چون با وجود هستي مجازي و تعيّن سالك مشاهده ذات مطلق محال است فرمود كه: متن:
ترا تا كوه هستي پيش باقي است جواب لفظ أرْني ، لَنْ تَراني است
ص 213
چون حجاب ميان سالك و حقّ ، هستي موهوم سالك است ميفرمايد كه: تا كوه هستي تو پيش تو باقي است و توئيّ تو با تست ، البتّه حقّ محتجب پرده اسماء و صفات خواهد بود ؛ و با وجود اين حجب نوراني او را به حقيقت نتوان ديد . و در رويت البتّه رائي و مَرئي ملحوظ است ؛ و در انكشاف ذاتي اصلاً غير نميماند ؛ كه و لا يَرَي اللهَ إلاّ اللهُ .103
و چون موسي عليه السّلام مشاهده حضرت حقّ در ملابس اسماء و صفات نموده بود لاجرم به اسم «كليمي» مخصوص بود ، و در مكالمه ، غيريّت ميبايد كه باشد ، و شوق موسي عليه السّلام زياده از آن بود كه به تجلّيات اسمائي قانع باشد ؛ گفت كه: رَبِّ أَرِنِيٓ أَنظُرْ إِلَيْكَ104 يعني ذات خود را به من نماي تا من در تو نظر كنم ! قَالَ لَن تَرَ'نِي حضرت جواب فرمود كه: هرگز تو ما را نبيني ! يعني تا توئيّ تو باقيست من در حجاب توئيّ از تو محجوبم
گفتم به هواي مهر رويت شد |
جان و دلم چو ذرّه شيدا |
بردار ز رخ نقاب عزّت |
بیپرده به ما جمال بنما |
ص 214
گفتند اگر تو مرد عشقي |
بشنو سخن درست از ما |
هستيّ تو پرده رخ ماست |
از پرده خود به كلّ برون آ |
از هستي خود چو نيست گشتي |
از جمله حجابها گذشتي |
و در بعضي از نسخ چنين واقعست كه: «صَداي لفظ أرني ، لن تَراني است» ، و صَدا به مناسبت كوه گفته باشد . و معني آن باشد كه چون صَدا بازگشت آواز صاحب صوت است ، و صوت « أَرِنِي » در ديدني بُوَد كه مقرون به هستي موسي عليه السّلام باشد ، صداي بدون رويت به « لَن تَرَ'نِي » واقع شده باشد .105 عربيّةٌ:
وَ جانِبْ جَنابَ الْوَصْلِ هَيْهاتَ لَمْ يَكُنْ |
وَها أنْتَ حَيٌّ ، إنْ تَكُنْ صادِقًا مُتِ |
هُوَ الْحُبُّ إنْ لَمْ تَقْضِ لَمْ تَقْضِ مَأْرَبًا |
مِنَ الحُبِّ فَاخْتَرْ ذاكَ أوْ خَلِّ خُلَّتي106 |
ص 215
چون حجاب تو از حقّ همين هستي تست و إلاّ به حكم وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنكُمْ107 حقّ به تو از تو نزديكتر است ، فرمود كه: متن:
حقيقت كهربا ، ذات تو كاه است اگر كوه توئي نبود چه راه است ؟
يعني حقيقت ـ كه حقّ مراد است ـ مثال كاه ربا است و ذات و هستي تو همچو كاه ، و جذب حقّ مر ترا و انجذاب تو به جانب او در غايت آساني است ؛ فأمّا «كوه توئي» يعني تعيّن تو سدّ راه وصول تو شده و مانع رجوع مقيّد به جانب مطلق گشته است ، و اگر كوه توئي نباشد ميان تو و حقّ هيچ راه نيست . شعر:
قرب ، ني بالا و پستي رفتن است |
قرب حقّ از هستي خود رستن است |
خويش را بگذار و بيخود شو درآ |
اندرون بزم وصل جانفزا |
نيستي از خويش عين وصل اوست |
بگذر از هستي ، دلت گر وصل جوست |
چون محو و انطماس هستي سالك عياناً و شهوداً جز به تجلّي الهي ميسّر نيست ميفرمايد كه: متن:
تجلّي گر رسد بر كوه هستي شود چون خاك ره ، هستي ز پستي
يعني اگر نور تجلّي ذاتي حقّ بر كوه هستي سالك بتابد ، ظلمت هستي او همچون خاك ره ، پست و ناچيز گردد و محو مطلق شود ؛ چه اقتضاي تجلّي ذاتي حقّ فناي مظاهر و كثرات است . شعر:
هركه شد جوياي ديدار خدا |
چون خدا آمد شود جوينده لا |
ص 216
گرچه آن وصلت بقا اندر بقاست |
ليك اوّل آن بقا اندر فناست |
سايهاي كُه بود جوياي نور |
نيست گردد چون كند نورش ظهور |
هالك آمد پيش وجهش هست و نيست |
هستي اندر نيستي خود طُرفهايست |
و معني اين بيت اشاره به تتمّه آن آيه كريمه است كه: قَالَ رَبِّ أَرِنِيٓ أَنظُرْ إِلَيْكَ قَالَ لَن تَرَ'نِي وَلَـٰكِنِ انظُرْ إِلَي الْ��َبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَكَانَهُ و فَسَوْفَ تَرَ'نِي فَلَمَّا تَجَلَّي' رَبُّهُ و لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ و دَكًّا وَ خَرَّ مُوسَي' صَعِقًا .108
يعني چون حضرت موسي عليه السّلام طلب مشاهده جمال ذات نموده جواب گفتند كه: تو هرگز ما را نميبيني ! يعني با وجود هستي تو مشاهده ذات ممكن نيست . فأمّا تو كه موسائي نظر بر كوه كن ، اگر كوه بر جاي خود بماند تو آن زمان ما را ببيني ! چون حضرت حقّ تجلّي بر كوه نمود ، تاب عظمتِ آن تجلّي كوه را پاره پاره گردانيد و موسي بيهوش افتاد ؛ و اين است تجلّي ذاتي كه در مقدّمه ذكر رفت .
و حقيقت سخن آنست كه: تمنّاي حضرت موسي مشاهده ذات أحديّت را ، در عالم معني بوده و آن كوه كه به چشم حضرت موسي مينمود و حضرت حقّ بر آن تجلّي فرمود ، هستي موسي بود كه متمثّل به صورت آن كوه گشته بود ، فأمّا حضرت موسي كوه ميديد ، و از اينجهت پاره پاره گشتن كوه سبب بيهوشي و فناي آن حضرت شد ؛ چون مقتضاي تجلّي ذاتي نيستي و فناي مظاهر باشد .
ص 217
پس حضرت موسي و ديگران را ديدن ذات حقّ ميسّر نباشد و حكم لَنتَرَ'نِي مطلق باشد . فامّا در تنزّل ذات به مراتب اسماء و صفات ، مشاهده آن حضرت ميسّر است و به صورت شجره وادي أيمن بر موسي تجلّي فرمود و با موسي از پس پرده اسماء و صفات سخن گفت ؛ كه وَ لَمَّا جَآءَ مُوسَي' لِمِيقَـٰتِنَا وَ كَلَّمَهُ و رَبُّهُ .109
از اين سخنان معلوم شد كه كساني كه گفتهاند كه خدا را نميتوان ديد ، از وجهي راست گفتهاند ؛ يعني من حيث الذّات . و آنها كه ميگويند كه ميتوان ديد هم راست ميگويند ؛ يعني من حيث الاسمآءِ و الصّفات .
من چو او را ديده و ناديدهام در ميان اين و آن شوريدهام
لَا تُدْرِكُهُ الابْصَـٰرُ وَ هُوَ يُدْرِكُ الابْصَـٰرَ .110
فَمَن كَانَ يَرْجُوا لِقَآءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلاً صَـٰلِحًا وَ لَا يُشْرِكْ بِعِبَادَةِ رَبِّهِ أَحَدًا .111
وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ نَاضِرَةٌ * إِلَي' رَبِّها نَاظِرَةٌ . 112
بدانكه سلوك و رياضات و تصفيه ، بواسط ه آن است كه مستعدّ جذبه الهي شوند ؛ و الاّ هيچكس را به عمل ، وصول به آن حضرت ممكن نيست ؛
ص 218
فلهذا فرمود كه: متن:
گدايي گردد از يك جذبه شاهي به يك لحظه دهد كوهي به كاهي
يعني: جَذْبَةٌ مِنْ جَذَباتِ الْحَقِّ تُوازي عَمَلَ الثَّقَلَيْنِ113 چون رهبر سالك گردد ، از گدايي و تقيّد و محجوبي كه او را بود ـ به بركت آن جذبه ـ به سلطنت وصول حقيقي كه در ضمن فناء تجلّي ذاتي مندرج است برسد ، و به يك دم و يك ساعت كوه هستي را كه نسبت به او سدّ سكندر مينمود و از آن تجاوز ميسّر نداشت و بواسطه آن گرفتار محنت هجران بود ، دست عطاي پادشاهانه گشوده به كاهي دهد ؛ يعني هيچ وزن و مقدارش ننهد ؛ و از مرتبه
ص 219
محبّي به مقام محبوبي رسد و بیمزاحمتِ غيريّت ، به ديد ه فَبِي يُبْصِرُ مشاهد ه مطلوب حقيقي نمايد . عربيّةٌ:
وَ فِي سَكْرَةٍ مِنْها وَ لَوْ عُمْرَ ساعَةٍ |
تَرَي الدَّهْرَ عَبْدًا طآئِعًا وَ لَكَ الْحُكْمُ114 |
شعر:
در اين دريا فكن خود را مگر درّي به دست آري |
كزين درياي بيپايان گهر بسيار برخيزد |
و گر موجيت بربايد چه دولت مر ترا زان به |
كه عالم پيش حكم تو چه خدمتكار برخيزد |
چون حصول مراتب كمالات دو جهاني ، و وصول به اعلي مقامات ايقاني در متابعت حضرت ختم محمّدي عليه الصّلو ه و السّلام است فرمود كه: متن:
برو اندر پي خواجه به أسري تفرّج كن همه آيات كبري
ميفرمايد كه: در «پي خواجه» يعني به متابعت خواجه كه حضرت رسالت پناه محمّدي است صلّي الله عليه وآله ـ زيرا كه خواجه حقيقي اوست و ديگران غلام و طفيل ذات أشرف اويند ـ به إسراء برو . و إسراء ، به شب بردن است . و اين اشاره بدان آيه كريمه است كه درباره معراج نازل است كه:
سُبْحَـٰنَ الَّذِيٓ أَسْرَي' بِعَبْدِهِ لَيْلاً مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ إِلَي الْمَسْجِدِ
ص 220
الاقْصَا الَّذِي بَـٰرَكْنَا حَوْلَهُو لِنُرِيَهُ و مِنْ ءَايَـٰتِنَآ إِنَّهُو هُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ 115
و معراج حضرت رسالت صلّي الله عليه وآله مشهور است . و رفتن آن حضرت از مسجد الحرام تا به مسجد أقصي ثابت به اين آيه است كه ذكر رفت ، و از آنجا تا به آسمان به حديث لَمَّا عُرِجَ بِي إلَي السَّمَآءِ ، و از آنجا به باقي افلاك و به بهشت و عرش و بالاي عرش به خبر آحاد .
يعني تو نيز خود را از همه قيود صوري و معنوي خلاص كن تا به بركت متابعت حضرت رسالت صلّي الله عليه وآله به أفلاك و عرش و بالاي عرش عروج نمائي . و آيات كبري كه ظهورات الهي و تجلّيات جمالي و جلالي و فناء في الله و بقاء بالله است تعرّج كني و مشاهده نمائي . و علم اليقين ، عين اليقين بلكه حقّ اليقين گردد .
و از اين سخنان كه در اين ابيات سابق و لاحق شيخ ميفرمايد معلوم ميشود كه مراتب ولايت انبياء عليهم السّلام ، اوليا را حاصل ميشود بواسطه حسن متابعتي كه اولياء نسبت با انبياء دارند .
بدانكه: معراج را اسبابي است ؛ بعضي از جانب حقّ است كه عنايت و جذبه است ، و بعضي از جانب عبد و آن كمال انقطاع است از خلق و توجّه تامّ به حضرت حقّ . و چون انسان مركّب القُوي و مدنيّ الطّبع است و او را در روز البتّه اختلاط با خلق ميباشد و چنان انقطاعي كه وسيله و سبب عروج باشد ، مگر أحياناً واقع شود بجهت آنكه عزلت از خلق داشته باشد ، و « إنَّهُ لَيُغَانُ عَلَي
ص 221
قَلْبِي ؛ وَ إنِّي لَاسْتَغْفِرُ اللَهَ فِي كُلِّ يَوْمٍ سَبْعِينَ مَرَّةً ـ و في روايةٍ: مِائَةَ مَرَّةٍ »116
ص 222
مصدّق اينست كه آدمي از حجب بشري ، تمام خلاص نيست ، و چون در شب موانع صوري مرتفع است ، اكثر اين حالات و مشاهدات ، كاملان را در شب دست داده است ؛ كه: سُبْحَـٰنَ الَّذِيٓ أَسْرَي' بِعَبْدِهِ لَيْلاً . و از اينجا اشاره فَلَمَّا جَنَّ عَلَيْهِ الَّيْلُ كه در حكايت إبراهيم عليه السّلام آمده است معلوم ميشود . شعر:
ميرهند ارواح هر شب زين قفس |
فارغان ، ني حاكم و محكوم كس |
رفته در صحراي بيچون جانشان |
روحشان آسوده و ابدانشان |
فارغان از حرص و از آز و هوس |
مرغ وار از دام جسته وز قفس |
چون تعلّقات جسماني و كدورات طبيعي مانع عروج و وصول سالك است فرمود كه: متن:
برون آي از سراي اُمّ هاني بگو مطلق حديث مَنْ رَءَانِي
اُمّ هاني دختر أبوطالب است كه عم زاده حضرت رسالت عليه الصّلوه والسّلام باشد . و اُمّ هاني كنيه است و نام او فاخْتَه بوده ، و هاني به همزه بعد از نون است . و در شب معراج از خانه او كه متّصل حرم واقع است عروج نموده . و مشهور آن است كه معراج از خانه عائشه بوده است ، ولي چون مفسّران فرمودهاند كه حضرت نبوي را عليه السّلام دو معراج بوده است: يكي جسماني
ص 223
و ديگري روحاني ، شايد كه آنچه جسماني است از خانه عائشه بوده باشد و آنچه روحاني بوده از سراي اُمّ هاني .
و عروج اولياء الله چون به روحانيّت و بدن مثالي است ، مناسب با معراج روحاني از سراي اُمّ هاني باشد . و «سراي اُمّ هاني» نسبت با سالكان و اولياء ، خانه طبيعت است . يعني از سراي طبع و هوي بيرون آي ! و از قيود هوي و هوس مجرّد ، و از تعلّقات جسماني و روحاني منقطع شو ! و در مشاهده جمال مطلق فاني گشته و وارث كمال معنوي حضرت پيغمبر بوده ، به بقاي حقّ مطلق متحقّق شده ، حديث مَنْ رَءَانِي فَقَدْ رَأَي الْحَقَّ بگو ؛ يعني هر كه ما را ديد خدا را ديده است ! و اين اشاره به «بقاء بالله» است كه در مقدّمهاي كه در بيان تجلّيات و سير و طير ممهّد گشته ذكر كرده شده است . شعر:
آنان كه گوي عشق ز ميدان ربودهاند |
بنگر كه وقت كار چه جولان نمودهاند |
هرلحظه ديدهاند عيان حسن روي دوست |
آئينه دل از قِبَل آن زدودهاند |
آن دم كه گفتهاند أنا الحقّ ز بيخودي |
زيشان مدان كه آن نَفَس ايشان نبودهاند |
چون سالكِ راه حقّ را تا زمانيكه به تعيّن جسماني و روحاني مقيّد است، وصول و عبور به عالم اطلاق ميسّر نميگردد ، ميفرمايد كه: متن:
گذاري كن ز كاف كُنج كونين نشين بر قاف قرب قابَ قَوسَين
يعني از عالم صورت و معني ، و غيب و شهادت كه كونين مراد است ،
ص 224
بهموجب فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ117 گذر كن و به هيچ مرتبهاي از مراتب عالمين توقّف مكن ، و در مقام قاب قوسين كه مقام واحديّت و اُلوهيّت است و محيط قوسين وجوب و امكان است و «مقام محمّدي» است متمكّن شو ، و مظهر ذات و صفات الهي گشته موجودات هر دو عالم را محكوم حكم خود بين و توجّه همه به جانب خويش مشاهده نماي . شعر:
آدمي چون نور گيرد از خدا هست |
مسجود ملايك زاجتبا |
نيز مسجود كسي كو چون مَلَك |
رسته باشد جانش از طغيان و شكّ |
چون سالك را تحقّق به مقام واحديّت حاصل شود ، ذات و صفات جزئي وي ذات و صفات كلّي حقّ گردد و علم و اراده سالك عين علم و اراده او شود ، فلهذا فرمود كه: متن:
دهد حقّ مر ترا هر چه كه خواهي نمايندت همه اشيا كَما هي
يعني سالك چون در مقام تحقّق و اتّصاف به صفات الهي راه يافت ، هرچه مطلوب و مقصودش باشد هر آينه حاصل شود ، و آثار و احكام جميع اسماء و صفات الهي را در خود مشاهده نمايد ، و مَجْلَي الكُلّ و مَجمَع البَحرَينِ وجوب و امكان گردد و خود را همه بيند ، و به وراثتِ قائل اللَهُمَّ أَرِنَا الاشْيَآءَ كَمَا هِيَ118 حقايق همه اشياء را چنانچه هست به وي نمايند ؛ وعارف حقيقي
ص 225 (ادامه پاورقی)
ص 226
گردد و مقصود آفرينش حاصل كند . شعر:
يار چون با يار خوش بنشسته شد |
صد هزاران لوح سِرّ دانسته شد |
لوح محفوظ است پيشانيّ يار |
راز كونينش نمايد آشكار |
گر به عقل ادراك اين ممكن بُدي |
قهر نفس از بهر چه واجب شدي؟ |
با چنان رحمي كه دارد شاه ، هش |
بيضرورت چون بگويد نفس كُش؟ «119 |
* * *
و محصّل و نتيجه حاصله از گفتار اين عارف ربّانيّ آن است كه: خداوند را با صفات او ميتوان شناخت ؛ و ذاتش را نميتوان شناخت . در اينجا اين سوال پيش ميآيد كه: چرا ذات خدا را نميتوان شناخت ؟! لابدّ پاسخ آن ميباشد كه چون او لايتناهي است و انسان محدود و متناهي ؛ لهذا احاطه كه لازمه معرفت و شناخت است ، از مقيّد و محدود و متناهي به ذات لايتناهي محال است . سوال ميشود: همانطور كه احاطه بر ذات غيرمتناهي محال است، احاطه بر صفات غيرمتناهيه نيز محال است ، بنابراين شناخت خدا را با
ص 227
صفات همچنين بايد محال باشد .
اگر جواب داده شود: شناخت خدا با صفات و آثار متناهيه او ميباشد ، نه صفات كلّيّه عامّه لازمه ذات كه غيرمتناهي است . سوال ميشود: در ذات هم همينطور دنبال وجود جزئي و ذات جزئي كه مترشّح از ذات اوست ميروند نه دنبال ذات كلّي و وجود مجرّد بسيط لايتناهي وي . بنابراين وجه استحاله آن چيست ؟!
اگر در پاسخ گفته شود: آري ، شناخت خدا با صفات غيرمتناهيه او نيز محال است همانطور كه شناخت ذات او استحاله دارد ، ولي شناخت خدا با صفات بوسيله فناي در صفات صورت ميگيرد ؛ و در فناء حدّ و قيد و تناهي معني ندارد . سالك راه خدا در صفات غير متناهيه او نيست و نابود ميگردد . جواب آن است كه: در ذات نيز اينچنين است ، شناخت ذات خدا با فناي در ذات تحقّق ميپذيرد . پس در ذات ، عنوان سالكي نيست تا خدا را بشناسد ؛ خداست كه خدا را ميشناسد . در صفات هم ايضاً اينطور ميباشد . زيرا در مقام فناء محض در صفات كلّيّه حقّ تعالي عنوان و اسمي از سالك باقي نميماند تا به صفات وي پي برد ؛ بلكه خداست كه صفات خدا را ميشناسد . و امّا در صفات جزئيّه و در ذات جزئيّه ، علم و معرفت بدون اشكال است . اگر گفته شود: خدا ذات جزئي ندارد بلكه موجودات طلوع و ظهور وجود اويند ، گفته ميشود: خدا صفات جزئي نيز ندارد بلكه صفات موجودات طلوع و ظهور صفات اويند .
بالجمله اين سخن كه خدا را با صفات ميتوان شناخت نه با ذات ؛ اگر منظور و مراد صفات كلّيّه است آنهم امكان ندارد ، و اگر مراد صفات جزئيّه است ميان ذات و صفات تفاوت نيست . و امكان فنا و استحاله و اندكاك همانطور كه در صفات او جلّ و علا ممكن است ، در ذات او جلّ و علا نيز
ص 228
ممكن است .
شيخ بهاء الدّين عامِليّ قدَّس اللهُ سرَّه فرموده است: « وَ قالَ لِلْمَلِكِ لَمّا أرادَ قَتْلَهُ: إنَّ سُقْراطَ في حُبٍّ ، وَ الْمَلِكُ لا يَقْدِرُ إلاّ عَلَي كَسْرِ الْحُبِّ . فَالْحُبُّ يُكْسَرُ وَ يَرْجِعُ الْمآءُ إلَي الْبَحْرِ!» 120
«هنگامي كه پادشاه يونان اراده كرد سقراط را بكشد ، سقراط به وي گفت: سقراط در درون خمرهايست از آب . و سلطان را قدرتي نيست مگر بر شكستن خمره ؛ خمره شكسته ميشود و آب به سوي دريا بازگشت مينمايد!»
و همچنين از كتاب «تلويحات» نقل كرده است از أفلاطون الهي كه وي گفت: » چه بسا بسيار اتّفاق ميافتاد كه من در هنگام رياضتها با خودم خلوت داشتم ، و از احوال موجودات مجرّده از مادّيّات تأمّل مينمودم . و بدنم را در كناري رها ميكردم و بطوري ميشدم كه گويا من از ملابس طبيعت عاري گشتهام. و داخل در ذات خودم ميبودم كه غير آنرا تعقّل نمينمودم و به غير ذات خودم نظر نداشتم ، و از جميع اشياء نيز خارج بودم .
و در اين حال ميديدم كه به قدري حسن و طراوت و درخشش و نور و محاسن غريبه عجيبه و دلرباي شگفت انگيزي دارم كه به حال تعجّب ، حيران و مبهوت در ميآمدم . و ميدانستم كه من جزئي از اجزاء عالم اعلاي روحاني بامجد و عظمت و شريف ميباشم . و من داراي حيات و زندگي ، فعّال و كاربر هستم . سپس با ذهن و فكر خودم از آن عالم ترقّي ميكردم و بالا ميرفتم بهسوي عوالم الهيّه و حضرت ربوبيّت . و گويا اينطور ميشدم كه من در آن عالم قرار دارم و در آنجا در فوق عوالم عقليّه نوريّه معلّق و وابسته هستم .
پس ميديدم خودم را گوئي كه من در آن موقف شريف وقوف دارم . و
ص 229
بهقدري از بهاء و نور در آنجا مشاهده مينمودم كه هيچ زباني قادر بر توصيف آن نيست و هيچ گوشي توانائي قبول نقش آنرا در خود ندارد .
پس چون آن شأن و مقام مرا غرق خود ميكرد ، و آن نور و بهاء بر وجود من غلبه مييافت و ديگر من در خود توان استقامت و تحمّل آنرا نداشتم ، از آن عالم به سوي عالم فكرت و انديشه فرود ميآمدم . و اين تفكّر و انديشه مرا از آن نور ، محجوب ميداشت . پس متحيّر و متعجّب ميماندم كه چگونه من از آن عالم پائين آمدم ، و تعجّب مينمودم كه چگونه من خودم را مملوّ و سرشار از نور مشاهده كردهام ، و اين در صورتي بود كه نفس من با بدن من همان هيئت و شكل خود را دارا بود .
و در آن وقت به خاطر ميآوردم گفتار مطريوس را كه ما را امر به طلب و بحث از جوهر نفس شريف و ارتقاء به آن عالم عقلي ميكرد. « 121
شيخ مصلح الدّين سعدي شيرازي با اشارت و كنايت تمام اين حالات و
ص 230
مقامات را در توحيد ذكر نموده است ، و نشان داده است كه براي معرفت خداوند سبحانه و تعالي غير فناء ، نيستي و اندكاك در ذات احديّت ابداً راه ديگري تصوّر ندارد ؛ آنجا كه گويد:
جهان متّفق بر الهيّتش |
فرو مانده از كُنه ماهيّتش |
بشر ماوراي جلالش نيافت |
بَصَر منتهاي جمالش نيافت |
نه بر اوج ذاتش پَرد مرغ وهم |
نه در ذيل وصفش رسد دست فهم |
در اين ورطه كشتي فرو شد هزار |
كه پيدا نشد تختهاي بر كنار |
چه شبها نشستم در اين سيرِ گُم |
كه دهشت گرفت آستينم كه قُم |
محيط است علم مَلِك بر بسيط |
قياس تو بر وي نگردد محيط |
نه ادراك در كنه ذاتش رسيد |
نه فكرت به غور صفاتش رسيد |
كه خاصان درين ره فرس راندهاند |
بلا اُحصِي122 از تك فرو ماندهاند |
نه هر جاي مركب توان تاختن |
كه جاها سپر بايد انداختن |
و گر سالكي محرم راز گشت |
ببندند بر وي درِ بازگشت |
كسي را درين بزم ساغر دهند |
كه داروي بيهوشيش در دهند |
كسي ره سوي گنج قارون نبرد |
وگر برد ، ره باز بيرون نبرد |
بمردم در اين موج درياي خون |
كزو كس نبردست كشتي برون |
اگر طالبي كاين زمين طيّ كني |
نخست اسب باز آمدن پي كني123 |
ص 231
شيخ بهاء الدّين عاملي (قدّه) دراشعار دلپذير خود ، قصائدي دارد كه دلالت برحالات و مكاشفات خود ميكند . و از جمله قصيدهايست كه در آن به زيارت حضرت حقّ سبحانه و تعالي در مقام واحديّت موفّق ميآيد . اين قصيده شيوا با ابيات:
أيُّها اللاهي عَنِ الْعَهْدِ الْقَديمْ |
أيُّها السّاهي عَنِ النَّهْجِ الْقَويمْ |
اسْتَمِعْ ماذا يَقولُ الْعَنْدَليبْ |
حَيْثُ يَرْوي مِنْ أحاديث الْحَبيبْ |
مرحبا اي بلبل دستان حيّ |
كآمده از جانب بستان حيّ |
ما يُريدُ الْحَيُّ أخْبِرْني بِما |
قالَهُ في حَقِّنا أهْلُ الْحِمَي |
هَلْ رَضوا عَنّا وَ قالوا لِلْوَفا |
أمْ عَلَي الْهِجْرِ اسْتَمَرّوا وَ الْجَفا |
مرحبا اي پيك فرّخ فال ما |
مرحبا اي مايه اقبال م124 |
شروع ميشود و بر همين نهج ادامه ميدهد تا ميرسد به اينجا كه ميگويد:
ياد ايّامي كه با ما داشتي |
گاه خشم از ناز و گاهي آشتي |
ص 232
اي خوش آن دوران كه گاهي از كرم |
در ره مهر و وفا ميزد قدم |
شب كه بودم با هزاران گونه درد |
سر به زانوي غمش بنهاده فرد |
جان به لب از حسرت گفتار او |
دل پر از نوميدي ديدار او |
فتنه ايّام و آشوب زمان |
خانه سوز صد چو من بيخانمان |
از درم ناگه درآمد بيحجاب |
لب گزان از رخ برافكنده نقاب |
كاكُل مُشكين به دوش انداخته |
وز نگاهي كار عالم ساخته |
گفت: اي شيدا دل محزون من |
وي بلاكش ، عاشق مفتون من |
كَيْفَ حالُ الْقَلْبِ في نَارِ الْفِراقْ؟ |
گفتمش: وَاللهِ حالي لا يُطاقْ |
يك زمان بنشست بر بالين من |
رفت و با خود برد عقل و دين من |
گفتمش: كي بينمت اي خوش خرام؟ |
گفت: نِصْفَ اللَيْلِ لَكِنْ في الْمَنامْ 125 |
در اين ابيات ، شيخ أعلي الله مقامه ديدار حضرت حقّ را در بيداري و حال مكاشفه روحاني بيان ميكند ، آنجا كه ميگويد: بدون حجاب و پرده نقاب بر من وارد شد در حاليكه كاكل مشكين خودش را بر روي دوش و شانههايش افكنده بود. زيرا در اصطلاح اهل دل و عارفان ذوي المقدار ، رخ و رخساره عبارت است از تجلّي نور وحدت و جمال حقّ ، و گيسوان و كاكل عبارت است از تجلّي كثرات و مخلوقات داراي ماهيّت . و بنابراين ، آمدن حقّ متعال با رخسار بدون حجاب و با گيسوان افكنده كنايه از مقام وحدت در كثرت است . اين همان حضرت حقّ است با ملاحظه وحدانيّت خود در حاليكه با كثرات ناشي از وجود خود معاً با هم مشاهده گرديده است .
و به عبارت ديگر مشاهده وحدت حقّ به تمام معني الكلمه ميباشد كه
ص 233
تجلّي حقّ در اسم واحديّت خود است . و معني و مفاد «وحدت وجود» كه در السنه عارفان شايع است همين است .
روزي حقير خدمت حضرت اُستادنا الاكرم حاج سيّد هاشم حدّاد روحيفداه عرض كردم: آنانكه خداوند را در لباس اسماء و صفات مشاهده ميكنند ، درحقيقت ذات و هستي او نيست تا با او سخني داشته باشند و تكلّم نمايند و عرض حاجات بنمايند ؛ و آنانكه در حال فناء از اسماء و صفاتند و مندكّ و فاني در ذات گشتهاند ، برايشان وجودي باقي نمانده است كه سائل و مسؤول و سوال مطرح شود .
فرمودند: » آري ، همين طور است . وليكن ميگويند: پادشاهي بود غلامي داشت كه عاشق گرديده بود . جلوات و شؤون و مقامات شاه او را مجذوب كرده بود . عشق او به حدّي رسيده بود كه به مجرّد آنكه چشمش به شاه ميافتاد بيهوش شده بر روي زمين ميافتاد .
شاه در اين حال ميآمد و پهلوي او مينشست و استمالت مينمود ، ولي وي به هوش نميآمد تا هنگامي كه شاه منصرف گرديده از وي دور شود .
مردم هم چون قرب او را به سلطان دريافته بودند هر يك حاجتي داشتند در عريضهاي مينگاشتند و در داخل پاكتي مينمودند تا وي به سلطان عرضه كند و حوائج مردم برآورده شود .
غلام هم نامهها را از ارباب حوائج اخذ مينمود و در جامهداني قرار ميداد تا در موعد مقرّري ملاقات خدمت سلطان تقديم دارد .
نامهها همين طور جمع ميشد تا در وقت معيّن كه غلام با جامهدان حضور شاه ميرفت ، ناگهان چشمانش كه به شاه ميافتاد مدهوش ميگشت . شاه نزد او ميماند و بر بالين وي مينشست ، آنگاه دستور ميداد جامهدان را باز كنند و نامهها را يك يك بخوانند و در ذيل نامهها حوائج آنها را برآورده و به مهر
ص 234
و امضاي ديوان شاه برسانند ، و سپس نامهها را در پاكتها نهاده و همه را در جامهدان قرار ميدادند و در جامهدان را ميبستند .
در اين حال شاه برميخاست وميرفت . غلام سپس به هوش آمده برميخاست و بنظر خود جامهدان دستنخورده را برميداشت و مراجعت ميكرد و چنان ميپنداشت كه حوائج مكتوبه مردم همگي به حال خود باقي مانده است ، و به مردم ميگفت: من از شما معذرت ميطلبم كه عرائضتان را به محضر او نتوانستم معروض دارم .
مردم كه ميرفتند سر جامهدان كه نامههاي خود را مأيوسانه برگيرند ، ناگهان همه شاداب و مسرور ميديدند كه حوائج برآورده شده و به مهر سلطنتي ممهور گرديده است. «
آري ، بر همين اساس است كه عارف عظيمالقدر مصري: ابن فارض ميگويد:
وَ فِي سَكْرَةٍ مِنْها وَ لَوْ عُمْرَ ساعَةٍ تَرَي الدَّهْرَ عَبْدًا طآئِعًا وَ لَكَ الْحُكْمُ126
«و فقط در اثر يك ساعت مستي و مدهوشي از آن ذات ذوالجلال ، خواهي ديد كه تمام دوران روزگار بنده مطيع تو هستند ، و تو هستي كه فرمانده و فرمانفرماي عالميان ميباشي!»
پاورقي
103 «و نميبيند خداوند را مگر خداوند.»
104 قسمتي از آيه143 ، از سوره 7: الاعراف: وَ لَمَّا جَآءَ مُوسَي' لِمِيقَـٰتِنَا وَ كَلَّمَهُ و رَبُّهُ قَالَ رَبِّ أَرِنِيٓ أَنظُرْ إِلَيْكَ قَالَ لَن تَرَیٰنِي وَلَـٰكِنِ انظُرْ إِلَي الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَكَانَهُ و فَسَوْفَ تَرَیٰنِي فَلَمَّا تَجَلَّي' رَبُّهُ و لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ و دَكًّا وَ خَرَّ مُوسَي' صَعِقًا فَلَمَّآ أَفَاقَ قَالَ سُبْحَـٰنَكَ تُبْتُ إِلَيْكَ وَ أَنَا أَوَّلُ الْمُؤْمِنِينَ .
«و هنگاميكه آمد موسي براي ميعاد ما در وقت معيّن و پروردگارش با وي سخن گفت، گفت: اي پروردگار من ! به من نشان بده تا به سوي تو نظر كنم ! پروردگار گفت: تو مرا نخواهي ديد ، وليكن نظري به كوه بيفكن ؛ پس اگر در سر جاي خودش مستقرّ بماند پس بزودي تو مرا خواهي ديد . و چون پروردگارش بر كوه جلوه نمود آن كوه را خرد ساخت و موسي مدهوش بر زمين افتاد . چون موسي از بيهوشي افاقه يافت گفت: خداوندا ! تو پاك و منزّه هستي ؛ من به سوي تو توبه آوردم ، و من اوّلين مومن ميباشم!»
105 يعني هيچگاه مرا نخواهي ديد .
106 اين دو بيت ، صد و يكمين و صد و دوّمين بيت از «نظم السّلوك» ابن فارض است كه از طبع دار العلم (سنه 1372 ) در ص 93 ؛ و از طبع دار صادر (سنه 1382 ) در ص 56 واقع ميباشد . و معني آن اينطور است:
«و از كنار آستانه وصل خود را كنار بكش ، هيهات ! امكان ندارد تا تو زنده باشي به وصال من برسي ! اگر تو در دعوي محبّتت صادق ميباشي ، پس بمير !
اوست كان و معدن محبّت ؛ اگر نميري ، به مراد و آرزويت نميرسي و در محبّت ، تهيدستي خواهي بود ؛ پس يا مرگ را اختيار كن و يا دست از دوستي و خلّت با من بردار!»
107 صدر آيه 85 ، از سوره 56: الواقعه
108 در تعليق ه 104 اين آيه و ترجمهاش ذكر شد
109 صدر آيه 143 ، از سوره 7: الاعراف: «و هنگاميكه موسي براي ميعاد ما در وقت معيّن آمد و پروردگارش با او تكلّم كرد.»
110 صدر آيه 3 0 1 ، از سوره 6: الانعام: «او را چشمها ادراك نميكند ، و اوست كه چشمها را ادراك ميكند ؛ (و اوست خداوند لطيف خبير.)»
111 ذيل آيه 0 11 ، از سوره 18: الكهف: «پس كسيكه اميد ديدار و لقاء خدا را داشته باشد ، پس بر او فرض است كه عمل صالح بجاي آورد و در عبادت خدا أحدي را شريك قرار ندهد.»
112 آيه 22 و 23 ، از سوره 75: القيامه: «در آن روز چهرههائي بشّاش و با طراوت است كه به سوي پروردگارشان نظر ميكنند.»
113 «يك جذبه از جذبههاي حقّ ، مساوي و موازي با عمل جنّ و انس ميباشد.» اين عبارت را شيخ نجم الدّين رازي در «مرصاد العباد» در چهار موضع ذكر كرده است . در سه موضع (ص 212 و ص 225 و ص 511 ) بدون استناد به كسي ، براي مطلب خود شاهد آورده است . و در يك موضع (ص 369 ) آنرا استناد به پيغمبر داده است و گفته است: وَ قالَ النَّبيُّ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَءَالِهِ وَ سَلَّمَ: جَذْبَةٌ مِنْ جَذَباتِ الْحَقِّ تُوازي عَمَلَ الثَّقَلَيْنِ .
و ايضاً همين شيخ مولّف در رساله «عشق و عقل» ص 64 آنرا بدون استناد به كسي ذكر نموده است . و تعليقه زننده بر اين كتاب ، در ص 9 0 1 گويد:
» اين كلام از سخنان أبوالقاسم إبراهيم بن محمّد نصرآبادي است كه از اكابر متصوّفه قرن چهارم (متوفّي 372 ) ميباشد .
جامي در شرح حال ابراهيم أدهم با مختصر اختلافي اين عبارت را آورده است: جذبةٌ من جَذباتِ الحقِّ تُربي عملَ الثّقلينِ . أبوسعيد أبوالخير نيز با تعبير «كما قال الشّيخ» اين عبارت را ذكر كرده است («أسرار التّوحيد» چاپ طهران ، ص 247 ). مولانا جلالالدّين نيز در «مثنوي» فرموده است:
اين چنين سيري است مستثني ز جنس |
كآن فزود از اجتهاد جنّ و انس |
اين چنين جذبي است ني هر جذب عام |
كه نهادش فضل أحمد و السّلام |
(نقل از كتاب «فيه ما فيه» به تصحيح فروزانفر). «
114 «ديوان ابن الفارض» طبع بيروت ( 1382 هجري قمري) قصيده ميميّه كه ص0 14 تا ص 143 آنرا استيعاب نموده ، و با بيت:
شَرِبنا علي ذِكر الحبيبِ مُدامةً سَكِرْنا بها من قبلِ أن يُخلقَ الكَرْمُ شروع ميشود و اين بيت ما ، سي و نهمين بيت از آن ميباشد و ترجمه بيت اين ميباشد:
«و در يك بار مستي از وي ، گرچه فقط به درازاي يك ساعت باشد ، تو ميبيني كه روزگار بنده مطيع تو است ، و تو هستي كه فرمانده و آمر و ناهي ميباشي!»
115 آيه 1 ، از سوره 17: الإسرآء: «پاك و منزّه است آن خدائي كه در شبي بندهاش را سير داد از مسجد الحرام تا مسجد اقصي ، آنجا كه ما اطراف و جوانبش را بركت دادهايم ، براي آنكه به آن بنده آيات خودمان را نشان بدهيم . حقّاً و تحقيقاً اوست يگانه شنوا ، و يگانه بينا.»
116 «شرح منازل السّآئرين» ملاّ عبد الرّزّاق كاشاني ، انتشارات بيدار ، ص 5 0 1: وَ لِهَذا قالَ رسولُ اللهِ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ وَ سَلَّمَ: إنَّهُ لَيُغانُ عَلَي قَلْبي ؛ وَ إنّي لَاسْتَغْفِرُ اللَهَ في الْيَوْمِ سَبْعينَ مَرَّةً . و در تعليقه آورده است:
» حسين بن سعيد در كتاب زهد ، باب توبه ، ص 73 از حضرت امام أبوعبدالله جعفرٌ الصّادق عليه السّلام روايت كرده كه فرمود: ... وَ كانَ رَسولُ اللَهِ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ يَتوبُ إلَي اللَهِ في كُلِّ يَوْمٍ سَبْعينَ مَرَّةً مِنْ غَيْرِ ذَنْبٍ . و تِرمِذي در كتاب تفسير ، باب 48 ، ج 5 ، ص 283 از رسول اكرم صلّي الله عليه وآله تخريج حديث كرده است كه فرمود: إنّي لَاسْتَغْفِرُ اللَهَ في الْيَوْمِ سَبْعينَ مَرَّةً . و ابن ماجَه در كتاب الادب ، باب الاستغفار ، ج 2 ، ص 1254 تخريج حديث نموده است كه: إنّي لَاسْتَغْفِرُ اللَهَ وَ أتوبُ إلَيْهِ في الْيَوْمِ سَبْعينَ مَرَّةً .
و بخاري در كتاب الدّعوات ، ج 8 ، ص 83 تخريج كرده است كه: وَ إنّي لَاسْتَغْفِرُ اللَهَ وَ أتوبُ إلَيْهِ ـ خ في الْيَوْمِ أكْثَرَ مِنْ سَبْعينَ مَرَّةً . ايضاً أحمد در «مسند» ج 2 ، ص 282 روايت نموده است . و مسلم در كتاب الذّكر ، باب الاستغفار ، ج 4 ، ص 75 0 2 تخريج كرده است كه: إنَّه لَيُغانُ عَلَي قَلْبي ؛ وَ إنّي لَاسْتَغْفِرُ اللَهَ في الْيَوْمِ مِائَةَ مَرَّةٍ. «
و در «مرصاد العباد» ص 257 گويد: » چنانك خواجه عليه الصّلوه در كمال مقام محبوبي و دولتِ لِيَغْفِرَ لَكَ اللَهُ مَا تَقَدَّمَ مِن ذَنبِكَ وَ مَا تَأَخَّرَ ، هنوز توبه را ��ار ميفرمود و ميگفت: إنَّهُ لَيُغانُ عَلَي قَلْبي ؛ وَ إنّي لَاسْتَغْفِرُ اللَهَ في كُلِّ يَوْمٍ سَبْعينَ مَرَّةً . و در ص 326 گويد:آنچه خواجه عليه السّلام ميفرمود: إنَّهُ لَيُغانُ عَلَي قَلْبي ـ تا آخر ، يعني از اختلاط خلق و تبليغ رسالت و اشتغال به معاملات بشري ، هر نفس وجودي ميزايد و ابر كردار در پيش آفتاب حقيقي ميآيد ؛ من به استغفار ، نفي آن وجود ميكنم روزي هفتاد بار. «
و در ص 624 در تعليقه آورده است كه: » اين حديث در «كشف المحجوب» هُجْويري و «صحيح مسلم» و «صحيح بخاري» موجود است. «
و سمعاني در «رَوح الارواح» ص 412 با عبارت وَ إنَّهُ لَيُغانُ عَلَي قَلْبي ذكر نموده است . و معلّق آن: نجيب مايل هروي در ص 679 گفته است: » حديث نبوي است . ابن أثير در «نهايه» 3 / 3 0 4 ذيل مادّه غين به همين حديث استناد جسته و گفته است: الغين: الغيم . أراد مايَغشاهُ مِن السّهو الّذي لايخْلو منه البشر . لانّ قلبَه أبدًا كان مشغولاً بالله تعالي ، فإنْ عَرض له وقتًا مّا عارضٌ بشريٌّ يَشغلُه ، من اُمور الاُمّة و الملّة و مَصالِحها ، عَدَّ ذلك ذنبًا و تقصيرًا فيَفزَع إلي الاستغفار . و ايضاً در «مختار الصّحاح» ذيل غين ؛ و در «الاُصول العشرة» ص 88 ؛ و «لوائح» منسوب به عين القضاة ، ص 126 وارد است . و در «احاديث مثنوي» تحت شماره 425 اين بيت مولانا را آورده است:
همچو پيغمبر ز گفتن وز نثار توبه آرم روز من هفتاد بار
و گفته است: ناظر است به حديث ذيل: وَ اللَهِ إنّي لَاسْتَغْفِرُ اللَهَ وَ أتوبُ إلَيهِ في الْيَوْمِ سَبْعينَ مَرَّةً ، كه در «بخاري» و «مسند أحمد» و «جامع صغير» با اندك تفاوتي موجود است. «
117 آيه 11 و 12 ، از سوره 0 2: طه: فَلَمَّآ أَتَیٰهَا نُودِيَ يَـٰموُسَي'ٓ * إِنِّيٓ أَنَا رَبُّكَ فَـاخْلَعْ نَعْلَيْكَ إِنَّكَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ طُوًي . «پس چون موسي به سوي آتش آمد به وي ندا رسيد: اي موسي ! من هستم تحقيقاً پروردگار تو ! پس دو نعل خود را از پا بيرون كن ! تو اينك در وادي مقدّسي كه نام آن وادي طُوي است ميباشي.»
118 از جمله فقرات دعائي است كه در قنوت نمازهاي فريضه و نافله خوانده ميشود و أوّل فقره آن اينست: اللَهُمَّ ارْزُقْني حُبَّكَ وَ حُبَّ ما تُحِبُّهُ وَ حُبَّ مَنْ يُحِبُّكَ وَالْعَمَلَ الَّذي يُبَلِّغُني إلَي حُبِّكَ وَاجْعَلْ حُبَّكَ أَحَبَّ الاشْيَآءِ إلَيَّ . (همه اين دعا را در «بحرالمعارف» ص 309 ـ قسمتي را از حضرت رسول و قسمتي را از اميرالمؤمنين عليهما الصّلوة و السّلام ـ آورده است و نيز در مجموعه مطبوعهاي كوچك از حاج ملاّ محمّد جعفر كبودراهنگي قسمتي از آن موجود است.) آيت عظماي حقّ مرحوم حاج ميرزا سيّد علي آقا قاضي تَغمَّده الله برضوانه به شاگردان خود دستور ميدادهاند اين دعا را در قنوت نمازهايشان بخوانند .
شيخ نجم الدّين رازي در «مرصاد العباد» خصوص اين فقره را در ص 9 0 3 از رسول خدا حكايت نموده است . و در ص 631 در تعليقات آن آمده است: » حديثي است كه در تعليقات «فيه ما فيه» ص 214 آمده است. «
و ايضاً رازي در رساله «عشق و عقل» ص 74 بدان تمسّك جسته است و معلّق آن در تعليقه ، ص 3 0 1 و 4 0 1 گويد: » مأخوذ است از حديث: اللَهُمَّ أرِنا الاشْيآءَ كَما هِيَ كه منسوب به حضرت رسول است . در كتب حديث و «معجم المفهرس» ديده نشد . مولانا جلال الدّين در «مثنوي» از اين مضمون استفاده فرموده است:
اي ميسّر كرده بر ما در جهان | سخره و بيكار ما را وارهان |
طعمه بنموده به ما و آن بوده شست | آن چنان بنما به ما آنرا كه هست |
* * *
اي خداي راز دان خوش سخن | عيب كار بد ز ما پنهان مكن |
* * *
راست بيني گر بُدي آسان و زبّ | مصطفي كي خواستي آنرا ز ربّ |
گفت بنما جزو جزو از فوق و پست | آنچنانكه پيش تو آن چيز هست |
* * *
اي خدا بنماي تو هر چيز را آنچنانكه هست در خدعه سرا
* * *
شيخ عطّار نيز به اين حديث اشاره كرده است:
اگر اشيا همين بودي كه پيداست | كلام مصطفي كي آمدي راست |
كه با حقّ سرور دين گفت: الهي | به من بنماي أشيا را كَما هِي |
(نقل از كتاب «فيه ما فيه»)
و شيخ عزيز الدّين نسفي در كتاب «الإنسان الكامل» در سه موضع (ص 161 و ص 355 و ص 447 ) تصريح دارد كه اين كلمه عبارت پيغمبر است
119 «مفاتيح الإعجاز في شرح گلشن راز» از طبع باسمهاي سنگي (سنه 1 0 13 ): ص 92 تا ص 114 ؛ و از طبع حروفي با مقدّمه آقاي كيوان سميعي ، انتشارت محمودي: ص 127 تا ص 161
120 «كشكول» طبع سنگي ، ص 361 ؛ و طبع مصر ، دار إحيآءِ الكتب العربيّة: ج 2 ، ص 265
121 «كشكول» شيخ بهاء الدّين عاملي ، طبع سنگي ، ص 271 ؛ و طبع مصر: ج 2 ، ص 55 و 56 ؛ و نظير اين جريان را افلوطين در كتاب «اثولوجيا» ص 32 ، نسبت به خود نقل كرده است .
جورج جرداق در مقدّمه كتاب «عليٌّ و حقوق البشر» كه جلد اوّل از «صوتُ العدالة الإنسانيّة» است ، بنا به ترجمه آقاي عطاء الله محمّد سردارنيا در ص 18 و 19 آورده است:
» تاريخ ما از آن نقطه نظر كه فصلي از تاريخ عمومي است كم و بيش از اين مظالم را درك كرده است . براي نمونه ، ديونوس ديونيسوس حاكم سيراكوس كه ديكتاتوري پست و فرومايه بود فرمان داد تا أفلاطون حكيم را چون بردگان در بازار بفروشند . تا اينكه يكي از دوستان أفلاطون ، حكيم را باز خريد و آزاد كرد .
ديونوس صغير چون بجاي پدر نشست ، در مقام آزار او برآمد ولي حكيم نجات يافت. بار ديگر در مقام كشتنش برآمد كه با وضعي شگفتانگيز به دستياري يكي از شاگردانش از مهلكه جان بدر برد. «
122 اشاره است به حديث نبويّ صلّي الله عليه وآله: لا اُحْصي ثَنآءً عَلَيْكَ ؛ أنْتَ كَما أثْنَيْتَ عَلَي نَفْسِكَ . و ما در همين دوره از قسمت «الله شناسي» ج 2 ، اوائل مبحث 16 تا 18 ، از اين حديث با سند «مرصاد العباد» نجم الدّين رازي ، و «رَوح الارواح في شرح أسمآء الملِكِ الفتّاح» سمعاني بحث نمودهايم و در تعليقه مصادر بسياري را براي اين خبر ذكر كردهايم .
123 «كلّيّات سعدي» طبع سنگي ، خطّ علي أكبر تفرشي (شعبان المعظّم سنه 0 126 قمريّه) صفحه شمار ندارد ، منتخباتي از اوّلين قصيده شيخ از كتاب «بوستان» ؛ و از طبع فروغي: ص 3 و 4 نيز از «بوستان»
124 و ادامه آن ، ابيات زير است:
مرحبا اي طوطي شكّر شكن | قُل فقَدْ أذهَبتَ عن قلبي الحَزَن |
مرحبا اي عندليب خوش نوا | فارغم كردي ز قيد ماسوا |
اي نواهاي تو نارٌ موصده | زد به هر بندم هزار آتشكده |
مرحبا اي هدهد شهر سبا | مرحبا اي پيك جانان مرحبا |
بازگو از نجد و از ياران نجد | تا در و ديوار را آري به وجد |
بازگو از زمزم و خَيف و مني | وارهان دل از غم و جان از عنا |
بازگو از مسكن و مأواي ما | بازگو از يار بیپرواي ما |
آنكه از ما بيسبب افشاند دست | عهد را ببريد و پيمان را شكست |
از زبانِ آن نگار تند خو | از پي تسكين دل حرفي بگو |
125 كتاب «نان و حلوا» ص 2 و 3 ، كه با كتاب «نان و خرما» و «نان و پنير» و «شير و شكر» شيخ بهائي در يك مجموعه توسّط بنگاه كتابفروشي نوبهار اصفهان به طبع رسيده است .
126 مصدر اين بيت در ص 219 از همين مجموعه در تعليقه آورده شده است