جلسه ۱۱ شرح دعای ابوحمزهثمالی سال ۱۴۲۸
موضوع: جلسه ۱۱ شرح دعای ابوحمزه ثمالی، سال ۱۴۲۸ ه.ق
سخنران: حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی
[box type=”info” align=”” class=”” width=””]
تا آماده شدن فایل صوتی شما میتوانید متن این جلسه را مطالعه نمایید.
[/box]
متن جلسه:
جلسه ۱۱ رمضان ۱۴۲۸
أعوذُ بِالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم
بِسمِ الله الرَّحمَنِ الرَّحیم
وصلَّى اللهُ عَلَى سیّدنا و نبیّنا أبىالقاسم مُحَمّدٍ
وعلى آله الطّیبین الطّاهرین و اللعنه عَلَى أعدائِهِم أجمَعینَ
«أَدْعُوکَ یا سَیِّدِى بِلِسَانٍ قَدْ أَخْرَسَهُ ذَنْبُهُ رَبِّ أُنَاجِیکَ بِقَلْبٍ قَدْ أَوْبَقَهُ جُرْمُه».[۱]
مولاى من! با زبانى تو را صدا مى کنم که گناه، آن زبان را به ناتوانى از نداى تو انداخته و با قلبى با تو مناجات مىکنم که جرم آن قلب را به تباهى کشانده است.
در جلسات گذشته گفتیم که در مسأله «ارتباط افعال انسان» دو حیثیت مورد ملاحظه قرار مىگیرد؛ حیثیت اوّل به مقتضاى «توحید افعالى»، «توحید صفاتى» و «توحید ذاتى».
اصل و تمام آثار وجود، به اراده و هویت ذات بارى تعالى برمىگردد؛ همانطور که اصل وجود از ذات بارى تعالى نشأت مىگیرد، نه اینکه از ذات او جدا شود، چون چیزى از ذات خدا جدا نمىشود. وقتى نصف آبى که در این لیوان هست را در لیوان دیگر مىریزید، این نصف از آن جدا شده است، ولى نشأتى که ذات موجودات از ذات پروردگار مىگیرند، انفصالى نیست، انعزالى نیست، افتراق نیست، ابتعاد نیست، نشأت، نشأت ظهور است، نه نشأت انعزال و افتراق؛ زیرا با حفظ وجود واحد و غیر قابل تقسیم و غیر قابل تجزّى براى ذات پروردگار، دیگر رعایت و لحاظ وجود ثانى این مساوق با استقلال در وجود است و استقلال در وجود موجب اختلاف در هویت وجود و در نتیجه، مسأله به احتیاج و امکان و تدلّى به علل عالیه برمىگردد که اینها همه باطل است.
بنابراین، خود حقیقت موجودات و ذات و صفات و افعالى که در عالم تحقّق پیدا مىکند، به همان اصل و حقیقت واقعى خود، ظهور موجودات از حقیقت وجود است در عالم امکان.
باىِّ نحوٍ کان چه این وجودات در عالم مجرّدات تحقق پیدا کند، چه در عالم صور و مثال، که نوع ضعیف از تجرّد است و چه در عالم مادّه که ادنى مراتب تجرّد است، که تعبیر از آن به «عالم کون» و «عالم فساد» مىشود … و این را هم بدانید که مادّه جدا از مجرّد نیست؛ بلکه مادّه صورت ضعیف مجرّد است نه اینکه چیزى باشد جدا از مجرّد و اختلاف میان آن دو، اختلاف ماهوى باشد و این اختلاف ماهوى موجب افتراق و انعزال حقیقت مجرّده از حقایق مادّیه باشد، همه اینها خلاف است، نخیر!
صورت نازله حقیقت مجرّده، همین فعلى است که در خارج تحقّق پیدا مىکند، کسى از نیّتى که شما دارید اطّلاع ندارد، چگونه آن نیّت را افراد دیگر مطلّع مىشوند؟ وقتى که آن نیّت به صورت مادّى ظهور خارجى پیدا مىکند. همینکه از شخصى بدتان مىآید به محض برخورد با او اخم مىکنید و معلوم مىشود شما از دیدن آن شخص کراهت دارید یا اینکه وقتى از دیدن یک نفر خرسند و خوشبخت و خوشحال مىشوید و چهره شما خندان مىشود و متبسّم مىشوید و خود این تبسّم حکایت مىکند که شما از دیدن او احساس مسرّت مىکنید. یا اینکه وقتى از مطلبى متعجّب مىشوید، حالت تعجّب و تفکّر به خود مىگیرید، خواه ناخواه شخص متوجّه مىشود از این مطلبى که مطرح شده، شما دچار تعجّب شدهاید. این اختلاف صورى که در صورت انسان بروز پیدا مىکند، این اختلاف از کجا آمده است؟ و منشأ آن کجاست؟ ریشه این اختلاف کجاست؟ ریشه در همان نیّت و اراده و حقیقت نفسیّه است که عبارت است از تصوّرات و تصدیقات و قضایایى که در نفس انسان است و آن حقایق نفسیّه، بروز و ظهور خارجىشان به این شکل است. مىشود آنها بروز خارجى پیدا نکنند، شما اگر از دست شخصى ناراحت شدید، وقتى به او رسیدید بخندید، آن شخص گمان مىکند خیلى هم از او خوشتان آمده است یا اینکه فرض کنید براى تأدیب یک نفر، با اینکه خیلى مورد محبّت شما است اخم کنید، این اخم حکایت از قهر نمىکند، بلکه این اخم عین جمال است که به این صورت در قالب جلال تجلّى کرده است:
اگر با دیگرانش بود میلى | چرا ظرف مرا بشکست لیلى | |
این شکستن ظرف از هزار بار شیر دادن و اظهار محبّت کردن براى مجنون بهتر است و حلاوت بیشترى دارد و اسرار و مسائلى در آن هست که آن مسائل را فقط مجنون مىفهمد.
میان عاشق ومعشوق رمزى است چه داند آنکه اشتر مىچراند (خر مىچراند)
اینها اطلاع ندارند که چه رموز و چه اسرارى میان مُحِب و محبوب وجود دارد! اسرار و حقایقىکه میان محبوب و محب است، اختصاص به این دو دارد. آن کسى که در کنار نشسته، آگاهى از این مسأله ندارد، هیچ نمىفهمد.
دو نفر از دوستان- که خدا رحمت کند- در مجلسى بودند که بنده هم شرکت داشتم، مجلس جشنى بود و فاصله آنها حدود چهار یا پنج متر بود، دو ساعتى که در این مجلس بودند مشخص بود که حسابى از همدیگر احوالپرسى مىکنند! نه این با کسى حرف مىزد و نه آن. بعد که خصوصیّات را براى ما شرح دادند، معلوم شد که چه مطالبى در این زمینه رد و بدل شده است به طورى که کسى اطلاع
ندارد حالا این دو نفر، دو آدم عادى بودند. دو نفرى که داراى حالات خوباند ولکن آن حقایق ربطیهاى که در مراتب سرّ، میان اولیاى خدا با ذلت هست آنها اصلًا چه خبر است؟ که ما اصلًا اطلاع نداریم و نمىتوان آنها را به زبان و قلم آورد؛ لغتى که براى بازگو کردن آن ربط وجود دارد هنوز در قاموس لغات دنیا وضع نشده است؛ زیرا مراتب مفاهیم و معانى در قاموسهاى لغوى، در فرهنگ لغات در دنیا، بر اساس مفاهیم متعارف عرفى است که این مفاهیم متعارف عرفى در حدّ مسائل و قضایاى مادّى و آنچه که جنبه صورت به خود مىگیرد و تا حدودى از مادّه بعید است، تجاوز نمىکند، امّا همینکه حقایق از عالم صورت بیرون بروند و فقط خودِ تعلّق و ربط در میان باشد، دیگر چه ماهیّتى مىتوان تصوّر کرد تا براى آن ماهیّت انسان لفظ جعل کند؟ آن ارتباطى که بین عاشق و معشوق هست، آیا لفظى براى آن ارتباط هست؟ کسى هست بگوید؟ بگوییم تعلّق؟ تعلّق کجا؟ بگوییم ارتباط؟ ارتباط یک لفظ کلّى است و هیچ ظرافتى را نمىشود براى آن در نظر گرفت.
گفت ل—- یلى را خلی- فه کان تویى | کز تو مجنون شد پریش– ان و غوى | |
از دگر خوبان تو افزون نیستى | گفت: خامش! چون تو مجنون نیستى | |
عبدالملک بن مروان گفت: لیلى را بیاورید ببینیم او کیست که سر و صدایش تمام عالم را گرفته است! از کره ماه آمده، از کره زهره آمده؟- مجنونى که خیلى بىتابى مىکند! خیال نکنید که مجنون یک آدم بى سر و پایى بوده در بیابان! نه، پسر یکى از رؤساى قبایل عرب و پسر عموى لیلى و بسیار با شخصیّت بوده و اشعارى دارد که به اعتقاد من اهل فضل و علم و اهل طریق حتماً باید اشعار او را مطالعه کنند.
اشعار قیس بن مجنون عامرى که همان مجنون معروف است، از عالىترین
و راقىترین و لطیفترین و ظریفترین اشعار عرفانى و سلوکى است. او اشعار عجیب و لطیفى دارد!
مىگوید:
تمنیت من لیلى عل- ىالبعد نظره | لتطفى جوى بین الحشى والأضالع | |
جرى طمعى فى حب لیلى بما جرى | ولیلى توارت عن عیونى فى الورى | |
از دور تمنّا کردم، ولى ما را که به داخل راه نمىدهند!
لیلا کیست؟ تصوّر نکنید که لیلا از همین عشق و عاشقىهاى کوچه و بازارى و لات و الواطى بوده:
عشقهایى کز پى رنگى بود | عشق نبود عاقبت ننگى بود! | |
اینها، هر دو اهل کار بودند؛ یعنى کار و برنامه آنها بىحساب نبود، منتهى آن محبّت الهى به این صورت تجلّى کرده است و بعد هم تغییر چهره داده و بعد در آخر حقیقت توحیدى شده است.
راجع به مجنون قضایایى مىآورند که آخر عمر کارش به کجا کشید ….!
یک نگاهى را ما تمنّا کردیم که لیلایى بیاید و بگذرد و ما از دور او را نگاه کنیم و آن آتشى که در درون و در سینه هست فرو نشیند.
یادم هست یکى از بزرگان، این عبارتى را که راجع به سید الشهدا در روز عاشورا مىگفتند که در روز عاشورا آنچنان ظهورى از خود به خرج داد که همه به یاد شجاعتها رشادتهاى امیرالمؤمنین افتادند و راجع به آن حضرت مىگفتند:
«هذا ابن قتال العرب، و الله نفس أبیه بین جنبیه».
«این، فرزند کشنده عرب است. به خدا سوگند جان پدرش در میان دو پهلوى اوست.»
نفس پدر در سینه اوست یا «نفس أبیه» یا «نفساً أبىِّ»؛ کاتب دندانه و تشدید نگذاشته است. از این مسائل در روایات زیاد است و این باعث شبهات و اشکالات مىشود حالا فرقى نمىکند یا «نفساً أبىِّ»؛ نفسى که خوددارى مىکند و زیر بار ظلم نمىرود و تهدید او را متواضع نمىکند. نفسى که تشویق او را ذلیل و پست نمىکند و همیشه در مقام اباء یعنى حرّیت.
امام حسین همیشه حرّیت داشت و سرش بالا بود و تا قیامِ قیامت هم سر آن حضرت بالاست. بعضىها سرشان را پایین مىاندازند و کفششان دو متر از خودشان جلوتر مىرود و خیال مىکنند این شکل در میان مردم ظاهر شدن برایشان افتخار است. نه بابا!
نفساً أبِیَّه؛ نفسى که ابا دارد، آزادى و حریّت دارد، تا خدا خدایى مىکند، مظهر جلالیّت حق است. ما چهار سال خدایى مىکنیم و تاریخ مصرفمان تمام مىشود و مىرویم پِى کارمان. ۶ سال، ۸ سال، ۱۰ سال، سلطنت! سلطنتِ مادام العُمر مىکنیم، شاهان پادشاهان یا به برادر منتقل مىشود یا به پسر. مثل ارث، موقوفات! نسل اندر نسل! و دعواها سر موقوفه است. چوب و چماق مىآورند، یکى مىگوید: این موقوفه به من مىرسد دیگرى مىگوید: نخیر به من مىرسد! اینها همه سلطنت و خدایى است و اینها همه مقام ربوبیّت است. همه مىگویند «من»! هیچ کس نمىگوید «او»، من باید متولّى شوم، خب نشو! پیچ روده مىگیرى؟ خُنّاق مىگیرى؟ من باید … خب نشو بدبخت! بیچاره اگر متولى نشوى که راحت ترى! در این دنیا حرف کمتر مىشنوى، ارث را خورده، مال را برده! این سال این دنیا! حالا این دنیا را بگیر بعد مىروى آن دنیا مىفهمى! برایت گذاشتهاند نیم مترى یک مترى منار هم همین
طور. گذاشتند، آماده، به انواع مختلف که شما را مورد نوازش قرار بدهند!
اینها همه ربوبیّت است؛ حکومتها، سلطنتها و مدیریّتها همه ربوبیّت است. اینهمه بر سر هم مىزنیم، رئیس بشویم چیه؟ تاریخ مصرف دارد، چهار سال بعد، یک ماه بعد، یک سال بعد، یا دو سال بعد. واقعاً براى یک ماه ارزش تو سر زدن دارد؟ واقعاً عجیب مَتبى آمدند به ما نشان دادن، ما قدرش را نمىدانیم! چه کسانى آمدهاند اعتباریّت اینها را به ما نشان دادند؟! اینکه الآن ما مىخندیم، این خنده بیخود نیامده. من مطمئنم دوستان و رفقاى ما از زمره کسانى هستند که اگر در چنین زمینه و ظرفهایى قرار بگیرند مىخندند. من اطمینان دارم، چرا مىخندیم؟ مطالبى فهمیدهایم و متوجّه شدهایم، از خودمان هم نیاوردیم. زحمتش و در به درى و عملهایش را آنها کردهاند، بیمارستانش را آنها رفتهاند و هزار مصیبت کشیدهاند و ما سر سفره نشستهایم. با مرحوم آقا (پدر) مىآمدم طهران، در طیّاره بودیم. ایشان چشمشان ناراحتى پیدا کرده بود و قرار بود بیایند طهران عمل کنند. به من فرمودند: مىگویند شاید به واسطه کثرت مطالعه و زیاد نوشتن شما به این مسائل مبتلا گشتهاى. اى کاش کارتان را کمتر کنید و یا مىکردید. آقاى سید محسن! شما بدان که اگر بنا باشد مرا قطعه قطعه کنند، دست از مطالعه و نوشتن برنمىدارم. چشم که چیزى نیست … این حرفى است که ایشان مىزدند. رفقاى ایشان مىدانستند که ایشان شوخى نمىکند و نیازى به تواضع و شوخى کردن نداشتند.
بنده پیش از این گفتم: شما اگر بدانید که در دست شما جواهر است اگر همه دنیا بگویند خزف و خرمهره است ناراحت نمىشوید؛ «لَوْ کَانَ فِى یدِکَ جَوْزَهٌ وَ قَالَ النَّاسُ فِى یدِکَ لُؤْلُؤَهٌ، مَا کَانَ ینْفَعُکَ وَ أَنْتَ تَعْلَمُ أَنَّهَا جَوْزَهٌ وَ لَوْ کَانَ فِى یدِکَ لُؤْلُؤَهٌ وَ قَالَ النَّاسُ إِنَّهَا جَوْزَهٌ مَا ضَرَّکَ وَ أَنْتَ تَعْلَمُ أَنَّهَا لُؤْلُؤَه».[۲] تمام مردم بگویند آقا در دست شما گوهر است و تو مىدانى که خرمهره است، خزف است، مهره خر است و سفت گرفتهاى و مىگویى که گوهر است. اگر راست مىگویى، دستت را باز کن! بیا بحث کن و حرف بزن.
امام صادق مىنشست و مىفرمود: هر کس مىخواهد بیاید بحث کند در نمىرفت. امیرالمؤمنین در مسجد مدینه مىنشست و مىفرمود: هر کس مىخواهد بیاید و بحث کند یهود و نصارى و مجوس، از اقوام مختلف بیایند «سَلُونِى قَبْلَ أَنْ تَفْقِدُونِى» سرش را بالا نگه مىداشت و خجالت هم نمىکشید؛ سرش را پایین هم نمىانداخت! صاف! «سَلُونِى قَبْلَ أَنْ تَفْقِدُونِى، فَإِنِّى بِطُرُقِ السَّمَاوَاتِ أَخْبَرُ مِنْکُمْ بِطُرُقِ
الأَرْضِ»[۳] هر چه هم مىپرسیدند، نمىفرمود نمىدانم. اگر حضرت هم جواب نمىداد، مانند ما مىگفت: در این مسأله بداء حاصل شده است، لذا جوابش را بعد مىدهیم. حضرت نفرمودند: بداء حاصل شده است. خوبا حاصل شده است! نمىدانم از این حرفها! حرف زد و پاى حرفش هم ایستاد. فرزندانش هم همینگونه تا امام زمان عجل الله تعالى فرجه.
الآن هم امام زمان مىفرماید: «سَلُونِى قَبْلَ أَنْ تَفْقِدُونِى» الآن هم حرفش همین است. منتهى مصلحت الهى این است که حضرت در غیبت باشد. وقتى حضرت بیایند همین را مىگویند، فرقى نمىکند.
امام سجاد علیه السلام هم به ابوحمزه مىفرماید: تو در راه زمین احتیاج به دلیل دارى، آیا در راه آسمانها احتیاج به دلیل ندارى!؟ ائمه همه همینطور بودند، چرا؟ چون در دستشان گوهر بود. وقتى جوهر باشد، هر کسى مىخواهد بیاید بحث کند و مسأله بپرسد و حکم و فتوا بپرسد و دلالت و راهنمایى دیگر تفاوتى نمىکند، چون در دستش گوهر است، ولى من نه، چون در دستم خرمهره است، گردو است. حالا خودم را جاى امام صادق و موسى بن جعفر و امام سجاد: مىگذارم، وقتى دستم را باز کنم و همه بفهمند در دستم خرمهره است، دیگر این دکّان مشترى ندارد.
پس باید همیشه دستم را ببندم و لب فرو بندم، نه چیزى را بنویسم، نه چیزى را بگویم، نه با کسى صحبت کنم و فقط همین طور بیایم و بروم یا نماز جماعت بخوانم یا فرض کنید بنشینم که دستم را ببوسند، ولى وقتى صحبت کنم، مچم باز مىشود.
تا مرد سخن نگفته باشد | عیب و هنرش نهفته باشد | |
ولى وقتى که انسان سخن مىگوید معلوم مىشود در دستش گوهر است یا خرمهره؟
امیرالمؤمنین فرمود: «سَلُونِى قَبْلَ أَنْ تَفْقِدُونِى، فَإِنِّى بِطُرُقِ السَّمَاوَاتِ أَخْبَرُ مِنْکُمْ بِطُرُقِ الأَرْضِ»[۴] هر چه مىخواهید بپرسید و سؤال هم کردند و حضرت هم جواب دادند.
راجع به سیدالشّهدا داریم که «و الله نفس أبیه بین جنبیه» در روز عاشورا که آمد، گویا امیرالمؤمنین ظهور کرده است! تجلّى حضرت مانند تجلّى پدرش بود. آن نفسى که در وجود پدرش بود و آمد در مقابل خلفا ایستاد و تهدیدها نتوانست او را از پا دربیاورد، وعدهها نتوانست او را به کرنش
وادارد، همان نفس آمده و در اینجا مىگوید بر پدر یزید و ابن زیاد و همهشان … شما مرا مىخواهید به تسلیم وادار کنید؟ «أَلَا إِنَّ الدَّعِىَّ ابْنَ الدَّعِىَّ، قَدْ رَکَزَ بَیْنَ اثْنَتَیْنِ، بَیْنَ السَّلَّهِ وَ الذِّلَّهِ وَ هَیْهَاتَ مِنَّا الذِّلَّهِ».[۵]
این زنا زاده آمده مرا بین عزّت و ذلّت مخیّر کرده؟ من دست و پاى یزید را ببوسم؟ طلب بخشش کنم؟ دست در دست او بگذارم و با او بیعت کنم؟ او چه مىگوید؟ احمق! این حرف تو براى یک آدمى که در خیابان راه مىرود یک ننگ ابدى است، چه رسد به شیعه على مرتضى، چه رسد به اولیا و منِ پسر پیغمبر؟ چه مىگویى؟ امام (علیه السلام) مىفرماید: این حرف براى یک آدم عادى ننگ ابدى مىآورد و یک آدم عادى که اسم انسان روى او است بیاید و دست تسلیم و بیعت در دست یک آدم شرابخوار، قمار باز، کلبباز، میمونباز بگذارد؟ اگر یک آدم عادى این کار را بکند باید تا آخر عمر مردم او را انگشت نما و طرد کنند که چگونه به خود اجازه مىدهد که مقام انسانیّت و ربط با پروردگار خود را زیر پا بگذارد و در مقابل یک آدمى مثل خود بلکه بسیار پستتر و ذلیلتر و زبونتر از نظر مسائل اخلاقى و فرهنگى و ثقافى و مسائل علمى و اعتقادات و مبانى دست بیعت بدهد.
حالا یک کسى که دو رکعت نماز مىخواند و معتقد هم هست و ایمان هم دارد، کسى که شیعه هم هست حالا یکى کسى که مقدارى راه رفته و کسى که ولىّ خدا هم هست، حالا یک کسى که مثل من امام بر خلائق است … شما چه فکر مىکنید؟ کجایید؟ اصلًا کجایید؟ هیهات! یعنى برو و این آرزو را تا قیامت تا خدائیت خدا، با خود به گور ببر. خیلى عجیب است، ما طاعت لئام را بیاییم بر مرگ برگزینیم؟
و یکى از آقایان در همان موقع یادم هست که در منبر- البته مرد بزرگ و با فضلى هم بود خدا رحمتش کند- ولى این روایت را اینگونه خوانده بود «و الله نفس أبیه بین جبینه» جنبیه را جبین خوانده بود، در نوارش هم هست، یادم هست که یک روز ایشان آمده بود در منزل، نزد مرحوم پدر ما، در بین صحبت اتفاقاً ایشان هم گوش داده بودند، زمان شاه بود این قضیه، ایشان فرمودند این جنبیه است، شما جبینه مىگویید، ایشان هم قبول کرد. خدا رحمت کند همه را.
نفس در پیشانى نیست؛ معنا ندارد که بگویند نفس فلانى در پیشانى او است، نه، در جنب که معنى به سینه و قلب مىشود از نظر تشبیه معنا به ظاهر، از این نقطهى نظر این تشبیه در اینجا مىآید.
«لتطفى جوى بین الحشى والأضالع» تا اینکه آتش درون که آتش لیلا است، خاموش شود.
فقالت نساء الحَىّ تطمع أن ترى | بعینک لیلى مت بداء المطامع[۶] | |
زنهاى قبیله آمدند و گفتند چه چیزهایى در سر مىپرورانى؟ تو مىخواهى لیلا را ببینى؟ با این چشم مىخواهى لیلا را ببینى؟ در حسرت این آرزوها و در بیمارى این آرزوهاى برآورده نشدنى و در مرض این نوع بلندپروازىهایى که در شأن امثال تو نیست بمیر! و این آرزو را به گور ببر.
وکَیفَ تَرَى لَیلَى بِعینٍ تَرَى بِهَا | سِوَاهَا؟ وَمَا طَهَّرْتَهَا بالمَدَامعِ | |
چگونه مىخواهى لیلا را ببینى با آن چشمى که غیر او را دیدهاى؟
خیلى عجیب مىگوید و من تعجّب مىکنم، مجنون و این همه فهم! او که ذکر نگفته و یونسیه و لااله الّا الله نگفته است. چطور مىشود اینهمه فهم و درایت؟ خیلى عجیب است! مىگوید: چطور مىتوانى لیلا را ببینى با این چشمى که با آن چشمت دیگران را دیدى؟! چشمى که بر دیگران افتاده آن چشم نمىتواند لیلا را ببیند. یعنى چه؟ یعنى چشمى که به دیگران توجّه کرده، تو که لیلا را دارى چرا به دیگران توجّه کردى؟ چرا نظرت را به مظاهر دیگرى جز لیلا انداختى؟ تو مگر غیر از لیلا باید کس دیگرى را داشته باشى؟
در زمان مرحوم آقا، یکى از مصیبتهایى که ما داشتیم این بود، بعضىها هستند که خوشى مىزند زیر دلشان، وقتى بزرگى با انسان باشد و انسان حالات و حرکات او را ببیند و هیچ نقطه خلأ در وجود او نگذاشته باشد، کم کم به فکر چیزهاى دیگرى مىافتد، امّا همین که سرش را گذاشت زمین، دو دستى بر سر مىزند و به قول مرحوم آقا باید چراغ شمعى دست بگیریم و دور دنیا بگردیم و امثال اینها را پیدا کنیم، آن وقت مىفهمیم که این خوشىها هم جا نداشته است.
آن موقع بعضىها مطرح مىکردند، اگر ما احساس کنیم در آن طرف زمین یک ولىّ خداى دیگرى هست تکلیف ما چیست؟ براى اینکه ببینیم آقا از اولیاى خدا هستند آیا ما وظیفه داریم؟ باز هم باید برویم و تحقیق کنیم ببینیم ولىّ خداى دیگرى هم هست؟ آیا شخص دیگرى هم هست؟ بین این و بین او فرقى هست؟ چه کسانى این حرفها را مى زدند؟ آن افرادى که به بنده مىگفتند ما الآن از آقاى خویى تقلید مىکنیم زیرا او اعلم است از نظر فقهى و به مقتضاى تکلیف باید از آقاى خویى تقلید کرد یا از مراجع دیگر باید تقلید کرد! اوّلًا ما به صغراى قضیه کار نداریم که ایشان (آقاى خویى) اعلم بودند یا خیر؟ نه، ایشان از مرحوم آقا اعلم نبودند و مرحوم آقا نه تنها در اصول و فقه و نه تنها در سایر علوم، که بسیار از اینها اصلًا اطلاع نداشتند از مسائل فلسفى و مسائل عرفانى و مسائل تاریخ و کلام، الآن هستند افرادى که یک صفحه فلسفه هم نخواندهاند،- خدا رحمت کند مرحوم شیخ مرتضى حائرى را که ما شاگرد ایشان هم بودیم و چند سال نزد ایشان فقه خواندیم و مکاسب محرّمه و بیع و این چیزها را مىخواندیم و واقعاً حقّ بزرگى بر ما دارند، یک وقت با ایشان بحث مىکردیم، مخصوصاً بعد از جلسه که مىرفتیم و خدمتشان مىنشستیم، داد و بیداد بالا مىرفت و یک وقت مىرسید به
جایى که مىگفت: اینها را برو از بابات بپرس! من اینها را نمىفهمم. خیلى ایشان به ما محبّت داشتند، ما با ایشان خیلى این طرف و آن طرف مىرفتیم، گاهى طهران مىرفتیم، دکتر مىرفتند، منزل مرحوم آقا مىرفتند و ما خدمت ایشان مىرفتیم، یادم هست که یک دفعه بنده بین راه قم و طهران مسئله حدود و ثغور ولایت فقیه را از ایشان پرسیدم، ایشان در کلمه اوّل فرمود: بنده اینها را قبول ندارم و نگذاشت ما بحث را باز کنیم. قلبشان هم درد مىکرد و ما مىترسیدیم قضیهاى پیش بیاید و مىگفتیم چشم و یک قضیه دیگر را شروع مىکردیم. خدا رحمتشان کند، ایشان مىفرمود: اصلًا ما فلسفه نخواندیم- بگذریم که مرحوم آقا در بسیارى از اینها صاحب نظر بودند، در فقه و اصول هم از آنها اعلم بودند و بنده در مباحثاتى که با دوستان مىکنیم مىدانند که در طرح مطالب ما طلبگى بحث مىکنیم و دیگر به این و آن و به مقام و منزلت کسى نگاه نمىکنیم، طلبه بحثش بحث آزاد است و مشخص است که دیدگاه ایشان نسبت به مسائل فقهى تفاوت فاحش دارد. بودند در میان شاگردان مرحوم آقا افرادى که داراى چنین افکار منحطى بودند؛ منحط و خندهآور.
اواخر، یادم هست یک یا دو ماهى که راجع به قضیه اجتهاد و تقلید بحث داشتیم، آن موقع تازه متوجّه شدند که اصلًا مسأله اعلمیّت با آنچه که مطرح است اختلاف ماهوى دارد و تفاوت دارد و بحث اعلمیّت یک بحث دیگرى است و با آنچه که دیده و شنیده شده فرق دارد. مرحوم آقا هم با همه اینها بودند، جلسه آنها مىرفتند و آنها مىآمدند، به همین وضع. وقتى تو در اینجا پیش ولىّ خدا هستى و آرامش دارى اصلًا یعنى چه بخواهى به فکر کس دیگر بیفتى؟ مىدانى این حرف یعنى چه؟ یعنى من در اینجا آرامش ندارم و سیر نمىشوم و داراى نقص هستم و به دنبال رفع نقصم دنبال کس دیگر مىروم، گیرم که نفر دوم را پیدا کنى، این آدم با وجود نفر دوّم، مىگوید شاید نفر سوّم هم باشد، برویم سراغ نفر سوّم در استرالیا، خاور دور و نزدیک و میانه و کوه و دشت و دره. سوّمى را پیدا کند مىگوید شاید چهارمى باشد که مطلب جدیدى آورده باشد، وهلم جرا، خائبا خاسراً، الناس حیارنى …، همین طور در حال تحیّر و شک روزها را سپرى مىکند، تا اینکه مرگ او را دریابد.
مؤمن باید در مسیرش مستقیم باشد، وقتى یک مطلبى را از راه منطق که حجّت باطنى است و از راه ادّله ظاهرى توانست به یک تنسیق متعادل برسد باید طبق او عمل کند، مسأله تمام است. ولىّ خدا در همین راستا توجیه مىشود، امام اگر بیاید در همین راستا توجیه مىشود، پیغمبر اگر زنده بشود در همین راستا توجیه مىشود، رفیق سلوکى و رفیق غیر سلوکى و افراد عادى همه در این راستا توجیه مىشوند، چرا؟ چون مکتب، مکتب حق است و همه در برابر حق خاضع هستند و حق همه را در خود هضم مىکند و همه را در خود جا مىدهد و هیچ صورت تعیّن استقلالى را باقى نمىگذارد، حق با آن وسعتى که دارد و با آن سعهاى که دارد، همه را در خود جاى مىدهد، این قدرت را دارد که تمام قضایا را در خود جاى دهد، قدرت این را دارد که با همه قضایا برخورد کند.
امروز یک مسئله خلاف و بىاساسى مطرح است، مىگویند اسلام دین جهان شمول است، بله، در این حرفى نیست و اسلام دینى است که براى همه دنیا است نه براى یک طایفه خاص، بله، این را هم قبول داریم و اسلام دینى است براى همه ملل و افراد و نحل و طوایف، فقیر و غنى و عالم و جاهل و سلطان و غیر
سلطان، وزیر و وکیل و تاجر، همه اینها در هر نقطه از نقاط دنیا هستند دین اسلام خاتم ادیان و پیامبر ما خاتم پیامبران است و همه را در تحت خود قرار مىدهد، تا اینجا مطلب تمام است، از اینجا مسئله خلاف پیدا مىشود، چون اسلام دین جهان شمول است پس باید بتواند با همه آداب ملل خود را تطبیق بدهد! چه شد؟ نه! چه کسى گفته باید خود را تطبیق بدهد؟ دین اسلام که دین جهان شمول است یک مطلب، این که باید خود را با دیگران تطبیق بدهد مطلب دیگر است. این من درآوردى است، دیگران باید خود را با اسلام تطبیق بدهند. اینکه دیگر معناى جهان شمولى نیست، جهان شمول بودن اسلام؛ یعنى تمام افراد از زمان بعثت پیغمبر اسلام تا زمان قیام قیامت ظهور حضرت و بعد از ظهور حضرت، تا قیام قیامت تا دم مرگ، تمام افرادى که در دنیا زنده مىشوند و اسم انسان بر آنها نوشته مىشود، براى سعادت و کمال و رفع نواقص خودشان و استکمال استعدادات و رسیدن به فعلیّتها محتاج به قوانین اسلام هستند، نه اینکه قوانین اسلام خود را با آنها تطبیق دهد، بر همین اساس، فتاوى پوچ و خلاف که اسلام فقط احکامش به یک سرى سننى که در یک سرى قبایل است منحصر نیست، همه سننها را باید بگیرد، من باب مثال اگر فرض کنید در فلان قبیله اصلا چادر نیست، بى حجاب هستند و مىآیند و مىروند، اسلام براى آنها هم هست، آنها هم باید مسلمان شوند و لازم نیست چادر سرشان کنند، چادر که البته ضرورتى ندارد، لازم نیست حجاب داشته باشند، همین طور لخت مادرزاد هم درآمدند! هر چى بود! اسلام جهان شمول است دیگر! آن قبیله هم مسلمان هستند و حجابشان همین است، خُب ببینم حالا بىحجابشان دیگر چه چیز است؟ دیگر چه چیزى را مىخواهند نشان بدهند؟ وقتى همه مسائلِ «کَهَیْئَهِ یوْمَ وَلَدَتْهُ أُمُّه» قرار باشد اینجورى باشد، پس اسلام آنها هم همین است، فلان قبیله و فلان کشور در میان خودشان آداب و روابط اجتماعى دارند و بعد هم تبعات دیگرى هم دارند، اسلام هم جلوى آن روابط را نگرفته است، دست شما درد نکند! فرض کنید در فلان کشور در میان خود و ارتباطاتشان نسبت به ارث و روابط اجتماعى و روابط زن و مرد و احکام بین زن و مرد، یک تساوىهایى قائل هستند و ….، اسلام هم جهان شمول است دیگر! در ایران یا لبنان و یا عراق ارث زن نصف مرد است و لى در آنجا برابر است، اسلام جهان شمول است دیگر و …. این معناى جهان شمولى اسلام شد؟ نه آقاجان اینها در اشتباه هستند، جهان شمولى اسلام این است که: «حَلَالُ مُحَمَّدٍ حَلَالٌ أَبَداً إِلَى یوْمِ الْقِیَامَهِ وَ حَرَامُهُ حَرَامٌ أَبَداً إِلَى یوْمِ الْقِیَامَه».[۷]
آنچه را که رسول خدا فرستاده است چه به صورت جزئى و چه به صورت کلّى، با حفظ خود ملاک و با حفظ خود مناط در احکام تا روز قیامت در حلیّت و در حرمت باقى مىمانند، اگر اسلام دین جهان شمول است، ارتباطات و معاملات در خیلى از کشورها فقط بر اساس ربا است، چرا اسلام حرام کرده است؟ پس باید این را بگوییم ربا در ممالکى غیر از ممالک اروپا حرام است! در آنجا مىشود حلال! خود ماهیّت دین صرف نظر از اسلام، سیرهستیزى و آیینستیزى و سنتستیزى اوست. هر دینى که بیاید با آیینهاى خلاف با سیرههاى خلاف و با سنن خلاف که در میان مردم رواج دارد به دعوا و نزاع برمىخیزد، چه در آیین حضرت موسى باشد حضرت ابراهیم و حضرت عیسى باشد. حضرت ابراهیم
هنوز نیامده تبر را برداشت و افتاد به جان همه بتها، نگفت سنّت در اینجا بتپرستى است، هم بتها را بپرستید، هم خدا را، دین حضرت ابراهیم هم دین جهان شمول است و اینها هم مىخواهند بت بپرستند! چکارشان دارید؟ نه! بت پرستیدن باعث محو استعدادهاى تو خواهد شد، پرستیدن بت باعث سرپوش گذاشتن بر تجرّد تو خواهد شد، نور توحید را از تو خواهد گرفت، حقیقت توحید را از تو مانع خواهد شد، آن فعلیّتهایى که براى تربیت استعدادهاى تو خدا در تقدیر گرفته است با پرستش بت، تمام آن فعلیّتها زایل خواهد شد، پس حضرت ابراهیم براى چه آمده؟ حضرت عیسى و موسى و ائمه و پیغمبر همین طور، تمام اینها براى جنگ با سنن جاهلیت برخواستهاند، سنن جاهلیت که فقط زنده به گور کردن بچّه نیست، سقط کردن بچه هم زنده به گور کردن است که الآن هم هست، فرق نمىکند. در سقط کردن بیش از چهار ماه یا کمتر فرقى نیست، هر دو حرام است و دیه دارد، تفاوت نمىکند هیچ فرقى نمىکند وَ إِذَا الْمَوْؤُدَهُ سُئِلَتْ التکویر، ۸ بِأَیِّ ذَنْبٍ قُتِلَتْ التکویر، ۹ نسبت به موؤُده زمان جاهلیّت باشد که طفل دختر چهارساله و پنجساله را زیر خاک مىکردند (وَ إِذا بُشِّرَ أَحَدُهُمْ بِما ضَرَبَ لِلرَّحْمنِ مَثَلًا ظَلَّ وَجْهُهُ مُسْوَدًّا وَ هُوَ کَظِیمٌ الزخرف، ۱۷ یَتَوارى مِنَ الْقَوْمِ مِنْ سُوءِ ما بُشِّرَ بِهِ النحل، ۵۹ …).
وقتى به او مىگفتند که دختر زاییده شده، صورتش سیاه مىشد، الآن مىگویند بچهدار شدى؟ مىگوید اه! اه! اه! خاک بر سرت کنند! بچهدار شدى؟ برو سقطش کن! اى بینوا! برو سقط کن! تو که نمىتوانى تربیت کنى بدبخت! همان است. آیه قرآن هم همان را مىگوید. بلند شود و از دست مردم فرار کند و خود را به مردم نشان ندهد؟ دختر زائیدن در آن موقع خیلى زشت بود، چون در میان اعراب یک غیرت و حمیّتى بود که با زائیده شدن خیلى در منافات مىدیدند، مثلًا دختر مىرود زیر دست افراد مىشود، خیلى بد مىدانستند، البته همه نبودند و یک طایفه خاصّى بودند، نه اینکه در کلّ سرزمینهاى عربى، یک طایفه خاصى در عربستان بودند. وقتى راجع به تواریخ آنها انسان مطالعه مىکند، همه را ننوشتهاند، نوشتهاند بعضى از آنها بودند. (یَتَوارى مِنَ الْقَوْمِ النحل، ۵۹. ..) فرار کند یا اینکه قبر برایش بکند، این سنّت را ما مسخره مىکنیم و خودمان اینجا مىگوییم سقط کن! بچه تا قبل از چهار ماه سقط شود، چهار ماه هم شد عیبى ندارد! بین بچّه انسان با بچّه گربه و سگ این افراد فرق نمىگذارند اگر گربه سقط کند چه مىکنیم؟ او را در خاکروبه مىاندازیم، هیچ نمىفهمند که این بچّه وقتى که انعقاد نطفه پیدا بشود، داراى نفس قدسیّه مىشود و آن نفس قدسیّه تحت مراتب مختلف به تکامل مىرسد، همین که این نطفه منعقد شد و لقاح صورت گرفت. انعقاد یعنى تخمک و اسپرم هر دو باهم وحدت کلمه تشکیل دادند و شدند واحد، وقتى شد، آن حقیقت ربطیه روحیّه از ناحیه پروردگار بر اینها تعلّق گرفت، منتهى براى اینکه اینها برسند به مقام انسانیّت کامل در این دنیا، باید چند ماهى را در رحم مادر طى کنند، تا اینکه (وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی الحجر، ۲۹) شامل حال شود، اگر همان موقع سقط شوند این دور را در برزخ طى مىکنند، لذا افرادى که از آنها فرزندى سقط مىشود در روایت داریم که روز قیامت بچّههاى آنها به صورت انسان کامل در روز قیامت هستند، چقدر مهم است که انسان با اطلاع بر این مبانى توحیدى دست به قلم ببرد و فتوا دهد، با توجه به این معارف، انسان متوجّه باشد که چه مىگوید و چه مىنویسد و در میان جامعه چه مطالبى را پخش مىکند، سقط کردن
درست مثل چیست؟ مصداق دیگر براى (وَ إِذَا الْمَوْؤُدَهُ سُئِلَتْ التکویر، ۸* بِأَیِّ ذَنْبٍ قُتِلَتْ التکویر، ۹) براى چه سقط کردى او را؟ اعصابت خراب است؟ خب باشد، چون چهارتا بچه دارى؟ خب باشد، این هم پنجمى باشد چه اشکالى دارد. فقط انسان در یک جا مىتواند به این عمل دست بزند و آن در جایى است که براى خود مادر ضرر و خطر داشته باشد، شارع اجازه داده است، و الّا اگر بگویند این نطفه و این جنین عیب دارد و یک دست ندارد، نداشته باشد، عیبى ندارد اگر یک بچّه بدنیا مىآمد و یک دست نداشت و یا ناقص بود، شما باید ذبحش کنید و اعدامش کنید؟ دو سال و سه سال مىگذرد و عیبى پیدا مىکند، شما ذبحش مىکنید؟ شارع اجازه نداده است جنین وقتى ناقص است سقط کنیم، خدا رأیش تعلّق گرفته همانطور که این بچه در دنیا ناقص مىشود، حالا در رحم مادر ناقص شود، انسان وظیفهاش را باید انجام دهد، هیچ تفاوتى ندارد.
فقالت نساء الحَىّ تطمع أن ترى | بعینک لیلى مت بداء المطامع | |
تو دارى با این چشمت نگاه مىکنى به لیلا؟ در حالى که با این چشمت به افراد دیگرى چشم انداختهاى؟ عرض کردم در زمان مرحوم آقا هم ما از این مطالب داشتیم، این مسائلى که صد من یک غاز هم ارزش ندارد. تو دارى با آن چشمى که به دیگران نظر انداختى در حالتى که فقط باید به لیلا نظر مىانداختى و به او باید توجّه مىکردى و کسى غیر از او را در ذهن خود راه نمىدادى، آیا باید با آن چشم نگاه کنى؟ «وَمَا طَهَّرْتَهَا بالمَدَامعِ» و با گریه آن چشم را تطهیر نکردى، گریه چیست؟ گریه، استغاثه، إنابه و توجّه است تذکر و میل بطى و قطعى به سمت آن ذات مقدّس و حقیقت توحید که همه تعلّقات را از وجود انسان بزداید.
ادامه سخن در باره شعر و مطالب دیگر، انشاءالله در جلسهى بعد ….
اللهم صل على محمد و آل محمد
[۱] . بحارالأنوار، ج ۹۵، ص ۸۲
[۲] . بحارالأنوار، ج ۷۵، ص ۲۹۹
[۳] . بحارالأنوار، ج ۴۰، ص ۱۵۳
[۴] . بحارالأنوار، ج ۴۰، ص ۱۵۳
[۵] . اللهوف، ص ۹۷
[۶] . دواوین الشعر العربی علی مر العصور، ج ۸۵، ص ۴۲۷
[۷] . کافی، ج ۱، ص ۵۸