ابن شهر آشوب گويد: مردي از أبوبكر پرسيد كه: مردي در هنگام صبح با زني ازدواج كرده است؛ اين زن در همان شب، بچّه ميزايد؛ و اين زن و بچّه هر دو ارث اين مرد را ميبرند؛ أبوبكر در جواب فرو ميماند.
حضرت فرمود: هَذَا رَجُلٌ لَهُ جَارِيَةٌ حُبْلَي فَلَمَّا تَمَخَّضَتْ مَاتَ الرَّجُلُ. [335]
و مراد آنستكه اين مرد كنيزي داشته است، كه از او آبستن بوده است؛ و او را آزاد ميكند و در صبحگاهي او را به عقد ازدواج خود در ميآورد. و شبانگاه كنيز ميزايد؛ و پس از آن اين مرد ميميرد؛ و ارثيۀ او را به زن و بچّه ميرسد.
فضل بن شاذان در ضمن احتجاجات خود بر عليه عامّه ميگويد: شما روايت ميكنيد از عبدالاعلي، از سعيد بن قتاده كه عمر بن خطّاب، خطبه خواند، و به مردم گفت: آگاه باشيد كه براي من اگر خبر بياورند كه مردي مهريّۀ زن خود را بيش از چهارصد درهم كرده است، من در شكنجه و عقوبت او مبالغه ميكنم!
ابن قتاده ميگويد: در اين حال زني بسوي او آمد و گفت: مَا لَنَا وَ لَكَ يَا عُمَرُ؟ قَوْلُ اللهِ أعْدَلُ مِنْ قَوْلِكَ وَ أوْلَي وَ أوْلَي أنْتيُتَّبَعَ! «اي عمر تو به كار ما چكار داري؟! گفتار خدا استوارتر است از گفتار تو؛ و سزاوارتر است که پیروی شود!» عمر گفت: خداوند تعالي مگر چه گفته است؟! زن گفت: خداوند گفته است:
وَ إنْ أرَدْتُمُ اسْتِبْدَالَ زَوْجٍ مَكَانَ زَوْجٍ وَ اتَيْتُمْ إحْدَيهُنَّ قِنْطَارًا فَلَا تَأخُذُوا مِنْهُ شَيْئًا أتَأخُذُونَهُ بُهْتَانًا وَ إثْمًا مُبِّينًا. وَ كَيْفَ تَأْخُذُونَهُ وَ قَدْ أقْضَي بَعْضُكُمْ إلي بَعْضٍ وَ أخَذْنَ مِنْكُمْ مِيثَاقًا غَلِيظًا. [336]
«و اگر بخواهيد شما زوجهاي را به جاي زوجۀ ديگر بگيريد؛ و به يكي از آنها به عنوان مهريّه، مال فراوان داده باشيد؛ نبايد از آن مال چيزي براي خود بگيريد، گر چه مختصر باشد! آيا شما اين مال را ميگيريد در حاليكه بُطلان و
ص 228
خلاف واقع بودن و كذب اين أخذ به حدّي است كه انسان را حيرت زده ميكند؛ و به بهت ميكشاند؛ و گناه آشكار و روشني است؟! و چگونه شما از اين مال ميگيريد؛ در حاليكه بعضي از شما به بعضي دگر رسيدهايد، و با تماسّ خارجي متّصل شده و نفوستان بهم پيوسته و متّحد شده است؟ و آن زنان از شما، به قرار داد عقد خود براي اين مهريّه، تعهّد و ميثاق استواري را گرفتهاند.»
سپس آن زن به عمر گفت: معناي قِنْطار مالي است كه به قَدرِ دِيَۀ انسان[337] باشد؛ و آن از چهار صد درهم بيشتر است. عمر گفت: كُلُّ أحَدٍ أفْقَهُ مِنْ عُمَرَ «تمام افراد از عمر در مسائل خود داناترند.»
و از آنجا به منبر برگشت و خطبه خواند و گفت: أيُّهَا النَّاسُ إنِّي كُنْتُ نَهَيْتُ أنْ يَتَزَوَّجَ الرَّجُلُ عَلَي أكْثَرَ مِنْ أرْبِعمِائَةِ دِرْهَمٍ وَ إنَّ امْرَأةً أفْقَهَ مِنْ عُمَرَ جَاءَتْنِي فَخَاجَّتْنِي بِكِتَابِ اللهِ فَحَجَّتْ وَ فَلَجَتْ؛ وَ إنَّ الْمَهْرَ مَا تَرَاضَي بِهِ الْمُسْلِمُونَ. [338]«اي مردم! من نهي كردم كه مردي كه زن ميگيرد، بيش از چهارصد درهم براي او مهريّه تعيين كند؛ وليكن زني كه از عُمَر فقيهتر بود؛ نزد من آمد؛ و با كتاب خدا احتجاج و استدلال نمود. و بر من غلبه كرد، و پيروز شد. مهريّه همان است كه مسلمين درعقد نكاح با هم تراضي كنند؛ و بدلخواه طرفين زن و شوهر صورت گيرد.»
استاد گرامي علاّمۀ طباطبائي رضوان الله عليه از تفسير «الدّرّ المنثور» آوردهاند كه سيوطيّ از عبدالرّزّاق و ابن مُنذر از عبدالرّحمن سُلَميّ، و نيز از سعيد بن منصور و أبي يَعْلي با سند جيّد از مَسْرُوق؛ و همچنين از سعيد بن منصور و عبد بن
ص 229
حميد، از بكر بن عبدالله مُزْني، اين واقعه را حكايت نموده است....[339] و از زبير بن بكّار در «موفقيّات» از عبدالله بن مُصْعَب روايت كرده است كه عمر گفت: لَا تَزَيدُا فِي مُهُورِ النِّسَاءِ عَلَي أرْبَعِينَ أوْقِيَةً فَمَنْ زَادَ ألْقَيْتُ الزّيادةَ فِي بَيْتِ الْمَالِ ـ الرواية.
«در مهريّۀ زنها بيش از چهل وقيه، قرار ندهيد! هر كس زيادتر كند، من زيادي را در بيت المال مياندازم.»
علاّمۀ أميني اين داستان را به نُه صورت و كيفيّت از مصادر مهمّ تاريخ و از مشايخ حديث و تفسير ذكر كرده است؛ و در بعضي از آنها وارد است كه عمر گفت: مهريّۀ زنان را بيش از چهل وقيه نكنيد؛ و اگر چه آن زن دختر ذي الفضّة يعني يزيد بن حصين حارثي [340] باشد! و زني از صفِّ زنان برخاست كه قامتش طولاني و قَصَبة بنين او پهن شده بود (فَطْسآء) و چنين گفت، و عمر گفت: زني درست گفت؛ و مردي خطا كرد.
و در بعضي وارد است كه عمر گفت: كُلُّ أحَدٍ أفْقَهُ مِنْ عُمَرَ «تمام يكايك مردم از عمر داناتر و به مسائل شرعيّه آشناترند» وا ين جمله را دوبار و يا سه بار تكرار نمود.
و در بعضي موارد است كه بعد از اين جمله به اصحاب خود گفت: تَسْمَعُونَنِي أقُولُ مِثْلَ الْقَوْلِ فَلَا تُنْكِرُونَهُ عَلَيَّ حَتَّي تَرُدَّ عَلَيَّ امْرَأةٌ لَيْسَتْ مِنْ أعْلَمِ النِّسَاءِ! «شما ميشنويد آنچه را من گفتم، و اشتباه مرا نميگيريد؛ تا كار به جائي برسد كه زني كه او داناترين زنان هم نيست؛ بايد بر من خرد بگيرد!»
و در بعضي اين جمله را عمر گفت كه: إنَّ امْرَأةً خَاصَمَتْ عُمَرَ فَخَصَمْتُه «زني با عمر در مقام محاجّه به پا خاست و نزاع كرد، و در استدلال خود، عمر را به زمين
ص 230
زد؛ و بر او غلبه كرد.»
و در بعضي وارد است كه: كُلُّ أحَدٍ أعْلَمُ مِنْ عُمَرَ.
و در بعضي وَ كُلُّ النَّاسِ أفْقَهُ مِنْ عُمَرَ «تمام مردم از عمر دانشمندتر؛ و تمام مردم از عمر فقيهترند.»[341] و در بعضي وارد است كه: كُلُّ النَّاسِ أفْقَهُ مِنْ عُمَرَ حَتَّي رَبَّاتِ الْحِجَالِ؛ ألَا تَعْجَبُونَ مِنْ إمَامٍ أخْطَأ وَامْرَأةٍ.صَابَتْ؛ فَاضَلَتْ إمَامَكُمْ فَفَضَلَتْهُ (فَنَضَلَتْهُ)!
«همگي مردمان از عمر فقيهترند؛ حتّي زنهاي پردهنشين كه در اطاقها و حجلهها پرورش يافتهاند. آيا در شگفت نميآئيد دربارۀ پيشوائي كه خطا كند؛ و زني كه صواب كند؟! اين زن در دانش و فضل با امام شما مفاخرت نمود؛ و در مقام غلبه بر آمد؛ و بر او غالب شد.»
و در بعضي وارد است: كُلُّ النَّاسِ أفْقَهُ مِنْ عُمَرَ حَتَّي الْمُخَدَّرَاتِ فِي الْبُيُوتِ.
«همگي مردمان از عمر فقيهترند، حتّي مخدّراتِ پشت پرده در خانهها.»
حاكم نيشابوريّ، طرق اين روايت را كه به عمر منتهي ميشود؛ همانطور كه در «مستدرك» خود ج 2، ص 177 گفته است؛ در جزوۀ بزرگي جمعآوري كرده و گفته است: سندهاي صحيحه بر تواتر اين خطبه از عمر بن خطّاب دلالت دارد و ذَهَبيّ در «تلخيص المستدرك» گفتار حاكم را تبثبت و تقرير نموده است و خطيب بغدادي در «تاريخ» خود ج 3، ص 257 با طرق متعددي اين حديث را
ص 231
تخريج و حكم به صحّت آن نموده است.[342]
و همچنين فضل بن شاذان در «احتجاج» خود بر عليه عامّه ميگويد: و شما روايت ميكنيد كه: چون قُدَامَةُ بْنُ مَظْعون[343] را كه شراب خورده بود؛ و نزد عمر آوردند؛ او امر كرد تا وي را تازيانه بزنند؛ قُدَامَه به او گفت: اي أمير مؤمنان، حدّ شرب خمر بر من جاري نميشود؛ زيرا كه من از اهل اين آيه و موضوع و مصداق آن هستم كه ميگويد: لَيْسَ عَلَي الَّذِينَ ءَامَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّـٰلِحَـٰتِ جُنَاحٌ فِيمَا طَعِمُعوا إِذَا مَااتَّقُّوا وَ ءَامَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّـٰلِحَـٰتِ ثُمَّ اتَّقُوا وَ ءَامَنُوا ثُمَّ اتَّقُوا وَ أَحْسَنُوا وَاللَهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ.[344]
«براي كساني كه ايمان آوردهاند؛ و كارهاي نيكو را انجام ميدهند، باكي نيست در آنچه را كه ميخورند؛ در صورتي كه تقوي پيشه سازند، و ايمان بياورند و كارهاي نيكو به جاي آورند؛ و پس از آن تقوي پيشه سازند و ايمان بياورند، و سپس تقوي پيشه سازند و احسان و نيكوئي كنند. و خداوند احسان كنندگان را دوست دارد.»
ص 232
عمر دست از تازيانۀ او برداشت. در اين حال عليّ عليه السّلام گفت: أهل و مصداق اين آيه نميخورند و نميآشامند مگر آن چيزي را كه خداوند بر آنها حلال كرده است؛ و ايشان برادران ما بودند كه درگذشتهاند.
بنا براين اگر قُدَامَه بر دعواي حلّيّت خمر براي خود پافشاري كند، و دست از گفتۀ خود برندارد، بايد او را به قتل برساني؛ و اگر بر حرمت آن اقرار كند؛ بايد وي را تازيانه بزني!
عمر گفت: چند تازيانه است؟! عليّ عليه السّلام گفت: چون شاربِ خَمْر بواسطۀ خوردنش مَسْت ميشود؛ و چون مست شود، هَذيان ميگويد؛ و چون هذيان بگويد، افتري و تهمت ميزند؛ به او حَدِّ مُفْتَرِي (حدّ افترا زنندۀ به زنا) را جاري كن! و عمر او را هشتاد شلاّق زد [345].
شيخ مفيد در «إرشاد» و ابن شهرآشوب در «مناقب» گويند كه: عامّه و خاصّه داستان شرب خمر قُدَامة بن مظعون و استدلال او را به آيۀ كريمۀ نَفْيِ جُنَاح و تبرئۀ عمر او را بيان كردهاند؛ و ميگويند كه: چون خبر به أميرالمؤمنين عليه السّلام رسيد؛ آن حضرت به نزد عمر رفت و گفت: چرا إقامۀ حدّ بر قُدَامه نكردي دربارۀ شرب خمري كه كرده است؟! عمر گفت: قُدَامه اين آيه را قرائت كرد؛ و عمر آنرا براي حضرت خواند.
أميرالمؤمنين عليه السّلام گفت: لَيْسَ قُدَامَةُ مِنْ أهْلِ هَذِهِ الايَةِ، وَ لَا مَنْ سَلَكَ سَبِيلَهُ فِي ارتِكَابِ مَا حَرَّمَ اللهُ، إنَّ الَّذِينَ ءَامَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّـٰلِحَـٰتِ لَا يَسْتَحِلُّونَ حَرَامًا.
«قُدامه از اهل اين آيه نيست؛ و نه آن كسي كه بر خطِّ مشي او آنچه را كه خداوند حرام شمرده است؛ مرتكب ميشود. كساني كه ايمان آوردهاند و أعمال نيكو انجام ميدهند؛ حرام خدا را حلال نميشمرند.»
قُدامه را برگردان! و از گفتارش توبه بده! اگر توبه كرد، حدّ شرب خمر بر او جاري كن؛ و گر نه او را بكش! زيرا در اين صورت مرتدّ شده و از ملّت اسلام بيرون
ص 233
رفته است!
عمر بيدار شد؛ و داستان را دريافت؛ و به قُدامه خبر را ابلاغ كرد. قدامه اظهار توبه كرد كه ديگر دست به چنين فعلي نميزند؛ فلهذا قتل و كشتن از او برداشته شد؛ وليكن عمر نميداند چقدر بايد وي را تازيانه زد؛ و به أميرالمؤمنين عليه السّلام گفت: أشِرْ عَلَيَّ فِي حَدِّهِ «براي من حدّش را معيّن كن!»
أميرالمؤمنين عليه السّلام گفت: حدِّ او هشتاد شلاّق است. چون شارب خمر،در وقت خوردن مست ميشود، و چون مست شد، هَذيان ميگويد؛ و چون هذيان گفت تهمت ميزند، و حدّ مفتري هشتاد است. عمر قُدامه را هشتاد تازيانه زد؛ و در اين مسأله به گفتار آن حضرت عمل كرد.[346]
مجلسيّ در «بحار الانوار» از «مناقب» اين شهرآشوب، و از «بشارة المصطفاي» طَبريّ، اين قضيّه را به عين همين عبارتي كه اينك آورديم. روايت ميكند؛ و سپس با مختصر اختلافي از «كافي» كليني از عليّ بن ابراهيم از محمّد بن عيسي از يونس از عبدالله بن سنان از حضرت صادق عليه السّلام روايت ميكند.[347]
ص 234
و از جمله قضاياي آن حضرت، حكم به مقدار چهل دينار براي ديۀ جنيني است كه در شكم مادرش به صورت عَلَقَه بوده است.
شيخ مفيد در «إرشاد» آورده است كه: مردي زن خود را زد؛ و در اثر آن زدن، جنين خود را كه بصورت عَلَقه بود (خون بسته شده) سقط كرد. حضرت فرمود بايد مرد چهل دينار، ديۀ جنين را بدهد و اين آيه را تلاوت نمود:
وَ لَقَدْ خَلَقَنَا الإنسَـٰنَ مِن سُلَـٰلَةٍ مِنْ طِينٍ ثُمَّ جَعَلْنَـٰهُ نُطْفَةً فِي قَرَارٍ مَكِينٍ ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَةَ عَلَقَةً فَخَلَقْنَا الْعَلَقَةَ مُضْغَةً فَخَلَقْنَا الْمُضْغَةَ عِظَـٰمًا فَكَسَوْنَا الْعِظـٰمَ لَحْمًا ثُمَّ أَنْشَـأَنـٰهُ خَلْقًا ءَاخَرَ فَتَبَارَكَ اللَهُ أَحْسَنُ الْخَـٰلِقِينَ. [348]
«و به درستيكه ما حقّاً انسان را از جوهره و شيرۀ گِلْ آفريديم! و پس از آن او را بصورت نطفه در قرارگاه ثابت (رحم مادر) قرار داديم؛ و سپس آن نطفه را عَلَقه آفريديم؛ و پس از آن، آن عَلَقه را مُضْغه آفريديم؛ و آنگاه آن مُضَه را استخوانهاي جنين نموديم؛ و روي آن استخوانها گوشت پوشانيديم؛ و سپس او را به خلقت ديگري إنشاء كرديم؛ پس پر بركت است خداوند كه از ميان آفرينندگان بهتر و نيكوتر است.»
و در اين حال أميرالمؤمنين عليه السّلام گفت: ديۀ نصف بيست دينار است؛ و ديۀ عَلَقه چهل دينار؛ و چون به صورت مُضْغَه درآيد شصت دينار؛ و چون استخوان گردد هشتاد دينار؛ در صورتيكه هنوز خلقتش كامل نشده باشد؛ و چون صورت بندي او تمام شود، قبل از آنكه روح در او دميده شود، صد دينار؛ و چون روح بر او دميده شود؛ هزار دينار (ديۀ يك انسان كامل.)
و پس از نقل اين حكم، شيخ مفيد گفته است: اين مقدار كه از قضايا و محاكمات أميرالمؤمنين عليه السّلام در اينجا ذكر نموديم؛ مقدار اندكي است از قضايا و أحكام غريبۀ آن حضرت كه هيچكس قبل از آن حضرت بدان حكم ننموده
ص 235
است؛ و هيچيك از عامّه و خاصّه آنها را نميشناسند مگر از آن حضرت؛ و عترت او بر همين نهج عمل كردهاند؛ و اگر شخص ديگري آزموده ميشد كه زبان بدين اُمور و قضايا بگشايد؛ عجز و ناتوانيش از أداءِ حقّ ظاهر ميشد، همچنانكه در اُمور واضحتر از اين اُمور، ظاهر شده است.[349]
و گويا مراد شيخ مفيد از عمل عترت أميرالمؤمنين عليه السّلام به اين نهج از دستور، رواياتي است كه از أئمّۀ طاهرين سلام الله عليهم أجمعين وارد شد است كه ديۀ جنين را در أطوار مختلفِ آن، به همين طرز معيّن كردهاند.
از جمله روايتي است كه كليني با سند متّصل خود از سعيد بن مُسَيِّب از حضرت عليّ بن الحسين عليهم السّلام روايت كرده، و در آن نيز مشخّص شده است كه حدّ نطفه بودن تا چهل روز در رحم است؛ و حدّ علقه بودن تا هشتاد روز؛ و حدّ مُضْغه بودن تا يكصد و بيست روز. [350]
و از جمله روايتي است كه كليني و شيخ طوسي از عليّ بن إبراهيم، از پدرش، ازحسن بن موسي، از محمّد بن صَباح، از بعض اصحاب ما روايت كردهاند كه او گفت: ربيع خادم منصور دوانيقي در حالي كه منصور خليفه بود؛ و در حال طواف بود، به نزد او آمد و گفت: اي أميرمؤمنان: فلان كس از غلامان تو ديشب مرده است؛ و فلان غلام تو بعد از مردنش سر او را جدا كرده است!
منصور از شنيدن اين خبر چنان به غضب در آمد كه نزديك بود آتش بگيرد؛ آنگاه به ابن شِبْرَمه و ابن أبي لَيْلَي و عدّهاي از قضات و فقهآء گفت: نظريّۀ شما در اين مسأله چيست؟!
همگي متّفقاً گفتند: در اين مورد حكمي به ما نرسيده است؛ و به هيچوجه نميدانيم!
منصور، در مسأله با خود به طور تكرار و ترديد ميگفت: آيا او را بكشم؛ يا نكشم؟!
باز همگي گفتند: ما حكم اين مسأله را نميدانيم!
ص 236
بعضي از آنها به منصور گفتند: اينك مردي وارد شده است، كه اگر در نزد احدي جواب اين مسأله بوده باشد؛ حتماً در نزد اوست. و او جَعْفر بن محمّد است؛ و الآن براي سَعْي رفته و داخل مَسْعَي شده است!
منصور به ربيع گفت: برو نزد او و به او بگو: اگر ما نميدانستيم كه اينك تو به چه كاري اشتغال داري (سَعْي بين صفا و مروه) هر آينه از تو ميخواستيم تا نزد ما بيائي! وليكن دربارۀ فلان و فلان قضيّه پاسخ ما را بده! ربيع به نزد حضرت آمد، در حاليكه آن حضرت بر كوه مَرْوه بودند؛ و پيام را ابلاغ كرد.
حضرت أبو عبدالله عليه السّلام به ربيع گفتند: مگر نميبيني كه ما مشغول سَعْي هستيم؟ در نزد تو فقهاء و علماء هستند، از ايشان بپرس!
ربيع گفت: منصور از علماء و فقهاء پرسيده است؛ و ايشان جواب مسأله را نميدانستند.
حضرت صادق، ربيع را به نزد منصور بازگشت دادند. ربيع گفت: سوگند ميدهم ترا كه پاسخ ما را در اين مسأله بدهي! زيرا در نزد اين قوم از فقهاء و علمايشان مطلبي نيست!
حضرت گفتند: صبر كن تا عبادتم تمام شود؛ و از سَعْيَم فارغ گردم! و چون از سَعْي فارغ شدند؛ آمدند و در كنار مسجد الحرام نشستند؛ و به ربيع گفتند: برو به او بگو: ديهاي كه بر عليه جدا كنندۀ سر است، صد دينار است! ربيع آمد و به مأمون و فقهاء گفت: آنها گفتند: برو و از جعفر بپرس كه: به چه علّت ديۀ سر ميّت يكصد دينار است؟
حضرت صادق گفتند: ديۀ نطفه بيست دينار است؛ و در عَلَقه بيست دينار افزوده ميشود؛ و در مُضَغة بيست دينار افزوده ميشود؛ و در استخوان بيست دينار، و چون گوشت برويد، نيز نبيست دينار افزوده ميشود؛ و پس از آن او را به خلقت ديگري إنشاء ميكند (ثُمَّ أَنَشـٰنَـٰهُ خَلْقًا ءَاخَرَ) و اين ميّت به منزلۀ جنينِ تامّ الخِلقه است كه هنوز روح بر او، در شكم مادرش ندميده است!
ربيع برگشت؛ و به منصور جواب را ابلاغ نمود؛ و فقهاء نزد منصور همگي به شگفت درآمدند؛ و به ربيع گفتند: اينك به نزد جعفر برو؛ و از او بپرس كه آيا اين
ص 237
دينارها به چه كسي بايد داده شود؛ آيا بايد به ورّاث اين ميّت برسد؛ يا نه؟!
حضرت أبوعبدالله عليه السّلام گفتند: به ورثۀ اين ميّت چيزي از اين دينارها نميرسد، زيرا اين دينارها براي بدن ميّت پس از مرگش عائد شده است. بايد به نيابت او حجّ نمود و يا از ناحيۀ او صدقه داد؛ و يا در يكي از راههاي خيرات و مبرّات صرف كرد.
راوي روايت گويد: آن مردِ ناظرِ قضيّه چنين پنداشت كه آن فقهاء باز ربيع را بسوي حضرت فرستادند؛ و حضرت أبوعبدالله عليه السّلام در سي و شش مسأله پاسخ ايشان را گفت؛ وليكن اين مرد بيش از اين مقدار از جواب را در خاطر حفظ نداشت. [351]
و از جمله قضاياي آن حضرت حكم به باقي گذاردن زينت آلاتي بود كه در خانۀ خدا جمع شده بود؛ و عمر ميگفت، و نيز به او گفته شد كه: اين زينتها به چه كارِ كعبه ميآيد؟ آنها را بايد در تجهيز لشگريان، مصرف كرد؛ چون در اين مسأله با حضرت مشورت كرد؛ حضرت او را از اين عمل منع كردند.
سيّد رضي در حِكَم «نهج البلاغة» آورده است كه: وَ رُوِيَ أنـَّهُ ذُكِرَ عِنْدَ عُمَرَ ابْنِ الْخَطَّابِ، حَلْيُ [352] الْكَعْبَةِ وَ كَثْرَتُهُ؛ فَقَالَ قَوْمٌ: لَوْ أخَذْتَهُ فَجَهَّزْتَ بِهِ جُيُوشَ الْمُسْلِمِينَ كَانَ أعْظَمَ لِلاجْرِ؛ وَ مَا تَصْنَعُ الْكَعْبَةُ بِالْحَلِي؟! فَهَمَّ عُمَرُ بِذَلِكَ وَ سَألَ أمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السَّلَامُ.
«و در روايت آمده است كه در نزد عمر بن خطّاب از زينتهاي كعبه، و فراواني آن، سخن به ميان آمد؛ و گروهي گفتند: اگر آنها را ميگرفتي؛ و در تجهيز لشگريان اسلام صرف ميكردي؛ أجرش جزيلتر و ثوابش بيشتر بود!
عمر اراده كرد تا اين زينتها را از كعبه بردارد؛ و در جيوش مسلمين صرف
ص 238
كند؛ و در اين مسأله از حضرت أميرالمؤمنين عليه السّلام پرسيد.»
فَقَالَ عَلَيْهِ السَّلَامُ: إنَّ الْقُرْءانَ اُنْزِلَ عَلَي النَّبِيِّ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَءَالِهِ وَسَلَّمَ؛ و الامْوَالُ أرْبَعَةٌ: أمْوَالُ الْمُسْلِمِينَ فَقَسَّمَهَا بَيْنَ الْوَرَثَةِ فِي الْفَرَائِضِ؛ وَالْفَيْيُ فَقَسَّمَهُ عَلَي مُسْتَحِقَّيهِ؛ وَالْخُمْسُ فَوَضَعَهُ اللهُ حَيْثُ وَضَعَهُ؛ وَالصَّدَقَاتُ فَجَعَلَهَا اللهُ حَيْثُ جَعَلَهَا.
وَ كَانَ حَلْيُ الْكَعْبَةِ فِيهَا يَؤْمَئذٍ؛ فَتَرَكَهُ اللهُ عَلَي حَالِهِ؛ وَ لَمْ يَتْرُكُهُ نِسْيَانًا، وَ لَمْ يَخْفَ عَلَيْهِ مَكَانًا، فَأقِرَّهُ حَيْثُ أقَرَّهُ اللهُ وَ رَسُولُهُ!
فَقَالَ عُمَرُ: لَوْ لَاكَ لَا����تَضَحْنَا، وَ تَرَكَ الْحَلْيَ بِحَالِهِ. [353]
«أميرالمؤمنين عليه السّلام در جواب او گفتند: قرآن بر رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم نازل شد؛ و حكم أموالي كه در آن بيان شده است؛ فقط چهار مورد است: يكي أموال مسلمانان كه بر أساس سهام ورّاث، رسول خدا آنها را بين ورثه تقسيم نمود. دوّم غنائم جنگي است كه آنرا بر مستحقّنيش نيز تقسيم كرد؛ و سوّم خمس است كه خداوند مصرف آنرا مقرّر نمود و در جاي خود نهاد؛ و چهارم صَدَقات و زكوات است، كه خداوند آنرا درجاي خود قرار داد؛ و مورد مصرفِ آنرا بيان فرمود.
و امّا زينت آلات كعبه (امر تازهاي نيست و) در آنروز بوده است، و خداوند آن را بر حال خود باقي گذارد (و مصرفي براي آن معيّن ننمود) و اين عدم بيان مصرف و باقي گذاردن به حال خود، از جهت آن نبود كه خداوند نسيان و فراموش كرده باشد؛ و محلّ و مكان مصرف آن نيز مخفي و پنهان نبود.
پس تو هم اي عُمَر، آنها را به جاي خود ثابت و باقي بدار؛ همانطور كه خدا و رسول او آنها را باقي گذاشتند.
عُمَر گفت: اي عليّ! اگر تو نبودي ما رسوا ميشديم؛ و آن اشياء زينتي را به حال خود گذاشت.»
و ابن شهرآشوب عين اين مطلب را در «مناقب» ذكر كرده است. [354] و مولوي مير محمّد قلي هندي نيشابوريّ والد ماجد ميرحامدحسين هندي در كتاب
ص 239
«تشييد المطاعن»، از باب هفتاد و پنجم كتاب «رَبيعُ الابْرارِ زَمَخْشَريّ» عين اين روايت را با همين عبارت ذكر كرده است.
و بخاري در «صحيح» خود در باب كِسْوَةُ الْكَعْبَةِ از كتاب «حجّ»، و نيز در كتاب «اعتصام» آورده؛ وليكن از فرط ناصبيّ بودن خود، نسبت به شبية بن عثمان داده، و از أميرالمؤمنين عليه السّلام روايت را برگردانده است. [355]
ابن أبي الحديد در «شرح نهج البلاغة» اين روايت را آورده است؛ و به دنبال آن براي تأييد و صحّت استدلال مضمون حديث، دو وجه را ذكر كرده است:
اوّل آنكه اصل اوّليّه در تصرّف اشياء، حَظر و تحريم است؛ پس جايز نيست تصرّف در چيزي از اموال مگر با اذن شرعي؛ و چون اذني از جانب شارع در زينت كعبه نيامده است؛ بايد بر حكم اصل كه همان أصالة الحَظْر و عدم التّصرف است عمل نمود.
دوّم آنكه زينت كعبه مال اختصاصي كعبه است؛ همانند پردههاي كعبه، و همانند دَرِ كعبه. پس همانطور كه جايز نيست تصرّف در پردۀ كعبه و دَرِ آن مگر با نصّ و تصريح شارع؛ همينطور جايز نيست تصرّف در زينت آن.
و جامع در ميان دو مسأله، همان جهت اختصاصي است كه وقف كننده و قرار دهنده، آنها را مانند جزئي از أجزاء كعبه قرار داده است. و بر اين نهج بايد استدلال را استوار نمود. [356]
و علاّمۀ أميني با سه روايت در «الغدير» از بخاري و «أخبار مكّه» لازرقي، و «سنن أبوداود» و «سُنَن ابن ماجه»، و «سنن بيهقي»، و «فتوح البلدان» بلاذريّ، و «نهج البلاغة»، و «الريّاض النَّضِرَة»، و «ربيع الابرار»، و «تيسير الوصول»، و «فتح الباري»، و «كنز العمّال»، روايت نموده است [357].
و جلال الدين سيوطي در كتاب «عَرْفٌ الْوَرْدِيِّ فِي أخْبَارِ الْمَهْدِيِّ» از
ص 240
أبو نعيم بن حمّاد روايت كرده است كه: عُمَرُ بْنُ خَطَّاب وارد حرم كعبه شد؛ و گفت: به خداوند سوگند كه نميدانم اين خزينه و اموال سرشار، و اين مقدار اسلحه را به حال خود باقي گذارم، و يا در راه خدا صدقه بدهم؟! عَلِيٌّ بنُ أبيطالب فرمود: تو صاحب اين اموال نيستي! صاحب اين اموال جواني است از قريش از قبيلۀ ما بني هاشم كه در آخر الزّمان آنرا در راه خدا تقسيم ميكند. اين مطلب در اواسط كتاب آمده است.
طبريّ در «تاريخ» خود در ضمن وقايع أيّام قباد و زمان أنوبشيروان ذكر كرده است كه: تُبَّع كه تُّبَّان أسْعَد أبُوكَرْب،[358] است؛ چون در جنگهاي خود از مشرق بر ميگشت؛ راه خود را از طريق مدينه قرار داد؛ و جنگ را آغاز كرد.
تُبَّع ميخواست مدينه و أهلش را هلاك كند، كه در اين حال دو نفر عالم راسخ از علماي يهود بَنِي قُريْظَة چون از عزم او مطّلع شدند، به نزد او آمدند و گفتند: اي پادشاه! دست از اين كار بردارد! و اگر حتماً ميخواهي با أهل مدينه جنگ كني و آنها را بكشي، ما به تو هشدار ميدهيم كه: بر اين مرادت دست نخواهي يافت؛ و علاوه به عقوبت و پاداش سريع خواهي رسيد!
تُبَّع به آن دو نفر عالم كه نامشان كَعب و أسد بود؛ و پسر عموي هم بودند؛ و أعلم زمان خود بودند؛ گفت: به چه علّت شما مرا منع ميكنيد؟!
كَعب و أسد گفتند: به علّت آنكه مدينه محلّ هجرت پيغمبري است كه از اين طائفه از قريش در آخرالزّمان ميباشد؛ و مدينه خانۀ او و اقامتگاه اوست!
تُبَّع به گفتار ايشان عمل كرد؛ و از تصميم خود دربارۀ خراب مدينه و كشتار أهل آن منصرف شد؛ و ديد كه اين دو عالم، داراي علمي عجيب هستند؛ از سخنانشان خوشايند شد؛ و از مدينه منصرف شد؛ و آن دو نفر را با خود به همراهي خود به يمن برد؛ و خودش نيز از دين آنها پيروي نمود؛ زيرا تُبَّع و اقوام
ص 241
او اصحاب او همگي بتپرست بودند؛ و بر بت سجده ميكردند.
چون تُبَّع به سمت يَمَن ميرفت، راه خود را از مكّه كه منزل بين راه است، در طريق يمن قرار داد. و وقتي به دُف رسيد كه از نواحي جُمدَان بين عُسْقَان و أمَج ميباشد، و اين ناحيه در راه او بين مَدينه و مَكَّه بود؛ جماعتي از قبيلۀ هُذَيْل به نزدش آمده و گفتند: اي پادشاه! ميخواهي ما به تو بيت المالي را نشان بدهيم كه كهنه شده است؛ و پادشاهان پيش از تو از دستبرد به آن غافل بودهاند و در اين خزانه أموال لؤلؤ و زَبَرْجَد و يَاقُوت و طلا و نقره وجود دارد؟!
تُبَّع گفت: آري! گفتند: آن خزانه، خانهايست در مكّه كه اهل مكّه آنرا عبادت ميكنند؛ و در كنار آن نماز ميخوانند. البته منظور و مقصود آن جماعت از طائفۀ هُذَيل آن بود كه تُبَّع بواسطۀ دست آلودن به اين عمل هلاك شود. چون دانسته بودند و شناخته بودند پادشاهاني را كه قصد تعدّي به بيت الله، و بردن جواهرات و ستم را داشتند؛ و همگي دستخوش هلاك شدند.
تُبَّع چون تصميم گرفت وارد مكّه شود، و جواهرات كعبه را بيرد؛ فرستاد نزد آن دو نفر عالم؛ و از ايشان در اين باره، نظر خواست. آن دو عالم گفتند: جماعت هُذيل قصدي نداشتند از اين پيشنهاد به تو مگر آنكه تو را و لشگر تو را يكباره هلاك سازند! و اگر دست به چنين كاري زني، بدون شكّ هلاك خواهي شد؛ و تمام لشگريانت كه با تو هستند، هلاك خواهند شد!
تُبَّع به آن دو عالم گفت: بنابراين شما به من چه دستوري را ميدهيد، كه چون به مكّه وارد شوم، بدان عمل نمايم؟! گفتند: همان عملي را بايد انجام دهي كه اهل مكّه انجام ميدهند: گرد كعبه طواف كني، و آنرا تعظيم كني و تكريم نمائي! و سرت را بتراشي؛ و در برابر كعبه در حال تذلّل و خشوع باشي تا از آنجا خارج شوي.
تُبَّع به آنها گفت: پس چرا شما چنين أعمالي را در كعبه انجام نميدهيد؟!
كَعْب و أسد آن دو عالم بزرگوار گفتند: سوگند به خدا كه كعبه، خانۀ پدر ما ابراهيم است؛ و وظيفه هر شخص واردي آن است كه به جاي بياورد آنچه را كه ما به تو خبر داديم؛ وليكن اهل مكّه بواسطۀ بتهائي كه دور تا دور كعبه نصب
ص 242
كردند؛ و بواسطۀ خونهاي قرباني كه براي بتها ميريختند، بين ما و بين كعبه جدائي انداختند؛ و اهل مكّه همگي نجس هستند؛ و اهل شرك ميباشند.
تُبَّع چون از اندرز و پند آنها برخوردار شد؛ و صدق سخنشان را فهميد؛ آن چند نفر از طائفۀ هذَيل را به نزد خود طلبيد، و دستها و پايهايشان را بريد؛ و سپس حركت كرد تا وارد مكّه شد. [359]
و ابن شهرآشوب آورده است كه: مُسْتَرشِد خليفۀ عبّاسي از اموال حائر و كربلا و نجف (ظ) برداشت و گفت: قبر احتياج به خزانه ندارد؛ و آن اموال را براي لشگريان خود مقرّر داشت؛ و چون براي جنگ بيرون رفت؛ خودش و پسرش رَاشِد كشته شدند [360]. و در اين عصر قريب به زمان ما، سلطان عبدالحميد عثماني در خاطرش افتاد كه زيورآلات خانۀ خدا را كه در داخل كعبه بود، همه را بيرون بياورد و تصرّف كند؛ از علماء عامّه حكمش را پرسيد؛ آنها بواسطۀ مراعات حال سلطان، جوابي دست به وي ندادند، تا بالاخره از آخوند ملاّ محمّد خراساني رحمة الله عليه، كه مرجع وحيد و مدرّس عاليقدر در نجف أشرف بود، استفتاء كرد. مرحوم آخوند در پاسخ، او را منع كردند؛ و در نامۀ خود بعضي از أخبار واردۀ در اين موضوع را نيز ضميمه نموده؛ و ارسال داشتند؛ او نيز از تصميم خود برگشت و صرفنظر كرد.
و جاي تأسّف بلكه هزار تأسّف است كه در همين زمان ما جماعت وَهّابيها خَذَلَهُمُ الله جميعاً، كعبه را غارت كردند و آنچه از نفائس اموال و جواهرات و اشياء عتيقه و نفيسه بود، بردند؛ و از آنجا به مدينۀ منورّه هجوم آورده، و آنچه در داخل رَوْضۀ مُطَهَّره و اطراف قبر رسول خدا و حضرت صدّيقه سلام الله عليهما بود؛ همه را غارت كردند، از أشيائي كه همانند آنها در جهان يافت نميشد؛ و سلاطين وحكّام و اُمرآء در مدّت بيش از هزار سال در آنجا نهاده و هديه داده
ص 243
بودند؛ از جمله چهار عدد شمعدان از جنس زُمُرّد بوده است كه در جهان قابل تقويم و ارزش نبود؛ و ديگر چهار صندوق از طلا مزيّن به جواهرات مُرَصَّع به يَاقُوت و الماس بوده است كه در شب تاريك همچون ستارۀ درخشان نور ميداد؛ و ديگر مقدار يكصد عدد شمشير كه دستۀ آنها زمرّد بوده كه نام صاحبش را بر آن نوشته بودند؛ و غلافهاي آنها همگي از طلاي خالص بوده كه با الماس زينت كرده بودند.
اين اشيا را كجا بردند؟ و صرف در چه امري كردند؟ آيا صرف اسلام و عظمت آن، و صرف تضعيف دولت كفر و آثار آن نمودند؟ يا بالعكس همه رد خزانههاي دولتهای أجنبي و كفّاًر دشمن اسلام به رايگان بنا بر وظيفۀ سرسپردگي و خدمت تسليم كردند؛ كه در نتيجه در اثر اين غارتها و غارتهاي مشابه آن، خزانههاي دول كفر، سرشار از طلا و سنگهاي قيمتي و از نفائس و عتائق شد؛ و كشورهاي ما همگي لخت و تهي و خالي گشت.
اين است سرّ و روح علّت تسلّط آنان بر جهان؛ نه علم و فرهنگ ايشان. علم و فرهنگ را هم بطور دزدي از ما سرقت كردند. و بنابراين اگر به عوض عبارتِ كوتاه و نارساي كشورهاي متمدّن و جلو افتاده و أبر قدرت، به آنها كشورهاي غارتگر؛ و به كشورهاي خودمان كشورهاي غارت زده بگوئيم؛ سخن بجا گفتهايم.
گويند: چون گاندي رهبر مردم هندوستان كه در سفر خود به طرز خاصّي وارد لَندن شد؛ گفت: من تعجّب ميكنم كه چگونه جزيرۀ انگلستان هنوز در آب فرو نرفته است؟! گفتند: مگر بايد جزيره در آب فرو رود؟
گفت: دولت انگلستان آنقدر از طلاهاي مردم هند، بدين جا آورده و در نتيجه بزرگترين و ثروتمندترين و پرجمعيّتترين كشورها را كه هند است؛ تبديل به يك كشور فقير و قحطي زده و مفلوك كرده است، كه من گمان ميكردم از سنگيني وزن آن طلاها، اين جزيره غرق شده است.
وهّابيها كشتار عظيمي از مسلمانان كردند؛ و هر كس وهّابي نبود؛ او را مشرك ميدانستند؛ و خون و مال و ناموس او را مباح ميدانستند. كشتارهاي آنان
ص 244
در بلاد مختلفه، در هر شهري از سرحدّ ده هزار نفر گذشت.
با لشگري به كربلاي معلّي حمله كردند؛ و مردم آنجا را محاصره نمودند؛ و تنها در يك روز متجاوز از پنج هزار نفر كشتند؛ و اشياي قيمتي حرم مطهّر را به غارت بردند؛ و بعداً در حرم مطهّر وارد شده؛ ضريح چوبي را كه از نفايس بود كندند؛ و خرد كردند؛ و روي قبر مطهّر از آن چوبها آتش افروختند؛ و با آن قهوه پختند؛ و خوردند.
در روز هشتم ماه شوّال سنۀ يكهزار و سيصد و چهل و پنج هجري قمري، ��ما�� بِقاع متبرّكه و مشاهد مشرّفۀ ائمّۀ بقيع: حضرت امام حسن مُجتبي، و حضرت امام زين العابدين، و حضرت امام محمّد باقر، و حضرت امام جعفر صادق عليهم السّلام را با بقيّۀ بِقاع از قبور دختران رسول الله: زينب و امّ كُلثُوم و رُقيه، و قبور عمّههاي رسول الله: صَفِيَّه و عاتِكَه و قبر حضرت اُمُّ البنين، و قبر حضرت اسمعيل بن جعفر الصّادق، و قبر حضرت ابراهيم فرزند رسول الله، و قبور تمامي اصحاب و تابعين و.رحام و ازواج رسول الله، و صلحاء و ابراري كه از حدِّ إحصاء بيرون است؛ همگي را خراب و با خاك يكسان كردند.
وهابيّه در نظر داشتند با تقارن انهدام اين قبور، رسول خدا را خراب كنند؛ و كعبه را نيز خراب كنند؛ و با دستاويز به آنكه بوسيدن و دور زدن بر گرداگرد سنگها شرك است، خانۀ خدا را منهدم نمايند، ولي از ترس ساير مسلمين از فرق عامّه، جرأت نكردند؛ امّا هدم اين دو مكان مقدّس در نقشۀ ايشان است، و به محض آنكه خيالشان از جانب كشورهاي اسلامي آسوده گردد، دست به اين جنايت ميآلايند.
وهابيّه ميگويند: بوسيدن ضريح مطهّر رسول الله شرك است. ضريح از اهن است، بوسيدن آهن شرك است. تا چند سال پيش از اين مردم را در بوسيدن خانۀ خدا و كعبه آزاد ميگذاشتند؛ ولي در اين چند سال اخير، گرداگرد كعبه، پاسبانان و شرطههاي آنان در هر جانب از كعبه، از پنج نفر و شش نفر تجاوز ميكند؛ و مجموعاً بين بيست تا سي نفر هستند؛ به طرز وقيحي پشت به كعبه كرده؛ و به آن تكيه ميزنند؛ آنگاه با شلاّق روي به طواف كنندگان نموده؛ هر
ص 245
كس در هر نقطه بخواهد كعبه را ببوسد؛ ميگويند: هَذَا حَجَر! هَذَا حَجَر! اين سنگ است! بوسيدن سنگ شرك است! آمِران به معروف آنها نيز در ركن عراقي، و شامي، و يماني، نيز پشت به كعبه به مردم ميگويند: بوسيدن كعبه شرك است. و اگر طائفي بخواهد لبان خود را بر آن سنگهائي كه رسول خدا گذارده؛ بگذارد و ببوسد؛ با تازيانه او را ميزنند؛ و ميگويند: شرك است.
و هيچ بعيد نيست كه از بوسيدن خصوص حجر الاسْوَد نيز مردم را منع كنند؛ و سپس طواف را كه مقدّسترين حال خضوع و تذلّل در برابر صاحب بيت است، به عنوان شرك، و دور زدن بر گرد سنگهاي جامد و بيروح نيز بردارند.
وَهّابِيّه مكّه و مدينه را كه دو شهر اسلامي و متّفقٌ عليه بين جميع مذاهب اسلامي است؛ و زادگاه و محلّ هجرت و خانه و قرارگاه رسول الله است؛ و هر نقطۀ آن مسجدي و معبدي و محلّي از سرگذشتها و تاريخ زندۀ اسلام، و آثار نبوّت و ولايت أميرالمؤمنين عليه السّلام بود است به دو شهر اُروپائي تبديل كردهاند. تمام آثار رسول خدا را و أهل بيت را چه در مكّه و چه در مدينه محو كرده و نابود ساخته؛ به جاي آن عمارتهاي ده اشكوبه ساخته؛ و نخلستانهاي مدينه را كه سرسبز و خرّم بود؛ همه را قطع و ريشه كن نمودهاند؛ و به جاي آنها عمارت هاي صد در صد وابسته بنا كردهاند.
در مدينۀ طيّبه ديگر اسمي از محلّۀ بني هاشم نيست؛ از خانۀ أبُو أيُّوب انصاري نيست؛ بيت الاحزان را خراب كردند، ديوار مسجد عليّ را با صفحاتي پوشانده؛ و دَرِ آنرا مهر و موم كردهاند. مَشْربۀ امِّ إبراهيم را چه عرض كنم؟ آن محلّ شريف و مقدّس؛ و آن محلّ نوراني و پر فيض؛ حقّاً امروز به مزبلۀ أشبَه است تا به مسكن و مأواي رسول خدا، و اهل بيت رسول خدا، و معذلك متروك است و مقفول.
مَسجد الْفَضيخ كه همان مسجد ردّ شمس است؛ براي حضرت أميرالمؤمنين عليه السّلام، متروك است و مهجور؛ و حتّي كسي نام آنرا نميداند. نام عليّ بن أبيطالب در خطبهها و منبرها برده نميشود؛ ولي دهها بار و صدها بار نام سَيِّدُنَا عُمَر برده ميشود. آه چه شهر غريب و مهجوري است مدينه؟ مدينه كه هر
ص 246
وجب آن حكايت از علم و عرفان و قضاء و درايت و ولايت وحماسه و ايثار يگانه حامي رسول الله، حضرت أميرالمؤمنين عليه السّلام دار؛ امروز تاريك و غريب است. نام مخالفان هر جا برده ميشود؛ ولي نام عليّ، قاچاق است.
بقيع به صورت زميني است؛ نه سنگي، و نه چراغي، و نه اسمي، و نه رسمي. دور تا دور بقيع را دائرهاي شكل از عمارتهاي مجلّل چند اشكوبه بالا بردهاند؛ و حتّي عمارتهاي ده اشكوبه فراوان است. فروشگاهها، هتلها، سازمانها، مغازههاي فروش همه گونه أمتعه، از مرغ و ماهي گرفته، تا ساندويج؛ و از جوراب و كفش تا طلاجات؛ همگي با تابلوهاي نئون بصورتهاي مختلف، و به أشكال شگفتآور، و رنگهاي دوّارِ متفاوت، متاعهاي خود را عرضه ميكنند؛ بطوريكه كسي كه سر قبر أئمّۀ معصومين باشد؛ آن عمارتهاي بلند و آن تابلوها را مشاهده ميكند.
امّا قبور امامان ما چراغ ندارد؛ سنگ ندارد؛ و حتّي كسي نميتواند بر روي تربتشان با انگشت بنويسد مثلاً: هَذَا قَبرُ الإمامِ جَعْفَرٍ الصّادق. ميدانيد معنايش چيست؟! معنايش آن است كه نام جعفرٌ الصّادق قاچاق است. نام محمّدٌ الباقر قاچاق است. وهابيّه موجوديّت خود را در قاچاق بودن اين مذهب و اين مكتب ميدانند؛ و براي موجوديّت خود كه در حقيقت هَدْمِ اسلام است ميكوشند، چرا كه تشيّع جز تجسّم روح اسلام و تبلور معناي نبوّت و قرآن چيزي نيست.
در اين سال كه سنۀ 1407 هجري قمري است؛ اين حقير در روز ششم ماه ذي الحجّه در عصر جمعه به حجّ مشرّف بوده و خود شاهد قضيّه بودهام؛ در شارع مسجد الحرام يعني در بَلَد حرام، در ماه حرام، و در حرم خدا، بين عمره و حجّ، از شيعيان ايران به جرم برائت از شرك و إعلان اتّحاد مسلمين و فرياد تخلّص از زير بارِ آن جبّاران و ستمكاران كافر جهان؛ مردم را محاصره كردند؛ و بر آنها يورش بردند؛ و زن و مرد را مضروب و مجروح كردند. مجروحين از مرز چهار هزار نفر گذشت؛ و تعداد مقتولين بدون شكّ سيصد و بيست و دو نفر بود، كه دويست و هشت نفر زن، و يكصد و چهارده نفر مرد بودند؛ و مقدار چهارده نفر مرد ديگر مفقود
ص 247
شدند، كه هنوز معلوم نيست در زندان بردهاند، و يا مردهاند و از كثرت جراحات شناخته نشده و وهّابيها اجساد آنها را تحويل ندادهاند.گ
و از اين جنايت عظيمتر و بالاتر آنكه وهّابيها، مسلمانان حكومت اسلامي ايراني را متّهم به قصد فَساد و افساد و تخريب خانۀ خدا، و كودتا كردند؛ و اين حملۀ قبيحانه و وقيحانه و ستمگرانۀ خود را نشانۀ آرامش و بقاء نظم معرّفي كرده؛ در تلويزيونها، و راديوها و روزنامجات خود عَلَي مَا نُقِل، نشان داده و بيان كردند كه: ما جلوي اختلال نظام و شورش را گرفتيم؛ وگرنه ايرانيها خانۀ خدا را خراب ميكردند. زيرا ايرانيها مجوسي هستند؛ و يهودي هستند؛ و از اسلام خبري ندارند؛ و براي حجّ به مكّه نميآيند؛ بلكه براي آشوب و إخلال و تفريق در ميان مسلمين، و ايجاد شبهه و شكّ در اسلام ميآيند؛ و به صورت ظاهر در ميان مسلمين حجّ ميگزارند.
فِرقۀ وَهَّابيّه همانند فرقۀ بَهَائيّه ميباشند. آنها در عامّه و سنّيها پيدا شدند؛ و مذهبشان حنبلي بود، و بَهَائيّه در شيعه پيدا شده، و مذهبشان جعفري بوده است هر دو از اسلام جدا شدهاند. آنها در قيافه و شكل اسلام واقعي و مبارزۀ با شرك، و اينها در قيافه و شكل تشيّع حقيقي و ظهور حضرت مهدي عجل الله تعالي فرجه الشّريف، آدمها كشتند؛ و فسادها نمودند كه روي تاريخ را سياه كردهاند.
در جلد پنجم از امام شناسي معلوم شد كه پيدايش وهّابيّه از دويست سال قبل، از ناحيه و زير نظر و نقشۀ استعماري انگلستان بوده است. و درست در همين موقع، ظهور و بروز فرقۀ بابيّه و بهائيّه در ايران بوده است. پيدايش سُعُوديها و تخريب مشاهد مشرّفۀ بقيع بعد از غلبۀ انگلستان در جنگ بين الملل اوّل بر كشور پهناور اسلامي عثماني، و تجزيه و تقطيع آن به نوزده كشور شد. در آنوقت شَريف حُسَين حاكم مكّه را برداشتند و مَلِك سُعُود را به جاي وي گماشتند. و او و تبار او با اسلام چنان كردند كه ميدانيد؛ و ميبينيد! به صورت اسلام، و در قالبِ دعوت به توحيد، و در ماسك و شَبَهِ دين و قرآن، به سر اسلام و مسلمين در آوردند آنچه را كه در قوّۀ متخيّلۀ هيچ صاحب تصوّري، تصوّر نميشد.
آنقدر به مباني و مبادي و شعائر مذهبي و ديني جسارت كردند كه در هيچ
ص 248
ملّت و مذهبي سابقه ندارد.
امروز يهود متصلّي، و حتّي فرقۀ شاخص آنها يعني صهيونيزمها، و تمام مسيحيان، و بودائيان، و پيروان مذهب كنفسيسوس، و بتپرستان، و بطور كلّي همه و همۀ ملل و فرق، در رفتن به معابدشان آزاد، و در مناسك خود از احترام به پيامبرشان و محفوظ داشتن آثار انبياء از قبر و خانه و مولد و منزل و مَصدر و مَورِد و غيرها ميكوشند، و در برابر مقدّسات خود سر تعظيم فرود ميآورند؛ ولي يك مسلماني كه از آنطرف چين و تركستان، و يا از جنوب هندوستان، و يا از آفريقا، و آسيا، و اروپا براي يكبار در مدّت عمر موفّق به زيارت بيت الله الحرام ميشود؛ بايد در پيروي از سنّت رسول خدا، يعني در بوسيدن أركان اربعۀ كعبه (ركن حجر الاسود، و ركن عِراقي، ركن شاميّ، ركن يَمانيّ) و در بوسيدن مُسْتَجَار (محلّ دَرِ ورودي بيت الله براي تولّد أميرالمؤمنين عليه السّلام) و در بوسيدن حَطِيم (بين ركن حجر الاسود و دَرِ كعبه) و در بوسيدن مُلْتَزَم (بين دَرِ كعبه و ركن عراقي) و در بوسيدن ضلع واقع در حجر اسمعيل، بالاخصّ در زير ناودان، بايد مورد منع و زجر قرار گيرد؛ و شلاّق بخورد؛ و چه بسا با محروميّت و آرزوي بوسيدن، به وطن خود مراجعت كند.
و همچنين نتواند ضريح و شباك قبر پيامبرش را ببوسد؛ و نتواند قبر أوصياء و امامان والامقام را كه از هر جهت به اعتراف جميع مذاهب اربعۀ آنان، از طهارت و سيادت و علم و عرفان و وصايت و ولايت مقام تقدّم را دارند؛ ببوسد، و اظهار تعظيم و تكريم نمايد. اين نيست مگر از روي نقشۀ صريح و بررسي شدۀ دول كفر و استعمار؛ كه در پيش تاختن براي هدم مباني ديني و كسرِ صولت حقّ، و محو و طَمْسِ آثار اولياي اسلام تا اين سر حدّ تركتازي ميكنند.
پاورقي
[335] «مناقب»، طبع سنگي، ج 1، ص 389
[336] «آيۀ 20 و 21، از سورۀ 4: النساء»
[337] ديۀ مرد مسلمان عبارت است از هزار دينار طلا، و يا ده هزار درهم نقره، و يا صد نفر شتر و يا دويست عدد گاو، و يا هزار عدد گوسفند.
[338] «ايضاح» فضل بن شاذان با تعليقۀ سيّد جلال الدّين اُرموي حسيني محدّث، ص 194 و ص 195 فضل بن شاذان أزدي نيشابوري از أعاظم اصحاب و مشايخ طائفۀ حقّه محقّۀ شيعۀ اثنا عشريّه بوده است از طايفۀ أزد و سكونت او در نيشابور بوده و در سنۀ 260 وفات كرده است. جلالت و عظمت شأن اين مرد به حدّي است كه حضرت امام أبو محمّد حسن عسكري عليه السّلام ميفرمايد: أغْبِطُ أهلَ خراسَانِ بِمَكَانِ الْفضْلِ بن شاذان و كونه بين أظهرهم «من بر أهالي خراسان غبطه ميخورم كه فضل بن شاذان در آنجا است.» كتاب «ايضاح» او، از نفيسترين كتب و ذخائر علميّۀ شيعه ميباشد.
[339] ـ «تفسير الميزان»، ج 4، ص 277 و «تفسير الدّر المنثور»، ج 2، ص 133
[340] در «الغدير»، ج 6، ص 96 به بنت ذي الفضّة يعني يزيد بن حصين حارثي ضبط كرده است؛ وليكن علاّمه شيخ محمّد تقي شوشتري در كتاب «قضاء أميرالمؤمنين علي بن أبيطالب» ص 295، به بنت ذي الغصة ثبت نموده؛ و اضافه كرده است كه چون ذي الغصة رئيس بني حارس در مدّت يكصد سال بوده است؛ و اسم او حصين بن يزيد است؛ نه يزيد بن حصين.
[341] سيّد بن طاوُس در «طرائف» ص 471 از حميدي در كتاب جمع بين صحيحين روايت كرده است كه: إنّ عمر بن الخطّاب أمر علي المنبر أن لايزاد في مهور النّسآئ علي قدرٍ ذكره؛ فذكّرته أمراةٌ من جانب المسجد يقول الله تعالي: و إن أردتم ـ الآية ـ فقال: كلّ النّاس أعلَم من عمر حتّي النّساء.
و زمخشري در «كشّاف» بدين لفظ آورده است كه: عمر براي خطبه ايستاد و گفت: أيّها الناس لا. تغَالُوا بصداق النّساء؛ فلو كانت في الدّنيا أو تقوي عندالله لكان أولاكم بها رسول الله صلّي الله عليه وآله وسلّم ما اصدق امرأة اكثر من اثني عشر أوقيه. فقامت إليه المرأةٌ فقالت له: يا أميرالمؤمنين! لم تمنعنا حقّا جعله الله لنا؟ والله يقول: «و ءاتيتم إحداهن قنطاراً» فقال عمر: كلّ أحد أعلم من عمر ثُمّ قال لاصحابه: تسمعونني أقول مثل هذا القول فلا. تنكرونه عليّ حتّي ترد علي امرأة ليست من أعلم النساء.
[342] «الغدير»، ج 6، باب نوادر الاثر في علم عمر، ص 95 تا ص 99، شمارۀ 5. و اين بحث بواسطۀ ثبوت اين قضيّه بين شيعه و عامّه از قديم الايّام تا امروز ادامه دارد؛ ودر كتب حديث و كلام و بالاخصّ در بحث امامت ذكر شده است. مرحوم علاّمۀ مجلسي، در ج هشتم «بحار الانوار» طبع كمپاني ص 294 آنرا طعن ششم از مطاعن عمر شمرده است؛ و در اين بحث خوض كرده است و أقوال بسياري از علماء عامّه را همچون فخر رازي و ابن أبي الحديد آورده است. و همچنين بحث تامّ و تمامآن در كتاب «تشييد المطاعن»، ج 2، ص 700 تا ص 814 آمده است.
[343] قُدامه با ضمّۀ ميم بر وزن ثُمامه است و مظعون بر وزن مفعول است كه از اصحاب معروف رسول الله بوده است. و در «اسد الغابة»، ج 4، ص 198 گويد: قدامة بن مظعون بن حبيب بن وهب بن حذافة بن جمع القرشي الجمحي او را أبو عمرو و يا أبو عمر گويند. وي برادر عثمان بن مظعون است و دائي حفصة و عبدالله و فرزندان عمر بن خطّاب. و زوجۀ او صفيّه دختر خطّاب بود. قدامة بن مظعون از سبقت گيرندگان در اسلام است با دو برادرش: عثمان و عبدالله فرزندان مظعون به حبيشه مهاجرت كرده است و در غزوۀ بدر و اُحد و ساير مشاهد با رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم حضور داشته است. و اين مطالب را عروه و ابن شهاب و موسي و ابن اسحق ذكر كردهاند.
[344] آيۀ 93، از سورۀ 5: المائدة
[345] «إيضاح»، ص 195 و ص 196
[346] «إرشاد» طبع سنگي، ص 111 و ص 112 و «مناقب»، طبع سنگي، ج 1، ص 497
[347] «بحار الانوار»، طبع كمپاني، ج 8، ص 296. و نيز اين داستان را ابن تيميّه در «منهاج السنة» آورده است وليكن پاسخ دهنده را عبدالله بن عبّاس ذكر كرده است. اقول؛ بر فرض صدق، عبدالله هم شاگرد أميرالمؤمنين است. و همچنين شاه وليّ الله دهلوي در كتاب «قرّة العين»، و ملاّ علي متّقي در كتاب «كنز العرفان في فقه القرآن» ذكر كرده است. و علاّمۀ كبير مير محمّد قلي والد ماجد علاّمه مير حامد حسين در كتاب «تشييد المطاعن» از كتاب «تنبيه الغافلين» أبواللّيث از عطار از سائب از عبدالرّحمن سلمي روايت كرده است كه در زمان حكومت يزيد بن ابي سفيان در شام سه نفر شرب خمر كردند و به اين آيه استدلال بر حلّيّت آن نمودند. يزيد بن أبي سفيان قضيّه را براي عمر نوشت و عمر به او نوشت: قبل از اينكه حادثهاي پيش بيايد آنها را به نزد من بفرست. چون آنها را به نزد عمر آوردند اصحاب رسول خدا را جمع كرد و از آنها سؤال كرد، آنها ا��تلاف��� كردند، بعضي گفتند: گردن آنها را بزن و حضرت أميرالمؤمنين عليه السّلام در ميان آنها ساكت نشسته بود، عمر گفت: اي أبوالحسن چرا ساكت هستي؟ شما چه ميگوئيد؟ حضرت فرمود: آنها را توبه بده! اگر توبه كردند تازيانه بزن! و اگر توبه نكردند آنها را بكُش! عمر به فرمودۀ آن حضرت عمل نمود.
[348] آيۀ 12 تا 14، از سورۀ 23: مؤمنون
[349] «إرشاد مفيد»، طبع سنگي، ص 124
[350] «فروع كافي»، طبع مطبعۀ حيدري، ج 7، ص 349، حديث شمارۀ 4
[351] «فروع كافي»، ج 7، ص 347، و ص 348 حديث شمارۀ 1 و «تهذيب الاحكام»، طبع نجف، 1382 هجري، ج 10، ص 270 و ص 271 حديث شمارۀ 1065.
[352] حَلْي با فتحۀ حاء و سكون لام، وجمع آن حُلِيّ و حِلِيّ، و نيز حِلْيَۀ با كسرۀ حاء و سكون لام، و جمع آن حِلِّي و حُلِّي عبارت است از زيورآلاتي كه از طلام و نقره و يا سنگهاي گران قيمت همچون الماس و برليان و فيروزه و ياقوت و غيرها ميسازند.
[353] «نهج البلاغة»، ج 2، باب الحكم، حكمت 270؛ و از طبع محمّد عبده در مصر، ص 201؛ و «غاية المرام»، ص 534 از ابن أبي الحديد، حديث 29.
[354] «مناقب»، طبع سنگي، ج 1، ص 498.
[355] «صحيح بخاري»، طبع بولاق مصر، ج 2، ص 149. «كتاب الحجّ»؛ و ج 9، ص 92 «كتاب الاعتصام»، باب الاقتداء بسنن رسول الله صلّي الله عليه وآله وسلّم.
[356] «شرح نهج البلاغة»، با تحقيق محمّد أبوالفضل إبراهيم، ج 19، ص 158 و ص 159 شمارۀ 276.
[357] «الغدير»، ج 6، ص 177 و ص 178، حديث شمارۀ 60.
[358] بايد دانست كه چند نفر اسم تُبَّع را دارند. يكي تُبَّع اوّل است كه او زيد بن عمرو، و لقبش ذوالاذعار است و ديگري تُبَّع تُبَّان أسعد أبوكَرب است و وي را تُبَّع أصغر گويند؛ و او همين كسي است كه ما شرح حال او را در اينجا آورديم؛ و سوّمي تُبَّع بن تُبَّع تُبَّان أسعد أبو كَرب است و او پسر تُبّع دوّم است. و چهارمي تُبَّع بن حَسَّان بن تُبّع تُبان بن مَلْكِيكَرِب بن تُبّع أقرن است.
[359] «تاريخ الرُّسل و الملوك» للطبري، با تحقيق محمّد أبوالفضل ابراهيم، طبع دارالمعارف مصر، ج 2، ص 105 تا ص 107.