حقير فقير چون پس از ارتحال حضرت استاذنا الاكرم و فقيهنا الاعظم آيةالله المعظّم علاّمه حاج سيّد محمّد حسين طباطبائيّ تبريزي قدَّس الله نفسَه و روحَه الزّكيّه يادنامهاي به اسم «مهر تابان» نوشتم و منتشر شد، و بسياري از سروران ارجمند و بزرگان مطالعه فرمودند، همه به بُهت و حيرت درآمدند كه : عجيب است! علاّمه چنين و چنان بود و ما خبر نداشتيم؟ چرا پس ما از اين مطالب اطّلاع نيافتيم؟ ما كه هر روز حضرت علاّمه را در خيابان و در مجالس و محافل ميديديم و زيارت مينموديم، چطور ما مطّلع نشديم؟ ما كه خانهمان در كوچه علاّمه بود، چطور از اين حقائق خبري نيافتيم؟!
و چون مطالبي از مرحوم آيتِ إلهي و فقيه نبيل و مرجع گرامي و عاليقدر
ص 677
نجف أشرف : آقا سيّد جمال الدّين گلپايگاني أعلي اللهُ تعالَي مقامَه در مجلّدات «معاد شناسي» آورده شد و به مطالعۀ دوستان محترم و اعاظم مكرّم رسيد، باز موجب شگفت گرديد كه : چطور ميشود ما كه در خود نجف أشرف بوديم و يا بعضي از أرحام قريب ايشان بوديم از اين مطالب بيخبر مانديم؟
در حوزههاي علميّۀ امروز ما امثال علاّمه و گلپايگاني مهجور و ناشناختهاند
يك روز از يكي از سروران عزيز و از اساتيد سابق حقير در قم كه مقداري از طهارت و نكاح «شرح لمعه» را پيش وي خوانده بودم، و از آن زمان تا موتشان كه قريب چهل سال ميگذشت، و با حقير هم در تمام اين مدّت روابط محبّت و صميميّت و احترام برقرار بود و از نزديك رفت و آمد بود، و در نجف هم هنگام تشرّف ايشان براي زيارت ملاقاتهاي مكرّره توفيق و همراه بود: حجّة الإسلام والمسلمين آقاي حاج شيخ عبدالحسين وكيلي كه اينك چند سال است به رحمت ايزدي پيوسته است، شنيده شد كه :
روزي در محضر استاد ديگرمان حضرت صديق مفَخّم و سرور مكرّم آيةالله معظّم حاج شيخ مرتضي حائري يزدي أعلَي اللهُ تعالي مقامَهما در منزلشان در حضور جمعي كه حضور داشتهاند از روي تعجّب و شگفت گفته بودند: اين مطالب چيست كه ما اينك در كتابهاي سيّد محمّد حسين مييابيم؟! ما علاّمه را به صدق و حقيقت ميشناختيم، و مرحوم آية الله آقا سيّد جمال هم در صدق كلامشان ترديدي نداريم. و عجيب اينجاست كه سيّد محمّد حسين بدون واسطه از اين بزرگان و بزرگواران نقل ميكند؛ و ما هم در صدق كلام او ترديدي نداريم؛ پس چطور اين مطالب تا بحال براي ما گفته نشده بود و ما از آن بياطّلاع بودهايم؟!
روزي حقير از حرم مطهّر حضرت ثامن الائمّه عليه السّلام برميگشتم در بست بالا خيابان از دور ديدم : شيخي فرسوده و درهم رفته با عينكهاي ضخيم و سر و صورت سپيد با كمال وقار و احترام به سوي حرم مطهّر عازم بر تشرّف
ص 678
است و از دور ميآيد. نه من او را از دور شناختم و نه او مرا. امّا چون نزديك شد دست به گردن هم انداختيم و جاي شما خالي خوب بوسيديم.
من به او گفتم: شما آقاي حاجّ شيخ عبدالحسين وكيلي نيستيد؟! فوراً به حقير گفت: شما سيّد محمّد حسين طهراني نيستيد؟!
و جاي تعجّب هم بود، چون آخرين وقت زيارت و ملاقات حقير با ايشان زماني بود كه يك موي سپيد در سر و صورت ايشان نبود، و يك موي سپيد هم در سر و صورت بنده نبود؛ و الآن بحمدالله و مِنَنه و آلائه بقدري زمان سپري شده است كه يك موي سياه در سر و صورت ايشان نيست و همچنين يك موي سياه در سر و صورت حقير يافت نميشود، و عينكهاي بنده هم ضخيم شده است و نشناختن از دور و شناسائي كامل از نزديك، و معانقه و عرض ارادت از طرف حقير و بزرگواري و كرامت از ايشان بعيد به نظر نميرسد.
باري، در آن چند دقيقه پس از سلام و احوالپرسي، ايشان به بنده فرمودند: بعضي از كتابهاي شما را بطور امانت از جناب آية الله حاج سيّد حسن سيّدي قمّي كه عمّهزادۀ حقير ميباشند گرفتهام و ردّ نمودهام؛ بقيّهاش را دوست دارم مطالعه كنم و ردّ نمايم.
حقير وعده دادم إن شاء الله تعالي يك دورۀ كامل از جميع نوشتجات را براي نقد و تزييف و تحليل و جرح و تعديل به حضورشان در قم به مجرّد ايصالشان به قم در مراجعت بفرستم. و الحمدللّه و المنّه اين وعده عملي شد. و ايشان پس از چند سال رحلت نمودند.
جائيكه غالب بلكه اغلب از فضلاء از اينگونه مطالب و ابحاث غافل باشند، چه احتمال ميرود دربارۀ اواسط از طلاّب؟! و جائيكه امثال سرشناسان و معروفاني همچون علاّمه سيّد محمّد حسين طباطبائيّ و آقا سيّد جمال الدّين گلپايگاني شناخته نشوند، چه احتمال ميرود دربارۀ همچون سيّد هاشم آهنگر
ص 679
و نعلبندي كه در تمام مدّت عمر سرش در گريبانش بوده و همسايهاش از وي خبر نداشته و در ميان توده و عامّۀ مردم به مرد متوسّط الحال و يا فقير قلمداد ميشده، و در ميان علماء و فضلاء از عوامّ النّاس غير ذيالوجهة و الاعتبار به حساب ميآمده است؟!
و مِنَ المُوسَفِ علَيه امروزه در حوزههاي علميّه دروس اخلاقي عملي، و سلوك و سير إلي الله، و عرفان شهودي و وجداني بطور كلّي متروك شده است. در حوزۀ مقدّسۀ علميّۀ قم هم كه تا اندازهاي دروس حكمت متعاليه نضج يافته است و دروس عرفان در سطح بسيار ضعيفي رواج يافته است، عرفان نظري است نه عرفان عملي. و آن تنها، مُغني و مستكفي نيست. دروس حكمت هم به تنهائي انسان را به مقصد نميرساند. آنچه أهمّ از امور است، تدريس و تربيت طلاّب به دروس تزكيه و تهذيب اخلاق عملي و عرفان شهودي است كه ما را آشنا به حقيقت اسلام و نبوّت و معاد و ولايت و قرآن ميكند، و بالاخره انسانيّت ما را به ما مينماياند.
و در تمام دوراني كه حقير در نجف أشرف مشغول تحصيل بودم، نه تنها اين دروس طالب نداشت، بلكه منع ميشد. حوزۀ درس اخلاق نبود. مجمع تفسير و بيان معارف نبود. بلكه در سطح عموميِ افكار حوزه، مطرود و ممنوع بود.
سيّد جمال بود و بس. و او هم وقتي به نماز ميآمد عبا بر سر ميكشيد. و از اين معاني او نيز كسي خبر نداشت، و گرنه او را از نجف بيرون ميكردند.
بعضي از كتابفروشها كه خريد و فروش كتب حكمت و فلسفه را به نظر بعضي از مراجع حرام ميدانستند، اگر احياناً در ضمن مجموعۀ خريدي كه مينمودند كتاب « أسفار » ملاّ صدرا و يا « منظومة » سبزواري ديده ميشد، آنرا با انبر برميداشتند تا دستشان بدان اصابت نكند و نجس نگردد.
ص 680
در اينصورت ضروري مينمود كه اگر فرضاً كسي بخواهد دنبال معارف و إلهيّات برود، بايد مختفيانه و بطور تقيّه دنبال كند. و يا اگر طلبهاي بخواهد يكشب در مسجد كوفه و يا مسجد سهله بيتوته داشته باشد، بايد عيناً مثل قاچاقچيها عمل كند تا مورد سوء ظنّ قرار نگيرد، و نظر كلّي حوزه به او عوض نشود.
خدا ميداند در مدّت اقامت حقير در نجف، مورد اصابت چه تهمتها و هدف چه رَمْيها قرار گرفتيم و تحمّل چه مشكلاتي را نموديم، و با چه مرارتها و تلخيهاي حقيقي زندگي روبرو بوديم، با آنكه دروس ما و جدّيت ما مشهود بود. فقط ناهمرنگي با وضع ظاهري ما را بدين مصائب كشانيد. و اميد ميرفت بعد از انقلاب اسلامي، در حوزهها براي تدريس اخلاق عملي و معارف شهودي تأسيساتي نوين برپا شود، آنهم نشد.
پس از انقلاب، يكي دو سال كه ميگذشت و حقير «رسالۀ لُبُّ اللُباب در سير و سلوك اُولي الالباب» را انتشار دادم، براي بعضي مورد توجّه و نياز قرار گرفت. روزي از حوزۀ علميّۀ قم بعضي به عنوان نمايندگي از جانب برخي از مدبّران و مديران تحوّلات فكري و احياء حكمت و عرفان نزد حقير در مشهد مقدّس آمدند و پيام آورده بودند كه: شما دو كتاب ديگر هم بنويسيد: يكي مختصرتر از « لُبُّ اللباب » و يكي مشروحتر و عميقتر، تا براي جميع طلاّب درتمام سطوح ابتدائي ومتوسّطه و نهائي مورد استفاده قرار گيرد و تدريس شود.
من گفتم: از نوشتن آنها منعي نيست، وليكن خواندن اين كتابها تا اندازهاي مفيد است، نه بتمام معني. آنچه جان حوزهها را زنده ميكند، و روح نبوّت و ولايت و اسلام و قرآن را زنده و جاويدان مينمايد تدريس حكمت عملي و حوزههاي تربيت طّلاب به عرفان شهودي و وجداني است كه بنياد
ص 681
اوّلينِ نفوس را تغيير ميدهد، و آنان را به طهارت واقعيّه و حقيقيّه ميكشاند. و امّت اسلام در اين وَهلۀ خاصّ برخورد ميكنند با افرادي كه همچون دست پروردگان صميمي رسول أكرم و حواريّين أميرالمومنين عليهما السّلام ميباشند. و اينان قادرند با آن طهارت ذاتيّه و نفس زكيّۀ خود تأثيري بسيار عميق در نفوس جميع مردم اين كشور و نفوس مردم دنيا بگذارند و آن روح واقعيّت رسول الله را به جهانيان ارائه دهند. و در حقيقت خودشان و غيرشان را به اسلام واقعي سوق دهند.
پس از مدّتي جواب آوردند كه: اخلاق و عرفان عملي، مرزي ندارد كه دستهبندي و تدريس شود. فلهذا فعلاً صلاح حوزه در اينستكه تدريس حكمت و فلسفه بشود، و در خصوص اين فنّ شاگرداني خبره و مُمَحّض تربيت شوند.
و معلوم است كه اين جواب، تمام نيست. زيرا همانطور كه فقه و اصول و حكمت و ادبيّات عرب براي اهل خبرهاش مرز دارد، عرفان عملي و اخلاق شهودي هم براي اهل خبرهاش مرز دارد؛ و براي غير اهل خبره هيچكدام از اينها داراي مرز نيستند.
فلهذا بايد دنبال اهل خبرهاش رفت و پيدا كرد، و بدين بهانه حوزهها را از چنين علوم خطيرهاي كه حكم اساس و بنيان را دارند تهي و خالي نگذاشت.
باري، با ذكر اين مطالب كه بسيار بطور فشرده و خلاصه بازگو شد، علّت اختفاء مطالب علاّمهها و گلپايگانيها مشهود ميشود.
مطلبي ديگر كه شايان ذكر است آنكه: اين مطالب، مطالب ارزشمندي است كه آسان بدست نميآيد، و براي تهيّۀ آن بايد رنجها كشيد، و مصيبتها ديد، و مسافرتها نمود، و تحمّلها كرد. زيرا به منزلۀ جواهر قيمتي است كه آنرا در درون خزينهها و صندوقهاي محكم و مستحكم نگهداري ميكنند تا از تلف و ضياع مصون بماند.
ص 682
متاع كمبها را در بازار ميآورند و براي جلب مشتري فرياد ميكشند: بيائيد! بيائيد! بخريد، ببريد: آي لبو! آي لبو!
مَردك در يك لُوَك چوبي خود پنج قران لبو ريخته است. در صبحهاي زمستان سرد سر كوچه و بازار فرياد ميكشد، درِ خانهها داد ميكشد: آي لبو دارم صبحانه. و با اصرار و إبرام ميخواهد لبويش را بفروشد، لوكش خالي شود برود سراغ لبوهاي فردا كه بايد به همين طريق مصرف شود.
امّا يك دانه جوهرۀ زمرّد، يا ياقوت، يا برليان سنگين قيمت را كه پشت ويترين مغازه نميگذارند. آنرا درون گاو صندوقهاي پولادين با قفلهاي رمزي، آنهم داخل جعبهاي رمزي آنهم داخل صندوق رمزي ديگري پنهان ميكنند تا از هزار مشتري يكي قدر و قيمت آنرا بداند و آنرا بشناسد، و طبق قيمت آن سرمايه بدهد.
بنابراين بسيار زحمت دارد تا انسان قدر و قيمت جواهري را بداند و بفهمد و بتواند آنرا خريداري كند، زيرا بايد با جميع جهات آن جواهر مسانخت پيدا نمايد و مشابهت كند. و آنها هم انسان را بپذيرند، و به خود راه دهند، و مانند فرزندانشان و يا خادمشان كه مورد امن و امان آنهاست با وي معامله نمايند، و او را محرم أسرار خود بدانند؛ آنهم اسرار إلهيّه نه اسرار دنيويّه.
حالا ميفهميم كه چقدر انسان بايد راه برود تا جزءِ اهل بيت خانۀ او گردد، و حكم فرزند يا خادم او به حساب آيد. زيرا در غير اينصورت، يعني در غير صورت اتّحاد و وحدت در سلوك و راه و زيّ و لباس و غذا و طعام و بالاخره جميع اموري كه از آن اهل بيت و از اختصاصاتشان به شمار ميآيد، امكانپذير نيست كه از روح آن اهل بيت متمتّع گردد.
حقير در ايّامي كه از نجف اشرف براي زيارت و ملاقات حضرت آية الله حاج شيخ محمّد جواد أنصاري همداني تغمَّده اللهُ برضوانه به همدان آمده
ص 683
بودم، روزي كه تنها با خود به سوي محلّ نماز ظهر ايشان در مسجد موسوم به مسجد پيغمبر ميرفتم، به سبزهميدان كه رسيدم اين فكر به نظرم آمد كه: من چقدر ايشان را قبول دارم؟! ديدم در حدود يك پيامبر إلهي! من واقعاً به كمال و شرف و توحيد و فضائل اخلاقي و معنوي ايشان در حدود ايمان به يك پيغمبر، ايمان و يقين دارم. زيرا اگر الآن حضرت يوسف و يا شعيب و يا حضرت موسي و عيسي علي نبيّنا و آله و عليهم السّلام زنده شوند، و بيايند و امر و نهيي داشته باشند، من حقيقةً بقدر اطاعت و انقياد و ايمان به حقّانيّت آن انبياء به اين رادمرد بزرگ و الهي ايمان و ايقان دارم.
شاهدي هم داريم، چنانچه بعضي ذكر نمودهاند كه: عُلَمآءُ اُمَّتي كَأَنْبيآءِ بَني إسْرآئيلَ[14]. در اينصورت براي انطباق آن حديث بر علماء امّت
ص 684
كدام عالمي را راستينتر و موحّدتر و به معارف حقّۀ حقيقيّۀ الهيّه نزديكتر از ايشان مييابيم؟! به علّت آنكه مناط رسالت و نبوّت امور ظاهري از كسب و كار و سرمايه و حَسَب و نَسَب و علوم ظاهريّه و فنون دنيائيّه نيست. اگر آقاي أنصاري را از معمّم بودن، و فقيه بودن، و امام جماعت بودن و هكذا نظائر اين امور خَلع كنيم، ملاك ارادت و عظمت اين مرد تجلّيات الهيّهاي است كه در راه طولاني با جهاد اكبر براي وي شده است، و او را به سر حدّ يك عارف الهي درآورده و در مقام و منزلت تمكين نشانده است. گو آنكه همۀ اهل همدان هم او را صوفي تلقّي كنند و به تهمتهاي ناروا و ناسزا متّهم دارند، همسايهاش هم خاكروبه بر در خانهاش بريزد. زيرا تمام اين مصائب را ما بعينها دربارۀ أنبياء داريم، و بيشتر از اينها در احاديث ما وارد شده است. و مَا أُوذِيَ نَبِيٌّ مِثْلَ مَا أُوذِيتُ قَطُّ[15] هم از لسان رسول الله روايت داريم.
ص 685
در اينصورت باز هم بايد به كلام مردم توجّه كنيم؟ يا بايد سراغ علم و يقين خود برويم و قُلِ اللَهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ فِي خَوْضِهِمْ يَلْعَبُونَ [16](بگو: خدا و بگذار آنانرا تا در افكار باطل و نيّات واهي خود بازي كنند.) را نصب العَيْن خود قرار دهيم؟
حاج سيّد هاشم حدّاد تربيت شدۀ دست مبارك مرحوم حاج سيّد ميرزا علي آقاي قاضي بود. او ميدانست دست پروردهاش چيست، و درجات و مقاماتش كدام است، ايقان و عرفان او در چه حَدّ اعلاي از ارتقاء و سُمُوّ راهيافته است.
من چه ميفهمم؟ خبره و خرّيت اين فنّ آن بزرگ مرد الهي است. من از حدّاد فقط عبادتي، و توجّهي، و مراقبهاي، و التزامي به دستورات شرع، و متانت و وقار و تمكين و صبر و تحمّل و امثال ذلك را درمييابم، ولي از منشأ و مصدر اين خصائص و آثار خبري ندارم. من نوري را مشاهده ميكنم، امّا از كارخانۀ نورآفرين اطّلاعي ندارم. مرحوم قاضي واسطۀ در ايصال نور بوده است، و از نصب كليدها و مخازن در ميان راهها و تبديل نور عظمت شصتهزار ولت به برق قابل استفاده در شهرها مطّلع است.
او كه در دكّان آهنگري وي ميرود، و ساعتها در ميان دود و شعله و گرما بر روي زمين مينشيند، و به وي ميگويد: روزي اي سيّد هاشم بيايد كه از اطراف و اكناف بيايند و عتبۀ درت را ببوسند، ميداند قضيّه از چه قرار است!
ص 686
باري، جواهر نفيس و گرانبها را طفل نميشناسد. خَرمُهره را از فيروزه برتر ميداند. طلاي مصنوعي را از طلاي واقعي چه بسا بهتر ميپسندد. شخص عامي و بيسواد به خطّ زيباي ميرعماد حسني كه بر روي كاغذ نوشته است وقعي نمينهد، امّا خطّ نازيبا و غلط و نادرستي را كه با آب طلا نوشته باشند ترجيح ميدهد و انتخاب ميكند.
امّا آن خطشناس كه به دقائق فنّ خطّ آگاه است، چه بسا يك صفحه از آن خطّ مير را به ميليونها تومان بخرد، و اين صفحات طلا و يا مطلاّي خطّ نازيبا را براي ذوب كردن و نابود ساختن به كوره بفرستد.
يك صفحه، يك تابلوي نقّاشي و ميناكاري را كه اسرار و دقائق اين فنّ در آن بكار برده شده است، آن دهاتي شلغمفروش چه ميداند؟ و چه ادراك ميكند؟! امّا آن استاد نقّاش و ميناكاري كه عمري را در اين فنّ صرف نموده است ميداند كه چه كرامتها و اعجازي را در اين صفحه و تابلو اعمال نموده است. چه بسا آن دهاتي بعضي از تابلوهاي قرمز رنگ و بدون فنّ و إعمال صنعت را بر آن نقّاشي و ميناكاري ترجيح دهد، امّا استاد نقّاش و ميناكار ممكن است براي خريد يك صفحه از آن خانه و هستي و زندگي خويش را بفروشد.
در اينجاست كه كم كم معلوم ميشود حاج سيّد هاشم حدّاد چه كسي بوده است؟ با آنكه وَالله و بالله براي خود من معلوم نشده است. يعني آنچه در اين كتاب ارجمند سعي كردم تا جائيكه بتوانم ـ حال كه بناي معرّفي است ـ بيشتر او را معرّفي كنم، و به ارباب سلوك و مشتاقان راه خدا و معرفتِ او چيز مهمتري را ارائه داده باشم؛ ولي ميبينم كه كُمَيت لنگ است، و سه ماه تمام است كه به نوشتن اين كتاب اهتمام تمام نمودهام و تمام كارهايم را در اين مدّت تعطيل و در غير اين موضوع قلمي بر روي صفحهاي نياوردهام، مع الوصف بنياد درون و نداي باطن فرياد ميزند:
ص 689
اي برتر از خيال و قياس و گمان و وَهم و ز هرچه گفتهاند و شنيديم و خواندهايم
مجلس تمام گشت و به آخر رسيد عمر ما همچنان در اوّل وصف تو ماندهايم[17]
نگوئيد اين بيت را شيخ سعدي دربارۀ خدا بكار برده است؛ چگونه من آنرا دربارۀ حدّاد بكار ميبرم؟! مگر حدّاد خداست؟ وَ الْعيَاذُ بِاللَه. حدّاد عبد خداست. بندۀ خداست.
ما نتوانستيم حقيقت عبوديّت و فناي حدّاد را در ذات خدا دريابيم. ما حدّادِ در مقام عبوديّت و واقعيّت عبوديّت را نشناختيم و نتوانستيم در اين رساله هم معرّفي كنيم.
و ناچار در خاتمه بايد توسّل پيدا كنيم به خطبۀ أميرالمومنين عليه السّلام كه در انتقال حضرت رسول أكرم صلّي الله عليه و آله از حضرت آدم نَسلاً بَعدَ نَسلٍ تا وقتيكه متولّد شدهاند، ايراد فرمودهاند؛ و در ضمن اين خطبه به خداوند عرضه ميدارد:
سُبْحَانَكَ! أَيُّ عَيْنٍ تَقُومُ نُصْبَ بَهَآءِ نُورِكَ، وَ تَرْقَي إلَي نُورِ ضِيَآءِ قُدْرَتِكَ؟! وَ أَيُّ فَهْمٍ يَفْهَمُ مَادُونَ ذَلِكَ إلَّا أَبْصَارٌ كَشَفْتَ عَنْهَا الاغْطِيَةَ، وَ هَتَكْتَ عَنْهَا الْحُجُبَ الْعَمِيَّةَ!
فَرَقَتْ أَرْوَاحُهَا إلَي أَطْرَافِ أَجْنِحَةِ الارْوَاحِ فَنَاجَوْكَ فِي أَرْكَانِكَ، وَ وَلَجُوا بَيْنَ أَنْوَارِ بَهَآئِكَ، وَ نَظَرُوا مِنْ مُرْتَقَي التُّرْبَةِ إلَي مُسْتَوَي كِبْرِيَآئِكَ.
فَسَمَّاهُمْ أَهْلُ الْمَلَكُوتِ زُوَّارًا، وَ دَعَاهُمْ أَهْلُ الْجَبَرُوتِ عُمَّارًا؟! ـ الخ.[18]
ص 688
«پاك و پاكيزه و مقدّس و منزّه ميباشي تو بارپروردگارا! كدام چشمي است كه بتواند بايستد و پايدار باشد در مقابل بهاء و حسن و ظرافت نور تو، و بالا برود به سوي تابش إشراق قدرت تو؟! و كدام فهمي است كه بفهمد جلوتر از آنرا؟! مگر چشمهائي كه تو از روي آنها پرده برانداختي، و از آنها حجابهاي جهالت و غوايت و كبر و ضلالت را پاره نمودي!
بنابراين، بالا رفت جانهايشان به سوي بالها و جناحهاي ارواح قُدس. پس تكلّم كردند با تو در پنهاني، و مناجات كردند در اركان و اسماء كلّيّهات (كهبدانها عوالم را ايجاد فرمودي) و داخل شدند در ميان انوار بهاء جمال و جلالت، و نگريستند از نردبان خاك و محلّ ارتقاء تربت پاك به سوي مكان گستردۀ (بام) كبرياي تو.
پس آنان را اهل ملكوتت زائران و به لقاء پيوستگان ناميدند، و اهل جبروتت مقيمان و ساكنان حضرتت خواندند.»
در اين خطبۀ رشيق المضمون و دقيق المحتوي ميبينيم كه حضرت، حقيقت مقام عرفان به ذات احديّت خدا را بواسطۀ رفع حُجُب، براي طبقۀ خاصّي از اولياي مقرّبين و مُخْلَصين خدا متحقّق ميداند. و خداوند گروه مخصوصي از زمرۀ عباد صالحين خود را به حقيقت معرفت خود ميرساند، تا از حضيض عالم ناسوت و فراز خاك نظر به مقام كبريائيّت حقّ نمايند و چشمشان و فهمشان تاب و توان پايداري و استقامت در برابر تجلّي انوار بهاء حضرت او را
ص 689
داشته باشد، و بدان مقام و برتر از آن دست يابند و به مقام روحالقُدُس واصل گردند، و در سرّ عالم كون و مكان با خداوند همچون كليم تكلّم كنند، و در ميان أشعّۀ درخشان نور ذات كه از جمال و جلال وي منشعب ميگردد قائم و پابرجا بوده، وجودشان قبل از وصول بدين ذروۀ عاليه مضمحلّ و نابود نشود، بلكه تا سرحدّ فناء در خود ذات اقدس حقّ تعالي پيش بروند، و پس از فناء در آن وجود بَحت و بسيط و لَم يَزَلي وَ لا يَزالي به بقاء حقّ متحقّق و إلَي الابَد در بهشتهاي خلد فَناء و بَقاء مخلّد و جاويدان گردند.
حقير فقير در نشان دادن و معرّفي حاج سيّد هاشم روحي فداه جالبتر و زيباتر از اين خطبه نيافتم، فلهذا در پايان نامه به عنوان خِتَـٰمُهُو مِسْكٌ[19] تقديم روح مقدّس آن عرش مكان و علّيّين مقام نمودم.
اُشاهِدُ مَعْنَي حُسْنِكُمْ فَيَلَذُّ لي خُضوعي لَدَيْكُمْ في الْهَوَي وَ تَذَلُّلي (1)
وَ أشْتاقُ لِلْمَغْنَي الَّذي أنْتُمُ بِهِ وَ لَوْلا كُمُ ما شاقَني ذِكْرُ مَنْزِلِ (2)
فَلِلّهِ كَمْ مِنْ لَيْلَةٍ قَدْ قَطَعْتُها بِلَذَّةِ عَيْشٍ وَ الرَّقيبُ بِمَعْزِلِ (3)
وَ نَقْلي مُدامي وَ الْحَبيبُ مُنادِمي وَ أقْداحُ أفْواحِ الْمَحَبَّةِ تَنْجَلي (4)
وَ نِلْتُ مُرادي فَوْقَ ما كُنْتُ راجيًا فَوا طَرَبا لَوْ تَمَّ هَذا وَ دامَ لي (5)
لَحاني عَذولي لَيْسَ يَعْرِفُ ما الْهَوَي وَ أيْنَ الشَّجيُّ الْمُسْتَهامُ مِنَ الْخَلي (6)
ص 690
فَدَعْني وَ مَنْ أهْوَي فَقَدْ ماتَ حَاسِدي وَ غابَ رَقيبي عِنْدَ قُرْبِ مُواصِلي (7)[20
1 ـ من مشاهدۀ معني و واقعيّت حُسن شما را ميكنم، و بنابراين خضوع من و تذلّل من در راه عشق و محبّت شما براي من لذّتبخش ميگردد.
2 ـ و من اشتياق آمدن به منزلي را دارم كه شما در آن ميباشيد، و اگر شما نبوديد ذكر منزل و مسكني ابداً مرا به اشتياق و هيجان درنميآورد.
3 ـ پس شكر و سپاس از آن خداوند است كه چه بسيار از شبها را با لذّت عشق و كاميابي تمام به پايان رسانيدم درحاليكه رقيب و حسود معارضِ با كار من از لذّت بر كنار بود و خبري نداشت، و براي وي در اين مقام جائي نبود.
4 ـ و غذاي بعد از شراب من هم باز شراب بود (شرابهاي پياپي). و محبوب من، نديم و انيس من بود. و پيوسته قدحهاي نشاطآفرين و مسرّتبخش محبّت ظاهر ميشد و خود را نشان ميداد.
5 ـ و من بيش از آنكه منظور نظرم بود به مراد خودم نائل آمدم. پس چقدر طربانگيز است اگر اين كار تمام شود و براي من ادامه پيدا كند.
6 ـ مرا ملامت كنندۀ من سرزنش ميكند؛ آنكه اصولاً معني عشق و محبّت را نفهميده است. كجا ميتوان حال عاشق حزين و سرگشته و ديوانه را با حال آدم فارغ البال و بدون غم و غصّه قياس نمود؟!
7 ـ بنابراين خواهش ميكنم كه اينك مرا با آنكه دعوي عشق او را دارم واگذاري؛ چرا كه حسود مُرد و رقيب پنهان شد در قرب و نزديكي وصال من. (و در اين حال بحمدالله و مَنِّه نه حسد حاسدان و سخن سخنچينان مزاحم ما ميشود، و نه تفتيش مفتّشان و مراقبت رقيبان.)
ص 691
* * *
اي قصّۀ بهشت ز كويت حكايتي شرح جمال حور ز رويت روايتي
أنفاس عيسي از لب لعلت لطيفهاي آب خِضِر ز نوش لبانت كنايتي
كِيْ عِطرساي مجلس روحانيان شدي گل را اگر نه بوي تو كردي رعايتي
هر پاره از دل من واز غصّه قصّهاي هر سطري از خصال تو وز رحمت آيتي
در آرزوي خاك درِ يار سوختم ياد آور اي صبا كه نكردي حمايتي
اي دل به هرزه دانش و عمرت به باد رفت صد مايه داشتيّ و نكردي كفايتي
بوي دل كباب من آفاق را گرفت اين آتش درون بكند هم سرايتي
در آتش ار خيال رخش دست ميدهد ساقي بيا كه نيست ز دوزخ شكايتي
داني مراد حافظ ازين درد و غصّه چيست
از تو كرشمهايّ و ز خسرو عنـايتي[21]
* * *
حَديثُهُ أوْ حَديثٌ عَنْهُ يُطْرِبُني هَذا إذا غابَ أوْ هَذا إذا حَضَرا
ص 692
كِلاهُما حَسَنٌ عِنْدي اُسَرُّ بِهِ لَكِنَّ أحْلاهُما ما وافَقَ النَّظَرا[22]
«گفتار خود او و از او سخن گفتن، هر دو براي من بهجتآور است؛ اين در صورتي است كه او غائب باشد، و آن در صورتيكه حاضر باشد.
هر دوتاي از آنها در نزد من نيكوست و بدانها مسرور ميشوم، وليكن شيرينترين آن دو گفتاري است كه با ديدارش موافق باشد.»
چراغ روي ترا شمع گشت پروانه مرا ز خال تو با حال خويش پروا نه
به بوي زلف تو گر جان به باد رفت چه شد هزار جان گرامي فداي جانانه
خرد كه قيد مجانين عشق ميفرمود به بوي سنبل زلف تو گشت ديوانه
به مژده جان به صبا داد شمع در نفسي ز شمع روي تواش چون رسيد پروانه
مرا به دور لب دوست هست پيماني كه بر زبان نبرم جز حديث پيمانه
بر آتش رخ زيباي او به جاي سپند به غير خال سياهش كه ديد به دانه
حديث مدرسه و خانقه مگوي كه باز
فتاده در سر حافظ هواي ميخانه[23]
اللَهُمَّ صَلِّ وَ سَلِّمْ وَ زِدْ وَ بارِكْ عَلَي سَيِّدِ الْمُرْسَلينَ وَ خاتَمِ النَّبيّينَ مُحَمَّدٍ، وَ عَلَي أخيهِ وَ وَصيِّهِ وَ صاحِبِ سِرِّهِ وَ لِوآئِهِ وَ وَزيرِهِ وَ وَليِّ كُلِّ
ص 693
مُوْمِنٍ وَ مُوْمِنَةٍ مِنْ بَعْدِهِ وَ خَليفَتِهِ فِي اُمَّتِهِ: عَليِّ بْنِ أبيطالِبٍ أميرِالْمُؤْمِنينَ، وَ عَلَي الْبَتولِ الْعَذْرآءِ الصِّدّيقَةِ الْكُبْرَي فاطِمَةَ الزَّهْرآءِ، وَ عَلَي الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ وَ عَليِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَ مُحَمَّدِ بْنِ عَليٍّ وَ جَعْفَرِ ابْنِمُحَمَّدٍ وَ موسَي بْنِ جَعْفَرٍ وَ عَليِّ بْنِ موسَي وَ مُحَمَّدِ بْنِ عَليٍّ وَ عَليِّ ابْنِمُحَمَّدٍ وَ الْحَسَنِ بْنِ عَليٍّ وَ الْخَلَفِ الْقآئِمِ الْمَهْديِّ عَجَّلَ اللَهُ تَعالَي فَرَجَهُ وَ سَهَّلَ مَنْهَجَهُ وَ جَعَلَنا مِنْ شيعَتِهِ وَ تابِعيهِ وَ ناصِريهِ وَ الذّآبّينَ عَنْهُ وَ الْمُحامينَ لِدَوْلَتِهِ وَ شَوْكَتِهِ.
اللَهُمَّ الْعَنْ أعْدآئَهُمْ وَ مُخالِفيهِمْ وَ مُعانِديهِمْ وَ غاصِبي حُقوقِهِمْ وَ مُنْكِري فَضآئِلِهِمْ وَ مَناقِبِهِمْ إلَي يَوْمِ الدّينِ.
اللَهُمَّ أعْلِ دَرَجَةَ اُسْتاذِنا وَ وَليِّنا وَ مُرَبّينا وَ الهادي إلَي الْحَقِّ صِراطَن: الْمَرْحومِ الْمَبْرورِ الْحآجِّ السَّيِّد هاشِمٍ الحَدّادِ، وَ اجْعَلْنا مِنْ سالِكي سَبيلِهِ وَ الثّابتينَ عَلَي مَنْهَجِهِ في صِراطِكَ الْمُسْتَقيمَ، وَ اجْعَلْنا مِنَ الْمُوَفَّقينَ لاِدآءِ شُكْرِهِ وَ مِنَ الْمُوَدّينَ لِحُقوقِهِ، وَ احْشُرْهُ في زُمْرَةِ مُحَمَّدٍ وَ عِتْرَتِهِ الاطْيَبينَ الاكْرَمينَ. اللَهُمَّ اجْعَلهُ عِنْدَكَ في أعْلَي عِلّيّينَ، وَ اخْلُفْ عَلَي عَقِبِهِ في الْغابِرينَ، وَ ارْحَمْنا بِرَحْمَتِكَ يا أرْحَمَ الرّاحِمينَ.
بحمد الله و المنّه اين يادنامه كه مسمّي به « روح مجرّد » در زندگي و ترجمۀ احوال مرحوم استاد عرفاني و مربّي اخلاقي و سلوكي جمعي كثير از شوريدگان و بیسروسامانان راه حقّ و سبيل إلي الله است، در صبح روز پانزدهم شهر شوّال المكرّم سنۀ يكهزار و چهارصد و دوازده هجريّۀ قمريّه در وقت ضُحَي (دو ساعت به ظهر مانده) در مكتبۀ حقير در شهر مقدّس مشهد رضوي علي ثاويه و شاهدِه أفضلُ السّلام و الإكرام پايان يافت. وَ أنا الْعَبْدُ الْحَقيرُ الْفَقيرُ الْمِسْكينُ الْمُسْتَكينُ الْمُسَمَّي السَّيِّدُ مُحَمَّد الْحُسَين الحُسَينيُّ الطِّهرانيُّ، غَفَرَ اللَهُ لَهُ وَ لِوالِدَيْهِ.
پاورقي
[14] اين روايتي است كه در ألسنه مشهور و بر سر زبانها متداول است، وليكن ابداً سندي را براي آن نيافتيم با كثرت تتبّعي كه در اين باره نموديم. محدّث و عالم متضلّع خبير سيّد عبدالله شُبَّر در كتاب «مصابيح الانوار في حلّ مشكلات الاخبار» در ج 1، ص 434 از طبع مطبعة الزّهرآء ـ بغداد، به شمارۀ حديث 83 آورده است كه:
آنچه از پيغمبر صلّي الله عليه وآله روايت شده است كه: قالَ : عُلَمآءُ اُمَّتي أنْبيآءُ بَنيإسْرآئيلَ، أوْ كَأنْبيآءِ بَني إسْرآئيلَ، أوْ أفْضَلُ مِنْ أنْبيآءِ بَني إسْرآئيلَ؛ براي اين حديث در اصول ما و اخبار ما پس از فحص و تتبّع تامّ ابداً مدركي نيافتيم. و ظاهراً از دست پروردهها و موضوعات عامّه است. و از كسانيكه از ميان علماء ما تصريح به ساختگي بودن آن نمودهاند محدّث شيخ حرّ عاملي است در كتاب «الفوآئد الطّوسيّة» و محدّث شريف جزائري. و كيف كان ممكن است براي آن دو معني نمود. ـ تا آخر آنچه را كه شبّر در اينجا ذكر كرده است.
و حقير در كتاب «الجامع الصّغير» سيوطي و «كنوز الحقآئِق» مناوي و «نهج الفصاحة» پاينده و «وهج الفصاحة» أعْلمي كه براي احاديث صغار سيّد البشر تدوين يافته است مراجعه كردم، از طريق عامّه در آنجا هم نبود. و در كتاب «جنّة المأوي» شيخ محمّد حسين آل كاشف الغطاء، در ص 197 در ضمن سوالاتي كه كتباً از ايشان از معني اين حديث ميشود و ايشان پنج وجه را در معني و تفسير آن احتمال دادهاند، در تعليقۀ آن مرحوم آيةالله حاج سيّد محمّد علي قاضي طباطبائي تصريح به آنچه گفتيم نمودهاند و چنين ذكر كردهاند كه : اين حديث از موضوعات عامّه است.
آية الله حاج سيّد محمّد علي قاضي طباطبائي در كتاب «تحقيق دربارۀ اوّل أربعين حضرت سيّد الشّهداء عليه السّلام» از طبع سوّم ـ تبريز، تحت عنوان: «مراد از آل محمّد چهكسانند؟» در ص 468 گويد: فيروزآبادي (صاحب كتاب اللغة) گويد: و قَول رَسولِ اللهِ صلَّي اللهُ عليه و ءَاله و سلَّم : عُلَمآءُ أمَّتي كَأنْبيآءِ بَني إسْرآئيلَ، و في لَفظٍ : عُلَمآءُ هَذِهِ الامَّةِ أنْبيآءُ سآئِرِ الامَمِ؛ وَ إنْ كانَ في إسْنادِهِ مَقالٌ لَكِنْ يُسْتَأْنَسُ بِهِ فيما ذَكَرْناهُ.
[15] اين حديث را با عين اين عبارت، حقير از لسان مبارك حضرت آية الله علاّمۀ طباطبائي استاد بيبديلمان رحمةُ الله عليه در رسالۀ «مهر تابان» در قسمت دوّم : مصاحبات، در ابحاث عرفاني، ص 224 از شمارۀ زير مسلسل از طبع اوّل (و ص 328 از طبع دوّم) روايت كردهام. ولي در «جامع الصّغير» سيوطيّ، ص 144 بدين عبارت آورده است: ما اُوذيَ أحَدٌ ما اوذيتُ (عد) و ابن عساكر عن جابر (ض). ما اُوذيَ أحَدٌ ما اُوذيتُ فياللَهِ (حل) عن أنس (ح ض). و در «كنوز الحقآئق» كه در هامش «الجامع الصّغير» مطبوع است در ص 82، مناوي فقط عبارت ما اوذيَ أحَدٌ ما اُوذيتُ را از (عد) روايت نموده است. و در «نهج الفصاحة» أبوالقاسم پاينده در طبع انتشارات جاويدان (سنۀ 1367 شمسي) ص 543 تحت رقم 2626 (ما اوذيَ أحَدٌ ما اوذيتُ في اللَهِ) ما اُوذيَ أحَدٌ في اللَهِ آورده است. و أيضاً اعلمي در «وهج الفصاحة» ص 561 همين لفظ را ذكر نموده است.
[16] آيۀ 91، از سورۀ 6 : الانعام: وَ مَا قَدَرُوا اللَهَ حَقَّ قَدْرِهِ إِذْ قَالُوا مَآ أَنزَلَ اللَهُ عَلَي' بَشَرٍ مِن شَيْءٍ قُلْ مَنْ أَنزَلَ الْكِتَـٰبَ الَّذِي جَآءَ بِهِ مُوسَي' نُورًا وَ هُدًي لِلنَّاسِ تَجْعَلُونَهُ و قَرَاطِيسَ تُبْدُونَهَا وَ تُخْفُونَ كَثِيرًا وَ عُلِّمْتُم مَا لَمْ تَعْلَمُوٓا أَنتُمْ وَ لَآ ءَابَآوُكُمْ قُلِ اللَهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ فِي خَوْضِهِمْ يَلْعَبُونَ.
[17] «كل ي ات سعدي» طبع و تصحيح فروغي، گلستان، ص 3
[18] اين خطبۀ شريفه را مورّخ شهير و أمين: مسعوديّ در كتاب «إثبات الوصيّة» طبع سنگي از ص 94 تا ص 99 ذكر كرده است، و بسيار مفصّل است و ما همين فقرهاش را كه در ص 97 است در اينجا آورديم. و اين فقره را ايضاً حضرت استاذنا الاكرم آية الله علاّمۀ طباطبائي قدَّس الله روحه الزّكيّة در كتاب «شيعه» مصاحبات با هانْري كُرْبَن، در ص 196 از طبع دوّم، از «إثبات الوصيّة» نقل كردهاند، و ما آنرا در ص 341 از كتاب «توحيد علمي و عيني» ذكر نمودهايم.
[19] اقتباس از آيۀ 26، از سورۀ 83 : المطفّفين
[20] «ديوان ابن فارض» طبع بيروت (سنۀ 1384 ) ص 179
[21] «ديوان خواجه حافظ شيرازي» طبع پژمان، ص 209، غزل 457
[22] «ديوان ابن فارض مصريّ» طبع بيروت (سنۀ 1384 ) ص 183
[23] «ديوان خواجه حافظ» طبع پژمان، ص 194، غزل 425