باري أميرالمؤمنين عليه السّلام در همان ايّام رحلت رسول الله صلّي الله عليه وآله وسلّم خطبۀ ديگري نيز در مدينه ايراد كردهاند؛ كه چون در آن لفظ طالوت آمده است،
ص152
به خطبۀ طالوتيّه مشهور است.
اين خطبه را نيز كليني با سند متّصل خود از أبولهَيثم بن تَيهان روايت ميكند كه أميرالمؤمنين عليه السّمم به خطبه برخاستند وگفتند: الحمدلله الّذي لا إلَهَ إلاّهُوَ كانَ حَيَّا بِلا كَيْفٍ. آنگاه خطبه را در صفات پروردگار ادامه ميدهند كه بسيار جالب است؛ و شهادت بر وحدانيت او بر رسالت پيامبرش محمّد مصطفي صلّي الله عليه وآله وسلّم ميدهند؛ تا ميرسند به اينجا كه ميگويند:
أيَّتُهَا الامَّةُ الَّتِي خُدِعَتْ فَانخَدَعَت؛ و عَرَفَت خَدِيعَةَ مَن خَدَعَهَا؛ فَأصَرَّت علَي مَا عَرَفَتْ؛ وَاتَّبَعَتْ أهَواءَها؛ وَ ضَرَبَتْ فِي عَشْوَاءِ غَواثِهَا؛ وَ قزدِ اسْتَبَانَ لَهَا الحَقُّ فَصَدَّت عَنْهُ؛ وَالطَّرِيقُ الوَاضِحُ فَتَنَكَّبَتْهُ.
امَا والَّذِي فَلَقَ الحَبَّةَ وَ بَرَأَ النَّسَمَةَ لَوِ اقْتَبَستُمُ العِلْمَ مِن مَعْدِنِهِ؛ وَ شَرِبْتُمُ المَاءةَ بِعُذُوبَتِهِ؛ وَ ادَّخَرْتُمُ الخَيْرَ مِن مَوْضِعِهِ وَ أَخَذْتُم الطَّرِيقَ مِن وَاضِحِهِ وَ سَلَكْتُمُ مِنَ الحَقِّ نَهْجَهُ؛ لَنَهَجَتْ بِكُمُ السُّبُلُ؛ وَ بَدَتْ لَكُمُ الاعْلَامُ؛ وَ أَضَاءَ لَكُمُ الإسْلَامُ؛ فَأكَلْتُمْ رَغَداً؛ وَ مَا عَالَ فِيكُمْ عَائِلٌ؛ وَ لَا ظُلْمُ مِنكُم مُسْلِمٌ وَ لَا مُعَاهَدٌ؛ وَلَكِنَّ سَلَكْتُم سَبيلَ الظَّلامِ؛ فَأظْلَمَت عَلَيْكُم دُنياكُم بِرَحبرهَا وَ سُدَّت عَلَيْكُم أبوابُ العِلْمِ، فَقُلْتُم بِأهْوَائِكُم وَاخْتَلْتُمْ فِي دِينكُم؛ فَأقْتَيتُمْ فِي دِينِ اللهِ بِغَيرِ عِلْمٍ؛ وَاتَّبَعْتُمُ الغُوَاةَ فَأغوتكُمُ وَ تَرَكْتُمُ الائِمَةَ فَتَرَكُوكُمْ.
فَأصْبَحْتُم تَحْكُمُونَ بِأهْوَائِكُم؛ إذَا ذُكِرَ الامْرُ سَأَلْتُم أهْلَ الذّكْرِ؛ فَإذَا اَفْتَوْكُم قُلْتُمْ هُوَ العِلْمُ بِعَيْنِهِ؛ فَكَيوفَ وَ قَدْ تَرَكْتُمُوهُ؛ وَ نَبَذَتُمُوهُ؛ وَ خَالَفتُمُوهُ.
رُوَيْدَا عَمَا قَلِيلٍ تَحْصُدُونَ جَمِيعَ مَا زَرَعْتُم! وَ تَجِدُونَ وَخِيمَ مَا اجْتَرمْتُمُ! وَ مَا اجْتَلَبْتُم! وَالَّذِي فَلَقَ الحَبَّةَ وَ بَرَأَ النَّسَمَةَ لَقَدْ عَلِمْتُمْ أنِّي صَاحِبُكُمْ وَالَّذِي بِهِ أمرتُمْ وَ أنِّي عَالِمُكْ؛ وَالَّذِي بِعِلْمِهِ نَجَاتُكُمْ،وَ وَصِيِّ نَبِيِّكُم؛ وَ خِيَرةُ رَبِّكُمْ؛ وَ لِسانِ نُورِكُم وَالعَالِمُ بِما يُصْلِحُكُم؛ فَعَنْ قَليلٍ رُوَيداً يَنزِلُ بِكُم ما وُعِدْتُم وَ مَا نَزلَ بِالامَمِ قَبْلَكُمْ وَ سَيَسألُكُمْ اللهُ عَزَّوَجلَّ عَن أئِمَّتِكُم؛ مَعَهُم تُحْشَرُونَ وَ إلَي اللهِ عَزَّ وَجَلَّ غَداً تَصِيرُونَ!
اما وَاللهِ لَو كانَ لِي عِدَّةٌ اصحابِ طالوتَ؛ أو عِدَّةِ اهلِ بَدرٍ؛ وَ هُمْ أعدادكُمْ لَضَرَبتُكُم بِالسَّيوفِ حَتَّي تُؤولا الي الحقّ وَ تُنيبُوا للصِّدقِ؛ فكانَ أرتقَ لِلفَتقِ؛ وَ آخَذَ
ص153
بِالرِّفقِ. اللهُمَّ فَاحْكُمْ بَينَنَا بِالحَقِّ وَ أنتَ خَيرُ الحاكِمِينَ.
«اي امّتي كه نفس امّاره و وساوس جنّي وا نسي او را گول زده است؛ و او آن گول و فريفتگي را قبول كرده و به خود خريده است؛ و در حاليكه غرور و فريب كسي را كه او را فريفته است شناخته است؛ معذلك اصرار و ابرام بر همان روش شناخت����� شدۀ خود دارد؛ و از دواعي نفوس شهواني و آراء شيطاني خود پيروي ميكند؛ و در راه تار و ظلمت ضلالت به راه افتاده است؛ و در حاليكه راه حقّ براي او روشن و هويدا شده است؛ از پيمودن آن راه، اعراض كرده و صرف نظر نموده است؛ و در حاليكه طريق واضح و آشكارا براي او نمودار شده است؛ از طي آن عدول نمود و روي گردانيده است.
آگاه باشيد! سوگند به آن كسيكه دانه را شكافت؛ و روح و جان را بيافريد؛ اگر شما شاخههاي نوراني و شعلههاي فروزان و درخشان علم و دانش را از معدن آن اقتباس ميكرديد؛ و آب شيرن و گوارا را از چشمۀ آن قبل از آنكه در راه به تيرگي و كدورت و تلخي آغشته شود؛ مينوشيديد؛ و خير را كه همان عقائد صحيحه، و اخلاق فاضله و ملكات صالحه و اعمال نافعه است، از محلّ و موضع خودش براي خود برميداشتيد؛ و ذخاير وجودي خودتان را از اينها ميانباشتيد؛ و در راه و طريق سير و سلوك و حركت از جادۀ روشن و واضح گام بر ميداشتيد، و در راه حقّ و اخذ حقّ از راه آشكارا و هويدا وارد ميشديد؛ واين راه را ميپيموديد، هر آينه راهها براي شما باز و گشاده و روشن و آسان ميشد؛ و براي شما نشانههاي حقّ و حقيقت ظاهر ميگشت و اسلام براي شما درخشان ميشد؛ و ديگر در ميان شما يك نفر فقير و عائلهمند نبود؛ و هيچيك از شما چه مسلمان و چه كافر معاهد ذِمّي مورد ظلم و ستم واقع نميشد وليكن شما در راه جهالت و گمراهي به راه افتاديد؛ و بدين جهت اين دنياي گسترده با اين پهنا و وسعتش براي شما تاريك شد؛ و دره اي علم و دانش به روي شما بسته شد؛ و با آراء و أهواء خودتان گفتيد و شنيديد و رفتار كرديد؛ و در همان دين و روشي كه براي
ص154
خود اتّخاذ كرديد، نيز اختلاف نموديد؛ و در دين خدا بدون داشتن علم و بصيرت فتوي داديد؛ و اظهار نظر كرديد؛ و از گمراهان و گمراه كنندگان پيروي نموديد؛ و ايشان شما را اغوا كردند.
و شما امامان و پيشوايان خود را از اهل بيت ترك كرديد؛ و ايشان نيز شما را بواسطۀ شقاوت نفوستان و قساوت قلوبتات و بطلان استعدادتان از قبول هدايت و كمال، ترك كردند. و بنابراين روزگار خود را در حال عدم انقياد و پيروي از حقّ گذرانيده ؛ و به آراء خود عمل كرديد؛ و با حكومت افكار خود زيست نموديد.
و چون از امر ديني و يا غير ديني آن سخني پيش ميآمد؛ و شما از اهل ذكر كه همان امامان و پيشوايان صدق و راستين شما هستيند؛ ميپرسيديد؛ و آنها پاسخ آنرا ميگفتند؛ و نظريّۀ خود را بيان ميكردند؛ و ميگفتيد: اينست حقيقت علم و اصل دانش. و در اين صورت كه شما اعتراف و اقرار به حقّانيّت آنهانموديد، چگونه آنها را ترك نموديد و به پشت سر افكنديد؟ و رها كرديد؟ و با آنها علم مخالفت را برافراشتيد!
قدري آهسته حركت كنيد؛ كه در زمان نزديك نتيجۀ آنچه را كه كاشتهايد درو خواهيد نمود؛ و وخامت اعمال و سنگيني آنچه بجاي آوردهايد از ترك امامت و ولايت را در خواهيد يافت؛ وعاقبت ولايت حكّام و وُلات جور به شما خواهد رسيد.
سوگند به آن كس كه دانه را شكافت، و جان و روح را بيافريد؛ حقّا شما ميدانيد كه من صاحب شما نگهدارندۀ پرچم ولايتم؛ و همان كسي ميباشم كه شما را به پيروي از او امر كردهاند؛ و من يگانه عالِم در ميان شما هستم و شخ مورد اختيار و انتخاب پرورگار شما ميباشم؛ و زبان نور شما كه قرآن و شريعت شماست ميباشم؛ و دانشمندي هستم كه به مصالح شما و به آنچه شما را به صلاح و رشاد درآورد؛ علم دارم.
قدري آهسته حركتكنيد كه عنقريب آنچه به شما وعده داده شده است، از
ص155
جزا و پاداش مخالفت به شما ميرسد؛ و آنچه كه به امّتهاي پيامبران پيشين رسيده است؛ به شما نيز خواهد رسيد.
و به زودي خداوند از شما دربارۀ پيشوايان جور و واليان ستم پيشهاي كه اتّخاذ كردهايد پرسش ميكند؛ و شما را با ايشان محشور ميگرداند؛ و فردا به سوي خداوند عزّوجلّ معبود مرجع شما ميباشد.
و سوگند به خدا كه اگر براي من به تعداد اصحاب طالوت و يا به تعداد اهل بَدر بود ـ و آنها به همين مقدار و اندازۀ شما بودند ـ من شما را با شمشير ميزدم، تع به حق بازگشت كنيد؛ و به صدق و راستي بازگرديد؛ و در آن صورت رجوع به حقّ و صِدق بهتر شكاف واردۀ در مسلمين را التيام ميداد و نيكوتر از روي رفق و ملاطفت مردم به امام خود روي ميآورند؛ و حقائق را كسب مينمودند.
بار پروردگارا: تو در ميان ما به حق حكم فرما و تو بهترين حكم كنندگان هستي!»
حضرت خطبه را تا به اينجا در مسجد رسول خدا ادامه داد و سپس از مسجد خارج شد؛ و از صِيرَهاي[1] عبور نمود كه در آن به مقدار سي رأس گوسفند بود؛ و گفت: اگر براي من به تعداد اين گوسپندان مرداني بودند كه جميع حركات و سكناتشان براي خدا و رسول او بود؛ و خود را خالص و مُمَحَّض نموده بودند؛ من پسر زن مگس خوار را از حكومتش ميانداختم.[2]
راوي روايت أبوالهيثم بن تَيهان ميگويد: تا شب در آمد، مجموعاً سيصد و شصت نفر با آن حضرت بيعت بر مرگ كردند كه از ياري و معاونت او دست بر ندارند.
أميرالمؤمنين عليه السّلام به آنها فرمود: فردا صبح در حاليكه زره پوشيدهايد؛ و يا
ص156
سرتراشيدهايد؛[3] در محلّ احجار زَيْت[4] حاضر شويد!
خود آن حضرت نيز زره پوشيد و با سر تراشيده و از اين گروه بيعت كننده، هيچكس به عهد خود وفا ننمود؛ مگر أبوذرّ و مقداد و حذيفه بن يمان و عمّار ياسر؛ و سلمان نيز در آخر آن گروه آمد.
حضرت در اين حال فرمود: خداوندا تو شاهدي كه اين قوم مرا ضعيف و خوار شمردند؛ همچنانكه بني اسرائيل، هارون را ضعيف و خوار شمردند.
اللهُمَّ فَإنَّكَ تَعْلَمُ مَا نُخْفِي وَ مَا نُعْلِنُ وَ مَا يَخْفَي عَلَيْكَ شَيءٌ فِي الارضِ وَ لَا فِي السَّمَاءِ[5] تَوَفَّنِي مُسْلِماً وَ الْحِقْنِي بِالصَّالِحِينَ[6]
«بار پروردگارا تو حقّا ميداني آنچه را كه ما پنهان ميداريم؛ و آنچه را كه ما آشكار ميكنيم؛ و هيچ چيز بر تو نه در زمين و نه در آسمان پنهان نيست. تو مرا در حال اسلام بميران و مرا به صالحان ملحق گردان».
آگاه باشيد كه سوگند به پروردگار بيت الله الحرام؛ و پروردگار آنكس كه بيت الله را با دست مسّ كرده است ـ كه مقصود پيامبر اكرم است ـ و سوگند به آن نَعلها و قَدَمهايي كه به سوي جمار در مِني حركت كرده؛ و آنها را رمي كرده است؛ اگر هر آينه پيمان و عهدي كه پيامبر امّي بامن بسته است، در بين نبود، من مخالفان را در گرداب مرگ وارد ميساختم؛ و رگبار صاعقههاي پي در پي موت را به سوي آنان گسيل ميداشتم؛ و به زودي خواهند دانست.[7]
ص157
از اينجا به خوبي روشن ميشود كه علّت عدم قيام أميرالمؤمنين عليه السّلام براي أخذ ولايت بعد از رحلت رسول خدا همان توصيه و سفارش اكيد رسول الله بوده است كه در صورت عدم أعوان و انصار و غلبه دشمن دست به شمشير مزن؛ زيرا مخالفن براي گرفتن حقوق تو و عدم امام و ولايت يو؛اصرار دارند؛ و در صورت جنگ و مقاتله از طرفين عدّۀ كثير كشته خواهد شد؛ و در آن وضعيّت و موقعيّت مسلّماً بر ضرر اسلام تمام ميشود. فلهذا در فرض عدم يار و معين، وظيفۀ تو صبر و تحمّل است.
شيخ صدوق در كتاب كمال الدّين و تمامُ النِّعمَةِ از ابن وليد، از ابن حسن صفّار، از يعقوب بن يزيد، از حمّاد بن عيسي، از عمر بن اُذَينَه، از أبان بن أبي عيّاش، از ابراهيم بن عمر يماني، از سُلَيم بن قَيْس هلالي روايت ميكند كه او گفت: شنيدم از سلمان فارسي كه ميگفت: من در آن مرضي كه رسول خدا در آن رحلت كردند در نزد رسول خدا نشسته بودم؛ در اينحال فاطمه عليهما السّلام وارد شد و چون ضعف وارد بر پدرش را ديد گريه كرد؛ تا اشكهايش بر روي چهرهاش جاري شد.
رسول خدا فرمود: سبب گريۀ تو چيست؟ فاطمه عرض كرد ميترسم بعد از رحلت تو، خودم و فرزندانم محروم شوند. در اينحال اشك در چشمان رسول خدا حلقه زد؛ و فرمود: اي فاطمه مگر نميداني كه ما اهل بيتي ميباشيم كه خداوند براي ما آخرت را بر دنيا پسنديده و برگزيده است؟ و خداوند بر جميع مخلوقاتش فنا و نيستي را حتم نمودهاست؟!
آنگاه پيغمبر مفصّلاً طريق خلقت اهل بيت و مقامات و درجات آنها را بيان ميفرمايند و مقامات و درجات حضرت فاطمه و مزايايي را كه خداوند به آن حضرت اختصاص داده است؛ و از جمله وجود يازده امام از نسل آن حضرت را كه آخرين آنها مهدي امّت است، بيان ميكند.
ثُمَّ أقبلَ عَلَي عَليِّ عليه السّلام فَقَالَ: يَا أخِي إنَّكَ سَتَبْقَي بَعْدِي وَ سَتَلوقَي مِن قُرَيْشٍ شِدَّةً مِن تَظاهُرِ هِمْ عَلَيْكَ وَ ظُلْمِهِم لَك! فَإن وَجَدْتَ أعواناً فَجَاهِدْهُم وَ قَاتِلْ مَن
ص158
خَالَفَكَ بِمَنْ وَافَقَكَ! وَ إن لَم تَجِدْ أعواناً فَاصْبِر وَ كُفَّ يَدَكَ وَ لَا تُلْقِ بِهَا إلَي التَّهْلُكَةِ!
فَإنَّكَ مِنِّي بِمَنزِلَةِ هَارُونَ مِن مُوسَي، وَ لَكَ بِهَارُونَ اُسُوَةٌ حَسَنَةٌ إذَا اسْتَضْعَفَهُ قَوْمُهُ وَ كَادُوا يَقْتُلُونَهُ؛ فَاصْبِر لِظُلْمِ قُرَيشٍ إيَّاكَ وَ تَظَاهِرُهُمْ عَلَيْكَ فَإنَّكَ بِمَنزِلَةِ هَارُونَ وَ مَن تَبِعَهُ؛ وَ هُمّْ بِمَنزِلَةِ العِجْلَ وَ مَن تَبِعَهُ. تا آخر حديث.[8]
«سپس پيامبر روي خود را به علي كرد و گفت: اي برادر من! تو بعد از من زندگي ميكني! و به زودي از ناحيه قريش، شدّت و گرفتگي خواهي ديد؛ از اينكه ايشان براي شكستن تو، در هم كوبيدن تو، و ستم نمودن بر تو، پشت به پشت يكديگر ميدهند.
پس اگر تو ياراني بر عليه ايشان يافتي كه تو را نصرت كنند؛ با قريش جهاد كن؛ و با دستياري موافقين خود؛ مخالفين را برانداز و با آنها كارزار كن! و اگر معاون و ياري نيافتي پس صبر پيشه كن؛ و دست از جنگ بدار؛ و با دست خود، خود را در هلاكت ميفكن. چون نسبت تو با من مثل نسبت هارون است با موسي؛ و هارون براي تو الگو و مادّۀ تأسّي خوبي است؛ چون قوم او او را ضعيف شمردند و نزديك بود وي را بكشند.
تو اي علي بر ستم قريش شكيبا باش؛ و بر مظاهره و پشتيباني آنها از يكديگر بر عليه تو از جا در نرو! زيرا مثال تو به منزلۀ هارون است و پيروان او، و و قريش به منزلۀ گوساله است و پيروان گوساله».
از اين قرائن قطعيّه به دست ميآيد كه: مخالفين علي و شتاب كنندگان به سقيفۀ بني ساعده كه يكسره پيامبر و رحلتش، و تجهيز و تكفينش را بخاك نسيان سپردند، و براي رياست به سوي سقيفه شتاب نمودند؛ براي مرام خود از هيچ جنايتي و خيانتي دريغ نداشتند؛ گر چه منجرّبه قتل و ريختن خون قسمت عظيمي از مسلمانان شود؛ گرچه اسلام از بين برود؛ و قرآن از بين برود؛ و اسم و
ص159
اثري از خدا و رسول خدا بجاي نماند.
فلهذا ميبينيم كه براي بيعت گرفتن از علي بن أبيطالب و همراهانش كه در خانۀ فاطمۀ زهرا، به عنوان تحصّن متحصّن شده بودند؛ يورش بردند؛ و با سيلي بر چهرۀ بيبي، و با تازيانه بر بازويش، او را در ميان در و ديوار فشردند؛ تا استخوان سنيهاش شكست؛ و جنينش سقط شد؛ و به روي زمين ا فتاد و پس از مدّت كوتاهي رخت از جهان بر بست؛ زيرا بيبي مانع شد از بردن علي را براي بيعت به مسجد.
و چه نيكو فخر الفلاسفة و الحكماء المتألّهين و شيخ الفقهاء و العلماء المعاصرين؛ مرحوم حاج شيخ محمد حسين اصفهاني معروف به كمپاني طاب ثراه سروده است:
وَ لِلسِّباطِ رَنَّةُ صَدَاهَا فِي مَسْمَعِ الدَّهْرِ فَمَا أشْجَاهَا1
وَالاثَرُ البَاقِي كَمِثْلِ الدُّمْلُجِ فِي عَضُدِ الزَّهْرَاء أقوَي الحُجَج2
وَ مِن سَوادِ مَتْنِهَا اسودَ الفَضَا يَا سَاعَدَ اللهُ الإمَامَ المُرتَضَي3
وَ لَسْتُ أدْرِي خَبَرَ المِسْمَارِ سَلْ صَدْرَهَا خِزَانَةَ الاسْرَارِ4
وَ فِي جَنِينِ المَجْدِ مَا يُدْمِي الحَشَا وَ هَلْ لَهُمْ إخْفَاءُ أمْرٍ قَدْفَشَا5
وَالبَابُ وَالْجِدَارُ وَالدِّمَاءُ شُهُودُ صِدْقِ مَا بِهِ خِفَاءُ6
لَقَدْ جَنَي اجَانِي عَلَي جَنِينِهَا فَانْدَكَّتِ الجِبَالُ مِن حَنِينِها7
وَ رَضَّ تِلْكَ الاضْلُعَ الزَّكِيَّة رِزِّيَّةً مَا مِثْلُهَا رَزِّيَة8
وَ مِن نُبُوعِ الدَّمْعِ مِن ثَدييَها يُعْرَفُ عَظْمُ مَاجَرَي عَلَيْهَا9
وَجَاوَزَالحَدَّ بِلَطْمِ الخَدِّ سَلَّتْ يَدُ الطُّغْيَانِ وَالتَّعْدِي10
فَاحْمَرَّتِ العَيْنُ وَ عَيْنُ المَعْرِفَة تُذْرِفُ بِالدَّمْعِ عَلَي تِلْكَ الصَّفَة11
وَ لَا يُزِيلُ حَمْزَةَ العَيْنِ سِوَي بِيضِ السُّيُوفِ يَوْمَ يُنشَرُ اللِّوَي12
فَإنَّ كَسْرَ الضِّلعِ لَيْسَ يَنجَبِر الاّ بِصَمصَامٍ عَزِيزٍ مُقْتَدِرٍ13
أهَكَذَا يُصْنَعُ بِابْنَةِ النَّبِيِّ حِرْصاً عَلَي المُلْكِ فَيَا لَلْعَجبِ14[9]
ص160
1 ـ «آن تازيانه كه بر زهراء خورد، ناله و صدائي كرد كه طنين آن در گوش روزگار پيچيده است؛ پس چقدر غصّه و حزنآور بوده است؟
2 ـ و آن اثري كه در بازوي زهراء همانند دُمَل باقي ماند؛ بهترين و قويترين دليل براي ضرب تازيانه است.
3 ـ و از سياهي آنچه كه از بازوي او ظاهر شده بود؛ عالم تيره و تار گشت؛ خداوندا امام مرتضي را در اين مصيبت مدد كن و ياري فرما!
4 ـ و من آنكسي نيستم كه خبر ميخ را بدانم و بفهمم؛ تو از سينۀ زهراء كه خزينۀ اسرار است اين مطلب را بپرس!
5 ـ و دربارۀ داستان سقط جنين: محسني كه صاحب هر گونه فضيلت و شرف است؛ مطالبي است كه دل انسان را خون ميكند. و آيا براي اين جنايت پيشگان ممكن است پنهان دارند خبري را كه روزگار آنرا فاش ساخته و از چهرۀ آن نقاب برداشته است؟!
6 ـ آري اينك در و ديوار و خونهائي كه از صديقّه آمده است؛ گواهان راستيني هستند كه در آن خطائي نيست.
7 ـ حقّا و تحقيقاً آن شخص جنايت پيشه، بر جنين زهراء چنان جنايتي كرد كه اي ناله و آه زهراء كوهها پاره پاره و خرد و گسسته شد.
8 ـ و آن استخوانهاي سينۀ پاك و طاهر و مُطهّر را چنان در هم كوفت كه مصيبتي در جهان همانند آن مصيبت نيست.
9 ـ و از جوشيدن و جاري شدن خون از دو پستان زهراء، اندازۀ جناياتي كه بر او وارد شده است فهميده ميشود.
10 ـ و با سيلياي كه بر صورت زهراء نواخت؛ ديگر جنايت را از حدّ به دَر بُرد؛ شل و بدون حركت باد دست طغيان و تعدّي.
ص161
11 ـ چشمان زهراء از آن سيلي قرمز شد، و چشم عرفان روزگار پيوسته براي اين حالت زهراء اشكبار است.
12 ـ و آن قرمزي ديدگان زهراء را چيزي نميتواند بر طرف گرداند؛ مگر شمشيرهاي آبدار و بُرنده، در روزي كه پرچمها را بر عليه دشمنان باز كنند؛ و كتيبهها را حركت دهند.
13 ـ زيرا كه شكسته شدن پهلو و ضلع سينه را چيزي منجبر نميكند، و آن زخم را مرهم نمينهد مگر شمشير برّندۀ استوار و با قدرت.
14 ـ آيا اينگونه با دختر پيغمبر رفتار ميكنند؛ براي حرصي كه به حكومت و ولايت دارند؟ اين بسيار عجيب است».
و همچنين آية الله اصفهاني كمپاني در مصيبت حضرت صدّيقۀ سلام الله عليها، مرثيهاي بسيار جالب و حاوي حقائق، در ديوان شعر پارسي خود آورده است؛ و ما در اينجا به ذكر دو بند اوّل آن اكتفا ميكنيم:
تا در بيت الحرام از آتش بيگانه سوخت كعبه ويران شد، حريم از سوز صاحبخانه سوخت
شمع بزم آفرينش با هزاران اشك و آه شد چنان، كز دودِ اهش سينۀ كاشانه سوخت
آتشي در بيت معمورِ ولايت شعله زد تا أبد زان شعله، هر معمور و هر ويرانه سوخت
آه از آن پيمان شكن كز كينۀ خمئ غدير آتشي افروخت تا هم خمّ و هم پيمانه[10]سوخت
ليلي حسن قِدَم، چون سوخت از سر تا قدم همچو مجنون، عقلِ رهبر را دل ديوانه سوخت
گلشن فرّخ فر توحيد، آن دم شد تباه كز سُمُومِ شرك، آن شاخ گل فرزانه سوخت
گنج علم و معرفت شد طمعۀ أفعي صفت تا كه از بيداد دونان گوهر يكدانه سوخت
حاصل باغ نبوّت، رفت بر باد فنا خرمني در آرزوي خامِ آب و دانه سوخت
كركَسِ دون، پنجه زد بر روي طاوس أزل عالمي از حسرت آن جلوۀ مستانه سوخت
آتشي آتش پرستي در جهان افروخته
خرمن اسلام و دين را تا قيامت سوخته
سينهاي كز معرفت گنجينۀ اسرار بود كي سزاوار فشارِ آن در و ديوار بود؟
ص162
طور سيناي تجلّي، مَشعلي از نور شد سينۀ سيناي وحدت، مشتعل از نار بود
نالۀ بانو زد اندر خرمن هستي شَرَر گوئي اندر طور غم، چون نخل آتشبار بود
آنكه كردي ماه تابان پيش او پهلو تهي از كجا پهلوي او را تاب آن آزار بود
گردش گردون دون بين، كز جفاي سامري نقطۀ پرگار وحدت، مركز مسمار بود
صورتش نيلي شد از سيلي، كه چون سيل سياه روي گيتي[11] زين مصيبت، تا قيامت تار بود
شهرياري شد به بند بندهاي از بندگان آنكه جبريل امينش بندۀ دربار بود
از قفاي شاه، بانو با نواي جانگداز تا توانائي به تن تا قوّت رفتار بود
گر چه بازو خسته شد، وز كار دستش بسته شد ليك پاي همّتش بر گنبد دوّار بود
دست بانو گرچه از دامان شه كوتاه شد ليك بر گردون بلند از دست آن گمراه شد[12]
در «مروج الذهب» آوره است كه: و لمّا قُبضت فاطمةُ جزَع عليها بَعْلُها عليُ جَزَعاً شديداً و اشتدّ بكاؤهُ و ظهر أنينُه و حَنينُه و قال في ذلك
لِكُلِّ اجتِماعٍ مِن خَلِيلَيْنِ فُرقَةٌ وَ كُلُّ الَّذي دُونَ المَمَاتِ قَلِيلُ
وَ إنَّ افْتِقادي فاطِماً بَعْدَ أحمَدِ دَليلٌ عَلَي أن لَا يَدُومُ خَلِيلُ[13]
«چون فاطمه سلام الله عليها رحلت كرد، براي او شوهرش علي جزي شديدي كرد، و گريهاش شدّت يافت؛ و آه و نالهاش ظهور كرد؛ و در اين مصيبت اين دو بيت را انشاء فرمود: در عاقبت براي هر اجتماعي كه بين دو محبوب صورت گيرد؛ فراق و جدائي است؛ و تمام مصيبتها در برابر مرگ، ناچيز و كم مقدار است. آري از دست دادن من فاطمه را بعد از احمد؛ دليل بر آنست كه هيچ محبوب و يار مهرباني دوام ندارد و باقي نميماند.».
ص165
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلى الله على محمد و آله الطاهرين، و لعنة الله على اعدائهم اجمعين من الآن الى قيام يوم الدين، و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم
قال الله الحكيم فى كتابه الكريم:
و واعدنا موسى ثلاثين ليلة و اتممناها بعشر فتم ميقات ربه اربعين ليلة و قال موسى لاخيه هارون اخلفنى فى قومى و اصلح و لا تتبع سبيل المفسدين [14].
«و ما با موسى سى شب را (براى ملاقات و تكلم) وعده نهاديم، و آن سى شب را به ده شب ديگر تمام كرديم، و بنا بر اين زمان قرار دادى و ميعاد با پروردگارش به چهل شب تام و تمام شد.و موسى به برادرش هارون گفت: تو در ميان قوم من، جانشين و خليفه من باش! و اصلاح كن، و از راه و طريق مفسدان پيروى منما!»
در تفسير «مجمع البيان» آورده است كه: مراد از پيروى نكردن راه مفسدان اينست كه: در راه گناهكاران سلوك مكن! و ياور و كمك ستمكاران مباش! و در اين صورت مراد از خطاب با اين كلمات قوم موسى بوده است، و اگر چه در ظاهر خطاب، مخاطب برادرش بوده است [15].
و ليكن در تفسير «الميزان» گويد: كه چون هارون پيامبر مرسل بوده است، و از او معصيتى صادر نمىشده، و پيروى از اهل فساد، از او متحقق نمىگشت، و
ص166
موسى نيز به حال برادرش دانا و عالم بوده است، پس مراد از اين خطاب، نهى او را از كفر و معصيت نبوده است، بلكه مراد اين بوده است كه در اداره قوم خود از مشورت و صلاحديد مفسدان و تصويب قوم فتنهجو، در ايام غيبت موسى كه دوران خلافت اوستخوددارى كند.
و دليل بر اين معنى عبارت و اصلح است، چون دلالت دارد بر آنكه مراد از عبارت و لا تتبع سبيل المفسدين اينست كه: امورشان را اصلاح نمايد، و در ميان آنها بر سيره و منهاج مفسدين كه آنها آن روش را مىپسندند، و بدان امر و اشاره مىكنند، رفتار ننمايد.
و از اينجا به دست مىآيد كه: در قوم موسى در آنروز، گروهى از مفسدين بودهاند كه پيوسته داعيه افساد و خرابى داشتهاند، و امور را واژگون مىنمودند، و هميشه در انتظار مرگ و هلاكت و مشكلات براى موسى بودهاند، و بنا بر اين موسى برادرش را نهى مىكند از اينكه از راه و روش ايشان پيروى نمايد، آن راه و روشى كه امر تدبير و ولايت را بر هارون مشوش سازند، و با حيله و خدعه رفتار كنند، و از در مكر و كيد در آيند، و در نتيجه جماعتبنى اسرائيل متفرق گردند، و آن اجتماع و اتحادى كه در ميان آنها بعد از آنهمه مشقت و رنج، حضرت موسى بر قرار كرده بود، و پس از آنهمه محنتها و مشكلات، تبديل به افتراق و جدائى گردد[16].
سپس در «مجمع البيان» گفته است كه: علت آنكه موسى عليه السلام، برادرش هارون را امر كرد كه در ميان امتش خليفه و جانشين او شود، با آنكه خود هارون پيامبر مرسل بود، اينست كه: رياستبراى حضرت موسى هم نسبت به هارون و هم نسبتبه قومش بوده است، و البته چنين گفتار و امريه و استخلافى را هارون نسبتبه موسى نمىتواند داشته باشد.و در اين مقطع از بيان روشن مىشود كه منزله امامت از منزله نبوت جداست، و امامت داخل در منصب نبوت نيست.
و اين دو منصب امامت و نبوت در بعضى از پيامبران بخصوصهم جمع بوده
ص167
است.زيرا اگر هارون از جهت منصب نبوت، قيام به امر امامت داشت، ديگر نيازى به استخلاف موسى و تعيين وى را به عنوان جانشينى و نيابت نداشت [17].
و ما عين اين استخلاف و قرار دادن جانشين و نصب قائم مقام را از طرف رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم نسبتبه امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه السلام در حديث منزله مىيابيم، زيرا كه عبارت آن پيامبر بزرگوار:
انت منى بمنزلة هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى
را كه در مقامات و مواطن عديده گفتهاند، دلالت دارد بر آنكه حضرت امير المؤمنين نسبتبه رسول خدا صلى الله عليهما و آله و سلم همان مرتبت و مقام و منزلهاى را دارند كه هارون نسبتبه حضرت موسى داشته است، و اين منزله بطور اطلاق و عموم، دلالتبر همه مناصب و مقاماتى كه هارون داشته استبراى حضرت امير المؤمنان دارد، از وصايت و وزارت و خلافت و شركت در امر تبليغ و ايفاء وظيفه خطير تحمل بار و مسئوليتحفظ و پاسدارى از دين و امت.
و فقط چيزى كه از مناصب هارون استثناء شده است، نبوت است كه براى امير المؤمنين عليه السلام نيست، و اگر هر آينه بنا بود نبوت به محمد بن عبد الله صلى الله عليه و آله و سلم ختم نشود حقا امير مؤمنان نيز داراى منصب نبوت بود، و ليكن چون آنحضرت خاتم النبيين است فلهذا به على بن ابيطالب، سمت نبوت داده نشده است.
اين جمله حديث منزله: انت منى بمنزلة هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى را آنطور كه حقير استقصاء نمودهام، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در چهارده مقام و موطن مختلف بيان كردهاند كه بصورت ظاهر آن مقامات با يكديگر ربطى ندارند، و حضرت در اين مواطن عديده به تمام امت مىخواهند ولايت كليه و منصب خلافت و امامت على بن ابيطالب عليه السلام را بعد از رحلتخود، و مقام وزارت وى را در زمان حيات خود در جميع امور بيان كنند.
مقام و موطن اول [18] وقتى است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم عازم غزوه تبوك
ص168
هستند، و امير مؤمنان را در مدينه بجاى خود خليفه قرار دادهاند، كه در نبودن آنحضرت به اداره امور مردم مدينه قيام و اقدام نمايد.
اين روايت را افراد مختلفى از صحابه رسول خدا روايت كردهاند، و از جمله آنها سعد بن ابى وقاص است كه چون معاويه باو گفت: چرا على بن ابيطالب را سب (شتم و لعنت) نمىكنى؟ او در پاسخ معاويه گفت: من از رسول خدا درباره على بن ابيطالب چيزهائى را با گوش خودم شنيدهام كه هرگز تا آخر عمرم على را سب نخواهم كرد.
علماء شيعه و عامه در كتب تواريخ و سير اين روايت را به اسناد مختلف و با مضامين گوناگون از سعد روايت كردهاند، و كتابى را در احوال على بن ابيطالب و يا در ترجمه سعد نمىيابيم مگر آنكه از برخورد معاويه با سعد، و روايتحديث منزله را درباره امير المؤمنين سخن به ميان آوردهاند.
مورخ شهير و محدث امين مسعودى از ابو جعفر محمد بن جرير طبرى روايت كرده است كه: او از محمد بن حميد رازى، از ابو مجاهد، از محمد بن اسحاق از ابو نجيح روايت كرده است كه: او گفت: چون معاويه حج نمود، و دور خانه خدا طواف كرد و با او سعد بن ابى وقاص بود، همينكه فارغ شد، معاويه به سوى دار الندوة [19] رفت و سعد را پهلوى خودش در روى سرير و نيمكت نشاند، و شروع كرد در بدگوئى از على و به زشتى ياد كردن او و سب و شتم او.
سعد تكانى خورد و قدرى جلو آمد، و گفت: مرا با خودت بر روى سريرت نشاندى، و سپس شروع در سب على كردى؟! سوگند به خدا كه اگر يك خصلت از خصلتهائى كه در على بود، در من باشد، محبوبتر است در نزد من از تمام آفاقى كه خورشيد بر آن بتابد.
سوگند به خدا كه اگر من داماد رسول خدا بودم، و آن فرزندانى كه از آن على بود، از براى من بود، محبوبتر است در نزد من، از همه آفاقى كه خورشيد بر آن
ص169
بتابد.
سوگند به خدا كه اگر در روز خيبر آنچه را كه رسول خدا به على گفت:
لاعطين الراية غدا رجلا يحبه الله و رسوله، و يحب الله و رسوله، ليس بفرار يفتح الله على يديه
«هر آينه من البته فردا علم جنگ را به مردى مىسپارم كه، خدا و رسولش او را دوست دارند، و او نيز خدا و رسولش را دوست دارد، او كسى نيست كه از جنگ فرار كند، و خداوند به دست او فتح را نصيب مسلمين مىگرداند» اگر به من گفته بود، محبوبتر بود نزد من از همه آفاقى كه خورشيد بر آن بتابد.
سوگند بخدا كه اگر در غزوه تبوك آنچه را كه رسول خدا به على گفت:
اما ترضى ان تكون منى بمنزلة هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى
«آيا براى تو خوشايند نيست كه نسبت تو با من مثل نسبت هارون با موسى باشد بجز مقام نبوت» اگر به من گفته بود، محبوبتر بود نزد من از همه آفاقى كه خورشيد بر آن بتابد.
سعد اين عبارات را بگفت، و از مجلس برخاست، و به معاويه گفت: سوگند به خدا كه تا من زنده باشم ديگر در منزلى كه تو باشى، من وارد نمىشوم!
مسعودى پس از اين روايت مىگويد: من در طريقى ديگر از روايات - و آن حديثى است كه در كتاب على بن محمد بن سليمان نوفلى در ميان اخبار وارد شده است - ديدهام كه از ابن عائشه و غيره روايت كردهاند كه چون سعد با معاويه اين سخنان را گفت، و خواستبرخيزد، معاويه براى او ضرطهاى زد (بادى كه از مقعد توام با صدا بيرون آيد) و باو گفت: بنشين تا پاسخ آنچه را كه گفتى بشنوى!
تا به حال هيچوقت نشده است كه تو در نزد من پستتر و بيمايهتر و شومتر از امروز باشى! زيرا بنا بر آنچه گفتى، چرا على را نصرت نكردى؟ و چرا از بيعتبا او دست نگاه داشتى؟!
آنچه را كه تو از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم درباره على شنيدهاى، اگر من شنيده بودم، تا زنده بودم، خادم على بودم!
سعد گفت: سوگند به خدا كه من به اين خلافتى كه تو در آن جاى گرفتهاى،
ص170
سزاوارترم!
معاويه گفت: بنو عذره چنين مقامى را از تو دريغ مىدارند!
و همچنانكه گفته مىشود، سعد، مردى از بنو عذره بوده است، و نوفلى گفته است كه سيد ابن محمد حميرى در اين باره سروده است:
سائل قريشا بها ان كنت ذا عمه من كان اثبتها فى الدين اوتادا 1
من كان اقدمها سلما و اكثرها علما و اطهرها اهلا و اولادا 2
من وحد الله اذ كانت مكذبة تدعو مع الله اوثانا و اندادا 3
من كان يقدم فى الهيجاء ان نكلوا عنها و ان بخلوا فى ازمة جادا 4
من كان اعدلها حكما و اقسطها حلما و اصدقها وعدا و ايعادا 5
ان يصدقوك فلم يعدو ابا حسن ان انت لم تلق للابرار حسادا 6
ان انت لم تلق من تيم اخاصلف و من عدى لحق الله حجادا 7
او من بنى عامر، او من بنى اسد رهط العبيد ذوى جهل و اوغادا 8
او رهط سعد، و سعد كان قد علموا عن مستقيم صراط الله صدادا 9
قوم تداعوا زنيما ثم سادهم لو لا خمول بنى زهر لما سادا10 [20]
1- اگر تو متحيرى و نمىدانى كه چه كسى لياقت امامت را دارد، به طور مذاكره از قريش بپرس كه: چه كسى بود كه در دين، ميخهاى خود را ثا��تتر و
ص171
استوارتر كوبيده بود؟
2- چه كسى بود كه اسلامش از همه مقدمتر بود؟ و دانشش افزونتر، و اهل و اولاد او پاكتر و پاكيزهتر و طاهرتر بود؟
3- چه كسى بود كه خداوند را به وحدت و يگانگى شناخت، در هنگامى كه تمام طوائف وحدت خدا را تكذيب مىكردند، و با خداوند بتها و شريكهائى را مىخواندند و مىپرستيدند؟
4- چه كسى بود كه در صحنه نبرد خونين و كارزار و گيرودار جنگ، پاى راستين در ميدان مىنهاد، در وقتيكه همه مىترسيدند، و به جنگ پشت مىكردند، و بطالى مىنمودند؟ و چه كسى بود كه در شدت گرسنگى و قحط در ميان مردم، جود و بخشش مىكرد و به فقرا و مستمندان ايثار مىنمود؟!
5- و چه كسى بود كه حكمش در ميان مردم معتدلتر و مستقيمتر، و صبر و بردبارى و حلمش به جاتر و به ميزانتر، و وعدهها و وعيدهاى او راستتر و به واقع نزديكتر بوده است؟
6- اگر آنها در پاسخ به تو راستبگويند، از ابو الحسن: على بن ابيطالب نمىتوانند بگذارند و تجاوز كنند، اگر تو در اينصورت با حسودان نيكان، مواجه نگردى، و روبرو نشوى، و با آنها برخورد نكنى!
7- اگر تو با برادر تيمى برخورد نكنى و مواجه نشوى، آن كس كه پيوسته دوست دارد مدح خود را گويد در چيزى كه در او نيست، و پيوسته ادعاى مقام مافوق خود را از روى تكبر و اعجاب بنمايد، و اگر تو با فرزندى عدى برخورد نكنى و روبرو نشوى، اينان كه پيوسته حق خدا را انكار مىكنند!
8- و اگر با بنى عامر، و يا با بنى اسد برخورد نكنى و مصادف نشوى، آنانكه قوم و گروه بردگانى هستند كه جهل و نادانى در آنها رسوخ كرده، و جزء احمقان و ضعفاء العقول به حساب مىآيند.
9- و يا با گروه و قوم سعد و قاص مواجه نشوى، و سعد اين چنين بود كه همه مىدانستند او سخت مردم را از راه خدا و پيمودن طريق الهى منع مىكرد، و
ص172
راهزن اين راه بود.
10- قوم سعد كسانى هستند كه درباره پسرى كه از زنا تولد يافته بود، جمع شده، و هر يك از آنها آن پسر را به خودش نسبت مىداد.و سپس اين پسر زنازاده رئيس و سيد آنان شد، و اگر ضعف و سستى بنى زهره نبود، اين زنازاده نمىتوانست رئيس و سيد و سالارشان گردد.»
سيد حميرى در اين قصيده، مدح امير المؤمنين عليه السلام را مىكند و به كسانى كه در بيعتبا او توقف كردند، و از نصرت او دستباز داشتند، به گوشه و كنايه تعريض مىكند و مذمت مىنمايد [21].
پاورقي
[1] ـ صِيرَه با كسر صاد ، محفظهاي است كه از سنگ و شاخههاي درخت درست ميكنند براي نگهداري گاو و گوسفند .
[2] ـ عبارت حضرت اينست : لازَلْتُ ابن آكلة الذبّان عن ملكه . و چون در زمان جاهليّت از هر چيز خبيث ميخوردهاند فلهذا حضرت به عنوان تحقير از أبوبكر به پسر زن مگس خوار تعبير كرده است .
[3] ـ عبارت حضرت اينطور است : اغدوا بنا الي احْجار الزَّيت مُحَلَّقين ؛ و ملصالح مازندراني در «شرح اصول و روضۀ كافي» ج 11 ، ص 281 فرموده است : محلقّين يعني در حاليكه حَلْقه پوشيدهاند بيائيد ؛ و حلقه با سكوت لام عبارت است از مطلق سلاح يا خصوص زره . و محتمل است مراد از تحليق سر تراشيدن باشد و گويا كه آن حضرت ايشان را به اين كار امر كرده است تا شعار ايشان باشد ؛ و مقدار اطاعت و امتثال آنها را به آنها خبر داده باشد .
[4] ـ احجار زيت نام محليّ است در داخل مدينه .
[5] ـ اقتباس از ايۀ 38 ، از سورۀ 14 : ابراهيم ؛ رَبَّنَا إِنَّكَ تَعْلَمُ مَا نُخْفِي وَ مَا نُعْلِن وَ مَا يَخفَي عَلَي اللَهِ مِن شَيءٍ فِي الأرْضِ وَ لا فِي السَّمَاءِ و اين دعاي حضرت ابراهيم است به پيشگاه خداوند .
[6] ـ آيۀ 101 ، از سورۀ 12 يوسف و اين دعاي حضرت يوسف است به پيشگاه پروردگار .
[7] ـ «روضۀ كافي» ص 31 تا ص 33 .
[8] ـ «كمال الدين» صدوق ، در فصل نصّ النبيّ علي القائم عليه السّلام از طبع مؤسّسه النشر الاسلامي ج 1 ، ص 262 تا ص 264 ؛ و كتاب «سليم بن قيس» از ص 69 تا ص 79 با مختصر اختلافي در لفظ .
[9] ـ كتاب «وفاة الصّديقة الزَّهرا» عليهما السّلام تأليف سيّد عبدالرزّاق موسوي مقرّم ص 36 و ص 37 و اين ابيات را بجهت وفات حضرت صديقة عليهما السّلام در اين موضع انتخاب كرده است وليكن تمام قصيده را كه مُصَدَّر به بيت : جوهرة القدس من الكنز الحنفيّ ، بَدَت فأبدت عاليات الاحرف ميباشد و شامل 109 بيت است ؛ در همين كتاب از ص 126 تا ص 131 آورده است .
[10] ـ در نسخه بدل ، خمخانه آمده است .
[11] ـ در نسخه بدل ، گردون آمده ست
[12] ـ «ديوان كمپاني» ص 42 و ص 43 .
[13] ـ «مروج الذهب» طبع مطبعۀ سعادت مصر ، 1367 هجري قمري ، ج 2 ، ص 297 و ص 298 .
[14] ـ آيۀ صد و چهل و دوّم ، از سورۀ اعراف : هفتمين سوره از قرآن كريم .
[15] ـ «مجمع البيان» طبع صيدا ؛ ج 2 ، ص 473 .
[16] ـ «تفسير الميزان» ج 8 ، ص 247 تا ص 248 .
[17] ـ «مجمع البيان» ج 2 ، ص 473 .
[18] ـ بيان ترتيب اين مقامات به حسب زمان نيست ؛ بلكه فقط از نظر شمارش و تعداد است .
[19] ـ دار النّدوة ، مجلس شوراي ملي أعراب جاهليّت بود ؛ كه خانهاي بود كه براي مشورت و تصميم گيري در امور مهم ، سران عرب در آن گرد ميآمدند .
[20] ـ «مروّج الذهب» ج 3 ، از طبع مطبعۀ السّعاة سنۀ 1367 ، ص 23 و ص 24 ؛ و از طبع مطبعۀ دارالاندلس ص 14 و ص 15 و اين قصيده را در ديوان سيّد اسمعيل حميري از ص 160 تا ص 162 در تحت شمارۀ 45 آورده است و آنرا اوّلاً از «مروج الذهب» ج 3 ، ص 24 روايت كرده است و ثانياً بيت اوّل و دوّم و پنجم و سوّم و هفتم آنرا از «اعيان الشيعة» ج 12 ، ص 239 آورده و يك بيت ديگر را كه بيت ششم در ديوان قرار داده است از ص 136 «اعيان الشيعة» آورده است و آن بيت اين است :
إذا أتي معشراً يوماً أنامَهم إنامَةَ الريح فِي تدمِيرها عاداً
يعني : «زماني كه عليّ بن أبيطالب أبوالحسن بر سر جماعت مشرك براي نبرد در روزي ميآمد ؛ چنان به روي زمين آنها را ميخوابانيد ، همچنانكه باد براي هلاكت قوم عاد ايشان را به روي زمين ميخوابانيد» .
و بنابراين در ديوان «حميري» مجموعاً اين قصيده را يازده بيت آورده است . و در «استيعاب» ج 3 ، ص 123 هفت بيت اوّل را از حميري روايت كرده است .
[21]
ـ مراد حميري از تيم أخاصَلَف (برادر تيمي كه دوست دارد مدح او را گويند
در چيزهائي كه در او نيست) طلحة بن عبيدالله است كه بيعت با
أميرالمؤمنين عليه السّلام را شكست و براي جنگ با آن حضرت در واقعۀ
جمل حركت كرد . و همچنين تيم نام قبيلۀ عائشه است . و مراد از عَدِي
جاحد حقّ الله (عدي كه حقّ خدا را انكار ميكند) عبدالله بنعمر است كه از
قبيلۀ عدي است واز متخلفين از بيعت كنندگان بود ؛ و مراد از بني اسد ،
زبير بن عوّام است كه او نيز نقض بيعت كرد و در قضيّۀ جمل وارد شد ؛
زيرا كه زبير از بني أسد بن عبدالعُزَّي بن قُصّي بن كلاب بن مرّة
بن كعب بن لؤي ميباشد ؛ و همچنين پسر او عبدالله بن زبير كه در آتش
زدن جنگ سهم وافري داشت ، و مراد از رَهْط سَعد ، سَعد بن أبي وقّاص
است و اسم أبي وقّاص مالك بن أهيب بن عبد مناف بن زهره است ، و
مراد از بني زهر بني زهره است كه قبيلۀ سعد وقّاص است ، و در كلام
معاويه كه آمده بود بنو عذره نميگذارد تو خليفه شوي واين سخن را با
مسخره و ضرطه به سعد گفت : كنايه از خرابي نَسَب سعد داشت ؛ زيرا با
اين گفتار ميخواست برساند كه تو از قريش نيستي ! و خليفه بايد از قريش
باشد ! و نسبت او از بنو عذره است .