أبوبكر و عمر معناي أبّ را نميدانستند
شيخ مفيد آورده است كه: از أبوبكر دربارۀ گفتار خداي تعالي: وَ فـٰكِهَةً وَ أَبّـاً سؤال شد؛ و معناي أبّ را در قرآن نميدانست؛ و گفت: أيُّ سَمَاءٍ نُظِلُّنِي أمْ أيُّ أرْضٍ تُقِلُّنِي أمْ كَيْفَ أصْنَعُ إنْ قُلْتُ فِي كِتَابِ اللهِ تَعَالَي بِمَا لَا أعْلَمُ؟! أمّا الْفَاكِهَةُ فَتَعْرِفُهَا، وَ أمّا الابُّ فَاللهُ أعْلَمُ بِهِ.
«اگر من از روي رأي خود در كتاب خداي تعالي چيزي را بگويم كه نميدانم؛ در اين صورت كدام آسمان بر سر من سايه ميافكند؟ يا كدام زمين مرا بر روي خود ميكشد؟ يا چكار كنم؟ و چه چاره انديشم؟ ما معناي فَاكِهة را ميدانيم؛ و معناي أبّ را خدا داناتر است.»
چون سخن او را در اين باب به أميرالمؤمنين عليه السّلام رساندند؛ گفت: يَا سُبْحَانَ اللهِ أمّا عَلِمَ أنَّ الابَّ هُوَ الْكَلاءُ وَالْمَرْعَي؛ وَ أنَّ قَوْلَهُ تَعَالَي: وَ فَاكِهَةً وَ أبّاً إعْتِدادٌ مِنَ اللهِ تَعَالَي بِإنعَامِهِ عَلِي خَلْقِهِ بِمَا غَذَاهُمْ بِهِ وَ خَلَفَهُ لَهُمْ وَ لاِنْعَامِهِمْ مِمَّا تَحْييَ بِهِ أنْفُسهُمُْ وَ تَقُومُ بِهِ أجْسَادُهُمْ [297].
«اي سبحان الله! آيا او ندانست كه أبّ عبارت است از علف و گياه بهائم؟ و اين كه گفتار خداي تعالي كه ميگويد: وَ فَـٰكِهَةً وَ أَبَّاً عنايت و مرحمت و اعتنائي است كه: خداوند تعالي بر خلق خودش نموده، كه با نعمت دادن به آنها به غذائي كه به آنها ميدهد؛ و از براي آنها و چارپايانشان تهيّه و ايجاد كرده، از آنچه را كه بواسطۀ آن نفوسشان زنده ميشود؛ و أجسادشان نيرو ميگيرد؛ آنها را مورد نظر خود قرار داده است؟»
و ابن شهرآشوب صدر اين حديث را كه راجع به أبوبكر است؛ از فتاواي
ص 210
جاحِظ، و از تفسير ثَعْلَبي ذكر كرده؛ و ذيل آنرا كه راجع به گفتار أميرالمؤمنين عليه السّلام از روايات أهل البيت عليهم السّلام آورده است[298].
بزرگانعلماي تفسير از خاصّه و عامّه در تفسير معناي أبّ از سوره عَبَسَ اين روايت را در عدم فهم معناي آن از أبوبكر روايت كردهاند از جمله زَمَخْشَري [299]، و ابن كَثير، [300] و خَازِن، [301] و أبُوالسُّعُود، [302] و سُيُوطي [303]، روايت نمودهاند كه علاوه بر آنكه أبوبكر معناي أبّ را نميدانست؛ و به آن عبارت مذكور لب گشود؛ عمر نيز نميدانست؛ و در فراز منبر چون اين آيه را قرائت كرد، اعتراف به جهل خود نموده و تصريح كرد كه: دنبال معناي أبّ گشتن، تكلّف در قرآن است؛ و ما مأمور نيستيم كه معناي آنرا بدانيم. آنچه را كه از قرآن معنايش را ميدانيد عمل كنيد؛ و آنچه را كه نميدانيد معناي آنرا به خدا واگذار كنيد! و ما در ااينجا عين ألفاظ سيوطي را ميآوريم:
أبو عُبَيْدَه در فضائل خود، و عبد بن حميد از ابراهيم تميمي روايت كردهاند كه: از أبوبكر دربارۀ گفتار خداوند: و أبَّاً سؤال شد؛ او گفت: أيُّ سَمإٍ تُظِلُّنِي، و أيُّ أرْضٍ تُقِلُنِي إذَا قُلْتُ فِي كِتابِ اللهِ مَا لَا أعْلَمُ؟ و سَعيد بن مَنْصُور، و ابن جرير، و ابن سَعْد، و عَبد بن حَميد، و ابنِ مُنذِر، و ابن مَرْدَوَيه، و بَيْهَقِي در «شُعَب الإيمان»، و خَطِيب، و حاكم با تصحيحي كه از حديث كرده است يعني آنرا صحيح شمرده، از أنَس تخريج كردهاند كه: عُمَر دربالاي منبر اين آيه را قرآئت كرد: فَأنْبَتْنَا فِيها حَبّاً وَ عِنَباً وَ قَضْباً ـ إلي قوله ( وَ أبّاً، قَالَ: كُلُّ هَذَا قَدْ عَرَفْتَاهُ؛ فَمَا الابُّ؟ ثُمَّ رَفَضَ عَصاً كَانَتْ فِي فِي يَدِهِ؛ فَقَالَ: هَذَا لَعَمْرُ اللهِ هُوَ التَّكَلُّفُ فَمَا عَلَيْكَ أنْ لَا تَدْرِيَ مَا الابُّ؛ اِتَّبِعُوا مَا بُيِّنَ لَكُمْ هُدَاهُ مِنَ الْكِتَابِ فَاعْمَلُوا بِهِ؛ وَ مَا
ص 211
لَمْ تَعْرِفُوهُ فَكِلُوهُ إلَي رَبِّهِ!
«(بايد انسان نظري به طعام خود كن؛ كه ما آب باران را از آسمان فرو ريختي؛ و سپس زمين را براي رشد نباتات شكافتيم)؛ و آنگاه حبوبات، و انگور و سبزيجاتتر و تازهاي كه مرتباً چيده ميشود، و پس از آن دوباره ميرويند؛ و درخت زيتون، و درخت خرما، و باغهائي كه از درختان أنبوه سرشار شده است، و ميوهجات، و علف و گياه بهائم را در آن كاشتيم (تا اينكه براي شما و براي چهارپايانتان متاعي بوده باشد)».[304]
پس از قرائت اين آيات عمر گفت: تمام اينهائي كه خداوند نام برد، ما آنها را فهميديم؛ امّا أبّ چه معني دارد؟ و سپس عصائي را كه در دست داشت به زمين پَرت كرد و گفت: دانستن معناي أبّ سوگند به خدا تكلّف است؛ مؤاخذه و تعهّدي بر تو نيست كه معناي أبّ را نداني؟
شما مردم از كتاب خدا آنچه را كه رشاد و هدايتش بيان شده است از آن پيروي كنيد؛ و بدان عمل كنيد! و آنچه را كه نميدانيد، و نميشناسيد معني و واقعيّتش را به پروردگارش بسپاريد!
و حاكم در «مستدرك» فقط به ذكر روايت وارده از عمر در ندانستن معناي أبّ و نهي از تكلّف در قرآن اكتفا كرده؛ و با سند متّصل خود از أنس بن مالك اين حديث را از عمر روايت ميكند؛ و پس از آن ميگويد: اين حديث بر شرط شيخين صحيح است و آنرا تخريج نكردهاند[305].
سيوطي پس از روايت دو حديث مذكور از أبوبكر و عمر، همچنين روايت ميكند از عبد بن حميد، و ابن الانباري در «مصاحف»، از أنس كه چون عمر آيۀ وَ فَـٰكِهَةٍ وَ أَبًّا را قرائت كرد گفت: فَـٰكِهَةً معنايش را دانستهايم؛ أبّ چيست؟
ص 212
و سپس گفت: مَهْ نُهِينَا عَنِ التَّكْلُّفِ [306], [307] آرام بگير! ما را از تكلّف منع كردهاند.[308]
و نيز سيوطي از عبدبن حميد، از عبدالرّحمن بن يزيد، تخريج كرده است كه: مردي از عمر از آيۀ وَ أَبًّا پرسيد؛ و سپس چون عمر ديد ايشان در اين باره گفتگو دارند؛ با تازيانۀ دستي به آنها حمله كرد.[309]
علاّمۀ فقيد آية الله طباطبائي رضوان الله عليه، پس از نقل اين أحاديث از تفسير «الدّر المنثور» در ذيل حديث أخير گفتهاند: حمله كردن با شلاّق بر آنها مبتني بر منعي است كه آنها از بحث در معارف كتاب خدا نموده بودند؛ حتّي از تفسير ألفاظ آن [310].
باري از تفريع مَتَـٰعًا لَّكُمْ وَ لاِنْعَـٰمِكُم بر آيات سابقۀ بر آن نيز روشن است كه أبّ بايد معناي خوراك چهارپايان، از گوسفند و گاو و شتر، همچون علف و گياه مختصئ به بهائم باشد؛ مثل كاه و يونجه و علفهاي بياباني و خودرو. زيرا پس از شمردن نباتات روي زمين از حبّ، و انگور، و سبريجات دستچين (همچون تره و جعفري و شِود و أمثالها) و زَيتون، و خرما، و انواع ميوهجات كه همگي آنها اختصاص به انسان دارد چون نام از أبّ ميبرد؛ و بعداً مجموعهاي را كه شمرده است، متاع انسان و أنعام قرار ميدهد؛ معلوم ميشود كه معني و منظور از أبّ
ص 213
علفهائي است كه در مراتع و چمنزارها و بيابانها براي حيوانات ميرويد؛ و مختصّ به آنهاست.
ابن حَجَر عَسْقَلَانِيّ در كتاب خود: «فَتْحُ الْبَارِي» براي دفاع از حريم شيخين، و نزاهت دامان آنها را از لوث جهل به كتاب خدا حتّي از ألفاظ آن، با ادّعاي مقام خلافت رسول اللّهي كه آورندۀ قرآن است؛ عبارتي ذكر كرده است ك محصّل و مفاد آن آنست كه به قول معروف: از بيخ عرب است.
گويند: از بچّۀ باغباني پرسيدند: پدرت روزي چن آبپاش به گلها آب ميدهد؟ او چون نميدانست؛ براي آنكه خود را از پاسخ رها كند گفت: اصلاً باغ پدر من گل ندارد، تا آب بخواهد. [311]
ابن حَجَر هم ميگويد: و گفته شده است كه: لفظ أبّ عربي نيست؛ و مؤيّد اين مطلب آن است كه معناي آن بر مثل أبوبكر و عُمَر پنهان بوده است. «فتح الباري في شرح صحيح البخاري»، ج 13، ص 230
و اين كلام عجيبي است كه در واهي و سست بودن آن، حتّي خود او هم خجالت كشيده است، اين احتمال را به خودش نسبت دهد؛ و با كلمۀ قِيلَ در تاريكي تير پرتاب كرده است.
زيرا اوّلاً چرا و بدون جهت قرآن كه فصيحترين و بليغترين عبارات را آورده است؛ در اينجا يك كلمۀ خارجي را استعمال نموده است كه به حدّي از أذهان دور بوده، كه حتّي به ذهن دو خليفۀ والا مقام رسول خدا نيز معناي آن نامفهوم مانده است؟!
و ثانياً اگر اين لفظ از لغت عرب بيرون بود؛ چرا صاحبان لغت و مُصَنِّفان و مؤلِّفان بزرگ اين فنّ، اين لغت ��ا همانند ساير لغات عربي در كتب مصنّفۀ خود ذكر كرده؛ و اشارهاي هم به أجنبي بودن آن نكردهاند؟
و ثالثاً روايات كثيري در معناي أبّ از طرق عامّه در تفسير «الدّر المنثور» و تفسير «ابن كثير» وارد شده است كه: معناي أبّ گياه و علفي است كه خوراك
ص 214
حيوانات است.
همچون روايت ابن مُنذر از سدّي كه او گفت: مراد از حَدَائق، بَسَاتين است؛ و مراد از قَضْب، درختانِ كهن و مراد از أبّ علف است؛ و در معناي مَتَـٰعًا لَّكُمْ وَ لاِنْعَـٰمِكُم گفته است: فَـٰكِهَةً متاع شماست و أباً متاع أنعام شما (شتر و گاو و گوسفند) است. ا...[312].
و همچون روايت عبد بن حميد از ضَحّاك كه: فَـٰكِهَةً چيزي است كه بني آدم ميخورند و أبّ چيزي است كه در چراگاه ميرويد. [313]
و همچون روايت عبد بن حميد از عكرمه كه: فَـٰكِهَةً خوراك انسان است و أبّ خوراك جنبدگان. [314]
و همچون روايت عبد بن حميد از حسن كه: آنچه را كهتر و تازه و شيرين است براي شماست و أبّ براي أنعام شماست. [315]
و همچون روايت عبد بن حميد از أبومالك كه: أبّ علف و روئيدنيهاي بياباني است. [316]
و همچون روايت عبد بن حميد از عَطاء كه: هر چيزي كه بر روي زمين ميرويد أبّ است. [317] و [318]
و رابعاً أبّ ريشۀ عربي دارد؛ و در أشعار عرب وارد شده است؛ همچنانكه سيوطي گويد كه: طستي در جملۀ مسائل خود از ابن عبّاس تخريج كرده است كه: نافع بن أزرق از او پرسيد كه أبّ چيست؟
ابن عبّاس گفت: آنچه را چهار پايان از آن علوفۀ خود ميكنند. نافع پرسيد: آيا عرب هم اين كلمه را ميداند؟ ابن عبّاس گفت: آري! آيا گفتار شاعر را
ص 215
نشنيدهاي؟:
تَرَي بِهِ الابَّ وَالْيَقْطينَ مُخْتَلِطًا عَلَي الشَّريعَةِ يَجْرِي تَحْتََا الْعَذْبُ[319]
«در آن مكان سبز و خرّم ميبيني تو كه علف و گياه با كدو درهم آميخته شده، و در كنار آبشخوار و شريعۀ رودي قرار دارد كه در آن آب شيرين جاري است.»
و در تفسير «كشّاف»، زمخشري ذكر كرده است؛ و فخر رازي هم از او نقل كرده است كه: الابُّ الْمَرْعَي؛ لاِنـَّهُ يُؤَبُّ أيْ يُؤمُّ وَ يُنْتَجَعُ؛ و الابُّ وَ الامُّ أخَوَانِ؛ قَالَ:
جِذْمُنَا قَيْسٌ وَ نَجْدٌ دَارُنَا وَ لَنَا الابُّ بِهِ وَالْمَكْرَعُ [320]
« أبّ عبارت است از گياه و علفي كه در چراگاه ميرويد؛ و آن را أبّ گويند به جهت آنكه قصد آنرا ميكنند؛ و براي طلب گياه بسوي آن ميروند. و أبّ و أمّ يك معني دارد. شاعر ميگويد:
«اصل و ريشه و تبار ما قَيْس است؛ و خانۀ ما در نَجْد است؛ و ما هم داراي مرتع و چراگاه هستيم؛ و هم داراي آبشخواري كه أنعام و چهارپايان ما گردنهاي خود را كشيده و دراز كرده، از آن آب مينوشند.»
و منظور شاعر افتختار خويش است به شرف و شجاعت بر غير خود، كه از تبار قَيْس است و چراگاه و آبشخوار دارند.
و ابن أثير در مادّۀ أبَبَ، پس از بيان حديث عمر، و اعتراف به جهل خود، و نهي از تكلّف در قرآن، گويد: أبّ چراگاهي است كه براي چريدن و قطع شدن علف آن، آماده شده است. و گفته شده است: أبّ براي چريدن چهارپايان همچون فَاكِهَةً است براي انسان. و از اين قبيل است حديث قُسَّ بن سَاعِدَة [321]:
ص 216
فَجَعَلَ يَرْتَعُ أبّاً وَ أصِيدُ ضَبّاً، («النّهاية في غريب الحديث و الاثر»، ج 1، ص 13. )«شتر من شروع كرد به خوردن از علوفه خود در چراگاه؛ و من شروع كردم به شكار كردن سوسمار.»
و امّا بُخاري در «صحيح» خود به كلّي صدر حديث را كه سؤال از أبوبكر و عمر دربارۀ أبّ شد؛ و آنها ندانستند؛ اسقاط كرده؛ و فقطّ به ذيل حديث عمر اقتصار كرده است كه أنس از او روايت ميكند كه او گفت: كُنَّا عِنْدَ عُمَرَ فَقَالَ: نُهِينَا عَنِ التَّكَلُّفِ. [322] «ما در نزد عمر بوديم كه گفت: ��ا را از تكلّف نهي نمودهاند.»
زمخشريّ نيز در مقام دفاع از حريم شيخين بر آمده؛ و با تشريح فلسفهاي نارسا و بيبنيان خواستخ است دامان ايشان را از اين پاك كند. او در تفسير خود همانطور كه ذكر كرديم هر دو روايت را در عدم فهم معناي أبّ از شيخين و نهي عمر را از عدم تكلّف در قرآن آورده است؛ و پس از آن گفته است:
اگر تو در اين حال اشكال كني و بپرسي كه: اين كلام عمر شباهت دارد به نهي از تتّبع در معاني قرآن و بحث از مشكلات آن. در جواب ميگوئيم: مراد او اين نبوده است، وليكن بزرگترين اهتمام آن قوم بر عمل بوده است، و اشتغال به بعضي از علومي كه در آن عمل نبوده است، در نزد آنها تكلّف شمرده ميشده است.
و بنابراين مراد عمر آن بوده است كه اين آيه در مقام امتنان به انسان در خوراكش وارد شده؛ و از او استدعاي شكر آنرا دارد، و از فحواي آيه دانسته شده است كه مراد از أبّ بعضي از چيزهائي است كه خداوند براي خوراك انسان و يا أنعامش (شتر و گاو و گوسفند) روانيده است.
بنابراين عمر ميگويد: بر عهدۀ توست كه به أمر مهمتر قيام كني و آن شكر خداست ـ در آن چيزهائي كه براي تو روشن است و مورد إشكال نيست ـ از آن
ص 217
نعمتهائي كه آنها را براي تو شمرده است! و از آن خود را مشغول مدار در طلب معناي أبّ؛ و معرفت نبات بخصوصي كه أبّ نام براي آنست! و بر معرفت و دانائي اجمالي آن اكتفا كن، تا براي تو در غير اين وقت مفهوم آن روشن گردد.
و پس از آن سفارش مردم را نموده است كه مردم در تمام مشكلاتي كه براي آنها در قرآن پيش ميآيد؛ به اين روش عمل كنند.[323]
اين جواب نيز نادرست است؛ زيرا با آنكه جهل شيخين را به معناي أبّ نفي نكرده است؛ معلوم نشد كه چگونه سؤال از معناي ظاهري و بسيط لفظي از ألفاظ قرآن، تكلّف است؟ آخر قرآني كه براي تدبّر و تأمّل و تفكّر آمده است؛ مردم حتّي مردم عرب هم نبايد از معناي ظاهري و ألفاظ آن سؤال كنند؟
و إنشاءالله بعداً به حول و قوّۀ خدا بررسي خواهيم نمود كه: علّت منع شيخين از نقل أحاديث نبويّه و بالاخص نهي شديد توأم با عقوبت و شكنجۀ عمر، از بررسي در آيات قرآن، و شأن نزول آنها، و تأمّل و تفكّر در آنها، و از احاديث رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم؛ منظوري جز خام گذاردن أذهان عامّه از ولايت و آيات وارده در شأن مولي الموالي أميرالمؤمنين عليه أفضل صلوات المصلّين نبوده است.
شيخ مفيد در «إرشاد» آورده است كه: از أبوبكر دربارۀ معناي كَلالَه پرسيدند: در پاسخ گفت: أقُولُ فِيهَا بِرَأيي؛ فَإن اَصَبْتُ فَمِنَ الله؛ و إنْ أخْطَأْتُ فَمِن نَفْسِي وَ مِنَ الشَّيْطَانِ.
«من در اين باره، آنچه نظر و رأي من است ميگويم؛ اگر هر آينه درست بود، از خداست؛ و اگر خطا و نادرست بود؛ از نفس من و از شيطان است.»
چون پاسخ او را به أميرالمؤمنين عليه السّلام رساندند؛ فرمودند: مَا أعْنَاهُ عَنِ الرَّأيِ فِي هَذاَ الْمَكَانِ! أمَا عَلِمَ أنَّ الْكَلَالَةَ هُمُ الإخْوَةُ وَالاخَواتُ مِنْ قِبَلَ الابِ وَ الامِّ؛ وَ مِنْ قِبَلِ الابِ عَلَي انْفِرادِهِ؛ وَ مِنْ قِبَلِ الامِّ أيْضًا عَلَي حِدَيّهَا (إنْفِرَادِهَا نسخۀ بدل)؟!...
قَالَ اللهُ عَزَّ وَ جَلَّ: يَسْتَفْتُونَكَ قُلِ اللَهُ يُفْتِيكُمْ فِي الْكَلَالَةِ إِنِ امْرُوءٌ هَلَكَ لَيْسَ لَهُ وَلَدٌ وَ لَهُ أُخْتٌ فَلَهَا نِصْفُ مَا تَرَكَ [324]وَ قَالَ عَزَّ قَائِلاً: وَ إنْ كَانَ رَجُلٌ يُورَثُّ كَلَالَةً
ص 218
أَوِ امْرَأَةٌ وَ لَهُ أَخٌ أَوْ أُخْتٌ فَلِكُلِّ وَ'حِدٍ مِنْهُمَا السُّدُسُ فَإِن كَانُوا أَكْثَرَ مِن ذَ'لِكَ فَهُمْ شُرَكَآءُ فِي الثُّلُثِ.[325]
«چقدر او بينياز است از إعمال رأي و نظر كه در اينجا بدهد؟ (يعني اصولاً مسأله، مسألۀ نظري نيست تا نياز به رأي داشته باشد. اين مسأله، مسألۀ لغوي است). آيا او ندانسته است كه: كَلَالَه به برادران و خواهرانِ پدر و مادري ميگويند؟! و نيز به خصوص برادران و خواهران پدري ميگويند؟! و همچنين به خصوص برادران و خواهران مادري ميگويند؟!
خداوند عزّ وجلّ ميگويد: اي پيغمبر چون از تو بپرسند و استفتاء كنند، بگو: خداوند دربارۀ ميراث كَلَاله اينطور حكم ميكند كه: اگر مردي بميرد و فرزندي نداشته باشد؛ و از براي او فقطّ يك خواهر پدر و مادري، و يا يك خواهر پدري بوده باشد؛ او بايد نصف ماتَرَك از اموالِ آن مرد متوّفي را ببرد. و نيز خداوند عزّ وجلّ ميگويد: اگر مردي و يا زني، برادر و يا خواهر مادري متوفّي باشند؛ در صورتي كه فقط يك نفر باشند، و زيادتر نباشند؛ يك سُدس (يك ششم) از ارثيّه را ميبرند؛ و اگر از يك تن بيشتر باشند، همگي ورّاث در يك ثلث (يك سوّم) از اموال و ماتَرَك متوفّي، شريك خواهند بود.»
و بنابراين ميبينيم كه خداوند براي كَلَاله در آيۀ اوّل كه شامل خواهر پدر و مادري، و خواهر پدري، تنها ميشود، نصف از ماتَرَك ميّت را ارث قرار داده است. و براي كَلَاله كه در آيۀ دوّم فقط اختصاص به برادر و يا خواهر مادري دارد، سُدس و يا ثُلْث را در فرض انفراد، و يا اجتماع مقرّر نموده است.
فعليهذا لفظ كَلَاله در قرآن داراي معناي مشخّصي است كه اوّلاً به خواهران و برادران پدر و مادري، و ثانياً به خصوص پدري، و ثالثاً به خصوص مادري گفته ميشود؛ و اين حكم براي اين موضوع در قرآن منصوص است؛ و نظر و رأي را در آنجا به كار ميبرند كه نصّي نباشد. بنابراين آن حضرت فرمود: چقدر او از إعمال رأي و نظر در اين مسأله بينياز است؛ و اين مسأله، مسألۀ نظري نيست تا محتاج به
ص 219
نظر باشد؛ مسأله لغوي است و آيۀ قرآن حكمش را صريحاً بيان كرده است.
ملاّ عليّ متّقي در «كنز العمّاًل» رواياتي را ذكر ميكند كه: أبوبكر و عُمر معناي كَلَاله را نميدانستند؛ از جمله بعد از آنكه از شَعبي نظير صدر همين روايتي را كه از «إرشاد» مفيد آورديم، و أبوبكر گفت نميدانم؛ آورده است، اين جمله را اضافه دارد كه أبوبكر گفت: أرَاهُ مَا خَلَا الْوَالِدِ وَالْوَلَدِ «من رأيم اين است كه كلاله، غير از پدر و فرزند است.»
و چون عمر به خلافت رسيد گفت: كَلَاله، غير از خصوص فرزند است؛ و در عبارتي دارد: مَن لَا وَلَدَ لَهُ (كسي كه فرزند ندارد) و وقتيكه با خنجر أبولؤلؤ مجروح شد، گفت: من از خدا شرم ميكنم كه در اين مسأله خلاف رأي أبوبكر را بدهم. رأي من همان است كه كَلَاله، غير از پدر و فرزند است.[326]
و همچنين ملاّ عليّ متّقي از سعيد بن مُسَيِّب روايت كرده است كه: عُمر از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم از كيفيّت ارث كَلَاله پرسيد. رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم گفت: أوَ لَيْسَ قَدْ بَيَّنَ اللهُ ذَلِكَ؟ «آيا خداوند آن را مگر روشن نساخته است؟!» و پس از آن اين آيۀ كريمه را قرائت فرمود:
وَ إنْ كَانَ رَجُلٌ يُورَثٌ كَلَالَةً أوِامْرَأةٌ تا آخر آيه.
و عمر حالش طوري بود كه نميفهميد؛ و به دخترش حَفْصَه گفت: هر وقت ديدي كه رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم داراي نشاط است از معناي آن از او بپرس!
و چون حفصه از رسول خدا پرسيد: حضرت گفت: آيا پدرت گفته است كه بپرس؟ مَا أرَي أبَاكِ يَعْلَمُهَا أبَدًا «من نميبينم كه پدرت تا أبد اين مسأله را بفهمد.»
ص 220
و عمر خودش ميگفت: مَا أررَانِي أعْلَمُهَا أبَدًا وَ قَدْ قَالَ رَسُولُ اللَهِ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ ذَلِكَ [327]. «من هيچوقت در خود نمييابم كه بتوانم معناي كلاله را بفهمم؛ در صورتي كه رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم دربارۀ من اين عبارت را گفته است!»
و مسلم، و احمد، و ابن ماجه، و بيهقّي و طبري و قُرْطُبيّ، همگي از معدان بن أبي طلحة يَعْمُري، روايت كردهاند كه او گفت: عمر بن خطّاب، در روز جمعهاي خطبه خواند؛ و از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم ياد كرد؛ و از أبوبكر ياد كرد؛ و پس از آن گفت: من پس از خودم چيزي را كه نزد من، أهمّ از كَلالَه باشد، نميگذارم. من در هيچ مسألهاي به اندازۀ مسألۀ كلاله به رسول خدا مراجعه نكردم. و رسول خدا در هيچ امري به قدر اين مسأله به من تند نشد، و خشونت و غلظت ننمود، تا به جائي كه با انگشت خود به سينۀ من زد و گفت: يَا عُمَرُ ألَا يَكْفِيكَ آيَةُ الصَّيْفِ الَّتِي فِي ءَاخِرِ سُورَةِ النِّسَآءِ «اي عمر! آيا آيۀ صَيْف كه در آخر سورۀ نساء است، براي تو بس نيست؟!» [328]
و عمر گفت: اگ من زنده بمانم در مسأله كلاله، حكمي ميكنم كه هر كس قرآن خوانده باشد، و هر كس قرآن نخوانده باشد، مطابق حكم من حكم كند.[329]
سيُوطي آورده است كه: مَسْرُوق ميگويد: من از عمر بن خطّاب دربارۀ أقرباي
ص 221
خودم كه به عنوان كَلَالة ارث ميبرند؛ پرسيدم، عمر گفت: الْكَلَالَة، الْكَلالَة؛ و دست برد، و ريش خود را گرفت و گفت:
اگر ميدانستم، براي من بهتر بود از آنكه تمام اشياء روي زمين، مِلْك من باشد! و من از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم پرسيدم، سه بار رسول خدا گفت: آيا آيهاي را كه در صَيْف نازل شد نشنيدهاي؟ [330]
و حاكم در «مستدرك» از محمّد بن طلحه از عُمَر بن خطّاب روايت كرده است كه: او گفت: لَانْ اَكُونَ سَئَلْتُ رَسُولَ اللَهِ صَلَّي اللهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ وَسَلَّم عَنْ ثَلَاثٍ أحَبُّ إلَيَّ مِنْ حُمْرِ النَّعَمِ: مَنِ الْخَلِيفَةُ بَعْدَهُ؟ وَ عَنْ قَوْمٍ قَالُوا: نُقِرُّ بِالزَّكَّاةِ فِي أَمْوَالِنَا وَ لَانُودِّيهَا إلَيْكَ، أيَحِلُّ قِتَالُهُم؟ وَ عَنِ الْكَلَالَةِ.[331]
«اگر من از سه موضوع از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم سؤال ميكردم براي من بهتر بود از شتران سرخ مو: يكي آنكه خليفۀ بعد از او كيست؟ و ديگر دربارۀ قومي كه ميگويند: ما به دادن زكات در اموال خودمان اقرار و اعتراف داريم؛ وليكن به تو نميدهيم؛ آيا كشتن اين جماعت جايز است؟ و سوّمي از كلاله.»
و نيز حاكم در ضمن روايتي از حُذَيفة بن يمان روايت كرده است كه چون آيۀ يَسْتَفْتُونَكَ قُلِ اللَهُ يُفْتِيكُمْ فِي الْكَـٰلَةِ نازل شد؛ رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم آنرا به حُذَيفه تعليم كرد؛ و حذيفه هم آنرا به عُمَر تعليم نمود. بعد از اين قضيّه باز عمر از حُذَيفه در اين باره پرسي، حذيفه گفت: وَاللهِ إنَّكَ لَاحْمَقُ إنْ كُنْتُ ظَنَنْتُ! إنَّهُ لَقَّانيها رَسُولَ اللهِ صَلَّي اللهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ وَسَلَّمَ فَلَقَّيْتُكَها كَمَا لَقَّانِيها رَسُولُ اللهِ! وَاللَهِ لَا أزِيدُكَ عَلَيْهَا شَيْئًا أبَدًا. [332]
ص 222
«سوگند به خدا تو مرد أحمق و ناداني هستي! من چنين ميدانم؛ زيرا كه آنرا رسول خدا به من ياد داده است؛ و من هم آنرا همانطور كه رسول خدا به من ياد داده است به تو ياد دادم! سوگند به خدا كه أبداً از آنچه به تو ياد دادهام ـ كه طبق تعليم رسول خدا به من بوده است ـ من چيزي را براي تو بر آن نميأفزايم.»
و شيخ مفيد در «إرشاد» آورده است كه: و در روايت آمده است كه: بعضي از علماي يهود نزد أبوبكر رفتند و به او گفتند: تو خليفۀ پيغمبر اين اُمّت هستي؟! گفت: آري!
آن عالم گفت: ما در كتاب تورات اينطور يافتهايم كه: جانشينان پيغمبران، داناترين افراد امّتهاي آنها هستند! اينك تو مرا از خدا خبردار كن كه در كجاست؟ آيا در آسمان است و يا در زمين؟
أبوبكر گفت: خدا در آسمان است بر فراز عرش.
عالم يهودي گفت: بنابراين گفتار، من زمين را از او خالي ميبينم؛ و نيز بنا بر اين گفتار ميبينم كه در محلّ و مكاني هست؛ و در محلّ و مكاني دگر نيست!
أبوبكر گفت: اين كلام، گفتار مردمان زنديق است، از نزد من دور شو، وگرنه تو را ميكشم!
عالم يهودي با تعجّب تمام، در حاليكه اسلام را مسخره ميكرد، بازگشت؛ و أميرالمؤمنين عليه السّلام با وي مواجه شد، بدو روي آوردند و گفتند: اي مرد يهودي! سؤال تو را دانستم و جوابي را كه به تو داده شد نيز دانستم؛ وليكن ما ميگوئيم:
ص 223
إنَّ اللهَ عَزَّ وَجَلَّ، أيَّنَ الايْنَ، فَلَا أيْنَ لَهُ؛ وَ جَلَّ أنْ يَحْوِيَهُ مَكَانٌ؛ وَ هُوَ فِي كُلِّ مَكَانٍ بِغَيْرِ مُمَاسَّةٍ؛ وَ لَا مُجَاوَرَةٍ، يُحيطُ عِلْمًا بِمَا فِيهَا؛ وَ لَاي يَخْلُو شَيْءٌ مِنهَا مِنْ تَدبيرِهِ.
«حقّاً و تحقيقاً خداي عزّ وجلّ، مكان و ظرف را براي موجودات آفريد؛ پس نميتواند خودش داراي ظرف و مكان باشد؛ و خداوند بزرگتر و أجلّ است از آنكه مكاني بتواند او را در برگيرد! و او در هر مكاني است بدون آنكه با آن مكان تماسّ داشته باشد؛ و يا در مجاورت آن قرار گيرد. علم خداوند احاطه دارد به تمام موجوداتي كه در مكانها قرار دارند؛ و هيچيك از آن موجودات از تدبير و اراده خداوند خالي نيستند.»
آنگاه أمير مؤمنان به آن مرد گفتند: من تو را اينك آگاه ميكنم به آنچه در بعضي از كتابهاي شما وارد شده است؛ و آن بر آنچه را كه من براي تو گفتم، گواه است! اگر بداني و بفهمي آيا ايمان ميآوري؟ يهودي گفت: آري!
أميرالمؤمنين عليه السّلام گفتند: آيا شما در بعضي از كتب خود اينطور نيافتهايد كه: مُوسَي بنُ عِمْرَان علي نبيّنا وآله و عليه السّلام روزي نشسته بود كه ناگاه فرشتهاي از جانب مشرق آمد، و حضرت موسي به او گفت: از كجا آمدهاي؟! گفت از نزد خداوند عزّ وجلّ!
و پس از آن فرشتهاي از جانب مغرب آمد؛ و حضرت موسي به او گفت: از كجا آمدهاي؟! گفت: از نزد خداوند عزّ وجلّ!
و سپس فرشتهاي آمد، و گفت: من از آسمان هفتم، از نزد خداوند عزّ وجلّ آمدهام؛ و پس از آن نيز فرشتۀ ديگري آمد، و گفت: من از هفتمين درجۀ زيرين زمين، از نزد خداوند تعالي آمدهام!
در اين حال مُوسَي عَلَي نَبِيِّنَا وَآلِهِ وَ عَلَيْهِ السَّلَام گفت: سُبْحَانَ مَنْ لَا يَخْلُو مِنْهُ مَكَانٌ وَ لَا يَكُونُ مِنْ (إلي نسخه بدل) مَكَانٍ أقْرَبُ مِنْ مَكَانٍ.
«پاك و منزّه است آن كه مكاني از او خالي نيست؛ و نسبت به مكاني، نزديكتر از مكان ديگر نيست.»
عالم يهوديّ گفت: اينك شهادت ميدهم كه: اين مطلب حقّ است و بس؛ و
ص 224
شهادت ميدهم كه: تو به مقام خلافت و جانشيني پيغمبرت سزاوارتري از اين مرديكه بر خلافت استيلاء پيدا نموده است [333].
باري نظير اين قضيّه نيز بسيار است كه: أبوبكر در برابر علماء يهود و نصاري از پاسخ عاجز ماند؛ و اگر أميرالمؤمنين عليه السّلام نبود؛ و به پاسخ و جواب نميرسيد؛ يهود و نصاري آنها را با خاك سياه يكسان ميساخته و ريشۀ اسلام و مسلمين را از بيخ ميكندند.
و چقدر خوب و عالي در قياس آن والي مقام ولايت و امامت را با أبوبكر: جانشين تحميلي و غصبي، شاعر والامقام تشريح ميكند آنجا كه ميگويد:
تَبّاً لِنُصَّابَةِ الانَامِ وَ قَد تَهَافَتُوا بِالَّذِي بِهِ فَاهُوا 1
قَاسُوا عَتِيقاً بِحَيْدَرٍ عَمِيَتْ عُيُونُهُمْ بِالَّذِي بِهِ تَاهُوا 2
كَمْ بَيْنَ مَنْ شَكَّ فِي هِدَايَتِهِ وَ بَيْنَ مَنْ قَالَ: إنَّهُ اللهُ 3
أهْلُ الْوَرَي عَجَزُوا عَنْ وَصْفِ حَيْدَرَةٍ وَالْعَارِفُونَ بِمَعْنَيوَصْفِهِ تَاهُوا 4
إنْ أدْعُهُ بَشَرًا فَالْعَقْلُ يَمْنَعُني وَأخْتَشِي اللهَ فِي قَوْلِي هُوَ اللهُ 5
«هلاكت و زيان و خسران باد، براي دشمنان عليّ كه از ميان خلق به عداوت و خصومت او بپا خاستهاند، در حاليكه به پيروِ گفتار زشت و نكوهيدهاي كه از او بر زبان دارند، پيوسته در مرگ و نابودي، يكي پس از ديگري سقوط ميكنند؛ و به ديار عدم و نيستي گم ميشوند.
2 ـ عتيق (أبوبكر) را به حَيدر، شير بيشۀ عالَم إبداع، قياس كردهاند. كور و نابينا شده است ديدگانشان، در اثر آنكه بواسطۀ او، در وادي ضلالت و گمراهي فرو رفته و به هلاكت درافتادهاند.
3 ـ چقدر فاصلۀ بزرگ و مسافت زيادي است در ميان كسيكه در هدايت او شكّ كرده است؛ و كسيكه گفته است: عليّ، ��لله است خداي يكتا و واحد أحَد و صَمَد است.
4 ـ تمام مردم عالم از توصيف مقام و رسيدن به أوصاف حَيْدَر، يگانه شير
ص 225
عالم بشريّت و سرخيل كاروان إنسانيّت فرو مانده، به عجز و ناتواني خود معترف؛ و عارفان به حقيقت معناي اوصاف او، متحيّر و سرگردان شده، در حيرت و بهت به سر ميبرند.
5 ـ اگر من او را بشر بخوانم، عقل جلوي مرا ميگيرد، و منع مينمايد؛ و در گفتارم به اينكه او الله است از خدا بيم دارم و در خوف و خشيّت به سر ميبرم.»
ناداني و حماقت أبوبكر به حدّي رسيده است كه عمر از او به اُحَيْمِقُ بَني تَيْم (بزرگ احمق از طائفۀ بني تيم) و فرزندش عبدالرّحمن را دُوَيْبَّةُ سُوءٍ (جنبدۀ كوچك زشت كردار) ميخواند و در عين حال او را از پدرش بهتر ميداند. چنانكه ابن أبي الحديد در «شرح نهج البلاغة» از سيّد مرتضي در «شافي»، در مقام بيان آنكه عمر به صورت ظاهر راضي به خلافت أبوبكر بود؛ و در دلش آنرا ناخوش داشت؛ بيان مفصّلي دارد تا آنكه براي اين حقيقت روايتي را به عنوان شاهد مطلب ذكر ميكند؛ و آن اين است كه:
روايت ميكند هَيْثَم بن عَدِيّ از عبدالله بن عباس هَمْدانيّ، از سعيد بن جُبَير كه او گفت: در وقتي از أوقات در نزد عبدالله بن عمر، نام عمر و أبوبكر را بردند؛ و مردي كه آنجا بود، گفت: كَانَا وَاللهِ شَمْسَي هَذِهِ الاُمّةِ وَ نُورَيْهَا «سوگند به خدا كه آن دو نفر، دو خورشيد اين امّت، و دو ماه اين امّت بودند.»
ابن عمر به آنمرد گفت: از كجا ميداني؟! آنمرد گفت: آيا اينطور نبود كه با هم يگانه و مؤتلف بودهاند؟! ابن عمر گفت: نه؛ بلكه مختلف بودهاند، اگر شما بدانيد! من شهادت ميدهم كه روزي نزد پدرم بودم؛ و در آنروز مرا أمر كرده بود كه هيچكس را به او راه ندهم! عبدالرّحمن پسر أبوبكر آمد، و اجازه خواست كه وارد شود. عمر گفت: دُوَيْبَّةُ سُؤءٍ وَ لَهُوَ خَيْرٌ مِنْ أبيهِ «اين مرد، جنبدۀ كوچك زشت كرداري است؛ و معذلك از پدرش بهتر است.»
اين عبارت پدرم مرا به وحشت انداخت؛ و گفتم: اي پدرجان! عبدالرّحمن از پدرش بهتر است؟!
عمر گفت: اي بيمادر! كيست كه از پدرش بهتر نباشد؟ به عبدالرّحمن اجازه بده، داخل شود!
ص 226
عبدالرّحمن وارد شد؛ و آمده بود تا دربارۀ خُطَينة شاعر شفاعت كند كه عمر از او راضي شود. چون عمر بواسطۀ شعري كه سروده بود، وي را در حبس افكنده بود. عمر گفت: در حيطۀ كژي است؛ بگذار در اثر طول مدّت زندان، من او را راست نمايم! هر چه عبدالرّحمن اصرار ورزيد، عمر قبول نكرد؛ و عبدالرّحمن از نزد او بيرون شد؛ در اين حال عمر رو به من كرد و گفت: أفِي غَفْلَةٍ أنْتَ إلَي يَوْمِكَ هَذَا عَمَّا كَانَ مِنْ تَقَدُّمِ اُحَيْمِقِ بَنِي تَيْمٍ وَ ظُلْمِهِ لِي؟!
«آيا در غفلت هستي از اوّل امر تا امروزت كه ميگذرد؛ از آنچه از بزرگ احمقِ خاندان بني تيم صورت گرفته، از مقدّم شدن او، و از ظلم و ستمي كه به من نموده است؟»
من گفتم: اي پدر! من از تقدّم او و وقايع گذشته و حوادث متقدّمه بيخبرم!
پدرم گفت: چقدر تو سزاواري كه بداني! من گفتم: سوگند به خدا كه أبوبكر در نزد مردم، از نور چشمهايشان محبوبتر است! پدرم گفت: علي رغم پدرت، و خشم و غضبي كه از اين مسأله او دارد؛ مطلب همينطور است كه ميگوئي! من گفتم: آيا از كار أبوبكر در موقفي از مواقفي كه مردم مجتمعند؛ پرده بر نميداري؛ و اين حقايق را برايشان روشن نميسازي؟!
عمر گفت: من چگونه ميتوانم اين كار را بكنم با اينكه تو گفتي: او در نزد مردم از نور ديدگانشان محبوبتر است؟ و در اين صورت اگر بگويم؛ مردم سر پدرت با قطعۀ سنگ بزرگ، ميشكنند!
اين عمر ميگويد: سوگند به خدا پدرم، بلند همّتي نمود، و جرأت كرد، و قدم در جسارت نهاد؛ و هنوز جمعهاي نگذشته بود كه در ميان مردم به خطبه برخاست و گفت: أيُّهَا النَّاسُ إنَّ بَيْعَةَ أبي بَكْرٍ كَانَتْ فَلْتَةً وَقَي اللهُ شَرَّهَا فَمَنْ دَعَاكُمْ إلَي مِثْلِهَا فَاقْتُلُوهُ! [334]
«اي مردم! بيعت با أبوبكر، بدون بنيان و أساس و بيرويّه
ص 227
بود؛ لغزشي بود كه صورت گرفت؛ وليكن خداوند از شرّش حفظ نمود! هر كس از اين به بعد، شما را به مثل آن بيعت بخواند، او را بكشيد!»
پاورقي
[297] «إرشاد»، طبع سنگي ص 110
[298] «مناقب»، طبع سني، ج 1، ص 490 و ص 491
[299] «تفسير كشّاف»، طبع اوّل، مطبعۀ شرقيّه، ج 2، ص 525
[300] «تفسير ابن كثير»، طبع دارالفكر، ج 7، ص 216 و ص 217
[301] «تفسير خازن»، طبع مطبعۀ مصطفي محمّد در مصر، ج 7، ص 176
[302] «تفسير أبوالسعود»، طبع مكتبۀ رياض در رياض، ج 5، ص 482
[303] «تفسير الدّرُّ المنثور»، ج 6، ص 317
[304] ما براي تماميّت مطلب سه آيه قبل از آياتي كه در متن ذكر شده است؛ و يك آيۀ بعد از آنرا نيز ترجمه نموديم يعني آيۀ فَلْيَنْظُرُ الْإِنسَـٰنَ إِلَي طَعَـامِهِ أَنَّا صَبَبْنَا الْمَآءَ صَبًّا ثُمَّ شَقَقْنَا الارْضَ شَقًّا كه عبارتند از «آيۀ 24 تا آيۀ 26 از سورۀ 80: عبس» و آيۀ متَـٰعًا لَّكُمْ وَ لاِنْعَـٰمِكُمْ كه عبارت است از «آيۀ 32 از اين سوره.»
[305] «مستدرك» حاكم، ج 2، ص 514، تفسير سورۀ عَبَس و توّلي.
[306] «الدُّرُّ المنثور»، ج 6، ص 317
[307] و اين روايت را تا اينجا طبري و طبراني در «مسند» شاميّين از طريق ابن وهب از يونس و عمرو بن حارث روايت كردهاند، و نيز حاكم و بيهقي در «شعب الإيمان» در فصل نوزدهم از طريق صالح بن كيسان، و نيز ابن مردويه از روايت شعيب و همگي آنها از زُهري روايت كردهاند كه: كسي به او گفت: من از عمر چنين شنيدم، و آن وقت قضيّه را بيان كرد؛ و نيز اين روايت طريق ديگري از روايت حميد از أنس دارد كه حاكم آنرا تخريج نموده است.
[308] و ابن أبي الحديد در «شرح نهج البلاغة» آورده است كه: روزي عمر به مسجد رفت و در بَرِ او پيراهني بود كه بر پشت آن چهار وصله بود؛ و قرآن را خواند تا رسيد به اين آيه: وَ فَـٰكِهَةً وَ أَبًّا در اين حال گفت: اين تكلّف است و مَا عَلَيك يابن الخطّاب أن لا ندري ما الابّ؟! «اي پسر خطّاب! در ندانستن معناي أبّ، چيزي بر عهدۀ تو نيست!»
[309] «الدّرُّ المنثور»، ج 6، ص 317
[310] «الميزان في تفسير القرآن»، ج 20، ص 319
[311] و در مثال پارسي گويند: خَرِ ما از ��ُرِّ��ي دُم نداشت. در «أمثال و حِكَم» دهخدا آمده است كه معناي آن اين است: از بيم زياني بزرگي از دعوي خسارت پيشين گذشتيم. (ج 2، ص 734 ).
[312] ـ «الدُّر المنثور»، ج 6، ص 317.
[313] همان مصدر
[314] همان مصدر
[315] همان مصدر
[316] همان مصدر
[317] همان مصدر
[318] در «تفسير ابن كثير»، طبع دارالفكر، ج 7، ص 216 رواياتي را به همين مضمون و مفاد از ابن ادريس از عاصم بن كليب از پدرش از ابن عبّاس و با سه طريق ديگر از ابن جرير؛ و از أبو كريب و أبوالسّائب و از عوفي و مجاهد و حسن و قتاده و ابن زيد و غير واحدٍ، از ابن عبّاس روايت ميكند.
[319] «الدُّرُّ المنثور»، ج 6، ص 316
[320] «تفسير كشّاف»، طبع اوّل، ص 525؛ و «تفسير فخر»، ج 8، ص 477. أبَّ و أمَّ، ماضي مضاعف، و اصل آن أبَبَ و أمَمَ بوده است. و أبُّ و أمُّ هر دو با فتحۀ همزه و تشديد باء و ميم به معناي علف روئيده شده در چراگاه است؛ و جِذْم با كسرۀ جيم و سكون ذال به معناي اصل است.
[321] مامقاني در «تنقيح المقال» ج 2، ص 28 گويد: قُسّ با ضمّۀ قاف و تشديد سين مهمله است.
[322] «صحيح بخاري»، طبع مطبعۀ اميريه، بولاق، ج 9، ص 95. كتاب «الاعتصام» باب ما يكره من كثرة السؤال و تكلّف ما لا يعنيه. و اين حديث را از سليمان بن حرب، از حمّاد بن زيد، از ثابت، از انس روايت ميكند.
[323] «تفسير كشّاف»، طبع اوّل، ج 2، ص 525
[324] آيۀ 176، از سورۀ 4: النّساء»
[325] «آيۀ 12، از سورۀ 4: النّسآء»
[326] «كنز العمّال»، كتاب الفرائض، طبع حيدر آباد، سنۀ 1346، ج 11، و ص 76، حديث 323. از سعيد بن منصور در «سنن» خود، و از عبدالرّزّاق در «جامع»، و از ابن أبي شيبة، و از دارمي، و از ابن جرير، و از ابن منذر، و از بيهقيّ در «سنن» خود روايت كرده است.
و بيهقيّ در «سنن» خود صدر اين روايت را كه راجع به أبوبكر است در ج 6، ص 223، و ذيل آنرا كه راجع به عمر است در ص 224 از شعبي روايت نموده است؛ و صدر آنرا نيز دارمي در «سنن» خود، ج 3، ص 365 آورده است.
[327] «كنز العمّال»، ج 11، ص 73 و ص 74، حديث 320، از ابن راهويه؛ و از ابن مردويه، روايت كرده است، و گفته است كه: اين حديث صحيح است.
[328] نام آيۀ كلاله، آيۀ صَيْف است؛ چون در حِجة الوداع كه موسم تابستان نازل شده است؛ و آن «آيۀ 176، از سورۀ 4: النساء است»: يَسْتَفْتُونَكَ قُلِ اللَهُ يُفْتِيكُمْ فِي الْكَلَـٰلَةِ إِنِ امْرُؤا هَلَكَ لَيْسَ لَهُ و وَلَدٌ وَ لَهُ و أُخْتٌ فَلَهَا نِصْفُ مَا تَرَكَ وَ هُوَ يَرِثُهَآ إِن لَمْ يَكُن لَهَا وَلَدٌ فَإِن كَانَتَا اثْنَتَيْنِ فَلَهُمَا الثُلُثَانِ مِمَّا تَرَكَ وَ إِن كَانُوا إِخْوَةَ رِجَالاً وَ نِسَآءً فَلِلذَّكَرِ مِثولُ حَظِّ الانْثَيَينِ يُبَيِّنُ اللَهُ لَّكُمْ أَن تَضِلُوا وَاللَهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ.
[329] «صحيح مسلم»، طبع دار إحياء الثراث العربي، و تعليقۀ محمّد فؤاد عبدالباقي، ج 3، كتاب «الفرائض»، ص 1236، حديث شمارۀ 9، و «سنن ابن ماجه» همين طبع با همين تعليقه، ج 2، ص 910 باب الكلالة حديث شمارۀ 2726 و بيهقي در «سنن» ج 6، ص 224 و در ذيلش اضافه دارد كه عمر گفت: و هو ما خلال الاب كذا احتسب و «مسند» احمد حنبل، ج 1، ص 48 و «تفسير قرطبي»، طبع دار الكاتب العربي سنۀ، ج 13876، ص 29 و «تفسير طبري»، طبع مصطفي البابي، سنۀ 1373 ج 6، ص 43.
[330] «تفسير «الدّرّ المنثور» ج 2، ص 251؛ و تفسير طبري، ج 6، ص 44.
[331] «المستدرك»، ج 2، ص 303، و «الدّر المنثور»، ج 2، ص 249 و «تفسير ابن كثير»، طبع دارالفكر»، ج 2، ص 464 و «تفسير قرطبي» ج 6، ص 29.
[332] «تفسير ابن كثير»، ج 2، ص 466 و «تفسير طبري» ج 6 ص 42 و نيز در همين صفحه با سند خود از ابن سيرين آورده است كه چون اين آيه نازل شد، كَانَ النَبيّ في مسير لَه و إلي جَنبه حُذَيفة بن اليمان فَبَلَّغها النَّبيّ صلّي الله عليه وآله ��سلّم حُذَيفة، و بَلَّغها حذيفة عمر بن الخطَّاب و هُو يَسير خلفه. فَلَمَّا اسْتَخْلف عمر سأل عنها حذيفة، و رجا أن يكون عنده تفسيرها فقال حذيفة: والله إنّك لعاجزٌ إن ظَنَنت أنّ إمارَتِكَ تحمّلني أن أحَدّثك فيها بما لم أحدّثك يؤمئذ! فقال عمر: لم أردهذا، رحمك الله! «پيغمبر در راه سفري بودند و در كنار آن حضرت حذيفة بن يمان بوده است. رسول خدا اين آيه را به حذيفه تبليغ كردند و خذيفه هم به عمر بن خطّاب كه در پشت سرش طيّ طريق مينمود، تبليغ كرد. و چون عمر به خلافت رسيد؛ معناي آنرا از حذيفه پرسيد؛ و اميد داشت كه تفسير اين آيه را كه حذيفه ميداند به او بگويد. حذيفه به او گفت: سوگند به خدا كه تو عاجزي و ناتواني از اينكه بتواني مفاد اين آيه را بفهمي! من اينطور ميبينم كه اين حكومت و رياست تو به من تحميل ميكند، و مرا وا ميدارد كه: براي تو از خود چيزهائي اضافه كنم و به تو بگويم كه در آنروز به تو نگفتهام. عمر گفت: خدايت رحمت كند؛ من چنين قصدي را نداشتم.»
[333] «إرشاد»، طبع سنگي، ص 111
[334] «شرح نهج البلاغة»، ابن أبي الحديد، چهار جلدي؛ از طبع افست، بيروت، دارالمعرفة دارالكاتب العربي، در إحياء التّراث العربي، ج 1، ص 124.