اصفهاني در اين داستان گويد:
وَ بِرَجْمِ اُخْرَي مُثْقَلٍ فِي بَطْنِهَا طِفْلٌ سَوِّيُّ الْخَلْقِ أوْ طِفْلَانِ 1
نُودُوا ألَا انْتَظِرُوا فَإنْ كَانَتْ زَنَتْ فَجَنِينُهَا فِي الْبَطْنِ لَيْسَ بِزَانِ 2[269]
1 ـ «و قدرت و غزارت علمي عليّ نيز آشكار شد، در وقتي كه عُمر
ص 196
ميخواست زني ديگر را، همچنين سنگسار كند؛ و اين زن در شكم خود به يك فرزند و يا دو فرزند باردار بود، به بچّۀ تامّ و تمام الخلقة.
2 ـ نداي قارع و كوبندۀ عليّ در گوش آنها طنين انداخت كه: آگاه باشيد! صبر كنيد! انتظار بكشيد تا بچّه را به زمين بگذارد! زيرا اگر اين زن زناكار است؛ طفل چَنين واقع در شكم او كه زنا نكرده است!»
آنچه از دو روايتي را كه از «مناقب خوارزمي»، و از «مناقب ابن شهرآشوب» در اينجا ذكر كرديم، استفاده ميشود، آن است كه: داستان سنگسار زن حامله و منع أميرالمؤمنين عليه السّلام در زمان عمر در دو بار اتّفاق افتاده است؛ زيرا در خبر اوّل مذكور است كه: اقرار و اعتراف زن بر اساس تهديد و تخويف و زَجْر و آزار بود است؛ و اين اقرار اثري ندارد؛ فلهذا زن را رها كردند؛ و بعد از وضع حمل نيز بنا شد كه حدّ بر او جاري كنند؛ و در خبر دوّم ذكري از تهديد نبوده؛ و اقرار زن حجّت است. غاية الامر چون حامله بوده است؛ بنا شده است كه در اجراء آن تأخير شود تا زن بارِ خود را به زمين گذارد.
وبه اين نكته تصريح كرده است مُحِبُّ الدِّين طَبَريّ در دو كتاب خود: « ذَخائر العُقْبَي» و «الرِّياض النَّضِرَة» آنجا كه در هر دو كتاب اين دو روايت را از زيد بن عليّ بن الحسين، و عبدالله بن الحسن بن الحسن روايت كرده است. [270]
و اين داستان رجم زانيه را محمّد بن طلحة شافعيّ ذكر كرده است و گفته است كه: وَ قَالَ عُمَرُ بِمَحْضَرٍ مِنَ الصَّحَابَةِ لَوْ لَا عَلِيٌّ لَهَلَكَ عُمَرُ.[271] «عمر در حضور
ص 197
جمعي از صحابه گفت: اگر عليّ نبود هلاك شده بودم.»
و علاّمۀ أميني ازچند كتاب اخير و از «أربعين» فخر رازي ص 466 صورت اوّل از روايت را آورده است؛ و صورت روايت دوّم را نيز از كتاب «كفاية» حافظ گنجي ص 105 ذكر كرده است.[272] و محبّ طبري در دو كتاب خود در روايت دوّم ذكر كرده است كه عمر سه بار ميگويد: كُلُّ أحَدٍ أفْقَهُ مِنِّي «تمام افراد از من فقيهتر و به مسائل ديني داناترند.»
و شيخ مفيد در «إرشاد» روايت دوّم را ذكر كرده است و در اين روايت وارد است كه عمر گفت: لَا عِشْتُ لِمُعْضَلَةٍ لَا يَكُونُ لَهَا أبُوالْحَسَنِ.
«من زنده نباشم در مشكلهاي كه پيش آيد، و براي حلِّ آن أبوالحسن نباشد.»
و در خاتمۀ روايت وارد است كه آثار غم و اندوه از چهرۀ عمر بر طرف شد، و حكم دربارۀ اين مورد را به أميرالمؤمنين عليه السّلام سپرد. [273]
منع أميرالمؤمنين از رجمِ زني كه شش ماهه زائيده بود
شيخ مفيد در «إرشاد»، از يونس بن حسن، روايت ميكند كه: زني را به پيش عمر آوردند كه در شش ماهه زائيده بود؛ و عمر اراده كرد كه او را سنگسار كند. در اين حال أميرالمؤمنين عليه السّلام به عمر گفت: إنّ خَاصَمَتْكَ بِكِتَابِ اللهِ خَصَمَنْكَ! إنَّ اللهَ تَعَالَي يَقُولُ: و حَمْلُهُ و فِصَالُهُ ثَلَثُونَ شَهْرًا.[274] وَ يَقُولُ جَلَّ قَائِلاً: وَالْو'لِداتُ
ص 198
يُرْضِعْنَ أوْلَـٰدَهُنَّ حَوْلَيْنِ كَامِلَيْنِ لِمَنْ أَرَادَ أَن يُتِمَّ الرَّضَاعَةَ.[275]
فَإذَا تَمَّمَتِ الْمَرْأةُ الرَّضَاعَةَ سَنَتَيْنِ وَ كَانَ حَمْلُهُ وَ فِصَالُهُ ثَلَـٰثِينَ شَهْرًا؛ كَانَ الْحَمْلُ مِنْهَا سِتَّةَ أشْهُرٍ.
«اگر اين زنان با تو به كتاب خدا در اين مورد منازعه و مباحثه كند؛ حتماً بر تو غالب خواهد شد. خداوند تعالي ميگويد: مدّت زمان بارداري و حمل انسان در شكم مادر، و مدّت زمان از شير بازگرفتن او سيماه است؛ و نيز ميگويد: مادران شيرده، بايد أولاد خود را دو سال تمام شير بدهند؛ از براي آن كس كه بخواهد شير دادن را تمام و كامل نمايد. و بنابراين چون زن دوران شير دادن خود را در دو سال ميگذراند، كه بيست و چهار ماه است؛ و از طرفي مجموع زمان دوران حمل و بارداري، و زمان دوران شير دادن سيماه است؛ حتماً خصوص زمان حمل و
ص 199
بارداري، از مجموع اين دو دوران، شش ماه ميشود.»
عمر چون اين سخن را از أميرالمؤمنين عليه السّلام بشنيد؛ زن را رها كرده؛ و اين حكم ثابت بماند، و صحابه و تابعين و كساني كه از عليّ عليه السّلام اين حكم را أخذ نمودهاند؛ تا همين امروزي كه ما در آن زيست ميكنيم؛ بدين حكم عمل نمودهاند [276].
و ابن شهرآشوب آورده است كه: هَيْثَم در جيش از جملۀ لشگريان بود؛ جون از سفر باز آمد شش ماه پس از آمدنش، زن او بچّهاي آورد. هيثم اين بچّه را از آن زن مُنكَر شمرد، و آن بچّه را نزد عمر آورد؛ و داستان را براي او بازگو كرد. عُمر امر كرد تا زن را رَجْم كنند. قبل از اينكه رجم واقع شود عليّ بن أبيطالب عليه السّلام خود را به زن رسانيده؛ و سپس به عمر گفت: قدري عنان نفس خود را بازدار، و فِصَالُهُ ثَلَـٰثُونَ شَهْرًا و همچنين ميگويد:
وَالْو 'لِداتُ يُرْضِعْنَ أوْلَـدَهُنَّ حَوْلَيْنِ كَامِلَيْنِ؛ و بنابراين مجموع حَمْل و رِضَاع سيماه است.
عمر گفت: لَوْ لَا عَلِيٌّ لَهَلَكَ عُمَرُ، و زن را آزاد كرد؛ و آن طفل ذا هم ملحق به پدر نموده؛ حكم نسب برقرار كرد.
به دنبال اين مطلب ابن شهرآشوب گويد: شرح اين قضيّه از اين قرار است كه: در كمترين زماني كه حامله شدن زن تحقّق مييابد، كه همان زمان انعقاد نطفه است، چهل روز است؛ و كمترين زماني كه بچّه زنده از شكم مادر بيرون ميآيد، شش ماه است. به جهت آنكه: نطفه در رحم چهل روز ميماند؛ پس از آن در مدّت چهل روز تبديل به عَلَقَه ميشود، و سپس در مدّت چهل روز مُضْغَه ميگردد؛ و پس از آن در چهل روز صورت بندي ميشود؛ و در مدّت بيست روز هم روح در او دميده ميگردد. و اين مجموعه در شش ماه است. و چون دوران شير
ص 200
دادن نوزاد تا از شير بازگرفتم آن بيست و چهار ماه است، بنابراين دوران حمل شش ماه است.[277]
و امروز نيز در طبّ به ثبوت رسيده است كه: بچّه در شكم مادر در رأس شش ماه بچّۀ تامّ و تمامي است كه قابل براي ادامۀ حيات است؛ غاية الامر آن سه ماه ديگر براي رشد و پرورش در محيط مناسب و تغذيۀ بهتر معيّن شده است.
و بنابرآنچه در تواريخ وارد است: حضرت سيّد الشّهداء عليه السّلام، و حضرت يحيي بن زكريّا علي نبيّنا و آله و عليهما الصّلوة و السّلام در شش ماهگي متولّد شدهاند؛ اين واقعيّت، خارج از قواعد و قوانين طبيعي نبوده است.
نيشابوريّ در تفسير خود در ذيل آيۀ: وَالْو'لِداتُ يُرْضِعْنَ أوْلَـٰدَهُنَّ حَوْلَيْنِ كَامِلَيْنِ گويد: مدّت حمل و بارداري شش ماه است؛ و از عمر روايت است كه زني شش ماهه زائيد؛ و او را به عمر سپردند؛ و امر به رَجْم او نمود و به عليّ (رضي الله عنه) اين قضيّه خبر داده شد، و ع���� او را منع كرد؛ و به اين آيه احتجاج نمود. عمر گفتار او را تصديق كرد و گفت: لَوْ لَا عَلِيٌّ لَهَلَك عُمَرُ.
جالينوس ميگويد: من در تعيين مقدار حمل و بارداري زنان فحص تامّ و تجسُّس كاملي داشتم؛ و ديدم زني را كه در يكصد و هشتاد و چهار شب كه آبستن بود زائيد. و أبوعلي سينا نيز چنين گمان دارد كه او خودش نيز مشاهدۀ اين معني را نموده است.
و اهل تجربه براي اين مطلب قاعدۀ كلّي بيان كردهاند، و گفتهاند: براي تَكَوُّن و تحقّق جنين، زمان معيّني مقدّر است. اگر اين زمان دو برابر شود، چنين در شكم مادر حركت ميكند؛ و سپس چنانچه دو برابر مجموع اين دو زمان را بر آن بيفزائيم جنين متولّد ميشود.
و بنابراين، اگر خلقت و تكوّن جنين، در سي روز صورت گيرد؛ چنانچه به همين مقدار بگذرد؛ يعني از مدّت آبستن شدن، شصت روز سپري گردد؛ جنين حركت ميكند؛ و اگر دو برابر مجموع اين مقدار اضافه شود، كه يكصد و بيست
ص 201
روز است؛ و مجموع دوران بارداري يكصد و هشتاد روز شود جنين متولّد ميگردد.
و اگر خلقت و تَكَوُّن جنين در سي و پنج روز صورت گيرد؛ بچّه در رأس هفتاد روز تكان ميخورد؛ و در رأس دويست و ده روز منفصل ميشود؛ و به دنيا ميآيد كه اين هفت ماه ميشود.
و اگر خلقت و تَكوُّن جنين در چهل روز صورت ميپذيرد؛ در رأس هشتاد روز بچّه حركت ميكند؛ و در سر دويست و چهل روز كه هشت ماه است، متولّد ميشود. ولي چنين بچّهاي كمتر ديده ميشود كه در دنيا زنده بماند مگر در شهرهاي معيّني، همچون مصر. و اين معني بحثش در اين كتاب گذشت.
و اگر خلقت و تكوّن جنين در چهل و پنج روز صورت گيرد؛ طفل در رأس نود روز متحرّك ميشود؛ و در سر دويست و هفتاد روز كه نُه ماه است متولّد ميشود؛ و اين بسيار است؛ و امّا اكثر مدّت حمل در قرآن مجيد مقداري براي آن مشخّص نشده است [278].
فخر رازي در تفسير اين آيه، عين عبارتي كه ما از نيشابوري ذكر كرديم ذكر كرده است؛ و البتّه او بر نيشابوري تقدّم دارد؛ و نيشابوري از او أخذ كرده است.[279]
و بيهقي در «سنن» خود در باب مَا جَاءَ فِي أقَلِّ الْحَمْل با دو سند متّصل خود از أبِي الْحَرْبِ بْنِ أبِي الاسْوَد دُئلِي، و از حسن بصري مرسلاً داستان أمر عمر را به رجم زني كه شش ماهه جنين خود را به زمين نهاده بود؛ و منع أميرالمؤمنين عليه السّلام را روايت كرده است. «السُّنن الكبري»، ج 7، ص 442
و سيوطي در «الدُّرُّ المنثور» از عبدالرّزّاق، و عبدبن حميد، و ابن مُنْذر، از طريق قُتَادَة از أبوالاسود دئلي اين حديث را روايت كرده است. «تفسير الدُّرُّ المنثور»، ج 6، ص 40 و علاّمۀ فقيد آية
ص 202
الله طباطبائي رضوان الله عليه در «الميزان»، از سيوطي، در «الدُّرُّ المنثور»، و از شيخ مفيد در «إرشاد»، نقل كردهاند.[280]
و نيز خوارزمي [281] و محبّ الدّين طبريّ [282] و سبط ابنجوزي [283] وابنعبدالبرّ [284] و ملاّ علي متّقي هندي [285]. همين مضمون از روايت را در كتب خود روايت نمودهاند. و در پايان حديث خوارزمي وارد است كه:اين زن نيز در نوبت ديگر در سر شش ماهگي زائيد. سيّد بن طاووس نيز از مصادر عامّه، ردّاً علي مذهبهم آورده است.[286]
و ملاّ عليّ متّقي با سند ديگر از قتاده از أبوالحرب بن الاسود دُئلي، از پدرش بدين صورت روايت كرده است كه:
براي حكم و اجراي حدّ، زني را نزد عمر بردند كه شش ماهه زائيده بود؛ و عمر تصميم گرفت او را رَجْم كند؛ خواهر اين زن به نزد عليّ بن أبيطالب عليه السّلام آمد، و گفت: عمر خواهر مرا سنگسار ميكند؛ من تو را به خدا قسم ميدهم كه اگر براي خواهر من عذري را ميداني براي من بيان كن!
ص 203
عليّ بن أبيطالب گفت: تحقيقاً خواهر تو معذور است و براي او عذري است!
خواهر صداي خود را به تكبير: اللهُ أكبَر بلند كرد كه: عُمر و حاضران نزد او شنيدند؛ و سپس به نزد عمر آمد و گفت: عَلِيّ ميپندارند كه براي خواهر من عذري است. عمر بسوي عليّ فرستاد و پرسيد: عذر او چيست؟
عليّ عليه السّلام گفت: خداوند عزّ وجلّ ميگويد: وَالْو'لِداتُ يُرْضِعْنَ أوْلَـدَهُنَّ حَوْلَيْنِ كَامِلَيْنِ و همچنين ميگويد: وَ حَمْلُهُ وَ فِصَالُهُ ثَلَـٰثُونَ شَهْرًا؛ و بنابراين مدّت حمل شش ماه است؛ و مدّت شيرخوارگي بيست و چهار ماه. عمر آن زن را رها كرد. و اين زن نيز پس از اين، در شش ماهگي بچّه آورد.[287]
نظير اين قضيّه در زمان حكومت عثمان اتّفاق افتاد، و عمثان حكم به رَجْم زن بيگناه كرد، و وقتي كه اعلام و احتجاج أميرالمؤمنين عليه السّلام با عثمان واقع شد، زن بيچاره را سنگسار كرده بودند؛ و كار از كار گذشته بود.
سُيُوطيّ در «الدُّرُّ المنثور» گويد: ابن منذر، و ابن أبي حاتم از بَعْجَةُ بْنُ عَبْداللهِ جُهَنّي تخريج كردهاند كه او گفت: مردي از طائفۀ ما (جُهَنّيها) زني را نيز از طائفه ما گرفت. زن درست در سر شش ماه بچّۀ كاملي زائيد. شوهر اين زن پيش عثمان رفت؛ و داستان را شرح داد. عثمان امر كرد تا او را سنگباران كنند.
خبر اين قضيّه را براي عليّ (رضي الله عنه) آوردند. عليّ به نزد عثمان آمد، و گفت: چه ميكني؟!
عثمان گفت: اين زن در رأس شش ماهگي بچّۀ تامّ و تمامي زائيده است؛ مگر اين امر تصوّر دارد؟!
عليّ (رضي الله عنه) گفت: آيا نشنيدهاي كه: خداي تعالي ميگويد: وَ حَمْلُهُ وَ فِصَالُهُ ثَلَـٰثُونَ شَهْرًا؛ و نيز ميگويد: حَوْلَيْنِ كَامِلَيْنِ؛ چقدر مييابي تو كه از اين مقدار بعد از كسر كردنِ دو سال باقي بماند، مگر شش ماه؟!
عثمان گفت: سوگند به خدا كه من فهمم به اين مطلب نرسيده بود. اينك برويد و زن را نزد من بازگردانيد! چون رفتند زن را برگردانند؛ ديدند كارش تمام شده؛ و
ص 204
زير سنگها جان داده است.
وقتي كه اين زن را براي رجم ميبردند از جملۀ سخنانش به خواهر خود اين بود يَا أُخَيَّةَ لَا تَحْزَنِي فَوَاللَهِ مَا كَشَفَ فَرْجِي أحَدٌ قَطُّ غَيْرُهُ!
«اي مهربان خواهر من! غمگين مباش! سوگند به خدا هيچكس جز شوهرم با من آميزش ننموده است (و خدا پرده را بر ميدارد، و روشن ميسازد كه من مظلوم و بيگناه بودهام).»
راوي روايت: بعجة بن عبدالله جُهَنّي گويد: اين بچّه بزرگ شد، و رشد و نما كرد، و اين مرد اعتراف به فرزندي او نمود؛ و از تمام مردم، اين بچّه به اين مرد شبيهتر بود. و به جرم و جنايتي كه اين مرد نموده بود؛ و به زن بيگناه خود نسبت زنا داده بود؛ ميگويد: من ديدم او را بعد از اين كه يَتَسَاقَطُ عُضْوًا عُضْوًا عَلَي فِرَاشِهِ، [288]«در بستر افتاده، و تمام أعضاء بدنش، يكي پس از ديگري فرو ميريخت.»
اين روايت را مَالِك،[289] و بيهقّي، [290] و عيني [291] روايت كردهاند و علاّمۀ فقيد آيد الله طباطبائي، از سيوطي، در «الدُّرُّ المنثور» حكايت
ص 205
نموده، [292] و سيّد محسن جبل عاملي در كتاب «عجائب الاحكام» آورده؛ [293] و علاّمۀ أميني در «الغدير» از مصادر آن آورده است.[294]
باري اين است طرز حكومت خلفاي جور، كه در ريختن خون مظلومان و بيگناهان آستين بالا زده، و عذر خود را عدم علم به كتاب و سنّت ميدانند؛ و سوگند هم ميخورند كه نميدانستيم. آخر كسي نبود به اين دايگان مهربانتر از مادر بگويد: چه كسي شما را خليفة المسلمين، و أميرالمؤمنين، و خليفۀ رسول الله خوانده؛ و در برابر كدام اُمّت شما اين برچسب را به خود زدهايد؟ شما خليفۀ رسول الله و أمير مؤمنان را از مقامش ساقط ميكنيد، تا كه برود در باغهاي مدينه و خارج مدينه آبياري كند و شخم بزند؛ و شما با اعتراف به جهل و ناداني خود، نام خليفه و امير بر خود بنهيد و جانشين و قائم مقام رسول بدانيد؟
آري نتيجۀ بدست گرفتن افراد غير واجد مقام ولايت، درجه و مقام حكومت و ولايت را همين است كه: نتايجش يكي پس از ديگري ظاهر ميشود؛ و تا قيام قائم به حقّ، وليّ حضرتِ حقّ، مردم گمراه و سرگردان و مظلوم، و بدون كاميابي از سرمايههاي الهي در دنيا بيايند و بروند.
به خدا سوگند در ديروز كه مشغول نوشتن داستان اين زن مظلوم بودم كه در زير بمباران سنگهاي عثمان سنگسار شده بود؛ آنقدر گريه كردم و اشكها سرازير
ص 206
كردم، كه از نوشتن واماندم؛ نه براي مظلوميّت عليّ، و نه براي مظلوميّت زهراء و محسن. بلكه براي مظلوميّت اين زن؛ فقط و فقط همين زن، كه بر اساس دستور اسلام و پيروي از پيامبر اكرم، ازدواج كرده؛ و بار حمل و سختيهاي دوران بارداري را متحمّل شده؛ و اينك كه بچّهاي زائيده است؛ مزدش را آن دهند كه:
از نوزداش كه آرزو دارد پستان بر لبانش نهد؛ و از نظاره بر چهرۀ او، درد و رنج بارداري و زائيدن را فراموش كند؛ بدون جرم و گناه، از نوزاد جدا كنند؛ و ببرند آنقدر به او سنگ بزنند كه جان دهد، به اتّهام اينكه زنا كردهاي! و اين بچّه بچّۀ زناست. اين زن در كانون وجدان و مركز اصيل تفكير و درايت خود چه ميگويد؟!
همان جملۀ سربستهاي را كه به خواهرش گفت: غير از شوهرم كسي با من در نياويخته، و غير از خدا كسي از سرّ من آگاه نيست»؛ اين طفل، طفل من است؛ به دستور رسول خدا در شكم حمل كردهام؛ و دوران حمل را پشت سر گذارده؛ و اينك كه بچّه را به زمين نهادهام؛ و ابتداي دوران رضاع است، بايد مرا سنگسار كنند اين مدّعيان خلافت!
آري يوسف را به جرم عصمت و پاكي به زندان كردند؛ او بيگناه بود، و عفيف بود.
باري بين اين قضيّۀ عثمان، و قضيّۀ عمر كه امر به رجم نموده بود، ولي خبر أميرمؤمنان عليه السّلام به او رسيده، و هنوز زن را سنگسار ننموده بودند؛ تفاوتي نيست. هر دو از يك منبع و سرچشمه آب ميخورند.
عثمان حكم به رَجْم كرد؛ و زن را به پيرو آن رجم كردند. عمر حكم به رَجْم كرد و اتّفاقاً رجم نشده حكم علي رسيد؛ و جلوگير شد. هر دو حكم، حكم به غلط و ناشي از جهل بوده است؛ ولي اتّفاقاً حكم عثمان عمل شد، و حكم عمر نشد. از جهت صدور حكم ظالمانه أبداً تفاوتي در ميان نيست. ولي چون زن جهنِيّه را سنگسار كردند، نام عثمان در تواريخ و كلام به بدي ياد شد؛ و اين رَجْم را از نقمات واردۀ بر او شمردهاند؛ و امّا عمر چون حكمش عمل نشده بود؛ و نداي لَوْ لَا عَلِيٌّ لَهَلَكَ عُمَرُ او بلند شد؛ اين جمله را طرفداران او حمل بر راستي و صدق او
ص 207
نموده و ميگويند: در برابر حقّ تسليم شد.
ولي همانطور كه يادآور شديم از جهت ملاك و روح قضيّه، بين اين دو مسأله تفاوتي نيست. عثمان هم پس از ملاقات و احتجاج أمير المؤمنين عليه السّلام اعتراف كرد كه من نميدانستم. و حكم هم از هر دو مصدر صادر شد.
وانگهي گفتار عمر كه در بيست و سه مورد گفته است: لَوْ لَا عَلِيٌّ لَهَلَك عُمَرُ اگر هلاكت واقعي و اُخروي و عذاب خداوندي است؛ پس چرا در برابر شاه ولايت قيام كرده و سپر گرفته و حقّ مسلّم او را عالماً عامداً ربوده است؟!
پس معلوم ميشود مراد او از اين عبارت، هلاكت ظاهري، و ريخته شدن آبرو، و تنزّل از شأن و مقام دنيوي بوده است كه نام او را هم در مجالس و محافل به زشتي ياد كنند. اين هم كه قيمت ندارد؛ همانطور كه گفتار او كه من زنده نباشم، وقتي عليّ نيست؛ و يا در شهري نباشم كه عليّ در آنجا نباشد؛ غير از اين مفهوم، مفهوم دگري ندارد. او حتمّا براي برقراري حكومت خود نيازمند به عليّ است؛ ولي نه آنكه خود را سرّاً و واقعاً محتاج به عليّ ببيند؛ بلكه به عليّ چون نيز به مهرهاي از مهرههاي خلافت كه بدون آن چرخ حكومتش نميگردد؛ نيازمند است.
خوارزمي گويد: و با اين إسناد (يعني با سلسلۀ سندي كه در خبر قبل از اين ذكر شده است) خبر داد به من أبُوالعَلَاء حَافِظ، از حسن بن أحمد همداني، از طريق اجازۀ در روايت، بر روي منبر رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم، كه خُزَيْمَةُ بْنُ ثَابِت أنصاري در جلوي منبر رسول خدا ايستاده؛ و اين أبيات را إنشاد كرد:
إذَانَحْنُ بَايَعْنَاعَلِيّاًفَحَسْبُنَا إذَاأبُوحَسَنٍ مِمَّا نَخَافُ مِنَ الْفِتَنْ 1
وَجَدْنَاهُ أوْلَي النَّاسِ بِالنَّاسِ إنَّهُ أطَبُّ قُرَيشٍ بِالْكِتَابِ وَبِالسُّنَنْ 2
وَ إنَّ قِرَيشاً مَا تَشُقُّ غُبَارَهُ إذَامَاجَرَييَوْمًاعَلَيالضُّمُرالْبَدَنْ 3
وَ فِيهِ الَّذِي فِيهِمْ مِنَ الْخَيْرِ كُلِّهِ وَمَافِيهِمْ بَعْضُالَّذِيفِيهِمِنْ حَسَن 4 [295]
1 ـ «اگر ما با عليّ بيعت كنيم، أبوالحسن ما را از هر فتنهاي كه از آن
ص 208
ميترسيم و بيمناكيم، كفايت ميكند، و او براي ما كافي است.
2 ـ ما او را چنان يافتيم كه ولايتش از همۀ مردم به مردم بيشتر است؛ زيرا كه او حاذقترين و ماهرترين طائفۀ قريش است به كتاب خداوند؛ و به سنّتهاي رسول اكرم صلّي الله عليه وآله وسلّم.
3 ـ علي يگانه مرد دلير و يكّه تازي است كه قريش جنگاور آنگاه كه وي بر شتران لاغر اندام سوار شده و بتازد، قدرت آن را ندارد كه غبار او را بشكافد و هماورد وي گردد.
4 ـ و در عليّ است تمام خيرم و خوبيهائي كه در همۀ آنهاست؛ و در همۀ آنها بعضي از خيرات و خوبيهاي او يافت نميشود».
و نيز خوارزمي با سند متّصل خود، از مهذّب الائمّة أبوالمُظَفَّر، عبدالمك بن عليّ بن محمّد همداني با اتّصال سند به عَمْرُو بنُ مَيْمُون، از ابن عبّاس روايت ميكند كه بعضي از أهل كوفه در ايّام صِفّين دربارۀ أميرالمؤمنين عليه السّلام اين ابيات را انشاد كرد:
أنْتَ الإمام الَّذِي نَرْجُو بِطَاعَتِهِ يَوْمَ النُّشُورِ مِنَ الرَّحْمَنِ غُفْرَانَا 1
أوْ ضَحْتَ مِنْ دِينِنَا مَا كَانَ مُشْتَبِهًا جَزَاكَ رَبُّكَ عَنَّا فِيهِ حُسْنَانَا 2
نَفْسِي الْفِدَاءُ لِخَيْرِ النَّاسِ كُلِّهِمِ بَعْدَ النَّبِيِّ عَلِيِّ الْخَيْرِ مَوْلَانَا 3
أخِي النَّبِيِّ وَ مَوْلَي الْمُؤمِنِينَ مَعًا وَ أوَّلُ النَّاسِ تَصْدِيقًا وَ إيمَانًا 4[296]
1 ـ اي عليّ: تو آن امام و پيشوا هستي كه ما در سايۀ اطاعت او در روز قيامت از خداي رحمن اُميد غفران داريم!
2 ـ تو آنچه براي ما در اُمور دين ما مشتبه بود، واضح كردي؛ پروردگارت از جانب ما جزايت را دو چندان نمايد!
3 ـ جان من فداي كسي كه از همگي مردم بهتر است پس از پيغمبر؛ كه او عليّ است مولاي ما كه منبع خير و بركت است.
4 ـ اوست هم برادر پيغمبر و هم صاحب اخت��ار مؤمنان؛ و اوّلين كسي كه ايمان آورد و تصديق رسول الله صلّي الله عليه وآله وسلّم را نمود.»
ص 209
بالجمله جهالت خلفاي غاصب يكي و دو تا نيست. در مسائل شرعي و آيات قرآن و لغت و معارف الهي آنقدر گيج بودهاند كه علماي علم كلام در احتجاجات خود در برابر مخالفين، آنها را ضبط و ثبت كردهاند.
پاورقي
[252] «إرشاد»، طبع سنگي، ص 112
[253] «مناقب»، طبع سنگي، ج 1، ص 497
[254] جزئي از «آيۀ 15، از سورۀ 46: أحقاف»: يعني مدّت حامله شدن و از شير گرفتن طفل مجموعاً سيماه است (و چون دوسال كه مدّت شيردادن است از آن كسر گردد، شش ماه ميماند، پس زن ميتواند در رأس شش ماه بزايد.)
[255] «مناقب» طبع سنگي ص 48، و طبع حروفي نجف ص 38 و «ايضاح» ابن شاذان ص 194. و در «كشف الغمّة» اين حديث را از خوارزمي روايت كرده است و در دنبال آن گويد: و اين حديث را احمد در مسند خود در روايت عليّ عليه السّلام آورده است كه: رَفَع الْقَلَمَ عَن ثَلَاثَةٍ: عَن النَّائِم حتّي يَستَيقظ، و عن الطفل حتّي يحتلم، و عن المجنون حتّي يبرأ. راوي گفت: عمر دست از رجم مجنونه برداشت و او را رها كرد. و عليّ عليه السّلام اين حديث را براي عمر گفت در وقتي كه عمر ارادۀ رجم مجنونه را نموده بود؛ و اين حديث را عليّ عليه السّلام از پيغمبر صلّي الله عليه السّلام روايت كرد. («كشف المغمّة»، باب في مناقبه، ص 33 )؛ و نيز در «غاية المرام» قسمت دوّم ص 531 حديث 6 از عامّه اين روايت را از موفّق بن أحمد خوارزمي آورده است؛ و نيز در «غاية المرام» ص 530 حديث 2، از عامّه، روايتي را كه ازأحمد بن حنبل از «كشف الغمّة» آورديم، از حسن بصري، بدين عبارت آورده است كه: چون اراده كرد مجنونهاي را رجم كند؛ عليّ عليه السّلام به او گفت: مالك ذلك! أما سمعت رسول الله صلّي الله عليه وآله وسلّم يقول: رفع القلم عن ثلاثة نفر: عن النَّائم حتّي يستيقظ؛ و عن المجنون حتّي يبرأ. و يعقل؛ و عن الطّفل حتّي يحتلم (أحمد بن حنبل في مسنده؛ ج 1، رجم المجنون، و بخاري في صحيحه ج 8 ص 21 ).
[256] «الرّياض النَّضْرة» طبع مكتبۀ لبنده، ج 3، ص 209؛ و «ذخائر العقبي» ص 11.
[257] «المستدرك علي الصحيحين»، ج 2، ص 59
[258] «السُّنن الكبري»، ج 8، ص 264 و ص 265
[259] در كتاب «محاربين»، باب لا يرجم المجنون و المجنونة.
[260] «الغدير»، ج 6، ص 101 تا ص 103 باب نوادر الاثر في علم عمر، شمارۀ 7.
[261] «فتح الباري»، ج 12، ص 101
[262] «عمدة القاري»، ج 11، ص 151
[263] «سنن أبوداود»، با چند طريق، ج 2، ص 227
[264] «السُّنَن الكبري»، ج 8، ص 265
[265] «المستدرك»، ج 2، ص 59
[266] فقهاء ما رضوان الله عليهم در كتاب «اقرار» آوردهاند كه: از شرائط صحّت و نفوذ اقرار، عدم اكراه بر مُقِرّ است نسبت به مُقَرُّ عليه. بنابراين هر كس را بزنند و شكنجه كنند و يا او را بترسانند و اكراه بر اقرار كنند، علاوه بر آنكه اين امور قبل از ثبوت جرم، حرمت شرعي دارد، نيز موجب تنفيذ اقرار نميشود. شهيد ثاني در «مسالك» گفته است: و لا يصحّ إقرر المكره أعمّ ممّن ضرب حتّي يلجأ إلي الإقرار او هدّد عليه بايقاع مكروه به لايليق بمثله تحتمله عادة من ضرب أو شتمٍ و أخذ مال و نحو ذلك ـ انتهي.
[267] «كشف الغمّة»، ص 33
[268] اين آيۀ مباركه در پنج جا در قرآن كريم وارد است: «آيۀ 164، از سورۀ 6: انعام»؛ و «آيۀ 15، از سورۀ 17: الإسرآء»؛ و «آيۀ 18، از سورۀ 35: فاطر»؛ «و آيۀ 7، از سورۀ 39: زمر»؛ « و آيۀ 38، از سورۀ 53: النّجم».
[269] «مناقب»، طبع سنگي، ص 494، ج 1، و اين داستان را فضل بن شاذان، در «ايضاح» ص 192 با تعليقۀ ارموي آورده است.
[270] «ذخائر العقبي» ص 80 و 81، و «الرياض النضرة»، طبع مكتبۀ لبندة، ج 3، ص 20 و ص 209. و در روايت زيد بن عليّ در اين دو كتاب بدين عبارت است: إنّه من فُيَّدَ أوْ حُبِسَ أو تُهُدَّدَ فَلَا إقْرَارَ لَهُ و بنا براين، اين عبارت از تتمۀ كلام رسول است؛ نه از انشاء أميرالمؤمنين عليه السّلام به عمر، متفرعاً بر قول رسول خدا: لَاحَدَّ عَلَي معترف بعد البَلاء.
[271] «مَطَالِب السَّئول»، ص 13 و اين كتاب از نفايس كتب است. نويسندۀ آن شافعي است و از أعيان علماء و معاريف رجال است و معاصر با سيّد بن طاوُس و عليّ بن عيسي إربلي بوده است. چنانچه إربلي در «كشف الغمّة» ص 17 گويد: مطالب السَّئول في مناقب آل الرّسول تصنيف الشيخ العالم كمال الدّين محمّد بن طلحة؛ و كان شيخاً مشهوراً، و فاضلاً مذكوراً أظنّه مات (ره) سنۀ أربع و خمسين و ستمائة. و حاله في ترفّعه و زهده و تركه وزارة الشّام و انقطاعه و رفضه الدّنيا حالٌ معلومةٌ؛ قرب العهد بها؛ و في انقطاعه عمل هذا الكتاب و كتاب الدائرة و كان شافعيّ المذهب من أعيانهم و رؤسائهم.
[272] «الغدير»، ج 6، ص 110 و ص 111
[273] «إرشاد»، طبع سنگي، ص 112 و ص 113
[274] تمام «آيۀ 15، از سورۀ 46: أحقاف»: وَ وَصَيْنَا الإنسَـٰنَ بِوَ'لِدَيْهِ إحْسَـٰنًا حَمَلَتْهُ أُمـُّهُ و كُرْهًا وَ وَضَعَتْهُ كُرْهًا وَ حَمْلُهُ و وَ فِصَـٰلُهُ و ثَلَـٰثُونَ شَهْرًا حَتَّي' إِذَا بَلَغَ أَشُدَّهُ و وَ بَلَغَ أرْبَعِينَ سَنَةً قَالَ رَبِّ أَوْزِعْنِيٓ أَنْ أَشْكُرَ نِعْمَتَكَ الَّتِيٓ نْعَمْتَ عَلَيَّ وَ عَلَي' وَ'لِدَيَّ وَ أَنَّ أَعْمَلَ صَـٰلِحًا تَرْضَـٰهُ وَ أَصْلِحْ لِيْ فِي ذُرِّيَّتِي إِنِّي تُبْتُ إِلَيْكَ وَ إِنِّي مِنَ الْمُسْلِمِينَ. «و ما به انسان دربارۀ پدرش و مادرش وصيّت و سفار نموديم كه به آنها احسان نمايد. مادرش او را با رنج و مشقّت حمل نمود و با رنج و مشقّت زائيد. و زمان حمل و شيردادن او مجموعاً سيماه بطول انجاميد. تا زمانيكه به مرحلۀ كمال و رشد خود رسيد و چهل ساله گشت گفت: اي پروردگار من به من الهام كن اينكه شكر نعمتي كه بر من انعام كردي و بر پدر و مادر من انعام كردي به جاي آورم و ديگر اينكه عمل صالحي كه موجب رضايت توست انجام دهم، و ذريّه و نسل مرا نيز پاكيزه و صالح بگردان! من بسوي تو إنابه و رجوع كردم و من تحقيقاً از مسلمين ميباشم.»
[275] تمام «آيۀ 233، از سورۀ 2: البقرة»: وَالْو'لِداتُ يُرْضِعْنَ أوْلَـٰدَهُنَّ حَوْلَيْنِ كَامِلَيْنِ لِمَنْ أَرَادَ أَن يُتِمَّ الرَّضَاعَةَ وَ عَلَي الْمَوْلُودِ لَهُو رِزْقُهُنَّ وَ كِسْوَتُهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ لَا تُكَلِّفُ نَفْسٌ إِلَّا وُسْعَهَا لَا تُضَآرَّ وَ'لِدَةُ بِوَلِدَهَا وَ لَا مَوْلُودٌ لَهُو بِوَلَدِهِ وَ عَلَي الْوَارِثِ مِثْلُ ذَ'لِكَ فَإِنْ أَرَادَ فِصَالاً عَن تَرَاضِ مِّنْهُمَا وَ تَشَاوُرٍ فَلَا جُنَاحَ عَلَيْهِمَا وَ إِنْ أَرَدتُمْ أَنْ تَسْتَرْضِعُوٓا أَوْلَـٰدَكُمْ فَلَا جُنَاحَ عَلَيْكُمْ إِذَا سَلَّمْتُم مَّآ ءَاتَيْتُم بِالْمَعْرُوفِ وَاتَّقُوا اللَهَ وَ اعْلَمُوٓا أَنَّ اللَهَ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ. «و مادران بايد اولاد خودشان را دوسال تمام شير دهند براي آنكس كه بخواهد شير تمام و كامل دهد و بر عهدۀ پدر است كه خوراك و لباس مادران را بطور نيكو و پسنديده بدهد. هيچ كسي موردي تكليف الهي قرار نميگيرد مگر به اندازۀ گشايش و سعۀ او؛ هيچ مادري نبايد در مورد بچّهاي كه زائيده است مورد ضرر واقع شود و هيچ پدري نيز نبايد از ناحيۀ بچّهاش مورد ضرر قرار گيرد. (و در صورتيكه پدر بميرد) بر عهدۀ وارث اوست كه خوراك و پوشاك مادر بچّۀ شيرخوار او را در دوران رضاع و شيردادن به نكوئي بدهد. و اگر أحياناً پدر و مادر خواستند در بين اين دو سال بچّه را از شير بگيرند (به جهتي از جهات مثل مرض مادر و يا سفر، و يا پيدا شدن دايه و شيردۀ بهتر و يا احياناً طلاق و غير ذلك) در صورتيكه از شير گرفتن طفل از روي رضايت هر دو نفر و از روي مشورت آنها باشد؛ باكي ندارد. و اگر شما مردان نيز بخواهيد براي اولاد خودتان دايهاي بگيريد تا طفلتان را شير دهد؛ اين نيز براي شما جايز است در صورتيكه آنچه را كه از مزد و حقوق براي دايه معيّن كردهايد به طرز خوب و پسنديده به او بسپاريد؛ و از خداوند بپرهيزيد؛ به درستيكه حقّاً خداوند به آنچه انجام ميدهيد، بيناست.»
[276] «إرشاد» طبع سنگي، ص 113 و ص 114؛ و «ايضاح» فضل بن شاذان با تعليقۀ ارموي ص 190 و ص 191. و در آنجا اينطور وارد است كه: و از روايات كه شما آنها را ذكر ميكنيد؛ و مخ��لف و موافق آنها را انكار ندارند، آن است كه: چنين روايت است الخ. و مجلسي (ره) در ج نهم «بحار الانوار» طبع كمپاني ص 483 از «بشارة المصطفي» طبري از يونس بن حسن بعينها روايت كرده است.
[277] «مناقب»، طبع سنگي، ص 496
[278] «تفسير غرائب القرآن و رغائب الفرقان»، تأليف نظام الدّين حسن بن محمّد قميّ نيشابوريّ، متوفّي در سنۀ 728 طبع مطبعة الحلبي بمصر، ج 26، ص 10.
[279] «تفسير مفاتيح الغيب»، طبع اوّل، ج 7، ص 504 تأليف أبو عبدالله محمّد بن عُمَر بن الحسين طبري الاصل و رازيّ المولد أشعري شافعيّ متوفّي در سنۀ 606 در شهر هرات.
[280] «الميزان في تفسير القرآن»، ج 18، ص 224
[281] «مناقب خوارزمي»، از طبع سنگي، ص 57، و از طبع حروفي نجف، ص 49 و ص 50، و در «غاية المرام»، از خوارزمي از زمخشري آورده است، ص 531، حديث 8 از عامّه.
[282] «ذخائر العقبي»، ص 82، آنگاه گويد: اين حديث را قلعي و ابن سمّان تخريج كردهاند؛ و از سعيد بن مسيّب با تخريج أحمد و أبو عمر وارد است كه: كان عمر يعتوّذ من معضلة ليس لها أبو حسن؛ و كتاب «الرّياض النّضرة» طبع مكتبۀ لبندة، ج 3، ص 205، و گويد: اين حديث را عقيلي و ابن سمّان از أبو حزم از أبوالاسود تخريج كردهاند.
[283] «تذكرة خواصّ الامَّة» ص 87
[284] «استيعاب»، ج 3، ص 1103
[285] «كنز العمّال»، طبع دوّم حيدرآباد، ج 6، ص 106، حديث شمارۀ 785، از عبدالرّزاق در «جامع» خود
[286] «الطرائف في معرفة مذهب الطّوائف»، طبع مطبعۀ خيّام، 1400 هجري، ص 472. و اينطور گويد: و من طرائف ما شهدوا به علي خليفتهم عمر أيضاً من اقدامه علي قتل النفوس و تغيير شريعۀ نبيّهم و تبديله لاحكامه. ما ذكره الحميدي في كتاب الجمع بين الصَّحيحين في فصل منفرد في آخر الكتاب المذكور، قال: إنّ عمر أمر برجم امرأة ولدت لستّة أشهر و تا آخر روايت را ذكر كرده است.
[287] «كنز العمّال»، طبع دوّم حيدرآباد، ج 6، ص 106 حديث شمارۀ 784، از عبدالرّزّاق و عبدبن حميد و ابن منذر.
[288] «الدُّرُّ المنثور» ج 6، ص 40. در تفسير آيۀ: وَ وَصَّيْنَا الإنَسـٰنَ بِوَ'لِدَيهِ إِحْسَانًا.
[289] «مُوَطَّأ مالك» با تصحيح و تعليقۀ محمّد فؤاد عبدالباقي، ج 2، ص 825، حديث 11 از كتاب «حدود ما جاء في الرجم».
[290] «السُّنَن الكبري»، ج 7، ص 442 و 443 و ابن كَثير دَمِشقي، «تفسير القرآن الكريم»، طبع دار الفكر»، چ 6، ص 281 تفسير آيۀ وَ وَصَّيْنَا الإنسَـٰنَ و پس از اتمام روايت، راوي روايت را كه معمر بن عبدالله جَهني ضبط كرده است گويد: چون پدر اين طفل، بچّه را ديد، گفت: اين پسر من است؛ سوگند به خدا و شكّي در آن ندارم. معمر گويد: خداوند اين مرد مجرم را مبتلا كرد به مرض آكله (خوره و جذام) كه در صورتش پديد آمد، و پيوسته او را ميخورد تا آنكه بمرد. معمر گويد: اين بچّه آنقدر به پدرش شبيه بود كه وقتي شما بخواهيد يك كلاغ را با كلاغ ديگر و يا يك تخم مرغ را با يك تخم مرغ ديگر قياس كنيد؛ نميتوانيد بگوئيد: آنها به همديگر شباهتشان از شباهت اين طفل به پدرش بيشتر است.
[291] «عمدة القاري»، ج 9، ص 642
[292] «الميزان» ج 18، ص 224
[293] «عجائب الاحكام»، ص 52 گويد: و نظير اين قضيّه براي عثمان و ابن عبّاس وارد است و ابن عبّاس از عليّ عليه السّلام گرفته است.
[294] «الغدير»، ج 6، ص 94 و و همچنين ابن شهرآشوب در «مناقب»، طبع سنگي، ج 1، ص 500 و ص 501 از «كشّاف» ] كشف [ ثعلبي و «أربعين» خطيب، و «موطّأ» مالك با اسانيد خودشان از بعجۀ جهنّي روايت كرده است. و در ذيل آن آورده است كه: چون أميرمؤمنان عليه السّلام عثمان را محكوم كردند، عثمان گفت: زن را برگردانيد! و سپس گفت: ما عند عثمان بعد أن بعث إليها. «بعد از آنكه عثمان فرستاد تا او را برگردانند؛ ديگر مسؤليّتي براي او نيست چه آنرا سنگسار كرده باشند و يا نكرده باشند.»
[295] «مناقب»، از طبع سنگي، ص 29 و ص 30، و از طبع حروفي نجف ص 16
[296] «مناقب خوارزمي»، از طبع سنگي، ص 34، و از طبع حروفي نجف ص 22