در علم حکمت متعاليه، و فلسفه الهيه به ثبوت رسيده است که: نفس
ص 335
انسان هيولائي است؛ يعني قابليت محضه براي هر گونه تعليم و تربيت، و وصول به اعلي درجه کمال، و يا سقوط در أدني مرتبه خِذْلان.
نفس انساني در هر رشتهای که تعليم ببيند، و تمرين کند، استاد ميشود. مثلا اگر در طب وارد شود، پزشگ عاليقدر میشود، و همين نفس اگر در رشته ادبيات وارد شود، أديب می گردد، خطبه ميخواند، قصيده میسرايد، شعر ميگويد، و اگر در رشته رياضيات که تقريبا در دونقطه مخالف ادبيات است (زيرا ادبيات به قدرت حافظه بيشتر نيازمند است؛ و رياضيات به قوت مفکره) مسائل رياضي را حل ميکند؛ و رياضي دان ميگردد.
و همين کس اگر در رشته نجاري و درودگري برود، نجاري ماهر میشود. اگر در رشته آهنکاري برود، آهنگري استاد میشود. بالاخره اگر مقني و چاه کن بشود، در اين رشته متخصص ميشود، و رموز و اسرار چاه کني را درمي يابد.
باري اگر همين شخص مزبور که داراي نفس انساني است، دنبال اسرار الهيه و معارف يقينيه برود؛ حکيم و فيلسوف ارجمند و عارف رفيع المنزله میشود؛ اگر فقط در علم حديث کار کند، محدثي نيکو، اگر در علم تفسير، مفسري والا مقام. اگر در فقه زحمت بکشد، فقيهي بزرگ میشود.
و بر عکس اگر اصولا در مقام ياد گرفتن علمي از علوم برنيايد، قابليتش در همانجا متوقف می شود. و چنانچه دنبال قواي شهويّه برود، أول شهوت ران عالم میشود. اگر دنبال قواي غضبيّه برود، سفّاکي عجيب، و خون ريزي بینظير میگردد. اگر به دنبال تقويت قواي وهميّه برود، شيطاني بزرگ، و نقشه کشي سترگ میگردد که: براي درهم ريختن راحت مردم، و سلب آسايش عمومي با انواع حِيَل و نيرنگ ها، و مکرها، و خدعهها، عالَمي را به خاک و خون ميکشد. و خود در بستر راحت آرميده، نظاره ميکند.
خلاصه مطلب، معناي هيولائيّت نفس، آنستکه: اگر او را در علمي و يا
ص 336
در عالَمي وارد کردند، وارد میشود؛ و اگر نه صد هزار سال هم بگذرد، اين قابليّت، خود بخود به مرحله فعليّت در نمي آيد و همينطور مبهم و ساده و دست نخورده خواهد ماند. مثلا اگر فرض کنيد: يک دختري با يک پسري را در يک جزيره بگذارند؛ بطوريکه احدي از افراد بشر، با آنها تماس نداشته باشد؛ و کتابي را نخوانده باشند؛ وسخني را نشنيده باشند. آنها چون به وقت بلوغ برسند؛ و دختر حائض گردد، و پسر محتلم شود. أبدا معناي ازدواج و مجامعت را نميفهمند، و ادراک نميکنند. و اگر با هم تا سن پيري هم در آن جزيره، به سر برند، مانند دو برادر، و يا دو خواهر خواهند بود.
بنابراين نکاح و ازدواج حتما نياز به اشاره و دلالت دارد.
همينطور غضب و بروز اين قوه از اين قبيل است. و تا شیطان خودش را بصورت کبوتری در نیاورد و سر کبوتر دیگری را بین دو سنگ نکوبید ، او از کشتن برادرش هابیل خبری نداشت ؛ و راهي بدين موضوع براي او نبود. اگر چيزي را مورد ترغيب نفس انساني قرار دهند، بدان رغبت پيدا میکند. مثلا اگر تعريف و تمجيد از اندوختن مال نمودند؛ بدان ميل میکند. و به عکس اگر ترغيب به انفاق و بذل مال نمودند، اموال خود را يکسره انفاق ميکند؛ و خود لُخت و عريان در گوشهای مینشيند، و ساتر عورت هم ندارد.
وقتي از دنيا، و زينت هاي دنيا و فعاليت هاي اقتصادي، و اتکاء به نفس، و منافع جاه، وحب رياست، و اندوختن مال، و صحبت با غواني، و ترنم اغاني براي او گفتي، يک آدم شهوي، و ديو مهيب مادي در برابر تست!
بهمين کس نه بغير او، چون از فناي دنيا، و اعتباريت آن، و عدم سعي مگر در راه خدا، و ضررهاي رياست، و زراندوزي، و تزوير، براي او بيان کردي، يک آدم ملکوتي، و يک فرشته آسماني در برابرتست!
گهي در سجِّينْ و أسْفَلُ السَّافِلين ميرود؛ و در اثر تربيت در أعْلَي علِّيِّين می نشيند.
ص 337
وَالنَّفْسُ رَاغِبَةٌ إذَا رَّغَبْتَهَا وَإذَا تُرَدُّ إلَي قَلِيلٍ تَقْنَعُ[1]
(نفس انساني رغبت پيدا ميکند به چيزي، در صورتيکه تو او را به رغبت بيندازي! و زمانيکه او را به چيز اندکي برگرداني و بازگشت دهي، بدان قناعت ميورزد.)[*]
(اين بيتي است از جمله أبيات خُوَيْلِدُبْنُ خَالِدٍ: أبُوذَؤَيْب هُذَلِي، در هنگامي که بواسطه مرض طاعون، در يک روز، پنج پسر، و يا ده پسر او مردند.و او با اين بيت ميخواهد، متانت و استواري خود را در مشکلات برساند، و قبل از اين بيت ميگويد:
وَتَجَلُّدِي لِلشَّامِتِينَ اُرِيهِمُ أنِّي لَرَيْبِ الدَّهْرِ لَا أتَضَعْضَعُ
ص 338
(و سوگند به صبر و شکيبائي خودم که: من به شماتت کنندگان نشان ميدهم که: من از دگرگوني روزگار ذليل و مسکين و فروتن نخواهم شد.)
و ديديم که: ابن فارض، درباره همين انساني که به مقامات عاليه ميرسد که: در هيچ وهمی نميگنجد، و در حرم عزّ و حريم أمن و امان إلهي وارد میشود،
ص 339
و معجزات و کرامات و خارق عادات از او سرميزند، بالاخره ميگويد:
هِيَ النَّفْسُ إنْ ألْفَتْ هَوَاهَا تَضَاعَفَتْ قُوَاهَا، وَ أعْطَتْ فِعْلَهَا کُلَّ ذَرَّةِ[2]
(اينها همه نفس است که: چون هواي خود را بيندازد؛ قواي آن چندان برابر میشود، و فعل او بهر ذره در عالم ميرسد.)
و همچنين درباره علوم غيبيهای که در خواب به انسان افاضه میشود، میگويد:
وَ مَا هِيَ إلَّا النَّفْسُ، عِنْدَ اشْتِغَالِهَا بعَالَمِهَا، عَنْ مَظْهَرِ الْبَشَريَّةِ [3]
(آن کس، غير از نفس خودت کسي دگر نيست؛ که چون از مظاهر آدمي که عالم طبع و ماده است، منسلخ شده، و در عالم خواب به ملکوت خود پيوسته است؛ اينگونه خبرهاي غيبي را براي تو بيان ميکند!)
تعليم أسماء که در سوره بقره، خداوند ميفرمايد که: به آدم نموديم: وَ عَلَّمَ أدَمَ الأسمَآءَ کُلُّهَا [4] مراد تمام حقايق أشياء، و راه وصول به تمام ماسوي الله است؛ که اختصاص به آدم دارد. و فرشتگان از آن نصيبي ندارند.
اين قابليت محضه، بايد در راه تربيت و تعليم صحيح، افتاده و به فعليّت تامه برسد؛ و انسان خليفه الله فعلي در عالم وجود گردد؛ و آئينه تمام نماي صفات و أسماء ذات اقدس وي شود. و اين در صورتي ميسور است که: نفس انساني را از پنج دريچه حواس ظاهره، مهار زنند، و نگذارند چون اسب بدون افسار، در هر مزبلهای برود و سرنگون شود. فيلم هاي شهوي و غضبي و وهمي، نفس را ضايع ميکند. موسيقي آواز شيطان است، و عقل را میگيرد. موسيقي همچون شراب است که: انسان را بیاختيار ميکند. گاهي با آهنگي چنان سرمست می شود.
ص 340
که: در پوست نميگنجد، و مست میشود؛ و گاهي با آهنگي چنان دچار غم و غصه می شود که: بدون اختيار اشگش سرازير میشود؛ و نالهاش بلند ميگردد.
انسان را براي وصول به هدف اعلا، که قرآن کريم مشخص نموده است؛ بايد هم از لحاظ سمعي، و هم از لحاظ بصري، و هم از ساير جهات حواس بشري، در تنظيم درآورد؛ تا اين غنچه بوستان امکان بشکفد؛ و اين ثمره نهال آدميت ميوه شيرين دهد. وگرنه در مزبله و عفن زار جهل و شهوت و غضب گم و نابود ميگردد.
قِصص و داستان هاي قرآن کريم، براي اين خاصيّت بزرگ است که: با تطبيق آن مسائل، و سرگذشت ها، انسان بخود بيايد، و متذکر گردد؛ و راه دوزخ را نپيمايد. بلکه در راه سعادت و بهشتگام زند؛ و به دنبال آن رادمردان، و راستان حرم خداوندي: پيامبران الهي بالأخص حضرت خاتم الأنبياءِ والمرسلين، که جامع جميع کمالات آنها، و وارث تمام فضائل و مناقب ايشانست؛ حرکت نموده؛و با بهره برداري بحدّ أکمل، به سعادت مطلقه أبديه واصل شود[5].
اتحاد نفوس، در نيت و مقصد و مقصود، بقدري قوي است که: میتوان: قومي را که راضي به عمل قوم ديگري هستند، با آنهادر عمل شريک دانست: و براين زمينه تحسين و تقبيح نمود؛ گرچه در متن عمل شرکت نداشتهاند.
علت آنکه سرگذشت حضرت موسي علي نبيّنا و آله و عليه السّلام و امت وي در قرآن کريم، از همه سرگذشتها بيشتر وارد شده است؛ حتي از سرگذشت حضرت إبراهيم خليل عليه السّلام،با آنکه ابراهيم بدون شک أفضل از او بوده است؛ بجهت آنستکه: امت موسي، در بسياري از امور بلکه در همه امور مشابهت تام و تمامي، به اين امت داشتهاند.
خداوند متعال بواسطه بيان آن حوادث و وقايع میخواهد اين امت را بيدار کند؛ و اندرز دهد که: چنانچه دست از تلوّن و ترديد، و شک و ريب، و ايرادهاي بيجا، و پرسشهاي ناروا، و ضعف و زبوني، و تنبلي و سستي و عدم اراده متين
ص 341
و عزم استوار، و گرايش به زينتهاي موقت، و عدم تسليم و اطاعت محض در برابر رسول الله، برندارند؛ عاقبت امرشان، همان گوساله پرستي، و پيروي از سامرِيّ اُمَّت شده، و در بيايان بيت المقدس چهل سال ويران و سرگردان خواهند ماند. ومهر ذلت و مسکنت برايشان زده میشود.
قرآن کريم، بني اسرائيل زمان پيغمبر را مخاطب قرار داده؛ و آنان را به أفعال آباء و أجداد و اسلافشان که قريب دو هزار و پانصد سال از آن میگذشته است، توبيخ میکند. مثل نجات دادن از غرق و هلاکت در رود نيل؛ و مثل درخواست کردن آنها رؤيت خدا را از حضرت موسي،و مبتلا به صاعقه شدن؛ و مثل عدم شکيبائي براي غذاي يکنواخت، و درخواست سير و پياز و عدس نمودن؛ و مثل مؤاخذه از کشتن کس را، و کتمان آن قتل را تا بوسيله ذبح بقره صفراء، و جريان دنبال آن، قاتل مشخص شد.
وَ إذْ فَرَقْنَا بِکُمُ الْبَحْرَ فَأنْجَيْنَا کُمْ وَ أغْرَقْنَا ألَ فِرْعَونَ وَأنْتُمْ تَنْظُرُونَ. [6]
(و اي بني اسرائيل! ياد بياوريد زماني را که ما دريا رابراي شما شکافتيم؛ و شما را نجات داده و به سلامت عبور داديم. و در برابر چشمان شما، و ديدگاه شما، آل فرعون و دار و دسته و پيروان او را غرق نموديم!)
وَ إذْ قُلْتُمْ يَا مُوسَي لَنْ نُؤمِنَ لَکَ حَتَّي نَريَ اَللهَ جَهْرَةً فَأخَذَتْکُمُ الصَّاعِقَةُ وَ أنْتُمْ تَنْظُرُونَ.[7]
(واي بني اسرائيل! ياد بياوريد زماني را که گفتيد: اي موسي! ما ايمان بخدا از گفته تو نميآوريم، مگر آنکه خدا را آشکارا ديدار کنيم! پس در آنحال شما را صاعقه درگرفت؛ وشما نظاره مینموديد!)
وَ إذْ قُلْتُمْ يَا مُوسَي لَنْ نَصْبِرَ عَلَي طَعَامٍ وَاحِدٍ.[8]
ص 342
(و زماني که شما گفتيد: اي موسي! ما صبر برخوردن غذاي يک شکل و يکصورت را نداريم!)
وَ إذْ قَتَلْتُمْ نَفْساً فَادَّا رَأتُمْ فِيها وَ اَللهُ مُخْرِجٌ مَا کُنْتُمْ تَکْتُمُونَ. [9]
(و زماني که شما کسي را کشتيد؛ و در موضوع تعيين قاتل، نزاع بر انگيختيد؛ و همديگر را متّهم نموديد؛ و خداوند آن سرِّي را که پنهان میداشتيد؛ ظاهر نمود!)
و بسياري از آيات ديگر که بر اين نهج است. و در اين آيات ما مینگريم که: خداوند به یهودیان ذمان رسول الله صلۀی الله علیه وآله وسلّم خطاباً میفرماید : شما به موسی گفتید: چنین ! شما به موسی گفتید: چنان! شمما آن مرد راکشتید، وقاتل را مختفی نموده ؛ و در تعیین آن جنگ و جدال راه انداختید ! چون يهود زمان رسول الله بعينه يهود زمان حضرت موسي بودهاند، و در نيات و کردار، با آنها شريک، و از همان شجره، و متصف بهمان صفات، و همان روحيات، بدون کمترين اختلافي بودهاند؛ معلوم است که: خطاب حضرت ايزد سبحانه و تعالي بآنها، و گناهان آنها، روي يک ملکه باطنيّه، و نفس فعليّه آنها بوده است. پس هر جا آن ملکه باطنيه وجود داشته باشد؛ و نفس بهمان گونه از فعليت آنها بوده است. پس هر جا آن ملکه باطنيه وجود داشته باشد؛ و نفس بهمان گونه از فعليت متحقق گردد، عين آن خطاب به آنها، بلکه به غير آنها که شريک در عقيده و صفت و کردار ميباشند؛ نيز هست؛ گرچه هزاران سال از زمان خطاب صوري اولين بگذرد؛ ورنگ ها، و شکل ها، و محيط ها، و زمان ها، و مکان ها، وبالاخره جميع آداب و رسوم نيز متغير و متبدل گردد.[10]
عياشي از حضرت امام محمّد باقر عليه السلام حديثي روايت ميکند تا باينجا ميرسد که: حضرت ميفرمايند:
وَ لَوْ أنَّ الْأيَةَ إذَاَ نزَلَتْ فِي قَوْمٍ ثُمَّ مَاتَ اُولَئکَ الْقَوْمُ، مَاتَتَ الْأيَةُ؛ لَمَا بَقِيَ مِنَ الْقُرآنِ شَيئيٌ. وَ لَکِنَّ الْقُرْأنَ يَجْرِي أوَّلُهُ عَلَي أخِرِهِ مَادَامَتِ السَّمِواتُ وَ الْأرْضُ.
ص 343
وَلِکُلِّ قَوْمٍ أيَةٌ يَتْلُونَهَا هُمْ مِنْهَا مِنْ خَيْرٍ أوْشَرٍّ.[11]
(اگر آيهای از قرآن که در شأن نزولش، درباره گروهي نازل شده بود، اختصاص به آن گروه، ومورد شأن نزول داشت، و بواسطه انقراض و مردن آن گروه طبعا نيز آيه ميمرد، ومعني و محتوائي را ديگر در برنداشت؛ هر آينه در اينصورت رفته رفته هيچ چيز از قرآن باقي نميماند. وليکن قرآن اينچنين نيست. و تاهنگاميکه آسمانها و زمين باقي است؛ آيات قرآن بهمانطور که در وحله نخستين، وزمان نزول، جاري میشده است؛ در زمان هاي ديرين جاري میشود.
و از براي هر گروهي تا روز قيامت، آيهای است که آنرا تلاوت ميکنند؛ و اين گروه، مصداق ومنطبق عليه مفاد اين آيه هستند؛ به عين شأن نزول و زمان أولين آن. و اين گروه از جهت مصداقيّت اين آيه، يا در خير هستند و يا درشر. «يعني يا مصاديق خوبي هستند، همانند مصاديق و موارد نزول خوب در زمان رسول الله صلي الله عليه و آله وسلم که قرآن فرود آمده است؛ و يا مصاديق بدي هستند، مانند همان مصاديق بدون تفاوت »).
و اين کلام نتيجهاش آنستکه: شأن نزول و مورد آيه، مُخَصِّص نيست. و حقاً مطلبي بسيار عالي است که: حضرت ما را بدان ارشاد فرمودهاند:
اگر قرآن اختصاص به طائفه ايکه درباره آنها نازل شده است، داشته باشد؛ بديهي است که با موت آن طائفه، آن آيه، و يا آن سوره ميميرد. چون حيات هر کلامي که راجع به شخص خاص باشد، وجوداً و عدماً تابع حيات خود آن شخص است – فرمان سلطان، براي سرلشگر خود، در معرکه جنگ پيرو حيات اوست، و با مرگ وي، ديگر فرماني نيست – و به تدريج با موت تمام طوايفي که قرآن درباره ايشان نازل شده است، تمام قرآن ميميرد. و چون قرآن زنده است، و تا ابد زنده است؛ بنابراين، شأن نزول و موارد آن، در زمان رسول الله، تخصيصي در
ص 344
آن معناي کلّي نميزند؛ يعني مورد را مُخَصَّص قرار نميدهد.
شما ملاحظهای بنمائيد در آياتي که خطاب به خود رسول الله است؛ و دستور و تکليف از جهت لحن سخن براي اوست؛ ولي با روشني و وضوح عموميت آن براي همه مومنين بدست ميآيد؛ مانند اين آيه: وَلَئِن أتَيْتَ الَّذِينَ اُوتُوا الکِتَابَ بکُلِّ ءَايَةٍ مَاتَبَعُوا قِبلَتَکَ وَ مَا أنتَ بتَابعٍ قِبلَتَهُم وَ مَا بَعضُهُم بتَابعٍ قِبلَةَ بَعضٍ وَ لَئِن اتَّبَعتَ أهوَائَهُم مِن بَعدِ مَا جَآءَکَ مِن العِلمِ إنَّکَ إذاً لَمِنَ الظَالِمين.[12]
(و اگر تو اي پيغمبر (به يهود و نصاري) که به ايشان کتاب خداوندي داده شده است. يکايک از آيات خدا را بياوري و بدهي! آنها از قبله تو متابعت نميکنند؛ و تو هم از قبله آنها پيروي نميکني! و برخي از ايشان نيز از قبله برخي دگر متابعت نمي نمايند. و اگر پس از آن علمي که به تو رسيده است، تو از آراء و افکار سست و واهي ايشان پيروي کني، در اينصورت از ستمگران خواهي بود.)
در اين آيات، خطاب اختصاص به رسول خدا دارد؛ وليکن حکم، عامّ است. و مخصوصاً اگر اينمطلب را در نظر داشته باشيم که: در خطابات قرآن در حقيقت مخاطبين أفراد مردم هستند؛ و رسول خدا از جهت وسعت نفس و احاطه وجودي، حکم آيه و دريچهای براي تحقق خطاب به آنها. و اين حقيبقت را اين آيه نشان ميدهد:
وَ أنزَلنَا إليکَ الذِّ کرَ لتَبَيَّنَ لِلنَّاسِ مَا نُزِّلَ إلَيهِم.[13]
(و ما قرآن را به سوي تو فروفرستاديم؛ تا آنچه را که به سوي مردم نازل شده است، براي آنان بيان کني.)
لذا هيچوقت، طراوت قرآن از بين نميرود. هميشه زنده، و خوشبو، و معطر، و داراي حيات جاويد است.
ص 345
هزاران فرد و قبيله، در چرخ گردش زمان ميآيند و ميروند؛ و قرآن به يکايک آنان سهميه و بهره شان را ميدهد. و در عين حال به موت همگي ايشان، بازهم قرآن خودش زنده و جاويد است.
در اينجا به دو مطلب بايد اشاره کنيم:
يکي آنکه: در بسياري از تفاسير اهل تسنن بالاخص حنابله که ديده ميشود: آيات را در موارد محدودي، زنداني میکنند؛ بسيار غلط است. و بالاخص طرفدار و پيرو اين مذهب: ابن تيميّه که منشا أفکار و أرآء و هابيّون است، سخت از اين مسلک حمايت مینمايد. و دين را همچون لاستيک خشک شده، و پوسيده درآورده، بطوريکه همه جوانب انعطاف و نرمي خود را از دست داده است.
دوم آنکه: بسياري از افراديکه از ظاهر، آنهم از روي فهم عامي تجاوز نميکنند؛ همچون بعضي از أخباريون ما، که آن حقايق بسيار ارزنده و عالي را در چهارچوبه ألفاظ، آنهم با معاني محدود و معين، زنداني مینمايند؛ از حقيقت و إدراک معاني عميقه و لطائف و ظرائف قرآن بیبهره ميگردند.[14]
الفاظ عموميت داشته، و براي معاني کليه وضع شده است. و جان و روح قرآن، در همان اسرار و بواطن و معاني کليه است، که بدون حصول طهارت حقيقي وصول به غايت آنها ميسور نيست.
وهّابيون که جمود بر ظاهر دارند، و بر اين اساس خدا را جسم ميدانند، و داراي پا و دست و چشم و گوش و حرکت و رفت و آمد ميدانند، حتي برخلاف همين ظواهر مشي نموده، و خود را در تنگناي عدم بصيرت، و شرک، هلاک مینمايند. بطوريکه امروزه گرچه بعضي خواستهاند بر روي رسوآئيهاي آنان پردهای بکشند، و عقآئد سخيفه، و تاريک آن مذهب، و أرآء جامد و خشک ابن تيميّه را توجيه کنند، نتوانستهاند. بلکه افتضاح بالاتر و رسوائي افزون گرديده است. زيرا با بيان آن أرآء، در وهله اوّل، کوس و طبل خالي جهل و ظلمت را نواختهاند.
ص 346
وهّابيون و اين دسته از اخباريون محبوس در حبس جهالت، هر دو از وصول به معاني راقيه قرآن محروماند.
وهَّابيُّون مثلا ميگويند: در آيه قرآن که وارد شده است: يَدُ اَللهِ فَوْقَ أيْدِيْهِمْ.[15]
(دست خداوند، در بالاي دست هاي ايشان است.)
مراد از دست، همين دست است. غاية الامر بسيار بزرگ و صاحب اقتدار، متناسب با وجود خود خدا. اين گروه از اخباريون در آيه ميگويند: مراد از دست قدرت است؛ وليکن دست را در معناي قدرت مجازاً استعمال نموده است. فلهذا در بسياري از موارد که از جستجوي قرينه بر مجاز، عاجز میشوند، همچون لفظ صراط، و ميزان، و تجرد عالم روح، و نفس، و فرشتگان،و غيرها، جمود بر معناي ظاهر نموده، و بالاخره در نتيجه و نهايت با وهّابيها از يک در، سر بيرون ميآورند.
مسلک حق آنستکه: الفاظ براي معاني کليّه و عامّه وضع شدهاند. و استعمال يد (دست) در اين آيه مبارکه براي موجودي است معنوي که در تحت ولايت کلّيّه الهيّه رتق و فتق و امور را ميکند؛ و اين استعمال هم حقيقت است؛ نه مجاز.
ببين تفاوت ره از کجاست تا بکجا؟!
و مطلب مهم ديگري که بايد تذکر داده شود؛ آنستکه: برخي از دانشمندان قريب به عصر ما خواستهاند که: آيات قرآن را بر علوم مادي و طبيعي: هيئت، طب، طبيعيات، و غيرها تطبيق کنند.و به خيال خود خدمتي به قرآن نموده؛ و بفهمانند که: محتويات قرآن قابل انطباق بر علم بوده، و أبداً علم نميتواند ناسخ آن گردد.
غافل از آنکه: اين خدمت آنها در جهت معکوس، و در راه خراب کردن،
ص 347
و ضايع نمودن قرآن است.
علوم قرآن هيچوقت محدود به علم خاصي نيست. دآئرهاش بسيار وسيع است و بنابراين:
أوَّلاً منطبق نمودن قرآن را با علم خاصي با تمحّلات و تکلّفات بسيار، محدود کردن معاني آيات است؛ و گفته شد که: معاني آيات محدود نيست.
و ثانياً علوم مادي و طبيعي هر روز تغيير شکل ميدهد. هر روز فرضيّهای جديد، فرضيّه پيشين را إبطال مینمايد. اين دانشمندان تصور نکردهاند که: فردا فرضيّه جديدي، اگر فرضيه امروز را باطل کند؛ و با پافشاري آقايان، در تطبيق آيات بر اين فرضيه، يکباره تمام آيات باطل خواهد؟!
باري برويم بر سر مطلب؛ و آن کليّت و عموميّت و أبديّت آيات قرآن است. و آنکه هر چه هست، در قرآن مجيد است. اگر کسي بر قرآن وارد شود؛ و آيات را از ديدگاه همان معاني کلِّيه و تأويل، بنگرد؛ تمام مسائل مشکله و غوامض لاينحله، براي وي حل خواهد شد.
خطابات قرآن. اختصاص به مخاطبين و موجودين در زمان رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم ندارد. جميع خطابات آن، همچون يَاأيُّهَا النَّاس، و يَا أيُّها الَذِينَ ءامَنُوا براي تمام افراد مردم، و براي تمام افراد مومنان تا روز قيامت است. و همگي به نفس همين خطاب، مخاطبند؛ گرچه در آنزمان در حضور رسول الله حاضر نبوده؛ و يا اصلا موجود نبودهاند.
عنوان مُسْلِم، مُؤمِن، مُشْرِک، کَافِر، مُنَافِق، و غيرها که در قرآن وارد شده است؛ هر کسي است که اين عنوان را بخود گرفته است، گرچه هزار سال بعد از زمان نزول قرآن باشد. اين عنوان بر او منطبق است.[16]
ص 348
از اين سخن هم که بگذريم، کليّت و عموميّت آيات با ثبوت إجماع قطعي، جاي ترديد نيست! و تنقيح ملاک و مناط کلّي براي استفاده اين عموميّت ديگر براي احدي مجال شبهه نميگذارد.
و با اين ميزان و معيار کلي است که: پيوسته قرآن گشاده، و در سينههاي صاحبان علم و درايت موجود است.
وَ مَا کُنتَ تَتْلُوا مِنْ قَبْلِهِ مِنْ کِتَابٍ وَ لَا تَخُّطُهِ بَيمينکَ إذاً لْارَتَابَ الْمُبْطِلُونَ – بَلْ هُوَ ءَايَاتٌ بَيَّنَاتٌ فِي صُدُورِ الَّذِينَ اُوتُوا الْعِلْمَ وَ مَا يَجْحَدُ بأياتِنَا إلَّا الظَّالِمُونَ.[17]
(وای پيغمبر! تو اينطور نبودي که: قبل از نزول قرآن، بتواني کتابي را بخواني؛ و اينطور نبودي که بتواني با دست خود، خطي را بنويسي! زيرا در آنصورت، معاندان و پوشندگان حق به شک، و ريب، و شبهه ميافتادند – بلکه قرآن کريم، آيات روشن، و نشانههاي ظاهر و هويدآيي است، در سينههاي
ص 349
کساني که: به آنها علم داده شده است. و آيات ما را إنکار نميکنند، مگر ستمگران و ظالمان.)
از حضرت أميرالمومنين عليه السلام روايت کردهاند که: از او پرسيدند:
هَلْ عِنْدَکُمْ مِنْ رَسُولِ اَللهِ صَلَّي اَللهُ عَلَيْهِ وَ ألِهِ شَيْيٌ مِنْ الْوَحْيِ سِوَي الْقُرْآنِ؟!
(آيا از رسول خدا صلي الله عليه و آله، غير از قرآن، در نزد شما، مقداري از وحي آسماني ميباشد؟!
قَالََ: لَا وَ الَّذي فَلَقَ الْحَبَّةَ وَ بَرَءَ النَّسَمَةَ؛ إلَّا آنْ يُعْطِيَ عَبْداً فَهْماً فِي کِتَابِه.[18]
حضرت گفت: نه سوگند به آن کسي که دانه را شکافت، و جان را آفريد؛ مگر اينکه خداوند به بنده خودش، فهميدن کتابش را عنايت فرمايد!)
حضرت با اين عبارت ميرساند که: فهم قرآن، حل تمام مشگلات، و رافع جميع جهالات، و در حکم نورانيت و وَحْيي است که: در ساير امور، از ناحيه جبرائيل میشده است.
وَ أيضاً اميرالمومنين عليه السلام گفتهاند: مَنْ فَهِمَ الْقُرْأنَ، فَسَّرَ جُمُلَ الْعِلْمِ [19]
(کسي که قرآن را بفهمد، أصناف و انواع علوم را تفسير کرده است )
و در تفسير نُعْمانِيْ با اسناد خود، از اسمعيل بن جابر، روايت ميکند که او گفت: از حضرت أبا عبدالله جعفربن محمد الصادق عليهما السلام شنيدم که ميگفت:
إنَّ اَللهَ تَبَارَکَ وَ تَعَالَي، بَعَثَ مُحَمَّداً فَخَتَمَ بِهِ الْأنْبِيَآءَ. فَلَانَبِيَّ بَعْدَهُ وَ أنْزَلَ عَلَيْهِ کِتَابَاً فَخَتَمَ بِهِ الْکُتُبَ. فَلَا کِتَابَ بَعْدَهُ. أحَلَّ فِيهِ حَلَالاً وَ حَرَّمَ حَرَاماً.
فَحَلَالُهُ حَلَالٌ إلَي يَوْمِ الْقَيِمَةِ. وَ حَرَامُهُ حَرَامٌ إلَي يَوْمَ الْقَيِمَةِ.
ص 350
فِيهِ شَرْعُکُمْ، وَ خَبَرُ مَنْ قَبْلَکُمْ. وَ بَعْدَ کُمْ وَ جَعَلَهُ النَّبِيُّ صلّي الله عليه و آله عِلْماً باَقِياً فِي أوْصِيُآئه.[20]
(حقاً خداوند تبارک و تعالي، محمد را برانگيخت، و با بعثت وي به نبوت پيغمبران، خاتمه داد. بنابراين ديگر پيغمبري پس از او نيست. و بر او کتابي را فرو فرستاد که: با آن، به کتاب هاي آسماني خاتمه داد. بنابراين ديگر کتابي پس از آن نيست. در آن کتاب چيزهائي را حلال کرده؛ و چيزهائي را حرام نموده است.
پس حلال محمّد حلال است تا روز قيامت؛ و حرام محمّد حرام است تا روز قيامت.
در آن کتاب است شريعت شما؛ و خبر کساني که پيش از شما بودهاند، و خبر کساني که پس از شما هستند. و رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم آن قرآن را علم باقي در ميان أوصياي خود قرار داد.)
و ديگر از أدّله عموميّت قرآن، مثال هائيست که: در قرآن ذکر ميشود. مثال گرچه مثال است؛ ولي حاوي بيان يک حقيقت کلّي است. لذا غالباً در دنبال مثالها، امر به تذکر و تأمل و پند و عبرت ميفرمايد:
وَ لَقَد ضَرَبْنَا لِلنَّاسِ فِي هَذَا الْقُرْآنِ مِنْ کُلِّ مَثَلٍ لَعَلَّهُمْ يَتَذَکَّرُونَ.[21]
(و هر آينه تحقيقاً ما براي مردم، ��ر اين قرآن از هر گونه مثال آورديم، به اميد آنکه آنها متذکّر گردند.)
براي توضيح بيشتر درباره عموميّت و کليّت آيات قرآن، حديث مبارک شريفي است در علل الشرايع، راجع به قسمت کردن نار و جنّت بدست حضرت اميرالمومنين عليه السلام، که از آن مطالب بسياري دستگير ميشود، از جمله آنها عموميّت مطالب و آيات و احکام قرآن کريم است. و ما بجهت نفاست اينحديث
ص 351
تمام متن آنرا ميآوريم:
مرحوم شيخ صدوق: محمد بن علي بن بابويه با إسناد خود از مفضل بن عمر روايت ميکند که: من به حضرت صادق عليه السلام عرض کردم: بِمَا صَارَ عَلِيُّ بْنُ أبِيطالِبٍ عليه السّلام قَسِيمُ الْجَنَّةِ وَ النَّارِ؟!
(بچه سبب علي بن ابيطالب عليه السلام تقسيم کننده بهشت و جهنم شده است؟!)
حضرت گفتند: لِأنَّ حُبَّهُ إيمَانٌ وَ بُعْضَهُ کُفْرٌ! وَ إنَّمَا خُلِقَتِ الْجَنَّةُ لِأهْلِ الْإيمَانِ. وَ خُلِقَتِ النَّارُ لأهْلِ الْکُفْرِ. فَهُوَ عَلَيهِ السلامُ قَسِيمُ الْجَنَّةِ وَ النَّارِ لِهَذِهِ الْعِلَّةِ.
وَ الْجَنَّةُ لَايَدْخُلُهَا إلَّا أهْلُ مَحَبَّتِهِ. وَ النَّاُر لَا يَدْخُلُهَا إلَّا أهْلُ بُغْضِهِ.
(به سبب آنکه محبت به او ايمان است؛ و عداوت با او کفر است. و تحقيقاً بهشت فقط براي اهل ايمان آفريده شده است. و جهنم فقط براي أهل کفر خلقت گرديده است. بنابراين علي عليه السلام، بدين علت قسمت کننده بهشت و جهنّم است و در بهشت داخل نمی شوند مگر اهل محبّت او و در جهنّم داخل نمی شوند مگر اهل عداوت وبغض او .
مفضل گفت: يَابْنَ رَسُولِ اَللهِ! فَالْأنْبِيَآءُ وَ الْأ وْصِيَآءُ هَلْ کَانُوا يُحِبُّونَهُ، وَ أعْدَآئهُمْ يُبْغِضُونَهُ؟!
(اي پسر رسول خدا: بنابراين أنبيآء و اوصياي آنان هم علي را دوست داشتهاند، و دشمنانشان او را مبغوض داشتهاند؟!)
فَقَالَ: نَعَمْ. قُلْتُ: فَکَيْفَ ذَلِکَ؟!
(پس گفت: آري. گفتم چگونه است آن مطلب؟!)
قَالَ: أمَا عَلِمْتَ أنَّ النَّبِيَّ صلّي الله عليه و آله قَالَ يَوْمَ خَيْبَرٍ: لَاُعطِيَنَّ الرَّايَةَ غَداً رَجُلاً يُحِبُّ اَللهَ وَ رَسُولَهُ؛ وَ يُحِبُّهُ اَللهُ وَ رَسُولُهُ. مَا يَرْجِعُ حَتَّي يَفْتَحَ اَللهُ عَلَي يَدِهِ؟![22]
ص 352
( حضرت گفتند: آيا ندانستهای که: پيغمبر خدا صلّي الله عليه وآله، در روز خيبر گفت: هر آينه حتماً من پرچم و لواي جنگ را فردا به مردي میسپارم که: خدا و رسولش را دوست دارد؛ وخدا ورسولش نيز اورا دوست دارند.و او از ميدان کارزار بر نميگردد؛ مگر خداوند بدست او فتح وظفر را نصيب خواهد نمود؟!)
قُلْتُ: بَلَي! قَالَ: أمَا عَلِمْتَ: أنَّ رَسُولَ اَللهِ صَلّي الله عليه وآله لَمَّا اُوتِيَ بِالطَّائر الْمَشْوِيِّ؛قَالَ: الَّلهُمَّ ائْتِنِي بِأحَبَّ خَلْقِکَ إلَيْکَ يَأکُلُ مَعِي هَذَا الطَّيْرَ، وَ عَنَي بِهِ عَلِيّاَ؟!
(گفتم: آري! گفت: آيا ندانستهای که: چون يک پرنده بريان براي رسول خدا صلّي الله عليه وآله آوردند؛ آنحضرت به خداوند عرض کرد: بار پروزدگارا! محبوب ترين مخلوقاتت را بياور؛ تا او با من از اين پرنده، بخورد! ومقصود از أحَبِّ خَلْقِ اِلَه بسوی خدا علي بود؟!)
قُلْتُ:بلی . گفتم: آري!
قَالَ: يَجُوزُ أنْ لَا يُحِبَّ أنْبِيَاءُ اَللهِ وَ رُسُلُهُ وَ أوْصِيَآئُهُم عليهم السّلامُ رَجُلاً يُحِبُّهَ اَللهَ وَ رَسُولَهُ؛ وَ يُحِبُّ اَللهَ وَ رَسُولَهُ؟!فَقُلْتُ: لَا.
(حضرت گفت: آيا ممکنست که أنبياي خداوند، و رسل او و اوصياي آنها عليهم السلام، دوست نداشته باشند مردي را که خدا و رسولش او را دوست داشته باشند، و وي نيز خدا و رسولش را دوست داشته باشد؟! گفتم:نه.)
قَالَ فهَل یَجُوزُ أن یکُونَ مُؤمِنُونَ مِن أمَمِهِم لَا یُحِبُّونَ حَبِیبَ اللِه وَحَبیِبَ رَسُولِهِ صَلّی اللهُ عَلیهِ وَآلِه وَ أنبِیاءِهِ ؟قُلتُ : لَا
(حضرت گفت: آيا ممکنست که مومنين از امت هاي ایشان حبيب خدا، و حبيب رسولش، و حبيب پيمبرانش، را دوست نداشته باشند؟!
ص 353
گفتم: نه. )
قَالَ: فَقَدْ ثَبَتْ أنَّ جَمِيعَ أنْبِيَآءِ اَللهِ وَ رُسُلِهِ، وَ جَمِيعَ الْمُؤمِنينَ کَانُوا لِعَلِّي بْنِ أبيطالِبٍ مُحِبِّينَ. وَ ثَبَتَ أنَّ الْمُخَالِفِينَ لَهُمْ کَانُوا لَهُ وَ لِجَميِع أهْلِ مَحَبَّتِهِ مُبْغِضِينَ. قُلْتُ: نَعَم.
(حضرت گفت: بنابراين، ثابت شد که: تمامي پيامبران خدا و مرسلين از آنها نيز، و تمامي مومنان محب و دوستدار علي بن ابيطالب هستند. و همچنين ثابت شد که: تمامي مخالفين آنها دشمن او، و دشمن تمامي دوستداران، و اهل محبت او ميباشند. گفتم: آري.)
قَالَ: فَلَايَدْخُلُ الْجَنَّةَ إلَّا مَنْ أحَبَّهُ مِنَ الْأوَّلِينَ وَ الْأخِرِينَ. فَهُوَ إذَن قَسيمُ الجَنَّةِ وَ النّار.
(حضرت گفت: بنابراين، داخل در بهشت نمي شود مگر: کسيکه علي را دوست داشته باشد. خواه از پيشينيان باشد، و خواه از پسينيان. پس روي اين استدلال، علي قسمت کننده بهشت و جهنم است.)
مفضل بن عمر در اينجا ميگويد: من به حضرت عرض کردم:
یاَ ابنَ رَسُولِ اللهِ: فَرَّجْتَ عَنَيِّ فَرَّجَ اَللهُ عَنْکَ! فَزِدْنِي مِمَّا عَلَّمَکَ اَللهُ تَعَالَي!)
(ای رسول خدا:اندوه و غصه را از من زدودي، خداوند غصه و أندوهت را بزدايت! از آنچه خداوند تعالي به تو ياد داده است، قدري بيشتر مرا تعليم کن!)
حضرت گفت: بپرس إي مفضل! من گفتم: میپرسم اي پسر رسول خدا:
فَعَلِيُّ بْنُ أبِيطَالِبٍ يُدْخِلُ مُحِبَّهُ الْجَنَّةَ وَ مُبْغِضَهُ النَّارَ، اُوَرِِضْوَانٌ وَ مَالِکٌ؟!
(بنابراين؛ آيا علي بن ابيطالب، دوستان و محبين خود را در بهشت داخل ميکند؛ و دشمنان و مبغضين خود رادر جهنّم وارد مینمايد؛ و يا رضوان که دربان بهشت است، و مالک که پاسدار دوزخ است آنها وارد در بهشت و جهنّم مينمايند؟!)
قَالَ: يَا مُفَضَّلُ: أمَا عَلِمْتَ: أنَّ اَلله تَبَارَکَ وَ تَعَالي بَعَثَ رَسُولَهُ، وَ هُوَ رُوحُ
ص 354
إلَی الانبيآء؛ وَ هُمْ أرْوَاحٌ قَبْلَ خَلْقِ الْخَلْقَ بألْفَيْ عَامٍ؟! قُلْتُ: بَليَ.
(حضرت گفت: اي مفضل! آيا ندانستهای که: خداوند تبارک و تعالي، دو هزار سال قبل از اينکه عالم را خلقت فرمايد. و پيامبران در آن موقع فقط ارواحي بودند، بدون اجساد؛ پيغمبرش را در حالی که روح بود بسوی ساير پيمبران مبعوث فرمود؟ گفتم: آري.)
قَالَ: أمَا عَلِمْتَ: أنَّهُ دَعَاهُمْ إلَي تَوْحِيدِ اَللهِ وَطَاعَتِه وَ اتِّبَاعِ أمْرِه، وَ وَعَدَهُمْ الْجَنَّةَ عَلَي ذَلِکَ؛ وَ أوْعَدَ مَنْ خَالَف مَا أجَابُوا إلَيْهِ، وَ أنْکَرَهُ النَّارَ؟! فَقُلْتُ: بَليَ.
(حضرت گفت: آيا نداستهای که: پیامبر، ايشان را دعوت به توحيد خدا و اطاعت او و پيروي از امراو نمود. و بر اين امر آنها را بشارت به بهشت داد؛ و کساني را که از اجابت و پذيرش دعوتش سرباز زدند و انکار کردند تهديد به آتش کرد؟ گفتم: آري.)
قَالَ: أفَلَيْسَ النَّبيُّ صلّي الله عليه و آله ضَامِناً لِمَا وَعَدَ، وَ أوْعَدَ عَنْ رَبِّهِ عَزَّوَجَلَّ؟! قُلْتُ: بَليَ!
(حضرت گفت: آيا پيغمبر اکرم صلي الله عليه و آله و سلم، خودش ضامن و متعهد چيزي را نيست که: از جانب پروردگارش و عده داده است؛ و يا تهديد نموده است؟! گفتم: آري.)
ص 355
قَالَ: أوَلَيْسَ عَلِيُّ بْنُ أبِيطَالِبٍ عَلَيْهِ السَّلَامُ خَلِيفَتَهُ وَ إمَامَ اُمَّتِهِ؟ قُلْتُ: بَليَ.
(حضرت گفت: آيا علي بن ابيطالب عليه السلام، خليفه رسول خدا، و امام براي امت وي نيست؟ گفتم: آري!)
قَالَ: أوَلَيْسَ رِضْوَانٌ وَ مَالِکٌ مِنْ جُمْلَهِ الْمَلَئکِةَ وَ الْمُسْتَغْفِرِينَ لِشِيعَتِهِ النَّاجِينَ بِمَحَبَّيتِهِ؟! قُلْتُ: بَليَ!
(حضرت گفت: آيا رضوان، دربان بهشت و مالک: نگهبان دوزخ از جمله فرشتگان و طلب غفران کنندگان براي شيعيان اميرالمؤمين عليه السلام نيستند؛آن شيعياني که به برکت محبت او نجات پيدا نمودهاند؟! گفتم: آري!)
قَالَ: فَعَلِيُّ بْنُ أبِيطالِبٍ اذن قَسِيمُ الْجَنَّةِ وَ النَّارِ عَنْ رَسُولِ اَللهِ صلّي الله عليه و آله؛وَ رِضْوَانٌ وَ مَالِکٌ صَادِرَانِ عَنْ أمْرِهِ، بِأمْرِ اَللهِ تَبَارَکَ وَ تَعَالَي.
يَا مُفْضَّلُ! خُذْ هَذَا! فَأنَّهُ مِنْ مَخْزُونِ الْعِلْمِ وَ مَکْنُوِنِه، لَا تُخْرِجْهُ إلَّا إلَي اَهْلِهِ. [23]
(حضرت گفت: بنابراين در اينصورت، علي بن ابيطالب، تقسيم کننده بهشت و جهنم است، از ناحيه رسول الله صلي الله عليه و آله، و رضوان و مالک، از امر او که از امر خداوند تبارک وتعالي نشأت گرفته است، عمل ميکنند. و از امر او بوجود آمدهاند، و در تحت امر او ميباشند.
اي مفضل! اين مطلب را بگير، زيرا آن از علوم مخزون و مکنون و پنهان است که: کسي را بدان دسترس نيست، و آنرا پنهان بدار؛ و براي کسي بازگو مکن؛ مگر آنکه اهليّت شنيدن و دريافت نمودن اينگونه استدلال را داشته باشد).
ما در دقت و تامل در اين حديث، که نه يک باب بلکه ابوابي از علوم را براي ما ميگشايد، کيفيت استدلال صادق آل محمّد را بر عموميت و کليّت تقسيم اميرالمومنين عليه السلام بهشت و جهنم را نسبت بهر محب و مبغض گرچه از أنبياي سلف، و أعداي آنها، و اُمتان ايشان در زمان پيشين بودهاند؛ در میيابيم.
و بر همين نهج از استدلال، ميتوانيم استدلال برعموميّت و سرايت قرآن کريم بنمائيم. و بنابراين بر هر فرد مسلمان، لازم است براي وصول بر حقيقت آيات قرآن، خود را به مرحله إدراک کليّات برساند؛ و با تهذيب اخلاق، و تطهير نفس، قابليت بدست آوردن تاويلات قرآن را پيدا کند. و به صرف خواندن، و از حفظ داشتن اکتفا ننمايد، وگرنه چه بسيار از ظلمه،و حاکمان ستمگري که در طول تاريخ آمدهاند؛ و قرآن را ميخواندهاند؛ و بدان بر منافع خود استدلال ميکردند.
اميرالمومنين عليه السلام حقيقت قرآن است. فلهذا همانطور که قرآن مردم را به دو فرقه: بهشتي و دوزخي تقسيم ميکند، وجودعيني و خارجي آن نيز
ص 356
که مقام ولايت است، مردم را به همين دو فرقه قسمت ميکند:
فِريقٌ فِي الْجَنَّةِ وَ فَرِيقٌ فِي السَّعِيرِ.[24]
(گروهي در بهشت برين، و گروهي در آتش گدازنده و سوزان).
إنَّا هَدَيْنَاهُ السَّبِيلَ إمَّا شَاکِراً وَ إمَّا کَفُوراً. [25]
(بدرستيکه ما راه سعادت و طريق وصول و قرب حق را به انسان نموديم، وليکن او يا در مقام شکر برآمد، و يادرصد کفران شد).
کوفيان قرآئت قرآن مينمودند؛ و قرآن حمايل داشتند. ولي با همان شمشيري که اين قرآن بدست آنها داد؛ و آنها را صاحبان عزت و شوکت نمود؛و از ذلّ عبوديّت و همجيّت و اطاعت بردگاني، همانند خودشان نجات داد؛ امام زمان، يعني حقيقت قرآن، و وجود تکويني و عيني و خارجي آنرا کشتند. و با همين قرآن هم استدلال بر لزوم قتل او نمودند.
قرآن کنند حرز، و به طه کشند تيغ فرقان کنند حفظ، و امام زمان کشند
شيخ محمد بن يعقوب کليني با سند خود، از حضرت امام محمد باقر عليه السلام روايت ميکند که:
قَالَ:قَالَ رَسُولُ الله صَلَّي الله عليه و آله: أنَا اوَّلُ وَافِدٍ عَلَي الْعَزِيزِ الْجَبَّارِ يَوْمَ الْقِيَمَةّ؛ وَ کِتَابُهُ، وَ أهْلُ بَيْتِي؛ ثُمَّ اُمَّتِي؛ ثُمَّ أسْألُهُمْ مَا فَعَلْتُمْ بِکِتَابِ اَللهِ وَ يِأهلِ بَيتِي؟! [26]
(رسول خدا صلي الله عليه و آله وسلم گفتند: اولين کسي که در روز قيامت بر خداوند عزيز جبار وارد میشود؛ من و کتاب خدا و اهل بيت من است؛ و پس از آن امت من. وسپس من از امتم میپرسم که: شما با کتاب خدا و اهل
ص 357
بيت من چگونه رفتار کرديد؟!)
از حضرت صادق عليه السلام روايت است که: تاسوعا روزي است که: حضرت امام حسين عليه السلام را با اصحابش محاصره کردند؛ و لشگريان شام اطراف او را گرفتند:و شترهاي خود را در آنجا خوابانيدند، و پسر مرجانه،و عمربن سعد به فراواني لشگر خود مسرور شدند. زيرا که حسين عليه السلام را ضعيف ديدند، و بيقين دانستند که: ديگر از اهل عراق کسي براي ياري او نمي آيد، و او را مدد نمينمايد. بِأبي الْمُستَضْعَفُ الْغَرِيبُ [27] (پدرم به فداي غريبي که ستمگران او را ضعيف شمردند)
عمربن سعد فرياد زد: سوار شويد، و نزديک سراپرده حسين برويد. حضرت در جلوي خيمه خود سربر زانو نهاده، و در حاليکه به شمشيرش تکيه زده بود، چُرت مختصري او را گرفته بود که رسول خدا صلي الله عليه و آله وسلم را میبيند که: باو ميگويد:
إنّکَ صَائِرٌ (تَروُحُ _ خ ل) إلَينَا عَن قَريبٍ. [28]
حضرت زينب صداي حرکت لشگريان را شنيد؛ و حضور امام حسين آمد و گفت: دشمن بما نزديک شده است.
امام حسين عليه السلام به برادرش: عَبَّاس گفت:ارْکَبْ – بّنَفْسِي أنْتَ – حَتَّي تَلْقَاهُمْ وَ أسْئالْهُمْ عَمَّا جَآءَهُمْ؟! وَ مَا الَّدِي يُرِيدُونَ؟!
(سوار شو – جانم بفدايت – و اين سپاه را ديدار کن؛ و از آنها بپرس: چرا آمدهاید؟! و چه ميخواهيد؟!
عباس سوار شد، و با بيست نفر سواره که در ميان آنها زُهَيْرُبْنُ الْقَيْن، وَ
ص 358
حَبِيبُ بْنُ مَظَاهِر بود به نزد آنها آمد؛ و مطلب را پرسيد. گفتند: امر أمير: عبيد الله بن زياد آمده است که: به شما بگوئيم: يا برحکم او تسليم شويد؛ و يا با شما جنگ نمائيم!
عباس برگشت، تا اين پيغام را به برادرش بدهد – در اينحال همراهان عباس نزد سپاه ايستادند، و شروع به موعظه و أندرز نمودند. حبيب بن مظاهر به آنها گفت: قسم به خدا که:در فرداي قيامت، شما که برخدا وارد میشويد؛ بد قومي خواهيد بود که: ذريّه و عترت، و أهل بيت پيغمبرش را کشته باشد! و نيز عبادت کنندگان اين شهر را که شبها در سحرگاه به تهجد، قيام دارند؛ و ذکر خدا را بسيار مینمايند، بکشيد!
عزرة بن قيس باو گفت: تو تا آن مقداري که در توان داري، خودستائي ميکني!
زُهَيْر پاسخ را داد که: اي عزرَة!خداوند اورا ستوده، وهدايت نموده است. إي عزرَة! من ترا قسم ميدهم بخداوند که: ازآنان نباشي که پرچم ضلالت را، در کشتن نفوس طاهره، ياري کنند!
عزرَة گفت: اي زُهَير تو در نزد ما از شيعيان أهل البيت محسوب نبودي؛ و بر غير رأي و طريقه ايشان بودي!
زُُهَير گفت: أفَلَسْتَ تَسْتَدِلُّ بِمَوقِفِي هَذَا أنِّي مِنْهُمْ ( آيات تو از اين موقفي که من فعلاً دارم؛ نميتواني پي ببري که من از ايشانم؟!)
سوگند بخدا:من هيچوقت نامهای به سوي او ننوشتم،وقاصدي را به حضور او نفرستاديم، و هيچگاه وعده نصرت و ياريم را به وي نداده ام. وليکن در بين راه با او برخورد کردم. و چون او را ديدم، به ياد رسول خدا، و مکانت و منزلت او، در نزد وي افتادم؛ و دانستم که:از دست دشمن بر سر او چه خواهد آمد؟ و راي من بر آن شد که: او را نصرت کنم، و از ياران و حزب او باشم. و جان خود را فداي جان او کنم، تا حق خدا، و حق رسولش را که شما ضايع نموديد؛ من
ص 359
حفظ کرده باشم!
عباس برگشت و آنچه را که آنقوم گفته بودند، به برادرش حسين عليه السلام اعلام نمود.
حضرت فرمود: ارْجِعْ إلَيْهِمْ وَ اسْتَمْهِلْهُمْ هَذِهِ العَشِيَّةَ إلَي غَدٍ؛ لَعَلَّنَا نُصَلِّي لِر��بِّنَا الْلَّيْلَةَ، وَ نَدْعُوُه، وَ نَسْتَغْفِرُهُ؛ فَهُوَ يَعْلَمُ أنِّي اُحِبُّ الصَّلَاةَ لَهُ وَتِلَاوَةَ کِتَابِهِ، وَ کَثْرَةَ الدُّعَآءِ وَ الاسْتِغْفَارِ.
(اي عباس! به نزد آنان برگرد! و اين يک شب را تا فردا از آنها مهلت بگير! شايد براي پروردگارمان در اين شب، نماز بخوانيم، و او را بخوانيم، و استغفار کنيم. چون خدا ميداند که: من نماز، و تلاوت قرآن، و کثرت دعا، و استغفار را دوست ميدارم.)
عباس عليه السلام بازگشت؛ و مهلت گرفت. و فرستادهای از نزد عمربن سعد آمد، و در جائيکه آواز رس بود، بايستاد و گفت: ما شما را تا فردا مهلت داديم؛ اگر تسليم شديد؛ شما را به نزد اميرعبيدالله بن زياد، ميفرستيم؛ و اگر سرباز زديد، ما شما را رها نخواهيم نمود![29]
إمام حسين عليه السلام، اصحاب خود را جمع نمود، و خطبهای ايراد کرد، و حمد و ثناي خدا را بجاي آورد؛ و پس از مدح و تمجيد از اين ياران باوفا و با صفا فرمود: جد من رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم، به من خبر داده است که: إنِّي سَاُسَاقُ إلَي الْعِرَاقِ فَاُنْزِلُ أرَضاً يُقَالُ لَهَا عَمورٌ، أوْ کَرْبَلَا؛ وَ فِيهَا أسْتَشْهِدُ، وَ قَدْ قَرُبَ الْمُوْعِدُ.[30]
(من حتماً به سوي عراق کشانده میشوم و برده میشوم؛ و در زميني که
ص 360
بآن عموريا کربلا گويند فرود ميآيم؛ و در آنجا به شهادت ميرسم؛ و اينک آن موعد، نزديک شده است.)
اينک به شما اجازه دادم که: همگي متفرق گرديد؛ و من ذمام و بيعت را از شما برداشتم. اينک شب فرارسيده است؛ و شما را در زير پوشش خود گرفته است؛ آن پوشش را همچون شتر راهواري گرفته، و هر کدام از شما دست يکي از مردان أهل بيت مرا بگيرد و برود! خداوند بهمه شما پاداش خير دهد! برويد و متفرق شويد در شهرهاي خود و أوطان خود فَإنَّ الْقَوْمَ انَّمَا يَطْلَبُونَنِي؛ وَ لَوْ أصَابُونِي لَذَهَلُوا عَنْ طَلَبِ غَيْرِي!
(زيرا که اين قوم فقط مرا ميخواهند، و مرا طلب مینمايند؛ و اگر دستشان به من برسد، از جستجوي غير از من دست برميدارند)
برادران، و پسران و پسران برادر، و پسران عبدالله بن جعفر گفتند: خدا ما را پس از تو زنده نگذارد! ما اين کار را نميکنيم تا بعد از تو زنده بمانيم. اولين کسي که بدينگونه پاسخ داد حضرت عباس بن علي بود و سپس هاشميّون به پيروي از او.
اولاد عقيل، و مسلم بن عوسجة، و زهيربن القين هر کدام برخاستند؛ و به نحوي کريمانه و بزرگوارانه با لساني عجيب شرمندگي خود را از اينکه ما چرا يک جان بيشتر نداريم؛ تا آنرا در راه تو ايثار کنيم بيان داشتند.[31]
شب عاشورا سخت ترين شبي بود که بر اهل بيت رسالت گذشت. زيرا مکاره، و مصائب، و اعلام خطر از دولت جائره بني اميّه قطعي بود؛ و صداي ولوله زنان، و صيحه کودکان از شدت عطش، و انقلاب عظيم، قيامتي را بر پا کرده بود.*
ص 361
حضرت سجاد: علي بن الحسين عليه السلام گفتند:در آن شبي که پدرم فردايش کشته شد، من نشسته بودم، و عمّه ام زينب از من پرستاري مينمود؛ ناگاه پدرم برخاست، و در خيمه ديگر رفت و حَوِيّ[32] را که غلام آزاد شده ابوذر غفاري بود، و در فن اسلحه سازي مهارت داشت، با خود برد؛ و پدرم با خود اين اشعار را ميخواند:
يَا دَهْرُ اُفٍّ لَکَ مِنْ خَلِيلِ کَمْ لَکَ بِالْإشْرَاقِ وَ الْأصِيلِ (1)
مِنْ صَاحِبٍ وَ طَالِبٍ قَتِيلِ وَ الْدَّهْرُ لَا يَقْنَعُ بِالْبَدِيل (2)
وَ إنَّمَا الْأمْرُ إلَي الْجَلِيلِ وَ کُلُُّ حَيٍّ سَالِکٌ سَبِيلِي (3)
1- اُف باد بر تو اي روزگار؛ بد دوستي هستي! چه بسيار در وقت صبح و در وقت شب که گذشته است؛
2- تو يار و همنشين خودت، و طالب حق را کشته اي! و روزگار بدل قبول نميکند. و به بدل قناعت نميورزد.
3- و فقط، امر و اراده بدست خداوند بزرگ است. و هر يک از افراد زندگان، بهمان راهي ميروند که: من ميروم.
پدرم اين أبيات را دوبار، و يا سه بار تکرار کرد؛ تا من مقصودش را دريافتم، گريه گلوي مرا گرفت؛ و من آنرا بازگردانيدم، و خودداري و سکوت نمودم، و دانستم که: بلا فرود آمده است. و أما عمه ام زينب، آنچه را که من شنيدم، او هم بشنيد؛ ولي از آنجا که رقت قلب، و زاري و نمودن شيوه و سرشت زنان است؛ نتوانست خود را نگهدارد.
وَ ثَبَتْ تَجُرُّ ذَيْلَهَا حَاسِرَةً حَتَّي انتَهَتْ إلَيْهِ وَ قالتْ وَا ثْکلَاهُ! لَيْتَ الْمَوْتُ أعْدَ
ص 362
مَنِي الحَيَوة. الْيَوْمَ مَاتَتْ اُمِّي فَاطِمَةُ، وَ أبِي عَلِيٌ، وَ أخِي الْحَسَنُ! يَا خَلِيفَةَ الْمَاضِي، وَ ثِمَالَ الْبَاقِي!
(برجست، با سر برهنه، در حاليکه دامنش به زمين میکشيد، به نزد پدرم خود را رسانيد؛ و گفت: واي ازين مصيبت! کاش مرگ مرا در کام خود ميگرفت؛ و به زندگي من خاتمه داده بود. امروز مادرم فاطمه، و پدرم علي، و برادرم حسن از دنيا رفتند! اي جانشين گذشتگان من؛ و اي پناه و ياور بازماندگان من!)
برادرش فرمود: يَا اُخَيَّةُ! لَا يَذْهَبَنَّ بِحِلْمِکَ الشَّيْطَانُ! لَوْتُرِکَ الْقَطَا لَنَام.[33]
ص 363
و أشک در چشمانش حلقه زد.
(اي خواهرک مهربان من! صبرت را شيطان نبرد؛ اگر صيادان ميگذاشتند، مرغ قطا در آشيانه و لانه خود ميخوابيد).
عمه ام گفت: يَا وَيْلَتَاهُ! أفَتُغتَصَبُ نَفسُکَ اغتِصَاباً؟ فَذاکَ أقرَحُ لِقَلبي وَأشُّدُ علَي نَفسِي!
(ای وای بر من! پس تو را به ستم ميگيرند؟! واين بيشتر دل مرا جريحه دار و آزرده ميکند، و تحملش بر جان من دشوارتر است!) آنگاه چنان سيلي بر چهره خود زد، و گريبان چاک نمود که: بيهوش بر روي زمين بيفتاد.
حضرت امام حسين عليه السلام برخاست، و آب بر روي او پاشيد؛ تا بهوش آمد، و به او گفت:
يَا اُخْتَاهُ اتَّقِي اَللهَ وَتَعَزِّي بِعَزَآءِاَللهِ!وَ اعلَمِی أنَّ أهلَ الْأرْضِ يَمُوتُونَ؛ وَ أنَّ أهْلَ السَّمَآءِ لَايَبْقُونَ؛ وَأنَّ کُلَّ شَيْيءٍ هَالِکٌ إلَّا وَجْهَ اَللهِ الَّذِي خَلَقَ الْخَلْقَ بِقُدْرَتِهِ؛ وَيَبْعثُ الْخَلْقَ وَيَعُودوُنَ وَهُوَ فَرْدٌ وَحْدَهُ ( جَدِّي خَيْرٌ مِنِّي خ ل) أبِي خَيْرٌ مِنيِّ؛وَ أمِّي خَيْرٌ مِنِّي، وَأخِي خَيْرٌ مِنِّي (وَلِي خل ) وَلِکُلِّ مُسْلِمٍ بِرَسُولِ اَللهِ صَلَّي اللهُ عَلَيه وآلِهِ اُسْوَةٌ.
(إي خواهر من، تقواي إلهي راپيشه گير؛ و به شکيبائي از جانب خداوند، خود را تسلّي بده! وبدان که: أهل زمين ميميرند؛ وأهل آسمان باقي نميماند؛ و هر چيزي فاني گردد مگر وَجْه خدا: آن خدائيکه مخلوقات را به قدرت خود آفريد؛ وآنها را بر ميانگيزاند؛ و باز ميگرداند، درحاليکه خودش فرد و تنها است. جدّمن بهتر از من بود؛پدرم بهتر از من بود؛ مادرم بهتر از من بود؛ برادرم بهتر از من بود. و من و هر مسلماني بايد به رسول خدا صلّي الله عليه وآله تأسّي جوئيم!)
نيست زينب، وقت بيهوشيِّ تو تنگدل شد شه، زخاموشي تو
بلبل عشقي،توبر گل زندهای پيش گل، برصد نوا زيبنده اي
گُل بدست آمد، کجا شد جوش تو؟ يا زبوي گل زسر شد هوش تو؟
ص 364
برتو گريد ديده گُل بیحساب بهر بیهوشان، روا باشد گلاب[34]
يا اُخَيَّهُ إنِّي أقْسَمْتُ عَلَيْکِ فَأبَريِّ قَسَمِي! لَاتَشُقِّي عَلَيَّ جَيْباً؛ وَ لَا تَخْمِشِي عَلَيَّ وَجْهاً؛ وَلَاتَدْعِي عَلَيَّ بِالْوَيْلِ وَالثُبُورِ إذَا أنَا هَلَکْتُ![35]
(اي خواهرک من،من به تو سوگند ميدهم؛ سوگند مرا راست گردان! گريبانت را براي من چاک مزن! وچهره ات را مخراش؛ وچون من بميرم واويلا مگو! و زاري وشيون بلند مکن! حضرت سجّاد ميگويد: در اينحال زينب را به نزد من آورد وبنشانيد،ونزد أصحاب رفت؛ و همه شب به نماز،وتلاوت قرآن،و دعا واستغفار مشغول بود. وتا به صبح به تضرّع ايستاده بود، وأصحابش نيز همينطور بودند، واز خيمه آنها صدائي مانند زنبور عسل اززمزمه قرآن، وتلاوت کتاب خدا، ومناجات بلند بود. نفس المهموم ص 141 بدنبال اينمطلب گويد: همانطور که إمام زمان عجّل الله فرجه،در اين باره گفتهاند:
کَانَ لِلْقُرْآنِ سَنَداً وَلِلاُ مَّةِ عَضُداً.
وَفِي الطَّاعَةِ مُجْتَهِداً حَافِظاً لِلْعَهد وَالْمِيثَاقِ؛ نَاکِباً عَنْ سُبُل الْفُسَّاق؛ بَاذِلاً لِلْمَجْهُودِ؛ طَوِيلَ الرُّکُوعِ وَالسُّجُودِ زَاهِداً فِي الدُّنْيَا زُهْدَ الرَّاحِلِ عَنْهَا؛ نَاظِراً الَيْهَا بِعَيْنِ الْمُسْتَوْحِشِینَ مِنْهَا.
(او براي قرآن تکيه گاهي بود؛ وبراي اُمَّت بازوي توانائي؛ و در إطاعت خداوند کوشا بود، عهد وميثاق را حفظ مينمود؛ واز راه متجاوزان برکنار بود، تمام طاقت خود را بذل ميکرد؛ رکوع و سجود را طولاني مينمود؛ در دنيا بطوري بیرغيب بود که تو گوئي ميخواهد از آن رخت بربندد و کوچ کند؛ وبا نگاه اشخاص وحشت دار از دنيا، بدنيا مینگريست.)
پاورقي
[1] جامع الشواهد، باب الواو بعده الألف و اللام. و بعد از اين بيت دوم ميگويد:
کَم مِن جَميِلِ الشَّملِ مُلتَئمِ القُوَي کانوُا بِعَيشِ قَبلَنَا فَتَصَدَّعُ
وَ الدَّهرُ لَايَبقَي علَي حَدَثَانِهِ مُستَشعِرٌ خَلَقُ الجَديدِ مُقَّنَعُ
(چه بسيار از طوايفي که قبل از ما در، عيش و تنعّم زيست ميکردند بطوريکه اجتماعشان نيکو بود؛ و قوايشان درهم فرورفته و استوار بود؛ ليکن همگي متفرق و متشتت شدند؛ بنحو يکه ديگر اجتماعشان اتفاق نيفتاد.
ودر روزگار، با وجود مصائب ونوآئبي که پيش میآورد؛ هيچگاه مرد شجاع کارآزموده و رزم ديدهای که کلاه خود بر سر دارد؛ و پيوسته در ميدان جنگ، تداعي در شعار ميدهد، و مبارز ميطلبد، باقي نميماند) ياقوت حموئي در معجم الادبآء ج 11، ص 83 تا ص 89 شرح احوال اين شاعر راآورده است: وگفته است: از مخضرمين بوده، و جاهليت و اسلام را ادراک نموده است. در حال رحلت رسول الله وارد مدينه شده اسلام آورد و اسلامش نيکو بود. از ابي عمر و بن علآء روايت است که: از حسان بن ثابت پرسيدند: بهترين شاعر کدام است؟ گفت: در ميان قبائل، هُذَيل است و در میان هُذیل ، أبوذُؤيب است. و ابن شَبَّه گفته است: ابو ذؤيب با قصيده عينيه خود که در رثآء پسران خود سروده است، از جميع شعرآء هُذیل پيشي گرفته است. و مطلعش اينست:
أمن المنون و ريبه تتوجع و الدهر ليس بمعتب من يحزع
قالت اميمه مالجسمک شاحباً منذ ابتدلت و مثل مالک ينفع؟!
أم ما لجسمک لايلائم مضجعاً إلَّا أقَضَّ عليل ذاک المَضْجَعُ
فأجبتها أمّا لجسمي إنه أودي بني من البلاد فودعوا
أودي بني فأعقبوني حسرهً بعد السرور و عبرهً ما تقلع
و از اين قصيده است:
و لقد حرصت بأن ادافع عنهم و إذا المنيهُ أقبلت لا تدفع
و إذا المنيه أنشبت أظفارها ألفيت کل تميمة لا تنفعُ
و تجلدي للشامتين أريهم أنّی لريب الدهر لا اتضعضع
لابد من تلف مقيم فانتظر أبأرض قومک أم باخري المضجع
و اين قصيده قريب به هفتاد بيت است. و شيخ عبدالخالف در تعليقه آن گويد: بني هاشم در مرض مرگ معاويه براي عيادت او رفتند، و او إذن بدخول نداد، تا آنکه او را بربالش نشاندند، تا ضعف او را نبينند. و چون از نزد او بيرون رفتند بدين بيت تمثل جست:
و تجلدي للشامتين اريهم، الخ.
احوال أبوزُؤيب را نيز أبوالفرج اصفهاني در أغاني، طبع ساسي، ج 6، ص 56 تا ص 61 آورده است. و از اين قصيده معروفه عينيه وي چهار بيت را ذکر کرده است.
[*] - اميرالمومنين عليه السلام در خطبه 174 از نهج البلاغه، عبارتي دارند بدينصورت: فَرَِِحِمَ اللهُ رَجُلاً نَزَعَ عَن شَهوَتِهِ؛ وَ قَمَعَ هَوَي نَفسِهِ. فِإنَّ هذِهِ النَّفسُ أَبعَدُ شَيي ءٍ مَنزَعاً؛ وَ إنَّهَا لَا تَزالُ تَنزِعُ إلَي مَعصِيَةٍ فِي هَويً.
ابن أبي الحديد در شرح عبارت أبْعَدُ شَيْيءٍ منزعاً، در ج 10 ص 17 و 18 گويد: منزعا اي مذهباً؛ قال أبوذويب.
وَ النَّفسُ رَاغِبَةٌ إذَا رَغَّبتَها وَ إذا تُرَدُّ إلَي قَليلٍ تَفنَعُ
و من الکلام المروي عنه عليه السلام – و يروي أيضاً عن غيره: «أيُّها النَّاسُ إنَّ هَذِهِ النُّفُوسُ طُلَعَةٌ فَإلَّا تَقدَعُوهَا تَنزِعُ بِکُم إلَي شَرِّ غَايَةٍ. و قال الشاعر:
وَ ما النَّفسُ إلَّا حيث يَجعَلُها الفَتي فإن اُطمِعَت تَاقَت وَ إلَّا تَسَلَّتِ
و از جمله أبيات قصيده برده است که بوصيري در احوال و عظمت و مجد رسول الله سروده است:
وَ النَّفسُ کالطِّفلِ إن تُهمِلهُ شُبَّ علَي حُبِّ الرِّضَاعِ وَ إنْ تَفطِمهُ يَنعَطِمُ
[2] همين کتاب، بحث سوم ص.278
[3] همين کتاب، بحث سوم، ص 284.
[4] آيه 31، از سوره 2: بقره.
[5] مجلسي در «بحار الانوار» طبع حروفي طهران، ج 92، ص 15 از «عيون أخبار الرّضا» با سند متّصل از حضرت امام رضا از پدرش روايت كرده است كه: مردي از حضرت صادق عليهم السّلام پرسيد: ما بالُ الْقُرْءَانِ لا يَزْدادُ عَلَي النَّشْرِ وَ الدَّرْسِ إلاّ غَضاضَةٌ! فَقالَ: لاِنَّ اللَهَ تَبارَكَ وَ تَعالَي لَمْ يَجْعَلْهُ لِزَمانٍ دونَ زَمانٍ وَ لا لِناسٍ دونَ ناسٍ، فَهُوَ في كُلِّ زَمانٍ جَديدٌ وَ عِنْدَ كُلِّ قَوْمٍ غَضٌّ إلَي يَوْمِ الْقِيَمَةِ. «سببش چيست كه هر چه زمان ميگذرد و قرآن را بيشتر درس ميدهند و نشر ميكنند، تازهتر و شادابتر ميگردد؟ حضرت فرمود: چون خداوند متعال قرآن را براي زمان خاصّي و براي مردم مخصوصي نفرستاده است، قرآن در هر زماني تازه است و نزد هر گروهي شاداب است تا روز قيامت.»
[6]- آيه 50، از سوره 2: بقره.
[7] به ترتيب آيات 55 و 61 از سوره 2: بقره.
[8] به ترتيب آيات 55 و 61 از سوره 2: بقره.
[9] آيه 73، از سوره 2: بقره.
[10] شيخ حرّ عاملي در «وسآئل الشّيعة» از طبع امير بهادر، ج 2، در كتاب الامر بالمعروف، در باب وجوب البرآءة من أهل البدع و سبِّهم و تحذيرِ النّاس عنهم و تركِ تعظيمهم مع عدم الخَوف، ص 0 51 روايت ميكند: از عيّاشي در تفسير، از محمّد بن هاشم، از كسيكه براي او روايت كرد، از حضرت صادق عليه السّلام كه: اين آيۀ قُلْ قَدْ جَآءَكُمْ رُسُلٌ مِّن قَبْلِي بِالْبَيِّنَـٰتِ وَ بِالَّذِي قُلْتُمْ فَلِمَ قَتَلْتُمُوهُمْ إِنْ كُنتُمْ صَـٰدِقِينَ نازل شد در حاليكه خداوند ميدانست كه جهودان گفتهاند: وَ اللَهِ ما قَتَلْنا وَ لا شَهِدْنا. وليكن چون به آنها گفته شد: ابْرَءُوا مِنْ قَتْلِهِمْ، ايشان امتناع كردند و از برائت ابا نمودند.
و از سماعه وارد است كه گفت: از حضرت صادق عليه السّلام شنيدم كه دربارۀ آيۀ: قَدْ جَآءَكُمْ رُسُلٌ مِّنْ قَبْلِي بِالْبَيِّنَـٰتِ وَ بِالَّذِي قُلْتُمْ فَلِمَ قَتَلْتُمُوهُمْ إِنْ كُنتُمْ صَـٰدِقِينَ ميفرمود: خداوند ميدانست كه اين جماعت از يهوديان، آنان را نكشتهاند وليكن آراء و افكارشان با كساني موافق بود كه انبياء را كشته بودند؛ بهمين جهت خداوند آنها را به نام قاتل ياد كرد، به سبب متابعت رضا و موافقتشان با كار آنان.
و از معمّر بن عُمر روايت است كه حضرت صادق عليه السّلام فرمود: لَعَنَ اللَهُ الْقَرريَّةَ! لَعَنَ اللَهُ الْحَروريَّةَ! لَعَنَ اللَهُ الْمُرْجِئَةَ، لَعَن اللَهُ الْمُرْجِئَةَ! من عرض كردم: آنان را يكبار لعن نمودي و اينان را دوبار. فرمود: اينان عقيده دارند كه كساني كه ما را كشتهاند از مؤمنان ميباشند، بنابراين لباسشان با خون ما آغشته است تا روز قيامت. آيا نشنيدهاي كلام خدا را: الَّذِينَ قَالُوٓا إِنَّ اللَهَ عَهِدَ إِلَيْنَا تا آنجا كه ميرسد: فَلِمَ قَتَلْتُمُوهُمْ إِنْ كُنتُمْ صَـٰدِقِينَ. حضرت فرمود: فاصلۀ زماني ميان مخاطبين به اين آيه و ميان قاتلين پانصد سال بوده است؛ خدا اينها را قاتل خوانده است بجهت رضايت به كاري كه آنان كردهاند.
[11] تفسير صافي، طبع افست، ج 1، ص 14.
[12] آيه 145، ازسوره 2: بقره.
[13] آيه 44، از سوره 16: نحل.
[14] چقدر راقي و عالي حكيم سنائي سروده است:
عجب نبود گر از إيمان نصيبت نيست جز نقشي كه از خورشيد جز گرمي نبيند چشم نابينا
[15] آيه 10، از سوره 48: فتح: إن الذين يبايعونک إنما يبايعون الله يدالله فوق أيديهم.
[16] - و چه اشتباه بزرگي صاحب معالم نموده است که گفته است: آنچه براي خطاب شفاهي وضع شده است. با دلالت صيغه آن، شامل متاخرين از زمان خطاب نميشود. و آن حکم براي متاخرين به دليل ديگر ثابت ميگردد؛ و اين گفتار اصحاب ما اماميه و اکثر اهل خلاف است. انتهي معني و مدلول اين گفتار آنستکه: کلمات و حقايق و خطابات قرآن، همگي راجع به زمان نزول قرآن، و مخاطبين در آن زمان است. و ما حقّ فهم و غور در آيات را نداريم؛ و بايد برويم و ببينيم که: حاضرين در آنزمان همچون عمار و مقداد چه فهميدهاند؟ آنگاه از روي اجماع، طبق فهم آنها عمل کنيم. و اين گفتار، خطاي مهمي است که از او سرزده است؛ و از آن مهمتر آنکه: آنرا به علماي شيعه اماميّه نسبت داده است. مولي صالح مازندراني در شرح معالم گفته است: اين قول بر مذهب فئه ناجيه بعيد است؛ همانطور که روايت وارده در کافي در تفسير قول خداوند تعالي بر آن دلالت دارد، آنجا که ميگويد: و لقد أُوحي إلي هذا القرآن لانذرکم به و من بلغ (آيه 19، از سوره 6: انعام) (و حقاً به سوي من اين قرآن، وحي شده است؛ تا با آن بترسانم شما را؛ و بترسانند نيز شما را کسانيکه قرآن به آنها بعداز من برسد) در تفسير وارد است که: مراد از من بلغ أئمه طاهرين عليهم السلام هستند. و معني اينطور میشود که: وينذرکم به من بلغ. و اين آيه دلالت دارد بر آنکه مخاطبين خصوص أفراد مواجه باخطاب شفاهي نيستند بلکه أعم از آنها و معدوميني هستند که: بعداً به وجود میآيند. و أئمه معصومين آنها را انذار و تحذير مينمايند. (معالم الاصول، بحث العموم و الخصوص از طبع عبدالرحيم ص 112 و ص 113).
[17] آيه 48 و 49، از سوره 29: عنکبوت.
[18] به ترتيب، تفسير صافي، طبع افست، ج 1 ص 19، و ص 22، و ص 23.
[19] به ترتيب، تفسير صافي، طبع افست، ج 1 ص 19، و ص 22، و ص 23.
[20] تفسير صافي، طبع افست ج 1، ص 23.
[21] آيه 27، از سوره 39: زمر.
[22] امام احمد حنبل در مسند خود روايت کرده است از سهل بن سعد از پدرش که: رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم، در روز خيبر فرمود: لاُعطيّن الرَّاية غداً رجلاً يحبّ الله ورسوله؛ ويحبّه الله ورسوله؛ لايرجع حتي يفتح الله عليه ( ينابيع الموّدة، طبع اسلامبول، ص 231.
[23] تفسير صافي،طبع افست، ج 1، ص 16.
[24] آيه 7 از سوره 42: شوری.
[25] آيه 3 از سوره 76: دهر.
[26] اصول کافي، ج 2، طبع مطبعه حيدري، ص 600.
[27] نفس المهموم، ص 137.
[28] ارشاد مفيد، طبع سنگي، ص 249 و تاريخ طبري، طبع مطبعة استقامت سنه 1358، ج 4، ص 315، والکامل في التاريخ، ابن أثير، طبع اول ج 3، ص 284 و مقتل مقرم ص 230.
[29] ارشاد مفيد ص 249، و تاريخ طبري، ج 4، ص 315 تا ص 317، الکامل، ج 3 ص 285، البداية و النهايه ابن کثير، ج 8، ص 176، و اعلام الوري ص 141.
[30] مقتل مقرم ص 233 از اثبات الرجعة، فضل بن شاذان.
[31] ارشاد مفيد، ص 250، و تاريخ طبري، ج 4، ص 317، و الکامل، ج 3، ص 285، والبداية و النهاية ج 8، ص 176 و ص 177 (ومقتل مقرّم ص 234 ).
*(مقتل مقرّم )ص237
[32]در کتاب دمع السجوم ص 117 گفته است: حوي با فتح حآء مهمله، و يآء مشدده، ر وزن سري به ضبط مرحوم محدث قمي صاحب تاليف نفس المهموم؛ و با ضمه حآ و فتح و او به ضبط تاريخ طبري، مولاي أبوذر غفاري بود. يعني غلام آزاد شده او.
[33] در دمع السجوم ص 117 گفته است: قطا مرغي است که نام او بفارسي اسفرود است. و بترکي باقرقره، و معروف به سنگ خوار است براي آنکه در سنگستانها بسيار می باشد نه آنکه راستي سنگ خورد انتهي و در برهان قاطع گفته است: قطاه بضم أول و ثاني بألف کشيده و بتازده بلغت رومي مرغيست که آنرا بفارسي سنگ خوارک گويند، و در عربي کفل أسب را گويند که جاي سوار شدن رديف است؛ و در لغت نامه دهخدا گويد: قطا مرغي است که بفارسي آنرا سنگخوار گويند و گويند که آواز کردن قطا در بيابان مسافران را دليل باشد که: دراينجا آبست (آنندراج) و در جامع الشواهد در بيت عباس بن أحنف:
بَکَيتُ الَي سِربِ القَطا إذمَرَرنَ بي فَقُلتُ وَ مِثلي بَالبُکآءِ جَديرُ
أَسربَ القَطا هَل مَن يُعيرُ جَناحَهُ لَعلِّي إلَي مَن قَد هَويتُ أطيرُ
گفته است: القطا کعصا جمع قطاة با قاف وطآء مهمله و تآء مثنّاة مثل قناة طائري است معروف. أما ميداني در مجمع الامثال ج 2 ص 174 در تحت شماره 3230 گوید : لو ترک القطا لنام ليلا مثالي است؛ و اصل آن راجع به عمروبن مامة بوده است که بر قومي از قبيله مراد وارد شد، و ايشان شبانه براي ديدار او آمدند، و بدين جهت مرغان قطا را از اماکن و آشيانههاي خود بپراکندند. زن عمر و بن مامة چون ديد، مرغان قطا در شب به پرواز آمدهاند، به شوهر خود نهيب زد، و او را مؤاخذه نمود، شوهرش گفت: أنما هي القطا (اينها فقط مرغان قطا هستند) زن گفت: لوترک القطا لنام ليلا (اگر آنها را واميگذاردند در شب ميآرميدند) واين را مثل ميزنند براي کسيکه بدون اراده و اختيارش، او را برکاريکه خوشايندش نيست، إکراهاًو إجباراً وادار میکنند. انتهي در لغت نامه لاروس عربي به عربي در ماده قطو، گفته است: القطا: جنس طير من فصيلة الجونيات (و در ماده جون گفته است: الجوني: نوعي است از قطا که شکم و بالهايش، سياه است و جمع آن جُونٌ است) و سپس گفته است: واحد آن قطاة است و أنواع آن بسيار است. و همگي شبيه به کبوت�� هستند؛ و در هدايت به آن مثل ميزنند: و الناس أهدي في القبيح من القطا و أضلّ في الحسني من الغربان و شکل آنرا شبيه به کبوتر آورده است.
[34] اين ابيات رابه مناسبت از ديوان زبدة ألاسرار ص 183، در ميان روايت آوريم.
[35] ارشاد، ص 251، ص 252. وتاريخ طبري،ج 4، ص318 وص319. والکامل،ج3،ص 285، ص286 والبداية والنهاية، ج8، ص 177 و مقتل مقرّم طبع دوّم نجف ص239 و240.