بحث دهم :
عظمت و أصالت قرآن كريم و تفسير آيۀ:
وَ قَالُوا لَوْ لَا نُزِّلَ هَـٰذَا الْقُرْءَانُ عَلَي' رَجُلٍ مِنَ الْقَرْيَتَيْنِ عَظِيمٍ
أعوذُ بِاللَهِ مِنَ الشَّيْطانِ الرَّجيم
بِسْـمِ اللَهِ الـرَّحْمَنِ الـرَّحيم
وَ صَلَّي اللَهُ عَلَي سَيِّدِنا مُحَمَّدٍ وَ ءَالِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرينَ
وَ لَعْنَةُ اللَهِ عَلَي أعْدآئِهِمْ أجْمَعينَ مِنَ الانَ إلَي قِيامِ يَوْمِ الدِّينِ
وَ لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ إلاّ بِاللَهِ الْعَليِّ الْعَظيم
قالَ اللَهُ الْحَكيمُ في كِتابِهِ الْكَريم:
وَ قَالُوا لَوْلَا نُزِّلَ هَـٰذَا الْقُرْءَانُ عَلَي' رَجُلٍ مِّنَ الْقَرْيَتَيْنِ عَظِيمٍ.
(سي و يكمين آيه، از سورۀ زخرف: چهل و سوّمين سوره از قرآن كريم)
«و گفتند كه: چرا اين قرآن بر بزرگمردي از شهر مكّه و شهر طائف فرود نيامد؟»
براي فهميدن معني اين آيه، ناچاريم جميع آيات محفوفۀ به آنرا ذكر نمائيم:
وَ إِذْ قَالَ إِبْرَ'هِيمُ لاِبِيهِ وَ قَوْمِهِ إِنَّنِي بَرَآءٌ مِّمَّا تَعْبُدُونَ * إِلَّا الَّذِي فَطَرَنِي فَإِنَّهُ و سَيَهْدِينِ * وَ جَعَلَهَا كَلِمَةَ بَاقِيَةً فِي عَقِبِهِ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ * بَلْ مَتَّعْتُ هَـٰٓؤُلآءِ وَ ءَابَآءَهُمْ حَتَّي' جَآءَهُمُ الْحَقُّ وَ رَسُولٌ مُّبِينٌ * وَ لَمَّا جَآءَهُمُ الْحَقُّ قَالُوا هَـٰذَا سِحْرٌ وَ إِنَّا بِهِ كَـٰفِرُونَ * وَ قَالُوا لَوْلَا نُزِّلَ هَـٰذَاالْقُرْءَانُ عَلَي' رَجُلٍ مِّنَ الْقَرْيَتَيْنِ عَظِيمٍ * أَ هُمْ يَقْسِمُونَ رَحْمَتَ رَبِّكَ نَحْنُ قَسَـمْنَا بَيْنَهُـم مَّعِيشَـتَهُمْ فِي الْحَيَو'ةِ الدُّنْيَا وَ رَفَعْنَا بَعْضَهُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجَـٰتٍ لِّيَتَّخِذَ بَعْضُهُم بَعْضًا سُخْرِيًّا وَ رَحْمَتُ رَبِّكَ خَيْرٌ مِّمَّا
ص 194
يَجْمَعُونَ * وَ لَوْلآ أَن يَكُونَ النَّاسُ أُمَّةً وَ'حِدَةً لَّجَعَلْنَا لِمَن يَكْفُرُ بِالرَّحْمَـٰنِ لِبُيُوتِهِمْ سُقُفًا مِّن فِضَّةٍ وَ مَعَارِجَ عَلَيْهَا يَظْهَرُونَ * وَ لِبُيُوتِهِمْ أَبْوَ'بًا وَ سُرُرًا عَلَيْهَا يَتَّكِـُونَ * وَ زُخْرُفًا وَ إِن كُلُّ ذَ لِكَ لَمَّا مَتَـٰعُ الْحَيَو'ةِ الدُّنْيَا وَ الاخِرَةُ عِندَ رَبِّكَ لِلْمُتَّقِينَ.[1]
«و بياد آور زماني را كه إبراهيم به پدرش و قومش گفت: من از آنچه را كه شما ميپرستيد، بيزارم. و پرستش ميكنم آنكه مرا خلقت فرمود؛ و تحقيقاً او مرا هدايت خواهد نمود.
و خداوند اين برائت و بيزاري از اصنام و دل دادن به خداوند فاطر را به عنوان كلمۀ باقيه، در ذرّيّه و اعقاب وي قرار داد؛ به اميد آنكه آنان از پرستش آلهه و اصنام برگردند، و روي به پرستش خداي آرند.
و چنين نكردند؛ بلكه من اين جماعت كفّار قريش را كه از اولاد او هستند، و پدرانشان را به نعمتهاي گوناگون خود بهرمند و متمتّع ساختم، تا زماني كه حقّ (قرآن كريم) با رسول مبين و آشكاراي ما به نزد آنها آمد.
چون آنها حقّ را (قرآن را) مشاهده كردند، گفتند: اين سِحْر است؛ و ما بدان كافريم.
و گفتند: چرا اين قرآن بر يكي از مردان بزرگ از دو شهر مكّه و طائف نازل نشد؟!
آيا ايشان رحمت پروردگارت را تقسيم ميكنند؟! ما معيشتِ حيات و زندگي موقّت را در اين زندگي دنيا و پست در ميانشان قسمت نموديم. و به بعضي درجۀ بالاتر از بعض ديگر داديم، براي آنكه بعضي مُسخّر اوامر و مطيع بعضي دگر گردند. و رحمت پروردگار تو مورد انتخاب و اختيار است از آنچه را
ص 195
كه اين جماعت خير ميپندارند، و در صدد گردآوري و جمع آن ميباشند.
و اگر سنّت ما بر اين نبود كه جميع مردم امّت واحدي باشند، تحقيقاً ما براي آنانكه به خداي رحمن كفر ورزيدهاند، براي خانههايشان سقفهائي از نقره و پلّههائي از نقره قرار ميداديم كه از آن پلّهها بالا روند. و براي خانههايشان درهاي نقرهاي ميساختيم، و تختهائي كه بر آنها بنشينند و تكيه زنند.
و براي آن خانهها از هر گونه طلاجات و زينتهاي گوناگون قرار ميداديم. وليكن تمام اين زينتهاي گوناگون نيست مگر تمتّع و بهرهيابي موقّتي از حيات و زندگي پست و پائين دنيوي. و آخرت در نزد پروردگار تو از آنِ پرهيزگاران است.»
در اين آيات، خداوند سبحانه و تعالي توحيد حضرت إبراهيم خليل عليه السّلام را بيان ميكند، كه پس از او آنرا در ذرّيّۀ او قرار داد و آنها آنرا محترم نشمردند و به شرك آلوده شدند؛ تا خداوند به توسّط رسولش قرآن را آورد و آنان آنرا سحر پنداشتند و بدان كفر ورزيدند، و متوقّع بودند قرآن بر شخصي از اهل شوكت و جاه و مال فرود آيد و از جهت امور چشمگير دنيوي سر و صدا داشته باشد.
در آيۀ اوّل ميگويد: و اي پيامبر ما! يادآور آن هنگامي را كه إبراهيم از پرستش خدايان و آلهۀ متعدّده بيزاري جست و به پدرش و اقوام خودش گفت: من از اين معبودهائي كه شما ميپرستيد برائت ميجويم؛ مگر آن معبودي كه مرا ايجاد فرموده و به خلعت فطرت و آفرينش مخلّع فرموده است. زيرا آنكه انسان را آفريده باشد و خالق و پديدآورندۀ او باشد، سزاوار است كه انسان امور خود را بدو بسپرد، و بار حاجات و نيازهاي خود را در فِناي آستان او افكند، و در برابر او كُرنش نموده، سر نياز بدرگاه وي فرو نهد. و البتّه تلازم عبادي، ميان خلقتِ خالق و مخلوق است؛ و ربط ميان آن دو موجب پرستش و سپردن امور
ص 196
ولائي به او ميگردد.
و اينچنين خدائي كه بر اثر آفرينش، مقام ولايت و معبوديّت را داراست، مرا البتّه به سوي كمال مطلق و آخرين نقطه از ذروۀ اوج استعداد كه مقام قرب مطلق و وحدت مطلقه است هدايت خواهد نمود. امر هدايت جداي از ولايت و خلقت نيست؛ هم خداوندِ فاطر و خالق امور، مرا زير نظر داشته و اساس عابديّت و كرنش مرا بر اين امر استوار نموده است؛ و هم بر اثر اين امر مرا به سوي كمال رهبري ميكند. هم در اصل خلقت شيرازه بدست اوست، هم در تربيت و حركت به فعليّت تامّه رهبر اوست. هم خداي خالق است، هم مربّي در مسير تربيت و بروز استعدادها.
اين برائت از آلهۀ غير خداوندي را پروردگار در ذرّيّه و اعقاب إبراهيم به عنوان كلمۀ باقيه تا روز قيامت قرار داد؛ به اميد گرايش آنان به توحيد و برائت از غير خداوند منّان
امّا در هر عصر و زماني افراد معدودي از كلمۀ توحيد: لَا إلَهَ إلاّ اللَهُ بهرمند شدند، و اين برائت از آلهۀ غير خدا را در صُقع نفوسشان و قلوبشان و سرّشان جاي دادند؛ و بقيّه راه تخلّف پيش گرفتند. برائت از خدايان غير خدا، معني و مفهوم كلمۀ توحيد: لَا إلَهَ إلاّ اللَهُ است. زيرا معني لَا إلَهَ إلاّ اللَهُ اينست كه: خدائي جز او نيست، و خداي غير از او نيست؛ نه آنكه خداياني نيست، و خدا هست. همچنانكه بعضي از درويشان گويند كه اين كلمه مركّب از نفي و اثبات است: با لا إلَهَ نفي همۀ موجودات ميشود، و با إلاّ اللَهُ اثبات حقيقت وجود براي حضرتش ميگردد. اين استدلال در صورتي تمام بود كه لفظ جلالۀ الله منصوب باشد، كه معني او استثناء باشد.
وليكن اينطور نيست. لفظ جلالۀ الله مرفوع است بنابر بَدَليّت از محلّ اسم لا كه مرفوع است. يعني خداي غير خدا نيست. آلهۀ غير خدا نيست.
ص 197
معبودي جز الله نيست.
بدل، از حالات و طواري مُبدَلٌ منه است. يعني خدائي كه صفت غير الله بودن را داشته باشد نيست. در اينجا إلاّ به معني غَيْر است. و علامت رفع او كه در محلّش م��باشد، در خود مستثني كه الله باشد ظاهر شده است. و نحويّون گفتهاند: در استثناءِ با غير، خود غير إعراب بدليّت را بخود ميگيرد، و در استثناءِ با إلاّ ما بعد إلاّ آن اعراب را ميپذيرد. ميگوئي: لَا إلَهَ غَيْرُ اللَهِ و لَاإلَهَ إلاّ اللَهُ؛ كه در اوّل لفظ غير بنا بر بدليّت مرفوع است، و در ثاني لفظ الله بنابر بدليّت. و در هر دو حال، خبر لا إلَهَ، «مَوجودٌ» محذوف است.
بنابراين كلمۀ لَا إلَهَ إلاّ اللَهُ براي اثبات خدا نيست؛ براي نفي آلهه و خدايان غير اوست. بهمين جهت آنرا كلمۀ توحيد گفتهاند.
باري، خداوند اين برائت از خدايان غير الله را در اعقاب حضرت إبراهيم از قريش و ساكنين مكّه و حجاز قرار داد، به اميد توجّه آنها به توحيد؛ امّا معذلك آنان قبول نكردند. و خداوند كفّار قريش و پدرانشان را با نعمتهاي دنيوي متمتّع نمود؛ تا زماني كه رسول آشكاراي او ـ كه او نيز از ذرّيّۀ إبراهيم بود، و آن كلمۀ توحيد و برائت را در نفس مقدّس خود متمكّن گردانيده بود ـ با كتاب خود قرآن مجيد كه حقّ است به سوي ايشان آمد.
كفّار قريش چون به قرآن رسيدند، آنرا مُنكَر شمردند و گفتند: اين سحر و جادوست و ما بدان ايمان نميآوريم. مگر شخصي از محمّد فقيرتر و بيبضاعتتر و بدون جاه و اعتبارتر در حجاز و مكّه و طائف پيدا نميشد، تا خداوند آنرا رسول خود گرداند؛ و قرآنش را بوسيلۀ وي بفرستد؟!
چرا قرآن بر يكي از دو مرد عظيم و سرشناس، و داراي جاه و مال و اعتباري كه در مكّه و يا طائف هستند، فرود نيامد؟!
در «مجمع البيان» آورده است: مراد از مرد بزرگ از يكي از دو قريه
ص 198
وَليدُ بن مُغيرة از مكّه و أبو مسعود عُروةُ بن مسعود ثَقَفيّ از طائف بوده است؛ و اين قول را قتاده گفته است.
و گفته شده است: عَتَبَةُ بن أبي رَبيعة از مكّه، و ابنُ عبدَ ياليل از طائف بوده است؛ و اين سخن مجاهد است. و گفته شده است: وليد بن مغيرة از مكّه و حبيب بن عمر ثقفيّ از طائف؛ و اين اختيار ابن عبّاس است.« انتهي.
حضرت استاد علاّمه آية الله طباطبائي قدّس الله سرّه فرمودهاند: اين احتمالات از تطبيق مفسّرين است. و آنچه را كه كفّار قريش گفتهاند، منظورشان اين افراد بخصوصهم نبوده است. بلكه گفتارشان بر سبيل ابهام بوده، و اجمالاً يكي از عظماي مكّه و طائف ـ بنا بر ظاهر آيه ـ منظورشان بوده است. [2]
و پس از اين بيان، خدا ميفرمايد: تقسيم خير و رحمت و نزول قرآن و تعيين پيغمبر از سوي خداست، و كسي را در اين امر ابداً تصرّفي نيست. ما هستيم كه معاش و زندگي موقّتي را در حيات دنيا به آنها قسمت نمودهايم؛ و افراد را در درجات و مراتب متفاوت قرار داديم، تا بعضي در تحت اوامر ديگري در آيند، و براي رفع احتياجات و نيازمنديهاي عامّۀ مردم بعضي مسخّر ديگري گردند.
اين مردم كافر كه قدرت تهيّۀ معاش و زندگي موقّت و غير حائز اهمّيّت دنيا را ندارند، چگونه دست در امر نبوّت ميبرند و آنرا قسمت ميكنند؟ و در ميان افراد مستكبر و خودخواه و مالدار مكّه و طائف مينهند؟ و رحمت خداوند كه پذيرائي نبوّت رسول و ولايت الهيّۀ او و قبول حقّ كه قرآن عظيم باشد، از اين اموال و اعتباري كه در دنيا براي خودشان جمعآوري ميكنند بسي بهتر و نيكوتر است.
ص 199
اين اموال و زخارف، و اين اعتبارات و تعيّنات، با تمام بوق و كَرنايش در نزد ما هيچ ارزش ندارد. ما بدين سر و صداها، بدين امر و نهيها، بدين سرمايههاي سرشار و حطام زخّار ابداً وقعي نمينهيم.
مؤمنان دنبال مال نميروند؛ و مقصد و منظورشان معني و معنويّت و كسب فضائل است، نه گردآوردن كاسه و كوزۀ زرّين. اگر آنان از ما اين قبيل چيزها را ميخواستند به آنها ميداديم. همچنانكه به كفّار و دنيا پرستان كه دنيا را طلب ميكنند ميدهيم، و سراپاي آنها را پر از اموال و جاه مينمائيم.
و اگر سنّت اسباب و علل و معلولات در بين نبود، و قرار ما در بدست آوردن اموال و اعتبار از راه كوشش و زحمت نبود، آن وقت ميديديد كه ما براي كافرانِ به خداوند كه طلا و نقرۀ بسيار ميخواهند و دنياي گسترده ميطلبند، بقدري به آنها مال ميداديم كه سقفهاي خانههايشان را از نقره ميساختند. و نردبان و پلّههائي كه با آن بر آن سقفها برآيند و بالا روند؛ از نقره قرار ميداديم. و از براي خانههايشان درهاي نقرهاي و تختهاي نقرهاي ميساختيم كه بر آنها تكيه دهند. و براي خانههاي آنها طلا و زينتآلات و جواهرات قرار ميداديم. ولي چه سود كه اينها تمتّعات و بهرهبرداري هاي موقّتي است از اين عيش پست و حيات پائين و بدون ارزش. امّا سراي عاقبت كه ابدي و جاوداني است، و اصالت و حقيقت منحصر به آنجاست، براي متّقيان و پرهيزگاران مورد انتخاب است.
گوستاولوبون و جُرجي زَيدان مسيحي كه براي اسلام تاريخ تمدّن نوشتهاند، و عظمت آنرا از جهت تمدّن ظاهري و كشورگشائي و ابنيه و عمارات عاليه و قصور مشيّده و اسواق مرتفعه و غيرها ستودهاند، از نظر ديدگاه عظمت خودشان بوده است. و امّا اسلام و حقائق آن، و عمدۀ عرفان و معارف آن، و تربيت نفوس زكيّه و بالا بردن سطح ايمان و ايقان به خداوند يگانۀ عالم در سطح
ص 200
عامّۀ بشريّت، بسي از اينها برتر و بالاتر است.
اينها مسائلي است كه در نظر اهل دنيا اهمّيّت دارد؛ همانند كفّاري كه اهمّيّت پيامبر را در مالداري و تعيّنات دنيوي ميپنداشتند و دنبال چنين رسولي ميگشتند. خداوند به آنان فهماند كه اصالت و شرف در مال و منال كه خارج از انسانند نميباشد. فضيلت و شرف در داخل انسان بايد به وجود آيد.
اگر نفس بشر متّصف به كمال شد، از كوههاي زبرجد و برليان برتر است. و گرنه اگر فرضاً تمام جهان را براي وي زينت دهند، و به انواع جواهرات مرصّع نمايند، چيزي بر انسان نميافزايد.
مرحوم عارف شهير ميرفِندرسكيّ ميگويد:
هر چه بيرون است از ذاتت نيايد سودمند خويش را كن ساز اگر امروز اگر فرداستي
شرف انسان به علم است. قرآن سطح علم بشر را بالا بُرد. تمام علوم و تمدّن از علم قرآن پديدار آمد. فلهذا حقّاً ميتوان گفت: يگانه كتاب آسماني و غير آسماني كه توانسته است بشر را از درّۀ عميق جهل استنقاذ نمايد، و از بهيميّت و سبُعيّت به مقام انسان اعتلا دهد، قرآن كريم است. آيا كسي حتّي از منكرين قرآن تا بحال پيدا شده است كه بتواند كتاب ديگري را معرّفي كند؟!
از اينجا ميتوان به وضوح استفاده كرد كه: ميزان اعلميّت در اسلام، اعلميّت در قرآن است. هر كس به قرآن و علوم آن اعمّ از توحيد و عرفان، و معارف مبدأ و معاد، و تاريخ و قضاياي واردۀ در قرآن، و عقائد و احكام نازلۀ در آن بهتر و بيشتر وارد باشد و استادتر باشد، او اعلم امّت است، نه هر كس كه در علم فقه و اصول فقه استادتر باشد؛ گرچه در سائر علوم قرآن آشنائي بحدّ اكمل و اتمّ نداشته باشد. زيرا علم فقه يك شاخه از شاخههاي پائين علوم قرآن است، تا چه برسد به علم اصول فقه. و ما براي اين مطلب، گذشته از سيرۀ
ص 201
رسول خدا و ائمّۀ طاهرين عليهم صلوات الله أجمعين، از دو دليل نقلي استفاده ميكنيم:
اوّل آنكه: در غزوۀ اُحد، رسول خدا صلّي الله عليه و آله و سلّم دستور دادند هر شهيدي كه بيشتر قرآن را فرا گرفته بود، در سمت مقدّم كه به كعبه نزديكتر بود دفن كنند. ابن أثير در «الكامل في التّاريخ» [3] آورده است كه:
أَمَرَ رَسُولُ اللَهِ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ ] وَ ءَالِهِ [ وَ سَلَّمَ أَنْ يُدْفَنَ الاِثْنَانِ وَالثَّلَاثَةُ فِي الْقَبْرِ الْوَاحِدِ؛ وَ أَنْ يُقَدَّمَ إلَي الْقِبْلَةِ أَكْثَرُهُمْ قُرْءَانًا، وَ صَلَّي عَلَيْهِمْ. «رسول خدا صلّي الله عليه و آله و سلّم امر فرمود تا شهدا را دو تا و سهتا در قبر واحد دفن كنند؛ و آن كس كه قرآن را بيشتر ميدانست وي را مقدّم و در جهت قبله قرار دهند، و آنگاه بر آنها نماز گزارد.»
دوّم آنكه: أبونُعَيم در «حلية الاوليآء» [4] با سند متّصل خود روايت ميكند از عاصم بن ضَمْرة كه او گفت: عليّ ] ابن أبيطالب عليه السّلام [ گفت:
أَلَا إنَّ الْفَقِيهَ كُلَّ الْفَقِيهِ: الَّذِي لَا يُقَنِّطُ النَّاسَ مِنْ رَحْمَةِ اللَهِ، وَ لَايُؤْمِنُهُمْ مِنْ عَذَابِ اللَهِ، وَ لَا يُرَخِّصُ لَهُمْ فِي مَعَاصِي اللَهِ، وَ لَا يَدَعُ الْقُرْءَانَ رَغْبَةً عَنْهُ إلَي غَيْرِهِ. وَ لَا خَيْرَ فِي عِبَادَةٍ لَا عِلْمَ فِيهَا، وَ لَا خَيْرَ فِي عِلْمٍ لَا فَهْمَ فِيهِ، وَ لَا خَيْرَ فِي قِرَآءَةٍ لَا تَدَبُّرَ فِيهَا.
«آگاه باشيد كه: فقيه، آن فقيهي كه اعلم است و در فقاهت از ديگران برتر است، آن كسي است كه مردم را از رحمت خدا نوميد نكند، و از عذاب خدا در مصونيّت در نياورد، و در گناهان خدا آنها را آزاد نگذارد، و علوم ديگر را برعلوم قرآن مقدّم ندارد. خيري نيست در عبادتي كه در آن علم نيست، و
ص 202
خيري نيست در علمي كه در آن فهم نيست، و خيري نيست در قرائتي كه در آن تدبّر نيست.»
و از طريق خاصّه، محمّد بن يعقوب كليني در «اصول كافي»[5] با سند صحيح از عدّهاي از اصحاب، از أحمد بن محمّد برقي، از إسمعيل بن مهران، از أبوسعيد قَمّاط، از حلبي، از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه حضرت أميرالمؤمنين عليه السّلام گفتهاند:
أَلَا أُخْبِرُكُمْ بِالْفَقِيهِ حَقِّ الْفَقِيهِ؟ مَنْ لَمْ يُقَنِّطِ النَّاسَ مِنْ رَحْمَةِ اللَهِ، وَ لَمْ يُؤْمِنْهُمْ مِنْ عَذَابِ اللَهِ، وَ لَمْ يُرَخِّصْ لَهُمْ فِي مَعَاصِي اللَهِ، وَ لَمْ يَتْرُكِ الْقُرْءَانَ رَغْبَةً عَنْهُ إلَي غَيْرِهِ. أَلَا لَا خَيْرَ فِي عِلْمٍ لَيْسَ فِيهِ تَفَهُّمٌ، أَلَا لَا خَيْرَ فِي قِرَآءَةٍ لَيْسَ فِيهَا تَدَبُّرٌ، أَلَا لَا خَيْرَ فِي عِبَادَةٍ لَيْسَ فِيهَا تَفَكُّرٌ.
و در روايت ديگري است كه: أَلَا لَا خَيْرَ فِي عِلْمٍ لَيْسَ فِيهِ تَفَهُّمٌ، أَلَا لَاخَيْرَ فِي قِرَآءَةٍ لَيْسَ فِيهَا تَدَبُّرٌ، أَلَا لَا خَيْرَ فِي عِبَادَةٍ لَا فِقْهَ فِيهَا، أَلَا لَاخَيْرَ فِي نُسْكٍ لَا وَرَعَ فِيهِ.
و علاّمۀ اميني در كتاب «الغدير» [6] با سند صحيح از طريق عامّه از مسلم و ترمذي و أبوداود روايت ميكند كه: رسول خدا صلّي الله عليه و آله و سلّم فرمود: يَؤُمُّ الْقَوْمَ أَقْرَؤُهُمْ لِكِتَابِ اللَهِ؛ فَإنْ كَانُوا فِي الْقِرَآءَةِ سَوَآءً فَأَعْلَمُهُمْ بِالسُّنَّةِ، فَإنْ كَانُوا فِي السُّنَةِ سَوَآءً فَأَقْدَمُهُمْ هِجْرَةً، فَإنْ كَانُوا فِي الْهِجْرَةِ سَوَآءً فَأَقْدَمُهُمْ سِلْمًا. «هر كس كه در قرائت كتاب خدا استوارتر است او بايد امامت گروه را در نماز بنمايد؛ و اگر در قرائت يكسان بودند عالمترين آنها به
ص 203
سنّت، وا گر در علم به سنّت يكسان بودند مقدّمترين آنها در هجرت، و اگر در هجرت يكسان بودند مقدّمترين آنها در اسلام بايد امام جماعت آنها شود.»
آية الله شعراني تغمّده الله برحمته در پيرامون تأثير قرآن در پيدايش تمدّن عظيم اسلامي گويد:
آنكه تاريخ خوانده است و بر احوال اُمم گذشته آگاه گرديده، داند كه: تا زمان پيدايش يونان هيچ قومي بدان پايۀ علم نرسيدند، و آن تمدّن نيافتند. و آنها كه پيش از يونان بودند، همه در علم و تمدّن پستتر از آنان بودند. و اندكي پيش از إسكندر علما و حكما در يونان بسيار شدند؛ چون سقراط و أفلاطون.
و إسكندر كه عالَم را بگرفت، علم و زبان يوناني را در جهان منتشر كرد، و مردم را از آن بهرهمند ساخت. تا هزارسال زبان يوناني زبان علمي جهان بود، و دانشمندان بدان زبان علم ميآموختند و كتاب مينوشتند؛ هر چند خود، يوناني نبودند. حتّي پيروان حضرت مسيح عليه السّلام تاريخ آن حضرت را كه انجيل نام دارد به زبان يوناني نوشتند. و لفظ انجيل هم كلمۀ يوناني است به معني مژده؛ با آنكه خود آنها و هم حضرت عيسي عليه السّلام زبانشان عبري بود.
هزار سال پس از إسكندر حضرت خاتم أنبياء محمّد بن عبدالله صلّي الله عليه و آله ظهور كرد و قرآن را به عربي آورد، و اوضاع جهان دگرگون شد. زبان عربي جاي زبان يوناني را گرفت، و از آن درگذشت. و مسلمانان علوم يوناني را گرفتند و چندين برابر بر آن افزودند. و اين مقام كه زبان عربي در جهان يافت، و علومي كه به اين زبان نوشته شد، هيچ زبان قبل از آن، اين مقام نيافت.
در تواريخ آمده است كه: كتابخانۀ اسكندريّه در مصر بزرگترين كتابخانۀ دنياي قديم بود، محتوي بر علوم يوناني، و 25 هزار جلد كتاب داشت. امّا به عهد اسلام كتابخانۀ مسلمانان بر يك ميليون شامل بود.
ص 204
و جُرجي زيدان در «تاريخ تمدّن اسلام» و «تاريخ آداب اللُغة» گويد:
دو خليفۀ فاطمي مصر: عزيزٌ بالله ( 65 3 ـ 6 38) و حاكمٌ بأمرالله ( 6 38ـ11 4 ) در مصر كتابخانهها انشا كردند مشتمل بر نزديك يك ميليون كتاب؛ يعني چهل برابر كتابخانۀ يونان در اسكندريّه.
و نيز گويد: كتابخانههاي بزرگ در مصر و عراق و اندلس و غير آن بسيار بود؛ هر يك مشتمل بر صدها هزار جلد. و ابواب آن براي طالبان علم و مطالعهكنندگان باز بود.
پس آثار دانش عربي چهل برابر بيش از يونان بود.
در علم ادب و اخلاق و موعظه و فقه و سياست مُدُن و جغرافيا، يونانيان كتاب داشتند. امّا با كتب عربي قابل مقايسه نيست؛ نه از جهت كثرت، و نه تحقيق.
در يونان كتاب اخلاقي مانند «إحيآءُ العلوم»، و جغرافي مانند «مُعجمُالبُلدان» نبود. و در رياضي خصوصاً حساب و جبر و مقابله و هيئت و نجوم، مسلمانان بر يونانيان تفوّق عظيم داشتند. و يونانيان از علم حساب و جبر و مقابله تقريباً هيچ آگاه نبودند.
و أرِثْماطيقي يوناني علم ديگر بود، غير حساب. و اين اعداد 1 ـ 2 ـ 3 ميان آنها معمول نبود.
و در سائر علوم حكمي و طبّي هم از آنها كمتر نبودند؛ بلكه رجحان داشتند.
و اينها همه از بركت قرآن است. و ما اين سخن را به گزاف نگوئيم؛ كه تجربه و تاريخ بر آن گواه است.
عرب و همۀ مردم مشرق را پيش از اسلام اين نبوغ و ترقّي نبود كه با يونانيان همسري كنند. امّا پس از اسلام چنان ترقّي كردند كه يونانيان و اتباع آنها
ص 205
را برانداختند و درگذشتند. و چون هر يك علوم را نظر كنيم ميبينيم قرآن سبب آن گرديد.
در آغاز اسلام علم مسلمانان فقط فراگرفتن قرآن بود، و الفاظ و معاني آنرا از صحابه و تابعين ياد ميگرفتند. و چون الفاظ آنرا كلام خدا ميدانستند، به حفظ كردن كلمه به كلمۀ آن ميكوشيدند؛ و علم قرائت پديد آمد. آنگاه براي حفظ آن از خطاي در إعراب و بناء و صحّت و اعتلال، صرف و نحو تدوين شد. و تدوين اين دو علم بيتتبّع لغت و قواعد ادبي ديگر ميسّر نبود.
آنگاه براي دريافتن فصاحت و بلاغت قرآن، علم معاني و بيان پيدا شد. و براي دانستن تفسير و معاني كتاب كريم به اكثر علوم نيازمند گشتند؛ چون تاريخ و هيئت و كلام و امثال آن، تا آيات قرآن را تفسير كنند.
و چون قرآن به متابعت رسول و اطاعت اوامر او فرموده بود، محتاج به ضبط كلام او گشتند؛ و به تدوين احاديث آنحضرت پرداختند، و در صدد جمع گفتار او برآمدند. و براي آنكه حديث دروغ را از راست تشخيص دهند ناچار گشتند در علل نفوس تأمّل كنند، و بدانند: چه صفتي در نفوس بشر آنان را وادار به دروغگوئي يا مجبور به راستگوئي ميكند؟ زيرا كه دروغ ساختن هم در نفوس بشر علل و قواعد منظّمه دارد؛ و راست گفتن هم چنين. و محتاج به شناختن و معاشرت با راويان حديث و تجربۀ حالات و ملكات آنان گشتند؛ و علم حديث و درايه و رجال پديد آمد.
و چون در قرآن براي نماز امر به تحصيل وقت و قبله شده بود، ناچار گشتند براي تعيين سَمْت قبلۀ بلد و اوقات نماز، هيئت و نجوم بياموزند. و هيئت و نجوم آنان را به سائر شعب رياضي محتاج ساخت.
و قوانين ميراث و فرائض چون در اسلام حساب پيچيده دارد، آنان را به آموختن علم حساب واداشت. و براي زكوة و خراج به مساحت اراضي و علم
ص 206
هندسه پرداختند.
و جهاد و حجّ راه جهانگردي و سياحت به روي آنها بگشود، و اطّلاع بر احوال اُمم مختلفه و كشورهاي جهان يافتند. و كتب جغرافيا و امثال آنرا اين حاجيان و مجاهدان نوشتند.
و چون در قرآن از تقليد آباء و اجداد نهي كرده است، و دعوت به دين حقّ و تحقيق ادلّه را واجب فرموده، و مخالفين اسلام و منكرين اديان، پيوسته در احتجاج با مسلمانان بودند، مسلمانان هم مجبور شدند با آنان از راه استدلال مباحثه كنند. و از اينرو بر اقوال حكماي يونان و غير آنان آگاه گشتند، و طريقۀ استدلال و منطق آموختند.
و هكذا چون دقّت كني و نيك بنگري، همۀ علوم را به بركت قرآن آموختند.
امّا علم فقه و اخلاق، و طريق سَير و سُلوك و تهذيب نفس كه غايت سير انسان است، البتّه از قرآن پديد آمد و محتاج به ذكر نيست.
و علما در اكثر ابواب علوم از خصوص آيات قرآن استدلال كردهاند و شاهدي آوردهاند. [7]
باري، يونانيان نه تنها به علم حساب آگاه نبودند، بلكه اعداد را هم بطوري مينوشتند كه در رديف اعداد بالا بالاخصّ در ضربهاي عدد بزرگ، براي مسلمين ـ اگر ميخواستند با آن نمرات و اعداد چيزي را بنويسند ـ ايجاد اشكال و امتناع مينمود. لذا أعراب، نمرات را از يك تا ده بدين ترتيب:
(10 ـ 9 ـ 8 ـ 7 ـ 6 ـ 5 ـ 4 ـ 3 ـ 2 ـ 1)
ص 207
اختراع نمودند؛ و اروپائيهاي اخير از اعراب تقليد نموده، و عين آن نمرات را بدين شكل براي خود قرار دادند:
( 1 - 2 - 3 - 4 - 5 - 6 - 7 - 8 - 9 - 10 )
توضيح اين مطلب نياز به آن دارد كه ما اوّلاً اعداد يوناني را كه همان نمرات رومي است در اينجا بياوريم؛ و پس از بحث مختصري بر روي آنها، اقتباس و تقليد اروپائيان را بيان كنيم.
در كتاب «تابلِن بوخ» آلماني شرح اعداد رومي را به طريق زير مينويسد:
ص 208
از ملاحظۀ اين جدول بدست ميآيد كه اصول اعداد رومي عبارتند از:
I=1 X=10 C=100 M=1000 V=5 L=50 D=500
و چنانچه يكي از آن اعداد در طرف راست اضافه شود، بر آن عدد زياد ميشود؛ و اگر در سمت چپ واقع شود، از آن عدد كم ميشود. مثلاً « V » عدد « 5 » است كه اگر عدد « I » را در راست آن بگذاريم « VI » يعني عدد « 6 »، و اگر در طرف چپ گذاريم « IV » يعني عدد « 4 »، و هكذا...
و در اينصورت بعضي از اعداد بسيار طولاني ميشوند. مثلاً عدد 3333 عبارت ميشود از: MMMCCCXXXIII؛ و عدد 3898 عبارت ميشود از: MMMDCCCXCVIII. و اگر بخواهيم آنرا ضرب در عددي مثل خودش كنيم چه خواهد شد؟!
براي رفع اين نقيصه كه براي رياضيدانان اينچنين محاسبه با اين اعداد مشكل و يا محال بنظر ميرسد، اروپائيهاي اخير، از اعداد عربي استفاده كردهاند؛ بدين صورت:
و چنانچه ملاحظه ميشود اين اعداد جديد عين اعداد عرب است. اروپائيان اين اعداد را نيز به نام اعداد عربي نام ميبرند و ميگويند: ARABIC NUMBERS يعني اعداد عربي؛ و اعداد رومي را به نام اعداد رومي نام ميبرند و ميگويند: ROMAN NUMERALS يعني اعداد رومي (... I - II - III - IV - V - VI ).
[2] ـ «الميزان في تفسير القرءَان» ج 18، ص 2 0 1
[3] ـ «الكامل في التّاريخ» طبع بيروت ـ دار صادر، ج 2، ص 162 و 163
[4] ـ «حلية الاوليآء» طبع مصر ـ مطبعة السّعادة، ج 1، ص 77
[5] ـ «اصول كافي» طبع مطبعۀ حيدري، ج 1، كتاب فضل العلم، باب صفة العلمآء، ص 36
[6] ـ «الغدير» طبع اسلاميّه، ج 0 1، ص 53