از جمله كسانى كه با آنحضرت در موقع خلافت ظاهريه پس از قتل عثمان بيعت نكردند، سعد بن ابى وقاص بود.همه تواريخ و سير نوشتهاند كه: سعد با آنحضرت بيعت نكرد.
در «سفينة البحار» در ماده ربع در شرح حالات ربيع بن خثيم، از تلميذ مجلسى (ره): فاضل خبير آقا ميرزا عبد الله اصفهانى افندى در كتاب «رياض العلماء» نقل كرده است كه: افرادى كه از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از بيعتبا امير المؤمنين عليه السلام تخلف كردند، هفت نفر بودهاند: عبد الله بن عمر، صهيب رومى غلام عمر، محمد بن مسلمة، سعد بن ابى وقاص، سعد بن مالك، اسامة
ص173
بن زيد و سلمة بن سلامه.و از تابعين سه نفر از بيعت تخلف ورزيدهاند: ربيع بن خيثم، مسروق بن اجدع، و اسود بن زيد [1].
و در «مروج الذهب» آورده است كه: جماعتى از طرفداران عثمان از بيعتبا على بن ابيطالب كنار رفتند، آنانكه چنين مىدانستند كه حتما بايد از تحت ولايت امير المؤمنين عليه السلام خارج بود.از ايشانست: سعد بن ابى وقاص و عبد الله بن عمر همان كسى كه بعدا با يزيد بن معاويه بيعت كرد، و پس از آن با عبد الملك بن مروان بيعت كرد، و قدامة بن مظعون.و اهيان بن صيفى، و عبد الله بن سلام، و مغيرة بن شعبه ثقفى.و از انصار كسانى كه اعتزال جستند عبارتند از: كعب بن مالك و حسان بن ثابت و اين دو نفر شاعر بودند و ابو سعيد خدرى و محمد بن مسلمة هم سوگند با بنى عبد الاشهل [و يزيد بن ثابت و رافع بن خديج و نعمان بن بشير] [2] و فضالة بن عبيد، و كعب بن عجره و مسلمة بن خالد با جماعتى ديگر از طرفداران عثمان از انصار و غير انصار از بنى اميه و غير آنها كه نام ايشان را ذكر نكرديم [3].
ص174
و ابن اثير در «كامل التواريخ» طبع بيروت 1385، ج 3، ص 191 آورده است كه چون پس از عثمان جميع مهاجران و انصار با امير المؤمنين عليه السلام بيعت كردند، از مهاجران سعد و ابن عمر بيعت نكردند و از انصار حسان بن ثابت و كعب بن مالك و مسلمة بن مخلد و ابو سعيد خدرى و محمد بن مسلمه و نعمان بن بشير و زيد بن ثابت و رافع بن خديج و فضالة بن عبيد و كعب بن عجره بيعت نكردند و نيز عبد الله بن سلام و صهيب بن سنان و سلمة بن سلامة بن وقش و اسامة بن زيد و قدامة بن مظعون و مغيرة بن شعبه بيعت نكردند.
و ليكن ابن سعد در «طبقات» ج 3، ص 31 مىنويسد كه فرداى آن روزى كه عثمان كشته شد با على بن ابيطالب در مدينه همه اهل مدينه بيعت كردند و از جمله آنان طلحه و زبير و سعد بن ابى وقاص و سعيد بن زيد بن عمرو بن نفيل و عمار بن ياسر و اسامة بن زيد و سهل بن حنيف و ابو ايوب انصارى و محمد بن مسلمة و زيد بن ثابت و خزيمة بن ثابت و جميع اهل مدينه به خلافتبيعت كردند و سپس طلحه و زبير گفتند كه ما مكرها بيعت كردهايم، و به مكه رفتند و با عائشه كه در مكه بود و با جماعتى به سوى بصره حركت كرده خونخواهى از عثمان كردند.
بارى سعد بن ابى وقاص از سابقين مسلمانان است و هفتمين نفرى است كه اسلام آورده است [4] و در غزوه بدر و احد و خندق و تمام غزوات رسول خدا حاضر بود و در روز احد به بلاء و مصيبتسختى گرفتار شد، و او اولين كسى است كه در راه خدا خون ريخته است، و اولين نفرى است كه در راه خدا تير انداخته است، و عامه مىگويند از بزرگان صحابه و از عشره مبشره است، و يكنفر از كسانى است كه پيامبر براى او شهادت بهشت را داده است، و يكنفر از شش نفرى است كه عمر بعد از خود شوراى در امر خلافت را به عهده آنان گذاشت، و گفت: رسول خدا رحلت كرد و از ايشان راضى بود [5].
ولى معذلك در شورى خودش ميل به خلافت داشت، و با آن احتجاجها و
ص175
استشهادهاى مولى الموالى حضرت امير المؤمنين عليه السلام بر حقانيتخود و تعين ولايت و امامت و خلافتبه نصوص كثيره واضحه وارده از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم، باز طرفدارى از قوم خويش خود عثمان نمود، و به او راى مثبت داد، و پس از عثمان با امير المؤمنين عليه السلام بيعت نكرد، و در جنگ جمل و صفين و نهروان كمك ننمود و منعزل بود.
مسعودى مىگويد: سعد و اسامة بن زيد و عبد الله بن عمر و محمد بن مسلمه از كسانى هستند كه از بيعتبا على بن ابيطالب عليه السلام ابا و امتناع كردند، و از نصرت و يارى او بكنار نشستند، با بعضى ديگر نيز كه ما در زمره نشستگان از بيعت على نام آنها را بردهايم، و دليلشان اين بود كه مىگفتند: اين فتنهاى است كه رو آورده است.
و بعضى از آنان به على گفتند:
اعطنا سيوفا نقاتل بها معك! فاذا ضربنا بها المؤمنين لم تعمل فيهم، و بنت عن اجسادهم، و اذا ضربنا بها الكافرين سرت فى ابدانهم! فاعرض عنهم على و قال: و لو علم الله فيهم خيرا لاسمعهم، و لو اسمعهم لتولوا و هم معرضون [6].
«به ما شمشيرهائى بده كه با آنها در راه تو جنگ كنيم، و آن شمشيرها بدينگونه باشد كه چون بر مؤمنان فرود آريم در بدن آنها اثر نكند، و از بدنهايشان جدا شود، و چون با آنها بر كافران بزنيم در بدنهايشان اثر كند!
حضرت امير المؤمنين عليه السلام از ايشان اعراض كرد و گفت: اگر خداوند در آنها خيرى را مىدانست گوش آنها را شنوا مىنمود، و اگر گوش آنها را هم شنوا كند، هر آينه ايشان روى بر مىگردانند و اعراض مىكنند.»
گوينده اين كلام به امير المؤمنين عليه السلام سعد وقاص است، و با اين گفتار خود مىخواهد بگويد: اينك مسلمين و مؤمنين درهم ريختهاند، و لشگريان تو و لشگريان مقابل تو همه مسلمانند، و ما نمىتوانيم به عنوان كمك تو، با سپاه مقابل تو جنگ كنيم، و آنها را بكشيم! ما جنگ با كافران مىكنيم، نه با
ص176
مسلمانان و نه با طلحه و زبير و عائشه و اصحاب معاوية بن ابى سفيان، همه مسلمانند، و مسلمان را كشتن صحيح نيست!
بزرگان در تواريخ خود آوردهاند كه اين سخن را سعد وقاص گفته است، از جمله ابن سعد در «طبقات» با سند خود از ايوب بن محمد روايت كرده است كه او گفت: به من خبر رسيده است كه سعد وقاص پيوسته مىگفت: آنقدر من براى خلافتسزاوارم، كه گمان نمىكنم استحقاق من به اين پيراهن تنم بيشتر از استحقاق من به خلافتباشد.من جهاد كردهام از زمانى كه معناى جهاد را دانستهام.و لا ابخع نفسى ان كان رجل خيرا منى، لا اقاتل حتى تاتونى بسيف له عينان و لسان و شفتان فيقول: هذا مؤمن و هذا كافر [7].
«و من خودم را به هلاكت نمىافكنم اگر مردى از من بهتر باشد، من جنگ نمىكنم تا شما براى من شمشيرى بياوريد كه دو چشم داشته باشد، و يك زبان، و دو لب و بگويد: اين مؤمن است، و اين كافر است».
و نيز ابن سعد با سند خود از يحيى بن حصين روايت كرده است كه گفت: شنيدم كه جماعتى با هم به گفتگو نشسته بودند كه پدر من به سعد گفت: چه چيز تو را از جنگ بازداشته است؟!
سعد گفت: تا زمانيكه شمشيرى براى من بياوريد كه مؤمن را از كافر بشناسد [8]!
و ابن عبد البر گويد: پسر سعد: عمر بن سعد بعد از كشته شدن عثمان سعد را ترغيب و تحريض مىكرد كه خود را خليفه بخواند، و مردم را به بيعتبا خود دعوت كند، و ليكن سعد حرف او را نپذيرفت.و همچنين برادر زادهاش: هاشم بن عتبه او را ترغيب كرد و چون سعد ابا نمود، هاشم به سوى على بن ابيطالب رفت و از اصحاب و ياران او شد.
و سعد در قضيه انقلاب مصريين و كشته شدن عثمان در خانه خود نشست، و اهل و عيال خود را امر كرد تا چيزى از اخبار مردم را باو خبر ندهند، تا زمانيكه
ص177
مردم بر امامى اتفاق و اجتماع كنند.
معاويه در او، و در عبد الله بن عمر، و محمد بن مسلمه طمع كرد، و نامهاى به آنها نوشت و براى يارى خودش بجهتخونخواهى عثمان فرا خواند، و به آنها چنين وانمود كرد كه كشنده عثمان و تنها گذارنده عثمان هر دو در جرم مساوى هستند، و آنها چون عثمان را يارى نكردهاند، حكم كشنده او را دارند، و كفاره جرم آنها فقط به اينست كه بر عليه على بن ابيطالب براى نصرت او قيام كنند.
معاويه با نثر و نظم اين تهديد را براى آنها در طى نامههاى متعددى نوشت كه من از ذكر آنها خوددارى كردم.و هر يك از اين سه نفر نامههائى به او نوشتند و گفتار او را رد كردند، و به او فهماندند كه او اهليت آنچه را كه مىخواهد ندارد، و در جواب و پاسخى كه ��عد نوشته است اين ابيات را گفته است:
معاوى داؤك الداء العياء و ليس لما تجىء به دواء 1
ايدعونى ابو حسن على فلم اردد عليه ما يشاء 2
و قلت له: اعطنى سيفا بصيرا تميز به العداوة و الولاء 3
فان الشر اصغره كبير و ان الظهر تثقله الدماء 4
اتطمع فى الذى اعيا عليا على ما قد طمعتبه العفاء 5
ليوم منه خير منك حيا و ميتا انت للمرء الفداء 6
فاما امر عثمان فدعه فان الراى اذهبه البلاء7 [9]
1- اى معاويه درد تو دردى است كه درمان پذير نيست، و براى آنچه تو آوردهاى داروئى نيست.
2- آيا با وجودى كه ابو الحسن على بن ابيطالب مرا بخواند، و من خواسته او را بر نياورم، و او را رد كنم،
3- و به او بگويم: تو به من يك شمشير بينائى بده، تا دشمنى را از دوستى و محبتبشناسد، و تميز دهد.
4- زيرا كه شر هر چه هم كوچك باشد بزرگ است، و خونهاى ناحق پشت را
ص178
سنگين مىكند، و در هم مىكوبد،
5- آيا تو طمع دارى در كسى كه على را خسته كرده است؟ پس اى خاك بر سر آن طمع تو!
6- حقا يك روز على بهتر است از تمام عمر تو و وجود تو، چه در زمان حياتت، و چه بعد از مرگت! پس جان تو به فداى على باد!
7- و اما امر كشته شدن عثمان را واگذار، و دست از اينگونه سخن بردار! زيرا كه غم و غصه وارد بر جسم، ديگر براى انسان راى و نظريهاى را باقى نمىگذارد، و انديشه و فكر را مىزدايد.
و نيز ابن عبد البر گويد:
قال ابو عمر: سئل على رضى الله عنه عن الذين قعدوا عن بيعته و نصرته و القيام معه.فقال: اولئك قوم خذلوا الحق و لم ينصروا الباطل [10].
«از على عليه السلام درباره كسانيكه از بيعتبا او تخلف كردند، و از يارى او و قيام براى نصرت و معاونت او خوددارى كردند، چون پرسيدند، در پاسخ گفت: ايشان كسانى هستند كه حق را مخذول و تنها گذاردند، و باطل را نيز يارى نكردند».
و نيز ابن عبد البر گويد: در وقت كشته شدن عثمان، با على عليه السلام براى خلافتبيعت كردند، و تمامى مهاجرين و انصار بر بيعتبا او اتفاق نمودند، و چند نفر از ايشان از بيعت تخلف كردند.
على عليه السلام آنها را غفلتا دستگير نكرد، و آنها را بر بيعت نيز اكراه ننمود، و چون درباره آنها از او پرسيدند، در جواب گفت:
اولئك قوم قعدوا عن الحق، و لم يقوموا مع الباطل. [11]
«ايشان گروهى هستند كه از نصرت حق، از پا نشستند، و با باطل هم بپا نايستادند».
و ما مقانى گويد: كشى مىگويد: من در كتاب ابى عبد الله شاذانى يافتم كه
ص179
او مىگفت: جعفر بن محمد مدائنى، از موسى بن قاسم عجلى، از صفوان، از عبد الرحمن بن حجاج، از حضرت ابا عبد الله جعفر الصادق عليه السلام، از پدرانش عليهم السلام روايت كرده است كه:
كتب على عليه السلام الى والى المدينة: لا تطعين سعدا و لا ابن عمر من الفىء شيئا! فاما اسامة بن زيد فاننى قد عذرته فى اليمينى التى كانت عليه. [12]
«على عليهالسلام به والى مدينه نوشتند: از فى�� و غنائم مسلمين به سعد وقاص، و به عبد الله بن عمر چيزى مده! و اما اسامة بن زيد را در سوگندى كه ياد كرده بود و بر عهده او بود، من عذر او را پذيرفتم.»
بارى اين وضع حال سعد وقاص است كه با وجود آن سوابق درخشان در اسلام، به مرحله انعزال و سوء فهم كشيده شد، و موقعيتى كه عامه مردم بر اساس سخنان رسول خدا كه:
اللهم سدد رميته، و اجب دعوته! [13]
«خداوندا تير او را بر دشمنان استوار بدار، و دعاى او را مستجاب كن!» براى او قائل بودند موجب غرور او شد، و خود را در مقامى ديد كه نمىتوانستبراى حضرت امير مؤمنان تنازل كند، و در زير پرچم او برود، و به اين شبهه واهى كه مؤمنان يكديگر را نبايد بكشند، و من شمشيرى ندارم كه مؤمن را از كافر باز شناسد، از تهور و شجاعت نفسانى به مرحله جبن و پستى گرائيد، و خود را در دنيا و آخرت بيچاره و دستخالى نمود.
امير المؤمنين عليه السلام گذشته از نصوص بر خلافتحقه و منحصره از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در ولايت و اماريت الهيه آنحضرت كه اوامر او را همچون اوامر خدا و رسول خدا قرار مىداد و طبق نص
يا ايها الذين آمنوا اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم [14]
فرمان و حكم او را در جنگ و صلح واجب الاطاعة قرار
ص180
مىداد، از جهت ظاهر طبق بيعت مسلمانان خليفه و واجب الاطاعة بودهاند و به حكم قرآن كريم بر آنحضرت لازم بود هر مسلمان متعدى و متجاوز را كه حاضر بر بيعت و پذيرش ولايت او نيست، و در مقام خونريزى و فساد در روى زمين است، مجازات كند، گرچه آنها مسلمان باشند، و گرچه هزاران نفر باشند.
مگر سعد بن وقاص اين آيه را از قرآن مجيد نخوانده بود، تا بداند كه شمشير على همان شمشير حق است، و همان فارق حق و باطل و مؤمن و كافر است:
و ان طائفتان من المؤمنين اقتتلوا فاصلحوا بينهما فان بغت احديهما على الاخرى فقاتلوا التى تبغى حتى تفىء الى امر الله فان فاءت فاصلحوا بينهما بالعدل و اقسطوا ان الله يحب المقسطين [15].
«و اگر دو گروه از مؤمنان با يكديگر جنگ كنند، پس بايد شما در ميان آنها صلح برقرار كنيد! و اگر يك گروه از آنها حاضر براى صلح نشد، و بر گروه مقابل خود ستم و تجاوز كرد، بر شما واجب است كه با آن گروه متعدى و متجاوز جنگ كنيد، تا آنكه او سر فرود آرد، و به امر خدا گردن نهد، و بازگشتبه حق كند.و در اين صورت چنانچه به امر خدا گردن نهاد، و بازگشتبه عدل و حق نمود، پس شما در ميان آنها به عدالت، صلح برقرار كنيد، و قسط و عدل پيشه سازيد، كه خداوند اقامه كنندگان عدل و قسط را دوست دارد».
امير مؤمنان طبق اين آيه، بايد با افرادى كه شورش برپا كردهاند، و بهيچوجه حاضر براى تسليم و تبعيت از حق نيستند، همچون معاويه و اصحاب جمل و نهروان، پس از خطبهها و نامهها و اتمام حجتها، جنگ كند، و جلوى فساد را بگيرد، و حكومت مركزى اسلام را از تفرقه خارج كند، و متعديان و پيروان ايشان را سركوب نمايد، و در تمام خطه اسلام، همچون زمان پيامبر يك حكومت واحده براى امت اسلام برقرار كند.
سعد وقاص به حكم همين آيه، در احتجاج خود محكوم است.او نمىتواند به امير المؤمنين عليه السلام نسبتشمشير زنى بدون درايت و رعايت ايمان و كفر بدهد.
ص181
طبق اين آيه قرآن بايد مسلمان متعدى و متجاوز را كه حاضر براى تسليم امر حق نيست كشت. قيمت انسان به شرف تسليم و تبعيت از حق است، نه نام ظاهر اسلام بر خود نهادن.يك كافرى كه حاضر براى تبعيتحق است، بر يك مسلمانى كه حاضر براى تسليم و تبعيت از حق نيست مزيت دارد.دين اسلام را كه اسلام گويند بجهت تبعيت و تسليم از حق و دورى از باطل است.
سعد كه خود از سابقين در اسلام و مهاجرين است، و خودش كاتب رسول الله بوده است و نامه آنحضرت را به يهود خيبر نوشته است [16] و در سن نيز از على بن ابيطالب عليه السلام بزرگتر است [17] و عمر او را جزء منتخبين شوراى به شمار آورده است، نبايد باد غرور در سر افكند، و بگويد: من چنين و چنان هستم، و حاضر براى حضور در صف لشگر على نشود.اين احتياط نيست، اين خدعه نفسانى است كه بصورت انعزال جلوه مىكند، و فريب شيطانى است كه بصورت مقدس مآبى، و جا نماز آب كشى، و بيتوته در مسجد ظاهر مىگردد.
آنهم آن سعدى كه على را خوب مىشناخته است، و از سوابق او خبر داشته
ص182
است، و خودش روايات و مدائح و فضايل او را از رسول خدا روايت مىكند، اين سعد نبايد در مقابل على بايستد، اين غلط است.
مجلسى رضوان الله عليه از «امالى» صدوق با سند خود از اصبغ بن نباته روايت مىكند كه:
بينا امير المؤمنين عليه السلام يخطب الناس و هو يقول: سلونى قبل ان تفقدونى! فو الله لا تسالونى عن شىء مضى و لا عن شىء يكون الا نباتكم به.
فقام اليه سعد بن ابى وقاص فقال: يا امير المؤمنين اخبرنى كم فى راسى و لحيتى من شعرة؟!
فقال له: اما و الله لقد سالتنى عن مسئلة حدثنى خليلى رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم: انك ستسالنى عنها! و ما فى راسك و لحيتك من شعرة الا و فى اصلها شيطان جالس! فان فى بيتك لسخلا [18] يقتل الحسين ابنى! و عمر بن سعد يومئذ يدرج بين يديه [19].
«در بين وقتى كه امير المؤمنين عليه السلام خطبه مىخواند و مىگفت: بپرسيد از
ص183
من قبل از آنكه ديگر مرا نيابيد! سوگند به خدا از هيچيك از وقايع گذشته، و از هيچيك از وقايع آينده از من نمىپرسيد، مگر آنكه من شما را بدان مطلع و آگاه مىكنم!
ناگهان سعد بن ابى وقاص در برابر او برخاست و گفت: اى امير مؤمنان به من خبر بده كه چند عدد مو در سر و ريش من است؟!
حضرت به او فرمود: سوگند به خدا بدانكه از مسئلهاى از من سئوال كردى كه خليل من رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از آن به من خبر داده است كه تو از من درباره آن سئوال خواهى نمود:
در سر تو و در ريش تو هيچ موئى نيست مگر آنكه در بن و ريشه آن شيطانى نشسته است! و تحقيقا در خانه تو يك مرد رذل و پستى است (و يا يك كودكى است) كه فرزندم حسين را خواهد كشت! و عمر بن سعد در آن روز طفلى بود كه در مقابل او مىدويد و بطور كودكانه راه مىرفت.»
بارى سعد از بيعت و نصرت و تحت ولايت او بودن، روى مىتابد، و گرفتار دندان طمع معاويه مىگردد.و عبد الله بن عمر خشك مقدس كوتاه فهم از بيعتبا آنحضرت خوددارى مىكند، و بعدا با يزيد بن معاويه، و بعد از او با عبد الملك بن مروان بيعت مىنمايد.
هر كه گريزد زخراجات شاه باركش غول بيابان شود
معاوية بن ابو سفيان از او توقع دارد كه على را سب كند، و مورد مؤاخذه قرار مىگيرد.
سعد هم با آن سوابقى كه دارد، و با آن سوابق بىنظير كه از همرزم، و صاحب ولايت، و حائز علم و فقه و قرآن و قضاء: امير المؤمنين عليه السلام دارد، و با آن سوابقى كه از معاويه مشرك و پدرش ابو سفيان - راس فساد و جنگ و تجهيز جيش و لشگر بر عليه اسلام، و سر منشا خيانت و جنايت، و عفريت غول پيكر نفاق و دوئيت - دارد كه در سال هشتم از هجرت در فتح مكه اضطرارا و اكراها اسلام آوردهاند، چگونه مىتواند خود را حاضر براى سب على كند؟!
ص184
فلهذا با اين برخورد تند و خشن با معاويه، و فرو ماندن از پاسخ معاويه مكار و غدار، و مشاهده انقلاب و تشويش اوضاع، بعد از ضربتخوردن امام مظلوم امير المؤمنين عليه السلام كه پس از مرگش از خود هيچ باقى نگذاشت [20] و روشن شدن مظلوميتها و فريادها و خطبههاى بىجواب آنحضرت، در قصر خود در عقيق در ده ميلى مدينه با تعين و شخصيت مىزيست، و به اوضاع تماشا مىكرد.
و معاويه چون ديد كه با وجود او با موقعيت او در ميان مردم نمىتواند براى فرزندش يزيد بيعتبگيرد، لهذا او را با سبط رسول خدا حسن مجتبى عليه السلام به زهر كشت.
ابو الفرج اصفهانى با سند متصل خود آورده است كه: معاويه چون خواستبعد از خودش يزيد را جانشين خود كند، سمى را مخفيانه در طعام نموده، و به حضرت امام حسن عليه السلام و به سعد خورانيد، و آن دو نفر به فاصله چند روز از همديگر فوت كردند [21].
و نيز با سند ديگر خود روايت كرده است كه: چون خطبه حضرت امام حسن عليه السلام به پايان رسيد، حضرت امام حسن عليه السلام به مدينه بازگشتند، و در آنجا اقامت گزيدند، و چون معاويه خواستبراى پسرش يزيد بيعتبگيرد، هيچ چيز براى او سنگينتر از امر حسن بن على و سعد بن ابى وقاص نبود، فلهذا در پنهانى سمى به آنها خورانيد، و آن دو نفر از آن سم بمردند [22].
ص185
سعد در آخر عمرش از فضائل امير المؤمنين عليه السلام نقل مىنمود و از مزاياى مختصه به آنحضرت كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيده بود، بازگو مىكرد، ولى چه فائده كه كار از كار گذشته بود و على عليه السلام در محراب عبادت فرقش شكافته شده بود، و معاويه چنگال خونين خود را تا اقصى بلاد فرو برده بود، و مكه به قتل و غارت بسر بن ارطاة و كشته شدن دو طفل صغير عبيد الله بن عباس گرفتار آمده بود، و سب و لعن و شتم على بر فراز منابر، در خطبههاى نماز جمعه و نماز عيدين در سراسر اقطار اسلام جزء فرائض و واجبات شمرده شده بود، اينك مناقب على را بر شمردن آنهم براى پسران و دختران خود، [23] و يا براى دو نفر مرد عراقى [24] چه تاثيرى دارد؟
ص186
در آن وقتى كه قدرت و نيرو به دست معا��يه نبود على را تنها گذاردى! و او را مخذول و منكوب كردى! و با يك سيل از مخالفان و دشمنان و دنيا خواهان مواجه ساختى! اينك كه آب از سر گذشته است و لشگرش متفرق شدهاند، و اصحابش دست از حمايت او برداشتهاند، و حضرت حسن مجتبى وصى او را تنها و بدون ناصر مجبور به بيعتبا طاغى زمان نمودهاند، تو در قصر خودت در عقيق مناقب على را بگو، اين به چه درد مىخورد؟ اينجا تو پيوسته عبادت كن، اين چه عبادتى است؟!
خدايش رحمت كند مرحوم آية الله حاج سيد محمود شاهرودى تغمده الله برضوانه كه يكى از اساتيد فقه حقير در نجف اشرف بودند، يكروز بر فراز منبر در بين درس مىفرمود.سه دسته مقدس مآب و اهل عبادتهاى صورى و بى معنى مىشوند:
1- طلبه درس نخوان 2- تاجر ورشكسته 3- حاكم معزول.
عبد الله بن عمر نيز در آخر عمر از عدم نصرت امير المؤمنين عليه السلام و جنگ نكردن با فئه باغيه (معاويه و همراهانش) افسوس مىخورد.
ابن عبد البر گويد: به طرق مختلفى از حبيب بن ابى ثابت، از ابن عمر روايتشده است كه:
انه قال: ما آسى على شىء الا انى لم اقاتل مع على الفئة الباغية [25].
«او گفت: من بر چيزى تاسف نخوردم مگر بر اينكه با على بن ابيطالب با گروه ستمكار (فئه باغيه) جنگ نكردم.»
و نيز از دار قطنى در «مؤتلف و مختلف» با سند خود از ابن عمر روايت كرده است كه:
ما آسى على شىء الا على الا اكون قاتلت الفئة الباغية على صوم الهواجر [26].
«او گفت: من بر چيزى تاسف نخوردم، مگر بر آنكه در روزهاى گرم تابستان روزههاى مستحبى مىگرفتم و آن روزهها را بر جنگ با فئه باغيه: جماعت ظالم و ستمگر، مقدم مىداشتم».
و نيز با سند ديگر از او روايت كرده است كه:
ما اجدنى آسى على شىء
ص187
فاتنى من الدنيا الا انى لم اقاتل الفئة الباغية مع على [27].
و نيز با سند ديگر از او روايت كرده كه در حال مردنش مىگفت:
ما اجد فى نفسى من امر الدنيا شيئا، الا انى لم اقاتل الفئة الباغية مع على بن ابيطالب [28].
و نيز با سند ديگر آورده است كه:
ما آسى على شىء الا تركى قتال الفئة الباغية مع على [29].
و مضمون و مفاد اين روايات آنست كه مىگويد: «من هيچگاه بر چيزى غصه نخوردم و محزون نشدم از چيزهائى كه در دنيا از دست من رفته است، مگر جنگ نكردن در ركاب على بن ابيطالب را با فئه باغيه.» آنگاه همين مرد در پاى خطبه حجاج بن يوسف ثقفى براى بيعتبا عبد الملك مىنشيند و به دست او نيز كشته مىشود [30].
ص188
شيخ طوسى داستان ملاقات معاويه را با سعد در مدينه آورده است.او در امالى خود با سند متصل از عكرمه مصاحب ابن عباس روايت كرده است كه چون معاويه اراده حج كرد، در مدينه وارد شد، و براى سعد از او اذن ملاقات خواسته شد.او به همراهان و جالسين مجلسش گفت: چون من اذن دادم و سعد بن ابى وقاص وارد شد و نشست، شما شروع كنيد در شتم و سب على بن ابيطالب.
سعد وارد شد و پهلوى معاويه بر روى سرير نشست، و آن جماعتشروع كردند درباره امير المؤمنين عليه السلام به ناسزا گفتن.دو چشم سعد از اشك پر شد.
معاويه گفت: اى سعد براى چه گريه مىكنى؟! آيا گريه مىكنى براى آنكه قاتل برادرت عثمان بن عفان را شتم مىكنند؟!
سعد گفت: سوگند به خدا كه من طاقت نياوردم خودم را نگهدارم و گريه نكنم، ما از مكه خارج شديم بطور مهاجرت، و در اين مسجد كه مسجد رسول خداست، نازل شديم، و خواب شب ما را و خواب قيلوله روز ما در اين مسجد بود، كه ناگهان ما از اين مسجد خارج شديم، و على بن ابيطالب در آن باقى بود، و ما ترسيديم كه از سبب آن از رسول خدا سئوال كنيم.فلهذا نزد عائشه آمديم و گفتيم: يا ام المؤمنين! از براى ما مصاحبتى بود با رسول خدا، همانند مصاحبت على، و هجرتى بود مثل هجرت على! و ما از مسجد بيرون شديم، و على در مسجد ماند، و نمىدانيم كه آيا اين از سخط خداست و يا از غضب رسول خدا؟! تو اين مطلب را به رسول خدا متذكر شو كه مراد ما فهميدن همين است!
عائشه گفت: من به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم متذكر شدم آنحضرت گفت:
يا عائشة! لا و الله ما انا اخرجتهم و لا انا اسكنته، بل الله اخرجهم و اسكنه!
ص189
«اى عائشه سوگند به خدا كه من آنها را اخراج نكردم و على را من باقى نگذاردم، بلكه خدا آنها را اخراج كرد، و على را باقى گذارد». [31]
و ما به غزوه خيبر رفتيم و فرار كردند آنانكه فرار كردند، در اين وقت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود:
لاعطين الراية اليوم رجلا يحب الله و رسوله و يحبه الله و رسوله.
«من هر آينه امروز لواى جنگ را مىدهم به مردى كه خدا و رسولش را دوست دارد، و او را خدا و رسولش دوست دارند».
رسول خدا على را فرا خواند، و چشمان او رمد آلود بود و درد داشت، و در چشمان او آب دهان خود را ماليد، و پرچم جنگ را به او داد، و خداوند خيبر را براى على فتح كرد.
و ما به غزوه تبوك با رسول خدا روان شديم، و على با رسول خدا در ثنية الوداع وداع كرد و گريست.رسول خدا به او گفت: چرا مىگريى؟!
على گفت: چرا گريه نكنم، زيرا از وقتى كه خدا تو را مبعوث كرده است، در غزوهاى از غزوات تو، من بى تو نبودهام! چرا در اين غزوه مرا در مدينه گذاشتى، و با خود نبردى؟!
حضرت رسول فرمود: اما ترضى يا على ان تكون منى بمنزلة هارون من موسى
ص190
الا انه لا نبى بعدى؟! قال على: بلى رضيت! [32]
«آيا نمىپسندى اى على كه نسبت تو با من مثل نسبت هارون باشد با موسى، بجز درجه نبوت؟! على گفت: آرى مىپسندم و راضى هستم!»
ابن ابى الحديد در «شرح نهج البلاغه» گويد: ابو محمد عسكرى در كتاب «امالى» آورده است كه: در سال جماعت، سعد بن ابى وقاص بر معاويه وارد شد، و با خطاب امير المؤمنين به او سلام نكرد.
معاويه به او گفت: اگر مىخواستى در سلامى كه كردى، غير از آنچه را گفتى، مىگفتى!
سعد گفت: ما مؤمنين هستيم، و تو را امير خود قرار ندادهايم! گويا خيلى مسرور و خوشحال شدهاى به امارتى كه در آن هستى! اى معاويه! سوگند بخدا كه مقامى را كه تو در آن هستى اگر فقط با يك شاخ خون حجامت كه مىريختم به من مىدادند، من خوشحال و مسرور نمىشدم!
معاويه گفت: اى ابو اسحق! من با پسر عموى تو على بيشتر از يك شاخ حجامت و دو شاخ حجامتخون ريختهايم! بيا اينجا و پهلوى من در روى سرير بنشين!
سعد پهلوى معاويه در روى سرير نشست، و معاويه شروع كرد به عتاب و مؤاخذه از او كه چرا اعتزال گزيدى، و از جنگ دورى جستى؟!
سعد گفت: مثل من و مثل مردم همانند روزى است كه ظلمت مردم را فرا گيرد، و يكى از آنها به شترش بگويد: اخ و شتر خود را بخواباند، تا راه براى او هويدا و روشن گردد!
معاويه گفت: اى ابو اسحق! در كتاب خدا اخ نيست آنچه در كتاب خداست اينست كه:
و ان طائفتان من المؤمنين اقتتلوا فاصلحوا بينهما فان بغت احداهما على الاخرى فقاتلوا التى تبغى حتى تفىء الى امر الله [33].
ص191
«و اگر دو دسته از مؤمنان با هم بجنگند، شما در ميان آنها صلح بر قرار كنيد پس اگر يكدسته بر دسته ديگر ستم كرد، شما با آن دسته ستمكار بجنگيد، تا آندسته به امر و حكم خدا بازگشت كند».
سوگند به خدا تو نه با آن دسته ستمكار جنگيدهاى، و نه با آن دستهاى كه به آنها ستم شده است، و بنا بر اين استدلال، معاويه سعد را محكوم و مفحم نمود.
و ابن ديزيل در كتاب حن دنبال اين مطلب اضافهاى دارد كه در «كتاب صفين» آورده است، و آن اينست كه سعد به او گفت: آيا تو مرا امر مىكنى كه جنگ كنم با مردى كه رسول خدا درباره او گفته است: انت منى بمنزلة هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى؟! [34]
ص192
معاويه گفت: آيا اين سخن را از رسول خدا كس ديگري هم با تو شنيده است؟! سعدگفت: آري! فلان و فلان و اُمّ سَلَمه! معاويه گفت: اگر من اين سخن را شنيده بودم با عليجنگ نميكردم[35].
و ابن ديزيل گفته است كه: جَعْفربن مَكِّي براي من روايت كرد كه: من از محمّد بنسُلَيمان بن سلمس كه حاجب و پردهدار بود ـ و من او را ديده بودم و آشنايي و معرفتمختصري دربارۀ او داشتم؛ و مرد ظريفي و اديبي بود؛ و به علوم رياضيّات و فلسفهمطّلع بود؛ و نسبت به يكي از مذاهب بخصوصه تعصّبي نداشت ـ دربارۀ أمر عَلِي وعُثْمان پرسيدم.
او در پاسخ من گفت: اين عدوات قديمي است كه از جهت نسب بين فرزندانعبدشمس و فرزندان بني هاشم بوده است؛ و حَرْبُ بْنُ اُمَيَّه با عَبْدُالْمُطَّلِب بن هَاشِممنافرت داشت و با او جنگ كرد. و پيوسته در اين دو بيت تباغض و تنافر بوده است. وسپس گفتار را به درازا كشانيد و شرح مُشْبِعي بيان كرد تا آنكه گفت و بيان كرد مطالبيرا كه رسول خدا دربارۀ علي فرموده است مثل حديث خَاصِفُ النَّعْل [36]2 و حديث مَنْزَلةهَارون مِنْ
ص193
مُوسَي و حديث مَنْ كُنْتُ مَوْلَاهُ و حديث هَذَا يَعْسُوبُ الِّدينِ و حديث لَافَتَي إلَّا عَلِيّ و حديث أحَبُّ خَلْقِكَ إلَيْكَ و ديگر أحاديثي كه بر اين منوال ومضمون دلالتبر أفضليّت و مقام علي مينمود.[37]
در «غايَةُ الْمَرام» از «مسند» أحمدبن حَنْبَل يازده حديث[38] و از صحيح بخاري سهحديث[ [39و از صحيح مُسْلِم هفت حديث[40] دربارۀ حديث سَعْدبن أبي وقّاص و غيره دربارۀ حديث منزله در وقت حركت رسول خدا صلّي الله عليه و آله وسلّم به غزوۀ تبوك و بطور مطلق آورده است.
و نيز از كتاب «جمع بين الصّحاح السِّتَّة» كه مؤلِّف آن رزين است؛ در ثلث أخير ازجزءِ سوّم آن كه در باب مناقب أميرالمؤمنين علي بن أبيطالب عليه السّلام است؛ ازصحيح أبي داود و صحيح ترمذي، از أبوسريحه و زيد بن ارقم روايت كرده است كهرسول خدا صلّي الله عليه و آله وسلّم گفتند:
مَنْ كُنْتُ مَوْلَاهُ فَعَلِيٌّ مَوْلَاهُ. و از سعد بن أبي وقَّاص روايت كرده است كه
ص194
رسول خداگفتند: أنْتَ مِنِّي بِمَنْزِلَةِ هَارونَ مِنْ مُوسَي إلَّا أنَّهُ لَانَبِيَّ بَعْدِي. سعيد بن مُسَيِّب گويد: عامربن سَعْد از پدرش سعدوقّاص، اين حديث را براي من بيان كرد؛ و من دوست داشتمخودم بطور شفاهي از سَعْد بشنوم؛ پس سَعْد انگشتان خود را در دو گوش خود نهاد؛وگفت: آري! و اگر اينطور نباشد اين دو گوش كر شوند.[41]
و نيز در «غايةالمرام» از ابن مغازلي در «مناقب» خود بيست و سه روايت از عامر بنسعد وقّاص و از اءبراهيم سَعْد و از عائشه دختر سعد و از سَعِيد بن مُسَيِّب از أبو سعيدخُدْرِيّ و از أنَسَ بن مَالِك و از ابن عبّاس و از سَعيد بن مُسَيِّب از سَعْد و از عبدالله بنمسعود و از مُعَاويه و از عُمَر بن خَطَّاب راجع به حديث منزله، در وقت خروج برايغزوۀ تبوك و بطور اءطلاق روايت كرده است.[42]
پاورقي
[1] ـ «سفينة البحار» ج 1 ، ص 506 . و لا يخفي آنكه مرحوم ميرزا عبدالله أفندي در «رياض العلماء» مطلب فوق را از مرحوم سيّد مرتضي بن داعي صاحب كتاب «تبصرة العوام» كه يكي از اكابر علماي شيعه است نقل كرده است . باري ما با تفحصّ تامّي كه نموديم در اصحاب رسول خدا كسي را به نام سعيد بن مالك نيافتيم نه در «اصابه» و نه در «استيعاب» و نه در «وفيات الاعيان» مگر در «تنقيح المقال» مامقامي كه در ج 2 ، ص 10 نام أبوسعيد خُدريّ را سَعد و يا سعيد بن مالك گفته است و در بقيۀ كتب همه نام أبو سعيد را سعد بن مالك آوردهاند و در اين صورت شايد مراد از سعيد بن مالك در عبارت «رياض العلماء» أبو سعيد خُدري باشد همچنانكه در «مروج الذهب» تصريح كرده است كه أبو سعيد خدري از تخلف كنندگان از بيعت بوده است و در «تنقيح المقال» از شيخ در «رجال» خود آورده است كه او راتارة از اصحاب رسول خدا و تارة از اصحاب أميرالمؤمنين شمرده است ؛ و شيخ كشّي او را از سابقون الاوّلون الّذين رجعوا إلي أميرالمؤمنين عليه السّلام دانسته است و در حديث فضل بن شاذان حضرت رضا عليه السّلام او را از كساني كه بر منهاج پيغمبر عمل كردهاند و لم يغيّروا و لم يُبدّلوا شمردهاند و علاّمه از برقي او را از اصفياء اصحاب أميرالمؤمنين عليه السّلام نقل كرده است و حضرت صادق عليه السّلام فرمودهاند : از اصحاب رسول خدا بوده و كان مستقيماً . تا آخر كلام .
[2] ـ بين الهلالين در نسخه بدل آمده است .
[3] ـ «مروج الذّهب» طبع مطبعۀ سعادت ، ج 2 ، ص 361 و ص 362 .
[4] ـ «استيعاب» ج 2 ، ص 607 .
[5] ـ «تنقيح المقال» ج 2 ، ص 12 .
[6] ـ «مروج الذهب» ج 3 ، ص 24 ، و ص 25 . و اين آيه ، آيۀ 23 از سورۀ 8 : انفال است .
[7] ـ «طبقات» ابن سعد ، ج 3 ، ص 143 و ص 144 .
[8] ـ «طبقات» ابن سعد ، ج 3 ، ص 143 و ص 144 .
[9] ـ «استيعاب» ج 2 ، ص 609 و ص 610 .
[10] ـ استيعاب» ج 2 ، ص 610 .
[11] ـ استيعاب» ج 3 ، ص 112.
[12] ـ «تنقيح المقال» ج 2 ، ص 11 و ص 12 .
[13] ـ استيعاب» ج 2 ، ص 608 و در ص 607 به عبارت : اللهُمَّ سَدِّد سَهْمَهُ ، و أجِب دَعْوتَهُ 0 روايت كرده است .
[14] ـ آيۀ 59 ، از سورۀ 4 : نساء : «اي كسانيكه ايمان آوردهايد ؛ از خدا اطاعت كنيد ؛ و از رسول خدا و صاحبان ولايت خود اطاعت كنيد» .
[15] ـ آيۀ 9 ، از سورۀ 49 : حجرات .
[16] ـ مجلسي (ره) در «بحار الانوار» طبع كمپاني ج 4 ، ص 90 از «اختصاص» مفيد از ابن عباس آورده است كه : چون خداوند رسول خود را مبعوث كرد او را امر كرد كه به اهل كتاب يهود و نصاري نامه بنويسد و در آن وقت كاتب او سعد بن أبي وقّاص بود ؛ و به يهود خيبر نوشت : بسم اللّه الرحمن الرحيم من محمّد بن عبدالله الامّي رسول الله إلي يهود خيبر : أمّا بعد فإنَّ الاِّض لله يورثها من يشاء من عباده و العاقبة للمتّقين و لا حول و لا قوّة إلاّ بالله العليّ العظيم ـ الحديث .
[17] ـ در «استيعاب» ج 2 ، ص 607 از واقدي ، از سلمه ، از عائشه دختر سعد ، از سعد آورده است كه او گفت : من در وقتيكه اسلام آوردم نوزده ساله بودم . و اگر اسلام او در اوّل بعثت بوده باشدكه حضرت أميرالمؤمنين عليه السّلام ده ساله بودهاند ، و سنّ او از آن حضرت نُه سال بزرگتر است . و در «طبقات» ابن سعد ، ج 3 ص 148 و ص 149 از عائشه دختر سعد آورده است كه : پدرم در قصر خود در عقيق ده ميلي مدينه فوت كرد و جنازۀ او را بر دوشن مردان تا مدينه آوردند و مروان بن حكم در آن وقت سنۀ پنجاه و پنج كه والي مدينه بود بر او انماز خواند و روزي كه پدرم مُرد ، هفتاد و چند سال داشت . و روي آن روايت سابق اگر در بدو بعثت عمرش 19 سال باشد بايد در وقت فوت 87 ساله باشد 87 = 55 + 13 + 19 و در «استيعاب» ج 2 ، ص 610 از أبوزُرعة از احمد بن حنبل آورده است كه : سعد بن أبي وقّاص در حكومت معاويه در سنّ 83 سالگي مُرد .
[18] ـ در «اقرب الموارد» آمده است : السُّخَّل و السُّخَّال ، مردان ضعيف و رذل و پست را گويند . گفته ميشود : رِجالٌ سُخَّل و سُخَّال و خالد گفته است به يك نفر از آنها سَخول گفته ميشود : و السَّخْلُ أيضاً ما لم يتمّ من كلّ شيء . امّا بچّه گوسفند را هر گونه باشد سَخْلَة گويند ، و جمع آن سَخْل و سِخال و سُخْلان آيد .
[19] ـ «بحار الانوار» طبع كمپاني ، چ 9 ، ص 635 . علاوه بر ابن بابويه ، ابن قولويه هم در «كامل الزيارات» ص 74 اين روايت را با تعيين نام سعد وقّاص آورده است ؛ ليكن شيخ مفيد در «ارشاد» كه عين اين روايت را ذكر كرده است به لفظ قام إليه رجلٌ آورده است و عبارت مفيد اينطور است :... خطب عليّ بن أبيطالب عليه السّلام فقال في خطبته : سلوني قبل از تفقدوني ! فوالله لا تسءلوني عن فئة تضلّ مأةٌ و تهدي مأةً إلاّ نبأتكم بناعقها و سايقها الي يوم القيمة . فقال إليه رجلٌ فقال : أخبرني كم رأسي و لحيتي من طاقة شعر ؟ فقال أميرالمومنين عليه السّلام والله لقد حدّثني خليلي رسول الله صلّي الله عليه وآله وسلّم بما سألت عنه و إنّ علي كلّ طاقة شعر في رأسك ملكاً يلعنكَ و علي كلّ طاقة شعر من لحيتك شيطان ستفزّك و إنّ في بيتك لسخلاً يقتل ابن رسول الله صلّي الله عليه وآله وسلّم و آية ذلك مصداق ما أخبرتك به و لو لا أنّ الذي سألت عنه يعسر برهانه لاخبرتك به و لكن آية ذلك ما نبأت به من لعنتك و سخلك الملعون . و كان ابنه في ذلك الوقت صبيّاً صغيراً يحبو فلمّا كان من أمر الحسين عليه السّلام ما كان ، تولّي قتله و كان الامر كما قال أميرالمؤمنين عليه السّلام (ارشاد ، طبع سنگي ص 182 و ص 183) . و ابن شهرآشوب در «مناقب» ج 1 ، ص 427 تمام اين قضيّه را فضيل بن زبير از أبوالحكيم از مشايخ او آورده است .
[20] ـ در «مقاتل الطالبييّن» طبع معرفت لبنان ، در ج 1 ، ص 51 و ص 52 در ضمن خطبۀ امام حسن مجتبي عليه السّلام بعد از شهادت أميرالمؤمنين عليه السّلام آورده است كه آن حضرت فرمود : و ما خلف صفراء و لا بيضاء إلاّ سبعمأة درهم بقيت من عطائه أراد أن يبتاع بها خادماً لاهله . «پدرم رحلت كرد و نه زر سرخي و نه نقرۀ سپيدي از خود باقي نگذاشت مگر هفتصد درهم كه از عطاي او باقيمانده بود و ميخواست براي اهل وعيال خود غلامي بخرد» .
و نيز اين مطلب را در «طبقات» ابن سعد ج 3 ، ص 38 آورده و در «كنز العمّال» ج 15 ، ص 172 آمده است .
[21] ـ مقاتل الطالبيّين ج 1 ، ص 50 .
[22] ـ «مقاتل الطالبيّين» ج 1 ، ص 73 . و نيز با سند ديگر آورده است كه : توفّي الحسن بن عليّ و سعد بن أبي وقّاص في أيّام بعد ما مضي من أمارة معاوية عشر سنين و كانوا يرون أنّه سقاهما سمّا . و در تعليقه از ابن أبي الحديد نيز آورده است .
[23] ـ عامِر و مصعب و ابراهيم وعُمَر پسران ؛ و عائشه دختر او از روات بودهاند .
[24] ـ در «أمالي مفيد» طبع جامعة المدرسّين در مجلس هفتم ص 55 تا ص 58 روايتي را با سند متّصل خود از حارث بن ثعلبه روايت كرده است و خلاصه و محصّل آن اينست كه : او گفت دو مرد در وقت طلوع هلال ذي الحجّة و يا قبل از آن عازم مدينه و مكّه بودند ، و ديدند كه مردم بار سفر بسته و به حج ميروند . آنها گفتند : ما هم با آنها به راه افتاديم و در ميان راه به قافلهاي برخورد كرديم كه در آن مردي بود كه گويا امير آنها بود . آن مرد از قافله جدا شد و بما گفت : شما دو نفر عراقي هستيد ؟ گفتيم : اري . گفت : از اهل كوفه هستيد ؟ گفتيم : آري . گفت : از كدام قبيله ؟ گفتيم : از بني كنانه ! گفت : از كدام تيره ؟ گفتيم از بني مالك بن كنانه . گفت : مرحبا بر روي مرحبا و قرباً علي قرب ! من شما را به كتابهاي نازل شده و به تمام پيامبران فرستاده شده سوگند ميدهم : آيا شما از علي بن أبيطالب هيچ شنيديد : كه مرا سبّ كند و يا آنكه بگويد : او دشمن من است و يا با من در جنگ است ؟ گفتيم : تو كيستي ؟ گفت من سعد بن أبي وقّاصام . گفتيم : نه . گفت : آيا شنيديد كه از بردن نام من دريغ كند و به بدي ياد كند ؟ گفتيم : نه ! گفت : الله اكبر الله اكبر در آن صورت من گمراه بودم بعد از آنكه چهار مطلب دربارۀ او از پيغمبر شنيدهام كه هر كدام از آنها اگر در من بود از براي دنيا و آنچه در دنياست بهتر بود در صورتيكه عمر من به قدر عمر نوح بوده باشد . آنگاه سعد آن چهار چيز را ميشمرد از جمله آنكه فرمود : أما ترضي أن تكون منّي بمنزلة هارون من موسي إلاّ أنّه لا نبيّ بعدي الحديث (اين حديث را در «بحار الانوار» طبع كمپاني ج 9 ، ص 435 و طبع حروفي ج 40 ، ص 39 تا ص 41 آورده است ، و در «غاية المرام» ص 129 حديث 12 آورده است ) .
[25] ـ «استيعاب» ج 3 ، ص 1117 و ص 953 .
[26] ـ «استيعاب» ج 3 ، ص 1117 و ص 953 .
[27] ـ «استيعاب» ج 3 ، ص 953 و در «تاريخ دمشق» جلد أميرالمؤمنين عليه السّلام ، جزء سوم در تعليقۀ ص 173 و 174 روايات كثيري را از مصادر مختلف در تأسّف عبدالله عمر در قعود از جنگ و عدم معاونت أميرالمؤمنين عليه السّلام آورده است .
[28] ـ «استيعاب» ج 3 ، ص 953 و در «تاريخ دمشق» جلد أميرالمؤمنين عليه السّلام ، جزء سوم در تعليقۀ ص 173 و 174 روايات كثيري را از مصادر مختلف در تأسّف عبدالله عمر در قعود از جنگ و عدم معاونت أميرالمؤمنين عليه السّلام آورده است .
[29] ـ «استيعاب» ج 3 ، ص 953 و در «تاريخ دمشق» جلد أميرالمؤمنين عليه السّلام ، جزء سوم در تعليقۀ ص 173 و 174 روايات كثيري را از مصادر مختلف در تأسّف عبدالله عمر در قعود از جنگ و عدم معاونت أميرالمؤمنين عليه السّلام آورده است .
[30] ـ در «استيعاب» ج 3 ، ص 952 و ص 953 آورده است كه : قال أبو عمر : عبدالله بن عمر در مكّه در سنۀ 73 مُرد ، و حجّاج مردي را امر كرد تا پاشنۀ نيزهاش را مسموم كند و در ازدحام راه با او مواجه شود و آن پاشنۀ نيزۀ مسموم را در روي پاي ابن عمر بگذارد . و اين بجهت آن بود كه حجّاج روزي خطبه ميخواند و نماز به تأخير افتاد ، ابن عمر گفت : خورشيد منتظر تو نميشود ! حجّاج به او گفت : اراده كردم سر از بدن كسي كه چشمهاي تو د رآن قرار دارد بردارم ! ابن عمر گفت : اگر چنين كني مرد چيرۀ ناداني ! و گفته شده است كه : اين گفتار را بطوري گفت كه حجّاج نشنيد . و ابن عمر در توقف عرفه زودتر ميرفت و در همان مواضعي كه رسول خدا وقوف ميكردند وقوف ميكرد . و اين امر بر حجّاج گران آمد و امر كرد تا مردي كه با و حربۀ مسمومي بود چون مردم از عرفات بيرون ميروند و ازدحام است خود را به مركب عمر بچسباند و اين حربه را از روي پاي او عبور دهد ؛ و در حاليكه پاي عبدا��له بن عمر در ركاب مركبش بود آن مرد اين عمل را انجام داد و بدين جهت ابن عمر چند روز مريض شد و حجّاج براي عيادت او آمد و به او گفت : اي أباعبدالرحمن چه كسي اين كار را با تو كرده است ؟ ابن عمر گفت : اگر بداني با او چه ميكني ؟ حجّاج گفت : خدا مرا بكشد اگر او را نكشم ! ابن عمر گفت : من چنين نمييابم كه تو او را بكشي ! زيرا تو خودت امر كردهاي كه با اين حربه بر من جفا كنند ! حجّاج گفت : اي أبا الرحمن اين سخن رامگوي و برخاست . در «سفية البحار» در مادّۀ عَبَدَ از «گلزار قدس» محقّق كاشاني نقل كرده است كه : چون حجّاج داخل مكّه شد و ابن زبير را به دار آويخت ، عبدالله بن عمر به نزد وي رفت و گفت : دستت را دراز كن تا من با تو براي عبدالملك بيعت كنم ؛ چون رسول خدا گفته است : من مات و لم يعرف امام زمانه مات ميتةً جاهليّةً. حجّاج پاي خود را دراز كرد و گفت : پاي مرا بگير و بيعت كن زيرا دست من مشغول بكار است . ابن عمر گفت مرا مسخره ميكني ؟ حجّاج گفت : اي احمق از طائفۀ بني عدي ! تو با علي بيعت نكردي و به او بگوئي : من مات و لم يعرف امام زمانه مات ميتةً جاهليّة ! آيا علي امام زمان تو نبود ؟ سوگند به خدا تو حضور من بجهت اين گفتار رسول خدا نيامدي ! بلكه از آن درختي ترسيدي كه ابن زبير به آن به دار آويخته شد .
[31] ـ مضمون اين روايت را كه بل الله أدْخَلَه و أخرجكم را به طور استفاضه علماء شيعه و عامّه در كتب خود روايت كردهاند ، از جمله امام حافظ عليّ بن حسن بن هبة الله شافعيّ معروف به ابن عساكر كه در قرن ششم ميزيسته است در تاريخ معروف خود بنام «تاريخ دمشق» در ترجمۀ احوال عليّ بن أبي طالب در جزء دوّم از ص 312 تا ص 314 با چهار سند مختلف تحت شمارۀ 816 تا 819 آورده است .
و در جزء سوّم ص 55 حديث 1094 با سند متّصل خود آورده است كه سعد بن مالك (أبوسعيد خدري) به نزد سعد وقّاص آمد ؛ سعد به او گفت : چنين به من رسيده است كه شما در كوفه سبّ علي را پيشه ساختهايد ! آيا تو هم او را سبّ كردهاي ؟ سعد بن مالك گفت : معاذ الله ! سعد بن وقّاص گفت : والذي نفس سعد بيده لقد سمعت رسول الله صلّي الله عليه وآله وسلّم يقول في عليٍّ شيئاً لو وضع المنشار علي فرقي (ط) علي أن أسبَه ما سَبَّبَتُه أبداً «سوگند به آنكه جان سعد در دست اوست من حقاً از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم شنيدم كه دربارۀ علي چيزي را ميگفت كه اگر أرّه بر فرق من بگذارند كه علي را سبّ كنم ، او را أبداً سبّ نميكنم» .
[32] ـ «غاية المرام» قسمت اوّل ، ص 129 و ص 130 ، حديث چهاردهم .
[33] ـ آيۀ 9 ، از سورۀ 49 : حُجُرات .
[34] ـ روايت برخورد معاويه را با سعد بن أبي وقّاص بزرگان خاصّه و عامّه به عبارات مختلفي در كتب خود آوردهاند . از جمله در «كشف الغمّة» ص 43 و ص 44 علي بن عيسي إربلي ، از «مناقب» خوارزمي با اسناد خود از أبو عيسي ترمذي ، از عامر بن سعد بن أبي وقّاس ، از پدرش آورده است كه : معاويه ، سعد بن وقّاص را امر كرد تا علي را سبّ كن و سعد از سبّ كردن امتناع كرد . معاويه گفت : به چه جهت از سبّ أبوتراب امتناع ورزيدي ؟ سعد گفت : چون دربارۀ علي سه خصلت از رسول خدا شنيدم كه اگر هر يك از آنها در من بود ، در نزد من محبوبتر بود از شتران سرخ مو ! از رسول خدا در حالي كه عليّ را در بعضي از غزواتش به جانشيني خود در مدينه معيّن فرمود ـ و عليّ گفت : اي رسول خدا تو مرا بر زنان و كودكان خليفه نمودي ؟ شنيدم كه ميگفت : أما ترضي أن تكون منّي بمنزلة هارون من موسي إلاّ أنّه لا نبوّة بعدي ؟ و شنيدم كه در روز خيبر ميگفت : لاعطينّ الرّاية غداً رجلاً يحبّ الله و رسوله و يحبّه الله و رسوله ، و ما گردن كشيديم و سربرافراشتيم كه شايد ما را بدين امر مأموريّت دهد . پيامبر گفت : أدعوا عليّاً . علي نزد رسول خدا آمد و چشمانش دردناك بود . رسول خدا آب دهان خود را به چشمان او زد و پرچم جنگ را به او سپرد و خداوند بدست علي خيبر را فتح كرد ؛ و چون اين آيه نازل شد : قُل تَعَالَوْا نَدْعُ أبْنَاءِنَا وَ أَبنَائِكُم وَ نِسَاءِنَا وَ نِسَائِكُمْ وَ أَنفُسِنَا وَ أَنفُسِكُم تا آخر آيه ، رسول خدا علي و فاطمه و حسن و حسين را فرا خواند و به پروردگار عرض كرد : اللهّم هَولاء أهلُ بَيتِي ! «پروردگارا ، اينانند كه اهل بيت من هستند» .
أبو عيسي ترمذي گويد : هذا حديث حَسَنٌ غريبٌ صحيحٌ من هذا الوجه . وقال رضي الله عنه كه رسول خدا گفته است : أما ترضي أن تكون منّي بمنزلة هارون من موسي . و اين حديث را شيخين : بخاري و مسلم در دو كتاب «صحيح» خود به طرق مختلف رواي كردهاند . و ابن حَجَر عسقلاني در كتاب «الإصابة» ج 2 ، ص 503 ، اين خبر را از ترمذي با سند قوي از عامربن سعد ازپدرش سعد روايت كرده است ؛ و ابن أثير جزري در «اسعد الغابة» ج 4 ، ص 25 و ص 26 در ترجمۀ احوال أميرالمؤمنين عليه السّلام آورده است . و در «غاية المرام» قسمت اول ص 114 در حديث شمارۀ 53 از عامه و ص 130 از خاصه اين گفتگو را بين معاويه و سعد آورده است ولي بجاي آيۀ أنفسنا منقبت ديگري را كه نزول آيۀ تطهير و دخول خمسۀ طيّبه تحت الكساء است آورده است ؛ و اين حديث را از ابن شيرويه در كتاب «فردوس» آورده است . و نيز همان متن اول را در «غاية المرامش ص 115 در حديث شمارۀ 57 از عامه از موفّق بن احمد خوارزمي در «مناقب» و در ص 123 و ص 124 از ابراهيم حمّوئي در «فرائد السمطين» از عامّه ؛ و در ص 130 حديث 19 ، از خاصّه از «امالي» شيخ طوسي آورده است ؛ و متن دوّم را حاكم در «مستدرك» ج 3 ، ص 108 و ص 109 آورده است ؛ و نيز متن دوّم را ابن أثير جزري در «اسد الغابة» ج 4 ، ص 25 و ص 26 آورده است .
[35] ـ و اين روايت را ابن كثير در «البداية والنهاية» ج 8، ص 77 از كثير نوري ازعبدالله بن بديل آورده است.
[36] ـ در «كنزالعمال» با دو سند و در «مناقب» خوارزمي از اميرالمومنين عليه السلامروايت كرده است كه: در جنگ حديبيّه جماعتي از مشركان كه در ميان آنها سهيل بنعمرو و جماعتي از روساء مشركين بودند به نزد رسول خدا آمده و گفتند:اي رسول خداجماعتي از پسران ما و برادران ما و غلامان ما كه معناي دين را نميفهمند بجهت فرار ازاموال ما و املاك ما كه در آنها كار ميكردهاند اينك به نزد تو آمدهاند؛ آنها را بما بازگردان، حضرت رسول الله با ابوبكر مشورت كردند گفت: راست ميگويند اي رسولخدا؛ و با عمر مشورت كردند گفت: راست ميگويند اي رسول خدا؛ رسول خدا فرمود:اي جماعت قريش از گفتار و خواستۀ خود دست بر ميداريد؟ و يا آنكه خداوند برميانگيزد بر عليه شما كسي را كه گردنهاي شما را براي من با شمشير بزند؟ آنكس كهخداوند دل او را به ايمان امتحان كرده است. ابوبكر گفت: كيست آنكس اي رسول خدا؟عمر گفت: كيست آنكس اي رسول خدا؟ رسول خدا صليالله عليه و آله وسلم فرمود:خَاصِ�� النّ��عل في المسجد آنكس كه كفش را در مسجد پينه ميزند؛ و اين در حالي بودكه پيامبر نعلين خود را به اميرالمومنين داده بودند كه پينه بزند. و سپس اميرالمومنينگفتند: رسول خدا فرمود: لاتَكْذِبُوا عَلَيَّ فَإنَّ من كذب عَلَيَّ متعمَّداً فَلْيَتَبوَّاً مَقْعَدهُ من النَّار.«دروغ بر من نبنديد زيرا كه كسيكه دروغ برمن ببندد بايد محل خود را در آتش تهيّهببيند!» (كنزالعمال، طبع حيدرآباد ج 15، ص 153 و ص 154 حديث 433 و 434 ومناقب خوارزمي طبع نجف ص 85 و ص 86).
[37] ـ «غاية المرام» ص 109 و 110، حديث اوّل تا يازدهم از عامّه.
[38] ـ «غاية المرام» ص 109 و 110، حديث اوّل تا يازدهم از عامّه.
[39] ـ همين كتاب ص 110 حديث دوازدهم تا چهاردهم از عامّه.
[40] ـ همين كتاب ص 110 و ص 111 حديث پانزدهم تا بيست و يكم از عامّه.
[41] ـ همين كتاب ص 111، حديث بيست و دوّم و نيز در همين كتاب ص 116حديث شصت و يكم از عامّه با سند ديگر از موفق بن احمد خوارزمي در فضائل آوردهاست.
[42] ـ «غاية المرام» ص 111 و ص 112 حديث بيست و سوّم تا چهلم از عامّه و ابنطاوس در «طرائف» ج 1، ص 51 تا ص 55 پس از نقل شش روايت از حديث منزله از«مسند» احمد حنبل و «جمع طرائف» ج 1، ص 51 تا ص 55 پس از نقل شش روايتاز حديث منزله از «مسند» احمد حنبل و «جمع بين صحيحين» حميدي و «صحيحبخاري» و «صحيح مسلم» و غيرها گويد: قاضي ابوالقاسم تنوخي كه از اعيان رجالعامّه است كتابي دربارۀ گفتار رسول خدا به اميرالمومنين علي بن ابيطالب: انت منّيبمنزلة هارون من موسي الّا انّه لانبيّ بعدي و بيان طرق مختلف ووجوه روايت آن، تاليفكرده است؛ و آنرا به نام «ذكر الروايات عن النبيّ انه قال: انت مني» نامگذاري كرده استو من آن كتاب را از نسخۀ كهني كه نزديك به سي ورق بود و تاريخ روايت آن سنۀ 445بود، ديدهام.
و همين قاضي علي بن محسن بن علي تنوخي حديث انت مني بمنزلة هارون منموسي را از عمر بن خطّاب واميرالمومنين علي بن ابيطالب عليه السلام و سعد بن ابيوقاص و عبدالله بن مسعود و عبدالله بن عبّاس و جابر بن عبدالله انصاري واوهريره وابوسعيد خدري و جابربن سمره و مالك بن حويرث و برآء بن عازب و زيد بن ارقم وابورافع مولي رسول الله و عبدالله بن ابي اوفي و برادرش: زيد بن ابي اوفي وابو سريحه وحذيفة بن اسيد وانس بن مالك و ابوبريدة اسلمي و معاوية بن ابي سفيان و ابوايّوبانصاري و عقيل بن ابيطالب وحبشي بن جنادة سلولي و اُم سلمه زوجۀ رسول خدا واسماء بنت عميس و سعيد بن مسيّب و محمد بن علي بن الحسين عليهم السلام و حبيببن ابي ثابت و فاطمه بنت علي و شرحبيل بن سعد روايت كرده است.
و حاكم ابونصر حربي در كتاب «التحقيق لما احتجّ به اميرالمومنين عليه السلام يومالشوري» ـ و اين حاكم از اعيان مذاهب اربعه است و زمان حيات ابوعباس اين عقدۀحافظ را ادراك كرده است و وفات ابن عقده در سنۀ 333 بوده است ـ گفتار رسول خدابه اميرالمومنين: انت منّي بمنزلة هارون من موسي را از خلق كثيري روايت كرده است وگفته است كه: اين حديث را ابوبكر و عمر و عثمان و طلحه و زبير و عبدالرحمن بنعوف و سعد بن ابي وقّاس و حسن بن علي بن ابيطالب و عبدالله بن عباس و عبدالله بنعمر و ابن منذر و اُبيّ بن كعب و ابويقظان و عمّار بن ياسر و جابر بن عبدالله و ابوسعيدخدري و فاطمه بنت حمزه و فاطمه بنت رسول الله و اسماء بنت عميس و اروي' بنتحارث بن عبدالمطّلب و معاويه و بريده و انس و جابر بن سمره و مالك بن حويرث وزيد بن ارقم و براء بن عازب و حبشي بن جناده روايت كردهاند.