أبوبكر گفت: آري تو از امّت ميباشي، و همچنين جماعتي كه با تو از بيعت تخلّف ورزيدهام همچون سَلمان و عَمّار و مِقداد و أبوذَر و ابنُ عُبادَة و تمام همراهان او از طائفۀ انصار؛ تمام اينها از امّت رسول خدا شمرده ميشوند.
أميرالمؤمنين عليه السّلام فرمودند: پس تو چگونه استشهاد و احتجاج به حديث رسول خدا ميكني كه امّت من اجتماع بر ضلالت نميكنند وا مثال اين افراد از
ص103
بيعت با تو تخلّف كردهاند؟ و ايشان كساني هستند كه در ميان امّت، طعن و اشكالي بر آنها نبوده است؛ و در صحبت و ملازمات با رسول خدا تقصيري نداشتهاند؟
أبوبكر گفت: من از تخلّف آنها اطّلاع نداشتم مگر پس از آنكه قضيّۀ بيعت با من مُسَجَّل شده بودم؛ و ترسيدم كه اگر دست از خلافت بردارم امّت اسلام به ارتداد از دين بازگشت كنند؛ و در اينصورت معاونت شما با من اگر آن را بپذيريند؛ و اجابت كنيد؛ آسانتر است براي دين و مشكلات دين؛ از آنكه مردم به جان هم بيفتند؛ و بعضي با بعضي تضارب كنند؛ و بالاخره به كُفر برگردند؛ و ميدانستم كه تو در شفقت و مهرباني با مردم كمتر از من نيستي! و بر ديانت مردم مهربانتري!
أميرالمؤمنين عليه السّلام فرمود: بلي! وليكن تو به من بگو: آن كسي كه استحقاق خلافت رسول خدا را دارد 4 بايد واجدِ چه شرائطي باشد؛ تا اين استحقاق در او متحقّق شود؟
أبوبكر گفت: با نصيحت، و وفا، و دوري از مدهنه و سستي، و تبعيض، و روش نيكو، و اظهار عدل، و علم به كتاب و سنّت، و فصل خطاب، با زهد در دنيا و كم رغبتي و كم اعتنائي به دنيا، و حقّ مظلوم را از ظالم گرفتن بدون هيچ تفاوت براي نزديكان و دوران! و در اين حال ساكت شد.
أميرالمؤمنين عليه السّلام فرمود: با داشتن سابقه و قرابت؟!
أبوبكر گفت: با داشتن سابقه و قرابت.
أميرالمؤمنين عليه السّلام فرمود: با سوگند به خداوند از تو ميپرسم: آيا اين مزايا و خصلتهائي را كه ذكر كردي در خودت مييابي؛ و يا در من است؟!
أبوبكر گفت: بلكه در توست اي أباالحسن!
در اينجا حضرت با او با بسياري از مزايا و خصال خود كه از اختصاصات آن حضرت است، استدلال مُحاجّه و مناشده ميكنند؛ و از جمله ميگويند: اُنشِدُكَ بِاللهِ! ألِيَ الوَزارَة مَعَ رَسُولِ اللهِ؛ وَالمِثْلُ مِن هَارُونَ مِن مُوسَي؛ أمْ لَكَ؟ قَالَ: بَلْ لَكَ!
«با سوگند به خدا از تو ميپرسم: آيا وزارت براي رسول خدا؛ و همانندي
ص104
هارون نسبت به موسي براي تست و يا براي من است؟! أبوبكر گفت: بلكه براي تست!»
أبوبكر در اين مجلس محكوم و مُفْحَم ميشود و ميگويد: اي أباالحسن دستت را بياور تا من با تو بيعت كنم، وليكن پس از بيعت در آن مجلس بناي بيعت عَلَني در مسجد ميشود؛ و در اينجال يك شب ميگذرد؛ و عُمَر اط����اع پيدا ميكند؛ و به هر گونهاي كه بود؛ أبوبكر را از اين تصميم برميگرداند.[1]
و از جملۀ موارد استشهاد به حديث مَنزله، احتجاجي است كه أميرالمؤمنين عليه السّلام بعد از مرگ عمر، در مجلس شوري، با اصحاب شوري كردهاند. و اين احتجاج بسيار مفصل است؛ و شامل مناقب و فضائل مختصّۀ آن حضرت است، كه احدي از مهاجران وانصار را در آن شركتي نيست؛ و از احتجاجات معروف و مشهور است كه ما در اينجا فقط به ذكر مورد حاجت به ان در استشهاد به حديث منزله، و وزارت آن حضرت اكتفا مينمائيم؛ حضرت پس از بيان فضائل و اقرار و اعتراف مخالفين به آنها؛ ميرسد به اينكه ميگويد:
نَشَدْتُكُم بِاللهِ هَلْ فِيكُمْ أحَدٌ قَالَ لَهُ رَسُولُ اللهِ صَلّي الله عليه وآله وسلّم: أنتَ مِنّي بِمَنزِلَةِ هَارونَ مِن مُوسَي إلأنَّهُ لنَبِيَّ بَعْدِي؟ قَالُوا: لا!
«من با سوگند به خدا از شما ميپرسم: آيا در ميان شما يكنفر هست كه رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم به او گفته باشد؛ منزلۀ تو با من همان منزلۀ هارون است با موسي؛ به غير از آنكه پس از من پيغمبري نيست؟! گفتند؟ نه!»
و تا ميرسد به اينكه ميگويد:
نَشَدْتُكُم بِاللهِ! هَلْ فِيكُمْ أحَدٌ قَالَ لَهُ رَسُولُ اللهِ صَلَّي اللهُ عَلَيْهِ وَآللِهِ وَسَلَّمَ: أنتَ أخِي وَ وَزيري وَ صَاحِبِي مِن أهلِي! غَيْرِي؟! قَالُوا: لَا.
«من با سوگند به خدا از شما ميپرسم: آيا در ميان شما يكنفر هست كه رسول
ص105
خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم به او گفته باشد؛ تو برادر من هستي، و وصيّ من هستي، و مصاحب من هستي در اهل من! غير از من؟! گفتند: نه!»
و حضرت اين احتجاجات را ادامه ميدهد، تا در پايان آن ميگويد: حالا كه شما اقرار به اين خصائص داريد؛ و نفوس خود را معترف ميبينيد؛ و از گفتار پيامبرتان اين مطالب بر شما منكشف است؛ بنابراين بر شماست كه تقواي خداوند وحَدَهُ لا شريك لَهُ را پيشه سازيد! و من شما را نهي ميكنم از سخط او! و اينكه مبادا امر او را عصيان كنيد! و حقّ را به اهلش واگذار كنيد؛ و از سُنّت پيغمبرتان پيروي نمائيد؛ و اگر مخالفت كنيد؛ مخالفت خدا را كردهايد! اين امر امامت و ولايت را بسپاريد به آن كه اهل آنست! و اين ولايت براي اوست!
راوي اين حديث كه حضرت أبوجعفر محمّد بن علي الباقر عليه السّلام است ميفرمايد: چون سخن أميرالمؤمنين عليه السّلام خاتمه ياف؛ اصحاب شوري با يكديگر با گوشۀ چشم اشاره كرده؛ و با هم به مشورت نشستند، و گفتند: ما فضائل علي را قبول داريم؛ و ميدانيم كه او از همۀ مردم براي خلافت سزاوارتر است؛ وليكن او كسي را بر ديگري تفضيل نميدهد؛ و اگر او را پيشواي خود كنيد؛ شما و همۀ مردم را به يك نَسَق ميراند؛ و بر يك منهاج حركت ميدهد؛ وليكن خلافت را به عثمان بسپاريد؛ زيرا كه او طبق ميل شما رفتار ميكند؛ فلهذا بدو سپردند.[2]
و ابن أبي الحديد در «شرح نهج البلاغه» احتجاج أميرالمؤمنين عليه السّلام را در روز شوري آورده است؛ تا ميرسد به آنكه آن حضرت ميگويد: أفِيكُم أحَدٌ قالَ لَهُ رَسُولُ اللهِ صَلَّي الله عليه وآله وسلّم: أنتَ مِنِّي بمنزِلَةِ هَارونَ مِن مُوسَي إلأنَّهُ لنَبِيَّ بَعْدِي! غَيْرِي؟ قَالُوا؟ لا![3]
و نيز ابن أبي الحديد، در شرح كلام آن حضرت، در وقتيكه به آن حضرت ابلاغ شد كه: بني اميّه او را به شركت در خون عثمان متّهم كردهاند، حديث منزله و آية
ص106
تطهير را شاهد ميآورد.
توضيح آنست كه در «نهج البلاغه» آمده است كه چون به أميرالمؤمنين عليه السّلام رسيد كه بني اميّه، او را به شركت در خون عثمان متّهم نمودهاند، فرمود:
أوَلَمْ يَنْهَ اُمَيَّةَ عِلْمُها بِي عَنْ فَرْفِي؟ أوَ مَا وَزعَ الجُهَّالَ سَابِقَتِي عَن تُهْمَتِي؟ وَ لَما وَعَظَهُمُ اللهُ بِهِ أبْلَغُ مِن لِسَانِي؛ أنَا حَجِيجُ المَارِقِينَ. وَ خَصيمُ المُتَابِينَ؛ وَ عَلَي كِتابِ اللهِ تُعْرَضُ الامْثَالُ؛ وَ بِمَا فِي الصُّدورِ تُجازَي العِبَادُ. [4]
«آيا علم بني اميّه به من و احوال من و موقعيّت من در دين، باز نداشته است آنها را از اينكه مرا به عيب متّهم كنند؟ آيا سابقۀ من در دين، و خصوصيّات ممتدّۀ من در ايمان و اسلام و منزلت و جهاد، آنان را منع نكرده است، از نسبت بدون پايه و اساس و تهمت؟ و آنچه خداوند آنها را بدان پند دهد، و موعظه نمايد رساتر است از گفتار من. من در برابر كساني كه از دين خارج ميشوند؛ با حجّتو برهان استوار، به خصومت برخاستهام؛ و با كساني كه شكّ و ريب ميآورند، به مقابله و قيام دليل متين، قيام نمودهام؛ متشابهاتِ اعمال و كارهاي شبيه بهم را بايد با كتاب خدا سنجيد؛ و بدان عرضه كرد تا حقّ از باطل شناخته شود زيرا ميزان كتاب خداست كه ميزان و معيار سنجش است؛ و پاداش بندگان خدا به عقائد و نيّتهاي مختفيّه و پنهان در سينههاي آنهاست».
ابن أبي الحديد در شرح فقرۀ اوّل: أوَلَم يَنْهَ اُمَيَّةَ عِلْمُهَا بِي عَن قَرْفِي ميگويد:
أميرالمؤمنين عليه السّلام ميفرمايد: آيا در علم و اطّلاع بني اميّه به حال منچيزي نيست كه آنها را از تعيب و تعيير من به خون عثمان باز دارد؟ و مراد از آن حالي كه آن حضرت بدان اشاره كرده است؛ و يادآور شده است كه علم بني اميّه به آن اقتضا دارد كه او را از اين عيب مبرّي دارند؛ همان منزلۀ آن حضرت است در دين كه منزلهاي بالاتر از آن نيست؛ و آن چيزي است كه كتاب الله صادق بدان ناطق است، از طهارت او و طهارت پسران او طهارت زوجۀ او؛ در قوله تعالي:
إِنَّمَا يُرِيدُ اللَهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُم تَطْهِيرًا.[5]
ص107
و گفتار پيغمبر اكرم صلّي الله عليه وآله وسلّم: أنتَ مِنِّي بِمنزلِةِ هَارُونَ مِن مُوسَي.
واين تعبيرها اقتضا ميكند كه او را از ريختن خون حرام در عصمت قلمداد كند؛ همچنانكه هارون از مثل اين امور در عصمت بود؛ و گفتار متوالي و كردار پي در پي از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم دربارۀ أميرالمؤمنين طوري بود كه تمام حاضرين و مشاهدين را مجبور و مضطرّ ميكرد كه بدانند: مثل او سعي و اهتمام در ريختن خون مسلماني نميكند.[6]
و از جمله موارد استشهاد به حديث منزله؛ گفتار زياد بن سُميّه است؛ در خطبۀ خود كه ابن أبي الحديد بدينگونه ذكر كرده است كه: عليّ بن محمّد مدائني روايت كرده است كه: أميرالمؤمنين عليه السّلام در زمان خلافت خود، حكومت فارس و يا بعضي از نواحي آنرا به زياد دادند.
زياد، آن نواحي را به خوبي اداره كرد و بطور نيكوئي در تحت نفوذ و نظر خود در آورد؛ و خراج و ماليات آنجا را جمعآوري كرد؛ معاويه از اين امر مطلّع شد و به او نوشت: أمّا بَعُدَ! تو را به غرور افكنده است قلعههايي كه در شب در آنجا مأوي ميكني؛ همچنانكه پرنده در آشيانۀ خود مأوي ميگيرد! و سوگند به خدا اگر انتظار من در حركت به سوي تو ـ در آن مقداري كه خدا داناتر است ـ نبود، آنچه از من به تو ميرسيد؛ همان بود كه عبد صالح فرمود: فَلَنَأتِيَنَّهُم بِجُنُودٍ لاقِبَلَ لَهُم بِهَا وَ لَنُخْرِجَنَّهُم مِنهَا أَذِلَّةً وَ هُمْ صَاغِرُونَ.[7]
«البتّه ما لشكري بسيار كه بهيچ وجه تاب مقاومت با آن را ندارند؛ به سوي ايشان ميفرستيم؛ و آنها را با خواري و ذلّت از آن مُلك خارج مينمائيم.»
و در ذيل نامه اشعاري را نوشت؛ و از جملۀ آن، اين بيت است:
تَنسَي أباكَ وَ قَدْ شَالَت نَعَامَتُهُ إذْ يَخطُبُ النَّاسَ وَالوَالِي لَهُمْ عُمَرُ
ص108
«پدرت را فراموش ميكني در زمان فرا رسيدن مرگ او؛ كه با مردم تخاطب ميكرد؛ در وقتيكه والي بر آن مردم عمر بود.»
چون نامه به دست زياد رسيد به پا خاست و براي مردم خطبه خواند و چنين گفت:
العَجَبُ مِن ابنِ آكِلَةِ الاكْبَادِ؛ و رأسِ النِّفاقِ! يُهَدِّدُنِي وَ بَيني وَ بَيْنَهُ ابنُ عَمِّ رَسولِ اللهِ صلّي الله عليه وآله وسلّم؛ وَ زَوْجُ سَيَّدِةِ نِساء العَالَمِينَ؛ وَ أبوالسِّبْطِينِ؛ وَ صاحِبُ الولايَةِ وَالمَنزِلَةِ؛ و الإخَاءِ؛ فِي مِأةِ ألفٍ مِنَ المُهَاجِرينَ وَالانصَارِ؛ والتَّابِعِينَ لَهُمْ بِإحْسَانٍ!
اما وَاللهِ لَوْ تَخَطَّي هَؤلاءِ أجْمَعُونَ إلَيَّ، لَوَجَدَنِي أحْمَرُ مُخْشَآ[8] ضَرَّاباً بالسَّيْفِ
«عجب است از ابن آكلة الاكبادِ (پسر هند جگرخوار) و سر منشأ نفاق؛ كه مرا تهديد ميكند؛ و حال اينكه بين من و بين او، پسر عموي رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّلا است؛ و شوهر سيّدۀ زنهاي عالميان است؛ و پدر دو سبط رسول خدا است؛ و صاحب مقام ولايت و مقام منزلت و مقام اخوّت است. در ميان يكصد هزار نفر از مهاجرين و انصار و تابعين آنه به احسان
سوگند به خدا اگر تمام آن گروه، همگي بر عليه من بشورند، و تجاوز كنند؛ و به ناحيۀ در تحت امر من تخطّي كنند؛ مرا شخص شجاع و بَطَل كارزار جَرِيّ و نافذ و شمشير زني خواهند يافت».
زياد پس از اين خطبه، نامهاي به أميرالمؤمنين عليه السلام نوشت؛ و نامۀ معاويه را نيز در جوف آن گذاشت. أميرالمؤمنين عليه السّلام نامهاي بدين گونه به او نوشتند و فرستادند:
أمّا بعدُ؛ فَإنِّي قَدْ وَلَّيْتُكَ مَا وَلَّيتُكَ! وَ أنَا أراكَ أهلاً! وَ إنَّهُ قَدْ كَانَت مِن أبي سُفيَانَ فَلْتَةٌ فِي أيّامِ عُمَرَ مِن أمانِيِّ التَّيْهِ وَ كَذِب النَّفسِ؛ لَمْ تَسْتَوْجِب بِهَا مِيراثًا؛ وَ لزمْ تَسْتَحِقَّ بِهَا نَسَباً. وَ إنَّ مُعاوِيَةَ كَالشَّيْطانِ الرَّجِيمِ يَأتِي المَرْءَ مِن بَيْنَ يَدَيهِ وَ مِن خَلْفِهِ وَ عَن يَمِينِهِ
ص109
وَ عَن شِمَالِهِ؛ فَاحْذَرُهُ، ثُمَّ احْذَرُهُ ثُمَّ احْذَرُوهُ؛ والسَّلامُ![9]
«أمّا بعد؛ من تو را به ولايت فارس همانگونه كه بودي؛ والي قرار دادم! ومن ميبينم كه تو براي اين ولايت، اهليّت داري! از أبوسفيان در زمان عمر، لغزشي در گفتار او پيدا شد؛ كه از نيّت فاسد، و آرزوهاي خراب و تباه و گمراه، و از تسويلات و دروغهاي نفس امّاره بود؛ تو بواسطۀ آن گفتار از او ارث نميبري؛ و نَسَبت بدون بر نميگردد؛ و تحقيقاً كه معاويه همچون شيطان رجيم است كه در برابر شخص ميآيد؛ و جلو ميگيرد؛ و از پشت او ميآيد، و از طرف راست او، و از طرف چپ او ميآيد؛ از او بپرهيز! باز از او بپرهيز! باز ا او بپرهيز! والسّلام».
شرح و بيان اين پاسخ أميرالمومنين عليه السّلام به زياد بن سُميّه، احتياج به داستان تاريخي دارد؛ از اين قرار كه: زياد كه كنيۀ او أبوالمغُيره است مادرش سُميّه كنيزي بوده است، متعلّق به يكي از دهقانهاي ايراني[10] كه در طائف ميزيسته است. اين دهقان مريض ميشود؛ و براي معالجه خود، حَرثُ بنُ كَلدة ثَقَفِيّ را كه طبيب بوده است ميطلبد، حرث بن كَلدَه او را معالجه ميكند؛ و او خوب ميشود؛ دهقان در مقابل اجرت طبيب، سُمَيّه را به او ميبخشد؛ و حرث از سُمَيّه دو پسر ميآورد به نامهاي نَفِيع و نافع. و سپس حَرث، سميه را به ازدواج غلام رومي خود
ص110
كه نامش عبيد بوده است در ميآورد. و در همين هنگام أبوسفيان به طائف سفري ميكند و از أبو مريم سَلولي شراب فروش، زانيه ميخواهد، و أبو مريم، سُميه را به نزد ابوسفيان ميبرد و سميّه زياد را در حاليكه زوجۀ عُبيد بوده است در سنۀ اوّل از هجرت ميزايد.
چون پيغمبر اكرم صلّي الله عليه وآله وسلّم طائف را محاصره كردند، نفيع نزد پيغمبر آمد؛ و پيغمبر او را آزاد كردند؛ و به او لقب أبوبكره دادند. در اين حال حَرث بن كَلده از ترس آنكه مبادا فرزند ديگرش نافع به نزد پيغمبر برود به او گفت: أنت وَلَدي ! تو پسر من هستي! و به همين جهت به نفيع كه أبوبكره لقب داده شد، مَولي الرّسول گويند؛ يعني آزاد شده پيامبر؛ و به نافع ابن الحَرث گويند: يعني پسر حرث؛ و به زياد، ابن عبيد گويند يعني پسر عبيد. و اين تا زماني كه معاويه نَسَب زياد را به أبو سفيان برنگردانده بود؛ ليكن چون معاويه او را فرزند أبوسفيان و برادر خود دانست؛ به زياد، زياد بن أبي سفيان ميگفتند: و چون دولت امويّان منقرض شد؛ به زياد، زياد بن سميّه و يا زياد بن أبيه گفتند.[11]
ابن عبدالبرّ از هشام بن محمّد بن سائب كلبي از پدرش، از أبوصالح، از ابن عبّاس روايت كرده است كه عُمَر در زمان خلافت خود، زياد را كه نوجواني بود؛ براي اصلاح فسادي كه در يمن رخ داده بود؛ فرستاد.
زياد چون از مأموريّت خود از يمن بازگشت؛ در نزد عمر ـ در حاليكه عليّ عليه السّلام و أبوسفيان و عمرو بن عاص حاضر بودند ـ خطبهاي خواند كه مانند آن شنيده نشده بود.
عمرو عاص گفت: خدا پدر اين جوان را رحمت كند، اگر اين جوان از قريش بود؛ با عصاي خود تمام عرب را سوق ميداد و اداره ميكرد.
أبوسفيان گفت: پدر او از قريش است؛ و من ميشناسم آنكس را كه او را در رحم مادرش گذارده است! علي عليه السّلام فرمود: كيست آن كس؟ أبوسفيان
ص111
گفت: منم آن كس! علي فرمود: مَهلاً يا أبا سفيان ! آرام باش اي أبوسفيان.
أبوسفيان در اين موقع خطاب به أميرالمؤمنين عليه السّلام ميكند و سه بيت شعر ميسرايد كه مفادش اينست كه اي علي اگر من از عُمَر خوف نداشتم، داستان تولد اين جوان را از خودم بيان ميكردم.[12]
و نظير اين مضمون را احمد بن يحيي بَلاذُريّ روايت ميكند؛ و در پايان ميگويد: عَمرو عاص به أبوسفيان گفت: فَهَلتَسْتَلحِقُّهُ؟! قالَ: أخافُ هَذَا العَيورَ الجَالِسَ أن يَخْرِقَ عَلَّيَ إهَابِي.
«پس چرا او را به خودت منتسب نميكني و فرزند خودت قرار نميدهي؟!
أبوسفيان گفت: ميترسم كه اين حاكمي كه در اينجا نشسته است (عُمَر) پوست بدنم را جدا كند.»
و محمّد بن عمر واقدي نيز اين مضمون را روايت ميكند، و در پايان ميگويد: علي عليه السّلام فرمود: مَه يَا أبَا سُفيانَ! فَإنَّ عُمَرَ إلَي المَسَاءَةِ سَريعٌ «اي أبوسفيان، ساكت شو؛ و دست از اين سخن بردار. چون عمر در آزار رساندن و وادار كردن ناملايمات به تو در اينصورت سرعت ميكند.»
زياد از گفتگوئي كه بين علي عليه السّلام و أبوسفيان رخ داد؛ مطّلع شد و اين را در ذهن خود نگاهداشت.[13]
ترس أبوسفيان از عمر در عدم اظهار اينكه زياد از نطفۀ او بوده، و در اثر زناي با سُميّه منعقد شده است؛ از اين جهت بوده است كه: رسول خدا حكم فرمود بود: الوَلَدُ لِلفِرَاشِ وَ لِلعَاهِرِ الحَجَرُ.
«بچّه متولّد شده، از آن كسي است كه زن به عقد صحيح، و يا به ملك صحيح، و يا به تحليل جايز، در فراش او بوده است. و شخص زناكار از بچّه بهرهاي ندارد؛ و بهرۀ او سنگي است كه به او بدهند.»
يعني در جائي كه بچّهاي از زني متولد شود و أمارت قطعيّه، و يا حجّت ظَنِّي،
ص112
قائم نشود كه اين طفل از زنا بوده است؛ بايد اين طفل را از صاحب فراش دانست؛ نه از شخص زناكار، گر چه تولّد اين طفل مشكوك باشد؛ و يا به ظنّ غير حجّت، مانند شباهت در صورت، و يا قول قيافه شناسان، و يا تجزيۀ خون طفل و امثال ذلك. گمان قوي نيز برده شود كه نطفۀ اين طفل از زنا بوده است. و در اين حكم شيعه و عامّه اجماع دارند كه شخص زناكار نميتواند بچّه را به خودش ملحق سازد. و اين حكم از رسول خدا در وقتي بود كه بين سَعْد ب�� أبي وقّاص و عَيد بن زَمْعَه در بچّهاي كه از زَمْعَه بود، نزاع شد.
در سنۀ عام الفتح كه سعد بن أبي وقّاص به مكّه ميرفت برادرش عُتبة بن أبي وقّاص به او گفت: كه پسر زمْعَه از نطفۀ من متولّد شده است؛ و زائيده شده از من است؛ او را بگير و بياور!
در عام الفتح سَعْد بن أبي وقّاص پسر زَمْعَه را گرفت؛ و گفت: اين پسر برادر من است؛ كه دربارۀ او به من سفارش شده است. عَبد بن زَمْعَه كه برادر آن پسر بود؛ برخاست، و گفت: اين برادر من است و زائيده شده از پدر من است؛ كه در فراش او به دنيا آمده است.
نزاع و مخاصمه را به نزد رسول خدا بردند. سَعْد گفت: اي رسول خدا! اين غلام و طفل پسر برادر من عُتبَةُ بنُ أبي وقّاص است؛ او به من توصيه كرده است كه اين پسر اوست؛ ببين چقدر شبيه است با عُتبة! عَبْدُ بنُ زَمْعَه گفت: اي رسول خدا اين برادر من است كه در فراش پدر من متولّد شده است؛ و جزء اولاد اوست. رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم نظري به طفل فرمود: و ديد شباهت روشني به عُتبة دارد.
آنگاه رو كرد به عَبدُ بنُ زَمعَه و فرمود: هُوَ لَكَ يَا عَبْدُ! الوَلدُ لِلفِرَاشِ وَ للعَاهِرِ الحَجَرُ. وَاحْتَجِبِي مِنهُ يا سُودَةُ بنتَ زَمْعَةَ! قَالَت عائشَةٌ: فَلَم يَرَ سَودَةَ قَطُّ.[14]
«اين طفل برادر تست اي عبَد بن زَمْعَه (با وجود شباهتي كه به عتبة بن أبيّ
ص113
وقّاص دارد) چرا كه ولد و بچّۀ زائيده شده متعلّق به صاحب فراش است؛ و براي زناكار چيزي نيست جز تهيدستي و خاك و سنگ. و سپس رو كردند به عيال خودشان سَوده بنت زَمْعَه و گفتند: از اين طفل و جوان حجاب داشته باشد. عائشه ميگويد اين جوان ديگر سوده را هيچگاه نديد.»[15]
و أميرالمؤمنين عليه السّلام در نامهاي كه به معاويه نوشتند در پاسخ او گفتند كه گفته بود: تو اي علي؛ زياد را از أبوسفيان نفي كردي! چنين نوشتند كه: من او را نفي نكردم؛ بلكه او را رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم نفي كرده است كه فرموده است: الوَلَدُ لِلْفِراشِ وَ لِلْعَاهِر الحَجَرُ.[16]
و در نامهاي كه زياد به حضرت امام حسن مجتبي عليه السّلام نوشته و قصد اهانت آن حضرت را داشته است و نوشته است از زيادُ بن أبي سُفيان الي حَسَنِ بن فاطِمَةَ حضرت امام حسن عليه السّلام در پاسخ او نوشتند: مِنَ الحَسَنِ بن فاطِمَةَ إلي زيادِ بنِ سُمَية، أمّا بعدُ فَإنَّ رَسُولِ اللهِ صلّي الله عليه وآله وسلّم قالَ: الوَلَدُ لِلْفِراشِ وَ لِلْعَاهِرالحَجَرُ. وَالسَّلامُ.[17]
باري در بين جميع اهل اسلام هيچ خلافي نيست در اينكه بچّه متولّد شده، در فراش صحيح، متعلّق به صاحب فراش است. يعني نَسَبِ او با آن مردي است كه به نكاح صحيح اين زن، بچّه را زائيده است!
اين بچّه فرزند اوست؛ و او است پدر بچّه؛ و برادران اين بچّه از اين نكاح،
ص114
برادران او هستند و همچنين نسبت به ساير أرحام از عَمُو، و عمّه، و بني أعمام، و بني عمّات؛ و برادر زادگان، و خواهر زادگان و غيرهم.
و در صورت شكّ كه أمارۀ قطعيّۀ و يا حجّتي بر عليه قائم نشود، بين شخص زناكار و بين اين طفل نسبت رحميّت وجود ندارد. اين فرزند او نيست؛ و او پدر اين نيست؛ و فرزندان زناكار برادران اين طفل نيستند؛ و برادر زناكار عموي طفل نيست؛ و هكذا.[18]
معاوية بنُ أبي سُفيَان صريحاً با حكم رسول خدا مخالفت كرد و عَلَناً زيادُ بن عُبَيد را زيادُ بنُ أبي سُفيان و برادر خود إعلام و إعلان كرد؛ و سيل خروشان اعتراض، از همۀ نقاط عالم إسلام و از همۀ صحابۀ رسول خدا برخاست. با وجود همۀ اينها هيج ترتيب اثر نداد؛ و بر فراز منبر شام رفت؛ و زياد را در يك پلّه پائينتر نشانيد؛ و در آنجا اعلام كرد كه: اين مرد از نطفۀ متولد شدۀ از زناي پدرم أبوسفيان با سُمَيّه در طائف است و بنابراين پسر أبوسفيان است؛ و برادر من. و ديگر كسي حق ندارد به او زياد بن عُبَيد گويد.
اين عمل معاويه به جهت سياستي بود كه با آن زياد را به خود متوجّه نمود؛ چون معاويه رياست شام و مسلمين آن نواحي را داشت و طبعاً زياد اگر برادر او باشد، برادر رئيس مسلمين و فرزند أبوسفيان شخصيّت مهم عرب است. به خلاف عُبيد كه غلام رومي بوده؛ و انتساب زياد به او شرافتي براي زياد محسوب نميشد.
ولي زيادِ مسكين و بخت برگشته اين شرف نطفۀ أبوسفيان بودن را پسنديد؛ و خود را زنازادۀ أبوسفيان دانست؛ و به مادرش سميه نسبت زنا داد؛ و خود را از پدرش عُبيد كه در نكاح صحيح سُميّه را در فراش خود داشت نفي كرد.
زياد براي رياست دنيا زنازادگي را بر نسب صحيح ترجيح داد؛ و نطفۀ أبوسفيان بودن را اگر چه از سفاح و زنا باشد؛ بر نطفۀ عُبَيد رومي گرچه از نكاح صحيح باشد؛ مقدّم شمرد و موجب شرف خود دانست. در ابتداي امر، زياد مردي
ص115
با عقل و درايت و كياست بود؛ و از شيعيان و پيروان أميرالمؤمنين عليه السّلام بود، و از جانب آن حضرت به حكومت قطعهاي از نواحي فارس منصوب شد؛ و همانطور كه ديديم در وقتي كه معاويه به��� او نامه نوشت؛ و او را تهديد كردي، آمد در ميان مردم و خطبه خواند؛ و آمادگي خود را با تمام قوا براي جنگ با معاويه اعلام كرد، و أميرالمؤمنين عليه السّلام را صاحب ولايت مَن كُنتُ مَولاه فَعَليُّ مولاهُ ، و صاحب وزارت و منزلة أنتَ مِنِّي هارونَ مِن مُوسي ، و صاحب اُخوّت أنتَ أخِي ، و پدر دو سبط رسول خدا: حسن و حسين، و شوهر فاطمۀ سيّده زنان عالميان، و پسر عموي رسول خدا بر شمرد. و تا وقتي كه أميرالمؤمنين در حيات بودند، در حكومت فارس از جانب آن حضرت باقي بود؛ و معاويه نتوانست او بفريبد و يا با تهديد از پاي درآورد.
از نامهاي كه أميرالمؤمنين عليه السّلام در پاسخ او نوشتند كه: آنچه در زمان عمر از أبوسفيان صادر شد، لغزشي بود از ارزوهاي گمراه كنندۀ شيطاني و از تسويلات نفس؛ و بدان نَسَب ثابت نميشود، و استحقاق ارث بهم نميرسد؛ استفاده ميشود كه: معاويه در نامۀ او را به استلحاق به أبوسفيان و فرزندي او متوجّه كرده بود؛ و از اين راه اراده داشت او را به عنوان برادر خود بفريبد؛ و بر عليه أميرالمؤمنين عليه السّلام تحريك كند.
آن نامه را سيّد رضي در «نهج البلاغه» چنين روايت كرده است كه: چون به آن حضرت رسيد كه معاويه نامهاي به زياد نوشته است؛ و او را به ملحق نمودن به أبوسفيان و برادري خود خواسته است بفريبد؛ آن حضرت چنين نوشتند كه:
وَ قَدْ عَرَفْتُ أنَّ مُعاوِيَةَ كَتَبَ إلَيْكَ يَسْتَزِلُّ لَبَّكَ وَ يَسْتفِلُّ غَرْبَكَ! فَاحْذَرهُ فَإنَّمَا هُوَ الشَّيطانُ؛ يَأتِي المُؤمِنُ مِن بَيْنِ يَدَيْهِ؛ وَ مِن خَلْفِهِ؛ و عَن يَمِينِهِ؛ وَ عَن شِمَالِهِ؛ لَيَقْتَحِمَ غَفْلَتَهُ؛ وَ يَسْتَلِبَ غِرَّتَهُ.
وَ قَدْ كانَ مِن أبِي سُفيَانَ فِي زَمِن عُمَرَ فَلتَةُ مِن حَدِيثِ النَّفْسِ وَ نَزْعَةٌ مِن نَزَعَاتِ الشَّيْطَانِ؛ ليَثْبُتُ بِهَا نَسَبٌ وَ ليُسْتَحَقُّ بِهَا إرْثٌ، وَالمُتَعَلِّقُ بِهَا كَالوَاغِلِ المُدَقَّعِ؛ وَالنَّوطِ المُذبْذَبِ.[19]
ص116
فلمّا قَرَأ زِيادٌ الكِتَابَ؛ قَالَ: شَهِدَ بِهَا وَ رَبِّ الكَعْبَةِ. وَ لَم تَزَلْ فِي نَفْسِهِ حَتَّي أدْعَاهُ مُعاوِيةُ.[20]
«و من مطّلع شدم كه معاويه به تو نامهاي نوشته است؛ كه عقل تو را بلغزاند و به اشتباه اندازد؛ و از عزم تو و حدودِ موقعيّت تو بكاهد. بنابراين از او در حذر باش؛ زيرا كه او همچون شيطان است كه از مقابل مؤمن ميآيد؛ و از پشت او ميآيد، و از طرف راست او ميآيد؛ و از طرف چپ او ميآيد، تا اينكه او را غافلگير نموده؛ بر او هجوم آورد؛ و در حال اغترار و غرور او استفادۀ خود را بنمايد؛ و مزايا و خواصّي را كه او در نظر دارد بربايد.
و در زمان حكومت عُمَر از أبوسفيان لغزشي در گفتارش پيدا شد؛ كه حديث نفس بود و كلمۀ فاسدهاي از كلمات شيطان (كه گفت: إنِّي أعْلَمُ مَن وَضَعَهُ فِي رَحِمِ اُمَّهِ ، و مراد خودش بوده است) و حركات قبيحۀ او كه مكلّفين را فاسد و تباه ميكند؛ و بواسطۀ آن فلته و لغزشِ در گفتار نَسَب ثابت نميشود و استحقاق ارث نميگردد. و كسي كه بخواهد بدان طريق نَسَب براي خود درست كند؛ مانند كسي است كه هُجوم ميآورد براي آب خوردن با كساني كه آنها بايد آب بخورند؛ و اين جزو آنها نيست؛ فلهذا پيوسته او را دفع ميكنند و بين او و شرب آب حاجز ميشوند؛ و نيز مانند چيزي است كه بر زين اسب، و يا جهاز شتر بسته باشند؛ مانند كاسه و يا قدح و امثالهما كه بواسطۀ سرعت در سير و حركت؛ پيوسته آن چيز جابجا ميشود و تكان ميخورد؛ و هيچ وقت جاي خود را پيدا نميكند و آرام ندارد.
چون زياد، نامۀ أميرالمؤمنين عليه السّلام را خواند گفت: سوگند به پروردگار كعبه كه علي شهادت داده است با اين گفتار خود بر اينكه من زائيدۀ أبوسفيان هستم. و اين خاطره همين طور در ذهن او بود تا معاويه نَسب فرزندي او را از عُبيد قطع
ص117
كرد؛ و به أبوسفيان متّصل نمود.»
چون أميرالمؤمنين عليه السّلام شهيد شدند؛ زياد همينطور در استانداري فارس باقي ماند؛ و معاويه از او نگران بود چون از استوار بودن، و استقامت منهج او، با خبر بود؛ و ميترسيد از آنكه با حضرت امام حسن مجتبي عليه السّلام بيشتر نزديك شود؛ و به مساعدت و ياري او قيام كند؛ فلهذا نامهاي بدين مضمون به او نوشت:
«از أميرالمؤمنين معاوية بن أبي سفيان به زياد بن عُبيد.
أمّا بعدُ ، تو بندهاي هستي كه كفران نعمت كردهاي، و درخواست نِقمَت و مكافات نمودهاي! و حقّا كه شكر و سپاس از براي تو بهتر است از كفر و ناسپاسي! زيرا كه درخت به ريشۀ خود ميماند؛ و شاخهايش از بُن آن ميرويد، و حقّاً تو ـ اي بيمادر بلكه اي بيپدر ـ هلاك شدهاي و هلاك كردهاي! و چنين ميپنداري كه از قبضۀ قدرت من بيرون رفتهاي؛ بطوريكه سلطان و قوّت من نميتواند به تو برسد! هيهات! اينطور نيست كه هر صاحب عقلي؛ در رأيش مصيب آيد؛ و هر صاحب رأيي در مشورتش نصيحت را مراعات كند؛ و واقع را بدون غِشّ ارائه دهد.
تو ديروز بنده و غلام بودي، و امروز امير شدهاي! اين امري است كه اي پسر سُمَيَّه امثال تو را چنين تواني نيست كه بتوانند از آن بالا روند!
به مجرّد اينكه اين نامۀ من به تو برسد، مردم را به طاعت و بيعت من فرا خوان! و در اين فرمان به سرعت اجابت كن! اگر اينطور كردي؛ خونت را حفظ كردي! و نفْسَت را تدارك نمودهاي! و گرنه تو را با كوچكترين قوّه و ضعيفترين پَر از بالهاي خود ميربايم؛ و با آسانترين كوشش به تو دست مييابم.
و من سوگند ياد ميكنم: سوگند جدّي كه در آن هيچ شبهه و كذب و خيانتي نباشد؛ كه تو را به نزد خودم نياورم مگر در بين گروه موزيك چيان؛ و از زمين فارس تا زمين شام با پاي پياديه بيائي آنگاه بر سر بازار ترا بر سر پا وا ميدارم؛ و به صورت بنده و غلام تو را ميفروشم؛ و بر ميگردانم ترا به همان مقام بندگي كه بودي؛ و از مقام غلامي كه خارج شدهاي! والسّلام».[21]
ص118
چون اين نامۀ معاويه به زياد رسيد؛ سخت خشمگين شد؛ و مردم را جمع كرد و بر منبر بالا رفت؛ و حمد خداوند را بجاي آورد؛ و پس از آن گفت : «ابن آكلة الاكباد (پسر هند جگرخوار)؛ و كشندۀ شير خدا (حمزه) و پسر أبوسفيان كه ظاهر كنندۀ خلاف؛ و پنهان كننده نفاق؛ و پيشواي احزاب و آن كس كه مال خود را در خاموش كردن نور خدا انفاق كرده است؛ به من نامهاي نوشته است كه رَعْد برقش زياد است، ولي از قطعۀ ابري كه آبش ريخته شده و ديگر آب ندارد؛ و بزودي بادهاي آسمان آنرا متفرّق كنند و تكّه تكّه نمايند. و آنچه مرا بر ضعف او دلالت ميكند؛ تهديد اوست قبل از اينكه به من دست يابد؛ و پيش از اينكه قدرتش برسد. اي معاويه! آيا تو از روي محبّت و عطوفت به من اينطور بيم ميدهي! و اينگونه راه عُذر را باقي ميگذاري! كل! أبداً چنين نيست! وليكن او بيراهه رفته است؛ و در غير جادّه قدم نهاده است؛ و اسلحۀ خود را به صدا در ميآورد براي كسيكه در بين آتشبارهاي صواعق تهامه تربيت شده و رُشد نموده است.
من چگونه از او بترسم؛ در حاليكه بين من و بين او؛ پسر دختر رسول خداست صلّي الله عليه وآله وسلّم؛ و پسر پسر عموي اوست؛ در ميان يكصد هزار نفر از مهاجرين و انصار؟!
سوگند به خدا اگر او (حضرت امام حسن عليه السّلام) به من اجازه دهد؛ و يا مرا در نبرد با معاويه فرا خواند؛ چنان روز روشن را در چشم معاويه تاريك ميكنم كه ستارگان آسمان را ببيند؛ و از آب خردل به عنوان سُعُوط و انفيّه در بيني او ميريزم.
معاويه اين گفتار را امروز از من داشته باشد، و اجتماع ما با او در فرداست؛ و در اين موضوع انشاءالله بعد از اين مشورت خواهد شد.» اين بگفت و از منبر پائين آمد؛ و نامهاي بدين مضمون به معاويه نوشت:
«أمّا بعدُ ! اي معاويه؛ نامه تو به من رسيد؛ و آنچه در آن بود دريافتم؛ و ترا مانند غريقي يافتم كه موج دريا بر روي او ريخته ميشود؛ و او را در زير خود
ص119
پنهان ميكند؛ آنگاه او به خزهها و علفها متشبث ميشود؛ و خود را به پاي قورباغهها آويزان ميكند؛ براي آنكه مرگش ديرتر برسد.
كُفرانِ نعمت و طلب نقمت كسي ميكند كه با خدا و رسول او، بناي ستيزگي گذارده است، و در روي زمين براي فتنه و آشوب طلبي بپا خاسته است.
و امّا اينكه مرا سبّ كردي؛ اگر بردباري و شكيبائي من مرا منع نميكرد؛ و بيم آنرا نداشتم كه مرا سفيه بخوانند؛ براي تو از زشتيها و پليديهايت؛ آنقدر ميشمردم كه آن لكّههاي ننگ با آب شسته نشود.
و امّا اينكه تو مرا در نسبتِ به مادرم سُمَيّه تعيير و تعييب كردهاي؛ اگر من پسر سُميّه باشم؛ تو پسر جماعتي بيعني اگر با ماد من يك مرد زنا كرده؛ وم را به وجود آورده؛ با ماد تو هِند جماعتي زنا كردهاند؛ و تو پسر آن جماعت ميباشي!)
و أمّا اينكه چنين پنداشتي كه مرا با ضعيفترين پر از بالهاي خود بربائي، و با آسانترين سعي به من دست يابي؛ آيا ديدهاي كه بتواند گنجشك كوچكي بر بازي عظيم دست يابد؟! و آيا شنيدهاي كه برّهاي گرگ را بخورد.
اينك به دنبال مقصدت و هدفت حركت كن! و آنچه در توان و قدرت داري بكار بر! من آن كسي نيستم كه در مقابل تو قرار گيرم؛ مگر در وقتي كه آنرا ميپسندي! و كوشش خود را بكار نمياندازم مگر در آنچه به تو زيان و ضرر برساند؛ و تو را اذيّت و آزار دهد! و بزودي در خواهي يافت كه كدام يك از ما به نزد ديگري ميرود و در برابر او خضوع دارد! والسّلام».[22]
چون اين نامۀ زيا به معاويه رسيد، بسيار غمگين و محزون شد؛ و فرستاد در پي مُغيرة بن شُعْبَه ، و با او خلوت كرد؛ و گفت: اي مُغيره! من ميخواهم با تو در چيزي مشورت كنم كه مرا به همّ غمّ افكنده است؛ تو در اين باره، رأي پاك و خالص خود را بيان كن؛ و آنچه در قدرت فكري خود داري، در نصيحت من بكار بر! و با من همانگونه باش كه من با تو هستم! زيرا كه ميداني من تنها تو را به اسرار خود واقف نمودهام؛ و بر فرزند خودم مقدّم داشتهام.
ص120
مغيره گفت: بگو ببينم آن امر چيست؟! سوگند به خدا كه مرا در طاعت خودت از ابي كه در سراشيبي ميرود؛ فرمانبرتر خواهي يافت! و از شمشير برّان درخشاني كه در دست مرد بَطَلِ شُجاع است، مطيعتر مييابي!
معاويه گفت: زياد در فارس اقامت گزيده است؛ و همچون افعي نه تنها با دهانش، بلكه با پوست بدنش، بر عليه ما نعره بر ميآورد؛ و طنين صيحه ميدهد؛ و او مردي است ثاقب الرّاي، داراي عزم و ارادۀ استوار؛ و انديشۀ متحرّك و جوّال؛ و جائي كه را نشانه بگيرد، حتماً به آن ميزند و اصابت ميكند.
و من امروز از او در وحشت هستم؛ آن گونه ترسي كه در ديرون كه صاحبش زنده بود نداشتم؛ و نگرانم كه به حسن مساعدت و معاونت كند. راه چاره چيست؟ و حيله در اصلاح فكر او و رأي او كدام است؟!
مغيره گفت: من از عهدۀ او بر ميآيم؛ اگر نميرم! زياد مردي است كه آوازه و صيت و بلندي مقام را دوست دارد. مردي است بلند منش كه رفتن بر بالاي منابر و خطبه براي او مطلوب است.
چرا تو مسأله را براي او به ملاطفت ننوشتي؟ و به صورت نرم جلوه ندادي؟ و چرا نامه را براي او بطور ملايم ننوشتي؟!
اگر اينطور ميكردي؛ ميلش به تو زيادتر ميشد! و وثوقش فزونتر ميگشت! اينك بنويس براي او؛ و من خودم برندۀ نامه هستم.
معاويه براي زياد نوشت:
«از أميرالمؤمنين معاوية بن أبي سفيان به زياد بن أبي سفيان:
أمّا بعدُ ؛ چه بسا مرد را انديشههايش، به وادي هلاكت پرتاب ميكند؛ و تو مردي هستي كه به تو مثل زده ميشود؛ كه قاطع رحم خود هستي؛ و به دشمنت متّصل ميشوي! و بدي پندار و سؤء ظنّي كه به من داري؛ و بغضي كه از من در دل داري؛ موجب شده است كه قرابت مرا پاره كني؛ و رحميّت مرا قطع كني؛ و نسب و ح��مت ��را ببري؛ تا بجائي كه گويا تو برادر من نيستي؛ و صَخر بن حَرب پدر تو و من نبوده است؟ چقدر فرق است بين من و تو؛كه من دارم از خون پسر أبي
ص121
العاص،[23] پي جوئي ميكنم و خونخواهي مينمايم؛ و تو با من جنگ داري؟!
آري اين رَخاوت و سستي از ناحيۀ زنان به تو رسيده است؛ و مَثَل تو:
كَتارِكَةٍ بَيضَهَا بِالعَرَآء وَ مُلحِفَةٍ بَيضَ اُخرَي جَنَاحَا
«همچون مرغي هستي كه تخمهاي خود را در فضاي باز و غير سر پوشيده رها ميكند؛ آنگاه تخمهاي پرندگان دگر را در زير بال خود ميپوشاند».
و من چنين تصميم گرفتم كه به تو محبّت و عطوفت كنم؛ و توجّه خود را به تو منعطف دارم؛ و به بدي كردارت ترا نگيرم و مؤاخذه ننمايم؛ و رَحِمت را وصل كنم؛ و در امر تو ملاحظۀ پاداش و جزاي نيكو بنمايم!
اي أبومغيرة (زياد) بدان كه تو اگر در اطاعت آن گروه آنقدر ساعي باشي كه در دريا فرو روي؛ و آنقدر شمشير زني كه آن شمشير خُرد شود؛ جز دوري و بعد چيزي را به دست نميآوري! زيرا كه بني هاشم آنقدر بني شمس را مبغوض دارند؛ كه از كارد تيز بر گاوي كه آنرا بسته، و براي ذبح به روي زمين انداختهاند؛ سرعت بُغضشان بيشتر است. بنابراين برگرد به سوي اصل خودت ـ خداي ترا رحمت كند ـ و متّصل شود به قوم خودت و طائفۀ خودت! و نبوده باش مانند كسي كه به پَرِ ديگري آويزان شده است!
امروز نَسَبِ تو گم است! و سوگند به جان خودم كه اين گم بودن نسب را بر سر تو نياورده است، مگر لجاجتي كه خودت بروز دادي! اين لجاجت را رها كن. امروز امر تو با روشني و بيّنه روبرو شده است و حجّت و برهان تو واضح است!
اگر تو اين دعوت مرا اجابت كردي؛ و جانب مرا داشتي و به من وثوق پيدا كردي؛ در برابر ولايتي كه حَسَن به تو داده است؛ من تو را ولايت ميدهم! و اگر از مساعدت من دريغ داري؛ و به گفتار من وثوق نداريد؛ پس كارت نيكو باشد؛ نه بر لَهِ من و نه بر عليه من؛ والسّلام».[24]
مُغَيرة بن شُعبه نامه را گرفت؛ و با خود از شام آورد؛ تا به فارس وارد شد؛ چون
ص122
زياد مغيره را ديد؛ او را گرامي داشت؛ و محبّت كرد و به خود نزديك نموده؛[25] و مغيره نامه را به زياد داد. زياد نامه را خواند؛ و در آن تأمّل نمود؛ و خنديد. چون از قرائت آن فارغ شد، آنرا در زير فراش خود نهاد؛ و گفت: اي مغيره! ديگر براي تو كافي است! من از ضمير تو آگاه شدم؛ تو از سفر دوري آمدهاي! برخيز و شتر خود را استراحت بده!
مغيره گفت: آري! اي زياد دست از استبداد فكري خود بردار! خدا ترا رحمت كند! و به طائفه و قوم خويشان خود باز گرد! و برادرت را صله كن! و نظري در مصالح خودت بنما! و رَحِمَت را قطع مكن!
زياد گفت: من مردي هستم كه داراي حلم و تأمّل و تفكّر ميباشم؛ و در امور خود رويّه و انديشه دارم! در اينكار بر من شتاب مكن! و چيزي را ديگر به من پيشنهاد مكن، مگر اينكه من ابتداءً آنرا بيان كنم!
زياد بعد از دو روز و يا سه روز، مردم را جمع كرد؛ و بر منبر بالا رفت؛ حمد ثناي خداوند را بجاي آورد و سپس گفت: أيّهَا النّاسُ تا جائي كه بلا از شمار روي ميگرداند؛ شما به بلا روي مياوريد! و در دوام عاقبت خود، از خدا استمداد كنيد! من از زماني كه عثمان كشته شده است تا بحال نظري به امور مردم كردم و دربارۀ آنها تفكّر نمودم؛ و ديدم آنها همانند قربانيان روز عيد قربان در هر عيدي
ص123
ذبح ميشوند؛ و اين دو روز ـ جَمل و صِفّين ـ تقريباً به قدر يك صد هزار نفر را به ديار فنا فرستاده است و تمام اين كشتگان چنين ميپنداشتند كه طالب حقّ هستند؛ و تابع امامي؛ و داراي بصيرت و بينش در امر خود.
اگر اينطور باشد؛ پس قاتل و مقتول هر دو در بهشت هستند! كَلَّا! أبداً اينطور نيست! وليكن امر مشتبه شده است؛ و قوم دچار التباس و خطا شدهاند؛ و من از آن بيم دارم كه اين امر به همان جاهليّت ديرين باز گردد؛ در اين صورت چگونه كسي ميتواند دين خود را سالم بدارد؟!
من در امر مردم فكر كردم؛ ديدم عافيت يكي از دو عاقبتي است كه بايد بدان توسّل جست. و من از اين به بعد در امور شما بطور رفتار ميكنم كه عاقبت آنرا نيكو بدانيد؛ و نتيجه و بازده آنرا ستايش كنيد! من از طاعت شما سپاسگزارم انشاءالله! اين بگفت و پائين آمد.
و جواب نامۀ معاويّه را بدينگونه نوشت:
أمّا بعد ! اي معاويه! نامه تو به توسّط مغيرة بن شُعبه واصل شد؛ و آنچه در آن بود ادراك كردم. سپاس خداوندي راست كه حقّ را به تو شناساند؛ و تو را به صِلِه بازگشت داد؛ و تو كسي نيستي كه از معروف و پسنديده، بيخبر باشي! و از حسب و درجۀ شرافت غافل باشي!
و اگر ميخواستم پاسخ تو را بدهم بطوري كه حجّت ايجاب ميكرد و جواب نامه گشايش داشت درازاي نامه بسيار ميشد؛ و خطاب و گفتگو زياد ميگشت!
وليكن اگر حالت اينطور است كه آنچه را كه در اين نامه نوشتهاي؛ از روي عقد صحيح و نيّت پاك بوده است؛ و مرادت احسان و برّ بوده است؛ البتّه در دل من به زودي تخم مودّت و قبول را خواهي كاشت.
و اگر حالت اينطور بوده است كه نيّت مكر و خدعه و حيله، و فساد عقيده داشتهاي، البته نفس از قبول چيزي كه در آن هلاكت است، امتناع ميورزد!
من در آن روزي كه نامۀ ترا خواندم؛ در مقام و موقعيّتي قرار گرفتم كه
ص124
شخص خطيب زعيم نميتواند از كنار آن به بياعتنائي عبور كند.[26] تمام حضّار را ترك كردم؛ بطوري كه نه اهل ورود بودند و نه اهل خروج؛ مانند كساني كه حيرت زده در بياباني قَفْر كه دليل خود را گم كردهاند؛ ومن بر امثال اينگونه امور توانا هستم.
و در پائين نامه نوشت:
إذا مَعشَري لَم يَنصِفُوني وَجَدْتَني أدَافِعُ عَنِّي الضَّيمَ مَا دُمْتُ بَاقِيا1
وَ كَم مَعْشَر أعيَتْ قَناتِي عَلَيْهِم فَلامُوا وَألْفَؤئي لَدَي العَزْمِ مَاضِيا2
وَ هَمَّ بِهِ ضَاقَت صُدُورٌ فَرَحْبُهُ وَ كنتُ بِطبِّي لِلرِّجالِ مُداوِيا3
أدافِعُ بِالْحِلمِ الجَهُولَ مَكِيدَةً وَ أخْفِي لَهُ تَحْتَ العِضَاةِ الدَّواهِيَا4
فَإن تَدْنُ مِنِّي أدنُ مِنكَ وَ إن تَبن تَجِدْنِي إذَا لَم تَدْنُ مِنِّيَ نَائيا5
1 ـ در وقتي كه جماعت من از درِ انصاف با من در نيايند؛ تو مرا چنين مييابي كه تا هنگامي كه زنده هستم؛ از خودم ظلم و ستم را دفع ميكنم.
2 ـ و چه بسيار از جماعتهائي كه نيزۀ من آنها را از پاي درآورده است؛ پس مرا ملامت كردهاند؛ و مرا در وقت تصميم و ارداه، نافذ و برّنده يافتهاند.
3 ـ و چه بسيار از غصّهها و اندوههايي كه بواسطۀ آن سينههايي تنگ و خسته شده بود؛ كه من گشودم و آنرا بر طرف كردم؛ و من حالم اينطور است كه بواسطۀ طِبّي كه دارم مردان را مداوا ميكنم.
4 ـ با بردباري و حلمي كه دارم، از روي مكر و خدعه شخص جاهل را از خود دفع ميكند؛ وليكن در زير درخت خاردار مصائبي را براي او پنهان ميدارم.
5 ـ و بنابراين اگر تو به من نزديك شوي، من هم به تو نزديك ميشوم؛ و اگر جدا شوي؛ مرا در وقتي كه به من نزديك نيستي؛ دور خواهي يافت»
پاورقي
[1] ـ «احتجاج» طبرسي ، طبع مطبعۀ نعمان نجف ، ج 1 ، ص 157 تا ص 185 و در «غاية المرام» قسمت اوّل ، ص 146 تا ص 148 در حديث شمارۀ شصت و دوّم آورده ؛ و در آخر آن مرحوم بحراني گويد : من اين حديث را مسنداً از روايت ابن بابويه در كتاب «برهان» در تفسير قوله تعالي : «يَـأيُّهَا الَّذِينَ ءامَنُوا إِذَا نَاجَيْتُمُ الرَّسُولَ فَقَدَّمُوا بَيْنَ يَدَي نَجْوَاكُم صَدَقَةً » ـ الآية تخريج كردهام .
[2] ـ «احتجاج» طبرسي ؛ طبع نجف ، ج 1 ، ص 188 تا ص 210 . و «غاية المرام» ص 148 تا ص 150 در حديث شمارۀ شصت و سوّم از «احتجاج» .
[3] ـ «غاية المرام» ص 125 ، حديث شمارۀ نود و هشتم .
[4] ـ «نهج البلاغه» خطبۀ 73 .
[5] ـ آيۀ 33 ، از سورۀ 33 : احزاب .
[6] ـ «شرح نهج البلاغه» طبع دار الكتب العربيّه ، ج 6 ، ص 169 و ص 170 . و «غاية المرام» ص 125 ، حديث شمارۀ نود وهشتم .
[7] ـ آيۀ 37 ، از سورۀ 27 : نمل . و اين گفتار پيغام سليمان پيغمبر است به بلقيس و دستياران او كه ما به هديۀ مالي شما نيازي نداريم ! و شما بايد مسلمان شويد؛ وگرنه من لشگري انبوه را بدان صوب ميفرستم تا شما را با ذلّت و سرافكندگي از آن ديار اخراج كنند!
[8] ـ در نسخۀ ابن أبي الحديد كه در شرح آمده است : أحمر مُخشاء آمده است ؛ و مُخشّ با ضمّ ميم و كسر خاء و تشديد شين ، به معناي ماضي و جَري و نافذ در امور است ولي در نسخۀ «غاية المرام » جَمراء مُختا آمده است كه به معناي جامع و مجتمع و هزار سوار ميباشد .
[9] ـ «شرح نهج البلاغه» طبع دار الكتب العربيّه ،ج 16 ، ص 181 و ص 192 ؛ و «غاية المرام» قسمت اوّل ، ص 125 و ص 126 حديث شمارۀ يصكدم . و «استيعاب» ج 2 ، ص 525 و ص 526 .
[10] ـ در «عقد الفريد» ج 3 ، ص 228 گويد : كه سُميّه مادر زياد را أبوالخير بن عمرو كندي به طبيب معالج خود ، حرث بن كلده بخشيد ؛ و در فراش او نافع و أبوبكره را زائيد و چون رنگ أبوبكره را مشابه خود نديد آنرا امر منكري شمرد ؛ و نيز به او گفته شد كه 5 اين جاريۀ تو زناكار است فلهذا حرث بن كلده أبوبكره و نافع را از خود نفي كرد و سميّه را به عُبَيد كه غلام دخترش بود تزويج كرد ؛ و سميّه در فراش عُبَيد ، زياد را زائيد . و در غزوۀ طائف منادي رسول خدا ندا در داد : هر بندهاي كه از قلعه فرود آيد آزاد است و ولاي او بر خدا و رسول خداست . أبوبكره از قلعه فرود آمد و مسلمان شد و به پيغمبر پيوست . حَرْث بن كلده كه ديد أبوبكره را از خود نفي كرده ؛ و او را غلام زادۀ خود دانسته است ؛ و همين بندگي سبب اسلام و حريّت أبوبكره شده است به برادر أبوبكره نافع گفت : أنت ابني تو پسر من هستي و مانند أبوبكره عمل مكن . فلهذا نافع ملحق به حرث بن كلده شد ـ انتهي . و بنابراين سه پسران سميّه هر يك از مردي بودهاند : زياد از نطفۀ أبوسفيان و نافع از نطفۀ حرث بن كلدَه و نُفَيْع برادرش كه أبوبكره است از نطفۀ عُبيد بوده است . نُفَيْع چون هنگام نزول از قلعه با ريسماني توسط قرقره پائين آمد ، فلهذا به أبوبكره ملقّب شد .
[11] ـ «تاريخ الكامل» ابن اثير ، ج 3 ، ص 443 در ذكر حوادث سنۀ 44 ؛ و «استيعاب» ج 2 ، ص 523 تا ص 530 و «اصابه» ج 1 ، ص 563 و «فوات و فيات الاعيان» ج 2 ، ص 31 تا ص 33 .
[12] ـ «استيعاب» ج 2 ، ص 525 .
[13] ـ «شرح نهج البلاغه» ابن أبي الحديد ، طبع دارالمعارف العربيّه ، ج 16 ، ص 181 .
[14] ـ «صحيح مسلم» مفهرس ، طبع بيروت ،دارإحياء الكتب العربيّة ، باب الولد للفراش و توفّي الشبهات ، ج 2 ، ص 1080 و نيز در همين جا يك روايت ديگر از عائشه و دو روايت ديگر از أبوهريه روايت كرده است كه رسول خدا گفته است : الولد للفراش و للعاهر الحجر .
[15] ـ و بنابراين كه رسول خدا ، سوده ، خواهر عبدبن زمعه را امر به احتجاب كردند ؛ نه از باب حكم مسلّم شرعي است بلكه از باب احتياط بوده است چون عبد بن زمعه همانطور كه در روايت آمده است شباهت بسياري به عتبة بن أبي وقّاص داشته است و در علم اصول مقرّر است كه احتياط عقلا و شرعاً نيكوست حتّي با وجود حجّت معتبر علي أحد الاحتمالين .
[16] ـ «بحار الانوار» طبع كمپاني ، ج 10 ، ص 127 ، و كتاب «القواعد الفقهيّة» ج 4 ، ص 21 . و در كتب أربعه ، مشايخ ثلاثة ، از حسن بن صيقل از حضرت صادق عليه السّلام روايت كردهاند كه حسن بن صيقل ميگويد : سمعته و يُسأل عن رجل اشتري جارية ثمّ وقع عليها قبل أن يستبرء رحمها قال عليه السّلام بئس ما صنع يستغفرالله و لا يعد ؛ قلت : فإن باعها من آخر و لم يستبرء رحمها ثمّ باعها الثّاني من رجل آخر فوقع عليها و لم يستبرء رحمها فاستبان حملها عند الثالث : فقال أبو عبدالله عليه السّلام : الولد للفراش و للعاهر الحجر .
[17] ـ «شرح نهج» ابن أبي الحديد ، ج 16 ، ص 194 .
[18] ـ در «جواهر» طبع حروفي ج 29 ، ص 256 و ص 257 گفته است : و كيف كان فلا يثبت النّسب مع الزّنا إجماعاً بقسمه ؛ بل يمكن دعوي ضروريّته فضلاً عن دعوي معلوميّنه من النّصوص أو تواترها فيه . فلو زني فانخلق من مائه ولدٌ علي الجزم لم ينسب اليه شرعاً علي وجه يلحقه الاحكام و كذا بالنّسبة إلي امّة .
[19] ـ سيّد رضي در تفسير اين دو تشبيه گفته است : الواغِل هو الّذي يَهجُمُ علي الثرب ليثرب معهم و ليس منهم . فلا يزال مدَقعاً مُحاجَزاً . والنَّوط المُذَبذَب هو ما يُناط بِرحْلِ الراكب من فَعب أو قدح أو ما أشبه ذلك فهو أبداً يتقلقل إذا حثَ ظَهرَه و استَعْجَلَ سَيْرَهُ .
[20] ـ «نهج البلاغه» باب الرّسائل ، رسالۀ 44 .
[21] ـ «جمهرة رسائل العرب» احمد زكي صفوت ، ج 2 ، ص 29 و ص 30 ، از ابن أبي الحديد .
[22] ـ «جمهرة رسائل العرب» ج 2 ، ص 30 و ص 31 از ابن أبي الحديد .
[23] ـ يعني عثمان ، چون عثمان پسر عفّان بن أبي العاص بن اميّة بوده است .
[24] ـ «جمهرة رسائل العرب» ج 2 ، ص 32 و ص 33 ، از شرح ابن أبي الحديد .
[25] ـ در «عقد الفريد» طبع سنۀ 1331 هجري قمري ج 3 ، ص 230 آورده است كه : زياد از أصدقاء و دوستان مغيره بود و اين بجهت آن بود كه زياد يكي از آن چهار نفر شاهدي بود كه در زمان عمر براي شهادت بر زناي مغيرة بن شعبه به مدينه آمدند و در ايشان نيز أبوبكره برادر زياد بود ؛ آن سه نفر شهادت دادند ولي زياد در شهادت تلجلج و تردّد كرد و صراحتاً شهادت نداد با آنكه بنا بود شهادت دهد . فلهذا مغيره از خوردن حدّ زنا نجات پيدا كرد ؛ و عمر آن سه نفر ديگر را به عنوان قذف بازداشت كرد و حدّ قذف بر آنها جاري كرد . از اين رو بين أبوبكره و زياد روابط تاريك بود . ولي مغيره با زياد صديق و دوست بود چون مغيره از طرف معاويه به فارس رفت ، زياد به مغيره گفت : أشِرْ عَلَيَّ وَارِم الغرض الاقصي ! فإن المتشار مؤتمن . قال : أري أن تصل حبلك بحبله و تسير اليه و تعيير الناس أذنا صَمّاء و عيناً عمياء : «تو راه صواب را به من نشان بده ؛ و به آخرين هدف تير خودت را پرتاب كن ! چون شخصي كه مورد مشورت قرار ميگيرد ؛ بايد مورد امانت باشد ! مغيره گفت : رأي من اينست كه تو ريسمان خود را به ريسمان معاويه متّصل كني ! و به سوي او بروي و با مردم در رفت و آمد باشي با گوش كر و با چشم كور!» زياد به مشورت مغيره عمل كرد و به سوي معاويه رفت (جمهرة رسائل العرب، ج 2 ، تعليقۀ ص 33) .
[26] ـ در نسخه مطبوعه از شرح ابن أبي الحديد بدين عبارت است كه : و لقد قمت يوم فرأت كتابك مقاماً يعبأ به الخطيب المِدرة . فلهذا اينطور ترجمه نموديم ، ولي در نسخۀ «جمهرة الرسائل» يعبا به مضبوط است ومعناي آن اين ميشود كه : خطيب زعيم متكلّم را عاجز ميكند .