ص 233
أعوذُ بِاللَهِ مِنَ الشَّيْطانِ الرَّجيم
بِسْـمِ اللَهِ الـرَّحْمَنِ الـرَّحيم
وَ صَلَّي اللَهُ عَلَي سَيِّدِنا مُحَمَّدٍ وَ ءَالِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرينَ
وَ لَعْنَةُ اللَهِ عَلَي أعْدآ ئِهِمْ أجْمَعينَ مِنَ الآنَ إلَي قيامِ يَوْمِ الدّينِ
وَ لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ إلاّ بِاللَهِ الْعَليِّ الْعَظيم
قال اللهُ الحكيمُ في كتابِه الكريم:
فَتَعَـٰلَي اللَهُ الْمَلِكُ الْحَقُّ لآ إِلَـٰهَ إِلَّا هُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْكَرِيمِ .
(يكصد و شانزدهمين آيه ، از سورۀ مؤمنون: بيست و سوّمين سوره از قرآن كريم)
«پس بلند مرتبه است خداوند سلطان و صاحب اختياري كه به حقّ است. هيچ معبودي بجز او نيست . وي داراي عرش پر خير و بركت ميباشد.»
و پس از اين آيه ، دو آيۀ ذيل وارد شده است:
وَ مَن يَدْعُ مَعَ اللَهِ إِلَـٰهًا ءَاخَرَ لَا بُرْهَـٰنَ لَهُ بِهِ فَإِنَّمَا حِسَابُهُ عِندَ رَبِّهِ إِنَّهُ لَا يُفْلِحُ الْكَـٰفِرُونَ * وَ قُل رَّبِّ اغْفِرْ وَ ارْحَمْ وَ أَنتَ خَيْرُ الرَّ'حِمِينَ .
«و هر كس بغير از خداوند ، معبود ديگري را با او بخواند در حاليكه براي خواندنش دليل و برهاني نداشته باشد ، پس اينست و جز اين نيست كه حساب او در نزد پروردگارش خواهد بود ؛ البتّه اينچنين است كه كافران سعادتمند و مظفّر نميگردند . و بگو اي پيامبر: بار پروردگار من ! غفران خودت را شامل حال كن ، و رحمتآور؛و تو هستي كه از ميان رحمت آوران مورد انتخاب و اختيار
ص 234
ميباشي!»
خسروا گوي فلك در خم چوگان تو باد ساحت كون و مكان عرصۀ ميدان تو باد
زلف خاتون ظفر ، شيفتۀ پرچم تست ديدۀ فتح ابد عاشق جولان تو باد
همه آفاق گرفت و همه اطراف گشاد صيت خُلق تو كه پيوسته نگهبان تو باد
اي كه انشاي عطارد صفت شوكت تست عقل كل چاكر طغراكش ديوان تو باد
طَيْرۀ جلوۀ طوبي قد چون سرو تو شد غيرت خلد برين ساحت بستان تو باد
نه به تنها حَيَوانات و نباتات و جماد هرچه در عالم امر است به فرمان تو باد
حافظ خسته به اخلاص ثنا خوان تو شد
لطف عام تو شفابخش ثنا خوان تو باد[206]
مسألهاي است بس مشكل و مُعضلهاي است بس غامض كه چرا وجود خداوند رحمن رحيم و حيّ عليم و قدير كه از هرچه بديهي است بديهيتر ، و از هرچه واضح است واضحتر است ، بلكه جميع امور بديهيّه و واضحه به بركت بداهت و وضوح وي خلعت بداهت در تن كرده ، و به لباس وضوح ملبّس گشتهاند؛اينهمه مورد اختلاف انظار و افكار و عقائد در امم و ملّتها شده است تا
ص 235
به حدّي كه شايد بتوان گفت: در هيچ مسأله و معضلهاي همانند اين مسأله ، اختلاف انظار و آراء وجود نداشته است؛تا جائي كه برخي از ملل معظمه انكار اصل وجودش را نمودهاند .
حكيم قدّوسي و عارف قِدّيسي : مرحوم حاجي ملاّ هادي سبزواري أعلياللهُ رتبَته در عنوان «منظومۀ حكمت» خويش ، سبب آنرا شدّت ظهور او انگاشته است:
يا واهِبَ الْعَقْلِ لَكَ الْمَحامِدُ إلَي جَنابِكَ انْتَهَي الْمَقاصِدُ (1)
يا مَنْ هُوَ اخْتَفَي لِفَرْطِ نورِهْ الظّاهِرُ الْباطِنُ في ظُهورِهْ (2)
بِنورِ وَجْهِهِ اسْتَنارَ كُلُّ شَيْءْ وَ عِنْدَ نورِ وَجْهِهِ سِواهُ فَيْءْ (3)
1 ـ اي توئي كه عقل را بخشايندهاي ، جميع حمدها و ستايشها مختصّ به تست . به سوي جناب تست كه مقاصد بازگشت مينمايد !
2 ـ اي كسيكه از زيادي نورت پنهان شدهاي ! ظاهر و آشكار هستي ، و پنهان و مختفي در عين ظهور و آشكارائي .
3 ـ جميع موجودات به سبب نور وجه اقدس او روشن گشتهاند؛و در نزد طلوع نور وجه او سواي وي از مخلوقات و اشياء ، همگي حكم سايهرا دارا هستند .
در اينصورت كه خداوند عليّ اعلي ، وجود و هستي محض است ، و خودش به خودش ظاهر است ، و بقيّۀ موجودات هستي و وجودشان به هستي او ظاهر است؛اين شدّت ظهور و فرط نور چنان تابش گرفته است كه خود موجب اختفاء خويشتن گرديده است . جماعتي اصلاً منكر خدا شدند و
ص 236
گفتهاند: در عالم خداي حيّ مُدرِك عليم قادر كبير متعال نيست؛طبيعتِ محض است . طبيعت و مادّه منهاي زندگي و حيات و دانائي و توانائي است . اينها مادّيّون و طبيعيّون هستند .
از اينها كه عبور كنيم، قائلين و معتقدين به خداوند هم كه ايشان را الهيّون گويند ، در كيفيّت و صفت خداوند اختلاف كردهاند؛ در اسماء و صفات و افعال او ، و در ربط موجودات به او ، و كيفيّت امكان ما و وجوب او اختلاف نمودهاند .
برخي گفتهاند: خداوند بهيچوجه من الوجوه با موجودات مناسبتي ندارد ، مشابهتي ندارد ، ربط وجودي در ميانه نميباشد ، اصولاً علامتي نيست . موجود مخلوق كجا و خداي خالق كجا ؟
ذات اقدس وي منزّه است از هرچه در تصوّر و انديشۀ انسان بگنجد و به او نسبت دهد . ذاتش پاكتر است از هر صفتي حتّي از صفت وجود . اصلاً آن وجودي كه خداوند دارد ، جنسش و حقيقتش غير از وجودي است كه مخلوقات و موجودات دگر دارند ، حتّي از نظر مفهوم .
ذات او مقدّس و منزّه است از هرچه به نظر بيايد ، و صفات و اسماء و افعال او نيز منزّه است از هرچه به تصوّر درآيد . پس ما هيچ رابطهاي را نميتوانيم با خدا برقرار نمائيم ، به سبب آنكه ما موجودي ممكن الوجود و مخلوقي ضعيف و فقير و به تمام معني عاجز و جاهل؛و او واجب الوجود خالق قويّ غنيّ و به تمام معني قادر و توانا و عالم و دانا .
اين دسته و جماعت را ميگويند اهل تَنزيه (مُنَزِّهه) . يعني خدا را خيلي ميخواهند تنزيه كنند و منزَّه و مطهّر و مبارك به شمارش آورند . آنان به اندازهاي در اين تنزيه و تقديس بالا ميروند كه ربط موجودات را با خدا ميبُرند و صريحاً ميگويند: هيچ راهي براي معرفت خدا نيست؛نه به افعال خدا ، نه به اسماء و صفات خدا ، نه به ذات خدا .
ص237
ما را بهيچوجه راهي بدان مقام اعلي و ذِروۀ أسني نيست ، حتّي از نقطۀ نظر مفهوم نيز نميتوانيم بر خداوند ، اطلاق كلمۀ وجود را بنمائيم . اينها يك دسته هستند ، و در ميان متأخّرين هم هستند . بعضي از جماعتي هم كه قائل به اينگونه تنزيه هستند گرچه شيعه هستند و خودشان را هم از علماي بزرگ و طراز اوّل محسوب ميدارند وليكن علَناً مكتبشان اين بوده است . من جملۀ اينها شيخ أحمد أحسائي است كه از عباراتي كه در شرح زيارت جامعۀ كبيره (شرح الزّيارة) نوشته است ظاهر ميشود كه اصولاً عقيده و مكتبش بر اين منهاج بوده است .
در اوائل رسالۀ «لقاء الله» مرحوم آية الله حاج ميرزا جواد آقا مَلِكيّ تبريزي قدّس اللهُ تربتَه ، آنجا كه ميفرمايد: و خلاصۀ سخن آنكه مَذاق طائفهاي از متكلّمين علماي اعلام مذاق اوّل است . آنان به ظواهر بعضي از اخبار استدلال نمودهاند ، و آيات و اخبار و دعاهائي را كه وارد است و بر خلاف مذاق آنان دلالت دارد تأويل ميكنند. در اينجا به خطّ آن مرحوم حاشيۀ ذيل آمده است:
و اين مذاق ، صريح كلمات شيخ أحمد احسائي و تابعين اوست. ليكن آنها اخبار لقاء و معرفت را به وجه ثاني كه خواهد آمد تأويل مينمايند ، و تمام اسماء و صفات را اثبات به مرتبۀ مخلوق اوّل مينمايند . بلكه ذات اقدس را منشأ انتزاع صفات هم نميدانند ، و تنزيه صِرف مينمايند ـ مِنْه عُفيَ عَنْه.
و برخي ديگر گفتهاند: خداوند من جميع الوجوه مشابهت به موجودات دارد؛چه در ذاتش و چه در صفاتش و چه در افعالش . خداوند ربط با مخلوقات دارد و مخلوقات رابط با خدا دارند . و معني ربط يك نوع يگانگي و مناسبت و مشابهتي است كه بين ذات علّت با ذات معلول ، و صفات علّت با صفات معلول ، و افعال علّت با افعال معلول موجود ميباشد .
ص 238
تمام عالم مُلك و ملكوت مخلوق خدا هستند . بنابراين خداوند متعال در تمام جهات بايد شباهت با آنها داشته باشد . اين دسته را ميگويند اهل تشبيه (مُشَبِّهه) .
يعني خدا را در ذات و صفات ، تشبيه به موجودات ديگر ميكنند . البتّه از شيعه كسي را سراغ نداريم ، ولي از عامّه جماعتي بوده و هستند كه اهل تشبيهاند .
اين مكتب هم غلط است . زيرا خداوند كه موجودات را آفريده است لازمهاش آن نميتواند بوده باشد كه در تمام جهات شبيه آنها باشد . كدام دليل ما را ميرساند به آنكه در اين علّيّت براي خلقت و عالم آفرينش بايد تشابه منجميع الجهات موجود بوده باشد ؟!
اين جماعت حتّي قائل به جسميّت خدا هستند . زيرا موجودات مُلْكيّه جسمند . و البتّه اين نظريّه و مكتب باطل است .
پس مُنَزِّهه و مُشَبِّهه هر دو گروه اشتباه ميگويند . درست است كه ما خداوند را تنزيه ميكنيم؛وي را تنزيه مينمائيم از صفات نقص كه لازمۀ امكان و حدوث است؛از عيب و نقصان ، از عجز و فقر و ناتواني . ميگوئيم: خداوند عاجز نيست ، مرده نيست ، خواب نيست ، جاهل نيست . اينها درست است . ولي خدا را تنزيه كنيم حتّي از صدق مفهوم وجود بر وي ، كه اصولاً به خداوند موجود نبايد گفت ، به خداوند حيّ و زنده نبايد گفت ، به خداوند قادر و توانا نبايد گفت ، به خداوند عالم و دانا نبايد گفت؛اين غلط است .
اينهاميگويند: ما ابداً راهي براي معرفت خداوند نداريم؛نه اجمالاً و نه تفصيلاً ، نه مفهوماً و نه مصداقاً ، نه به ذات او ، نه به صفت و اسم او، و نه به فعل او .
اينها از شدّت تنزيه يك چشمشان به شدّت نابينا گشته است . يعني فقط
ص 239
با يك چشم خدا را مينگرند؛با ديدۀ أحوَل . چشم بينايشان آن ميباشد كه خداوند را از جميع صفات نقيصه و مقيِّده و محدِّده تنزيه ميكنند ، و امّا يك چشم ديگرشان كه نابيناست آنستكه خدا را در جميع عوالم وجود و كاخ آفرينش و جهان خلقت ، ديگر مؤثّر و داراي هستي و وجود و قدرت و نيروي افاضه نمينگرند؛خدا را از صفات عُليا و اسماء حسني ساقط مينمايند .
خداوند را منحصر ميكنند در يك گوشۀ آسمان؛يك خداي پاك و منزّهي كه با عالم وجود و ايجاد سر و كاري ندارد . مشبّهه هم كه ميگفتند: تمام خصوصيّات پروردگار مانند موجودات است . ولي حقّ آنستكه نه تنزيه صِرف درست است و نه تشبيه صرف .
هرچه ميخواهيد در تنزيه ذات اقدس او ، از زشتيها و قبائح و شنايع كه لازمۀ امكان است و موجب مقيّد كردن حقّ شود ، او پاك است . امّا اگر بگوئيم: مفهوم علم ، قدرت ، حيات در اسماء و صفات او طوري باشد كه نتوانيم بر او اطلاق كنيم و او را از منطبَقٌ عليه بودن اين معاني راقيه و مفاهيم عليّه باز هم منزّه كنيم ، و از اين نقطۀ نظر ميان صفات و اسماء حقّ و ميان مخلوقاتش بينونت و عزلت برقرار نمائيم؛اين غلط است .
صفات عليا و اسماء حسناي وي پر كرده است عالم وجود را؛اين سر و صدائي كه در عالم ملك و ملكوت ، در عالم مادّه و ماوراء مادّه ميباشد ، همه اسماء و صفات اوست .
جبرائيل هم اسم خداست ، پيغمبران هم اسماء خدا هستند ، ملئكه هم اسماء خدا ميباشند ، بشر هم اسم خداست ، موجودات ديگر از حيوانات: پرندگان ، بهائم ، خزندگان ، آبزيان؛جمادات هم جميعاً اسماء خدا هستند . منتهي الامر اسم بر دو گونه است:
اسم كلّي كه موجودات ملكوتيّه و نوريّه و مجرّده دارند ، و اسم جزئي كه
ص 240
موجودات مُلكيّه و مادّيّه و ظلمانيّه حائز ميباشند . جميع اينها اسامي و صفات وي هستند كه در اين مجالي و مظاهر طلوع كرده است . عالم وجود سربسته و دربسته و يكپارچه ، غير از حقّ و شؤون وي كه عبارت است از ظهورات او در شبكههاي امكان ، چيزي نميتواند بوده باشد .
عكس روي تو چو در آينۀ جام افتاد صوفي از خندۀ میدر طمع خام افتاد
حسن روي تو به يك جلوه كه در آينه كرد اين همه نقش در آئينۀ اوهام افتاد
اين همه عكس مي و نقش و نگاري كه نمود يك فروغ رخ ساقي است كه در جام افتاد
غيرت عشق زبان همه خاصان ببريد كز كجا سرّ غمش در دهن عام افتاد
آن شد اي خواجه كه در صومعه بازم بيني كار ما با لب ساقيّ و لب جام افتاد
من ز مسجد به خرابات نه خود افتادم اينم از عهد ازل حاصل فرجام افتاد
چه كند كز پي دوران نرود چون پرگار هر كه در دايرۀ گردش ايّام افتاد
هر دمش با من دلسوخته لطفي دگرست اين گدا بين كه چه شايستۀ إنعام افتاد
زير شمشير غمش رقص كنان بايد رفت كآنكه شد كشتۀ او نيك سرانجام افتاد
ص 241
در خم زلف تو آويخت دل از چاه زنخ آه كز چاه برون آمد و در دام افتاد
صوفيان جمله حريفند و نظر باز ولي زين ميان حافظ دلسوخته بد نام افتاد[207]
ما اگر بگوئيم خداوند سبحانه و تعالي اصولاً اسم و صفتش از عالم خارج است ، او يك عالمي ايجاد كرد و بين خود و اسم و صفت و فعلش يك حجابي موجود است؛در اينصورت اين عالم با خداوند ربطي ندارد و خدا هم با اين عالم ربطي ندارد؛و اين عالم مخلوق و معلول خدا نخواهد شد .
و همچنين اگر بگوئيم ذات اقدس او بهيچوجه من الوجوه داراي اسم و صفتي نيست ، نه اجمالاً و نه تفصيلاً ، و نه مصداقاً و نه مفهوماً ، و جميع اسماء و صفات خارج و جدا و مُجزَّي از او هستند؛در اينصورت آن خداي خشك و خالي و بيمحتوي و فاقد حيات و علم و قدرت را چطور ميتوان مبدأ و مُبدِع عالم آفرينش تصوّر كرد ؟!
بناءً عليهذا جميع انحاء و اقسام تنزيه صِرف حضرت حقّ متعال ، فاقد برهان عقلي و شهود وجداني و دليل شرعي خواهد گشت .
در اسم أحد حضرت حقّ ، وحدانيّت و تجرّد او را از جميع نسب و اضافات بايد ملحوظ كنيم؛و امّا در اسم واحد او به عكس است ، ذات اقدسش را با ملاحظۀ احتوايش به جميع اسماء و صفات كلّيّه و جزئيّه بايد در نظر بگيريم . وحدانيّت او در اسم احد ، تجرّد وي از جميع شوائب تكثّر است حتّي مفاهيم منطبقۀ بر او؛و امّا وحدانيّت او در اسم واحد ، استجماع جميع
ص 242
شؤون و آثار و خصائص و لوازم را دربردارد و همگي عوالم ملكوت و ملك منحيث المجموع در تحت اسم واحد او مندرج ميباشند .
فَتَعَـٰلَي اللَهُ الْمَلِكُ الْحَقُّ لآ إِلَـٰهَ إِلَّا هُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْكَرِيمِ .
معني احديّت حقّ تعالي عبارت است از بساطت صرفه و محوضت محضه و تجرّد خالص او از هر مفهوم و چيزي كه بخواهي به او نسبت دهي؛او از همۀ اينها پاك و منزّه است .
و معني واحديّت حقّ تعالي عبارت است از ملاحظۀ ذات او با اعتبار اسماء و صفات او ، و با ملاحظۀ نَشَآت و عوالم كثرت كه از اسماء و صفات كلّيّۀ وي ناشي شده و به لباس وجود مخلّع گشتهاند . تمام پيكرۀ عالم وجود از عالم ظاهر و باطن و عالم مادّه و تجرّد و نَشأۀ طبيعت و نَشأۀ مثال و نَشأۀ عقل ، يعني جميع جهان دنيا و عالم برزخ و قيامت همه و همه در تحت اسم واحد حضرت او مندرج ميباشد .
بنابراين حضرت حقّ به اعتبار واحد بودنش تمام ذرّات عالم وجود را پركرده است . يعني خدائي كه لطيف است ، خدائي كه خبير است ، خدائي كه بصير است ، خدائي كه سميع است؛و هكذا إلي ءَاخِرِ أسمآئِه و صفاته .
بَصر او بصر همۀ موجودات است ، سَمْع او سمع همۀ موجودات است ، علم او ، حيات او ، و همچنين تا برسي به هر ذرّهاي را كه ببيني ، خدا با اوست؛معيّت با او دارد . اين است معني واحديّتش تباركَ و تَقدَّس .
فَإنْ قُلْتَ بِالتَّشْبيهِ كُنْتَ مُحَدِّدا وَ إنْ قُلْتَ بِالتَّنْزيهِ كُنْتَ مُقَيِّدا
وَ إنْ قُلْتَ بِالامْرَيْنِ كُنْتَ مُسَدِّدا وَ كُنْتَ إمامًا في الْمَعارِفِ سَيِّدا[208]
ص 243(ادامه پاورقی)
ص 244
«پس اگر تو معتقد به تشبيه بوده باشي ، حقّ تعالي را محدود كردهاي ! و اگر تو معتقد به تنزيه بوده باشي ، پس حقّ تعالي را مقيَّد نمودهاي !
و اگر هم معتقد به تنزيه و هم معتقد به تشبيه بوده باشي ، يعني در عين تنزيه او را تشبيه و در عين تشبيه او را تنزيه بنمائي ، در اينصورت راه سَداد را پيمودهاي و در معارف الهيّۀ حضرت حقّ تعالي پيشوا و سيّد و سالار جميع موحّدان خواهي گشت!»
در آيات كريمۀ قرآنيّه و اخبار شريفۀ وارده از مصادر وحي بقدري دليل بر بطلان تنزيه صرف به اين معني كه او را از اسماء و صفاتش هم تنزيه كنيم وارد شده است كه از حدّ إحصاء خارج است . در مسألۀ تشبيه صرف به موجودات و مخلوقات هم مسأله چنين است . بناءً عليهذا اين دو مكتب معروف ، باطل ميباشند[209] .
مكتب حلول و اتّحاد باطل است
يك مكتب داريم به اسم مكتب حُلول . ميگويند: ذات خداوند حلول ميكند در داخل موجودات . اعمّ از آنكه كسي بميرد و خداوند حلول كند در موجود دگري ، و يا آنكه ابتداءً در موجودي حلول نمايد . اين عقيده هم باطل است .
ص 245
چون ذات مقدّس وي محدود نيست كه در يك نَفسي كه ظرف براي او قرار گيرد وارد بشود . موجودات همگي مظاهر خداوند هستند؛غير او نيستند تا عنوان ظرف و مظروف و يا حالّ و محلّ صادق آيد. جميع فلاسفه و بزرگان عالم ، پنبه اين حرف را زدهاند و از مسلّميّات ميدانند كه حلول ، گفتار نادرستي است. وليكن نصاري قائل به اين معني هستند و معتقدند كه خداوند حلول در سه اُقْنوم نموده است: أبْ و ابن و روح القدس . أب را ذات ، و ابن را علم ، و روح القدس و جبرائيل را حيات ميدانند و ميگويند: سه خدا داريم بطوريكه خدا در اين سه تا حلول كرده است .
فلاسفۀ نصاراي عالم در برابر اين مشكله شرمنده و سر بزيرند ، و معترفند كه از نظر انديشه و تفكير عقلاني محال مينمايد، ولي تعبّداً چون در اناجيل آمده است بايد پذيرفت .
يك مكتب داريم به اسم مكتب اتّحاد . ميگويند: خداوند با موجودي متّحد ميشود . درعين دوئيّت و دوگانه بودن ذات وي با اين موجود ، با هم اتّحاد پيدا ميكنند .
جبرئيل با خدا يكي ميشود . پيغمبران در بعضي از حالات با خدا يكي ميشوند . اينهم غلط است . زيرا لازمۀ تصوير اتّحاد ، تصوير اثبات دوئيّت و اثنَينيّت است كه بايد آ ن دو چيز با همدگر يكي گردند . در عالم وجود ما دو چيز نداريم ، هرچه هست ذات پروردگار و اسماء و صفات اوست كه واحد است . و تمام خلائق ، از تطوّرات و شؤونات و از ظهورات و مجالي اسماء و صفات اقدس وي ميباشند . عنوان دوئيّت متصوّر نيست كه با حضرتش متّحد گردند . پس مذهب اتّحاد نيز همانند مذهب گذشته باطل است .
از اينها كه بگذريم ميرسيم به مذهب أشاعِره و مُعتزله:
ص 246
معتزله از مكتب واصل بن عَطاء تبعيّت ميكنند و وي تلميذ حسن بَصري است . اينها در بسياري از چيزها داراي عقائد خاصّي هستند . معتزله ميگويند: راه لقاء خدا بكلّي براي غير خدا مسدود است . يعني هيچ موجودي قدرت لقاء خدا را بهيچوجه من الوجوه ندارد نه در دنيا و نه در آخرت ، نه با چشم بَصَر و نه با ديدۀ بصيرت ، نه ظاهراً و نه باطناً .
ميگويند: جميع آيات و رواياتي كه دلالت بر لقاء خدا مينمايد بايد تأويل كرد به يك گونه معارفي كه مناسب با خداوند بوده باشد . مثل لقاء اسماء و نعمتها و صفات خدا و رضوان خدا و از اين قبيل .
و از ديگر عقائد معتزله اينستكه ميگويند: خداوند خالق خير است و انسان خالق شرور و بديها و سيّئات؛بديها به دست انسان خلق ميشود و خوبيها به دست خداوند . در عالم دو مبدأ خَلاّق داريم: يكي خدا كه خالق خيرات است و يكي انسان كه خالق شرور ميباشد .
و از ديگر عقائدشان آنستكه ميگويند: خداوند سبحانه و تعالي انسان را كه خلق نموده است ، او را در افعالش بتمام معني مستقلّ قرار داد . عيناً به مثابۀ ساعت كه آدمي آنرا كوك ميكند ، بعداً خود ساعت بكار ميافتد ، چرخ دندهها و عقربهها را به چرخش در ميآورد ، و يا در وقت معيّن زنگ ميزند . انسان نيز بدست خداوند آفريده گشته است وليكن خودش افعالي را مختاراً و مستقلاّ انجام ميدهد . انسان فاعل افعال خودش ميباشد و بس . خداوند را در افعال انسان بهيچوجه دخالتي نيست .
اين يك مكتب و مُعتقَد است . البتّه از شيعيان ، كسي معتزلي نميباشد؛و آنچه را كه بعضي توهّم كردهاند و شيعيان را با معتزله واحد شمردهاند يا معتزله را از شيعه دانستهاند اشتباه است . معتزلي از اهل تسنّن است همچون أشعري ، و هر دو صفّ در مقابل
ص 247
شيعه ميباشند . بالجمله مذهب اعتزال نيز نادرست است .
اوّلاً راه لقاء خدا بر همه باز است . آيات و روايات بيش از حدّ احصاء دلالت ميكند كه راه ملاقات خدا براي بشر ممكن است . انسان ميتواند خدا را ببيند و زيارت نمايد و به شرف لقايش مشرّف آيد . غاية الامر با چشم سر نميتوان او را ديد ، چون جسم نيست؛با چشم دل و حقيقت و بصيرت قلبي و ايمان باطني ميتوانند افراد بشر خداوند را ببينند و به شرف ملاقاتش نائل گردند. افراد بنيآدم در اثر تزكيۀ نفس امّاره به لقاي خداوند ميرسند . و پس از طيّ چهار مرتبه: تَجْليه ، تَخْليه ، تَحْليه ، فناء ، بطوريكه در كتب اخلاق مسطور و مذكور است ، نه تنها به مقام لقايش ميرسند ، بلكه در حرم امن و امانش آرميده و آني از شرف حضور و لقاء و زيارت و فناء و اندكاك در ذات اقدسش بينصيب نميباشند .
روايات وارده ، ادعيۀ حضرت سيّد الموحّدين أميرالمؤمنين ، مناجاتهاي حضرت امام زينالعابدين ، اخبار وارده از امام صادق آل محمّد ، و امام أبوالحسن الرّضا عليهم آلاف التّحيّة و السّلام و غاية الصَّلَوات و الإكرام؛سندي است بس متين ، و مستندي است بس مبين بر اين مدّعي .
ثانياً اينكه گفتهاند خداوند خالق خير است و انسان خالق شرّ ، اين نيز غلط است . تصوير دو مبدأ در عالم آفرينش نادرست است . و در اين نادرستي تفاوت ندارد چه انسان دو مبدأ به نام «أهورا مزدا» و «أهريمن» بداند و بدين عنوان دو مبدأ را در عالم وجود معتقد گردد ، و چه بگويد خداوند خالق خيرات است و انسان خالق شرور و سيّئات؛بالاخره دو مبدأ است . راه حلّ مسأله و معضلۀ شرور همانست كه ما بطور تفصيل از آن بحث نموديم ، و از سه راه كه يكي از آنها عدمي بودن شرور بود پاسخ داديم .
ص 248
ثالثاً اينكه گفتهاند خداوند انسان را آفريده است و انسان افعالش را ايجاد نموده است ، اينهم غلط است . انسان خالق افعال خودش نميباشد . انسان عنوان و حدّ ميزند به فعل ، ولي اصل ايجاد فعل به دست خداوند است . اگر انسان مستقلاّ فاعل است و افعالي را انجام ميدهد ، اين معني تفويض است كه خداوند انسان را خلق كرد و فعلش را بدو تفويض كرد . و در آن افعالي كه انسان انجام ميدهد ديگر حيات خدا ، علم خدا ، قدرت خدا ، حكمت خدا ، بصيرت خدا ، بالاخره ذات خدا هيچكدام دخالتي ندارند . اين يعني چه؟ اين كلام، خداوند را به عزلت انداختن و در گوشۀ جهان آفرينش محبوس كردن است .
اين كلام ، خلاف مذهب توحيد است كه ميگويد: در هيچ آني از آنات ، در هيچ مكاني از امكنه ، هيچ ذرّهاي از ذرّات عالم وجود از خداوند جدا نميباشد؛نه در اصل آفرينشش و نه در بقاء و استدامۀ وجوديش؛نه در ذات ، نه در اسم و صفت ، نه در فعل . هر كدام از موجودات هر فعلي كه از آنها سر ميزند ، در همان حاليكه انجام ميدهد زير سيطره و هيمنه و معيّت وجودي و اسمي حضرت حقّ است تعالي و تقدّس . علم او ، قدرت او ، حيات او مندكّ در علم و قدرت و حيات خداوند است . هيچ ذرّهاي در جميع عوالم وجود ، در مُلك و ملكوت ، و آسمان و زمين ، و آسمانهاي هفتگانه و زمينهاي هفتگانه ، جائي را اگر بخواهيم پيدا كنيم كه از اين قاعدۀ كلّيّه خارج باشد نخواهيم يافت .
اين بر خلاف مكتب توحيد و آن عَلَمي است كه حضرت إبراهيم عليهالصّلوة و السّلام برافراشت ، و سائر انبياء و بالاخصّ پيامبر اسلام حضرت محمّد بن عبدالله صلّي الله عليه و آله اساس دين و آئين خود را بر روي آن اساس پايهگذاري نمودند؛كه در عالم وجود و جهان آفرينش به غير از ذات اقدس واحد احد صمد بهيچوجه من الوجوه موجود ديگري مؤثّر نيست .
ص 249
بنابراين معتزله هم مكتبشان باطل است .
اين جماعت به منزلۀ افرادي هستند نابينا ، دو چشم خود را بسته و با خود ميگويند: ما در روي زمين ميگرديم؛خداوند به ما قدرتي و فعلي و اختياري داده است ، كار ميكنيم و با خدا هم كاري نداريم . خدا كجا و ما كجا ؟ خوب توجّه كنيد !
ما اين مكاتب را كه بررسي مينمائيم ، نه خيال كنيد كه اينها مكاتبي است مرده ، از ميان رفته ، شيرازهاش گسيخته گشته ! بلكه اينها مكاتبي هستند كه طرفدار دارند ، و عملاً بدان سوي روان شدهاند .
تلاش حكماء و فيلسوفان عاليقدر اسلام براي ريشهكن كردن اين عقائد شركيّه جاي بسي تقدير است؛ولي بسياري از مردم بالاخصّ حشويّۀ از علماء و آنان كه با مطالب معقوله سر و كار ندارند و ميگويند: رجوع به عقل در هر امري از امور غلط است و مردم فقط بايد به ظواهر اخبار و آثار تعبّد كنند ، در اين دام مهلك ، پاي و دست و گردن بسته گرفتارند . عملاً مردم را به دنبال همين گونه عقيده سوق ميدهند و ميگويند: اين عقيدۀ عوامّ است و ما بيش از اين تكليفي نداريم .
بعضي از دانشمندان اهل حديث و روايت ، نه اهل حكمت و درايت ، ميگويند: ما داراي قدرت هستيم ، داراي علم هستيم ، و از پيش خود كارهائي را انجام ميدهيم كه همه بر عهدۀ ماست بدون دخالت حضرت حقّ تعالي و تقدّس ، ما اين كارها را ميكنيم و راهي هم به سوي لقاي خداوند نداريم؛اين مكتب مكتب اعتزال است ، گرچه بگويند: ما شيعۀ اثني عشري هستيم ، ولي طبعاً و عملاً از عقائد معتزله پيروي ميكنند و از آنگونه افكار و آراء اشراب ميشوند .
پس در مقام عمل بر ما لازم است از اين مكتب بيرون آئيم ، و به خروج
ص 250
قولي اكتفا ننمائيم ! بر ما فرض است كه عملاً ـ نه تنها قولاً و لساناً ـ به مكتب توحيد بپيونديم و از خطبههاي مولي الموحّدين أميرالمؤمنين عليه أفضل صلوات المصلّين و خطبههاي امام صادق و كلمات حضرت امام رضا عليهماالسّلام و مباحثاتي كه دربارۀ توحيد داشتهاند و در مجلس مأمون سربلند و سرافراز گشتهاند تبعيّت كنيم !
منهاج ما در بحث بايد منهاج فخرالفلاسفة متقدّمين و متأخّرين ملاّصدراي شيرازي در حوزههاي علميّه و مكاتب تدريس بوده باشد ، تا شرع را با عقل و شهود پيوند زنيم و با سه قوّۀ عاليۀ علم و وجدان و تعبّد پا در مرتبۀ كمال نهيم ، و گرنه «اين قافله ـ اي عزيز من ! ـ تا به حشر لنگ است»؛من خوف آنرا دارم كه بعد از حشر نيز لنگ باشد !
بايد در راه و روش و ادعيه و سلوك و منهاج و خطب و كلمات بزرگان دين و ائمّۀ معصومين حركت كرد و ديد اينها چگونه مذاهب باطله را از ميان برداشتهاند و در مقام عمل سعي و همّ خود را در بيرون آوردن امّت از جميع مراتب شرك مبذول داشتهاند ، و خود را در ناحيۀ كردار به خدا سپردهاند ، و هيچ آني به حول و قوّهاي غير از حول و قوّۀ خدا متّكي نبودهاند؛ما هم آنچنان باشيم !
أشاعره ميگويند: خداوند سبحانه و تعالي عالم را كه خلق كرد ، هر كاري را كه بخواهد ميكند . اوّلاً خودش در ذاتش ، در كار كردن مقهور است ، اختيار ندارد . اختياري را هم كه به انسان داده است صورت است ، واقعيّت ندارد . تمام افراد آدميان كه افعالي را انجام ميدهند ، مجبور و مضطرّند . اختيارشان صوري و وهمي است . هم آدميان در كارهايشان جبر دارند و هم خداوند در كارش مجبور ميباشد؛در عمل خود راجع به اين آفرينش و در كاركرد خود دربارۀ عالم خلقت .
ص 251
اشاعره قائلند كه جميع كارهائي را كه انسان بجاي ميآورد و از روي اختيار انجام ميدهد ، از صلوة و صوم و حجّ و عمره و جهاد و كسب در جانب طاعات ، و از زنا و شرب خمر و قمار و دزدي و تعدّي به نواميس و قتل و غارت و ديگر جنايات و خيانات در جانب معاصي؛همه و همه مستند به خداوند است و انسان در هيچكدام از آنها مختار نبوده است . فعل ، فعل حقّ است و آدميان در اتيان آن مضطرّ و مجبور ميباشند . گرچه در هنگام فعل ، خود را با اختيار ميبينند وليكن اين اختيار ، پنداري بيش نيست . زيرا همه و همه در تحت قوّۀ قاهره و سيطره و هيمنۀ او ، خواهي نخواهي بايد به حركت درآيند .
و از طرفي خود خداوند هم درافعالش كه از وي بروز ميكند اختيار ندارد. اين افعال عبارت ميباشد از تراوشات ذات او كه از لوازم لاتَنفكّ وجود اوست .
لهذا بايد گفت: هم خداوند در آفرينش آسمانها و زمين و مابينهما و عالم ملك و ملكوت ـ چه در ابتداي خلقت و چه در بقا و استدامۀ آنها ـ مجبور و مضطرّ ميباشد ، و هم جميع خلائق از فرشتگان و جنّيان و انسيان و حيوانات و سائر موجوداتي كه ما هم هنوز نتوانستهايم به تصوّر آوريم؛همگي در كارها و كردارشان مجبور و مضطرّند ، همچون عقربۀ ساعت كه در چرخش خود بدون اختيار است ، و همچون سنگ آسيا كه باد يا آب آنرا به گردش در آورده ، و يا همچون سائر ماشينهائي كه در تكنيكها و كارخانجات خود بخود بدون اختيار مشغول عملكرد و انجام وظيفۀ مُحوَّلۀ به آنها هستند .
اين يك جهت مهمّ و اصلي از عقيدۀ اشاعره است كه آنان را از اماميّه جدا ميسازد .
جهت ديگر از عقيدۀ ايشان مسألۀ عدل است . آنها معتقدند كه خداوند عادل نيست ، و عدالت از صفات وي نميتواند بوده باشد . آنها ميگويند: عدالت او منافات با « فَعّالٌ لِما يَشآءُ وَ حاكِمٌ لِما يُريدُ » بودن او دارد؛و آيۀ
ص 252
كريمۀ قرآن ميفرمايد: لَا يُسْـَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَ هُمْ يُسْـَلُونَ [210].
«خداوند از كاري كه ميكند مورد پرسش و مؤاخذه قرار نميگيرد؛و ايشانند كه مورد پرسش و مؤاخذه واقع ميشوند.»
اشاعره ميگويند: خداوند ذات است ، و جميع موجودات به ذات او بستگي دارند ، و وي نيز به ذات خويشتن قائم است . هر كاري را كه بخواهد بكند كسي نيست كه جلو او را بگيرد ، و عنوان عدل به او دادن صحيح نميباشد . هر كاري را بكند درست است گرچه در نزد ما ظلم باشد .
إتيان جميع قبائح و شنايع از خداوند جائز است؛چون از او سر زده است و در آن اشكال و گفتگوئي نيست .
آية الله علاّمه حسن بن يوسف مطهَّر حلّي قدّس الله نفسه در كتاب ارزشمند و گرانقدر خود «نَهجُ الحقّ و كَشفُ الصِّدق»[211] از مذهب اشاعره بحثهاي وافي و كافي ، و براي ابطال اينگونه معتقدات سخيفه پايِ مردي در ميدان نهاده است . و ما قدري از آنرا در دورۀ دروس «امام شناسي»[212] نقل نمودهايم ، و خوانندگان گرامي را به «امام شناسي» و بالاخصّ بدين كتاب نفيس حضرت
ص 253
علاّمه سوق ميدهيم .
و اينك بطور اجمال و اختصار ، با يك مثال بديهي زير پا افتاده از اين مطلب عبور مينمائيم:
فرق است ميان انكار اختيار ، و ميان وجود اختيار و عدم فعل زشت و ناهنجار بر اساس مصلحت و بر پايه و اصل حكمت .
فرض كنيد: در مجلسي با شكوه همۀ ما نشستهايم ، با كمال ادب و نزاكت. آيا در آن ميان هر يك از ما ميتواند برخيزد تمام لباسهايش را بيرون آورد حتّي پيراهن و زير جامه را ، آنگاه يك دور دور مجلس چرخ بزند و سپس يك سوت بكشد و پس از آن با همين حال به سرعت از ميان آن جمع بيرون بدود ؟! آيا هر فرد از افراد ما قادر بدين عمل هست يا نه ؟!
البتّه هست ! امّا كسي اين كار را نميكند و نكرده است و نخواهد كرد . نه از جهت آنكه اختيار ندارد ، قدرت ندارد ، و اختيار و توانائي وي در عمل منحصر است به اينكه در كنار مجلس بنشيند و از او اين فعل سر نزند؛او مجبور به نشستن و عدم چرخ زدن و دويدن نميباشد امّا محال است كه اينكار را بنمايد ، چون عاقل است و حكيم است و افعالش بر اساس عبث و لغو و بيهودگي نيست . اگر او را بكشند و قطعه قطعه نمايند باز هم حاضر نيست چنين عملي از وي تراوش كند .
فرق است ميان عدم اختيار و فقدان قدرت و توانائي بر اتيان عمل ، و ميان عدم اتيان آن فعل بر پايۀ مصلحت و تعقّل . شخص حكيم و عاقل از روي اختيار بسياري از كارها را انجام نميدهد . چون نيروي عقل و يا حسّ عاطفه و وجدان به وي اجازه نميدهد ، آنها را نميكند .
خداوند بسياري از كارها را بجاي نميآورد، ظلم و ستم و تعدّي نميكند، خُلف وعده نمينمايد ، دروغ نميگويد ، مردم را امر به فحشاء و منكرات
ص 254
نميكند . نه از جهت آنكه مسلوب الإرادۀ و الاختيار است ، بلكه چون حكيم است ، عليم است ، قادر است ، محتاج نيست ، آز و كينه ندارد ، حقّ است .
خداوند اگر بخواهد جميع فرشتگان سماوي و پيامبران زميني و اولياي خودش را يكسره به جهنّم گسيل دارد ميتواند و اختيار دارد ، نه قدرت او محدود است نه اختيار از او سلب گشته است؛امّا اين كار را بر اساس اراده و اختيار خودش نميكند . چون وجودش واسع است و گسترده ، به جائي برخورد نميكند و به بن بست منتهي نميشود؛لهذا خلف وعده نميكند چون نياز به خلف وعده ندارد .
اين عمل در برابر وعدههائي كه به مؤمنين داده است ستم محسوب ميشود و خداوند ظلم و ستم نميكند . لهذا از روي اختيار و ارادۀ خود همه را به بهشت ميبرد . نه آنكه در بهشت بردنِ بهشتيان و در جهنّم انداختن جهنّميان مجبور باشد . جبر و اضطرار اساساً در آن مقام واسع عليم معني ندارد .
از اينها گذشته ، چه كسي گفته است اختيار ما موهوم است ؟ ما اختيار داريم اختيار حقيقي ، به مثابۀ حقيقي بودن سائر امور اصيلۀ غير موهومه ، و در رديف بقيّۀ حقائق عالم وجود .
انكار اختيار از ما به منزلۀ انكار امور ضروريّه و حتميّه است ، و بايد به اشاعره كه در اين امر اصرار بر عدم واقعيّت آن دارند نسبت غير عقلائي بودن افراد و مكتبشان را داد .
هر مكتبي كه منافي شهود و وجدان ، و يا تفكّر و تعقّل ، و يا علم و واقع باشد ، از درجۀ اعتبار ساقط است . آن مكتب باطل است .
خداوند سبحانه و تعالي شأنه وجود انسان را بر يك اصولي سرشته است كه تمام علوم حقّۀ حقيقيّۀ او متّكي به آن اصول است . اگر ما عقل را منكر
ص 255
شويم، رجوع به عقل و مسائل عقليّه را باطل شماريم ، امتناع اجتماع نقيضين و ضدَّين را منكر شويم ، وجود را منكر شويم؛ديگر در دستمان هيچ چيز باقي نخواهد ماند . نه علمي و نه مكتبي و نه دراستي ! هيچ و هيچ و هيچ !
در آنصورت جميع علوممان رخت به سوي بطلان بر ميبندد . زيرا اساس همۀ علوم ، عقل و استخدام قواي عاقله به عنوان آلت براي بهرهبرداري از آنها ميباشد .
ما اگر در عالم وجود ، وجود و اختيار و عقل را انكار كنيم ، انكار بديهيّات و ضروريّات اوّليّه را نمودهايم ، و تمام علوم اعمّ از تجربي و علمي و طبيعي و فلسفي و حتّي علوم تفسير و حديث و تاريخ و هيئت و نجوم و ... كه بر روي پايۀ بديهيّات و يقينيّات و اوّليّات و حدسيّات و مشاهدات استوارند همگي باطل ميشوند . بنابراين ديگر هيچ سنگي بر روي سنگي نميماند ، و هيچ علمي در جهان دانش تأسيس نميگردد . هيچ گفتاري از كسي پذيرفته نميشود، هيچ تعليم و تعلّمي صورت نميبندد .
لازمۀ نفي اختيار از خودمان و از مبدأ متعال ، هم جبر در موجودات و ممكنات و هم جبر در مبدأ واجب ميگردد . لهذا اينهم باطل است .
اشاعره و جميع جبريّون در عالم خدا را نشناختهاند . در خانۀ خودشان در تاريكي نشسته و خواستهاند براي خودشان و براي خداوندشان دو تا شناسنامه بنويسند؛شناسنامۀ كوران . خودشان كورند و خدا را هم مثل خود دست بسته و كور و محبوس و بيچاره پنداشتهاند و چنين شناسنامهاي براي وي نوشتهاند . اين شناسنامه در دائرۀ سجلاّت و ثبت احوال مردود است .
شناسنامۀ حقّ تعالي سورۀ قُلْ هُوَ اللَهُ أَحَدٌ است .
آري ، خداوند سِجلّ احوال خود را به زبان پيغمبرش در قرآن كريم بدينصورت شرح داده است:
ص 256
بِسْمِ اللَهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ
قُلْ هُوَ اللَهُ أَحَدٌ * اللَهُ الصَّمَدُ * لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يُولَدْ * وَ لَمْ يَكُن لَّهُ كُفُوًا أَحَدٌ [213].
«به اسم خداوند كه داراي صفت رحمانيّت و رحيميّت است .
بگو: داستان از اين قرار است كه خداوند داراي صفت احديّت است . خداوند صمد است . (مقصد و مقصود همه است ، يا توپُر است و توخالي نيست.) نميزايد و زائيده نشده است . و هيچكس براي او همتا و انبازي نميتواند بوده باشد.»
معني صَمديّتِ خداوند ميرساند كه وي داراي اختيار است؛مجبور و مضطرّ نميباشد .
شيخ اقدم و مفسّر اعظم ما كه از اكابر علماي قرن ششم است شيخ أبوعليّ فَضل بن حسن طَبْرِسيّ ملقّب به أمين الإسلام ، دربارۀ اين سوره آورده است:
اين سوره در مكّه نازل شده است و بعضي گفتهاند در مدينه . و سورۀ توحيد ناميده شده است بجهت آنكه در آن غير از توحيد چيزي وجود ندارد؛و كلمۀ توحيد ، كلمۀ اخلاص ناميده شده است .
و گفته شده است: سبب تسميۀ سوره بدين نام آنستكه هر كس از روي اعتقاد و اقرار بدان تمسّك جويد مؤمن مخلِص است . و بعضي گفتهاند: كسيكه آنرا از روي تعظيم بخواند خداوند او را از آتش نجات ميدهد. و بدان سورۀ صَمَد نيز گفتهاند . و به فاتحۀ سورۀ ( قُلْ هُوَ اللَهُ أَحَدٌ) همچنين ناميده شده است .
ص 257
و ايضاً به نِسْبَةُ الرَّبّ نامگذاري شده است . و در حديث وارد است كه:
لِكُلِّ شَيْءٍ نِسْبَةٌ ، وَ نِسْبَةُ الرَّبِّ سُورَةُ الإخْلَاصِ .
«از براي هر چيزي يك معرّفي نامه است كه نسب و نسبت او را معيّن مينمايد ، و نسب و نسبت خدا سورۀ إخلاص است.»
و در حديث ايضاً وارد است كه رسول خدا صلّي الله عليه وآله ميفرمود: سورۀ قُلْ يَـٰٓأَيـُّهَا الْكَـٰفِرُونَ و قُلْ هُوَ اللَهُ أَحَدٌ ، «مُقَشْقِشَتان» هستند .
اين دو سوره را مُقَشقِشه ناميدهاند ، چون از شرك و نفاق آدمي را بَريّ ميكند .
يُقالُ: تَقَشْقَشَ الْمَرِيضُ مِنْ عِلَّتِهِ ، إذا أفاقَ وَ بَرِيَ . وَ قَشْقَشَهُ: أبْرَأَهُ كَما يُقَشْقِشُ الْهِنآءُ[214] الْجَرَبَ .
«گفته ميشود: مريض تَقشقُش پيدا كرد از مرض و علّتش ، هنگاميكه افاقه پيدا كرده و صحّت يافته باشد . و قَشْقَشَهُ يعني او را خوب كرد همانطور كه داروي هِناء (يعني قَطِران كه از درختي ميگيرند) مرض جَرَب (يعني سودا و خشكي پوست) را خوب ميكند.»[215]
و قاضي بَيضاوي در تفسير اين سوره گفته است:
در قُلْ هُوَ اللَهُ أَحَدٌ ضمير هُوَ ضمير شأن است همانطوري كه ميگوئي: هُوَ زَيْدٌ مُنْطَلِقٌ . و مرفوع بودن اعراب هُوَ محلاّ ، بجهت مبتدا بودن آن ، و
ص 258
خبرش جملۀ اللَهُ أَحَدٌ ميباشد . و نيازي به ضمير عائد نداريم زيرا مفاد جمله همان معني شأن و قصّه است .
يا راجع به سؤال مشركين از خداوند است ، يعني آنچه از او سؤال كرديد او الله است . زيرا قريش گفتند: يا مُحَمَّدُ ! صِفْ لَنا رَبَّكَ الَّذي تَدْعونا إلَيْهِ ! فَنَزَلَتْ .
«اي محمّد ! براي ما توصيف كن پروردگارت را كه ما را به او دعوت ميكني ! در اينحال اين سوره فرود آمد.»
و كلمۀ أَحَدٌ ، يا بدل است از كلمۀ اللَهُ يا خبر دوّم است كه دلالت دارد بر جميع صفات جلال همانطور كه الله دلالت دارد بر جميع صفات كمال .
به علّت آنكه واحد حقيقي آنستكه ذاتش منزّه از جميع انحاء تركيب و تعدّد و آنچه لازمۀ اين دو ميباشد ـ مانند جسميّت و تحيُّز و مشاركت در حقيقت و خواصّ حقيقت ـ بوده باشد . و خواصّ حقيقت خدا عبارت است از وجوب وجود ، و قدرت ذاتيّه و حكمت تامّه كه مقتضي اُلوهيّت است[216].
بنابراين معني أحد ميرساند تنزّه وي را از مشاركت هرچه داراي وجوب وجود و قدرت ذاتيّه و حكمت تامّه باشد ، با وي .
پاورقي
[206] ـ «ديوان خواجه حافظ شيرازي» از طبع حسين پژمان بختياري ، ص 74 ، غزل شمارۀ 164
[207] ـ «ديوان خواجه شمس الدّين محمّد حافظ شيرازي» أعلَي الله مقامَه ، از طبع پژمان ، ص 79 و 80 ، غزل شمارۀ 177
[208] ـ مرحوم حاجي حكيم سبزواري قدَّس اللهُ نفسَه در بحث نفس ناطقه بالمناسبه اين دو بيت را در تعليقه ذكر فرموده است . توضيح آنكه ايشان در «منظومۀ حكمت» در باب غُرَرٌفي النَّفس النّاطقة آوردهاند:
النَّفسُ في الحُدوثِ جسمانيَّهْ و في البَقا تكونُ روحانيّهْ( 1 )
فأعْورٌ جسَّمها شبَّهها كما يَحدُّها الّذي نزَّهها( 2 )
لم تَتجافِ الجسمَ إذْ تَروَّحتْ و لم تَجافِ الرّوحَ إذ تجسَّدت( 3 )
فَكلُّ حَدٍّ مَعَ حَدٍّ هُوَ هُو و إنْ بوَجْهٍ صَحّ عنه سَلْبُه( 4 )
(1) نفس ناطقۀ انساني در ابتداي حدوثش جسم است وليكن در بقايش روحاني ميباشد .
(2) بنابراين كسيكه آنرا هميشه جسم پنداشته است يك چشم او كور است كه آنرا تشبيه به سائر اجسام نموده است؛همچنانكه كسيكه آنرا از جسميّت حتّي در بدو امر منزّه دانسته و در ابتدايش هم آنرا روحاني انگاشته است ، آنرا محدود و مقيَّد نموده است .
(3) علّت اين مهمّ آنستكه نفس ناطقه چون به مقام روح صعود كند ، بازهم از جسم و تدبير آن فاصله نميگيرد و جدا نميشود . وچون به درجه و مرتبۀ جسم تنزّل نمايد باز هم از روح جدا نميشود و فاصله نميگيرد .
(4) بنابراين هر حدّي و هر مرتبهاي را از نفس ناطقه با حدّ و مرتبۀ ديگري در نظر بگيريم ، همان نفس است كه در دو حدّ و مرتبه آمده است . و اگر چه به لحاظ و وجه ديگر ، صحيح است آن حدّ را از آن سلب كنيم . زيرا خصوصيّات حدود در محدود نبايد ملاحظه شود .
مرحوم حاجي بعد از ذكر اشتباه كسيكه آنرا به اجسام طبيعيّۀ ديگر تشبيه كرده است فرموده است:
كَمَنِ اجْترَأَ بنحو ذلك في المَبْدإِ مِن المُشبِّهة . ودر تعليقۀ اين عبارت ، گويد:
مانند طبيعيّون كه طائر وهمشان از حضيض قوي و طبايع پرواز نكرده و به اوج مفارقات نفسيّه و عقليّه صعود ننموده است ، تا چه رسد به اوج تجرّد از ماهيّت و ذروۀ لاهوت . و عارف ميگويد:
فإن قلتَ بالتَّشبيه كنتَ مُحدِّدا و إن قلتَ بالتّنزيه كنتَ مُقيِّد
و ان قلتَ بالامرينِ كنتَ مسدِّدا و كنتَ إمامًا في المعارف سيِّدا
(«شرح منظومۀ حكمت» طبع ناصري ، ص 298 و 299 )
[209] ـ خواجه نصيرالدّين طوسي در خطبۀ كتاب «أوصاف الاشراف» ميفرمايد:
هر عبارت كه در نعت او ايراد كنند و هر بيان كه در وصف او بر زبان رانند ، اگر ثبوتي باشد از شائبۀ تشبيه معرّا ، در تصوّر نيايد؛و اگر غير ثبوتي بود از غائلۀ تعطيل مبرّا ، در توهّم نيفتد . در اينجهت پيشواي اصفيا و مقتداي اوليا و خاتم انبيا محمّد مصطفي صلّي الله عليه وآله وسلّم گفت: لا اُحْصي ثَنآءً عَلَيْكَ؛أنْتَ كَما أثْنَيْتَ عَلَي نَفْسِكَ ، وَ أنْتَ فَوْقَ ما يَقولُ الْقآ ئِلونَ!
[210] ـ اين آيه ، آيۀ 23 ، از سورۀ 21 : الانبيآء ميباشد ، و آيۀ پيش از آن اينست:
لَوْ كَانَ فِيهِمَآ ءَالِهَةٌ إِلَّا اللَهُ لَفَسَدَتَا فَسُبْحَـٰنَ اللَهِ رَبِّ الْعَرْشِ عَمَّا يَصِفُونَ .
«اگر بر فرض محال در آسمان و زمين خداياني غير از خداوند بوده باشد هر آينه آن دو فاسد ميگشتند . پس منزّه و مقدّس و پاك است خداوند كه پروردگار عرش است از آنچه او را بدان وصف توصيف مينمايند.»
[211] ـ طبع مؤسّسۀ دار الهجرة ايران ـ قم (سنۀ 1407 هجريّۀ قمريّه)
212 ـ دورۀ علوم و معارف اسلام قسمت ( 2 ) «امام شناسي» ج 16 و 17 ، از ص 545 تا ص 575 ، ضمن درس 241 تا 255
[213] ـ سورۀ الإخلاص ، يكصد و دوازدهمين سوره از قرآن كريم
[214] ـ در «أقرب الموارد» آورده است: الهِنآءُ بالكسر: القَِطْران . و : عِذْق النَّخلة ، لغةٌ في الإهان . و «يضَع الهِنآءَ موضعَ النُّقْب» مَثلٌ يُضرَب لمن يضَع الشَّيءَ في موضعِه و يُطبِق مفصلَ الصَّواب في حُجَّته و نيز آورده است: القَِطْران بالفتح و الكسر ، و القَطِران بفتح القافِ و كسر الطّآء: سَيّال دُهنيٌّ يؤخَذ من شجَرة الابْهَل و الارْز و نحوِهما