کتاب مهرتابناک ج۱: مقامات عرفانی، کرامات الهی مرحوم قاضی رضوان الله علیه

بسم الله الرّحمن الرّحیم

کتاب مهرتابناک، ج۱، ص ۱۳۷ | بازگشت به فهرست

 فنای مرحوم قاضی در توحید

قضیّه‌ای‌ را از ایشان (مرحوم قاضی)‌ آقایان‌ نجف‌ نقل‌ می‌کردند، نه‌ یک‌ نفر و دو نفر بلکه‌ بیشتر، و بعداً من‌ (علاّمه طباطبایی) خودم‌ از ایشان‌ پرسیدم‌، تصدیق‌ نمودند که‌ همین‌طور است‌.

مرحوم‌ قاضی مریض‌ بوده‌ است‌، و در منزلی‌ که‌ داشتند در ایوان‌ منزل‌ نشسته‌ بودند. و کسالت‌ ایشان‌ پادرد بوده‌ است‌، به حدّی که‌ دیگر پا جمع‌ نمی‌شد و حرکت‌ نمی‌کرد.

در این‌ حال‌ بین‌ دو طائفۀ ذِکُرْتْ و شِمِرْتْ در نجف أشرف جنگ‌ بود؛ و بام‌ها را سنگر کرده‌ بودند و پیوسته‌ به یکدیگر از روی‌ بام‌ها تیراندازی‌ می‌کردند، و از این طرف‌ شهر با طرف‌ دیگر شهر با همدیگر می‌جنگیدند.

ذکرت‌ها غلبه‌ نموده‌ و طائفۀ شمرت‌ها را عقب‌ می‌زدند، و همین‌جور خانه‌ به خانه‌، پشت‌ بام‌ به‌ پشت‌ بام‌ می‌گرفتند و جلو می‌آمدند. در پشت‌ بام‌ ایشان‌ نیز طائفۀ شمرت‌ها سنگر گرفته‌ بودند و از روی‌ بام‌ به‌ ذکرت‌ها می‌زدند. چون‌ ذکرتی‌ها غلبه‌ کردند، بر این‌ پشت‌ بام‌ آمدند و دو نفر از شمرتی‌ها را در روی‌ بام‌ کشتند؛ و مرحوم‌ قاضی هم‌ در ایوان‌ نشسته‌ و تماشا می‌کنند. و چون‌ ذکرتی‌ها بام‌ را تصرّف‌ کردند و شمرتی‌ها عقب‌ نشستند، آمدند در حیاط‌ خانه‌، و خانه‌ را تصرّف‌ کردند، و دو نفر از شمرتی‌ها را در ایوان‌ کشتند، و دو نفر دیگر را در صحن‌ خانه‌ کشتند که‌ مجموعاً در خانه‌ شش‌ نفر کشته‌ شدند.

و مرحوم‌ قاضی می‌فرموده‌ است‌:

«وقتی که‌ آن‌ دو نفر را در پشت‌ بام‌ کشتند، از ناودان‌ مثل‌ باران‌ همین‌طور داشت‌ خون‌ پایین‌ می‌آمد. و من‌ همین‌طور نشسته‌ام‌ بر جای‌ خود و هیچ‌ حرکتی‌ هم‌ نکردم‌. و بعد از این‌ بسیار، ذکرتی‌ها ریخته‌ بودند در داخل‌ اطاق‌ها، و هرچه‌ به‌دردخور آنان‌ بود جمع‌ کرده‌ و برده‌ بودند.»

بلی،‌ لطفش‌ این‌ بود که‌ مرحوم‌ قاضی می‌گفت‌: من‌ حرکت‌ نکردم‌؛ همین‌جور که‌ نشسته‌ بودم‌، نشسته‌ بودم‌ تماشا می‌کردم‌. می‌گفت‌: از ناودان‌ خون‌ می‌ریخت‌، و در ایوان‌ دو کشته‌ افتاده‌ بود، و در صحن‌ حیاط‌ نیز دو کشته‌ افتاده‌ بود؛ و من‌ تماشا می‌کردم‌.

این‌ حالات‌ را فَنای‌ در توحید[۱] گویند، که‌ در آن حال‌ شخص‌ سالک‌ غیر از خدا چیزی‌ را نمی‌نگرد، و تمام‌ حرکات‌ و افعال‌ را جلوۀ حق مشاهده‌ می‌کند.[۲]

کتاب مهرتابناک، ج۱، ص ۱۳۸ | بازگشت به فهرست

 «بیایید ای موحّدین توحید افعالی!»

قضیّۀ دیگری‌ در نزد مرحوم‌ قاضی پیش‌آمد کرد که‌ ما (علاّمه طباطبایی) خود حاضر و ناظر بر آن‌ بودیم‌، و آن‌ این است‌ که‌:

«یکی‌ از دوستان‌ مرحوم‌ قاضی حجره‌ای‌ در مدرسۀ‌ هندی‌ بخارایی‌ معروف‌ در نجف‌ داشت‌، و چون‌ ایشان‌ به‌ مسافرت‌ رفته‌ بود حجره‌ را به‌ مرحوم‌ قاضی واگذار نموده‌ بود که‌ ایشان‌ برای‌ نشستن‌ و خوابیدن‌ و سایر احتیاجاتی‌ که دارند از آن‌ استفاده‌ کنند.

مرحوم‌ قاضی هم‌ روزها نزدیک‌ مغرب‌ می‌آمدند در آن‌ حجره‌، و رفقای‌ ایشان‌ می‌آمدند و نماز جماعتی‌ بر پا می‌کردند، و مجموع‌ شاگردان‌ هفت‌ هشت‌ ده‌ نفر بودند. و بعداً مرحوم‌ قاضی تا دو ساعت‌ از شب‌ گذشته‌ می‌نشستند و مذاکراتی‌ می‌شد و سؤالاتی‌ شاگردان‌ می‌نمودند و استفاده‌ می‌کردند.

یک‌ روز در داخل‌ حجره‌ نشسته‌ بودیم‌، مرحوم‌ قاضی هم‌ نشسته‌ و شروع‌ کردند به صحبت‌ کردن‌ دربارۀ توحید افعالی‌. ایشان‌ گرم‌ سخن‌ گفتن‌ دربارۀ توحید افعالی‌ و توجیه‌ کردن‌ آن‌ بودند که‌ در این‌ اثناء مثل‌ اینکه‌ سقف‌ آمد پایین‌؛ یک‌ طرف‌ اطاق‌ راه‌ بخاری‌ بود، از آنجا مثل‌ صدای‌ هارّ هارّی‌ شروع‌ کرد به‌ ریختن‌، و سر و صدا و گرد و غبار فضای‌ حجره‌ را گرفت‌. جماعت‌ شاگردان‌ و آقایان‌ همه‌ برخاستند و من‌ هم‌ برخاستم‌، و رفتیم‌ تا دم‌ حجره‌ که‌ رسیدیم‌ دیدم‌ شاگردان‌ دم‌ در ازدحام‌ کرده‌ و برای‌ بیرون‌ رفتن‌ همدیگر را عقب‌ می‌زدند. در این حال‌ معلوم‌ شد که‌ این‌جورها نیست‌، و سقف‌ خراب‌ نشده‌ است‌. برگشتیم‌ و نشستیم‌؛ همه‌ در سر جاهای‌ خود نشستیم‌. و مرحوم‌ آقا (قاضی) هم‌ هیچ‌ حرکتی‌ نکرده‌ و بر سر جای‌ خود نشسته‌ بودند، و اتّفاقاً آن‌ خرابی‌ از بالا سر ایشان‌ شروع‌ شد.

ما آمدیم‌ دوباره‌ نشستیم‌. آقا فرمود: ”بیایید ای‌ موحّدین‌ توحید افعالی‌!“

بله‌ بله‌، همۀ شاگردان‌ منفعل‌ شدند و معطّل‌ ماندند که‌ چه‌ جواب‌ گویند؟ مدّتی‌ نشستیم‌، و ایشان‌ نیز دنبال‌ فرمایشاتشان‌ را دربارۀ همان‌ توحید افعالی‌ به پایان‌ رساندند. آری‌! آن روز چنین‌ امتحانی‌ داده‌ شد. چون‌ مرحوم‌ آقا در این‌باره‌ مذاکره‌ داشتند، و این‌ امتحان‌ دربارۀ همین‌ موضوع‌ پیش‌ آمد، و ایشان‌ فرمودند: ”بیایید ای‌ موَحّدین‌ توحید افعالی‌!“

بعداً چون‌ تحقیق‌ به عمل‌ آمد معلوم‌ شد که‌ این‌ مدرسه‌ متّصل‌ است‌ به مدرسۀ دیگر، به طوری که‌ اطاق‌های‌ این‌ مدرسه‌ تقریباً متّصل‌ و جفت‌ اطاق‌های‌ آن‌ مدرسه‌ بود، و بین‌ اطاق‌ این‌ مدرسه‌ و آن‌ مدرسه‌ فقط‌ یک‌ دیواری‌ در بین‌ فاصله‌ بود.

قرینۀ اطاقی‌ که‌ ما در آن‌ نشسته‌ بودیم‌، در آن‌ مدرسه‌، سقف‌ بخاریش‌ ریخته‌ بود و خراب‌ شده‌ بود. و چون‌ اطاق‌ این‌ مدرسه‌ از راه‌ بخاری‌ به‌ بخاری‌ اطاق‌ آن‌ مدرسه‌ راه‌ داشت،‌ لذا این‌ سر و صدا پیدا شد، و این‌ گرد و غبار از محلّ بخاری‌ وارد اطاق‌ شد. بله‌، این‌جور بود، یک‌ امتحانی‌ دادیم‌.»[۳]

کتاب مهرتابناک، ج۱، ص ۱۴۰ | بازگشت به فهرست

جامعیّت پیامبر اکرم نسبت به مقام بقاء بعد از فناء

[علاّمه طهرانی]: آیا همان‌طور که راجع به مرحوم قاضی می‏فرمودید: در قضیّه ذِکُرت و شِمِرت و یا در قضیّه خراب شدن سقف بخاری مجاور اطاق؛ این تماشای رسول الله در اثر توحید افعالی بوده است که تمام این وقایع را چون از حقّ متعال می‏دید، لذا تحمّل و صبر می‏نمود؟

علاّمه طباطبایی: «نه! حال رسول الله از آن حالات مرحوم قاضی عالی‌تر و بهتر بوده است، چون رسول خدا به مقام بقاء بعد از فناء رسیده بودند؛ و در این مقام آثار و خصوصیّات عالم کثرت از احساس دردها، مرض‌ها، تألّمات و غصّه‏های روحی همه به‌جای خود محفوظ است؛ و در عین حالِ وحدت و آثار و علائم توحیدی، تمام جهات عالم کثرت بجمیع خصوصیّاتِها در آن حضرت مشهود بود.

و لذا در فوت فرزندشان ابراهیم، اشک از دیدگان آن‌ حضرت جاری بود و آن ‌را از آثار رحمت خدا می‏دانستند؛ ولی در عین حال چون این قضیّه از جانب خدا بود، جز حقّ چیزی نمی‏گفتند و به رضای خدا راضی و تسلیم بودند.

و در آن حال فرمودند:

العَینُ تَدمَعُ و القَلبُ یَحزَنُ و لا نَقولُ إلّا حَقًّا و إنّا بِکَ یا إبراهیمُ لَمَحزونونَ.[۴]

و بنابراین ایشان با اطّلاع از این جریانات بیشتر ناراحت می‏شدند، و بهتر و پر اثرتر آثار و خصوصیّات این جهات را ادراک می‏کردند؛ ولیکن چون از طرفی داریم: ﴿وَ إِنَّکَ لَعَلى‏ خُلُقٍ عَظیم‏[۵] تحمّل و صبر می‏فرمودند؛ و جام شکیبایی و استقامت هیچ‌گاه لبریز نمی‏شد.»[۶]

کتاب مهرتابناک، ج۱، ص ۱۴۱ | بازگشت به فهرست

 فتح باب تجلّیات ذاتیّۀ[۷] مرحوم قاضی توسّط حضرت أباالفضل العبّاس

و امّا حضرت أباالفضل العبّاس علیه السّلام را شاگردان ایشان، کعبۀ اولیاء‌ می‌گفتند.

توضیح آنکه: مرحوم قاضی پس از سیر مدارج و معارج و التزام به سلوک و مجاهدۀ نفس و واردات قلبیّه و کشف بعضی از حجاب‌های نورانی، چندین سال گذشته بود و هنوز وحدت حضرت حقّ تعالی تجلّی ننموده و یگانگی و توحید وی در همۀ‌ عوالم در پس پردۀ خفا باقی بود، و مرحوم قاضی به هر عملی که متوسّل می‌شد این حجاب گشوده نمی‌شد.

تا هنگامی که ایشان از نجف به کربلا برای زیارت تشرّف پیدا کرده و پس از عبور از خیابان عبّاسیّه (خیابان شمالی صحن مطهّر) و عبور از در صحن، در آن دالانی که میان در صحن و خود صحن است و نسبتاً قدری طویل است، شخص دیوانه‌ای با ایشان می‌گوید: «أبوالفضل کعبۀ اولیاء است

مرحوم قاضی همین‌که وارد رواق مطهّر می‌شود در وقت دخول در حرم، حال توحید به او دست می‌دهد و تا ده دقیقه باقی می‌ماند؛ و سپس که به حرم حضرت سیّدالشّهداء علیه السّلام مشرّف می‌گردد، در حالی‌که دست‌های خود را به ضریح مقدّس گذاشته بود، آن حال قدری قوی‌تر دست می‌دهد و مدّت یک ساعت باقی می‌ماند؛ دیگر از آن به بعد مرتّباً و متناوباً و سپس متوالیاً حالت توحید برای ایشان بوده است.

رَزَقَنا بمحمّدٍ و أهلِ بَیتِه و بحقّ الحسین و أخیه أبی‌الفضلِ العبّاسِ کَما رَزَقَه بِهم و جَعَلَنا مِنَ المُتَّبِعینَ بِمِنهاجِه فی فَقرِه إلی اللهِ و تَبَتُّلِهِ إلَیه، و رحمهُ اللهِ و برکاتُه [علیه].[۸]

کتاب مهرتابناک، ج۱، ص ۱۴۲ | بازگشت به فهرست

سؤال طلبه‌ای از مرحوم قاضی راجع به واقعیّت وجود

یکی‌ از دوستان‌ ما که‌ از طلاّب‌ نجف‌ بود، و سالیانی‌ ادراک‌ محضر مرحوم‌ قاضی‌ ـ أعلی‌ الله‌ مقامه‌ ـ را نموده‌ بود، برای‌ حقیر می‌گفت‌:

«قبل‌ از اینکه‌ با حضرت‌ ایشان‌ آشنا شوم‌، هر وقت‌ ایشان‌ را می‌دیدم‌، خیلی‌ دوست‌ می‌داشتم‌؛ و چون‌ در سلوک‌ و رسیدن‌ به‌ لقاء الله‌ و کشف‌ وحدت‌ حضرت‌ حقّ شک‌ داشتم‌، لهذا از رفتن‌ به‌ محضر ایشان‌ کوتاه‌ می‌آمدم‌. تا وقتی‌ یکی‌ از دوستان‌ شیرازی‌ ما از شیراز دو دینار فرستاد تا من‌ خدمت‌ ایشان‌ تقدیم‌ کنم‌.

مرحوم‌ قاضی‌ نمازهای‌ جماعت‌ خود را در منزل‌ خودشان‌ با بعضی‌ از رفقاء و دوستان‌ سلوکی‌ به‌ جماعت‌ می‌خواندند. من‌ در موقع‌ غروب‌ به‌ منزل‌ ایشان‌ رفتم‌ تا هم‌ نماز را به‌ جماعت‌ با ایشان‌ ادا کنم‌ و هم‌ آن‌ وجه‌ را به‌ محضرشان‌ تقدیم‌ کنم‌.

مرحوم‌ قاضی‌ نماز مغرب‌ را در اوّل‌ غروب‌ آفتاب، یعنی‌ به‌ مجرّد استتار قرص‌ خورشید، طبق‌ نظر و فتوای‌ خودشان‌ به‌ جماعت‌ خواندند. و الحق نماز عجیب‌ و با حال‌ و توجّهی‌ بود. بعداً نوافل‌ و تعقیبات‌ را به‌جای‌ آوردند؛ و آن‌ قدر صبر کردند، تا زمان‌ عشاء رسید. آنگاه‌ نماز عشاء را نیز با توجّهی‌ تامّ و طمأنینه‌ و آداب‌ خاصّ خود به‌جای‌ آوردند، که‌ حقّاً در من‌ مؤثّر واقع‌ شد.

پس‌ از نماز عشاء من‌ جلو رفتم‌، و در حضورشان‌ نشستم‌، و سلام‌ کردم‌ و دست‌ ایشان‌ را بوسیدم‌. و آن‌ دو دنیار را تقدیم‌ کردم‌؛ و در ضمن‌ عرض‌ کردم‌: آقا! من‌ می‌خواهم‌ سؤالی‌ از شما بکنم‌، آیا اجازه‌ می‌فرمایید؟

مرحوم‌ قاضی‌ ـ أعلی‌ الله‌ مقامه ـ‌ فرمود:

”بگو فرزندم‌!“

عرض‌ کردم‌: می‌خواهم‌ ببینم‌ آیا ادراک‌ توحید، و لقاء الله‌ و سیری‌ که‌ شما در وحدت‌ حقّ دارید، حقیقت‌ است‌ یا امر تخیّلی‌ و پنداری‌؟!

مرحوم‌ قاضی‌ رنگش‌ سرخ‌ شد، و دستی‌ به‌ محاسنش‌ کشید و گفت‌:

”ای‌ فرزندم‌! من‌ چهل‌ سال‌ است‌ با حضرت‌ حقّ هستم‌، و دم‌ از او می‌زنم‌؛ این‌ پندار است‌؟!“

من‌ خیلی‌ خجالت‌ کشیدم‌ و شرمنده‌ شدم‌؛ و فوراً خداحافظی‌ کردم‌ و بیرون‌ آمدم‌.»[۹]

کتاب مهرتابناک، ج۱، ص ۱۴۴ | بازگشت به فهرست

ملاقات با حضرت بقیّه الله الأعظم

مرحوم علاّمه طهرانی ـ رضوان الله علیه ـ می‌فرمودند:

«مرحوم آقای سیّد محمّد حسن قاضی ـ رحمه الله علیه ـ (فرزند عارف بالله مرحوم سیّد علی قاضی) کتابی در شرح احوال والد خود به رشتۀ تحریر آورده‌اند و در آنجا جریان ارتحال مرحوم قاضی و صحبت‌های ایشان در شب وفات را ذکر کرده‌اند و فرموده‌اند:

”مرحوم قاضی به من فرمود:

پنجره و درب اطاق را ببند و پرده را بینداز که کسی درون اطاق را ننگرد و خود به منزل خویش برو و فردا صبح به اینجا برگرد!“

مرحوم آقا سیّد محمّد حسن قاضی فرمودند:

”من پنجره‌ها و درب اطاق را بستم و پرده‌ها را انداختم و از اطاق خارج شدم و قبل از خروج از منزل به بعضی از کارهای منزل مرحوم قاضی پرداختم؛ ناگاه متوجّه صدای صحبت دو نفر در اطاق مرحوم قاضی شدم در حالی‌که می‌دانستم هیچ‌کسی وارد منزل ایشان نشده است و صدای فرد دوّم صدای یک مرد بود، نه یک زن! با تعجّب آمدم پشت درب اطاق تا ببینم چه کسی با مرحوم قاضی سخن می‌گوید و خواستم وارد اطاق شوم، احساس کردم نمی‌توانم و گویا مانعی مرا از رفتن باز می‌دارد، ولی هرچه دقّت و توجّه کردم متوجّه مفاهیم سخنان آن دو نشدم، و پس از یأس از ادراک صحبت‌های ایشان، منزل والد را به قصد منزل خود ترک کردم و فردا صبح که به منزل والد مراجعت کردم دیدم مرحوم قاضی از دنیا رحلت کرده است.“»

این حقیر (سیّد محمّد محسن طهرانی) پس از شنیدن این مطالب از مرحوم والد، به ایشان عرض کردم: آن فردی که با مرحوم قاضی در آن شب صحبت می‌کرد حضرت آقای حدّاد بودند؟

مرحوم والد ـ رضوان الله علیه ـ فرمودند:

«خیر، ایشان حضرت بقیّه الله أرواحُنا فداه بودند.»[۱۰]

کتاب مهرتابناک، ج۱، ص ۱۴۵ | بازگشت به فهرست

تقلید از مرحوم قاضی به دستور امام زمان علیه السّلام

آقای سیّد هاشم هندی (رضوی) نقل کرد که:

«یکی از سادات محترم هند به نام سیّد علی‌ نقی هندی، از هند برای تحصیل علوم دینیّه به نجف أشرف می‌‌آید و در آن‌وقت مقارن می‌‌شود با فوت مرحوم آقا سیّد محمّد کاظم یزدی و سپس آقای میرزا محمّد تقی شیرازی، و می‌‌بیند که رساله‌های بسیاری از طرف افراد بسیاری طبع شده است، و طلاّب آن رساله‌ها را در هنگام خروج مردم از صحن مطهّر کربلا به مردم مجّانی می‌‌داده‌اند و در اعطای آنها تنافس می‌‌نمودند. این منظره برای آقا سیّد علی نقی دچار اشکال و شبهه می‌گردد و امر تقلید بر او سخت می‌‌شود و نمی‌داند که از چه شخصی تقلید کند؟

بالأخره با خود قرار می‌گذارد به حضرت امام عصر عجّل الله تعالی فرجه متوسّل گردد و برای حلّ این معضله از ایشان راهنمایی بخواهد که شخصی را برای تقلید او معرّفی کنند، و برای این مهمّ با خود قرار می‌گذارد که یک اربعین در مسجد سهله اقامت کند و به عبادت مشغول باشد تا کشف مطلب شود.

هنوز چهل روز به پایان نرسیده بود که ناگاه دید یک نور بسیار قوی در مقام حضرت حجّت ارواحنا فداه ظاهر شد که آن نور، نور امام زمان بود، و آن نور اشاره کرد به سیّدی که تنها در مقام نشسته بود و گفت: ”از این سیّد تقلید کن!“

سیّد علی نقی نگاه کرد و دید این سیّد آقای حاج میرزا علی آقای قاضی هستند و آن نور ناپدید شد؛ ولی می‌گوید: من با خود گفتم: این معرّفیِ این سیّد به من بود و این تنها کافی نیست، باید خود این سیّد هم نزد من بیاید و بگوید: حضرت امام زمان امر تقلید تو را به من ارجاع نمودند.

و لذا از مسجد سهله بیرون آمدم و به مسجد کوفه درآمدم و در آنجا معتکف شدم تا زمانی‌که این امر تحقّق یابد و حضرت ولیّ‌عصر به آن سیّد بگویند: برو به نزد سیّد علی نقی و او را از این امر مطّلع گردان!

یک‌روز که در مسجد کوفه نشسته بودم، مرحوم قاضی به نزد من آمد و فرمود:

”در احکام دین، هرچه می‌خواهی از من بپرس و بدان عمل کن؛ ولی این قضیّه را نزد احدی فاش مساز!“

سیّد علی نقی می‌گفت: از آن به بعد من از آن سیّد تقلید می‌کردم و هر مسأله‌ای پیش می‌‌آمد از او می‌‌پرسیدم، تا زمانی که مرحوم قاضی فوت کرد؛ از آن به بعد نسبت به هر مسأله‌ای که پیش می‌‌آید و من حکمش را نمی‌دانم در خواب، مرحوم قاضی به سراغ من می‌‌آید و حکم آن را به من می‌‌فرماید.»[۱۱]

کتاب مهرتابناک، ج۱، ص ۱۴۶ | بازگشت به فهرست

«در هرچه بنگرم تو پدیدار بوده‌ای»

مرحوم علاّمه ‌آیه الله طباطبایی ـ قدّس الله سرّه ـ می‌فرمودند:

«یک روز که در محضر مبارک مرحوم قاضی بودیم و ایشان برای رفقای خصوصی از عالم توحید و کیفیّت نزول نور حق بر مظاهر عالم امکان و وحدت حقّۀ حقیقیّۀ إلهیّه بیاناتی بس شگفت‌انگیز داشتند، و خود چنان گرم سخن بودند که مشاهدات غیبیّه در سیمایشان مشهود، و حالت نوشیدن شراب طهور از وجناتشان دیده می‌شد، و چنان غرقۀ احوال و واردات بودند که گویی غیر از خدا و أسماء و صفات و افعال او در عالم وجود ابداً چیزی نیست و عالم اعتبار و کثرت جز تخیّلی بیش نه؛ در این حال این بیت را خواندند و دم فرو بستند:

در هرچه بنگرم تو پدیدار بوده‌ای ای نانموده رخ، تو چه بسیار بوده‌ای[۱۲]

در اینجا ما فهمیدیم که از اوّل کلامشان تا به آخر که از حقّ و مظاهر توحید وی در نزول نور ذات در شبکه‌های عالم امکان بحث داشته‌اند، روی گفتارشان با ما بوده ‌است.»[۱۳]

کتاب مهرتابناک، ج۱، ص ۱۴۷ | بازگشت به فهرست

«همه کس طالب یارند چه هشیار و چه مست»

[آیه الله حاج شیخ عبّاس قوچانی] فرمودند:

«فلان کس ـ یکی از شاگردان جوان که اخیراً به خدمت مرحوم قاضی ـ رحمه الله علیه ـ مشرّف شده بود و طبق دستور عمل می‌کرد، ولی مدّتی گذشته بود و برای وی فتح بابی نشده بود ـ روزی برای من گفت:

”یک روز در میان راه که به محضر مرحوم قاضی می‌رفتم با خود فکر می‌کردم که: چون آقا میرزا علی آقا قاضی پیر شده است شاید از عهدۀ تربیت شاگرد برنیاید، خوب است حرکت کنم به همدان و به خدمت آقای حاج شیخ جواد انصاری مشرّف گردم و از او فتح باب طلب نمایم، چرا که او نسبتاً سر حال است و با شاگردان بیشتر می‌تواند مشغول باشد؛ همین‌که وارد شدم و سلام کردم و نشستم، مرحوم قاضی فرمود:

همه کس طالب یارند چه هشیار و چه مست
همه جا خانۀ‌ عشق است چه مسجد چه کنشت[۱۴]

من چنان شرمنده شدم و سر خود را پایین انداختم که تا وقت آمدن خجل و شرمگین بودم.“»[۱۵]

کتاب مهرتابناک، ج۱، ص ۱۴۸ | بازگشت به فهرست

شواهدی در تحقّق طیّ الارض نسبت به مرحوم قاضی

[علاّمه طباطبایی] فرمودند:

«مرحوم قاضی ـ رحمه الله علیه ـ همیشه در ایّام زیارتی از نجف أشرف به کربلا مشرّف می‌شد و هیچ‌گاه کسی ندید که او ماشین سوار شود، و از این سِرّ احدی مطّلع نشد جز یک نفر از کسبۀ بازارِ ساعت (بازار بزرگ) که به مشهد مقدّس مشرّف شده بود و مرحوم قاضی را در مشهد دیده بود و از ایشان اصلاح امر گذرنامۀ خود را خواسته بود و ایشان هم اصلاح کرده بودند؛ آن مرد چون به نجف آمد افشاء کرد که: ”من آقای قاضی را در مشهد دیدم.“ مرحوم قاضی خیلی عصبانی شدند و گفتند: ”همه می‌دانند که من در نجف بوده‌ام و مسافرتی نکرده‌ام.“»

[علاّمه طهرانی]: این‌ داستان‌ را سابقاً برای‌ بنده‌، دوست‌ معظّم‌ حقیر، جناب‌ حجّه‌ الإسلام‌ آقای‌ حاج‌ سیّد محمّد رضا خلخالی ـ دامت‌ برکاته ـ‌ که‌ فعلاً از علمای‌ نجف أشرف هستند، نقل‌ کرده‌اند. آقای‌ خلخالی‌ آقازادۀ مرحوم‌ مغفور حجّه‌ الإسلام‌ آقا حاج‌ سیّد آقا خلخالی‌ و ایشان‌ آقازادۀ مرحوم‌ مغفور حجّه‌ الإسلام‌ آقای‌ حاج‌ سیّد محمّد خلخالی‌ است‌ که‌ از مقیمین‌ نجف أشرف و از زهّاد و عبّاد و معاریف‌ آن‌ زمان‌ بوده‌اند. و نقل‌ آقای‌ خلخالی‌ این‌ تتمّه‌ را داشت‌ که‌:

«چون‌ آن‌ مرد کاسب‌ از مشهد مقدّس‌ به نجف أشرف مراجعت‌ کرد، به‌ رفقای‌ خود گفت‌: ”گذرنامۀ من‌ دچار اشکال‌ بود و در شهربانی‌ درست‌ نمی‌شد، و من‌ برای‌ مراجعت‌، به‌ آقای‌ قاضی‌ متوسّل‌ شدم‌ و گذرنامه‌ را به‌ ایشان‌ دادم‌ و ایشان‌ گفتند:

فردا برو شهربانی‌ و گذرنامه‌ات‌ را بگیر!

من‌ فردای‌ آن‌ روز به‌ شهربانی‌ مراجعه‌ کردم‌، شهربانی‌ گذرنامۀ مرا اصلاح‌ کرده‌ و حاضر نموده‌ بود؛ گرفتم‌ و به‌ نجف‌ برگشتم‌.“

دوستان‌ آن‌ مرد گفتند: آقای‌ قاضی‌ در نجف‌ بودند و مسافرت‌ نکرده‌اند. آن‌ مرد خودش‌ نزد مرحوم‌ قاضی‌ آمد و داستان‌ خود را مفصّلاً برای‌ آقای‌ قاضی‌ گفت‌، و مرحوم‌ قاضی‌ انکار کرده‌ و گفت‌: ”همۀ مردم‌ نجف‌ می‌دانند که‌ من‌ مسافرت‌ نکرده‌ام‌.“ آن‌ مرد نزد فضلای‌ آن‌ عصر نجف‌ أشرف‌، چون‌ آقای‌ حاج‌ شیخ‌ محمّد تقی آملی‌ و آقای‌ حاج‌ شیخ‌ علی محمّد بروجردی‌ و آقای‌ حاج‌ سیّد علی خلخالی‌ و نظائرهم‌ آمد و داستان‌ را گفت‌.

آنها به‌ نزد مرحوم‌ قاضی‌ آمده‌ و قضیّه‌ را بازگو کردند، و مرحوم‌ قاضی‌ انکار کرد. و آنها با اصرار و ابرام‌ بسیار، مرحوم‌ قاضی‌ را وادار کردند که‌ برای‌ آنها یک‌ جلسۀ اخلاقی‌ ترتیب‌ داده‌ و درس‌ اخلاق‌ برای‌ آنها بگوید.

در آن‌ زمان‌، مرحوم‌ قاضی‌ بسیار گمنام‌ بود، و از حالات‌ او اَحدی‌ خبر نداشت‌؛ و بالأخره‌ قول‌ داد برای‌ آنها یک‌ جلسۀ درس‌ اخلاق‌ معیّن‌ کند، و جلسه‌ ترتیب‌ داده‌ شد.

راجع به دارا بودن طیّ الارض[۱۶] نسبت به مرحوم قاضی دو شاهد دیگر موجود است:

اوّل آنکه: حضرت علاّمه طباطبایی و حضرت آقای قوچانی هر دو فرمودند که:

«عادت مرحوم قاضی در ماه‌های مبارک رمضان این بود که ساعت چهار از شب گذشته در منزل، رفقای خود را می‌پذیرفتند و مجلس اخلاق و موعظۀ ایشان تا ساعت شش از شب گذشته طول می‌کشید. در دهۀ اوّل و دوّم چنین بود، ولی در دهۀ سوّم ایشان مجلس را تعطیل می‌کرد و تا آخر ماه رمضان هیچ‌کس ایشان را نمی‌دید و معلوم نبود کجا هستند. چهار عیال داشت، در منزل هیچ‌یک آنها نبود، در مسجد کوفه و مسجد سهله که بسیاری از شب‌ها در آنجا بیتوته می‌کرد، نبود.»

این‌ قضیّۀ نبودن‌ را علاوه‌ بر ماه‌های‌ رمضان‌، حضرت‌ علاّمه طباطبایی‌ در اوقات‌ دیگر نیز نقل‌ می‌کردند.

دوّم آنکه: آقای قوچانی فرمودند:

«یک سفر زیارتی ایشان به کربلا آمده بودند، در موقع مراجعت با هم تا محلّ توقّف سیّارات آمدیم. ازدحام جمعیّت برای سوار شدن به نجف بسیار بود، به طوری که مردم در موقع سوار شدن از سر و دوش هم بالا می‌رفتند. مرحوم قاضی که دید چنین است، با کمال خون‌سردی به کنار گاراژ رفته و پشت به دیوار روی زمین نشست و مشغول جیگاره کشیدن شد. ما مدّتی در کنار ماشین‌هایی که می‌آمدند و مسافرین را سوار می‌کردند صبر کردیم و بالأخره‌ با هر کوششی بود خود را به داخل سیّاره‌ای وارد کردیم و آمدیم به نجف و از مرحوم قاضی خبری نداشتیم.»

البتّه‌ تمام‌ این‌ مسائل‌ احتمالاتی‌ است‌ برای‌ طیّ الارض‌ داشتن‌ مرحوم‌ قاضی‌؛ ولی‌ نه‌ از خود ایشان‌ و نه‌ از غیر ایشان‌ به ‌صراحت‌ نقل‌ نشده‌ است‌.[۱۷]

کتاب مهرتابناک، ج۱، ص ۱۵۰ | بازگشت به فهرست

میراندن مار توسّط مرحوم قاضی و نمونه‌ای از تجلّی اسم «المُمیت»

چندین‌ نفر از رفقا و دوستان‌ نجفی‌ ما از یکی‌ از بزرگان‌ علمی‌ و مدرّسین‌ نجف أشرف نقل‌ کردند که‌ او می‌گفت‌:

«من‌ دربارۀ مرحوم‌ اُستاد العلماء العاملین‌ و قدوه‌ أهل‌ الحقّ و الیقین‌ و السیّد الأعظم‌ والسّند الأفخم‌ و طود أسرار ربِّ العالمین‌ آقای‌ حاج‌ میرزا علی‌ آقا قاضی‌ طباطبایی ـ رضوان‌ الله‌ علیه‌ ـ و مطالبی‌ که‌ از ایشان‌ أحیاناً نقل‌ می‌شد و احوالاتی‌ که‌ به ‌گوش‌ می‌رسید در شکّ بودم‌.

با خود می‌گفتم‌ آیا این‌ مطالبی‌ که‌ اینها دارند درست‌ است‌ یا نه‌؟ این‌ شاگردانی‌ که‌ تربیت‌ می‌کنند و دارای‌ چنین‌ و چنان‌ از حالات‌ و ملکات‌ و کمالاتی‌ می‌گردند، راست‌ است‌ یا تخیّل‌؟

مدّت‌ها با خود در این‌ موضوع‌ حدیث‌ نفس‌ می‌کردم‌ و کسی‌ هم‌ از نیّت‌ من‌ خبری‌ نداشت‌. تا یک‌روز رفتم‌ مسجد کوفه‌ برای‌ نماز و عبادت‌ و بجای‌ آوردن‌ بعضی‌ از اعمالی‌ که‌ برای آن‌ مسجد وارد شده‌ است‌.»

مرحوم‌ قاضی‌ ـ رضوان‌ الله‌ علیه‌ ـ به‌ مسجد کوفه‌ زیاد می‌رفتند و برای‌ عبادت‌ در آنجا حجرۀ خاصّی‌ داشتند، و زیاد به‌ این‌ مسجد و مسجد سهله‌ علاقه‌‌مند بودند، و بسیاری‌ از شب‌ها را به‌ عبادت‌ و بیداری‌ در آنها به‌ روز می‌آوردند.

می‌گوید:

«در بیرون‌ مسجد به‌ مرحوم‌ قاضی‌ ـ رحمه‌ الله‌ علیه‌ ـ برخورد کردم‌ و سلام‌ کردیم‌ و احوال‌پرسی‌ از یکدیگر نمودیم‌ و قدری‌ با یکدگر سخن‌ گفتیم‌ تا رسیدیم‌ پشت‌ مسجد، در این‌حال‌ در پای‌ آن‌ دیوارهای‌ بلندی‌ که‌ دیوارهای‌ مسجد را تشکیل‌ می‌دهد در طرف‌ قبله‌ در خارج‌ مسجد در بیابان،‌ هر دو با هم‌ روی‌ زمین‌ نشستیم‌ تا قدری‌ رفع‌ خستگی‌ کرده‌ و سپس‌ به‌ مسجد برویم‌.

با هم‌ گرم‌ صحبت‌ شدیم‌، و مرحوم‌ قاضی‌ ـ رحمه‌ الله‌ علیه ـ از اسرار و آیات‌ الهیّه‌ برای‌ ما داستان‌ها بیان‌ می‌فرمود، و از مقام‌ اجلال‌ و عظمت‌ توحید و قدم‌ گذاردن‌ در این‌ راه،‌ و در اینکه‌ یگانه‌ هدف‌ خلقت‌ انسان‌ است‌ مطالبی‌ را بیان‌ می‌نمود و شواهدی‌ اقامه‌ می‌نمود. من‌ در دل‌ خود با خود حدیث‌ نفس‌ کرده‌ و گفتم‌ که‌: واقعاً ما در شکّ و شبهه‌ هستیم‌ و نمی‌دانیم‌ چه‌ خبر است‌؟ اگر عمر ما به‌ همین‌ منوال‌ بگذرد وای‌ بر ما! اگر حقیقتی‌ باشد و به‌ ما نرسد وای‌ بر ما! و از طرفی‌ هم‌ نمی‌دانیم‌ که‌ واقعاً راست‌ است‌ تا دنبال‌ کنیم‌.

در این‌حال‌ مار بزرگی‌ از سوراخ‌ بیرون‌ آمد و در جلوی‌ ما خزیده‌ به‌ موازات‌ دیوار مسجد حرکت‌ کرد. چون‌ در آن‌ نواحی‌ مار بسیار است‌ و غالباً مردم‌ آنها را می‌بینند، ولی‌ تا به‌حال‌ شنیده‌ نشده‌ است‌ که‌ کسی‌ را گزیده‌ باشند. همین‌که‌ مار در مقابل‌ ما رسید و من‌ فی‌ الجمله‌ وحشتی‌ کردم‌، مرحوم‌ قاضی‌ ـ رحمه‌ الله‌ علیه ـ اشاره‌ای‌ به‌ مار کرده‌ و فرمود: ”مُتْ بِإذْنِ اللهِ!“ «بمیر به‌ اذن‌ خدا!» مار فوراً در جای‌ خود خشک‌ شد.

مرحوم‌ قاضی‌ ـ رضوان‌ الله‌ علیه ـ‌ بدون‌ آنکه‌ اعتنایی‌ کند شروع‌ کرد به‌ دنبالۀ صحبت‌ که‌ با هم‌ داشتیم‌، و سپس‌ برخاستیم‌ رفتیم‌ داخل‌ مسجد. مرحوم‌ قاضی‌ اوّل‌ دو رکعت‌ نماز در میان‌ مسجد گزارده‌ و پس‌ از آن‌ به‌ حجرۀ خود رفتند. و من‌ هم‌ مقداری‌ از اعمال‌ مسجد را بجای‌ می‌آوردم‌، و در نظر داشتم‌ که‌ بعد از بجا آوردن‌ آن‌ اعمال‌ به‌ نجف أشرف مراجعت‌ کنم‌.

در بین‌ اعمال‌ ناگاه‌ به خاطرم‌ گذشت‌ که‌ آیا این‌ کاری‌ که‌ این‌ مرد کرد واقعیّت‌ داشت‌ یا چشم‌بندی‌ بود، مانند سحری‌ که‌ ساحران‌ می‌کنند؟ خوب‌ است‌ بروم‌ ببینم‌ مار مرده‌ است‌ یا زنده‌ شده‌ و فرار کرده‌ است‌؟! این‌ خاطره‌ سخت‌ به‌ من‌ فشار می‌آورد تا اعمالی‌ که‌ در نظر داشتم‌ به‌ اتمام‌ رسانیدم‌، و فوراً آمدم‌ بیرون‌ مسجد در همان‌ محلّی‌ که‌ با مرحوم‌ قاضی‌ ـ رضوان‌ الله‌ علیه ـ نشسته‌ بودیم‌، دیدم‌ مار خشک‌ شده‌ و به روی‌ زمین‌ افتاده‌ است‌؛ پا زدم‌ به‌ آن‌ دیدم‌ ابداً حرکتی‌ ندارد.

بسیار منقلب‌ و شرمنده‌ شدم‌، برگشتم‌ به‌ مسجد که‌ چند رکعتی‌ دیگر نماز گزارم‌، نتوانستم‌؛ و این‌ فکر مرا گرفته‌ بود که‌ واقعاً اگر این‌ مسائل‌ حقّ است‌، پس‌ چرا ما ابداً بدان‌ها توجّهی‌ نداریم‌.

مرحوم‌ قاضی‌ ـ رحمه‌ الله‌ علیه‌ ـ مدّتی‌ در حجرۀ خود بود و به‌ عبادت‌ مشغول‌، بعد که‌ بیرون‌ آمد و از مسجد خارج‌ شد برای‌ نجف‌، من‌ نیز خارج‌ شدم‌. درِ مسجد کوفه‌ باز به‌ هم‌ برخورد کردیم‌. آن‌ مرحوم‌ لبخندی‌ به من‌ زده‌ و فرمود: ”خب‌ آقاجان‌! امتحان‌ هم‌ کردی‌، امتحان‌ هم‌ کردی‌؟“»[۱۸]

کتاب مهرتابناک، ج۱، ص ۱۵۳ | بازگشت به فهرست

رفع وحشت و دهشت زوّار مسجد سهله با دعای مرحوم قاضی رحمه الله علیه

آقای شیخ جواد سَهلاوی ـ رحمه الله علیه ـ گفتند:

«یک روز که مرحوم قاضی در مسجد سهله بودند، خدمتشان عرض کردم: اینجا بعضی اوقات دزد می‌آید و غالباً هم با اسلحه و خنجرند؛ گرچه زوّار شب در مسجد چیز مهمّی ندارند که ایشان ببرند، امّا دهشت و وحشتی آنان را فرا می‌گیرد که عبادت شب، دیگر بر آنان مشکل می‌گردد. از شما تقاضا دارم دعایی بدهید که دیگر نیایند!

فرمودند: ”إن‌شاء‌الله دیگر نمی‌آیند!“

از آن به بعد، دزد در مسجد سهله دیده نشد، با آنکه تا به حال قریب ده سال می‌گذرد.»[۱۹]

کتاب مهرتابناک، ج۱، ص ۱۵۳ | بازگشت به فهرست

رفع گرفتاری از یکی از فرزندان مرحوم قاضی

مرحوم شریعتمدار رشتی (برادر قائم مقام رفیع) از ارادتمندان مرحوم قاضی بود. چون مرحوم قاضی رحلت کرد، در خواب به او گفتند: «یکی از پسران مرحوم قاضی به نام سیّد جعفر، خانه‌‌اش خراب شده؛ آن را برای او بساز!»

مرحوم شریعتمدار به منزل مرحوم قاضی می‌آید و تمام پسران او را جمع می‌کند ـ مرحوم قاضی چهار زوجه داشته است و کثیر الاولاد بوده است ـ و از نام یکایک آنها پرسش می‌کند و از وضع منزل آنها می‌پرسد تا می‌رسد به فرزندی که نامش سیّد جعفر بوده است، او می‌گوید: منزل ما که نیمی از آن مسجد است، خراب شده است و ما در همان منزل مخروبه مسکن داریم.

شریعتمدار آن نیمی که متعلّق به ایشان بوده است تجدید بنا می‌کند و او را در آنجا اسکان می‌دهد، و به نیم دیگر آن که مسجد بوده است تصرّفی به عمل نمی‌آورد.[۲۰]

کتاب مهرتابناک، ج۱، ص ۱۵۴ | بازگشت به فهرست

رفع سوءظنّ و اتّهام از مرحوم قوچانی

حضرت آقای آیه الله حاج شیخ عبّاس قوچانی ـ رحمه الله علیه ـ فرمودند:

«وقتی، یک گرفتاری عجیبی برای من در نجف پیدا شد به طوری که قریب سی چهل نفر از أعراب به من سوءظنّی برده بودند و من از وحشت آنان آرام و قرار نداشتم، خواب از چشمان من رفته بود.

مشکل را به محضر مقدّس مرحوم قاضی عرض کردم. ناگهان آن سوءظنّ از میان رفت و بر همه مشهود شد که در اشتباه بوده‌اند! و این رفع اتّهام مِن حیثُ لا نحتسِب بود؛ زیرا بر حَسَب موازین عادی محال به نظر می‌رسید که این عدّۀ کثیر بدون هیچ سبب و مقدّمه‌ای بر اصل مطلب واقف گردند.»[۲۱]

کتاب مهرتابناک، ج۱، ص ۱۵۴ | بازگشت به فهرست

اعجازی از مرحوم قاضی در پیدا کردن تسبیح شاه مقصود

آقای شیخ جواد سَهلاوی که از خدّام پاک طینت مسجد سهله هستند، برای من نقل کردند که:

«وقتی در فلکه، از کوفه برای کربلا حرکت کردیم و مردمان زیادی در فلکه بودند، مِن جمله مرحوم آقای حاج میرزا علی آقا قاضی ـ رضوان الله علیه ـ هم در فلکه [بودند] و من با ایشان نیز صحبت می‌نمودم.

نزدیک تُوَیریج[۲۲] من سفرۀ خود را باز نموده و مقدار نان و غذایی که همراه داشتم خوردم و بقیّۀ خورده نان را که در ته سفره مانده بود در دریا تکان دادم. پس از مدّتی متوجّه شدم که تسبیح شاه مقصودی که بسیار اعلا و با خود داشتم گم شده است، هرچه تفحّص کردم پیدا ننمودم؛ قضیّه را به آن مرحوم عرض کردم، ایشان فرمودند:

”إن شاء الله پیدا می‌شود، بگو: ﴿إِنَّهُ عَلى‏ رَجْعِهِ لَقادِر﴾.“[۲۳]

من این آیه را خواندم و سپس تسبیح را در سفره‌ای که خود با دست خود در دریا تکان داده بودم پیدا نمودم.»[۲۴]

کتاب مهرتابناک، ج۱، ص ۱۵۵ | بازگشت به فهرست

تأثیر کلام ملکوتی مرحوم قاضی بر نفوس

آقای سیّد ابراهیم کُماری طلبه‌ای بود در نجف أشرف از اهل آذربایجان و بسیار اهل بحث و جدل بود، و تا حیات داشت فقط به درس مرحوم استادنا العلاّمه آیه الله العظمی آقا شیخ حسین حلّی ـ قدّس الله نفسه ـ می‌آمد؛ هم به درس فقه و هم به درس اصول ایشان می‌آمد و به درس شخص دیگری ابداً نمی‌رفت؛ خدایش رحمت کند.

در همان دورانی که حقیر در نجف أشرف مشرّف بودم مریض شد و در منزل بستری شد و حقیر هم روی سوابق مودّت و آشنایی و هم‌درسی به دیدنش رفتم؛ ولی چند روزی بیشتر حیات نداشت و به رحمت حقّ پیوست؛ رحمه الله علیه رحمه‌ً واسعهً.

بسیار مرد غیور و قدری هم عصبانیُّ المزاج بود؛ و غالباً در درس هم داد و بیداد راه می‌انداخت، امّا استادنا الأجلّ الأکرم شیخ آقا حسین حلّی از میدان به‌در نمی‌رفتند و پاسخش را کاملاً می‌دادند، ولی او غالباً قبول نمی‌کرد و بر گفتار خود مُجدّ بود. از وی نقل شد که گفت:

«من شنیده بودم که مرحوم قاضی مجالسی در منزل دارد و شاگردانی به خصوص دارد که آنها را به عبادت و سجده‌های طویله و رفتن به مسجد کوفه و مسجد سهله و انعزال از عامّۀ مردم می‌خواند. با خود گفتم: این کارها خلاف شرع است و صوفی‌گری است. من یک روز می‌روم و با او مباحثه می‌کنم و برای او اثبات می‌کنم که این کارها باطل است.

یک روز به منزل ایشان رفتم، دیدم شاگردان دور تا دور اطاق محقّر ایشان نشسته، و ایشان مشغول موعظه می‌باشند؛ من درون اطاق دَم در نشستم. آن روز مرحوم قاضی از مرگ سخن می‌گفت؛ سه ربع ساعت بیشتر کلامشان به طول نینجامید که چنان حالت دهشت و وحشتی مرا فرا گرفت که فوراً به منزل بازگشتم و این حالت یک هفته در من باقی بود و در آن هفته از منزل بیرون نرفتم، چرا که چنین می‌پنداشتم عزرائیل در کوچه مرا می‌گیرد و قبض روح می‌کند!»[۲۵]

کتاب مهرتابناک، ج۱، ص ۱۵۶ | بازگشت به فهرست

نشان دادن محلّ ورود قافلۀ حسینی به کربلا

[مرحوم حدّاد می‌فرمودند]:

«[مرحوم قاضی] محلّ ورود قافلۀ امام حسین علیه السّلام را در ابتدای ورود به کربلا از مدینه، مشخّص نموده بودند؛ و آن مکانی بود در قست شمالی مضجع مبارک که تقریباً فاصلۀ آن تا صحن مطهّر کم نبود؛ یعنی در حال خروج از در شمالی (در سِدر) و عبور از تمام بازار واقع در آن قسمت، تا برسد به شریعۀ‌ حسینی، آن محل را ـ‌ قرب مقامی که فعلاً معروف به مقام امام زین ‌العابدین علیه السّلام است ـ معرّفی نموده و به بعضی از شاگردان خویش نشان داده بودند.»[۲۶]

کتاب مهرتابناک، ج۱، ص ۱۵۹ | بازگشت به فهرست

اخبارمرحوم قاضی از وقایع آینده

حضرت آیه الله حاج شیخ عبّاس قوچانی ـ دامت برکاته ـ که از اعاظم نجف و وصیّ مرحوم قاضی هستند، در اوقاتی که حقیر در نجف برای تحصیل مشرّف بودم (سنۀ ۱۳۷۰ تا ۱۳۷۷ ه‍ . ق) از جمله مطالبی که از مرحوم قاضی نقل کردند این بود که:

«یک بار [آیه الله] آقای حاج آقا روح ‌الله خمینی که برای زیارت به نجف آمده بودند، به خدمت مرحوم قاضی آمدند و در اطاق آن مرحوم که جمعی از تلامذۀ ایشان از جمله خودِ آقای حاج شیخ عبّاس حضور داشتند، وارد می‌شوند. ایشان سلام می‌کند و می‌نشیند؛ مرحوم قاضی ابداً اعتنایی نمی‌کنند و حتّی از سرِ جای خود تکانی هم نمی‌‌خورند و هیچ وَقْعی نمی‌گذارند به طوری که این، موجب تعجّب حضّار می‌شود، با آن سوابقی که از استاد خود نسبت به احترام به واردینِ زوّار داشته‌اند.»

آقای حاج شیخ عبّاس می‌گفتند: «در این حال مرحوم قاضی به من گفتند:

”فلان کتاب را بردار و از فلان جا بخوان!“

من که همیشه کتاب‌ها را برای مرحوم قاضی می‌خواندم، برخاستم و از طاقچه آن کتاب را برداشتم و از آنجایی که فرموده بود شروع کردم به خواندن. داستان و سرگذشت پادشاهی بود که نوشته بود و من می‌خواندم تا رسیدیم به جایی که فرمود: ”دیگر بس است!“ و پس از آن مرحوم قاضی شروع کرد به بیان کردن قضایا و مطالبی که در آن، اشارات و تعریضاتی به [آیه الله] حاج آقا روح ‌الله بود؛ و ایمائات و اشاراتی بود که فتنه و امتحانی پیش می‌آید.

چون آقای قاضی گفتارشان به پایان رسید آقای [آیه الله] حاج آقا روح ‌الله رفتند، و ما همه در تعجّب افتادیم که این قرائت کتاب و این داستان بدون اندک مناسبتی و این بیانات مرحوم قاضی بدون اندک مناسبتی با مجلس و ورود [آیه الله] آقای حاج آقا روح‌ الله چه معنی دارد؟ و تا به حال هم نفهمیدیم آن چه بود.»

در سفری که این حقیر به نجف داشتم بعد از رحلت آیه الله بروجردی و قیام علما بر علیه دولت شاهنشاهی دربارۀ تصویب‌نامۀ‌ دخول زنان در انجمن‌های ایالتی و ولایتی و بالأخص نامه‌های شدید حضرت آیه الله خمینی به دولت عَلَم، که نخست وزیر بود، آقای حاج شیخ عبّاس قوچانی به من گفتند:

«اینک با قیام آیه الله خمینی کم‌کم بیانات مرحوم قاضی در آن مجلس برای ذهن من تداعی می‌شود و مفهوم می‌گردد که تمام آن گفتارها راجع به همین امور مربوطه به وضع فعلی بوده است.»[۲۷]

کتاب مهرتابناک، ج۱، ص ۱۵۸ | بازگشت به فهرست

خبر دادن مرحوم قاضی از غصب نیمی از منزل مرحوم حدّاد

منزل‌ شخصی‌ ایشان ‌(مرحوم حدّاد) متعلّق‌ به‌ عیالشان‌ بود که‌ أبوالزّوجۀ‌ ایشان‌ به‌ نام‌ حسین‌ أبو‌عَمشَه[۲۸]‌ به‌ دخترش‌ هبه‌ کرده،‌ و به جهت‌ آنکه‌ به‌ سادات‌ و بالأخصّ به‌ این‌ دامادش‌، سیّد هاشم‌، خیلی‌ علاقه‌مند بود و آقا سیّد هاشم‌ دارای‌ فرزندان‌ بسیار و عائلۀ سنگین‌ بودند، گفته‌ بود: «این‌ خانه‌ برای‌ این‌ بچّه‌ سیّدها بوده‌ باشد.» و وصیّت‌ کتبی‌ هم‌ نوشته‌ بود.

پس‌ از فوت‌ او، شوهر خواهر زن‌ ایشان‌ که‌ به‌ نام‌ حاج‌ صَمَد دلاّل‌ است‌، با آنکه‌ شخص‌ متمکّن‌ و ثروتمندی‌ بود، انکار وصیّت‌ کرد و به‌ حکومت‌ مراجعه‌ نمود. از طرف‌ حکومت‌ آمدند و میان‌ خانه‌ دیوار کشیدند، و این‌ خانۀ کوچک‌ که‌ فقط‌ سه‌ اطاق‌ کوچک‌ داشت،‌ به طوری‌ ناقص‌ و غیر قابل‌ استفاده‌ شد که‌ این‌ نیمه‌، درِ ورودی‌ نداشت‌، و مستراح‌ نداشت‌، و مجبور بودند زن‌ و بچّه‌ از نردبان‌ بالا رفته‌ و از آن‌طرف‌ نیز با نردبان‌ پایین‌ آیند؛ و این‌ موجب‌ امراضی‌ برای‌ اهل‌ آقای‌ حدّاد شد. بالأخره‌ برای‌ نصب‌ در و ساختن‌ مستراح‌ و تعمیر دیوار کوچه‌ که‌ از بن‌ اُفت‌ نموده‌ بود، ناچار شدند منزل‌ را تخلیه‌ و جایی‌ دیگر بروند.

مرحوم قاضی از غصب‌ نیمۀ این‌ منزل‌، و سپس‌ ساختن‌ و تحویل‌ دادن‌ آن را به‌ ایشان‌ خبر داده‌ بود؛ و همین‌طور هم‌ شد.[۲۹]

کتاب مهرتابناک، ج۱، ص ۱۵۹ | بازگشت به فهرست

عدم تبعیّت مرحوم قوچانی از دستور مرحوم قاضی و باقی ماندن نشانۀ سرخک

[آیه الله شیخ عبّاس قوچانی فرمودند]:

روزی یکی از اطفال ما مبتلا به مرض سرخک شد، و مرحوم قاضی مطّلع شدند و فرمودند:

”چشمان او را با انگشتری پنج تن علیهم السّلام مُهر کن!“

من قدری تسامح نمودم؛ یعنی به واسطۀ مشاغل و شواغل از جمله همین بیمارداری، چند روز گذشت تا یک روز مرحوم قاضی به من فرمود:

”آیا چشمان او را مهر کردی؟!“

عرض کردم: نه! در صدد هستم که مُهر کنم.

مرحوم قاضی به حالت عصبانیّت فرمود: ”چرا مهر نکردی؟! چرا مهر نکردی؟!“

پس از آنکه طفل شفا یافت، نشانۀ یک دانۀ سرخک در چشم او باقی مانده بود؛ چشم‌های او درد گرفته، آب ریزش می‌نمود، مانند نوبه، شبانه‌روز ساعات معیّنی مثلاً دو [ساعت] به غروب، چشم درد می‌گرفت؛ هرچه به اطبّاء رجوع کردیم مثمر واقع نشد. بالأخره روزی داستان را به ایشان گفتم و عرض نمودم: دعایی بفرمایید! از آن ساعت به بعد دیگر آن عارضه پیدا نشد.»[۳۰]

کتاب مهرتابناک، ج۱، ص ۱۵۹ | بازگشت به فهرست

اخبار مرحوم قاضی از آنچه در ذهن مرحوم قوچانی می‌گذشت

مرحوم آیه الله حاج شیخ عبّاس فرمودند:

«ما هر روز صبح‌ها دو ساعت در محضر مرحوم قاضی می‌رفتیم، و در این اواخر چنانچه کتابی قرائت می‌شد من آن را می‌خواندم و آن مرحوم شرح و توضیح می‌دادند.

یک روز صبح زود بود که به خدمتشان رسیدم و آن روز ایشان در منزل جُدَیدَه بودند ـ ایشان چهار عیال داشتند و هر کدام در منزلی سکونت داشتند، و از همه اولاد فراوان داشتند و هنگام فوت نُه پسر و مجموعاً حدود بیست اولاد داشتند، و در اطاق شخصی ایشان غیر از حصیر خرمائی ابداً چیزی یافت نمی‌شد ـ در آن روز که عبورم به منزلشان از کنار سورِ نجف، ـ دیوار کشیدۀ بلند اطراف شهر برای حفاظت از هجوم دشمن ـ بود که اینک خراب شده است و شهر نجف توسعه پیدا نموده و شامل قسمت جُدَیدَه هم شده است، ناگهان در فکر حملۀ‌ وهّابی‌ها افتادم که سابقاً به کربلا حمله کردند و هزاران نفر را کشتند و از علماء و صلحاء و زوّار و مقیمین، دریای خون جاری شد، تا آنجایی که ضریح مطهّر و صندوقش را خرد کرده و با چوبِ آن بر روی قبر مبارک قهوه درست کردند، و نشستند و خوردند؛ امّا در نجف أشرف به واسطۀ حصار آن به سور و مقاومت مردم آن از بالا و شکاف‌های سور، نتوانستند وارد شوند و پس از چند روزی توقّف در اطراف سور، فرار کردند.

در این اندیشه غرق شده بودم که باید ما خودمان را به انواع سلاح مجهّز کنیم تا اگر ثانیاً حمله کردند، ریشۀ آنان را برکنیم، سلاح ما باید چنین و چنان باشد؛ و جوانان ما باید چنین و چنان فنون جنگ را بیاموزند، و همین‌طور در این فکر بودم و خاطرات از اطراف هجوم می‌نمود که به منزل آن مرحوم رسیدم و در زدم و وارد شدم؛ تا چشمشان به من افتاد، فرمودند:

”ها! مشغول جنگ هستی؟!“

عرض کردم: چه فرمودید؟ کدام جنگ؟!

فرمودند: ”مقصودم جنگ با نفس أمّاره است!“»[۳۱]

کتاب مهرتابناک، ج۱، ص۱۶۱ | بازگشت به فهرست

خبر دادن مرحوم قاضی از تأخیر لیلۀ زفاف مرحوم قوچانی

حضرت آیه الله حاج شیخ عبّاس قوچانی ـ أعلی الله مقامه ـ در آن شبی که مرحوم آقای حاج شیخ جواد انصاری ـ قدّس الله نفسه ـ به منزل ایشان به میهمانی دعوت داشتند، و تمام حضّار هفت هشت نفر بیش نبودند و حقیر هم در آن مجلس مدعوّ بودم، نقل کردند:

«قبل از گستردن طعام که خواستند با آفتابه و لگن دست حضّار را بشویند، مرحوم آقای انصاری فرمودند: ”شستن لازم نیست، زیرا همۀ حضّار وضو دارند الاّ…!“

حضرت آقا حاج شیخ عبّاس می‌فرمودند:

«من فقط وضو نداشتم و این کلمۀ «الاّ» در گفتار مرحوم انصاری، راجع به من بود و این در حقیقت خبر غیبی بود که مرحوم انصاری در آن شب داد؛ نظیر [آن] إلاّئی که مرحوم قاضی [خبر] داد. توضیح آنکه:

وقتی برای ما صبیّۀ آقای حاج شیخ احمد آخوندی یزدی (کتاب‌فروش معروف نجف) را عقد کردند و زفاف نزدیک شد، ما منزلی تهیّه نموده و جهیزیّۀ عروس را آوردند و در آن چیدند و پرده‌ها را آویزان نمودند، و از هر جهت منزل مرتّب و منظّم و آماده بود.

در آن روزی که فردا شب آن لیلۀ زفاف بود، مرحوم قاضی به منزل ما تشریف آوردند و دیدند همۀ‌ امور منظّم و مرتّب است و پرده‌ها آویخته است، فرمودند:

”از هر جهت وسائل و لوازم مهیّا و انتظاری برای زفاف نیست، الاّ اینکه…!“

چون آن مرحوم خارج شدند ما نفهمیدیم معنی «الاّ اینکه» چه بود، تا آنکه همان شب یک مخدّره‌ای از محترمات و معظّمات بیت مرحوم آخوندی فوت می‌کند و بدین جهت زفاف چند ماه به تأخیر می‌افتد؛ آنگاه برای ما روشن شد که معنی آن کلمه چه بوده است!»[۳۲]

کتاب مهرتابناک، ج۱، ص ۱۶۲ | بازگشت به فهرست

اخبار مرحوم قاضی از افکار یکی از شاگردان

یکی از شاگردان او که تازه به او پیوسته بود، حکایت کرد که:

«روزی مرحوم قاضی را دیدم از بازار بزرگ (بازار ساعت) به طرف دروازۀ کوفه می‌رود. دانستم که قصد مسجد کوفه را دارد. و من می‌دانستم که او فِلسی هم در جیب ندارد. در شگفت افتادم که ایشان قند و چای و جیگاره حتماً لازم دارد، گذشته از این هم هوا گرم است و پیاده رفتن امکان ندارد. ایشان که با کمال طمأنینه بازار را طیّ می‌نمود. من هم از پشت سر او می‌رفتم تا ببینم آخر کار به کجا منتهی می‌شود؟!

به اواخر بازار که رسیدیم، یک مرد عرب که سر و صورت خود را با چفیه (کوفیّه ـ دستمال سربند) پیچیده بود و به صورت اعراب مُعَیدی بود، آمد در مقابل ایشان و یک اسکناس یک دیناری به ایشان داد. مرحوم قاضی روی خود را به عقب برگردانده و به من فرمود:

”دیدی خداوند قادر است؟!“

من بسیار شرمنده شدم؛ زیرا دانستم از تمام افکار و خاطرات من، او اطّلاع داشته، و سبب سازی خداوند را بدین گونه به من گوشزد نموده است.»[۳۳]

کتاب مهرتابناک، ج۱، ص ۱۶۲ | بازگشت به فهرست

اطّلاع مرحوم قاضی از زمان مرگ و محلّ دفن خود

حضرت مغفور له آقا حاج شیخ عبّاس می‌فرمودند:

«مرحوم قاضی به مرض استسقاء رحلت نمودند و مرض ایشان هم مدّتی طول کشید؛ گویا از همۀ جهات مرگ و موقع و مدفن خود مطّلع بودند. آقازادگانشان برای ایشان طبیب قدیمی را که به نام سیّد أبوالحسن مشهور بود، می‌آورند و معالجاتش سودی نداشت و بعضی از اوقات قرص‌هایی را می‌داد که آقازادگان با اصرار و ابرامی می‌خواستند آنها را به مرحوم قاضی بخورانند؛ ایشان می‌فرمود:

”فایده‌ای در اینها نیست، من باید حرکت کنم، ارادۀ حتمیّۀ حضرت حقّ در رفتن است!“

چون قرص‌ها را به دست او می‌دادند و اصرار در خوردن می‌نمودند، مرحوم قاضی به قرص‌های کف دست خود نظری می‌کرد و با لبخند می‌فرمود:

”شما می‌گویید اینها أجل را تغییر می‌دهد؟!“ آنگاه آنها را در دهان می‌انداخت و می‌فرمود: ”این هم برای خاطر شما!“

ما حتّی در زمان کسالت، روزها قدری به محضرشان شرفیاب می‌شدیم. و در روزی که قریب به زمان فوتشان بود، با بعضی از واردین، از مدفن پدرشان سخن به میان آمد و معلوم شد در وادی السّلام نجف است. ما بسیار تأسّف خوردیم که ما نمی‌دانستیم قبر شریف والدتان در وادی السّلام است، خوب بود شما ما را از محلّ آن مطّلع می‌نمودید تا در این مدّت دراز و طولانی که در نجف اقامت داریم از برکات و زیارت آن قبر بهره‌مند می‌شدیم! فرمودند:

”ده، دوازده روز دیگر خودم شما را می‌برم و از محلّ آن با خبر می‌نمایم.“

درست در همین حدود از روزها گذشت که من در منزل خود به واسطۀ جمعی از میهمانان شهر ما (قوچان) که بر ما وارد شده بودند و به همین جهت در یکی دو روز اخیر نتوانسته بودم به حضورشان شرفیاب شوم، مشغول خوردن صبحانه با میهمانان بودم و بدون استثناء هر لقمه‌ای را که در دهان خود گذاردم در گلویم گیر کرد و ناگهان صدای اعلان تشییع آن مرحوم از مأذنۀ حضرت به گوش رسید، که ندای ارتحال آن فریدۀ دهر و آیت عظمای الَهی و نمونۀ بارز و آیینۀ تمام نمای کمالات و صفات پیامبر و ائمّۀ طاهرین و یگانه عارف وارسته و واصل به حقّ را مرتّباً در می‌داد، و از علماء و فضلاء و طلاّب و اهل نجف دعوت برای تشییع می‌نمود.

چون جنازه را تشییع نموده و در وادی السّلام دفن شد، در هنگام مراجعت و تفرّق مشیّعین چشم من ناگهان به نوشتۀ روی سنگ قبر جلوی ایشان ـ در سمت قبله ـ افتاد، دیدم که نوشته است: قبر سیّد حسین قاضی؛ آنگاه دانستم معنی گفتار استاد را که: ”ده دوازده روز دیگر شما را می‌برم و محلّ دفن پدر را نشان می‌دهم“ چیست؟»[۳۴]

پاورقی:

[۱]ـ رجوع شود به امام شناسی، ج ۵، ص ۱۰۷؛ مهر تابان، ص ۲۴۲ و ۲۵۱ و ۲۶۶ و ۲۹۱؛ روح مجرّد، ص ۱۹۲؛ اسرار ملکوت، ج ۲، ص ۱۳۸.

[۲]ـ مهر تابان، ص ۳۱۷.

[۳]ـ همان مصدر، ص ۳۱۸.

[۴]ـ مسکّن الفؤاد، ص ۱۰۱، با قدری اختلاف.

[۵]ـ سوره القلم (۶۸) آیه ۴. ترجمه: «و اى پیامبر، حقّاً و تحقیقاً تو داراى اخلاق بزرگ و عظیمى هستی‏!»

[۶]ـ مهرتابان، ص ۳۲۷.

[۷]ـ الله شناسی، ج ۱، ص ۲۰۶؛ رساله سیر و سلوک منسوب به بحرالعلوم، ص ۱۷۰، تعلیقه:

«اقسام تجلّیات بر چهار گونه است:

اوّل تجلّیات فعلیّه: و آن چنان است که سالک، فعلی را که از او سر می‏زند از خود نمی‏بیند، بلکه اجمالاً از موجودی دیگر می‏یابد. یا آنکه فعلی را که از مردم سر می‏زند آن را از آنها نمی‏بیند، بلکه آن را قائم به دیگری ادراک می‏کند؛ مثل آنکه ادراک کند تمام حرکات و سکون و رفت و آمد و تکلّم مردم، همه و همه قائم به یک ذات است و بس.

دوّم تجلّیات صفاتیّه: و آن چنان است که سالک صفتی را که راجع به اوست از خود نمی‏بیند، بلکه اجمالاً از ذات دیگری ادراک می‏کند؛ مثلاً سخنی را که می‏شنود خود را شنونده نمی‏یابد، بلکه سامع را دیگری می‏بیند. یا چیزی را که می‏بیند خود را بیننده آن نمی‏بیند، بلکه موجود دیگری را بیننده می‏بیند. و هم‌چنین نسبت به صفات دیگر؛ و هم‌چنین صفاتی که در سایر افراد مردم است، همه آنها را از علم و قدرت و سمع و بصر و حیات از دیگری ادراک می‏کند.

سوّم تجلّیات ذاتیّه: و آن چنان است که سالک صفت را با قیّوم آن مَعاً به طور اسم ادراک می‏کند؛ مثلاً در موقعی که می‏شوند، سمع و شنونده را ذات دیگری می‏یابد، و حیّ و علیم و بصیر و قدیر را دیگری ادراک می‏کند. و هم‌چنین در بقیّۀ موجودات و سایر افراد مردم اسماء را از آنها نمی‏بیند، بلکه همه اسماء را اسم خدا می‏یابد.

چهارم تجلّی ذات: و آن چنان است که سالک اصل حقیقت وجود خود را یا موجود دیگر یا همۀ موجودات را از ذات اقدس حقّ می‏بیند. و در بعضی از اصطلاحات این تجلّی را نیز تجلّیات ذاتیّه گویند.»

[۸]ـ مطلع انوار، ج ۲، ص ۶۳.

[۹]ـ توحید علمی و عینی، ص ۲۲۹.

[۱۰]ـ مطلع انوار، ج ۲، ص ۱۱۶، تعلیقه.

[۱۱]ـ همان مصدر، ص ۸۸.

[۱۲]ـ دیوان اوحدی مراغه‌ای، غزل ۷۴۹، با قدری اختلاف.

[۱۳]ـ مطلع انوار، ج ۲، ص ۷۳.

[۱۴]ـ دیوان حافظ، غزل ۵۶.

[۱۵]ـ مطلع انوار، ج ۲، ص ۳۶.

[۱۶]ـ جهت اطّلاع بیشتر پیرامون حقیقت طیّ الأرض رجوع شود به مهر تابان، ص ۳۷۰.

[۱۷]ـ مهر تابان، ص ۳۷۱.

[۱۸]ـ معاد شناسی، ج ۱، ص ۲۳۱.

[۱۹]ـ مطلع انوار، ج ۲، ص ۳۱.

[۲۰]ـ همان مصدر، ص ۹۹.

[۲۱]ـ همان مصدر، ص ۳۱ و ۸۲.

[۲۲]ـ نام شهری است در چهار فرسخی کربلای معلّی.

[۲۳]ـ سوره الطّارق (۸۶) آیه ۸.

[۲۴]ـ مطلع انوار، ج ۲، ص ۳۰ و ۸۲.

[۲۵]ـ همان مصدر، ص ۳۷.

[۲۶]ـ همان مصدر، ص ۶۳.

[۲۷]ـ همان مصدر، ص ۷۱.

[۲۸]ـ أبوعمشه در نزد عرب کنیه کسى مى‏باشد که اسمش حسین است و ازدواج کرده و دختر آورده است ولیکن پسر ندارد. شغل أبوعمشۀ ما تعمیر اسلحۀ گرم بوده است، مثل تفنگ. او غالباً در سفر بود و به قُراء و قصبات می‌رفت و در هر دهى چند روز مى‏ماند و اسلحه‌هایشان را تعمیر مى‏نمود، و پس از آن به دهِ دیگر.

[۲۹]ـ روح مجرّد، ص ۹۳.

[۳۰]ـ مطلع انوار، ج ۲، ص ۳۲ و ۸۲.

[۳۱]ـ همان مصدر، ص ۳۵.

[۳۲]ـ همان مصدر، ص ۳۸.

[۳۳]ـ همان مصدر، ص ۵۲.

[۳۴]ـ همان مصدر، ص ۱۰۰.

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن