حكيم سبزواري رَحمهُ اللَه[160] در منظومۀ خود براهين قاطعهاي بر اصالت وجود اقامه كرده است با آنكه «منظومه» از مختصرترين كتب حكمت است ، تا چه رسد ترا به «أسفار» كه چهار مجلّد از صفحات بزرگ است . و ما براي تو در اينجا فقط به يك برهان اكتفا ميكنيم و آن عبارت است از اختلاف بين دو نحوه وجود ذهني و خارجي؛بطوريكه ميبيني تو آتش را مثلاً كه با وجود ذهني خودش بر آن هيچ اثري از آثار «نار» مثل احراق و غيره مترتّب نميشود بخلاف وجود خارجي آن . اگر ماهيّت آتش اصيل بود لازم بود آثار آن در دو موطن ذهن و خارج بر آن مترتّب گردد . و بدين برهان اشاره كرده است در منظومه:
« وَ إنَّهُ مَنْبَعُ كُلِّ شَرَفِ وَ الْفَرْقُ بَيْنَ نَحْوَيِ الْكَوْنِ يَفي »
«به علّت آنكه وجود منبع هر امر شريف و ذي اهمّيّت است . و فرق ميان
ص 192
دوگانگي آثار در ذهن و در خارج براي اثبات اين مدّعي وافي و كافي ميباشد.»
و از آنجا كه ابحاث وارده در فنّ حكمت ، از اين حقيقت جَليّه كه عبارت باشد از أصالة الوجود در وجود خارجي غير محدودي كه از آن تعبير به واجب الوجود جلَّت عظمَتُه ميكنيم ، نقاب و پرده بر گرفته است؛بنابراين مستحيل است كه براي وي فرض دوّمي گردد .
لا ثانيَ لَهُ ، زيرا هر حقيقت بسيطهاي كه در آن تركيب نباشد ، مستحيل است كه دو تا بشود و مكرّر گردد؛نه در ذهن و نه در خارج و نه در خيال و وَهم و نه در فرض .
و چه نيكو سروده است «مثنوي» در اشاره به اين نظريّۀ قطعيّه؛آنجا كه دربارۀ استادش شمس تبريزي گفته است:
شمس در خارج اگر چه هست فرد ميتوان هم مثل او تصوير كرد
شمس تبريزي كه نور مطلق است آفتاب است و ز انوار حق است
شمس تبريزي كه خارج از اثير نبودش در ذهن و در خارج نظير [161]
و بعد از آنكه بطلان قول به أصالة الماهيّه واضح گشت ، و نور وجود با اصالتش درخشش نمود ، اينك معتقدان به اصالة الوجود با هم اختلاف كردهاند ميان دو گفتار:
اوّل آنكه تمام وجودها جميعاً و بدون استثناء از واجب و ممكن ، ذهني و خارجي كه بطور قطع و يقين در تشخُّصشان و تعيّنشان با يكدگر متباين
ص 193
بودهاند؛ اطلاق وجود بر آنها از باب اشتراكِ لفظي است كه عبارت باشد از اطلاق لفظ واحد بر معاني متكثّره و مفاهيم متباينهاي كه در تحت حقيقت واحدهاي مندرج نبوده و قدر مشتركي جامع ميان آنها نميباشد . همچون لفظ «عَين» كه استعمال ميشود در قوّۀ باصِره ، و در چشمۀ آب ، و در طلا ، تا آخر معاني كثيرۀ متباينهاي كه دارد؛عكس لفظ مترادف (كه در آن الفاظ بسياري است براي معني واحدي) و مشترك (كه عبارت است از معاني كثيرهاي كه لفظ واحدي بر آنها اطلاق ميشود) .اين قول يعني اشتراك لفظي در اطلاق لفظ وجود به مصاديق كثيرۀ آن ، نسبت داده شده است به جميع مَشّائين يا به اكثرشان .
دوّم آنكه اطلاق لفظ وجود بر جميع اقسام آن از باب اشتراك معنوي است . بنابراين وجود آتش و وجود آب در باب مفاهيم ، و وجود زَيْد و وجود عَمْرو در باب مصاديق ، چيز واحدي و حقيقت فاردي است؛و فقط تباين ميان آنها و تعدّدشان در ماهيّات منتزعۀ از حدود وجود و تعيّنات قيود است . لهذا حقيقت وجود ، از جهت آنكه وجود است واحد است بتمام معاني وحدت . و ما به الاشتراكشان عين ما به الامتيازشان ميباشد . در اين جمله خوب تدبّر كن تا به معني آن خوب نائل گردي !
و گفتار اوّل مستلزم محذورات قطعيّة الفساد است؛ وَ ما يَسْتَلْزِمُ الْفَسادَ فاسِدٌ قَطْعًا. (آنچه فساد را لازم آيد قطعاً خودش فاسد است.) و از جملۀ بعضي از محاذير آن، لزوم عُزلت و بَينونت ميان وجود واجب و وجود ممكن، و لزوم عدم سنخيّت ميان علّت و معلول است كه منتهي به بطلان مسألۀ توحيد از اصل و اساس آن خواهد شد. و بدين مهمّ اشاره فرموده است سيّد الموحّدين و إمام العُرَفآءِ الشّامخينَ أميرالمؤمنين سلامُ اللَه عليه، آنجا كه ميگويد:
ص 194
تَوْحِيدُهُ تَمْيِيزُهُ عَنْ خَلْقِهِ؛ وَ حُكْمُ التَّمْيِيزِ بَيْنُونَةُ صِفَةٍ لَا بَيْنُونَةُ عُزْلَةٍ.
«واحد دانستن حقّ عبارت است از جدا كردن و تميز دادن او را از خلائقش؛ و معني و حكم اين جدائي و تميز آنست كه با صفت حاصل گردد نه موجب بينونت و جدائي به نحو عزلت گردد (كه خود او و ذات اقدس او از مخلوقاتش بر كنار شوند).»
و جزا و پاداش أميرالمؤمنين عليه السّلام در افادۀ اين حكمت شامخه و كلمۀ باذخه بايد خود خداوند بوده باشد كه چقدر عالي و جليل است و تا چه اندازه جميع قواعد توحيد، و تجريد، و تَنْزيه ، و شكستن تشبيه را دربر دارد!
و راستترين گفتاري كه بر آن غباري نميتواند بنشيند آنست كه «حقيقت وجود مِن حَيثُ هيَ» يعني چنانچه فقط نظر به خودش كنيم نه به چيزهاي منضمّۀ به آن، در آن نه تعدّدي وجود دارد و نه تكراري . بلكه هر حقيقتي از حقائق و هر ماهيّتي از ماهيّات را چنانچه نظر به ذاتشان بنمائيم مجرّد از غير ذاتشان مستحيل است تعدّدشان و تكرّرشان . و از جمله قواعد علم حكمت كه همگي بر آن اتّفاق نمودهاند آن ميباشد كه:
حَقيقَةُ الشَّيْءِ لا تَتَثَنَّي وَ لا تَتَكَرَّرُ، و الْماهيّاتُ إنَّما تَتَكَثَّرُ وَ تَتَكَرَّرُ بِالْوُجودِ؛ كَما أنَّ الْوُجودَ إنَّما يَتَكَثَّرُ بِالْماهياتِ وَ الْحُدودِ .
«حقيقت هر چيزي دو تا نميشود و تكرار نميپذيرد، و فقط تكثّر و تكرّر ماهيّات بواسطۀ وجود است؛همچنانكه تكثّر وجود بواسطۀ ماهيّات و حدود وجود ميباشد.»
يعني مثلاً ماهيّت انسان و حقيقت نوعيّۀ آن ، تكثّرش فقط به اعتبار افراد عينيّه و مصاديق خارجيّۀ آنست ، و تعيّن آن از ناحيۀ وجود ميآيد و بواسطۀ وجود است كه ماهيّت تكثّر و تكرّر حاصل ميكند . و اگر وجود
ص 195
نبود ماهيّت منحيث هيَ نبود مگر هيَ . يعني خود معني ماهيّت بدون اندك شائبۀ تعيّن و عروض وجود يا عدم به آن . و در آن ابداً تعدّدي و تكثّري حاصل نبود .
و همانطور كه تكثّر و تكرّر ماهيّت با وجود پيدا ميشود همچنان است تكثّر و تكرّر وجود كه با حدود و تعيّنات و تقيّداتي كه ماهيّتها از آنها انتزاع ميگردند حاصل ميشود . بنابراين قضيّۀ ما هم مُطَّرِد است و هم مُنْعَكِس: تكثّر وجود به ماهيّت؛و تكثّر ماهيّت به وجود . [162]
ص196
از اين بحث أصالة الوجود و عدم امكان تكرّر نفس حقيقت شيء كه بگذريم ، ميرسيم به تقسيم وجود كه منقسم ميشود به دو نوع: ذهني و خارجي .
امّا وجود ذهني ، اعتباري است محض و مفهومي است صرف همچون بقيّۀ مفاهيم ذهنيّۀ منتزعۀ از مصاديق آن ، كه به نحو حَمْل شايع صناعي از محمولات بالضَّميمه بر آن حمل ميشود نه به نحو خارج محمول . بنابراين اين گفتارت كه زيد موجود است ، بعينه مانند اين گفتار ديگرت است كه زيد كاتب است؛و آن عبارت ميباشد از يك مفهوم كلّي واحد منطبق بر افرادش كه شمارش ندارد و به اصطلاح حكيم آنرا از « معقولاتِ ثانيه » نام گذاردهاند .
امّا وجود عيني خارجي كه اين مفهوم ذهني از آن حكايت مينمايد و انتزاع ميشود ، داراي چهار نوع ميباشد: 1 ـ ذاتي و آن بشرطِ لا و بشرط شيء (مقيّد) و لا بشرط است (مطلق) . و در قسم بشرط شيء مندرج است نوع دوّم يعني:
2 ـ وجود رابط كه عبارت است از مُفاد كانَ ناقِصه .
3 ـ رابطيّ و آن عبارت است از وجودي كه في نفسه بودنش عين وجود آن براي غيرش ميباشد ، مثل أعراض .
ص 197
4 ـ رَبطي و آن عبارت است از وجودي كه فينفسه و لنفسه ميباشد وليكن قائم است بغير خودش ، مثل جواهر . زيرا آنها وجودشان لنفسها و فينفسها است وليكن قائمند بغير خودشان كه علّت آنها بوده باشند .
امّا واجب الوجود هر سه مراتب نفسيّت در او مجتمعاند: في نَفْسِهِ بِنَفْسِهِ لِنَفْسِهِ . [163]
و همچنين وجود را به خودي خودش و با جميع اين انواعي كه مذكور آمد اگر مدّ نظر بگيريم ، خواهيم ديد كه وُحْداني ميباشد ، يعني ذات واحدي است داراي مراتب متفاوته به قوّت و ضعف و اوّليّت و اولويّت؛بطوريكه عاليترين و نخستين و سزاوارترين آنها در اطلاق لفظ وجود به آنها عبارت است از وجود واجب الوجود كه جامع كمالات جميع مادون خود از مراتب وجود ميباشد به نحو بَساطت و وحدت كه جامع جميع كَثَرات است و همگي كثرات از آن نشأت گرفته است و نيز همگي آنها به سوي وي بازگشت ميكند .
إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّآ إِلَيْهِ رَ'جِعُونَ . [164]
ص 198
«تحقيقاً ما همگي مِلك طلق خدا هستيم ، و تحقيقاً ما همگي به سوي وي رجعت مينمائيم.» و به اين حقيقت و واقعيّت اشاره كردهاند آنجا كه گفتهاند: بَسيطُ الْحقَيقَةِ كُلُّ الاشْيآءِ وَ لَيْسَ بِشَيْءٍ مِنَ الاشْيآءِ . «آن وجودي كه حقيقتش بسيط است ، عبارت است از جميع اشياء درحالتيكه هيچيك از اشياء نميباشد.» و توحيد كامل آنوقت است كه كثرت را به وحدت ، و وحدت را به كثرت برگردانيم . ( رَدُّ الْكَثْرَةِ إلَي الْوَحْدَةِ ، وَ الْوَحْدَةِ إلَي الْكَثْرَةِ )
و اين وجود خارجي از بالاترين مرتبۀ وجوديّۀ آن تا پستترين مرتبۀ امكانيّۀ آن كه عبارت است از «هيولَي» كه داراي ضعيفترين حظّ و بهره از مراتب وجود است (كه قابليّت صرفه و قوّۀ قابلۀ محضه براي هر گونه صورتي است ، و شايد در اين فقرۀ از دعاي سمات: وَ انْزَجَرَ لَهَا الْعُمْقُ الاكْبَرُ اشاره بدان بوده باشد.) جميع مراتب آن از واجب و ممكن ، و مادّي و مجرّد آن ، يك حقيقت واحدهاي ميباشد؛گرچه در قوّت و ضعف ، و وجوب و امكان ، و علّيّت و معلوليّت با يكدگر مختلف باشند .
وليكن معذلك اين اختلاف عظيم ، آنرا از حقيقت واحده بودنش خارج نميكند و آنرا حقائق متباينه قرار نميدهد . وجود گرچه با نظر به حدود و مراتبش متعدّد و متكثّر است وليكن حقيقت آن چون به ذاتش نظر شود واحد است و در آن تعدّد و تكثّر نيست .
آيا نظر نمياندازي به آب كه تمام انواع و اصنافش آب است ، خواه كثير باشد خواه قليل !؟ بنابراين آب آسمان و آب دريا و آب نهر و آب چاه و هكذا بقيّۀ آبها همگي آب است . و انواع آبها و تعدّد مصاديق آن گرچه كثرت را بپذيرد امّا حقيقت آب و طبيعت آن در جميع آنها واحد ميباشد .
ص199
و همچنين سائر ماهيّات و طبايع بر همين منوال هستند . بنابراين «وحدت وجود» بدين معني نزديك است كه از مسائل ضروريّه محسوب گردد ، آنگونه ضرورياي كه حقيقت مسألۀ توحيد بدون آن استوار نشود و مراتب علّت و معلول ، و حقّ و خلق بدون آن تنظيم پيدا نكند .
لهذا وجود واحد است . بعضي از آن به بعضي ديگر مرتبط؛از بالاترين مرتبۀ آن از وجود واجب گرفته پائين بيائيد تا به پستترين مرتبه و ضعيفترين درجۀ آن برسيد كه عبارت باشد از هَيولَي كه آن داراي هيچگونه حَظّي از وجود نميباشد مگر قوّه و استعداد؛و سپس از آنجا بالا برويد تا برسيد به مبدأ اعلي و علّت اُولي ، مبدأ از اوست و معاد به سوي اوست .
از آن كه بگذريم اوّلين صادر از وي و نزديكترين موجود به سوي او ، عقل كلّي و صادر اوّل است؛ أَوَّلُ مَا خَلَقَ اللَهُ الْعَقْلُ ـ تا آخر حديث . و آن عبارت است از عقل كلّي خارجي عيني ، نه كلّي ذهني مفهومي . و اوست ظِلّ الله ، و فَيض اقدس او ، و ظِلُّ الله كه كشيده شده است از آسمانِ جبروت كه عالم سكون مطلق و مركز ثبات است ، به سوي عالم مُلك و ملكوت و ناسوت كه موطن تغيّر و حركات است .
أَلَمْتر إِلَي' رَبِّكَ كَيْفَ مَدَّ الظِّلَّ وَ لَوْ شَآءَ لَجَعَلَهُ و سَاكِنًا . [165]
و اين همان « وَجْهُ اللَهِ الْكَريمُ » است كه فاني نميشود و ابداً فاني
ص 200
نخواهد گشت . و اوست اسْمُ اللَهِ الْعَظيمُ الاعْظَم ، و نور مُشرِق وي بر هياكل ممكنات كه در نزد حكماء از آن تعبير ميشود به نَفَسِ رَحْماني و در نزد عرفاء به حَقِّ مَخْلوقٌ بِه و در نزد شرع به رَحْمَتُهُ الَّتي وَسِعَتْ كُلَّ شَيْءٍ و به حَقيقَة مُحمَّديَّه و به صادر اوّل . ( أَوَّلَ مَا خَلَقَ اللَهُ نُورِي .)
و اوست جامع جميع عوالم: عالم جبروت و ملكوت و مُلك و ناسوت ، و همۀ عقول مفارقه و مجرّده و مادّيّه ، كلّيّه و جزئيّه ، عرضيّه و طوليّه، و همچنين همۀ نفوس كلّيّه و جزئيّه ، و ارواح و اجسام ، و مُثُل عُلْيا ، و ارباب انواع كه در شرع از آن تعبير به مَلَئكه ، و روح اعظم كه سيّد ملئكه و ربّالنّوع آنهاست ميشود . تمامي اين عوالم ، شرف صدور يافته است از آن وجود مطلق و مبدأ اعلي كه فوق مالايَتَناهَي است بِما لايَتَناهَي از جهت قوّت و شدّت و عُدّت و مدّت . حقّ عزّ شأنه ، آن صادر نخستين را كه جامع جميع كائنات و وجودهاي ممكنات است ايجاد فرمود . آنرا به محض مشيّت و ارادۀ خود در أزلُ الآ زال تا أبدُ الآ باد ايجاد نمود . وَ مَآ أَمْرُنَآ إِلَّا وَ' حِدَةٌ كَلَمْحِ بِالْبَصَرِ . [166] «و نيست امر ما مگر يكي ، مانند يك چشم بر هم نهادن و يك مژه زدن.» و تشبيه به مژه زدن ، از باب ضيق و تنگي كمربند الفاظ است؛وگرنه حقيقت دقيقتر و رقيقتر از آنست . و اوست مَثَل اعلي كه به وجهي از حكايت ، حكايت ميكند از آن ذات مقدّس حقّ كه محتجب است به سرادق عظمت و جبروت وغيب الغيوب . يا مَنْ لا يَعْلَمُ ما هُوَ إلاّ هُوَ .
ص 201
و آن عقل كلّي يا صادر اوّل ـ هرچه ميخواهي بگو ـ يا حقيقت محمّديّه متّصل است به مبدأ خويش ، بدون اندك انفصالي . لَا فَرْقَ بَيْنَكَ وَ بَيْنَهَا إلَّا أَنَّهُمْ عِبَادُكَ وَ خَلْقُكَ ، بَدْؤُهَا مِنْكَ وَ عَوْدُهَا إلَيْكَ . [167]
أنَا أصْغَرُ مِنْ رَبّي بِسَنَتَيْنِ . [168]
و جميع اين موجودات ، وجود واحدي هستند كه گسترده و كشيده شده است بدون مدّت و بدون مادّه ، از صبح ازل تا عشيّۀ ابد (از چاشتگاه نخستين تا شامگاه آخرين) بدون حدّ و بدون عَدّ ، و بدون بدايت و بدون نهايت .
و از قبيل استعمال مجاز بعيد و ضيق خناق الفاظ است كه ميگوئيم:
هُوَ الاوَّلُ وَ الاخِرُ وَ الظَّـٰهِرُ وَ الْبَاطِنُ .[169]
وجود وي در ازل الآ زال قبل از قبل بوده است؛و بقاي او بدون طُروّ انتقال و عروض زوال تا بعد از بعد خواهد بود .
ص 202
همه عالم صداي نغمۀ اوست كه شنيد اينچنين صداي دراز
مَا خَلْقُكُمْ وَ لَا بَعْثُكُمْ إِلَّا كَنَفْسٍ وَ 'حِدَةٍ . [170]
و آن نفس رحماني و عقل كلّي و صادر اوّل ، همان عبارت است از «كتاب الله تكويني» كه نفاد و زوال و نيستي بر آن متصوّر نميباشد .
قُلْ لَّوْ كَانَ الْبَحْرُ مِدَادًا لِّكَلِمَـٰتِ رَبِّي لَنَفِدَ الْبَحْرُ قَبْلَ أَن تَنفَدَ كَلِمَـٰتُ رَبِّي وَ لَوْ جِئْنَا بِمِثْلِهِ مَدَدًا . [171]
و اگر ما ميخواستيم در اين غوامض و اسرار و كشف رموز از اين گنجهاي دُرربار و گهر افشان قدري سخن را گسترش دهيم ، حتماً ميبايست صندوقهاي محفظۀ كتاب را با اين سخنان تفصيلي و داستانها ، سرشار و مملوّ سازيم؛و تازه از مقدار بسياري نتوانسته بوديم بياوريم مگر اندكي را . ( مثنوي هفتاد من كاغذ شود. )
وليكن همين مقداري را كه ذكر نموديم با نهايت ايجاز و اختصارش شايد براي اهل تدبّر در اثبات معني صحيح از «وحدت وجود» كافي باشد . زيرا اين مسأله اُفقش از انكار و جحود برتر است . بلكه آن از ضروريّات اوّليّه محسوب ميشود . و ما در بعضي از مؤلَّفاتمان تعريف ضروري را كردهايم كه آن چيزي است كه نفس تصوّرش مستلزم حصول تصديق به آن است و نياز به اقامۀ دليل ندارد و محتاج به برهان نيست؛مثل اينكه ميگوئيم: واحد نصف اثنين است .
ص 203
(يك نصف دو است.)
بنابراين ، وحدت وجود به معنياي كه ما ذكر كرديم ، در آن ابداً شكّي و اشكالي موجود نميباشد .
مشكله و معضله در مسألۀ وحدتِ موجود است . بجهت آنكه آنچه در بادي نظر به نظر معقول ميآيد آنستكه وجود واحد است و امّا موجود كه متحصّل است از حدود و قيود و تعيّنات ، متعدّد ميباشد؛وليكن آنچه در كلمات عرفاء شامخين و مشايخ صوفيّۀ سالكين و واصلين ترشّح كرده و فوران نموده است آنستكه هم وجود و هم موجود واحد هستند .
و اين عقيده و كلمهاي است سنگين و پيچيده كه اكابر عرفاء و اساطين در قرون نخستين بدان لب گشودهاند؛امثال جُنَيْد [172] و شِبْلِي[173] و بايَزيد بَسْطامي[174] و معروف كَرْخي [175] و أمثالهم ، تا رسيد به حَلاّج و اقران وي؛تا در قرون وسطي مُحْيي الدّين عَربي و دو شاگردش: قونَوي [176] و قَيْصَري[177] طلوع كردند ، و آن
ص 204
مسأله را فنّي از فنون به شمارش آوردند و مؤلّفات كبيري همچون «فتوحات مكّيّه» و متون مختصري همچون «فُصوص» و «نُصوص» كه آنها را صدرالدّين قونوي تنقيح و شرح كرده است به رشتۀ تصنيف دركشيدند و منتشر گشت .
و در نزد عرفاء قرون وسطي از عرب مثل ابن فارض و ابن عَفيف تِلِمْساني[178] و غيرهما ، و از پارسيان بسياري كه به شمارش در نيايند مثل عطّار[179] و هاتف[180] و جامي [181] و أمثالهم شايع گرديد .
و بهترين و زيباترين كسيكه آنرا با شعر و نظم به رشتۀ تحرير درآورده است و حقّاً كار بديعي انجام داده است ، عارف تبريزي شبستري در كتاب معروف خود «گلشن راز» است . و خلاصۀ اين نظريّه آنستكه اين طائفه خواستند برسند به اقصي مراتب توحيد كه از آن برتر و بالاتر متصوّر نيست ، و اينكه براي
ص 205
حقّ تعالي شريكي قرار ندهند نه در مرحلۀ ربوبيّت همانطور كه نزد ارباب اديان و شرايع معروف است . بلكه نفي كردند از او شريك را حتّي در مرحلۀ وجود و گفتند: لا مَوْجودَ سِوَي الْحَقّ . «هيچ موجودي جز حقّ وجود ندارد.»
و اين كائنات از مجرّدات و مادّيّات، از زمينها و آسمانها و آنچه در آنها وجود دارد از افلاك و انسان و حيوان و نبات ، بلكه جميع عوالم؛ همگي تطوّرات و ظهورات وي هستند، وَ لَيْسَ في الدّارِ غَيْرُهُ دَيّارٌ.
و آنچه را كه ما ميبينيم يا احساس ميكنيم يا به انديشه و عقل ميآوريم ابداً وجودي ندارند، و «وجود و موجود» فقط حقّ است جلّ شأنه و بس. و ما عدم هستيم و وجود ما غير از وجود او نيست.
ما عدمهائيم و هستيها نما تو وجود مطلق و هستيّ ما
* * *
كه همه اوست و نيست جز او وَحْدَهُ لا إلَهَ إلاّ هُو
و اين عرفاء در تقريب اين نظريّه به اذهان ، به اطوار مختلف تفنّن نمودهاند . و در دريائي طولاني در اين مقال كشتي رانده و شنا كردهاند . و براي آن به امثلۀ گوناگوني متشبِّث گرديدهاند .
گاهي او را تصوير به دريا كردهاند و اين عوالم و كائنات را همچون امواج دريا شمردهاند . زيرا امواج بحر چيزي غير از خود بحر و تطوّرات آن نميباشد . موج آب چيزي غير از خود آب نيست؛چون دريا به حركت آيد امواج ظاهر ميگردند ، و چون ساكن شود امواج نيست و نابود ميشوند . و اينست معني فنا كه در آيۀ مباركه بدان اشاره شده است:
كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَانٍ * وَ يَبْقَي' وَجْهُ رَبِّكَ . [182]
ص 206
وجه ممكن فاني ميشود ، و وجه واجب باقي ميماند .
چه ممكن گرد امكان بر فشاند بجز واجب دگر چيزي نماند
آري ، مطلب از اين قرار است كه امواج عبارتند از تطوُّرات دريا . هيچ چيز وجود ندارد غير از خود دريا .
چه درياي است وحدت ليك پر خون كز او خيزد هزاران موج مجنون
هزاران موج خيزد هر دم از وي نگردد قطرهاي هرگز كم از وي
گفتهاند: الْوَجْهُ واحِدٌ وَ الْمَرايا مُتَعَدِّدَةٌ . «صورت و سيما يكي است و آئينههائي كه اين صورت و سيما در آن منعكس ميشود متعدّد است.»
وَ مَا الْوَجْهُ إلاّ واحِدٌ غَيْرُ أنَّهُ إذا أنْتَ عَدَّدْتَ الْمَرايا تَعَدَّدا
«صورت و شكل و شمائل انسان يكي ميباشد ، امّا اگر تو آئينههاي عديدهاي در مقابل اين صورت بگيري ، شكل و شمائل هم متعدّد خواهد شد.»
و همچنين حقيقت عدد چيزي نيست مگر تكرار واحد تا جائيكه براي آن نهايتي نيست .
وجود اندر كمال خويش ساري است تعيّنها امور اعتباري است
امور اعتباري نيست موجود عدد بسيار و يك چيز است معدود
چه واحد گشته در اعداد ساري
و از اين قبيل امثله است تمثيل به شعلۀ جَوّاله (آتش در آتشگردان) كه از سرعت حركت خود ترسيم دائرۀ آتشين مينمايد و در حقيقت چيزي نيست مگر همان يك شعلۀ كوچك .
همه از وَهْم تو اين صورتِ غير چه نقطه دائره است از سرعت سير
بنابراين ، وجود واحد است و موجود واحد است . و از براي آن موجود
ص 207
واحد ظهورات و تطوُّراتي ميباشد كه چنان مينمايد كه كثرات هستند ، در حاليكه چيزي موجود نيست مگر ذات و مظاهر اسماء و صفات ، و شؤون جمال و جلال ، و قهر و لطف .
بسياري از عارفان بالله پردۀ اختفاء را از اين اسرار برگشودهاند ، حتّي اينكه محيي الدّين عربي[183] از تمامي اين مطالب فقط به تغيير يك كلمه در بيت مشهور پرده برداشته است . [184] شعر اين است:
ص 208
وَ في كُلِّ شَيْءٍ لَهُ ءَايَةٌ تَدُلُّ عَلَي أنَّهُ واحِدُ
محيي الدّين گويد:
وَ في كُلِّ شَيْءٍ لَهُ ءَايَةٌ تَدُلُّ عَلَي أنَّهُ عَيْنُهُ
و سپس از اين صريحتر و عظيمتر سروده ، و به مطلبي اعجب تحامل و تقحّم نموده است؛آنجا كه گفته است:
سُبْحانَ مَنْ حَجَّبَ ناسوتَهُ نورُ سَنا لاهوتِهِ الثّاقِبِ
ثُمَّ بَدا في خَلْقِهِ بارِزًا بِصورَةِ الاكِلِ وَ الشّارِبِ
و بسياري از شعراي عرب و عرفاي آنها در قرون وسطي اين راه سخت و كمر شكن را پيمودهاند؛آنانكه لوا و رايت ايشان را ابن فارض [185] در اكثر از اشعار خودش بخصوص در تائيّۀ صغري و تائيّۀ كبرايش به دوش كشيده است . او ميگويد:
ص209
هُوَ الْواحِدُ الْفَرْدُ الْكَثيرُ بِنَفْسِهِ وَ لَيْسَ سِواهُ إنْ نَظَرْتَ بِدِقَّةِ
بَدا ظاهِرًا لِلْكُلِّ فِي الْكُلِّ بَيْنَنا نُشاهِدُهُ بِالْعَيْنِ في كُلِّ ذَرَّةِ
بناءً عليهذا جميع موجودات مُشاهَد و محسوس از ذرّۀ حقير تا كوه مرتفع، و از عرش بالا تا خاك پست؛همه و همه اطوار او و انوار او و مظاهر او و تجلّيات او ميباشند .
اوست وجود مطلق و چيزي جز او نيست . اگر به آنها بگوئي: پس اصنام و اوثان چه خواهند شد ؟! پاسخت را عارف شبستري ميدهد كه:
مسلمان گر بدانستي كه بت چيست بدانستي كه دين در بت پرستي است
و اگر بگوئي: قاذورات و نجاسات چه ميشوند ؟! ميگويند: نور خورشيد چون بر نجاست بيفتد ، آن همان نور و پاك و طاهر است و نجاست ابداً در آن اثري نميگذارد .
نور خورشيد ار بيفتد بر حَدَث نور همان نور است نَپْذيرد خَبَث
عرفاء شامخين بدين تمثيلات و تقريبات اكتفا ننمودهاند ، بلكه با سلطان برهانِ ساطع اين نظريّه را كه از عقول فرار ميكند ، بر افكار و انديشهها جاري ساخته و آنها را در مقابل خود خاضع كردهاند .
بيان و كيفيّت برهان بر وحدت موجود با تنقيح و توضيحي كه ما ميدهيم، پس از ذكر دو مقدّمۀ كوتاه حاصل ميگردد:
مقدّمۀ اوّل: وجود و عدم با يكدگر نقيضاند؛ و دو چيز نقيض ، با همدگر جمع نميشوند و يكي از آنها بالضّروره ديگري را قبول نميكند. پس وجود قبول عدم نمينمايد، و عدم قبول وجود نميكند. يعني محال است كه موجود معدوم گردد و محال است كه معدوم موجود شود. و گرنه لازم آيد كه چيزي ضدّش و نقيضش را قبول كند؛ و محال بودن اين امر از بديهيّات است.
مقدّمۀ دوّم: قلب كردن و برگرداندن حقائق محال است . لهذا حقيقت
ص 210
انسان محال است كه سنگ شود ، و حقيقت سنگ محال است كه انسان گردد . و اين مسأله براي كسيكه در آن تدبّر نمايد از اوضحِ واضحات است . بنابراين عدم محال است كه وجود شود ، و وجود محال است كه عدم گردد .
اينك بعد از بيان و وضوح اين دو مقدّمه ميگوئيم: اگر براي اين كائنات و اشياء محسوسه ، از ناحيۀ خودشان وجودي بود محال بود كه قبول عدم را بنمايند؛چرا كه چون به طبيعت عدم بنگريم منافِر با وجود و ضدّ با وجود است ، با وجوديكه ما بالعيان ميبينيم كه اين اشياء موجود و معدوم ميگردند و آشكارا و فانيميشوند .
بنابراين ابداً چارهاي نداريم از آنكه ملتزم شويم به آنكه آنها موجود نيستند و چيزي موجود نميتواند باشد مگر وجود واجب ازلي حقّ؛آن كسي كه مستحيل است بر آن ، اينكه بر طبيعت ذات مقدّسش عدم طاري شود . و جميع آنچه را كه مشاهده ميكنيم از اين كائناتي كه بر حسب قوّۀ وَهم و خيال آنها را موجود ميدانيم و ميپنداريم ، همۀ آنها اطوار او و مظاهر او هستند كه افاضه ميكند و به خود ميگيرد ، باقي ميگذارد و فاني ميكند ، ميگيرد و ميدهد؛و اوست منع كنندۀ عطابخش ، و جمع كنندۀ گسترنده؛ وَ هُوَ عَلَي' كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ .
و كُلُّ شَيْءٍ هَالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ . [186]
و همگي اشياء عبارتند از تجلّيات او و ظهورات او و اشراقات او و انوار
ص 211
او. و جميع كائنات بدون استثناء منسوبند به او با اضافۀ إشراقيّه نه اضافۀ مَقوليّه. اضافۀ اشراقيّه داراي دو جانب و دو طرف ميباشد نه سه جانب و سه طرف .
و چه آنكه بگوئيم: اين برهان برهاني است سخت همچون سنگ محكم و صمّاء ، و كسي را ياراي ابطال آن نميباشد ، و ناخنهاي خدشه را قدرت مسِّ آن نيست؛يا آنكه بگوئيم: براي مناقشه در آن مجالي وجود دارد؛علي كلِّ تقدير و بر هر فرض و پندار ، اين برهان ، برهاني است منطقي بر اصول حكمت و منطق . تازه اين برهان و دليل غير از شهود و مكاشفه و عياني است كه عرفاء بالله در اين مقام ادّعا ميكنند . آري ! آن عيان و شهود از دليل و برهان برتر و عالي رتبهتر است ، چون معتقدند كه دليل ، عصاي مرد نابيناست:
پاي استدلاليان چوبين بود پاي چوبين سخت بيتمكين بود
* * *
زهي احمق كه او خورشيد تابان به نور شمع جويد در بيابان
در آن جائي كه نور حقّ دليل است چه جاي گفتگوي جبرئيل است
* * *
سُبْحانَكَ أ يَكونُ لِغَيْرِكَ مِنَ الظُّهورِ ما لَيْسَ لَكَ حَتَّي يَكونَ هُوَ الْمُظْهِرَ لَكَ ؟!
مَتَي غِبْتَ حَتَّي تَحْتاجَ إلَي دَليلٍ يَدُلُّ عَلَيْكَ ؟! وَ مَتَي بَعُدْتَ حَتَّي تَحْتاجَ إلَي ما يوصِلُنا إلَيْكَ ؟! عَميَتْ عَيْنٌ لا تَراكَ وَ لا تَزالُ عَلَيْها رَقيبًا ! [187]
ص 212
و با وجود تمام اين مطالبي را كه در اينجا آورديم معذلك علماء ظاهر و اُمناء شرع ميگويند: رونده و سالك اين راه ، كافر و زنديق است ، و اين طريقه يعني وحدت وجود و موجود در نزد ايشان زندقه و الحاد است؛با جميع شرايع و اديان تضادّ دارد گرچه به هر گونهاي دليل و برهان براي اثبات آن اقامه شود . چرا كه در آن صورت رَبّ و مربوب چه ميشوند ؟ خالق و مخلوق كجا ميروند؟ معني شرايع و تكاليف چه خواهد گشت ؟ و ثواب و عقاب چه مفهومي خواهد داشت ؟ بهشت و دوزخ چه خواهند شد ؟ مؤمن و كافر چه محلّي پيدا ميكنند؟ شقيّ و سعيد چه مفادي را حائز ميگردند ؟ تا آخرِ آنچه را كه در آن باب از محاذير و لوازم فاسده ذكر كردهاند .
و احتمال ميرود علّت آنچه را كه سيّد استادمان (قدّه) در «العروة الوثقي» بدان فتوي دادهاند مدركش همين فهم محاذير باشد . نصّ عبارت استاد اينست:
«الْقآ ئِلونَ بِوَحْدَةِ الْوُجودِ مِنَ الصّوفيَّةِ ، إذا الْتَزَموا بِأحْكامِ الإسلامِ فَالاقوَي عَدَمُ نَجاسَتِهِمْ.»
و اگر تو خبرويّت پيدا كني و فكرت احاطه كند به آنچه را كه ما ذكر
ص 213
كرديم، ميفهمي كه آنچه را كه در اين عبارت و در امثال آن از كلمات فقهاء رضوان الله عليهم آمده است ، تا چقدر از صواب دور و در آن جاي خلل و اشكال وجود دارد !
و من شخصاً از عدل و انصاف نميدانم و از وَرَع و سَداد نميشمارم مبادرت به تكفير كسيكه ميخواهد مبالغه در توحيد بنمايد ، و شريكي براي خداوند تعالي در هر كمالي قرار ندهد . در حاليكه تمام كمال و وجود اختصاص به خداوند وحده لا شريك له دارد . الْكَمالُ وَ الْوُجودُ كُلُّهُ لِلَّهِ وَحْدَهُ لا شَريكَ لَهُ .
و معذلك آنان ايمان به تمامي شرايع و نُبوّات و حساب و عقاب و ثواب و تكاليف بطور كامل و اجمع دارند بنا بر ظواهر آنها . لهذا حقيقت در نزد ايشان صحيح نميباشد و منفعتي نميبخشد اگر طريقت نباشد ، و طريقت مثمر ثمري نيست اگر شريعت نباشد؛و شريعت فقط يگانه اساس كارشان است . و با شريعت است كه كسيكه ملازم عبادت باشد به اقصي منازل سعادت و عاليترين درجات فوز و نجاح واصل ميشود .
و در طيّ اين مراحل در اين مسائل در نزد آنها منازل و تحقيقات أنيقه و تطبيقات رشيقه و معارج بلند مرتبهاي است كه سالكِ بدانها به راقيترين مناهج و دلپذيرترين مسالك صعود ميكند ، و مؤلّفات مختصره و مطوّلهاي است فوق حدّ احصاء چه از نظر نظم و نثر ، و چه از نظر اذكار سِرّيّه و جَهريّه ، و چه از نظر رياضات و مجاهدات براي تهذيب نفس و تصفيۀ آن براي آنكه استعداد پيدا كند تا ملحق به ملا اعلي و مبدأ اوّل شود .
و در آنجا است از بهجت و مَسَرّت و جمال و جلال و عظمتي كه براي او حاصل است مَا لَا عَيْنٌ رَأَتْ وَ لَا أُذُنٌ سَمِعَتْ وَ لَا خَطَرَ عَلَي قَلْبِ
ص 214
بَشَرٍ . [188]
و در اينجا اسرار عميقه و مباحث دقيقهاي است كه عبارت بدانها احاطه ننمايد و اشارت بدانها نرسد ، پس لازم است كه آنها را براي اهلش واگذار كنيم و از خداي تعالي مسألت نمائيم تا بر ما از فضلش از آن اسرار افاضه فرمايد .
پاورقي
[160] ـ حاج ملاّ هادي بن مهدي سبزواري ، از بزرگترين حكماء اماميّه ، فيلسوف فقيه عارف ، داراي تصانيف جليله . وي در سنۀ 1212متولّد شد و در سنۀ 1289 وفات كرد . (تعليقه)
[161] ـ ملاّ جلال الدّين محمّد مولوي بلخي رومي ، از اشهر مشايخ عرفاء و پيشوايان و راهبر بزرگ ايشان است . «ديوان مثنوي» مشهور از آنِ اوست . وي در سنۀ 604 متولّد و در سنۀ 672 وفات يافته است . استادش شمس الدّين محمّد بن ملكداد تبريزي ، از مشاهير عرفاء و صوفيّه و مشايخ اكابر آنها ميباشد . وفاتش در سنۀ 645 بوده است . (تعليقه)
[162] ـ عاليترين غزلي كه خواجه حافظ شمس الدّين شيرازي قدّس الله سرّه در كيفيّت و علّت تكثّر وجود به ماهيّت و تكثّر ماهيّت به وجود ، و سبب ربط قديم به حادث بيان ميفرمايد ، ظاهراً بايد اين غزل بوده باشد:
پيش ازينت بيش ازين غمخواري عُشّاق بود مِهر ورزيّ تو با ما شُهرۀ آفاق بود
ياد باد آن صحبت شبها كه در زلف توام بحث سِرّ عشق و ذكر حلقۀ عشّاق بود
حسن مَهرويان مجلس گرچه دل ميبرد و دين عشق ما در لطف طبع و خوبي اخلاق بود
از دم صبح ازل تا آخر شام ابد دوستيّ و مهر بر يك عهد و يك ميثاق بود
سايۀ معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد ما به او محتاج بوديم او به ما مشتاق بود
پيش ازين كاين سقف سبز و طاق مينا بركشند منظر چشم مرا ابروي جانان طاق بود
رشتۀ تسبيح اگر بگسست معذورم بدار دستم اندر ساعد ساقيّ سيمين ساق بود
بر در شاهم گدائي نكتهاي در كار كرد گفت بر هر خوان كه بنشستم خدا رَزّاق بود
در شب قدر ار صبوحي كردهام عيبم مكن سرخوش آمد يار و جامي بر كنار طاق بود
شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خُلد دفتر نسرين و گل را زينت اوراق بود
(«ديوان حافظ» طبع پژمان ، ص 110 و 111 ، غزل شمارۀ 250 )
[163] ـ ما در كتاب «توحيد علمي و عيني در مكاتيب حكمي و عرفاني» از اقسام وجود خارجي با بياني واضح و تقسيمي روشن سخن به ميان آوردهايم (ص 291 و 292 ) و شكل زير را در تقسيمات ترسيمي آن نيز اضافه نمودهايم:
[164] ـ آيۀ 156 ، از سورۀ 2: البقرة: الَّذِينَ إِذَآ أَصَـٰبَتْهُم مُّصِيبَةٌ قَالُوٓا إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّآ إِلَيْهِ رَ'جِعُونَ .
[165] ـ آيۀ 45 ، از سورۀ 25: الفرقان: أَلَمْتر إِلَي' رَبِّكَ كَيْفَ مَدَّ الظِّلَّ وَ لَوْ شَآءَ لَجَعَلَهُ و سَاكِنًا ثُمَّ جَعَلْنَا الشَّمْسَ عَلَيْهِ دَلِيلاً .
«آيا نظر نينداختي به سوي پروردگارت كه چگونه سايه را گسترش داد ؟ و اگر ميخواست آنرا ساكن مينمود . و سپس ما خورشيد را دليل و مشخِّص پيدايش آن قرار داديم.»
[166] ـ آيۀ 50 ، از سورۀ 54: القمر
[167] «نيست تفاوتي ميان تو و فرشتگانت بجز اينكه آنان آفريده شدگان و بندۀ تو هستند ، ابتدايشان از تست و بازگشتشان به سوي تست.»
اين دعا يكي از فقرات ادعيۀ وارده در شهر رجب است كه در كتب معتبره همچون مصباحين آمده است . و آية الله حاج ميرزا جواد آقا ملكي تبريزي همانطور كه در ص 70 از ج 2 «الله شناسي» ديديم بدان استشهاد نموده است . و ما رسالۀ مستقلّهاي به عنوان «رسالة الحاقيّه» در پايان همان جلد از ص 297 تا ص 314 ذكر نموديم و در آنجا شبهات مرحوم محدّث معاصر شوشتري (قدّه) را بطور تفصيل پاسخ گفتهايم .
[168] ـ «من دو سال از پروردگارم كوچكتر ميباشم.» و سيّد حيدر آملي در مقدّمات كتاب «نصّ النّصوص» ص 10 بدين عبارت آورده است: كقولهم: أنَا أقلُّ منْ رَبّي بِسنَتَينِ ، و قولهم: لَيسَ بَيْني وَ بينَ رَبّي فَرقٌ إلاّ أنّي تَقدّمتُ بِالعُبوديَّة .
[169] ـ صدر آيۀ 3 ، از سورۀ 57: الحديد: «اوست اوّل و آخر و ظاهر و باطن.»
[170] ـ صدر آيۀ 28 ، از سورۀ 31: لقمان: «نيست آفريده شدن شما و نه برانگيختگي شما مگر مانند يك تن از شما.»
[171] ـ آيۀ 109 ، از سورۀ 18: الكهف: «بگو اگر جميع درياها مركّب شوند براي احصاء كردن و نوشتن كلمات پروردگار من ، هرآينه آن درياها تمام و نابود ميشوند پيش از آنكه كلمات پروردگار من نابود و تمام گردد؛اگر چه ما براي كمك به اين امر يك درياي دگر بمانند آن بياوريم!»
[172] ـ سعيد بن محمّد بن جُنَيد قواريري ، زاهد مشهور ، سلطان طائفۀ صوفيّه كه در سنۀ 297 وفات يافت . (تعليقه)
[173] أبوبكر دُلف بن جَحدر شبلي خراساني بغدادي از بزرگان مشايخ صوفيّه است . نقل شده است كه او در تعظيم شرع مطهّر مبالغه ميكرد . او در سنۀ 334 هـ . وفات كرد . (تعليقه)
[174] ـ أبويزيد بسطامي طَيفور بن عيسي ، صوفي زاهد مشهور كه در سنۀ 261 هـ . فوت كرده است . (تعليقه)
[175] ـ معروف بن فيروز كرخي أبومحفوظ ، يكي از أعلام زهّاد و عرفاء بوده است . وي از غلامان حضرت امام عليّ بن موسي الرّضا عليه السّلام بوده و در سنۀ 200 هـ . در بغداد وفات كرده است . (تعليقه)
[176] ـ أبوالمعالي صدرالدّين محمّد بن إسحق شافعي قونوي ، صاحب تصانيف است.وفاتش در سنۀ 673 هـ . بوده است . (تعليقه)
[177] ـ داود بن محمود رومي ساوي ، مقيم مصر ، صاحب «شرح فصوص الحكم قيصري» است . وفاتش در سنۀ 751 هـ . است . (تعليقه)
[178] ـ شمسالدّين محمّد بن سليمان بن عليّ معروف به «ابن العفيف التِّلِمْسانيّ» و به «الشّابّ الظّريف» . (تعليقه)
[179] ـ فريدالدّين محمّد بن إبراهيم نيشابوري معروف به «الشّيخ العطّار» صاحب اشعار و مصنّفات راجع به توحيد و معارف ، در سنۀ 627 هـ . وفات كرد . (تعليقه)
[180] ـ هاتف سيّد أحمد اصفهاني ، شاعر مشهور ، در سال 1198 ه . وفات كرد . و هاتفي، ملاّ عبدالله است كه خواهر زادۀ جامي بوده و در سال 927 ه . وفات كرده است . (تعليقه)
[181] ـ ملاّ عبدالرّحمن جامي دشتي صوفي نحوي كه نسبش به محمّد بن حسن شيباني منتهي ميگردد ، وي صاحب كتاب «شرح كافيه» در نحو است . در سال 898 ه . وفات كرد . و گاهي جامي اطلاق ميشود بر أبونصر أحمد بن محمّد بجلّي معروف به «ژنده پيل» كه يكي از مشايخ صوفيّه و در ( 536 ) وفات كرد . (تعليقه)
[182] ـ آيۀ 26 و صدر آيۀ 27 ، از سورۀ 55: الرّحمن: «و تمام كسانيكه بر روي زمين هستند ، فعلاً نيست و نابود و فاني ميباشند . و باقي ميماند وجه پروردگار تو.»
[183] ـ أبوعبدالله محمّد بن عليّ حاتمي طائي أندلسي مكّي شامي ، صاحب كتاب «فتوحات مكّيّه» كه ميان عرفاء به شيخ اكبر معروف است ، و وفاتش در سنۀ 638است . (تعليقه)
[184] ـ اين بيتي را كه شيخنا متَّعنا الله تعالي بطولِ بقائه به شهرت نسبت داده است ، از أبوعَتاهيّه شاعر معروف است . او أبو إسحق إسمعيل بن قاسم بن سويد بن كيسان عيني كه ولائش عنزي است ميباشد . و ولادتش در 130 ه . و وفاتش 210 يا 211 يا 213 ه . و مدفنش در مقابل پل زيتون فروشان در قسمت مغرب بغداد بوده است . و از مقدّمين مولّدين محسوب است . وي در طبقۀ بَشّار و أبي نُواس و أمثالهما بوده است . در كوفه نشأت يافت و در بغداد ساكن شد . و از صَولي نقل است كه او به مذهب شيعۀ زيديّۀ تبريّه بوده است .
روايت است كه او روزي در دكّان صحّافي نشسته بود . كتابي را از وي گرفت و بالبداهه در پشت آن نوشت:
ألا إنَّنا كُلَّنا بآئدُ و أيُّ بني ءَادمَ خالدُ
و بَدؤُهُم كان مِن ربِّهم و كلٌّ إلي ربِّه عآ ئدُ
فيا عجبًا كَيف يُعصَي الإ لَـ ـهُ أم كيف يجحَده الجاحدُ
و للّه في كلِّ تحريكةٍ و في كلِّ تسكينةٍ شاهدُ
و في كلِّ شَيْءٍ لهُ ءَايةٌ تدلُّ علي أنّه الواحدُ
و در نسخهاي اينطور است: تدلُّ علي أنّه واحدُ . چون شاعر مشهور شيعي أبونواس از آنجا عبور كرد و آن ابيات را ديد ، پرسيد: از آنِ كيست ؟ گفتند: از أبوالعَتاهيّه . گفت: من دوست داشتم اينها از من بوده باشد در مقابل جميع اشعاري را كه سرودهام .
و صاحب «أغاني» روايت كرده است كه أبوالعتاهيّه را زنديق شمردند . روزي او نزد خليل بن أسد نوجشاني آمد و گفت: مردم معتقدند كه من زنديق هستم؛قسم به خدا دين من غير از توحيد نيست . وي به او گفت: تو در اين باره چيزي بگو تا ما آنرا از ناحيۀ تو براي مردم بازگو كنيم . او اين اشعار را بداهةً سرود .
أقول: بر شخص بحّاث خبير مختفي نيست كه رَمْي به زندقه و كفر يا غلوّ و ما أشبه ذلك در اغلب مردم ناشي از حقد و حسد است كه از ناحيۀ دشمنان و مغرضين و مخالفين در مذهب و عقيده بالاخصّ دربارۀ شاعر شيعي يا عالم ديني يا عارف الهي صورت ميپذيرد . ـ إلخ . (تعليقه)
[185] ـ شرف الدّين أبوالقاسم عمر بن عليّ حموي مصري ، عارف مشهور ، صاحب قصيدۀ تائيّه . وي در سنۀ 632 هـ . در قاهره وفات كرده است . (تعليقه)
[186] ـ آيۀ 88 ، از سورۀ 28: القصص: وَ لَا تَدْعُ مَعَ اللَهِ إِلَـٰهًا ءَاخَرَ لآ إِلَـٰهَ إِلَّا هُوَ كُلُّ شَيْءٍ هَالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ و لَهُ الْحُكْمُ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ .
«و با خداوند خداي ديگري را مخوان ! هيچ معبودي نيست بجز او . تمام اشياء الآ ن نيست و نابودند مگر وجه او ، اختصاص به او دارد حُكم . و بسوي اوست كه شما بازگشت ميكنيد!»
[187] ـ معلِّق محترم دانشمند معظّم در اينجا فرمودهاند: اين كلمات درخشان با اندك تغييري ، از عبارات دعاي عرفه است كه سيّد الشّهداء سلام الله عليه بدان دعا نمودهاند ، و سيّد رضيّ الدّين بن طاوس (قدّه) آنرا در كتاب خود «إقبال» نقل كرده است . القاضي الطّباطبائي .
حقير مفصّلاً پيرامون اين دعا در ج 1 «الله شناسي» از ص 251 تا ص 273 بحث كردهام؛ و روشن شده است كه از ادعيۀ ابن عطاء اسكندري متوفّي در سنۀ 709 ميباشد . و حاصل سخن آنستكه: اين دعا دعاي بسيار خوب با مضمون رشيق و عالي است و خواندن آن در هر وقت مساعدي كه حال اقتضا كند مغتنم و مفيد ميباشد ، امّا إسناد آن به حضرت سيّد الشّهداء عليه السّلام جائز نيست؛و الحمدُ للّهِ أوّلاً و ءَاخِرًا و ظاهرًا و باطنًا .
[188] ـ حديث قدسي است: أعْدَدْتُ لِعِباديَ الصّالِحينَ ما لا عَيْنٌ رَأَتْ وَ لا اُذُنٌ سَمِعَتْ وَ لا خَطَرَ عَلَي قَلْبِ بَشَرٍ .
«من براي بندگان صالح خودم چيزهائي را مهيّا نمودهام كه آنها را نه چشمي ديده است، و نه گوشي شنيده است ، و نه بر انديشۀ كسي خطور كرده است.»
در كتاب «كلمة الله» ص 134 ، طيّ شمارۀ 140 بعد از ذكر اين حديث تتمّۀ آنرا ذكر كرده است كه: فَلَهُ ما أطْلَعْتُكُمْ عَلَيْهِ ، اقْرَءُوا إنْ شِئْتُمْ: فَلَا تَعْلَمُ نَفْسٌ مَّآ أُخْفِيَ لَهُم مِّن قُرَّةِ أَعْيُنٍ .
و در ص 534 دو سند براي آن ذكر كرده است: أ ـ «تفسير صغير» فضل بن حسن طَبْرِسي ، قال في الحديثِ ... ب ـ «أسرار الصّلوة» شهيد ثاني عليّ بن أحمد بن محمّد ...