كليني از عليّ بن ابراهيم، از پدرش، از بعض الاصحاب، و شيخ طوسي از عليّ بن مهزيار، از ابراهيم بن عبدالله، و شيخ صدوق از أبان بن عثمان، از كسي كه به او خبر داد، از حضرت باقر، و يا از حضرت صادق عليه السّلام روايت كردهاند كه: مردي را به نزد عمر بن خطّاب آوردند، كه برادر كس ديگري را كشته بود. عمر قاتل را تسليم برادر مقتول كرد، تا او را قصاص كند و بكشد.
برادر مقتول، قاتل را ضربهاي زد، بطوريكه دانست او كشته شده است. جَسد مضروب را به منزلش حمل كردند، و ديدند هنوز نمرده است و رمقي در جان خود از او باقي است. او را معالجه كردند تا صحّت يافت.
چون از منزل خارج شد، برادر مقتول او را گرفت و گفت: تو قاتل برادر من هستي! و اين حقّ براي من است كه ترا بكشم! شخص مضروب به وي گفت: تو مرا يكبار كشتهاي!
برادر مقتول، مضروب را نزد عمر برد و عمر امر كرد تا او را بكشد. مضروب از نزد عمر بيرون آمد و ميگفت: قسم به خدا كه تو يكبار مرا كشتهاي! و از نزد أميرالمؤمنين عليه السّلام گذشتند. و مرد مضروب شرح واقعه را براي حضرت بازگو كرد. حضرت به برادر مقتول كه آماده كشتن بود، فرمود: در اينكار عجله و شتاب مكن، تا من بسوي تو باز آيم! و حضرت نزد عمر آمد و گفت: حكم اينطور نيست كه تو نمودهاي!
عمر گفت: مَا هُوَ يَا أَباالْحَسَنِ؟! «اي أبوالحسن، حكم چطور است؟!»
حضرت فرمود: يَقْتَصُّ هَذَا مِنْ أخِي الْمَقْتُولِ الاوَّلِ مَا صَنَع بِهِ؛ ثُّمَّ يَقْتُلُهُ بِأخِيهِ.
«اين شخص مضروب كه به سر حدّ قتل رسيده است، اوّلاً بايد جنايت و جراحتي را كه برادر مقتول بر سرش آورده است؛ قصاص كند، و عين آنرا به برادر مقتول وارد سازد. ثانياً برادر مقتول، او را به جرم كشتن برادرش قصاص كند!»
ص 326
برادر مقتول دانست كه اگر بخواهد قصاص كند؛ قبلاً بايد خودش ضربۀ آنچناني بخورد، و سپس قصاص كند. فلهذا او را عفو كرد و هر دو دست از يكديگر كشيدند [445]
ابن شهر آشوب از احمد بن عامر بن سليمان طائي، از حضرت امام رضا عليه السّلام، اين واقعه را بدينطور نقل كرده است كه: مردي اقرار و اعتراف كرد كه پسر يك مرد انصاري را كشته است. عمر آن مرد قاتل را به پدر مقتول سپرد تا وي را بكشد. پدر مقتول با شمشير دو ضربت به او زد؛ و يقين پيدا كرد كه او مرده است.
چون او را به منزلش بردند، رمقي از جان در بدن داشت. آن جراحت پس از شش ماه خوب شد. پدر مقتول او را ديد و به نزد عمر كشاند و عمر او را بدو سپرد تا قصاص كند. آن مرد به أميرالمؤمنين عليه السّلام استغاثه نمود. حضرت به عمر گفتند: اين چه حكمي است كه تو دربارۀ اين مرد نمودهاي؟!
عمر گفت: النَّفْسُ بِالنَّفْسِ «يك جان، در برابر يك جان». حضرت فرمود: ألَمْ تَقْتُلْهُ مَرَّةً «مگر آيا او را يك بار نكشتهاي؟!» عمر گفت: او را كشته است، وليكن دوباره خوب شده است و زنده مانده است!
حضرت فرمود: فَيُقْتَلُ مَرَّتَيْنِ؟ «آيا مرد قاتل، بايد دوبار كشته شود؟!»
عمر مبهوت شد و گفت: فَاقْضِ ما أنْتَ قَاضٍ «اينك تو به هر طور ميخواهي بين آنها قضاوت كن».
حضرت از نزد عمر بيرون آمدند و به پدر مقتول گفتند: مگر تو او را يكبار نكشتهاي؟! گفت: آري! وليكن تو ميگوئي: خون پسر من هدر رود؟! حضرت فرمود: نه! ليكن حكم آنست كه تو خودت را به او تسليم كني تا آنچه به او وارد ساختهاي، او از تو قصاص كند، و پس از آن، او را در ازاي خون پسرت بكشي! آن مرد گفت: هُوَ واللهِ الْمَوْتُ وَ لَابُدَّ مِنْهُ «اينكه تو ميگوئي سوگند به خدا مرگ است، و هيچ گريزي از آن نيست.» حضرت فرمود: لَابُدَّ أنْ يَأْخُذَ بِحَقِّهِ «هيچ چارهاي هم نيست از آنكه اين مرد مضروب ميخواهد حقّ خود را بگيرد؛ و بايد تو
ص 327
را قصاص نمايد!»
پدر مقتول گفت: من از خون پسرم گذشتم، او هم از قصاصي كه بايد بر من وارد كند بگذرد.
أميرالمؤمنين عليه السّلام نامهاي نوشتند؛ و بين آن دو، اقرار به برائت از همديگر و عدم تعدّي و تجاوز را به امضاي هر دو نفر رساندند. و عمر دست خود را بسوي آسمان بلند كرد و گفت:
الْحَمْدُ لِلّهِ أنْتُمْ أهْلُ بَيْتِ الرَّحْمَةِ، يَا أبَاالْحَسَنِ! ثُمَّ قَالَ: لَوْ لَا عَلِيٌّ لَهَلَكَ عُمَرُ. [446]
«حمد و سپاس مختصّ به خداست. شما اهل بيت رحمت هستيد! اي أبوالحسن! و پس از آن گفت: اگر عليّ نبود، هر آينه عمر هلاك شده بود.»
و همچنين ابن شهرآشوب، از «تفسير رَوْضِ الجنان» كه تصنيف أبوالفتوح رازيّ است، نقل كرده است كه: در زمان عمر بن خطّاب چهل نفر زن به نزد او رفتند؛ و از مقدار شهوت بني آدم سؤال كردند. عمر گفت: براي مرد يك مقدار از شهوت است و براي زن نُه برابر او. آنها گفتند: پس به چه علّت براي مردان جائز است زن دائمي بگيرند؛ و زن موّقتي (مُتْعَه) بگيرند؛ و نيز جائز است كنيزاني داشته باشند؛ در حالي كه شهوت آنها يك نُهم است؛ وليكن جائز نيست از براي زنان بيش از يك شوهر بگيرند؛ با آنكه شهوت ايشان نُه دهم است؟ عمر از جواب فرو ماند. و چيزي نتوانست بگويد. و از أميرالمؤمنين عليه السّلام درخواست كرد تا پاسخ آنان را بدهد.
أميرالمؤمنين عليه السّلام به هر يك از آن چهل نفر امر فرمود تا بروند و شيشهاي را آب نموده بياورند. چون آوردند، آنها را امر كرد تا آن آبها را در تغري ريختند. و پس از آن به آنها فرمود: اينك هر يك از شما آبي را كه خودش آورده است بايد مشخّص كند و نشان دهد! گفتند: آبها در هم آميخته شده؛ و آبهاي ما ديگر قابل تميز و تعيين نيست! حضرت در اين حال اشاره فرمود به اينكه در
ص 328
صورتي كه زن از يك شوهر بيش داشته باشد؛ ديگر تميزي و تشخيصي در بين اولاد مردان نميبود، و نَسَبِ بشريّت ضايع ميشد؛ و ميراث از بين ميرفت.
و در روايت يحيي بن عقيل وارد است كه در اينجا عمر گفت: لَا أبْقَانِيَ اللهُ بَعْدَكَ يَا عَلِيٌّ! [447]
«خداوند مرا پس از تو زنده نگذارد اي عليّ!»
و نيز ابن شهرآشوب روايت كرده است كه: زني به حضور عمر آمده؛ و به خواندن اين سه بيت اكتفا كرد:
مَا تَري أصْلَحَكَ اللهُ وَ أثرَي لَكَ أهلاً 1
فِي فَتاةٍ ذَاتٍ بَعْلٍ أصْبَحَتْ تَطْلُبُ بَعْلاً 2
بَعْدَ إذْنٍ مِنْ أبيهَا أتَرَي ذَلِكَ حِلاًّ 3
1 ـ «خداوند تو را به رشد و صلاح برساند؛ و أهل و خانوادۀ تو را فراوان كند! آيا رأي و نظر تو چيست؟
2 ـ دربارۀ زن جواني كه شوهر دارد؛ وليكن حالش اينطور شده است كه طلب شوهر ميكند.
3 ـ بعد از آنكه از پدر خود در اين موضوع اجازه گرفته است؟ آيا تو شوهر گرفتن او را حلال ميداني؟!»
تمام شنوندگان، اين گفتار را زشت شمردند و گرفتن شوهر را امر قبيح و منكري شمردند.
أميرالمؤمنين عليه السّلام به او گفتند: برو و شوهرت را اينجا حاضر كن؛ زن رفت و او را حاضر كرد. حضرت به او امر كردند: زنت را طلاق بده! آن مرد زن را فوراً طلاق گفت؛ و هيچ حجّت و دليلي هم براي خود اقامه ننمود. حضرت به حاضران فرمود: اين مرد عِنِّين[448] است؛ و آن مرد در همان جا اقرار كرد كه عِنّين است.
ص 329
و پس از اين طلاق، قبل از اينكه عدّۀ او منقضي شود؛ مرد ديگري او را به نكاح خود درآورد [449].
و أبوبكر خوارزمي گويد: إذَا عَجَزَ الرِّجَالُ عَنِ الإمْتَاعِ (الإبقاعِ نسخه بدل) فَتَطلِيقُ الرِّجَالِ إلَي النِّسَاءِ.[450] «چون مردان از تمتّع دادن زنان عاجز باشند؛ طلاق دادن و رها كردن مردان به دست زنان است.»
و نيز ابن شهرآشوب گويد: دربارۀ زن محصنهاي «اگر مردي مُحْصِن باشد؛ و يا زني مُحْصِنة باشد؛ و زنا كند؛ بايد او ���� حاكم شرع بعد از ثبوت به زؤيت چهار شاهد مرد عادل رجم كند؛ و معناي احصان اين است كه: مرد زن داشته باشد و دسترسي هم به او داشته باشد؛ و يا زن شوهر داشته باشد و دسترسي به او را نداشته باشند؛ در اين صورت زناي محصنه نيست؛ و بايد زنا كننده را بعد از ثبوت به رؤيت چهار مرد عادل حدّ زنند؛ و مقدار حدّ در زنا به نصّ آيۀ قرآن يك صد تازيانه است. كه كودكي صغير با او زنا كرده بود؛ عمر دستور داد كه زن را رَجْم (سنگسار) كنند. أميرالمؤمنين عليه السّلام گفت: إنَّمَا يَجِبُ الْحَدُّ لاِنَّ الَّذِي فَجَر بِهَا لَيْسَ بِمُدْرِكٍ. [451]
«نبايد اين زن را رجم و سنگسار كرد؛ بلكه بايد بر او حدّ جاري ساخت؛ و بايد صد تازيانه بخورد؛ به جهت آنكه كسي كه با او زنا كرده است؛ بالغ نبوده است.»
و نيز آورده است كه: عمر دربارۀ مرد يَمَني كه مُحْصِن بود؛ وليكن در مدينه عمل زنا و فجور انجام داده بود؛ امر كرد تا او را رجم كنند. أميرالمؤمنين فرمود:
لَا يَجِبُ عَلَيْهِ الرَّجْمُ لاِنَّهُ غَائِبٌ عَنْ أهْلِهِ؛ وَ أهْلُهُ فِي بَلَدٍ آخَرَ؛ إنَّمَا يَجِبُ عَلَيْهِ الْحَدُّ.
«او را نبايد رجم نمود؛ به سبب آنكه از اهلش و زنش دور است؛ زن او در شهر دگري است؛ اين است و جز اين نيست كه فقط بايد بر او حدّ جاري كرد.»
ص 330
عمر گفت: لَا أبْقَانِيَ اللهُ لِمُضْلَةٍ لَمْ يَكُنْ لَهَا أبُوالْحَسَنِ. [452].
«خداوند مرا زنده نگذارد، در مشكلهاي كه براي من پيشامد كند؛ و براي حلّ و گشودن آن أبوالحسن نباشد.»
و نيز ابن شهرآشوب از عَمْرُو بن شُعيب، و أعمش، و أبوالضُّحي، و قَاضِي، و أبُو يُوسفُ، و مَسْرُوق روايت نموده است كه: زني را كه در عِدّهاش با او نكاح كرده بودند؛ به نزد او آوردند؛ عمر حكم كرد تا بين آن زن و شوهري كه كرده است؛ جدائي حاصل شود و نيز مهريّهاي را كه مرد به زن داده بود، مصادره كرده و در بيت المال قرار داد و گفت: من مهريّهاي را كه نكاح آن ردّ شده است تجويز نميكنم. و حكم كرد كه اين مرد و زن با هم حَرَام مُؤبَّد هستند؛ و ديگر تا آخر عمر نبايد با يكديگر ازدواج نمايند. اين حكم عمر چون به أميرالمؤمنين عليه السّلام رسيد، گفت: إنْ كَانُوا جَهِلُوا السُّنَّةَ لَهَا الْمَهْرُ بِمَا اسْتَحَلَّ مِنْ فَرْجِهَا وَ يُفَرَّقُ بَيْنَهُمَا فَإذَا انْقَضَتْ عِدَّتُهَا فَهُوَ خَاطِبٌ مِنَ الْخُطَّابِ. [453] فَخَطَبَ عُمَرُ النَّاسَ؛ فَقَالَ: رُدُّوا الْجَهَالَاتِ إلَي السُّنَّةِ وَ رَجَعَ عُمَرُ إلَي قَولِ عَلِيٍّ. [454]
ص 331
«اگر اين مرد و زن، سنّت رسول خدا را نميدانستند كه: نبايد در عِدّه نكاح نمايند؛ مهريّهاي را كه مرد براي زن مقرّر داشته است؛ به او ميرسد. در مقابل تمتّعي كه از او برده و حِلِّيّتي كه از او براي اين مرد حاصل شده است. وليكن چون نكاح در عدّه باطل است؛ بايد بين آن دو نفر جدائي انداخت تا عدّه سپري شود. حال كه زن از عدّۀ خود بيرون آمد، اين مرد همانند مردان ديگر ميتواند از او خواستگاري كند.
پس از اين واقعه عمر به خطبۀ خود مردم را مخاطب ساخت، و گفت: هر جائي كه حكمش را نميدانيد؛ و از روي جهل انجام دادهايد، آنرا به سنّت برگردانيد. و معاملۀ عمل صحيح با او بنمائيد. و خودش نيز به رأي و فتواي علي عليه السّلام بازگشت نمود.»
و از همين قبيل است آنچه را كه جَاحِظ از نَظَّام در كتاب «فُتْيَاي» خود آورده است كه: عَمْرو بن دَاود از حضرت صادق عليه السّلام ذكر كرده است كه: براي حضرت فاطمه عليهما السّلام كنيزي بود كه به او فضّه ميگفتند. بعد از شهادت حضرت فاطمه، آن كنيز به عليّ عليه السّلام ارث رسيد و آن حضرت او را به ازدواج أبُو ثَعْلَبة حَبَشيّ در آوردند.
أبُو ثَعْلَبَه اين كنيز را استيلا نموده، يعني از او پسري آورد. و پس از متولّد شدن اين پسر أبو ثعلبه از دنيا رفت. و سپس او را أبُو مَلِيك غَطْفَانِيّ به نكاح خود در آورد. و پس از اين نكاح، پسرش كه از أبوثعلبه بود، نيز از دنيا رفت و فضّه
ص 332
ديگر نگذاشت أبومليك غطفاني با او آميزش كند و هم بستر گردد.
أبومليك شكايت خود را به نزد عمر برد، زيرا اين واقعه در دوران او بود. عمر گفت: اي فضّه چرا ابومليك از تو شكايت دارد؟ فضّه گفت: تو با وجود آنكه چيزي بر تو پنهان است؛ در اين موضوع قضاوت ميكني؟!
عمر گفت: من هيچگونه رخصت و اجازهاي در امتناع تو نمييابم!
فضّه گفت: اي أبُو حَفْص؛ فكرت به جاهاي غير صحيح رفته، و خيالات مختلف تو را ربوده است! پسر من كه از غير أبومليك بود، مُرد. من خواستم تا خودم را با گذشتن يك حَيض استبراء كنم، تا وقتي كه حائض شدم، بدانم پسرم مرده است و برادري هم در شكم من ندارد. و امّا اگر من حامله باشم اين فرزندي كه در شكم من است، برادر اوست.
عمر گفت: شَعْرَةٌ مِن ءَالِ أبيطالبٍ، أفْقَهُ مِنْ عَدِيٍّ [455].
«يك مو از آل أبيطالب فقيهتر و داناتر است در امر دين، از تمام طائفۀ عَدِي» كه طائفه اوست.
و همچنين ابن شهرآشوب از عمروبن داود از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: عَقَبَةُ بنُ أبي عَقَبه چون وفات كرد، در جنازۀ او عليّ عليه السّلام و جماعتي از اصحاب آن حضرت حضور پيدا كردند و در ميان آنها عمر نيز بود. عليّ عليه السّلام به مردي كه در بين تشييع كنندگان آمده بود گفت: چون عَقَبَه فوت كرد، زن تو بر تو حرام شد، مواظب باشد كه با او نزديكي نكني!
عمر گفت: كُلُّ قَضَايَاكَ يَا أَبَا الْحَسَنِ عَجِيبٌ؛ وَ هَذِهِ مِنْ أعْجَبِهَا! يَمُوتُ الإنْسَانُ فَتَحْرُمُ عَلَي آخَرَ امْرَأتُهُ «تمام قضاياي تو اي أبوالحسن عجيب است، و
ص 333
اين قضيه از عجيبترين آنهاست! آخر چطور ميشود مردي بميرد، و در اثر اين مردن، زني بر مردي ديگر حرام شود؟!
فَقَالَ: نَعَمْ! إنَّ هَذَا عَبْدٌ كَانَ لِعَقَبَةَ؛ تَزَوَّجَ امْرَأةً حُرَّةً؛ وَ هِيَ الْيَوْمَ تَرِثُ بَعْضَ مِيرَاثِ عَقَبَةَ. فَقَدْ صَارَ بَعْضُ زَوجِهَا رِقًّا لَهَا. وَ بُضْعُ الْمَرأةِ حَرَامٌ عَلَي عَبْدِهَا حَتَّي تُعنِقَهُ وَ تَزَوَّجَهَا.
«أميرالمؤمنين عليه السّلام گفتند: آري اينچنين است! اين مرد بنده و غلام عقبه بوده است؛ و با زن حرّه و آزادي تزويج نموده است. و آن زن حُرَّه امروز بواسطۀ موت عقبه، مقداري از ماليّۀ او را ارث ميبرد (چون از ورّاث اوست) بنابراين مقداري از شوهرش به رقيّت و بندگي او در ميآيد. و نكاح و تمتّع زن بر غلام و بندۀ خودش حرام است؛ تا اينكه آن غلام را آزاد كند، و سپس با وي تزويج نمايد.»
عمر گفت: لِمِثْلِ هَذَا نَسْألُكَ عَمَّا اخْتَلَفْنَا فِيهِ. [456] «به جهت رفع شبهه و بيرون شدن از ندانستن احكام در مثل اين قضيّه؛ ما در اموري كه در آن اختلاف داريم به تو رجوع ميكنيم، و از تو ميپرسيم!»
و نيز از أصبغ بن نُباته روايت كرده است كه: پنج نفر كه زنا كرده بودند، عمر امر كرد تا آنها را سنگسار (رَجْم) كنند. أميرالمؤمنين عليه السّلام حكم او را تخطئه كردند. يكي را به جلو طلبيدند؛ و او را گردن زدند. و دوّمي را جلو طلبيدند؛ و رجم كردند، و سوّمي را طلبيدند؛ و حدّ (تازيانه) زدند؛ و چهارمي را طلبيدند، و نصف مقدار حدّ يعني پنجاه تازيانه زدند؛ و پنجمي را طلبيدند؛ و تعزير كردند (چند شلاّق).
عمر گفت: اين چگونه ميشود؟
حضرت فرمودند: امّا آن اوّلي، كافر ذِمّي بود كه با زن مسلمان زنا كرده بود. و بواسطۀ زنا از ذمّۀ اسلام خارج شد. و امّا آن دوّمي مردي بود كه مُحصِن بود؛ و بايد وي را رجم كرد. و امّا آن سوّمي مردي غير محصِن بود، و بايد او را حدّ زد. و امّا آن چهارمي، بنده و غلامي بود كه زنا كرده بود. و بر غلام بايد نصف مقدار حدّ
ص 334
جاري نمود، و امّا آن پنجمي ديوانه بود و عقل نداشت؛ فلهذا با چند تازيانهاي او را ادب كرديم و ترسانيديم!
عمر گفت: لَا عِشْتُ فِي اُمَّةٍ لَسْتَ فِيهَا يَا أبَا الْحَسَنِ! [457]
«من زنده نمانم در امّتي كه تو در آن نبوده باشي؛ اي أبوالحسن!»
و نيز ابن شهرآشوب از دو كتاب أبوالقاسم كوفيّ و قاضي نُعمان از عمربن حمّاد، با إسناد خود، از عبادۀ بن صامت روايت كرده است كه: جماعتي از شام به قصد حجّ بيت الله الحرام به سمت مكّه رهسپار شدند؛ و در راه بعد از آنكه إحرام بسته بودند، به آشيانۀ شتر مرغي رسيدند كه در آن پنج تخم بود.
آنها اين پنج تخم شتر مرغ را كباب كردند و خوردند. و سپس با خود گفتند: بدون شكّ ما خطا كرديم، زيرا در حال احرام، صيد نموديم. پس از خاتمۀ أعمال چون به مدينه آمدند؛ قصّه را براي عمر بيان كردند.
عمر گفت: ببينيد: جماعتي از اصحاب رسول خدا را؛ و از ايشان اين مسأله را بپرسيد! تا آنچه ميدانند حكمش را براي شما بيان كنند. آنها از جماعتي پرسيدند و جوابهاي مختلف شنيدند.
عمر گفت: چون اصحاب رسول خدا اختلاف كردهاند، در اينجا مردي است كه مأموريم در صورت اختلاف به وي مراجعه كنيم تا او در مورد اختلاف حكم نمايد. عمر فرستاد در پي زني به نام عَطِيَّه و از او يك خرِ مادهاي به عاريت گرفت و سوار آن شد و آن حُجّاج را با خود آورد تا به نزد عليّ عليه السّلام رسيدند. و علي عليه السّلام در يَنْبُع بود. عليّ عليه السّلام به نزد عمر آمد و گفت: چرا نفرستادي بسوي ما تا ما به نزد تو بيائيم؟
عمر گفت: الْحَكَمُ يُؤتَيَ فِي بَيْتِهِ «براي حكم بايد به نزد حاكم روند؛ نه آنكه حاكم بسوي مراجعين رود.»
حجّاج بيت الله الحرام، جريان واقعه و صيد تخمهاي شتر مرغ را براي او بازگو
ص 335
كردند.
أميرالمؤمنين عليه السّلام به عمر گفتند: چون پنج تخم صيد كردهاند؛ ايشان را امر كن تا شتر نري را در پنج شتر مادّه جوان رها كنند؛ و پس از جفتگيري آن مقداري كه بچّه ميزايند؛ بچهها را به عنوان هَدْي و قرباني به مكّه بفرستند! عمر گفت: يَا أبَا الْحَسَنِ إنَّ النَّاقَةَ قَدْ تُجْهِضُ. فَقَالَ عَلِيٌّ: وَ كَذَلِكَ الْبَيْضَةُ قَدْ تَمْرَقُ.
«اي أبوالحسن ناقه گاهي در وقت حامله شدن، جنين خود را سقط ميكند و بچّه مياندازد!
أميرالمؤمنين فرمودند: تخم هم گاهي فاسد ميشود و جوجه نميدهد.»
عمر گفت: لِمِثْلِ هَذَا اُمِرْنَا أنْ نَسْألَكَ [458]. «براي امثال اين وقايع، ما امر شدهايم كه از تو سؤال كنيم!»
واين داستان را محبّ الدّين طبري در دو كتاب خود: «ذَخَائر الْعُقْبَي» و «الرِّيَاضُ النَّضِرَة» بدين صورت آورده است كه: محمّد بن زبير گفت: من در مسجد دمشق وارد شدم. در آنجا پيرمردي فرتوت را ديدم كه از كبر سنّ دو استخوان ترقُوة او پيچيده بودند. من به او گفتم: اي شيخ! تو چه كسي را از اصحاب رسول خدا ديدهاي؟!
گفت: عمر را! گفتم: با او هم جنگ نمودهاي؟! گفت: جنگ يرموك!
گفتم: براي من بيان كن چيزي را كه از او شنيدهاي؟! گفت: من با بعضي از جوانان براي حجّ بيرون شديم؛ و به تعدادي از تخم شترمرغان رسيديم، و آنها را مصرف كرديم در حالي كه مُحرم بوديم. چون از أداي مناسك حجّ فارغ گشتيم؛ اين مطلب را براي أميرالمؤمنين عمر بيان نموديم. او پشت كرد؛ گفت: دنبال من بيائيد تا به حجرههاي رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم رسيد. درِ حجرهاي را زد؛ زني از داخل حجره جواب داد.
عمر گفت: أبوالحسن اينجاست؟! زن گفت: نه! او در مقتاة رفته است.
عمر پشت كرد و گفت: به دنبال من بيائيد؛ تا رسيد به او، در حاليكه او
ص 336
خاكها را با دست خود تسويه ميكرد، و صاف و مرتّب مينمود. او گفت: مَرْحَباً يَا أمِيرَالْمُؤمِنين! عمر گفت: اين جماعت در حال احرام تخم شترمرغان را مصرف كردهاند. أبوالحسن گفت: چرا پي من نفرستادي؟! عمر گفت: من سزاوارترم كه به نزد تو آيم! عليّ عليه السّلام فرمود: يَضْرِبُونَ الْفَحْلَ قَلَائِصَ [459] أبْكَارًا بِعَددِ الْبِيضِ فَمَا نَتَجَ مِنْهَا أهْدَوْهُ.
«شتر نر را در شتران مادۀ جوان بكر، به تعداد تخمها روان سازند؛ آن تعدادي كه نتيجه دهد و بچه شتر زائيده گردد؛ آنها را به مكّه براي قرباني بفرستند.»
عمر گفت: فَإنَّ الإبِلَ تُخْدِجُ! [460] قَالَ عَلِيٌّ: وَالْبِيضُ يَمْرَضُ «شتر بعضي از اوقات بچّۀ خود را ناتمام و ناقص سقط ميكند. عليّ عليه السّلام گفت: تخم هم بعضي از اوقات متغيّر و فاسد ميگردد.»
عمر گفت: اللّهُمَّ لَا تُنْزِلْ بِي شَدِيدَةً إلَّا وَ أبُوالْحَسَنِ إلَي جَنْبِي![461]
در سنّت آمده است كه هر شخص محرمي يك نَعامه (شترمرغ) صيد كند؛ بايد يك بَدَنه (شتر) در مكّه قرباني كند. اين كفّارۀ آن است. و طبعاً بايد كسي كه تخم شتر مرغ را صيد ميكند براي كفّارۀ آن يك بچه شتر بفرستد. فلهذا عمر انتظار داشت كه أميرالمؤمنين عليه السّلام بگويند: كفّارۀ پنج شتر مرغ، فرستادن پنج كرّه شتر است به مكّه.
ولي حضرت اين حكم را ننمودند؛ و حكم كردند كه كرّه شترهائي كه بعد از جفتگيري پنج شتر ماده به دست آيد؛ لازم است به عنوان هَدْي و قرباني به مكّه فرستاده شود. و عمر در اينجا به تعجّب آمده گفت: پنج تخم صيد كردهاند؛ وليكن كرّه شترهائي كه متولّد ميشوند؛ ممكن است بدين مقدار نباشند. بعضي از شتران سقط جنين كنند. و بنابراين مقدار كفّاره از مقدار تخمهاي صيد شده كمتر
ص 337
ميشود. أميرالمؤمنين عليه السّلام در جواب فرمودند: پنج تخم شترمرغ هم كه معلوم نيست همگي جوجه درآورند؛ زيرا تخم هم در بعضي از أحيان فاسد ميشود و متغيّر ميگردد! پس اين احتمال در إزاي آن احتمال.
بر اساس اين دقّت در محاسبۀ عجيب بود كه عمر گفت: خدايا مطلب مشكل و ناهمواري را، هيچگاه بر من وارد مكن. مگر در آن وقتيكه أبوالحسن در كنار من باشد! (و آنرا بدينگونه همانند حلّ نمودن مسألۀ تخم شترمرغان، حلّ كند!)
پاورقي
[445]. «فروع كافي» طبع مطبعۀ حيدري، ج 7، ص 361 و «تهذيب»، ج 10، ص 278، حديث 1086، و «من لايحضره الفقيه»، طبع نجف، ج 4، ص 128.
[446] «مناقب»، طبع سنگي، ج 1، ص 497
[447] «مناقب»، ج 1، ص 492
[448] عِنّين به مردي گويند كه: به مرض عَنَن مبتلاست و آن مرضي است كه در موقع مواقعه و آميزش با زن، آلت رجوليّت او از كار ميافتد و در شرع مقدّس اسلام در اين صورت فسخ نكاح را به دست زن قرار دادهاند. و با شرائط و احكامي كه در فقه مقرّر است؛ زن نكاح را فسخ ميكند و شوهر ديگر در صورت ميل خود مينمايد.
[449] زني كه شوهر كرده است و شوهر با او آميزش نكرده است؛ چنانچه مرد او را طلاق دهد؛ عدّه ندارد؛ و فوراً ميتواند شوهر ديگري بنمايد.
[450] «مناقب»، طبع سنگي، ج 1، ص 492
[451] «مناقب»، ج 1، ص 492 و ص 493
[452]..ـ «مناقب»، ج 1، ص 493 و روايت دوّم را بسياري از علماء عامّه روايت كردهاند؛ از جمله خوارزمي در «مناقب» طبع سنگي، ص 57 و طبع حروفي نجف، ص 50 و در خاتمۀ روايت بدين عبارت است كه: و ردّوا قول عمر إلي عليّ عليه السّلام «يعني گفتار عمر را به گفتار علي عليه السّلام برگردانيد». و از جمله سبط ابن جوزي در «تذكرة الخواصّ» ص 87 و از جمله محبّ الدين طبري در كتاب «الرياض النضرة» طبع مكتبۀ لبندة، ج 3، ص 208 و در كتاب «ذخائر العقبي» ص 81 و در ذيل آن گويد: اين حديث را ابن سمّان در «الموافقة» تخريج كرده است؛ و از جمله بيهقي است در «السنن الكبري» ج 7، ص 441 و ص 442 كه سه روايت در رجوع عمر به رأي أميرالمؤمنين عليه السّلام آورده است و در يك روايت آن تصريح دارد كه عمر با آنكه از زن و مرد پرسيد كه شما به اين مسأله عالم بوديد و يا جاهل؟ و آنها هر دو نفرشان گفتند: ما جاهل بوديم و مسأله را نميدانستيم. معذلك آن دو را تازيانه زد. و در تمام روايات وارده در «سنن بيهقي» است كه، عمر مهريّه را مصادره نموده و به بيت المال فرستاد. بيهقي يك روايت از أميرالمؤمنين عليه السّلام ذكر ميكند كه شعبي گفت: علي عليه السّلام بين آن دو جدائي افكند و صدق را در مقابل همبستر شدن با او براي زن قرار داد. و شافعي گويد: ما در اين مسأله به قول علي عليه السّلام استناد داريم و شيخ گويد: عمر بن خطّاب از قول خود برگشت و مهريّه را براي زن مقرّر نمود؛ و حكم كرد كه بعد از عدّه ميتوانند با هم اجتماع كنند.
[453] در مذهب شيعه اگر كسي در عدّه ازدواج كند، اگر بدون علم به حرمت و بدون دخول باشد؛ حرمت ابدي نميآورد و آن دو نفر بعد از انقضاي عدّه ميتوانند با هم تزويج كنند؛ و امّا اگر با علم به حرمت داشته باشد؛ و يا اگر جهل دارد، دخول كرده باشد موجب حرمت ابدي ميشود و اين دو نفر بعد از منقضي شدن عدّه هم نميتوانند با هم عقد نكاح ببندند؛ و ما كه اين روايات را در اينجا آورديم نه از جهت آنست كه به مضمون و محتواي آن قائليم؛ زيرا از جهت سند در نزد ما معتبر نيستند. بلكه همانطور كه جدّ ما علاّمۀ مجلسي رضوان الله عليه در «بحار» ج 9، ص 478 گفته است: إنَّما ذكر ذلك مع مخالفته لمذاهب الشّيعة في كونه خاطباً من الخطّاب: لبيان اعترافهم بكونه عليه السّلام أعلم منهم ـ انتهي. اين روايت را ذكر كرديم با وجود آكه با مذاهب شيعه در خصوص اين فقرۀ آن بعد از انقضاي عدّه با وجود دخول در عدّه ميتواند زن را خواستگاري كند، مخالفت دارد. براي آنكه بفهمانيم: عامّه خودشان اعتراف دارند كه: أميرالمؤمنين عليه السّلام أعلم است از ايشان.
[454].ـ «مناقب»، ج 1، ص 493 و روايت دوّم را بسياري از علماء عامّه روايت كردهاند؛ از جمله خوارزمي در «مناقب» طبع سنگي، ص 57 و طبع حروفي نجف، ص 50 و در خاتمۀ روايت بدين عبارت است كه: و ردّوا قول عمر إلي عليّ عليه السّلام «يعني گفتار عمر را به گفتار علي عليه السّلام برگردانيد». و از جمله سبط ابن جوزي در «تذكرة الخواصّ» ص 87 و از جمله محبّ الدين طبري در كتاب «الرياض النضرة» طبع مكتبۀ لبندة، ج 3، ص 208 و در كتاب «ذخائر العقبي» ص 81 و در ذيل آن گويد: اين حديث را ابن سمّان در «الموافقة» تخريج كرده است؛ و از جمله بيهقي است در «السنن الكبري» ج 7، ص 441 و ص 442 كه سه روايت در رجوع عمر به رأي أميرالمؤمنين عليه السّلام آورده است و در يك روايت آن تصريح دارد كه عمر با آنكه از زن و مرد پرسيد كه شما به اين مسأله عالم بوديد و يا جاهل؟ و آنها هر دو نفرشان گفتند: ما جاهل بوديم و مسأله را نميدانستيم. معذلك آن دو را تازيانه زد. و در تمام روايات وارده در «سنن بيهقي» است كه، عمر مهريّه را مصادره نموده و به بيت المال فرستاد. بيهقي يك روايت از أميرالمؤمنين عليه السّلام ذكر ميكند كه شعبي گفت: علي عليه السّلام بين آن دو جدائي افكند و صدق را در مقابل همبستر شدن با او براي زن قرار داد. و شافعي گويد: ما در اين مسأله به قول علي عليه السّلام استناد داريم و شيخ گويد: عمر بن خطّاب از قول خود برگشت و مهريّه را براي زن مقرّر نمود؛ و حكم كرد كه بعد از عدّه ميتوانند با هم اجتماع كنند.
[455] «مناقب»، ج 1، ص 493. و مجلسي در «بحار الانوار» طبع كمپاني، ج 9، ص 478، پس از نقل اين حديث در بيان پاسخ فضّه، احتمالات ديگري را نيز داده است. و در «غاية المرام»، ص 531 حديث يازدهم از عامّه خوارزمي با سند متّصل خود روايت كرده است از ابن عبّاس كه او گفت: ما در تشيع جنازهاي بوديم كه عليّ بن أبيطالب عليه السّلام به شوهر مادر جواني گفت: از زنت دوري كن! عمر گفت: چرا از زنش دوري كند؟ از پاسخ اين سخني كه گفتي، به در آي! حضرت فرمود: آري، ما خواستيم تا رحم آن زن را استبراء كرده باشيم، تا چيزي در آن نباشد كه به سبب آن از برادرش مستحقّ ارث شود. و ميراث براي او نباشد؛ عمر گفت: أعوذُ بالله من معضَلَةٍ لا عليّ لها.
[456] «مناقب»، طبع سنگي، ج 1، ص 492
[457] «مناقب»، ج 1، ص 493. و اين واقعه را در مفتتح كتاب «عجائب احكام» أميرالمؤمنين عليه السّلام از علي بن ابراهيم، از پدرش، از محمّد بن وليد، از محمّد بن فرات از أصبغ بن نباته آورده است؛ كتاب «عجائب احكام»، عاملي، ص 55 و ص 56.
[458] «مناقب»، ج 1، ص 496
[459] قلوص: شتر مادۀ جواني كه تازه بر او سوار ميشوند. جمع آن قلائص است.
[460] خَدَجت الدَّابة و أخْدَجَتْ: حيوان ماده، بچّۀ خود را ناقص الخلقه و يا قبل از تمامي أيّام بارداري، انداخت و به آن حيوان خادِج و مُخْدج گويند. و به جنين سقط شدۀ آن خديج و خدوج و مُخْدَج گويند.
[461] «ذخائر العقبي»، ص 82، و «الريّاض النّضرة»، طبع مكتبۀ لبندة، ج 3، ص 205 و ص 206.