شيخ ميفرمايد كه: «بدان اكنون كه كردن ميتواني» يعني اين زمان كه سرمايه عمر عزيز و اسباب اين سير و سلوك مهيّا داري ، بدانكه انسان را از چنين كمالات ميتواند كه حاصل شود ؛ بلكه انسان فينفسالامر بجهت همين مخلوق است . پس آن مقدّمات كه موقوفٌ عليه حصول اين كمالات است مرتّب گردان و اسباب آنرا مهيّا ساز و مقصود آفرينش حاصل كن .
«چو نتواني چه سود آنگه كه داني» ؛ يعني آن زمان كه قوّت بدني كه
ص 193
اسباب تحصيل اين مطلوب بُوَد به ضعف مبدّل شود ، و از سلوك و رياضت بازماني ، و فرصت فوت شود و نتواني كه به اداء حقوق اين مقدّمات عمل نمائي ، دانستن كه ترا تحصيل اين كمالات ميسّر بوده و تو حاصل نكردهاي هيچ فايدهاي نخواهد داد الاّ زيادتي حسرت و ندامت ! شعر:
بود در اوّل همه بیحاصلي | كودكيّ و بیدليّ و غافلي |
باز در اوسط همه بيگانگي | وز جواني شعبه ديوانگي |
باز در آخر كه پيري بود كار | تن خرف درمانده و جان گشته زار |
چون ز اوّل تا به آخر غافليست | حاصل ما لاجرم بيحاصلي است |
و ميتواند بود كه مراد «چو نتواني چه سود آنگه كه داني» اين باشد كه چون روح انساني از بدن مفارقت نمود و اسباب تحصيل كمال نماند و دانست كه آنچه مطلوب بود حاصل نكرده و تمنّا مينمايد كه: فَارْجِعْنَا نَعْمَلْ صَـٰلِحًا إِنَّا مُوقِنُونَ 86 ، آن زمان اين دانستن هيچ سودي ندارد غير از پشيماني كه اين يك عذاب ديگر است . چون منبع اين مشاهدات و مكاشفات كه ذكر كرده شد دل انساني است ميفرمايد كه: متن:
چه ميگويم حديث عالم دل ترا اي سر نشيب پاي در گل
يعني حديث عالم دل كه عروج به عوالم لطيفه و مشاهده انوار و تجلّيات الهي است با تو چه��� گويم كه سرنشيب شده ، از علوّ مراتب كمالات قلبي و روحي به أسفل السّافلين طبيعت افتاده و پاي سير و سلوك تو در گل لذّات جسماني و مشتهيات نفساني مانده است ، و مهروب را مطلوب و مطلوب را
ص 194
مهروب انگاشته و خود را مقيّد حصول مال و جاه گردانيدهاي ، و از ادراك كمالات معنوي كه لذّات باقي حقيقياند بالكلّ محرومي . شعر:
اهل دل شو يا كه بنده اهل دل | ورنه همچون خر فروماني به گل |
هركه را دل نيست او بيبهره است | در جهان از بينوائي شهره است |
رو به اسفل دارد او چون گاو و خر | نيستش كاري بجز از خواب و خور |
حقّ همي گويد كه ايشان في المثل | همچو گاوند و چو خر بل هُم أضَلّ87 |
چون غرض از ايجاد عالم ، معرفت است و معرفت حقيقي جز انسان كامل را حاصل نيست ، پس عالم به طفيل انسان مخلوق شده باشد ؛ فلهذا فرمود كه: متن:
جهان آنِ تو و تو مانده عاجز ز تو محرومتر كس ديد هرگز؟
يعني جهان از آن تست و به جهت تو جهان را آفريدهاند تا همه آلات و اسباب تو باشند ، و تو را از براي معرفت خود آفريدهاند ؛ كه يَابْنَ ءَادَمَ ! خَلَقْتُ الاشْيَآءَ كُلَّهَا لاِجْلِكَ وَ خَلَقْتُكَ لاِجْلِي .88 و تو به لذّات طبيعي گرفتار و پايْبند
ص 195 (ادامه پاورقی)
ص 196
شده و از تحصيل معرفت كه مخلوق براي آن گشتهاي عاجز مانده و تابع نفسامّاره گشته ، نميتواني كه ترك دو روزه لذّت فاني نموده ، كمالات جاوداني كه در ضمن معرفت الهي است به دست آري و خود را از حرمان ابدي خلاص نمائي !
پس بواسطه اين دنائت همّت و عدم انقياد ، محرومتر از تو و بينواتر از تو از موجودات كس نديده . زيرا كه باقي موجودات به جهت آنچه مخلوق شدهاند از آن تجاوز ندارند و نميدانند كه غير از آن كمالي كه ايشان دارند هست ، و بهجهت عدم قابليّت ، از حرمان آن كمال كه از انسان مطلوب است معذورند ؛ تو كه ميداني و به جهت آن مخلوق شدهاي فريفته و اسير لذّات بهيمي و تمتّعات نفساني گشته و از مقصود دو جهاني باز ميماني . شعر:
اين چه ناداني است يك دم با خود آي |
سود ميخواهي از اين سودا برآي |
گنج عالم داري و كَدّ ميكني |
خود كه كرد آنچه تو با خود ميكني؟ |
پادشاهي ، از چه ميگردي گدا؟ |
گنجها داري ، چرائي بينوا؟ |
و چون از لذّات شهواني و مشتهيات نفساني خلاصي ندارد ميفرمايد كه: متن:
چو محبوسان به يك منزل نشسته بدست عجز ، پاي خويش بسته
يعني همچون كسيكه بند گران بر پاي وي نهاده باشند و از آنجائي كه
ص 197
نشسته است نتواند كه بيرون رود ، تو در منزل تقليد و طبيعت و هواي نفس گرفتاري و از آن تجاوز نميتواني كرد . و پاي سير و سلوك خود به دست عجز بسته و پنداري كه از اين قيود خلاص نميتوان شد . و از غايت فسردگي كه از برودت تقليد و هواي نفس در تو اثر كرده ، گوئيا همچو مرده اصلاً حرارت شوق و ذوق عشق در تو نيست. شعر:
زنده شو اين مردگي از خود ببر |
گرم شو افسردگي از خود ببر |
آتشي از عشق او در دل فروز |
خرمن تقليد را يكسر بسوز |
چون برودت طبع و هوي بر امزجه زنان غالب است فرمود كه: متن:
نشستي چون زنان در كوي إدبار نميداري ز جهل خويشتن عار
يعني مانند زنان ، پشت به دولت معرفت كردهاي و روي توجّه به مقتضَيات طبيعت و هواي نفساني آورده و كوي ادبار و بدبختي را منزل اقامت خود گردانيده ، و فريفته رنگ و بو گشته و به صورتِ ظاهر باز ماندهاي ، و پاي سير در طلب كمالات معنوي بيرون نمينهي و از جهل خود شرم نداري . شعر:
تا به كي همچون زنان اين راه و رسم و رنگ و بو؟ | راه مردان گير و با صاحبدلان دمساز شو |
چون زغن تا چند باشي بسته مردار تن | در هواي سيرجان يك لحظه در پرواز شو |
چون حصول كمالات وابسته مخالفت نفس و هواست فرمود كه: متن:
دليران جهان آغشته در خون تو سر پوشيده ننهي پاي بيرون
يعني طالبان قرب مولي كه سالكان راه طريقتند و از غايت شجاعتي كه دارند ، پيوسته با نفس امّاره خود كه به موجب أَعْدَي عَدُوِّكَ نَفْسُكَ الَّتِي بَيْنَ
ص 198
جَنْبَيْكَ89 دشمن دين است ، به محاربه و مقاتله مشغولند ، و دايم به حكم أَوْحَي اللَهُ تَعَالَي إلَي مُوسَي عَلَيْهِ السَّلَامُ: إنْ أَرَدْتَ رِضَآئِي فَخَالِفْ نَفْسَكَ ؛ إنِّي لَمْ أَخْلُقْ خَلْقًا يُنَازِعُنِي غَيْرَهَ90 به مخالفت و جدال او راسخ و ثابت قدمند و يك لحظه از مكر او ايمن نيستند و از قهر و غضب او آغشته خون جگرند ؛ و تو پرده تقليد بر سر انداخته و چون زنان در خانه طبع و هوي ساكن گشته و پاي همّت در ميدان طلب نمينهي و از اين چاه طبيعت به در نميآئي . شعر:
نفس دون را زيردستي تا به كي؟ |
شو مسلمان ، بت پرستي تا به كي ؟ |
همچو يوسف خوش برآ از قعر چاه |
تا شوي در مصر عزّت پادشاه |
چون در معرفة الله كه اصل جميع عقائد دينيّه است اقتصار به مجرّد تقليد مستحسن نيست ، فرمود كه: متن:
چه كردي فهم از اين دين العجايز |
كه برخود جهل ميداري تو جايز؟ |
يعني از حديث: وَ عَلَيْكُمْ بِدينِ الْعَجآئِزِ91 چه فهم كردهاي كه بر خود
ص 199 (ادامه پاورقی)
ص 200
جهل جايز ميداري و در معرفت الهي سعي و اجتهاد نمينمائي ؟ مگر كه چنين دانستهاي كه تفكّر در معرفت الله ممنوع است و قصد حضرت نبيّ صلّي الله عليه وآله وسلّم آن است كه چنانچه عجائز را قدرتي بر تفكّر و استدلال نيست شما نيز به دين ايشان باشيد ، به آن معني كه طلب معرفت يقيني ننمائيد و اقتصار به مجرّد تقليد بكنيد ؛ و بواسطه اين فهم كج ، خذلان جهل به خود راه داده و در راه طلب به قدم سعي نميروي ؟!
بدان كه بحقيقت ، معني اين حديث آنستكه در جميع أحكام شرعيّه از مأمورات و منهيّات كه دين عبارت از اوست بايد كه به طريق انقياد و متابعت همچو عجايز باشند و به عقل و هواي نفس تصرّفي در آن ننمايند ، و بيضرورتْ تأويلي كه خلاف ظاهر باشد نكنند ، كه حكمت أحكام شرعيّه به مجرّد عقل دريافته نميشود ؛ نه آنكه ترك تفكّر در معرفت الله نمايند و از طلب باز ايستند و همچو عجايز در خانه تقليد محض ساكن شوند . شعر:
آن دلي كو هست خالي از طلب |
دائماً بادا پر از رنج و تعب |
آن سري كو را هواي دوست نيست |
زو مجو مغزي كه او جز پوست نيست |
جان كه جويايت نباشد كو به كو |
مرده بيجان بود جانش مگو |
جان ندارد هر كه جوياي تو نيست |
دل ندارد هر كه شيداي تو نيست |
چون مراد از حديث نه آنستكه به مجرّد تقليد اكتفا ميبايد نمود ،
ص 201
فرمود كه: متن:
زنان چون ناقصات عقل و دينند چرا مردان ره ايشان گزينند؟
چون در حديث حضرت پيغمبر صلّي الله عليه وآله وسلّم آمده است كه: هُنَّ نَاقِصَاتُ الْعَقْلِ وَ الدِّينِ 92 يعني زنان در عقل و دين نقصان دارند ، پس
ص 202
عَلَيْكُمْ بِدينِ الْعَجآئِزِ مراد همين نباشد كه شما در دين تابع عجايز باشيد ، زيرا كه در دين ايشان را ناقص فرموده است ؛ بلكه مراد همانست كه در انقياد اوامر و نواهي و عدم تأويل به هواي نفس مثل عجايز باشيد ؛ و هرچه به عقل شما راست نباشد خود را در ادراك حقيقت آن قاصر دانيد ، كه كمال نبوّت اعلي از آن است كه هر كس را دسترسي به مقام حقايق أحكام او باشد . شعر:
چشم تو ادراك غيب آموخته | چشمهاي ديگران بر دوخته |
آن يكي ماهي همي بيند عيان | و آن يكي تاريك ميبيند جهان |
سالها گر ظنّ دوَد با پاي خويش | نگذرد زاشكاف بينيهاي خويش |
چون اشارت فرمود كه زنان ناقصات دينند و مردان را طريق ايشان در تقليد قبول نمودن مناسب نيست ، و همچو ايشان در پس پرده تقليد متواري نبايد بود ، اكنون ميفرمايد كه: متن:
اگر مردي برون آي و نظر كن هر آنچ آيد به پيشت زان گذر كن
يعني اگر مردي و صفت زنان كه تواري در كنج تقليد و طبع است بر تو غالب نيست ، به جهت سفر عالم معني و قرب حضرت مولي مهيّا شو و از مقام تقليد و طبع و هواي نفس كه موجب سكون و فسردگي است بيرون آي ، و در راه طلب هرچه از مراتب دنيا و عقبي پيش آيد و از حقّ خواهد كه ترا مشغول سازد از همه گذر كن و به هيچ مرتبه و منزلي از منازل توقّف مكن كه مجرّدان راه
ص 203
طريقت و پاكبازان كوي حقيقت فرمودهاند كه همّت عاليِ سالك در راه طلب ميبايد كه چنان باشد كه اگر مراتب و مقامات تمامتِ كُمّل بر او عرض كنند به گوشه چشم نگاه بر آن ننمايد و از مطلوب حقيقي باز نماند . شعر:
زانكه گر جائي نظر خواهي فكند |
در كنار خويش سر خواهي فكند |
چيست زو بهتر ، بگو اي هيچ كس |
تا بر آن دلشاد باشي يك نفس؟ |
من نه شاهي خواهم و نه خسروي |
آنچه ميخواهم من از تو هم توئي |
مرگ جان بادا دل درويش را |
گر گزيند بر تو هرگز خويش را |
إِنَّ اللَهَ لَا يَغْفِرُ أَن يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ مَا دُونَ ذَ'لِكَ لِمَن يَشَآءُ .93
چون ملاحظه اسباب و التفات به غيرمطلوب موجب بُعد و حرمان است فرمود كه: متن:
مياسا يك زمان اندر مراحل |
مشو موقوف همراه رواحل |
يعني شوق و عشق سالك طالب صادق ميبايد كه به مرتبهاي باشد كه در هيچ منزلي از منازل كه ميان بنده و حقّ است كه قطع آن ميبايد نمود تا وصول به مقصد حقيقي حاصل شود ، يك زمان توقّف ننمايد و آسايش نفس در منازل ندهد ، و موقوف همراه كاروانها نشود به جز شيخ كاملي كه مربّي او باشد كه بياو سلوك طريق ميسّر نيست . و به هواي لقاي محبوب چنان مست و ديوانه باشد كه نه منزل داند و نه آسايش ، و نه كاروان خواهد و نه همراه ، و نه بدرقه جويد و نه دليل . شعر:
پابرهنه ميروم در خار و سنگ | زانكه من حيرانم و بيخويش و دنگ |
تو مبين اين گامها را بر زمين | زانكه بر دل ميرود عاشق يقين |
ص 204
يك دمِ هجران برِ عاشق چو سال | وصلِ سالي متّصل ، پيشش خيال |
چون روشندلي به طريق متابعت نبيّ ميبايد كه باشد ، فرمود كه: متن:
خليل آسا برو حقّ را طلب كن |
شبي را روز و روزي را به شب كن |
يعني در طلب حقّ همچو إبراهيم خليل عليه السّلام مقيّد به تقليد إِنَّا وَجَدْنَآ ءَابَآءَنَا 94 مشو ، و به توجّه و طلب و ياد حقّ ، شب را روز و روز را شب كن. يعني يك زمان از طلب حقّ غافل مباش و يك نظر ، چشم انتظار از راه طلب برمگردان . شعر:
مرد بايد كز طلب وز انتظار | هر زمان صد جان كند بر وي نثار |
ني زماني از طلب ساكن شود | ني دمي آسودنش ممكن شود |
گر فرو استد زماني از طلب | مرتدي باشد در اين ره بيادب |
چون حجاب نوراني همچو حجاب ظلماني مانع وصول است فرمود كه: متن:
ستاره با مه و خورشيد اكبر بود |
حسّ و خيال و عقل انور |
چون ترغيب و تحريص طالب سالك صادق كرده ، ميفرمايد كه از مقام تقليد قدم فراتر ميبايد نهاد و به متابعت أنبياء عليهم السّلام سلوك راه إله ميبايد نمود تا از مكاشفات انبياء بواسطه حسن متابعت ايشان هر كس به قدر استعداد فطري خود محظوظ گردند ، و چون بواسطه كمال عنايت الهي كه درباره أنبياء عليهم السّلام است و نفسقدسي كه ايشان دارند ظاهر ايشان عين باطن شده و هرچه اولياء به سعي و اجتهاد هرچه تمامتر به ديده سِرّ كه چشم بصيرت است از مراتب ولايت مشاهده مينمايند انبياء عليهم السّلام بهديده سَر
ص 205
كه چشم ظاهر است مشاهده نمودهاند ، و بيان حالات و مكاشفات ايشان كماينبغي اعلي از فهم و ادراك ماست ،
فأمّا در بيان مقامات و مكاشفات و تجلّيات كه سالكان و مكاشفان را كه اولياءاللهاند به متابعت انبياء عليهمالسّلام به طريق رياضت و سلوك حاصل ميشود ، مقدّمهاي ذكر كرده ميآيد تا فهم معاني كه شيخ در اين ابيات به مناسبت روش هر نبيّ اشاره به آن ميفرمايد آسان گردد:
بدانكه ولايت خاصّه كه كمال قرب است به حضرت حقّ به مرتبهاي كه اثنينيّت از مابين مرتفع گردد و وليّ بعد از فناء از خودي ، قائم به حقّ گردد ، جز بهطريق تصفيه كه رياضت نفس است به مجاهدات و تجريد از علايق و كدورات بشري و عوايق جسماني و توجّه به حضرت حقّ و التزام خلوت و مواظبت به ذكر و طاعت و عزيمت و انقطاع و تبتّل از خلق حاصل نميشود . و انبياء را عليهم السّلام بنا بر قُدس و نَزاهت كه دارند و زيادتي عنايت الهي كه درباره ايشانست ، جهت ارشاد احتياجي به غير حقّ نيست ، اگرچه گاهي ملَك نيز واسطه ميشود ؛ فأمّا اتّفاق ارباب طريقت است كه غير مجاذيب ، باقي اصناف اولياء را بيارشاد صاحب كمالي كه مرشد وي باشد ، وصول حقيقي كه مقام ولايت است ميسّر نيست . شعر:
پير ، مالابدّ به راه آمد ترا |
در همه كاري پناه آمد ترا |
اي خنك آن مرده كز خود رسته شد |
در وجود زندهاي پيوسته شد |
هركه شد در ظلّ صاحب دولتي |
نَبوَدش در راه ، هرگز حاجتي |
چون انسان را جامعيّت جميع مراتب هست ، هرگه كه به طريق تصفيه كماينبغي اشتغال نمايد و دل او ـ كه به حقيقت ، برزخ جامع وجوب و امكان است ـ به سبب ذكر و توجّه كلّي به مبدأ و رفع موانع به نور قدس منوّر گشته ،
ص 206
صفائي تامّ حاصل كند، هر چه هست در او بنمايد و صور جميع اشياء از مادّيّات و مجرّدات در آن دل مكشوف گردد . و بواسطه صفا و مناسبت كه با عالم معني حاصل كرده ، مجرّدات كه در عالم جسماني صور حسّيّه ندارند مُشكَّل به أشكال محسوسات گشته ، بر او ظاهر شوند ؛ به مناسبتي كه ميان آن صورت و ايشان بوده باشد ؛ مثل جبرئيل كه بصورت دِحيَه و باقي صور بر حضرت پيغمبر صلّي الله عليه وآله وسلّم ظاهر ميشد . و حضرت حقّ گاه در عالم مثال ، متلبّس به لباس مظاهر حسّيّه بر او ظاهر شود ؛ و اين را در اصطلاح تأنيس ميخوانند كه عبارت از تجلّي حقّ است به صور مظاهر حسّيّه جهت تأنيس مريد مويّد به سبب تزكيه و تصفيه ؛ و اين ابتداي تجلّيات القلوب است.
اكنون بدانكه تجلّي كه ظهور حقّ است بر ديده دل پاك سالك ، از روي كلّيّت به چهار نوع است: آثاري و أفعالي و صفاتي و ذاتي .
آثاري آن است كه به صورت جسمانيّات كه عالم شهادت است ، از بسائط عِلوي و سِفلي و مركّبات به هر صورت كه باشد حضرت حقّ را بيند ، و در حين رويت جزم داند كه حضرت حقّ است ؛ آنرا تجلّي آثاري ميخوانند . و از جميع تجلّيات ، اين تجلّي آثاري و تجلّيات صوري ، يعني در صورت انسان مشاهده نمودن ، أتمّ و اعلا است .
و تجلّي أفعالي آن است كه حضرت حقّ به صفتي از صفات فعلي كه صفات ربوبيّتاند متجلّي شود . و اكثر آن است كه تجلّيات أفعال ، متمثّل به
ص 207
انوار متلوّنه نمايد ، يعني حضرت حقّ را به صورت نور سبز و نور كبود و نور سرخ و نور زرد و نور سفيد بيند .
و تجلّي صفاتي آن است كه حضرت حقّ به صفات سبعه ذاتيّه كه حيات و علم و قدرت و اراده و سمع و بصر و كلام است متجلّي شود . و گاه باشد كه در تجلّي صفاتي نور سياه نمايد ، يعني حقّ را متمثّل بصورت نور سياه بيند .
و تجلّي ذاتي آن است كه سالك در آن تجلّي ، فاني مطلق شود و علم و شعور و ادراك مطلقاً نماند .
و تجلّيات مذكوره به حسب صفاء و اوقات مُتجلَّيعليه متفاوت است . اگر حضرت حقّ را مظهر خود بيند تجلّي كامل است ؛ فأمّا اگر خود مظهر حقّ شود يعني بيند كه خود ، حضرت حقّ است أتمّ و أكمل است ؛ زيرا كه تحقيق در ضمن اينست . و در جميع مراتب تجلّيات مذكوره ، حضرت حقّ را ديدن ، يا خود مظهر حقّ شدن ، در طريق تصفيه واقع است. و شنيدن موسي عليه السّلام نداي إِنِّيٓأَنَا اللَهُ رَبُّ الْعَـٰلَمِينَ 95 و حديث رَأَيْتُ رَبِّي فِي أَحْسَنِ صُورَةٍ96 و مَنْ رَءَانِي فَقَدْ رَأَي الْحَقَّ97 شهود عدولند بر جواز تجلّيات .
و بقاء بالله كه به حسب حال ، كاملان واصل را دست ميدهد آنستكه بعد
ص 208
از فناء سالك در تجلّي ذاتي ، به بقاء حقّ باقي گردد و خود را مطلق بيتعيّن جسماني و روحاني بيند ؛ و علم خود را محيط به همه ذرّات كاينات مشاهده نمايد، و متّصف به جميع صفات الهي باشد ، و قيّوم و مدبّر عالم باشد ، و هيچ چيز غير خود نبيند ؛ و مراد به كمال توحيد عياني اين است . شعر:
آن كه سُبحاني همي گفت آن زمان |
اين معاني گشته بود او را عيان |
هم ازين رو گفت آن بحر صفا |
نيست اندر جُبّهام الاّ خدا |
آن أنا الحقّ گفت اين معني نمود |
گر به صورت پيش تو دعوي نمود |
ليسَ في الدّارَين آن كو گفته است |
دُرّ اين معني چه نيكو سفته است |
چون نماند از توئي با تو اثر |
بيگمان يابي از اين معني خبر98 |
و آنچه سر حلقه سلطانان جهان و واصلان با ايقان: شيخ أبي محمّد روزبِهان و شيخ شمس الدّين محمّد الدَّيلميّ قُدّس سرُّهما از واقعات خود
ص 209
نوشتهاند همه از اين مراتب است كه خبر دادهاند .
و باز در مراتب تصفيه ، سالكان را معراج روحاني به بدن مثالي و گاه بيبدن حاصل ميشود چنانچه سالك ميبيند كه عروج به آسمانها گاه به ترتيب و گاه بيترتيب مينمايد . و در هر آسماني به حسب مناسبت كه در ميانه بوده باشد ، ارواح انبياء و اولياء و ملئكه مشاهده مينمايد . و از آسمانها تا به عرش و از بالاي عرش سيران مينمايد . و كيفيّات و كمّيّات مكشوفات اولياء كما ينبغي ، خارج از تحرير و تقرير است ، و برون از احاطه ادراك عقول است . عربيّةٌ:
فَثَمَّ وَرآءَ الْعَقْلِ عِلْمٌ يَدِقُّ عَنْ مَدارِكِ |
غاياتِ الْعُقولِ السَّليمَةِ99 |
عقل اينجا ساكت آمد يا مضلّ |
زانكه دل با اوست با خود نيست دل |
بعد از تمهيد مقدّمه شروع به معني بيت نموده ميگوئيم كه: «ستاره با مه و خورشيد اكبر» ، يعني چون سالك مسافر سير إلي الله كرده و ضرورت او را
ص 210
برجميع مراتب تنزّلات عبور بايد نمود تا به مقام اطلاق رسد و نقطه اخيره دايره به اوّل متّصل گردد ؛ و چون سير او به عالم مثال كه عالم ملكوت و ربوبيّت است برسد ، قواي روحانيّات را متمثّل به صور مثالات كه مناسب صفاي سالك باشد مشاهده نمايد . و چون فرموده بود كه: «خليل آسا برو حقّ را طلب كن» اكنون بهمناسبت روش حضرت إبراهيم عليه السّلام كه:
وَ كَذَ'لِكَ نُرِيٓ إِبْرَ'هِيمَ مَلَكُوتَ السَّمَـٰوَ'تِ وَ الارْضِ وَ لِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنِينَ * فَلَمَّا جَنَّ عَلَيْهِ الَّيْلُ رَءَا كَوْكَبًا ـ إلي ءَاخر الاية .100
شيخ ميفرمايد كه: اگر ستاره و ماه و خورشيد اكبر يعني آفتاب كه بزرگتر است از كواكب و ماه مشاهده رود ، بدانكه آن كواكب ، صورت متمثّله حسّ مشترك است كه قوّه اوّل است از قواي باطنه ؛ و ماه ، صورت متمثّله قوّه خيال است كه در مرتبه دوّم است از قواي باطنه ، و در استفاضه نور از عقل به مثابه قمر است نسبت با آفتاب ؛ و آفتاب صورت متمثّله عقل است ، و مناسبت بينهما ظاهر است ؛ چو قوّه عاقله سبب تنوير ظلمت جهل وجود انساني است به نور علم .
و سالك را در مشاهده اين صور مثالي دو حالت است: يكي آنكه در آن حين كه ميبيند ميداند كه همين آفتاب و ماه و ستاره است ، و اين محتاج تعبير
ص 211
است ؛ يعني از صورت او در گذشته نظر بر مآل او نمايند كه كدام معني است كه متلبّس به اين صورت گشته .
و حالت دوّم آنكه در حين رويت ايشان ، چنان ميداند كه اين ستاره يا آفتاب يا ماه ، حضرت حقّ است ؛ آن زمان داخل در تجلّيات آثاري باشد .
و چون در آيه كريمه اشاره به معني اوّل است و محتاج تعبير است فرمود: متن:
بگردان زان همه اي راهرو روي هميشه لا اُحبُّ الافلين گوي
يعني در راه إله هرچه پيش ميآيد از مراتب حجاب نوراني ، از آنهمه روي ميبايد گردانيد ؛ چنانچه از حجب ظلماني روي گردانيده . و به متابعت حضرت إبراهيم عليه السّلام التفات به صور حواسّ و عقل نبايد نمود ، و متوجّه واحد مطلق بوده ، به هيچ مرتبه از مراتب تعيّنات مقيّد نبايد شد ؛ كه هرچه در قيد تعيّن است ، از وجهي كفر راه سالك است . و إعراض از همه به حكم لَآأُحِبُّ الآفِلِينَ ميبايد نمود، زيرا كه صور مظاهر اسماء الهيّه را افول و انقراض است و تا از سرحدّ محسوس و معقول درنميگذرند همچو إبراهيم عليهالسّلام ، مشاهده نور الانوار كه انوار محسوسه و معقوله تمام در او محو و مستهلكاند نميتواند نمود ؛ و تا به مرتبه اطلاقي و وحدت حقيقي نميرسند ، از شرك اغيار خلاص نمييابند و معرفت تامّه كه مطلوب است حاصل نميشود و از حقّ محجوبند . شعر:
بتپرستي چون بماني در صور |
بگذر از صورت برو معني نگر |
هركه او در ره به چيزي ماند باز |
شد بتش آن چيز ، گو با بت بساز |
چون مشاهده ذات مطلق در مراتب تجلّيات اسماء و صفات آسانتر است فرمود كه: متن:
ص 212
و يا چون موسي عمران در اين |
راه برو تا بشنوي إنّي أنا الله |
يعني در سير و سلوك راه إله همچو إبراهيم خليل عليه السّلام روي از مظاهر گردانيده توجّه به عالم اطلاق كن ، و يا به حكم الطُّرُقُ إلَي اللهِ بِعَدَدِ أنْفاسِ الْخَلآئِقِ 101 همچو موسي بن عمران عليه السّلام در اين راه حقّ چندان برو كه تجلّي حقّ در صور مظاهر حسّيّه مشاهده نمائي ؛ كه نُودِيَ مِن شَـٰطِيءِ الْوَادِ الايْمَنِ فِي الْبُقْعَةِ الْمُبَـٰرَكَةِ مِنَ الشَّجَرَةِ أَن يَـٰمُوسَي'ٓ إِنِّيٓ أَنَا اللَهُ رَبُّ الْعَـٰلَمِينَ .102
و بنا بر مقدّمهاي كه در بيان تجلّي گذشت معلوم ميشود كه اين تجلّي كه حضرت موسي را واقع شد از تجلّيات آثاري است . شعر:
بشنود إنّي أنا الله چون كليم از هر درخت |
هر كه او بر طور دل از بهر ميقات آمدست |
آيت حسن تو خواند جان ما از هر ورق |
حال عارف برتر از كشف و كرامات آمدست |
پاورقي
86 آيه 12، از سوره 32 : السّجده: «(بار پروردگارا ! ما بصيرت پيدا نموديم و گوش فرا داديم) پس ما را برگردان تا عمل صالح بجاي آوريم . تحقيقاً اينك ما بر مقام يقين استواريم!»
87 اشاره است به آيه 179 از سوره 7 : الاعراف: أُولَـٰئِكَ كَالانْعَـٰمِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ (م)
88 ـ «الجواهر السّنيّة في الاحاديث القدسيّة» شيخ حرّ عاملي ، طبع نجف اشرف ، ص 361 : قال أي الحافظ رجب البرسيّ:
و جآء في الاحاديث القدسيّات: إنَّ اللَهَ يَقولُ: عَبْدي ! خَلَقْتُ الاشْيآءَ لاِجْلِكَ وَ خَلَقْتُكَ لاِجْلي ؛ وَهَبْتُكَ الدُّنْيا بِالْإحْسانِ وَ الآخِرَةَ بِالْإيمانِ .
و در تفسير «حدآئق الحقآئق» تأليف معين الدّين فَراهي هَروي مشهور به ملاّ مسكين ، طبع سوّم ، ص 378 و 379 آورده است:
» لطيفۀ جليله: زلَيخا چون درها را ببست ، يوسف نگاه كرد زليخا را آراسته ديد . سلام كرده ، روي از وي بگردانيد و به ديوار روي آورد ، و صورت خويش با زليخا بر ديوار منقوش ديد . چشم از آنجا برداشت و به سقف خانه انداخت ، همان صورت در نظر وي درآمد . چشم از آنجا برداشته بر زمين افكند ، همان صورت ديد ؛ متحيّر گشت . كذلك اي درويش ! مجموع أطباق سموات و أرضين از سقفِ فلكِ اطلس تا به فرشِ زمين مسدّس مبنيّ بر محبّت حضرت اقدس است جلّ و علا . زليخا را مقصود از بنا و تصويرِ آن قصر ، آن بود كه يوسف چون در آن قصر درآيد و به اطراف و جوانب آن نظر كند ، و در هرچه بيند ، همه جمال وي مشاهده كند و سلسله عشق و محبّت در حركت آيد . و مقصود از آفرينش اجرام عِلْوي و اجسام سفلي توجّه اين مشت خاك به جناب قدس آن حضرت بوده است ؛ يابْنَ ءَادَمَ ! خَلَقْتُ الاشْيآءَ كُلَّها لَكَ وَ خَلَقْتُكَ لاِجْلي . و هرچه خلعت وجودش پوشانيدهاند ، جام شهودش نوشانيده و آئينه جمال نماي ذات و صفات خود گردانيده تا عارف در هرچه نگاه كند همه حسن و جمال محبوب خود بيند ؛ چنانچه فقير تو گويد:
گر گشائي ديده دل ، حسن او بيني همه |
ور ببندي ديده بدبين ، نكو بيني همه |
آفتابي را كه اندر روزن دل تافته است |
با همه ذرّات عالم روبرو بيني همه |
ناظر حقّ باش در مرآت ذرّات وجود |
تا در اين آئينهها ديدار او بيني همه |
عكس روي است آنكه ميتابد ز آئينه نه روي |
آينه بردار تا خود جمله رو بيني همه |
يك سر مو گر شود از عالم وحدت پديد |
هر دو عالم كمتر از يك تار مو بيني همه |
از گلستان معاني يك گلت نآمد بدست |
بس كه در گلزار صورت رنگ و بو بيني همه |
باده وحدت به هر ظرفي نميگنجد معين |
نيست اين زان مي كه در خمّ و سبو بيني همه |
و شيخ محيي الدّين عربي در «الفتوحات المكّيّة» ، طبع قديم در جلد سوّم
(ص 123 ) ،باب 333 را با اين عنوان گشوده است: في معرفة مَنزلِ «خَلَقْتُ الاشْيآءَ مِنْ أجْلِكَ وَ خَلَقْتُكَ مِنْ أجْلِي ؛ فَلا تَهْتِكْ ما خَلَقْتُ مِنْ أجْلي فيما خَلَقْتُ مِنْ أجْلِكَ» .
و از طبع 1395 هجريّه ، در الجزء السّابع و العشرون ، باب السّتّون ، ص 358 گويد: وأنزل في التّوراة: «يابْنَ ءَادَمَ ! خَلَقْتُ الاشْيَآءَ مِنْ أجْلِكَ وَ خَلَقْتُكَ مِنْ أجْلي» .
89 اين حديث را در «بحار الانوار» طبع كمپاني ، ج 15 ، در جزء دوّم كه در اخلاق است ، در ص 0 4 از «عُدّة الدّاعي» نقل فرموده است . و مرحوم آية الله بحر العلوم در رسالۀ منسوب به خود در ص 94 آورده است . و حقير در رساله «لبّ اللباب» كه تقرير درسهاي حضرت استاد علاّمه ميباشد در ص 73 آوردهام . و در «حدآئق الحقآئق» ص 711 آورده است .
90 «خداي تعالي به موسي علي نبيّنا و آله و عليه السّلام وحي كرد: اگر رضاي مرا ميطلبي با نفس خودت مخالفت كن ! من آفريدهاي را نيافريدهام كه با من بر سر نزاع درآيد غير از نفس.»
91 در «احاديث مثنوي» طبع دوّم ، ص 225 و 226 در تحت شماره 742 گويد:
» هم در اوّل عجز خود را او بديد مرده شد دين عجائز برگزيد
اشاره بدين حديث است: عليكم بدين العجآئز . («إحيآء العلوم» ج 3 ، ص 57 ؛ و مولّف «اللولو المرصوع» ص 51 آنرا موضوع شمرده است . رجوع كنيد به: «إتحاف السّادة المتّقين» ج 7 ، ص 376 كه درباره اين حديث بحثي مفيد كرده و شواهدي بر صحّت آن آوردهاست.) «
آية الله حاج شيخ محمّد حسين آل كاشف الغطاء (ره) در كتاب «الفردوس الاعلي» طبع سوّم ، ص 224 آورده است: و لعلّ هذا المراد من الكلمة المأثورة: «عليكم بدين العجآئز» . و آية الله حاج سيّد محمّد علي قاضي شهيد (ره) در تعليقه گويد:
» مراد شيخنا از بودن اين كلمه «مأثورة» شايد آن باشد كه از بعضي از پيشينيان مأثور است ، نه آنكه بدين عبارت مأثور است از يكي از معصومين عليهم السّلام ؛ زيرا كه اين سخن از پيغمبر و يا اهل بيت معصومين او عليهم الصّلوة و السّلام مأثور نيست . و أحدي از محدّثين از طريق اصحاب ما اماميّه و يا از طريق اهل سنّت در جوامع حديثيّه از آنان صلوات الله عليهم نقل نكرده است ؛ همانطور كه ما در بعضي از مجاميع خودمان در اين باره تحقيق به عمل آوردهايم .
حافظ أبوالفضل محمّد بن طاهر بن أحمد مقدّسي در كتابش: «تذكرة الموضوعات» ص 0 4 ، ط 2 مصر ، سنه 1354 گفته است: عليكم بدين العجائز داراي اصلي نيست ؛ نه روايت صحيحهاي و نه روايت سقيمهاي راجع به آن وارد نشده است مگر از محمّد بن عبدالرّحمن بَيلَماني به غير اين عبارت . او داراي نسخهاي بوده است و در نقل خبر متّهم بوده است .
و جماعتي از علماء مانند شيخ بهائي و شاگردش��� فاضل جواد و فاضل مازندراني معتقدند به آنكه اين كلمه از گفتار سفيان ثَوري از متصوّفه عامّه ميباشد . قوشْجي در «شرح تجريد» گفته است: عمرو بن عبيده چون ميان ايمان و كفر ، اثبات منزلهاي نمود عجوزهاي گفت: خدا ميفرمايد: هُوَ الَّذِي خَلَقَكُمْ فَمِنكُمْ كَافِرٌ وَ مِنكُم مُؤْمِنٌ و بر اين اساس ميان بندگانش قرار نداده است مگر كافر و مومن را . سفيان گفت: عليكم بدين العجآئز .
محقّق قمّي (قدّه) صاحب «قوانين» گويد: آنچه مذكور ميباشد در ألسنه و مستفاد است از كلام محقّق بهائي (قدّه) در حاشيه «زبده» آن است كه اين سخن حكايتي است از چرخ دولاب او و دست باز داشتن از آن براي اظهار عقيدهاش به وجود صانع محرّك أفلاك مدبّر عالم . و سيّد الحكماء سيّد داماد قدّس سرّه در «الرّواشح السّماويّة» ص 2 0 2 ، ط طهران ، از بعض علماء نقل كرده است كه عليكم بدين العجآئز از موضوعات است . و از كتاب «البدرالمنير» نقل است كه: اين لفظ داراي اصلي نميباشد وليكن ديلمي مرفوعاً روايت كرده است كه چون آخر الزّمان فرا رسد و ميان آراء و أهواء اختلاف پيدا شود فَعَلَيْكُمْ بِدينِ أهْلِ الْباديَةِ وَ النِّسآءِ ! قِفوا عَلَي ظَواهِرِ الشَّريعَةِ وَ إيّاكُمْ وَ التَّعَمُّقَ إلَي الْمَعاني الدَّقيقَةِ ! أي فإنّه لَيْسَ هناكَ مَن يَفهَمها ـ انتهي . «
92 «نهج البلاغة» در ضمن رساله 14 ، از باب رسائل ؛ و از طبع مصر ، مطبعۀ عيسي البابي الحلبي ، با شرح شيخ محمّد عبده ، ج 2 ، ص 15 ، آورده است كه:
وَ لا تَهيجُوا النِّسآءَ بِأذًي وَ إنْ شَتَمْنَ أعْراضَكُمْ وَ سَبَبْنَ اُمَرآءَكُمْ ! فَإنَّهُنَ ضَعيفاتُ الْقُوَي وَالانْفُسِ وَ الْعُقولِ . إنْ كُنّا لَنُؤْمَرُ بِالْكَفِّ عَنْهُنَّ وَ إنَّهُنَّ لَمُشْرِكاتٌ .
و با لفظ فَإنَّهُنَّ ضِعافُ الْقُوَي وَ الانْفُسِ وَ الْعُقولِ در «فروع كافي» در كتاب جهاد از طبع سنگي ، ج 1 ، ص 338 ؛ و از طبع حروفي ، ج 5 ، ص 39 در ضمن روايت مفصّلتري كه سيّد رضيّ مختار آن را در «نهج البلاغة» ذكر كرده است ، از حديث مالك بن أعيَن روايت نموده است كه او گفت: حَرَّضَ أميرُ الْمُؤْمِنِينَ صَلَواتُ اللَهِ عَلَيْهِ النّاسَ بِصِفّينَ فَقالَ: إنَّ اللَهَ عَزَّوَجَلَّ دَلَّكُمْ عَلَي تِجارَةٍ تُنْجيكُمْ مِنْ عَذابٍ أليمٍ ـ تا پايان وصيّت و سفارش بر جهاد .
و در «شرح نهج البلاغه» خوئي ، طبع حروفي ، ج 18 ، ص 166 آورده است كه در دو روايت «كافي» و نَصر بن مُزاحم: فَإنَّهُنَّ ضِعافُ الْقُوَي وَ الانْفُسِ وَ الْعُقولِ آمده است ، ولي در روايت طبريّ فَإنَّهُنَّ ضِعافُ الْقُوَي وَ الانْفُسِ است و كلمه عقول را نياورده است .
و در خطبه 78 از «نهج البلاغة» وارد است: و مِن خطبةٍ له عليه السّلام بعدَ حربالجمل في ذمّ النّسآء:
مَعاشِرَ النّاسِ ! إنَّ النِّسآءَ نَواقِصُ الْإيمانِ ، نَواقِصُ الْحُظوظِ ، نَواقِصُ الْعُقولِ ؛ فَأمّا نُقْصانُ إيمانِهِنَّ فَقُعودُهُنَّ عَنِ الصَّلَوةِ وَ الصّيامِ في أيّامِ حَيْضِهِنَّ ، وَ أمّا نُقْصانُ حُظوظِهِنَّ فَمَواريثُهُنَّ عَلَيالانْصافِ مِنْ مَواريثِ الرِّجالِ ، وَ أمّا نُقْصانُ عُقولِهِنَّ فَشهَادَةُ امْرَأَتَيْنِ كَشَهادَةِ الرَّجُلِ الْواحِدِ ؛ فَاتَّقوا شِرارَ النِّسآءِ وَ كونوا مِنْ خيارِهِنَّ عَلَي حَذَرٍ ، وَ لا تُطيعوهُنَّ في الْمَعْروفِ حَتَّي لا يَطْمَعْنَ في الْمُنْكَرِ .
اين خطبه را در «نهج البلاغة» ج 1 ، ص 129 از طبع مصر با تعليقه شيخ محمّد عبده آورده است . و در «سفينة البحار» ج 2 ، ص 587 در مادّۀ نَسَأ از كج نط 53 («بحار» ج 23 از طبعكمپاني ، باب 59 ، ص 53 ) آورده است . و نيز آقا جمال الدّين خوانساري در شرح «غُرَر الحِكم و دُرَر الكَلِم» آمدي ، ج 6 ، ص 2811 و 2812 به شماره 9877 ذكر نموده است .
و در «حدآئق الحقآئق» ، طبع سوّم ، ص 438 ، ملاّ مسكين گويد: » كيد زنان را عظيم خواند زيرا كه زن دام شيطان است: النِّسآءُ حَبآئِلُ الشَّيْطان . و عقل وي با نقصان ناقِصاتُ الْعقلِ وَ الدّينِ آن ، مرد با كمال عقل در چنگ كيد و مكر وي اسير و ناتوان. «
93 صدر آيه 48 ، از سوره 4: النّسآء: «خداوند نميآمرزد شركي را كه به او آورده شود ، و غير از آنرا هرچه باشد ، براي هركس كه بخواهد ميآمرزد.»
94 قسمتي از آيه 23 ، از سوره 43: الزّخرف: «ما پدرانمان را بر آن طريقه يافتيم.»
95 ذيل آيه 0 3 ، از سوره 28: القصص: «من تحقيقاً خداوند ميباشم كه پروردگار جهانيان هستم.»
96 در هامش جزء دوّم از «انسان كامل» عبد الكريم جيلي ، طبع 1316 ـ مطبعۀ ازهريّۀ مصريّه ، ص 61 كه «المضنون به علي غير أهله» تصنيف غزالي طبع شده است ، آمده است: قالَ رَسولُ اللَهِ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ وَ سَلَّمَ: رَأَيْتُ رَبّي في أحْسَنِ صورَةٍ .
97 در تعليقه 2 ، از ص 171 از همين كتاب ، مصدر اين حديث ذكر شده است .
98 در تعليقه 2 ، از ص 172 از همين كتاب آمده است كه: سُبحاني ما أعظم شأني گفتار بايزيد بسطامي است . و اينك گفته ميشود كه: در رساله «عشق و عقل» ص 89 ، شيخ نجمالدّين رازي گويد:
» هنوز تنه وي در بيضه أنانيّت مانده ، اين بانگ كند كه: أنا الحقّ ؛ و چون تنه از بيضه وجود برآورد پاي وي در بيضه مانده ، اين نوا زنَد كه: سُبحاني ما أعظم شأني . «
و مصحّح كتاب در تعليقات خود در ص 113 گويد: » اين عبارت از سخنان بايزيد بسطامي است («كشف المحجوب» چاپ ژوكوفسكي ، لنينگراد سال 1926 ، ص 327 ). عِراقي در «لمعات» اين سخن بايزيد را با سخن خود درآميخته است: «گاه عاشق را حلّه بهاء و كمال در پوشاند و به زيور حسن و جمال بيارايد ، تا چون در خود نظر كند همه رنگ معشوق بيند ؛ بلكه خود را همه او بيند ؛ گويد: سُبحاني ما أعظمَ شأني ؛ مَن مِثلي و هل فيالدّارَين غيري ؟» («أشعّة اللمعات» جامي ، چاپ سنگي ص 54 و 55 ) «
99 بيت 675 از تائيّه كبراي ابن فارض است . و امّا در دو نسخه چاپي حقير كه اوّلي در 1372 هجريّه قمريّه در دار العلم ، و دوّمي در 1382 در دار صادر بيروت به طبع رسيده است بجاي لفظ «العقل» ، «النّقل» وارد است: فثَمّ ورآءَ النّقل . و بنابراين ترجمه اين بيت چنين ميگردد: «پس در ماوراي علوم منقوله ، علمي وجود دارد كه از محلّ ادراك نهايت عقلهاي سليم دقيقتر است.» و اين مضمون مناسب است ، به خلاف آنكه اگر در نسخه «العقل» بوده باشد . چرا كه شيخ ابن فارض در بيت پيش از اين ميفرمايد:
و لا تكُ مِمّن طَيَّشَتْهُ دروسُهُ بحيثُ استقلَّتْ عقلَه و استقرَّتِ
«و نبوده باش از آنان كه دروس او وي را سبك مغز و بدون هدف نموده ، بطوريكه اين دروس عقل او را ربوده و خود بجاي آن تمكّن يافتهاند.» يعني بطوريكه علوم منقوله هدف اصلي آنها شده و عقل را از دست داده و تا آخر عمر به قيل و قال گذرانيده و به عقل خود نيامدهاند تا راه چاره بجويند .
100 آيه 75 و 76 ، از سوره 6: الانعام: «و اي پيمبر ! اينطور ما به إبراهيم ملكوت آسمانها و زمين را نشان ميدهيم ، و به جهت آنكه وي از صاحبان يقين باشد . پس چون شب او را فرا گرفت ستارهاي ديد . (گفت: اينست پروردگار من ! پس چون آن ستاره غروب كرد گفت: من اُفول كنندگان را دوست نميدارم.)»
101 «راههاي به سوي خدا به تعداد نفس كشيدنهاي مخلوقات ميباشد.» و بعضي بعدد نفوسِ الخلآئِق گفتهاند ، يعني: «به تعداد جانهاي مخلوقات» . و علي كلّ تقدير ، اين عبارت مضمون حديثي نيست بلكه گفتار حكيمانه بعضي از حكماء ميباشد .
102 قسمتي از آيه 30 ، از سوره 28: القصص: «و چون موسي به سمت آتش آمد ، از كنار طرف راست وادي در زمين بدون سقفِ بركت داده شده به وي از درخت ندا آمد كه: اي موسي! من هستم خداوند ، پروردگار عالميان!»