باري حديث أنتَ مِنِّي بمَنزِلَةِ هَارونَ مِن مُوسَي إلا أنَّه لانَبيَّ بَعْدي كه در بين علماء چه شيعه و چه عامّه، به حديث منزله مشهور است، از روايات مسَلّم الصدور از رسول خداست كه فريقين ادّعاي تواتر آن را كردهاند. و ميتوان آنرا از زمرۀ عدّه معدودي از احاديث متواترۀ لفظيّۀ رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم به شمار آورد. و در هيچ كتابي، چه تفسير، و چه حديث، و چه تاريخ، و چه سيره، و چه سُنَن ديده نميشود الآنكه اين حديث را در موارد عديدهاي از رسول الله روايت كردهاند.
سيّد هاشمي بَحرانِي در «غاية المرام» در باب هشتاد و سوّم از طريق عامّه يازده حديث؛ و از طريق خاصّه در باب هشتاد و چهارم، بيست و يك حديث آورده است، در اينكه إنَّ عليًّا عليه السّلام وَزِيرُ رَسُولِ اللهِ وَ وَارِثُهُ . و در باب بيستم يكصد حديث از عامّه؛ و در باب بيست و يكم هفتاد حديث، با ذكر سند و مأخذ و اتّصال روايت آورده است، در اينكه: رسول خدا به علي گفتند:
أنتَ مِنِّي بمَنزِلَةِ هَارونَ مِن مُوسَي إلا أنَّه لانَبيَّ بَعْدي!
و ما در اينجا به ذكر چند حديث از عامّه و چند حديث از خاصّه اكتفا ميكنيم.
عبدالله بن أحمد بن حنبل با سند متّصل خود روايت ميكند از موسي جُهَني كه گفت: من وارد شدم بر فاطمه عليها السّلام (دختر أميرالمؤمنين عليه السّلام) ، رفيق من أبو مهدي گفت: تو مگر چقدر عمر داري؟! گفتم: هشتاد و شش سال! موسي جهني ميگويد: رفيق من گفت: آيا تو از پدرت چيزي نشنيدهاي؟! گفتم: پدرم گفت: فاطمه براي من حديث كرد كه أسماء بنت عُمَيس براي او حديث كرده بود كه: رسول خدا به علي گفته بود:
أنتَ مِنِّي بمَنزِلَةِ هَارونَ مِن مُوسَي إلا أنَّه لانَبيَّ بَعْدي![1]
ص82
و عبدالله بن احمد بن حنبل، با سند متّصل خود روايت ميكند، از سعيد بن مُسيّب از عامر بن سعد، از پدش سَعد وقّاص كه او گفت: از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم شنيده است كه به علي گفت: أمَا تَرضَي أن تَكُونَ مِنِّي بِمَنزِلَةِ هَارُونَ مِن مُوسَي إلا أنَّهُ لانَبيَّ بَعْدِي!
سعيد بن مُسَيِّب ميگويد كه: چون اين حديث را از پسر سَعد شنيدم؛ خواستم مشُافهةً از خود سعد شنيده باشم؛ و براي ملاقات او رفتم؛ و آنچه را كه پسرش عامر به من گفته بود گفتم كه: آيا خودت از رسول خدا شنيدهاي! سَعد دو انگشت خود را در گوشهاي خود نهاد و گفت: اي دو گوش من كر باشيد؛ اگر من از پيامبر صلّي الله عليه وآله وسلّم نشنيده باشم![2]
و در «صحيح» بُخاري، همين مضمون از حديث را ـ در رُبع آخر آن ـ با سند متّصل خود از ابراهيم بن سَعد، از پدرش سَعد وقّاص ر����يت ميكند.[3]
و نيز در «صحيح بخاري»، در كُرَّاسِ ششم از آن كه در نيمۀ آن واقع است،
ص83
در خبر پنجم، با سند متّصل خود از مَصعَب بن سَعد، از پدرش: سَعد وقّاص روايت كرده است كه: رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم براي تَبُوك حركت كرد؛ و علي را خليفۀ خود در مدينه قرار داد. علي گفت: اي رسول خدا تو مرا خليفۀ خود در ميان اطفال و زنان قرار دادي!
پيغمبر گفت: ألا تَرضَي أن تَكُونَ مِنِّي بِمَنزِلَةِ هَارُونَ مِن مُوسَي إلا أَنَّهُ لَيْسَ نَبيُّ بَعْدِي![4]
و در «جمع بين صحاح سِتَّة»، مؤلّف آن: رزين، در جزء سوّم از ثلث اخير آن كه در مناقب أميرالمؤمنين عليه السّلام است، از صحيح أبوداود كه كتاب سُنَن است؛ و از صحيح تَرْمَذي از أبو سريحه و از زيد بن أرقم روايت كرده است كه رسول الله صلّي الله عليه وآله وسلّم گفت: مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيُّ مَولاهُ. و از سعد وقّاص روايت كرده است كه رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم به علي گفت: أنتَ مِنِّي بِمَنزِلَةِ هَارُونَ مِن مُوسَي إلا أنَّهُ لانَبيَّ بَعْدِي! اين مُسَيِّب ميگويد كه: اين حديث را براي من عامربن سعد از پدرش بيان كرد و من دوست داشتم كه از زبان خود سعد بشنوم؛ فلهذا براي استماع از خود سَعد به نزد او رفتم؛ و گفتم: تو اين حديث را از رسول خدا شنيدي؟!
ص84
فَوَضَعَ إصبَعَهُ فِي اُذُنَيهِ فَقالَ: نَعَم! وَ إلاّ فَاستَكَّتا.[5]
«سعد وقّاص انگشتان خود را در گوشهاي خود نهاد، و گفت: آري! وگرنه اين دو گوش كر شوند!».
و از ابن مغازلي شافعي با سند متّصل خود، از جابربن عبدالله آورده است كه: رسول خدا بريا غزوهاي بيرون ميرفت و به علي گفت: اخْلُفْنِي فِي أهلِي! فَقَالَ: يا رَسُولَ اللهِ! يَقُولُ النَّاسُ: خَذَلَ ابنَ عَمَّهِ. فَرَدَّهَا عَلَيْهِ! فَقالَ رَسُولُ اللهِ:
أمَا تَرْضَي أن تَكُونَ مِنِّي بِمَنزِلَة هَارُونَ مِن مُوسي إلا أنَّهُ لانَبي بَعْدي.[6]
«جانشين من باش در ميان اهل من! علي گفت: اي رسول خدا! مردم ميگويند: رسول خدا پسر عمويش را مخذول داشت؛ و او را در اين غزوه نپذيرفت! رسول خدا فرمود: آيا نميپسندي كه منزلۀ تو با من منزلۀ هارون با موسي باشد بجز نبوّت؟!»
و نيز از ابن مغازلي، با سند متّصل خود، از مصعب بن سَعد، از پدرش روايت كرده است كه: معاويه به من گفت: آيا علي را دوست داري!!
قالَ سَعدٌ: قلتُ: وَ كَيفَ لا اُحِبُّهُ وَ قَدْ سَمِعْتُ رَسُولَ اللهِ صَلَّي اللهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ وَسَلَّم يَقُولُ لَهُ: أنتَ مِنِّي بِمنزِلَةِ هارونَ مِن مُوسَي إلا أنَّهُ لا نَبيَّ بَعْدِي: وَ لَقَدو رَأيتُهُ بارزاً يَوْمً بَدرٍ وَ جَعَلَ يُحَمْمِمُ كَمَا يُحَمحِمُ الفَرَسُ وَ يَقُولُ:
بَازِلُ عَامَيْنِ حِديثُ سِنّي سَتَحنَحُ اللَّيْلِ كَأنِّي جِنِّي
لِمِثْلِ هَذَا وَلَدَتَني أمِّي
ص85
قَالَ: وَ مَا رَجَعَ حَتَّي خُضِبَ دَماً.[7]
«سعد ميگويد: من گفتم: چگونه او را دوست نداشته باشم؛ در حاليكه از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم شنيدم كه به او ميگفت: تو نسبت به من مثل هارون نسبت به موسي هستي به غير از نبوّت! و حقّا من او را ديدم كه در روز جنگ بَدر، در ميدان به مبارزه آمده بود؛ و همانند صداي اسب در دهان غرّش و صدا داشت؛ و اين أبيات را به عنوان رَجَز ميخواند: «من مانند شتر جوانِ دوسالهاي هستم كه دندانهاي ناب او شكافته و در آمده است؛ و من مرد شب بيداري هستم كه هيچوقت خواب مرا در نميگيرد؛ مثل اينكه از جِنِّيان ميباشم؛ و براي چنين روز پيكاري مادر مرا زائيده است». علي از معركه باز نگشت مگر آنكه ديدم سراپاي او را با خون خضاب كردهاند».
و علي بن أحمد مالكي از أعيان علماء عامه است در «فصول المهمّة» از كتاب «خصائص» از عبّاس بن عبدالمطّلب روايت كرده است كه او گفت: شنيدم كه عُمر بن خطّاب ميگفت: دست برداريد از بردن نام علي را بر زبان مگر به خير! چون من از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم شنيدم كه ميگفت: در علي سه خصلت است ـ كه من آرزو داشتيم يكي از آن خصال در من بود؛ و اگر يكي از آنها در من بود براي من بهتر بود از آنچه كه آفتاب بر آن بتابد؛ زيرا من با ابوبكر و أبوعُبيدة بن جرّاح و چندتن از اصحاب رسول خدا بوديم كه رسول خدا دست بر شانه علي زد و گفت:
يا عَلِيُّ! أنتَ أوَّلُ المُسْلِمِينَ إسْلاماً وَ أنتَ المؤمنينَ إيماناً و أنتَ مِنِّي بِمَنزِلَةِ هارونز مِن مُوسي! كَذَبَ مَن زَعَمَ أنَّه يُحِبُّنِي وَ هُوَ مُبغِضُكَ.!
يا عَلِيُّ! من أحَبَّكَ فَقَدْ أَحَبَّنِي! وَ مَن أحَبَّنِي أحَبَّهُ اللهُ تَعاَلي؛ وَ مَن أحَبَّهُ اللهُ أدْخَلَهُ الجَنَّةَ! وَ مَن أبغَضَكَ فَقَدْ أبغَضَنِي! وَ مَن أبغَضَنِي أبغَضَهُ اللهُ تَعَالي و أدخَلَهُ
ص86
النّار.[8]
«اي علي تو از جهت اسلام اوّلين مسلمان هستي! و از جهت ايمان اوّلين مؤمن هستي! و نسبت تو به من مثل نسبت هارون است به موسي! دروغ ميگويد كسي كه ميگويد مرا دوست دارد در حاليكه بغض تو را داشته باشد!
اي علي! كسي كه تو را دوست داشته باشد؛ مرا دوست دارد! و كسي كه مرا دوست داشته باشد خداوند تعالي او را دوست دارد! و كسي كه خدا او را دوست داشته باشد؛ او را داخل در بهشت ميكند!
و كسي كه تو را مبغوض داشته باشد، مرا مبغوض داشته است! و كسي كه مرا مبغوض داشته باشد، خداوند تعالي او را مبغوض دارد؛ و او را داخل در آتش ميكند.»
و ابن مغازلي شافعي، با سند خود از خالد بن قيس، روايت كرده است كه: مردي از معاويه مسألهاي پرسيد، معاويه گفت: از اين مسأله از علي بن أبيطالب سؤال كن، چون او داناتر است!
آن مرد گفت: اي أميرمؤمنان گفتار تو در اين مسأله براي من پسنديدهتر است از گفتار علي!
معاويه گفت: سخن زشتي گفتي؛ و مطلب شوم و ناروائي را بازگو كردي! كَرِهَت رَجُلاً كانَ رَسُولُ اللهِ صَلّي الله عليه وآله وسلّم يَغُرُّهُ العِلمَ غَرًّا؛ وَ لَقَدْ قَالَ لَهُ رَسُولُ اللهِ؛ أنتَ مِنِّي بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن مُوسَي إلا أنَّهُ لانَبيَّ بَعدِي! وَ لَقدْ كَانَ عُمَرُ بنُ الخَطَّابِ يَسألُهُ فَيَأخُذُ عَنْهُ؛ وَ لَقَدْ شَهِدتُ عُمَرَ إذَا أشكَلَ عَلَيْهِ شَيءٌ قَالَ:ها هُنَا عَلِيُّ.
ص87
قُم! لا أقامَ اللهُ رِجْلَيْكَ! وَ مَحَي اسْمَهُ مِنَ الدِّيوانِ
وَ مَنَاقِبُ شَهِدَ العَدُوُّ بِفضْلِهَا وَالفَضْلُ مَا شَهِدتْ بِهِ الاعْداءِ[9]
«مردي را ناپسند داشتي كه رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم، علم را در دل او ريخت، به طور فراوان و سرشار! و حقّاً رسول خدا به او گفت: از نبوّت گذشته، تو نسبت به من مانند هارون به موسي ميباشي. و عمر بن خطّاب مسائل خود را از او ميپرسيد؛ و أخذ دانش از او مينمود؛ و من حضور داشتم كه چون عُمَر در مسألۀ فرو ميماند؛ ميگفت: اينجا عليّ بن أبيطالب است.
برخيز! خدا پاهاي تو را فلج كند! و نام او را از ديوان عطاء محو كرد.
اينها مناقبي است كه دشمن گواهي به آن فضائل ميدهد؛ و فضيلت آنست كه دشمنان بدان گواهي دهند.»[10]
و شيخ طوسي در «أمالي»، با سند متّصل خود از محمّد بن عمّار ياسر، از أبوذر غِفاري جُندُب بن جُناده، روايت ميكند كه گفت: ديدم رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم را كه دست علي را گرفته بود و ميگفت:
يَا عَلِيُّ! أنتَ أخِي، وَ صَفِيّي، وَ وَصِيِّي، وَ وَزيرِي، وَ أمِينِي! مَكانُكَ فِيحَيَاتِي وَ بَعْدَ مَوْتِي كَمَكَانِ هارونَ مِن مُوسَي إلا أنَّهُ لانَبيَّ مَعِيَ! مَن مَاتَ وَ هُوَ يُحِبُّكَ خَتَمَ اللهُ عَزَّ وَجَلَّ بِالامنِ وَ الإيمانِ! وَ مَن مَاتَ وَ هُوَ يَبِْضُكَ لَم يَكُن لَهُ فِي الاسّلَامِ نَصِيبٌ.[11]
ص88
«اي علي! تو برادر من هستي! و برگزيده من هستي! و وصيّ من هستي! و وزير من هستي و أمين من هستي! محلّ و موقعيت تو با من چه در حيات من، و چه پس از مرگ من، همان محلّ و موقعيّت هارون است با موسي، به غير از آنكه با من پيغمبري نيست.
كسي كه بميرد؛ و تو را دوست داشته باشد؛ خداوند عزّوجلّ عاقبت او را به امن و ايمان مختوم كند! و كسي كه بميرد، و بُغض تو را در دل داشته باشد؛ براي او از اسلام بهرهاي نيست!»
و شيخ طبرسي در «احتجاج» آورده است كه: چون أميرالمؤمنين عليه السّلام وارد بصره شدند و چون جنگ جمل پايان يافت بعضي از اصحاب او گفتند: غنائم را علي بطور مساوي تقسيم نميكند؛ و در ميان رعيّت، بطور عَدل رفتار نمينمايد؛ و نيز بعضي از مسائل ديگري كه أميرالمومنين عليه السّلام در خطبهاي كه ايراد فرمود، پاسخ آنها را داد؛ و اين خطبه از يَحيي بن عبدالله بن الحسن، ازپدرش؛ عبدالله بن الحسن روايت است كه: چون أميرالمومنين عليه السّلام در بصره وارد شد؛ پس از چند روزي اين خطبه را انشاء نمود. و اين در وقتي بود كه مردي برخاست و گفت: اي أميرالمومنين به من خبر بده كه اهل جماعت كدامند! و اهل فرقت كدامند! و اهل بدعت كدامند؟ و اهل سنّت كدامند؟
أميرالمؤمنين عليه السّلام در پاسخ وي گفت: وَيْحَكَ حالا كه از من پرسيدي؛ پاسخ آنرا از من بگير؛ و ديگر بر عهدۀ تو نيست كه از كسي بعد از من بپرسي!
امّا اهل جماعت، من هستم و كساني كه از من پيروي كنند؛ گرچه
ص89
تعدادشان كم باشد واينست حقّ كه از امر خداوند تعالي، و از امر رسول خدا، اتّخاذ شده است! و امّا اهل جدائي و فُرقت، عبارتند از مخالفين من، و مخالفين پيروان من؛ گرچه تعدادشان زياد باشد. و امّا اهل سنّت كساني هستند كه به آنچه خداوند و رسول او براي آنها سنّت فرمودهاند تمسك جويند؛ و اگر چه تعدادشان كم باشد. و امّا اهل بدعت عبارتند از مخالفين امر خدا و كتاب خدا و رسول خدا: آنانكه به آراء و أهواء خود عمل ميكنند؛ گرچه تعدادشان زيابد باشد. و فوج اوّل ايشان در هم فرو ريخت؛ و أفواجي ديگر باقي است كه بر خدسات آنها را با يَدِ قدرت خود قبض كند، و در هر نقطه آرام و مطمئنّي كه در روزي زمين باشند، آنها را ريشه كن نمايد.
عمّار ياسر برخاست و عرض كرد: يا أميرالمؤمنين! مردم سخن از غنيمت دارند؛ و ميگويند: اين جماعتي كه ما با آنها كارزار كرديم (اصحاب جَمَل) خودشان و مالشان و فرزندانشان به عنوان غنائم و فِيْي، مال ما هستند.
و مردي از طائفۀ بَكر بن وائل در برابر أميرالمؤمنين برخاست كه نامش عبّاد بن قَيس بود، و داراي منطق قوي و زبان برهاني و سخن استوار و قوي بود و گفت: يا أميرالمؤمنين ! سوگند به خدا كه تقسيم غنائم را بطور مساوي ننمودي! و در ميان رعايا بطور عدالت عمل نكردي!
أميرالمؤمنين گفت: به چه علّت؛ واي بر تو؟!
آن مرد گفت: به علّت آنكه تو آنچه را كه در ميان لشگر بود تقسيم نمودي! وليكن اموال و زنان و فرزندان ايشان را تقسيم ننمودي!
أميرالمومنين عليه السّلام گفت: أيّها النّاس، هر كس در اين جنگ، زخمي ديديه است با روغن معالجه كند.
عبّاد بن قيس گفت: ما به نزد او آمدهايم؛ و از غنائم خود طلب مينمائيم، و او پاسخ ما را به تُرَّهات[12] (سخنان بيهوده و بدون معني) ميدهد.
أميرالمؤمنين عليه السّلام گفت: اگر در اين گفتار دروغگو هستي؛ خداوند تو را
ص90
نميراند تا اينكه غلام ثقيف تو را دريابد[13] گفته شد: غلام ثقيف كيست؟! فرمود: مردي است كه به هيچيك از چيزهاي محترم در نزد خداوند وقعي نميگذارد؛ و همۀ حجابهاي ايمان و حرمت را پاره ميكند.
به آنحضرت گفته شد: آيا آن مَرد بالاخره ميميرد؛ و يا كشته ميشود؟!
حضرت فرمود: دست قاصم الجبّارين (خداوند توانائي كه جبّاران روزگار را ميگيرد و خُرد ميكند، و درهم ميشكند و ذليل و خوار ميكند) او را به مرگ زشتي در ميگيرد؛ بطوريكه از كثرت آنچه از شكم او خارج ميشود؛ دُبُر او
ص91
محترق ميگردد.
سپس فرمود: يا أخَابَكْر (اي برادي كه از طائفه بَكر هستي!) تو مردي هستي كه انديشهات سست است! مگر نميداني كه ما كوچكان را به گناه بزرگان نميگيريم؟! اين اموال قبل از جدائي و افتراق مال ايشان بود؛ و بر ميزان صحيح و رشد، ازدواج كردهاند؛ و فرزندانشان بر فطرت اسلام زائيده شدهاند! آنچه لشكريان شما بر آنها احاطه كردهاند، از اموال، مال شماست و ارحامشان به ميراث ميرسد. و بنابراين اگر يكي از آنان تجاوز كند ما او را به گناه او ميگيريم؛ و اگر دست از ما بردارد؛ ما گناه غير او را بر او تحميل نمينمائيم.
اي برادر بكري من! من به همانطوري كه رسول خدا در ميان أهل مكّه حكم كرد حكم كردم.
رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم آنچه را كه لشكر اسلام بر آن إحاطه داشت تقسيم كرد؛ و متعرّض غير آن نشد؛ و من حَذوُ النَّعْلِ بالنَّعل[14] متابعت از رسول خدا ميكنم.
اي برادر بكري من! مگر نميداني كه در دارُ الحَرب هر چه بدست آيد حلال است؟! و در دارالهجرة (دارالإسلام) هر چه هست؛ ربودنش و أخذش حرام است مگر به حقّ!
فَمَهْلاً مَهْلاً رَحِمَكُمُ اللهُ ! يك قدري آرام بگيريد! يك قدري آهسته حركت كنيد! خداوند شما را رحمت كند! و اگر شما اين حكم مرا نميپذيريد؛ و اين سخن مرا باور نداريد ـ زيرا كه دربارۀ اين تقسيم زنان و أطفال و أموال، بسياري بر آن حضرت ایراد داشتند ـ اینک اگر قرعه بزنیم و بخواهیم تقسیم کنیم چنانچه عائشه زوجۀ رسول خدا به قرعه به شما بيفتد؛ كدام يك از شما عائشه را به سهميّۀ خود ميگيرد؟!
ص92
چون سخن آن حضرت بدينجا رسيد، همه گفتند: اي أمير مؤمنان! تو كاررا درست كردي، و ما خطا كرديم! و تو عالم بودي؛ و ما جاهِل! و ما از خداي تعالي براي خودمان آمرزش و غفران ميخواهيم! و از هر گوشه وكنار لشكر مردم فرياد برآوردند: كار صحيح و استوار از آنِ تو بود؛ اي أمير مؤمنان! خداوند پيوسته بوسيلۀ تو راه صَواب و سَداد و رَشاد را نمايان سازد!
در اينحال عبّاد برخاست و گفت: أيّها النّاس ! سوگند به خداوند كه اگر شما از او اطاعات كنيد؛ و پيروي نمائيد؛ به قدر اندازۀ موئي شما را از منهاج و مَنهَل پيامبرتان دور نميكند! و چگونه اينطور نباشد؛ در حاليكه رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم به او علم مَنايا و قَضَايا و فَصْلُ الخِطاب را بر مِنهاج هارون آموخته است؛ و دربارۀ او گفته است: أَنتَ مِنِّي بِمَنزِلَةِ هَارُونَ مِن مُوسَي إلا أنَّهُ لانَبيَّ بَعْدِي! اين فضيلتي است كه خداوند به او اختصاص داده است؛ و كرامتي است كه از جانب پيامبرش، به او رسيده است؛ كه به هيچيك از مخلوقات خود عطا ننموده است.
سپس أميرالمؤمنين عليه السّلام فرمود: خداوند شما را رحمت كند ببنيد: آنچه به شما امر ميشود؛ دنبال كنيد! چون عالم كاري را كه ميكند از جاهل پست و بيمايه، داناتر است. و اگر شما از من پيروي كنيد؛ من انشاء الله شما را بر راه نجات سوق ميدهم؛ و اگر چه در سر اين راه مشكلات شديدي است؛ و مرارت هاي بسياري است. و دنيا بسيار شيرين و خوشگوار است براي كسي كه بدان فريفته شود؛ و گول بخورد، نسبت به آن شقاوتي و ندامتي كه بزودي به آن خواهد رسيد!
و اينك من شما را آگاه ميكنم از طائفه و جماعتي از بني اسرائيل كه پيامبرشان به آنها امر كرد كه از آن نهر نياشامند؛ و آنها لَجَاجت نموده؛ و در ترك امر آن پيامبر اهتمام كردند؛ و جز تعداد أندكي همگي از آن نهر آشاميدند. خداوند شما را رحمت كند؛ از آن كساني بوده باشيد كه پيامبرشان را اطاعت كردند؛ و پروردگارشان را عصيان ننمودند! وَ أمّا عائِشةُ فَأدرَكَهَا رَأيُ النِّسَاءِ؛ و لَهَا
ص93
بَعْدَ ذَلِكَ حُرْمَتُهَا الاولي؛ و الحِسَابُ عَلَي اللهِ؛ يَعْفُو عَمَّن يَشَاءُ وَ يُعَذِّبُ مَن يشَاءُ. [15]
«و امّا عائشه داستانش از اين قرار است ؛ كه پندار و خيال زنانه او را درگرفت ؛ وليكن ما از اين به بعد هم احترام ديرين او نگه ميداريم ؛ و حساب بر خداست ؛ هر كس را بخواهد عفو ميكند ؛ و هر كس را كه بخواهد عذاب مينمايد» .
و اين خطبه را ملاّ علي متّقي در «كنز العمّال» بتمامها آورده است ؛ وليكن آن مردي را كه در بين خطبۀ آن حضرت برخاست ؛ و گفت : أيُّهَا النَّاس سوگند به خداوند كه اگر شما از او اطاعت كنيد ؛ به قدر اندازۀ موئي شما را از مِنهاج و مُهَل پيغمبرتان دور نميكند ؛ زيرا كه به او علم مَنايا و قَضَاي و فَصْلُ الخِطَابِ داده شده است و پيغمبر به او گفته است : أنْتَ مِنِّي بِمَنزِلَةِ هَارُونَ مِن مُوسَي إلَّا أنَّهُ لَا نَبيَّ بَعْدِي ؛ عمّار ذكر كرده است ؛ و گفته است : فَقَامَ عَمَّارُ فَقَالَ : أَيُّهَا النَّاسُ ! و به نظر حقير اين درست است ؛ زيرا أوّلاً اينگونه تعريف و معرفي كردن أميرالمؤمنين عليه السّلام را از عمّار ياسر با آن سوابق حسنۀ او أقرب است ؛ تا يك مرد ناشناسي از قبليۀ بكر كه اسم او عبّاد بوده ؛ و در وهلۀ اوّل با لسان شديد و تند به اعتراض برخاسته است . و ثانياً لفظ عمّار با لفظ عُبّاد ، در كتابت بسيار بهم شبيه است ، و به ظنّ قوي ، ناسخ در كتابت عبّاد را بجاي عمّا رخوانده ؛ و چنين در نسخۀ «احتجاتج» و «غاية المرام» نوشته است.
و راجع به عائشه در «كنز العمَّال» بدين عبارت است كه : وَ أَمَا عَايشَةُ فَقَدْ أَدْرَكَهَا رَأيُ النِّساءِ وَ شَيءٌ كَانَ فِي نَفْسِهَا عَلَيَّ يَغْلِي فِي جَوفِهَا كَالمِرْجَلِ ؛ وَ لَو دُعِيتُ لِتَنالِ مِن غَيْرِي مَا أنتَ بِهِ إلَيَّ لَمْ تَفْعَلْ ؛ وَ لَهَا بَعْدَ ذَلِكَ حُرْمَتُهَا الاولَي ؛ وَالحِسَابُ عَلَي اللَهِ ؛ يَعْفُوَ عَمَّنْ يَشَاءُ ؛ وَ يُعَذِّبُ مَن يَشَاءُ .[16]
ص94
«و امّا عائشه را از يكسو رأي زنانگي در گرفت، و از سوي ديگر چيزي كه در نفس او بر عليه من بود؛ و در شكم او مانند ديگ جوش ميزد؛ و در غليان بود، و اگر او را دعوت ميكردند، كه اين كاري را كه با من كرد، با أحدي ديگر غير از من بكند نميكرد؛ وليكن ما حُرمَت اوّليه او را نگاه داشتيم؛ و حساب بر خداست؛ هر كه را بخواهد ببخشد و هر كه را بخواهد عذاب كند.»
و اين فقره از خطبه را سيّد رضي رحمة الله عليه چنين آورده است: وَ أمّا فُلانَةُ فَأدْرَكَهَا رَأيُ النّساء، وَضِغْنٌ غَلا فِي صَدرِها كَمِرجَلِ القَيْنِ؛ وَ لَو دُعِيت لِتَنالَ مِن غَيْرِي مَا أتَت إلَيَّ لَم تَفْعَلْ؛ وَ لَها بَعْدَ ذَلِكَ حُرْمَتُها الاولَي والحِسَابُ عَلَي اللهِ تَعَالَي.[17]
«و أمّا فلانه را از يك جهت پندار و خيال زنانگي گرفت؛ و از جهت ديگر كينه و حقد و حسدي كه در سينۀ او بود؛ و همانند ديگر آهنگر و كورۀ ذوب آهن جوش ميزد. و اگر او را دعوت ميكردند كه اين كاري را كه با من كرد با احدي ديگر انجام دهد، نميكرد وليكن ما حرمت ديرينۀ او را نگهداشتيم؛ و حساب به دست خداي متعال است».
يعني حِقد و كينهاي كه در دل خود نسبت بخصوص من داشت؛ و پيوسته همچون كورۀ آهنگري مانند آهن گداخته در جوش بود؛ و او را وادار به چنين عملي كرد، كه سوار شتر شود؛ و به عنوان رياست لشكر با دوازده هزار نفر به بصره حركت كند؛ و عَلَم مخالفت را برافرازد؛ و خود فرمانده سپاه گردد. و اگر حِقد و حَسَدِ خصوصي با من نبود؛ اين عمل را حاضر نبود با كسي ديگر در روي بسيط خاك انجام مدهد.
باري چون جنگ جمل پايان يافت؛ منادي أميرالمؤمنين عليه السّلام ندا در داد: ألا لايُجهَز عَلَی جَریحٍ ؛ وَ لايُتبَعْ مَوَلٍّ؛ وَ لايُطْعَن فِي وَجْهِ مُدبرٍ؛ وَ مَن ألقَي السَّلَاحَ فَهُوَ آمِنٌ؛ وَ مَن أغْلَق بَابَهُ فَهُوَ آمِنٌ. ثُمَّ آمَنَ الاسْوَدَ وَ الاحْمَرَ.[18]
و در «كنز العمال» بعد از اين فقرات آورده است كه: وَ لَا يُسْتَحَلَّنَّ فَرْجٌ وَ لا
ص95
مالٌ. و انظُرُوا مَا حَضَرَ بِهِ الحَرْبُ مِن آنِيَةٍ فَاقبِضُوهُ! وَ مَا كَانَ سِوَي ذَلِكَ فَهُوَ لِوَرَثَتِهِ؛ وَ لاتطلُبُنَّ عَبْداً خَارِجاً مِنَ العَسْكَرِ! وَ مَا كَانَ مِن دَابَّةٍ أوْ سِلاحٍ فَهُوَ لَكُمْ! وَ لَيْسَ لَكُمْ أُمُّ وَلَدٍ، وَ المَوارِيثُ عَلَي فَريضَةِ اللهِ؛ وَ أيُّ امْرَأةٍ قُتِلَ زَوْجُهَا فَلْتَعْتَدَّ أرْبَعَةَ أشْهُرٍ وَ عَشْراً.
قَالُوا: يَا أميرَالمؤمنِينَ! تُحِلَّ لَنا دِماءَهُم؛ وَ لتُحِلُّ لَنا نِسَاءَهُم؟!
فَقالَ: كَذَلِكَ السِّيَرةُ فِي أهلِ القِبْلَةِ! فَخَاصَمُوهُ.
قالَ: فَهَاتُوا سِهَامَكُمْ؛ وَ أقْرَعُوا عَلَي عَائِشَةَ؛ فَهِيَ رَأسُ الامْرِ وَ قَائِدُهُمْ! فَعَرَفُوا وَ قَالُوا: نَسْتَغْفِرُ اللهَ؛ فَحَمَهُمْ عَلِيُّ.
وَ قَالَ عَلِيُّ يَوْمَ الجَمَلِ: نَمُنُّ عَلَيْهِم بِشَهادَةِ أنْ لإلَهَ إلاللَهُ؛ وَ نُوَرِّثُ الابناءَ مِنَ الآباء.[19]
«كسي را كه زخم ديده است؛ نبايد كشت؛ و كسي را كه فرار ميكند، نبايد دنبال كرد؛ و در چهرۀ كسي كه پشت كرده است نبايد نيزه زد، و كسي اسحله خود را بر زمين گذارده، در امان است؛ و كسي كه در راه بر روي خود ببندد، در امان است، و سپس اميرالمؤمنين هر كس را اعمّ از سياه پوستان و سرخ پوستان امان دادند؛ و فرمود: نبايد زني را و مالي را حلال شمرد؛ و بدان تجاوز كرد؛ و ببينيد آنچه از ظروف در ميدان جنگ است براي خود قبض كنيد؛ و آنچه در ميدان نيست متعلّق به ورّاث مقتولين است؛ و اگر بندهاي و غلامي، خارج از لشكر باشد، نبايد او را گرفت؛ امّا آنچه از اسلحه و چهار پاياني كه با آن به جنگ آمدهاند، براي شماست؛ و اُمِّ وَلَدِ مقتولان، براي شما نيست؛ و حقّي در آنها نداريد؛ و بنا به دستور قرآن، بايد ارث مقتولان به ورثۀ ايشان برسد؛ و هر زني كه شوهرش كشته شده است؛ بايد چهار ماه و ده روز عدّۀ وفات نگاه دارد.
گفتند: اي أمير مؤمنان: چگونه تو ريختن خون اصحاب جَمَل را بر ما حلال ميداني؛ وليكن تصرّف و اسارت زنهاي آنها را حلال نميداني؟!
حضرت فرمود: حكم و قانون دربارۀ اهل قبله و مسلمانان اينطور است! آنها با آن حضرت به گفتگو و جدال و مخاصمه پرداختند.
ص96
حضرت فرمود: پس بنابراين گفتارتان؛ اينك تيرهاي قرعۀ خود را بياوريد؛ و قرعه بر عائشه بزنيد، كه به نام چه كسي ميافتد؟ زيرا كه او رأس و سر منشاء اين جنگ و آشوب و است؛ و قائد و پيشدار شورشيان! آنها دانستند كه أميرالمؤمنان عليه السّلام چه ميگويد و گفتند: ما از گفتار خود دست برداشتيم و استغفار ميكنيم. زيرا كه علي عليه السّلام با اين منطق خود آنها را مُفْحَم و محكوم كرد.
و أميرالمومنين عليه السّلام در روز جمل گفت: ما به شهادت كلمۀ لا إله إلالله كه بدان اقرار دارند بر ايشان منّت ميگذاريم؛ و پسران را وارث پدران مقتولشان قرار ميدهيم».
باري علّت اينكه پس از پايان جنگ و رفع غوغا؛ أصحاب آن حضرت كه با او در ميدان حاضر بودند؛ تقاضاي اسارت همۀ زنان آنها، و تصرّف در همۀ اموال آنها را به عنوان غنائم جنگي نموده بودند؛ اشتباهي بود كه برايشان رخ داده بود در اثر مشاهدۀ سيرۀ أبوبكر اوّلين كسي كه به عنوان خلافت بر سر جاي رسول خدا نشسته بود. زيرا او سيره و روشش اين بود كه با هر كس از مسلمانان كه از دادن زكوة خودداري ميكردند جنگ ميكرد؛ و فرقي بين آنها و بين كسانيكه مرتدّ شده بودند، در جزيرۀ العرب نميگذارد؛ و بعد از رسول خدا با آنها و سائر مشركين به يك نحو معامله مينمود.
و أميرالمؤمنين عليه السّلام كه اگر بنا بود پيغمبري پس از رسول الله بوده باشد، داراي مقام نبوّت بودند به حكم الهي و به مقتضاي وزارت و ولايت الهيّه همان حكم رسول الله را اجرا كردند. يعني با كسانيكه مسلمان هستند گرچه بر امام زمانشان طغيان كردهاند، حكم سالام و اهل قبله مينمود؛ در اموال آنها، و زنان آنها، و ذَراري آنها به حكم اسلام رفتار مينمود. يعني زنانشان را اسير نميكرد و جزء غنائم جنگي به مسلمين جنگجو نميسپرد، بلكه ميفرمود: بايد به حكم اسلام همانند زن مسلماني كه شوهر مسلمان او مرده است، عِدّۀ وفات نگهدارد، و سپس شوهر كند، و فرزندان آنها نيز اسير نبودند؛ و غلامان و كنيزان و ساير اموال كشته شدگان متعلّق به ورثه بود؛ و فقط اشياء در معركه جزء غنائم بود.
ص97
به خلاف جنگ با مشركان و مرتدّان، كه چون حكم دَارِ الحَربْ بر آنها ساري بود، تمام اموال و ذراري و زنان آنها حكم غنيمتهاي جنگ را داشتند؛ و بايد همه تقسيم شوند.
و چون اين عمل حضرت براي لشكريان امر تازهاي بود، و بواسطۀ سيرۀ خليفه اوّل بدعتي حساب ميشد؛ حضرت سلام الله عليه روشن ساخت كه آن سيره غلط بوده است؛ و آن بدعتي بوده است در دين خدا، و سيرۀ رسول خدا اينطور بوده است كه با اهل مكّه كه اهل قبله بودهاند، بدينگونه رفتار نمود. و اين سنّت است؛ و اين حكم است. گناه بزرگان را در گردن كوچكان نميتوان نهاد. آنچه در ميدان جنگ از اسلحه و چهارپايان و ساير اشياء و ظروف يافت ميشود، جزء غنائم جنگ است و بس. زنان آزادند، و اموال و ذَراري محترم؛ و كسي حقّ تعرّض به آنها را ندارد.
و با پيشنهاد قرعه به نام عائشه ـ در برابر پايداري آنها در مخالفت اين حكم ـ ثابت كرد كه گفتار آنان غلط است؛ وگرنه چگونه شما عائشه را در منزل خود به عنوان اسير ميبريد؟ و با او مواقعه و آميزش ميكنيد؟ و حاضر ميشويد او را در برابر سرباز بفروشيد؟
از اينجا بايد دانست كه چون سيّد الشهداء عليه السّلام را شهيد كردند؛ براساس همان سيرۀ غلط و احكام جائرانه و ظالمانۀ خليفۀ اوّل ابوبكر بود، كه حكم كردند تمام اموال را حتّي آنچه در خيمههاس غارت كنند؛ و ذراري و زنان اهل بيت را به عنوان غنائم جنگي بگيرند؛ و زينب و امّ كلثوم و ساير مخدّرات طهارت را به عنوان اسارت ببرند؛ و بر سر آن خاندان بياورند آنچه را كه در قوّۀ واهمه و متخيّلۀ هيچ با شرافتي عبور نميكرد.
و از اينجا بدان كه اگر گفتهاند: تيري كه بر حلقوم علي اصغر در روز عاشورا نشست، از سقيفۀ بني سَاعِده برخاست؛ و در اينجا نشست؛ درست گفتهاند. كسي كه در مقابل وزرات و ولايت أميرمؤمنان، خود را خليفه ميبيند؛ و چنين احكام جائرانهاي صادر ميكند؛ تمام انحرافات و جنايات ناشي از اين غضب
ص98
خلافت بر عهدۀ اوست.
خشت أوّل چون نهد معمار كج تا ثريّا ميرود ديوار كج
ألا لَعْنَةُ اللهِ عَلَي القَوْمِ الظَّـالِمِينَ[20]، وَ سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنقَلَبٍ يَنقَلِبُونَ.[21]
و از جمله مواردي كه بر حديث منزله استشهاد شده است؛ استهشاد حضرت امام أبوالحسن عليّ بن محمّد عسكري[22] است كه به امام علي النقي عليه السّلام مشهورند؛ در نامهاي كه به اهل اهواز نوشتهاند؛ در پاسخ نامۀ آنها كه آن حضرت نوشته بودند؛ و از مسألۀ جبر و تفويض پرسيده بودند.
حضرت هادي عليه السّلام در اين نامه مينويسد: در ميان تمام امّت اسلام بدون هيچ اختلاف در ميان جميع فرق آنها، اين امر مورد اتّفاق است، كه قرآن حقّ است؛ و در آن شكي نيست؛ و اين امّت در وقتي كه بر اساس پيروي از قرآن إجماع كنند؛ عملشان حقّ و به واقع اصابت دارد؛ و بر تصديق آنچه كه خداوند فرستاده است هدايت مييابند.
و نيز به جهت گفتار پيامبر كه: لاتَجْتَمِعُ اُمَّتِي عَلَي ضَلالَةٍ: «امت من بر گمراهي اتّفاق نميكند».
پس پيامبر خبر داده است كه آنچه را كه امّت اسلام بر آن اتّفاق نمايند؛ و بعضي از امّت با بعض ديگر اختلاف نداشته باشند؛ آن حقّ است (و معلوم است كه اين امر بر اصل استناد به قرآن است).
و اين معني، مراد پيغمبر است؛ نه آنچيزي كه جاهلان تأويل كردهاند؛ و معاندانِ پنداشتهاند.
و از جملۀ چيزهائي كه حكم كتاب خدا را ابطال ميكند؛ و از حكم أحاديث
ص99
مجعولۀ ساختگي و باطله، و روايت واهيه، و بدون بنيان و اصل پيروي ميكند، متابعت نمودن از أهواء و آراء مهلكهايست كه با نصّ كتاب الله مخالفت دارد؛ و با تحقيق آيات واضحه و روشن مباينت مينمايد.
و ما از خداوند مسئلت داريم كه: ما را به صواب موفّق بدارد؛ و به رَشاد هدايت كند.
و پس از اين حضرت چنين گفتهاند كه: اگر كتاب خدا به درستي خبري گواهي دهد؛ و به حقيقت آن اقرار كند؛ و سپس گروهي از امّت آن خبر را انكار كنند؛ و آنرا معارض به حديثي از اين احاديث باطله و مُزَوَّره و مجعوله بدانند؛ آن گروه بواسطۀ انكار كتاب الله، و ردّ آن؛ از كُفّار و گمراهان ميشوند
و صحيحترين خبري كه حقّانيّت آن از كتاب خدا شناخته شده است؛ خبري است كه همگي اجماع كردهاند، كه از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم وارد شده است كه گفت:
إنِّي مُستَخْلِفٌ فِيكُم خَلِيفَتَيْنِ: كِتابَ اللهِ وَ عِترَتِي! مَا إنْ تَمَسَّكْتُمْ بِهِمَا لَن تَضِلُّوا بَعْدِي! وَ إنَّهُمَا لَن يَفْتَرِقَا حَتَّي يَرِدا عَلَيَّ الحَوْضَ.
«من در ميان شما از خودم دو جانشين به يادگار ميگذارم: كتاب خدا و عترت من! و مادامي كه شما به اين دو جانشين تمسّك كنيد؛ بعد از من گمراه نميشويد!» و اين دو جانشين هميشه با هم هستند؛ و از هم جدا نميشوند؛ تا بر حوض كوثر بر من وارد شوند.»
و همچنين رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم با عبارت ديگري گفتهاند:
إنِّي تَارِكُ فِيكُمُ الثَّقَلَيْنِ: كِتَابَ اللِهِ وَ عِتْرَتِي أهْلَ بَيْتِي؛ وَ إنَّهُمَا لَن يَفْتَرِقَا حَتَّي يَرِدَا عَلَيَّ الحَوْضَ؛ مَا إنْ تَمَسَّكْتُمْ بِهِمَا لَنْ تِضِلُّوا!
«من در ميان شما دو چيز نفيس و گرانبها باقي ميگذارم: كتاب خدا و عترت من كه اهل بيت من ميباشند. و اين دو از هم جدا نميشوند تا بر حوض كوثر بر من وارد شوند؛ و مادامي كه شما به اين دو تمسّك كنيد؛ گمراه نميشويد!»
و اين دو حديث، حكايت از معناي واحدي ميكنند؛ و يك مطلب را
ص100
ميفهمانند.
و چون ما شواهد صادق اين حديث را صريحاً در كتاب خدا مييابيم؛ مانند گفتار او:
إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللَهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ ءَامَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلَوةَ وَ يُؤتُونَ الزَّكَوةُ وَ هُم رَاكِعُونَ.[23]
«اينست و غير از اين نيست كه حقّاً وَلِيّ و صاحب اختيار شما خداست؛ و رسول خداست؛ و آن كساني كه ايمان آوردهاند كه اقامۀ نماز ميكنند؛ و در حال ركوع زكوة ميدهند.»
و به دنبال اين مييابيم كه روايات علماء همگي متّفق هستند در اينكه اين آيه دربارۀ أميرالمؤمنين عليه السّلام فرود آمد؛ كه در نماز خود، در حال ركوع به سائل انگشتري خود را صدقه داد؛ و خداوند سپاس و جزاي او را به نزول اين آيه مقرّر فرمود.
و همچنين مييابيم كه رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم، عليّ را از ميان همۀ اصحاب خود بدين عبارت ممتاز ساخت آنجا كه گفت: مَن كُنتُ مَوْلهُ فَعَلِيُّ مَولهُ؛ اللُهُمَّ وَالِ مَن والهُ! وَ عَادَ مَن عَادَاهُ!
و آنجا كه گفت: عَلِيُّ يَقضِي دَيْنِي وَ يُنْجزُ مَوْعِدِي وَ هُوَ خَلِيفَتِي عَلَيْكُمْ بَعْدِي!
«علي است كه دَين مرا ادا ميكند؛ و وعدۀ مرا وفا ميكند؛ و اوست پس از من جانشين من بر شما.»
و آنجا كه گفت تو خليفۀ من باش در مدينه! و علي گفت: يا رَسُولَ اللهِ أتْخْلِفُنِي عَلَي النِساءِ وَالصِّبيَانِ . «اي رسول خدا! تو مرا خليفۀ خود بر زنان و كودكان قرار ميدهي؟»
رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم در پاسخ او گفت:
أمَا تَرْضَي أن تَكُونَ مِنِّي بِمَنزِلَةِ هَارُونَ مِن مُوسَي إلا أنَّهُ لانَبيَّ بَعْدِي!
بنابراين ما مييابيم كه كتاب خدا شهادت بر صدق اين اخبار ميدهد؛ و اين
ص101
شواهد را محقّق و استوار ميدارد؛ و بر جميع امّت لازم است كه به اين اخبار اقرار و اعتراف داشته باشند زيرا كه اين اخبار موافق با قرآن است؛ و قرآن موافق با اين اخبار است.
و چون مييابيم كه اين اخبار با كتاب خدا موافقت دارد؛ و كتاب خدا نيز با اين اخبار موافقت دارد؛ و دليل و گواه بر صدق آنهاست؛ بنابراين پيروي از اين اخبار فرض و حتم است؛ و از مفاد و مضمون اين اخبار نميتوانند بگذرند و آنها را ناديده نگيرند؛ مگر اهل عناد و فساد.[24]
و سپس حضرت شروع ميكنند در بيان جبر و تفويض؛ و قول حقّ كه أمرٌ بينَ الامرَينْ است.
و از جملۀ موارد استشهاد به حديث منزله؛ احتجاج أميرالمؤمنين عليه السّلام است با أبوبكر بعد از بيعت مردم با او. اين احتجاج را طبرسي، در كتاب «احتجاج»، از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام، از پدرش، از جدّش، آورده است كه: چون امر بيعت أبوبكر انجام يافت؛ و آن كاري را كه با علي كردند؛ به اتمام رسيد؛ پيوسته أبوبكر مسرور و خوشحال بود؛ و علي عليه السّلام كَدِر و منقبض به نظر ميرسيد. اين امر بر ابوبكر گران آمد؛ و ميخواست علي را ديدار كند؛ و آنچه در دل علي است بيرون آورد؛ و مراتب عذر خود را در قبول خلافت بيان نمايد؛ و بفهماند كه: او در گرد آمدن او نهادن معذور بوده است؛ و خودش نسبت به اين رغبتي چندان نداشته؛ و بياعتنا بوده است.
فلهذا در وقتي ناگهان، بدون اطّلاع قبلي نزد علي آمد؛ و از او مجلسي خلوت خواست؛ و گفت:
يا أبَا الحَسن ! سوگند به خداوند كه اين خلافتي كه بر دوش من نهاده شده است، از روي قرار داد و توطئۀ قبلي من نبوده است؛ و نه از روي رغبتي كه بدان داشتم؛ و نه حرصي كه در من بود؛ و نه اطمينان به نفس من در آنچه امّت بدانها
ص102
نيازمند بودند؛ و نه قوّتي كه در مالم بود؛ و نه زيادي عشيره و اقوام؛ و نه از روي اينكه من دوست داشته باشم آنرا بخودم اختصاص دهم؛ نه به غير خودم؛ پس چرا در دل تو مييابم چيزهائي را بر عليه من كتمام ميداري، كه من استحقاق آنها را از تو ندارم؛ و از تو ناپسندي و كراهت ملاحظه ميكنم؛ در اين امري كه در آن واقع شدهام؛ و اينكه تو به من با چشم دشمني و بُغض نظر ميكني؟
أميرالمؤمنين عليه السّلام فرمود: در اين صورت كه تو رغبتي بدان نداشيت؛ و جزمي نيز بر عهده گيري آن اظهار نميكردي؛ و در قيام به اين امر، از نفس خود وثوق و اطميناني نمييافتي؛ پس چه چيز باعث آن شد كه آنرا متعهّد شوي؟ و بر گردن نهي؟
أبوبكر گفت: حديثي است كه از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم شيندم كه ميگفت:
إنَّ اللَهَ لايَجْمَعُ اُمَّتي عَلَي ضَلالٍ «خداوند امّت مرا بر گمراهي مجتمع نميسازد» و چون ديدم كه امّت، اجماع بر خلافت من كردهاند؛ از حديث پيغمبر پيروي كردم (و در نسخهاي از گفتار پيغمبر) و محال دانستم كه: اجماع ايشان بر اساس ضلالت باشد؛ و بر خلاف هتدايت باشد؛ و لهذا زمام اجابت درخواست آنها را بدانها سپردم. و قبول مسئلت آنها را نمودم؛ و اگر ميدانستم كه احدي از امّت از بيعت با من تخلّف ميكند؛ من از قبول آن امتناع مينمودم.
أميرالمؤمنين عليه السّلام فرمود: آنچه از حديث رسول خدا بيان كردي كه: خداوند امّت مرا بر گمراهي مجتمع نميكند؛ آيا خود من از امّت هستم؛ و يا آنكه نيستم؟!
پاورقي
[1] ـ «غاية المرام» قسمت اوّل ، ص 110 حديث هفتم . و ص 122 حديث هشتاد و سوّم و «بحارالانوار» طبع كمپاني ، ج 9 ، ص 239 و اين حديث را به همين عبارتي كه ما ترجمۀ آن را آورديم در «غاية المرام» و در «بحار الانوار» از «مسند» احمد حنبل ذكر كردهاند ؛ ولي ظاهراً در حديث جملۀ «آيا از پدرت چيزي شنيدي» اشتباهاً زياد شده و متعلّق به حديث ابراهيم و يا عامر و يا مصعب و يا عائشه كه فرزندان سعد وقاص هستند ، ميباشد ؛ و در اين حديث راويِ روايت بدون واسطه خود موسي جهني از فاطمه بنت علي عليه السّلام است . و شاهد گفتار ما روايتي است كه مجلسي در «بحار» ج 9 ، ص 239 از كتاب «عمده» ابن بطريق از ابن مغازلي روايت ميكند ؛ و در آن موسي جهني بدون واسطه از حضرت فاطمه بنت عليّ روايت ميكند . و «استيعاب» ج 3 ، ص 1097 و ص 1098 ؛ و «فرائد السمطين» ، ج 1 ، ص 122 ، حديث 85 ، و اين حديث با طرق كثيري از مصادر مختلفي روايت شده است كه اكثر آنها را ابن عساكر در «تاريخ دمشق» جلد أميرالمومنين عليه السّمم . در جزء اوّل ص 354 و ما بعد از آن در تحت شمارۀ 440 و ما بعدش آورده است . و نيز در «احقاق الحقّ» ج 5 ، ص 180 و ما بعد از آن آمده است .
[2] ـ «غاية المرام ص 110 ، حديث نهم و مجلسي در «بحار الانوار» ج 9 ، ص 239 از كتاب «عمده» آورده است . و كتاب «عمده» و كتاب «مستدرك» و كتاب «مناقب» همانطور كه مجلسي در مقدّمۀ بحار آورده است همگي در روايت عامّه است كه در باب امامت آورده شده است و مؤلّف آنها شيخ أبوالحسين يحيي بن حسن بن حسين بن علي بن محمّد بن بطريق اسدي است . و «غاية المرام» ص 110 حديث پانزدهم و هجدهم از «صحيح» مسلم آورده است و «البداية والنهاية» ج 5 تا 7 .
[3] ـ «غاية المرام» ص 110 ، حديث چهاردهم . و «بحار الانوارش ص 239 از ج 9 ، از ابن بطريق در كتاب «عمده» آورده است . و نيز در «غاية المرام» ص 110 حديث هفدهم از «صحيح» مسلم آورده است ؛ و «البداية والنهاية» ج 5 ، ص 7 .
[4] ـ «غاية المرام» ص 110 ، حديث دوازدهم و سيزدهم و «بحار الانوار» ج 9 ، ص 239 ؛ و نيز در «غاية المرام» ص 110 ، حديث شانزدهم از «صحيح» مسلم آورده است . و «البداية و النّهاية» ج 5 ، ص 7 ، و در «بحار الانوار» طبع كمپاني ، ج 9 ، ص 240 و ص 241 بعد از روايات بسياري و بيان حديث از «كامل التواريخ» و «طرائف» و «مصنِّف» قاضي تنوخي ، گويد : حديث منزله را تنوخي از عمر بن خطاب و أميرالمؤمنين صلوات الله عليه علي بن أبيطالب و سعد بن أبي وقّاص و عبدالله بن مسعود و عبدالله بن عباس و جابربن عبدالله انصاري و أبوهريره و أبو سعيد خدري و جابربن سمره و مالك بن حويرث و براء بن عازب و زيد بن أرقم و أبورافع مولي رسول الله و عبدالله بن أبي أوفي و برادرش زيد و أبو سريحه و حذيفة بن اسيد و انس بن مالك و أبو بريدة اسلمي و أبو أيّوب انصاري و عقيل بن ابيطالب و حُبَيْش بن بن جنادة سلولي و معاوية بن أبي سفيان و اُمّ سلمه زوجۀ رسول الله و أسماء بنت عميس و سعيد بن مسيّب و محمّد بن علي بن الحسين و حبيب بن أبي ثابت و فاطمۀ بنت علي و شرحبيل بن سعد كه همگي آنها از پيغمبر روايت كردهاند ، روايت كرده است و سپس تنوخي به شرح اين روايت و أسانيد و طرق آن پرداخته است .
[5] ـ «غاية المرام» قسمت اوّل ، ص 111 حديث بيست و دوّم . و همچنين مضمون اين حديث را در «غاية المرامش ص 130 حديث پانزدهم از «أمالي طوسي» با سلسلۀ سند متّصل خود از سعيد بن مسيّب از سعد وقّاص روايت ميكند و استكّتا با تشديد كاف است اسْتَكَّ يَسْتَكَّ استكاكاً يعني كَر شدن و صَمَم پيدا كردن ، و ثلاثي آن سَكّ يسكّ سكّا ميباشد . و «مناقب» ابن مغازلي ص 27 و ص 28 حديث 40 ، و ص 33 حديث 40 و «مناقب» ص 33 حديث 50 و «مناقب» خوارزمي طبع سنگي ص 95 و طبع نجف ص 95 و ص 96 و «اسدالغابة» ج 4 ، ص 26 و ص 27 .
[6] ـ «غاية المرام» ص 111 ، حديث بيست و ششم . و در «بحار الانوار» ج 9 ، ص 240 از كتاب «عمده» ابن بطريق روايت كرده است ، و «مناقب» ابن مغازلي ص 29 ، حديث 43 .
[7] ـ «غاية المرام» ص 111 ، حديث سي و يكم ، و در «بحار الانوار» ج 9 ، ص 240 ، از «عمده» ابن بطريق آورده است . و در «مناقب» ابن مغازلي ، ص 31 و ص 32 و در «ينابيع المودّة» ذيل اين حديث را در ج 1 ، باب 6 ، ص 50 آورده است .
[8] ـ «فصول المهمّة» ، ص 125 ؛ و «غاية المرام» قسمت اوّل ، ص 124 ، حديث نود و دوّم از «فصول المهمة» از كتاب «خصائص» . و نيز اين حديث را در «غاية المرامش ص 114 حديث پنجاه و پنجم از مؤفّق بن احمد خوارزمي در كتاب «فضائل اميرالمؤمنين عليه السّلام» با سند متّصل خود ، از علمه فخر خوارزم محمود بن عمر زمخشري از أبوالحسن عليّ بن الحسين بن مدرك رازي ، از اسماعيل بن حسن سمّان از محمّد بن عبدالواحد خزاعي غطّائ، از عبدالله بن سعيد أنصاري از عبدالله بن أرادان خياط شيرازي ، از ابراهيم بن سعيد جوهري وصيّ مأمون ، از هارون الرّشيد ، از پدرش ، از جدّش از عبدالله بن عباس آورده است كه او ميگويد : سمعتُ عُمَر بنَ خطّاب و عنده جماعة فتذاكروا السابقين الي الإسلام فقال عمر ـ تا آخر روايت . و در ج 9 «بحار الانوار» طبع كمپاني ص 240 ، از كتاب «الفردوس» آورده است .
[9] ـ «غاية المرام» ص 112 ، حديث سي و پنجم . و همچنين مضمون اين حديث را در «غاية المرام» ص 123 حديث هشتاد و نهم از ابراهيم بن محمّد حَموئي با سند متّصل خود ، از قيس بن أبوحازم روايت كرده است ؛ و «مناقب» ابن مغازلي ص 34 و ص 35 حديث 52 ، و در «طرائف» از ابن مغازلي شافعي و از احمد بن حنبل با عبارت واحد مرفوعاً از اسمعيل بن أي خالد از قيس از معاويه بن أبي سفيان روايت كرده است . و در «بحار الانوار» ج 9 ، ص 240 از كتاب «عمدة» ابن بطريق روايت كرده است .
[10] ـ در «كنز العمّال» ج 15 ، ص 131 از ابراهيم بن سعيد جوهري روايت كرده است كه گفت : مأمون الرشيد براي من حديث كرد از پدرش هارون الرشيد ، از مهدي عبّاسي كه او گفت : سفيان ثوري بر من وارد شد، من به او گفتم : بهترين فضيلتي را كه براي أميرالمؤمنين علي بن أبيطالب سراغ داري ، براي ما بگو ! سفيان گفت : براي من روايت كرده است سَلَمة بن كهيل از حجية از علي بن أبيطالب كه او گفت : رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم گفت : أنت منّي بمنزلة هارون من موسي . (ابن النجّار)
[11] ـ «غاية المرام» ص 131 ، حديث بيست و پنجم . در «بحار الانوار» طبع كمپاني ، ج 9 ، ص 237 در باب اخبار المنزلة و الاستدلال بها علي إمامته صلوات الله عليه ،تنها از «أمالي» شيخ طوسي ، هشت روايت در اين موضوع : از مفيد با اسناد خود از عبدالله بن عبّاس از رسول خدا و از أبوعمروه از ابن عقده با اسناد خود از حبشي بن جنادة سلولي از رسول خدا ، و با همين سند از جابربن سمره از رسول خدا ، و از أبو عمرو از ابنع قده با سند خود از أبوسعيد خدري از رسول خدا ، و از محمّد بن أحمد بن أبي الفوارس با سندخود از عامر بن سعد از پدرش از رسول خدا ، و از ابن صلت از ابن عقده با سند خود از حضرت رضا از پدرانش از رسول خدا ، و از مفيد با سند خود از سعيد بن مسيّب از سعد بن أبي وقّاص از رسول خدا ، و از مجاسعي از حضرت صادق از پدرش از جدّش علي بن الحسين عليهم السّلام از عُمَر و سَلَمه دو پسران أبو سَلمه دو ربيب رسول خدا از رسول خدا روايت كرده است .
[12] ـ تُرَّهات جمع تُرَّهة از مادۀ تَرَهَ ميباشد ؛ يعني أباطيل و دواهي .
[13] ـ مراد از غلام ثقيف ، جواني است از قبيلۀ ثقيف كه به او حجّاج بن يوسف ثقفي ميگفتند . و در «تنقيح المقال» ج 1 ، ص 255 گويد : او ظالم و سفّاك و شقيّ و عنود و أعدا عدوّ اهل بيت طهارت بود؛ مدّت حكومتش در عراق بيست سال طول كشيد ؛ و تعداد كساني كه بدست ستم و ظلم و عدوان او كشته شدند ؛ يكصد و بيست هزار نفر بودند و كساني كه در روز مرگش در زندان او بودند ، از مردان پنجاه هزار نفر ، و از زنان سي هزار نفر بودند . عمر او پنجاه و سه سال شد و در دوازدهم ماه رمضان سنۀ 95 از هجرت بمُرد .
و ابن خلكان در «وفيات الاعيان» شرح احوال و ترجمۀ حجّاج را مفصّلاً ذكر كرده است و در ج 2 ، از ص 29 تا ص 54 ؛ در شمارۀ 149 از طبع دار الشقافة بيروت قرار گرفته است . او در ص 53 در علّت مرگ حجّاج گويد : به مرض آكله مُرد (و آكِله مرضي است كه در عضو پيدا ميشود و گوشت و اجزء بدن را ميخورد) ابن خلّكان ميگويد : مرض آكِله در شكم حجّاج پيدا شد و حجّج طبيب طلبيد تا نظر كند . طبيب قطعۀ گوشتي طلبيد ، و آنرا بر سر نخي بست ؛ و آنرا از حلقش فرو برد ، و آويزان كرد و ساعتي نگهداشت ؛ و بيرون آورد و ديد كه كرمهاي بسياري به آن آويختهاند . و خداوند زمهرير را بر او مسلّط كرد ؛ و چنان در سرماي جانكاه بود كه بخاريهاي پر از آتش را اطراف او نگه ميداشتند و آنقدر به بدن او نزديك ميكردند كه پوست او ميسوخت و معذلك احساس نميكرد . انتهي .
أقول : اين مرض آكِله ، همان اخبار أميرالمؤمنين عليه السّلام است كه به مرض زشتي و فاحشي ميميرد كه از بسيار آنچه از شكم او بيرون ميآيد ، دُبُرش محترق ميشود . ابن خلكان ميگويد : رحمة الله تعالي حَذوَه ؛ و أرانا الله تعالي محلّه في الجحيم و شفانا الله قلوبنا بروية عذابه و نكاله . مدت مرض او پانزده روز طول كشيد و به حسن بصري شكايت برد . حسن گفت : مگر من تو را نهي ننمودم از آنكه متعرّض صالحين نشوي ! حجّاج گفت : من از تو نخواستم كه دعا كني و شفا يابم ! وليكن ميخواهم كه دعا كني خداوند در قبض روح من تعجيل نمايد ؛ و اينگونه عذاب من به درازا نكشد ! چون خبر مرگ حجّاج را به حسن بصري دادند ؛ سجدۀ شكر بجاي آورد و گفت : خدايا تو او را ميراندي ! سنّت او را از از ميان ما بميران ! (وفيات الاعيان) .
[14] ـ يعني بدون هيچ تفاوت ؛ و طابق النّعل بالنّعل هم ميگويند : چون يك لنگه كفش از هر چيز شبيهتر به لنگۀ ديگر خود آنست . و در اين عبارت با اين تشبيه ، حضرت ميخواهد برساند كه عمل من از هر چيز شبيهتر و همانند عمل رسول خدا است .
[15] ـ «احتجاج» أبي منصور احمدبن علي بن أبيطالب طبرسي ؛ طبع مطبعۀ نعمان ، نجف اشرف ، ج 1 ، ص 246 تا ص 248 ؛ و «غاية المرام» قسمت اوّل ، ص 150 و ص 151 حديث شمارۀ شصت و چهارم، از «احتجاج» .
[16] ـ «كنز العمّال» طبع اوّل ، ج 8. ، ص 215 تا ص 217 و «منتخب كنز العمّال» ج 6 ، ص 315 تا ص 331 .
[17] ـ «نهج البلاغه» خطبه 154 .
[18] ـ «تاريخ يعقوبي» طبع بيروت ، سنۀ 1379 هجري ج 2 ، ص 183 .
[19] ـ «كنز العمّال» طبع أوّل ، ج 6 ، ص 83 .
[20] ـ در ايۀ 18 ، از سورۀ 11 : هود است كه : أَلا لَعْنَةُ اللَهِ عَلَي الظَّـٰلِمِينَ .
[21] ـ آيۀ 227 ، از سورۀ 26 : شعراء .
[22] ـ نه تنها امام حسن عسكري را عسكري گويند ، بلكه همۀ امامان تبعيد شدۀ به سامرّاء را عسكري گويند ؛ و در اين حديث ميبينيم كه به حضرت امام علي بن محمّد نيز لقب عسكري داده شده است ؛ همچنانكه نه تنها حضرت امام محمّد تقي جواد الائمّن را ابن الرّضا گويند ؛ بلكه حضرت امام علي النّقي و حضرت امام حسن عسگري را نيز ابن الرضا گويند .
[23] ـ آيۀ 55 ، از سورۀ 5 : مائده .
[24] ـ «احتجاج» شيخ طبرسي ، طبع نجف ، ج 2 ، ص 250 تا ص 253 ؛ و «غاية المرام» از «احتجاج» قسمت اوّل ، ص 152 حديث شمارۀ هفتادم .