أبوصَلْت هَرَوي يكي از راويان اين روايت است، و براي خاطر آنكه او شيعۀ با فهم و قويّ و قدرتمندي در بحث بوده است؛[155] و با آنكه او در نزد علماء عامّه
ص 117
مشهور و راوي روايات آنان نيز هست، و اگر او را توثيق ميكردند؛ بايد تمام روايات وارده از او را كه از إمام مُبِين و خليفۀ شرع سيّد المرسلين، إمام غريب و مسموم: حضرت عَلِيُّ بنُ مُوسَي الرِّضا عليهما السّلام را كه از أبوصلت روايت شده است تصديق كنند، معذلك با نسبت تشيّع، و رافِضي بودن، و رافضيّ خَبيث، و دجّال و كذّاب، و راوي أحاديث منكره، او را ساقط كنند و بشكنند؛ تا در نتيجه روايات واردۀ از حضرت امام رضا عليه السّلام در نزد آنها از حجيّت بيفتد.
أبوصَلت خادم حضرت امام رضا عليه السّلام بود، و روايات بسياري را در ولايت از آن حضرت روايت ميكند كه در « عيون أخبَار الرِّضَا » ذكر شده است. سُنّيها حضرت رضا را محترم ميشمارند، و از نظر روايت او را ثِقَه و مأمون ميدانند؛ و اگر روايتي از آنحضرت به إثبات رسد نميتوانند ردّ كنند؛ ولي چه فايده كه مثل أبوصَلْت، خادم وي را كه شخصي متّقي، و زاهد، و ناسك، و معرض از دنيا و عالِم به أخبار و روايات عامّه بوده است، از كار مياندازند؛ تا بالنتيجه فرمايشات آن حضرت در توحيد كه ردّ حنبليهاي مجسّمه است، و در معاد و در عدل و در امامت و ولايت كه ردّ بر تمام مذاهب آنهاست ساقط كنند. با برچسب زدن و متّهم كردن أبوصَلْت هَرَوي اين مهم ساخته است. أبوصلت چه گناهي دارد؟ او راوي حديث است. شما در اصل حديث بحث كنيد!
اين مختصري بود از شرح حال أبوصلت از كتب رجال عامّه.
و امّا از كتب خاصّه اكتفا ميشود به مختصري از آنچه را كه شيخ الفقهاء و المجتهدين: شيخ عبدالله مامَقَاني رضوان الله عليه در ترجمۀ أحوال او ذكر كرده است:
بعضي گفتهاند دو عبدالسَّلام بن صالح داريم، يكي عامّي و ديگري شيعي. شيخ طوسي (ره) در باب أصحاب الرّضا عليه السّلام از رجال خود او را عامّي دانسته
ص 118
است، و علاّمۀ حلّي در باب كُني در قسم دوّم از كتاب «خلاصة» خود، از او پيروي كرده و گفته است: او عامّي است و از اصحاب امام رضا عليه السّلام است؛ واين گفتار علاّمه ناشي از شتاب او در تصنيف است، زيرا همانطور كه در قسم اوّل او خلاصۀ خود شهادت بر توثيق و صحّت حديث او بدون هيچ اشاره و اشكالي در مذهب او داده است، اين گفتار نصّ بر تشيّع اوست.
كسيكه كلمات رجال عامّه و خاصّه را مراجعه كند، يقين پيدا ميكند كه: عَبْدُ السَّلَامُ بْنُ صَالِح أبوصَلْت خُراساني هَرَوي يكي است و دو نيست. همانطور كه اگر مراجعه به أخبار و عبارات فريقين از شيعه و عامّه از أهل رجال آنها بنمايد، جَزْم پيدا مينمايد كه: اين مرد شيعي امامي اثنا عشري است؛ و نسبت عامّي بودن شيخ به او سهوي است كه از قلم او گذشته است؛و اينك ما بع���� از عبارات أهل رجال را ميآوريم تا مطلب روشن شود:
نَجَاشِي گويد: او ثِقَة و صَحِيحُ الْحَدِيث است؛ و كتاب «وفات امام رضا» عليه السّلام از اوست. و اين عبارت نصّ بر تشيّع اوست، چون غمزي و عيبي در مذهب او نياورده، و اطلاق ثِقه بودن بر او، دليل بر امامي بودن اوست. و بعضي از فضلاً چنين پنداشتهاند كه: إطلاق ثقه كردن بر او دليل بر تشيّع او نيست؛ بلكه گفتار نجاشي كه ميگويد: صحيح الحديث است اشاره به عدم صحّت مذهب اوست. و اين پندار غلط است، زيرا انكار دلالت إطلاق وَثَاقَتْ بر تشيّع، ناشي است از آنكه: اصطلاح رجالِ شيعه، كلمۀ ثِقَه را بر امامي عادل ضابط در روايت فراموش كردهاند. و اين ادّعا كه عنوان صحيح الحديث دلالت بر عدم صحّت مذهب دارد؛ از خيالات سَوداويَّه است. آيا نميبيني كلام ابن طاووس را كه اينك خواهد آمد و آن نصّ است بر آنكه اين مرد نَقِيّ الحديث، و شديد التَّشيُّع بوده است؟
و در «تحرير طاووسي» دربارۀ او آورده است كه: أبو احمد محمّد بن سليمان كه از عامّه است ميگويد: عبّاس دَوْرِي به من گفت: شنيدم از يحيي بن نعيم (مراد يحيي بن معين است كه در اين نسخه سهواً به يحيي بن نعيم تصحيف شده است.) كه
ص 119
ميگفت: أبوصَلْت در حديث پاك و پاكيزه است، و ما ديديم او را كه أحاديثي را شنيده بود، وليكن او شديدُ التَّشيُّع بود، و از او كذب ديده نشده است.
و نزلة بن قيس إسفرايني گويد كه: من از أحمد بن سعيد رازي شنيدم كه ميگفت: أبوصَلت هَرَوي ثِقَه و مأمون است در أحاديثي كه روايت ميكند، بجز آنكه آل رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم را دوست دارد؛ و اين دين و مذهب اوست ـ انتهي. و مثل اين عبارت در كتاب كَشِّي وارد شده است.
و ذَهَبي ـ ذَهَب اللهُ بِنُورِه ـ گويد: عبدالسَّلام بن صالح أبوالصَلْت هَرَوي، خادم عليّ بن موسي الرِّضا عليهما السّلام است؛ و از حمادّ بن يزيد و مالك روايت ميكند وَاهٍ شِيعِيٌّ مَعَ صَلَاحِهِ «با اينكه مرد صالحي است شيعي است و سُسْت است.» و در «ميزان الإعتدال» گويد: رَجُلٌ صَالِحٌ إلَّا أنـَّهُ شِيعيٌّ «مرد صالحي است، به غير آنكه او شيعه است.»
و جعفي گويد: رَافِضِيٌّ خَبِيثٌ «او مرد شيعۀ رافضي و خبيث است»، و دار قُطْنِي گويد: رَافِضِيٌّ مُتَّهَمٌ «او رافضي است؛ و در رواياتش مورد اتّهام است». و ابن جَوْزي گويد: او خادم رِضَا عليه السّلام بوده است، و با وجود صَلاح او، شيعه بوده است. و در «أنساب سَمْعاني» از أبوحاتم وارد است كه: إنَّهُ رَأسُ مَذْهَبِ الرَّافِضَةِ: «او سر دستۀ مذهب رافضيان است». إلي غير ذلك از كلمات آنها كه نصّ است بر آنكه او امامي و شيعي بوده است.
و شهيد ثاني (ره) در اينجا سخن استواري را گفته است، چون شهيد از دوّمين خبر كشيّ استفاده كرده است كه أبوصلت با عامّه مخالطه داشته، و أخبار آنها را روايت ميكرده است، فلهذا گفته است كه بدين سبب، حال أبوصلت بر شيخ مشتبه شده و در كتاب خود او را عامّي گفته است و علاّمه هم در باب كُني' از قسم دوّم، از شيخ متابعت نموده است، وليكن عبدالسّلام بن صالح يكي است، و او ثِقَه است عندالمُخالف و المؤالِف، وليكن چون او با همۀ طبقات آميزش داشته است، أمر او بر بعضي مشتبه شده است، و مانند او بسياري از رجال شيعه هستند كه أمرشان بر بعضي مشتبه است، مثل مُحمّد بن إسحق إسفَرَايني صاحب كتاب «سيره» مورّخ مشهور و مثل سُليمَان بن مَهْران أبُو محمّد اسَدِي أعْمَش، و جماعت
ص 120
بسياري ديگر بر همين منوال، و در كتاب شيخ طوسي، إعلام به وحدتِ اوست؛ زيرا شيخ أبوصلت را در دو جا ذكر كردهاست، يك بار در باب كُني' و ديگر در باب عين با نام او، و در هر دو جا گفته است: او عامّي است. انتهي كلام شهيد ثاني (ره).
و مَوْلَي محمّد باقر وَحِيدِ بِهْبَهاني (ره) گويد: رواياتي كه از او صادر شده است، و در «عيون» و «أمالِي» و غيرهما ذكر شده است، و صريح و نصّ بر تشيّع اوست، و بلكه از خواصّ شيعه است، بيشتر است از آنكه بتوان آنها را به شمارش در آورد. و علمآء عامّه هم او را شيعه گفتهاند؛ آنگاه بسياري از عبارات عامّه را ذكر كرده است.
در اينجا مَامَقانِي گويد: أقُولُ: چگونه ممكن است كه اين مرد شيعه نباشد، با آنكه مقدار بسياري از معجزات حضرت امام رضا عليه السّلام و حضرت امام جواد عليه السّلام را آورده است؟ و داستان شهادت حضرت رضا عليه السّلام را حكايت نموده است؟! بلكه از آنچه از صدوق (ره) در «عيون» در أحوال حضرت رضا عليه السّلام از او نقل شده است، ميتوان استفاده كرد كه او از معتمدين حضرت رضا و از خواص و اصحاب سِرَّش بوده است. آنگاه مامقاني چند روايت را كه در «عيون» روايت شده و نصّ است بر تشيّع راوي آن، كه أبوصَلْت است، بيان ميكند، و بعداً ميگويد: و بالجمله شيعي و امامي بودن أبوصَلْت در نزد كسي كه مراجعه به أخبار و كلمات فريقين از علماء شيعه و عامّه بنمايد، همچون آتشي برفراز كوهي كه براي همه مشهود است؛ واضح و آشكار است؛ و آنچه از شيخ صادر شده است سهوي از قلم اوست؛ و از علاّمۀ استعجال در تصنيف است.
و از جمله كسانيكه به اين اشتباه تصريح كردهاند ابن شهرآشوب است. او گفته است: آنچه را كه من معتقدم آنستكه: أبوصَلْت امامي مذهب بوده است، و گفتار علاّمه درباب كُني' كه گفته است: عامّي است محل نظر است، زيرا كه صدوق در عُيُونُ أخبارِ الرِّضا» از او چيزهائي را نقل كرده است كه صريح در آنكه او از خواصّ اماميّه است، و علاوه بر اين، من در بسياري از كتب رجال عامّه ديدهام كه: او را تشنيع ميكنند كه او شِيعيٌّ رَافِضيُّ جَلْدٌ (شيعه رافضي
ص 121
قويّ الاعتقاد و استوار) است همانطور كه در «ميزان الاعتدال» و غيره آمد است... انتهي كلام ابن شهرآشوب.
و بالجمله از احاديث كثيرهاي كه او روايت كردهاست، از آنهائي ائمّه عليهم السّلام بيان نميكردند آنها را مگر براي خواصّ از شيعيان خود و از مخلِصين خود؛ و بدين جهت آنها را روايت نكردهاند مگر خَوَاصِّ خُلِّص از شيعه، هيچ شبهه و ترديدي در تشيّع اين مرد نيست. سپس بعد از بحثي دربارۀ بعضي از كلمات بزرگان مطلب خود را به تذييلاتْ خاتمه ميدهد و در تذييل چهارم گويد:
از طرائف رواياتي كه از أبوصلت روايت شده است آن حديثي است كه در «كشف الغمّة» آورده است:
او گويد: أبوصَلْت هَرَوي گفت: حديث كرد براي من عَلِيٌّ بْنُ مُوسي الرِّضا عليهما السّلام ـ و سوگند همانطور ه اسمش رضا بود، خودش رضا بود ـ از پدرش: مُوسَي بْنُ جَعْفَرٍ، از پدرش: جَعْفَرُ بْنُ مُحَمَّدٍ، از پدرش: مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيٍّ، از پدرش: عَلِيُّ بْنُ الْحُسَيْن، از پدرش حُسين، از پدرش: عَلِيٌّ عليهم السّلام كه گفت كه رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم گفت: الإيمَان قَوْلٌ وَ فِعْلٌ [156] «ايمان گفتار است؛ و عمل است».
ص 122
چون ما از آن نشست خارج شديم، أحمد بنُ حَنْبَل گفت: اين استاد چيست؟ أبوصَلت ميگويد: پدرم به او گفت: هَذَا سُعُوطُ الْمَجَانِينَ إذَا سُعِطَ بِهِ الْمَجْنُونُ أفَاقَ «اين أنفيّهايست كه به ديوانگان ميدهند؛ چون اين أنفيّه را در بيني ديوانهاي بريزند، افاقه پيدا ميكند.»
و غرض پدر أبوصلت اين بوده است كه: اين سَند، سند مباركي است، چون بر ديوانهاي بخوانند افاقه پيدا ميكند و شفا مييابد. و شاهد بر گفتار ما مطلبي است كه در «مناقب» ابن شهرآشوب ذكر كرده است كه أحمد بنُ حَنْبل با وجود انحرافي كه از اهل بيت عليهم السّلام داشت چون از مُوسي بنُ جَعْفر عليهما السّلام روايت ميشد كه: حديث كرد براي من پدرم: جَعْفر بن محمَّد، و همينطور تا به پيغمبر صلّي الله عليه وآله وسلّم ميرسيد؛ احمد ميگفت: اين إسنادي است كه اگر بر مجنون خوانده شود، افاقه پيدا ميكند[157]
و در تذييل دوّم گويد: بنابر آنچه از « تهْذِيبُ الْكَمال» حكايت كردهاند: عبدالسّلامُ بنُ صَالِحٍ أبوالصَّلْتِ الْهَرَويُّ خَادِمُ عَلِيِّ بْنِ مُوسَي الرِّضَا عَلَيْهِمَا السَّلامُ شِيعيٌّ مَعَ صَلَاحِهِ، مَاتَ سَنَةَ سِتٍّ وَ ثَلَثينَ وَ مِأتَيْنِ ـ انتهي: «أبوصلت با وجود آنكه مرد صالحي بوده است، ليكن شيعه بوده است؛ و در سنۀ 236 از دنيا رفت.» [158]
و بنابراين أبوصلت به مقدار دو سال تقريباً شرف محضر حضرت إمام رضا عليهما السّلام را دريافته است، و عصر حضرت امام محمّد التّقي و مقداري از عصر حضرت امام علي النّقي عليهما السّلام را ادراك كرده است، زيرا سكونت او در مَرْو بود، و در سنۀ 200 هجري مأمون حضرت امام رضا عليه السّلام را از مدينه به مرو طلبيد و شهادت آن حضرت بنا بر مشهور در سن 55 سالگي، در آخر ماه صفر از سنۀ 203 واقع شد. و شهادت حضرت جواد الائمّة امام محمّد التّقي عليه السّلام در سنۀ 220 واقع شد، و شهادت حضرت هادي امام علي النّقي عليه السّلام در سنۀ 254 واقع شد، و علّت آنكه روايات وارده از أبوصلت از امام رضا و مقدار قليلي از حضرت امام محمّد
ص 123
تقيّ ميباشد: به جهت آنستكه محلّ سكونت آن دو امام ديگر يعني امام جواد و امام هادي در بغداد و مدينه و سامِرّاء بوده است، و اقامت أبوالصّلت در مَرْو. رحمة الله عليه و رضوانه عليه).[159]
ص 124
قبر أبوصلت هَرَوي، در مشهد مقدّس رضوي، در خارج از شهر به فاصلۀ دو فرسخ [160] بوده و مزار شيعيان است.
باري عامّه در برابر اين حديث مبارك كه سند فضيلت و أفضليّت مولانا أميرالمؤمنين عليه السّلام است ـ و به هر قسم كه معاندين از آنها سعي كردند، حديث را از اعتبار ساقط كنند، نشد؛ زيرا أعلام و مشايخ مُنْصِف خود آنها بر عليه ايشان قيام كرده، و در كتب خود به اثبات رسانيدند كه: حديثِ أنَا مَدِينَة الْعِلْمِ وَ عَلِيٌّ بَابُهَا فَمَنْ أرَادَ الْمَدِينَةَ فَلْيَأتِ الْبَابَ صحيح است؛ و اشكالي از جهت حجّيت بر آن نميتوان گرفت ـ؛ از راه ديگر وارد شده، و حديثي را تراشيدند كه: اگر عليّ در شهر است، أبوبكر و عمر و عثمان ديوارِ شهرند، و يا أبوبكر پايۀ شهر است؛ و عمر ديوارهاي شهر است؛ و عثمان سقف شهر است، و بعضي نيز اضافه كردند كه: معاويه هم حَلقۀ دَرِ شهر است. و بنابراين ديگر فضليتي براي در شهر در برابر أساس و ديوار و سقف آن نيست.
سيوطي از «تاريخ ابن عَساكِر»، با سند خود از حسن بن تميم از أنَس مرفوعاً آورده است كه: أنَا مَدِينَةَ الْعِلْمِ وَ أبُوبَكرٍ وَ عُمَرُ وَ عُثْمَانُ سُورُهَا وَ عَلِيٌّ بَابُهَا فَمَنْ أرَادَ الْعِلْمِ فَلْيَأتِ الْبَابَ.
«من شهر علمم و أبوبكر و عمر و عثمان ديواري است كه بر دور شهر كشيده شده است و علي در آن شهر است. پس كسيكه علم را طالب است بايد از در شهر بيايد.»
و ابن عساكر گفته است: مُنْكَرٌ جِدًّا إسْنَادًا وَ مَتْنًا «اين حديث چه از جهت سند، و چه از جهت مفاد و معني، جدًّا معيوب و منكر است».
و نيز ابن عساكر در «تاريخ» خود آورده است كه: أبوالفرج غيْث بن عليّ خطيب به من گفت كه: أبوالفرج اسفرايني به من گفت كه: أبوسَعود اسمعيل بن مُثَنّي إسترابادي، در دمشق مردم را موعظه مينمود؛ مردي از ميان جمعيّت برخاست، و گفت: أيـُّهَا الشَّيْخ! چه ميگوئي دربارۀ گفتار پيغمبر صلّي الله عليه واله وسلّم كه: أنَا
ص 125
مَدِينَةُ الْعِلْمِ وَ عَلِيٌّ بَابُهَا؟!
أبوسعد قدري سر خود را پائين انداخت، و تأمّلي كرد و سپس سر خود را بلند كرد و گفت: آري! كسي اين حديث را بتمامه نميداند مگر آنكه در اسلام، مقام شامخي داشته باشد!
آنچه را پيغمبر صلّي الله عليه وآله وسلّم گفته است اينست كه: أنَا مَدِينَةُ الْعِلْمِ وَ أبُوبَكْرٍ أسَاسُهَا، وَ عُمَرُ حِيطَانُهَا، وَ عُثْمَانُ سَقْفُهَا وَ عَلِيٌّ بَابُهَا.
«من شهر علمم، و أبوبكر اساس و پيِ آنست، و عمر ديوارهاي آنست، و عثمان سقف آنست، و علي در آنست». حاضرين از مستعمين اين مطلب را تحسين كردند، و خوششان آمد، و أبوسعد هم با خود، هي تكرار ميكرد و ميگفت: أبوبكر أساسها، عمر حيطانها، عثمان سقفها.
حاضرين بعد از تمام شدن موعظه، از او خواستند كه: سند اين روايت را براي آنها تخريج كند. (يعني بگويد كه: من اين حديث را از چه كسي، و او از چه كسي، و او از چه كسي، تا برسد به پيغمبر أكرم صلّي الله عليه وآله وسلّم، روايت ميكنم) فَاغْتَمَ وَ لَمْ يُخْرِجْهُ لَهُم [161] «أبوسعد در غصّه فرو رفت، و اين حديث را براي آنها تخريج نكرد، و سلسلۀ سندش را بيان نكرد.»
ابن حجر هَيْثمِي در كتاب «الْفَتَاوَي الْحَديثَة» ��س از آنكه اين روايت را نقل كرده است: گويد: حَدِيثٌ ضَعِيفٌ، وَ مُعاوِيَةُ حَلْقَتُهَا فَهُوَ ضَعِيفٌ أيضاً. [162]
«اين حديث ضعيف است و اينكه معاويه نيز حلقۀ در است نيز ضعيف است.»
و معذلك در الصَّواعقُ الْمُحْرِقَة، عناد و لجاج او در تشييد مباني باطل، و تضعيف اركان حق، و اثبات أعلميّت أبوبكر بر أميرالمؤمنين عليه السّلام، چشم بصيرت او را كور كرده، و آنچه را خودش در كتاب «الفتاوي الحديثة» حكم به ضعف آن كرده است، در اينجا بطور ارسال مسلّم ذكر كرده است، و براي
ص 126
تضعيف دلالت وَ عَلِيٌّ بَابُهَا بر انحصار مرجعيّت آن حضرت براي كافّه أنام، بدان تشبّث نموده است. آري والْغَريقُ يَتَشَبَّثُ بِكُلِّ حَشِيشٍ «شخصي كه ميخواهد غرق شود، به هر گياه پوسيده و خشك شدهاي دست دراز ميكند» در اينجا مصداق روشن خود را پيدا ميكند. [163] ـ
او ميگويد: أوَّلاً فَمَنْ أرَادَ الْعِلْمَ فَلْيَأْتِ الْبَابَ «كسي كه طالب علم است، بايد از در مدينه بيايد»؛ اقتضاي أعلميّت را ندارد، زيرا گاهي غير أعلم مورد مراجعۀ مردم قرار ميگيرد؛ به جهت آنكه بيانش بهتر، و قدرت بر ايضاح و رساندن مطلب در او بيشتر، و براي رسيدگي به مردم بهتر ميتواند از مشاغل و شواغل دوري جسته و سعي خود را در اين كار مبذول دارد؛ به خلاف أعلم.
و ثانياً اين خبر معارض است به خبر فردوس ديلمي: أنَا مَدِينَة الْعِلْمِ وَ أبُوبَكْرٍ أسَاسُزا، وَ عُمَرُ حِيطَانُهَا، وَ عُثْمَانُ سَقْفُهَا، وَ عَلِيُّ بَابُهَا پس اين خبر صريح است در أعلميّت أبوبكر. و در اين صورت أمر به اينكه بايد از در شهر وارد شد، به جهت همان است كه گفتيم؛ نه به جهت زيادي شرافتي كه دارد؛ زيرا كه بالضّروره معلوم است كه هر يك از پايه، و ديوارها، و سقف از دَر بالاترند.
و ثالثاً بعضي راهي شاذّ و خلاف معمول و متعارفي را رفته، و در پاسخ از
ص 127
اين حديث گفتهاند: معناي وَ عَلِيُّ بَابُهَا از عُلُوّ است. يعني من شهر علمم؛ و در اين شهر رفيع و بلندمرتبه است؛ مثل قرآئت هَذَا صِرَاطٌ عَلِيُّ مُسْتَقِيمٌ با رفع عليّ و تنوين آن، همانطور كه يعقوب قرآئت كرده است، يعني اين راهي است كه بلند مقام و مستقيم است[164].
و از آنچه ما ذكر كرديم، بيپايگي كلام اين مرد روشن است؛ زيرا:
اوّلاً خود اين مرد كه در كتاب فتاواي خود حكم به ضعف اين حديث كرده است، چگونه به آن حربۀ از كار افتادۀ غير قابل قبول، در اينجا تمسّك ميكند! و بدون كوچكترين اشارهاي به سند آن، سراغ آن رفته و بر دست بلند كرده، و ميخواهد در برابر وَ عَلِيُّ بَابُهَا آنرا عَلَم كند؟ اين غير از ضعف در استدلال، و سستي در پايههاي ايمان و عقيدتي، آيامعناي ديگري دارد؟ علاّمۀ اميني گويد: عجلوني در «كَشْف الخِفآ»، ج 1، ص 204، كه از فردوس بدون إسناد از اين مسعود مرفوعاً اين روايت را آورده است، و همچنين از انس مرفوعاً أنَا مَدِينَة الْعِلْمِ وَ عَلِيٌّ بَابُهَا وَ مُعَاوِيَةُ حَلْقَتُهَا را آورده است، ميگويد: در «مقَاصد» گفته است: وَ بِالْجِمْلَةِ فَكُلَهَا ضَعِيفَةٌ وَ ألْفَاظُها رَكِيكَةٌ «و محصّل گفتار آنست كه تمام اين روايات ضعيف است؛ و ألفاظش نيز ركيك و سست و واهي است».
و سيّد محمّد درويش الحُوت در كتاب «أسْنَي الْمَطَالِب» ص 73 گفته است: أنَا مَدِينَةُ الْعِلْمِ وَ أبُوبَكْر أساسُها، وَ عُمَر حَيْطانها را سزاوار نيست كه در كتب علميّه بنويسند؛ بالاخصّ از مثل ابن حَجَر هَيْتَمي كه او را در «الصَّوَاعق والزَّواجر» آورده است. و اين از مثل ابن حَجَر كار صحيحي نيست. «الغدير» ج 7، ص198
و ثانياً تعبير به بَاب، يا فَلْيَأْت الْبَابَ، براي انحاصر راه وصول به مقصد است؛ نه براي چيز ديگر. و اين از جهت أدبيّت و عربيّت عاليترين تعبير براي نشان دادن راه انحصاري، و طريق مقصور، براي وصول به مقصود است، زيرا هر
ص 128
كس كه مختصر ذوق علمي و فهم عرفي داشته باشد، ميداند كه: تعبير به بَاب در اينجا براي استفادۀ دخول و خروج نيست، بلكه مراد استفاده و أخذ علوم، و وصول به معدن أسرار نهفتۀ نبوي است. و اين مرام بدست نميآيد، و مقصود حاصل نميشود، مگر آنكه آن بَابْ داراي جميع علوم نبوّت و مشحون از همۀ أسرار غيب باشد، كه پيامبر صلّي الله عليه وآله وسلّم ميخواهد امّت خود را بدان روي سوق دهد؛ و از آن ماء مَعين بنوشاند، و حصر راه وصول فقط با تعبير به لفظ بَابْ حاصل ميشود؛ بالاخص كه در دنبالش بياورد؛ و تأكيد را بالا برد به گفتار خود كه «هر كس اراده دارد در اين شهر علم داخل شود؛ بايد از درش وارد شود.»
اين نكتۀ ادبي و لطيف استفاده از بابْ است. وليكن مسكين سازنده و پردازندۀ حديث مجعول كه حقّاً بايد اين تعبير به اساس و حيطان و سقف را از او مَضْحَكهاي دانست؛ براي خود شهري را تصوّر كرده است؛ كه به داخل آن ميروند؛ و به زيبائيهاي آن نظر ميكنند؛ و در بين ديوارهاي آن گردش مينمايند؛ و در تحت سقف آن ميآرمند، و درِ آن را با حلقه ميكوبند، و بر اين تخيّل و توّهم، اين حديث را نجّاري كرده و تراشيده و ساخته است، و نميدانسته است كه شهر سقف ندارد؛ و براي تراشيدن حديث راههاي بهتر و پسنديدهتر ممكن بود، كه با تغبيرات غير ركيك، بر خُلَفاي غاصب، نشان و مدال باطل نهند؛ و از پاگونهاي سُربي و آهني به جاي نشانهاي زمرّدين آنها را بيالايند.
رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم در روايت وَ عَلِيٌّ باَبُهَا ميرساند كه يگانه سبب اتّصال به علوم رسول الله صلّي الله عليه وآله وسلّم، و سيراب شدن از آبشخوار معرفت و حقيقت فقطّ و فقطّ خليفه و وصيّ او مولي أميرالمؤمنين عليه السّلام است؛ همانطور كه تنها راه رسيدن به شهر، دخول از دروازۀ آنست و بنابراين تعبير به بَابْ معناي كنائي است براي فهمانيدن اين منظور، و امّا پايه و اساس شهر شرفي ندارد؛ غير از آنكه ديوارها را بر روي آن بنا كنند.
پس آن كسي كه قصد شهري را ميكند، براي آنكه از منافع آن هر چه باشد، متمتّع شود، راهي غير از دخول از دروازۀ آنرا ندارد، و اگر بخواهد از غير دروازه وارد شود، به هلاكت ميافتد، در خندقي كه بر دور شهر كندهاند، ميافتد. و اگر
ص 129
بخواهد از سُور و ديوار محيط به شهر بالا رود، و خود را پرتاب كند ميميرد؛ و عَسَسْ و پاسبانان و گماشتگان او را با تير ميزنند، و دزد و قاطع طريق و جاسوس در محكمه معرفي ميكنند.
اين معناي در است، و اهميّت تعبير به آن در اين روايت، و اين مهمتر است از پايه و ديوار و سقفي كه ابن حَجَر بيان كرده است. أميرالمؤمنين عليه السّمم يگانه دري است كه مردم با ورود از آن آزمايش ميشوند، و اوست كه علم نبوّت، و قرآن، و جميع مايحتاج بشر، از اخلاق، و معارف، و توحيد، و عقائد، و أحكام، و قضاوت، و سياست، و بطور كلّي جميع علوم دنيوي و اُخروي در نزد او به وديعت نهاده شده است. و امّا زيادي بيان و ايضاح در احكام فراغت بيشتر براي رسيدگي به امور مردم كه ابن حَجَر آنرا ملازم أعلميّت ندانسته است، اين نيز اشتباه است.
كسي را كه خداوند به عنوان مرجع عامّ مسلمين، و بلكه عالم بشريّت معرّفي ميكند؛ هم بايد داراي سعۀ علم و اطّلاع و قدرت بر حلّ مسائل مشكله، و رفع خصومتها و محاكمات، و بيان أحكام و علم به تفسير و تأويل قرآن و سنّت و منهاج رسول الله، و تشخيص مؤمنان از منافقان و غير ذلك را باشد، و هم بايد داراي وضوح بيان و تفرّغ براي رسيدگي به امور عامّه و مجالست با فقرآء و مستمندان و ارباب حوائج باشد.
اين است راه و روش پيغمبران و أولياي حقّۀ الهيّه، امّا اگر جدا شود، به رياست دنيوي و حكومتهاي استبدادانه مبدّل ميگردد كه شخص در كاخ خود ميآرمد، و خود را أعلم و أبصر به اُمور مردم ميبيند، و گردش امور و جريان حوادث را به دست افرادي ميسپرد كه واقف بر حقيقت امر نيستند، و پيش ميآيد آنچه پيش ميآيد.
اين بود روش مولاي متّقيان عليه السّمم كه در عين آنكه به تصديق مخالف و مؤالف گسترش علمش به قدري بود كه عقلها را خيره ميكرد؛ فصاحت و بلاغت سخنش بلغا و فصحاي عالم را به زانو ميافكند، در عين حال با مردم بينوا و فقير نشست و برخاست ميكرد؛ دست بر سر يتيم ميكشيد؛ لقمه در دهان كور مينهاد؛ و براي زنان بيوه و أرامل و أيتام و فقراء در شبهاي تار، أنبان نانو خرما به دوش
ص 130
ميگرفت؛ و جواب سؤال هر خرد و كلان را ميداد.
و ثالثاً اينكه لفظ عَلِيّ را در عَلِيٌّ بَابُهَا از عُلُوّ بگيريم به معناي وَصْفي نه عَلَمي، حرفي است من درآوردي. هيچكس اين معناي بسيار بسيار بعيد را كه خلاف متبادر و سبق به أذهان است؛ احتمال هم نميدهد؛ تا چه رسد به تَفَوُّه به آن؛ فلهذا خود او هم گفته است: اين گفتار شاذّ است.
و عجيب اينجاست كه در صورت معناي وصفي كه مفادش اينطور ميشود كه: درِ اين شهر، رفيع و بلند است، جملۀ فَمَنْ أرَادَ الْمَدِينَةَ فَلْيَأتِ الْبَابَ را چه ميكنند؟ زيرا اين عبارت ميگويد: كسي كه ارادۀ مدينه را دارد؛ بايد از اين در وارد شود. آنگاه در صورت معناي وصفي، اين جمله لغو و بدون معني و نسبت آن به رسول خدا جز سُخريّه چيز ديگري مگر ميتواند بوده باشد ؟
و أعجب از اين آنست كه خود ابن حَجَر كه در «الصَّواعَق» روايت أبوبكر أساسُها و عمر حيطانها و عثمان سقْفها را آورده است، جمله فَمَنْ أرَادَ الْمَدِينَةَ را نيز بعد از وَ عَلِيُّ بَابُهَا آورده است؛ در اينصورت چگونه معناي وصفي به خاطر انديشمندي خطور ميكند؟
باري در لغت پارسي مثالي دارند كه: دروغگو فراموشكار است» اينها كه خواستهاند براي فرار اين منقبت، خفّاشوار، از خورشيد سمآء ولايت، كه شرق و غرب عالم را روشن كرده است، در بيغولۀ جهل و انكار و جُحود ظلمت، پنهان شوند، فراموش كردهاند كه: در ذيل عبارت وَ عَلِيُّ بَابُهَا عبارت فَمَنْ أرَادَ الْمَدِينَةَ فَلْيَأتِ الْبَابَ وارد شده است؛ لذا كوركورانه گذشتهاند.
نظير اين دروغ را در آيۀ وَ صَالِحُ الْمُؤمِنين گفتهاند، و ندانستهاند كه اگر مراد از صالح المؤمنين أميرالمؤمنين عليه السّلام نباشد؛ بلكه تمام صلحاي از مؤمنين باشد؛ بايد در كتابت وَ صَالِحُوا الْمؤمنين ضبط شود. [165]
ص 131
باري در اينجا كه ميخواهم اين بحث را به پايان بريم، مناسب است به اشعاري كه حافظ عزّالدّين عبدالعزيز معروف به ابن فَهْد هاشمي مكّي شافعي متوفّي در سنۀ 932 در مدح أميرالمؤمنين عليه السّلام سروده و به باب عُلُوم آنحضرت اشاره كرده است، و همچنين به اشعار اُزري تيمّن جوئيم:
لَيْثُ الْحُرُوبِ الْمِدْرَهُ الضّرْغامُ مَن بحُسَامِهِ جَابَ الدَّيَاجي وَالظُّلْم 1
صِهْرُ الرَّسُولِ أخُوهُ بَابُ عُلُومِهِ أ فْضَيالصَّحَابَةِذُوالشَّمَائِلِوَالشِّيَمْ 2
الزُّهْدُ وَالْوَرَعُ الشَّدِيدُ شِعَارُهُ وَ دِثَارُهُ الْعَدْلُ الْعَمِيمُ مَعَ الْكَرَم 3
فِي جُودِهِ مَا الْبَحْرُ؟ مَا التَّيَّارُ؟مَا كُلُّ السُّيُولِ؟ وَ مَا الغَوَادِي وَالدِّيَمْ 4
وَ لَهُ الشَّجَاعَةُ الشَّهَامَةُ والْحَيَا وَكَذَا الْفَصَاحَةُ وَالْبَلَاغَةُ وَالْحِكَمْ 5
مَا عَنْتَرُ؟ مَا غَيْرُهُ فِي الْبَأْسِ؟ مَا اُسْدُالشَّرَيمَعَهُإذَاالْحَرْبُ اصْطَكُمْ 6
مَا نَجْلُ سَاعِدَةُ الْبَلِيغُ لَدَيْهِ؟ مَا سُحْبَانُ إنْ نَثَرَ الْكَلَامَ وَ إنْ نَظَمْ 7
حَازَ الْفَضَائِلَ كُلَّهَا سُبْحَانَ مَنْ مِنْ فَضْلِهِ أعْطَاهُ ذَاكَ مِنَ الْقِدَمْ 8
نَصَرَ الرَّسُولَ وَ كَمْ فَدَاهُ؟ فَيَالَه مِنْ نَجْلِ عَمٍّ فَضْلُهُ لِلْخَلْقِ عَمّ 9
كُلُّ أقَرَّ بِفَضْلِهِ حَقّاً! وَ ذَا أمْرٌ جَلِيٌّ فِي «عَلِيٍّ» مَا انْبَهَمْ 10
فَعَليْهِ مِنِّي ألْفُ ألْفُ تَحِيَّةٍ وَ عَلَيالصَّحَابَةِ كُلِّهِمْ أهْلِ الذِّمَمْ [166]11
« 1 ـ عليّ است شير نر و سيّد و سالار و پهلوان معركهاي كه با شمشير برندۀ
ص 132
خود ظلمات و تاريكيها را پاره كرد.
2 ـ اوست كه داماد پيغمبر، و برادر او، و درِ علوم او، و استوارترين اصحاب او در قضاوت، و داراي غريزه و طبع پسنديده و اخلاق نيكوست.
3 ـ بياعتنائي به دنيا، و ورع شديد، لباس زيرين اوست؛ و عدل گسترده و كَرَمِ اخلاق لباس زيرين او.
4 ـ در برابر جود و بخشش او دريا چيست؟ موج اقيانوس متلاطم چيست؟ تمام سيلهاي عالم چيست؟ بارانهاي صبحگاهي چيست؟ و بارانهاي مَداوِم و پي در پي آرام بدون رعد و برق چيست؟
5 ـ و از براي او شجاعت است، و شهامت و بزرگي و قدرت قلب است، و شرم و حيا است، و همچنين فصاحت و بلاغت و حكمتها.
6 ـ درگير و دار و شدّت كارزار، عَنْتَر در برابر او چيست؟ و غير عنتر چيست؟ و شيران بيشۀ ساحل رود فرات كه ضرب المثل در شجاعت و حمله هستند چيست؟ در آن وقتي كه تنور جنگ افروخته شود و شدّت به نهايت برسد؟
7 ـ پسر ساعده كه در بلاغت شهرت آفاق دارد، در برابر او چيست؟ سَحبان شاعر معروف چيست، چنانچه عليّ لب به سخن بگشايد، و يا نثراً و يا نظماً چيزي را بگويد و بسرايد؟
8 ـ أميرالمؤمنين جميع فضائل را بدون استثناء حائز شد، پاك و منزّه است آن خداوندي كه اين فضائل را به او از قديم عنايت كرد.
9 ـ رسول خدا را ياري كرد، و چه بسيار در مشكلات، جان خود را فداي او نمود، پس رحمت واسعۀ حق براي او باد كه پسر عموي رسول خداست، آن پسر عموئي كه فضل و كرمش تمام خلائق را شامل ميشد.
10 ـ تمام افراد و اديان و مذاهب بدون استثناء اقرار به فضيلت او دارند حقّاً. و اين امر روشن و آشكاري است دربارۀ علي، و پنهان نيست.
11 ـ و بنابراين، از جانب من، بر او هزار هزار بار تحيّت و درود و سلام باد، و بر تمام اصحابي كه دربارۀ رسول خدا متعهّد بودند، و حمايت از او را بر عهده داشتند.
ص 133
و شاعر اهل بيت شيخ كاظم اُزري گويد:
عائدٌ لِلْمُؤَمّلينَ مُجيبٌ سامِعٌ ما تُسَرُّ مِنْ نَجْواها 1
إنَّما المصطفي مَدينةٌ علمٍ وَ هُوَ الْبَابُ مَنْ أتاهُ أتاها 2
وَ هُما مُقْلَتَا الْعَوالِمِ يُسْرَا ها عَليٌّ، و أحمَدُ يُمْناها 3
« 1 ـ نسبت به أرباب حوائج و ذوي الآمال عطف نظر رحمت دارد، و پاسخگوي آنهاست، و شنونده است آنچه را كه از سخنانشان بطور پنهاني با او فقط در ميان گذارده و راز ميگويند.
2 ـ اين است و غير از اين نيست كه مصطفي شهر علم است و او تنها دروازدۀ اين شهر است، بنابراين كسي كه در اين شهر بيايد، از اين در ميآيد.
3 ـ آن دو تن دو چشم بيناي عوالم هستند كه چشم چپش عليّ است، و چشم راستش احمد است.»
فله الحمد و له الشّكر و صلّي الله علي محمّد وآله الطّاهرين، و لعنة الله علي أعدائهم أجمعين.
ص 135
ص 137
بسم الله الرّحمن الرّحيم
و صلّي الله عليه محمّد وآله الطّاهرين
و لعنة الله علي أعدائهم أجمعين من الآن إلي قيام يوم الدّين
و لا حَوْلَ و لا قوّةَ إلاّ بالله العليّ العظيم
قال الله الحكيم في كتابه الكريم:
أَمَّنْ هُوَ قَانِتٌ أَنَآءَ الَّيْلِ سَاجِدًا وَ قَائِمًا يَحْذَرُ الاخِرَةِ وَ يَرْجُوا رَحْمَةَ رَبِّهِ قُلْ هَلْ يَسْتَوِي الَّذِينَ يَعْلَمُونَ وَالَّذِينَ لَا يَعْلَمُونَ إِنَّمَا يَتَذَكَّرُ اُوُلُوالالْبَـٰبِ.[167]
«آيا كسيكه با خشوع و مَسكَنت، لحظات شب را به نماز ميگذراند، يا سجده ميكند و يا برپا ميايستد، و از آخرت و عواقب اعمال نگران است، و اميد به رحمت پروردگار خود دارد (با كسي كه چون مَضَرّتي به او رسد، خداوند را ميخواند و به درگاهش روي ميآورد، و چون پروردگارِ او به او نعمت بيكراني مجّاني عطا كند، آن إنابه و دعاي خود را به خداوند، فراموش ميكند كه قبلاً به جاي آورده بود، و براي خدا شريكهائي قرار ميدهد، تا بدينوسيله از راه خدا گمراه كند، مساوي هستند؟) اين مفاد آيۀ قبل از اين آيه، يعني آيۀ هشتم از اين سوره است: وَ إِذَا مَسَّ الْإِنسَـٰنَ ضُرُّ دَعَا رَبَّهُ مُنِيبًا إِلَيْهِ ثُمَّ إِذَا خَوَّلَهُ نِعْمَةٌ مِنه نَسِي مَا كَانَ يَدْعُوا إِلَيْهِ مِن قَبْلُ وَ جَعَلَ لِلّهِ أَنْدَادًا لِيُضُلَّ عَن سَبِيلِهِ قُلْ تَمَتَّعْ بِكُفْرِكَ قَلِيلاً إِنَّكَ مِنَ أصْحَـٰبُ النَّارِ. بگو (اي پيامبر) آيا مساوي هستند كسانيكه
ص 138
ميدانند و كسانيكه نميدانند؟ اين است و غير از اين نيست كه صاحبان خرد و عقل متذكّر ميشوند: و از آيات خدا مطلب را ادراك ميكنند و فرا ميگيرند».
در «غاية المرام» در تفسير اين آيۀ مباركه، از عامّه يك حديث، و از شيعه دوازده حديث وارد شده است:
از عامّه، از ابن شهرآشوب از نيشابوري در «روضة الواعظين» روايت كرده است كه: عُرْوة بن زُبَير ميگفت كه: بعضي از تابعين از أنَس بن مالك شنيدهاند كه او ميگفت: أَمَّنْ هُوَ قَانِتٌ أَنَآءَ الَّيْلَ سَاجِدًا وَ قَآئِمًا ـ الآية دربارۀ عَلِيّ عليه السّلام فرود آمده است.
آن مرد تابعي ميگويد: من در وقت مغرب به نزد عليّ عليه السّلام آمدم، ديدم كه مشغول نماز است و پيوسته قرآئت قرآن را در نماز مينمود، تا سپيدۀ صبح طلوع كرد. در اين حال وضوي خود را تجديد نموده، و بسوي مسجد بيرون رفت و با مردم نماز صبح را به جماعت گزارد؛ و پس از آن براي تعقيب نماز نشست، تا آفتاب طلوع كرد، و سپس مردم براي قضآء حوائج و فصل خصومات به نزد او ميآمدند؛ تا اينكه موقع نماز ظهر فرا رسيد. در اين حال وضوي خود را مجدّد كرد، و با أصحاب خود نماز ظهر را انجام داد، و سپس براي تعقيب نشست، تا اينكه وقتِ عصر رسيد، و نماز عصر را نيز با آنها به جاي آورد. و پس از آن در ميان مردم حكم ميكرد و در برابر استفتاءها و سؤالهاي ايشان فتوي ميداد. [168]
و از شيعه، اوّل از كليني با سند خود از عمّار سَابَاطي از حضرت صادق عليه السّلام پس از آنكه تفسير آيۀ قبل را بيان ميفرمايد، سپس ميگويد كه: خداوند عزّوجلّ گفتار خود را منعطف به عليّ عليه السّلام نموده، و از مقامات و فضائل او عندالله تبارك و تعالي به اين آيه خبر ميدهد. و سپس حضرت صادق عليه السّلام گفتند: اي عمّار! اين تأويل آيۀ شريفه است. [169]
و از تفسير عليّ بن ابراهيم در تفسيري كه به حضرت صادق عليه السّلام منسوب است، پس از تفسير فقرۀ قبل ميگويد: أَمَّنْ هُوَ قَانِتُّ أَنَآءَ الَّيْلِ سَاجِدًا وَ قَائِمًا
ص 139
يَحْذَرُ الاخِرَةِ دربارۀ أميرالمؤمنين عليه السّلام نازل شده است. وَ يَرْجُوا رَحْمَةَ [170]يعني صاحبان عقلها و انديشهها. [171]
و نُه روايت با سندهاي مختلف از كُلَينی، و محمّد بن حسن صفّار در «بصائر الدرجات»، و احمد بن محمّد بن خالد برقي در كتاب مَحَاسن، و از محمّد بن عبّاس آورده شده است كه: حضرت أبوجعفر الباقر، و حضرت أبوعبدالله الصّادق عليهما السّلام در تفسير اين كريمه گفتهاند:
نَحْنُ الَّذِينَ يَعْلَمُونَ، وَ عَدُوُّنَا الَّذِينَ لَا يَعْلَمُونَ، وَ شِيعَتُنَا اُولُوالالْبَابِ.[172]
«ما هستيم آنانكه ميدانند، و دشمنان ما هستند آنانكه نميدانند، و شيعيان ما هستند صاحبان عقل و انديشه.»
و حاكم حَسكاني، با سند متّصل خود، اين مفاد از تفسير را از حضرت باقر عليه السّلام آورده است. [173]
و شيخ طبرسي بطور ارسال بدون إسناد همين مضمون را ذكر كرده است. [174]
و علاّمۀ طباطبائي (ره) بعد از آنكه همين معني را از «كافي» با سند خود از حضرت باقر عليه السّلام روايت كردهاند، گفتهاند: اين معني با طرق بسياري از حضرت باقر و صادق عليهما السّلام وارد شده است. و اين از قبيل جَرْيْ است (كِشش و گسترش مفاد و معناي آيه، به مصاديق آن) نه از قبيل تفسير.[175]
و نيز حاكم حسكاني روايت ديگري را با سند ديگري از ابن عبّاس ميآورد كه: مراد از هَلْ يَسْتَوي الَّذِينَ يَعْلَمُونَ، عليّ و اهل بيت او از بني هاشم هستند؛ و
ص 140
مراد از وَالَّذِينَ لَا يَعْلَمُون، بني اميّه هستند؛ و مراد از أُلُواالالْبَـٰب شيعيان آنها ميباشند [176].
باري فضيلت علم آنقدر عظيم است كه: خداوند تعالي در اين آيه بر سبيل استفهام انكاري، بزرگي و جلالت اين امر را بيان ميكند كه بگو اي پيغمبر: آيا يكسان و مساوي هستند آنانكه ميدانند و علم دارند، با آنانكه نميدانندو علم ندارند؟! و اين آيه همانند ساير آيات، چنان تلالؤ و درخشندگي دارد كه تا روز قيامت در محافل و مدارس و مكاتب ميدرخشد؛ و سرلوحۀ هر شعار و هر الگوي مهمّي است كه براي نشان دادن عظمت دانش به كار ميبرند. عِلْم است كه انسان را از بهائم و جمادات مُجَزّي ميكند. علم است كه وي را از ظلمت به نور ميآورد. فرق علم با جهل، فرق نور و ظلمت است. فرق بُعد و قُرب است. فرق بينائي و كوري است. فرق سعادت و شقاوت است. فرق بهشت و دوزخ است. فرق حقيقت و مجاز است. و بالاخره فرق حقّ و باطل، و عرفان و تهي دستي از ادراك عالم وجود و اسرار هستي و جهان آفرينش است.
و در اين مباحث روشن شد كه حضرت أميرالمؤمنين عليه السلام در ميان جميع اُمّت رسول الله، مقام اوّل از علم را داشتهاند؛ و هيچ يك از اصحاب رسول خدا را همّتِ پرواز بدين ذِروۀ از اوج طائر بلند پرواز علم او نبود. همه شكسته و با بال و پر فرو ريخته، سقوط ميكردند؛ او بود كه بر فراز قلّۀ قاف كوه دانش نشست، و نه تنها اُمّت رسول الله، بلكه جميع اُمّتها؛ و بلكه خود پيغمبران گذشته همه در زير نگين او بودند.
ابن شهرآشوب گويد: عُمَر در بيست و سه مسأله كه در مقابل پاسخ اُمّت در دوران خلافت خود، فرو ماند؛ به أمير المؤمنين عليه السلام رجوع كرد تا به جائيكه گفت: لَوْ لَا عَلِيُّ لَهَلَكَ عُمَرُ «اگر عليّ نبود، عُمَر هلاك ميشد» و اين گفتار را از عُمر جمع كثيري ذكر كردهاند كه از ايشان است أبُوبَكْر بن عَبَّاس، [177] و
ص 141
أبوالْمُظَفَّر سَمْعَانِي.
و صاحب بن عبّاد در اين باره گويد:
هَلْ مِثْلُ فَتْوَاكَ إذْ قَالُوا مُجَاهَرَةً لَوْلَا عَلِيٌّ هَلَكْنَا فِي فَتَاوِينَا
«آيا مثل و مانند رأي و فتواي تو ديده شده است؛ در وقتي كه عياناً در برابر همۀ مردم صريحاً گفتند كه: اگر علي نبود ما در فتواهائي كه در مسائل داده بوديم؛ هلاك شده بوديم؟!»
و خطيب خوارزمي ميگويد:
إذا عُمَرٌ تَخَطَّ فِي جَوابٍ وَ نَبَّهَهُ عَلِيٌّ بِالصَّوَابِ
يَقُولُ بِعَدْلِهِ لَوْ لَا عَلِيٌّ هَلَكْتُ هَلَكْتُ فِي ذَاكَ الْجَوَابِ
«چون عمر بن خطّاب در جواب مسألهاي خطا مينمود؛ و عليّ بن أبيطالب او را بر خطايش متوجّه ميساخت؛ از روي عدل خود ميگفت: اگر عليّ نبود؛ من در آن جواب هلاك شده بودم؛ هلاك شده بودم.»
و اين جمله از أبوبكر اشتهار دارد كه گفت: فَإنِ اسْتَقَمْتُ فَاتَّبِعُونِي وَ إنّ زِغْتُ فَقَوِّمُونِي «اگر در رأي و فتوي و گفتار و عمل مستقيماً بر پاي خود ايستادم؛ شما از من پيروي كنيد! و اگر انحراف پيدا كردم، شما مرا بر پا داريد، و راست كنيد!»
و دربارۀ معناي فَاكِهَة گفت: آنرا ميدانم؛ و امّا معناي أبّ را خدا ميداند. [178]
و دربارۀ ارثِ كَلَالَة گفت: أقُولُ فِيهَا بِرَأيٍ فَإنْ أصَبْتُ فَمِنَ اللهِ؛ وَ إنْ أخْطَأْتُ
ص 142
فَمِنِّي وَ مِنَ الشَّيْطَانِ: الْكَلَالَةُ مَا دُونَ الْوَلَدِ وَالْوَالِدِ [179].
«من دربارۀ معناي كَلاله كه به كيفيّت خاصّي به آنها ارث ميرسد، طبق نظريّهاي حكم ميكنم؛ پس اگر درست در آمد، از خداست؛ و اگر خطا گفتم از من است؛ و از شيطان. كَلَاله عبارت است از أقرباي ميّت غير از پسر و پدر.»
و از عمر چون سبع [180] از الذَّارِيات پرسيد، در جواب فرو ماند.
و نيز از عمر وارد است كه گفت: لَا تَتَعجَّبُوا مِنْ إمَامٍ أخْطَأَ وَ امْرَأةٍ أصَابَتْ، نَاضَلَتْ أمِيرَكُمْ فَنَضَلَتْهُ. [181]
«شما در تعجّب نباشيد از پيشوائي كه خطا ميكند، و از زني كه سخن راست و درست ميگويد. اين زن با أمير شما در ميدان مسابقۀ حكم الهي به مسابقه پرداخت؛ و گوي سبقت را از او ربود.»
و همچنين در مسألۀ حِمَارِيَّه [182]، و در آيۀ كَلَالَة [183] و حكم او دربارۀ ارث جَدّ و غير ذلك از قضايا و مسائلي كه به عمر مراجعه شد؛ و نتوانست جواب دهد.
و براي شهادت رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم دربارۀ علم أميرالمؤمنين عليه السلام همين بس كه گفت:
عَلِيٌّ عَيْبَةُ عِلْمِي «علي صندوق دانش من است.»
ص 143
و همين بس كه گفت: عَلِيٌّ أعْلَمُكُمْ عِلْمًا وَ أقْدَمُكُمْ سِلْمًا «علي علمش از همۀ شما بيشتر و اسلامش از همه شما پيشتر است.»
و همين بس كه گفت: أعْلَمُ اُمّتي بَعْدِي عَلِيُّ بْنُ أبِيطَالِبٍ «پس از من، أعلم اُمّت من، عليّ بن أبيطالب است.» و اين روايت را عليّ بن هاشم و ابن شيرويه ديلمي با إسناد خود از سلمان روايت كردهاند.
و همين بس كه گفت: أعْطَي اللهُ عَلِيّاً مِنَ الْفَضْلِ جُزْءاً لَوْ قُسِّمَ عَلَي أهْلِ الارْضِ لَو سِعَهُمْ، و أعْطاهُ مِنَ الْفَهْمِ جُزْءًا لَوْ قُسِّمَ عَلَي أهْلِ الارْضِ لَوْ سعهُم.
«خداوند به عليّ بن أبيطالب از فضل چيزي عنايت نمود كه اگر آنرا بر اهل زمين تقسيم كند، همه را فرا ميگيرد، و از فهم و ادراك چيزي مرحمت كرد كه اگر آنرا بر اهل زمين قسمت كند همه را فرا گيرد.»
و همين بس كه در «حِلْيَةُ الاولياء» ذكر شده است كه از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم دربارۀ علي عليه السّلام پرسيدند؛ پيغمبر گفت: قُسِّمَتِ الْحِكْمَةُ عَشَرَةَ أجْزَاءٍ فَأُعْطِيَ عَلِيُّ تِسْعَةَ أجْزَاءِ وَالنَّاسُ جُزْءًا وَاحِدًا [184] « حكمت به ده جزء تقسيم شد؛ و به عليّ نُه جزء داده شد؛ و به بقيّۀ مردم يك جزء».
ربيع بن خُثيم گويد: مَا رَأيْتُ رَجُلاً مَنْ يُحِبُّهُ أشَدً حُبّاً مِنْ عَلِيٍّ وَ لَا مَنْ يُبْغِضُهُ أشَدَّ بُغْضًا مِنْ عَلِيٍّ. ثُمَّ الْتَفَتْ فَقَالَ: وَ مَنْ يُؤتَ الْحِكْمَةَ فَقَدْ اُوتِيَ خَيْرًا كَثِيرًا [185].
«من مردي را مانند عليّ نديدم، كه كسي كه او را دوست دارد محبّتش به او از همه بيشتر باشد؛ و كسي كه او را مبغوض دارد، بغضش به او از همه بيشتر باشد؛ و پس از اين روي خود را گرداند، و گفت: و به كسي كه حكمت داده شود، تحقيقاً به او خير كثيري داده شده است.»
و با علم استدلال نمودهاند كه عبارت أعْلَمُ الامَّةِ يا عبارت عَلِيُّ ابْنُ أبِيطَالِبٍ هر دو در عدد يكسانند؛ زيرا عدد هر يك دويست و هجده است. و همچنين عبارت أعْلَمُ الامّةِ جَمَالُ الامَّةِ يا عبارت عَلِيُّ ابْنُ أَبِيطَالِبٍ سَيِّدُ النُّجَبَاءِ برابر است زيرا عدد هر يك سيصد و هفتاد است.
دِيكُ الْجِنّ گويد:
هُوَ الَّذِي سُمِّي أبَا الْبَيَانِ صَدَقْتَ قَدْ أصَبْتَ بِالْبَيَانِ ( 1 )
ص 144
وَ هُوَ أَبُوالْعِلْمِ الَّذِي لَا يُعْلَمُ مِنْقَوْلِهِقُولُوا وَ لَا تَحَمْحَمُوا( 2 )
1 ـ «اوست آن كسي كه پدر بيان ناميده شده است؛ راست گفتي و بيان درست را آوردي!
2 ـ و اوست منشأ و معدن و پدر علمي كه آن علم شناخته نشده است. گفتار او را بگيريد و بپذيريد! و همانند چهارپايان كه براي طلب گياه و غذا هستند صداي خود را در دهان نپيچيد!»
و اجماع كردهاند كه رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم گفت: أفْضَاكُمْ عَلِيٌّ.
«قدرتمندترين قضاوت كننده در ميان شما، عليّ است.»
پاورقي
[155] ذهبي در «ميزان الاعتدال»، ج 2 ص 616 در تحت شمارۀ 5051 ترجمۀ أح.ال عبدالسّمم أبوصلت هروي را ذكر كرده است، و گفته است: عبدالسّلام بن صالح أبوصلت الهروي الرّجل الصّالح، إلاّ أنَّه شيعي جَلْدٌ «او مردي صالح بوده است، بجز آنكه شيعۀ قويّ الإرادة و شديد الاعتقاد بوده است.» از حمّاد بن زيد و أبي معاويه و عَلِيّ الرضا عليه السّلام روايت ميكند. و پس از كلام أبوحاتم كه: لَم يكن�� عندي بصدوق. و از كار انداختن أبوزرعه حديث او را، و گفتار عُقَيْلي كه: رافضيُّ خبيث، و گفتار ابن عدي كه: متَّهمٌ، و گفتار نَسائي كه: لَيس بثقة و گفتار دار قطني كه: رافضيّ خبيثٌ متّهمٌ بوضع حديث الإيمان إقرارٌ بالقلب و اينكه گفته است: كلبٌ للعلويّة خيرٌ من بني اُميّة و مطالبي ديگر در توثيق يحيي بن معين او را، و جمع نمودن مأمون بين او و بين بِشر مريسي و ظفر او در تمام مجالس بحث بر مَريسي، و در پايان كه اين مطالب أخير را از أحمد بن سيّار در «تاريخ مرو» نقل كرده است گويد كه: أحمد بن سيّار گويد كه: من با او مناظره كردم تا حقيقت مذهب او را به دست آوردم؛ و نديدم كه زياده روي نموده باشد؛ مگر اينكه رواياتي را در مثال و عيوب خلفا روايت ميكند.
[156] خطيب «در تاريخ بغداد»، ج 11، ص 51 از أبوالحسن دارقطني آورده است كه: أبوصلت از جعفر بن محمّد عليه السّلام از پدرانش از پيغمبر صلّي الله عليه وآله وسلّم حديثي را روايت كرده است كه پيامبر گفت: الإيمان إقرارٌ بالقول و عملٌ بالجوارح الحديث «ايمان عبارتست از إقرار با زبان و عمل با اعضاء و جوارح و بدن» و أبوصلت درجعل اين حديث متّهم است، زيرا هيچكس اين حديث را روايت نكرده است مگر آن كس كه از او دزديده است، پس او ابتدا كنندۀ در اين حديث است. انتهي.
و ذهبي هم در «ميزان الاعتدال» ج 2، ص 616 از دارقطني دربارۀ أبوصلت اين عبارت را آورده است كه: وقال الدّارقُطني: رافضيٌّ خبيثٌ متهمٌ بوضع حديث الإيمان إقرار بالقلب (خ: بالقول) انتهي. اينهم يكي ديگر از مواردي است كه بر أبوصلت، عامّه ايراد ميگيرند. چون مفاد اين حديث مخالفت مذهب خود آنهاست كه فقط ايمان را اعتقاد قلبي ميدانند فلهذا در اينجا أبوصلت را متّهم به جعل اين حديث ميكنند. و اين غلط واضح است، زيرا أبوصلت اين حديث را از حضرت امام رضا عليه السّلام مُسَلْسَلاً تا رسول خدا روايت ميكند. پس اين حديث مسند است نه موضوع و علّت تفرّد او به اين حديث آنست كه قبل از او كسي اين معني را از امامان روايت نكرده است و اين دليل بر مجعوليّت نيست و چه بسيار نظائري از اين حديث موجود است كه محدثين خَلَف از امامان روايت كردهاند كه محدثين سَلَف نكردهاند.
[157]. اصل اين مطلب را در «مناقب» طبع سنگي، ج 2، ص 378 آورده است.
[158] «تنقيح المقال»، ج 2، ص 151 و ص 152
[159] محدّث قمي در «سفينة البحار» ج 2، ص 39 و ص 40 مقدار مختصري از احوال أبوصلت را كه ما از مامقاني آورديم ذكر كرده است و اضافه دارد كه: مأمون بعد از شهادت حضرت امام رضا عليه السّلام او را حبس كرد، يك سال در حبس بماند و خسته شد، و سينهاش تنگ شد. و خداوند را براي نجات خود به محمّد و آله الطّاهرين بخواند، در اين حال حضرت امام محمّد تقي عليه السّلام او را به إعجاز بيرون آورد. و أبوصَلْت از وقتي كه حضرت امام رضا عليه السّلام داخل در نيشابور شدند، با آنحضرت بود تا وقت شهادت او، احاديث شريفهاي از حضرت امام رضا عليه السّلام از پدرانش از پيامبر صلّي الله عليه وآله وسلّم روايت كرده است دربارۀ شكر منعم و نعمتهاي منعم و در معناي ايمان كه سزاوار است با آب طلا نوشته شد. در مجلس أبوصلت دانشمندان متفقّهه و اصحاب حديث حاضر ميشدند. مرحوم قمي علاوه بر آنكه مقبرۀ او را در خارج مشهد نگاشته است، گويد: همچنين مقبرهاي در محلّي از محلاّت قم نزديك جائي كه به درب ري معروف است، به او منسوب است. و در نزديكي قبر خواجه باصَلْت قبري است به نام خواجه مراد. و آن قبر هَرثَمَة بن أعْيَن است. در «تنقيح المقال»، ج 3، ص 291 گويد: آنچه از «عيون أخبار الرّضا» به دست ميآيد؛ اين مرد، محبّت تام و اخلاص كاملي به حضرت امام رضا عليه السّلام داشته است، بلكه ظاهر است كه از شيعيان او بوده و از خواص و اصحاب اسرار آن حضرت بوده است. و مشهور و معروف به تشيّع بوده است. هَرثمه در ضمن مطلبي كه بعد از شهادت امام رضا عليه السّلام بيان ميكند، ميگويد كه: فَإذًا أنا بِالمأمون قد أشرف عليّ فصاح بي: يا هرثمة أليس زعمتم أن الإمام لايغسله إلاّ الإمام مثله؟ فأين محمّد بن عليّ؟ فقلت له: يا أميرالمؤمنين إنّا نقول: إنّه لا يجب للامام أن يغسله إلاّ امام مثله، فإن تعدّي متعدّ فغسل الإمام لايبطل امامة لتعدّي غاسله: و لابطلت إمامة الإمام الّذي بعده، «من در آن وقت، ناگهان ديدم كه: مأمون به من روي آورد و با صداي بلند فرياد زد و گفت: مگر اينطور نيست كه شما ميپنداريد كه كه امام را غسل نميدهد مگر امام؟! پس محمّد بن علي كجاست؟! من به او گفتم: اي أميرمؤمنان! ما ميگوئيم: واجب نيست براي امام كه كسي او را غسل دهد مگر امامي مثل او! اما اگر شخص متجاوز و متعدّي تجاوز كرد؛ و امام را غسل داد، در اين صورت امامت آن امام بواسطۀ تعدّي غسل دهنده باطل نميشود، و امامت امام ديگري هم كه بعد از اوست باطل نميشود.» اين عبارت هرثمه، صريح است در اينكه او شيعه است، و علاوه بر فروع، از اُصول مذهب خود نيز مطلع است. و پس از آنكه مامقاني مطلبي را از «كشف الغمّه» نقل كرده است، ميگويد: وليكن بعد از اين همه گفتار، در ذهن من دربارۀ حُسنِ او چيزي خلجان ميكند، زيرا اهل سيره و تاريخ نويسان، او را از سرلشگران مأمون به شمار آوردهاند، و گفتهاند كه: حسن بن فضل او را براي قتال و كشتار با محمّد بن محمّد بن زيد، مأموريّت داد. و در مرتبۀ أخير، او محمّد را زنده با خود گرفت و به نزد مأمون آورد. مأمون او را سمّ داد و مُرد.
[160] قبر خواجه أباصلت دقيقاً از صحن مطهّر 200، 15 كيلومتر و قبر خواجه مراد 20 كيلومتر است.
[161] «اللالي المصنوعة» ج 1، ص 335 و ص 336، از طبع دوّم
[162] «الفتاوي الحديثة»، ص 197
محمّد عربي آبروي هر دو سراي كسي كه خاك درش نيست خاك بر سراو
شنيدهام كه تكلّم نمود همچو مسيح بر اين حديث لب لعل روح پرور او
كه من مدينه علمم علي دَر است مرا عجبخجستهحديثي است من سگ دراو
ولايت شه مردان نه كار بيپدري است كه دست غير غير گرفته است پاي مادر او
و محك پاكي فطرت در توليد و توالد، محبّت اين بزرگواران است؛ چنانكه در نبوي از جابر انصاري مأثور است كه: يا معاشر المهاجر و الانصار! أدّبوا أولادكم بمحبّة أميرالمؤمنين عليّ بن أبيطالب! فإن أبَوا فاسئلوهم عن أمِّهمْ (كتاب «آيات الولاية» ج 1، ص 79، طبع سنگي، تأليف آقا سيّد ميرزا أبوالقاسم بن محمّد نبيّ حسيني شريفي شيرازي، معروف به آقا ميرزا بابا).
و اين حديث اشاره است به رواياتي كه دلالت دارد بر آنكه ميزان شناختن اولاد حَلال از أولاد زنا، محبّت و عداوت به أميرالمؤمنين است و مسلمين در صدر اسلام، با اين معيار اولاد خود را ميشناختند، و در صورت شبهه تشخيص ميدادند. اين روايات از رسول اكرم وارد است و شيعه و عامّه نيز در كُتب خود روايت كردهاند.
[164] «الصّواعق المحرقّة»، از طبع اوّل كه در هامش آن «تطهير الجنان» طبع شده است، ص 20، و از طبع مستقلّ دارالطّباعة المحمّدية، مصر، ص 32.
[165] «آيۀ 4، از سورۀ 66: التّحريم» إِنْ تَتُوبَا إِلَي اللهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُكُما وَ إِن تَظَاهَرَا عَلَيْهِ فَإِنَّ اللَهَ هُوَ مَوْلَـٰهُ وَ جِبْرِيلَ وَ صَالِحَ الْمُؤْمِنِينَ وَالْمَلَـٰئِكَةِ بَعْدَ ذَ'لِكَ ظَهِيرًا. «اگر شما دو نفر زن بسوي خدا توبه كنيد پس به تحقيق دلهاي شما ميل كرده است و اگر هر دو نفرتان بر عليه پيغمبر دست به دست يكديگر دهيد؛ پس بدانيد كه: وليّ و مولاي پيغمبر خداست و جبرائيل و صالح المؤمنين، و فرشتگان هم علاوه بر اين پشتيبان پيغمبر ميباشند.» در تفسير «كشّاف» وارد است كه: در سفر حجّ ابن عبّاس از عمر پرسيد: مراد از اين دو نفر زن چه كساني هستند؟ عمر گفت: حفصه و عائشه. در تفاسير شيعه و بعضي از تفاسير عامّه وارد شده است كه: مراد از صالح المؤمنين أميرالمؤمنين عليه السّمم است. و بعضي از عامّه چون خواستهاند، اين آيه را از آن حضرت برگردانند گفتهاند: صالح المؤمنين اشاره به شخص خاصّي نيست؛ بلكه آن كسي است كه در ميان مؤمنين صالح است. و چون لفظ صالح مفرد است و يك نفر صالح از مؤمنين، مبهم است و معني ندارد كه گفته شود: يك نفر شخص غير معيّن از مؤمنين يار و مولي و ناصر پيغمبر است، فلهذا گفتهاند: صالح المؤمنين جمع است. يعني مردمان صالح از مؤمنين، و در أصل صالحوا المؤمنين بوده است، كه واو بواسطۀ التقاء ساكنين افتاده و در تلفظ بدون و او أدا ميشود. و اين احتمال غلط است، زيرا اگر اينطور بود، بايد در كتابت صالحوا المؤمنين نوشته شود.
[166] «الغدير»، ج 6، ص 69، و ص 70
[167] آيۀ نُهُم، از سورۀ زُمر: سي و نهمين سوره از قرآن كريم
[168] «غاية المرام» ص 415، باب 161، حديث اوّل، از عامّه
[169] «غاية المرام» ص 415 و ص 416، باب 162، حديث اوّل از خاصّه.
[170] رَبِّهِ ظاهراً بايد و يرجوا رحمة ربّه قبل از ذكر نزول آن دربارۀ أميرالمؤمنين عليه السّلام و بعد از جملۀ: وَ يَحْذَرُ الاخِرَة آورده شود. وليكن چون در نسخۀ «غاية المرام» و نيز در خود تفسير علي بن ابراهيم ص 575 به طريق مذكور آورده شده بود، ما هم نيز بدون تصرّف آورديم. قُلْ (يا محمَّد) هَلْ يَسْتَوِي الَّذِينَ يَعْلَمُونَ والَّذِينَ لَا يَعْلَمُونَ إِنَّمَا يَتَذَكَّرُ أُولُوالالْبَـٰبِ
[171] «غاية المرام» ص 416، حديث دوازدهم از خاصّه.
[172] «غاية المرام» ص 416، حديث 2، 3، 4، 5، 6، 7، 8، 10 و 11 از خاصّه.
[173] «شواهد التنزيل» ج 2، ص 116، حديث 805
[174] «مجمع البيان» طبع صيدا، ج 4، ص 491
[175] «الميزان»، ج 17، ص 260
[176] «شواهد التنزيل» ج 2، ص 117، حديث 806
سخۀ مطبوعه از «مناقب» عبّاس آمده است؛ و ظاهراً اشتباه است، و أبوبكر بن عيّاش است. ترجمۀ احوال او را در «تنقيح المقال»، ج 3، باب الكُني، ص 5 و ص 6 آورده است. حياتش در عصر حضرت صادق عليه السلام بوده و از آن حضرت روايت كرده است؛ و بنا به استفادۀ سيد صدرالدّين در حواشي «منتهي المقال» از روايتي كه از او در «تهذيب» در باب ارث وارد شده است؛ ميتوان اثبات تشيّع او را نمود.
[178] «آيۀ 31، از سورۀ 80: عبس»: وَ فَـٰكِهَةً وَ أَبّاً مَّتَـٰعًا لَّكُمْ وَ لاِنْعَـٰمِكُمْ.
[179] كلاله به اقوام مادري ميّت گويند همچون برادر و خواهر از طرف مادر و گاهي نيز به اقوام پدري گفته ميشود.
[180] در تعليقه آورده است كه: ظاهراً بايد سبيع باشد بر وزن أمير، كه او از عُمَر دربارۀ معناي الذّاريات پرسيد. و جماعتي به نام سبيع ناميده شدهاند كه ابن حجر در تقريب ذكر كرده است؛ و محتمل است كه سبيع بن خالد يشكري باشد؛ و امّا عبارتي را كه در «بحارالانوار» نقل كرده است لفظ آن با صاد است به جاي سين، صبيع و من نيافتم كسي را كه اسمش اينطور باشد.
[181]ـ مسائلي است كه مشروح آنها در همين درس ذكر خواهد شد؛ انشاءاللهتعالي
[182] ـ مسائلي است كه مشروح آنها در همين درس ذكر خواهد شد؛ انشاءاللهتعالي
[183] ـ مسائلي است كه مشروح آنها در همين درس ذكر خواهد شد؛ انشاءاللهتعالي
[184] اين حديث را حمّوئي در كتاب «فرآئد السمطين»، ج 1: ص 94 حديث شمارۀ 63 آورده است و خوارزمي در «مناقب» خود در فصل 10 در ص 49 و در «مقتل» خود در فصل 4، ج 1، ص 43 روايت نموده است؛ و أبونُعَيم اصفهاني در «حلية الاوليآء»، ج 1، ص 65 آورده است.