معاويه آنچه را كه زياد ميخواست به او داد و با خطّ خود براي وثوق او تعهّد را نوشت. زياد به شام آمد؛ معاويه او را گرامي داشت و پذيرائي كرد و مقرّب شمرد؛
ص125
و بر حكومت فارس تثبت كرد؛ و سپس ولايت عراق را به او داد.[1]
ابن أبي الحديد، از علي بن محمّد مدائني روايت ميكند كه چون زياد وارد شام شد؛ و معاويه خواست نسب او را برگرداند، و به أبوسفيان ملحق كند؛ مردم را جمع كرد و بر منبر بالا رفت؛ و زياد را نيز از پلّههاي منبر بالا برد؛ و در برابر خود در يك پلّه پائينتر از خود نشاند.
آنگاه حمد و ثناي خداوند را بجاي آورد و گفت: أيُّها النّاسُ من اينطور يافتم كه نسب اهل بيت ما در زياد است؛ هر كس از اين مطلب خبري دارد برخيزد و شهادت دهد.
جماعتي از مردم برخاستند؛ و شهادت دادند كه: زياد پسر أبوسفيان است؛ و شهادت دادند كه ما قبل از مرگ أبوسفيان از او شنيدهايم كه اقرار به اين مطلب كرده است.
أبو مَرْيَم سَلُوليّ برخاست ـ و او در جاهليّت شراب فروش بود ـ و گفت: اي أميرالمؤمنين! من گواهي ميدهم كه أبوسفيان به طائف آمد و بر من وارد شد؛ و من براي او گوشت و شراب و طعام خريدم، چون آنها را خورد گفت: اي أبو مريم! يك زانيه براي من بياور! من از نزد او بيرون آمدم؛ و نزد سُمَيّه رفتم و گفتم: أبوسفيان كسي است كه جود و شرف او را شناختهاي! و او به من گفته است كه براي او زانيهاي بجويم! آيا تو ميل داري؟!
سُميّه گفت: آري! اينك عُبيد با گوسفندان خود ميآيد (چون عُبيد چوپان بود) و چون شام خورد؛ و سرش را بر زمين گذارد؛ من ميآيم.
من برگشتم و به أبوسفيان گفتم و او را مطّلع كردم. چيزي طول نكشيد كه سُمَيّه در حاليكه دامنش روي زمين كشيده ميشد؛ آمد و با أبوسفيان داخل شد و تا به صبح نزد او بود. چون أبوسفيان منصرف شد؛ گفتم: او را چگونه يافتي؟!
ص126
گفت همخوابۀ خوبي بود اگر بوي تعفّن در زير بغلهاي او نبود.
در اين حال زياد از فراز منبر گفت: اي أبو مريم! مادرهاي مردان را شتم مكن و نسبت ناروا مده! كه در اين صورت مادرت شتم ميشود و به او نسبت ناروا داده ميشود!
چون كلام و مناشدۀ معاويه به پايان رسيد؛ زياد برخاست؛ و مردم همه ساكت بودند؛ حمد و ثناي خداي را بجا آورد؛ و پس از آن گفت: أيُّهَا النّاسُ آنچه معاويه گفت و شهود گفتند؛ شما شنيديد، و من حقّ اين را از باطل آن نميدانم؛ و شهود داناترند به آنچه ميگويند؛ و امّا عبيد پدر مَبرور و والي مشكوري بود؛ و از منبر پائين آمد.[2]
باري ما بحمدالله و منَّته، داستان معاويه و زياد را در اينجا بدينگون ذكر كرديم؛ تا آنكه اوّلاً دانسته شود كه:
معاويه يك مرد متجرّي و بيباك و بيپروائي بود كه براي رسيدن به مقاصد سياسي خود كه حكومت و امارت بر مسلمين و بستن در خانۀ اهل بيت بود؛ از هيچ جنايتي، و از هيچ خيانتي، دريغ نداشت.
او با لطائف الحيل زياد را كه مرد سركش و سرپيچي بود؛ بالاخره تسليم خود كرد؛ و همين زيادي كه در نامۀ خود به معاويه نوشت: «و به زودي خواهي ديد كه كداميك از ما به سوي ديگري ميرود؛ و تسليم ميشود!» با حيله ومكر معاويه؛ و خدعه و تزوير مُغَيرَة بن شعبه همراز و هم سرّش بالاخره به شام رفت؛ و با پاي خود در مجلس معاويه حاضر شد؛ و در حضور جمعيّت بندِ بندگي و ذلّت را بر گردن نهاد؛ و زنازادگي را لقب پر مايه و افتخار خود نمود؛ و معاويه از اين راه و از اين خطّ مشي به مقصد خود نائل آمد.
معاويه كسي است كه ميگويد: ما با گفتار مردم كاري نداريم؛ تا وقتي آنها با إمارت ما كاري ندارند.
معاويه كسي است كه ميگويد: لَوْ أَنَّ بَيْنِي وَ بَيْنَ النَّاسِ شَعْرَةً مَا انْقَطَعَت أبداً.
ص127
قِيلَ لَهُ: كَيفَ ذَلِكَ؟! قَالَ: كُنتُ إذَا مَدَّوهَا أرْخَيْتُهَا وَ إذا أرْخَوها مَدَدتُهَا.[3]
«اگر در بين من و مردم فقط به قدر يك موئي باشد، هيچوقت پاره نميشود به او گفتند: اين امر چگونه است؟! گفت: اگر آنها آن سر مو را بكشند؛ من اين سر آنرا رها ميكنم؛ و اگر آنها آن سر مو را رها كردند؛ من اين سر مو را ميكشم.»
معاويه ميديد كه زياد مرد با تدبير و سياست و والي استواري است كه اگر بر ولايت فارس از طرف أميرالمؤمنين عليه السّلام و يا اگر از طرف امام حسن عليه السّلام باقي باشد؛ چون او از شعيان و جانبداران اهل بيت است؛ خطر انقلاب بر عليه حكومت او شديد است؛ و چون زياد را تهديد كرد و نتيجه نگرفت؛ از راه ديگر وارد شد؛ و به عنوان دلسوزي و صلۀ رحم او را برادر خود، و پسر پدر خود خواند؛ و بالاخره در دام كشيد. و براي اين امر از زير پا گذاردن حكم مسلّم رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم إبا و امتناع نكرد؛ و با كمال قباحت و وقاحت الوَلد لِلفِراش و لِلعاهِر الحَجَرُ را نسخ كرده و باطل شمرد؛ و عَلَناً علي رؤوس الاشهاد گفت: زياد وليد و زائيده شده از نطفۀ پدر من، أبوسفيان است؛ پس او برادر من و پسر أبوسفيان است.
در حاليكه همۀ مسلمانان ميدانند: طفل متولد در فراش از نكاح صحيح متعلّق به صاحب فراش است؛ نه به شخص زناكار.
در اينجا ميگوئيم: اوّل زناي أبوسفيان با سميّه مسلّم نيست؛ و اين گفتاري بوده است كه از أبوسفيان صادر شده؛ و أميرالمؤمنين آنرا از أماني التَّيهِ و كَذِب النَّفس (از آرزوهاي گمراه كننده، و دروغ نفس) شمردهاند. و از كجا كه گفتار أبوسفيان در مجلس عُمَر: أنا وَضَعْتُهُ فِي رَحِمِ اُمِّهِ دروغ نبوده است؟ چون عمروعاص از خطبۀ زياد تعريف كرد؛ و گفت: كاش اين جوان از قريش بود؛ ابوسفيان روي حبّ شَرَف طائفگي خواسته است، اين فضيلت را نيز به خودش كه از قريش است نسبت دهد.
شاهد بر اين گفتار، روايتي است كه ابن أبي الحديد از أبو عثمان نقل ميكند
ص128
كه: زياد نامهاي به معاويه نوشت؛ و از او استيذان حجّ كرد. معاويه در پاسخ نوشت: من به تو اذن دادم كه در امسال حجّ كني؛ و تو را نيز امير حجّ قرار دادم؛ و علاوههزارهزار درهم إجازه دادم كه با خود برداري!
و در اين گيرو داري كه زياد اسباب حجّ را مجهّز ميكرد؛ اين مطلب به أبابكرة برادر زياد رسيد ـ و أبابكره از زمان عمر كه برادرش زياد در وقت شهادت بر زناي مغيرة بن شعبه؛ در گفتار و شهادتين مكث و درنگ و تردّد كرد؛ سوگندهاي شديد و غليظ ياد كرده بود كه ديگر در تمام مدّت عمر با زياد سخن نگويد ـ.
أبوبكره داخل قصر زياد شد؛ و زياد را خواست. حاجب چون چشمش به أبوبكره افتاد؛ با سرعت نزد زياد رفت وگفت: أيُّهَا الامير اينك برادرت أبوبكره آمده و داخل قصر است.
زياد گفت: وَيْحكَ واي بر تو! خودت او را ديدي؟!
حاجب گفت: اينست كه الآن وارد شد؛ و در دامن زياد پسر بچّهاي بود كه با او بازي ميكرد.
أبوبكره وارد شد؛ و در برابر زياد ايستاد و رو كرد به آن پسر بچّه و گفت:
اي پسر حالت چطور است؟ پدرت در اسلام مرتكب امر عظيمي گشته است: به مادرش نسبت زنا داده است؛ و خود را از پدرش نفي كرده است. سوگند به خداوند كه من نميدانم كه هيچگاه سميّه در مدّت عمرش ابوسفيان را ديده باشد.
از اينها گذشته، پدرت ميخواهد مرتكب كاري عظيمتر از اينها بشود. فردا در موسم حجّ حضور بهم رساند و به نزد أمّ حبيبّه، دختر أبوسفيان، زوجۀ رسول الله كه از امّهات المومنين است برود. اگر برود و اذن ملاقات از او بگيرد؛ و او اذن بدهد؛ پس چه افتراي بزرگي امّ حبيبه بر رسول خدا بسته است و چه مصيبتي به بار آورده است؟![4] و اگر امّ حبيبه اذن ندهد؛ و منع كند؛ پس چه فضيحت و رسوائي بزرگي
ص129
براي پدرت به وجود آمده است!
أبوبكره اين سخنان را با طفل گفت؛ و از قصر خارج شد.
زياد گفت: اي برادر من! خدا ترا جزاي خير دهد كه از نصيحت من دريغ نكردي! خواه از روي رضا و خواه از روي غضب! و پس از اين به معاويه نوشت: من امسال از رفتن به حجّ معذورم؛ أميرالمومنين هر كس را كه ميخواهد به سمت أميرالحاجّ بفرستد. معاويه عُتبة بن أبي سفيان را فرستاد.[5]
و نيز ابن عبدالبِرّ آورده است كه: چون در سنۀ چهل و چهارم از هجرت، معاويه زياد را از پدرش نفي كرد و به عنوان برادر به خود ملحق ساخت؛ دخترش را براي محمّد بن زياد تزويج كرد؛ تا اين استلحاق تأكيد شود.
و أبوبكره برادر مادري زياد بود؛ زيرا مادر هر دو سميّه بوده است. أبوبكره قسم ياد كرد كه أبداً ديگر با زياد تكلّم نكند؛ و گفت: اين مرد؛ مادرش را زانيه كرد؛ و خودش را از پدرش بريد. سوگند به خدا كه ياد ندارم سُميّه أبوسفيان را هيچگاه ديده باشد. اي واي بر او! با اُمّ حبيبه چه ميكند؟ آيا ميخواهد او را ببيند؟ اگر امّ حبيبه با حجاب در برابر او بيايد، او را رسوا كرده است؛ و اگر بدون حجاب او را ببيند عجب مصيبت بزرگي به بار آوده است؛ كه حرمت عظيمي از رسول خدا را هتك كرده است.
و يكبار معاويه با زياد حجّ كرد؛ و داخل در مدينه شد؛ زياد چون خواست به دين امّ حبيبه برود؛ گفتار برادرش أبوبكره را به خاطر آورد؛ و از ديدار او منصرف شد. و بعضي گفتهاند: امّ حبيه او را از ديدار منع كرد؛ و اذن دخول نداد. و بعضي گفتهاند؛ زياد حجّ كرد و وارد مدينه نشد، بجهت گفتار أبوبكره.
و ميگفت خداوند أبوبكره را جزاي خير دهد كه در هيچ حال از نصيحت من دريغ نكرد.[6]
تنها سند تاريخي براي زناي أبوسفيان با سُميّه گفتار أبو مريم سلولي است.
ص130
آنهم او به شهادت تاريخ مرد خمّار و فاسقي بوده است؛ و از كجا به جهت خوشايند معاويه در مجلس شام چنين فريهاي را مرتكب نشده باشد؟
و در اينصورت سُميّۀ بيچاره پس از ساليان درازي در تاريخ يك طفل خيالي ميزايد؛ و به چنين تهمتي متّهم ميگردد. ابن أبي الحديد ميگويد و از جمله كساني كه معاويه را در اين، تعيبب و تعيير كردند؛ عبدالرّحمن بن حَكَم بن أبوالعاص، برادر مروان و از خود بني اميّه است كه روزي با جماعتي از بنياميّه بر معاويه داخل شد؛ و گفت: يَا مُعَاوِيَةُ، لَو لَمْ تَجدْ إلا الزَّنجَ لاسْتَكْثَرْتَ بِهِمْ عَلَيْنَا قِلَّةً وَ ذِلَّةً!
«اگر تو در دنيا غير از زنگيان، كسي ديگر را نمييافتي؛ براي اينكه قِلّت و ذِلّت را از ما برداري؛ آنها را هم از بني العاص ميشمردي!» معاويه به مروان گفت: اين خليع ـ يعني متهتّك و پُر رو ـ را از مجلس بيرون كن. و مروان برادر خود را از مجلس بيرون كرد و شرحش مفصّل است.
عبدالرّحمن بن حَكَم همان كسي است كه در هَجو معاويه و زياد، أبيات زير را سروده است:
ألا أبلِغ معاويَةَ بنَ حَرْب لَقَدْ ضَاقَت بِما يَأتِي البَدَان1
أتَغْضَبُ أن يُقالَ: أبوكَ عَفُّ وَ تَرْضَي أن يُقالَ: أبوكَ زانِ2
فَاشْهَد أنَّ رِحْمَكَ مِن زِيادٍ كَرِحْمِ الفِيلِ من وَلَدِ الانانِ3
وَاشْهَد أنَّها حَمَلَتْ زِياداً وَ صَخْرٌ مِن سُمَيَّةَ غَيرُدانِ4[7]
1 ـ آگاه باش! به معاويه پسر حَرب، اين گفتار را برسان! آن معاويهاي كه در اثر آنچه بجا آورده است؛ طاقت را تمام كرده است.
2 ـ آيا تو در غضب ميشوي، اگر گفته شود: پدرت عفيف است؛ و راضي ميشود كه گفته شود: پدرت زنا كار است!
3 ـ من گواهي ميدهم كه نسبت قرابت و رَحِمِيّت تو با زياد، مانند نسبت قرابت و رحميّت فيل است با بچّۀ الاغ ماده (يعني هيچ نسبت و قرابتي نيست؛
ص131
همچنانكه بين فيل و كرّۀ الاغ ماده نسبتي نيست؛ و تو از جهت شرف همچون فيل بزرگ هستي؛ و زياد از جهت دنائت نسب، همچون بچّۀ الاغ ماده است)
4 ـ و من گواهي ميدهم كه سُمَيّه زياد را حامله شد؛ در حاليكه صَخر (أبوسفيان) أبداً به او نزديك نشده بود».
و ثانياً بر فرض كه أبوسفيان با سُمَيّه زنا كرده باشد؛ از كجا كه زياد همان نطفۀ أبوسفيان بوده باشد! و اين مورد كلام رسول الله است كه الوَلَدُ لِلْفِراشِ وَ لِلعَاهِر الحَجَرُ.[8] يعني در صورت عدم دليل قطعي عقلي؛ مانند آنكه مثلاً شوهر بيش از مدّت حمل سفر كرده باشد، و يا در زندان باشد؛ و زن آبستن شود، و در صورت تولّد طفل كمتر از ششماه بطول انجامد؛ و بطور كلّي در صوت خدم حجّت عقلي و شرعي اگر طفلي از زني متولد شد؛ و احتمال او از زنا بود؛ بايد اين طفل را به صاحب فراش ملحق كرد؛ يعني به شوهر آن زن؛ نه به آن شخ زناكار. و فراش صحيح أماريّت و طريقيّت دارد براي صحّت نسَب.
و ثالثاً بر فرض اينكه يقيناً زياد از نطفۀ أبوسفيان باشد؛ مثل اينكه دليل عقلي و يا حجّت شرعي قائم شود بر آنكه زياد نميتواند فرزند عُبَيد بوده باشد؛ مانند آنكه�� از زمان آميزش عُبَيد با سُميّه كمتر از ششماه طول كشيده باشد؛ و يا بيشتر از مدّت اكثر حمل (نه ماه و يا ده ماه و يا يكسال علي حَسَب اختلاف أقوال) باشد؛ و يا مانند آنكه عُبَيد غائب باشد، و امثالها؛ و بطور كلّي در صورتي كه عقلاً و شرعاً وَلَدِ زنا بودن زياد از أبوسفيان مسلّم باشد؛ باز نميتواند زياد را فرزند أبوسفيان دانست.
زيرا در شرع اسلام،با زنا نَسَب متحقّق نميگردد، و روابط فرزندي بين طفل و بين پدر و مادر زناكار نيست. و براي تحقّق عنوان فرزند؛ پسر و دختر، حتماً بايد آميزش مشروع باشد. و اين امر از معلومات بلكه از ضروريات اسلام است، كه
ص132
در آن هيچ شبهه و ترديدي نيست.
صاحب «جواهر» گويد: و در هر صورت با زنا نَسَب ثابت نميشود؛ و در اين موضوع إجماع به هر دو قسم آن از محصّل و منقول موجود است؛ بلكه ممكن است ادّعاي ضروريّت اين مسأله را نمود؛ فضلاً از ادّعاي معلوم بودن آن را از تواتر نصوص در اين مسأله. بنابراين اگر يقيناً و جازماً مرد زنا كند و طفلي از آب مرد پرورش يابد؛ آن طفل را شرعاً نميتوان بدان مرد نسبت داد، بر وجهي كه احكام پدر و فرزندي بين آنها جاري شود، و همچنين است نسبت به مادر آن طفل.[9]
و در روايات از اين نطفۀ منعقدۀ از زناي مسلّم تعبير به لُغيَه شده است؛ يعني اين بچّه زنازاده مُلغي و باطل است. و در «مجمع البحرين» گويد: لُغيَة با ضمّ لام، و سكون غين معجمه و فتح يَاء تحتانيّه به معناي مُلغي است؛ يعني بچّهاي كه از زنا متولّد شده است.[10]
محمّد بن حَسن قمّي ميگويد: اصحاب ما نامهاي بتوسّط من براي حضرت امام محمّد باقر عليه السّلام فرستادند؛ كه در آن از اين مسأله از آن حضرت سؤال شده بود:
چه ميگوئي دربارۀ مردي كه با زني زنا كرده است؛ و آن زن آبستن شده است؛ و پس از اين، آن زن را به ازدواج خود درآورده است؛ و بچّهاي زائيده است كه از همۀ مخلوقات خدا به اين مرد شبيهتر است!!
حضرت با خطّ خود نوشته و با مهر خود مُهر كردند كه: الوَلَدُ لُغيَّة لا يُورَثُ.[11] «اين بچّه زائيده شده، مُلغي و باطل است و از اين مرد ارث نميبرد».
و بنابراين بين بچّۀ زائيده شده از زنا، چه از طرف پدر، و چه از طرف مادر نسبت شرعي متحقّق نيست و عنوان هفتگانۀ نسب، از مادر، و دختر، و خواهر، و
ص133
عمّه و خاله، و برادر زاده، و خواهر زاده، بين آنها متحقّق نيست و توارث بين طفل و اينها برقرار نميشود و بطور كلّي هيچيك از احكام متحقّقۀ وارده در نسبِ صحيح در مشابه آن با ولد زنا نيست؛ مگر نكاح اين عناوين هفتگانه كه حرمت آن مسلّم است آنهم نه بجهت صدق عنوان أبُوَّت و بُنُوَّت و أخوَّت و أمثالها؛ بلكه بجهت صدق لُغَوي وَلَد، كه در نكاح تابع آنست؛ فالانسانُ لا يَنَكَحُ بَعْضُهُ بَعضاً.
و بنابراين بطور كلّي بايد گفت: هيچيك از احكام نسبت بار نميشود مگر حرمت نكاح محارم؛ والبته جواز نظر به محارم نيز بعيد نيست؛ زيرا حرمت نكاح محارم، و جواز نظر به آنها، از يك مقوله است.[12]
و نيز از عنوان وَ لِلعاهِرِ الحَجَر ميتوان استفادۀ عدم تحقّق نسبت را نمود؛ زيرا قضيّة الوَلَدُ لِلْفِرَاشِ وَ لِلْعَاهِرِ الحَجَرُ گرچه در مورد نزاع و تخاصم صاحب فراش و
ص134
شخص زناكار صورت گرفته است؛ ولي هر يك از اين دو فقره، مستقلّ و به تنهائي نيز داراي معني و مفيد حكم جداگانهاي هستند؛ و عبارت و للعاهِرِ الحَجَرُ ميفهماند كه شخص زناكار را از نَسَب و فرزند بهرهاي نيست؛ و بايد در برابر ادّعاي او به او سنگ زد و جواب او را با سنگ داد؛ و يا به عوض فرزند به او سنگ داد.
و بعضي گمان كردهاند كه مراد از حَجَر، رَجْمي است كه زناكاري را كه زناي محصنه كرده است مينمايند، يعني پاسخ و پاداش او سنگباران است؛ و كشتن و دفن كردن او در زير بارش سنگ، ولي اين گمان ضعيف است.
زيرا كه در اين صورت زنا اختصاص به زناي مُحصِنَه پيدا ميكند؛ و منظور از عاهِر، عاهِر مُحصِن ميشود؛ بايد به قرينۀ مقابله، فراش را اختصاص داد بخصوص آن فراشي كه در آن در مورد نزاع زناي مُحصِنَه تحقّق يافته شده است. و اين تخصيص بدون وجه، و بدون مُخَصَّص است. فراش به اطلاق خود باقي است؛ عاهر هم شامل هر عاهري ميشود چه مُحصِن باشد؛ و چه غير محصن.
و از محصّل بحث در اين قسم نيز واضح شد كه بر فرض فقدان فراش عُبَيد؛ و يقين بر توّلد زياد از أبوسفيان هيچگونه روابط نَسَبی، از پدر و فرزندي بين آنها متحقّق نيست. معاويه نيز برادر او نخواهد بود.
و اين اعلام معاويه، بر فرزندي زياد، قيامي است صريح بر عليه حكم رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم؛ بلكه قيام صريح او بر عليه اسلام و وجود مبارك خود آن حضرت. و لهذا با سيل اعتراض جميع مسلمانان عالم روبرو شد.
و معاويۀ متجرّي و متهتّك، از اين اعتراضان إبائي نداشت؛ و تا آخر عمر زي���� را پسر أبوسفيان خواند؛ و در خطبههاي اعلام كرد به نام پسر أبوسفيان از او ياد كنند؛ و در نامههاي خود زياد بن أبوسفيان مينوشت.
الحاق معاويه زياد را به أبوسفيان موجب اشتهار حديث الوَلدُ لِلْفِرَاشِ وَ لِلْعَاهِرِ الحَجَرُ شد. و اين گفتار كه مانند ساير گفتارهاي رسول خدا گفتاري بود كه در قضيّۀ شخصيّه بين سَعد بن أبي وقّاص و پسر زَمْعَه صورت گرفت، و طبعاً بايد مانند
ص135
بسياري از گفتارهاي آن حضرت جزؤ اخبار واحد باشد؛ از احاديث و مشهوره بين محدّثين و مورّخين قرار گرفت. زيرا زيرا اين قضيّه إلحاق كه از عجائب كارهاي معاويه است؛ در زمان حيات بسياري از صحابۀ رسول خدا واقع شد؛ و همۀ آنها بر معاويه اعتراض كردند؛ چون اين نصّ صريح را از رسول خدا شنيده بودند؛ و از جمله طعنهاي چهارگانهاي است كه در بين جميع مسلمين بر معاويه معروف است:
1 ـ ستم و بَغي و تجاوز او بر أميرالمؤمنين عليه السّلام. 2 ـ كشتن او حُجرُبنُ عُدِيّ و همراهان او را در عَذْراء دمشق؛ با آنكه حُجر بن عَدِيّ از نيكان اصحاب رسول خدا بوده است. 3 ـ إلحاق زياد را به أبوسفيان. 4 ـ نصب يزيد را براي خلافت وامارت مؤمنان بعد از خودش براي مسلمانان.
ابن أبي الحديد گويد: حسن بصري گفت: ثَلثُ كُنَّ فِي مُعاوِيَةَ لَوْ لَم تَكُنْ فِيهِ إلواحِدَةٌ مِنهُنَّ لَكانَت مُوبِقَةً: انتِزاؤه علي هَذِهِ الامَّة بالسُّفَهاء حَتَّي ابتَزَّها امرَها. واستِلحاقُهُ زياداً مُراغَمَةً لِقَوْلِ رَسولِ اللهِ: «الوَلَدُ لِلفِراشِ، وَ لِلعاهِرِ الحَجَرُ» وَ قَتْلُهُ حُجْرُ بن عَدِيٍّ؛ فياوَيْلَة من حُجرٍ و أصحاب حُجْرٍ.[13]
«سه چيز در معاويه بود كه اگر فقط يكي از آنها در او بود كافي بود كه مهلك او باشد؛ سرعت حركت شرّ آفرين او با سفيهان دست اندركارش بر اين امّت اسلام؛ تا اينكه امامت و إمارت را با غلبه و قهر از آنها ربود. و ملحق كردن زياد را به أبوسفيان بجهت اعلام مخالفت و معارضه و زمين زدن سخن رسول خدا كه فرمود: الولد للفراش و للعاهر الحجر؛ و كشتن او حجر بن عدي را. پس اي واي بر كشته شدن حُجر و ياران حُجر».
و از اينجا معلوم شد كه منبر پيامبر را چه افرادي اشغال كردهاند. منبري كه بايد محلّ علي و أولاد او باشد؛ و براي معرّفي قرآن، و احكام اسلام، و ترويج حقّ و از بين بردن باطل باشد؛ براي الحاق زنازادگان به پيشوايان جور و ستم قرار گرفت، و معاويههايي بر فراز آن مردم را به رسميّت دادن زنا دعوت كردند؛ و
ص136
رؤياي پيامبر اكرم كه بوزينگاني بر فراز منبر آن حضرت حركت ميكردند چطور متحقّق شد؛ كه منظور از بوزينگان بني اميّه بودند؛ و ايشان همان شَجَرَۀ مَلعونَه اي هستند كه در قرآن كريم آمده است:
وَ إِذْ قُلْنَا لَكَ إِنَّ رَبَّكَ أحَاطَ بِالنَّاسِ وَ مَا جَعَلْنَا الرَّويَا الَّتِي أَرَيْنَاكَ إِلفَتْنَةً لِلنَّاسِ وَالشَّجَرَةَ الْمَلْعُونَةَ فِي الْقُرْءَانِ وَ نُخَوِّفَهُم فَمَا يَزِيدُهُمْ إِلّا طُغْيَانًا كَبِيرًا.[14]
«و اي پيغمبر ياد بياور زماني را كه به تو گفتيم كه: حقّاً پروردگار تو إحاطه به مردم دارد؛ و ما رؤيائي را كه به تو نمايانديم؛ و همچنين درخت ملعونۀ در قرآن را قرار نداديم مگر بجهت امتحان و آزمايش مردم! و ما با يادآوري آيات خود، مردم را ميترسانيم؛ وليكن اين تخويف ما، جز طغيان و سركشي چيزي را بر آنها نميافزايد.»
در تفسير آيۀ مباركه، روايات همگي متّفق هستند بر اينكه: مراد از شجرۀ ملعونه يعني نفرين شده و دور از رحمت خدا، سلسلۀ بني اميّه هستند؛ كه هشتاد سال بر منبر پيغمبر بالا ميروند؛ و مردم را به ضلالت دعوت ميكنند.
و ثانياً دانسته شود كه زياد بن عُبيد، با آنهمه رشادت و متانت و رزانت و درايت، بواسطۀ لغزش و حبّ رياست، حاضر شد كه خود را زنازاده أبوسفيان بخواند؛ و بدان مباهات كند؛ زيرا كه دوره، دورۀ سلطنت و حكومت بني اميّه است؛ و معاوية بن أبي سفيان را به نام أميرالمؤمنين بر فراز منبرها در خطبهها و نامهها در سراسر كشور اسلامي ياد ميكنند. و طبعاً أبوسفيان كه پدر چنين شخصيّتي است، مقامي بلند و ارجمند در نزد تودۀ و عوام مردم دارد؛ و افتخار فرزندي چنين مردي و برادري سلطان و حاكم زمان اگر چه به عنوان لكۀ ننگ زنا باشد؛ براي زياد دنيا پرست و دنيا طلب، نقطۀ عطفي براي بروز و ظهور ضمير مخفي و انديشۀ پنهان نفس او ميباشد.
همين زيادي كه از فراز منبر معاويه به أبو مريم سَلُولي گفت: به مادرهاي مردان نسبت ناروا مده! و دربارۀ عبيد پدرش گفت: أبُ مَبْرُورٌ وَ والٍ مَشكورٌ خود
ص137
در عنوان نامههايش مينوشت: من زياد بن أبي سفيانَ إلي فلان... و تعدّي و تجاوز در اثر حبّ حكومت و رياست به جائي رسيد كه أميرالمؤمنين عليه السّلام را فاسق خواند؛ و حضرت امام حسن را به جهت اهانت، به عنوان حسن بن فاطمه ياد كرد؛ و در كاغذي كه به آن حضرت نوشت آنقدر جسارت و اسائۀ ادب كرد كه چون آن حضرت نامه را براي معاويه فرستادند تعجّب كرد و خشمگين شد؛ و به زياد نامۀ تند نوشت؛ و او را اينگونه خطاب مؤاخذه كرد.[15]
و از آنچه ذكر شد دستگير ميشود كه: انسان، هميشه بايد مواظب و مراقب احوال خود باشد؛ و از محاسبۀ نفس امّاره دست بر ندارد؛ زيرا كه در موقع امتحان معلوم ميشود كه زر خالص چيست؛ و فلزّ قلب و مغشوش كدام است؟ عند الإمتحان يُكرَمُ الرَّجُلُ أو يُهانُ . «در وقت آزمايش يا مرد داراي مقام و ارزش ميشود و گرامي ميگردد؛ و يا از ارزش ميافتد و پست و فرومايه ميشود.»
چه شود گر محك تجربه آيد به ميان تا سيه روي شود هر كه در او غشّ باشد
داستان طلحه و زبير ب�� آن سوابقشان؛ و جنگ با أميرالمؤمنين عليه السّلام همه موجب تفكّر و تأمّل و دقّت است. داستان عاقبت عبيد الله بن عبّاس كه حكومت بصره را از طرف أميرمؤمنان داشت؛ و بالاخره جواهرات بيت المال را برداشته؛ و به حجاز گريخت و از جمله سه دختر زيبا به قيمت سه هزار دينار خريد؛ و مؤاخذههاي أميرالمؤمنين عليه السّلام از او؛ و جوابهاي بيارزش و بلكه اهانت آميز او به أميرالمومنين عليه السّلام را مورّخين در تواريخ خود آوردهاند.[16]
و از اينجا ميفهميم كه تشيّع به مجرّد گفتار لفظي و اعتراف لساني نيست؛ و گرنه همين طلحه و زبير، و همين زياد، و همين ابن عبّاس از شيعيان و طرفداران آن حضرت بودند؛ ولي وقتي كه سيل سكّههاي زر سرازير ميشود؛ و
ص138
صداي شيهۀ اسبان تازي؛ و همهمۀ مردان غازي؛ و صداي پرچمهاي رياست به گوش ميرسد؛ آنوقت است كه معلوم ميشود چه كسي ثابت ميماند؛ و چه كسي ميلغزد؛ و پايش در حفرۀ شهوات فرو ميرود؛ و به دوزخ سرازير ميشود. محبّت رياست، و حسّ تفوّق جوئي و بلندمنشي و محبّت مال و زر سرخ، و اجتماع غواني و سماع أغاني كور و كر ميكند. حُبُّ الشَّيء يُعْمِي وَ يُصِمُّ . «محبّت به هر چيز انسان را از نظر به غير آن چيز كور و كر ميكند؛ و غير از آن محبوب، چيزي نميشنود و چيزي نميبيند و ادراك نميكند.»
چقدر لطيف و زيبا قرآن كريم اين حقيقت را بطور كلّي بيان فرموده است:
لَعَمْرُكَ إِنزهُم لَفِي سَكْرَتَهِمْ يَعْمَهُونَ.[17]
«سوگند به جان تو اي پيامبر! آن قوم لوط و مردم دنيا پرست، پيوسته در مستي حَيرت، و در سُكر غفلت، و خواهشهاي نفسيّۀ خود گم و گمراه ميباشند».
ابن عبد ربّه اندلسي ميگويد: چون خبر مرگ امام حسن مجتبي ابن عليّ بن أبيطالب به معاويه رسيد؛ به روي چهرۀ خود، بر زمين به سجده خدا افتاد؛ و پس از آن فرستاد نزد ابن عبّاس و همران او در شام و ابن عبّاس را تعزيّت و تسليت داد؛ و معاويه از فوت امام حسن مجتبي اظهار شادي و سرور ميكرد.
معاويه به ابن عبّاس گفت: أبو محمّد (حضرت امام حسن) چقدر عمر داشت؟
ابن عبّاس گفت: عمر او زبانزد همۀ قريش است؛ عجب است از آنكه مثل توئي نميداند؟
معاويه گفت: به من چنين رسيده است كه او اطفال كوچكي از خود باقي گذارده است.
ابن عبّاس گفت: هر صغيري كبير ميشود؛ و طفل ما به قدر مرد بزرگ است؛ و صغير ما كبير است. و سپس گفت: اي معاويه! چرا من اينگونه ترا به مرگ حسن ابن علي شاد ميبينم؟! سوگند به خدا؛ موت حَسزن در اجل تو تأخير نمياندازد؛ و حفرۀ گور ترا پر نميكند! و چقدر درنگ تو و درنگ ما در اين دنيا بعد از حسن كم است! و چون ابن عبّاس از نزد معاويه بيرون رفت، فرزندش يزيد را در سر راه ابن عبّاس فرستاد؛ و در برابر او نشست و او را به موت حَسن تسليت داد و براي او گريست؛ و چون يزيد باز گشت؛ ابن عبّاس جشمش را به او دوخته بود؛ و گفت: چون آل حَرب سپري شوند، حلم از بين مردم سپري ميشود.[18]
باري، حديث منزله، كه بعضي از روايت آنرا در اين بحث آورديم؛ با نصّ صريح، به حضرت أميرالمؤمنين عليه السّلام مقام وزارت و خلافت را ميدهد، و او را به مَثَابه پيامبر ميدارد؛ و اگر بعد از رسول خدا نبوّت منقطع نميگشت؛ بدون ترديد و شبهه أمير مؤمنان داراي منصب نبوّت نيز بودند؛ ولي به مقتضاي اينحديث، تمام مناصب از خلافت و امارت و امامت و وصايت و اُخوّت براي آن حضرت ثابت است.
در «غاية المرام» مرحوم سيّد هاشم بحراني از ابن أبي الحديد، عين استدلال شيعه را بر ولايت آن حضرت از آيۀ قرآن و حديث منزله بدون كم و كاست نقل ميكند:
ابن أبي الحديد ميگويد: «و آنچه ما را از نصّ كتاب و سُنّت، دلالت ميكند كه عليّ عَليه السّلام وزير رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم است؛ گفتار خداوند متعال است كه:
وَاجْعَلْ لِي وَزِيرًا مِن أَهْلِي هَارُونَ أَخِي أشْدُدْ بِي أَزْرِي وَ أَشْرِكْهُ فِي أَمْرِي[19] و پيغمبر صلّي الله عليه وآله وسلّلا در خبري كه اجماع شيعه و عامّه بر روايات آن شده است؛ و تمام فرق اسلام بر اين اتّفاق دارند؛ گفته است:
أَنتَ مِنِّي بِمَنزِلَةِ هَارُونَ مِن مُوسَي إلأنَّهُ لا نَبِيَّ بَعْدِي. و عليهذا جميع مراتب و منازل هارون نسبت به موسي، به أمير المؤمنين عليه السّلام داده شده است؛ بنابراين عليّ وزير رسول الله است؛ و اگر هر آينه پيغمبر اسلام خاتم پيغمبران نبود تحقيقاً شريك در نبوّت او بود». انتهي كلام ابن أبي الحديد.
ص140
و پس از اين، محدّث بحراني رحمة الله عليه ميگويد: اينك تو بنگر و نگاه كن كه: آنچه را كه مخالفين ما در نصوصيّت بر خلافت أميرالمؤمنين عليه السّلام پس از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم، خودشان روايت ميكنند؛ كه در بين جميع فرق اسلام إجماع بر روايت آنست همانطور كه ابن أبي الحديد ذكر كرده است؛ و غير اين أبي الحديد نيز ذكر كرده است؛ نصّ صريحي است از مخالفين ما، كه رسولخدا نمُرد مگر آنكه علي را به تنصيص و تصريح بر مقام امامت و خلافت و وزرات تعيين كرد. و اين گفتار عين گفتار شيعه است.
بنابراين، انكار بعضي از مخالفين مثل همين ابن أبي الحديد، در بعضي از مواضع شرح او بر نهج البلاغه، باطل است؛ چون برهان بر خلاف خود اقامه كرده است؛ و خودش همينطور كه ما در اينجا آورديم، اعتراف و اقرار نموده است كه: جميع مراتب و منازل هار��ن ��سبت به موسي براي عليّ عليه السّلام ثابت و محقّق است؛ مگر نبوّت. چون رسول خدا خاتم الانبياء است؛ و اگر ختم نبوّت به پيغمبر نميشد؛ طبق نصِّ صريحِ همين حديث منزله، شريك در نبوّت رسول الله نيز بود.
و اين صريحاً اقتضا دارد كه نصّ صريح بر امامت و خلافت و وزارت عليّ عليه السّلام وارد است؛ در همان مراتبي كه براي هارون نسبت به موسي ثابت بوده است؛ و اين مطلب واضح و بيِّن و آشكار است كه در آن هيچگونه خفائي نيست وَاللَهُ يَهْدِي مَن يَشَاءُ إِلَي صِراطٍ مُستَقِيمٍ وَ أَعُوذُ بِاللَهِ سُبْحانَهُ وَ تَعالَي مِنَ الضَّلَالَةِ بَعْدَ تَبَيَّن الهُدي وَالحَمدلِلَّهِ رَبِّ العَالَمِين.[20]
و نيز در «غاية المرام» از سيّد اجلّ أبوالقاسم عليّ بن موسي بن جعفر بن طاوس، در سي وسي طرائفي كه بر نصّ ولايت و خلافت و امامت و وصيّت علي بن أبيطالب أميرالمؤمنين عليه السّلام آورده است؛ در طُرفۀ دهمين كه در تصريح حضرت رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم است در وقت وفات خود بر خلافت علي عليه السّلام، بر صغار و كبار، و جميع اهل شهرها، در محضرت انصار مدينه، از حضرت أبوالحسن موسي بن جعفر، از پدرش عليهما السّلام روايت كرده است كه: آن حضرت
ص141
گفتند: چون وفات رسول الله نزديك شد، آن حضرت فرستادند در پي انصار و ايشان را طلبيدند و گفتند:
يا معاشر الانصارِ زمان فراق و جدائي رسيده است؛ و مرا از عالم غيب خواندهاند؛ و من در جواب خواننده؛ لبيّك گفتهام! شما ما را پناه داديد؛ و در اين پناه به نيكوئي و خوبي از عهده بر آمديد! و ما را ياري و نصرت نموديد؛ و خوب از عهدۀ نصرت بر آمديد؛ و در اموال خودتان با ما مواسات كرديد؛ و در سمكن براي توقّف و سكونت ما توسعه داديد؛ و در راه خدا از خونهاي حياتي نفوس خود، بذل كرده و دريغ ننموديد؛ و خداوند به بهترين وجهي شما را جزاي أوفي، در پاداش كردارتان ميدهد.
يك چيز باقي مانده است و آن تماميّت أمن و خاتمۀ عمل است؛ كه عمل با آن مقرون است.
و من اينطور مييابم كه بين آن چيز و بين عمل شما به قدر موئي جداتي و فاصله نيست؛ و اگر به قدر اندازۀ يك مو قياس شود؛ به اين اندازه هم جُدا بودن آن دو از هم قابل قياس نيست.
هر كس يكي از آن دو را بجاي آورد؛ و ديگري را ترك كند؛ مُنكر امر اوّل نيز بوده است، و خداوند از او هيچ عملي را از اعمال نميپذيرد.
انصار گفتند: يا رسول الله! براي ما مُبيَّن ساز تا بدانيم؛ و از تمسّك به آن خودداري نكنيم؛ تا گمراه نشويم؛ و از اسلام مرتدّ گرديم؛ و از نعمت خدا و رسول او بر ما، بيبهره بمانيم؛ زيرا خداوند بواسطۀ تو ما را از هلاكت نجات داد! اي رسول خدا! تو رسالات خدايت را رسانيدي! و نصيحت كردي! و أداء امانت و تعهّد نمودي! و نسبت ما رؤوف و مهربان و شفيق بودي! اي رسول خدا آن امر چيست؟
قَالَ لَهُم: كِتابُ اللهِ وَ أهْلُ بَيتِي! فَإنَ الكِتَابَ هُوَ القُرآنُ؛ فَفِيهِ الحُجَّةُ وَالنُّورُ وَالبُرهاُ؛ كلامُ اللهِ جَديدٌ غَضُّ طَرِيُّ وَ شاهِدٌ وَ حَاكِمٌ عادِلٌ قائدٌ بِحلالِهِ وَ حَرامِهِ وَ أحكامِهِ يَقُومُ بِهِ غَداً فَيُحاجُّ بِهِ أقواماً فَتَّزِلُّ أقدامُهُم عَنِ الصِّراطِ.
ص142
«رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم به ايشان گفت: كتاب خدا و اهل بيت من است؛ چون كتاب خدا همان قرآن است، كه در آن حجّت و نور و برهان است. كلام خدا جديد و هميشهتر و تازه و شاداب است. و قرآن حاضر و شاهد بر أعمال است؛ و حاكم عادل است؛ و قائد و پيشوائي است كه جلودار حلال و حرام و احكام است؛ در فرداي قيامت، در موقف ميايستد؛ و با طوايفي و أقوامي احتجاج مينمايد؛ و آن اقوام گامهايشان از صراط ميلغزد».
فَاحْفِظُوا مَعَاشِرَ الانصَارِ فِي أهولِ بَيْتِي فَإنَّ اللَّطِيفَ الخَبِيرَ قَالَ: إنَّهُمَا لَن يَفْتَرِقا حَتَّي يَرِدَا عَلَيَّ الحَوْضَ. ألا وَ إنَّ الإسْلمَ سَقْفٌ تَحْتَهُ دِعامَةٌ؛ و لَا يَقُومُ المُسَقَّفُ إلبِهَا فَلَوْ أنَّ أحَدَكُم أتَي بِذلِكَ السَّقْفِ مَمْدُوداً لدِعَامَةَ تَحْتَهُ، لاوشَكَّ أنْ يَخِرَّ عَلَيْهِ سَقْفُهُ لَهَوَي فِي النّار.
«و اي جماعت انصار! مرا در بين حفظ و نگهداري اهل بيت من، حفظ كنيد؛ چون خداوند لطيف و خبير گفته است: قران و اهل بيت من از هم جدا نميشوند تا در حوض كوثر بر من وارد شوند.
آگاه باشيد كه اسلام همچون سقفي است كه روي ستون و پايهاي است؛ و آن مُسَقَّف بدون پايه و ستون قيام ندارد؛ و هر آينه يكي از شما اگر بخواهد آن سقف را بدون ستون و پايه برافراشته بدارد؛ بزودي آن سقف بر سر او فرود ميريزد و او را در آتش فرو ميبرد.»
أَيُّهَا النَّاسُ الدُّعَامَةُ الإسْلامِ؛ وَ ذَلِكَ قَولُ اللهِ تَعَالَي: «إِلَيْهِ يَصْعَدُ الكَلِمُ الطَّيِّبُ وَ الْعَمَلُ الصَّالِحُ يَرْفَعَهُ» فَالعَمَلُ الصَّالِحُ طاعَةُ الإمامُ وَلِيِّ الامْرِ وَالتَّمَسَّكُ بِحَبْلِ اللهِ.
ألا فَهِمْتُمْ؟! اللهَ اللَهَ فِي أهْلِ بَيْتِي! مَصَابِحُ الظَّلامِ؛ وَ مَعدِنُ العِلْمِ؛ وَ يَابِيعُ الحِكَمِ؛ وَ مُسْتَقَرُّ المَلئِكَةِ؛ مِنْهُم وَصِيِّي، وَ أمِيني، وَ وَارِثِي مِنِّي بِمَْنزِلَةِ هَارونَ مِن مُوسَي، ألا هَلْ بَلَّغْتُ؟!
« اي مردم ستون! ستون اسلام است؛ بجهت گفتار خداوند كه: «كلام طيّب و پاك به سوي خدا بالا ميرود، و عمل صالح آن كلام طيّب را بالا ميبرد» عمل
ص143
صالح، عبارت است از اطاعت امام وليّ امر و چنگ زدن به ريسمان خدا. ايا اي مردم! فهميديد».
شما را به خدا؛ شما را به خدا؛ در اهل بيت من! زيرا كه آنها چراغهاي درخشان در ظلماتند؛ و مَعْدِنهاي دانش و عملند؛ و چشمههاي حكمت وحقايقند؛ و محلّ استقرار و تمكّن فرشتگان هستند.
و از ايشانست وصِيِّ من، و أمين من، و وارث من، كه نسبت او با من نسبت هارون است با موسي! آيا من تبليغ كردم و حقيقت امر را رساندم؟».
وَاللهِ يَا مَعشِرَ الانصارِ. ألا اسْمَعُوا! ألا إنَّ بابَ فاطمة بابِي؛ و بَيْتَهَا بَيْتِي! فَمَن هَتَكَهُ هَتَك حِجابَ اللهِ!
«سوگند اي جماعت انصار! آگاه باشيد بشنويد! آگاه باشيد كه تحقيقاً درِ خانه فاطمه، در خانۀ من است؛ و بيت فاطمه بيت من است؛ هر كس آنرا هتك كند، حجاب خدا را پاره كرده است.»
عيسي راوي اين حديث از موسي بن جعفر عليهما السّلام ميگويد: فَبَكَي أبوالحسنِ صَلَواتُ اللهِ عَلَيْهِ طَويلاً وَ قُطِعَ عَنْهُ بَقِيَّةُ الحَدِيثِ؛ و أكَْثرَ ألبُكاءَ؛ وَ قَالَ: هُتِكَ حِجابُ اللهِ؛ هُتِكَ وَاللهِ حِجابُ اللهِ؛ هُتِكَ وَاللَهِ حِحَابُ اللهِ؛ يا اُمَّةَ مُحَمَّدٍ صَلَواتُ اللهِ عَلَيْهِ وَآلِهِ.[21]
« حضرت أبوالحسن موسي بن جعفر گريهاي طولاني نمودند؛ و بطوريكه بقيّۀ حديث بواسطۀ بكاء بريده شد. و بسيار گريه كردند؛ و گفتند: حجاب خدا پاره شد؛ سوگند به خدا كه حجاب خدا پاره شد؛ سوگند به خدا كه اي امّت رسول خدا حجاب خدا پاره شد».
ولي حضرت صادق عليه السّلام كيفيّت هتك را بيان كردند؛ و حديث بريده نشد.
طَبَري در «دلائل الامامة» روايت ميكند از محمّد بن هارون بن موسي تَلعُكْبَري، از پدرش، از محمّد بن همّام، از احمد بن برقي، از احمد بن محمّد بن عيسي
ص144
از عبدالرحمن بن نجران، از ابن سنان، از ابن مسكان از أبو بصير از حضرت أبو عبدالله جعفر بن محمّد عليهما السّلام كه آن حضرت گفت:
قُبِضَت فَاطِمَةُ فِي جُمادِي الاخِرَةِ يَوْمَ الثَّلاثَاء لِثَلاثٍ خَلَونَ مِنةُ سَنَةَ إحْدي عَشَرَ مِنَ الهِجْرَةِ؛ وَ كَانَ سَبَبُ وَفَاتِهَا أنَّ فَنْفُذَ مَولَي عُمَرَ نَكَزَها[22] بِنَعْلٍ[23] السَّيوفِ بِأمرهِ فَأسْقَطَتْ مُحْسِيناً وَ مَرِضَتْ مِن ذَلِكَ مَرَضَاً شَدِيداً وَ لَمْ يَدَعْ أحَداً مِمَّنْ آذاهَا يَدْخُلُ عَلَيْهَا ـ الحديث.[24]
«فاطمه سلام الله عليها در روز سه شنبه سوّم جمادي الثاني يازدهم از هجرت رحلت كرد؛ و سبب مرگ او اين بود كه قُنفُذ غلام عمر، به امر عمر او را با آنچه در ته غلاف شمشير از آهن و غيره ميگذارند؛ زد و دور كرد و به عقب انداخت؛ و فاطمه محسن خود را سقط كرد؛ و از اين روي به مرض شديدي مبتلا شد؛ و نگذاشت يك نفر از آنها كه بر او ستم كردهاند از او عيادت كنند».
و سليم بن قيس آورده است كه چون عمَر در را فشار داد به ديوار براي بار دوّم كه نَادَت يَا أبَتَاهُ هَكَذَا يُفْعَلُ بِحَبِيبَتِكَ! وَاستَعَانَتْ (بِفِضَّةَ) جَارِيَتِها وَ قَالَتْ: لَقَدْ قُتِلَ مَا فِي بَطْنِي مِن حَمْلٍ.[25]
وَ خَرَجَ أميرالمؤمنينَ عليه السّلام فَألقَي عَلَيهَا مُلاءَةً[26] فَأسْقَطَتْ حَمْلاً لِسِتَّةِ أشْهُرِ سَمَّاهُ رَسُولُ اللهِ صَلّي الله عليه وآله وسلّم مُحْسِناً ـ الحديث.[27]
ص145
«فاطمه فرياد زد: اي پدر جان اينطور با حبيبۀ تو عمل ميكنند؛ و صدا زد و فضّه جاريۀ خود را طلبيد و گفت: آنچه در شكم خود از حمل داشتم كشته شد.
أميرالمؤمنين عليه السّلام آمد و ملحفهاي و يا لباسي كه نيمي از پائين بدن را ميپوشاند بر روي او افكند.[28] و فاطمه طفل شش ماهۀ خود را كه رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم او را محسن نام گذارده بودن سقط كرد.»
و كسي كه اطّلاع بر جوامع حديث داشته باشد؛ و به كتب سير و تواريخ آشنا باشد؛ شكّ نميكند در اينكه عمر هيزم را براي سوزاندن خانۀ فاطمه به در خانه حمل كرد؛ يا از روي جدّ و يا از روي تهديد.[29]
أميرالمؤمنين عليه السّلام بعد از رحلت رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم كه غاصبين خلافت، كردند آنچه كردند؛ و بر سر اسلام و اهل بيت رسول الله آوردند آنچه آوردند؛ خطبهاي در مدينۀ منوّره ايراد كردند؛ كه به خطبۀ وسِيله معروف است. اين خطبه مفصّل است؛ و در آن از مواعظ و نصايح و اندرزها و حِكَم و بيان حقيقت، و دلالت بر شاهراه سعادت، و تمتّع از جميع مواهب الهيّ�� دنيويّه و اخرويّه، جسميّه و روحيّه، ظاهريّه و باطنيّه، و بيان منزله و مرتبۀ امام، و موقعيّت و
ص146
وضعيّت خود آن حضرت، كه هيچ پيامبر مرسل و فرشتۀ مقرّبي را دسترسي بدان درجه ومقام نيست؛ و نميتواند تخيئل وصول بدان ذِروۀ عُليا و سنام أعي را در سر خود بپرورد؛ چيزي را فرو گذار ننمودهاند؛ اگر حقّا شيعه غير از اين خطبه را نداشت، براي معرّفي و عظمت مكتب او كافي بود. و اگر اهل مدينه در آن زمان به معني و مغزي و حقيقت آن پي ميبردند؛ و دست از شيطنت رؤسايشان بر ميداشتند؛ و با فداكاري و ايثار از جان ميگذشتند؛ و به دعوت آن حضرت پاسخ مثبت ميدادند؛ و خلفاي جور و اُمراء و حكّام منحرف و متجاوز را بجاي خود مينشاندند؛ و امام خود را بر روي كار ميآوردند؛ نعمت و بركت و رحمت و عافيت و سعادت از آسمان بر سر آنها ميباريد؛ و از زمين ميجوشيد؛ و از جوانب أربعه آنها را احاطه ميكرد؛ و تاريخ و اسلام وامامت و رهبري چهرۀ ديگري به خود داشت؛ و مردم خود را بر بهشت برين مينگريستند. ولي حيف و صد حيف، كه خوي ددمنشي انسان بهميه صفت و ستم پيشه، دوست ندارد از جهنّم بيرون برود؛ و قدم در مرحلۀ حيات جاوداني نهد؛ و آن أعراب كوتهنظر به صديّقه كُبري گفتند: آنچه را كه تو ميگوئي راست است و اين مقامات براي علي ثابت است ولي بيعت ما با اين مرد (أبوبكر) گذشته است؛ و نميتوانيم از بيعت خود برگرديم.[30]
باري اين خطبه را بتمامه مرحوم محمّد بن يعقوب كُليني در روضۀ كافي از محمّد بن علي بن معمر، از محمّد بن علي بن عكاية تميمي، از حسين بن نصر فهري، از أبو عمرو أوزاعي، از عمرو بن شمر، از جابربن يزيد روايت كرده است، كه او ميگويد: من وارد شدم بر حضرت امام محمّد باقر عليه السّمم و عرض كردم: يابنَ رَسولِ الله ! اختلاف شيعه در آراء و مذاهبشان، دل مرا به درد آورده؛ و محترق نموده است!
حضرت فرمودند: آيا دوست نميداري كه من تو را بر حقيقت اختلافشان مطّلع سازم كه از كجا با هم مختلف شدند؛ و به چه علّت متفرّق گشتند؟! عرض كردم: آري يابنَ رسول الله! حضرت فرمود: تو در مقام اختلاف نباش چون در آنها
ص147
اختلاف را نگريستي.
يا جَابِر! إنَّ الجَاحِدَ لِصَاحِب الزَّمانِ كَالجَاحِدِ لِرَسُولِ اللهِ صلّي الله عليه وآله وسلّم في أيّامِهِ.
«اي جابر! منكر امام هر عصري و صاحب زمان آن دوره؛ همچون منكر رسول خداست در دورۀ رسول خدا.»
اي جابر گوش كن و نگهدار! جابر ميگويد: عرض كردم: اگر تو بخواهي![31]
حضرت فرمود: گوش كن و نگهدار؛ و چون مركب تو، تو را به منزلت رسانيد تبليغ كن.
أميرالمؤمنين عليه السّلام بعد از هفت روز كه از رحلت رسول خدا گذشته بود ـ واين در وقتي بود كه از جمعآوري قرآن و تأليف آن فارغ شده بود ـ براي مردم مدينه خطبه خواند و گفت: الحَمدُ لِلَّهِ الَّذِي مَنَعَ الاوهَامَ أن تَنَالَ إلوُجودَهُ وَ حَجَبَ العُقوُلَ أن تَتَخَيَّلَ ذَاتَهُ ؛ و بعد از حمد بليغ و ثناء جميل، و صلوات و درود بينظير بر رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم و بيان آيات قرآن كه دلالت بر امامت آن حضرت دارد؛ تا ميرسد به اينجا كه ميگويد:
فَانَّ اللهَ تَبَارَكَ اسْمُهُ امْتَحَنَ بِي عِبَادهُ؛ وَ قَتَلَ أضْدَادَهُ؛ وَ أقَنَي بِسَيْفِي جُحَّادَهُ؛ وَ جَعَلَنِي زُلْفَةً لِلْمُؤمِنِينَ؛ وَ حِيَاضَ مَوْتٍ عَلَي الجبّارِينَ؛ وَ سَيْفَهُ عَلَي المُجْرِمِينَ؛ وَ شَدَّ بِي أزْرَ رَسُولِهِ؛ وَ أكْرَمَنِي بِنَصْرِهِ؛ وَ شَرَّفَنِي بِعِلْمِهِ؛ وَ حَبَانِي بِأحْكَامِهِ؛ وَاخْتَصَّنِي بِوَصِيَّتِهِ؛ وَاصْطَفانِي بِخِلافَتِهِ فِي اُمَّتِهِ؛ فَقَالَ: صَلّي الله عليه وآله وسلّم؛ وَ قَدْ حَشَدَهُ المُهاجِرُونَ وَالانْصَارُ وَانْغَصَّتْ بِهِم المَحَافِلُ:
أيُّهَا النّاسُ! إنَّ عَلِيًّا مِنِّي كَهَارُونَ مِن مُوسَي إلأنَّهُ لنَبِيَّ بَعْدِي! فَعَقَلَ المُؤمِنُونَ عَنِ اللهِ نُطْقَ الرَّسُولِ، إذْ عَرَفُونِ أنِّي لَسْتُ بِأخِيهِ لابِيهِ وَ أذمِّهِ؛ كَما كَانَ هَارُونَ أخَا مُوسَي لابِيهِ وَ اُمِّهِ؛ وَ ل كُنتُ نَبِيّا فَاقْتَضَي نُبُوَّةً وَلَكِن كانَ ذَلِكَ مِنهُ اسْتِخلفاً لِي كَمَا
ص148
اسْتَخْلُفَ مُوسَي هارونَ عليهما السّلام حَيْثُ يَقُولُ: اخْلُفْنِي فِي قَوْمِي وَ أَصْلِحْ وَ لاتَتَّبِعْ سَبِيلَ الْمُفْسِدِينَ.[32]
«خداوند تبارك اسمه، بندگان خودش را به وسيلۀ من آزمايش نمود؛ و يا دست من مخالفان و اضداد خودش را كشت؛ و با شمشير من، منكران خودش را به ديار فنا فرستاد؛ و مرا موجب نزديكي مؤمنين به بارگاه عظمت و حرم كبريائيش قرار داد؛ و مرا مجتمع مرگ براي جبّاران و ستم پيشگاه نمود؛ و مرا شمشير خودش بر فرق مجرمان نمود؛ و بواسطۀ من پشت رسول خود را محكم كرد؛ و مرا به ياري و نصرت او گرامي داشت؛ و به علم و دانش او مشرّف گردانيد؛ و احكام او را بلاعوض به من بخشيد؛ و اختصاص به وصيّت او داد؛ و براي خلافت او در ميان امّت او برگزيد و انتخاب فرمود. در وقتي كه جميع مهاجرين و انصار در مجلس او مجتمع بودند؛ و آنقدر انبوه جمعيّت بود كه جا براي نشستن نبود؛ ندا كرد؛
أيُّهَا النّاسُ منزلۀ علي با من، مانند منزلۀ هارون است با موسي بجز آنكه پس از من پيغمبري نيست! و همۀ مؤمنين گفتار پيامبر را از جانب خدا فهميدند و تعقّل كردند؛ زيرا كه همه مرا ميشناختند كه من برادر پدري و مادري رسول خدا نيستم؛ همانطور كه هارون برادر پدري و مادري موسي بود. و همه فهميدند كه من پيغمبر نيستم تا آن كلام رسول خدا اقتضاي نبوّت را در من نموده باشد. بلكه اين گفتار از رسول خدا بيان استخلاف وجانشيني من بود در امّت خودش؛ همانطور كه موسي هارون را خليفۀ خود كرد؛ و جانشين خود قرار داد در وقتي كه به او گفت:
تو خليفۀ من باش در قوم من؛ و اصلاح كن؛ و از راه و روش مفسدان پيروي منما!»
آنگاه أمير مؤمنان داستان حجّة الوداع و غدير خمّ و بيان حديث مَن كنتُ مَولاهُ فَعَليُّ مَولاهُ و نزول آيۀ اكمال دين و اتمام نعمت را بيان ميفرمايد، و پس از بيان تسلّط شيطان و اغواي او مفصّلاً تا ميرسد به اينكه ميفرمايد:
ص149
حَتَّي إذا دَعَا اللهُ عَزَّوَجَلَّ نَبِيَّهُ صلّي الله عليه وآله وسلّم وَ رَفَعَهُ إلَيْهِ لَمْ يَكُ ذَلِكَ بَعْدَهُ. إلكَلَمْحَةٍ مِن خَفقَةٍ؛ أوْ وَميضٍ مِن بَرْقَةٍ إلَي أن رَجَعُوا عَلَي الاعْقَابِ؛ وَانْتَكَصُوا عَلَي الادْبَارِ؛ وَ طَلَبُوا بِالاوثَارِ؛ وَ أظْهَرُوا الكَتَائِبَ؛ وَ رَدَمُوا البَابَ؛ وَ فَلوُ الدِّيارِ؛ وَ غَيَّرُوا آثارَ رَسُولِ اللهِ؛ وَ رَغِبُوا عَن أحْكَامِهِ؛ وَ بَعُدُوا مِن أنوارِهِ؛ وَاسْتَبْدَلُوا بِمُسْتَخْلَفَهِ بَدِيلاً اتَّخَذُوهُ وَ كَانُوا ظَالِمينَ.
وَ زَعَمُوا أنَّ مَنِ اخْتَارُوا مِن آلِ أبِي قُحَافةَ أولَي بِمَقَامِ رَسُولِ اللهِ صَلّي الله عليه وآله وسلّم مِمَّنِ اخ'تَارَ رَسُولُ اللهِ صَلَّي اللهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ وَسَلَّمَ لِمَقَامِهِ؛ وَ أنَّ مُهاجِرَ آلِ أبِي فُحافَةَ خَيْرٌ مِنْ المُهَاجِرِيِّ الانصارِيِّ الرِّبَّانِّي نَامُوسِ هَاشِمِ بنِ عَبْدِ مَنافٍ.
ألا وَ إنَّ أوَّلَ شَهَادَةِ زُورٍ وَقَعَتْ فِي الإسْلمِ شَهَادَتُهُم أنَّ صَاحِبَهُمْ مُسْتَخلَفُ رَسُولِ اللهِ صلّي الله عليه وآله وسلّم.
«تا اينكه چون خداوند عزّوجلّ پيامبر خود را صلّي الله عليه وآله وسلّم به سوي خود فرا خواند؛ و بالا برد؛ آنقدر زماني طول نكشيد؛ مگر بقدر يك چشم بر هم زدن، از پينهگي و چُرتي؛ و يا بقدر يك لمعان كوتاهي و پنهاني، از تابش برقي؛ كه ناگهان برگشتند بر أعقاب جاهليّت؛ و روي خود را به پشت كردند؛ و به قهقري بازگشت نمودند؛ و طلب خونهايي را كه اسلام از آنها ريخته بود نمودند؛ و جيوش و كتيبهها را به حركت درآوردند؛ و در را بستند؛ و خانه را شكستند؛ و آثار رسول خدا را تغيير دادند؛ و از احكام آنحضرت اعراض كردند؛ و از لمعان تابش أنوار او دور شدند؛ و بجاي خليفه و جانشيني را كه رسول خدا معيّن فرموده بود؛ ديگري را به عنوان خليفه و جانشين، بديل او اتّخاذ كردند؛ والبتّه در اين امر از ستم پيشگان بودهاند.
و چنين پنداشتند كه آن كس ر اكه از ال أبو قحافه انتخاب كنند؛ به جانشيني و نشستن در مقام و محلّ رسول خدا، از آنكسي را كه رسول خدا خودش به عنوان جانشين در مقام و محلّ خودش مقرّر كرده است سزاوارتر است؛ و پنداشتند كه هجرت كننده از آل قحافه از هجرت كنندۀ نصرت كنندۀ پرورش يافتۀ دست رسول خدا، و دست پروردۀ خدا، و تربيت كنندۀ خلايق را به مقام ربوبيّت
ص150
حضرت حقّ جلّ و علا، كه ناموس هاشم بن عبد مناف است؛ بهتر است. آگاه باشيد كه تحقيقاً و مسلمّا اوّلين شهادت باطلي كه در اسلام تحقّق پذيرفت؛ شهادت ايشان بود بر اينكه رفيقشان و صاحبشان از جانب رسول الله، خليفه و جانشين است؛ و در مقام او نشسته است».
و خطبه را ادامه ميدهد؛ تا ميرسد به اينكه ميگويد:
ألا و أنّي فيكمُ أيُّهَا النّاسُ كَهَارُونَ فِي آلِ فِرعَونَ وَ كَبَابِ حِطَةٍ فِي بَنِي اسرائيلَ وَ كَسَفِينَةِ نُوحٍ فِي قَوْمِ نُوحٍ!
إنّي النَّبَا العَظِيمُ؛ والصِّدِيقُ الاكْبر وَ عَن قَلِيلٍ سَتَعْلَمُونَ مَا تُوعَدُونَ!
وَ هَلْ هِيَ الكَلْعقَةِ الاكْلِ؛ وَ مَذقَةِ الشَارِبِ؛ وَ خَفَقَةِ الوَسْنَانِ؟ ثُمَّ تَلْزَمُهُمْ المَعَرَّاتُ خِزْيَاً فِي الدُّنيا وَ يَوْمَ القِيَامَةِ يُرَدُّونَ إلَي أشَدَّ العَذَابِ؛ وَ مَا اللهُ بِغَافِلٍ عَمَّا يَعْمَلُونَ. فَمَا جَزاءُ مَن تَنكَبَ مَحَجَّتَهُ؛ وَ أنْكَرَ حُجَّتَهُ وَ خَالَفَ هُدَاتَهُ؛ وَ حَادَ عَن نُورِهِ؛ وَاقْتَحَمَ فِي ظُلْمِهِ؛ وَاسْتَبْدَلَ بِالمَاءِ السَّرَابَ؛ وَ بِالنَّعَمِ العَذَابَ؛ وَ بالفَوزِ الشَّفَاءِ وَ بِالسَّرَاءِ الضَّرَّاءِ؛ وَ بِالسَّعَةِ الضَّنْكَ؛ الجَزآءُ اقْتِرَافِهِ وَ سُوءِ خِلافِهِ؛ فَلْيُوقنُوا بِالوَعْدِ عَلَي حَقِيقَةِ! وَلْيَسْتَيقَنُوا بِمَا يُوعَدُونَ!
يَوْمَ تَأتِي الصَّيْحَةُ بِالحَقِّ ذَلِكَ يَوْمُ الخُرُوجِ؛ إنّا نَحْنُ نُحْيي وَ نُمِيتُ وَ إلَيْنَا الْمَصِيرُ ـ يَوْمَ تَشَقَّقُ الأرْضُ عَنْهُم سِرَاعًا ذَلِكَ حَشْرٌ عَلَيْنَا يَسيرٌ ـ نَحْنُ أعْلَمُ بِمَا يَقُولُونَ وَ مَا أنتَ عَلَيْهِم بِجَبَّارٍ فَذَكِّر بِالْقُرْءَانِ مَن يَخَافُ وَعِيدِ.[33]
«آگاه باشيد اي مردم! وجود من در ميان شما مثل وجود هارون است در ميان آل فرعون؛ و مثل باب حطّه است در ميان بني اسرائيل؛ و مثل كشتي نوح است در ميان قوم نوح.
ص151
من هستم آن خبر بزرگ؛ من هستم بزرگترين صديق، و به زودي آنچه را كه شما را از آن بر حَذر داشتهاند؛ دريافت خواهيد كرد! و آيا اين مدّت و فاصله، مگر بيش از يك لقمۀ شخصي خورنده، و يا يك چشيدن شخص آشامنده، و يا يك پينگي و چرت شخصي كه هنوز خوابش سنگين نشده است، ميباشد؟!
و پس از اين درنگ ناچيز لازمۀ اعمال خود را به شدائد و نكبات و قبائح و زشتيها در مييابند؛ در دنيا به ذلّت و خذلان مبتلا ميشوند؛ و در روز قيامت آنها را به شديدترين عذاب بازگشت ميدهند؛ و خداوند از آنچه ايشان ميكنند غافل نيست.
و بنابراين پاداش كسي كه از راه راست و طريق واضح به كجروي بگرايد؛ و انكار حجّت خود كند؛ و با هاديان و راهنمايان خود بر سر مخالفت برخيزد؛ و از نورش دوري گزيند، و در تاريكيهايش فرود رود؛ و به عوض آب به سراب دست زند، و به عوض نعمت به عذاب؛ و به عوض فوز و رستگاري به شقاوت و بدبختي و به عوض آساني به مشكلات، و با گشايش به تنگي دست بيالايد؛ و راضي شود، نيست جزاي او مگر پاداش همان گناهي كه مرتكب شده است؛ و بدي و زشتي خلافي كه نموده است. پس اين تبه كاران بايد آنچه به ايشان وعده داده شده است؛ يقين داشته باشند؛ و به آنچه آنها را از آن برحذر داشتهاند نيز ايمان بياورند.
در آن روزي كه صيحۀ آسماني به حقّ زده ميشود؛ آن روي است روز خروج از قبرها. حقّا و تحقيقاً ما هستيم كه زنده ميگردانيم؛ و ميميرانيم؛ و فقط بازگشت به سوي ماست. در روزي كه زمين بر آنچه بر آنها احاطه كرده است از مردمان به سرعت شكافته ميشود؛ و آن جمعآوري است از مردم كه براي ما آسان است. ما داناتر هستيم به آنچه ميگويند، و تو اي پيامبر بركردار ايشان مسلّط نيستي كه با جبر و اضطرار ايشان را به راه خير هدايت كني! پس بنابراين فقط با قرآن كساني را كه از وعيد من بيم دارند يادآوري كن و تذكّر بده!»
پاورقي
[1] ـ تمام مطالبي را كه ما در اينجا دربارۀ معاويه و زياد ذكر كردهايم ؛ بعد از ذكر نامۀ أميرالمؤمنين عليه السّلام از «نهج البلاغه» از ابن أبي الحديد است در «شرح نهج البلاغه» طبع دارالكتب العربيّه . ج 16 ، ص 182 تا ص 186 و ابن أبي الحديد ، از أبوجعفر محمّد بن حبيب روايت كرده است . و اين نامه اخير را نيز در «جمهرة رسائل العرب» ج 2 ، ص 33 تا ص 35 آورده است .
[2] ـ «شرح نهج البلاغه» ج 16 ، ص 187 .
[3] ـ «عقد الفريد» طبع اوّل سنۀ 1331 هجري ، ج 3 ، ص 126 .
[4] ـ زيرا خود را كه ناموس پيغمبر است ؛ و آيۀ حجاب : وَ إِذَا سَأَلْتُمُوهُن مَتَاعًا فَسْئَلُوهُنَّ مِن وَرَاءِ حِجَابٍ و آيۀ وَ قَرَنَ فِي بُيُوتِكُنَّ دربارۀ آنها نازل شده است ؛ به مرد اجنبي نشان داده است ؛ و ناموس آن حضرت را هتك نموده است .
[5] ـ «شرح نهج البلاغه» طبع دار الكتب العربيّه ، ج 16 ، ص 188 و ص 189 .
[6] ـ «شرح نهج البلاغه» ابن أبي الحديد ، ج 16 ، ص 189 . و «استيعاب» ج 2 ، ص 526 .
[7] «شرح نهج البلاغه» ابن أبي الحديد ، ج 16 ، ص 189 و ص 190 و «استيعاب» ج 2 ، ص 527 .
[8] ـ از قاعدۀ كليّۀ الوَلَدُ لِلفِراشُ وَ لِلعاهِر الحَجَرُ : مرحوم آيۀ الله حاج ميرزا حسن بجنوردي رضوان الله عليه ، در ج 4 ، از ص 21 تا ص 44 از كتاب پر فائده «القَواعِدُ الفِقهيّه» بحث كافي كرده است .
[9] ـ «جواهر الكلام» شيخ محمد حسن نجفي از بهترين كتابهاي فقه شيعه است ؛ كتاب نكاح ، باب عدم اثبات النَّسَب بالزنا ، از طبع حروفي ج 29ص256 و ص 257 .
[10] ـ «مجمع البحرين» طُرَيحي ، مادّۀ لَغَا .
[11] ـ «وسائل الشيعة» كتاب نكاح ، باب 101 ، از أبواب احكام أولاد ، حديث اوّل .
[12] ـ در «جواهر» بعد از بحث كافي در عدم تحقّق نسب به زنا فرموده است : و بر هر تقدير جاي ترديد نيست كه مدار حرمت عناوين هفتگانه در نسب بر لغت است ؛ و از لغوي بودن اين موضوعيّت حكم لازم نميآيد كه اثبات احكام نسب را در غير موضوع نكاح كه از دليلش استفادۀ شرعي بودن ميشود نه لغوي بودن را نمود . زيرا ساير احكام غير از نكاح در زنا منتفي است و المنسفي شرعاً كالمنفيّ عقلاً همچنانكه نظير همين مسأله در لعان است كه با تحقّق لعان طفل از جهت تمام احكام نفي ميشود . و عليهذا آنچه را كه علاّمه در «قواعد» دربارۀ عتق اگر طفل متولّد از زنا مالك پدرش شد ، و يا پدرش او را مالك شد ؛ و يا دربارۀ حكم شهادت بر پدر ، و قصاص پدر ، وحرمت زن اين طفل بر پدر ، و غير اين مسائلي كه در نسب آمده است ؛ اشكال كرده است ؛ اين اشكال بيمورد است و در «كشف اللئام» فرموده است: و آنچه از أحكام نسب در زنا متحقّق نميشود همچون ارث ، و حرمت شوهر دختر بر مادرش ، و جمع بين دو خواهر از زنا ، و يا يكي از نسب و يكي از زنا ، و حبس كردن پدر را در دَين پسرش اگر دينش را ندهد ؛ ... تا آنكه گفته است : اولي احتياط است در احكامي كه به نكاح و يا به ريختن�� خون منتهي است و امّا در عتق اصل عدم وجوب است با وجود شك در سبب آن بلكه با ظهور خلاف آن و اصل در شهادت قبول است .
آنگاه صاحب «جواهرش گويد : قلتُ : البته سزاوار نيست كه ترديدي شود در اينكه حكم وجيه آنست كه احكام نسب مطلقاً غير از خصوص نكاح در زنا جاري نميشود ؛ بلكه خواهي دانست أقوي عدم جريان حكم نسب است د مصاهراتي كه يپدا ميشود فضلاً از غير نكاح . بلكه گاهي از اوقات در جواز نظر كردن به آن كساني كه نكاح آنها حرام است نيز مورد شبهه وت وقّف است ؛ وليكن انصاف آنست كه حلال بودن نظر خالي از قوّه نيست ؛ و به ادّعا اينكه در اينجا تلازم بين دو حكم : حكم حرمت نكاح و حكم حلال بودن نظر ظاهر است ؛ خصوصاً بعد از ظهور وحدت مناط و ملاك آنها . و از آنچه گفتيم براي تو ظاهر است كه آنچه در «مسالك» در امثال اين احكام ترديد كرده است بدون وجه است (جواهر . ج 29 ، ص 258 و ص 259) .
[13] ـ «شرح نهج البلاغه» ج 16 ، ص 193 .
[14] ـ آيۀ 60 ، از سورۀ 17 : إسراء
[15] ـ داستان نامۀ اهانت آميز زياد را به حضرت امام حسن ؛ و پاسخ آن حضرت و نامۀ معاويه را به زياد ، ابن أبي الحديد در «شرح نهج البلاغه» ج 16 ، ص 194 و ص 195 ذكر كرده است .
[16] ـ در «عقد الفريد» ابن عبد ربّه أندلسي ، در ج 3 ، ص 120 تا ص 123 ، از طبع اوّل سنۀ 1331 هجري ، داستان خروج عبدالله بن عبّاس را بر أميرالمؤمنين عليه السّلام ؛ و نامههايي كه ردّ و بدل شد؛ و بالاخره فرار او را از بصره به حجاز مفصّلاً ذكر كرده است .
[17] ـ آيۀ 72 ، از سورۀ 15 : حِجر .
[18] ـ «عقد الفريد» ج 3 ، ص 124 و ص 125 .
[19] ـ آيه 29 تا 32 ، از سوره 20 : طه .
[20] ـ «غاية المرام» ص 126 حديث صَدم از عامّه .
[21] ـ «غاية المرام» ص 144 و ص 145 ، حديث شمارۀ پنجاه و هشتم از خاصّه .
[22] ـ نكزها ، أي ضربَها وَ دَفَعَها وَ نَكَصَهَا .
[23] ـ نَعل السيّف ، ما يكون في أسفل غِمْده من حَدِيدٍ أو فِضَّةٍ .
[24] ـ «دلائل الإمامة» أبو جعفر محمّد بن جرير بن رستم طبري كه از اعاظم علماء اماميّه در قرن چهارم است ؛ طبع دوّم نجف اشرف ص 45 . و مجلسي در «بحار الانوار» در ج 10 ، ص 49 از طبع كمپاني از «دلائل الإمامة» در ضمن روايت مفصّلي روايت كرده است .
[25] ـ «بحار الانوار» ج 8 ، ص 231 . و اين مطلب را مجلسي از بعض افاضل در مكّه از جزء دوّم كتاب «دلائل الإمامة» در ضمن روايت مفصّلي روايت كرده است .
[26] ـ «بحار الانوار» ج 13 ، ص 205 و خروج أميرالمؤمنين من داخل الدّار محمرّ العين حاسراً حتي القي ملاءته عليها و ضمَّها الي صدره .
[27] ـ در «بحار الانوار» طبع كمپاني ، ج 13 ، ص 205 آورده است كه : ضرب عمر لها بالسوط علي عضدها حتّي صار كالدملج الاسود ؛ و ركل الباب برجله حتّي أصاب بطنها و هي حاملة بالمحسن لستّة أشهر و اسقطها ايّاه . و اين حديث را در باب آنچه در ظهور حضرت امام زمان واقع ميشود به روايت مفضّل بن عمر از بعضي از مولّفات اصحابنا از حسين بن حمدان از محمّد بن اسمعيل و علي بن عبدالله حسينين از أبوشعب محمّد بن نصر از عمر بن فرات از محمّد بن مفضل از مفضل بن عمر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است؛ و «تلخيص الشّافي» ص 415 ؛ و از طبع نجف ج 3 ، ص 156 .
[28] ـ مُلاءَة لباسي است كه رانها را ميپوشاند و به پارچۀ سرتاسري همچون روپوش و ملحفه نيز گفته ميشود .
[29] ـ در «عقد الفريد» ج 2 ، ص 197 از طبع سنۀ 1321 هجري آورده است كه : إنَّ عُمَر جاء بقبس و مراد از قبس همانطور كه در «قاموس» آمده است عبارت است از شُعلۀ نارٍ مُضرَمَة يعني شعلۀ آتش فروزان و ملتهب . و در قضيّۀ آوردن عمر آتش را به در خانۀ فاطمه سلام الله عليها سيّد مرتضي علم الهدي در كتاب «شافي» ص 240 ترديد نكرده است و گفته است غير از علماء شيعه از علماء عامّه كساني كه آنها در نزد اهل تسنّن متّهم نيستند اين قضيه را روايت كردهاند ؛ و شيخ طوسي در «تلخيص الشّافي» ج 3 ص 156 آنرا ذكر كرده است و سيّد ابن طاوس در «طرائف» ص 64 آورده است؛ و آن داستان را از جماعتي روايت كرده است . و ابن طاوس در كتاب «طرف» احاديثي را آورده است كه رسول خدا به أميرالمؤمنين عليهما السّمم در وصيّت خود تصريح به صبر ميكنند .
[30] ـ «الإمامة والسيّاسة» طبع مطبعۀ أمه به درب شغلان مصر ؛ سنۀ 1328 هجري قمري ؛ ص 13 .
[31] ـ يعني اي پسر رسول خدا ؛ اگر تو بخواهي از تو گوش ميكنم و آنرا حفظ و نگهداري ميكنم ؛ و به هيچكس از مردم بازگو نميكنم ؛ و چون جابر تصوّر كرده بود كه 5 منظور امام از نگهداري آن اينست كه به كسي بازگو نكند ؛ حضرت براي او روشن ساختند كه در شهرهاي خود اگر بگوئي در وقتي كه راحله مركب تو ، تو را بدانجا رساند ؛ براي شيعيان مان بيان كن . و اين حقايق را آشكار ساز.
[32] ـ آيۀ 142 ، از سورۀ 7 : اعراف .
[33] ـ «روضۀ كافي» ص 18 تا ص 30 4 و اين آيت آخر خطبه ، آيات آخر سورۀ 50 : ق است . وليكن در سورۀ ق بجاي يَوْمَ تَأتِي
الصَّيْحَةَ بِالحَقِّ «يَوْمَ يَسْمَعُونَ الصَّيْحَةَ بِالْحَقّ» ؛ وارد است . و همچنين آيه قبل از اين كه بدان استشهاد شده است : آيۀ 85 ، از سورۀ 2 : بقره ـ وَ مَا اللَهُ بِغَافِلٍ عَمَّا يَعْمَلُونَ است ولي چون در نسخۀ «روضه كافي» عما يعلمون طبع شده است ؛ و أوّلاً در هيچ جاي قرآن و مالله الله بغافل عمّا يعملون نيامده است ؛ و ثانياً عمّا يعملون معناي صحيحي ندارد ؛ فلهذا ما در متن به عمّا يعملون تصحيح كرديم ؛ و در ترجمۀ نيز چنين آورديم .