ايشان در خدمت رفقا از هرگونه خدمت متصوَّر دريغ نداشت، بلكه خود إقدام بر اين امر مينمود؛ از جارو كردن اطاق، و شستن و تنظيف ظروف، و تهيّه و خريدن مايحتاج منزل از خارج و أمثال ذلك. و به قدري در اين امور شاداب و سرشار بود كه حقير در اينگونه موارد خاطراتي از حضرت عيسي علينبيّنا و آله و عليه السّلام بر ذهنم خطور ميكرد:
در «مُنيَةُ المُريد» از محمّد بن سِنان مرفوعاً روايت است كه: قَالَ: قَالَ عِيسَي بْنُ مَرْيَمَ عَلَيْهِ السَّلَامُ:
يَا مَعْشَرَ الْحَوَارِيِّينَ! لِي إلَيْكُمْ حَاجَةٌ، فَاقْضُوهَا لِي! قَالُو: قُضِيَتْ حَاجَتُكَ يَا رُوحَ اللَهِ!
فَقَامَ فَغَسَّلَ أَقْدَامَهُمْ. فَقَالُو: كُنَّا نَحْنُ أَحَقُّ بِهَذَا يَا رُوحَ اللَهِ!
فَقَالَ: إنَّ أَحَقَّ النَّاسِ بِالْخِدْمَةِ الْعَالِمُ. إنَّمَا تَوَاضَعْتُ هَكَذَا لِكَيْمَا تَتَوَاضَعُوا بَعْدِي فِي النَّاسِ كَتَوَاضُعِي لَكُمْ.
ص 643
ثمَّ قَالَ عِيسَي عَلَيْهِ السَّلَامُ: بِالتَّوَاضُعِ تَعْمُرُ الْحِكْمَةُ لَا بِالتَّكَبُّرِ؛ كَذَلِكَ فِي السَّهْلِ يَنْبُتُ الزَّرْعُ لَا فِي الْجَبَلِ.[1]
«گفت: عيسي بن مريم عليه السّلامگفت: اي جماعت حواريّون! من از شما حاجتي دارم، آنرا براي من برآوريد! همه گفتند: يا روح الله! حاجتت برآورده است!
عيسي برخاست و پاهاي ايشان را شست. حواريّون گفتند: يا روح الله، ما از تو سزاوارتر بوديم كه بدين كار دست زنيم!
عيسي گفت: سزاوارترين كسي كه از عهدۀ خدمت مردم برآيد شخص عالم است. من براي شما تواضع كردم تا شما پس از من به همين طريقي كه من براي شما تواضع نمودمبراي مردم تواضع كنيد!
پس از آن عيسي عليه السّلام گفت: حكمت در دل آدمي بواسطۀ تواضع آباد ميشود نه بواسطۀ تكبّر؛ همينطور در زمين نرم و هموار گياه ميرويد نه در كوه.»
و چقدر دستور عالي و راقي است در اين باب آنچه را كه اخيراً حضرت آقا از زبور آل محمّد عليهم السّلام: «صحيفۀ سجّاديّه» نقل نمودند كه:
وَ لَا تَرْفَعْنِي فِي النَّاسِ دَرَجَةً إلَّا حَطَطْتَنِي عِنْدَ نَفْسِي مِثْلَهَا، وَ لَا تُحْدِثْ لِي عِزًّا ظَاهِرًا إلَّا أَحْدَثْتَ لِي ذِلَّةً بَاطِنَةً عِنْدَ نَفْسِي بِقَدَرِهَا.[2]
«بار پروردگارا! به من مقامي و درجهاي را در ميان مردم ترفيع مده مگر آنكه به همان مقدار از درجه و مقام من در نفسم و هستيم پائين آوري! و براي من در ميان مردم عزّت ظاهر را برقرار مفرما مگر آنكه به همان مقدار در نفسم و هستيم ذلّت باطن مرحمت فرمائي!»
ص 644
در اينجاست كه حقيقةً روح توحيد و فناي مطلق را در سلوك آل محمّد عليهم السّلام در ذات اقدس حقّ مييابيم، و با ياد آن ارواح طيّبه و نفوس مطهّره كه پس از چهارده قرن در مثل سيّدي بزرگوار و مكرّم طلوع ميكند و آن راه و رسم و روش را به ما ميآموزد متنعّميم، و در فراق آن مردان بزرگ و آن مقامات و درجات خلوص و توحيد هميشه اشكبار و چشم به راه ميباشيم تا شايد نظري از روي محبّت و كرامت ديرين خود نموده، مشتاقان كوي لقاء و وادي عشق را با لمحهاي شاد و با نكتهاي مسرور نمايند.
هَلْ نارُ لَيْلَي بَدَتْ لَيْلاً بِذي سَلَمِ أمْ بارِقٌ لاحَ في الزَّوْرآءِ فَالْعَلَمِ (1)
أرْواحَ نَعْمانَ هَلاّ نَسْمَةٌ سَحَرًا وَ مآءَ وَجْرَةَ هَلاّ نَهْلَةٌ بِفَمِ (2)
يا سآئِقَ الظُّعْنِ يَطْوي الْبيدَ مُعْتَسِفًا طَيَّ السِّجِلِّ بِذاتِ الشِّيحِ مِنْ إضَمِ (3)
عُجْ بِالْحِمَي يا رَعاكَ اللَهُ مُعْتَمِدًا خَميلَةَ الضّالِ ذاتَ الرَّنْدِ وَ الْخُزُمِ (4)
وَ قِفْ بِسَلْعٍ وَ سَلْ بِالْجِزْعِ هَلْ مُطِرَتْ بِالرَّقْمَتَيْنِ اُثَيْلاتٌ بِمُنْسَجِمِ (5)
ناشَدْتُكَ اللَهَ إنْ جُزْتَ الْعَقيقَ ضُحًي فَاقْرَ السَّلامَ عَلَيْهِمْ غَيْرَ مُحْتَشِمِ (6)
وَ قُلْ: تَرَكْتُ صَريعًا في ديارِكُمُ حَيًّا كَمَيْتٍ يُعيرُ السُّقْمَ لِلسَّقَمِ (7)
فَمِنْ فُوادي لَهيبٌ نابَ عَنْ قَبَسٍ وَ مِنْ جُفونِيَ دَمْعٌ فاضَ كَالدِّيَمِ (8)
ص 645
وَ هَذِهِ سُنَّةُ الْعُشّاقِ ما عَلِقوا بِشادِنٍ فَخَلا عُضْوٌ مِنَ الالَمِ (9)
يا لآئِمًا لامَني في حُبِّهِمْ سَفَهًا كُفَّ الْمَلامَ فَلَوْ أحْبَبْتَ لَمْ تَلُمِ (10)
وَ حُرْمَةِ الْوَصْلِ وَ الْوِدِّ الْعَتيقِ وَ بِالْـ ـعَهْدِ الْوَثيقِ وَ ما قَدْ كانَ في الْقِدَمِ (11)
ما حُلْتُ عَنْهُمْ بِسُلْوانٍ وَ لا بَدَلٍ لَيْسَ التَّبَدُّلُ وَ السُّلْوانُ مِنْ شِيَمي (12)
رُدّوا الرُّقادَ لِجَفْني عَلَّ طَيْفَكُمُ بِمَضْجَعي زآئِرٌ في غَفْلَةِ الْحُلُمِ (13)
ءَاهًا لاِيّامِنا بِالْخَيْفِ لَوْ بَقِيَتْ عَشْرًا وَ واهًا عَلَيْها كَيْفَ لَمْ تَدُمِ (14)
هَيْهاتَ وا أسَفِي لَوْ كانَ يَنْفَعُني أوْ كانَ يُجْديعَلَيما فاتَ وا نَدَمي (15)
عَنّي إلَيْكُمْ ظِبآءَ الْمُنْحَنَي كَرَمًا عَهِدْتُ طَرْفِيَ لَمْ يَنْظُرْ لِغَيْرِهِمِ (16)
طَوْعًا لِقاضٍ أتَي في حُكْمِهِ عَجَبًا أفْتَي بِسَفْكِ دَمي في الْحِلِّ وَ الْحَرَمِ (17)
أصَمَّ لَمْ يَسْمَعِ الشَّكْوَي وَ أبْكَمَ لَمْ يُحْرِ جَوابًا وَ عَنْ حالِ الْمَشوقِ عَمِي(18)) [3
اين ابيات از عارف شهير و راهرو خبير مطّلع بر رموز و اشارات و عالم به
ص 646
خفايا و كنايات و واصل به حقّ و فاني در ذات وي: ابن فارِض مصريّ است كه پس از گذراندن ايّامي را در مكّه و خَيْف و منَي در معيّت بعضي از وارستگان و مخلَصان، اينك كه از آنجا به شهر و ديار خود آمده، و از آن اماكن مباركه دور افتاده است، به ياد وادي عقيق و مكّه و خيف و حالات خوش با آن أحبّه و أعزّۀ از أولياء الله ميسوزد، و در عشق آنها ملتهب و گداخته است، و در آرزوي ديدار شب و روز ميگذراند و به رويا و خواب هم قناعت ورزيده است؛ معالوصف نه تنها ديگر آنها به خواب او هم نميآيند، بلكه همچون معشوقي كه حكم به قتل عاشق كند، بدون شنوائي از كسي و بدون ديدار از چيزي و بدون زبان گويا حدّأقل از دادن پاسخي، حكم به قتل او نمودهاند و او را در كمال قساوت و بيرحمي در وادي هجران به غم و اندوه مبتلا ساختهاند.
اينك ما در اينجا به ترجمۀ اين ابيات بدون شرح و بسط اكتفا نموده و آنرا در مطالعۀ كريمانۀ دوستان ارجمند و سالكين گرامي ميگذاريم:
1 ـ آيا اين شعلۀ فروزان ليلي بود كه شبانه در « ذو سَلَم » پيدا شد؟ و يا بارقۀ وي بود كه اوّلاً در « زَوراء » و سپس در « عَلَم » نمايان گشت؟
2 ـ اي بادهاي جانپرور وادي « نَعمان »! چرا در وقت سحر نسيمي نميوزيد؟! و اي آبهاي شيرين و خوشگوار « وَجْرَه »! چرا جرعهاي به دهان نميرسانيد؟!
3 ـ اي شترباني كه با شتاب وادي و بيابان را درمينوردي و مانند طومار به هم ميپيچي، و بدون دليل و راهنما گيج و متحيّر از « ذاتُ الشّيح » كه در « إضَم » است عبور ميكني!
4 ـ خدايت تو را حفظ كند! در قبيله و قوم ليلي درنگ كن و بار خود را در كنار آن درخت پرشاخه و برگ كه سراپايش از گياهان معطّر و خوشبوي « رَند » و « خَزام » پيچيده شده است بيفكن!
ص 647
5 ـ و در كوه « سَلْع » مدينۀ منوّره توقّف كن، و در جائي كه راه وادي منعطف ميشود بايست و بپرس كه: آيا در آن دو باغ، درختهاي « أثْلَه » از بارش باران فراوان بهرمند گشتهاند يا نه؟!
6 ـ من در پيشگاه خداوند با تو محاجّه و احتجاج ميكنم كه چون در وقتي كه خورشيد بر فراز آسمان است و تو از وادي عقيق ميخواهي بگذري، سلام مرا بدون محابا و ترس به آنها برساني.
7 ـ و به آنها بگو: من از نزد كسي آمدهام كه در شهر و ديار شما از شدّت عشق و هيمان زنده، ولي مانند مردهاي بر روي زمين افتاده است؛ و بطوري مرض و كسالت وي را فرا گرفته است كه غير از سُقم و مرض چيزي ندارد، و اگر بخواهد چيزي را عاريه بدهد بايد مرض را عاريه بدهد.
8 ـ و از دل من شعلۀ آتشي است كه از قبَسي آشكار ميشود و از پلكهاي چشمم اشكي است كه مانند بارانهاي دائم و متوالي ميريزد.
9 ـ و اينست راه و روش عاشقان كه از زماني كه به بچّه آهو عشق ورزيدند، عضوي از اعضاي خود را از درد و رنج خالي نيافتند.
10 ـ اي كسيكه در محبّت و عشق آنها مرا از روي جهل و سفاهت ملامت مينمائي، دست از ملامتت بردار! چرا كه اگر تو هم عاشق ميشدي ملامت نمينمودي!
11 ـ سوگند به احترام آن وصل و محبّت كهنه و ديرين! و سوگند به پيمان وثيق و اكيد! و به آنچه را كه ميان ما در قديمالزّمان برقرار بوده است!
12 ـ من از ايشان به چيز ديگري نميتوانم خود را مشغول كنم، به چيزي كه موجب آرامش شود و به چيزي كه بَدَل ايشان قرار گيرد. به علّت آنكه بدل گرفتن غير و آرامش يافتن به امر ديگري، از صفت و شيمۀ من نميباشد.
13 ـ (من كه در فراق شما هيچگاه خواب ندارم و چشم بر هم ننهادهام،
ص 648
اينك از شما تقاضا دارم تا لحظهاي) خواب را به پلكهاي چشمانم برگردانيد؛ به اميد آنكه شايد در رختخوابم در غفلت و بيهوشي خواب، رويا و خواب شما به ديدارم آيد.
14 ـ آه آه از آن ايّامي كه در خَيفِ منَي بوديم! كاش ده روز طول ميكشيد. و واي بر آن روزها كه چگونه دوام پيدا نكردند!
15 ـ هيهات! وا أسَفا! اي كاش وا أسفا و وا نَدَما گفتن براي من سودي داشت و يا براي مافات من تداركي مينمود!
16 ـ اي آهوان بيابان اينك شما از روي كرامت و بزرگواري خود از من دور شويد؛ چرا كه من با چشمان خود عهد بستم كه به غير از آنها به أحدي نگاه نكند.
17 ـ من مطيع و منقاد امر آن قاضي ميباشم كه در حكمش با كمال تعجّب فتوي به ريختن خون من در حِلّ و حَرَم داده است.
18 ـ آن قاضي كر است، شكايت را نميشنود؛ و لال است جواب نميدهد؛ و از ديدن حال عاشق كور است.
بالجمله اوقات ما و رفقا در معيّت حضرت آقا غالباً در حرم مطهّر ميگذشت؛ چون فصل تابستان و يا زيارتي خاصّي پس از عاشورا نبود، و فصل زمستان بسيار سرد هم نبود. فصل پائيز بود و بارانهاي بسيار ميباريد. و گاهي بواسطۀ تجمّع آب در طريق، راه صحن مطهر به منزل جناب مُضيف محترم مسدود ميشد، و بناچار شبها هم در همان حجرات صحن بيتوته مينمودند.
حضرت آقا ساعتهاي متوالي درحرم مطهّر مينشستند و غالباً به حال تفكّر بودند. و رفقا سوالاتي را كه داشتند در همانجا ميكردند و ايشان جواب ميدادند. از جمله سوالات بنده راجع به كيفيّت كار و عمل در طهران بود. چون
ص 649
بواسطۀ تراكم و تصادم و فعّاليّت بسيار بعد از انقلاب در رسيدگي به امور مردم و تبليغات مسجد و تطهير آن از أيادي فاسده و مفسده خيلي خسته شده بودم. صحّت مزاج بكلّي برگشته بود. فشار خون بالاي بيست درجه بود. بُرُنشيت مزمن كه در اثر سرماخوردگيهاي متناوب در اثر خطبهها و خطابهها و منبرهائي كه شخصاً در مسجد قائم ميرفتم و عرق فوقالعاده نمودن و پس از آن سرماخوردن پديد آمده بود، صعب العلاج گرديده بود.
از عنايات خاصّۀ حضرت زينب سلامُ الله عليها، روزي كه در حرم مطهّر نشسته بوديم اين بود كه حضرت آقا فرمودند: مسافرت و توقّف شما در خدمت حضرت امام عليّ بن موسي الرّضا عليه السّلام خوب است؛ به مشهد ميرويد و در آنجا توطّن مينمائيد. روي همين جهت بود كه حقير پس از چند ماه از مراجعت شام به آستان قدس حضرت ثامن الحجج عليه السّلام مشرّف شدم و بار خود را در اين ارض مقدّس فرود آوردم.
بندهزاده حاج سيّد محمّد صادق در روز چهاردهم محرّم از شام به طهران برگشت. و حاج محسن شركت اصفهاني با كسب اجازه از ايشان در پانزدهم عازم انجام عمرۀ مفرده شدند و به سمت مكّه حركت كردند. و چون زوجۀ حاج أبوموسي مُحيي خواهر حاج أبوأحمد مُحيي است، حاج أبوأحمد بناي توقّف مدّت مديدي را نزد مضيف خود در شام داشتند. و حضرت آقا بليط بازگشتشان را به بغداد در ساعت 5/5 بعدازظهر روز هفدهم تسجيل فرمودند. بنابراين، حقير زمان مراجعت خود را پس از حركت ايشان در دو ساعت به اذان صبح مانده از روز هجدهم مسجّل كردم. و هر روزي كه ميگذرد زمان هجران، قريب و زمان وصال، بعيد ميشود. و چقدر شعر منسوب به أميرالمومنين عليه السّلام در اينجا مفاد خود را تطبيق ميدهد:
أُحِبُّ لَيَالِي الْهِجْرِ لَا فَرَحًا بِهَا عَسَي الدَّهْرُ يَأْتِي بَعْدَهَا بِوِصَالِ
ص 650
وَ أَكْرَهُ أَيَّامَ الْوِصَالِ لاِنَّنِي أَرَي كُلَّ شَيْءٍ مُولِعًا بِزَوَالِ [4]
«من شبهاي هجران را دوست ميدارم، نه از جهت آنكه بدانها شاد ميباشم، بلكه از جهت اميد به آنكه پس از سپري شدن آنها روزگار، وصال را پيش بياورد.
و من روزگار وصال را خوشايند ندارم؛ چرا كه ميبينم هر چيزي با حرص و وَلَعي شديد به سوي زوال و نيستي حركت ميكند.»
حال حضرت آقا در دو روزۀ اخير بسيار منقلب بود. شبها في الجمله هم خواب نداشتند. به غذا اشتها نداشتند. رنگ چهره برافروخته بود. با كسي گفتگو نداشتند. و پيوسته به حال تفكّر و توجّه بودند.
سابقاً اشاره رفت بر آنكه هر وقت بنده از ايشان خداحافظي ميكردم و از كربلا به صوب كاظمين براي مراجعت به ايران ميآمدم، مشاهده ميكردم كه سيمايشان برافروخته ميشود و حالشان منقلب ميگردد.
و رفقا ميگفتند: پس از رفتن تو، ايشان تا يك هفته در فراش ميافتند و قدرت بر حركت ندارند. و كسي را نميپذيرند و با احدي از رفقا گفتار ندارند، و حتّي عائلۀ شخصي ايشان هم ميدانند در آن حال ايشان خُلق و حال ندارند. فلهذا فقط در مواقع غذا شربت آبي و مايعي ميبردند. زيرا توان خوردن و جويدن نبود. و خودشان هم در آن حال ميفرمودهاند: كسي به سراغ من نيايد، و مرا به همين حال واگذاريد!
روي اين جهت بود كه ما با رفقا و عائلۀ ايشان قرار گذاشته بوديم كه بدون خداحافظي از خدمتشان مرخّص شويم. و بنابراين بدون هيچگونه اطّلاع قبلي، روزي از روزها كه حقير به حرم مطهّر مشرّف ميشدم، بدون برگشت به منزل به
ص 651
كاظمين ميآمدم. و البتّه اينهم براي بنده مشكل بود، ولي پس از ملاحظۀ اينگونه واردات ايشان، ناچار از اين امر بودم؛ و خودشان بدين طريق رضا داده بودند.
و علّت اين انقلاب حال را بنده نفهميدم، و تا به حال هم نفهميدم، و احدي از رفقا هم نفهميد.
باري، در آخرين روز توقّف در زينبيّه كه روز هفدهم محرّم الحرام بود، و در صحن متّصل به صحن مطهّر كه حاج أبوموسي خود و عائلهاش سكونت داشتند، و غالباً غذا در آنجا صرف ميشد، پس از نماز ظهر در حرم مطهّر كه بدانجا بازگشتيم، و حاج أبوموسي در آن سفرۀ مختصرِ چند نفري همه گونه از أطعمه فراهم آورده بود، و غير از حضرت آقا و حقير و مُضيف: حاج أبوموسي و حاج أبوأحمد عبدالجليل كسي ديگر نبود، من درست توجّه داشتم كه حضرت آقا يك لقمه غذا هم نخوردند، و مثل كسي كه بخواهد سر حاضرين را گرم كند و خود را غذاخور نشان بدهد، از جلوي خود خرده نانهائي را برميدارند و با سبزيخوردن نزديك دهان ميبرند و اين كار را كراراً مينمايند امّا نميخورند.
صورت برافروختهتر از هر موقع، و چشمها گرم و سرخ، و اشك در درونش حلقهميزد بدون آنكه بيرون بريزد. و خلاصۀ امر آنكه خيلي واضح مينمود كه اين انقلاب از همۀ انقلابهاي پيشين شديدتر است. او ميدانسته است: اين ساعت آخر ديدار است كه در دنيا تجديد نميشود. رفقا چون اين حال را از ايشان نگريستند، طبعاً آنطوركه بايد نتوانستند صرف طعام كنند؛ بالنّتيجه وقت صرف غذا زودتر گذشت. و حضرت آقا به مجرّد دست كشيدن رفقا از طعام، برخاستند و گفتند: سيّد محمّد حسين! من رفتم!
برخاستند و از حجره بيرون آمدند. و اينك بايد از دو صحن پياپي عبور
ص 652
نمايند تا از در خارج شوند و به مَطار (فرودگاه) برسند. تنهائي چطور ممكن است؟ و علاوه اينك چندين ساعت تا موقع پرواز فاصله است.
بنده حاج أبوأحمد مُحيي عبدالجليل را فوراً فرستادم كه عقب ايشان برود و مترصّد حالشان باشد و تا موقع پرواز از ايشان جدا نشود. و خودم نيز ميدانم كه: نبايد در مظانّي باشم كه ايشان نظرشان به بنده افتد.
حاج عبدالجليل برگشت و گفت: ايشان براي تجديد وضو رفتند و سپس به حرم مشرّف شدهاند. بنده هم تا غروب آن روز مبادا كه ايشان در حرم باشند به حرم تشرّف حاصل نكردم، و در يكي از حجرات شرقي صحن گذراندم. و از حاج عبدالجليل تقاضا كردم كه بواسطۀ كسالت و ضعف مزاج و بيخوابي ديشب و مراقبت اكيد وي از حضرت حدّاد، ديگر بدرقۀ من نيايد. من با او خداحافظي كردم و او استراحت كرد و حقير در معيّت مضيف محترم پس از نيمۀ شب به مطار دمشق آمديم تا به صوب طهران مراجعت كنيم.
أدِرْ ذِكْرَ مَنْ أهْوَي وَ لَوْ بِمَلامِ فَإنَّ أحاديثَ الْحَبيبِ مُدامي (1)
لِيَشْهَدَ سَمْعي مَنْ اُحِبُّ وَ إنْ نَأَي بِطَيْفِ مَلامٍ لا بِطَيْفِ مَنامِ (2)
فَلي ذِكْرُها يَحْلو عَلَي كُلِّ صيغَةٍ وَ إنْ مَزَجوهُ عُذَّلي بِخِصامِ (3)
كَأنَّ عَذولي بِالْوِصالِ مُبَشِّري وَ إنْ كُنْتُ لَمْ أطْمَعْ بِرَدِّ سَلامِ (4)
بِروحِيَ مَنْ أتْلَفْتُ روحي بِحُبِّها فَحانَ حِمامي قَبْلَ يَوْمِ حِمامي (5)
ص 653
وَ مِنْ أجْلِها طابَ افْتِضاحي وَ لَذَّ لِي اطِّراحي وَ ذُلّي بَعْدَ عِزِّ مَقامي (6)
وَ فيها حَلا لي بَعْدَ نُسْكي تَهَتُّكي وَ خَلْعُ عِذاري[5] وَ ارْتِكابُ أثامي (7)
اُصَلّي فَأشْدو حينَ أتْلو بِذِكْرِها وَ أطْرَبُ في الْمِحْرابِ وَ هْيَ إمامي (8)
وَ بِالْحَجِّ إنْ أحْرَمْتُ لَبَّيْتُ بِاسْمِها وَ عَنْها أرَي الإمْساكَ فِطْرَ صيامي (9)
وَ شَأْني بِشَأْني مُعْرِبٌ، وَ بِما جَرَي جَرَي، وَ انْتِحابي مُعْرِبٌ بِهُيامي (10)
أروحُ بِقَلْبٍ بِالصَّبابَةِ هآئمٍ وَ أغْدو بِطَرْفٍ بِالْكَـَابَةِ هامِ (11)
فَقَلْبي وَ طَرْفي ذا بِمَعْنَي جَمالِها مُعَنًّي وَ ذا مُغْرًي بِلينِ قَوامِ (12)
وَ نَوْمِيَ مَفْقودٌ، وَ صُبْحي لَكَ الْبَقا وَ سُهْدِيَ مَوْجودٌ وَ شَوْقيَ نامِ (13)
وَ عَقْدي وَ عَهْدي لَمْ يُحَلَّ وَ لَمْ يَحُلْ وَ وَجْدِيَ وَجْدي وَ الْغَرامُ غَرامي (14)
يَشِفُّ عَنِ الاسْرارِ جِسْمي مِنَ الضَّنَي فَيَغْدو بِها مَعْنًي نُحولُ عِظامي (15)
طَريحُ جَوَي حُبٍّ جَريحُ جَوانِحٍ قَريحُ جُفونٍ بِـالدَّوامِ دَوامـي (16)
ص 654
صَريحُ هَوًي جارَيْتُ مِنْ لُطْفِيَ الْهَوا سُحَيْرًا فَأنْفاسُ النَّسيمِ لِمامي (17)
صَحيحٌ عَليلٌ فَاطْلُبوني مِنَ الصَّبا فَفيها كَما شآءَ النُّحولُ مُقامي (18)
خَفيتُ ضَنًي حَتَّي خَفيتُ عَنِ الضَّنَي وَ عَنْ بُرْءِ أسْقامي وَ بَرْدِ اُوامي (19)
وَ لَمْ يُبْقِ مِنّي الْحُبُّ غَيْرَ كَـَابَةٍ وَ حُزْنٍ وَ تَبْريحٍ وَ فَرْطِ سَقامِ (20)
وَ لَمْ أدْرِ مَنْ يَدْري مَكاني سِوَي الْهَوَي وَ كِتْمانَ أسْراري وَ رَعْيَ ذِمامي (21)
فَأمّا غَرامي وَ اصْطِباري وَ سَلْوَتي فَلَمْ يَبْقَ لي مِنْهُنَّ غَيْرُ أسامي (22)
لِيَنْجُ خَليٌّ مِنْ هَوايَ بِنَفْسِهِ سَليمًا وَ يا نَفْسُ اذْهَبي بِسَلامِ (23)
وَ قالَ: اسْلُ عَنْها لآئِمي وَ هْوَ مُغْرَمٌ بِلَوْميَ فيها، قُلْتُ: فَاسْلُ مَلامي (24)
بِمَنْ أهْتَدي في الْحُبِّ لَوْ رُمْتُ سَلْوَةً وَ بي يَقْتَدِي فِي الْحُبِّ كُلُّ إمامِ (25)
وَ في كُلِّ عُضْوٍ فِيَّ كُلُّ صَبابَةٍ إلَيْها وَ شَوْقٍ جاذِبٍ بِزِمامي (26)
تَثَنَّتْ فَخِلْنا كُلَّ عِطْفٍ تَهُزُّهُ قَضيبَ نَقًا يَعْلوهُ بَدْرُ تَمامِ (27)
وَ لي كُلُّ عُضْوٍ فيهِ كُلُّ حَشًي بِها إذا ما رَنَتْ وَقْعٌ لِكُلِّ سِهامِ (28)
ص 655
وَ لَوْ بَسَطَتْ جِسْمي رَأَتْ كُلَّ جَوْهَرٍ بِهِ كُلُّ قَلْبٍ فيهِ كُلُّ غَرامِ (29)
وَ في وَصْلِها عامٌ لَدَيَّ كَلَحْظَةٍ وَ ساعَةُ هِجْرانٍ عَلَيَّ كَعامِ (30)
وَ لَمّا تَلاقَيْنا عِشآءً وَ ضَمَّنا سَوآءُ سَبيلَيْ دارِها وَ خيامي (31)
وَ مِلْنا كَذا شَيْئًا عَنِ الْحَيِّ حَيْثُ لا رَقيبٌ وَ لا واشٍ بِزورِ كَلامِ (32)
فَرَشْتُ لَها خَدّي وِطآءً عَلَي الثَّرَي فَقالَتْ: لَكَ الْبُشْرَي بِلَثْمِ لِثامي (33)
فَما سَمَحَتْ نَفْسي بِذَلِكَ غَيْرَةً عَلَي صَوْنِها مِنّي لِعِزِّ مَرامي (34)
وَ بِتْنا كَما شآءَ اقْتِراحي عَلَي الْمُنَي أرَي الْمُلْكَ مُلْكي وَ الزَّمانَ غُلامي (35)[6
1 ـ گفتگوي از آنكه را كه من هواي او دارم همچون كاسۀ شراب در ميان جالسين دور بگردان، گرچه آن گفتار از روي سرزنش و توبيخ و ملامت من در عشق به او باشد؛ به علّت اينكه سخنهائي كه دربارۀ محبوب ميرود، شرابي است كه بر جانم ميريزد و مرا از حال ميبرد.
2 ـ و اين دَوَران ذكر محبوب براي اينست كه گوش من حضور يابد با آن محبوب، هرچند كه در طيف ملامت از من دور است ولي در طيف خواب از من دور نيست. (بلكه در خواب و رويا به ديدنم ميآيد.)
3 ـ بنابراين، ياد و ذكر وي در هر عبارت و در هر قالبي شيرين است، و
ص 656
اگرچه سرزنش كنندگان من آنرا با دشمني آميختهاند.
4 ـ گويا سرزنش كنندۀ من، با سرزنشش مرا به وصال او بشارت ميدهد، و اگرچه حال من اينطور است كه اميد ردّ سلام او را هم ندارم.
5 ـ روحم فداي آن كسي شود كه من در محبّت او روحم را تلف كردهام. پس قبل از روز مرگ معهود من اينك مرگ من فرا رسيده است.
6 ـ به خاطر خرسندي او، رسوائي براي من گواراست؛ و دور كردن و ذلّت بخشيدن پس از عزّتِ مقام و شوكت براي من لذيذ است.
7 ـ و دربارۀ او بر من گواراست كه پس از نُسك و عبادتم، دست به شرّ برآورم و بيباكانه لااُبالي شوم و عنان خود را بگسلم و مرتكب گناهان گردم.
8 ـ نماز ميخوانم، و چون ذكر او را مينمايم به ترنّم در ميآيم، و در محراب عبادت به وَجد و طَرَب ميآيم؛ و اوست كه إمام من است.
9 ـ و چون در حجّ بيتالله بخواهم إحرام ببندم، به نام او لبّيك ميگويم. و در روزهاي كه ميگيرم، شكستن آن روزه را دست برداشتن از او و از ياد او ميدانم.
10 ـ و جريان اشك در چشم من از حال من پرده برميدارد، و بر آنچه بر من جاري ميشود آن اشك سرازير ميگردد. و گريۀ شديد توأم با آه جانگداز من، از عشق عميقي كه مرا به جنون كشانيده است حكايت مينمايد.
11 ـ شب ميكنم با قلبي كه از شدّت شوقِ رقّتزا و عشق سوزان، به حال سرگرداني و ديوانگي درآمده است؛ و روز ميكنم با چشمي كه از غصّه و اندوه، اشكش سرازير است.
12 ـ پس قلب من و چشم من هر دو رنج ديده است؛ آن در اثر تفكّر و توجّه به حقيقت جمال محبوب خسته و فرسوده گشته است، و اين بواسطۀ نرمي قوام و بنيانش مورد تحمّل فشار ولع گرديده است.
ص 657
13 ـ و خواب من از چشمانم ربوده شده است. و صبح من مرده است (بقابراي شماباشد). و بيداري شبهاي من موجود است. و شوق و اشتياق من در شدّت و نموّ ميباشد.
14 ـ و پيمان من در ميثاق محبّت وي، و عهد من بر ثبات مودّت او نگسسته است و بر استحكام خود باقي است، و ايضاً جابجا نشده و تغيير نكرده است. و وَجد و اشتياق من همان وَجد و اشتياق است، و عشق من همان عشق است.
15 ـ جسم من از مرض و كسالت تحمّل اسرار چنان رقيق و نازك شده است كه حكايت ماوراي خود را مينمايد، و لاغري و ضعف استخوان من نيز به همان معني گرديده است. (يعني وراي خود را نشان ميدهد.)
16 ـ من به خاك افتادهام از شدّت شوق و وَجد و محبّتم، كه جوانح و أضلاعم جريحهدار شده است، و پلكهاي چشمانم قرحهدار شده و پيوسته و بطور مداوم از آنها خون جاري است.
17 ـ من داراي عشق واضح و صريح ميباشم بطوريكه از لطف خودم در وقت سحرگاه با هواي فضا پهلو ميزنم و با او در راه و جريان افتادهام؛ و بنابراين نفَسهاي نسيم سحري مقدار كمي از لطف من است كه به آن رسيده است.
18 ـ من صحيحم امّا عليلم. شما مرا از باد صبا طلب كنيد، زيرا كه لاغري، مقام و مسكن مرا همانطور كه ميخواسته است در باد صبا قرار داده است.
19 ـ من از شدّت مرض و كسالت پنهان شدم، بطوريكه از معني مرض و كسالت هم پنهان شدم؛ و از شفا يافتن مرضهايم و از سرد و خنك شدن حرارت درونم نيز پنهان شدم.
20 ـ و محبّت او براي من غير از آه و اندوه، و حزن و غم، و رنجها و
ص 658
مصائب، و زيادي امراض و كسالتها، چيزي را بجاي نگذاشت.
21 ـ و ندانستم كه كيست مكان و موقعيّت مرا بداند، غير از عشق و كتمان اسرارم و مراعات عهد و پيماني را كه بستهام؟
22 ـ و امّا وَلَع شديد من، و صبر و تحمّل من، و سكون و آرامش من، همه از ميان رخت بربسته است، و از آن حقائق غير از فقط اسمهائي بجا نمانده است.
23 ـ كسي كه سرش از عشق خالي است و از هوا و سوز و گداز من مطّلع نميباشد، بايد جان خود را از اين معركه بسلامت به در برد و خود را مبتلا نسازد. و اِي نفس! برو و راهت را به سلامت پيش گير!
24 ـ و سرزنش كننده و ملامت نمايندۀ من گفت: از عشق او آرام بگير و دست بردار! درحاليكه حرص و وَلَع شديدي داشت به توبيخ و ملامت من دربارۀ او. من به او گفتم: تو از ملامت من آرام بگير و دست بردار!
25 ـ اگر من هم بخواهم راه آرامش را در پيش بگيرم، پس در محبّت و عشق به چهكسي اقتداكنم و وي را رهبر خود قرار دهم، درحاليكه تمام پيشوايان و پيشتازان طريق عرفان در محبّت به من اقتدا نمودهاند؟ (و غير از من كسي جلودار نبوده است.)
26 ـ و در هر يك عضو از اعضاي من تمام مراتب عشق سوزان و گدازان و شوق فراوان به آن محبوب وجود دارد كه آنها زمام مرا در دست دارند و به سمت او ميكشانند.
27 ـ او قدري تمايل پيدا كرد، و ما پنداشتيم هر جانبش را كه تكان ميداد تپّهاي مدوَّر و تَلّ رَملي است كه بر فراز آن ماه شب چهارده ميدرخشد.
28 ـ و در هر يك از اعضاي من، تمام محتويات و أحشاء آن محبوبه وجود دارد، بطوريكه چون يك نظر بيفكند، آن عضو مورد وقوع جميع تيرها و
ص 659
سهمهائي است كه پرتاب مينمايد.
29 ـ و اگر او پيكر و جسم مرا بگستراند، در هر ذرّه از ذرّات آن تمام دل و قلبي را خواهد ديد كه در آن دل تمام مراتب عشق و ولع و بستگي و پيوند وجود دارد.
30 ـ و در موقع وصال او، يك سال تمام براي من به اندازۀ يك لحظه ميباشد؛ و يك ساعت هجران او براي من در حكم يك سال است.
31 ـ و هنگاميكه در وقت عشاء از شب، ما با همديگر برخورد و ملاقات نموديم، و تساوي دو راه خانۀ او و خيمۀ من ما را مشمول عنايات نمود،
32 ـ و يك مقدار كمي از قبيله و خانمان دور شديم، بطوريكه در آنجا نه جاسوس و پاسداري بود و نه نمّام و سخنچيني كه به گفتار باطل و كلام ناحقّ، حقّ ما را ببرد و ضايع و فاسد گرداند،
33 ـ من براي استراحت او گونۀ خود را بر روي خاك فرش كردم تا بر آن فراش قدم نهد؛ امّا وي گفت: بشارت باد ترا كه اينك اجازه داري دهان بند و نقاب[7] مرا ببوسي!
34 ـ و از شدّت غيرتي كه من از روي عزّتِ مرام و مقصد خود داشتم براي مصونيّت و حفظ او، نفس من بدين كار اجازت نداد.
35 ـ و بنابراين، ما در آن شب بيتوته كرديم همانطوريكه نظر إبداعي و اقتراحي من بر اين آرزو تعلّق گرفته بود درحاليكه ميديدم مُلك و پادشاهي را كه مُلك و پادشاهي من است، و زمان را كه غلام و بندۀ حلقه به گوش من است.
ص 660
چون ارتحال ايشان در دوازدهم شهر رمضان المبارك از سنۀ يكهزار و چهارصد و چهار هجريّۀ قمريّه ميباشد، بنابراين مدّت درنگشان در اين دنيا پس از رجوع از شام چهار سال و هفت ماه و بيست و پنج روز خواهد بود؛ چون دانستيم كه ايشان در روز هفدهم شهر محرّم الحرام سنۀ يكهزار و چهارصد هجريّۀ قمريّه از شام مراجعت نمودند. و اين رحلت در سنّ هشتاد و شش سالگي بود.
چند ماه از زمان مراجعت ايشان به كربلا و مراجعت حقير به طهران سپري ميشد كه ايشان از يكي از مقيمين ايراني در عراق كه با بنده سوابق آشنائي داشت پرسيده بودند: آيا سيّد محمّد حسين به ارض اقدس مشرّف شده است يا نه؟! و او در پاسخ گفته بود: الآن من نميدانم. حقير پس از مراجعت به طهران در اسرع اوقات به كارهاي خود سر و سامان داده و در روز بيست و ششم از شهر جمادي الاولي از سال 1400 به مشهد مقدّس تشرّف حاصل و قصد اقامت نمودم، و اين مقدار چهار ماه و چند روز از آن مورّخۀ رجوع از شام ميگذشت.
بلافاصله پس از اقامت نامهاي به حضورشان نوشتم و اعلام خبر وصول نمودم، درحاليكه قبلاً نامهاي دگر فرستاده بودم و در آن از اراده و تصميم در اوّل أزمنۀ امكان بازگو نموده بودم.
نامههائي را كه به محضرشان مينوشتم مستقيماً از راه عراق نبود، بلكه يا از راه كويت و يا از راه شام به دستشان ميرسيد. و غالباً در اين مدّت نامههائي ميفرستادم ولي ايشان براي حقير به خطّ خود نامهاي ننوشتند، و اطّلاع بر
ص 661
احوال ايشان منحصر بود به نامههاي رفقاي كويتي و يا شامي كه از آنجا عبور و مرور ممكن بود و كسب اطّلاع و ايصال نامه نيز امكان داشت.
و درست زمان كسالت فوت ايشان مقارن و همزمان كسالت حقير بود. اينجانب در اواخر ماه جمادي الاولي سنۀ 1404 مبتلا به يرقان انسدادي كيسۀ صفرا شدم، و مدّت چهل روز در بيمارستان قائم شهر مقدّس مشهد بستري، و پس از عمليّۀ جرّاحي و درآوردن كيسۀ صفرا در اوائل شهر رجب بود كه بهبودي حاصل و از بيمارستان مرخّص گشتم. و در همين زمان ايشان مبتلا به كسالت ميگردند، و آنچه آقازادگان ايشان مخصوصاً آقا سيّد حسن براي صحّت تلاش ميكند سودي نميبخشد. حتّي به بغداد ميبرد ودربيمارستان بستري ميكند، معالوصف بينتيجه ميماند. و خود ايشان هم ميفرمودند: حال من خوب است. شما چرا اينقدر خود را اذيّت ميكنيد؟! ولي آقازادگان تاب و تحمّل نداشتند. و به عقيدۀ حقير براي راحتي دل و سكون خاطر خويشتن حضرت ايشان را رنج ميدادند، و به اين طرف و آن طرف ميكشاندند. تا بالاخره پس از دو ماه از بهبودي حقير، ايشان به سراي ابدي ارتحال كرده، و جامۀ كهنۀ تن را به خلعت ابدي تعويض و بدان اسْتَبْرَقها و سُنْدُسها عَلَي سُرُرٍ مُتَقابِلين مخلّع ميگردند.
مخدّرۀ علويّه فاطمه: صبيّۀ ايشان و نوادگانشان: آقا سيّد عبّاس و آقا سيّد موسي فرزندان آقا سيّد حسن كه از جور صدّام لعين به اُردن و سپس به ايران فرار كردهاند و اينك همگي آنها در مشهد مقدّس سكونت دارند، بالاتّفاق نقل ميكنند كه: ايشان را در آستانۀ فوت در بيمارستان كربلا بستري نموده بودند، و طبيب خاصّ ايشان دكتر سيّد محمّد شُروفي كه از آشنايان بوده است، متصدّي و مباشر علاج بوده است.
روز دوازدهم شهر رمضان قريب سه ساعت به غروب مانده، ايشان
ص 662
ميفرمايند: مرا مرخّص كنيد به منزل بروم؛ سادات در آنجا تشريف آورده و منتظر من ميباشند! دكتر ميگويد: ابداً امكان ندارد كه شما به خانه برويد! ايشان به دكتر ميگويند: ترا به جدّهام فاطمۀ زهرا قسم ميدهم كه بگذار من بروم! سادات مجتمعند و منتظر مَنند. من يكساعت ديگر از دنيا ميروم! دكتر كه سوگند اكيد ايشان و اسم فاطمۀ زهرا را ميشنود اجازه ميدهد، و به اطرافيان ايشانميگويد: فعلاً حالشان رضايتبخش است و ارتحالشان به اين زوديها نميشود.
ايشان در همان لحظه به منزل ميآيند. و اتّفاقاً پسران حاج صَمد دلاّل (باجناقشان) كه خالهزادگان فرزندانشان هستند در منزل بودهاند و از ايشان دربارۀ اين آيۀ مباركه: إِنَّا سَنُلْقِي عَلَيْكَ قَوْلاً ثَقِيلاً (ما تحقيقاً اي پيغمبر بر تو كلام سنگيني را القاء خواهيم نمود.) ميپرسند كه: مقصود از قول ثقيل در اين آيه چيست؟! آيا مراد و منظور هبوط جبرائيل است؟! ايشان در جواب ميفرمايند: جبرائيل در برابر عظمت رسول الله ثقلي ندارد تا از آن تعبير به قول ثقيل گردد. مراد از قول ثقيل، اوست؛ لا هُوَ إلاّ هُوَ است!
در اين حال حناي خمير كرده ميطلبند و بر رسم دامادي جوانان عرب كه هنگام دامادي دست و پايشان را حنا ميبندند و مراسم حنابندان دارند، ايشان نيز ناخنها و انگشتان پاهاي خود را حنا ميبندند و ميفرمايند: اطاق را خلوت كنيد! در اين حال رو به قبله ميخوابند. لحظاتي كه ميگذرد و در اطاق وارد ميشوند، ميبينند ايشان جان تسليم نمودهاند.
دكتر سيّد محمّد شُروفي ميگويد: من براساس كلام سيّد كه گفت: من يكساعت ديگر از اينجا ميروم، در همان دقائق به منزلشان رفتم تا ببينم مطلب از چه منوال است؟! ديدم سيّد رو به قبله خوابيده است. چون گوشي را بر قلب او نهادم ديدم از كار افتاده است. آقازادگان ايشان ميگويند: در اين حال دكتر
ص 663
برخاست و گوشي خود را محكم به زمين كوفت و هايهاي گريه كرد، و خودش در تكفين و تشييع شركت كرد.
بدن ايشان را شبانه غسل دادند و كفن نمودند و جمعيّت انبوهي غيرمترقّب چه از اهل كربلا و چه از نواحي ديگر كه شناخته نشدند گرد آمدند و با چراغهاي زنبوري فراوان به حرمين مطهّرين حضرت أباعبدالله الحسين و حضرت أباالفضل العبّاس عليهما السّلام برده، و پس از طواف بر گرد آن مراقد شريفه، در وادي الصّفاي كربلا در مقبرۀ شخصياي كه آقا سيّد حسن براي ايشان تهيّه كرده بود به خاك سپردند.
رَحمَةُ اللهِ عَلَيهِ رَحمَةً واسِعةً، وَ رَزَقَنا اللهُ طَيَّ سَبيلِهِ وَ مِنْهاجَ سيرَتِهِ، وَ الحَشرَ مَعَهُ وَ مَعَ أجْدادِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرينَ صَلَواتُ اللهِ وَ سَلامُهُ عَلَيهِم أجمَعين.
عجب از كشته نباشد به در خيمۀ دوست عجب از زنده كهچون جان بدر آورد سليم
رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَـٰهَدُوا اللَهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُم مَن قَضَي' نَحْبَهُ و وَ مِنْهُم مَن يَنتَظِرُ وَ مَا بَدَّلُوا تَبْدِيلاً. [8]
«مرداني بودند كه در آنچه را كه با خدايشان عهد بستند به راستي رفتار كردند؛ پس بعضي از آنها شربت مرگ نوشيدند و بعضي در انتظارند. و هرگز در حكم حضرت خداوندي در اين امور تبديل و تغييري احداث نكردند.»
قَلْبي يُحَدِّثُني بِأنَّكَ مُتْلِفي روحي فِداكَ عَرَفْتَ أمْ لَمْ تَعْرِفِ (1)
لَمْ أقْضِ حَقَّ هَواكَ إنْ كُنْتُ الَّذي لَمْ أقْضِ فيهِ أسًي وَ مِثْلي مَنْ يَفي (2)
ص 664
ما لي سِوَي روحي وَ باذِلُ نَفْسِهِ في حُبِّ مَنْ يَهْواهُ لَيْسَ بِمُسْرِفِ (3)
فَلَئِنْ رَضيتَ بِها فَقَدْ أسْعَفْتَني يا خَيْبَةَ الْمَسْعَي إذا لَمْ تُسْعِفِ (4)
يا مَانِعي طيبَ الْمَنامِ وَ مانِحي ثَوْبَ السَّقامِ بِهِ وَ وَجْدِي الْمُتْلِفِ (5)
عَطْفًا عَلَي رَمَقي وَ ما أبْقَيْتَ لي مِنْ جِسْميَ الْمُضْنَي وَ قَلْبِي الْمُدْنَفِ (6)
فَالْوَجْدُ باقٍ وَ الْوِصالُ مُماطِلي وَ الصَّبْرُ فانٍ وَ اللِقآءُ مُسَوِّفي (7)
لَمْ أخْلُ مِنْ حَسَدٍ عَلَيْكَ فَلا تُضِعْ سَهَري بِتَشْنيعِ الْخَيالِ الْمُرْجِفِ (8)
وَ اسْأَلْ نُجومَ اللَيْلِ: هَلْ زارَ الْكَرَي جَفْني، وَ كَيْفَ يَزورُ مَنْ لَمْ يَعْرِفِ (9)
لا غَرْوَ إنْ شَحَّتْ بِغُمْضِ جُفونِها عَيْني وَ سَحَّتْ بِالدُّموعِ الذُّرَّفِ (10)
ابن فارض بر اساس همين مفاد و معني مطلب را إدامه ميدهد تا ميرسد به اينجا كه ميگويد:
يا أهْلَ وُدّي! أنْتُمُ أمَلي وَ مَنْ ناداكُمُ يا أهْلَ وُدّي قَدْ كُفي (11)
عودوا لِما كُنْتُمْ عَلَيْهِ مِنَ الْوَفا كَرَمًا فَإنّي ذَلِكَ الْخِلُّ الْوَفِي (12)
وَ حَياتِكُمْ وَ حَياتِكُمْ قَسَمًا وَ في عُمْري بِغَيْرِ حَياتِكُمْ لَمْ أحْلِفِ (13)
لَوْ أنَّ روحي في يَدي وَ وَهَبْتُها لِمُبَشِّري بِقُدومِكُمْ لَمْ اُنْصِفِ (14)
لا تَحْسَبوني فِي الْهَوَي مُتَصَنِّعًا كَلَفِي بِكُمْ خُلُقٌ بِغَيْرِ تَكَلُّفِ (15)
أخْفَيْتُ حُبَّكُمُ فَأخْفاني أسًي حَتَّي لَعَمْري كِدْتُ عَنّي أخْتَفي (16)
وَ كَتَمْتُهُ عَنّي فَلَوْ أبْدَيْتُهُ لَوَجَدْتُهُ أخْفَي مِنَ اللُطْفِ الْخَفي (17)
تا ميرسد به اينجا كه ميگويد:
غَلَبَ الْهَوَي فَأَطَعْتُ أمْرَ صَبابَتي مِنْ حَيْثُ فيهِ عَصَيْتُ نَهْيَ مُعَنِّفي (18)
منّي لَهُ ذُلُّ الْخُضوعِ، وَ مِنْهُ لي عِزُّ الْمَنوعِ، وَ قُوَّةُ الْمُسْتَضْعِفِ (19)
ألِفَ الصُّدودَ، وَ لي فُوادٌ لَمْ يَزَلْ مُذْ كُنْتُ غَيْرَ وِدادِهِ لَمْ يَأْلَفِ (20)
يا ما اُمَيْلِحَ كُلَّ ما يَرْضَي بِهِ وَ رُضابُهُ يا ما اُحَيْلاهُ بِفي (21)
لَوْ أسْمَعوا يَعْقوبَ ذِكْرَ مَلاحَةٍ في وَجْهِهِ نَسِيَ الْجَمالَ الْيوسُفي (22)
أوْ لَوْ رَءَاهُ عآئِدًا أيّوبُ في سِنَةِ الْكَرَي قِدْمًا مِنَ الْبَلْوَي شُفي (23)
كُلُّ الْبُدورِ إذا تَجَلَّي مُقْبِلاً تَصْبو إلَيْهِ وَ كُلُّ قَدٍّ أهْيَفِ (24)
ص 666
إنْ قُلْتُ: عِنْدي فيكَ كُلُّ صَبابَةٍ قالَ: الْمَلاحَةُ لي، وَ كُلُّ الْحُسْنِ في (25)
كَمَلَتْ مَحاسِنُهُ، فَلَوْ أهْدَي السَّنا لِلْبَدْرِ عِنْدَ تَمامِهِ لَمْ يُخْسَفِ (26)
وَ عَلَي تَفَنُّنِ واصِفيهِ بِحُسْنِهِ يَفْنَي الزَّمانُ وَ فيهِ ما لَمْ يوصَفِ (27)
وَ لَقَدْ صَرَفْتُ لِحُبِّهِ كُلّي عَلَي يَدِ حُسْنِهِ فَحَمِدْتُ حُسْنَ تَصَرُّفي (28)
تا ميرسد به اينجا كه خاتمۀ اين غزل است:
يا اُخْتَ سَعْدٍ مِنْ حَبيبي جِئْتِني بِرِسالَةٍ أدَّيْتِها بِتَلَطُّفِ (29)
فَسَمِعْتُ ما لَمْ تَسْمَعي، وَ نَظَرْتُ ما لَمْ تَنْظُري، وَ عَرَفْتُ ما لَمْ تَعْرِفي (30)
إنْ زارَ يَوْمًا يا حَشايَ تَقَطَّعي كَلَفًا بِهِ، أوْ سارَ يا عَيْنُ اذْرِفي (31)
ما لِلنَّوَي ذَنْبٌ وَ مَنْ أهْوَي مَعي إنْ غابَ عَنْ إنْسانِ عَيْني فَهْوَ في (32)[9
1 ـ دل من با من ميگويد كه تو تلف كنندۀ من هستي! روحم به فدايت، بفهمي يا نفهمي؟!
2 ـ من حقّ عشق و هواي تو را وفا نكردهام اگر از شدّت حزن و تأسّف نمرده باشم؛ درحاليكه من از زمرۀ وفا كنندگان ميباشم.
ص 667
3 ـ من به جز روحم چيزي ندارم كه فدا نمايم؛ و كسيكه جان خود را در راه محبوبش بذل و ايثار كند، اسراف ننموده است.
4 ـ بنابراين اگر به فدا شدن روحم راضي شدي حقّاً حاجت مرا برآوردهاي؛ و اي واي بر خسران و زيانِ سعي و كوشش من اگر حاجتم را برنياوري!
5 ـ اي آنكه بواسطۀ وجودت، خواب آرام و خوش را از من ربودي و لباس مرض و عشق جانگداز مهلك به من دادي!
6 ـ بر اين رمق و بقيّۀ حيات باقيمانده، و بر آنچه را كه براي من از جسم مريضم و از قلب بسيار بيمارم بجاي گذاردهاي، تلطّفي كن و نظري نما!
7 ـ زيرا كه عشق سوزان من باقي است و در وصال كوتاهي ميكني، و صبر و تحمّل من فاني شده است و در لقاء به تأخير حواله ميدهي!
8 ـ من در وجودم و توجّهم به تو هنوز از حسد حاسدان (خيال و خاطره كه مزاحم حضور صرف هستند) فارغ نشدهام؛ بنابراين تقاضا دارم بيداري شبهاي مرا به افكار ساختگي و مُختلَق و درهم بافتهام، و قوّۀ خيال و پندار دروغساز و جعل كنندۀ مطالب مشوّشم ضايع مگرداني!
9 ـ تو از ستارگان شب بپرس كه آيا خواب به سراغ پلكهاي چشمانم آمده است؟! و چگونه پلكهايم خواب را ببيند درحاليكه اصلاً خواب را تا كنون نشناخته است؟!
10 ـ آري! عجب نيست در آنكه پلكهاي چشمانم به بستن بخل ورزد و مژه بر هم نتواند بزند، و در آنكه چشمانم با اشكهاي فراوان ريزش نمايد.
تا ميرسد به اينجا كه ميگويد:
11 ـ اي ياران با مودّت و صميم من! شما هستيد آرزوي من! و اي ياران مودّت و محبّت من! كسيكه شما را ندا كند و بخواند، حاجتش برآورده است.
ص 668
12 ـ از روي بزرگواري و كرامت به همان عادت ديرينۀ سابق خود از وفا و محبّت بازگشت كنيد، چراكه من همان دوست باوفاي شما ميباشم.
13 ـ سوگند به حيات شما، سوگند به حيات شما! و من در تمام دوران مدّت عمرم به غير از حيات شما سوگند ياد نكردهام؛
14 ـ كه اگر فرضاً جان من در كف دست من بود و من آنرا به مژدگاني بهبشارتدهندۀ مقدم شما تقديم ميداشتم، انصاف ننموده بودم!
15 ـ شما چنين مپنداريد كه من به تصنّع و ساختگي در عشق شما دست ميآزم! تعلّق حبّ و عشق من به شما اخلاق واقعي من است بدون تكلّف و امر غيرواقعي و ساختگي.
16 ـ من محبّت به شما را از خَلق پنهان داشتم؛ و بقدري تأسّف و حزن بر اين إخفاء، مرا از ميان برد و پنهان كرد كه به جان خودم سوگند كه حتّي نزديك بود از خودم هم پنهان شوم.
17 ـ و من آن محبّت را از خودم هم كتمان نمودم؛ كه هرآينه آنرا اگر ظاهر كرده بودم، بقدري آنرا لطيف و دقيق مييافتم كه از لطف خفيّ هم خفيتر و مختفيتر بود.
تا ميرسد به اينجا كه ميگويد:
18 ـ عشق و هواي شما بر من غلبه نمود؛ و من در اين جهت از امر و روش عشق پيروي كردم، بطوريكه در آن از نهي سرزنش كنندگان و تشنيع و تعنيف كنندگان سرباز زدم و اطاعت آنرا ننمودم.
19 ـ آنچه از من دربارۀ او سر ميزند ذلّت خضوع و تمكين است؛ و آنچه از او دربارۀ من سر ميزند عزّت مَنيع و قدرت خرد كننده و ضعيف سازنده است.
20 ـ او پيوسته با من با راه خشونت و مَنع و طَرد، اُلفت دارد؛ ولي من
ص 669
دلي دارم كه از زمانيكه به وجود آمدهام غير از محبّت و مودّت و نرمي با او، الفت به چيز دگري ندارد.
21 ـ اي كسيكه چه بسيار مليح است تمام چيزهائي كه از آن اوست و آنها را پسنديده و اختيار نموده است، و چه بسيار شيرين است آب دهان او به دهان من!
22 ـ اگر مقدار ملاحت و زيبائياي را كه در سيما و چهرۀ اوست به يعقوب پيامبر ميفهماندند و به گوش وي ميرساندند، او جمال فرزندش يوسف را فراموش ميكرد و ديگر به خاطرش نميآورد.
23 ـ يا اگر أيّوب پيامبر كه در قديم الايّام مريض بود، او به عيادتش ميرفت و آن جمال را در پينكي و چُرت خواب خود مشاهده مينمود، از آن مرض و بيماري سخت شفا مييافت.
24 ـ چون تجلّي كند و ظهور نمايد و به سمت عالم خلق و كائنات روي بياورد، تمام ماههاي شب چهاردهم و تمام قامتهاي زيبا و رشيق و معتدل، بهسوي او از عشق و دلدادگي گرايش پيدا كرده و روي ميآورند.
25 ـ اگر من به او بگويم: در من راجع به تو تمام درجات دلبستگي و دلدادگي و شوق و وُدِّ متّصل كننده و انسان را در وجود خويش درباخته، موجود است، او در پاسخم ميگويد: اين به جهت آنستكه ملاحت اختصاص به من دارد، و تمام درجات و مراتب حسن و زيبائي در من موجود است.
26 ـ زيبائيها و محاسن او كامل است. بنابراين اگر براي ماه شب چهارده كه دائرهاش اكمل و نورش اتمّ است، از خود نور و ضيائي را بطور هديه بفرستد، ديگر خسوف و گرفتگي عارض آن ماه نخواهد شد.
27 ـ و اگر وصف كنندگان و ستايشگران با وجود اشكال مختلف و انواع
ص 670
بيشمارشان، در دورانهاي دهر طويل و زمان بيانتها بخواهند او را وصف كنند و ستايش نمايند، دهر و روزگار به پايان ميرسد و تمام ميشود درحاليكه هنوز مقداري از محاسن و زيبائيهاي او را نتوانستهاند وصف بنمايند.
28 ـ من بر دست حسن آفرين و نيكيساز او تمام وجودم را در محبّت او صرف كردم؛ و اين صرف و بذل را نيكو انگاشتم.
تا ميرسد به آخر ابيات از اين غزل زيبا كه ميگويد:
29 ـ اي خواهر سَعْد! (زني از طائفۀ بنيسعد كه به عنوان لطافت شعر كنايةً او را مخاطب قرار داده و گفتگو ميكنند) تو از ناحيۀ محبوب من، رسالتي را آوردي و به تلطّف و مهرباني آنرا تأديه نمودي!
30 ـ امّا من از وي شنيدم چيزهائي را كه تو نشنيدهاي، و نگاه كردم چيزهائي را كه تو نگاه نكردهاي، و دانستم چيزهائي را كه تو ندانستهاي!
31 ـ اگر روزي او بر من نظر كند، پس اي أحشا و اعضاي من! شما از شدّت تعلّق و دلبستگي به او پاره پاره شويد؛ و يا اگر بر من بگذرد و عبور نمايد، پس اي چشمان من! تا توان داريد اشك فراوان بريزيد.
32 ـ در صورتيكه آنكه را كه من هواي او را دارم با من است، دوري و بعد از او گناهي ندارد. اگر او از مردمك چشم من غائب و پنهان باشد، در درون وجود من جاي دارد.
سينهام زآتش دل در غم جانانه بسوخت آتشي بود درين خانه كه كاشانه بسوخت
تنم از واسطۀ دوري دلبر بگداخت جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
سوز دل بين كه ز بس آتش و اشكم دل شمع دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت
ص 671
ماجرا كم كن و بازآ كه مرا مردم چشم خرقه از سر بدر آورد و بشكرانه بسوخت
هر كه زنجير سر زلف گره گير تو ديد دل سودا زدهاش بر من ديوانه بسوخت
آشنائي نه غريبست كه دلسوز منست چون من از خويش برفتم دل بيگانه بسوخت
خرقۀ زهد مرا آب خرابات ببرد خانۀ عقل مرا آتش خمخانه بسوخت
چون پياله دلم از توبه كه كردم بشكست همچو لاله جگرم بیمي و پيمانه بسوخت
تـرك افسـانه بگو حافـظ و مِي نـوش دمي
كه نخفتم به شب و شمع به افسانه بسوخت[10]
رموز و لطائف و اشارات و دلالات حاج سيّد هاشم را كسي نفهميد، و يا فهميد و به روي خود نياورد؛ زيرا آن كس دوست داشت از عادت صِرف و أعمال مكرّره و روزمرّۀ خويش دست برندارد، و به صورتي بدون معني، و به ظاهري بدون باطن، و به مجازي بدون حقيقت، و به پنداري بدون عقل، و به سرگرمياي بدون شهود، و به كارهاي سهل بدونِ عمق مجاهدت و چشش تلخ تحمّل و صبر و شكيبائي در مجاهدۀ با نفس امّاره، دل ببندد و خود را از زير بار سنگين ولايت بدر برد.
حاج سيّد هاشم ميفرمود: روزي براي ديدن فلان، در كاظمين كه بودم به مسافرخانهاش رفتم، ديدم خود با زوجهاش ايستادهاند و چمدانها و اسباب را
ص 672
بسته و عازم مسافرت به حجّ هستند پس از كرّات و مرّاتي كه حجّ رفته بود، و شايد تعدادش را غير از خدا كسي نداند. به وي نهيب زدم: تو كه هر روز كربلا ميروي، مشهد ميروي، مكّه ميروي! پس كي به سوي خدا ميروي؟!
وي حقّ سخن مرا خوب فهميد و ادراك كرد، امّا به روي انديشۀ خود نياورد و خود را به ناداني و غفلت زد، و خندهاي به من نمود و خداحافظي كرد و گفت: دعاي سفر براي من بخوانيد؛ و چمدانها را دست گرفته بيرون ميبرد تا به حركت درآيد.
حضرت حاج سيّد هاشم ميفرمود: ديده شده است بعضي از مردم حتّي افراد مسمّي به سالك و مدّعي راه و سبيل إلي الله، مقصود واقعيشان از اين مسافرتها خدا نيست؛ براي اُنس ذهني به مُدرَكات پيشين خود، و سرگرمي با گمان و خيال و پندار است؛ و بعضاً هم براي بدست آوردن مدّتي مكان خلوت با همراه و يا دوستان ديرين در آن أماكن مقدّسه ميباشد.
و چون دنبال خدا نرفتهاند و نميروند و نميخواهند بروند و اگر خدا را دودستي بگيري ـ و العياذ بالله ـ مثل آفتاب نشان دهي باز هم قبول نميكنند و نميپذيرند، ايشان ابداً به كمال نخواهند رسيد. فلهذا در تمام اين أسفار از آن مشرب توحيد چيزي ننوشيده و از ماءِ عذبِ ولايت جرعهاي بر كامشان ريخته نشده، تشنه و تشنه كام باز ميگردند، و به همان قِصَص و حكايات و بيان احوال اولياء و سرگرم شدن با اشعار عرفاني و يا أدعيه و مناجاتهاي صوري بدون محتوا عمر خودشان را به پايان ميرسانند.
حاج سيّد هاشم در توحيد حقّ مردي صَريح اللهجه، و قويُّ البُنيان، و محكم الإراده، و سريع النّفوذ بود؛ و بدون بخل و اغماض بيان ميكرد و دلالت مينمود و سخنها داشت. هر يك از اولياي حقّ، با هزار افسون و نيرنگ انسان نميتواند يك جمله از ايشان بيرون بياورد؛ در كتمان بقدري قويّ ميباشند كه
ص 673
بعضي از حدّ هم تجاوز كرده راه افراط را ميپيمايند.
امّا حاج سيّد هاشم كه روحي و روحُ جميعِ وُلْدي و اُسْرَتي و كلِّ مَن يَتعلّقُ بي، به حقّ فداي او باشد، بقدري در اعطاء آن معارف سريع و بدون مضايقه و دريغ و بدون امساك بود كه براي انسان ايجاد شكّ مينمود كه آيا تا اين درجه هم وليّ خدا بايد دعوتش را گسترش دهد؟ و بخواهد و دنبال كند، و بطلبد افراد لائق را كه سخنش را دريابند و از مسيرش حركت نمايند؟!
او به افراد غير لائق و غير مستعدّ چيزي نميگفت. ولي دوست داشت افراد، لائق گردند و استعداد يابند، و يا افراد مستعدّ و لائقي پيدا شوند و آن معاني راقيه و مُدرَكات عاليۀ خويشتن را كه از ملكوت أعلي سرچشمه ميگيرد به آنها إلقا نمايد.
امّا افسوس و صد افسوس كه او گفت، و دنبال كرد، و پيگيري نمود، و دعوت كرد، و در مسافرخانه به ديدار و ملاقاتشان رفت؛ و آنها نپذيرفتند تا دامن از اين سراي خالي تهي كنند، و نزد ارباب حقيقي دست خالي بازگشت ننمايند.
او كه نميگفت: حجّ نرو! مكّه و مدينه نرو! كربلا و نجف نرو! حقيقت حجّ و روح ولايت را او چشيده بود و مزۀ واقعي آنرا او دريافت نموده بود. او ميگفت: لحظهاي به دنبال معرفت ذاتت و نفست بگرد، دقيقهاي در حال خود تفكّر كن تا خودت را بيابي كه خداي را خواهي يافت، و در اينصورت تمام مسافرتهايت صبغۀ إلهيّه به خود ميگيرد، و با خدا و از خدا و به سوي خدا خواهي رفت. در آنحال چنانچه تمام جهان بلكه تمام عوالم را سير كني براي تو ضرري ندارد، زيرا با خدا و عرفان ذات اقدسش سفر نمودهاي!
سيّد هاشم گفت و نشنيدند، و سيّد هاشم هم رفت. اينك بيايند تمام دنيا را زاويه به زاويه با شمع جستجو كنند كجا سيّد هاشم را خواهند يافت؟
ص 674
كجا سيّد هاشم پيدا ميشود؟ هشت سال و اندي است كه از ارتحالش ميگذرد، چه به دستشان رسيده است؟
خواجه حافظي بايد تا سخنان سيّد هاشم را بفهمد؛ همانطور كه او بود كه سخنان خواجه حافظ را فهميد. ابن فارضي بايد تا به مُفاد كلام وي پي برد؛ همچنانكه او بود كه به مفاد كلام ابن فارض پي برد.
و لهذا ميبينيد حقير در اين يادنامۀ مباركه از اين دو عارف نامدار ايراني و عرب زياد نام بردهام. اين به جهت آن ميباشد كه سيّد هاشم بدان افق دست يافته بود. امّا چون به زبان عربي آشنائياش بيشتر از زبان فارسي بود، أشعار ابنفارض را بيشتر ميخواند و اُنس خاصّي با آنها داشت. و به عقيدۀ حقير: اشعار ابن فارض از خواجه حافظ قويتر است؛ امّا اشعار خواجه از أشعار ابنفارض لطيفتر ميباشد. امّا در سير و سلوك و بدايت و نهايت هر دو به درجۀ أعلاي از عرفان رسيدهاند و أسفار أربعه را تمام نمودهاند.
اينك بايد ما هم بر سر مزار سيّد هاشم با اين نغمات إلهيّه برويم و بخوانيم و بگوئيم:
اي نسيم سحر آرامگه يار كجاست منزل آن مه عاشق كش عيّار كجاست
شب تارست و ره وادي ايمن در پيش آتـش طـور كجا مـوعـد ديدار كجاست
هر كه آمد به جهان نقش خرابي دارد در خرابات نپرسند كه هشيار كجاست
آن كس است اهل بشارت كه اشارت داند نكتهها هست بسي محرم أسرار كجاست
ص 675
هر سر موي مرا با تو هزاران كارست مـا كجائيـم و ملامتگـر بيـكار كجاست
باز پرسيد ز گيسوي شكن در شكنش كاين دل غمزده سرگشته گرفتار كجاست
عقل ديوانه شد آن سلسلۀ مشكين كو دل زما گوشه گرفت ابروي دلدار كجاست
ساقي و مطرب و مي جمله مهيّاست ولي عيش بييار مهيّا نشود يار كجاست
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فكر معقول بفرما گل بيخار كجاست[11]
* * *
غَيْري عَلَي السُّلْوانِ قادِرْ وَ سِوايَ فِي الْعُشّاقِ غادِرْ
لي في الْغَرامِ سَريرَةٌ وَ اللَهُ أعْلَمُ بِالسَّرآئرْ[12]
«افرادي غير از من هستند كه قدرت بر آرامش و سرگرمي به غير تو را داشته باشند، و افرادي غير از من در ميان عشّاق هستند كه به غَدر و مكر دست مييازند. (ولي منِ عاشق دست به غدر نميزنم.) از براي من در عالم عشق و محبّت، سريرۀ خاصّي است كه منحصر در من ميباشد؛ و خداوند است كه به سريرههاي عشّاق اطّلاع و علمش بيشتر است.»
ص 676
يا راحِلاً وَ جَميلُ الصَّبْرِ يَتْبَعُهُ هَلْ مِنْ سَبيلٍ إلَي لُقْياكَ يَتَّفِقُ
ما أنْصَفَتْكَ جُفوني وَ هْيَ داميَةٌ وَ لا وَفَي لَكَ قَلْبي وَ هْوَ يَحْتَرِقُ[13]
«اي كسيكه از ميان ما كوچ كردي و رخت بربستي و رفتي، و به دنبال رفتنت صبر جميل و آرامش نيكوي ما به دنبالت ميآيد، آيا اتّفاقاً و گهگاهي ممكنست كه راهي به سوي ملاقات و زيارتت پيدا كنيم؟!
پلكهاي چشمان اشكبار من گرچه از آن خون ميچكد، و قلب گداخته و سوزان من گرچه محترق گرديده است، معذلك وفاي حقّ تو را ننموده و از در انصاف با تو بيرون نيامده است.»
پاورقي
[1] «سفينة البحار»، طبع سنگي، ج 2، ص 224 و 225، مادّۀ علم
[2] «روح مجرّد» ص 614، از «صحيفۀ كاملۀ سجّاديّة» دعاي بيستم
[3] «ديوان ابن فارِض مصريّ» طبع بيروت (سنۀ 1384 ) ص 128 و 129
[4] «ديوان منسوب به أميرالمومنين عليه السّلام» از نيمۀ آن تجاوز نموده، بابُ ما ءَاخرُه اللامُ(نسخۀ خطّي).
[5] خَلع عِذار يعني لجام گسيختگي. زيرا عذار به معني لجام است. كنايه از آنكه بيباك و گناهكار گردم.
[6] «ديوان ابن فارض» طبع بيروت (سنۀ 1384 ) ص 162 تا ص 165
[7] لثام در ميان عرب معروف ميباشد و آن عبارت است از دستمالي كه بر قسمت زيرين چهره، از بيني و دهان و چانه ميگذارند؛ و گاهي مردان و زنان براي عدم شناسائي اين كار را ميكنند. در «لغتنامۀ دهخدا» براي آن دو معني آورده است: دهانبند؛ رويبند و نقاب.
[8] آيۀ 23، از سورۀ 33: الاحزاب
[9] «ديوان ابن فارض» طبع بيروت (سنۀ 1384 ) ص 151 تا ص 155
[10] «ديوان خواجه حافظ شيرازي» طبع پژمان، ص 15، غزل 27
[11] «ديوان خواجه حافظ شيرازي» طبع پژمان، ص 18 و 19، غزل 35
[12] «ديوان ابن فارض» ص 180؛ و در تعليقۀ آن گويد:
اين قصيده به ابن فارض نسبت داده شده است، با آنكه در ديوان البهآء زهير ثبت گرديده است. و زمان انشاء آن نيز در روز پنجشنبه 5 محرّم سنۀ 641 هجري معيّن شده است. و آن به شعر بهاء أشبه است تا به شعر ابن فارض و اسلوب او. و دليل ما آنستكه: بوريني آنرا در شرح خود بر «ديوان ابن فارض» ذكر ننموده است.