و از سَعِيدُ بْنُ أبِي الْخَضِيب و غير او براي ما روايت شده است كه: حضرت صادق عليه السلام به ابْنِ أبي لَيْلَي گفتند: اي عَبْدُ الرَّحْمَن! تو در ميان مردم حكم ميكني و فتوي ميدهي؟!
گفت: آري يابن رسول الله!
حضرت گفتند: با چه چيز حكم ميكني و فتوي ميدهي؟!
گفت: با كتاب خدا؟!
حضرت گفتند: اگر در مسألهاي در كتاب خدا چيزي را نيافتي؟ از كجا حكم ميكني؟!
گفت: با سنّت رسول خدا! و اگر آن مسأله را در كتاب خدا و سنّت رسول خدا نيافتم، آنرا از گفتار اصحاب ميگيرم، جائي كه همه اتّفاق و اجماع داشته باشند، و اختلافي نداشته باشند!
حضرت گفتند: در مسألهاي كه اصحاب اختلاف داشته باشند؛ به گفتار كدام يك عمل ميكني؟
گفت: به گفتار هر كدام كه بخواهم، و در اينصورت با سايرين مخالفت كردهام.
حضرت گفتند: آيا با عليّ هم در مسائلي كه حكم و قضاي او به تو رسيده است كه با آن طريق حكم ميكرد؛ شده است كه مخالفت كني؟!
گفت: آري! چه بسا مخالفت با قول عليّ كردهام؛ و گفتار سايرين را أخذ
ص 145
كردهام.
حضرت گفتند: تو در روز قيامت جواب خدا را چه ميدهي، در وقتيكه كه رسول خدا بگويد: اي پروردگار من! گفتار من به اين مرد رسيد؛ و معذلك مخالفت آنرا كرد؟!
گفت: من كجا مخالفت قول رسول خدا را كردهام اي پسر رسول خدا؟
حضرت گفت: آيا به تو رسيده است كه پيغمبر فرمود: أقْضَاكُمْ عَلِيٌّ؟! «بهترين حكم كننده و فتوي دهنده در ميان شما عليّ است؟!»
گفت: آري؟
حضرت گفتند: در اينصورت كه مخالفت با گفتار عليّ نمودهاي؛ مخالفت با گفتار رسول خدا نكردهاي؟
در اين حال چهرۀ ابن أبي ليلي زرد شد؛ و ديگر هيچ نگفت! [186]
ص 146
و در كتاب «إبَانه» آورده است كه: أبُو امَامَه گفت كه رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم گفت: أعْلَمُ بِالسُّنْتَةِ وَالْقَضَاءِ بَعْدِي عَلِيُّ بْنُ أَبِيطَالِبٍ.
«داناترين فرد بعد از من، به سنّت من و به حكم در ميان مردم، عليّ بن أبيطالب است.»
و در كتاب جِلآءْ و شِفآءْ و إحَنْ و مِحَنْ آورده است كه حضرت صادق عليه السلام گفتند: عليّ عليه السلام در يَمَن در قضيّهاي كه پيش آمده بود، به طرزي حكم نمود؛ اهل يمن به نزد رسول الله آمدند و گفتند: إنَّ عَلِيّاً ظَلَمَنَا «عليّ در حكم اين قضيّه، به ما ظلم نموده است.»
رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم گفت: إنَّ عَلِيّاً لَيْسَ بِظَالِمٍ وَ لَمْ يُخْلَقْ لِلظُّلْمِ وَ إنَّ عَلِيّاً وَلِيُّكُمْ بَعْدِي وَالْحُكْمُ حُكْمُهُ وَالْقَوْلُ قَوْلُهُ لَا يَرُدُّ حُكْمهُ إلَّا كَافِرٌ وَ لَا يَرْضيِ بِهِ إلَّا مُوْمِنٌ.
«حقّاً و تحقيقاً عليّ ظالم نيست؛ و براي ظلم خلق نشده است؛ و حقّا عليّ وليّ و صاحب اختيار شماست بعد از من! حكمْ حكمِ اوست، و گفتارْ، گفتارِ اوست؛ حكم وي را ردّ نميكند مگر كافر؛ و او را نميپسندد مگر مؤمن.»
و چون اين مطالب ثابت است؛ بنابراين براي ايشان سزاوار نيست كه پس از رسول خدا در محاكمات و قضاياي خود به غير عليّ رجوع كنند. و عبارت قَضَآء هم كه در اين روايات آمده است، شامل جميع علوم دين ميشود. و بر اساس اينكه عَلِيّ أعْلَم است جايز نيست غير او را بر او ترجيح دهند و به او رجوع نمايند زيرا در اين صورت تَقْدِيم مَفْضُول بر فَاضِل خواهد شد.
ص 147
و عَوْني شاعر معروف گويد:
امَّنْ سِوَاهُ إذَا اُتِي بِقَضِيَّةٍ طَرَد الشُكُوكَ وَأخْرَسَ الحُكَّامَا؟ 1
فَإذَا رَأي رَأيًا فَخَالَفَ رَأيَةُ قَوْمٌ وَ إنْ كَدُّوا لَهُ الافْهَامَا؟ 2
نَزَلَ الْكِتَابُ بِرَأيِهِ فَكَأنَّمَا عَقَدَ الإله بِرَأيِهِ الاحْكَامَا 3
1 ـ «آيا غير از عليّ كسي بوده است كه: چون قضيّهاي را به نزد او آورند؛ او تمام جوانب احتمال و شكّ را كنار زند و زبان حاكمان را در دهانشان در حلّ آن قضيّه ببندد؟!
2 ـ آيا مثل عليّ كسي ديده شده است كه: چون در مسألهاي رأي و نظريّۀ خود را بدهد؛ آنگاه تمام قوم جمع شوند و فهمهاي خود را با شدّت هر چه بيشتر به كار اندازند؛ بتوانند خلاف آن رأي و نظريّه را به ثبوت رسانند؟
3 ـ قرآن كريم طبق نظريّۀ او آيات را نازل مينمود. گويا خداوند أحكام خود را طبق رأي او استوار كرده است.»
و ابنُ حَمَّاد گويد:
عَليمٌ بِمَا قَدْ كَانَ أوْ هُوَ كَأيِنٌ وَ مَا هُوَ دِقٌ فِي الشَّرَايِعِ أوْجِلُّ 1
مُسَمَّي مُجَلاً[187] فِي الصَّحَايِفِ كُلِّهَا فَسَل أهْلَهَاوَاسْمَع تِلَاوَةَ مَنْ يَتلو 2
وَ لَوْلَا قَضَايَاهُ الَّتي شَاعَ ذِكْرُهَا لَعطَلَتِ الاحْكَامُ وَالْفَرْضُ وَالنَّفْلُ 3
1 ـ «عليّ عالم است به وقايع گذشته و به وقايع آينده و آنچه در شرايع أنبياي سابقه وارد شده است؛ خواه كوچك باشد، و خواه بزرگ باشد.
2 ـ در همۀ صحيفهها و كتابهاي آسماني علي بزرگ و بدون عيب و طاهر ناميده شده است. تو از أهل آن كتب و صحيفهها بپرس؛ و گوش به تلاوتِ
ص 148
تلاوت كنندۀ آنها فرا ده!
3 ـ و اگر هر آينه احكام و فتواهائي كه در اُمور مختلف از او به وقوع پيوسته و ذكر آن شايع شده است، نبود؛ تحقيقاً تمام أحكام إلهيّه و واجبات و مستحبّات تعطيل شده بود؛ و كسي از آنها خبري نداشت.»
و سيّد اسمعيل حِمْيَري گويد:
مَنْ كَانَ أعْلَمهُمْ وَ أقْضَاهُمْ وَ مَنْ جَعَلَ الرَّعِيَّةَ وَالرِّعَاءَ سَوَاءَ [188]
«عليّ كسي است كه از همۀ اُمّت و اصحاب رسول خدا أعلم است؛ و در حكم و قضاوت راستينتر و استوارتر است؛ و كسي است كه هم رعيّت و طبقۀ محكوم، و هم فرماندهان و حاكمان و طبقۀ حاكم را مساوي قرار ميدهد.»
باري علوم آن حضرت بقدري عميق و در عين حال گسترده است كه حقّاً اگر در اين زمينه كسي بخواهد ادّعا كند كه بتواند كتابي بنويسد؛ جز شرمساري و سرافكندگي به بار نخواهد آورد و خائباً خاسراً بر ميگردد.»
كتاب فضلترا آب بحر كافي نيست كهتر كندسرانگشت وصفحهبشمارد
در تمام مجاميع شيعه و عامّه از كتب حديث و تفسير و تاريخ و سُنَن و سيره و أدب و فِقه و معارف، آنقدر از علوم آن حضرت وارد شده است كه قابل احصآء نيست. تنها در باب قضاء و محاكمات و جواب از سؤالهاي مشكل آن حضرت، كتابهاي مستقلّ تدوين شده است. كُلَيني در «كافي» و شيخ صدوق در «مَن لَا يَحْضُرُهُ الْفَقِيهُ»، و شيخ مفيد در «إرشاد»، و شيخ طُوسي در «تَهذيب» و سَيِّد رَضِي در «خَصَآئِص الائِمَّة»، و ابن شهرآشوب در «مناقب» قدري از قضاياي آن حضرت را روايت نمودهاند.
بسياري از علمآء متقدّمين مستقلاً در اين موضوع كتابهائي نگاشتهاند كه فعلاً نسخههاي آن به دست�� ما نرسيده است؛ يا به كلّي در أثر گذشت زمان نسخه مفقود شده است؛ و يا در كتابخانهاي فهرست نشده أحياناً ممكن است وجود داشته باشد؛ مانند كتاب اسمعيل بن خَالِد و كتاب عبدالل بن أحمد بن عَامِر همچنانكه
ص 149
در فهرست شيخ و نجاشي مذكور است و كتاب مُحمّد بن قَيْس أسَدِي بنا بر نقل نجاشي و كتاب محمّد بن قَيْس بَجَلي كه در فهرست طوسي و نجاشي آمده؛ و مشايخ حديث از او روايت ميكنند؛ و غير ذلك.
مجلسي رضوان الله عليه در «بحار» و شيخ حرّ عاملي در «وسائل الشيعه»، بابي را به ذكر قضايا و محاكمات آن حضرت اختصاص دادهاند. و ابنشهرآشوب گويد: مُوَفّق مَكِّي كه از عامّه است كتابي در اين موضوع نوشته است.
و أخيراً علاّمۀ أميني در «الغدير»، ج 6، باب نوادر الاثر في علم عمر، به بخشي از قضاياي آن حضرت اشاره كرده است؛ و شيخ محمّد تقي شوشتري كتاب «فَضَآء أميرالمؤمنين عليه السلام » را تدوين نموده؛ و شيخ ذبيح الله محلاّتي كتاب «حقّ الْمُبين» در أحكام قَضَائيّة أميرالمؤمنين عليه لسلام را نگاشته؛ و سيّد محسن أمين عاملي كتاب عَجَائب أحكام أميرالمؤمنين عليّ بن أبيطالب عليه السلام را از كتاب عليّ بن إبراهيم قمّي تحرير كردهاند.
مرحوم أمين در مقدّمۀ اين كتاب خود گويد: از جمله كتب تأليف شده در قضاياي أميرالمؤمنين عليّ بن أبيطالب عليه السلام و أحكام آن حضرت، يكي كتاب ضخيمي است كه شيخ بهائي در شرح حديث 28 از أربعين خود ميگويد: من بر آن در خراسان دست يافتم.
و دوّم كتاب محمّد بن قيس بَجَلي از اصحاب حضرت صادق و حضرت كاظم عليهما السلام است كه به نام كتاب «قَضيايا أميرالمؤمنين» بوده، و شيخ نجاشي و شيخ طوسي با دو سند خودشان از آن روايت مينمايند.
و سوّم كتاب مُعَلِّي بن محمّد بَصْري است كه نجاشي گويد: له كتاب قَضَايا أميرالمؤمنين عليه السلام.
و چهارم كتاب محدّث شهير تِرْمَذِي صاحب صحيح است كه در حلقۀ اوّل از سيرۀ حسين عليه السلام، فاضل معاصر: شيخ عبدالله عَلَايلي، ص 142، آورده است. كه: إمام تِرْمَذِي قضاياي أميرالمؤمنين عليه السلام را مورد اهتمام و ضبط و حفظ قرار داده است؛ و آنها را در مجموعهاي گرد آورده است؛ و مقدار عظيمي از آنها را عَلَّامه ابْن قَيِّم جَوْزي در كتاب «السِّيَاسَةُ الشَّرْعِيَّة» از ترمذي روايت نموده
ص 150
است.
و پنجم كتاب «عجائب أحكام أميرالمؤمنين عليه السلام » است كه نسخۀ خطّي آن نزد ماست كه تمام روايات آن از محمّد بن علي بن ابراهيم بن هاشم است كه اين روايات همگي از عليّ بن إبراهيم قمّي از پدرش ابراهيم بن هاشم است كه با سندهاي متّصل خود به أصْبَغ بن نُبَاتَه،[189] و حضرت امام محمّد باقر و حضرت امام جعفر صادق و حضرت امام حسن عسكري عليهم السلام، و حَارِث أعْوَ هَمْدَاني، و عَدِيّ بْن حَاتم طَائي ميرساند.
در تمام اين مجموعه محمّد بن عليّ بن إبراهيم، از پدرش، با إسناد فوق روايت مينمايد. [190]
شيخ مفيد پس از آنكه به آياتي از قرآن مجيد[191]
كه دربارۀ فضيلت علم
ص 151
شده است؛ استدلال بر وجوب متابعت از أميرالمؤمنين عليه السلام به ملاك علم و اعلميّت ميكند؛ و او را أحقّ در خلافت و امامت ميشمارد؛ سپس فصولي را در كتاب خود، به قضايا و محاكمات آن حضرت اختصاص داده است.
از جمله آورده است كه چون رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم اراده كرد قضاوت يَمَن را بر عهدۀ علي عليه السلام گذارد؛ و وي را به سوي أهل يمن بفرستد تا أحكام را به آنها بياموزد؛ و حلال و حرام را براي آنها روشن سازد؛ و در ميان ايشان به أحكام قرآن حكم كند و قضاوت بنمايد؛ أميرالمؤمنين عليه السلام عرض كرد:
تَنْدُبُنِي يَا رَسُولَ اللهِ لِلْقَضَاءِ وَ أنَا شَابٌ وَ لَا عِلْمَ لِي بِكُلِّ الْقَضَآءِ؛ «اي رسول خدا، تو مرا براي أمر قضاوت، و قيام به اين مهم اختيار و انتخاب ميفرمائي؛ درحالي كه من جوان هستم؛ و علم و درايت به جميع فنون قضآء و مسائل مختلفۀ آن كه پيش ميآيد ندارم!»
فَقَالَ لَهُ: ادْنُ مِنِّي! فَدَنَا مِنْهُ، فَضَرَبَ عَلَي صَدْرِهِ بِيَدِهِ؛ وَ قَالَ: اللَّهُمَّ اهْدِ قَلْبَهُ وَ ثَبِّتْ لِسَانَهُ! «پس رسول خدا به او گفت: نزديك من بيا! أميرالمؤمنين نزديك
ص 152
رسول خدا آمد؛ رسول خدا با دست خود بر سينۀ عليّ زد و گفت: بار پروردگار من! تو خودت أنديشه و رأي او را به صواب رهبري كن! و زبان وي را براي بيان حقائق و واقعيّات ثابت بدار.»
قَالَ أمِيرُالْمُؤمِنِينَ: فَمَا شَكَكْتُ فِي قَضَاءٍ بَيْنَ اثْنَيْنِ بَعْدَ ذَلِكَ الْمَقَامِ. [192]
«أميرالمؤمنين عليه السلام ميگويد: پس از آن موقف و مقام در نزد رسول خدا، در هيچ مرافعه و خصومت و دعوائي كه در ميان دو نفر اتفاق افتاد، در قضاوتِ خود و حلّ آن مشكل شكّ نكردم، و دچار ترديد نشدم.»
چون عليّ بن أبيطالب أميرالمؤمنين عليه السلام به يمن رفت؛ و در آنجا استقرار يافت؛ شروع كرد در انجام وظيفهاي را كه رسول خدا به او مُحَوَّل نموده بود، از قضاوت و حكم در بين مسلمانان آن خِطَّه؛ دو نفر مرد براي مرافع�� به نزد او آمدند و دربارۀ پسري كه از كنيزي كه مشترك بين آن دو نفر بود و به دنيا آمده بود، و هر يك ادّعاي آن پسر را مينمودند، مرافعه كردند. داستان از اين قرار است كه آن دو نفر كه مشتركاً بالسَّوِيَّه مالك آن كنيز بودند؛ نميدانستند كه آميزش و مواقعه با كنيز در طُهْرِ واحد (زماني كه زنان از خون حيض پاك هستند) حرام است و چون قريب العهد به اسلام بودند، و معرفت چنداني به أحكام شريعت نداشتند، به گمان آنكه مواقعه و اختلاط با كنيزِ مشترك در طُهر واحد جايز است، با او هم بستر شدند. و آن كنيز حامله شد و پسري زائيد.
ص 153
آن دو مالكِ زن، نزد حضرت آمدند، و هر يك پسر را از آن خود ميدانست.
حضرت آن پسر را به نام هر يك از آن دو نفر به قرعه در آوردند. [193] و به نام آنكس كه در آمد پسر را به او دادند؛ و او را الزام كردند كه نصف قيمت پسر را در صورتي كه فرض شود غلام بچه بوده و قيمت داشته است؛ به آن مرد ديگر كه شريك او بوده است بدهد. و نيز افزودند كه: اگر ميدانستم كه شما به اين كار پس از علم و آشنايي به حرمت آن دست زدهايد؛ در عقوبت و مجازات شما كوتاهي نميكردم [194]....
چون داستان اين ماجرا را براي رسول خدا بيان كردند؛ آنرا امضا كرد؛ و حكم به آن را در اسلام بر همين نهج تثبيت نمود و گفت: الْحَمْدُ لِلّهِ الَّذِي جَعَلَ فِينَا أهْلَ الْبَيْتِ مَنْ يَقْضِي عَلَي سُنَنِ دَاوُدَ وَ سَبِيلِهِ فِي الْقَضَآءِ.
«حمد و سپاس مختصّ خداوندي است كه در ميان ما أهل بيت، كسي را قرار داده است كه بر طريقه و روشهاي داود پيغمبر عليه السلام قضاوت ميكند؛ و بر راه و منهاج او در فصل خصومت و قضاوت عمل مينمايد.»
و ابن شهرآشوب از فضائل أحمد حَنْبَل، از اسمعيل بن عيّاش، با إسناد خود از عليّ بن أبيطالب عليه السلام آورده است كه آن حضرت در زمان رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم قضاوتي كرد كه موجب شگفت رسول الله شد و گفت: الْحَمْدُ لِلّهِ الَّذِي جَعَلَ الْحِكْمَة فِينَا أهْلَ الْبَيْتِ.[195]
ص 154
«حمد و سپاس اختصاص به خداوند دارد كه حكمت را در ميان ما أهل بيت قرار داد.»
و نيز ابن شهرآشوب، از أبو داود، و ابن ماجة در سُنَنهاي خودشان، و از ابن بَطَّة در «ابَانَة» و أحمد در «فضائل الصَّحابة»، و أبوبكر مردَوَيْه در كتاب خود، با طرق كثيري از زَيد بن أرقم روايت ميكند كه او گفت: [196] به رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم گزارش دادند كه: در أيّام جاهليّت سه نفر كه با كنيزي در طُهر واحد آميزش نموده؛ و او بچّهاي آورده بود؛ در يَمَن آن سه تن به نزد عليّ عليه السلام آمده، و هر يك آن طفل را از آنِ خود ميدانست. آن حضرت گفت: شُرَكَآءُ مُتَشَاكِسُونَ [197] «اينها شريكاني هستند كه در دعواي خود تضادّ دارند». و آن پسر را به نام هر يك از آن سه تن قرعه زد، و او را بدان كه قرعه به نامش در آمده بود، ملحق كرد، و بدو سپرد؛ و او را الزام كرد تا دو ثلث ديه را (دو ثلث قيمت پسر) به دو منازع خود در دعوي بپردازد. و ايشان را از مثل چنين عملي منع نمود. چون به پيامبر خبر رسيد؛ فرمود: الْحَمْدُ لِلّهِ الَّذِي جَعَل فِينَا أهْلَ الْبَيْتِ مَنْ يَقْضِي عَلَي سُنَنِ دَاوُدَ [198].
ص 155
حضرت در اينجا به قاعدۀ عدل و إنصاف رفتار نمودند؛ زيرا اوّلاً چون يك بچّه را نميتوان به بيش از يك پدر نسبت داد، از روي قواعد علمي و أحكام شرعي؛ فلهذا از آنِ يكي خواهد بود. ولي چون اين فرزند بچّه كنيز است؛ و اولاد كنيز از منافع و نمائات او بشمار ميآيد؛ نه از منافع غلامي كه با او هم بستر شده است. و از طرفي چون آن سه مرد هر يك آزاد بودهاند؛ نه غلام و بنده، و فرزند شخص آزاد حتماً بايد آزاد باشد؛ فلهذا اين پسر متولّد شده را كه از كنيز است؛ بايد در فرض غلام و بنده بودنِ پدرش قيمت كرد، و دو ثلث از قيمت آنرا به دو شريك مخاصم داد؛ و حكم به حرّيت طفل نمود؛ و آنرا از روي قرعه به يكي از ايشان فقط ملحق ساخت.
و اين قاعدۀ عدل و انصاف در بسياري از موارد به كار ميرود، همچون دو نفري كه در مِلكي و خانهاي نزاع داشته باشند؛ و هر يك از آن دو ادّعاي شش دانگ خانه را براي خود كنند؛ و بَيِّنَه (دو شاهد عادل) در ميان نباشد. و يا هر دو اقامه كنند، و ساير أمارات مِلكيّت همچون يَدْ و امثالها، هيچ در بين نباشد. و بطور كلّي دو نفر شخص مُدّعي از تمام جهات يكسان باشند. در اين صورت بايد خانه را بين آن دو نفر تقسيم كرد. نصف به اين داد، و نصف به آن ديگر. و اين از مواردي است كه مخالفت قطعيّه را بر موافقت احتماليّه مقدّم ميدارند. زيرا قطعاً نصف اين خانه به شخص غير مالك داده شده است. و اگر با قرعه به يكي ميداديم، احتمال ملكيّت صاحب قرعه وجود دارد. ولي معذلك قاعدۀ عدل را بر قاعدۀ قُرعه مقدم ميدارند؛ ولي أميرالمؤمنين عليه السلام در ادّعايِ دو تن و يا سه تن در طفل واحد، نميتواند حتّي قاعدۀ عدل و انصاف را در نَسَب جاري كند، و طفل را
ص 156
به دو پدر و يا سه پسر الحاق نمايد. زيرا عقلاً طبق مدارك علميّۀ تحقيقيۀ ضروريّۀ علوق از يك إسپرم صورت ميگيرد و طبق أحكام شرعيّه إلحاق طفل فقط به يك پدر از ضروريّات است. فلهذا فرمود: شُرَكَاءُ مُتَشَاكِسُونَ اين شريكان صد در صد در مدّعاي خود تضادّ و تخالف دارند. و در اين فرض قاعدۀ انصاف فقط در قرعه پياده ميشود. و نيز در پرداخت قيمت پسر بچّه كنيز به حساب سهام شركاء صورت ميگيرد [199].
ص 157
و اين مرافعه در موردي بوده است كه مادر بچّه كنيز بوده است؛ و طفل را داراي قيمت بايد فرض كرد؛ وگرنه در صورتي كه مادر طفل حرّه و آزاد باشد؛ ديگر براي پدري كه از روي قرعه فرزندش مشخّص شده است؛ غرامت قيمت براي مدّعيان خود نخواهد بود.
مراد از حكم داودي كه در اين روايات آمده است، قضاوت به طريق الهام است؛ يعني حضرت داود علي نبيّنا و آله و عليه السلام در مرافعات با خبر گرفتن از ضمير خود به طور الهام حكم مينمود؛ و اين طريق براي أميرالمؤمنين عليه السلام در دعاي پيامبر در هنگام اعزام به يمن تحقّق پيدا كرد.
از جملۀ اين موارد، حُكمي است كه شيخ مفيد در «إرشاد» آورده است كه: در زمان عمر، دو زن دربارۀ كودكي مرافعه و تنازع كردند، هر يك از آن دو ميگفت: اين طفل را من زائيدهام، و بَيِّنه و شاهدي هم هيچكدام نداشتند؛ و غيز از اين دو زن هم مدّعي سوّمي در كار نبود. مطلب بر عُمر مشكل شد. و به أميرالمؤمنين عليه السلام متوسّل گشت. حضرت آن دو زن را طلبيدند، و هر چه آنها را موعظه كردند، و يا ترسانيدند، مؤثّر نيفتاد، و بر نزاع و اختلاف خود اصرار ميورزيدند.
چون حضرت ديدند ايشان بر تخاصم و تنازع خود پافشاري ميكنند؛ گفتند: أرّهاي براي من بياوريد! آن دو زن گفتند: أرّه براي چه ميخواهي؟!
حضرت فرمود: براي آنكه اين بچّه را با أرّه، به دو نصف كنم. و هر كدام از شما نصف خود را بردارد!
يكي از آن دو زن ساكت شد و ديگري گفت: اللهَ اللهَ يا أبَاالحَسن اگر چارهاي جز أرّه كردن نيست، من اين طفل را به آن زن بخشيدم!
ص 158
حضرت فرمود: اللهُ أكْبَر، اين طفل فرزند تست؛ نه از آن ديگري! اگر از آنِ ديگري بود شفقت و رقّت ميآورد. در اين حال آن زن ديگر اعتراف كرد كه حقّ با زن اوّلي است و بچّه متعلّق به اوست. عمر اندوه و نگرانيش بر طرف شد، و براي أميرالمؤمنين عليه السلام كه در قضاوت مشكل او را گشودند، دعاي خير نمود[200].
اين روايت را ابن شهرآشوب آورده است، و در خاتمۀ آن اين جمله را اضافه دارد كه: وَ هَذَا حُكْمُ سُلَيْمَانَ عَلَيه السَّلَامُ فِي صِغَرِهِ [201]. اين طرز از حُكم، قضاوت سليمان پيامبر در صغر سنّ او بوده است.
سيّد بن طاووس گويد: من بر نسخۀ اصلي از مجموع محمّد بن حسين مَرزبان كه به خطّ او بود واقف شدم، كه از ظريح قاضي روايت كرده است، كه او ميگويد: من براي عمر بن خطّاب قضاوت مينمودم. روزي مردي به نزد من آمد و گفت: اي أبَا اُمَيَّةَ! مردي در نزد من دو زن خود را به امانت گذارده است، يكي از آنها آزاد و داراي مَهر است، و ديگري كنيز. من از دو زن در خانهاي محافظت ميكردم، و امروز صبح مطّلع شديم كه آن دو زن زائيدهاند، يكي پس و ديگري دختر، وليكن هر يك از آن دو زن ادّعا ميكنند كه پسر را من زائيدهام، و دختر را از خود نفي ميكنند. اينك تو ميان آنها قضاوت كن!
شُرَيْح ميگويد: در حلّ خصومت در اين مورد، من راهي را نميدانستم، و به نزد عمر آمدم، و قصّه را براي او بازگو كردم. عمر گفت: تو چطور بين آن دو حكومت كردي؟
من گفتم: اگر راه قضاوت را در ميان آنها ميدانستم، ديگر به نزد تو نميآمدم!
عمر، جميع اصحاب رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم را كه حاضر بودند گرد آورد؛ و به من أمر كرد تا داستان را براي آنها شرح دادم و با ايشان مشورت كرد. همگي متّفقاً گفتند: اين راجع به تست و راجع به شريح است. و ما در اين موضوع چيزي را
ص 159
نميدانيم!
عمر گفت: وَلَكِنِّي أعْرِف حَيْثُ مَفْزَعُهَا وَ أَيْنَ مُنْتَزَعُهَا «وليكن من ميدانم كه: ملجأ و فرياد رس اين مشكله كيست؟ و محلّ استخراج و گشودن معني و راه حلّ آن كجاست؟!»
گفتند: گويا عَلِيُّ بْنُ أبِيطَالِب را در نظر داري؟! گفت: آري! ولي چگونه راه به او پيدا كنيم؟
گفتند: بفرست به نزد او تا حضور يابد!
گفت: لَا، لَهُ شَمْخَةٌ مِنْ هَاشِمٍ وَ اُثْرَةٌ مِنْ عِلْمٍ يُؤْتَي لَهَآ وَ لَا يَأتِي، وَ فِي بَيْتِهِ يُؤْتَي الْحُكْمُ؛ فَقُومُوا بِنَا إلَيْهِ! «نه! براي عليّ، عزّت و بلندي در مقام و استقلال در شخصيّتي است كه از هاشم ارث برده است، و بقيّه و باقيماندۀ كانون علم است، بايد بسوي او رفت، و او نميآيد. و در بيت او حكم وارد ميشود! شما ما را به نزد او ببريد!»
ما همه با هم حركت كرديم و به نزد أميرالمؤمنين عليه السلام آمديم، و ديديم او در خارج مدينه در باغي با بيل مشغول شخم زدن است، و اين آيه را ميخواند: أَيَحْسَبُ الْإِنِسَـٰنُ أَنْ يُتْرَكَ سُدًي.[202]
«آيا انسان چنين ميپندارد كه يله و رها شده است، و در تحت عهده و مسؤليّتي نيست؟» و زار زار ميگريست. به او مهلت دادند تا آرام گرفت و پس از آن از او اذن خواستند كه ملاقات و گفتگو كنند. عليّ عليه السلام به نزد آنها آمد و در حاليكه بر تن او پيراهن نيمه آستيني بود و گفت: اي أميرالمؤمنين، چرا اينجا آمدهاي؟! عمر گفت: قضيّهاي براي ما پيدا شده است! گفت: چيست؟ عمر قصّه را شرح داد. گفت: تو به چه حكم كردي؟
عمر گفت: من حكم اين مسأله را نميدانم! علي خمّ شد، و از روي زمين چيزي را برداشت و گفت: حكم در اين مسأله از برداشتن اين چيز از زمين آسانتر
ص 160
است! آنگاه دو زن را احضار نمود، و ظرفي را طلبيد، و به يكي از آن دو زن داد؛ و گفت: شير خود را در اين بدوش! و آن زن شير خود را دوشيد. و سپي آن ظرف را وزن كرد؛ و آن ظرف را به ديگري داد و گفت: شير خود را بدوش! و آن زن دوشيد و پس از آن، آن ظرف را وزن كرد. و به زني كه شيرش سبك وزنتر بود گفت: دخترت را برگير! و به زني كه شيرش سنگينتر بود گفت: پسرت را برگير! آنگاه رو به عمر گرد و گفت: آيا نميداني كه خداوند زن را از مرد پائينتر قرار داده است؟ و عقل و ميراث زن را از عقل و ميراث مرد پائينتر معيّن نموده است؟ همچنين است كه شير دختر از شير پسر سبكتر است!
عمر گفت: لَقَدْ أرَادَكَ الْحَقُّ يَا أبَالْحَسَنِ وَلَكِنَّ قَوْمَكَ أَبَوْا!
«اي أبوالحسن! حقّ متعال تو را براي خلافت و امامت خواسته بود، وليكن قوم تو قريش نخواستند.»
علي عليه السلام گفت: خَفَّضْ عَلَيْكَ يَا أبَا حَفْصٍ، إِنَّ يَوْمَ الْفَصْلِ كَانَ مِيقَـٰتًا [203].
«اي أبوحَفْص! بر خودت سهل بگير! همانا روز قيامت در موقف حساب و جدائي حقّ از باطل؛ وعدگاه و زمان رسيدگي به اُمور است.»
و اين روايت را مختصراً ابن شهرآشوب، از قَيْس بن ربيع از جابر جُعفي از تميم بن حَزَام اسدي روايت كرده است؛ و در پايان آن آورده است كه عمر گفت: اي أبوالحسن اين مطلب را از روي چه دليلي ميگوئي؟
حضرت فرمود: به جهت آنكه خداوند حظّ و بهرۀ هر مردي را دو برابر زن قرار داده است؛ لِلذَّكَرِ مِثْلُ حَظِّ الانْثَيَنِ[204]. آنگاه گويد: اين قاعده را اطبّاء، اساس
ص 161
براي تشخيص براي جنس مرد و زن قرار دادهاند [205].
نزاع دو مرد كه هر كدام ميگفتند: من آقا هستم و ديگري غلام.
كُليني در «كافي»، و شيخ در «تهذيب» هر دو از علي بن ابراهيم، از پدرش، از عبدالله بن عثمان، از مردي از حضرت صادق عليه السلام روايت كردهاند كه: در زمان خلافت عليّ عليه السلام مردي از ناحيۀ جَبَل عازم حجّ بيت الله الحرام شد، و با خود غلامي را همراه آورد. در بين راه غلام مخالفتي كرد، و آقايش او را زد. غلام گفت: تو آقاي من نيستي! بلكه من آقاي تو هستم و تو غلام مني! و پيوسته در راه اين مشاجره ادامه داشت: اين آن را تهديد ميكرد، و آن اين را تهديد ميكرد، و هر كدام ميگفتند: اي دشمن خدا به همين حال باشد؛ تا به كوفه وارد شويم؛ و من تو را به حضور أميرالمؤمنين عليهالسلام ببرم!
چون داخل كوفه شدند؛ نزد أميرالمؤمنين عليه السلام آمدند، و آن مردي كه غلام را زده بود، گفت: أصْلَحَكَ اللهُ! اين مرد غلام من است، و در راه گناهي كرد؛ و من او را زدم، و او بر من جَسته و ادّعاي آقائي ميكند.
آن مرد ديگر نيز گفت: سوگند به خدا اين مرد غلام من است، پدرم او را با من فرستاده است؛ تا أحكام حجّ را به من تعليم دهد؛ و اينك بر من جَسته؛ و ادّعا ميكند كه من غلام او هستم، تا مال مرا ببرد!
پيوسته و دائماً اين قسم ميخورد؛ و آن قسم ميخورد؛ و اين آنراتكذيب ميكرد، و آن اين را تكذيب مينمود.
حضرت گفتند: برويد و امشب تا به صبح مهلت است؛ و از روي صدق و
ص 162
واقع با يكديگر كنار بيائيد؛ و فردا نزد من نيائيد مگر بر اصل صدق و درستي و حقّ.
چون صبح شد، أميرالمؤمنين عليه السلام به قنبر غلام خود فرمود: در ديوار دو سوراخ و شكاف درست كن ـ و حضرت چون صبح ميشد تا بعد از طلوع آفتاب به مقداري كه خورشيد به درازاي يك نيزه از افق بالا آيد، به تسبيح مشغول ميشد ـ آن دو مرد آمدند و مردم اجتماع كردند و ميگفتند: قضيّهاي براي أميرالمؤمنين پيشامد كرده است كه تا به حال آن پيشامد نكرده است. و او از اين قضيّه بيرون نميآيد [206].
حضرت به آنها فرمود: چه ميگوئيد؟ اين سوگند ياد كرد كه آن غلام من است و آن سوگند ياد كرد كه اين غلام من است. حضرت فرمود برخيزيد! من نميبينيم كه شما به حقّ تنازل كنيد؛ و بر صدق و راستي بگرويد! آنگاه به يكي از آنها گفت: سرت را در اين شكاف داخل كن! و پس از آن به ديگري گفت: سرت را در آن شكاف داخل كن! در اين حال به قنبر فرمود: يا قَنْبَر! شمشير رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم را بياور! آنگاه گفت: بشتاب و با عجله گردن غلام را بزن!
غلام سر خود را فوراً به عقب كشيد، و ديگري در شكاف باقي داشت.
علي عليه السلالا به غلام فرمود: مگر تو چنين نميپنداشتي، كه غلام نيستي؟!
گفت: آري وليكن اين آقايم مرا زد؛ و بر من تعدّي كرد. حضرت از مولايش عهد و ميثاق با سوگند گرفت كه از اين به بعد او را نزند، و او را به وي سپردند[207].
دو نفر كه در قيمت هشت گردۀ نان، در حقّ خود نزاع داشتند.
ص 163
شيخ مفيد از حسن بن محبوب از عبدالرّحمن بن حجّاج روايت ميكند كه: او ميگفت: شنيدم از ابن أبي لَيْلي كه ميگفت: أميرالمؤمنين عليه السلام در قضيّهاي به طوري قضاوت كرد كه بر آن حضرت هيچكس سبقت نگرفته بود:
داستان از اين قرار است كه دو نفر در سفري كه بودند با همه مصاحبت داشتند؛ نشستند تا نهار بخورند؛ يكي از آن پنج رغيف (گردۀ نان) بيرون آورد؛ و ديگري سه رغيف. در اين حال مردي بر ايشان عبور كرد و سلام كرد. اينها به او گفتند: بفرمائيد نهار بخوريد! و او نشست؛ و با آنها مشغول خوردن شد؛ و چون از خود بپرداخت، هشت درهم نزد آنها افكند و گفت: اين عوض آن طعامي است كه من از شما خوردم.
آن دو نفر در تقسيم اين هشت درهم، مرافعه كردند. آن كه سه رغيف نان داشت ميگفت: بايد بين ما به تساوي قسمت شود. و آنكه پنج رغيف داشت ميگفت: بايد پنج درهم به من برسد و به تو كه سه رغيف داشتهاي سه درهم. نزاع خود را به نزد أميرالمؤمنين عليه السلام بردند؛ و شرح ماجرا را گفتند.
حضرت به آن دو نفر گفت: در اين نزاع، پستي و دنائت است؛ و خصومت در آن نيكو نيست؛ و صلح بهتر است.
صاحب سه گرده نان گفت: من أبداً راضي به صلح نخواهم شد مگر آنكه به مُرِّقَضاء (عين واقع أمر) در ميان ما حكم كني!
أميرالمؤمنين عليه السلام گفتند: اينك كه تو حاضر به مصالحه نيستي مگر به حقيقت و واقع أمر، پس براي تو يك درهم است؛ و براي رفيق تو هفت درهم! آن مرد گفت: سُبْحَان اللهِ چگونه حكم اين مسأله اينطور ميشود؟
أميرالمؤمنين عليه السلام گفتند: من تو را از اين حكم آگاه ميكنم! آيا براي تو سه رغيف نبود؟ گفت: آري، و براي رفيقت پنج رغيف نبود؟ گفت: آري.
حضرت فرمود: بنابراين مجموع اين مقدار بيست و چهار ثلث نان ميشود. از اين مقدار تو هشت ثلث خوردهاي! رفيقت هم هشت ثُلث؛ و ميهمان هم هشت ثلث! و چون او هشت درهم داده است حقّ رفيق تو هفت درهم، و براي تو يك درهم است. آن دو مرد در اين قضيّه بصيرت يافتند و از منازعه رفع يد نموده و
ص 164
منصرف شدند. [208]
منظور حضرت اين است كه: رفيق تو كه پانزده ثُلث از رغيف داشته؛ و هشت ثُلْث را خودش خورده است؛ هفت ثُلث از رغيف خود را به مهمان داده و مستحقّ هفت درهم است؛ و تو كه نُه ثُلث رغيف داشته، و هشت ثلثش را خوردهاي! پس از نان خودت فقط يك ثُلث به مهمان دادهاي و مستحقّ يك درهم از هشت درهم هستي!
اين داستان را كليني با دو سند: اوّل از محمّد بن يحيي از أحمد بن محمّد؛ و دوّم از عليّ بن ابراهيم، از پدرش، جميعاً از ابن محبوب از عبدالرّحمن بن حجّاج از ابن أبي ليلي روايت ميكند كه او به اصحاب خود اين قضيّه را حكايت ميكرد [209]. و شيخ طوسيّ با سند اوّل كلينيّ، به همين نهج آنرا روايت كرده است.[210]
و از عامّه ابن عبدالبرّ در «استيعاب»، از شيخ خود أبوالاصبع: عيسي بن سعد بن سعيد مُقْري، يكي از معلّمين قرآن، از حسن بن أحمد بن محمّد بن قاسم مُقْري كه بر او در منزلش قرائت كرده بود در بغداد، از أبوبكر احمد بن ] يحيي بن [ موسي بن عبّاس بن مجاهد مُقْري در مسجد خود، از عبّاس بن محمّد دُوري، از يَحيي بن مُعين، از ابوبكر بن عيّاش از عاصم از زِرّبن حُبَيْش روايت كرده است: كه دو نفر براي نهار خوردن نشستند. و آنگاه اين قضيّه را مفصّل با تفصيلي طولانيتر از آنچه ما در اينجا از «إرشاد» نقل كرديم ذكر كرده است. [211]
بايد دانست رواياتي كه ما از كليني و شيخ در «كافي» و «تهذيب» در اين
ص 165
قضيّه آورديم همگي صحيح السند است. و روايت مفيد در «إرشاد» از ابن أبي ليلي: قاضي و مُفْتي كوفه در زمان حضرت صادق عليه السلام بوده و او با أبوحنيفه و سُليمان بن مَهْران أعْمَش (شيعي و فقيه نادر آن زمان) بحثهائي داشته است؛ و همان كسي است كه أخيراً ديديم حضرت صادق عليه السلام در مسجد مدينه به علّت أخذ فتاواي أبوبكر و عمر به او شديداً اعتراض كردند، بطوريكه در پاسخ فرو ماند، و چهرهاش زرد شد.
و عجيب اينجاست كه خود اين مرد از عمر روايت ميكند كه گفت: عَلِيٌّ أقْضَانَا چنانكه ابن عبدالبرّ، از عبدالوارث بن سفيان، از قاسم بن أصبغ، از أبوبكر أحمد بن زُهَيْر، از أبُو خَيْثَمَه، از أبو سَلَمه تَبُوذَكِي، از عبدالواحد بن زياد، از أبو فَرْوَه روايت ميكند كه گفت: شنيدم از عبدالرّحمن بن أبي لَيْلي كه ميگفت: قَالَ عُمَرُ (رضي الله عنه): عَلِيٌّ أقْضَانَا.[212] «عليّ استوارترين و راسيتنترين مردي است كه در ميان ما قضاوتهاي او با واقع مطابقت دارد؛ و در اين امر ماهرتر و چيرهدستتر است.»
و توضيح اين مسأله آن است كه حضرت بين تعداد آنها كه 3 بوده، و بين 8 رغيف، و 8 درهم؛ مخرج مشترك گرفتهاند كه 24 ميشود. آنوقت مشخّص كردهاند كه از اين عدد هر يك 8 واحد خوردهاند؛ و صاحب 5 رغيف كه 15 واحد ميشود، 7 واحد از سهم خود را به ميهمان دادهاست. و صاحب سه رغيف كه 9 واحد ميشود، 1 واحد به ميهمان داده است؛ فلهذا بايد 7 درهم به آن و 1 درهم به اين برسد.
مقداري كه دوّمي به ميهمان داده است 7 = 8 ـ (5*3)
واحد 24 = 241=13: 8 رغيف
مقداري كه اوّلي به ميهمان داده است 1 = 8 ـ (3*3)
و چون هشت درهم به نسبت 7 و 1 تقسيم شود سهميّه 7 درهم و 1 درهم ميگردد.
درهم سهم دوّمي 7 = 78*8 درهم سهم اوّلي 1 = 18*8
پاورقي
[177] در نسخۀ مطبوعه از «مناقب» عبّاس آمده است���؛ و ظاهراً اشتباه است، و أبوبكر بن عيّاش است. ترجمۀ احوال او را در «تنقيح المقال»، ج 3، باب الكُني، ص 5 و ص 6 آورده است. حياتش در عصر حضرت صادق عليه السلام بوده و از آن حضرت روايت كرده است؛ و بنا به استفادۀ سيد صدرالدّين در حواشي «منتهي المقال» از روايتي كه از او در «تهذيب» در باب ارث وارد شده است؛ ميتوان اثبات تشيّع او را نمود.
[178] «آيۀ 31، از سورۀ 80: عبس»: وَ فَـٰكِهَةً وَ أَبّاً مَّتَـٰعًا لَّكُمْ وَ لاِنْعَـٰمِكُمْ.
[179] كلاله به اقوام مادري ميّت گويند همچون برادر و خواهر از طرف مادر و گاهي نيز به اقوام پدري گفته ميشود.
[180] در تعليقه آورده است كه: ظاهراً بايد سبيع باشد بر وزن أمير، كه او از عُمَر دربارۀ معناي الذّاريات پرسيد. و جماعتي به نام سبيع ناميده شدهاند كه ابن حجر در تقريب ذكر كرده است؛ و محتمل است كه سبيع بن خالد يشكري باشد؛ و امّا عبارتي را كه در «بحارالانوار» نقل كرده است لفظ آن با صاد است به جاي سين، صبيع و من نيافتم كسي را كه اسمش اينطور باشد.
[181]ـ مسائلي است كه مشروح آنها در همين درس ذكر خواهد شد؛ انشاءاللهتعالي
[182] ـ مسائلي است كه مشروح آنها در همين درس ذكر خواهد شد؛ انشاءاللهتعالي
[183] ـ مسائلي است كه مشروح آنها در همين درس ذكر خواهد شد؛ انشاءاللهتعالي
[184] اين حديث را حمّوئي در كتاب «فرآئد السمطين»، ج 1: ص 94 حديث شمارۀ 63 آورده است و خوارزمي در «مناقب» خود در فصل 10 در ص 49 و در «مقتل» خود در فصل 4، ج 1، ص 43 روايت نموده است؛ و أبونُعَيم اصفهاني در «حلية الاوليآء»، ج 1، ص 65 آورده است.
[185] «آيۀ 296، از سورۀ 2: بقره.»
[186] مشروح اين روايت را شيخ طوسي، در «تهذيب الاحكام»، ج 6، ص 220 و ص 221 و كليني در «كافي»، ج 7، ص 408 و ص 409 آورده است كه: حسين بن سعيد از فضالة بن أيّوب از داود بن فرقد روايت كرده است: مردي براي من حديث كرد از سعيد بن أبي الخَضِيب بَجَليِّ كه او گفت: من با ابن أبي ليلي هر يك در يك جانب از كجاوه نشسته و رفيق سفر بوديم تا به مدينه وارد شديم. اتّفاقاً در وقتيكه ما در مسجد رسول الله صلّي الله عليه وآله بوديم جعفر بن محمّد عليه السلام داخل مسجد شد. من به رفيقم أبي ليلي گفتم: بر ميخيزي تا به نزد او برويم؟! گفت: ما با او چكار داريم؟ گفتم: از او از مسائلي بپرسيم و با او گفتگو و مذاكره نمائيم. او گفت: برخيز تا برويم! ما هر دو به نزد جعفر آمديم و او از احوال من و از احوال عيالات و اهل من پرسيد. و پس از آن گفت: اين مردي كه با تست چه كسي است؟ من گفتم: ابن أبي ليلي قاضي مسلمين. حضرت گفت: تو ابن ابي ليلي قاضي مسلمين هستي؟! گفت: آري! حضرت گفت: مال اين مرد را ميگيري و به آن مرد ميدهي؛ و حكم قتل صادر ميكني، و بين مرد با زنش حكم به طلاق ميكني، و در اين امور از هيچكس نميترسي؟ گفت: آري. آنگاه سؤالهاي حضرت و جوابهاي او را بيان ميكند، بدين عبارت كه: حضرت گفتند: به چه چيز قضاوت ميكني؟ گفت: به آنچه به من از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم و از علي عليه السلام و از أبوبكر و عمر رسيده است. حضرت گفتند: آيا به تو رسيده است كه رسول خدا صلّي الله عليه وآله فرمود: إنّ عليّاً عليه السلام أقضَاكُم؟
«علي عليه السلام در ميان شما بهترين كسي است كه قضاوتش مطابق واقع است؟!» گفت: آري! حضرت گفتند: پس چگونه بر خلاف قضاوت علي حكم ميكني در حاليكه اين روايت از رسول الله صلّي الله عليه وآله وسلّم به تو رسيده است؟ فَما نقول إذا جي بأرض من فضّة و سموات من فضّة ثم أخذ رسول الله صلّي الله عليه وآله وسلّم بيدك فأوقفك بين يدي ربّك و قال: يا ربّ انّ هذا قضي بغير ما قضيتُ «در قيامت كه زمين بصورت نقره و آسمانها بصورت نقره درخشندگي دارند؛ اگر رسول خدا دست ترا بگيرد، و در پيشگاه پروردگارت وقوف دهد و پس از آن بگويد: اي پروردگار من: اين مرد به غير از طريقي كه من قضاوت ميكردم، قضاوت نموده است، جواب خدا را چه خواهي گفت؟!» سعيد بن أبي الخضيب ميگويد: فاصفرّ وجه ابن أبي ليلي حتّي عاد مثل الزعفران «رنگ چهرۀ ابن أبي ليلي همچون زردي رنگ زعفران زرد شد» آنگاه ابن أبي ليلي به من گفت: الْتَّمس لنفسك زَميلاً والله لا أكلّمك من رأسي كلمةً أبداً. «تو براي خودت رفيق سفر ديگري را طلب كن! و سوگند به خدا كه من ديگر تا ابد يك كلمه با تو سخن نخواهم گفت.»
[187] مُجَلّ اسم مفعول از باب أجَلَّه إجلالاً است به معناي بزرگ داشته شده؛ منزّه از عيب؛ و در اين صورت مضاعف است و ممكن است ناقص يائي باشد از باب جَلَّي الامَر يعني ظاهر كرد آن را و جَلَّي الفَرَسُ يعني گوي سبقت را ربود. و در اين صورت در اصل مُجَلِّي بوده است كه اسم فاعل از باب تفعيل باشد و در شعر مُجَلِّياً بوده كه بواسطۀ ضرروت شعر مُجَلاّ گفته شده است. يعني عليّ در تمام كتب آسماني يكّه تاز و پيشتاز ميدان علم و معرفت است. و اين احتمال از جهت معني أقرب است چون اين ابيات در صدد بيان مقامات علمي أميرالمؤمنين عليه السلام است.
[188] «مناقب» ابن شهرآشوب، طبع سنگي، ج 1، ص 259 تا 261.
[189] مرحوم أمين گويد: در حاشيۀ أصل كتاب «عجائب أحكام» عليّ بن إبراهيم اينطور ضبط شده است كه: أصبَغْ از گفتار عرب است كه ميگويند: فَرَسٌ أصْبَغ و مؤنّث آن صَبْغاء يعني آن اسبي كه در دو كنار اطراف گوشهاي او سپيدي است. و أصبغ رئيس لشكر اوّلين كتيبه از مقدّمۀ لشگر آنحضرت بوده است.
[190] «عجائب أحكام أميرالمؤمنين علي بن أبيطالب عليه السلام» سيّد محمّد جبل عاملي، طبع بيروت، مفاد و محصّل از ص 31 تا ص 35.
[191] اوّل از «آيۀ 35، از سورۀ 10: يونس»: أَفَمَنْ يَهْدِي إِلَي الْحَقِّ أَحَقُّ أَن يُتَّبَعَ أَمَّن لَا يَهِدِّي إِلَّا أَنْ يُهْدَي' فَمَا لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ. و ما در پيرامون اين آيه در ج 1، از «امام شناسي»، در درس دوازدهم از ص 217 تا ص 221 بحث نمودهايم. دوّم از «آيۀ 9، از سورۀ 39: زُمر» قُلْ هَلْ يَسْتَوِيَ الَّذِينَ يَعْلَمُونَ وَالَّذِينَ لَا يَعْلَمُونَ إِنَّمَا يَتَذَكَّرُ اُولُوا الالْبَـٰبِ. و ما در صدر همين درس فعلي، درس 157 از ص 138 تا ص 140 تفسير آنرا اجمالاً بيان كردهايم. سوّم از «آيۀ 247، از سورۀ 2: بقرة»: وَ قَالَ نَبِيُّهُمْ إِنَّ اللَهَ قَدْ بَعَثَ لَكُم طَالُوتَ مَلِكًا قَالُوا أَنـَّي' يَكُونُ لَهُ الْمُلْكُ عَلَيْنَا وَ نَحْنُ أَحَقُّ بِالْمُلْكِ مِنْهُ وَ لَمْ يُؤْتَ سَعَةً مِنَ الْمَالِ قَالَ إِنَّ اللَهَ اصْطَفَـٰهُ عَلَيْكُمْ وَ زَادَهُ بَسْطَةً فِي الْعِلْمِ وَالْجِسْمِ وَاللَهُ يُؤْتَي مُلْكَهُ و مَنْ يَشَآءُ وَاللَهُ وَ'سِعٌ عَلِيمٌ، و ما در ج 11 «امام شناسي» كه همين مجلّد است، در درس 151 و 152 از ص 16 تا ص 17 به بحث آن پرداختهايم. و چهارم از «آيات 30 تا 33، از سورۀ 2: بقرة»: وَ إِذْ قَالَ لِلْمَلَـٰئِكَةُ إِنـِّي جَاعِلُ فِي الارْضِ خَلِيفَةً قَالُوا أَتَجْعَلْ فِيهَا مَن يُفْسِدُ وَ يَسْفِكُ الدِّمَآء وَ نَحْنُ نُسَبِّحْ بِحَمْدِكَ وَ نُقَدِّس لَكَ قَالَ إِنِّيٓ أَعْلَمُ مَا لَا تَعْلَمُونَ * وَ عَلَّمَ ءَادَمَ الاسْمَآءَ كُلَّهَا ثُمَّ عَرَضَهُمْ عَلَي الْمَلَـٰئِكَةِ فَقَالَ أَنْبِـُونِي بِأَسْمَآءِ هَـؤلآءِ إنْ كُنتُمْ صَـٰدِقِينَ * قَالُوا سُبْحَـٰنَكَ لَا عِلْمَ لَنَا إِلَّا مَا عَلَّمْتَنَا إِنَّكَ أَنتَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ * قَالَ يَـٰـَادَمَ أَنْبِـْهُمْ بِأَسْمَائ��هِمْ فَلَمَّا أَنْبَأَهُمْ بِأَسْمَآئِهِمْ قَالَ أَلَمْ أَقُلْ لَكُمْ إِنِّي أَعْلَمُ غَيْبَ الْسَمَـٰوَ'تِ وَ الارْضِ وَ أَعْلَمُ مَا تُبْدُونَ وَ مَا كُنتُمْ تَكْتُمُونَ. «و بياد بياور آن زماني را كه پروردگار تو به ملائكه گفت: من در زمين خليفه قرار ميدهم! ملائكه گفتند: آيا تو در روي زمين كساني را قرار ميدهي كه فساد كنند؛ و خونها بريزند؛ در حاليكه ما ترا به حمد خودت تسبيح ميگوئيم! و تو را تنزيه و تقديس مينمائيم؟ خداوند به آنها گفت: من چيزي را ميدانم كه شما نميدانيد. و خداوند به آدم جميع أسماء را تعليم كرد و پس از آنحقايق آن أسماء را به فرشتگان عرضه نمود و گفت: اگر شما در ادّعاي خود صادق هستيد، أسماء اينها را به من خبر دهيد! ملائكه گفتند: پاك و منزّهي اي خداوند! ما علمي نداريم مگر آنچه را كه تو به ما تعليم نمودهاي؛ و حقّاً و تحقيقاً تو دانا و حكيم ميباشي! خداوند به آدم خطاب كرد كه: اي آدم تو ملائكه را از اسماء اينها خبر كن؛ و چون آدم فرشتگان را از أسماء اينها خبر كرد، خداوند به آنها گفت: مگر من به شما نگفتم كه من پنهاني و غيب آسمانها و زمين را ميدانم؛ و ميدانم آنچه را كه شما ظاهر ميكنيد و آنچه را كه شما پنهان ميداشتيد.»
در اينجا ميبينيم حضرت حقّ جلّ جلاله ملائكه را آگاه كرد كه آدم در روي زمين از آنها به خلافت خود سزاوارتر است؛ زيرا كه آدم أعلم منهم بالاسماء و أفضلهم علي علم الانباء «آدم در علم أسماء از ملائكه أعلم است و در علم انباء و خبر دادنِ از حقايق أفضل است.» و اين است مناط خلافت در روي زمين كه ملائكه نداشتند («ارشاد» ص 106 و ص 107 ).
[192] اين روايت را نيز ابن كثير در «البداية و النهاية» ج 5، ص 107، از أحمد بن حنبل و ابن ماجه و أبو داود روايت كرده است. و محبّ الدين طبري در «الرّياض النضرة»، ج 3، ص 213 از أحمد تخريج كرده است. و ابن حجر هيتمي در «الصواعق المحرقة» ص 73 آورده و گفته است: حاكم آنرا تخريج كرده و صحيح شمرده است. و أصل اين حديث در «مستدرك» حاكم ج 3، ص 135 با امضاي صحّت آن موجود است. و در «غاية المرام»، قسمت دوّم، ص 529 باب 39 پنج روايت از عامّه تحت شمارۀ 7 تا 11 از أحمد بن حنبل و يك روايت تحت شمارۀ 13 از خوارزمي در اين موضوع آورده است. و سبط ابن جوزي در «تذكره»: ص 26 و 27، طبع سنگي از أحمد بن حنبل در فضائل تخريج كرده است و سپس گويد: أحمد در «مسند» هم تخريج كرده است و ابن اسحق و غير او در «مغازي» آوردهاند و در «مغازي» وارد است كه رسول خدا به او گفت: إذا جلس بين يديك خصمان فلا تقض بينهما حتّي تسمع من الآخر مثل ما سمعت منه فانك اذا فعلت ذلك تبيّن لك القضاء.
[193] طريق قرعه و كيفيّت آن بدين طور است كه: نام هر يك از آن دو نفر را به قطعهاي از چوب و يا چيز ديگري مينويسند و آن را در دو پارچه ميبندند؛ و به كودكي ميگويند تا يكي از آنها را بردارد؛ كودك هر كدام را كه برداشت، پسر نوزاد به او داده ميشود. و در «تهذيب» شيخ، ج 6، ص 239 در مورد تشخيص طفلي كه معلوم نيست دختر است يا پسر از حضرت صادق وارد است كه: روي قطعۀ چوبي بنويسند: عبدالله؛ و روي قطعۀ ديگري أمَة الله آنوقت امام و يا قرعه زننده بگويد: اللّهم انت الله لا إله إلاّ أنت عالم الغيب و الشّهادة أنت تحكُم بين عبادك فيما كانوا فيه يختلفون، امر اين مولود را معيّن بنما.
[194] ـ «إرشاد مفيد»، ص 107 و ص 108.
[195] «مناقب»، طبع سنگي، ج 1، ص 489، و «ذخائر العقبي»، ص 85 از حميد بن عبدالله بن يزيد آورده است كه أحمد در «مناقب» تخريج كرده است، و نيز در «الرياض النضرة»، ج 3 ص 216 از «مناقب» أحمد تخريج نموده است.
[196] اين روايت را ابن كثير نيز در «البداية و النهاية» ج 5، ص 107 و ص 108 از أحمد بن حنبل و نسائي و داود با چندين سند آورده است و محبّ الدين طبري در «ذخائر العقبي» ص 85 از أحمد در «مناقب» تخريج كرده است و در «الرّياض النضرة»، ج 3، ص 216 نيز آورده است و حاكم در «مستدرك» ج 3، ص 136 و 137 آورده است.
[197] اقتباس از «آيۀ 29، از سورۀ 39: الزّمر» است.
[198] «مناقب»، ج 1، ص 487 و اين روايت را محبّ الدين طبري در «ذخائر العقبي» ص 85 ذكر كرده است.
[199] شيخ صدوق: محمّد بن عليّ بن بابويه در كتاب «المقنع» گويد: اگر دو مرد كنيزي را بخرند؛ و هر دو با آو آميزش كنند، و آن كنيز بچّهاي بزايد؛ بايد پدر بچّه را با قرعه معيّن نمود. قرعه به نام هر كه افتاد، بچّه به او ملحق ميشود! و آن شخص بايد نصف ديۀ كنيز را به رفيقش بپردازد. و بايد بر هر كدام از آنها نصف حدّ شرعي اجراء گردد. و اگر سه نفر در طهر واحد با كنيزي كه مستقلاً به ملك خود در آوردهاند؛ نه مشتركاً آميزش نمايند؛ بدين كيفيّت كه: اوّلي او را بخرد، و با او مواقعه كند؛ و پس از آن دوّمي او را بخرد و با او مواقعه كند، و سپس سوّمي او را بخرد و با او مواقعه كند؛ در اين صورت اگر كنيز بچّهاي بزايد، گفتار حقّ و صواب در مسأله آنست كه: آن بچّه بايد سپرده شود به آن سوّمي كه كنيز فعلاً در ملك اوست؛ به جهت گفتار رسول الله صلّي الله عليه وآله وسلّم: الولد للفراش و للعاهر الحجر «بچّه از آنِ كسي است كه زن او را در نكاح صحيح ميزادي؛ و براي شخص زناكار هيچ چيزي نيست و دستش خالي ميماند و يا بهرۀ او سنگساري است كه او را ميكنند.» و پدر من (عليّ بن بابويه) در نامهاي كه به من نوشته است: اينطور گفته است كه: اين از مسائلي است كه نظر و رأي فقيه در آن راه ندارد و جز تسليم و تعبّد راهي نيست. انتهي.
(«المقنع» باب القضاء و الاحكام كه در ضمن مجموعهاي به عنوان «الجوامع الفقهية» به طبع سنگي رسيده است). أقول: در مسألۀ اوّل كه دو مرد مشتركاً كنيزي را خريدهاند، و معلوم است كه آميزش با او براي هر يك حرام است؛ مرحوم صدوق فتوي داده است كه چون در ملك خودشان بوده است پس از قرعه و إلحاق بچّه به يكي از آنها آن پدر بايد نصف قيمت كنيز را به ديگري بپردازد، نه نصف قيمت طفل را. يعني بواسطۀ مواقعه و بچّه آوردن، آن نصف ديگر كنيز قهراً عليه و اجباراً به او منتقل ميشود؛ و بايد از عهدۀ قيمت نصف كه در آن تعدّي و تجاوز كرده است برآيد؛ و امّا در مسألۀ دوّم كه سه مرد بطور استقلال، نه بطور اشتراك در كنيزي كه به طور تناوب ملك آنها شده است ـ در زماني پاكي واحدِ زنان ـ آميزش كردهاند؛ در اينجا حكم به قرعه نكرده؛ بلكه از روي گفتار رسول الله صلّي الله عليه وآله وسلّم بچّه را ملحق به آن مردم سوّم كه فعلاً كنيز در ملكيّت اوست، نموده است. و اين الحاق محلّ اشكال است؛ زيرا بنا بر حكم شرعي كه كنيزي را كه مشتري ميخرد تا مدّت گذشت يك طُهر نبايد با او نزديكي كند؛ در صورتي كه نزديكي مشتري دوّم و سوّم با آن كنيز از روي عمد و علم به مسأله بوده است، در اين فرض عاهر و زناكار آن دو نفر بودهاند و بايد بج=ّه را به مالك اوّل كه مواقعه او صحيح و شرعي بوده است الحاق كرد؛ و اگر از روي جهل به حكم و مسأله بوده است؛ مواقعه آنها و طي به شبهه بوده است و قاعدۀ الولد للفراش جاري نيست و حتماً بايد در اين صورت با قرعه بچّه را ملحق ساخت؛ زيرا استصحاب عدم انعقاد نطفه در مواقعۀ اوّلي و دوّمي، اثبات انعاقد نطفۀ سوّمي را نميكند، و هر يك از سه استصحاب با يكديگر معارض و ساقط هستند.
[200] «إرشاد» طبع سنگي، ص 113.
[201] «مناقب»، طبع سنگي، ج 1، ص 497 و ص 498. و اين روايت را مجلسي در ج نهم «بحار» از طبع كمپاني ص 483 از «مناقب» و «ارشاد» آورده است.
[202] «آيۀ 36، از سورۀ 75: القيامة»
[203] «آيۀ 17، از سورۀ 78: نَبَأ» و «التشريف بالمنن في التعريف بالفتن» مشهور به ملاحم و فتن، طبع نجف؛ ص 154 و ص 155 و در «الغدير»، ج 6، ص 172 و ص 173 از «كنز العمّال» ج 3، ص 179 و از «مصباح الظلام» جرداني ج 2، ص 56 از ابن عبّاس نقل كرده است و در پايان آن دارد كه عمر بسيار تعجّب كرد، و سپس گفت: أبا حسنٍ؟ لاأبقاني الله لِشِدَّةٍ لستَ لها و لا في بَلَدٍ لستَ فيه! «اي أبوالحسن خداوند مرا زنده نگذارد در مشكلهاي كه پديد آيد؛ و تو حلاّل و گره گشاي آن نباشي! و خداوند مرا در شهري سكني ندهد كه تو در آن اقامت ننمائي!»
[204] «آيۀ 11، از سورۀ 4: نسآء»
[205] «مناقب»، طبع سنگي، ج 1، ص 498 و «بحار الانوار»، طبع كمپاني، ج 9، ص 479. و نظير اين قضيّه را شيخ در «تهذيب»، ج، ص 315 و صدوق در «من لايحضر»، ج 3، ص 11 از عاصم بن حميد از محمّد بن قيس از أبوجعفر عليه السلام در زمان خلافت ظاهريّه خود أميرالمؤمنين عليه السلام روايت كردهاند كه: در زمان آن حضرت مردي دو زن داشت و هر دو در يك شب زائيدند. يكي پسر و ديگري دختر. زني كه دختر زائيده بود برخاست و عمداً بچّۀ خود را در گهوارۀ ديگري گذارد و آن پسر را براي خود برداشت و كار به نزاع كشيد و حضرت با توزين شير آنها مادرهاي دو طفل را مشخّص كردند.
[206] در عبارت كليني اينطور آمده است كه: فَقَالُوا: لَقد وردت عليه قضيّة ما ورد عليه مثلها، لا يخرج منها فلهذا ما بدينگونه ترجمه كرديم؛ ولي در عبارت شيخ اينطور آمده است كه: فقال: لقد وردت علينا قضيّة ما ورد علينا مثلها لاتخرّج منها بعيني حضرت فرمود: «قضيّهاي براي ما پديدار شده است كه نظير آن پيش نيامده بود. سوگند به خدا كه از مشكلۀ آن بيرون خواهيم آمد.»
[207] «فروع كافي»، كتاب «القضاء و الاحكام»، از طبع سنگي، ج 2، ص 363 و از طبع حروفي ج 7، ص 425، و «تهذيب الاحكام»، طبع نجف، ج 6، ص 307، و ص 308 و مختصر اين داستان را ابن شهرآشوب در «مناقب»، ج 1، طبع سنگي، ص 508 به مضمون مشابهي آورده است.
[208] «إرشاد مفيد»، طبع سنگي ص 122؛ و «الرياض النضرة»، مطبعۀ لبندة، ج 3، ص 214؛ و در «ذخائر العقبي»، ص 84 از قلعي تخريج كرده است و ابن حجر هيتمي در «الصواعق المحرقة» ص 77 گويد: مدائني از «مجمع» از علي آنرا تخريج كرده است.
[209] «فروع كافي»، كتاب القضاء و الاحكام، از طبع حروفي، ج 7، ص 427 و ص 428. و ابن شهرآشوب در «مناقب»، طبع سنگي، ج 1، ص 274 آورده است.
[210] «تهذيب»، باب الزيادات في القضايا و الاحكام، طبع نجف، ج 6، ص 290 و ص 291 و أيضاً در «تهذيب»، ج 8، ص 319 در كتاب نذور آورده است.
[211] «استيعاب»، ترجمۀ علي بن أبي طالب الهاشميّ القرشيّ (أميرالمؤمنين عليهالسلام)، ج 3، ص 1105 و ص 1106.