در تفسير «صافي» در تفسير آيۀ مباركۀ: اهْدِنَا الصِّرَ'طَ الْمُسْتَقِيمَ «بارپروردگارا! ما را به راه راست هدايت كن!» از كتاب «معاني الاخبار» شيخ صدوق از حضرت صادق عليه السّلام روايتست كه:
وَ هِيَ الطَّرِيقُ إلَي مَعْرِفَةِ اللَهِ؛ وَ هُمَا صِرَاطَانِ: صِرَاطٌ فِي الدُّنْيَا وَ صِرَاطٌ فِي الآخِرَةِ. فَأَمَّا الصِّرَاطُ فِي الدُّنْيَا فَهُوَ الإمَامُ الْمُفْتَرَضُ الطَّاعَةُ، مَنْ عَرَفَهُ فِيالدُّنْيَا وَ اقْتَدَي بِهُدَاهُ، مَرَّ عَلَي الصِّرَاطِ الَّذِي هُوَ جِسْرُ جَهَنَّمَ فِي الآخِرَةِ؛ وَ مَنْ لَمْ يَعْرِفْهُ فِي الدُّنْيَا، زَلَّتْ قَدَمُهُ عَنِ الصِّرَاطِ فِي الآخِرَةِ، فَتَرَدَّي فِي نَارِ جَهَنَّمَ. [378]
«صراط مستقيم و راه راست كه در آيۀ اهْدِنَا الصِّرَ'طَ الْمُسْتَقِيمَ وارد است، طريق به سوي معرفت خداست. و آن صراط بر دوگونه است: صراطي است در دنيا، و صراطي است در آخرت.
امّا آن صراطي كه در دنياست، عبارت است از امام واجب الإطاعة؛ هر كس وي را شناخت و در دنيا از او پيروي نموده، در سايۀ هدايت او آرميد و به گفتۀ او عمل كرد، از آن صراطي كه عبارت است از پل و جِسري بر روي جهنّم عبور خواهد نمود. و هر كس وي را در دنيا نشناخت، گامش در وقت عبور از صراط در آخرت ميلغزد و در آتش دوزخ سقوط مينمايد.»
بنابراين، مُفاد و مراد احاديثي كه ميفهماند: صراط در اين آيه صراط عليّ بن أبيطالب است، و يا نفس مقدّسۀ او يا أئمّه، صراط مستقيماند؛ خوب ظاهر ميشود.
و در روايت ديگري است: نَحْنُ الصِّرَاطُ الْمُسْتَقِيم [379]. «ما فقط، صراط مستقيم ميباشيم!»
ص 380
و در بعضي از احاديث است كه: هُوَ صِرَاطُ عَلِيِّ بْنِ أَبِيطَالِبٍ. [380]
و از حضرت صادق عليه السّلام وارد است كه: إنَّ الصِّرَاطَ أَمِيرُالْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السَّلا مُ. [381] «صراط، خود أميرالمؤمنين عليه السّلام است.»
و اين روايت يك معني دقيق و عجيبي دارد. زيرا نميگويد: صراط، صراطِ أميرالمؤمنين است؛ بلكه ميگويد: صراط، أميرالمؤمنين است، يعني نفس مقدّس آنحضرت و افعال و اقوال وي، خود صراط است.
در تفسير آيۀ مباركۀ:
وَ السَّمَآءَ رَفَعَهَا وَ وَضَعَ الْمِيزَانَ.[382]
«آسمان را پروردگار برافراشت، و ترازو را نهاد.»
از «تفسير عليّ بن إبراهيم قمّي» از حضرت امام رضا عليه السّلام روايت است كه فرمود:
السَّمَآءُ رَسُولُ اللَهِ؛ رَفَعَهُ اللَهُ إلَيْهِ، وَ الْمِيزَانُ أَمِيرُالْمُؤْمِنِينَ صَلَوَاتُ اللَهِ عَلَيْهِمَا؛ نَصَبَهُ لِخَلْقِهِ.
قِيلَ: أَلَّا تَطْغَوْا فِي الْمِيزَانِ؟! قَالَ: لَا تَعْصُوا الإمَامَ!
ص 381
قِيلَ: وَ أَقِيمُوا الْوَزْنَ بِالْقِسْطِ؟! قَالَ: أَقِيمُوا الإمَامَ بِالْعَدْلِ!
قِيلَ: وَ لَا تُخْسِرُوا الْمِيزَانَ؟! قَالَ: لَا تَبْخَسُوا الإمَامَ حَقَّهُ وَ لَاتَظْلِمُوهُ! [383]
«مراد از آسمان، رسول خداست كه او را بلند مرتبه داشته و به سوي خود برد؛ و مراد از ترازو و ميزان، أميرالمؤمنين عليهما صلوات الله ميباشد كه او را بر خلقش قرار داد.
گفته شد: مراد از أَلَّا تَطْغَوْا فِي الْمِيزَانِ چيست؟! فرمود: آنستكه عصيان امام را مكنيد!
گفته شد: مراد از وَ أَقِيمُوا الْوَزْنَ بِالْقِسْطِ چيست؟! فرمود: آنستكه امام را به عدالت برپا داريد!
گفته شد: مراد از وَ لَا تُخْسِرُوا الْمِيزَانَ چيست؟! فرمود: آنستكه از حقّ امام كم نگذاريد، و به وي ستم روا مداريد!»
و در تفسير آيۀ مباركۀ:
وَ نَضَعُ الْمَوَ'زِينَ الْقِسْطَ لِيَوْمِ الْقِيَـٰـمـَةِ فَلا تُظْلَمُ نَفْسٌ شَيْئًا. [384]
«ما در روز قيامت، ميزانهاي عدالت را مينهيم؛ بنابراين به هيچ كس بهيچوجه ستمي نميشود.»
از «كافي» و «معاني الاخبار» از حضرت صادق عليه السّلام روايت است كه: چون از او راجع به اين آيه سؤال شد، فرمود: هُمُ الانْبِيَآءُ وَ الاوْصِيَآءُ. [385]
«ايشانند انبياي فرستاده شده از جانب خداوند، و اوصياي انبياء.»
ص 382
و در روايت ديگري است كه: نَحْنُ الْمَوَازِينُ الْقِسْطُ. [386]
«ما هستيم ميزانها و ترازوهاي عدلي كه خداوند در روز قيامت نصب ميكند، و اعمال بندگان را با آن ميسنجد، و بنابراين به كسي ظلم نميشود.»
و از حضرت صادق عليه السّلام دربارۀ معني صراط، روايتي است كه فرمود: إنَّ الصُّورَةَ الإنْسَانِيَّةَ هِيَ الطَّرِيقُ الْمُسْتَقِيمُ إلَي كُلِّ خَيْرٍ؛ وَ الْجِسْرُ الْمَمْدُودُ بَيْنَ الْجَنَّةِ وَ النَّارِ. [387]
«صورت نفس ناطقه و ملكوتي انسان، صراط مستقيم است به سوي هر خيري؛ و آنست پلي كه ميان بهشت و آتش كشيده شده است.»
با اين دو نمونه معني كه ما در تفسير صراط و ميزان نموديم، حقيقت معني تأويل در تمام آيات كه در شأن آنها و يا در شأن اعدائشان تأويل شدهاست واضح ميشود. بنابراين، اوّلاً: تأويل در آيات حتماً لازم است؛ زيرا تأويل، مرجع و مفادِ معني ظاهري است و بدون آن، معني و مراد از آيه دستگير نشده است.
و ثانياً: آيات جنبۀ عموميّت و كلّيّت خود را هميشه حفظ ميكند؛ تا هر جا شائبهاي از معني تأويل بوده باشد، آنجا را شامل شود. و روي همين منظور است كه در آيات قرآن كريم، تصريح به اسم نشده است.
با اين بيان خوب روشن شد كه: چگونه أميرالمؤمنين عليه السّلام حقيقت قرآن است!
چه خوب ميسرايد شيخ كاظم اُزْري در قصيدۀ ألفيّۀ خود رضوان اللهِ الملكِ المتعالي عليه:
ص 383
يابْنَ عَمِّ الْمُصْطَفَي أنْتَ يَدُاللَهِ الَّتي عَمَّ كُلَّ شَيْءٍ نَداها ( 1 )
أنْتَ قُرْءَانُهُ الْقَديمُ وَ أوْصا فكَ ءَاياتُهُ الَّتي أوْحاها ( 2 )
حَسْبُكَ اللَهُ في مَئَاثِرَ شَتَّي هِيَ مِثْلُ الاعْدادِ لا تَتَناهَي ( 3 )
تا آنكه ميفرمايد:
أنْتَ بَعْدَ النَّبيِّ خَيْرُ الْبَرايا و السَّما خَيْرُ ما بِها قَمَراها ( 4 )
لَكَ ذاتٌ كَذاتِهِ حَيْثُ لَوْلا أنَّها مِثْلُها لَما ءَاخاها ( 5 )
قَدْ تَراضَعْتُما بِثَدْيِ وِصال كانَ مِنْ جَوْهَرِ التَّجَلّي غِذاها ( 6 )
يَا عَلِيُّ الْمِقْدارُ حَسْبُكَ لا هوتيَّةٌ لا يُحاطُ في عُلْياها ( 7 )
أيُّ قُدْسٍ إلَيْهِ طَبْعُكَ يَنْمي وَ الْمَراقي الْمُقَدَّساتُ ارْتَقاها ( 8 )
لَكَ نَفْسٌ مِنْ جَوْهَرِاللُطْفِ صيغَتْ جَعَلَ اللَهُ كُلَّ نَفْسٍ فِداها ( 9 )
هِيَ قُطْبُ الْمُكَوَّناتِ وَ لَوْلا ها لما دارَتِ الرَّحَي لَوْلاها (0 1 )
لَكَ كَفٌّ مِنْ أبْحُرِ اللَهِ تَجْري أنْهُرُ الانْبيآءِ مِنْ جَدْواها ( 11 )
ص 384
حُزْتَ مِلْكًا مِنَ الْمَعالي مُحيطًا بِأقاليمَ يَسْتَحيلُ انْتِهاها ( 12 )
تا آنكه ميفرمايد:
يا أخا الْمُصْطَفَي لَدَيَّ ذُنوبٌ هيَ عَيْنُ الْقَذَي وَ أنْتَ جَلاها ( 13 )
كَيْفَ تَخْشَي الْعُصاةُ بَلْوَي الْمَعاصي وَ بِكَ اللَهُ مُنْقِذٌ مُبْتَلاها ( 14 )
لَكَ في مُرْتَقَي الْعُلَي وَ الْمَعالي دَرَجاتٌ لا يُرْتَقَي أدْناها ( 15 ) [388]
ص 385
1 ـ اي پسر عموي مصطفي! تو آن دست خدا هستي كه فيضان باران جود و بخشش آن، تمام چيزها را فرا گرفته است!
2 ـ تو قرآن قديم خدا هستي، و اوصاف تو آياتي است از آن، كه خدا به پيغمبرش وحي نموده است.
3 ـ براي تو خدا كافي است در صفات حميده و خصال پسنديدهاي كه چون سلسلۀ اعداد داراي نهايت نيست.
4 ـ بعد از پيغمبر تو بهترين مردم جهان هستي؛ و بهترين كوكب آسمان، دو كوكب خورشيد و ماه آن است.
5 ـ ذات تو عيناً به مثابۀ ذات رسول الله است؛ و اگر چنين نبود، پيغمبر عقد برادري با تو نميبست.
6 ـ تو و پيامبر، هر دو از پستان وصال شير خوردهايد؛ آن پستاني كه غذا و نيروي آن از جوهر تجلّي بود.
7 ـ اي عليّ! قدر و مقدار تو كافي است كه از عالم لاهوت است، و آن مقام و منزلت رفيع در احاطۀ فكر و انديشه در نميآيد.
8 ـ به كدام درجه از قدس و پاكي، طبع تو ميل ميكند؛ درحاليكه از درجات مقدّسه و مقامات مطهّره بالا آمده است!
9 ـ تو داراي نفسي هستي كه خميرهاش از اصل گوهر لطف و جوهر صفا ريخته شده است؛ خداوند هر نفسي را فداي نفس تو گرداند.
10 ـ آن نفس، قطب عالم امكان و عالم تكوين است؛ و اگر آن نفس نبود، آسياي عالم امكان به چرخش نميافتاد، و موجودي از كَتْم عدم به وجود نميآمد.
11 ـ تو صاحب دست جود و عنايت و رحمتي هستي كه از درياهاي بيكران خداوند جاري ميشود؛ و نهرها و چشمههاي پرفيضان پيامبران، چون
ص 386
جوي كوچكي است كه از اين نهر منشعب شده و جدا گرديده است.
12 ـ تو حيازت كردي از شرفها و فضيلتها و مقامات عاليه، مِلك و سرزميني را كه محيط به اقليمهائي از شرف و كمال است، كه به آخر رسيدن آن از محالات است.
13 ـ اي برادر مصطفي! من گناهاني دارم كه عين كدورت و آلودگي است؛ و تو مايۀ جلا و صيقل و زدودن زنگارش ميباشي!
14 ـ چگونه معصيت كاران از بلواي معاصي بترسند؛ در حاليكه خداوند بوسيلۀ تو مبتلايان به گناه و آلودگان به جرائم را نجات بخشيده و از هلاكت دستگيري نموده است!
15 ـ آري! براي تو در پيمودن اعلا درجۀ از بلندي و رفعت، درجات و پلّههائيست كه به اوّلين درجه و پلّكان آن، كسي را دسترس نميباشد.
مراد از تأويل قرآن، يك معني جدا و كنار و دوري نيست كه براي تحصيل آن نياز به تعسُّف و تكلّف باشد؛ بلكه يك معني روشن و واقعي است كه متن و حقيقت را نشان ميدهد. مثلاً مراد از اُولوالامر در آيۀ مباركۀ:
أَطِيعُوا اللَهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِيالامْرِ مِنكُمْ. [389]
«از خدا اطاعت كنيد، و ا�� پيغمبر و صاحبان امري كه از شما هستند اطاعت كنيد!»
أئمّۀ اهل بيت هستند. و اين معني و مراد، مختصّ به ايشانست. و اين مقصودي است كه از لَحن آيات و ضمِّ بعضي از آيات به همديگر استنتاج ميشود.
امّا آنها كه غصب خلافت كردند، البتّه نميخواستند اين معني را
ص 387
بپذيرند؛ چون تضادّ و تنافي تامّ با روش و سلوك آنها داشت، و لذا صريحاً گفتند: قرآن را براي مردم نبايد تأويل كرد، نبايد تفسير كرد، حقائق و محصَّل آنرا نبايد گفت؛ تا مردم در كوري و جهالت خود باقي باشند و آنها بتوانند به مقصد و مرام خود رسيده، بر آنها حكومت كنند. لذا جدّاً مردم را از معني قرآن و بيان سبب نزول و مصاديق آيات منع كردند.
أخباري كه از اهل بيت عليهم السّلام راجع به تغيير قرآن رسيده است، در بيان همين جهت است كه ذكر شد. و در نامهاي كه حضرت امام محمّد باقر عليه السّلام به سَعْدُ الْخَيْر نوشتند و شيخ كُلَيْني آنرا ذكر كرده است، از جمله مينويسند:
وَ كَانَ مِنْ نَبْذِهِمُ الْكِتَابَ أَنْ أَقَامُوا حُرُوفَهُ وَ حَرَّفُوا حُدُودَهُ. فَهُمْ يَرْوُونَهُ وَ لَا يَرْعَوْنَهُ. وَ الْجُهَّالُ يُعْجِبُهُمْ حِفْظُهُمْ لِلرِّوَايَةِ؛ وَ الْعُلَمَآءُ يَحْزُنُهُمْ تَرْكُهُمْ لِلرِّعَايَةِ ـ الحديث. [390]
«و از دور افكندن و رد كردنشان كتاب الله را اين بود كه: حروف و كلمات و عبارات و آيات و سُوَر و آنچه را كه راجع به قرائت بود اقامه كردند و آنرا محكم داشته، بر پا نمودند؛ امّا حدود و معاني و مرادها و مقصودها و مفاهيم كتاب را تحريف و تضييع كردند. بنابراين، آنان كتاب الله را روايت نمودند امّا رعايت نكردند.
و براي مردم جاهل و ظاهرانديش و كوتاه نظر اين شگفتآور بود كه قرآن را براي بيان كردن و روايت نمودن حفظ و نگهداري نموده، پاسداري كنند؛ امّا علماء و صاحب خردان در حزن و اندوه بسر ميبردند كه مراعات حقّ قرآن نشده است، و گروه مخالف معني و مراد از آنرا ناديده گرفتهاند.»
ص 388
اين روايت به خوبي ميرساند كه: مقصود از تحريف، تحريف به حدود است نه به حروف، و تحريف به رعايت است نه به روايت.
بني اُميّه كه روي كار آمدند، همان مشركين بودند. معاويه همان كس بود كه عليه رسول الله در جنگ بدر و احد و احزاب حاضر بود؛ حال به كسوت اسلام درآمده، و در باطن براي هدم اسلام كمر بسته است، و با حقيقت نبوّت و قرآن كه متجلّي در ولايت است ميستيزد و ميگويد: قرآن را تفسير نكنيد!
تفسير، معني قران است. اگر قرآن را معني نكنند، مردم چه ميفهمند؟!
امام، تحقّق خارجي قرآن است. امام معلّم قرآن است. قرآن بدون امام و معلّم چه فائدهاي دارد؟
قرآن بدون امام و معلّمِ وارد و محيط به اسرار و دقائق آن، صفر است. چون دين بر پايۀ بصيرت و عمل است؛ و بدون امام انسان چگونه به قرآن عمل كند؟ درست مانند نسخهايست كه از طبيب بگيريم و هر كس مطابق سليقۀ خود، نسخه را به دوائي خاصّ و كيفيّتي مخصوص تفسير كند. اين عين هلاكت است.
پيغمبر فرمود: إنِّي تَارِكٌ فِيكُمُ الثَّقَلَيْنِ: كِتَابَ اللَهِ وَ عِتْرَتِي. وَ لَنْ يَفْتَرِقَا حَتَّي يَرِدَا عَلَيَّ الْحَوْضَ. [391]
ص 389
«تحقيقاً و محقّقاً من در ميان شما مردم دو متاع گرانقدر و پربها باقي ميگذارم: كتاب خدا و عترت من. و اين دو از يكدگر جدا نميشوند تا در حوض كوثر بر من وارد شوند.»
اصلاً امام از قرآن، و قرآن از امام قابل تفكيك نيستند. كسي كه بگويد: كَفانا كتابُ اللهِ «كتاب خدا ما را بس است.» معنيش طرد و نقض كتاب خداست، نه اخذ كتاب الله. چون كتاب الله بدون امام، كتاب الله نيست. آن كتاب آراء و اهواء و تأويلات خودسرانه است. مگر حجّاج بن يوسف ثقفيّ كه جنايات او تاريخ را سياه كرده است كتاب خدا را نميخواند، و بر خود تطبيق نمينمود و خود را اُولوالامر نميدانست؟! او حافظ قرآن بود، و خود را اُولوالامر ميدانست؛ و هر كس را كه ميكشت، از كتاب خدا شاهد و دليل براي
ص 390
قتل او ميآورد.
قرآن بدون امام، در حكم صفرهاي فراواني است كه پهلوي هم چيده شود. اينها همه صفرند و هيچاند، و تشكيل عددي را نميدهند و هيچ خاصيّتي ابراز نميدارند. امّا وقتي در كنار آنها يك عددِ «1» گذارده شود، همه زنده ميشوند و داراي خاصيّت ميگردند؛ و نمايندۀ يك عدد بزرگ و يك وزنۀ سنگين ميگردند. اگر شما از زمين تا كرۀ ماه صفر بچينيد، بدون اثر است؛ اگر عدد واحدي در طرف چپ آنها قرار گرفت ببينيد نمايندۀ چه كثرت، چه قوّت، چه شوكت و چه اثرات خارجي ميشود!
اينست معني و خاصيّت و اثر امام در تحقّق بخشيدن مُفاد و مرام قرآن. لهذا ميگوئيم: امام، جان و روح و حقيقت قرآن است. قرآن بدون امام حكم جسد بيروح را دارد، حكم مشك خشك و بيآب را دارد. امام كه قرآن را دست گرفت و در جامعه به لباس عمل درآمد، در اين جسدِ بدون روح، روح دميده ميشود. و در اين مشك خالي، آب حيات سرازير ميشود و تشنگان را از معين خود اشراب ميكند.
رسول خدا ص��ّي الله عليه و آله و سلّم ميفرمايد:
أَنَا وَ عَلِيٌّ مِنْ شَجَرَةٍ وَاحِدَةٍ، وَ سَآئِرُ النَّاسِ مِنْ شَجَرٍ شَتَّي.[392]
ص 391
«من و عليّ از يك درخت ميباشيم، و بقيّۀ اصناف مردم از درختهائي گوناگون.»
أميرالمؤمنين عليه السّلام ميفرمايد:
وَ أَنَا مِنْ رَسُولِ اللَهِ كَالصِّنْوِ مِنَ الصِّنْوِ، وَ الذِّرَاعِ مِنَ الْعَضُدِ. [393]
«و نسبت من با رسول خدا مانند دوشاخي است كه از يك بن روئيده است، و مانند ساق دست است نسبت به بازو.»
آري، كسانيكه با آنحضرت عَلَم خلاف برافراشتند، همان بتپرستان و مشركان جاهليّت بودند كه بدين شكل و قيافه متظاهر شده، و حكومت و رياست مادّي و شهوي خود را در پرتو به تن كردن لباس و پوستين اسلام ديدند. و چون گرگاني كه پوستين گوسپند در بر كرده، براي از بين بردن و دريدن و پارهكردن و نابود ساختن كيان اسلام كمر بستند.
مگر اينك نخوانديم كه رسول الله فرمود: يَا عَلِيُّ أَنَا قَاتَلْتُهُمْ عَلَيالتَّنْزِيلِ، وَ أَنْتَ تُقَاتِلُهُمْ عَلَي التَّأْوِيلِ! [394]
ص 392
من و تو جهادمان هر دو دربارۀ تحقّق بخشيدن قرآن است، [395] و در واقع يك جهاد است. «من با اين مردم مشرك براي اصل پذيرش قرآن كارزار نمودم، و تو براي پذيرش مُفاد و مقصود از قرآن كارزار ميكني!»
همين نداي جان پرور و ملكوتي سيّدالشّهداء حسين بن عليّ عليه السّلام بود كه پيرمرد فرتوت كوفي از بني اسد: حبيب بن مظاهر را كه از قرّاء و فقها مشهور بود، به سرزمين كربلا: سرزمين عشق به خدا و شهادت در راه خدا كشاند؛ و در برابر أنوار قدسيّۀ امام خود كه از ذات احديّت در او تجلّي داشت همچون ورقهاي گلي پَرپَر و صفحات مصحفي پراكنده، در معركه به روي زمين ريخت.
حبيب بن مظاهر بواسطۀ تشيّع راستيني كه داشت، و بواسطۀ ممارست و مزاولت با قرآن، داراي روح ملكوتي بود. اسرار حقّ در آن ظاهر بود. از غيب مطّلع بود. دل وي كانون اشعّۀ لمعات الهي بود.
محدّث قمّي ميگويد: وَ يَظْهَرُ مِنَ الرِّواياتِ أنَّهُ كانَ مِنْ خآصَّتِهِ ] أميرِالْمُؤْمِنينَ [ عَلَيْهِ السَّلامُ وَ حَمَلَةِ عِلْمِهِ.[396]
ص 393
«از روايات اينطور بر ميآيد كه او از خواصّ اصحاب أميرالمؤمنين عليهالسّلام و از حاملين علم وي بود.»
و شيخ كَشّي از فُضَيل بنُ زُبَير روايت كرده است كه: ميثم تمّار كه از خواصّ اصحاب أميرالمؤمنين عليه السّلام بود، بر روي اسبي سوار بود. در اين حال حبيب بن مظاهر اسدي هم از طرف مقابل بدين سو ميآمد. و در محلّي كه جمعي از بني اسد در مجلس خود نشسته بودند بههم رسيدند. و با يكدگر بطوري نزديك با هم به گفتگو پرداختند كه گردنهاي اسبانشان به هم رسيد؛ در اين حال حبيب گفت:
فَكَأَنّي بِشَيْخٍ أصْلَعَ ضَخْمِ الْبَطْنِ يَبيعُ الْبِطّيخَ عِنْدَ دارِالرِّزْقِ، قَدْ صُلِبَ في حُبِّ أهْلِ بَيْتِ نَبيِّهِ، وَ يُبْقَرُ بَطْنُهُ عَلَي الْخَشَبَةِ.
«گويا من دارم ميبينم پيرمردي را كه شكمش برآمده و جلوي سرش مو ندارد، و در كنار دارالرّزق شغلش خربزه فروشي است؛ كه وي را به جرم محبّت اهل بيت پيغمبرش بر دار كوبيدهاند، [397] و بر روي چوبۀ دار، شكمش شكافته شده است.»
ص 394
ميثم در پاسخش گفت:
وَ إنّي لَاعْرِفُ رَجُلا أحْمَرَ لَهُ ضَفيرَتانِ، يَخْرُجُ لِنُصْرَةِ ابْنِ بِنْتِ نَبيِّهِ فَيُقْتَلُ وَ يُجالُ بِرَأْسِهِ في الْكوفَةِ.
«و من ميشناسم مردي سرخ چهره را كه گيسوانش از دو سو بافته شده است؛ او براي ياري پسر دختر پيغمبرش خروج ميكند و كشته ميشود، و سرش را در محلاّت و كوي و برزن كوفه براي تماشاي مردم ميگردانند.»
اين بگفتند و از يكدگر جدا شدند. اهل مجلس با هم گفتند: ما دروغگوتر از اين دو مرد كسي را نديدهايم!
هنوز اهل مجلس از جاي خود برنخاسته بودند كه رُشَيْد هَجَرِيّ به سراغ آن دو آمد و از اهل مجلس پرسيد: آن دو نفر كجا هستند؟! گفتند: از هم جدا شدند. و ما از آن دو شنيديم كه چنين و چنان ميگفتند.
رشيد گفت:
رَحِمَ اللَهُ مَيْثَمًا؛ أَنْسَي: وَ يُزادُ في عَطآءِ الَّذي يَجيٓءُ بِالرَّأْسِ مِأَةُ دِرْهَمٍ! ثُمَّ أدْبَرَ.
«خدا ميثم را رحمت كند؛ فراموش كرد بگويد: به آن كس كه سر را در كوفه ميآورد، يكصد درهم به عطاي او از بيت المال كه پيوسته به او ميدهند، زياد مينمايند! اين بگفت و پشت كرد و بازگشت.»
آن جماعت مجلس گفتند:
هَذا وَ اللَهِ أكْذَبُهُم !
«سوگند به خدا اين دروغگوترين آنهاست!»
سپس گفتند كه:
وَ اللَهِ ما ذَهَبَتِ الايّامُ وَ اللَيالي حَتَّي رَأَيْنا مَيْثَمًا مَصْلوبًا عَلَي بابِ دارِ عَمْرِو بْنِ حُرَيْثٍ، وَ جيٓءَ بِرَأْسِ حَبيبِ بْنِ مَظاهِرٍ وَ قَدْ قُتِلَ
ص 395
مَعَ الْحُسَيْنِ عَلَيْهِالسَّلامُ؛ وَ رَأَيْنا كُلَّ ما قَالوا! [398]
«سوگند به خدا روزها و شبها سپري نشدند مگر اينكه ديديم ما كه: ميثم را دَرِ خانۀ عمرو بن حريث به دار زدهاند، و سر حبيب بن مظاهر را كه در كربلا با حسين عليه السّلام شهيد شده بود به كوفه آوردند؛ و هر چه را كه آن سه نفر گفتند، ما خود با ديدگانمان ديديم!»
حبيب بن مظاهر از جملۀ هفتاد نفري بود كه در ركاب حضرت سيّدالشّهداء عليه السّلام شهيد شدند.
أبُو عمرو كشّي ميگويد: وَ كانَ حَبيبٌ (ره) مِنَ السَّبْعينَ الرِّجالِ الَّذينَ نَصَروا الْحُسَيْنَ عَلَيْهِ السَّلامُ وَ لَقَوْا جِبالَ الْحَدِيد وَ اسْتَقْبَلوا الرِّماحَ بِصُدورِهِمْ وَ السُّيوفَ بِوُجوهِهِمْ؛ وَ هُمْ يُعْرَضُ عَلَيْهِمُ الامانُ وَ الاموالُ فَيَأْبَوْنَ وَ يَقولونَ: لا عُذْرَ لَنا عِنْدَ رَسولِ اللَهِ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ إنْ قُتِلَ الْحُسَيْنُ عَلَيْهِ السَّلامُ وَ مِنّا عَيْنٌ تَطْرَفُ! حَتَّي قُتِلوا حَوْلَهُ ـ انتهي. [399]
«حبيب رحمة الله عليه از جملۀ هفتاد نفري بود كه ياري حسين عليهالسّلام را نمودند، و با كوههاي آهن برخورد كردند. و با سينههاي خود به استقبال نيزهها، و با چهرههايشان به استقبال شمشيرها شتافتند.
بر ايشان امان داده شده، و اموال داده شد؛ از قبول آن امتناع نموده و گفتند: ما در نزد رسول خدا صلّي الله عليه و آله و سلّم عذري نداريم اگر حسين كشته شود و از ما چشمي باقي بماند تا نگاه كند و نظر به دنيا افكند! اين بگفتند و همگي در اطراف شمع وجود او پروانهوار كشته شدند.»
حبيب بن مظاهر در روز عاشورا به عزم كارزار برخاست و ميخنديد.
ص 396
يزيدُ بْنُ حُصَين هَمْداني كه به او سَيِّد الْقُرّاء (رئيس قاريان قرآن) ميگفتند: به حبيب گفت: يا أخي! لَيْسَ هَذِهِ ساعَةَ ضِحْكٍ!
«اي برادر من! اين ساعت، ساعت خنده نيست!»
حبيب گفت: فَأيُّ مَوْضِعٍ أحَقُّ مِنْ هَذا بِالسُّرورِ؟ وَ اللَهِ ما هُوَ إلاّ أنْ تَميلَ عَلَيْنا هَذِهِ الطُّغاةُ بِسُيوفِهِمْ فَنُعانِقَ الْحورَ الْعينَ.[400]
«اگر اينجا وقت خنديدن نباشد، پس كدام موضع جاي خنديدن است كه از اين، سزاوارتر باشد؟ سوگند به خدا هيچ فاصلهاي نيست مگر اينكه اين طاغيان با شمشيرهايشان بر ما حمله كنند، و ما در بهشت برين دست به گردن حورالعين باشيم.»
و أبومِخْنَف روايت كرده است كه: لَمَّا قُتِلَ حَبِيبُ بْنُ مَظَاهِرٍ، هَدَّ ذَلِكَ حُسَيْنًا وَ قَالَ عِنْدَ ذَلِكَ: أَحْتَسِبُ [401] نَفْسِي وَ حُمَاةَ أَصْحَابِي! [402]
«چون حبيب كشته شد، اركان وجودي حسين را سست نمود، و گفت: خدايا! جان مرا با اين حاميان اصحاب من كه مردهاند بگير!»
پاورقي
[378] ـ تفسير «صافي» ج 1، ص 54، تفسير سورۀ حمد
[379] همان مصدر
[380] ـ در «شواهد التّنزيل» حاكم حسكاني، ج 1، حديث 92، بدين كيفيّت آمده است: عَنْ سَلامِ بْنِ الْمُستَنيرِ الْجُعْفيِّ قالَ:
دَخَلْتُ عَلي أبي جَعْفَرٍ ـ يَعْني الْباقِرَ ] عَلَيْهِ السَّلامُ [ ـ فَقُلْتُ: جَعَلَنيَ اللَهُ فِداكَ! إنّي أكْرَهُ أنْ أشُقَّ عَلَيْكَ؛ فَإنْ أذِنْتَ لي أسْأَلْكَ؟ فَقالَ: سَلْنِي عَمّا شِئْتَ! فَقُلْتُ: أسْأَلُكَ عَنِ الْقُرْءانِ؟ قالَ: نَعَمْ! قُلْتُ: قَوْلُ اللَهِ تَعالَي في كِتابِهِ: هَـٰذَا صِرَ'طٌ عَلَيَّ مُسْتَقِيمٌ! قَالَ: صِراطُ عَليِّ بْنِ أبيطالِبٍ. فَقُلْتُ: صِراطُ عَليِّ بْنِ أبي طالِبٍ؟! فَقالَ: صِراطُ عَليِّ بْنِ أبي طالِبٍ!
[381] ـ تفسير «صافي» ج 1، ص 54، تفسير سورۀ حمد
[382] ـ آيۀ 7، از سورۀ 55: الرّحمن
[383] ـ همان مصدر، ج 2، ص 639
[384] ـ صدر آيۀ 47، از سورۀ 21: الانبيآء
[385] ـ همان مصدر، ص 94
[386] ـ تفسير «صافي» ج 2، ص 94
[387] ـ همان مصدر، ج 1، ص 55
[388] ـ «ديوان اُزري» مطبوع با تخميس آن، ص 151؛ ما مقداري از اين ابيات را در دورۀ «معادشناسي» ج 7، مجلس 0 5، ص 311 و 312 آورديم و در تعليقۀ آن ذكر نموديم كه: شيخ كاظم اُزري تميمي بغدادي متوفّي در غرّة جمادي الاُولي سنۀ 1211 هجريّۀ قمريّه، مدّاح اهل بيت عليهم السّلام؛ و در جلالت و بلاغت شعر او قصيدۀ هائيّهاش ( لِمَنِ الشَّمْسُ في قُبابِ قُباها) كافي است كه او را در رديف شعراي درجۀ اوّل اهل بيت قرار دهد.
و چنين حكايت شده است كه: علاّمۀ بحرالعلوم او را تعظيم و تكريم مينمود؛ چون با دشمنان به خوبي به مناظره مينشست. و از مرحوم آية الله سيّد حسن صدر روايت شده است كه او گفته است: قصيدۀ هائيّۀ اُزريّه بيش از هزار بيت بوده و در طوماري نوشته شده بود، موريانه مقداري از آنرا خورده و بقيّۀ طومار بدست مرحوم آية الله آقا سيّد صدر الدّين عاملي رسيد، و وي اين مقدار از ابيات را كه شيخ جابر كاظمي تخميس كرده است از آن استخراج نمود.
صاحب «مستدرك الوسآئل» در كتاب «شاخۀ طوبي» گفته است: علاّمۀ محقّق شيخ محمّد حسن صاحب «جواهر» تمنّي ميكرده است كه: قصيدۀ هائيّۀ اُزري در ديوان عمل او نوشته گردد؛ و به جاي آن، كتاب «جواهر» در نامۀ عمل اُزري نوشته شود! (ملخّص از «الكُني و الالقاب» طبع صيدا، ج 2، ص 19 )
[389] ـ أشعار اُزريّ، شاعر اهل بيت، گويا نفخۀ روحُ القُدُس است
صدر آيۀ 59، از سورۀ 4: النّسآء: يَـٰٓأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوٓا أَطِيعُوا اللَهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الامْرِ مِنكُمْ.
[390] ـ «روضۀ كافي» ص 53
[391] ـ «غاية المرام» ص 211 تا ص 0 23، از طريق عامّه سي و نه حديث، و از طريق خاصّه هشتاد و دو حديث آورده است. اين حديث از روايات متواترۀ بين شيعه و عامّه است، و عامّه تواتر آنرا نيز قبول دارند. و از محكمترين اسناد شيعه عليه عامّه بوده و بر غاصبيّت خلفاي اوّلين دلالت دارد.
أحمد حنبل از زيد بن ثابت به دو طريق صحيح: اوّل در ابتداي ص 182، و دوّم در انتهاي ص 189، در جزءِ پنجم از «مُسند» خود نقل ميكند: قالَ النَّبِيُّ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ وَ سَلَّمَ: إنّي تارِكٌ فيكُمْ خَليفَتَيْنِ: كِتابَ اللَهِ وَ أهْلَ بَيْتي؛ وَ إنَّهُما لَنْ يَفْتَرِقا حَتَّي يَرِدا عَلَيَّ الْحَوْضَ جَميعًا. و نيز طبراني در «معجم كبير» و در «كنز العمّال» ج 1، ص 154 بدين صورت نقل كرده است: قالَ رَسولُ اللَهِ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ وَ سَلَّمَ: إنّي تارِكٌ فيكُمْ خَليفَتَيْنِ: كِتابَ اللَهِ ] عَزَّوَ جَلَّ [ حَبْلٌ مَمْدودٌ ما بَيْنَ السَّمآءِ وَالارْضِ، وَ عِتْرَتي أهْلَ بَيْتي؛ وَ إنَّهُما لَنْ يَفْتَرِقا حَتَّي يَرِدا عَلَيَّ الْحَوْضَ. و سيوطي در «الدُّرّ المنثور» ج 6، ص 7 ميگويد: ترمذي اين حديث را تخريج كرده و حَسَن شمرده است، و نيز تخريج كرده ابن انباري در «المصاحف»، و آن دو از زيد بن أرقم بدين عبارت ذكر كردهاند: قالَ: قالَ رَسولُ اللَهِ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ وَ سَلَّمَ: إنّي تارِكٌ فِيكُمْ ما إنْ تَمَسَّكْتُمْ بِهِ لَنْ تَضِلّوا بَعْدي؛ أحَدُهُما أعْظَمُ مِنَ الآخَرِ: كِتابُ اللَهِ حَبْلٌ مَمْدودٌ مِنَ السَّمآءِ إلَي الارْضِ، وَ عِتْرَتي أَهْلُ بَيْتي. وَ لَنْ يَفْتَرِقا حَتَّي يَرِدا عَلَيَّ الْحَوْضَ؛ فَانْظُروا كَيْفَ تُخْلِفوني فيهِما.
علاّمۀ عظيم، ميرحامد حسين هندي، حدود يك جلد از كتاب نفيس خود (عبقات الانوار) را به ذكر أسناد اين حديث مبارك، و يك جلد آنرا به دلالت آن اختصاص داده است. و علاّمۀ خبير حاج ميرزا نجم الدّين شريف عسكري (دائيزادۀ پدر ما) كه فرزند ارشد و اكبر آية الله آقا ميرزا محمّد طهراني رضوان الله عليهما ميباشد، كتابي به نام « محمّدٌ وَ عليٌّ و حديثُ الثَّقليْن و حديث السَّفينة» نوشته و طرق عديدۀ حديث را بطور تفصيل ذكر كرده است.
[392] ـ مضمون اين روايت در «ينابيع المودّة» طبع اسلامبول، ص 236 و ص 256 به نقل از كتاب «مودّة القربي» به دو صورت وارد است. و در ص 179 گويد: أنَا وَ عَليٌّ مِنْ شَجَرَةٍ واحِدَةٍ وَ النّاسُ مِنْ أشْجارٍ شَتَّي، از ديلمي و طبراني در كتاب «أوسط» آورده شده است. و در ص 256، از كتاب «مودّة القربي» روايت ميكند از ابن عبّاس مرفوعاً: خُلِقْتُ أنَا وَ عَليٌّ مِنْ شَجَرَةٍ واحِدَةٍ وَ النّاسُ مِنْ أشْجارٍ شَتَّي. و در روايت ديگري از او آمده است: خَلَقَ الانْبيآءَ مِنْ أشْجارٍ شَتَّي، وَ خَلَقَني وَ عَلِيًّا مِنْ شَجَرَةٍ واحِدَةٍ؛ فَأَنَا أصْلُها وَ عَليٌّ فَرْعُها وَ الْحَسَنُ وَالْحُسَيْنُ أثْمارُها وَ أشْياعُنا أوراقُها. فَمَنْ تَعَلَّقَ بِها نَجا، وَ مَنْ زاغَ عَنْها هَوَي.
[393] ـ «نهج البلاغة» مكتوب 45، در ضمن نامهاي كه آنحضرت به عثمان بن حُنَيف أنصاري، عامل خود در بصره مرقوم داشتهاند؛ واز طبع مصر با تعليقۀ شيخ محمّد عَبْدُه: ج 2، ص 73 ميباشد.
[394] ـ در «بحار الانوار» ج 8، طبع كمپاني، ص 455 و 456، روايات مستفيضهاي را به اين مضمون نقل نموده؛ و در «غاية المرام» ص 33، حديث 0 1، از طريق عامّه از موفّق بن أحمد خوارزمي در ضمن حديث طويلي ذكر كرده است. و علاّمۀ أميني در ج 7 «الغدير» در پاورقي ص 131 گويد:
و با اين عبارت و خطاب، معرّفي كرد رسولخدا صلّي الله عليه و آله و سلّم مولاي ما أميرالمؤمنين عليه السّلام را با گفتارش كه: إنَّ فيكُمْ مَنْ يُقاتِلُ عَلَي تَأْويلِ الْقُرْءَانِ، كَما قاتَلْتُ عَلَي تَنْزيلِهِ! قالَ أبوبَكْرٍ: أنَا هُوَ يا رَسولَ اللَهِ؟ قالَ: لا! قالَ عُمَرُ: أنَا هُوَ يا رَسولَاللَهِ؟ قالَ: لا!وَلَكِنْ خاصِفُ النَّعْلِ؛ وَ كانَ أعْطَي عَليًّا نَعْلَهُ يَخْصِفُها. (اين حديث را جمعي از حُفّاظ تخريج كردهاند. و همانطور كه خواهد آمد، حاكم و ذَهَبي و هَيْثَمي آنرا صحيح شمردهاند.)
[395] ـ ابن عساكر دمشقي در «تاريخ أميرالمؤمنين عليّ بن أبيطالب عليه السّلام» ج 2، ص 485 و 486، حديث 4 00 1، با سند متّصل خود از أميرالمؤمنين عليه السّلام آورده است كه:
قالَ: كُنْتُ إذا سَأَلْتُهُ أجابَني، وَ إنْ سَكَتُّ ابْتَدَأَني وَ ما نُزِّلَتْ عَلَيْهِ ءَايَةٌ إلاّ قَرَأْتُها وَ عَلِمْتُ تَفْسيرَها وَ تَأْويلَها. وَ دَعا اللَهَ لي أنْ لا أنْسَي شَيْئًا عَلَّمَني إيّاهُ؛ فَمَا نَسيتُ مِنْ حَرام وَ لا حَلالٍ، وَ أمْرٍ وَ نَهْيٍ، وَ طاعَةٍ وَ مَعْصِيَةٍ. وَ لَقَدْ وَضَعَ يَدَهُ عَلَي صَدْري وَ قالَ: اللَهُمَّ امْلَا قَلْبَهُ عِلْمًا وَ فَهْمًا وَ حُكْمًا وَ نورًا، ثُمَّ قالَ لي: أخْبَرَني رَبّي عَزَّ وَ جَلَّ أنَّهُ قَدِ اسْتَجابَ لي فيكَ.
[396] ـ «سفينة البحار» ج 1، ص 3 0 2
[397] ـ امروزه معروف است كه كسي را كه به دار ميزنند، او را آويزان ميكنند، بدينگونه كه طنابي بر گردنش مياندازند و بالا ميبرند؛ او فوراً خفه ميشود و جان ميدهد. امّا در سابق كسي را كه به دار ميزدند، بدن او را بر روي تخته چوبي به شكل صليب ميكوبيدند و يا ميبستند. يعني قامت او را بر روي چوبي عمودي و دستهايش را گشاده و بر روي تخته چوبي افقي ميكوبيدند، و بعداً اين تخته چوب را در جاي بلندي همچون درخت و يا تير و يا ساختماني نگه ميداشتند، تا كم كم بواسطۀ گرسنگي و تشنگي و يا بواسطۀ خون رفتن از مواضع ميخكوب، شخص دار كشيده شده جان بدهد، و چه بسا دوسه روز طول ميكشيد. و أحياناً در موقع به دار بودن، حربهاي به او اضافه ميزدند همچون ميثم تمّار، تا زجر كش شود و زودتر جان بسپارد.
[398] ـ «سفينة البحار» ج 1، ص 3 0 2
[399] ـ بنا به نقل «سفينة البحار» ج 2، ص 11 و 12؛ و ايضاً در «سفينه» ج 1، ص 3 0 2 ذكر شده است.
[400] ـ «سفينة البحار» ج 1، ص 3 0 2 و 4 0 2
[401] ـ احْتَسَبَ وَلَدًا له: فَقَدَهُ؛ يعني: بچّهاش را از دست داد. و چون واو در وَحُماةَ أصحابي به معني معيّت است، يعني: گم كنم خود را با مرگ آنها؛ يعني: خدايا! جان مرا با اين حاميان اصحاب من كه مردهاند بگير!
[402] ـ همان مصدر، ص 4 0 2