کتاب مهرتابناک ج۱: ارتحال و وصیّت‌نامه مرحوم قاضی رضوان الله علیه

بسم الله الرّحمن الرّحیم

کتاب مهرتابناک، ج۱، ص ۳۲۵ | بازگشت به فهرست

مرض استسقاء سبب رحلت مرحوم قاضی

حضرت مغفور له آقا حاج شیخ عبّاس می‌فرمودند:

«مرحوم قاضی به مرض استسقاء رحلت نمودند و مرض ایشان هم مدّتی طول کشید؛ گویا از همۀ جهات مرگ و موقع و مدفن خود مطّلع بودند. برای ایشان طبیب قدیمی که به نام سیّد ابوالحسن مشهور بود را آقازادگانشان می‌آورند و معالجاتش سودی نداشت، و بعضی از اوقات قرص‌هایی را می‌داد که آقازادگان با اصرار و ابرامی می‌خواستند آنها را به مرحوم قاضی بخورانند، ایشان می‌فرمود:

”فایده‌ای در اینها نیست، من باید حرکت کنم، ارادۀ حتمیّۀ حضرت حقّ در رفتن است!“

چون قرص‌ها را به دست او می‌دادند و اصرار در خوردن می‌نمودند، مرحوم قاضی به قرص‌های کف دست خود نظری می‌کرد و با لبخند می‌فرمود:

”شما می‌گویید اینها أجل را تغییر می‌دهد؟!“ آنگاه آنها را در دهان می‌انداخت و می‌فرمود: ”این هم برای خاطر شما!“[۱]

کتاب مهرتابناک، ج۱، ص ۳۲۶ | بازگشت به فهرست

احوالات مرحوم قاضی در هنگام رحلت

نامۀ جناب مستطاب آقای حاج سیّد محمّد حسن قاضی ـ آقازادۀ مرحوم عارف وحید عصر آیه الله حاج میرزا علیّ قاضی تبریزی ـ تَغَمَّدَه اللهُ بحبوحه‌َ جنّاته ـ پس از رحلت مرحوم قاضی ـ که در ۶ ربیع الأول ۱۳۶۶ هجریّه قمریّه، در نجف أشرف بوده است ـ به حجّه‌ الإسلام و المسلمین آقا حاج میرزا علی اکبر مرندی در مرند.

و در این نامه شرح احوال آن بزرگ‌مرد عرفان و توحید، در آخرین روز و شب رحلت بازگو گردیده است. این نامه را جناب آقای حسینی که حامل آن بوده است با یک صفحه نامه به حضور حجّه‌ الإسلام مرندی که از شاگردان مرحوم قاضی بوده است، ارسال داشته و ما در اینجا عین عبارات آن نامه را می‌آوریم:[۲]

«بسم الله الرّحمن الرّحیم

النّجف الأشرف

۲۰/۱۰/۶۶

پس از أداء مراسیم[۳] یگانگی و صمیمیّت… محترماً معروض می‌دارد

….. والد مرحوم سال گذشته یعنی ۱۳۶۵ ه‍ در حدود ماه رجب گاهی که در کوفه تشریف داشتند بنده را طلبیده، امر فرمودند که حرکت کنم بایران نظر به اینکه استخاره دستور داده و ناخوشی بنده هم مخوف بود… در آن فرصه بنده موقعرا از دست نداده و از ایشان سؤال کردم بعبارتی که الحال در نظرم نیست که آیا ممکن است چیزی از سرنوشت خود در آتیه بما خبر بدهند…

لابدّ سرکار هم مقصود بنده را از این کلمه دانستید که چیست…

ایشان در جواب بدون تأمّل فرمودند… ربیع… ربیع، موعد ما است…

بنده از شنیدن این کلمه خیلی مضطرب و چنان لرزه در أندامم افتاد که نتوانستم هیچ‌گونه توضیحی دربارۀ ربیع که او ربیع فصلی است یا ربیع شهری… بکنم…

فقط فهمیدم که موعدی هست و لابدّ باید هم باشد و او هم ربیع است. شاید هم از جمله محتملات بنده این بود که شاید آن موعد معهود ربیع است نه بعنوان ظرفیّت بلکه بعنوان صفتیّت…

مع القصّه، هر گونه لفظی از این قبیل لرزه در أندام بنده ایجاد می‌نمود… و با کمال التفات شبها و روزها را میشمردم؛ و ربیعرا بر هریک از آنها منطبق می‌نمودم…

راستی می‌دانید چطور و بچه زودی و بنحویکه هیچ انسان کمترین حسّی هم در او رخ ندهد شبهای دراز این عمر عزیز می‌گذرد، روزها مثل لمح البصری در گذر و انقضاء است؛ مگر اینکه انسان بسِرّ این غفلت و بحاقّ این سرگیجی پی ببرد.

حاشا… نمیدانم بر واقعۀ سابق الذّکر چه گذشت و چه قدر گذشت، ظاهراً پنجماه یا شش ماه یا بیشتر، درست نمیدانم حسابش در دست نیست، حضرت قبله گاهی ناخوش شدند و ناخوشیشان سخت شد و بنده هم باین جهت بایران نرفتم اکتفا ببغداد و در همانجا معالجه نمودم …

حضرت آقا در اثر بعض قضایا … و بأمر استخاره از منزل آسید جواد که لابدّ در نظر دارید که در خیابان أوّل شهر نو است به منزل بنده که در خیابان چهارم شهر مزبور است منتقل شدند و چنانکه میدانید این منزل بیش از یکغرفه چیزی ندارد … حضرت آقا با شش نفر از همشیره‌های بنده مع والده و اخوی آسیّد کاظم همگی در آنطاق می‌خوابیدند…

بنده مأمور شدم که شبها در منزل نباشم نظر بضیق مکان … ربیعهم داخل شد!

آقا هم در أشدّ أدوار ناخوشی … ساعات صَحْو ایشان در‌‌ أیّام أخیره منحصر بلحظاتی بود که در استماع از خواندجات آشیخ عبّاس قوچانی یا بنماز خواندن نشستنی یا بصرف قدر خیلی کم از خوراک چاشت یا شام صرف میشد، امّا بقیّۀ اوقات در حالات غیر اعتیادت و در خواب … متواصل …

تمام أفراد خانواده گرد ایشان جمع بودند و هیچ‌کس جرأت کلام و حساب نداشت … گاهی که در أواسط شبها بیدار میشدند بخواندن قرآن با صوت بلند یا بخواندن مثنوی چنانکه معهودتان هست مشغول میشدند …

شاید بین الطّلوعین روز پنجم ماه ربیع الأوّل بود که بنده از مدرسه، قاصد خانه شدم، علی العاده نان و پنیر گرفته بودم. در راه دیدم هوا رنگهای جدیدی بخود میگیرد، ألوان ناملائمی در او پیدا میشود، گویی که مقدّمۀ عَجَّه است از آن عجّه‌ها که در خاطر دارید …

هر طور بود خود را بخانه رساندم … آسمان تیره‌گون شده بود … دلهای همه أفراد عائله در طپش افتاده بود … شاید حسّ میکردند که این عجّه بطور مخصوصی است که تأثیرش در چشم و گوش و دهان انسان کما اینکه عادهً عجّهای نجف است که مبالغی خیلی زیاد خاک وارد شهر میکند تا مگر هر فردی حظّ خود را بنوبت از او بگیرد … بلی تأثیرش در دلست …

باطاق مرحوم وارد شدم، از احوال ایشان جویا شدم، گفتند ایشان خلاف العاده نشسته‌اند! در أثر باد و تندی هوا صدای درها بلند شد، سؤال کردند که چیست؟ عرض کرده شد که باد است، عَجّه بلند شده …

بمحض اینکه اینکلمه بگوش ایشان رسید از حالی بحال دیگر شدند، بنده را صدا کرده که جای ایشانرا راحت کرده و رخت‌خواب ایشان را رو بقبله انداخته و خود ایشان مشغول بقران خواندند … مدّتی گذشت صدا کردند بچه که بیایند و درها را محکم به بندند و از برای درها بر خلاف عادت پرده بسازند آنهم پرد‌های ضخیم …

یکی از بچه‌ها علی العاده چراغ روشن نمودند، ایشان بتندی فرمودند که اطاق پر از نور است شما‌ها کورید؟! زمینها را … باحترام لگد بزنید! همه بروید بیرون کسی در اطاق باقی نماند … بلی بلی باشد تاریک … همه لرزان و ترسان از اطاق بیرون و درها را بسته … و پشت درها گوش میدادند، کمی صدا بگوش این و آن میرسید ولی کسی جرأت ندارد که بگوید چه خبر است و چرا آقا درها را بسته … آقا گفته که هر وقت گفتم درها را باز کنید … [۴]

همه افراد فامیل گرد آمدند و هیچ‌کس نمی‌داند که به چه داعی امروز بر خلاف عاده در را آقا بسته … هر روز میامدند و مدّتی ساکت نشسته آنگاه می‌رفتند. همین قضیّه باعث اطمینان می‌شد … امّا امروز، خیر؛ طوری دیگر است … این قضیّه یعنی بستن درهای اطاق و عجّ بعد از طلوع آفتاب، به یک ساعت بود … شاید عجّه تا ظهر بیش نماند، هر چند آفتاب طلوع نکرد و هوا تیره‌گون بود … ولی بادهای تند ایستاد و هوا ساکن شد …

ولی آقا تا حدود ساعت یازده عصر … در را بروی خود بسته بودند، و هر ساعت یکی از دختر‌ها یا پسر‌ها یا رفقا حمله میکرد که در را باز کند ولی والده امتناع میکردند نظر باینکه ایشان مأمور بودند که درها را بسته، باز نکنند.

… نماز مغرب میخواندیم که صدای کف آقا بلند شد، همگی باطاق حمله‌ور شدیم … لابدّ میدانید که چند نفر هستیم … در حدود سی یا چهل نفر زن و بچه و بزرگ …

عجب! آقا خیلی خوب هستند و خلاف المعتاد هم نشسته‌اند (چه اینکه در أیّام أخیر نمیتوانستند به تنهائی بخوابند یا بنشینند الاّ با معونۀ دیگری …)

مرحوم، با ملاطفت زیادی یک یک أفرادِ فامیل را مرخّص کردند و همگی بحالی خوش و خوشوقتی تمام که آقا حالشان خیلی خوب است، همگی بمنزلهای خود رجوع نمودند.

… مراجعت متعلّقین فامیل در حدود یک و نیم بعد از غروب بود …

بنده در اطاق نزد مرحوم شام خوردم … بایشان که قرآن میخواندند بصورت معهود خود … عرض کردم که شام حاضر است؛ ایشان فرمودند که میل ندارم یا اینکه أصلاً نمیخورم … .

مسبوق هستید که هر گونه أمری از ایشان در منزل مُطاع و مَسموع بود … به بنده فرمودند که برو همانجا که هر شب میرفتم، بنده از اطاق بیرون شدم مشغول بعضی کارها؛ شاید نیم ساعت طول نکشید که آمدند و خبر دادند که آقا شما را میخواهد … بنده بصورت خیلی معتاد رفتم نزد ایشان …

خیلی بشگفت[۵] در آمدم که در آقا چیز دیگری مشاهده نمودم … دیدم آقا … همان طوری که قبل از نیم ساعت قرآن میخواندند … الحال هم میخوانند ولی چشمها بسته و سر بزیر انداخته …

آقا کاری دارید؟ فرمایشی هست؟ بلی میخوابم رو بقبله!

بلی بخوابید … بمعونت همشیره‌ها (چه اینکه ایشان در مرض أخیر خیلی بَدین شده بودند[۶] … چه اینکه مرضشان مرض آب بود.)

آقا را نشاندیم.. بعداً جای ایشانرا درست کردیم… ثانیاً ایشانرا خوابانیده بعداً ایشان به بنده اشاره کردند که برو بخواب… بنده از خانه بیرون آمده چند قدم هم در کوچه راه رفتم… صدای بچه آمد که بیا، آقا تو را می‌خواهد… بازگشتم…

آقا! محمّد است آمد…!

مرا بغل بگیر بنشان خیلی بآرامی و آهستگی، بدن مرا أذیّت نده تمام أعضای من درد میکند… . آقا أعضای شما چرا درد میکند؟

خدا میخواهد، منکه نمی‌دانم…

آنوقت بنده، با کمال تأنّی آقا را در بغل خود، یعنی سرشانرا بر دوش خود نهاده و کمرشانرا روی پاهایم [زانو] و دست خود را یعنی راست خود را پشت سر ایشان و هر دو مقابل قبله نشسته ایشان سورۀ… ﴿إِذا زُلْزِلَتِ الْأَرْضُ زِلْزالَها[۷] را خواندند… پس از آن بعضی از سورهای کوچک مثل توحید و نَصر و حَمد، این سه را خوب در نظر دارم باقی را، نظر باینکه تدریجاً صدای ایشان آهسته میشد بنظر نیاوردم.

آنگاه شنیدم که شهادتین میگویند بصدای خیلی آهسته، ولی خوب سر خود را یا دهان خود را نزدیک گوش بنده آورده… و…

بنده، عرض کردم آقا خیلی هراسانم و مضطربم، گفتند (با خیلی زحمت): نه، هراسان مباش، برو بخواب…؛

گفتم اگر راحتید همین‌طور باشید، فرمودند نه میخوابم رو بقبله…

در این اثناء آسیّد کاظم، اخوی آمدند… بمعونت ایشان آقا را خوابانیدیم… آنوقت به بنده، تأکید کردند که برو بخواب… و بکاظم أمر کردند درِ خانه را به بند… ولی دیگر زبان نبود… زبان بسته شد همه‌اش اشاره بندی بود….

…. اخوی، آسیّد کاظم می‌گوید که پس از یک دو ساعت آقا شروع بخواندن قرآن نمودند… بعد از آن، از حدود ساعت سه و نیم تا نزدیک اذان، نظر باینکه نزدیک مرحوم دراز کشیده بودم چندین بار آقا باشاره فهماندند مرا که، مرا بنشان!

بنده بمعونت والده نشاندم… فضولهً یکمرتبه سؤال کردم که آقا، خیلی هراسانید… میخوابید؛ می‌نشینید… قرآن، زیاد قرائت می‌نمائید؟؟؟

آقا چهره خندانی بخود گرفته با لبخندی خیلی شیرین فرمودند… این میخواهد بیرون برود… و اشاره بسینۀ خود کردند…

کاظم میگوید من این حرفرا خیلی به آهسته و بی‌اهمیّت تلقّی کردم…

والده و همشیره بزرگ، خسته شده در گوشه‌ای از اطاق…

همینطور که نزدیک آقا بودم و به مَلامِح صورت ایشان نظر میکردم که شاید اشاره بکاری بکنند… چیزی بأذان نمانده بود… حال ایشان مثل أوّل شب و همه روز معتاد بود… سوی اینکه بفصاحت تمام، قرآن نمی‌خواندند بلکه مثل نیم خواب آلوده….

آب طلبیدند… نیم استکان آشامیدند. آنگاه نگاه کردم دیدم که صورت ایشان خیلی درخشان و نورانی شده بطوریکه همشیره و والده را صدا کردم… آنها هم آمدند؛ هر سه در اضطراب افتادیم…. صدای آقا…. آقا که سؤال از علّت و سبب این روشنائی بنمایند…

خون در بدنشان از جریان افتاد و لرزه به اندام…

آقا جواب نمیدهند شاید خواب باشند… امشب، خیلی برایشان سخت گذشته است یکی گفت نزدیک برویم…… نه، ناراحت میشوند ….. نه ببینیم…. چطورند… طور غریبی است….. نور عجیبی است… به… آقا نفس ندارند…. بنده هم قدری پاهای ایشانرا دراز کردم… دهانشانرا نگاه کردم دیدم بسته… چشمهایشان دیدم بخوبی بسته… دستها بجای خود، بخوبی نهاده شده. ….

صدائیست که از ته دل با هزار درد و حسرت و اَفسوس از دودمان این بیچارۀ فلک زده مفلوک، بفلک میرسد… چنان از وضع زندگی خود ناراضی و بر سرنوشت خود گریان و نالان هستم که خداوند متعال داناست و بس…

همانطور که فرموده‌اند خدا از مصالح بندگان خود با خبرتر و داناترست… بلکه اوست که بر مصالح و مفاسد داناست و بس… امّا بندۀ بیچاره تا بتواند اینمعنی را بنفس خود ارتزاق نماید… سالها باید.

… بالجمله اینکه از تمام رفقا دلگیرم… خاصّه از سرکار و رفقای سرکار در تبریز… و در سیستان… که این همه مدّت میگذرد… بنده را لایق… دو کلمه کاغذ نمی‌بینید….

از ایزد متعال دوام سعادت تمام مسلمانها را از خدا خواستارم.

محمّد حسن القاضی

راجع به قصیدۀ غدیریّه… خود بنده، خیال دارم که سال آینده بیایم بایران و مجموعه‌ایکه از ایشان باقی مانده به مساعدت رفقا چاپ نمایم تا اینکه ذکری از ایشان باشد. مرجوّ اینکه هرگونه مساعدت در این باب دارند کوتاهی نورزند… در حدود رجب ۱۳۶۷ ه‍ در ایران هستم. زیاده تصدیع خواطر نمی‌دهم جز اینکه از دعای خیر فراموش نشوم.»[۸]

کتاب مهرتابناک، ج۱، ص ۳۳۳ | بازگشت به فهرست

مطالب منقول از آقای حاج سیّد محمّد حسن قاضی دربارۀ فوت والد

صبح روز دوشنبه نوزدهم شهر شوّال المکرم ۱۴۰۵ هجریّه قمریّه که جناب محترم سرور معظّم آقای حاج سیّد محمّد حسن قاضی، فرزند ارجمند مرحوم حاج میرزا علی آقای قاضی، در بنده منزل در مشهد تشریف آوردند، از جمله گفتارشان این بود که:

«روز قبل از رحلت مرحوم قاضی، در وقت عصر که خدمتشان بودم زیر بغل ایشان را گرفتم و بردم برای تطهیر، و چون آوردم قدرت بر حرکت نداشتند و قدری سرشان را در روی سینۀ من گذاردند و مقدار زیادی قرآن خواندند و پس از آن دعا خواندند و دعای عدیله را خواندند که مجموعاً قریب یک ساعت طول کشید. و چون شب فرا رسید و من خواستم نزد ایشان بمانم، گفتند: ”به منزل خود برو (چون در منزل مسکونی مرحوم قاضی غیر از یک اطاق نبود) و فردا صبح در اوّل وقت زود بیا!“ من به منزل رفتم و در اوّل طلوع فجر که از منزل آمدم، دیدم ایشان رحلت کرده‌اند.

مرحوم حاج آقا یحیی عبادی سجّادی که از اعلام‌ِ علمای اخیار و از معاریف ابرار طهران بود و مرد شریف و سیّدی بزرگوار و پیرمرد بود، در آن ایّام به زیارت اعتاب عالیات مشرّف شده و زیارت نجف را هم کاملاً کرده و در کربلا، عازم طهران بود؛ قبل از اذان صبح در حرم مطهّر نشسته و به توجّه و دعا مشغول بود که به او از باطن گفته شد: ”برخیز برو به نجف که آقای حاج میرزا علیّ قاضی فوت کرده است و متصدّی تمام امور ایشان بشو، از تشییع و تغسیل و تکفین و تدفین و غیرها!“ و البته ایشان هیچ نسبتی حتّی نسبت برخورد و ملاقات با مرحوم قاضی نداشته است و رابطه‌ای برقرار نبوده است.

ایشان با اینکه عازم حرکت به کاظمین و مراجعت به ایران بود، همان وقت از حرم مطهّر حضرت أباعبدالله الحسین علیه السّلام عازم نجف می‌شود، و چون وارد نجف می‌شود و از منزل ایشان سؤال می‌کند، گفته می‌شود: ایشان فوت کرده است. به منزل مرحوم قاضی وارد می‌شود و جنازه روی زمین بوده است.

ایشان مراسم تشییع را به عمل می‌آورد تا وادی السّلام، و در غسّال‌خانۀ آنجا غسل می‌دهند، و مرحوم آقای سیّد محمّد تقی طالقانی ـ رضوان الله علیه ـ (آقازاده مرحوم آقای حاج سیّد احمد آقا طالقانی) را که مقیم مدینه شده و اینک برای زیارت و تجدید عهد به نجف آمده بود، مأمور تغسیل ایشان می‌کند. آقا سیّد محمّد تقی نیز دو نفر را به انتخاب خود برای معاونت خود می‌برد و غسّال‌ها را از غسّال‌خانه بیرون کرده، خودش با معاونانش جنازۀ مرحوم قاضی را غسل می‌دهند و در وادی‌ السّلام در عقب قبر پدر مرحوم قاضی به خاک می‌سپارند. و مرحوم حاج آقا یحیی مجلس ترحیم برپا می‌کند و تا یک هفتۀ تمام در نجف می‌ماند و شب هفتمِ ایشان را نیز برگزار می‌کند و سپس به ایران برمی‌گردد.»[۹]

کتاب مهرتابناک، ج۱، ص ۳۳۵ | بازگشت به فهرست

مرقد شریف مرحوم قاضی در وادی السّلام نجف أشرف

[حضرت آیه الله حاج شیخ عبّاس قوچانی:]

«قبر مرحوم آیه الله حاج میرزا علی قاضی درست بدون فاصله در پشت سر پدرشان آقا سیّد حسین واقع است، با آنکه میان وفات این دو بزرگوار پنجاه و دو سال فاصله است. مرحوم آقا سیّد حسین قاضی در سنۀ ۱۳۱۴ و آقازادۀ اکرمشان آقا سیّد علی در سنۀ ۱۳۶۶ رحلت می‌کنند.»[۱۰]

کتاب مهرتابناک، ج۱، ص ۳۳۵ | بازگشت به فهرست

عدم تجلیل از مرحوم قاضی پس از رحلت ایشان

مرحوم آیه الله حاج شیخ عبّاس وصیّ مرحوم قاضی می‌فرمودند:

«پس از رحلت مرحوم قاضی در نجف از ایشان تجلیلی به عمل نیامد. فقطّ یک مجلس ختم و فاتحه از طرف آیه الله العظمی حاج آقا حسین قمّی طباطبایی گرفته شد.»[۱۱]

کتاب مهرتابناک، ج۱، ص ۳۳۵ | بازگشت به فهرست

هتک حرمت و اهانت نسبت به اولیای الهی

آفت دین‌زدگی و سوء استفاده از شرع در پیشبرد مقاصد دنیوی مختصّ به مکتب عامّه و علمای اهل تسنّن نیست، بلکه در تاریخ تشیّع نیز چنین ناهنجاری‌ها و انحرافات دیده می‌شود.

اگر عالمان سِترگ و بزرگان نامداری همچون: شهید اوّل و شهید ثانی و قاضی نورالله شوشتری به فتوای فقهای فاسد و فاسقِ اهل سنّت، به دست تیغ و چوبۀ دار سپرده شدند؛ روحانی بزرگ و عالم جلیل، مرحوم شیخ فضل الله نوری نیز توسّط همین علمای شیعه و فتوای بر اعدام او، بر سر دار رفت.

علاّمۀ بزرگوار، عارف بالله و فقیه نزیه، مرحوم سلطان محمّد گنابادی ـ رضوان الله علیه ـ به فتوای چه کسی و توسّط چه اشخاصی به دیار باقی شتافت و مرغ روحش به ملأ أعلی پرواز نمود؟!

قتل و اعدام بزرگان از عرفاء به بهانۀ تصوّف، توسّط کدام گروه و نحله‌ای تحقّق پذیرفت؟!

هتک حرمت و اهانت و ایجاد انواع تضییقات بر عارف بالله و بأمر الله، آیه الله العظمی سیّد علی قاضی طباطبایی در نجف اشرف، به اشاره و تجویز چه کسانی انجام می‌شد؟!

تبعید و تهجیر علاّمۀ فقیه و فیلسوف نامدار، حضرت آیه الله سیّد حسن مسقطی از نجف اشرف، توسّط چه مرجع دینی صورت پذیرفت؟!

اهانت و هتّاکی بی‌شرمانه نسبت به افتخار عالم اسلام، حضرت علاّمۀ والد، حاج سیّد محمّد حسین حسینی طهرانی ـ أعلی الله مقامه ـ در کتاب‌های اخلاقی و تهذیب نفس، توسّط کدام مرجع بی‌نزاکتی به وقوع پیوسته است؟! [۱۲]

تکفیر و تفسیق و حکم به ارتداد علماء و بزرگانی چون: مرحوم آیه الله انصاری و آیه الله دستغیب شیرازی، و نابغۀ دهر و علاّمۀ علی الإطلاق، مرحوم آخوند ملاّ حسینقلی همدانی ـ رضوان الله علیهم أجمعین ـ توسّط چه گروه و اشخاصی انجام گرفت؟!

إعمال ظلم و جنایت بر آحاد رعیّت به بهانۀ عدم مقبولیّت و گرایش به سمت و سوی خاص، به واسطۀ چه افرادی انجام می‌گیرد؟

نکتۀ اصلی در تمامی این فجایع و حوادث ناگوار، چه در قالب یهودیّت و نصرانیّت و یا تسنّن و تشیّع، فقط یک چیز است و بس؛ و آن نفس‌مداری و انانیّت و فرعونیّت است و بس. چه این خصلت شوم و شیطانی در لباس و زیّ علمای یهود و نصاری ظاهر شود، و یا در کسوت علماء و فقهای تسنّن و تشیّع، همه یکی است و هیچ فرقی در میان نیست.

آن روز به جرم حق خواهی و مطالبۀ حقّ، درب خانۀ دختر رسول خدا را به آتش کشیدند و فرزند جنین او را سقط نمودند و خود او را از هستی و دوام حیات محروم ساختند؛ و امروزه به همان جرم خون افراد بی‌گناه، سخاوتمندانه در معرض حراج و تاراج قرار می‌گیرد؛ هر دو یکی است! [۱۳]

کتاب مهرتابناک، ج۱، ص ۳۳۷ | بازگشت به فهرست

وصیّت‌نامۀ مرحوم قاضی رضوان الله علیه‏

بسم الله الرّحمن الرّحیم‏

الحمد لِلّه الذی لا یَبقَی إلّا وجهُه و لا یَدوم إلّا ملکُه‏ و الصّلاهُ و السّلام علی خاتَم النبیّینَ الّذی هو البحرُ و الأئمّهِ الأطهارِ من عترَتِه جِواریه و فُلکِه‏، صلّی الله علیه و علیهم و سلّم ما سُلِک سُلکُه و نُسکَ نُسکُه‏

و بعد: وصیّت از جمله سنن لازمه است، و بنده عاصی علیّ بن حسین الطباطبائی چندین مرتبه وصیّت‏نامه نوشته است، و اینکه در این تاریخ که روز چهارشنبه دوازدهم ماه صفر سنه هزار و سیصد و شصت و پنج (۱۳۶۵) است، ناسخ همۀ آنها است. و این وصیّت‏نامه دو فصل است: یک فصل در امور دنیا، فصل دیگر در امور آخرت است.

مقدّم داریم ذکر دنیا را چنان‌که حقّ تبارک و تعالی در خلقت و ذکر، آن ‌را مقدّم داشته است.

پس می‏گویم که: وصیّ و جانشین بنده در امور دنیا علویّۀ محترمه امّ أبیها دختر بزرگم که دیانت و عدالتش درست است؛ مُعزَی إلیها وصیّ است که کارهای بنده را بعد از وفات به دستیاری نور چشمان: میرزا محمّد تقی و میرزا مهدی ـ حفظهما الله ـ بجا بیاورد؛ هرچه علویّه بگوید، ایشان و غیر ایشان قبول نموده، اعتراض ننمایند…

فصل دوّم در امور آخرت است و عمدۀ آنها توحید است؛ خدای تعالی می‏فرماید:

﴿إِنَّ اللَّهَ لا یَغْفِرُ أَنْ یُشْرَکَ بِهِ وَ یَغْفِرُ ما دُونَ ذلِکَ لِمَنْ یَشاء﴾.[۱۴]

و این مطلب حقیقتش به سهولت به‌دست نمی‏آید. و از اولادهای بنده کسی تا حال مستعدّ تعلیم آن ندیده‏ام، و از رفقاء هنوز وصیّ امور آخرتی معیّن نکرده است که شما را به پیروی او امر کنم. عجالتاً این شهادت را از بنده تحمّل نمایید.

أشهدُ أن لا إلَه إلّا الله وَحدَه لا شَریکَ لَه، کما شَهِد اللهُ لِنفْسِه و ملائکَتُه و اُولوا العِلم مِن خَلقِه، لا إلهَ إلّا هو العزیز الحَکیم، إلَهًا واحدًا أحدًا صمدًا لم یَتّخِذ صاحِبهً و لا وَلدًا، لا شَریکَ لَه فی الوجودِ و لا فی الأُلوهیَّه و لا فی العُبودیَّه.

و أُشهِد الله سُبحانَه و ملائکَتَه و أنبیائَه و سماءَه و أرضَه و مَن حَضَرنی مِن خَلقِه و ما یُرَی أو ما لا یُرَی، و أُشهِدُکم یا أهلی و إخوانی علَی هَذه الشّهادَه، بَل کُلَّ مَن قَرأ هذا الکتابَ و بَلغَتْه شهادتی و کفَی باللهِ شَهیدًا.

و أشهَد أنّ مُحمّدًا عَبدُه و رَسولُه، جاءَ بالحَقِّ مِن عِندِه و صَدَّق المُرسَلینَ، و أنّ أوصیائَه مِن عِترَتِه اثنَی عشَر رجُلًا أوّلُهم أمیرُالمؤمنین علیُّ بن أبی‏طالبٍ و آخِرُهم الإمامُ المُنتظَرُ القائمُ بالحقِّ و أنّهُ فی هَذِه النَّشأهِ حَیاتُه حیاهً جسدیّه و أنّه سَوف یَظهَر و یُظهرُ دینَ الحقِّ صلّی اللهُ علیهِ و علَیهم أجمَعین.

و أشهَد أنّ البَعثَ حقٌّ و النُّشور حَقٌّ و کُلَّ ما جاءَ به رَسولُ اللهِ و قالَه أوصیاؤهُ صلّی اللهُ علَیه و علَیهم حَقٌّ لا ریبَ فیهِ. أسألُ اللهَ المَوتَ علَی هَذه الشَّهادَهِ و هو حَسبُنا جَمیعًا و نِعمَ الوَکیلُ و الحَمدُ لِلّه رَبِّ العالَمین.

امّا وصیّت‌های دیگر: عمدۀ آنها نماز است. نماز را بازاری نکنید، اوّل وقت بجا بیاورید و با خضوع و خشوع. اگر نماز را تحفّظ کردید، همه چیزتان محفوظ می‏ماند. و تسبیحۀ صدّیقۀ کبری سلام الله علیها، و آیه الکرسی در تعقیب نماز ترک نشود.

آن اهمّ واجبات است. و در مستحبّات ترک تعزیه‏داری و زیارت حضرت سیّدالشّهداء مسامحه ننمایید.

و روضۀ هفتگی ولو دو سه نفر باشد، اسباب گشایش امور است؛ و اگر از اوّل عمر تا آخرش در خدمت آن بزرگوار از تعزیت و زیارت و غیرهما بجا بیاورید، هرگز حقّ آن بزرگوار اداء نمی‏شود. و اگر هفتگی ممکن نشد، دهۀ اوّل محرم ترک نشود.

دیگر آنکه: اگر این حرف‌ها آهن سرد کوبیدن است، ولی بر بنده لازم است بگویم: اطاعت والدین، حسن خلق، ملازمت صدق، موافقت ظاهر با باطن، و ترک خدعه و حیله، و تقدّم در سلام و نیکویی کردن با هر برّ و فاجر مگر در جایی که خدا نهی کرده. اینها را که عرض کردم و امثال اینها را مواظبت نمایید.

الله الله که دل هیچ‌کس را نرنجانید.

تا توانی دلی به‌دست آور دل شکستن هنر نمی‏باشد

شهد بذلک سیّد هاشم هندی ـ شهد بذلک عبّاس هاتف القوچانی.

بسم الله الرّحمن الرّحیم ـ هذه الورقه صحیحه معتبره و وصیّته أعلی الله مقامه بما رقم فی الورق تأیید محقّق لدی الأحقر الجانی جمال الموسوی الگلپایگانی.

بسم الله الرّحمن الرّحیم ـ قد صحّ ما سطر فی الورق لدی الأحقر الجانی، الأحقر عبد النّبیّ العراقی؛ صحیح است.

البتّه در زیر وصیّت‌نامه عبارتی غیر واضح مشاهده می‏شود که اسم آقای قوچانی در آن به چشم می‏خورد، ولی مشخّص نیست که ایشان به عنوان وصیّ در آن مکتوب قید شده‏اند یا به عنوان و جهت دیگر؛ و الله العالم.[۱۵]

[divider style=”dashed” top=”20″ bottom=”20″]

پاورقی:

[۱]ـ مطلع انوار، ج ۲، ص ۱۰۰.

[۲]ـ در اینجا حقیر سیّد محمّد حسین حسینی طهرانی ـ عفی عنه ـ که عین نامه را نقل نموده‌ام، سعی شده است املاء و جمله‌بندی‌ها و عبارات و حتّی عین کلمات و حروف آورده شود تا بدین وسیله امانت در حکایت به نحو أتمّ مراعات شده باشد؛ فقط در اوّلِ ثلث اخیرِ نامه که به طور سهوالقلم «شگرف» آمده بود به «شگفت» تصحیح شد.

[۳]ـ المرسوم: مفع، المکتوب و یختصّ بما یکتبه الولاه، ج مراسیم و مَراسِم.

[۴]ـ جهت اطّلاع بیشتر پیرامون این ملاقاتِ حضرت آقای قاضی که با امام عصر حضرت بقیه الله الأعظم عجل الله تعالی فرجه الشریف بوده است، رجوع شود به ص ۱۴۴.

[۵]ـ در نسخۀ اصل «شگرف» آمده بود و چون مسلّماً سهوالقلم بوده است تصحیح شد.

[۶]ـ بَدین: یعنی فربه و سنگین و چاق؛ چون مرض مرحوم قاضی استسقاء بود و این مرض موجب می‌شود که آب از بدن خارج نمی‌شود و در بدن می‌ماند، فلهذا بدن فربه و چاق می‌شود. (سیّد محمّد حسین حسینی طهرانی)

[۷]ـ سوره الزَّلزله (۹۹) آیه ۱.

[۸]ـ مطلع انوار، ج ۲، ص ۸۹.

[۹]ـ همان مصدر، ص ۹۷.

[۱۰]ـ همان مصدر، ص ۱۰۱.

[۱۱]ـ همان مصدر، ص ۷۴.

[۱۲]ـ جهت اطّلاع بیشتر رجوع شود به افق وحی، ص ۵۳۵.

[۱۳]ـ حیات جاوید، ص ۲۴.

[۱۴]ـ سوره النّساء (۴) صدر آیه ۴۸ و ۱۱۶.

[۱۵]ـ اسرار ملکوت، ج ۲، ص ۵۱۰.

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن