و ابن ابى الحديد، پس از اين، از طبرى در تاريخش داستان آيه انذار و حديث عشيره را كه ما در جلد اول در مجلس پنجم «امام شناسى» از طبرى، و در اين مجلد در اول روايتحاكم حسكانى آورديم مفصلا ذكر مىكند، كه در آن تصريح استبه اينكه پيامبر گفت: هذا اخى و وصيى و خليفتى فيكم فاسمعوا له و اطيعوا!
و سپس مىگويد: آنچه از كتاب و سنت، دلالتبر وزارت على از ناحيه رسول خدا دارد، گفتار خداوند تعالى است: و اجعل لى وزيرا من اهلى هارون اخى، اشدد به ازرى و اشركه فى امرى «قرار بده اى خداوند براى من وزيرى را از اهل من! هارون را كه برادر من است! پشت مرا به او استوار كن! و در امر نبوت و رسالت او را با من شريك گردان».
و پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم در خبرى كه در روايت آن، جميع فرق اسلام اجماع نمودهاند، گفته است:
ص40
انت منى بمنزلة هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى
«منزله تو با من، همانند منزله هارون استبا موسى، مگر اينكه بعد از من پيغمبرى نخواهد بود».
و عليهذا پيغمبر براى على جميع مراتب و مقامات هارون را نسبتبه موسى اثبات كرده است.و بنا بر اين على عليه السلام وزير و رسول خدا است، و استوار كننده پشت او، و اگر رسول خدا خاتم پيغمبران نبود، حقا على با او در امر نبوت شريك بود.
و ابو جعفر طبرى همچنين در تاريخ خود روايت كرده است كه: مردى به على عليه السلام گفت:
يا امير المؤمنين! بم ورثت ابن عمك دونك عمك؟!
«به چه علت تو، از پسر عموى خودت ارث بردى، نه از عمويت؟! اى امير مؤمنان»؟!
حضرت سه بار گفت: هاؤم بگيريد از من اين مطلب را! بگيريد از من اين مطلب را! بگيريد از من اين مطلب را! تا آنكه مردم سرها و گردنهاى خود را بالا كشيدند، و گوشهاى خود را آزاد ساختند، و سپس گفت:
رسول خدا بنو عبد المطلب را در مكه جمع نمود، و ايشان اقوام پيغمبر بودند، و هر يك از آنان خوراكش بقدر يك جذعة، و شرابش بقدر يك فرق بود [1] و براى آنان يك مد از طعام آماده كرد، همه خوردند و سير و سيراب شدند، و طعام همينطور بحال خود باقى بود، گويا كسى به آن دست نبرده است.و سپس يك غمر [2] آشاميدنى خواست.و همه آشاميدند و سيراب شدند، و آن آشاميدنى نيز همينطور بحال خود باقى بود، گويا از آن نوشيده نشده است، و سپس گفت:
يا بنى عبد المطلب! انى بعثت اليكم خاصة، و الى الناس عامة، فايكم يبايعنى على ان يكون اخى و صاحبى و وارثى؟!
و هيچكس براى اجابت دعوت رسول خدا از
ص41
جاى برنخاست، و من برخاستم و سن من از همه كمتر بود.پيامبر گفت: بنشين.تا سه بار پيامبر دعوت خود را تكرار كرد، و در هر بار من برخاستم، و پيامبر گفت: بنشين.در مرتبه سوم پيامبر دستخود را بر دست من زد، و در اينحال بدينجهت من از پسر عموى خودم ارث بردم نه از عموى خودم [3].
و ملعلي متّقي، از ابن مَرْدَوَيْه، دربارۀ تفسير آيۀ انذار، داستان دعوت بني عبدالمطّلب را روايت ميكند تا آنكه ميگويد: ثُمَّ قَالَ لَهُمْ ـ وَ مَدَّيَدَهُ ـ مَن يُبَايِعُنِي عَلَي أ'نْ يَكُونَ أخِي، وَ صَاحِبِي، وَ وَليِّكُمْ مِن بَعْدِي؟!
«سپس پيغمبر در حاليكه دست خود را براي پذيرش بيعت دراز كرده بود؛ گفت: كيست با من بيعت كند، بر آنكه برادر من باشد؟ و مصاحب و رفيق و جليس من باشد؟ و وليّ و صاحب اختيار شما پس از من بوده باشد؟» علي عليه السّلام گويد: من كه در آن روز از همه خُردتر بودم؛ و شكمم بزرگتر بود، دست خود را دراز كردم و گفتم: أَنَا أُبايِعُكَ! منم كه با تو بيعت كنم!
و رسول خدا بر اين شروط با من بعيت كرد؛ و آن طعام را در آن روز من فراهم ساختم.[4]
در اين حديث گرچه لفظ خَليفتي نيامده است وليكن لفظ وَ وَليَّكُم مِن بَعْدِي وارد است؛ و بدون شكّ در اينجا مراد از ولايت، منصب امامت و خلافت است اوّلاً به قرينۀ تشكيل آن مجلس، و حضور أعمام و بني عبدالمطّلب، و آن دعوت پيامبر؛ زيرا كه غير از اين معني معنائي ديگر در اينجا مناسبت ندارد؛ و ثانياً به قرينۀ قيد مِن بَعْدِي . زيرا امامت و خلافت حضرت أميرالمؤمنين عليه السّلام پس از رسولِ خداست؛ و امّا ساير اقسام و معاني ولايت، انحصاري به بعد از رحلت
ص42
آنحضرت، به اعتراف خصم ندارد.
و ابن أبي الحديد از شيخ خود أبوجَعفَر إسكافي[5] آورده است كه او گويد: در خبر صحيح روايت شده است كه: قبل از ظهور اسلام، و انتشار آن در مكّه پيغمبر علي را در ابتداء دعوت نبوّت، تكليف به تهيهّ طعام نمود؛ و اينكه بنو عبدالمطّلب را دعوت كرد. و در آن روز بجهت كلمهاي كه عمويش أبو لَهَب گفت پيغمبر صلّي الله عليه وآله وسلّم ايشان را إنذار نكرد و بيم نداد؛ فلهذا پيغمبر علي را براي روز دوّم تكليف به تهيّه طعام و دعوت مجدّد بنو عبدالمطّلب نمود. علي طعام تهيه كرد؛ و ايشان را دعوت كرد؛ و همگي طعام خوردند.
در اينجال پيغمبر صلّي الله عليه وآله وسّم آنها را بدين اسلام دعوت كرد؛ و علي را هم نيز به همين امر دعوت كرد؛ زيرا كه علي از بنوعبدالمطّلب بود؛ و سپس رسول خدا ضمانت كرد براي كسيكه با او موازرت و معاونت كند؛ و او را در گفتارش نصرت كند، او را در دين برادر خود گرداند؛ و بعد از مردنش وَصِيِّ او باشد؛ و خليفه وجانشين او بعد از رحلتش بوده باشد. همۀ آن قوم امساك كردند و علي به تنهائي پاسخ پيامبر را داد؛ و گفت:
أنَا أنصُرُكَ عَلَي مَا جِئتَ بِهِ؛ وَ أوازِرُكَ وَ أُبَايِعُكَ «اي رسول خدا! من تو را نصرت ميكنم؛ در اين ديني كه از جانب خدا آوردهاي! و معاونت و وزارت تو را مينمايم؛ و با تو در استقامت و پايداري بر اين امور بيعت مينمايم».
و چون پيغمبر، از ايشان خِذلان ديد؛ و از او نصرت؛ و از ايشان معصيت ديد؛ و از او اطاعت؛ و از ايشان امساك و اباء ديد؛ و از او اجابت؛ گفت:
ص43
هَذَا أخِي وَ وَصِيِّي وَ خَلِيفَتِي مِن بَعْدِي . «اينست برادر من؛ و وصيِّ من؛ و جانشين و خليفۀ من پس از مرگ من»!
آنقوم برخاستند؛ و مسخره ميكردند؛ و ميخنديدند؛ و به أبوطالب ميگفتند: أطِعْ ابْنَكَ! فَقَدْ أمَّرَهُ عَلَيْكَ[6] «از پسرت فرمانبرداري كن! زيرا محمّد او را امير تو قرار داده است»!
در اينجا چقدر مناسب است دو حكايت لطيف و شيرين را در اين موضوع بياوريم و آن دو حكايت در «مناقب» ابن شهرآشوب است. او گويد: ابن عبد ربّه در «عقد الفريد» آورده است بلكه عامّه بأجمعهم آوردهاند از أبو رافع و غير او كه دربارۀ ارث بردن از بُرد و يا رِدَاي پيغمبر، علي با عبّاس نزاع نموده، و او را نزد أبوبكر برد و همچنين دربارۀ شمشير و اسب پيغمبر. أبوبكر گفت: أَيْنَ كُنتَ يَا ابْنَ عَبّاسٍ حينَ جَمَعَ رَسُولُ اللهِ صَلَّي الله عليه وآلِهِ وَسلَّمَ بَنِي عَبْدِ المطَّلِب وَ أنتََ أَحَدهُم فَقالَ: أيُّكُم يُوازِرُني فَيَكُونَ وَصِيّي وَ خَليفَتِي في أهولِي وَ يُنْجِزَ مَوْعِدي وَ يَقْضِيَ دَيْنِي؟
«كجا بودي تو اي ابن عبّاس در وقتي كه رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم بنو عبدالمطلب را جمع كرد و تو يكي از آنها بودي و به شما گفت: كيست از شما كه با من موازرت و معاونت كند و وصيّ من و جانشين من در اهل من و وفا كننده به وعدۀ من و أدا كنندۀ دين من بوده باشد»؟
ابن عبّاس گفت: اگر مطلب چنين است فَما أقْعَدَكَ مَجْلِسَكَ هَذَا؟ تَقَدَّمْتَهُ وَ تَأمَّرْتَ عَلَيْهِ؟
«به چه علّت تو در اينجا نشستهاي؟ و از او جلو افتادهاي و بر او امر ميكني؟» أبوبكر گفت: أغَدراً يا بَني عبدِالمطّلب «شما با اين صحنه سازي خواستهايد مرا در دام بيندازيد و به من عذر نمودهايد».
و حكايت دوم آنستكه يك نفر از متكلّمين زمان هارون الرّشيد به هارون گفت:
ص44
من ميخواهم هشام بن حكم را به اعتراف وادارم كه علي ظالم بوده است. هارون گفت: اگر چنين بكني فلانقدر و فلانقدر جايزه داري���! و امر كرد تا هشام را احضار كردند و چون حاضر شد متكلّم به هشام گفت: يا أبا محمّد امّت اسلام جميعاً اتّفاق دارند بر اينكه عليّ با عبّاس دربارۀ بُرد و يا ردائ و شمشير و اسب پيغمبر نزاع كردند. هشام گفت: آري! متكلّم گفت: كدام يكا ز آن دو نفر به ديگري ظلم كرد؟ هشام از هارون ترسيد (زيرا عبّاس جدّ هارون است) و گفت: هيچكدام از آن دو نفر ظالم نبودهاند. متكلّم گفت: آيا معقول است دو نفر دربارۀ چيزي دعوا كنند و حق با هر دو باشد؟! هشام گفت: آري! آن دو نفر فرشتهاي كه نزد حضرت داود پيغمبر آمدند و دربارۀ آن نعجهها نزع داشتند؛ هيچكدام از آنها ظالم نبودند و بلكه مقصودشان از اين دعوا آگاه كردن داود بود بر حكمي كه كرده بود؛ همچنين علي و عباس دربارۀ ميراث رسول الله در نزد ابوبكر به تخاصم رفتند و محاكمه كردند براي آنكه به او ظلم او را بفهمانند.[7]
تحريف و اسقاط علماي عامّه، مناصب عليّ را در روز عشيره
باري عامّه و متصلّبان آنها در إخفاء حقايق، و اظهار أباطيل، تا توانستهاند اين حديث مبارك را كه نَصِّ صريح بر امامت و خلافت بلا فصل أميرالمؤمنان عليه السّلام تقطيع نموده و در كتب خود بعضي از فقرات آنرا آوردهاند؛ و از ذكر بعضي از فقرات آن إبا كردهاند.
ما در درس پنجم از جلد اوّل «امام شناسي» ذكر كرديم كه حَلَبي در سيرۀ خود كه اين حديث را روايت ميكند تا اينجا ميرساند كه: قالَ عَلِيُّ: أنَا يَا رَسُولَ اللهِ؛ وَ أنَا أحْدَثْهُم سِنّا وَ سَكَتَ القَوْمُ.
و در سؤال پيغمبر، و جواب آن راجع به مقاماتأميرالمؤمنين چيزي نميگويد: و كلمۀ: عَلَي أن يَكُونَ أخِي وَ وَصِيَّتِي وَ خَلِيفَتِي مِن بَعْدِي ؛ و همچنين پاسخ آن حضرت را كه: فَأنتَ اَخِي وَ وَصِيَّتِي وَ خَلِيفَتِي مِن بَعْدِي را حذف كرده است و رسوائي و فضيحت را به آنجا رسانيده كه گفته است: بعضي كلمۀ أخِي و وَصِيِّي، وَ وَارِثِي، وَ وَزيري وَ خَلِيفَتِي مِن بَعْدِي را اضافه كردهاند.[8]
ص45
و طبري در تاريخ خود با آنكه جملۀ وَصِيِّي وَ خَلِيفَتِي فيكُم را ذكر كرده است[9] ولي در تفسير خود اين روايت را بعينها از جهت سند و متن آورده است؛ و تمام قصّه را مفصّلاً ذكر كرده است، مگر آنكه بجاي لفظ وَصِيّي وَ خَلِيفَتِي فيكُمْ، لفظ كَذَا و كَذَا گذارده است[10] و بدينصورت حديث را مسخ كرده است.
و عبارت او اينطور است: قَالَ: فَأيُّكُمْ يُوَازِرُني عَلَي هَذَا الامْرِ عَلَي أَن يَكُونَ أخِي وَ كَذَا وَ كَذَا. و در كلام أخير رسول الله نيز گفته است: ثُمَّ قَالَ: إنَّ هَذَا آخِي وَ كَذَا وَ كَذَا.
و به پيروي از اين جنايت و خيانت، ابن كثير دمشقي در «البداية والنّهاية»[11] و همچنين در تفسير خود[12] بجاي آن دو كلمۀ وَصِيّي وَ خَلِيفَتِي فِيكُم لفظ كَذَا وَ كَذَا آورده است.
ملاحظه كنيد كه اين أعلام تاريخ، و حديث و تفسير، با اين دزديهاي آشكارا، چه جنايتي را به نسل بشر و أعقاب و أخلاف آنها وارد ميكنند؟ و چگونه چهرۀ حقيقت را ميپوشانند؟ و با ننگ و تزوير؛ و با خدعه و حيله؛ ميخواهند مذهبي ساختگي در برابر مذهب اهل بيت سرپا دارند.
و جنايات محمّد حُسَين هَيْكَل: وزير فرهنگ اسبق مصر و سردبير مجلّة الاهرام، را نيز در طبع اوّل مجلّد كتاب حَيَات مُحَمَّد؛ و نيز در طبع ثاني آن ديديم.[13]
و از اينجا بدست ميآوريم كه اهل تسنن كه به خلفاي جور اعتقاد دارند،
ص46
تقصير بر اين لواداران علم و بر اين رؤساي ديني و ملّي است كه طبق قانون طبيعي: النّاسُ عَلَي ديِنِ مُلُوكِهِم[14] كوركورانه از افكار و آراء آنها تقليد ميكنند.
اينجاست كه درست آيات وارده بر ذمّ علماي يهود و نصاري كه تحريف توراة و انجيل مينمودند؛ و براي رياست بر عوام النّاس، حقّ و حقيقت را پايمال ميكردند؛ دربارۀ اين گونه از علماي عامّه صادق است.
راجع به پيشوايان يهود در قرآن كريم وارد است:
وَ إِذْ قُلْنَا ادْخُلُوا هَذِهِ الْقَرْيَةِ فَكُلُوا مِنهَا حَيثُ شِئْتُم رَغَدًا وَادْخُلُوا الْبَابَ سُجَّدًا وَ قُولُوا حِطَّةٌ نَغْفِرْ لَكُم خَطَايَاكُم وَ سَنَزِيدُ الْمُحْسِنِينَ * فَبَدَّلَ الَّذِينَ ظَلَمُوا قَوْلاً غَيْرَ الَّذِيَ قِيلَ لَهُم فَأَنزَلْنَا عَلَي الَّذِينَ ظَلَمُوا رِجْزًا مِنَ السَّمَاءِ بِمَا كَانُوا يَفْسُقُونَ.[15]
«و به ياد آوريد آن زماني را كه ما گفتيم داخل اين قريه (بيت المقدس) بشويد! و از نعمتهاي فراوان و گواراي آن هر چه ميخواهيد بخوريد! و از آن دَرْ، سجده كنان وارد شويد! و بگوئيد: خداوند از گناه ما بگذر! تا ما نيز از خطاهاي شما بگذريم؛ و بر پاداش نيكوكاران شما افزوده كنيم!
بعد از اين خطاب ما؛ ستمكاران، گفتار و حكم خدا را به غير از آنچيزي كه به آنها گفته شده بود، تبديل نمودند. و ما نيز به كيفر ظلم و ستمي كه نمودند و نافرماني و مخالفتي كه كردند؛ چيزهاي پليد و ناراحت كننده در اثر انحرافي كه نمودند و فسقي كه ورزيدند برايش از آسمان فرو فرستاديم».
و نيز وارد است؛ قريب به همين مضمون:
وَ إِذَا قِيلَ لَهُمُ اسْكُنُوا هَذِهِ الْقَرْيَةَ وَ كُلُوا مِنهَا حَيثُ وَ قُولُوا حِطَّةٌ وَادْخُلُوا الْبَابَ سُجَّدًا نَغْفِرْ لَكُن خَطِيئَاتِكُم سَنَزِيدُ الْمُحْسِنِينَ * فَبَدَّلَ الَّذِينَ ظَلَمُوا مِنهُم قَوْلاً غَيْرَ الَّذِي قِيلَ لَهُم فَأَرْسَلْنَا عَلَيْهِم رِجْزًا مِنَ السَّمَاءِ بِمَا كَانُوا يَظْلِمُونَ.[16]
و نيز دربارۀ تغيير و تبديل كلمات و عبارات كه معناي اصلي و مقصود واقعي
ص47
را خراب كنند، وارد است:
مِنَ الَّذِينَ هَدُوا يُحَرِّفُونَ الْكَلِمَ عَن مَواضِعِهِ وَ يَقُولُونَ سَمِعْنَا وَ عَصَيْنَا.[17]
«بعضي از كساني كه يهودي هستند، كلمات خداوند را از جاي خودتغيير ميدهند؛ و ميگويند: ما شنيديم، و مخالفت ميكنيم».
و نيز دربارۀ بني اسرائيل كه براي آنها دوازده نقيب مقرّر فرمود؛ و آنها را امر به نماز و زكوة و ايمان به پيامبران كرد و سپس به آنها وعدۀ بهشت داد؛ و كفران از اين نعمتها را ضلالت از راه مستقيم شمرد؛ چون آنها نقض ميثاق كردند؛ ميفرمايد:
فَبِمَا نَقْضِهِم مِيثَاقَهُم لَعَنَّاهُم وَ جَعَلْنَا قُلُوبَهُم قَاسِيَةً يُحَرِّفُونَ الْكَلِمَ عَن مَوَاضرعِهِ وَ نَسُوا حَظًّا مِمَّا ذُكِّرُوا بِهِ وَ لتَزالُ تَطَّلِعُ عَلَي خَائِنَةٍ مِنهُمْ إِلقَلِيلاً مِنهُم فَأْعفُ عَنهُمْ وَاصْفَحْ إِنَّ اللَهَ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ.[18]
«و چون بني اسرائيل پيمان خود را شكستند؛ ما نفرين و لعنت و دورباش خود را به آنها فرستاديم؛ و دلهاي آنها را سخت كرديم (بطوريكه مواعظ و وعد و وعيد در آنها تأثير) نكرد) آنها كلمات خدا را از جاي خود تغيير ميدهند؛ و از بهره و نصيبي كه در اثر كلمات توراة و گفتار خدا به ايشان تذكر داده شده بود؛ سمهيّۀ مهمّي را فراموش كردند؛ و هميشه تو بر افراد خائني از ايشان اطّلاع پيدا ميكني، مگر عدۀ كمي از آنها؛
پس تو از ايشان درگذر! و خطاهايشان را ببخش؛ كه حقّا خداوند نيكوكاران را دوست دارد».
و نيز دربارۀ بني اسرائيل ميفرمايد:
أَفَتَطْمَعُونَ أَن يُؤمِنُوا لَكُم وَ قَدْ فَرِيقٌ مِنهُم يَسْمَعُونَ كَلمَ اللَهِ ثُمَّ يُحَرِّفُونَهُ مِن بَعْدِ مَا عَقَلُوهُ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ.[19]
«آيا شما مسلمين چنين انتظاري داريد كه يهوديان به دين شما بگروند؛ و بر
ص48
نفع شما به خدا ايمان آورند؛ در حاليكه گروهي از آنها كلام خداوند را شنيدند؛ و پس از آن آنرا تحريف كرده با آنكه تعقّل نموده و حقيقت معناي آنرا دريافته بودند؟»
اين آيات گر چه دربارۀ خصوص يهود نازل شده است؛ وليكن روح و جان آن شامل تمام كساني ميشود كه: آيات خدا را تحريف كنند از هر ملّت و مذهب. و بخوبي شامل حال علماء و رؤسائي ميشود كه: در كلمات خدا و قوانين و آداب و رسول الهيّه تغيير ميدهند؛ و يا به حذف و إسقاط لفظ خليفتي من بعدي و يا خليفتِي فيكُم و يا خليفَتِي و امثالها، ميخواهند امارت و خلافت را از مَقّرِ مُستقرّ و مكانِ مكين خود: قطب عالم و إمام زمان خود: مولي الموالي أميرالمؤمنين عليه افضل صلوات المصلّين تغيير دهند؛ و به امثال أبوبكرها، و عمرها و عثمانها، و معاويهها، و هَلُمّ جرّاً سلسلۀ ملوك بني اميّه و بني عباس تحويل دهند.
اين چه خيانت عظيمي و گناهي نابخشودني است؟ اين چه سبقت و پيش افتادن در كلمۀ خدا از كلمۀ خداست؟ اين چه قسم درد دين و شريعت است؟ اين چگونه حمايت از بشر و بشريّت است؟
ابن أبي الحديد شارح معتزلي، كلامي را از استاد خود و شيخ خود أبوجعفر إسكافي در ردّ كتاب «عثمانيّة» جاحِظ، راجع به تفصيل مولي الموالي أميرالمؤمنين عليه صلوات الله الملك القيّوم نقل ميكند كه شايان دقت است: اين ابي الحديد از إسكافي پس از آنكه يكايك از دليلهاي جاحظ را در افضليّت أبوبكر و در سبق اسلام او باطل ميكند؛ و اثبات ميكند كه: اين روايات ساختگي و مجعول است؛ در خاتمه مطلبي را به شرح زير بيان ميكند:
شَيخ ما أبو جعفر إسكافي گفت: اگر جهالت و محبتِ تقليد در مردم غلبه نداشت؛ ما نيازي به نقض و ردّ آنچه را كه در كتاب «عثمانيّه» آورده است؛ نداشتيم؛ زيرا همۀ مردم ميدانند كه: قدرت و سلطنت اختصاص به گويندگان آنها دارد؛ و هر كس مقام و مرتبه و علوّ درجۀ مشايخ، و علماء و رؤساء و امراء و ظهور كلمه، و نفوذ گفتار، و غلبۀ قدرت و سيطرۀ آنها را دريافته است؛ كه بدون پروا و بدون هيچ ملاحظهاي به مقاصد خود ميرسند؛ و جايزيه و پاداش براي كسي
ص49
است كه اخبار و احاديث را در فضيلت أبوبكر روايت كند.
و نيز در مييابد آنچه را كه بني اميّه در اين راه با تأكيد فراواني قدم برداشتهاند؛ و آنچه را كه حديث سازان به جهت تقرّب و طلب حُطامي كه در دست آنها بوده است؛ رواياتي را جعل كردهاند. و عليه���� در طول مدّت حكومت و سلطنت آنها از إخفاء ذكر علي عليه السّلام، و نام او، و أولاد او از هيچ كوششي دريغ ننمودهاند؛ و تا آنجا كه توانستهاند، در خاموش كردن نورشان، و كتمان فضائلشان و مناقبشان، و سوابقشان، و در وادار كردن خطبا را براي شتم آنها، و لعن آنها، و سبِّ آنها، در فراز منبرها مضايقه نكردهاند، و دائماً از ريختن خود آنها از شمشيرها خون ميچكيد؛ با وجودي كه افراد آنها كم بود؛ و دشمنان آنها بسيار.
پيوسته يا آنها كشته ميشدند، و يا اسير، و يا تبعيد؛ و يا فراري؛ و يا با ذلّت پنهان بودند، و يا ترسان در انتظار مرگ و بازداشت، تا بجائي كه عمّال جور نزد فقيه و محدّث و قاضي و متكلّم ميآمدند؛ و در نهايت درجۀ بيم، او را ميترسانيدند، و به أشدّ عقوبت مجازات ميكردند؛ تا آنكه مبادا از فضائل اهل بيت چيزي بيان كند.
و به هيچكس رخصت نميدادند در نزد آنان رفت و امد كند؛ و كار بجائي رسيد كه چون محدّثي ميخواست حديثي از علي عليه السّلام ذكر كند؛ از روي تقيّه نام وي را نميبرد؛ و بطور كنايه ذكر ميكرد و ميگفت: قَالَ رَجُلٌ مِن قُرَيش وَ فَعَلَ رَجُلٌ مِن قُرَيش ؛ مردي از قريش چنين گفت: و يا مردي از قريش چنان كرد. و ابدا اسمي از علي عليه السّلام نميبرد؛ و نميتوانست بر زبان جاري كند.
و از طرف ديگر مييابيم؛ جميع مخالفين او، در صدد شكستن فضائل او بر آمدند؛ و با تأويلها و حيلهها بدين مرام رويآور شدند؛ چه خارجي مرتدّ و از دين برگشته؛ و چه ناصبيّ پر غيظ و كينه، و چه آن كه امر براي او ثابت بوده و نميتوانسته آنرا نگهدارد؛ و چه تازه به دوران رسيدۀ معاند و دشمن؛ و چه منافق دروغ پرداز؛ و چه عثماني حسود كه در آن فضائل اعتراض دارد و طعنه ميزند، و چه معتزلي كه در شكستن برهان و حجّت وارد است، و علم به موارد اختلاف دارد؛ و
ص50
مواضع شبهه را ميداند، و مواقع طعن، و أطوار و أنوع تأويل را اطلاع دارد. و در اين صورت در إبطال مناقب علي به حيلههائي متوسّل ميشود؛ و فضائل مشهورۀ وي را تأويل مينمايد.
پس گاهي فضائل علي را تأويل ميكند به چيزهايي كه محتمل نيست؛ و گاهي مقصودش اينست كه از قدر و قيمت آن فضائل، با قياسي كه آنها را باطل كند، و درهم كند و پاره و خرد كند، بكاهد.
و معذلك اين كارها نه تنها در كم كردن فضائل علي تأثيري نبخشيد، مگر آنكه قوّت و رفعت آنها را زياد كرد؛ و وضوح و درخشش آنها را تقويت نمود. و تو ميداني كه مُعاويه و يزيد و آنانكه بعد از ايشان بودند يعني بني مروان در مدّت حكومتشان ـ كه قريب هشتاد سال بود ـ از هيچ سعي و جديّتي در ترغيب و حمل مردم بر ستم بر علي و لعن او، و پنهان كردن فضيلتهاي او، و مختفي نمودن مناقب او، و سوابق او مضايقه ننمودند.
خالدبن عبدالله وَاسِطيّ، از حصين بن عبدالرّحمن، از هلال بن يَساف، از عبدالله بن ظالم روايت ميكند كه گفت: چون براي خلافت معاويه از مردم بيعت گرفتند؛ مُغيرة بن شُعبَه خطبائي را برانگيخت كه علي عليه السّلام را لعنت كنند. سعيد بن زيد بن عمرو نُفَيل گفت: آيا اين مرد ظالم را نميبينيد كه امر به لعن مردي ميكند كه او از اهل بهشت است؟!
سليمان بن داود، از شُعبَه، از حُرِّ بن صَبَّاح، روايت ميكند كه گفت: شنيدم از عبدالرحمن بن أخنس كه ميگفت: من در نماز و خطبۀ مُغيرة بن شُعبه حضور داشتم كه خطبه خواند؛ و از علي عليه السّلام برد؛ و از او به زشتي ياد كرد.
كُرَيب، از أبُو اسامه، از صَدَقَد بن مُثَنَّي نَخَعِيّ، از رياح بن حارث، روايت ميكند كه گفت: در وقتي كه مغيرة بن شُعبه در مسجد اكبر بود و در نزد او جماعتي از مردم بودند؛ مردي به نزد وي آمد، كه او را قَيسُ بنُ عَلْقَمَه ميگفتند؛ آمد و روبروي مغيره ايستاد و علي عليه السّلام را سبّ كرد.
محمد بن سعيد اصفهاني، از شريك، از محمّد بن اسحق، از عمرو بن علي بن
ص51
الحسين، از پدرش علي بن الحسين عليه السّلام روايت ميكند كه گفت: مروان بن حكم به من گفت:
مَا كَانَ فِي القَوْمِ أدفَعُ عَن صَاحِبَنا مِن صَاحِبِكُم! قُلتُ: فَمَا بَالُكُم تَسُبُّونَهُ عَلَي المَنَابِرِ؟ قَالَ: إنَّهُ ليَسْتَقِيمُ لَنَا الامْرُ إلبِذَلِكَ.[20]
«در ميان اهل مدينه و شورشيان بر عليه عثمان، هيچكس نبود كه از صاحب ما (عثمان) بهتر از صاحب شما (علي ) دفاع كند؛ من گفتم: بنابراين آخر شما چه مرگي داريد كه او را بر سر منبرها سبّ ميكنيد؟ مروان گفت: حكومت و امارت براي ما بدون سبّ علي استوار نيست!»
مالك بن اسعميل أبو غَسَّان نَهْدِيّ از ابن أبي سَيف، روايت ميكند كه گفت: مروان خطبه ميخواند، و حسن عليه السّلام نشسته بود؛ مروان از علي عليه السّلام به سبّ و لعن پرداخت. حسن عليه السّلام گفت: وَيْلَكَ يَا مَرْوَانُ! أهَذَا الَّذِي تَشْتُمُ، شَرُّ النَّاسِ؟ قالَ: لا، وَلِكَنَّهُ خَيْرُ النَّاسِ.
«واي بر تو اي مروان؟ آيا اين مردي را كه او را شتم ميكني بدترين مردم است؟! گفت: نه! وليكن او بهترين مردم است!»
أبو غسَّان، همچنين روايت كرده است كه گفت: عمر بن عبدالعزيز ميگفت: كَانَ أبي يَخْطُبُ فَليَزَالُ مُستَمِرا فِي خُطبَيتِهِ؛ حَتَّي إذَا صَارَ إلَي ذِكْرِ عَليٍّ وَ سَبِّهِ تَقَطَّعَ لِسَانُهُ وَاصْفَرَّ وَجْهُهُ وَ تَغَيَّرْت حَالُهُ. فَقُلْتُ لَهُ فِي ذَِلِكَ؛
فَقَالَ: أَوْ قَدْ فَطَنتَ لِذَلِكَ! إنَّ هَؤلاءِ لَوْ يَعْلَمُونَ مِنع لِيٍّ مَا يَعْلَمُهُ أبُوكَ مَا تَبِعَنا مِنهُمْ رَجُلٌ.
«پدر من خطبه ميخواند؛ و پيوسته همينطور حالش عادي بود در هنگام خواندن خطبه؛ تا وقتي كه شروع مِكرد كه نام علي را آوردن، و او را سبّ نمودن، زبانش ميگرفت و رنگ چهرهاش زرد ميشد؛ و حالش متغيّر ميگشت. من از او
ص52
سبب اين را پرسيدم.
گفت: مگر تو اين جهت را فهميدهاي؟ اين مردم دربارۀ علي اگر آنچه را كه پدرت ميداند؛ بدانند؛ يكنفر از آنها از ما متابعت نميكند.»
أبوعُثمان از أبو يَقظان روايت كرده است كه گفت: در روز عرفه در موقف عرفات مردي از أولاد عثمان در برابر هشام بن عبدالملك ايستاد؛ و گفت: إنَّ هَذَا يَوْمٌ كَانَتِ الخُلَفَاءُ تَسْتَحِبُّ فِيهِ لَعْنَ أبِي تُرَابٍ.
«اين روزي است كه خلفائ در آن لعنت كردن بر أبوتراب را نيكو ميشمرند».
عمرو بن قتّاد، از محمّد فُضَيل، از أشعث بن سوار، روايت كرده است كه گفت: عديّ بن أرطاة علي عليه السّلام را بر فراز منبر سبّ كرد. حسن بَصري گريه كرد و گفت: لَقَدْ سُبَّ هَذَا اليَومَ رَجُلٌ إنَّهُ لاخُو رَسُولِ اللهِ صَلَّي الله علَيه وَآلِهِ وَسَلَّمَ فِي الدُّنيا و الآخرِزةِ.
«در امروز مردي را سبّ كردند كه برادر رسول خدا صلّي الله عليه وآله و سلّم؛ در دنيا و آخرت است».
عديّ بن ثابت، از اسمعيل بن ابراهيم، روايت ميكند كه گفت: من و ابراهيم بن زيد در روز جمعه در مسجد كوفه، در پهلوي أبواب كِندَه نشسته بوديم؛ مغيرة بن شُعبه داخل شد، و خطبۀ جمعه خواند؛ و حمد خدا را به جاي آورد؛ و پس از آن آنچه خواست بگويد گفت؛ و سپس شروع كرد در مذمّت و عيبگوئي از علي عليه السّلام ابراهيم با دست خود بر ران من، و يا بر زانوي من زد؛ و گفت: رويت را به من كن! و مشغول گفتگو با من شو! ما ديگر در نماز جمعه و خطبه نيستيم! آيا نشنيدي كه اين مرد چه گفت؟!
عبدالله بن غَسَّان ثَقَفِيّ، از ابن أبي سَيف روايت ميكند كه گفت: پسري كه فرزند عامر بن عبدالله بن زُبير بود، به فرزند خود گفت: لتَذكُر يا بُنَيَّ عَلِياً إلبخير فَإنَّ بَنِي اُمَيَّةَ لَعَنُوهُ عَلَي مَنَابِرِهِم ثَمَانِينَ سَنَةً فَلَمْ يَزِدُهُ الله بِذَلِكَ الرِفُعَةً. إنَّ الدُّنيا لَم تَبْنِ شَيئاً قَطُّ إلرَجَعَتْ عَلَي مَا بَنَت فَهَدَمَتْهُ. وَ إنَّ الدِّينَ لَم يبْنِ شَيئاً قَطُّ وَ
ص53
هَدَمَهُ.[21]
«اي نور چشم من، هيچگاه علي را ياد مكن مگر به خير! زيرا كه بني اميّه بر بالاي منبرهاي خود او را هشتاد سال لعنت كردند؛ و خداوند بواسطۀ اين عملشان چيزي را زياد نكرد مگر رفعت و بلندي مقام او را.
دنيا هيچوقت بُنياني و عمارتي را بنا نميكند، مگر آنكه بر ميگردد و آنچه را كه بنا كرده است خراب ميكند؛ و امّا دين هيچوقت بنائي و عمارتي را كه ساخته است خراب نميكند.»
عثمان بن سعيد از مُطَّلِب بن زياد، از ابوبكر بن عبدالله اصفهاني روايت ميكند كه گفت: يك نفر زنازاده از بني اميّه كه خود را به آنها منتسب ميكرد پيوسته علي علي السّلام را شتم مينمود.
و چون روز جمعهاي بود و او خطبه ميخواند براي مردم گفت: واللهِ إن كانَ رَسُولُ اللهِ لَيَسْتَعْمِلُهُ وَ إنَّهُ لَيَعْلَمُ مَا هُوَ؛ وَلَكِنَّهُ كَانَ خَتَنَهُ.
«قسم به خدا كه رسول خدا كه علي را بكار ميگرفت و مأموريت ميداد؛ از هويّت و ماهيّت و جنس علي خوب خبر داشت؛ وليكن چون دامادش بود؛ چارهاي نداشت.»
در اينحال كه خطبه ميخواند، سعيد بن مُسَيِّب را كه از زمرۀ مستمعان بود، چُرت گرفت و ناگهان چشمان خود را باز كرد، و گفت: واي بر شما! اين مرد خبيث چه گفت؟ من اينك ديدم: قبر رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم شكافته شد، و رسول خدا ميگويد: كَذِبْتَ يَا عَدُوَّاللهِ؛ «اي دشمن خدا دروغ گفتي».
قنّاد، از أسباط بن نَصْر هَمْداني، از سُدّي، روايت ميكند كه گفت: در هنگامي كه من در مدينه در محلّۀ أحجارِ زَيْت بودم؛ مرد سواري بر شتري روي آورد؛ و ايستاد و سبّ علي عليه السّلام را كرد؛ و مردم گرداگرد او جمع شدند؛ و به او تماشا ميكردند؛ در همين حال سَعد بن أبي وقّاص آمد وگفت: خداوندا! اگر اين
ص54
مرد سبِّ بنده صالح تو را ميكند؛ خِزي و بدبختي او را بر مسلمين آشكار ساز.
چيزي درنگ نكرد كه ناگهان شتر او او را به زمين زد؛ و ساقط شد؛ و گردنش شكست.
عثمان بن أبي شَيبَه، از عبدالله موسي، از فطر بن خليفه، از أبو عبدالله جَدَليّ، روايت ميكند كه گفت: من بر امّ سَلَمه وارد شدم ـ كه خداي رحمتش كند ـ امّ سلمه به من گفت: آيا شما زنده هستيد؛ و رسول خدا را از در ميان شما سبّ نمينمايند؟!
من گفتم: چگونه ميشود رسول خدا را سبّ كنند؟!
گفت: مگر در بين شما علي عليه السّلام و كسي كه او را دوست داشته باشد سبّ نميكنند؟!
عبّاس بن بَكّار ضَبِّي، از أبوبكر هُذَلي، از زُهَرِيّ، از ابن عبّاس روايت ميكند كه او به معاويه گفت: أ لاتَكُفُّ عَن شَتمِ هَذَا الرَّجُلِ؟! «آيا از سبّ علي دست بر نميداري؟»
معاويه گفت: مَا كُنتُ لافعَلَ حَتَّي يَرْبُو عَلَيهِ الصَّغِيرُ وَ يَهْرَمَ فِيهِ الكَبِيرُ «من دست بر نميدارم تا بر اين دشنام، كوچكان بزرگ شوند؛ و بزرگان پير گردند».
و چون عُمَر بن عبدالعزيز، توليت مردم را عهدهدار شد؛ از دشنام علي دست برداشت؛ در اين حال مردم گفتن: تَرَكَ السُّنَّةَ. «اين خليفه سنّت را ترك نموده است.»
و ابن مسعود (يا موقوفاً عليه و يا مرفوعاً)[22] روايت كرده است كه: كَيْفَ أنتُم إذَا شَمَلَتْكُم فِتنَةٌ يَرْبُو عَلَيْهَا الصَّغِيرُ وَ يَهْرُمُ فِيهَا الْكَبِيرُ، يَحْرِي عَلَيْهَا النَّاسُ فَيَتَّخِذُونَهَا سُنَّةً، فَإذَا غُيِّرَ مِنْهَا شَيءٌ قيلَ: غُيِّرَتِ السُّنَّةُ.
«حال شما چطور است در وقتي كه فتنهاي شما را فرا گيرد، كه كوچك در آن فتنه بزرگ شود؛ و بزرگ پير گردد. مردم بر اصل آن حركت كنند، و آن را به عنوان
ص55
سنّت بگيرند، و چون چيزي از آن تغيير پيدا كند، گفته شود كه: سنّت تغيير كرده است.»
و به دنبالۀ مطلب أبوجعفر إسكافي ميگويد: شما ميدانيد كه بعضي از پادشاهان چه بسا گفتاري و يا مذهبي را بجهت هواي نفس خود إحداث ميكند؛ و مردم را بر آن گرايش ميدهند؛ بطوريكه مردم غير آنرا نميشناسند.
مانند آنكه حجّاج بن يوسف ثَقَفِيّ مردم را در خواندن قرآن به قرائت عثمان گرايش داد، و قرائت عبدالله بن مَسعود و اُبَي بن كَعب را ترك كرد، و مردم را از خواندن آنها بر حذر داشت و بيم داد؛ در حاليكه اين تحذير و بيم دادن از آنچه خود او و جابران بني اميّه و طاغيان بني مروان به اولاد علي عليه السّلام و شيعيان او كردند بسيار كمتر و كوچكتر بود ـ و قدرت و امارت حجّاج قريب بيست سال به طول انجاميد.
و هنوز حجّاج نمرده بود كه اهل عراق بر قرائت عثمان اجتماع نموده بودند؛ و پسرانشان بر اين قرائت نشو و نما كردند و غير از اين قرائت، قرائت ديگري را اصلاً نميشناختند؛ چون پدرانشان از غير آن دست برداشته بودند؛ و معلّمان از تعليم غير از آن امتناع مينمودند؛ بطوريك اگر فرضاً قرائت ابن مسعود و اُبَيّ بر آنها خواند ميشد؛ نميشناختند؛ و از تأليف چنين قرائتي اكراه داشتند؛ و آنرا مُستَهْجَن ميشمردند؛ چون عادت، الفت ميآورد؛ و طول مدّت، جهالت ميپرورد.
و اين به سبب آنستكه چون غلبۀ حكّام و رؤسا بر رعيّت گسترش يابد، و استيلا پيدا كند؛ و ايّام تسلّط آنها به طول انجامد؛ و ترس و وحشت مردم را بگيرد؛ و تقيّه و كتمان در آنها پديدار شود؛ همگي در بر دوش كشيدن بارِ خِذلان و مذلّت؛ و مهر سكوت بر زبان زدن اتّفاق ميكنند. فلهذا تدريجاً و روز بروز روزگار از بصيرتهاي آنها چيزي را ميربايد؛ و از دلها و افكارشان كم ميكند؛ و طراوتها و شيرينيهاي عقائد و نيّتهايشان را بواسطۀ عدم تحمّل بر مشكلات و سختيها، درهم ميكوبد و ميشكند؛ و تا به اين حدّ ميرسد كه آن بدعتي را كه حُكّام، احداث كرده بودند، چهرۀ سنّتي را كه ميشناختند؛ و با آن الفت داشتند،
ص56
بكلّي ميپوشاند.
و حقّاً و تحقيقاً حجّاج بن يوسف، و والياني كه از ناحيۀ آنها بر ولايات و شهرها حكومت ميكردند همچون عبدالملك بن مَروان و وَليد، و كساني كه قبل از آنها بودند، و بعد از آنها آمدهاند از فراعنۀ بني اميّه، در إخفاء محاسن علي عليه السّلام و فضائل او و فضائل فرزندان او شيعيان او، و از بين بردن و درهم كوبيدن قدر و قيمت و منزلت آنها، حريصتر بودند، از إسقاط قرائتِ ابن مَسعُود و ابن كَعب.
چون اين قرائتها سبب زوال ملك و قدرت ايشان نميشد؛ و امر و رياستشان را تباه نميسخت؛ و حال آنها را براي مردم آشكارا نمينمود و بر ملا نميكرد؛ و امّا اشتهار فضيلت علي عليه السّلام و فرزندانش و اظهار محاسن آنه، موجب هلالكت و نابودي ايشان ميشد؛ و حكم كتابي را كه پشت سر انداخته بودند بر آنها جريان ميداد و آنها را محكوم مينمود؛ و بدين جهت تا جائي كه قدرت داشتند؛ جدّ و جهد و سعي و كوشش داشتند؛ و حرص ميزدند در إخفاء فضائل علي عليه السّلام؛ و كتمان و إخفاء آنرا بر مردم تحميل ميكردند.
و مَعَذَلك، خداوند إبا كرد از اينكه بر امر علي و شئون پسران علي چيزي اضافه شود، مگر نور و روشني؛ و ضياء و إشراق. و محبّتشان به شَعَفَ و شدّ بالا رفت؛ و ذكر آنها انتشار يافت و زياد شد و حجَّت و برهانشان قوّت گرفت و واضح شد؛ و فضيلتشان ظهور يافت؛ و شأنشان رفيع شد؛ و قدر و منزلتشان عظيم گشت؛ بطوريكه در مقابل اهانتي كه به آنها كردند؛ عزيزان روزگار شدند؛ و به ميراندن نام و نشان آنها، زندگانِ دوران گشتند؛ و آنچه دربارۀ آنها نيّت شرّ و اراده سوء داشتند؛ تبديل به خير و خوبي شد.
و بدين جهت اينك ما ميبينيم كه از فضائل آنها، و خصائص آنها، و مزايا و سوابق آنها، چيزها به ما رسيده است كه: سابقين و پيشي گيرندگان كوي قرب، نتوانستند از آنها جلو بروند؛ و مقتصدين و ميانه روندگان نتوانستند خود را در رتبۀ آنها درآورند و مساوي گردند؛ و طالبين و خواستاران مقام و درجۀ آنها نتوانستند
ص57
خود را به آنها برسانند. و اگر هر آينه آنها همچون كعبه وقبلۀ منصوب، در شهرت و معروفيّت نبودند؛ و همچون سنّتهاي محفوظ در بسياري و كثرت نبودند؛ براي ما در تمام مدّت دهر و روزگار، يك حرف، و يك كلام از آنها به ما نميرسيد. زيرا كه جريان همانطور بود كه ما براي شما توصيف كرديم.[23]
باري ما سخن را قدري در قوّۀ جبريّۀ حكّام جور كه توسّط علماء و خطباء بر مردم تحميل ميشد؛ در تحريف فضائل و مناقب حضرت أميرالمؤمنين عليه السّلام افضل صلوات المصّلين توسعه داديم ما بر مطالعه كنندگان علوم و معارف اسلام و پويندگان سبل سلام روشن شود كه تا چه مرحلهاي در إخفاء اسم و رسم آن حضرت مساعي قهريّه به عمل آوردهاند؛ تا جائي كه علاوه بر محو فضائل و مناقب أميرالمؤمنين و أهل البيت عليهم السّلام بجاي آنها براي أبوبكر وعُمَر و عثمان و معاويه فضائلي جعل كردند؛ و خطبا بر فراز منبرها در جمعهها و أعياد ميخواندند؛ و اذهان و افكار را از ادراك حقايق شستشو ميدادند.
حال برويم بر سر مسألۀ وزارت و ولايت و خلافت آن حضرت كه از آيۀ شريفه استفاده شده است:
حاكم حَسكاني در كتاب نفيس مناقب خود: «شواهد التنزيل» در تحت عنوان آنچه راجع به أميرالمؤمنين عل��ه السّلام در آيۀ وَاجْعَلْ لِي وَزِيرًا مِن أهْلِي هَارُونَ أَخِي أُشْدُدْ بِهِ أزْرِي وَ أَشْرِكْهُ فِي أَمْرِي نازل شده است هشت روايت ذكر كرده است كه ما در اينجا بعضي از آنها را ميآوريم؛
او با سند متّصل خود از حُذَيفة بن اسيد روايت كرده است كه: قالَ أخَذَ النَّبِيُّ بِيَدِ عَلِيِّ بْنِ أبيطالبٍ؛ فَقَالَ: أبْشِر وَ أبْشِر! إنَّ مُوسَي دَعا رَبَّهُ أن يَجْعلَ لَهُ وَزِيراً مِن أهْلِهِ هَارُونَ؛ وَ إنِّي أدْعُو رَبِّي أن يَجْعَلَ لِي وَزيراً مِن أهْلِي عَلِيٍّ أخي! أشْدُدَ بِهِ ظَهْرِي وَ اُشْرِكَهُ فِي أمْرِي! [24]
«پيامبر دست علي بن أبيطالب را گرفت وگفت: بشارت باد! بشارت باد!
ص58
موسي از پروردگار خود خواست تا از اهل او، هارون را براي او وزير كند. و من از خدا ميخواهم كه براي من از اهل خودم، علي برادر مرا وزير من گرداند؛ تا بواسطۀ او پشتم را محكم كنم؛ و او را در امر خودم شريك گردانم.»
و با سند ديگر متّصل خود، از أسماء بنت عُمَيْس روايت كرده است كه ميگفت: شنيدم كه رسول خدا صلّي الله عليه واله وسلّم ميگفت: اللهُمَّ إنِّي أقُولُ كَما قَالَ اَخِي مُوسَي: اللهُمَّ اجْعَلْ لِي وَزيراً مِن أهْلِي عَلِيّاً أخِي اُشْدُدْ بِهِ أزْرِي وَ أشْرِكْهُ فِي أمْرِي كَي نُسَّبّـحَكَ كَثِيراً وَ نَذْكُرْكَ كَثراً إنَّكَ كنتَ بنَا بَصِيراً.[25]
«بار پروردگار من از تو ميخواهم همان را كه برادر من موسي از تو خواست؛ بار پروردگارا براي من از اهل من برادر من علي را وزير من قرار بده! تا به پشتيباني او پشتم را استوار كنم؛ و او را در امر خودم شريك گردانم؛ تا بدينوسيله ما تسبيح تو را بسيار كنيم؛ و ياد تو را زياد بنمائيم؛ بدرستي كه حقّا تو به حال ما بينائي!
اين روايت را صبّاح بن يحيي مزني از حرث، همچنانكه در كتاب عيّاشي آمده است؛ و در كتاب فرات روايت كرده است؛ و همچنين حَصين از أسماء آورده است.[26]
ص59
و با سند متّصل خود از أنس بن مالك روايت كرده است كه پيغمبر صلّي الله عليه وآله وسلّم گفتهاند: إنَّ أخِي، وَ وَزيري، و خَلِيفَتِي فِي أهْلِي، وَ خَيْرَ مَن أترُكُ بَعْدِي، يَقْضِي دَيْنِي وَ يُنْجِزُ مَوْعُودِي عَلِيُّ بنُ أبِيطالبٍ.[27]
«حقّا و تحقيقاً، برادر من، و وزير من، و جانشين من در اهل من، و بهترين كسي كه من پس از خودم به يادگار ميگذارم؛ آنكه دين مرا ادا ميكند؛ و پيمان و وعدۀ مرا وفا مينمايد؛ علي بن ابيطالب است.»
ابن مغازلي با سند متّصل خود، از عِكْرَمة، از ابن عبّاس روايت كرده است كه: رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم دست مرا و دست علي را گرفت؛ و چهار ركعت نماز گزارد؛ و پس از آن دست خود را به سوي آسمان بلند كرد؛ و گفت: اللهُمَّ سَأَلَكَ مُوسَي بنُ عِمْرانَ وَ إنَّ عِمْرَانَ وَ إنَّ مُحَمّداً سَأَلَكَ أن تَشْرَحَ لِي صَدْرِي وَ تُيَسِّرَ لِي أمْرِي وَ تُحَلِّلَ عُقْدَةً مِن لِسَانِي يَفْقَهُوا قَوْلِي وَاجْعَل لِي وَزِيراً مِن أهْلِي عَلِيّاً اُشْدُدْ بِهِ أزْرِي وَ أَشْرِكْهُ فِي أمْرِي!
«بار پروردگارا! موسي پسر عمان از تو سؤال كرد؛ و محمّد از تو سؤال ميكند كه: براي من سينۀ مرا بگشائي؛ و امر مرا براي من آسان گرداني؛ و گره از از زبان من باز كني؛ تا گفتار مرا بفهمند؛ و از اهل من، علي را وزير من قرار دهي؛ پشت مرا به او محكم كني؛ و او را در امر من شريك گرداني!».
ابن عبّاس ميگويد: شنيدم كه منادي ندا كرد: اي احمد! آنچه خواستي به تو
ص60
داده شد![28]
پيغمبر گفت: اي أبوالحسن دستت را به سوي آسمان بلند كن! و از خدا بخواه و از او سوال كن؛ و درخواست بنما؛ به تو مرحمت ميكند!
علي دست خود را به سوي آسمان بلند كرد و ميگفت: اللهُمَّ اجْعَلْ لِي عِندَكَ عَهْداً وَاجْعَل لِي عِندَكَ وُدّاً . «بار پروردگارا براي من در نزد خودت پيمان و عهدي قرار بده! و براي من در نزد خودت، مَوَدَّت و محبّتي مقرّر فرما!»
در اين حال خداوند بر پيامبرش اين آيه را نازل فرمود:
اِنَّ الَّذِينَ ءَامَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّـٰلِحَـٰتِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمَـٰنُ وُدّاً».[29]
«آنانكه ايمان آوردهاند، و أعمال صالحه انجام داده، البتّه خداوند براي آنها مودّت و محبّتي قرار ميدهد.»
پيغمبر صلّي الله عليه وآله وسلّم اين آيه را براي اصحاب خود تلاوت نمود. اصحاب سخت متعجّب شدند پيامبر فرمود: از چه تعجّب ميكنيد؟! قرآن بر چهار ربع نازل شده است: رُبع آن دربارۀ ما اهل بيت بخصوص است (و ربعي از آن درباۀ دشمنان ما) و رُبعي حلال و حرام است؛ و ربعي فرائض و احكام وَاللهُ أنزَلَ فِي عَلِيٍّ كَرَائِمَ القُرآنِ.[30] «و خداوند راجع به علي آيات كريمه و شريفه كه دلالت بر بزرگواري و علوّ رتبت او ميكند نازل كرده است».
در «كاملة» ديك الجنّ آورده است:
إنَّ النَّبِيَّ لَم يَزَلْ يَقُولُ وَالخَيْرُ مَ�� فَاهُ بِهِ الرَّسُولُ1
إنَّكَ مِنِّي يَا أخِي وَ يَا عَلِيّ بِحَيْثُ مِن مُوسَي وَ هَارُونَ النَّبِيّ2
ص61
لَكِنَّهُ لَيْسَ نَبِيُّ بَعْدِي فَأنتَ خَيْرُ العَالَمِينَ عِندِي3[31]
1 ـ پيغمبر پيوسته ميگفت: و كلام خوب و گفتار خير و پسنديده، آنست كه رسول خدا بدان لب گشايد.
2 ـ حقّاً و تحقيقاً نسبت تو با من، اي برادر من؛ و اي علي، همانند نسبت موسي و هارون پيغمبر است.
3 ـ ليكن پيغمبري پس از من نيست. و عليهذا تو در نزد من بهترين عالميان ميباشي!
ابن مَكّي گويد:
ألَمْ تَعْلَمُوا أنَّ النَّبِيَّ مُحَمَّداً بِحَيْدَرَةٍ أوْصَي وَ لَم يَسْكُنِ الرَّمْسَا1
وَ قَالَ لَهُمْ وَ القَوْمُ فِي خُمِّ حُصَّراً وَ يَتلُوا الَّذِي فِيهِ وَ قَدْ هَمَسُوا هَمساً2
عَلِيُّ كَزِرِّي مِنقَمِيصِي وَ إنَّهُ نَصِير وَ مِنِّي مِثلُ هَارُونَ مِن مُوسَي[32]3
1 ـ آيا نميدانيد كه: پيامبر محمد هنوز در زير زمين سكونت نگزيده بودكه حيدر را وصيّ خود كرد؟!
2 ـ و به آنها گفت: آنچه را كه دربارۀ علي نازل شده بود؛ و آن قوم در خمّ سينههايشان به تنگ آمده بود؛ و با يكديگر به آهستگي سخن ميگفتند و به وساوس شيطاني مبتلا گشته بودند.
3 ـ كه نسبت علي با من همانند تكمه است با پيراهن من؛ و اوست ياور و نصير من و نسبت او با من همانند نسبت هارون است به موسي.
پاورقي
[1] ـ جَذعَة برّهاي را گويند كه شش ماه از او گذشته باشد . و فِرق با كسر فاء پيمانۀ بزرگي بود كه اهل مدينه شيرهاي خود را با آن پيمانه ميكردند .
[2] ـ غُمَر بر وزن عُمَر ، كاسۀ كوچك را گويند و مدّ عبارت از يك چهارم صاع و صاع قريب يك من است .
[3] ـ «شرح نهج البلاغه» از طبع افست بيروت ، ج 3 ، ص 254 و ص 255 . و از طبع دار إحياء الكتب العربية مصر ج 13 ، ص 210 تا ص 212 . و «تاريخ طبري» مطبعۀ استقامت ، ج 2 ، ص 63 و ص 64 . و در «كنز العمال» ج 15 ، ص 154 و ص 155 شمارۀ 435 آورده است و گفته است كه احمد حنبل ، و طبري در ضياء در «مختاره» آوردهاند .
[4] ـ «كنز العمّال» طبع دوّم ، ج 15 ، ص 130 ، حديث شمارۀ 380 ؛ و در دلائل الصدق» ج 2 ، ص 234 از «كنز العمّال» از ابن مردويه آورده است .
[5] ـ أبو جعفر إسكافي ، محمّد بن عبدالله أبو جعفر و معروف به إسكافي است ، خطيب در «تاريخ بغداد» در ج 5 ص 416 ترجمۀ حال او را ذكر كرده است ؛ و گفته است كه او يكي از متكلّمين معتزلۀ بغداد بوده است ؛ و تصانيف معروفي دارد ؛ و چنين به من رسيده است كه در سنۀ 240 فوت كرده است . انتهي . إسكافي كتاب معروف خود را كه به نام «نَقض العُثمانيّة» است در رد كتاب عثمانيّة جاحظ نوشته است ؛ و غالب مطالبي را كه ابن أبي الحديد در «شرح نهج اللاغه» از او نقل ميكند ، از اين كتاب است .
[6] ـ «شرح نهج البلاغه» از طبع چهار جلدي اُفست بيروت ، ج 3 ، ص 267 ؛ و از طبع دارإحياء الكتب العربيّة مصر ج 15 ص 244 و ص 245 ؛ و مختصراً آنرا كه فقط شامل كلام رسول خدا و أميرالمؤمنين عليهما السّلام است ، شيخ محمّد حسن مظفّر در «دلائل الصِّدق» ج 2 ، ص 233 است .
[7] ـ «مناقب» ابن شهرآشوب طبع سنگي 7 ج 1 ص 544 .
[8] ـ «سيرۀ حلبيّه» ج 1 ، ص 312 .
[9] ـ «تاريخ طبري» طبع مطبعۀ استقامت ، ج 2 ، ص 62 و 63 .
[10] ـ «تفسير طبري» ج 19 ، ص 74 .
[11] ـ «البداية والنّهاية» ج 3 ، ص 40 .
[12] ـ «تفسير ابن كثير دمشقي» ج 3 ، ص 351 .
[13] ـ «حيات محمّد» ص 104 در طبع اوّل جملۀ فَأيكم يوازرني هذا الامر و أن يكون أخي و وصيّي و خليفتي فيكم را آورده است ولي در پاسخ أميرالمؤمنين عليه السّلام گفتار پيغمبر را كه فأنت أخي وصيّي و وارثي و خليفيتي فيكم را حذف كرده است ؛ و در طبع دوّم بطور كلّي آنچه راكه راجع به أميرالمؤمنين است كه : لكنّ عليّاً نَهَضَ و ما يزال صبيّاً دون الحُلُم و قال : أنا يا رسول الله عَوْنُك ؛ أنا حرب علي من حاريت فابتسم بنو هاشم و قَهْقَه بعضهم و جعل نظرهم ينتقل من أبيطالب إلي ابنه را حذف كرده است .
[14] ـ مردم پيوسته روي سنت طبيعي ، و پيروي از حواس نه از منطق تفكير ، دين و آئين خود را بر اصل دين حاكمان و شاهان خود قرار ميدهند .
[15] ـ آيۀ 58 و 59 ، از سورۀ 2 : بقره .
[16] ـ آيۀ 161 و 162 ، از سورۀ : اعراف .
[17] ـ آيۀ 46 ، از سورۀ 4 : نساء .
[18] ـ آيۀ 13 ، از سورۀ 5 : مائده .
[19] ـ آيۀ 75 ، از سورۀ 2 : بقره .
[20] ـ ابن عساكر در «تاريخ دمشق» ، جلد ترجمۀ أميرالمؤمنين عليه السّلام جزء سوّم در ص 98 و ص 99 ، در تحت رقم 1139 اين را با سند خود از محمّد بن سعيد اصفهاني با همين سند روايت ميكند و احمد بن يحيي بلاذري در ترجمۀ «أميرالمؤمنين و غرر مناقبه عليه السّلا» طبع أعلمي بيروت در ص 184 حديث رقم 220 نيز از مدائني از شريك با همين سند روايت ميكند .
[21] ـ اين حديث را ابن عبدالبرّ در «استيعاب» ج 3 ، ص 1118 ، از ابن وهب از حفص بن مَيسره از عامر بن عبدالله بن زبير آورده است كه چون شنيد پسرش به علي بن أبيطالب بدگوئي ميكند ؛ گفت : إيَّاكَ وَالعَوددَةَ إلي ذلك «مبادا ديگر چنين سخني بگوئي ! زيرا كه بني اميّه» تا آخر حديث .
[22] ـ اصطلاح خاصّ ارباب دِرايه و رجال است كه بعضي از روايت را موقوفاً عليه گويند و بعضي را مرفوعه نامند .
[23] ـ «شرح نهج البلاغه» ابن أبي الحديد ، از طبع چهار جلدي اُفست بيروت ، ح 3 ، ص 258 تا ص 260 ، و از طبع دار إحياء الكتب العربيّة مصر ، ج 13 ، ص 219 تا ص 224 .
[24] ـ «شواهد التنزيل» ص 368 از ج 1 ، حديث شمارۀ 510 .
[25] ـ «شواهد التنزيل» ج 1 ، ص 396 و ص 370 حديث شمارۀ 511 و در «بحار الانوار» طبع كمپاني ، ج 9 ، ص 295
[26] ـ «شواهد التنزيل» ج 1 ، ص 396 و ص 370 حديث شمارۀ 511 و در «بحار الانوار» طبع كمپاني ، ج 9 ، ص 295 از كتاب «عمده» ابن بطريق از عبدالله بن احمد بن حنبل از پدرش از عبدالله بن عامر از عبادة بن يعقوب از علي بن عابس از حرث بن حصيرة از قاسم كه او گفت شنيدم مردي از خثعم كه ميگفت از اسماء بينت عميس شنيدم .
و در «دلائل الصدق» ج 2 ، ص 223 گويد : سيوطي در تفسير «الدّر المنثور» گويد : ابن مردويه و خطيب و ابن عساكر از أسماء بنت عميس تخريج كردهاند كه او گفت : رأيت رسول الله صلّي الله عليه وآله وسلّم بإزاء ثبيرو هو يقول : أشرَق ثبير ، أشرقَ ثَبير ؛ اللهمّ انّي أسئلك بما سألك أخي موسي ، أن تشرح لي صدري و أن تيسّر لي أمري و أن تحلّ عقدةً من لساني يفقهوا قولي واجعل لي وزيراًمن اهلي علياً أخي ، اشدد به أزري ، و أشركه في أمري كي نسبّحك كثيراً و نذكرك كثيراً إنّك كنت بنا بصيراً .
«ديدم رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم را در مقابل كوه ثَبير ، و او ميگفت : درخشان شد كوه ثبير ؛ درخشان شد كوه ثبير ؛ بار پروردگارا من از تو ميخواهم همان چيزي را كه از تو برادرم موسي خواست : اينكه سينۀ مرا بگش��ئي و براي من امر مرا آسان كني ! و اينكه گره را از زبان من باز كني تا گفتار مرا بفهمند و براي من از اهل من علي را كه برادر من است وزير قرار دهي ؛ بواسطۀ علي پشت مرا محكم كني ، و او را در امر من شريك كني ؛ تاما تسبيح تو را بسيار گوئيم ؛ و ذكر و ياد تو را بسيار بنمائيم بدرستيكه تو حقّاً به ما بينائي!»
و سيوطي أيضاً گفته است : سَلَفي در «الطيورات» با سند خود از أبوجعفر محمّد بن علي عليه السّلام تخريج كرده است كه : چون آيۀ وَاجعلَ لِي وَزِيرًا مِن أهْلِي هَارُونَ أَخِي اشْدُد بِهِ أزْرِي نازل شد ؛ رسول خدا بر فرار كوهي بود ؛ و سپس بدان دعا براي خود دعا كرد و گفت: اللهُمّ اشْدُد أزرِي بأَخِي عَلِيٍّ ، و خداوند اين دعا را مستجاب نمود . و نظير همين مضمون را علامه از «مسند احمد حنبل» در همين كتاب «منهاج الكرامة» ميآورد و همچنين نظير آنرا صاحب «ينابيع المودّة» در باب 17 از «مسند احمد» آورده است و در باب 56 از «ذخائر العقبي» طبري از احمد در «فضائل» و نيز سبط ابن جوزي در «تذكرة الخواصّ» از احمد در «فضائل» آورده است .
[27] ـ «شواهد النتزيل» ج 1 ، ص 373 ، حديث شمارۀ 515 .
[28] ـ تا اينجا را در «مناقب» ابن شهرآشوب طبع سنگي ج 1 ، ص 549 از كتاب «منقبة المُطَهَّرين» و كتاب «فيما نزل من القرآن في أميرالمؤمنين» كه هر دو آنها از مصنّفات أبو نعيم اصفهاني است و در كتاب «خصائص العلوية» نطنزي از شعبة بن حكم آورده است . و نيز در «دلائل الصّدق» ، ج 2 ، ص 223 ، از «منهاج الكرامة» علامۀ حلّي از أبونعيم اصفهاني ، از ابن عبّاس روايت كرده است .
[29] ـ آيۀ 96 ، از سورۀ 19 : مريم .
[30] ـ «مناقب» ابن مغازلي ، ص 328 و ص 329 و نيز در «غاية المرام» در قسمت دوّم ص 373 در حديث شمارۀ سيزدهم در ابن مغازلي مرفوعاً آورده است . و همچنين فرات بن ابراهيم كوفي در تفسير خود ص 89 با عين اين سند و عبارت روايت كرده است .
[31] ـ «مناقب» ابن شهرآشوب ، طبع سنگي ، ج 1 ، ص 523 و ص 524 . و ابيات ابن مكّي را در «الغدير» ج 4 ، ص 392 آورده است ؛ و شرح حال و ترجمۀ او را ذكر كرده است . در نسخۀ «الغدير» در بيت دوّم او : والقوم خضَّرا آورده است ، يعني ان قوم همگي حاضر بودند .
[32] ـ «مناقب» ابن شهرآشوب ، طبع سنگي ، ج 1 ، ص 523 و ص 524 . و ابيات ابن مكّي را در «الغدير» ج 4 ، ص 392 آورده است ؛ و شرح حال و ترجمۀ او را ذكر كرده است . در نسخۀ «الغدير» در بيت دوّم او : والقوم خضَّرا آورده است ، يعني ان قوم همگي حاضر بودند .