جلسه ۹۶ درس فلسفه، کتاب اسفار
موضوع: جلسه ۹۶ درس فلسفه، کتاب اسفار
استاد: حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی
متن جلسه:
درس ۹۶
خصوصیت بعضى از شاکله ها نسبت به ادراک (ت)
بسم الله الرحمن الرحیم[۱]
مطلب چهارم در اثبات وحدت بین ماهیت و وجود واجب
الرابع ما أفاده صاحب التلویحات، و هو أن الذى فصل الذهن وجوده عن ماهیته إن امتنع وجودها بعینه لا یصیر شىء منها موجود و إذا صار شىء منها موجودا فالکلى له جزئیات أخره معقوله غیر ممتنعه لماهیاتها بل ممکنه إله غیر النهایه.
مطلب چهارمى که در اثبات وحدت بین ماهیت و وجود واجب اقامه شده. به اعتبار این که ماهیت عین وجود واجب است نه جداى از وجود، بلکه «الحق ماهیه عینیه» کلام صاحب تلویحات شیخ اشراق در این جا این مطلب و این برهان را اقامه مىکند. ایشان در آن جا به براهینى که تا به حال اقامه شده براثبات عینیت ماهیت واجب با وجود واجب اشکالى را وارد مىکند. مدار بحث در این سه مورد این بود که اگر فرض را بر این بگذاریم، ماهیت واجب همان طور که وجود سایر ممکنات جداى از ماهیت است و در خارج وحدت دارند نه این که در خارج غیریت و دوئیت داشته باشند بلکه در خارج بین ماهیت و بین وجود وحدت است و این وحدت وحدت انضمامى نیست و این ترکیب، ترکیب انضمامى نیست ترکیب اتحادى است.
در وجود واجب اگر قرار بر این باشد که ماهیت واجب مانند سایر ممکنات جداى از وجود واجب باشد لازمه اش تقدم وجود ماهیت بر خود وجود واجب است. تا بحال صحبت ما بر این بود که اگر وجود بخواهد عارض بر ماهیت بشود لازمهاش اینست که هاهیت وجوب داشته باشد تا اینکه ظرف و معروفى براى وجود واقع بشود. و اگر ماهیت وجوب داشته باشد لازمه اش سبق وجود ماهیت است بر وجود واجب تعالى و آن محال است.
صحبت بر این است که آیا وجود ماهیت نفس همان وجود است که این تقدم شى على نفسه است. اگر یک وجودى است غیر از این وجود، بحث کلام و نقل کلام را در آن مىکنیم و با فرض وحدت مفهوم وجود و حقیقت وجود دیگر دوئیتى بین وجود ماهیت و وجود واجب معنى ندارد. چون حقیقت وجود حقیقت واحد است. این که بگوئیم سنخه وجود ماهیت با سنخه وجود واجب دو تاست. همانطورى که خود ماهیّات با هم مختلف هستند، ماهیت انسان با ماهیت بقرو غنم دو تاست، بگوئیم: وجود واجب با وجود ماهیت دو تاست و وجود ماهیت تقدم به طبع دارد بر وجود واجب و وجود واجب عارض بر آن مىشود. این محال است.
این کلام و برهانى بودکه مایه براهین ثلاثه گذشته بود. یعنى خمیر مایه براهین ثلاثه گذشته عبارت بود از تقدم وجود ماهیت بر وجود واجب و این عقلا مستحیل است.
شیخ اشراق در رد این برهان یک بیان دارد، ایشان مىفرمایند: این که شما ماهیّت واجب را جداى از وجود واجب فرض کردید و بعد وجود را عارض بر آن ماهیت قرار دادید صرفا یک تحلیل ذهن است. اما در عالم خارج ماهیت و وجودى نداریم تا این که وجود بخواهد بر ماهیت حمل بشود بعبارت دیگر ماهیت در عالم خارج قابل است نه فاعل و علت فاعلى نیست تا این که تقدم داشته باشد. مثل ماهیت انسان، ماهیت انسان در خارج با وجود یکى است در ذهن تحلیل پیدا مىکند به وجود و ماهیت. یعنى در عالم خارج ما غیر از وجود چیز دیگرى نداریم. بله ذهن مىآید تحلیل مىکند و جدا مىکند وجود را از ماهیت. گاهى ماهیت انسان را در نظر
مىگیرد وجود را بر او حمل مىکند مىشود انسان موجود. گاهى اوقات ماهیت غنم را در نظر مىگیرد وجود را حمل بر آن مىکند مىشود غنم موجود. گاهى اوقات ماهیت شجر را در نظر مىگیرد وجود را بر آن حمل مىکند مىشود ماهیت شجر موجود. این همه تحلیل ذهن است، اما در عالم خارج غیر از یک تعیّن وجودى چیز دیگرى بنام ماهیت نداریم.
و این اشکال در صورتى وارد است که ما دو امر مستقل خارجى داشته باشیم، مانند موضوع و مانند عَرَض. ما یک کتاب داریم و یک بیاضى که این بیاض عارض بر کتاب مىشود. طبعاً تقدم موضوع شرطِ براى عروضِ عارض است بر این موضوع. باید تقدّم، تقدّم بالطبع باشد چون عارض مىخواهد عارضِ بر یک موضوع بشود و قبلًا باید این کتاب وجود داشته باشد و اشکال در اینجا وارد است. ما دو امر مستقل و دو مفهوم مستقل داریم. دو مفهوم نفسى که هر دو عبارتست از دو تعین خارج و دو وجود خارج منتها یکى تقدم با الطبع دارد بر دیگرى و تا آن نباشد عارض بر او عرض نمىشود یکى از آنها موضوع است که نفس کتاب است و دیگرى لون است که این لون عارض مىشود بر این کتاب که قبلا باید وجود داشته باشد.
اما در مورد انسان آیا همین حرف را مىتوانیم بزنیم یا در مورد بارى تعالى. در مورد واجب الوجود ما دو تعین استقلالى خارجى نداریم. یکى بنام ماهیت و یکى بنام وجود و بعد بگوئیم چون وجود مىخواهد عارض بر ماهیت بشود پس ماهیت باید قبلا موجود باشد و این امتناع و استحاله در این جا لازم بیاید. بلکه مىگوئیم در خارج یک امر بیشتر نیست و آن وجود واجب الوجود است. آن وجود واجب الوجود را ذهن مىآید تحلیل مىکند به یک وجود و به یک ماهیت. ولى در خارج یک وجود بیشتر نیست. چطور این که در ممکنات در خارج یک وجود بیش تر نیست و ذهن مىآید تحلیل مىکند به ماهیّت و به وجود در واجب الوجود هم همین مسئله مىباشد. مىگوئیم واجب الوجود عبارت است از یک تعین شخصى خارجى. که این موجود شخص خارجى را ذهن تحلیل مىکند به ماهیت و به وجود و این
تحلیل، تحلیل ذهن است و در خارج این تحلیل نیست. آزمایش و لابراتوار نیست که مایع را نصف کنند نصفش را بگذارند این جا اکسیژن کنند نصفش را ئیدروژن کنند. ذهن مىآید مىگوید این ها دو تاست ولى در واقع یکى هستند. بنابراین دیگر اشکال تقدم وجود ماهیت بر نفس وجود لازم نمىآید. در خارج یک وجود بیش تر نیست آن هم وجود واجب است. این اشکال شیخ اشراق بود.
جوابى که بر ایراد ایشان در تلویحات وارد مىشود اینست که شما بگویید آیا ذهن این تحلیل را از کجا مىآورد. ذهن بیاید یک وجود خارجى را تحلیل کند به ماهیت و وجود. چرا تحلیل نکرد به وجود و به وجوب چرا تحلیل نکرد به وجود تنها. این که تحلیل کرد به وجود و ماهیت. این صیغه از کجا آمده، که این تحلیل در این جا شده، گفت تا نباشد چیزکى مردم نگویند چیزها. بالاخره این تحلیل ذهنى یک چیزى در خارج دیده که مىگوید آن چیزیکه در خارج است نصفش ماهیت است و نصفش وجود است. اما اگر ذهن در خارج فقط وجود مىدید آیا دیگر تحلیل در این جا معنى داشت دیگر معنى نداشت. پس ذهن باید یک چیزى را در خارج ببیند و بعد بیاید این را تحلیل و تقسیم و تجزیه کند که فرض کنید نصف این ماهیت است و نصفش هم وجود است.
حال بحث ما اینست آنرا که ذهن در خارج دیده است چیست؟ و از چه مقوله ایست؟ کیفیتش چگونه است؟ و بعد ذهن چاره اى ندارد جز این که بیاید دو قسمت کند. چطور ذهن نیامد بین انسان و بقر را یک کاسه کند مىبیند بقر شاخ دارد چشمهایش این طوراست سر و دم و سمش این گونه است. و انسان به گونهاى دیگر. مستقل قامه است یمشى على رجلین است کارهاى عجیب و غریبى انجام مىدهد که هیچ حیوانى انجام نمىدهد. انسان اینطور است. و بقر هم اینطور، آمده تسمیه کرده و گفته اسم این را انسان و اسم آن دیگرى را بقرمىگذاریم بین این دو تا یک وجه شباهت و یک وجه افتراقى نیز وجود دارد. این ها را ذهن دیده که اینطور عمل مىکند. اگر ندیده بود که نمىآمد سر خود این کار را بکند. چرا به بقر نمىگوید ناطق چرا به بقر نمىگوید مُفکّر. چرا نمىگوید متأجّر چرا اینها را به انسان
نسبت مىدهد؟
پس بنابراین آن چه که ذهن در خارج دیده آن عبارتست از تعین وجود نه نفس وجود. بحث برسر وجود نیست. بین وجود انسان و وجود پروردگار هیچ تفاوتى نیست. هر دوى ما موجود هستیم. در موجودیت و وجود، بین ما و بین او فرقى نیست چون اگر فرق ما هوى بین وجود ما و وجود پروردگار باشد لازمه اش ترکب در وجود است. و فرض اینست که وجود، واحد بالصرافه است و بسیط است. پس از نقطه نظر ما هوى وجود، بین ما و بین پروردگار فرقى نیست از نقطه نظر نفس وجود. أمّا از نقطه نظر ماهیت ما ممکن هستیم و داراى تعین، خداوند متعال دارى تعین نیست ممکن نیست. واجب الوجود است وجود او بسیط است وجود او بالصرافه است وجود او اطلاق است.
این ها عبارتست از خصوصیات آن وجود واجب و خصوصیات این وجود ممکن اما در خود وجود فرقى نیست پس بنابراین آن چه که در خارج است و ما اسم آن را امکان مىگذاریم باید داراى تعین باشد این تعین را ماهیّت مىنامیم. ماهیت مادى، ماهیت مجرد. ماهیت ملکى، ماهیّت ملکوتى.
حالا صحبت در این است که این ماهیّت براى عروض وجود بر خودش، احتیاج به وجود دارد. براى این که وجود عارض بر این ماهیت بشود. براى این که وجود به این ماهیت در آید و براى این که وجود به این شکل در آید نیاز به یک أمر دیگرى دارد. اگر نفس خود این وجود موجب تحقق این ماهیّت شد به این معنا که این وجود براى متعیّن شدنش احتیاج به علت ثالثى دارد. درست شد. آن علت ثالث بیاید و این وجود را به این تعین در آورد. و تمام إشکال به این مسئله بر مىگردد. وجود وجود بسیط است. این وجود بسیط براى این که متعین بشود، شکل بگیرد، محدود بشود نیاز به علت ثالثى دارد.[۲]
پایان قسمتB نوار ۷۴
وجود با حفظ مرتبه اولیائى که دارد و با حفظ مرتبه اطلاقى که دارد و با حفظ مرتبه بساطتى که دارد، مىخواهد معلول از خود بوجود بیاورد. و معلول هم طبعا داراى ماهیت است و محدود و حرفى نیست. ولى صحبت در این است که ماهیتِ خودش را مىخواهد محدود کند نه ماهیت معلول را، این که دیگر امکان ندارد. اگر وجودى مطلق است. پس دیگر براى او ماهیت معنا ندارد ماهیت یعنى قید. ماهیت یعنى شکل، ماهیت یعنى حد. اگر شما مىخواهید بگوئید که ماهیتِ خودش را به این در بیاورد پس معلوم مىشود خودش محدود است. و چون گفتیم که قید جداى از وجود نیست. پس خود وجود محدود است و اگر وجود بخواهد محدود باشد. محدودیتش را از کجا آورد؟ این محدودیت را کى به او داد؟ این محدودیتى که بخواهد ماهیت بگیرد، این محدودیت را چه کسى به وجود داد؟ نیاز به یک علت ثالثه داریم، علت ثالثى باید به این وجود محدودیت بدهد شکل بدهد. حد بدهد. او را از بقیه جدا بکند. آن وقت علت ثالثه چه چیز است. اگر علت ثالثه خود همین وجود، است پس اینجا دور لازم مىآید اگر وجودِ ماهیت است. که تقدم شیى على نقسه لازم مىآید.[۳]
پس بنابراین، این وجود واجب، نکتهاى که شیخ اشراق به آن توجه نداشته این است، که شیخ اشراق از یک طرف، وجود واجب را اطلاقى مىداند. و این ماهیت را جداى از آن از وجود واجب اطلاقى نمىداند و مىگوید، تحلیل، تحلیل ذهن است. در خارج یک وجود بیش تر نیست. و آن وجود واجب است به اطلاق، بالصرافه، بالبساطه، بالکلیه، بالامور بالاإنتهاء. بلاطلاق، این تمام چه چیز است. وجود واجب مىداند.
بعد در مقام اشکال بر براهین گذشته، مىگوید چه اشکالى دارد که همین وجود واجب اطلاقى، در خارج ماهیتش، عین واجب باشد. چطور این که ما در ممکنات مىبینیم. و تحلیل، تحلیل ذهن. اگر این ماهیت در خارج باشد اشکال وارد مىشود. چون ماهیت در خارج هست، این وجود ماهیت مقدم بر وجود واجب مىشود و محالیّت لازم مىآید. أما اگر ماهیت را تحلیل ذهنى بدانیم. و در خارج یک وجود واجب بیشتر ندانیم. و ماهیت را مُنتزع از وجود واجب بدانیم، دیگر در آن جا محضورى نیست در آن جا تقدم شى اى نیست. در آن جا فرض تقدم ماهیتى نیست که وجود بخواهد بر او عارض بشود. یک امر وحدانى بیش تر در خارج نیست. آن هم عبارت است از وجود واجب. و ما ماهیت را از او انتزاع مىکنیم.
اشکال حقیر بر ایشان این است که ذهن که این ماهیت را در خارج تحلیل مىکند. ما بإزائى در خارج مىبینید که مىآید تحلیل مىکند و گرنه بیخود که تحلیل نمىکند. در ممکنات حدى مىبیند، ماهیتى مىبیند. تعینى مىبیند و مىگوید این تعین که وجود محدود است. نیاز به یک علت ثالثى دارد. یک علت ثالث باید بیاید وجود را محدود کند. به این کیفیت و به این شکل و به این قد و قواره در آورد.
لذا ما نیاز به واجب الوجود داریم و ما ممکن الوجود هستیم، اما در مورد واجب الوجود، شما فرض مىکنید که، وجود واجب مثل ممکنات مىماند. و ما ماهیت را از او انتزاع مىکنیم؟ خیر ما ماهیت را قید براى وجود مىدانیم. پس اگر شما ماهیتى را بر واجب الوجود بار مىکنید. باید قبلا واجب الوجود را مقید کرده باشید. مثل این که فرض کنید. شما مىگوئید که من یک فرشى مىخواهم، در اطاقم
بیندازم، که این فرش، چهار در پنج باشد، حالا اگر شما یک فرش چهار در پنج در اطاق مىاندازید باید اطاق هم چهار در پنج درست شده باشد. نه این که اطاق را سه در چهار درست کنید بعد فرش چهار در پنج بیندازید. خوب، جا نمىگیرد، این که شما مىخواهید ماهیت را بر آن وجود واجب بار کنید، به هوا که نمىگویند ماهیت. به حدود وجود مىگویند ماهیت. اگر شما مى خواهید براى وجود واجب حد بیاورید. پس قبلا باید آن وجود را محدود فرض کرده باشید. نه این که، آن وجود را قبلا مطلق فرض کنید و بعد حد ماهُوى برایش بیاورید. اگر آن وجود مطلق است پس لا حد مىشود. دیگر حد نیست اگر شما این وجود را مطلق مىدانید چطور ماهیتش را محدود مىدانید. ماهیت به حدود وجود مىگویند اگر شما این وجود را قبلا مطلق مىدانید، پس ماهیتى را نمىتوانید از او انتزاع کنید. چون ما ماهیت را به حدود وجود مىگوییم.
اگر یک وجودى محدود نباشد ماهیت ندارد. یعنى شکل نداشته نباشد، چون شکل حد مىآورد. سعه اش محدود نباشد چون سعه حد مىآورد. از نظر اشتداد و ضعف وجودى داراى حدى نباشد. فرض کنید یک شیر را دمش را بگیرید، سرش را بگیرید، گردنش را بگیرید، شکمش را بگیرید، چه چیزى مىماند، هیچ نمىماند، این شیر بى ماهیت مىشود. شیر بى ماهیت هم یعنى هوا یعنى پوچ، شما از یک طرف، مىگوئید وجود واجب مطلق است، یعنى شکل ندارد، مطلق است یعنى حد ندارد. مطلق است عرض بر او عارض نمىشود. مطلق است، موضوعى نیست تمام این ها را مىگوئید بعد مىگوئید ما یک ماهیت از او انتزاع مىکنیم، دیگر چه چیزى انتزاع مىکنید. چى مىماند که انتزاع کنید. پس بنابراین اگر شما وجود واجب را مطلق مىدانید دیگر نمىتوانید ماهیّتى را از آن انتزاع کنید و اگر وجود واجب را محدود مىدانید، که باید این وجود محدود قبلا نیاز به یک علت داشته باشد. که محدودش کرده باشد، که همان اشکال لازم مىآید.
پس بنابراین اشکال صاحب تلویحات و شوارق بر براهین مشائیین که تا بحال سه تا برهان اعطا کردیم، وارد نمىشود.
برهانى متین از آخوند
حال خود ایشان در این جا یک برهان دیگرى را ذکر کردند. که بسیار برهان متینى است همان طور که مرحوم آخوند مىگویند. برهان بسیار خوبى را ذکر نمودهاند. ایشان از یک راه دیگر وارد مىشوند. مىگویند که ما اصلا کارى به وجود واجب و این ها نداریم. ما مىگوئیم مگر شما نمىگوئید که واجب الوجود ماهیت دارد. خیلى خوب، ماهیت مىشود کلى، شما هر چه را که اطلاق ماهیت بر او بکنید. کلى است. انسان چه چیز است؟ کلى است افراد عدیده دارد. بقر چه چیز است؟ کلى است افراد عدیده دارد، غنم چه چیز است؟ کلى است افراد عدیده دارد. همه این ها، کلى هستند. هر ماهیتى، خود ماهیت که مىگوئید. کلیت از او در مىآید، ماهیت عبارت است از یک کلى، که «لَهُ افرادٌ عدیده،» حالا این افراد عدیده، افراد لا متناهى بلا غیر نهایت است ایشان در این جا مىگویند. غیر نهایت این باید افراد فکرى و تحلیلى و عقلى داشته باشد، حالا، آیا این در خارج وجود دارد یا وجود ندارد. شمس را شما در نظر بگیرید، شمس در خارج یکى است، اما شما براى شمس إلى غیر نهایت مىتوانید افراد تصور کنید شیطان در خارج یکى است. اما شما إلى غیر نهایت مىتوانید شیطان تصور کنید. حمار در خارج محدود است. ولى إلى غیر نهایت مىتوانید حمار تصور کنید.[۴]
تطبیق متن
(الرابع ما أفاده صاحب التلویحات و هو أن الذى فصل الذهن وجوده عن ماهیته). آن حقیقتى که ذهن مىآید بین وجود و بین ماهیتش جدایى مىاندازد، (إن امتنع وجودها بعینه). اگر ممتنع باشد به عینه، وجود آن حقیقت، وجود آن ماهیت، (لا یصیر شىء منها موجودا) هیچ چیزى از آن ماهیت. موجود نمىتواند باشد. ممتنع است. (و إذا صار شىء منها موجودا) حالا که مىبینیم این ماهیت افراد موجود دارد در خارج. بارى تعالى را. مىبینیم ماهیتش در خارج هست وجود دارد (فا الکلى) این باید کلى باشد (له جزئیات أخرى معقوله غیر ممتنعه لماهیتها) که یک جزئیات دیگرى، یک افراد دیگرى، معقوله و غیر ممتنعه براى ماهیاتش باید موجود باشد. به خاطر این که فرض این است که ماهیت را ما کلى مىگیریم. وقتى ماهیت را کلى گرفتیم. افرادى که در تحت این ماهیت کلى هستند، این ها ممکن الوجود هستند.
(بل ممکنه إلى غیر النهایه) بلکه ممکن هستند و این جزئیات إلى غیر نهایه است. یعنى حد بر نمىدارد.
(و قد علمت أن ما وقع من جزئیات کلى بقى الإ مکان بعد) ما متوجه شدیم آن جزئیات کلى که وقوع خارجى پیدا مىکند، آن جزئیات در مقام امکان باقى مىماند. یعنى هر کدام از افراد این ماهیت که وقوع خارجى دارد، این ممکن الوجود است. به خاطر این که امکان، داخل در ذات اوست.
(و إذا کان هذا الواقع الواجب الوجود) حالا اگر آن فرد از این ماهیت، که واقع شده واجب الوجود باشد (و له ماهیه وراء الوجود) و این جناب یک ماهیتى غیر از وجود داشته باشد. (و فهى إذا أخذت کلیه) حالا وقتى ما این ماهیت را کلى مىگیریم، (أمکن وجود جزئى آخر لها لذاتها) یعنى ذاتا مىشود یک وجود دیگرى براى این ماهیت واجب الوجود. پیدا بشود، چون فرض بر این است که ماهیت کلى است وقتى کلى شد، افراد زیاد دارد، همان طورى که یک فردش واجب الوجود است، هزار فرد دیگرش غیر واجب الوجود هستند. پس بنابراین اشکالى در این جا ندارد که این ها هم از نقطه نظر، امکان وجود، فرد براى این ماهیت باشند.
(إذ لو امتنع الوجود للماهیه) اگر وجود ممتنع باشد براى ماهیت. (لکان المفروض الواجب الوجود ممتنع الوجود) و اگر امتناع بوجود ماهیت بر گردد، پس آن را که شما واجب الوجود فرض مىکردید، بر مىگردد به ممتنع الوجود (باعتبار ماهیته) به اعتبار ماهیتش. فرض این است که شما مىگوئید که ماهیت ممتنع الوجود است، پس چطور مىشود، ماهیت براى واجب الوجود قرار بگیرد. این امتناع دارد (و هذا محال. غایه ما فى الباب) شما مىتوانید، بگوئید که (أن یمتنع بسبب غیر نفس الماهیه) این امتناع وجود براى ماهیت بخاطر خود ماهیت نیست. بلکه به خاطر علت دیگر است. پس بنابراین (فیکون ممکنا فى نفسه). خود این ماهیت، فردِ براى ماهیت، ممکن مىشود.
(فلا یکون واجبا) وقتى ممکن شد این ماهیت دیگر واجب نخواهد بود. مىشود بجاى واجب الوجود و این ماهیت مىشود ممکن الوجود. (لأن جزئیات الماهیه ورا ما وقع ممکنات) جزئیات ماهیت، افراد ماهیت، غیر از آن که وقوع پیدا کرده و غیر از آن که تحقق خارجى پیدا کرده و علت آمده او را موجود کرده، این جزئیات ماهیت همین ممکنات هستند (کما سبق فلیست الواجبه) پس بنابراین واجب نخواهد بود. پس بنابراین، شما از یک طرف مىگویند نیاز به علت نداریم، اگر نیاز به علت دارید، دیگر واجب الوجود از کار مىافتد، پس بدون نیاز به علت، افراد ماهیت مىشوند ممکن الوجود. یعنى ممکن الوجود، متبدل مىشود به واجب الوجود، چون فرد ماهیت، ممکن الوجود است و این بر مىگردد به واجب الوجود. (و هذا محال و فإذا کان شىء من ماهیاته ممکنا.) پس وقتى که یک فرد از ماهیات ممکن الوجود است، این ماهیت ممکن باشد،
(فصار الواجب أیضاً باعتبار ماهیته ممکنا) واجب به اعتبار ماهیتش مىشود ممکن چون ماهیتش ممکن الوجود است (و هذا محال فإذن إن کان فى الوجود واجب) اگر در وجود واجبى باشد (فلیس له ماهیه وراء الوجود) این واجب، ماهیتى غیر از وجود نباید داشته باشد. که آن مقام اطلاقى وجود است (بحیث یفصله الذهن إلى أمرین) آن گونه که ذهن بیاید و آنرا دو قسمت بکند. نه، اینطور نمىتواند باشد، (فهو الوجود الصرف البحت) این وجود وجود صرف و بحتى است که (الذى لا یشو به شىءِ مِن خصوص و عموم) شى اى از خصوص و عموم به این سارى نیست. نه عموم بر او سارى است و نه خصوص. عموم به عنوان یک حقیقتى که داراى افراد متعدد است و خدواند متعال وجودش داراى افراد نیست. افراد اقتضاى دوئیت دارند و در عام افرادى، این دوئیت به نحو کثرت حقیقى وجود دارد. و در واجب الوجود، محال است که این داراى افراد باشد، افرادش که همین تعیّنات خارجى باشند که این طبعا محال است.
(هذا کلامه نور الله سره و أره انه برهان متین) من مىبینم که این برهان، برهان متینى است و (وتحقیق حسن و الإیراد علیه بأنه)
[۱] – خصوصیتى که بعضى از شاکلها نسبت به این ادراک دارند. و این اصلًا به مسأله ایمان و به مسأله کفر کار ندارد. همان طورکه خواب دیدن به ایمان و کفر ربط ندارد بلکه یک حاجزى براى ادراک یک صورت مثالى است و آن حاجز عنایت نفس است به عالم طبع، اگر آن حاجز برداشته شود نفس به صورت مثالى خودش توجه دارد حالابه واسطه خواب پیدا بشود یا بواسطه چیز دیگر امثال این ها. این هم همین طور است. این ادراک نفس به صورت مثالى این یک مسأله هست مثل خواب، و براى خیلى از افراد حالا یا بواسطه یک نوع لطافتى که دارند یا بواسطه اقتدارى که دارند قدرتى که دارند ولو آن قدرت با غیر ایمان باشد. این پیدا مىشود. البته بواسطه ذکر و مراقبه و این ها هم پیدا مىشود. آن هم یک ادراک و شعور و اقتدار است. اما این که لازمه اش حتما ذکر باشد یا مسأله ایمان با کفر در این جا دخالت داشته باشد نه. این یک مسأله خیلى عادى است. بله مراحل بالاى تجرد آن با؟؟؟ سازگار است. یعنى بعد از صورت مثالى، ادراک معانى نفس و حتى برتر از ادراک معانى نفس، ادراک همان حقیقت مجرده با غیر؟؟؟ امکان ندارد.
حتى در خود عالم نفس هم اگر کسى باشد باز در آن جا چیز دارد باز حال برایش پیدا مىشود.
سؤال:
جواب: چرا. البته براى که این حالت پیدا بشود طبعا یک مخصوصا اگر تشدید بشود این حالت توام با یک انبساطى است نفس به اصطلاح نفس از بدن یک حالت انبساط و لذت نفسانى ایجاد مىکند براى فرد. و این جدا شدن توام با یک شعور و ادراک است آن ادراک اعتبارى بودن بدن است آن را مىفهمد. وقتى اعتبارى بودن را مىفهمد آن وقت دیگه همان طور که خود آقاى حداد هم مطلب را ایشان فهمید که بدنش اعتبارى است و آن هر چه ناسزا مىگوید به آن بدن اعتبارى مىگوید. یکى از رفقا براى ما مىگفت که براى او هم همین حالت پیدا شده و بعد دید که تمام این زد و خورد و بیا و برو و دعوا و این ها همه به این بدن بر مىگردد ولى آن حقیقت که عبارت از روح است فعلا او را به صورت بدن مثالى دیده چون روح که بدن ندارد. وقتى که مشاهده مىکند با بدن مثالى مشاهده مىکند.
اما باز حقیقتش یک حقیقت بدون صورت است حقیقت روح، و آن هیچ گونه از این شوائبى که و از این مسائلى که در دنیا مردم با ارتباط با آن هستند اصلا بر دامن آن نمىنشیند و آن در یک افقى عالى و والا است و به این مسائل اصلا توجهى ندارد این توام با این حالت هست و این از لوازم آن حالت این ادراک است. نمىشود کسى این ادراک برایش پیدا شود و این حالت نباشد الا. طبعا نسبت به این دنیا بى اعتبار مىشود. قضایا را سهل مىگیرد با مردم خیلى به رفق عمل مىکند. طبعا براى او دیگر طرفین قضیه خیلى تفاوتى نمىکند.
[۲] – سؤال: خودش اراده کرده که این طورى بشود؟
جواب: این که مىگویید خودش اراده کرده فرض بر این است که آن وجود را ما داراى ماهیت مىدانیم یعنى داراى تعین مىدانیم.
سؤال: خوب آن وجود اول تعین پیدا مىکند.
وقتى بگوئیم این وجود مىخواهد محدود بشود یعنى ماهیت بگیرد اگر این وجود خودش بسیط مطلق است چطور مىخواهد محدود بشود. این امکان ندارد. یعنى ماهیت خودش چطور مىخواهد محدود بشود. این امکان ندارد
سؤال: ضمن حفظ سمت خودش مىخواهد یک همچنین تشکلى هم پیدا کند
جواب: تشکل یعنى محدودیت، محدودیت اقتضا مىکند که وجود هم محدود مىشد و فرض اینست که وجود نا محدود است.
[۳] – سؤال: تسلسل لازم مىآید.
جواب: تسلسل یا همان تقدم الشیى على نفسه لازم مىآید.
[۴] – سؤال: اگر ماهیت مطلق در تصور بگیریم دیگر
جواب: بله دیگر.
سؤال: اگر ماهیت مطلق در تصور بگیریم یعنى کلیه سعه اى به کل مطلق محدود نباشد.
جواب: پس این دیگر ماهیت نیست اصلا. اصلا ماهیت، بحث، بحث این. ببینید، شما از یک طرف مىگوئید کوسه. از یک طرف مىگوئید ریش بند. اگر ماهیت را مطلق مىگوئید پس دیگر ماهیتى نیست. ولى اگر نه ماهیت را به عنوان تعین وجود مىگیرید، همان نفس تعین وجود، نفس حد وجود، مىشود إلى غیر نهایت مىشود کلى. وقتى که شد کلى افراد دارد. حالا این افرادش یا ممتنع الوجود هستند که این محال است، که ماهیت واجب تبدیل بشود به ممتنع. یا این که این افراد ممکن الوجود هستند که این هم بر مىگردد، به اینکه ماهیت مىشود ممکن الوجود، اگر این ماهیت واجب الوجود باشد.
فرض بر سر این است که این ماهیت واجب، نیاز به یک علتى دارد که این ماهیت را واجب بکند. چون از نفس ماهیت امکان انتزاع مىشود. همین که مىگوئید ماهیت یعنى افرادى که ممکن است در خارج تحقق پیدا کنند. آن وقت در خارج، این سه قسم را پیدا مىکند، یا ممتنع الوجود، یا ممکن الوجود، یا واجب الوجود، مىشود. اگر ممتنع الوجود بود که باطل است، ممکن الوجود هم باطل مىماند، ماهیت واجب الوجود. پس این ماهیت، در ذات خودش، ممکن الوجود است براى عروضش بر این وجود، نیاز به یک علتى دارد که این را عارض بروجود بکند. چون امکان از خود ماهیت انتزاع مىشود.
سؤال: ممکن مىشود واجب باشد؟
جواب: نه، نمىشود، به لحاظ خارج عرض کردم. به لحاظ فرد خارج، اگر علت بر سرش بیاید، این را تبدیل به واجب مىکند. پس باید ما از خارج نیاز به یک علت داشته باشیم و همان اشکالى که مشاعیّن کردند، همان اشکال در این جا مىآید، منتهى آن ها از طریق وجود ماهیت آمدند. ایشان از طریق خود ماهیت آمد بحث بر سر این است که ما باید به یک علت دیگرى در این جا داشته باشیم.