ص 79
أعوذُ بِاللَهِ مِنَ الشَّيْطانِ الرَّجيم
بِسْـمِ اللَهِ الـرَّحْمَنِ الـرَّحيم
وَ صَلَّي اللَهُ عَلَي سَيِّدِنا مُحَمَّدٍ وَ ءَالِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرينَ
وَ لَعْنَةُ اللَهِ عَلَي أعْدآ ئِهِمْ أجْمَعينَ مِنَ الانَ إلَي قيامِ يَوْمِ الدّينِ
وَ لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ إلاّ بِاللَهِ الْعَليِّ الْعَظيم
آية: سَنُرِيهِمْ ءَايَـٰتِنَا فِي الآفَاقِ وَ فِيٓ أَنفُسِهِمْ
قالَ اللَهُ الْحَكيمُ في كِتابِهِ الْكَريم:
سَنُرِيهِمْ ءَايَـٰتِنَا فِي الافَاقِ وَ فِيٓ أَنفُسِهِمْ حَتَّي' يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنـَّهُ الْحَقُّ أَوَلَمْ يَكْفِ بِرَبِّكَ أَنـَّهُ و عَلَي كُلِّ شَيْءٍ شَهِيدٌ * أَلآ إِنَّهُمْ فِي مِرْيَةٍ مِن لِقَآءِ رَبِّهِمْ أَلآ إِنَّهُ و بِكُلِّ شَيْءٍ مُحِيطٌ.
(آيۀ پنجاه و سوّم و پنجاه و چهارم، از سورۀ فصّلت: چهل و يكمين سوره از قرآن كريم)
«به زودي ما آيات خودمان را به ايشان در موجودات نواحي جهان و در وجود خودشان نشان خواهيم داد تا براي آنان روشن شود كه: نشان داده شده (آيهاي كه نشان ماست) حقّ است. آيا براي پروردگارت اين كفايت نميكند كه او بر هر چيز شاهد و حاضر و ناظر ميباشد؟! آگاه باش كه ايشان در لقاء و ديدار پروردگارشان در شكّ و ترديد بسر ميبرند! آگاه باش كه تحقيقاً او بر تمام چيزها محيط ميباشد!»
ص 80
اين بود ترجمۀ آيتين مباركتين.
ضمير «أَنـَّهُ الْحَقُّ» بر ميگردد به مقدّر مأخوذ از « سَنُرِيهِمْ ءَايَـٰتِنَ»
و امّا در شرح بالنّسبه تفصيلي آنها بايد ديد اوّلاً مرجع ضمير «أَنـَّهُ الْحَقُّ» چه ميباشد؟!
به نظر حقير، اين ضمير راجع است به مقدّر مستفاد از فعل «نُرِي» و آن عبارتست از مُرَي (آيه از لحاظ آيه و مرآت بودن براي ضمير «نا»). «مُرَي» 1 چيست؟ آيات حقّ كه نشان دهندۀ حقّ هستند. زيرا از جهت بلاغت قرآن و از جهت انسجام تتمّۀ آيه و آيۀ بعد، محملي غير از اين نميتواند داشته باشد. نميتواند مرجعش «ءَايَـٰتِنَ» باشد، زيرا «آيات» جمع مونّث مجازي است و ضمير مفرد مذكّر غائب نميتواند بر آن برگردد. و نيز نميتواند مُضافٌ إليه آن يعني لفظ «نَ» باشد. زيرا مرجع ضمير مذكّر غائب بايد اسم جنس مذكّر غائب باشد؛ و ضمير «نَا» ضمير جمع متكلّم مع الغير است. و نيز نميتواند به «قرآن» برگردد، بطوريكه بعضي گفتهاند و دليل آوردهاند آيۀ قبلي را: قُلْ أَرَءَيْتُمْ إِن كَانَ مِنْ عِنْدِ اللَهِ ثُمَّ كَفَرْتُم بِهِ مَنْ أَضَلُّ مِمَّنْ هُوَ فِي شِقَاقِ بَعِيدٍ.
«بگو اي پيغمبر ما: شما به من خبر دهيد كه اگر اين كتاب الهي از ناحيۀ خداوند بوده باشد و در آن صورت شما بدان كفر ورزيد، كدام كس گمراهتر
ص 81
ميباشد از آنكس كه او در شقاق و سرسختيِ مخالفت و گسيختگيِ دور و درازي بسرميبرد؟!»
زيرا اين معني اگر چه با آيات آفاقيّه ملائم باشد، با آيات انفسيّه نياز به تأويل و توجيه دارد. علاوه بر اين با تتمّۀ آيه و آيۀ بعدي ملائم درنميآيد. و نيز نميتواند به «رسول الله» برگردد، زيرا رسول الله در كلام نيست مگر به اعتبار توجيه آنكه: چون انكار قرآن مساوق ميباشد با انكار رسول الله، لهذا در اينجا رسول الله به عنوان «حقّ»، مساوق با قرآن آمده است؛ و اينگونه توجيه خالي از تكلّف نيست.
و نيز نميتواند به «الله» و يا «توحيد» برگردد كه نتيجه و ماحصل انكار مشركين، رسول خدا و قرآن را، انكار خدا و يا وحدانيّت اوس��. زيرا اين رجوع نيز بايد به معونۀ تأويل تحقّق پذيرد، و اينگونه تأويل، قرآن را از سلاست و عذوبت اسقاط ميدهد.
اين چند مورد رجوع ضميري را كه ما در اينجا ذكر كرديم، موارد پسنديده و تقريباً پذيرفته شدۀ نزد صاحب تفسير «مجمع البيان»: شيخ طَبْرِسيّ، و قاضي بيضاويّ، و اُستادنا الاكرم علاّمۀ طباطبائي قدّس الله أسرارهم ميباشد. گرچه در نزد حضرت علاّمه وجه دگري هم ذكر شده است كه با احتمال حقير قريب ميباشد، وليكن در تفاسير ديگر در بسياري از آنها مطالبي به چشم ميخورد كه موجب دهشت و اعجاب است. امّا ارجاع ضمير به لفظ مقدّر «مُرَي» از دو جهت اقرب است:
اوّل آنكه: اينگونه ارجاع در لغت عرب شيوع دارد، و در قرآن مجيد هم آمده است: اعْدِلُوا هُوَ أَقْرَبُ لِلتَّقْوَي'.2 «عدالت را پيشه گيريد كه عدالت به
ص 82
تقوي نزديكتر است.»
در اينجا مشاهده مينمائيم كه ضمير «هُوَ» مرجع لفظي در آيه ندارد، و لهذا حتماً بايد به لفظ تقديري مستفاد از «اعْدِلُوا» كه فعل امر جمع مذكّر ميباشد ارجاع داد، و آن لفظ «عدل» است.
در اينجا از جهت سياق و مفهوم بسيار روشن است كه بايد به كلمۀ «عدل» برگردد. زيرا وقتي گفتيم: عدالت نمائيد، و بدون فاصله در همان عبارت گفتيم: آن، به تقوي نزديكتر است، فوراً به ذهن متبادر ميشود كه عدالت پيشه ساختن كه مصدر «اعْدِلُوا» است به تقوي نزديكتر ميباشد.
دوّم آنكه: در آيۀ مورد بحث كه ميفرمايد: «ما آياتمان را در آفاق و انفس به آنها نشان ميدهيم تا برايشان مبيّن گردد كه آن است حقّ.» فوراً به ذهن ميآيد كه: «نشان داده شده» حقّ ميباشد. و آن عبارتست از لفظ «مُرَي» اسم مفعول از فعل «نُرِي»؛ يعني «ءَايَـٰتِنَ».
بايد دانست: در اينجا نكتهاي است عظيم و شاهدي قويم براي توحيد حقّ متعال. و آن اين است كه: حقّ عبارت ميباشد از «ءَايَـٰتِنَ» (آياتِ اضافه شدۀ به «نَا») يعني آيات و علائم و نشانههائيكه خداوند در آفاق و نفوس قرار داده است براي توحيد مقام خود.
خداوند در آيات آفاقي و انفسي ظهور دارد وليكن مردم در لقاي او شكّ دارند
جميع موجودات ماسوي الله، آيات خدا هستند؛ خواه در جهان خارج از نفس بنيآدم، و خواه در نفوس بنيآدم. لهذا هيچيك از مخلوقات، وجود استقلالي ندارند؛ بلكه همگي آيات و نشانهها و آئينهها و مرائي جمالنماي ذات اقدس حقّ ميباشند. و چون اين آيهها و آئينهها ابداً جنبۀ خودنمائي ندارند بلكه همهشان خدا نما هستند، بنابراين در هر يك يك از آنها ميتوان خدا را ديد. زيرا آيه بِما هيَ آيه فقط جهت ارائۀ صاحب آيه ميباشد، و خود را بههيچوجه من الوجوه نشان نميدهد. آئينۀ صاف بدون رنگ و زنگار و بدون
ص 83
موج، عين صورت انسان را نشان ميدهد؛ اگر چيزي را در آن تغيير دهد، آئينه خراب است و عنوان حكايت ندارد و قيمت ندارد.
عليهذا آئينۀ صاف و آب صاف و هواي روشن صاف كه عنوان حكايت دارند بقدري آيتيّت در آنها قويّ ميباشد كه تو گوئي: آئينه و آب و هوائي نيست، هرچه هست موجودات برابر آئينه و داخل آب و مُشاهَد در ماوراي نور و هوا هستند. يعني آيه عين صاحب آيه است. و اگر آيه را به نظر آيتيّت بنگريم، درست خواهيم ديد: غير از ذوالآ يه چيزي نيست.
هرچه هست خود خداست و غير از حقّ چيزي وجود ندارد. تمام آفاق و انفس آياتي هستند كه در ماوراي آنها غير از وجود «نا» و «الله» و «حقّ» موجودي وجود ندارد.
در عالم وجود غير از «الله» وجودي نيست. همه آيۀ او هستند، يعني هيچ. و اوست ذوالآ يه، يعني همه چيز. و ذوالآ يه كه حقّ است در اين عبارت، آفاق و انفس است. پس آفاق و انفس، حقّ است.
اين آيه ميفهماند كه حقيقت آفاق و انفس، وجود حقّ متعال است و آنها شيئيّتي مابإزاء خود ندارند؛ چون به عنوان آيه و علامت و نشانه گرفته شدهاند. و بالنّتيجه حقّ متعال عبارتست از واقعيّت و حقيقت آفاق و انفس. در هر چيزي كه بنگري خداست. چيزها بسيارند و خدا يكي است. در عوالم وجود غير از خدا موجودي نيست. تعيّنات و إنّيّات و ماهيّات امور عدميّه و باطله ميباشند، وجود اقدس حقّ واحد است كه در آفاق و انفس ظهور نموده و تجلّي پيدا كرده است.
كلمۀ مباركۀ لا إلَهَ إلاّ اللَهُ كه كلمۀ توحيد و به معني وحدت دادن و وحدت بخشيدن است، مرجعش به كلمۀ لا مَوْجودَ سِوَي اللَهِ ميباشد كه نفي هرگونه تعيّني را از ذات حقّ تعالي مينمايد.
ص 84
دليل و شاهد بر اين گفتار تتمّۀ آيه است كه: أَوَلَمْ يَكْفِ بِرَبِّكَ أَنـَّهُ و عَلَی كُلِّ شَيْءٍ شَهِيدٌ.
«آيا براي پروردگار تو آن بس نيست كه او بر هرچيز حاضر و ناظر وشاهد ميباشد؟!» يعني در تمام وجودهاي آفاقيّه و انفسيّه و در يكايك از اشياء كه ميتوان بدان نام شيء و چيز را نهاد خداوند با وجود خودش حاضر و شاهد است، نه آنكه خود جاي دگر و چيز دگر باشد و مجرّد علمش را براي تقدير و تحكيم موجودات گسيل دارد.
و از اين تتمّه، شگفتانگيزتر آيۀ بعد است: أَلآ إِنـَّهُمْ فِي مِرْيَةٍ مِن لِقَآءِ رَبِّهِمْ أَلآ إِنَّهُ و بِكُلِّ شَيْءٍ مُحِيطٌ.
«آگاه باش كه آنها در ديدار و ملاقات پروردگارشان در شكّ و ترديد هستند. آگاه باش كه او تحقيقاً و حقيقةً بر هر چيز محيط ميباشد.»
چرا اين تتمّه اعجابآورتر است؟ براي آنكه ميفرمايد: مردم در لقاي خداوندشان شكّ دارند در حالتيكه او در آفاق و در انفس است، و واقعيّت آفاق و انفس، خودِ خداست كه به آيات و علائم مختلف نشان داده شده است. پس با وجود آنكه او در آفاق و انفس مشهود و مورد زيارت و لقاء ميباشد، و مردم جهان در هر چيز از نواحي آن و در هر نفسي از نفوسشان اوّل چشمشان به خدا ميافتد و او را مينگرند و ديدار مينمايند؛ چرا با اين وضوح و بداهت و رويت، در وي شكّ دارند؟!
سپس ميفرمايد: خدا بر هر چيزي احاطه دارد، نه تنها احاطۀ علميّۀ حضوريّه يا حصوليّه بلكه احاطۀ وجوديّه و احاطۀ مَعِيّه كه با هر آيه و نشانه در آفاق و انفس، اوّل وجود خود خدا هست و احاطۀ بر آن دارد، و سپس آن آيه با تعيّن و تشخّص خود ثانياً و بالعرض و المجاز خودنمائي ميكند.
اوّل خداست و پس از آن موجودات. سابق اوست و مسبوق غير او. قائم
ص 85
اوست و ما يتقوّمُ به غير او. ظاهر اوست و ظهور اشياء به او.
او نور است و غير او منوّر به نور او. و اگر اشياء با نور خودشان ميتوانستند خدا را نشان بدهند، اشياء جايشان را با خدا عوض كرده، خدا شده بودند و خدا مخلوق، اشياء در سلسلۀ اعلي مراتب علل و خدا معلول. خداوند متّكي به غير نميتواند بوده باشد، نه در اصل خلقت و نه در ظهور و آيتيّت. پس هوالحقّ يعني: اوست موجود اصيل در همۀ مراتب وجود، از اصل وجود و از ظهور در مراتب وجود.
خدا را با خدا، نه با غير او، ميتوان شناخت
و چون دانستيم كه خدا اصل نور و مبدأ ظهور و أصالت وجود و تحقّق در آفاق و در انفس ميباشد، اينك بايد ديد: چگونه انسان ميتواند بدين خداي معرفت پيدا كند؟! اگر بخواهد با غير او معرفت به او حاصل نمايد، اينكه صحيح نيست. چون غير از خدا ظهورش با خداست، خدا به او ظهور داده است تا او ظاهر گرديده است؛ آن وقت چگونه امكان دارد با معرفت به آنكه ظهورش از خداست پي برد به خود خدا كه ظاهر كنندۀ آن چيز ميباشد؟!
چراغي كه در اين مسجد روشن است خودش في حدّ نفسه روشن است، و بقيّۀ اشيائي كه در اين مسجد روشن است، به نور چراغ روشن است نه به نور خود. نور چراغ افتاده به تاريكيها و چيزهاي موجود تاريك، آنها را روشن نموده است. ما بايد براي آنكه چراغ را ببينيم و چراغ را بشناسيم، خودِ آن را ببينيم نه نوري را كه از چراغ به اشياء افتاده است. ما با رويت نور مترشّح از چراغ كه به زمين افتاده و به اين شيء و آن شيء پرتو افكنده است نميتوانيم خود چراغ را رويت نمائيم. چراغ را بايد با خود چراغ ديد، نه با چيزهاي ظلماني و تاريكي كه از چراغ نور گرفته و روشن شدهاند.
اين مسأله، مسألهاي مهمّ است. پس خدا را بايد بوسيلۀ خود خدا شناخت نه با غير خدا كه بنيان وجودش و تار و پود حقيقتش و ظهورش از
ص 86
خداوند بوده است.
در اينجا يك مسألۀ ديگر عرض وجود ميكند، و آن اين ميباشد كه چگونه خدا را با خود خدا بشناسد؟ اينهمه اخباري را كه دلالت ميكند انسان نميتواند خدا را بشناسد، انسان به ذات خدا نميتواند پي ببرد، چه بايد كرد؟
خدا را از آثار خدا ميتوان شناخت، آن هم معرفت اجماليّه نه تفصيليّه. زمين، آسمان، سبزه، آب، از ذرّه تا كهكشان، از پشّه تا فيل خدا نما هستند. اينها چون آيت خداوندي ميباشند، هر يك بقدر گسترش وجودي خويشتن خدا را نشان ميدهند. قرآن هم دعوت به رجوع به آثار مينمايد. و از اينجاست كه تَفَكَّرُوا فِي ءَالآءِ اللَهِ؛ وَ لَا تَتَفَكَّرُوا فِي ذَاتِ اللَهِ3
ص 87
نشأت گرفته است. «تفكّر كنيد در نعمتهاي خداوند؛ و تفكّر منمائيد در ذات خداوند!»
از طرف ديگر داريم كه خدا را با موجودات نميتوان شناخت؛ خدا را بايد با خود خدا شناخت. و روايات بسياري هم در اين باب آمده است كه انسان ميتواند به خود خدا معرفت پيدا نمايد.
أميرالمومنين عليه السّلام خطبه ميخواند. يكي سؤال كرد: يَاأَمِيرَ الْمُؤْمِنينَ! هَلْ رَأَيْتَ رَبَّكَ؟! «اي اميرمومنان! آيا تو پروردگارت را ديدهاي؟!» فرمود: كَيْفَ أَعْبُدُ رَبًّا لَمْ أَرَهُ؟! «من چگونه بپرستم پروردگاري را كه او را نديده باشم؟»
سپس براي توضيح مطلب ميفرمايد: لَا تَرَاهُ الْعُيُونُ بِمُشَاهَدَةِ الابْصَارِ؛ وَلَكِنْ تَرَاهُ الْقُلُوبُ بِحَقَآئِقِ الإيمَانِ.
«خدا را چشمها با مشاهده و رويت بصري نميبينند، وليكن دلها او را با حقائق ايمان ميبينند.»
در آيات كريمۀ قرآنيّه، بيش از بيست مورد داريم كه دلالت دارد بر آنكه بشر به شرف لقاء خدا ميرسد و وي را ملاقات ميكند.
اعتقاد علماء راجع به دو دسته از اخبار رؤيت پروردگار
ميان اين دو دسته از اخبار، علماء دچار مشكلهاي شدهاند و ميگويند: حلّ اين مسأله را چطور ميتوان نمود؟!
دستهاي بر آن شدهاند كه اخباري كه دلالت دارد بر عدم امكان رؤيت و
ص 88
ادراك او و معرفت به او درست ميباشد؛ بنيآدم بهيچوجه من الوجوه راهي به معرفت ندارد، نه معرفت اجماليّه و نه تفصيليّه. مخلوق كجا و خالق كجا؟ أيْنَ التُّرابُ وَ رَبُّ الارْبابِ!؟ «خاك را چه مناسبت با پروردگار پرورش دهندگان!؟»
ابيات رفيعۀ شبستري در عدم امكان شناخت خدا از غير خدا
چون عارف بزرگ خراسان: أمير حسينيّ هَرَويّ در سنۀ 717 هجرت، از عارف بزرگ شبستر: شيخ محمود شبستري سؤال ميكند كه:
كدامين فكر، ما را شرط راه است ؟
چرا گه طاعت و گاهي گناه است؟
وي در پاسخ وي ميگويد:
در آلا فكر كردن شرط راهست
ولي در ذات حقّ محض گناه است
بود در ذات حقّ انديشه باطل
محال محض دان تحصيل حاصل
چو آيات است روشن گشته از ذات
نگردد ذات او روشن ز آيات
همه عالم ز نور اوست پيدا
كجا او گردد از عالم هويدا
نگنجد نور ذات اندر مظاهر
كه سبحات جلالش هست قاهر
رها كن عقل را با عشق ميباش
كه تاب خور ندارد چشم خفّاش
درآن موضع كه نور حقّ دليل است
چه جاي گفتگوي جبرئيل است
فرشته گرچه دارد قرب درگاه
نگنجد در مقام لي مَعَ اللَه
چو نور او ملك را پر بسوزد
خرد را جمله پا و سر بسوزد
بود نور خرد در ذات انور
بسان چشم سر در چشمۀ خور
چو مُبصَر با بصر نزديك گردد
بصر از درك او تاريك گردد
سياهي گر ببيني نور ذات است
به تاريكي درون آب حيات است
سيه جز قابض نور بصر نيست
نظر بگذار كاين جاي نظر نيست
چه نسبت خاك را با عالم پاك
كه ادراك است عجز از درك ادراك
سيه روئي ز ممكن در دو عالم
جدا هرگز نشد و اللهُ أعلم
سوادُ الوجه في الدّارَين درويش
سواد اعظم آمد بیكم و بيش
ص 89
چه ميگويم كه هست اين نكته باريك شب روشن ميان روز تاريك 4
ص 90
هر چه انسان بدود، راه رود، تفكّر نمايد، به جائي نميرسد و شاهد آن، أخباريست كه در اينجا ذكر شده است. و أخباري را كه ميگويد: انسان خدا را ميبيند و معرفت به خدا حاصل ميكند، آنها را بايد بر معني مجازي حمل نمود. خدا را ببينيد يعني: نعمتهاي خدا را، مخلوقات عينيّۀ خدا را، ملـٰئكۀ خدا را، رضوان خدا را، مقامات بهشتي را، حور و قصور جنّت را.
دستۀ دگر كه معتقدند خدا را ميتوان ديد، رواياتي را كه وارد شده است: خدا را نميتوان ديد، حمل ميكنند بر عدم امكان رويت با چشم سر نه با چشم دل؛ با ديدۀ بصر نه با ديدۀ بصيرت. بنابراين، محمل آن أخبار مبيّن است.
انسان به حقائق ايمان، خدا را ميبيند. آيات قرآن هم صراحت بر اين معني دارد. و بالحقيقه صراحت و دلالت دارد؛ مجاز هم نيست. چرا خداوند مجاز گوئي كند؟ راه حقيقت گوئي بر خدا مگر بسته است كه بيايد بيشتر از بيست مورد دعوت به لقاي خود نمايد؛ و مرادش لقاي سيب و گلابي، انگور و رطب، حوريّه و غلمان، و جَنَّـٰتٌ تَجْرِي مِن تَحْتِهَا الانْهَـٰرُ بوده باشد؟
و در اين صورت كه رويت و لقاي خدا امكان پذير، بلكه در خارج جنبۀ وقوع و تحقّق بخود بگيرد؛ آن أخباري را كه دلالت ميكند بر عدم امكان رويت و معرفت، بايد حمل كنيم بر درجات معرفت غير تامّه، درجات معرفتهاي
ص 91
جزئيّهاي كه براي مردم پيدا ميشود، مثل معرفت به ذات و حقيقت از روي شبحي و صورتي كه تصوّر ميكنند و از آن ميخواهند به كيفيّت و كمّيّت و شكل و شمائل خدا پي ببرند. اينها را آيه براي خداي ذوالآ يه قرار ميدهند.
ما براي محاكمه ميان اين دو دسته و بيان حقّ مطلب به حول و قوّۀ الهي، ناچار از بيان مقدّمهاي ميباشيم. آن مقدّمه گرچه يك قانون علمي و يك قاعدۀ حِكمي و فلسفي است، امّا سعي ميشود تا سرحدّ امكان با بياني ساده ارائه شود تا براي عموم سهل التّناول گردد:
هر موجودي كه علم و معرفت پيدا كند به موجود ديگر، حتماً بايد از آن موجود، در اين موجود چيزي بوده باشد. ما ميبينيم در اين جهان موجودات كثيرهاي هستند. انسان هست. حيوان هست. حيوان به صورتها و أشكال و آثار و خواصّ مختلف وجود دارد. گاو هست. گوسپند هست. شتر هست. كبوتر هست. اردك و مرغابي هست. اينها همه با هم اختلاف دارند.
درخت هست. سنگ هست. آب هست. اينها همه موجودات مختلفه و كثيرهاي ميباشند و لازمۀ كثرت، اختلاف و افتراقي است كه در ميانشان برقرار ميباشد. درخت از حيوان جداست، چون با آن اختلاف و افتراق دارد، و گرنه همه يك چيز بودند. زيد غير از عمرو است. پدر غير از پسر است. اگر عين هم بودند در جميع جهات، دوتا نبودند؛ يكي بودند. اين مقدّمه مسلّم، و جاي گفتگو ندارد.
اينك بايد ديد پس از آنكه در گيتي و جهان هستي اين كثرات وجود دارند، چگونه امكان دارد چيزي در آن، علم و معرفت حاصل نمايد به چيز ديگر؟! مثلاً گوسپند مطّلع ميشود كه اينجا گاو هست. شتر ميفهمد كه اسب حيواني است كه با او دشمن نميباشد. روباه ميداند كه شير دشمن اوست.
ص 92
گوسفند ادراك دارد كه گرگ دشمن اوست؛ و هكذا نسبت به جميع اصناف حيوان.
انسان موجوداتي را ميشناسد: درخت را ميشناسد، حيوان را ميشناسد، افراد ديگرِ همنوعان خود را ميشناسد. با آنكه آنها از انسان جدا هستند و اختلاف و افتراقشان امري است بديهي، چگونه ممكن است انسان، علم و معرفت به آنها پيدا كند؟
قاعدة: لا يَعْرِفُ شَيْءً شَيْئًا إلاّ بِما هُوَ فيهِ مِنْهُ
قاعدهاي دارند حكماي ارجمند؛ و آن اين ميباشد كه: لا يَعْرِفُ شَيْءٌ شَيْئًا إلاّ بِما هُوَ فيهِ مِنْهُ.
«هيچ چيز علم و اطّلاع حاصل نمينمايد به چيز ديگري مگر بواسطۀ آن جهتي كه از آن چيز در اين چيز وجود دارد.» مثلاً بنده كه علم پيدا ميكنم به وجود حيواني، مثلاً گوسپندي؛ چقدر ميتوانم معرفت پيدا نمايم به آن گوسفند؟! به همان مقداري كه از گوسفند در ذات من وجود دارد. از گوسفند در ذات من چه چيز هست؟ حيوانيّت، حسّاسيّت، حركت بالإراده، جسميّت، جوهريّت، و آثار و خواصّ و لوازم آنها (مثلاً قوّۀ غاذيه، ناميه، دافعه، مولّده، و امثال ذلك) و ادراك جزئيّات، و حسّ مشترك، و شناخت دوست و دشمن (از جلب منافع و دفع مضارّ متناسب با خود). اينها اموري ميباشند كه بالاشتراك، ميان بنده و ميان گوسپند بالسّويّه قسمت شدهاند و هر كدام مشتركاً از اين خواصّ و آثار بهره برداشت نمودهايم.
امّا به آن خصيصهها يعني آن خصوصيّات و مميّزاتي كه او را از من جدا كرده است، محال است علم حاصل نمايم. زيرا در صورت فرض علم من به گوسفند، چه در «مابهالاشتراك» با آن، و چه دربارۀ «مابهالامتياز» آن؛ در آن فرض، من عين گوسفند خواهم بود و گوسفند نيز عين من؛ و اين «خُلف» ميباشد.
ص 93
راه علم و اطّلاع و عرفان هر موجودي به موجود دگر، تنها در اشتراكات است نه در امتيازات. راه علم و عرفان فقط در مشتركات مفتوح ميباشد، و در متميّزات مسدود؛ و الاّ بايد ما عين او و او عين ما، و همۀ موجودات عين همۀ موجودات بوده باشند. يعني اگر راه علم و معرفت به تمام جزئيّات و جميع كثرات باز باشد، تمام موجودات ضرورةً بايد يك موجود باشند.
اسب، گاو، شتر، گوسپند، پرندگان و خزندگان و حيوانات دريائي و جمادات و نباتات و طائفۀ جنّيان و قبيلۀ فرشتگان بايد موجود واحدي بوده باشند، و اختلاف در ميان نباشد؛ أسماء از ميان برداشته گردد، و اسم واحدي بر جميعشان اطلاق شود.
حال بايد ديد: اينك كه ما اراده داريم خداوند را بشناسيم، خدا چيست كه ما وي را بشناسيم؟! ما كجا و او كجا؟! ما مخلوقيم، او خالق. ما مرزوقيم، او رازق. ما معلوميم، او عالم. ما مقدوريم، او قادر. ما محكوميم، او حاكم. ما مملوكيم، او مالك. وَ هَلُمَّ جَرًّا.
خداوند ما را ايجاد كرده، بدن داده، فكر و عقل داده، روح و روان داده؛ تمام اينها پديدههائي از ناحيۀ خداست. و خدا در ذات خودش ظاهر است و به ما ظهور داده است. امّا اين ظهور به ظهور خود او ميباشد.
ما چه اندازه قدرت داريم خدا را شناسائي نماييم؟! به آن مقداري كه از خدا در ذات ما موجود ميباشد. چه مقدار از ذات خدا در ما موجود است؟! چه مقدار از نور خدا؟! چه مقدار از ظهور خدا؟! چه مقدار از علم خدا؟! چه مقدار از قدرت خدا؟! چه مقدار از حيات خدا؟!
قابليّت انسان در آفرينش، نامتناهي است
خداوند ما را در أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ5 (نيكوترين قوام) خلق فرموده است، و
ص 94
از جميع اسماء حُسني و صفات عُلياي خود به وديعت نهاده است. و نفس ما را هيولاني (يعني قابليّت صرفه براي هرگونه فعليّت متصوّره در طريق رشد و كمال و تخلّق به أسماء و صفات خود) قرار داده است. و از جهت استعداد و امكان ترقّي و تكامل و صعود از مدارج و معارج يقين و وصول به عرفان و توحيد و فناء در ذات اقدس و بقاء در صفات مقدّسش، نامتناهي آفريده است. يعني همانطور كه در ذات و اسماء و صفات و افعال، خودش نامتناهي است ذاتاً و وجوداً و فعليّةً، ما را نامتناهي قرار داده است قابليّةً و ايجاداً و استعداداً.
بنابراين، از جهت امكان و استعداد، ترقّي به اوج درجات صفات و اسماء حضرتش براي ما مقدور ميباشد، و امكان تخلّق به جميع آنها موجود است. امّا از جهت فعليّت و تحقّق آن قابليّت و تمركز آن مدار حيات و صفات و افعال، منوط به حركت و جهاد با نفس و طيّ راه و سبيل إلي الله ميباشد.
اگر ما در راه بُعد و دوري از حضرت او منغمر گرديم، و در هواي نفس امّارۀ به سوء قدم زنيم، و نظر به طبيعت و كثرت و أدنَي العوالم داشته باشيم، و به آن نور وجود و بساطت در اطلاق و تجرّد اصلاً توجّهي نداشته باشيم، و پيوسته در راه جدائي و تفرقه گام برداريم؛ در اين صورت ما خدا را خيلي كم شناختهايم، و آن استعدادها را در زير سرپوش جهالت و حماقت و تكاهل ضايع ساختهايم. زيرا از ربط خود با خدايمان بهره نبردهايم.
امّا اگر بشر از اين درجه برتر آيد، و نگاهي به عالم واسعي بنمايد و از كثرات آن و موجودات مختلفۀ متفرّقۀ متشتّته و متبدّله، قدري به اصلاح خود پردازد؛ به همان مقدار خدا را شناخته است. زيرا خداوند عليّ أعلي به مثابۀ خورشيدي است كه طلوع كرده، تمام عوالم را روشن نموده است؛ اگر سرمان را پائين بيندازيم فقط نور خورشيدي را كه در اين طاقچه و آن طاقچه و در اين باغ و آن راغ است مشاهده مينمائيم، امّا اگر قدري بيائيم بالاتر و از برابر ابرها
ص 95
تماشا كنيم، نور خورشيد را واضحتر و گستردهتر ميبينيم، تمام افق را منوّر مييابيم. اگر از آنجا برويم بالاتر ميتوانيم نورش را كه به قرص زمين افكنده است بنگريم. اگر از آنجا بالاتر برويم ميتوانيم بعضي از كرات ديگر را كه جزو منظومۀ شمسي هستند نظاره كنيم. و اگر از آنجا بالاتر برويم تا نزديك قرص خورشيد بشويم، در هر طبقهاي كه نزديكتر ميگرديم، از نور خورشيد و خواصّ آن بيشتر مطّلع و آگاه و بهرمند ميشويم.
انسان هم، چون موجودي است كه آئينۀ تمام نماي صفات جمال و جلال خداوندي است، و ظهور تامّ و مظهر اتمّ حضرت قدس او ميباشد، قابليّت كشش و سير را دارد. كشش و سير وي كدام است؟ عبور از موجودات تفرقهانگيز، از هواجس نفسانيِ باطل آئين، از خيالات مُموّهه و پندارهاي مُشوّهۀ دور كنندۀ از عالم قرب. غير از اين چيزي نميباشد.
انسان بايد سرش را از كاه و آخور كه طويلۀ بهائم است برتر كند، از عالم ناسوت و مادّه و مادّهگرائي و أصالة الطّبيعهاي بگذرد، به اينها توجّه استقلالي ننمايد، رويش را به عالم ملكوت متوجّه گرداند، وجهۀ خَلقش را مندكّ در وجهۀ ربّي و ملكوتيش بنمايد، و نداي:
وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ السَّمَـٰوَ'تِ وَ الارْضَ عَالِمِ الْغَيْبِ وَالشَّهَادَةِ حَنِيفًا مُسْلِمًا وَ مَا أَنَا مِنَ الْمُشْرِكِينَ، إنَّ صَلَاتِي وَ نُسُكِي وَ مَحْيَايَ وَ مَمَاتِي لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ، لَا شَرِيكَ لَهُ وَ بِذَلِكَ أُمِرْتُ وَ أَنَا مِنَ الْمُسْلِمِينَ. 6
ص 96
را سر دهد؛ آنوقت به هر اندازهاي كه وجهۀ دل به آن طرف متوجّه ميشود، به عالم قدس كه همان عالم طهارت و تجرّد و پاكي و قدس است نزديك ميگردد، به اسماء و صفات الهيّه متّصف ميشود؛ تا جائيكه موفّق ميگردد به لقاء حقيقي پروردگار برسد و حقّاً و واقعاً عارف به خدا شود، و نه تنها به لقاء و ديدار حضرتش نائل آيد بلكه سراسر وجودش تخلّق به اخلاق وي حاصل كند.
كسانيكه ميگويند: انسان نميتواند به خدا معرفت پيدا نمايد، نميتواند خدا را ديدار كند، قادر نميباشد به آن مقام منيع و آن ذِروۀ رفيع راه يابد؛ اين گفتار تا هنگامي صحيح است كه از او هستي و وجودي باقي مانده است. اين وجود، مخلوق است؛ مخلوق داراي تعيّن است و نميتواند بر خالق كه لاتعيّن و غيرمتناهي ميباشد راه بيابد. انسان قادر نيست خدا را با تفكّر و انديشه بشناسد و ادراك نمايد. انديشه محدود است و خداوند لاحدّ. هرچه با تفكّر و قدرت عقليّه بخواهد خدا را در بر گيرد امكان پذير نميباشد، زيرا صورت تفكّريّۀ او صورت تخيّليّهاي است كه ساخته و پرداخته و ويراستۀ فكر وي ميباشد. و آن مخلوق ذهن اوست؛ اين كجا و خدا كجا؟
بنابراين، اخباري كه دلالت دارد بر آنكه انسان نميتواند خدا را بشناسد، ناظر بدين معني هستند. و اخباري كه ميگويند: انسان ميتواند به شرف لقاي
ص 97
خدا برسد و معرفت به وي پيدا نمايد، دلالت ندارند كه وصول و لقاء با فكر و انديشه بدست ميآيد؛ بلكه با وجدان قلب و احساس دل. يعني: از سطح فكر عبوركن، از عقل هم بگذر، از نفس هم تجاوز نما، از قلب هم بيا بالاتر و برس به جائي كه يكذرّه از وجود و هستي در خود نبيني، محو شوي!
آنجا ديگر فكري، و عقلي، و نفسي، و روحي، و وجودي وجود ندارد. آنجا ادراك و شعوري صورت نميبندد. در آنجا هيچ موجودي نيست. آنجا خداست فقطّ، و خدا خود را ميشناسد. در آن وقت، در صورتي انسان ميتواند خدا را بشناسد كه انسان ديگر انسان نباشد، انسان وجود خود را در برابر ذات خدا ادراك ننمايد. اگر يك ذرّه ابراز وجود باشد آنجا نور پروردگار نميباشد.
امكان معرفت تامّه و لقاي حقيقيّۀ خدا براي مقرّبان درگاه وي
اين عالم، عالم مقرّبين است كه از همه چيز بيرون آمدهاند. هيچ چيز ديگر درشان نيست. يعني ديگر وجود برايشان نيست. آنها وجود ندارند. زنده هستند به زندگي خد، مرده هستند از حيات خويشتن. آنان چيزي ندارند كه در مقابل خدا عرض اندام كنند. آنجا خداست. اينها از همۀ مراتب كثرات و تعيّنات خارج گرديده، از حجابها عبور نموده، از حجابهاي ظلماني و حجابهاي نوراني گذشتهاند.
ديدار پيغمبر اكرم خدا را در شب معراج، و وحيِ به او
پيغمبر اكرم از كثرات عالم طبع، و كثرات عالم برزخ، و كثرات عالم عقل از همه ـ از هر كدام به تناسب خود ـ گذشته است. و از آنجا كه از نفس مَلَك هم ـ كه داراي تعيّن و حدّ است ـ فراتر است، گذشته و به مقام «قَابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنَي'» رسيده است. در آنجا غير از خداوند هيچ نيست، هيچ!
... وَ هُوَ بِالافُقِ الاعْلَي' * ثُمَّ دَنَا فَتَدَلَّي' * فَكَانَ قَابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنَي'* فَأَوْحَي'ٓ إِلَي' عَبْدِهِ مَآ أَوْحَي'.
مَا كَذَبَ الْفُوَادُ مَا رَأَي'ٓ * أَفَتُمَـٰرُونَهُو عَلَي' مَا يَرَي' * وَ لَقَدْ رَءَاهُ نَزْلَةً
ص 98
أُخْرَي' * عِندَ سِدْرَةِ الْمُنتَهَي' * عِندَهَا جَنَّةُ الْمَأْوَي'ٓ * إِذْ يَغْشَي السِّدْرَةَ مَا يَغْشَي' * مَا زَاغَ الْبَصَرُ وَ مَا طَغَي' * لَقَدْ رَأَي' مِنْ ءَايَـٰتِ رَبِّهِ الْكُبْرَي'.
أَفَرَءَيْتُمُ اللَـٰتَ وَ الْعُزَّي' * وَ مَنَو'ةَ الثَّالِثَةَ الاخْرَي'ٓ * أَ لَكُمُ الذَّكَرُ وَ لَهُ الانثَي' * تِلْكَ إِذًا قِسْمَةٌ ضِيزَي'ٓ * إِنْ هِيَ إِلآ أَسْمَآءٌ سَمَّيْتُمُوهَآ أَنتُمْ وَءَابَآ وُكُم مَـآ أَنزَلَ اللَهُ بِهَا مِن سُلْطَـٰنٍ إِن يَتَّبِعُونَ إِلَّا الظَّنَّ وَ مَا تَهْوَي الانفُسُ وَ لَقَدْ جَآءَهُم مِن رَبِّهِمُ الْهُدَي'. 7
«(سوگند به ستاره در زمانيكه پنهان ميشود (غروب مينمايد) كه مصاحب شما (كه رسول ماست) نه در ارائۀ غايت و مقصد به گمرهي در افتاده است، و نه در راه و طريق آن دچار خبط و فساد گرديده است. و او از روي هواي خويشتن سخن نميگويد. سخن الهاميِ قرآني او نميباشد جز وحي آسماني كه به او وحي ميشود. آن وحي را به وي خداوند شديدُ القُوي تعليم نموده است. پيغمبر داراي قوّۀ عقل و حَصافتي گرديد كه در نتيجه در تمام جهات وجوديش استوا يافت و بر عالم امر استيلا پيدا كرد.)
و او در بالاترين افق و ناحيۀ مقام عزّ ربوبي قرار گرفت. و پس از آن نزديكتر شد و خود را به حضرت ربّ العزّه درآويخت. و در نزديكترين مقام متصوّر كه به قدر دو نيمۀ وَتَر كمان تا سر كمان (دو ذراع) بلكه نزديكتر از آن بود واقع گشت. پس در اين حال خداوند با خطاب شفاهي به بندهاش وحي كرد آنچه را كه وحي كرد.
دل پيامبر آنچه را كه عياناً ديده است دروغ نميگويد. آيا شما مشركين با او دربارۀ جميع مشاهداتش به مجادله و ممارات و انكار خارج از حدّ برميخيزيد؟! پيامبر، خدا را در فرود آمدن دگرش، از مقام عزّت ديده است.
ص 99
در پهلوي درخت سِدرَه كه منتهاي عوالم است. و در نزد آن درخت، جنّةالمأوي كه مقرّ و مسكن مردم متّقي ميباشد وجود دارد.
پيامبر ديد خدا را در هنگاميكه درخت سِدره را پوشانيده بود آنچه كه بايد بپوشاند و آنرا احاطه كند و فرا بگيرد. آنچه را كه چشم پيغمبر مشاهده نموده است، ناشي از انحراف و كج بيني و ناشي از تجاوز و تعدّي نبوده است.
هر آينه تحقيقاً پيغمبر بعضي از بزرگترين آيات پروردگارش را در آن حين نگريسته است.
شما مشركين به من خبر دهيد و بگوئيد: آيا بت لات و عُزّي، و مناة كه بت سيّمين ديگر ميباشد؛ آيا اينها كه مونّث و نمونۀ فرشتگان آسماني مونّث هستند (و واسطۀ فيض از خدا به زمين) چگونه بايد خدا فرشتگاني از طائفۀ نسوان داشته باشد و شما پسر و مرد داراي شخصيّت و اهمّيّت؟! بنابراين اي پيامبر! آن قسمت، يك نوع تقسيم نادرست و ناهنجار و شكستهاي ميباشد (كه خدا داراي قواي انفعاليّه و شما داراي قواي فعليّه بوده باشيد).
اين بتها و امثال بتها نميباشند در حقيقت و واقع امر، مگر اسمهائي بدون محتوي و بدون مسمّي كه شما و پدران شما اين نامها را به عنوان دارا بودن مسمّي واثر، بر روي آنها نهادهايد! خداوند بوسيلۀ آنها قدرت و سلطهاي در عالم فرود نياورده است. اين مشركين پيروي نمينمايند مگر از پندار و ظنّ و خيال خودشان، و از آنچه را كه هواهاي نفوسشان ميطلبد؛ با وجود آنكه از جانب پروردگارشان به سويشان هدايت (قرآن، رسالت) آمده است.»
ترجمۀ تحت اللفظي اين آيات كما هو الموكَّدُ المحقَّق، بنابر آن بود كه مراد از «شَدِيدُ الْقُوَي» مقام اقدس ربوبي حضرت الله بوده باشد؛ همچنانكه در آيه آمده است:
ص 100
إِنَّ اللَهَ هُوَ الرَّزَّاقُ ذُو الْقُوَّةِ الْمَتِينُ. 8
«تحقيقاً خدا روزيدهنده ميباشد، كه داراي قوّت بوده و استوار و برقرار است.»
و امّا بنا بر آنكه جبرائيل باشد؛ همانطور كه در آيه آمده است:
ذِي قُوَّةٍ عِندَ ذِي الْعَرْشِ مَكِينٍ.9
«جبرائيل، صاحب قوّت است كه در نزد صاحب عرش تمكّن گزيده است.»
در اين فرض، مراد از «شَدِيدُ الْقُوَي'» جبرئيل ميباشد، و ضمائر در آيات بعدي: ذُو مِرَّةٍ فَاسْتَوَي'* وَ هُوَ بِالافُقِ الاعْلَي'* ثُمَّ دَنَا فَتَدَلَّي'* فَكَانَ قَابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنَي'، همگي به او برميگردد. و ايضاً ضمير مفعول در وَ لَقَدْ رَءَاهُ نَزْلَةً أُخْرَي' به جبرئيل بازگشت ميكند.
امّا ضمير فَأَوْحَي'ٓ إِلَي'ٓ عَبْدِهِﮮ مَآ أَوْحَي' به خدا برميگردد، و مراد از مَا كَذَبَ الْفُوَادُ مَا رَأَي'ٓ نيز رويت فواد رسول الله است حقيقت وحي مشافهي و ضمناً ديدار و لقاي حضرت پروردگار را.
پاورقي
1 ـ مُرَي اسم مفعول از باب أرَي يُري است از باب إفعال. زيرا اسم فاعل آن مُرْئِي و اسم مفعول آن مُرْأَي ميآيد. همزه را به جهت تخفيف بعد از نقل حركتش به ماقبل آن حذف مينمايند، مُرِي و مُرَي ميگردد. و امّا مَرْئِيّ اسم مفعول از باب رَأَي يَرَي است كه اسم فاعلش راءٍ و اسم مفعولش مَرْئِيٌّ آيد. اسم مفعول در اصل مَرْءُويٌ بوده است، اعلال مَرْمِيٌّ را حاصل كرد مَرْئِيٌّ شد. رَأَي يَرَي متعدّي به يك مفعول و أرَي يُرِي متعدّي به دو مفعول ميباشد
2 آيۀ 8، از سورۀ 5: المآئدة
3 شيخ نجم الدّين رازي در رسالۀ «عشق و عقل» در ص 53 و 54 پس از بحثي دربارۀ صالحان محجوب از نور خدا فرموده است: اين طائفه، اصحاب ميمنهاند. مشرب ايشان از عالم أعمال است، معاد ايشان درجات جنّات نعيم باشد؛ معهذا اين طائفه را به معرفت ذات و صفات خداوندي به حقيقت راه نيست كه به آفت حُجُب صفات روحاني نوراني هنوز گرفتارند؛ كه إنَّ لِلَّهِ تَعالَي سَبْعينَ ألْفَ حِجابٍ مِنْ نورٍ وَ ظُلْمَةٍ. و جاي ديگر فرموده كه: حِجابُهُ النّورُ، لَوْ كُشِفَتْ لَاحْرَقَتْ سُبُحاتُ وَجْهِهِ ما انْتَهَي إلَيْهِ بَصَرُهُ مِنْ خَلْقِهِ. لاجرم با اين طائفه گفتند: زنهار تا عقلِ با عقال را در ميدان تفكّر در ذات حقّ جلّ و علا جولان ندهيد كه نه حدّ وي است؛ تَفَكَّروا في ءَالآءِ اللَهِ وَ لاتَتَفَكَّروا في ذاتِ اللَهِ.
معلّق كتاب در ص 109 در تعليقات گفته است: اين حديث به چند صورت روايت شده است، از جمله: تَفَكَّروا في خَلْقِ اللَهِ وَلاتَفَكَّروا فِي اللَهِ فَتَهْلِكوا تَفَكَّروا في ءَالآءِ اللَهِ وَ لاتَفَكَّروا في اللَهِ. («جامع الصّغير» ج 1، ص 131؛ «كنوز الحقآ ئق» ص 52) تَفَكَّروا في كُلِّ شَيْءٍ وَ لاتَفَكَّروا في ذاتِ اللَهِ؛ فَإنَّ بَيْنَ السَّمآءِ السّابِعَةِ إلَي كُرْسيِّهِ سَبْعَةُ ءَالَافِ نورٍ وَ هُوَ فَوْقَ ذَلِكَ. («جامع الصّغير»، ج 1، ص 131) تَفَكَّروا في الْخَلْقِ وَ لا تَتَفَكَّروا في الْخالِقِ. («قصص الانبيآء» ثعلبي ـ طبع مصر، ص 10؛ «جامع الصّغير» ج، 1 ص 131) أقول: اين روايت را ملاّ عبد الرّزّاق كاشاني نيز در كتاب «شرح منازل السّآئرين» از انتشارات بيدار، ص 63، ذكر نموده است.
4 «گلشن راز» نجم الدّين محمود بن عبدالكريم شبستري، با خطّ عماد اردبيلي، انتشارات كتابخانۀ احمدي ـ شيراز، 1333 شمسي، ص 11 تا ص 13. آية الله علاّمۀ كبير حاج شيخ آقابزرگ طهراني (قدّه) در «الذّريعة» ج 18، ص 226 و 227 آوردهاند:
» 130: «گلشنراز»:
منظوم فارسي از شيخ عارف سعد الدّين محمود شبستري صاحب «مرءَاة المحقّقين» كه در «كشف الظّنون» تصريح نموده است كه آن از كتب شيعه ميباشد، و از براي آن چهار شرح ذكر كرده است. و آن، جواب هفده سؤال منظوم است كه به سوي وي از خراسان، سيّد أميرحسين حسيني ـ صح هَروي: خليفة بهاء الدّين زكريّا مَلتاني: خليفة شهابالدّين سهروردي فرستاده است. اوّل سؤالها اينست:
ز اهل دانش و ارباب معني سؤالي دارم اندر باب معني
اوّل «گلشن راز» اينست:
بنام آنكه جانرا فكرت آموخت چراغ دل به نور جان برافروخت
و در آن ميباشد گفتارش:
نشان ناشناسي ناسپاسي است شناسائيّ حقّ در خود شناسي است
*و در اواخر آن وجه تسميهاش را بدينگونه ذكر كرده است:
از آن گلشن گرفتم شمّهاي باز نهادم نام او را «گلشن راز»
و در تاريخش گفته است:
گذشته هيفده از هفتصد سال ز هجرت ناگهان در ماه شوّال (717)
و آخرين بيت آن اين است:
بنام خويش كردم ختم و پايان الهي عاقبت «محمود» گردان
و نيز با شرحش: «مفاتيح الإعجاز» طبع شده است. و شروح ديگري هم دارد كه بالغ بر يازده شرح ميباشد؛ از آنهاست تعليقات خواجه عبدالرّحيم خلوتي (دانشمندان آذربايجان: 142). آن شروح را ميرزا حسن شفيع زادۀ شبستري در كتاب كبيرش كه در شرح حال شبستري تأليف كرده است ذكر نموده است.
«گلشن راز» ترجمهاي دارد به زبان آلماني كه در سنۀ 1254 (مطابق با سنۀ 1838 ميلادي) بطبع رسيده است. و ترجمهاي هم به تركي بطور منظوم، و همچنين تخميسي به فارسي دارد. و يك بيت آنرا محمّد بن محمود دهدار به نام «مرءَاة الحقآئق» شرح كرده است. و شروح دگري براي بعضي از ابياتش منفرداً ذكر شده است. نسخههاي خطّي آن شايع ميباشد؛ قديمترين از آنها را كه من اطّلاع پيدا نمودم نزد مهدي بياني است كه در طهران و تاريخش سنۀ 754 است، و (ادبيّات: 109 د) تاريخش نيمۀ رجب 830، و (دانشگاه: 1930) ربيع الاوّل 835، و (مجلس: 966) كه كتابت آن در سنۀ 858 بوده است. «
5 متّخذ است از آيۀ 4، از سورۀ 95: التّين: لَقَدْ خَلَقْنَا الْإنسَـٰنَ فِيٓ أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ
6 ـ اين فقره از دعا، از جملۀ ادعيۀ سبعۀ تكبيرات افتتاحيّۀ نماز ميباشد كه آية الله سيّد محمّد كاظم يزدي أعلي الله مقامه در كتاب «العروة الوثقي» در باب صلوة، فصل تكبيرة الإحرام ذكر نموده است. و اين دعاي مأثور از معصوم، اقتباس از دو موضع از قرآنكريم ميباشد:
اوّل از آيۀ 79، از سورۀ 6: الانعام است كه حكايت از قول حضرت إبراهيم عليه السّلام ميكند كه به قومش گفت: إِنِّي وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ السَّمَـٰوَ'تِ وَ الارْضَ حَنِيفًا وَ مَآ أَنَا مِنَ الْمُشْرِكِينَ.
دوّم از آيۀ 162 و 163، از همين سوره كه خطاب خداوند است به پيغمبر اكرم كه به مشركين بگويد: قُلْ إِنَّ صَلَاتِي وَ نُسُكِي وَ مَحْيَايَ وَ مَمَاتِي لِلَّهِ رَبِّ الْعَـٰلَمِينَ * لَا شَرِيكَ لَهُ و وَ بِذَ'لِكَ أُمِرْتُ وَ أَنَا أَوَّلُ الْمُسْلِمِينَ.
8 آيۀ 58، از سورۀ 51: الذّاريات